برو به بخش: 11 . 10 . 9 . 8 . 7 . 6 . 5 . 4 . 3 . 2 . 1
فصل چهارم
مطمئن نيستي، هيچوقت، موقع دنده عوض کردن اگر اخم کند، وقتي فرمان را به يک دست گرفته است و با چهار انگشت دست ديگر نيمي از دايرﮤ فرمان را لمس ميکند، و يا حتي وقتي سر از پنجرﮤ تاکسي بيرون ميکند و چيزي به کسي ديگر ميگويد ... مطمئن نيستي، چراغ که سبز ميشود و دو عابر، کوتاه و بلند:
«شما فکر ميکنيد بنده چند سال دارم؟»
ميايستد وسط خيابان، روي خط سفيد، وقتي چراغ قرمز است، مدتهاست قرمز شده است و ماشينها از کنارش ميگذرند. مرد بلندقد برميگردد نگاهش ميکند. چند سال؟ از خطوط چهرهاش نميشود فهميد، حتي وقتي با صداي بوق برميگردد تا نگاه کند. مطمئن نيستي. به کي بود که گفت: «احمق، مگر کوري؟» آنهم وقتي راهت دور باشد، هر چند گفته باشي: «شما ببريد، دو برابر حساب کنيد.»؟
صفي طولاني. هميشه آدمهايي هستند که پيش از تو رسيدهاند و با پاهاي گشوده از هم دو برابر يک يک آدم جا گرفتهاند. خط 101، خط 109. مطمئنتر است. راننده را نميبيني. به خاطر تو تنها نيست که اينهمه راه ميرود، دنده عوض ميکند، ترمزنکرده راه ميافتد، فحش ميدهد.
خانه نبود. آقاي راعي قبلاً هم حدس ميزد. کوبه را که زد صداي سرپاييها را شنيد، روي زمين کشيده ميشد، و کسي آن طرف، از کنار حوض شايد، با سنگيني جلو ميآمد. نفسنفس ميزد؟ سر تا پا سياه در آستانـﮥ در. چارقد سياه سنجاقشدﮤ زير گلويش قاب پيري بود: دو چين کنار لبها، چينهاي ريز زير چشمها و حتي موهاي سفيد بر چانه، و گونههاي پلاسيده ـ بيهيچ اشکي. اما چشمها سياه و زنده بود ميان آنهمه چين و مژههايي که چندتا چندتا به هم چسبيده بود. با اينهمه چشمها برقي داشت، هنوز داشت.
«آقاي صلاحي تشريف دارند؟»
پيراهن آستينبلند، سياه. خبر شدهاند. خبرشان کرده است، همه را. کار را که تمام کرده، خبر کرده. ميماند، براي هميشه، رنگ صورتي گوشت زير ناخن که انگار به ناخن نشت کرده. ناخن را سايه زده است.
«جنابعالي آقاي راعي هستيد؟»
منتظر بوده. چرا؟ تمامش کرده. ديگر ميشود ديد _ اگر نشان بدهد _ که چطور با چند خط از کار درش آورده: «بله.»
«گفتند، اگر آقاي راعي سراغ مرا گرفتند بگوييد تشريف بياورند ابنبابويه.»
و حالا اشک هم بود، اول مژههاي به هم چسبيده را خيس کرد و بعد چينهاي ريز زير چشمها را. چند تار موي سفيد از لبـﮥ چارقد بيرون مانده بود. مادر آقاي صلاحي است؟ براي تشييع نرفته است. مطمئن نيستي، هيچوقت. سياه پوشيده. و همين کافي است.
خط 139. تنها به همينها ميشود اعتماد کرد، اشکالي مجرد و منتزع و پشتش هر چه بخواهي، هر مصداقي که اراده کني. اما باز مطمئن نيستي. گاه چيزي هست که به ارادﮤ تو نيست، همانگونه که پشت پنج، يا وقتي ساختماني دوازده طبقه داشته باشد، يا 1+12.
«فکر ميکنم جنابعالي شصت و پنج سال را شيرين داشته باشيد.»
شصت و پنج سال، با اينهمه ماشين که پشت سر هم ميآيند و چراغ سبزي که اجازه ميدهد بر پدال گاز فشار بدهند.
