Back to Home
 




برو به بخش: 11 . 10 . 9 . 8 . 7 . 6 . 5 . 4 . 3 . 2 . 1

فصل چهارم

مطمئن نيستي، هيچ‌وقت، موقع دنده عوض کردن اگر اخم کند، وقتي فرمان را به يک دست ‏گرفته است و با چهار انگشت دست ديگر نيمي از دايرﮤ فرمان را لمس مي‌کند، و يا حتي ‏وقتي سر از پنجرﮤ تاکسي بيرون مي‌کند و چيزي به کسي ديگر مي‌گويد ... مطمئن نيستي، ‏چراغ که سبز مي‌شود و دو عابر، کوتاه و بلند:‏

‏«شما فکر مي‌کنيد بنده چند سال دارم؟»‏

مي‌ايستد وسط خيابان، روي خط سفيد، وقتي چراغ قرمز است، مدت‌هاست قرمز شده ‏است و ماشين‌ها از کنارش مي‌گذرند. مرد بلندقد برمي‌گردد نگاهش مي‌کند. چند سال؟ از ‏خطوط چهره‌اش نمي‌شود فهميد، حتي وقتي با صداي بوق برمي‌گردد تا نگاه کند. مطمئن ‏نيستي. به کي بود که گفت: «احمق، مگر کوري؟» آن‌هم وقتي راهت دور باشد، هر چند ‏گفته باشي: «شما ببريد، دو برابر حساب کنيد.»؟

صفي طولاني. هميشه آدم‌هايي هستند که پيش از تو رسيده‌اند و با پاهاي گشوده از هم دو ‏برابر يک يک آدم جا گرفته‌اند. خط 101، خط 109. مطمئن‌تر است. راننده را نمي‌بيني. به ‏خاطر تو تنها نيست که اين‌همه راه مي‌رود، دنده عوض مي‌کند، ترمزنکرده راه مي‌افتد، فحش ‏مي‌دهد.‏

خانه نبود. آقاي راعي قبلاً هم حدس مي‌زد. کوبه را که زد صداي سرپايي‌ها را شنيد، روي ‏زمين کشيده مي‌شد، و کسي آن طرف، از کنار حوض شايد، با سنگيني جلو مي‌آمد. ‏نفس‌نفس مي‌زد؟ سر تا پا سياه در آستانـﮥ در. چارقد سياه سنجاق‌شدﮤ زير گلويش قاب ‏پيري بود: دو چين کنار لب‌ها، چين‌هاي ريز زير چشم‌ها و حتي موهاي سفيد بر چانه، و ‏گونه‌هاي پلاسيده ـ بي‌هيچ اشکي. اما چشم‌ها سياه و زنده بود ميان آن‌همه چين و ‏مژه‌هايي که چندتا چندتا به هم چسبيده بود. با اين‌همه چشم‌ها برقي داشت، هنوز داشت. ‏

‏«آقاي صلاحي تشريف دارند؟»‏

پيراهن آستين‌بلند، سياه. خبر شده‌اند. خبرشان کرده است، همه را. کار را که تمام کرده، ‏خبر کرده. مي‌ماند، براي هميشه، رنگ صورتي گوشت زير ناخن که انگار به ناخن نشت کرده. ‏ناخن را سايه زده است. ‏

‏«جنابعالي آقاي راعي هستيد؟»‏

منتظر بوده. چرا؟ تمامش کرده. ديگر مي‌شود ديد _ اگر نشان بدهد _ که چطور با چند خط از ‏کار درش آورده: «بله.»‏

‏«گفتند، اگر آقاي راعي سراغ مرا گرفتند بگوييد تشريف بياورند ابن‌بابويه.»‏

و حالا اشک هم بود، اول مژه‌هاي به هم چسبيده را خيس کرد و بعد چين‌هاي ريز زير ‏چشم‌ها را. چند تار موي سفيد از لبـﮥ چارقد بيرون مانده بود. مادر آقاي صلاحي است؟ براي ‏تشييع نرفته است. مطمئن نيستي، هيچ‌وقت. سياه پوشيده. و همين کافي است.‏

خط 139. تنها به همين‌ها مي‌شود اعتماد کرد، اشکالي مجرد و منتزع و پشتش هر چه ‏بخواهي، هر مصداقي که اراده کني. اما باز مطمئن نيستي. گاه چيزي هست که به ارادﮤ تو ‏نيست، همان‌گونه که پشت پنج، يا وقتي ساختماني دوازده طبقه داشته باشد، يا 1+12.‏

‏«فکر مي‌کنم جنابعالي شصت و پنج سال را شيرين داشته باشيد.»‏

شصت و پنج سال، با اين‌همه ماشين که پشت سر هم مي‌آيند و چراغ سبزي که اجازه ‏مي‌دهد بر پدال گاز فشار بدهند.‏

صف مي‌بندند و به نوبت سوار مي‌شوند. يک دستـﮥ بزرگ گل، گل‌هاي کوکب، به دست ‏راست. چند شاخـﮥ گلايل در لفاف زرورقي که سه گوشه‌اش را با نوارهاي سياه بسته‌اند. از ‏نوارهاي سياه، از اخمي که در چهرﮤ اين تازه‌رسيده هست و از دود سيگار آن يکي که ديگر به ‏شکل حلقه‌هاي مکرر نيست مي‌شود فهميد که درست آمده‌اي، همان‌جايي که بايد باشي. ‏ديگر مطمئني. از وقتي که در صف جايي را اشغال مي‌کنند، يا حتي از صبح، وقتي گلفروش از ‏ميان آن‌همه نواري مشکي را انتخاب کرد، چيني ميان ابروهايش پيدا شده است. به ‏کفش‌هايش نگاه مي‌کند. شايد وقتي روبه‌روي آينه ايستاده است تا گره کراوات مشکي‌اش را ‏درست کند از فشردگي لبها بر هم فهميده است. چين ميان دو ابرو را بعد ديده است. ‏هستم، و او، همين يک هفته پيش بود که با هم ... زن‌ها، پيرترها، سياه پوشيده‌اند، سر تا پا ‏سياه، جوراب‌ها حتي. قبلاً تهيه مي‌بينند. لازم است، بايد داشت، هر روز ممکن است پيش ‏بيايد. مردها در بندش نبوده‌اند. هر چهار تا لباس معمولي دارند. ظرفيت کرايه فقط پنج نفر ‏است. سيگار مي‌شود کشيد، لازم است. اين دست‌ها. از قيافه‌اش نمي‌شود گفت که ‏خودش بايد باشد. اما دست‌ها همان‌طورهاست که بايد باشد: انگشت‌ها گره‌دار، و پشت ‏دست‌ها باد کرده. چرب است، برق مي‌زند. موهاي ريز پشت دست‌ها سرخ مي‌زند. با همين ‏دست‌ها مي‌شويد، مي‌کند، خاک مي‌کند. اول لختش مي‌کند و بعد توي حوض مي‌اندازد. آب ‏حوض غسالخانه چرب است. چربي هميشه روي آب مي‌ايستد. سر جنازه از آب بيرون ‏مي‌ماند، دست‌ها گشوده به دو طرف و زير آب. سينه هم بالا مي‌ايستد. پاها و پائين‌تنه هم ‏زير آب مي‌رود. حرکت مي‌کند، هميشه، تکاني که از آب نيست، که از جنازه نيست. دهان باز ‏و چشم‌ها بسته. کوچک مي‌شوند، همه، با پوستي سفيد و گاهي لکه‌اي روي پيشاني، ‏روي چانه. ريشش را تراشيده است. چانه‌اش را بريده است، حتماً. دست که بلرزد، کمي ‏حتي، خون بيرون مي‌زند، خطي سرخ که پهن مي‌شود، بر پوست مي‌لغزد و مي‌چکد. نوار ‏زخم هنوز روي چانه‌اش هست. باشد. ده، نه، سيزده روز از موعد اصلاح سرش گذشته ‏است. ناخن‌هاي پايش را ديشب، شايد هم امروز صبح، گرفته است، با قيچي. ناخن‌گير ‏مي‌شکند. يکي‌يکي جمع کرده است و ريخته است توي سطل آشغال. مکروه است. ‏

با کيسه و سنگ‌پا مي‌شويند. گربه‌شويي است، شستن نيست. فقط کشيدن کيسه است ‏بر پوست و مماس شدن سنگ‌پا با ترک‌ها. ترک‌هاي پاشنـﮥ پا را کاريش نمي‌شود کرد. اما ‏ديگر مطمئني که ناراحتش نمي‌کند، کفش پاهايش را نمي‌زند. مي‌شويد و آب مي‌ريزد و ‏چيزي مي‌خواند، گاه بلند، و گاه به زمزمه. گوش نداده‌اي، هيچ‌وقت. و بايد غسل دهند ميت ‏را به سه غسل: اول به سدر؛ دوم به آب کافور؛ سيم به آب خالص. و کيفيت غسلش مثل ‏غسل جنابت است: ابتدا مي‌کند اول به شستن دست‌هاي ميت، سه مرتبه؛ پس مي‌شويد ‏عورت او را به کمي اشنان، سه مرتبه؛ پس غسل مي‌دهد سر او را با کف سدر، سه ‏مرتبه؛ پس جانب راست و بعد جانب چپ را به همين نحو، و مي‌کشد دست خود را بر جميع ‏بدن ميت. و بايد اين شستن‌ها به آب سدر باشد. پس بشويد ظرف‌ها را تا اثر سدر برود و ‏بريزد در ظرف آب ديگري، و بيندازد در آن کمي کافور، پس غسل بدهد او را به آب کافور ‏مثل غسل به آب. و بريزد بقيـﮥ آب را و بشويد ظرف‌ها را، پس آب خالص بياورد و غسل ‏سيم بدهد، به همان نحو. و بايستد غسل‌دهنده بر جانب راست او و بگويد، هر زماني که ‏غسل دهد از او عضوي را: «عفواً، عفواً.»‏

نمي‌شود ديد پوستي را که حالا ديگر قالب تن است و زيادي ندارد. سطل آب و پشت ‏دستهاي بادکرده، انگشتر عقيق نمي‌گذارند، اما هست چيزي که بوي کافور حتي نيست، ‏مثل همان موج‌هايي که حتماً توي حوض هست و به پاشويه مي‌خورد، يا شعاع نوري که از ‏روزني، جايي، مي‌تابد و تنها موهاي ريز و سرخ پشت دستها را روشن کرده است. و کفن ‏واجب او سه‌پارچه است: لنگ و پيراهن و ازار که سرتاسري باشد. و مستحب است که ‏زياد شود بر اين‌ها پارچـﮥ حبرﮤ يمينه و آن جامه‌اي است که از يمن مي‌آورند، يا ازار ديگر. و ‏زياد کنند پارچـﮥ پنجمي که بپيچند به آن ران‌هاي ميت را. و مستحب است که علاوه بر اينها ‏عمامه براي او قرار دهند.‏

لباسش را برمي‌دارند. دست دستفروش‌ها هست. چيزي اگر توي جيب‌هايش پيدا شود مال ‏مرده‌شوي‌هاست. خودنويس را بايد برداشت. شانه‌اي را که يک دنده‌اش شکسته، مي‌شود ‏دور انداخت. زن‌ها را زن مي‌شويد. گيرﮤ سر را _ صلاحي _ برداشته است. کف صابون به مچ ‏دست‌ها اگر بمالند خيلي راحت مي‌توان دست‌بند را، نه، النگوها را، در‌آورد. نخ گيرﮤ گوشواره ‏را با قيچي بايد چيد. اگر روي آن تخت و زير لفاف چادرنماز گلدار، گلهاي ريز، عريان باشد، سر ‏تا پا، پيراهني کهنه، نه نو، تنش مي‌کنند. پيراهن نو مرده‌شوي‌ها را خوشحال مي‌کند. جاي ‏النگوها پيداست. پيراهني گلدار، گل‌هاي آبي بر زمينه‌اي سفيد. آستين کوتاه، نه، بلند. ‏پيراهن کهنه را بايد نگاه داشت، حتي اگر چند روز پوشيده باشد. پيراهن‌هاي شسته بوي ‏صابون مي‌دهد، فقط. وقتي پيراهن نشسته آن بوي عجيب تن را حفظ کرده باشد ديگر ‏نمي‌شود ازش گذشت. عطر ياس هم اگر زده باشد هنوز مي‌شود همان بوي تن را داشت و ‏در صندوقي نگاه داشت. تا کي؟ زن‌ها را هم همين‌طور غسل مي‌دهند، مثل مردها؟ طاق‌باز، ‏رو به آسمان، نه، رو به آن طاق ضربي آجري و آن روزني که آبي است، آبي باز آسمان. با آن ‏خرمن موهاي مشکي چه کار مي‌کنند؟ توي حمام، حتماً. همـﮥ موها را جلو صورتش ‏مي‌ريخته است و شانه مي‌زده؛ سر بافه‌ها را مي‌گرفته و شانه مي‌زده تا موها کنده نشود، ‏کمتر بريزد. دست زن‌هاي مرده‌شوي هم باد کرده است؟ ناخن‌هايشان بلند است. چرک زير ‏ناخن‌ها. موي سرخ هميشه برق مي‌زند. موهاي پشت گوشش خاکستري است. سيگار هما ‏مي‌کشد. انگشت‌هاش نمي‌سوزد؟ ‏

‏«همين‌جا نگه داريد.»‏

نبود، مرده‌شوي نبود. چرا دست‌هايش چرب بود؟ خاک هم چرب مي‌شود. خاک قبرستان‌هاي ‏کهنه هميشه چرب است. پس کفن کند او را و حاضر کند آن پارچـﮥ پنجمي را که ران‌پيچ ‏باشد و پهن کند و بگذارد بر روي آن مقداري از پنبه و بپاشد بر آن مقداري زيره و بگذارد آن ‏را بر قُبُل و دُبُر ميت، و بر سوراخ دبر او پنبه بگذارد؛ پس آن پارچه را ببندد بر رانهاي او و ‏محکم ببندد رانهاي او را؛ پس لنگش را ببندد از نافش تا هر کجا که برسد و بپوشاند بر او ‏پيراهنش و بالاي آن سرتاسري و بالاي آن حبره و يا چيزي که قائم‌مقام آن باشد. و بگذارد ‏با او دو جريده از چوب خرما يا از درخت ديگري، و بايد تر و تازه باشد و درازاي آن به مقدار ‏استخوانِ ذراع باشد. مي‌گذارد يکي از آن دو را در جانب راست، چسبيده به بدن، از آن ‏محلي که موضع بستن لنگ است و ديگري را در جانب چپ، مابين پيراهن و سرتاسري، و ‏بگذارد کافور را بر مواضع سجدﮤ ميت که پيشاني و باطن کف‌ها و سر زانوها و اطراف ‏انگشتان پاها باشد، و اگر کافور چيزي زياد آمد بگذارد بر سينـﮥ او، و بپيچد بر او کفن‌هايش ‏را، و ببندد او را از جانب سر و پاهايش.‏

اخم کرده است، توي آينه. چرا؟ کار هر روزش است، همين مسير را مي‌آيد و مي‌رود. اگر ‏مردي يا زني گريه کند مطمئن نيستي که اين دو چين ظريف توي آينه به سبب گريـﮥ مرد ‏است و آن شانه‌هايي که تکان مي‌خورد؛ و يا اين: ‏

‏«خدا، خدا.»‏

يا حتي اين راه، اين هميشه آمدن و رفتن. بايد پيچيد. بعد ديگر آسفالت نيست. دست‌انداز. ‏دوچرخه‌سواري که رکاب مي‌زند. پسر به توپش نگاه مي‌کند و بعد به ماشين و باز به توپ. تا ‏وسط جاده مي‌آيد و باز نگاه مي‌کند به راننده. چشم‌ها.‏

‏«لطفاً همين‌جا.»‏

در باز است، سبزرنگ. در هست. سکوهاي سنگي هميشه هستند، سرد و منتظر. با دو ‏دست بر عصايش تکيه داده است. به اسباب‌بازيها نگاه نمي‌کند، از همه نوعي هست و به هر ‏رنگي. کور است، حتماً. از صداي پا و صداي زن مي‌فهمد و بعد از صداي اسباب‌بازي. آن يکي ‏را برداشته است که پهلوي ماشين کوکي است:‏

‏«يک تومان مي‌شود، خانم.»‏

چطور فهميد؟ روبه‌رو پشت درخت نارون مرقد مطهر است، ايوان و سردر، مقرنس‌هاي گچي، ‏و دري دولته‌اي. تابلو را درست روبه‌روي در ورودي گذاشته‌اند با خطي سفيد به قلم نسخ و بر ‏متني سبز:‏

‏«طبق تصميم هيئت امناي بقاع متبرکـﮥ شهر ري دفن جنازﮤ ابن‌بابويه مقطوعاً 3500 ‏ريال مي‌باشد (که شامل حفاري، آجر نظامي، تابوت‌کشي، نماز و تلقين خواهد بود.) ‏و در مقابل اخذ وجه قبض رسيد چاپي صادر مي‌گردد. پايـﮥ عکس و چراغ و درپوش ‏آهني مطلقاً ممنوع است و قبور هم بايد همسطح ساخته شود، پس از تهيـﮥ زمين.»‏

آقاي صلاحي يک سال تمام منتظر بوده، حتماً فکر زمين را کرده، فکر سنگ روي قبر را و ‏روپوش را. چرا روپوش؟ سرپوش، همان که آنجا، کنار بقعه هست. يک ورقـﮥ آهني که روي ‏قبر خم شده است. ‏

ايستاده‌اند، حلقه‌وار، بر دايره‌اي ناقص. پنج نفرند و با آن يکي که زائده‌اي است بر دايرﮤ ناقص ‏شش نفر مي‌شوند. هيچ‌کدام سياه نپوشيده‌اند. يک شانه، سردستي، اين طرف و آن طرف، ‏و يا حتي با دست و توي تاکسي وقتي اتفاقاً مي‌بيني که موها خيلي ژوليده است. سيگار به ‏دست حرف مي‌زند. بلندتر است. گوش مي‌دهند. سبيل نازک بالاي لب، کراوات قهوه‌اي ‏خط‌دار، خط‌هاي آبي و گيره‌اي با حرف اول اسم، حتماً. نمي‌شود سرسري گرفت، وقتي موها ‏کم‌پشت باشد بيشتر وسواس به خرج مي‌دهي. برق وسط سر را بايد پوشاند، با شانه، بعد ‏با دستي که کمي تر باشد همه را بر طاسي فرق سر خواباند. باز هم شانه‌زده است و در ‏آينه نگاه کرده. هميشه ناراضي. اگر باد بوزد چي؟ دست‌هايش را توي جيب‌هاي شلوار کرده ‏است. از همه کوتاهتر است، حتي از آن يکي که فقط از دود سيگارش مي‌شود فهميد که ‏هست. يقه‌اش باز است. وقت نکرده، يا اصلاً کراوات نمي‌زند. راحت‌تر است. توي سايه وقتي ‏شاخه‌ها تکان مي‌خورد نسيم بر گردن، بر پوست سينه، مي‌نشيند. آرنجش را روي شانـﮥ ‏پهلودستي‌اش گذاشته است. هميشه مي‌گذارد، هر وقت که بخواهد بايستد و گوش بدهد؟ ‏نمي‌شود فقط ايستاد، ايستاده بر دو پا. در نشستن، وقت راه رفتن، وقتي چيزي براي گفتن ‏هست يا براي شنيدن، مي‌شود به کسي تکيه داد. اما حالا چي، حالا که آنجا، در ميان چهار ‏ديوار غسالخانه کسي رو به طاق ضربي به آب حوض، به تکان‌هاي آبي که سنگين و چرب ‏است سپرده شده است؟ گوش مي‌دهد.‏

باز هم هستند، چهار نفر که کنار ستون ايستاده‌اند، نزديک در غسالخانه، و يکي که آن طرف ‏پشت به ستون ايستاده است، دست بر روي دست. اول يادش آمده است: «هفتـﮥ گذشته ‏بود که گفت ... ماه صفر بود که ...» و زده است، محکم، با دست راست بر پشت دست چپ:‏

‏«اي روزگار!»‏

و دست راست همچنان بر پشت دست چپ مانده است، و شانه‌اش را به ستون تکيه داده ‏است. با چه دقتي مي‌تواني به ياد بياوري، وقتي که مي‌داني خط به نهايت رسيده است، به ‏انتهاي کلاف، آن‌هم تمام نقاطي را که با هم در آن و بر آن زيسته‌ايد. استکان و نعلبکي را زير ‏شير سماور گرفت و شست. سيني برق مي‌زد. چادرنماز به سر، فقط چشم، دو چشم سياه ‏و دستي سفيد که چاي را جلو تو گذاشت: ‏

‏«اي روزگار!»‏

هفت نفر مي‌شوند. روي سکوي ايوان نشسته‌اند، همه. با هم نرسيده‌اند. پيرترها زودتر ‏مي‌نشينند. چقدر مي‌شود گفت، «يا الله»؟ کي بود؟ اگر کسي بيايد جا باز مي‌کنند تا ‏بنشيند. نيم‌خيزي و يا الله. بعد ديگر حرفي ندارند. عصا براي اين‏‎‌‎طور جاها خوب است، ‏مي‌شود با دو دست بر آن تکيه داد و با اطمينان نشست و حتي به زمين، به آجرفرش زمين ‏نگاه کرد. علف با رنگ سبز روشن از فاصلـﮥ دو آجر بيرون زده است. گورهاي همسطح کهنه ‏است، از ناصافي سنگ روي قبرها مي‌شود فهميد. نوشته را ديگر نمي‌شود خواند. ترک ‏برداشته است. سي سال که بگذرد باز مي‌شود همان‌جا خاک کرد. بي‌صاحب اگر باشد ‏بي‌اشکال است. آقاي صلاحي نيست. ‏

زن‌ها پهلوي هم ايستاده‌اند، سياه‌پوشيده. فقط دستي سفيد آن‌هم از پشت چادرنماز تور ‏سياه، سر تا پا سياه، حتي جوراب‌ها و کفش‌ها. فقط يکي نشسته است، اين طرف روي ‏سکوي ايوان. با آنهاست؟ زن‌ها حرف مي‌زنند. هيچ‌کس گريه نمي‌کند حتي زن، زن تنها، با ‏آنکه اين‌طور نشسته است،گلوله‌اي انگار به ستر لفاف چادري، گونـﮥ چپ تکيه داده بر ستون ‏دست چپ، خيره به آجرفرش، به زمين. حالا که زن آمد مي‌شود فهميد با آنهاست. خم شد و ‏شانه‌هايش را گرفت، با دو دست سفيد. دو بازويش سفيد و گوشتالود است، خوش‌تراش و ‏سفيد، پشت بوته‌هاي ريز و درشت چادرنماز تور، سياه. آقاي صلاحي نيست. هيچ‌کدام از ‏مردها صلاحي نيست، حتي آن که از دود سيگارش مي‌شد فهميد که هست. صلاحي ‏بلندقدتر است، سرش حتماً پشت شانه‌هاي آدم‌ها پنهان نمي‌ماند. يک جايي است، دنبال ‏تهيـﮥ زمين يا مشغول چانه‌زدن براي نصب سرپوش آهني، يا نوشتن متني که بر سنگ ‏مي‌شود نقر کرد: آرامگاه خلد آشيان مرحومـﮥ مغفوره. رسيد چاپي را مي‌گيرد، تا مي‌زند، ‏چهارتا، و لاي تقويم بغلي‌اش مي‌گذارد براي الصاق در آلبوم به تاريخ 19/7/48. سنگ قبر را ‏بعداً مي‌گذارند، سرپوش را هم. يک گلدان اين طرف و يکي آن طرف. اگر بوتـﮥ ياس را همين ‏امروز بکارد فقط چند ماه طول مي‌کشد تا از ميله‌هاي آهني بالا برود، روي آن خم بشود، و ‏بعد، يکي دو سال ديگر مثل معجري مي‌شود، چادري سبز که ستر آن نام خواهد بود، نوشته ‏به قلم نستعليق. ‏