صف ميبندند و به نوبت سوار ميشوند. يک دستـﮥ بزرگ گل، گلهاي کوکب، به دست راست. چند شاخـﮥ گلايل در لفاف زرورقي که سه گوشهاش را با نوارهاي سياه بستهاند. از نوارهاي سياه، از اخمي که در چهرﮤ اين تازهرسيده هست و از دود سيگار آن يکي که ديگر به شکل حلقههاي مکرر نيست ميشود فهميد که درست آمدهاي، همانجايي که بايد باشي. ديگر مطمئني. از وقتي که در صف جايي را اشغال ميکنند، يا حتي از صبح، وقتي گلفروش از ميان آنهمه نواري مشکي را انتخاب کرد، چيني ميان ابروهايش پيدا شده است. به کفشهايش نگاه ميکند. شايد وقتي روبهروي آينه ايستاده است تا گره کراوات مشکياش را درست کند از فشردگي لبها بر هم فهميده است. چين ميان دو ابرو را بعد ديده است. هستم، و او، همين يک هفته پيش بود که با هم ... زنها، پيرترها، سياه پوشيدهاند، سر تا پا سياه، جورابها حتي. قبلاً تهيه ميبينند. لازم است، بايد داشت، هر روز ممکن است پيش بيايد. مردها در بندش نبودهاند. هر چهار تا لباس معمولي دارند. ظرفيت کرايه فقط پنج نفر است. سيگار ميشود کشيد، لازم است. اين دستها. از قيافهاش نميشود گفت که خودش بايد باشد. اما دستها همانطورهاست که بايد باشد: انگشتها گرهدار، و پشت دستها باد کرده. چرب است، برق ميزند. موهاي ريز پشت دستها سرخ ميزند. با همين دستها ميشويد، ميکند، خاک ميکند. اول لختش ميکند و بعد توي حوض مياندازد. آب حوض غسالخانه چرب است. چربي هميشه روي آب ميايستد. سر جنازه از آب بيرون ميماند، دستها گشوده به دو طرف و زير آب. سينه هم بالا ميايستد. پاها و پائينتنه هم زير آب ميرود. حرکت ميکند، هميشه، تکاني که از آب نيست، که از جنازه نيست. دهان باز و چشمها بسته. کوچک ميشوند، همه، با پوستي سفيد و گاهي لکهاي روي پيشاني، روي چانه. ريشش را تراشيده است. چانهاش را بريده است، حتماً. دست که بلرزد، کمي حتي، خون بيرون ميزند، خطي سرخ که پهن ميشود، بر پوست ميلغزد و ميچکد. نوار زخم هنوز روي چانهاش هست. باشد. ده، نه، سيزده روز از موعد اصلاح سرش گذشته است. ناخنهاي پايش را ديشب، شايد هم امروز صبح، گرفته است، با قيچي. ناخنگير ميشکند. يکييکي جمع کرده است و ريخته است توي سطل آشغال. مکروه است.
با کيسه و سنگپا ميشويند. گربهشويي است، شستن نيست. فقط کشيدن کيسه است بر پوست و مماس شدن سنگپا با ترکها. ترکهاي پاشنـﮥ پا را کاريش نميشود کرد. اما ديگر مطمئني که ناراحتش نميکند، کفش پاهايش را نميزند. ميشويد و آب ميريزد و چيزي ميخواند، گاه بلند، و گاه به زمزمه. گوش ندادهاي، هيچوقت. و بايد غسل دهند ميت را به سه غسل: اول به سدر؛ دوم به آب کافور؛ سيم به آب خالص. و کيفيت غسلش مثل غسل جنابت است: ابتدا ميکند اول به شستن دستهاي ميت، سه مرتبه؛ پس ميشويد عورت او را به کمي اشنان، سه مرتبه؛ پس غسل ميدهد سر او را با کف سدر، سه مرتبه؛ پس جانب راست و بعد جانب چپ را به همين نحو، و ميکشد دست خود را بر جميع بدن ميت. و بايد اين شستنها به آب سدر باشد. پس بشويد ظرفها را تا اثر سدر برود و بريزد در ظرف آب ديگري، و بيندازد در آن کمي کافور، پس غسل بدهد او را به آب کافور مثل غسل به آب. و بريزد بقيـﮥ آب را و بشويد ظرفها را، پس آب خالص بياورد و غسل سيم بدهد، به همان نحو. و بايستد غسلدهنده بر جانب راست او و بگويد، هر زماني که غسل دهد از او عضوي را: «عفواً، عفواً.»