زير درخت‌ها، آنجا که قبري نيست، يا اگر هست همسطح خاک است، نشسته‌اند. سماور ‏هم دارند. بچه‌ها را هم مي‌آورند. وقتي آفتاب باشد سايه مي‌چسبد. ‏

جنازه توي غسالخانه است، رها شده بر سطح آب. زن را زن‌ها مي‌شويند با آن دست‌هاي ‏بادکرده‌شان. غسل دادن زن‌ها را نمي‌شود ديد، مردها نمي‌توانند ببينند، حتي صلاحي. توي ‏تابوت مي‌گذارند و چهار نفر، چهار طرف تابوت:‏

‏«اقول اشهد ان لا اله ‌الا‌الله!»‏

و بعد نماز ميت و تدفين. تلقين هم هست. مردها پشت سر جنازه راه مي‌افتند. اول آن که به ‏ستون تکيه داده بود، و بعد ديگر آن که حرف مي‌زد. حرف نمي‌زند. به عصا بايد تکيه داد و بلند ‏شد. تابوت‌کش‌ها تند راه مي‌روند. زن‌ها هم حتماً راه افتاده‌اند. روبنده‌اش هم سياه است. ‏مي‌بيند، از پشت روبنده. بازوي سفيد پيداست و قرص صورت. زير بغلش را گرفته‌اند، دو زن. ‏شيون مي‌زند. ديگر تنها نيست. مردها به پشت سر نگاه نمي‌کنند، نبايد بکنند. ‏

‏«اقول اشهد ان لا اله ‌الاالله!»‏

از روي قبرهاي همسطح مي‌شود رد شد، اما وقتي نرده داشته باشد، سرپوشي آهني يا ‏پايـﮥ عکس _ جوان ناکام _ بايد دور زد و گاهي چند تا را. يک بوته هم گل محمدي کاشته‌اند. ‏اگر سنگ روي قبر نباشد، فقط يک برآمدگي و يکي دو آجر که روي هم گذاشته باشند مثل ‏اين است که ديگر نيست، نبوده است. آب که مي‌ريزي زود نشت مي‌کند، خاک خيس ‏مي‌شود و بعد ديگر باز خاک است، برآمدگي خاک است. سنگي يک‌پارچه با نام و نام ‏خانوادگي و سال تولد و وفات، و نرده‌اي دور تا دور. بوتـﮥ ياسش دو سه ساله است. هنوز ‏هست. و اگر وصيت کرده باشد _ نسبت به يک سوم اموال حق دارد وصيت کند _ اتاقي ‏مي‌سازند: آرامگاه خلد آشيان ... مي‌داني که کجاست، و حتي مطمئني که سال آينده پيوند ‏نسترنش مي‌گيرد و گل‌هاي سرخ ... براي جوان‌ها بيشتر اين کارها را مي‌کنند. تا سي چهل ‏سال ديگر محفوظ مي‌ماند. قبري که سنگ ندارد دو سال يا حداکثر سه سال که بگذرد ‏فراموش مي‌شود، همسطح خاک مي‌شود، بي هيچ ستوني از آجر يا دو سه قلوه‌سنگ ‏حتي. سرپوش براي سايه است. چتري که تا باران بر نام و نام خانوادگي نبارد، يا وقتي برف ‏همه چيز را همسطح مي‌کند ببيني که هنوز هست. سايـﮥ سرپوش فقط ظهرها تمام سنگ ‏قبر را مي‌پوشاند، اما حالا فقط تا متولد سال 1310 را سايه گرفته است. هنوز هست. ‏

زن‌ها عقب‌ترند. شيون مي‌زنند، بلند. پيرمردها نمي‌توانند، اما جوان‌ترها زير تابوت مي‌روند و ‏بعد جا عوض مي‌کنند. بهتر آن است که از براي کسي که تشييع جنازه کند اول دست ‏راست ميت را که جانب چپ جنازه است به دوش راست خود بردارد؛ پس پاي راست ميت ‏را باز به دوش راست بردارد؛ پس از پشت جنازه برود و پاي چپ ميت را به دوش چپ خود ‏بردارد؛ پس دست چپ ميت که در جانب راست جنازه است به دوش چپ خود بردارد. و ‏چون خواهد که بار ديگر تربيع کند از پيش جنازه نرود، بلکه از جانب پشت جنازه باز گردد و ‏باز به همان ترتيب تربيع کند. و اکثر علماء بر عکس گفته‌اند که: اول ابتدا به دست راست ‏جنازه مي‌کند؛ پس به پاي راست؛ پس به پاي چپ؛ پس به دست چپ. و اول موافق ‏احاديث معتبر اولي است. و احوط آن است که هر دو را به عمل آورند. و افضل آن است که ‏عقب جنازه يا پهلوها راه رود و پيش جنازه نرود. و ظاهر اکثر احاديث آن است که اگر جنازﮤ ‏مؤمن باشد پيش آن راه رفتن خوب است، و جنازﮤ خلاف مذهب خوب نيست؛ زيرا که ‏ملائکه او را استقبال به عذاب مي‌کنند. و با جنازه سواره رفتن مکروه است. و زنان را ‏تشييع جنازه سنت نيست.‏

سبک است. آدم هم کوچک مي‌شود. طاقه‌شال گوش را لمس مي‌کند، مثل انگشتي. بايد ‏رفت همپاي آن سه نفر، دور زد. زنان را تشييع سنت نيست. تابوت ديوار نداشته. روي ‏تخته‌اي، چيزي، مي‌گذاشته‌اند و راه مي‌افتاده‌اند. اگر جنازﮤ زن بوده، با تکان تابوت تني را که ‏هنوز چيزي از زن بودن داشته مي‌ديده‌اند. با وجود آن لنگ و پيراهن و ازاري که سرتاسري ‏است و حتي حبرﮤ يمنيه و يا آن پارچـﮥ پنجم _ که بپيچند به آن ران‌هاي ميت را _ تا نامحرمي ‏انحناي شانه‌ها را نبيند، برجستگي سينه را، سنت نبوده است. حالا نمي‌شود ديد. يا شايد ‏نمي‌دانند که سنت نيست. آرامگاه، با سردر کاشي‌کاري شده: آرامگاه خاندان اعتضاد. دو نفر ‏جلو آشنا مي‌زنند. وقتي نرده‌هاي سبز رنگ را، سرپوش آبي و اين چند گلدان را دور بزني ‏ديگر از نفس افتاده‌اي. اما هست، هميشه کسي هست که شانه‌اش را زير تابوت بدهد تا ‏وقتي تو رها کردي جلوتر بيايد. آزاد شده‌اي، اما نه، نمي‌شود، بر دوشت مي‌ماند. زن‌ها حالا ‏پشت سرپوش‌ها، پايه‌هاي چراغ، ياس و پيچک و گلدان هستند، آنجا که چند درخت هست. ‏زير بغل زن را گرفته‌اند. و دو تاي ديگر زير بغل يکي که نديده‌ايش، يا بجايش نياورده‌اي. شيون ‏مي‌زند. دو بازوي سفيد و گوشتالود پيدا نيست. دارند زمين را مي‌کنند. آنجا که قبرها ‏همسطح است، کنار ديوار خشتي، زير برق آفتاب. و اينجا هم، زير سايـﮥ نارون. آفتاب ‏مي‌چسبد. کدام گور؟ صلاحي کجاست؟ سزاوارترين مردم به نماز ميت وارث اوست، بنا بر ‏مشهور، و شوهر اولي است بر زن خود. رو به قبله، طوري که سر جنازه رو به جانب راست ‏نمازگزار باشد پنج تکبير و پس از هر تکبير ... اگر يکي به جا آورد از ديگران ساقط است. واجب ‏کفائي است. و احوط آن است که ...‏

‏«اللهم اغفر لهذه‌الميت.»‏

و تکبير پنجم را بگويند و فارغ شوند. يا پراکنده؟ زير سايـﮥ نارون مرد عصايي نشسته است، و ‏آن يکي که ... عصا ندارد، سيگار نمي‌کشد، سبيل ندارد، حتي تسبيحي به دست نگرفته ‏است. چطور مي‌توان به يادش آورد؟ خاک نرم است. سي‌سال که بگذرد مي‌شود باز کند. با ‏پاشنـﮥ بيل حتي مي‌شود کند. به گل‌ها، به بوته‌هاي ياس چه کسي آب مي‌دهد، وقتي باران ‏نمي‌بارد؟ جمعه‌ها مي‌آيند. هر جمعه؟ سوم. هفت روز گذشت. چهل روز. ملالي نيست جز ‏دوري شما. هست، هنوز سهمي دارد، سهمي از زمان، از روزهاي هفته، از ماه. و بعد؟ تا ‏چند سال؟

يکي از چهار نفر مي‌لنگد، همان که شبکلاه به سر داشت، و طرف راست تابوت را به دوش ‏چپ داشت. عرق پيشاني و گردنش را پاک مي‌کند. کوتاه‌قدتر از او بود. براي همين تابوت لنگ ‏مي‌زد، يک‌بر مي‌شد. فقط سر و شانه‌هاي گورکن پيداست، اين يکي پيداست. گورکن زير ‏سايـﮥ نارون ديگر پيدا نيست. فقط بيلش پيدا مي‌شود. خاک را بيرون مي‌ريزد، به دو طرف. ‏زن‌ها رسيده‌اند، رسيده بودند، وقتي مردها نماز ميت را مي‌خواندند. دو تا فقط نشسته‌اند، ‏پهن‌شده بر خاک. دو دست سفيد گوشتالود پيداست، ليواني به دستي و چيزي ميان انگشت ‏شست و اشاره. زن تنها خيره نگاهش مي‌کند، با رنگ مات گونه‌ها و پيشاني و دو چشم ‏سياه. بقيه ايستاده‌اند دور تا دور گور، تک و توکي هم آن طرف، کنار نردﮤ دور قبر. مويش را ‏مي‌کند. جوان است. خم مي‌شود دست بر خاک مي‌زند، کف دست راست را. به سينه‌اش ‏هم مي‌زند:‏

‏«الهي بميرم.»‏

زن روبنده‌بسته هم به سينه‌اش مي‌زند. صدايش شنيده نمي‌شود، از اينجا. شايد هم حرفي ‏نمي‌زند، فقط به سينه‌اش مي‌کوبد. عبا به‌دوش، شبکلاه به‌سر، کتابي جلد چرمي به دست ‏بر خاکريز گور نشسته است. چهار طرف تابوت را مي‌گيرند، همان چهار تا، و به طرف گور ‏مي‌برند. يکي از مردها گريه مي‌کند، بلند، همان است که هيچ مشخصه‌اي نداشت. زن‌ها ‏هم گريه مي‌کنند، شيون مي‌زنند. حالا ديگر سر گورکن هم پيدا نيست، ديگر خاک بيرون ‏نمي‌ريزد. طاقه‌شال را برمي‌دارند. کفن سفيد است. مي‌شود کشيدش، نگاه کرد و کشيد، با ‏چند خط فقط، و توي خانه، توي همان اتاق يا پستو، پشت پردﮤ قلمکار سر فرصت تمامش ‏کرد. لازم است. صلاحي کجاست؟ و مؤلف گويد که غير از وقت احتضار از براي ميت دو جا ‏تلقين مستحب است يکي وقتي که او را در قبر گذارند و بهتر آن است که به دست دوش ‏چپ او را بگيرند و او را حرکت دهند و تلقين کنند: ‏

‏«يا فلان بن فلان
(اسم ميت و پدر او را ببرد) الله ربک و محمد نبيک و القرآن کتابک و الکعبة ‏قبلتک و علي امامک و الحسن و الحسين و علي‌بن‌الحسين و محمدبن‌علي و جعفربن‌محمد ‏و موسي‌بن‌جعفر و علي‌بن‌موسي و محمد‌بن‌علي و علي‌بن‌محمد و الحسن‌ابن‌علي و ‏القائم‌الحجة‌مهدي صلواة‌الله عليهم ائمتک، ائمةالهدي الابرار.»‏

ته قبر تاريک‌تر است، جايي است براي جنازه‌اي که بر پهلوي راست و رو به قبله مي‌خوابد. ‏آجرهاي نظامي را به ديوارﮤ اين طرف و سکوطور آن طرف تکيه مي‌دهند، کنار هم، بي‌هيچ ‏شکافي. رويشان مي‌ايستد تا همه ببينند که محکم است، که خاک بر مرده نمي‌ريزد، يا ‏وقتي بيرون آمد و ريختن خاک را شروع کرد مطمئن باشند که آن مرحومه در امان خواهد بود. ‏

شيون است ديگر، چند نفر با هم. عصايي و آن يکي نشسته‌اند بر لبـﮥ گور. با پشت‌ دست ‏بايد توي گودال خاک ريخت. شبکلاهي عبا به‌دوش هنوز مي‌خواند. روي خاک افتاده‌اند. قبر ‏يک وجب از زمين بلندتر است، همسطح نيست. هر دو تا زن با هم:‏

‏«خدا، خدا.»‏

تحمل کردن آسان است، اما اگر همه را بپذيري. همه را يا هيچ‌کدام. اگر دو را برداري يا سه را ‏از سلسلـﮥ اعداد، مي‌بيني که نمي‌شود، به هم مي‌خورد، بايد قيد همه را بزني، از خير ‏تمامش بگذري. وقتي مي‌خواند، از بر يا از روي کتاب جلد چرمي‌اش، يا حتي وقتي ياد ‏مي‌گيري که در يک مجموعه، در يک کل بنظام، بايد با پشت دست خاک در گور ريخت، يا ‏باطن قدم‌هاي محتضر را رو به قبله قرار بدهي و يس والقران‌الحکيم فراموش مي‌کني که ‏نيست، که ديگر از اينکه سر وعده حاضر نشده‌اي گله‌اي نخواهد داشت. ميان تو که هستي و ‏او که فلان بن فلان شده است، فاصله‌اي هست، فاصلـﮥ کلماتي به لسان عرب، يا آداب دفن ‏ميت، و همين حايل، قرائت درست تلقين، سه‌بار، است که ترا از معلق بودن ميان هست و ‏نيست مي‌رهاند. فقط مسألـﮥ ايمان آوردن نيست، ايمان به چشم‌هاي ناظر، يا به مرسل و ‏سلسلـﮥ ائمه، مسألـﮥ همـﮥ نظام مطرح است، همـﮥ آنچه سنت است، واجب است، يا ‏مستحب، يا احوط. فاصلـﮥ ميان نفي يکي از اين آداب تا نفي خدا فقط يک قدم است. کافي ‏است که تو يکي را نپذيري تا به نفي همـﮥ ارکان برسي، به نفي همـﮥ سلسله‌مراتب. يا ‏همه، يا هيچ. صلاحي نمي‌تواند تاب بياورد. نمي‌شود، تنها، در پي چهار نفر تابوت‌کش رفت، ‏تابوتي که لنگ مي‌زند، بعد ايستاد، تنها، کنار دهانـﮥ گور تا از خاک پرش کنند. و بعد؟ اگر با ‏پشت دست خاک در گور نريزي، اگر ننشيني، تا انگشت بر گور بگذاري، اگر الحمدي حتي ‏نخواني ...‏

چوب سيگار سياه. حتماً سيگار را تر کرده است. سيگار را ديگر خودش بايد ببرد. پشت به ‏جادﮤ خاکي، موهاي پشت گوش خاکستري، تنها. عينکش را روي ميز نهاده است.‏

‏«سلام.»‏

‏«سلام از ماست. مي‌دانستم مي‌آييد. منتظرتان بودم. حالا بفرماييد بنشينيد.»‏

چاي مي‌خورد. در کلمات بيگانه، حتي اگر معني‌اش را بداني، چيزي هست، غرابتي شايد، ‏بخصوص که ترجيع‌بندي هم داشته باشد: فباي‌الاء ربّـکُـما‎ ‎تکذبان، اين‌هاست و قافيه‌گونه‌اي ‏آخر هر آيه که نمي‌گذارد عرياني مردن را، نه، عمق گور را حس کني، يا وزن خاک را. اگر هر ‏بيل دو کيلويي خاک بگيرد صد و بيست بيل، نه، دويست و سي و دو بيل خاک بايد ريخت تا پر ‏شود. زير اين همه خاک! آب زود نشت مي‌کند. زياد نمي‌ريزند. آقاي صلاحي اصلاً نديده. ‏

‏«آقاي صلاحي، شما کي تشريف آورديد؟»‏

‏«يک ساعتي مي‌شود. فکر کردم دير يا زود پيداتان مي‌شود.»‏

چاي قند‌پهلو پررنگ است. چند پر چاي روي سطح چاي هست. نعلبکي را خوب نشسته‌اند. ‏

‏«عذر مي‌خواهم آقاي صلاحي، آن کار را تمامش کرديد؟»‏

‏«تمام؟ به يک روايت تمام شده بود، همان طرح‌هاي اوليه هم کافي بود. ببينيد، من اهل نطق ‏و بيان نيستم، اما کشيدن طرح کسي که نوزده سال و سه ماه و دو روز با آدم زير يک سقف ‏زندگي کرده مشکل است، يعني با خط نمي‌شود. راستش را بخواهيد هيچ حجمي به خطي ‏قاطع ختم نمي‌شود، چه برسد به حجمي که با هر انحنايش خاطره‌اي همراه است. اما من ‏فقط مي‌توانم با خط بکشم. من حتي به اين نتيجه رسيدم که آن طرح‌هاي کبوتر و کاسه و ‏حوض که ديديد، حتي آن گلدان و دست چيزهاي هجوي‌اند.»‏

نگاه نمي‌کند. با خودش، يا براي خودش حرف مي‌زند. توي کافه، اين چايخانـﮥ کنار گورستان ‏ابن‌بابويه نمي‌شود کشيد. آدم‌هاي ديگري هم هستند، دور آن ميز. آن يکي که چاق است، با ‏دو گونـﮥ گل‌انداخته، موها کم‌پشت است و گاهي چند جفت پا که از جادﮤ خاکي رد ‏مي‌شوند. نمي‌شود. همه را بايد کشيد. ‏

‏«ديشب سرد نبود. مي‌دانستم. اما من احساس کردم که سردم است. چوب نداشتم. براي ‏اينکه گرمم بشود همـﮥ آن طرح‌ها را ريختم توي بخاري، يکي‌يکي البته، حتي آنها را که تازه ‏کشيده بودم، بعد دسته‌دسته. تا آتش گر مي‌کشيد، مي‌کشيدم، تند. اما نمي‌شد. مداد و ‏کاغذ مزاحم بودند، ميان آنچه آنجا بود و آنچه در ذهن من است فاصله‌اي بود. کاش مي‌شد با ‏انگشت کشيد، با انگشتان هر دو دست. اول فکر کردم اگر رنگ و روغن داشتم مي‌شود ‏کاريش کرد. اما بعد ديدم نه، باز هم قلم هست و رنگ و حتي بوم و سه پايه. شايد آنها که با ‏انگشت و بر آب رودخانه چيزي مي‌کشند از همه نقاش‌ترند. بعد هم متوجه شدم آتش دارد ‏خاموش مي‌شود و من فقط يک طرح ناقص دارم، از دست‌هاش بود مثل اينکه. تا کاغذ را کندم ‏و توي آتش انداختم گر کشيد. آخرش هم مجبور شدم کاغذهاي سفيد را هم توي بخاري ‏بيندازم. نشستم و تماشا کردم.»‏

‏«پس بالاخره؟»‏

‏«خوب، ديگر صبح بود، مجبور بودم ترتيب دفن را بدهم.»‏

عينکش را به چشم گذاشت. اشکي نبود. بلند شد. پول چاي را داد، عصا به‌دست به طرف در ‏سبز گورستان راه افتاد. سکوهاي سنگي. مرد کور نشسته بود، با عروسک‌ها و ‏اسباب‌بازي‌هايش. با دو دست بر عصايش تکيه داده بود. صلاحي گفت: «عصا هم بد نيست، ‏امروز صبح پيداش کردم، مال مرحوم ابوي بود.»‏
‏ ‏
و حالا آمده است تا خاک را ببيند که يک وجب ... با پشت بيل کلوخ‌ها را نرم مي‌کنند و آب بر ‏روي خاک مي‌ريزند. آب زود نشت مي‌کند، و بعد هم دسته‌هاي گل را بر خاک مي‌ريزند، با ‏نوارهاي مشکي. و سنت است که ولي ميت يا شوهر او يعني اقرب خويشان او بعد از آنکه ‏مردم از سر قبر او برگردند نزد سر ميت بنشيند و به صداي بلند او را تلقين کند. و خوب ‏است که دو کف دست را روي قبر گذارد و انگشتان خود را فرو ببرد در خاک و دهان را ‏نزديک قبر ببرد، و بگويد: ‏

‏«اسمعي افهمي يا فلان بن فلان
(نام او و نام پدرش را بگويد.) هل‌أنتِ علي‌ا ْلعَهِد اّلذي ‏فاَرْقتَنا عليه من شَهادةِ أن لااله‌ا ّلاالله وَحْدَهُ لاشريکَ له‌ و أنّ ‌محمداً صلّي‌الله عليه و آله ‏عبدُه و رسولُه ...»‏

ديگر کسي نيست، اما شبکلاهي نشسته است کنار گور، عبا به دوش، و مي‌خواند. تا سه ‏روز و سه شب بايد بخواند: «يس والقران الحکيم انک لمن‌المرسلين.» پس کي بود، خفته بر ‏پهلوي راست و رو به قبله، زير آن‌همه خاک؟ سبک بود. مطمئن نبودي، هيچ‌وقت. سايـﮥ ‏درخت نارون حالا کوتاه شده است. آفتاب عمودي مي‌تابد. صلاحي کنار گودال خالي ‏مي‌ايستد، عصا به دست. خالي نيست، هنوز ته گور سايه هست، همان‌قدر که زائدﮤ ‏سکومانند را خنک نگه دارد. ‏