نميشود ديد پوستي را که حالا ديگر قالب تن است و زيادي ندارد. سطل آب و پشت دستهاي بادکرده، انگشتر عقيق نميگذارند، اما هست چيزي که بوي کافور حتي نيست، مثل همان موجهايي که حتماً توي حوض هست و به پاشويه ميخورد، يا شعاع نوري که از روزني، جايي، ميتابد و تنها موهاي ريز و سرخ پشت دستها را روشن کرده است. و کفن واجب او سهپارچه است: لنگ و پيراهن و ازار که سرتاسري باشد. و مستحب است که زياد شود بر اينها پارچـﮥ حبرﮤ يمينه و آن جامهاي است که از يمن ميآورند، يا ازار ديگر. و زياد کنند پارچـﮥ پنجمي که بپيچند به آن رانهاي ميت را. و مستحب است که علاوه بر اينها عمامه براي او قرار دهند.
لباسش را برميدارند. دست دستفروشها هست. چيزي اگر توي جيبهايش پيدا شود مال مردهشويهاست. خودنويس را بايد برداشت. شانهاي را که يک دندهاش شکسته، ميشود دور انداخت. زنها را زن ميشويد. گيرﮤ سر را _ صلاحي _ برداشته است. کف صابون به مچ دستها اگر بمالند خيلي راحت ميتوان دستبند را، نه، النگوها را، درآورد. نخ گيرﮤ گوشواره را با قيچي بايد چيد. اگر روي آن تخت و زير لفاف چادرنماز گلدار، گلهاي ريز، عريان باشد، سر تا پا، پيراهني کهنه، نه نو، تنش ميکنند. پيراهن نو مردهشويها را خوشحال ميکند. جاي النگوها پيداست. پيراهني گلدار، گلهاي آبي بر زمينهاي سفيد. آستين کوتاه، نه، بلند. پيراهن کهنه را بايد نگاه داشت، حتي اگر چند روز پوشيده باشد. پيراهنهاي شسته بوي صابون ميدهد، فقط. وقتي پيراهن نشسته آن بوي عجيب تن را حفظ کرده باشد ديگر نميشود ازش گذشت. عطر ياس هم اگر زده باشد هنوز ميشود همان بوي تن را داشت و در صندوقي نگاه داشت. تا کي؟ زنها را هم همينطور غسل ميدهند، مثل مردها؟ طاقباز، رو به آسمان، نه، رو به آن طاق ضربي آجري و آن روزني که آبي است، آبي باز آسمان. با آن خرمن موهاي مشکي چه کار ميکنند؟ توي حمام، حتماً. همـﮥ موها را جلو صورتش ميريخته است و شانه ميزده؛ سر بافهها را ميگرفته و شانه ميزده تا موها کنده نشود، کمتر بريزد. دست زنهاي مردهشوي هم باد کرده است؟ ناخنهايشان بلند است. چرک زير ناخنها. موي سرخ هميشه برق ميزند. موهاي پشت گوشش خاکستري است. سيگار هما ميکشد. انگشتهاش نميسوزد؟
«همينجا نگه داريد.»
نبود، مردهشوي نبود. چرا دستهايش چرب بود؟ خاک هم چرب ميشود. خاک قبرستانهاي کهنه هميشه چرب است. پس کفن کند او را و حاضر کند آن پارچـﮥ پنجمي را که رانپيچ باشد و پهن کند و بگذارد بر روي آن مقداري از پنبه و بپاشد بر آن مقداري زيره و بگذارد آن را بر قُبُل و دُبُر ميت، و بر سوراخ دبر او پنبه بگذارد؛ پس آن پارچه را ببندد بر رانهاي او و محکم ببندد رانهاي او را؛ پس لنگش را ببندد از نافش تا هر کجا که برسد و بپوشاند بر او پيراهنش و بالاي آن سرتاسري و بالاي آن حبره و يا چيزي که قائممقام آن باشد. و بگذارد با او دو جريده از چوب خرما يا از درخت ديگري، و بايد تر و تازه باشد و درازاي آن به مقدار استخوانِ ذراع باشد. ميگذارد يکي از آن دو را در جانب راست، چسبيده به بدن، از آن محلي که موضع بستن لنگ است و ديگري را در جانب چپ، مابين پيراهن و سرتاسري، و بگذارد کافور را بر مواضع سجدﮤ ميت که پيشاني و باطن کفها و سر زانوها و اطراف انگشتان پاها باشد، و اگر کافور چيزي زياد آمد بگذارد بر سينـﮥ او، و بپيچد بر او کفنهايش را، و ببندد او را از جانب سر و پاهايش.