‏«فکر کردم اگر قبلاً ترتيب همه چيز را بدهم بهتر است.»‏

نگاه مي‌کند، به همان زائده و شايد هم باريکـﮥ روشن ته گور. عصا نمي‌شکند.‏

‏«مي‌دانيد عشقباز به که مي‌گويند؟»‏

راعي گفت: «بله.»‏

‏«پدرم عشقباز بود. سي تا چهل کبوتر داشت. عکسش را ديديد، همان که به ديوار اتاق بود. ‏مال جواني‌هاش بود. همين يکي را دارم.»‏

چرا از پدر؟ حتماً، همين‌جا، زير يکي از اين سنگ قبرهاست. سي سال که بگذرد مي‌شود ‏يکي ديگر را همان‌جا خاک کرد.‏

‏«آشپز خبر کرده بودند. صبح زود آمدند، همـﮥ عشقبازها، يا اقلاً آنهايي که پدرم مي‌شناخت. ‏گروبندي داشتند، يعني هر عشقبازي مثلاً ده تا کبوتر انتخاب مي‌کند و مي‌پراند. خوب _ چطور ‏بگويم؟ _ هر جمعه همـﮥ عشقبازها منزل يکي جمع مي‌شدند، از صبح زود، هوا که خوب بود، ‏بهار و تابستان. گرو مي‌بستند. از صبح زود مي‌آمدند. اسباب چاي و منقل‌هاي پر آتش دور تا ‏دور. حقـﮥ وافورها چيني بود، ناصرالدين‌شاهي. حالا پيدا نمي‌شود، همه‌اش کاشي است، ‏زود مي‌شکند، تاب آتش را ندارند. کنار هر منقل هم يک نعلبکي پر ترياک بود، ترياک بومي، ‏زرد. چه عطري داشت! پدرم اهل دود و دم بود. صبح تر و چسب يکي دو بست مي‌کشيد و ‏مي‌رفت سر کارش. کارمند ادارﮤ آمار بود. ساعت دو که مي‌آمد ديگر رنگ به صورتش نمانده ‏بود. مادرم از اذان ظهر بساط را آماده کرده بود. چه آتشي درست مي‌کرد، مخملي، سرخ، به ‏قول خودشان سينه کبوتري. زغال، وقتي که يکي دو ساعت زير خاکستر مانده باشد، رنگ ‏بخصوصي پيدا مي‌کند. رنگ را بايد فقط نشان داد، نمي‌شود گفت چطور، يا مثل چي، ‏بخصوص که گرم هم باشد، و تازه آن دود. آدم که خمار باشد مي‌فهمد، نه، بعد از يکي دو ‏بست، آدم به صرافت رنگ مي‌افتد. اول يک بست مي‌کشيد و يک نصفه چاي پررنگ شيرين ‏روش. بعد ناهار مي‌خورد. عشقبازها همه‌شان اهل دود و دم نبودند. آدم وقتي بکشد به حرف ‏مي‌افتد، صميميت پيدا مي‌کند. ديده‌ايد که؟ شايد هم شنيده باشيد. پدرم پشت به مخده، ‏روي تخته‌پوستش مي‌نشست، پشت منقل، عبا به دوش. وقتي مي‌کشند دلشان مي‌خواهد ‏‏_ گفتم انگار _ دلشان مي‌خواهد کسي دور و برشان باشد. چاي را بايد خودشان بريزند. ‏نمي‌دانيد با چه دقتي استکان و نعلبکي را مي‌شست، زير شير سماور، چند بار. اصلاً فقط ‏عملي‌ها مي‌توانند چاي را خوب عمل بياورند. مي‌دانند که چاي کي دم مي‌کشد، و فاصلـﮥ ‏قوري با آتش دقيقاً چقدر بايد باشد. دهن گرمي دارند. هر کس براي خودش يک منقل داشت ‏و يک وافور. وقتي کسي يک بست مي‌چسباند فکر اين نيست که زود تمامش کند تا به ‏رفيقش برسد. چه نگاهي مي‌کنند! بايد سيخ زد. بعد از هر پک هم يک جرعه چاي شيرين ‏واقعاً مي‌چسبد. خاطره‌ها با هم به ياد مي‌آيند. به هر بهانه‌اي که شده يکي را تعريف ‏مي‌کنند و بعد يکي ديگر را. يا راستش را بخواهيد فقط حرف مي‌زنند. هيچ‌کس نيست که ‏ساکت بماند، من که نديده‌ام. در عرق‌خوري اين طور آدم‌ها پيدا مي‌شوند. عملي‌ها وقتي ‏خمار باشند چند بست را مي‌خواهند پشت سر هم بکشند. فاصلـﮥ ميان هر دو بست را هم ‏بايد حرف زد. براي همين هر کس يک منقل مخصوص به خودش داشت. فهميديد که چرا؟ تازه ‏ممکن است وافور پر شده باشد و خوب نفس ندهد. صبح که مي‌آمدند اول قرار مي‌گذاشتند ‏که مثلاً ده‌تا کبوتر بپرانند. هر هفته نوبت يک عشقباز بود، البته قبلاً گرو مي‌بستند که هر ‏کس برد چقدر بايد از بقيه بگيرد، از آنهايي که گرو بسته بودند. براي نفر دوم و سوم قراري ‏نداشتند، فکر نمي‌کنم. نه، فقط نفر اول. ده‌تا کبوتر را با هم مي‌پراندند، سر ساعت معين و ‏يادداشت مي‌کردند و مي‌نشستند پشت بساط. اينش خوب است که وقتي کسي لب به ‏وافور مي‌چسباند ديگر نمي‌تواند حرف بزند، آن‌وقت ميدان دست ديگري مي‌افتد. اما مگر ‏مي‌گذارند. ديده‌ايد که چطور جمله را نيمه‌تمام مي‌گذارند، با آن لحن گرم و تکيه بر روي کلمات ‏و نمي‌دانم قطع و وصل جمله‌هاشان. آجيل و ميوه هم بود. خرج سفره به گردن عشقباز ‏ميزبان بود، هر هفته يکي. قبلاً گفتم. از همان جا که نشسته بودند چشمشان به کنگرﮤ بام ‏بود، آنها که نمي‌کشيدند، البته. آنها که مي‌کشيدند بعد از هر بست. دود را از گوشـﮥ دهان ‏بيرون مي‌دادند و نگاه مي‌کردند. توي همان خانه بود که ديديد. آن روزها بزرگتر بود. افتاد توي ‏ارث و ميراث. وسطش را ديوار کشيديم. توي پنج‌دري حياط آن طرف مي‌نشستند. هر کبوتري ‏که مي‌نشست ساعات پروازش را يادداشت مي‌کردند. بعد از اينکه دهمي هم مي‌آمد، ‏ساعات پرواز همه‌شان را جمع مي‌زدند، سر جمع پرواز کبوترهاي هر کس بيشتر مي‌شد گرو ‏را برده بود. پدرم چند سالي برد، فکر مي‌کنم سه سال. چند تا از کبوترهاش را شيرين ‏مي‌خريدند. اما نمي‌داد، دل نمي‌کند. مي‌رفتيم دربند، يا شاه‌عبدالعظيم، چندتاشان رامي‌آورد ‏و مي‌پراند. عصر که برمي‌گشتيم مي‌ديديم آمده‌اند. نزديک ظهر بود که پدرم مرا خواست. به ‏گمانم چهارده سالم بود، اما هنوز مأذون نبودم توي پنج‌دري بروم. گفت: "پسر، برو بالا ببين ‏سينه‌سرخ اين پشت‌مشت‌ها نيفتاده باشد." داشت مي‌کشيد. تا آن وقت چهار تا از ‏کبوترهاش نشسته بودند. سينه‌سرخ مي‌بايست سومين کبوتر باشد، هنوز ننشسته بود. باز ‏هر کدام که مي‌نشست مي‌فرستاد دنبال من. اما عشقبازها نمي‌گذاشتند بروم روي بام. ‏سفره را که جمع کردند خودش آمد لب ايوان. فکر مي‌کنم عرق هم داشتند، يعني بعضي‌ها ‏که اهلش بودند مي‌رفتند توي صندوقخانه و لبي تر مي‌کردند. بعد باز مي‌کشيدند. بعد از عرق ‏نشئه‌اش بيشتر است. من ايستاده بودم لب حوض، به يک بهانه‌اي، يادم نيست چي. ‏دستش را سايبان چشم‌ها کرده بود و آسمان را نگاه مي‌کرد. ششمي که آمد چند نفرشان ‏آمدند توي حياط و آسمان را نگاه کردند. سه تا کبوتر پيدا بود. پدرم گفت: "بيا بابا، نگاه کن ‏ببين چيزي مي‌بيني." فقط همان سه‌تا بود. گمانم خواست برود بالاي پشت‌بام که يکي از ‏عشقبازها گفت: "نه خان، قرارمان اين نبود." خسته‌تان کردم، نه؟» ‏

‏«نه، اما آخر مي‌دانيد، راستش نمي‌فهمم که چرا به ياد مرحوم ابوي افتاديد، يا اصلاً چرا به ياد ‏عشقبازيشان و نمي‌دانم ... من صبح فکر کردم مي‌آيم سر تابوت را مي‌گيرم، يکي دو مشت ‏خاک در گور مي‌ريزم تا بلکه بار خودم حداقل سبک‌تر بشود. همـﮥ اين کارها را هم کردم، اما ‏حالا مي‌بينم که نه، اشتباه کرده‌ام، يکي ديگر را تشييع کرده‌ام، دفنش کرده‌ام که تازه همان ‏هم، سنگيني تابوتش، همچنان روي دوشم مانده است.»‏

اشاره کرده بود به گوري که پوشيده از گل و برگ بود و حتي به قاري‌. صلاحي حتي برنگشت ‏تا نگاه کند. راعي گفت: «خوب، مي‌فهمم. چاره‌اي نيست. آدم شنيده است که هر کس ‏صليب خودش را به دوش مي‌کشد، يا که نمي‌دانم، هر کس را توي گور خودش مي‌خوابانند، ‏اما يک‌دفعه متوجه مي‌شود، هر کس جنازﮤ همه را به دوش دارد، مرده و زنده را.»‏

‏«نه، به اين سختي‌ها هم که شما فکر مي‌کنيد نيست، يا گاهي نيست، همان وقت که ‏يکيش واقعاً روي دوشتان هست، آن‌قدر سنگين که ديگران را فراموش بکنيد، بايد هم، اما ‏‏_چي مي‌گفتم؟ خوب. مرحوم ابوي ... آهان يادم آمد. پرسيديد چرا به ياد او افتادم؟ نمي‌دانم. ‏شايد هم حق با شماست. در ثاني عيب معلم‌هاي نقاشي اين است که حرف نمي‌زنند. ‏مقصودم سر کلاس است، يا حسنشان اين است. براي همين است که نمي‌توانند حرفشان ‏را سر راست بزنند. همه‌اش خط. از رنگ هم که خبري نيست. تازه من فقط به فکر حجمم، آن ‏هم نه حجم يک مجسمه. مجمسمه‌سازها، کلاسيک‌ها، از يک تخته سنگ شروع مي‌کردند و ‏زوائد را مي‌تراشيدند. از ماده به صورت مي‌رسيدند و دست آخر به ماهيتي که در ذهن ‏داشتند، يا مرمر و تيشه و دست به آنها تحميل مي‌کرد، و يا خودشان به سنگ. تازه دست‌آخر ‏مي‌فهميدند که نتوانسته‌اند آن کلي ذهني يا مثال افلاطوني را بسازند. من اگر مجسمه‌ساز ‏بودم دلم مي‌خواست با گل کار کنم، يک تکه گل و بعد يک تکـﮥ ديگر. باز جزو و کل شد. با ‏اين‌همه فکر مي‌کنم با هم فرق دارند. من مي‌خواهم که وقتي آن گل‌ها را سر هم کردم و به ‏صورت رسيد يک‌دفعه جان بگيرد. مي‌فهيد؟ مثل پرندﮤ عيسي بپرد، خود به خود، نه آنکه اسم ‏اعظمي بخوانم، يا خدايي از روح خود در او بدمد. فرقش همين است. من مي‌خواهم خط‌ها ‏هم همين‌طور باشند، مثل خط‌هاي آن نقاش چيني که به بندش کشيده بودند. شنيده‌ايد که؟ ‏همان که با انگشت شست پايش موشي کشيد، آن‌هم روي خاک، و موش هم بندهايش را ‏جويد. اما نقاش چيني موشي کشيد که فقط مي‌توانست طناب پاي او را بجود، عيسي هم از ‏گل پرنده ساخت و نه آدم. مثلاً ببينيد، عيسي مي‌توانست از گل مريم را بسازد، آن‌هم وقتي ‏که پسر انسان را از صليب پايين آوردند و به خاک سپردند؟ مي‌خواهم بگويم يک دست مثلاً ‏فقط دو تا خط نيست آن‌هم روي سطح، يا فقط حجمي نيست که در مکان باشد؛ يک چيزي ‏هم در زمان دارد، در زمان که نه، در خود آدم دارد، در من. تازه در ما شرقي‌ها يک جور ضنتي ‏هست، همان ضنتي که در خيام بود. اما مقصود من اين است که اين‌طور آدم‌ها _ اگر نقاش ‏باشند _ نمي‌خواهند عريان کنند، با اين چند خط که شما مي‌بينيد، يا آن رنگ فيروزه‌اي و زرد ‏روشن، به حجم مورد نظرشان برسيد، شريک لحظه‌شان بشويد. سلسله‌مراتب در هر چيزي، ‏از فرقه‌هاي مذهبي گرفته تا کسب و هنر براي همين بوده است. حد هر کس نيست تا به آن ‏عوالمي که آن‌ها رسيده‌اند، آن‌هم با يکي دو نگاه برسد. حرف از غير و اغيار و محرم راز و اين ‏چيزها براي همين است. خوب، وقتي هم محرم شدي ديگر يک اشاره کافي است، احتياجي ‏به روده‌درازي و شرح کشاف نداشته‌اند، در نقاشي هم به مناظر و مرايا؛ يا اصلاً حجمي در کار ‏نبوده که شما برسيد، يا نرسيد. اگر هم بوده منع مذهبي نمي‌گذاشته، روز قيامت بايد جانش ‏داد، پس هر چه مجردتر يا انتزاعي‌تر بهتر، يعني منهاي شيء بودن اين زن يا آن يکي، يا حتي ‏در مکان بودنشان. خوب، حالا شايد بفهميد چرا من نتوانستم. شايد هم اصلاً من نقاش ‏نيستم، هيچ‌کاره‌ام، همه‌اش هم تقصير اين خاک است که مي‌گردد، يا تقصير کپرنيک، گاليله ‏و کپلر و ديگران است که گفتند کروي باش و بگرد، که حالا دارد مي‌گردد.»‏

با عصا بر خاک مي‌کوبيد. راعي گفت: «قبلاً هم مي‌گشت، کروي هم بود.»‏

‏«بود که بود،؛مسألـﮥ من مطرح است. اگر نمي‌گفتند، براي من حداقل مسطح بود با همان ‏کرات آب و باد و اثيرش، و مراتب عقول و افلاکش. اما حالا چي؟»‏

و حالا، اينجا؟ نگاه نمي‌کند تا بشود ديد که اشک از پشت شيشـﮥ عينک برق مي‌زند. ‏سيگارش را تر مي‌کند. آدم که الکلي باشد دستش مي‌لرزد. توي گور خالي که آب نمي‌ريزند. ‏ايستاده، کوزه به دست، کنار گور. پاي راستش شل است. مي‌بيند که خالي است. از روي ‏سنگ قبرها مي‌رود. برايش عادي است، يا هنوز زمينش نمي‌گردد، فقط غمش اين است که ‏چرا اين‌همه راه آمده است. ناچار است دور بزند. براي همين نرده مي‌کشند، دور تا دور. راعي ‏گفت: «مي‌فرموديد؟»‏

‏«خسته‌تان کردم، مي‌دانم. اما ... باشد، بالاخره براي يکي بايد گفت. علي بوده مثل اينکه، ‏مي‌رفته سر چاه‌هاي بيرون مدينه و حرفش را براي آنها مي‌گفته. روايت است که چاه‌ها ‏خشک مي‌شدند. اما روايتي هم هست که مي‌گويد آب چاه‌ها خون مي‌شده است، براي ‏همين بايد رعايت ديگران را کرد و نگفت، براي هيچ‌کس درد دل نکرد.»‏

‏«اما حالا، حالا که ديگر مي‌گردد چي؟»‏

‏«بله، حق با شما است، اما من که گفتم اهل کلام نيستم، براي همين هم گاهي زيادي ‏مصرفشان مي‌کنم، مثل مبتدي‌ها، مثل نقاش‌هاي تازه‌کار که بي‌خود رنگ و خط حرام ‏مي‌کنند. خلاصه اينکه پدرم آن روز باخت. پولش مهم نبود، سه سال برده بود. سرجمع پرواز ‏آن نه تا، گمانم، چهل و نه ساعت شد. اگر پنجاه و چهار ساعت مي‌شد با نيم ساعت اختلاف ‏گرو را برده بود. تا آفتاب‌زردي غروب هم ماندند، نيامد. بيشتر بعيد بود، ده دوازده ساعت پرواز ‏مدام بعيد بود، يعني از بهترين کبوترها هم بعيد بود تا چه رسد به سينه‌سرخ. پدرم مي‌گفت: ‏‏"باز هم بايد منتظر باشيم." آن‌ها مي‌خنديدند، بخصوص آنکه برده بود. روي پاشنـﮥ در نشسته ‏بود، مداد را پشت گوشش گذاشته بود، گفت: "خان، شايد سينه‌سرخت تازگيها ددري شده." ‏پدرم حرفي نزد. مي‌فهميد که؟ اگر کبوتري جاي ديگري مي‌رفت براي عشقباز ننگ بود، پشت ‏سرش لغز مي‌خواندند. من هنوز نگهشان داشته‌ام. بال‌هاشان را چيده‌ام. نمي‌شود پروازشان ‏داد. قدغن کرده‌اند. وقتي رفتند، پدرم نمازش را خواند. سر حوض وضو گرفت و نماز ظهر و ‏عصرش را خواند. حضور قلب نداشت، از نگاه‌هايي که به کنگره مي‌کرد مي‌شد فهميد. آفتاب ‏هنوز بود که رفت روي پشت‌بام. نه، ببخشيد، حالا يادم آمد، تا آخرين نفر پايش را از پاشنـﮥ در ‏خانه گذاشت بيرون، رفت بالا. مادر هم از حياط خلوت آمده بود کنار حوض و به آسمان نگاه ‏مي‌کرد. روي پشت بام که بود داد زد: "بابا حسين، بيا بالا ببين چيزي مي‌بيني." آسمان صاف ‏صاف بود، يک جور رنگ آبي که فقط در مينياتورها مي‌شود ديد. اول فکر کردم يک چيزي ‏مي‌بينم، يک نقطـﮥ سفيد. بعد ديگر نديدم. پدرم هم نديد. عملي‌ها وقتي خمار باشند خيلي ‏بداخم مي‌شوند. پدرم خمار نبود، گفت: "ميزان کن ميان دو انگشتت تا من هم بتوانم ببينم." ‏دو سه دفعه مچ دستم را کشيد. خودم هم نمي‌ديدم، اما فکر مي‌کردم هست. شايد هم ‏واقعاً بود، توي آن آبي زلال. البته بعدها عينک گذاشتم، معلم که شدم. سر نماز هم دائم ‏چشمش به کنگره بود که ديگر نارنجي مي‌زد. اول من ديدمش، اما مادرم داد زد. داشت ‏ظرف‌ها را توي حوض آب مي‌کشيد، استکان‌ها را با خاکستر شسته بود و حالا هر کدام را ‏بايست هفت دفعه توي آب مي‌زد. روي کنگره نشسته بود. اول روي پشت بام نشسته بود ‏که ديگر نديديمش. پدرم سلام نداده آمده بود توي ايوان، داد مي‌زد: "پس کجاست، زن؟" از ‏ايوان که پريد پايين تا انگار دوباره برود بالاي بام ديدش. نشسته بود روي کنگره. وقتي ‏مي‌خواست بنشيند با يک بالش بال مي‌زد. وقتي هم نشست روي همان بال، بال چپش خم ‏شد. گفتم که سينه‌اش سرخ بود، اما در واقع سرخ نبود، قهوه‌اي بود. بقيـﮥ تنش سفيد بود. ‏يک نيم‌طوق سياه هم داشت. ديگر گرگ و ميش بود. پدرم داد زد: "سينه‌اش، نامرد!" طرف ‏راستش بود، نزديک بال راست. وقتي هم آمد پايين همان‌طور با يک بال آمد. روي زمين که ‏نشست درست پهن شد. پدرم اول رسيد. سينه‌اش خوني بود، شکاف برداشته بود. مي‌دانيد ‏وقتي قرقي مي‌خواهد به کبوتر بزند يکراست مي‌آيد به طرفش. اگر کبوتر جلد باشد و معلقي ‏هم نباشد، بال نمي‌زند، خودش را رها مي‌کند، مثل سنگ. قرقي باز دور مي‌زند. کبوتر هم باز ‏بال‌هايش را جمع مي‌کند، همين طور، تا بالاخره برسد به سطح بام‌ها. اغلب که زنده در ‏مي‌روند جاهاي ديگر مي‌افتند. قرقي به سينه‌سرخ زده بود، اين درست، با بالش يا نوکش يا ‏پنجه‌هاش. شايد هم گرفته بودش. گفتم که ديدمش. همان نقطـﮥ سفيد خودش بود، توي آن ‏آبي که گفتم، پس مي‌پريده، تا آن وقت مي‌پريده. پدرم گرو را برده بود، بدون شک. مادرم ‏گفت: "بدو برو منزل مشهدي اسدالله بهش بگو." پدرم داد زد: "گفتم بلند شو سوزن و نخ را ‏بياور." به مادرم مي‌گفت. کبوتر توي دست‌هاش بود. کاکلش را مي‌بوسيد. خوب، عشقباز بود ‏ديگر. حتم داشت که جايي ديگر نبايد رفته باشد. براي عشقباز ننگ است که کبوترش را ‏کسي بگيرد. اما من مطمئنم ، حالا مطمئنم که پدرم قطع اميد کرده بود. فکرش را بکنيد حالا ‏سينه‌سرخ توي دو تا دستش بود و گريه مي‌کرد. گفتم که نگذاشت عشقبازها را خبر کنم تا ‏بيايند و ببينند. شايد نمي‌خواست ... يا به دليل همان ضنت بود که گفتم. به دستهاي ‏خوني‌اش و سينـﮥ شکافتـﮥ سينه‌سرخ نگاه مي‌کرد و گريه مي‌کرد. از ناراحتي نبود، مطمئنم. ‏براي اينکه مي‌دانست مي‌ماند، زنده مي‌ماند. گريـﮥ پدرم را نديده بودم. بعد هم نديدم. حتي ‏وقتي مادرم مرحوم شد گريه نکرد. اما ...»‏

مي‌لرزد، شانه‌هاي صلاحي. خم شده بر گور خالي زنش، بي‌صدا، گريه مي‌کند. مي‌دوخته با ‏سوزن و نخ و گريه مي‌کرده، حتماً. راعي گفت: «آقاي صلاحي!»‏

چه بايست مي‌گفت؟ هم اوست، مردک لنگ، کوزه به‎‌‎دست. کتاب دعايي هم دارد. زن‌ها دو ‏طرف قبر مي‌نشينند، دو طرف سنگ. آب نشت نمي‌کند. بايد گريه کنند. گريه براي صلاحي ‏تسکين‌دهنده نيست، يا مثلاً ... نه، هست، تسکيني است، آدم مي‌فهمد که غمگين است، ‏مي‌فهمد که دارد گريه مي‌کند. سکوت بد است، نگاه خيره، چشم‌هايي که خشک است و ‏صورتي که هيچ چين تازه‌اي در آن نيست، مثل اينکه از صخره تراشيده باشند. وقتي که عرق ‏مي‌خورديم همين‌طورها بود. مسألـﮥ رنگ مطرح نبود، بعد بود، حجم و اينکه آدم مي‌ترسد ‏دست بگذارد بر شانـﮥ او. مادر مي‌گفت: «دلم گرفته بود.» بعد ديگر نبود، وقتي دست بر ‏سينه مي‌کوبيد اندوه تبلور نابش را از دست مي‌داد. براي همين در مجالس فاتحه ذکر مصيبت ‏مي‌کنند. اگر جوان باشد علي‌اکبر هست. اگر دختر باشد، کي؟ يکي هست. هفتاد و دو ‏تن‌اند، و حتي بيشتر. نظيرش را پيدا مي‌کنند. اول از صاحب‎‌‎عزا مي‌پرسند و بعد با آن ته صدا و ‏کشش کلمات و توسل به آيات و احاديث کاري مي‌کنند تا همه در غم ديگري بگريند. کاش ‏مي‌شد در همان مجموعه زيست. تنها، و بدون اتکاء به يک مجموعه نمي‌شود. صلاحي گفت: ‏‏«کاش زمين نمي‌گشت. اگر نگفته بودند، نمي‌گشت، کروي هم نبود.» زن‌ها صدايشان را ‏نمي‌توانند بلند کنند، نمي‌توانستند، حتي صداي هق‌هق گريه‌شان را. در لفاف اين چادرهاي ‏سياه مأذون نبودند؛ همـﮥ تبلور غمي که به مرز عمل، به مرز حرکات و سکنات نمي‌رسيد. نه، ‏مفري هست، اما نه براي صلاحي وقتي کنار گور ايستاده بود. ذاکر که به ذکر مصيبت ‏مي‌رسيد مأذون بودند، همه با هم شيون مي‌زدند. ‏

‏«فباي آلاء ربکما تکذبان؟»‏

به ترجيع‌بند که مي‌رسد هر دو زن گريه مي‌کنند، با هم. صدايشان را مي‌شود شنيد، بيشتر ‏همين‌جاهاست که مي‌شود شنيد. مسألـﮥ عقول فروتر يا برتر نيست، احتياج دارند. شعور ‏انساني از بي‌مرزي مي‌ترسد، نمي‌تواند. تا کي مي‌شود ادامه داد؟ در برابر حادثه، نه، در ‏برابر مرگ يا هر چيز ناشناخته بايد سدهايي باشد، پرده‌هايي باشد. تو خود حجاب خودي بايد ‏باشد، حتي بيشتر از حجاب تن. قناري هم که مي‌خواند فاصله مي‌اندازد. طول سکوت‌ها، و ‏وقفه‌هايش، دقيقاً به يک اندازه نيست. اما اگر در بندش نباشي فکر مي‌کني مو نمي‌زنند. بعد ‏مي‌خواند. ترجيع‌بند قناري سکوت‌هاست يا خواندن‌هاش؟ آداب و اخلاق و همـﮥ شايست و ‏ناشايست‌ها براي همين است؛ جدا شدن آدم‌هاست از همان آونگي که در فضاي سينه و از ‏جايي نزديکيهاي سيب آدم آويخته است. ‏

زن‌ها دست‌هايشان را روي گور گذاشته‌اند و گريه مي‌کنند. نمي‌شود ديد، بخصوص ‏چشم‌هاشان را. از نزديک اول سياه مي‌زند، اما اگر ببيني، اگر بشود ديد ميشي مي‌زند. ‏تحملش براي من، نه، براي صلاحي مشکل است. از من چه کاري ساخته است؟‏

‏«آقاي صلاحي، مي‌خواهيد برويم؟»‏

شانه‌هايش نمي‌لرزد، زير دست نمي‌لرزد. صداي قاري را نشنيده، حتماً. هر شب عرق ‏مي‌خورده.‏

‏«ببخشيد، نشد، ديگر نتوانستم.»‏

عينکش را با دستمال کاغذي پاک مي‌کند. تر است، پايين عينک. بر عصا تکيه مي‌دهد و بلند ‏مي‌شود. چشم‌هاي زن‌ها را نمي‌شود ديد. فقط چهار دست سفيد بر سنگ گور. اگر زنش را ‏با چادر نماز بکشد با خط البته، آسان‌تر است. فقط يک چشم يا دو چشم که بکشد بقيه را ‏مي‌تواند به ياد بياورد.‏

‏«متوجه شديد آقاي صلاحي که اين‌ها چه راحت گريه مي‌کنند؟ هر هفته مي‌آيند يا شايد ‏ماهي يک بار ...»‏

گوش نمي‌دهد. با يک قدم معمولي مي‌توان عرض گوري را طي کرد، و بعد اگر بپيچي چند ‏گور کنار هم را لگد نکرده‌اي. بلندقد بوده. روي برگ‌هاي ياس گرد نشسته. وقتي که باد ‏مي‌آيد گرد و خاک مي‌شود. اينجا هم گردباد مي‌شود، همان‌طور که در بيابان؟ از دور انگار بر ‏زمين مي‌خرامند. نه. مشبه‌به هيچ‌وقت آدم را راضي نمي‌کند. گردباد مثل گردباد، خاک مثل ‏خاک، باز يک چيزي. مرد ايستاده است. زن‌ها نشسته‌اند. دوتايشان آن لفاف را ندارند. عرياني ‏آزادي نيست، هرگز. محدوديت بيشتري است. با نگاه‌ها چه مي‌توان کرد؟ زير نگاه بايد مواظب ‏دستش باشد يا پايش يا اين تراش عجيب ران‌ها. خون و گوشت نيست. رنگ هم نيست. بايد ‏دست کشيد، با چشم بسته يا باز. زانوهايش برق مي‌زد، بالاتر سفيد مي‌زد، نه، ترکيبي بود ‏از سايه و سفيدي و يک جور رنگ ... همـﮥ رنگ‌ها را بايد روي تختـﮥ شستي پهلوي هم ريخت ‏تا بشود انتخاب کرد، تا بشود روي بوم کشيد. يا چند رنگ را بايد پهلوي هم کشيد و دورتر ‏ايستاد، با يک چشم بسته و حتي پلک فرود آمدﮤ چشم راست تا اطمينان پيدا کني که همان ‏است که بايست مي‌بود. با شکست نور چند رنگ با هم تداخل پيدا مي‌کنند و ... اين‌ها را ‏خيلي گفته‌اند. نمي‌شود. آن پوست زنده را نمي‌شود کشيد، ثبت کرد. چي ديدم؟ مطمئن ‏نيستم، آن‌هم با يک نگاه سرسري. حتي اگر خيره نگاه مي‌کردم همين‌طورها بود. صلاحي ‏نديد، حتماً. اما هميشه هست، هميشه چيزي، مفري، سدي، بهانه‌اي هست که بتوان بدان ‏آويخت، توي ذهن حتي و در قلمرو بي‌مرز تخيل. اما اگر خاطره‌اي باشد، وقتي بر يک نگاه، يک ‏حرکت دست که در حافظه مانده است درنگ کني _ با وجود ميرايي همان حرکت در قلمرو ‏واقعيت و ميرايي بازتابش در ... نه، گذرايي ... همين طورهاست. کلافه مي‌کند. براي صلاحي ‏آنچه مانده است خاطره است، خاطره‌هايي که به خط مي‌رسند؛ دستي هست و ‏انگشت‌هايي. سر انگشت را که روي لبـﮥ ميز فشار بدهي _ بسته به اينکه چطور فشار ‏بدهي _ فشار اگر بر نوک سر انگشت باشد ناخن سفيد مي‌زند. انگشت که مايل باشد يک ‏گوشه صورتي مي‌زند و ... مي‌شود با همين‌ها سرگرم شد. راه نجاتي هست. اما تکيه روي ‏يک چيز، يک حرکت کلافه مي‌کند. پنج‌ضلعي نامنظم کافي نيست. بايد خيلي باشد. با هر ‏کدام مي‌شود ساعت‌ها وقت گذراند. هيچ نمي‌گويد. نمي‌خواهد. همان ضنت را دارد که ‏مي‌گفت. پرسيد: «آقاي صلاحي، مي‌بخشيد که فضولي مي‌کنم، اما خواستم بپرسم امروز ‏خاکش مي‌کنيد؟»‏

‏«بله، فکر مي‌کنم.»‏

همان‌طور سر به زير و از ميان گورها. طول گام‌ها را طول و عرض گورها، کنار هم بودنشان يا ‏فاصله‌شان از هم تعيين مي‌کند. همين هم مؤثر است، انصراف خاطري است، دور که بزني، ‏وقتي کنار نرده‌اي که سبز است بايستي، يا به نسترن نگاه کني.‏

‏«جواز دفن صادر شده؟ يعني خواستم بگويم بايد ...»‏

‏«بله، صبح دنبالش بودم. پزشک قانوني از شاگردهاي سابقم بود.»‏

‏«توي خانه‌تان که کسي نبود؟ فقط يک خانم بود.»‏

‏«زن‌پدر خانم بود. تلگراف کردم. پنجشنبه صبح. لازم بود، يعني حقيقتش را بخواهيد ترسيدم. ‏من به شما دروغ گفتم. خانم توي همان اتاق بود.»‏

‏«حدس مي‌زدم.»‏

‏«پس چرا نمانديد؟»‏

‏«همان‌وقت نه، بعد، امروز صبح. براي همين هم آمدم تا بلکه ... عرض کردم که. هنوز هم که ‏مي‌بينيد خاکش نکرده‌ايم.»‏

‏«بله، خاکش نکرده‌ايم. بيشتر از اين هم اگر بماند بو مي‌افتد. اما وقتي هم کرديم چه فايده؟ ‏براي همين دلم مي‌خواست شما بمانيد. نه، من وسوسـﮥ مثله کردن و اينها را نداشتم، ‏همان‌طور که نقاش بوف کور کرد. آدم جنازﮤ کسي را که بيست سال باش سر کرده لخت ‏نمي‌کند تا بکشد، يا مثلاً تشريحش نمي‌کند تا بعد با آشنايي با آنچه زير پوست هست ‏حرکتي را بکشد.»‏

‏«پس چرا خواستيد من بمانم، يا تلگراف کرديد؟»‏

‏«راستش نمي‌دانم، بگيريد شما هم محرم شده بوديد، همان‌که عکس‌ها را ديده بوديد يا ‏ديديد که من دارم چيزي مي‌کشم کافي بود تا بشود ازتان خواهش کرد بمانيد. اما من فکر ‏کردم خودتان مي‌فهميد.»‏

‏«نشد، ديديد که.»‏

‏«بله. اما زن‌پدر خانم خودش را رساند، سر شب رسيد. زن خوبي است. يک پسر بيست و دو ‏ساله دارد، نابرادري خانم است. با هم آمدند.»‏

از پشت شيشـﮥ عينک چشم‌هاش سرخ نمي‌زند. ريشش را تراشيده است. کراواتش سياه ‏است، سبيل جو گندمي، وقتي مو سياه و سفيد باشد مي‌گويند. نيست، موهايش سياه ‏سياه نيست، بنفش. رنگ، همه‌اش رنگ، و نه خط. چوب سيگارش سياه است. قبلاً هم سياه ‏بوده يا بعد که ...؟ به صرافتش نبودم. يادم نيست. دو چين کنار لب‌ها. گونه‌ها فرو رفته است، ‏سايه مي‌خورد. نامادري عصا داشت؟ پير بود. دوتا، يکي اين طرف و يکي آن طرف، زير بالش را ‏گرفته‌اند، پشت به ديوار مشبک ايستاده‌اند، که ديگر ديوار نيست. آفتاب که باشد، غروب‌ها، ‏روزن‌ها سرخ مي‌زند، سرخ کمرنگ، با سايه‌اي که به هر روزن ابهامي مي‌دهد که ... نه، ابهام ‏نيست، طراوت يک لحظه است، مثل خنکي شبستان‌ها. باد که از ميان روزن‌ها بگذرد ‏شبستان‌ها را به ياد مي‌آورد، همان خنکي ماندگار را. صلاحي گفت: «بعدازظهر که کاري ‏نداريد؟»‏

‏«نه، چطور؟ کاري از دست من ساخته است؟»‏

‏«نه، کاري که ندارم، ترتيب همـﮥ کارها را خودشان مي‌دهند. اما خواستم مطمئن بشوم که ‏ني‌رويد، مثل ديروز. البته رفتار شما خوب بود. تقصير من بود که نتوانستم روشنتان کنم. هر ‏کس ديگري هم که جاي شما بود نمي‌توانست بماند. ببينيد، من از عصر چهارشنبه تا صبح ‏طرح کشيدم، يکي از همان بسته‌ها بود که باز نکرديد. از اينکه سوزاندمشان، همه را، ‏متأسف نيستم. به‌دردخور نبودند. مي‌گفتم، صبح که ديدم چيزي نشده، گفتم شايد از ‏خستگي است، اگر انصراف خاطري پيدا کنم شايد بشود، يا اگر کسي پهلويم باشد. براي ‏همين تلگراف کردم و بعد هم آمدم به دبيرستان. به دکتر هم تلفن کردم. شما که رفتيد طرف ‏عصر آمد. براي اينکه ناراحتتان نکنم گفتم امروز صبح آمد. من داشتم لباس تنش مي‌کردم. ‏نمي‌شد. دست‌هاش چوب شده بود، نقاشي‌ها را لوله‌نکرده ريختم توي دستدان. سه‌پايه را ‏هم بردم. کاغذهاي سفيد و آن چند بسته را هم گذاشتم توي دستدان. لباسش را پوشاندم. ‏حالا ديگر داشت کوبه را هم مي‌زد. من داشتم زيپ پشتش را پايين مي‌کشيدم. خوب، شما ‏ديگر حالا با من، با آن زن محرميد، گفتم انگار. اما اگر در را باز نمي‌گذاشتيد شايد وقت ‏بيشتري پيدا مي‌کردم. من گفتم، يادم است که گفتم ببنديد. فقط فرصت کردم چادرنماز را ‏رويش بکشم، تا روي سينه. يقه‌اش درست نبود. جلو سينه‌اش دکمه مي‌خورد، سه‌تا. ‏ديده‌ايد که آن سفيدي گردن، برآمدگي آن دوتا استخوان ترقوه و بعد انحناي پستان‌ها چطور ‏سايه روشن پيدا مي‌کند که فقط بايد ... نقاش‌ها، نقاش‌هاي کلاسيک مرده‌اي را تشريح ‏مي‌کردند، دور از چشم کليسا. دکتر حتماً اين چيزها را مي‌دانست، آن‌هم وقتي سر زده آمد ‏تو.»‏

راعي گفت: «باور بفرماييد من در را به هم زدم. شايد هم خيلي خورده بودم. آخر ظهرها ‏عادت ندارم.»‏

‏«شايد بايست پيش مي‌آمد. همين را مي‌خواستم توضيح بدهم، شايد هم براي خودم، مثلاً ‏اينکه چرا تلگراف کردم. دکتر دير يا زود سر مي‌رسيد. حرفي نزد. سلام کرد. کيف دستش بود. ‏گوشي را گذاشت روي سينه‌اش. آن انحنا را که گفتم تا آن وقت و با آن دقت نديده بودم. دير ‏شده بود. ديگر نمي‌شد. بيست سال کم نيست. آدم فکر مي‌کند که هست، که هميشه ‏هست، امشب که نشد، امروز اگر نکشيدي ... همين را مي‌خواستم بگويم. مي‌دانستم دکتر ‏مشکوک شده است. موهاش عجيب پريشان شده بود. زنم را مي‌گويم. شانه را يادم رفته بود ‏يک گوشه‌اي پنهان کنم. وقتي شما رفتيد موهاش را شانه کردم بعد هم رفتم به کبوترها دانه ‏دادم، آّب حوض را هم به‌هم زدم و برگشتم ببينم اقلاً يک حالتش ايجاد شده، يا نه. نشده بود. ‏از عکس‌هاش چيزي دستگيرم نشد. شايد جلو يک مرد غريبه سرش را يک طور ديگر شانه ‏زده بود. عکس‌ها با هم تفاوت داشتند، خيلي. پيراهنش را که پوشاندم ديدم موهاش درست ‏همان‌طور شده که مي‌خواستم، که ديده بودم. يادم نيامد کي. اما همان‌طور بود که بايست ‏مي‌کشيدم. دير شده بود. گفتم که در مي‌زد، اول کوبه را زد. بعد هم که سرزده آمد. دکتر ‏گفت: "نسخه‌هاش خدمتتان هست؟" توي يک مجري گذاشته بود، خودش. خيلي گشتم. يک ‏دسته بود. ورق زد. فکر مي‌کنم وقتي من رفته بودم دنبال نسخه‌ها همه جاي زنم را ديده بود. ‏مشکوک شده بود. آن چين ظريف ميان دو ابروش بود. نسخه‌ها را که ديد، يکي‌يکي، گفت: ‏‏"سکته بوده." همه‌جاش را ديده بود، مطمئنم. از موهاش فهميدم. به هم خورده بود، تغيير ‏کرده بود. حتي دکتر سعي کرده بود با دست صافش کند. شايد فکر کرده موهاش صاف بوده. ‏و يا يادش نمانده که موها را به چه حالتي بايد دربياورد تا من نفهمم. جواز دفن را صادر کرد. ‏مثل اينکه همان وقت بود که تسليت گفت. وقتي خواست برود چون مي‌دانستم که ديده، ‏همان نيمي را که تمام نکرده بوديد _ ته استکانتان هم هنوز داشت _ گفتم: "دکتر، ‏مي‌خواهيد لبي تر کنيد؟" گفت: "نه، متشکرم. اما خواستم بپرسم، البته فضولي است، بايد ‏ببخشيد، اما آخر چرا کسي را خبر نکرده‌ايد؟" گفتم: "تلگراف کرده‌ام مي‌رسند. اينجا هم که ‏مي‌دانيد کسي را ندارم." گفت: "مي‌فهمم. اگر از من کمکي ساخته است ..." اما گفتن اينها ‏چه فايده دارد؟ نيم‌ساعتي ماند. يک استکان هم نخورد. تاب نياورد، مثل شما. کاش مي‌ماند، ‏يا شما مي‌مانديد. توضيحش مشکل است. آدم نمي‌تواند يک‌تنه باش روبه‌رو بشود. اگر ‏مي‌مانديد شايد مي‌توانستم چيزي بکشم، چيزي مثل همان موهاي به هم ريخته که فقط يک ‏لحظه ديدم و تصميم گرفتم هر طور شده ثبتش کنم.» ‏

چهار نفرند، تابوت به‌دوش. نگاه نمي‌کند، اما مي‌داند، ديده است که مي‌آيند. گفت: «با اين‌‏همه مهم نيست. تنها دلخوشي من اين است که همه‌چيز اينجاست، گيرم هم که نتوانم ‏چيزي بکشم.»‏

مي‌دانم به پيشاني اشاره کرده است، نه به قلب. در دل نيست. شايد حتي اشاره نکرده. ‏نامادري را مي‌آورند. و در کتاب آداب‌الشيعه آمده است که سيد قادر شوشتري روايت کرده ‏است از احمد بن محمد بن ‌احمد اسحاقي و او روايت کرده است از ابوالفتح حسن بن ‏محمد رادوياني که از ثقات و فحول محدثين است و او روايت کرده است از محقق متتبع ‏علامـﮥ عاملي که او روايت کرده است از عبدالعظيم عزيزي صاحب البريد و او روايت کرده ‏است از محمد ابن علي بن حسين بن موسي فقيه بغدادي که او روايت کرده است از ‏کافي قريشي و او روايت کرده است از ابن‌عباس که گفت شنيدم از سيدالمرسلين و ‏خاتم‌النبيين که فرمود هر مسلمان از امت من که به تشييع برود مسلماني را هفت قدم، و ‏به روايتي ديگر آمده است در جامع‌الاحاديث که از امهات کتب حديث است که بردارد ‏مسلماني را به دوش و تا گور ببرد خداي کريم آسان کند براي او عذاب شب اول قبر را؛ و ‏آمده است که آتش تن او را نسوزاند و خداي _عّزشأنهُ‌_ نصيب کند او را هفت قصر از قصور ‏بهشتي؛ و به حديثي معتبر آمده است که خداي او را نميراند تا او را بيامرزد. ‏

تند مي‌روند، از روي گور. نامادري نشسته است و حالا فقط صلاحي است، پشت تابوت، تنها. ‏روي گورها پا مي‌گذارد. اما حالا بايد دور بزند و از کنار نرده رد بشود. پايـﮥ چراغ براي گذاشتن ‏چراغ است يا شمع؟ شب‌ها روشن مي‌کنند. روز هم مي‌شود. از خاک به خاک، توي آن ‏دهانه‌اي که حالا حتماً از سايه پر شده است، آن‌هم وقتي ديگر زمين گرد است و مي‌گردد. ‏اما هست، دارد، هميشه و تا زنده است با او است، با آقاي ميرزا حسين صلاحي است، ‏حتي اگر نکشد. اما من، من که سيد محمد راعي خلف مرحوم سيد علي‌خان راعي‌ام ندارم، ‏نيست. فقط همان است که ديدم در قاب پنجره، که حالا نيست، انگار نبوده است، نديده‌ام. ‏همين است که هست، نبايد گريه کرد. نمي‌شود. من بيرون از مجموعه‌ام. آقاي صلاحي اگر ‏عينک نگذارد، زير نور شمع يا در پرتو غروبي ناقص مي‌تواند ببيند که موفق شده است. و من ‏اگر بنشينم، همين‌جا، روي اين سنگ قبر _ گور هر که مي‌خواهد باشد _ مي‌توانم ‏دست‌هايم را جلو صورتم بگيرم، جلو دهانم تا صدايم بيرون نيايد و با لرزش شانه‌ها بخندم. ‏مي‌شود. حتي اگر تصميم بگيرم مي‌توانم بي‌صدا بخندم.‏


پايان جلد اول





قرار بود منتشر ‌شود:‏

خاک دامنگير (جلد دوم برهء گمشدهء راعي)‏
دابة‌الارض (جلد سوم برهء گمشدهء راعي)‏


اين دو جلد را نويسنده ناتمام رها کرد.‏



BackTop

 

Contact Us Contributors Activities Golshiri Award About

 

Back to Index