اخم کرده است، توي آينه. چرا؟ کار هر روزش است، همين مسير را ميآيد و ميرود. اگر مردي يا زني گريه کند مطمئن نيستي که اين دو چين ظريف توي آينه به سبب گريـﮥ مرد است و آن شانههايي که تکان ميخورد؛ و يا اين:
«خدا، خدا.»
يا حتي اين راه، اين هميشه آمدن و رفتن. بايد پيچيد. بعد ديگر آسفالت نيست. دستانداز. دوچرخهسواري که رکاب ميزند. پسر به توپش نگاه ميکند و بعد به ماشين و باز به توپ. تا وسط جاده ميآيد و باز نگاه ميکند به راننده. چشمها.
«لطفاً همينجا.»
در باز است، سبزرنگ. در هست. سکوهاي سنگي هميشه هستند، سرد و منتظر. با دو دست بر عصايش تکيه داده است. به اسباببازيها نگاه نميکند، از همه نوعي هست و به هر رنگي. کور است، حتماً. از صداي پا و صداي زن ميفهمد و بعد از صداي اسباببازي. آن يکي را برداشته است که پهلوي ماشين کوکي است:
«يک تومان ميشود، خانم.»
چطور فهميد؟ روبهرو پشت درخت نارون مرقد مطهر است، ايوان و سردر، مقرنسهاي گچي، و دري دولتهاي. تابلو را درست روبهروي در ورودي گذاشتهاند با خطي سفيد به قلم نسخ و بر متني سبز:
«طبق تصميم هيئت امناي بقاع متبرکـﮥ شهر ري دفن جنازﮤ ابنبابويه مقطوعاً 3500 ريال ميباشد (که شامل حفاري، آجر نظامي، تابوتکشي، نماز و تلقين خواهد بود.) و در مقابل اخذ وجه قبض رسيد چاپي صادر ميگردد. پايـﮥ عکس و چراغ و درپوش آهني مطلقاً ممنوع است و قبور هم بايد همسطح ساخته شود، پس از تهيـﮥ زمين.»
آقاي صلاحي يک سال تمام منتظر بوده، حتماً فکر زمين را کرده، فکر سنگ روي قبر را و روپوش را. چرا روپوش؟ سرپوش، همان که آنجا، کنار بقعه هست. يک ورقـﮥ آهني که روي قبر خم شده است.
ايستادهاند، حلقهوار، بر دايرهاي ناقص. پنج نفرند و با آن يکي که زائدهاي است بر دايرﮤ ناقص شش نفر ميشوند. هيچکدام سياه نپوشيدهاند. يک شانه، سردستي، اين طرف و آن طرف، و يا حتي با دست و توي تاکسي وقتي اتفاقاً ميبيني که موها خيلي ژوليده است. سيگار به دست حرف ميزند. بلندتر است. گوش ميدهند. سبيل نازک بالاي لب، کراوات قهوهاي خطدار، خطهاي آبي و گيرهاي با حرف اول اسم، حتماً. نميشود سرسري گرفت، وقتي موها کمپشت باشد بيشتر وسواس به خرج ميدهي. برق وسط سر را بايد پوشاند، با شانه، بعد با دستي که کمي تر باشد همه را بر طاسي فرق سر خواباند. باز هم شانهزده است و در آينه نگاه کرده. هميشه ناراضي. اگر باد بوزد چي؟ دستهايش را توي جيبهاي شلوار کرده است. از همه کوتاهتر است، حتي از آن يکي که فقط از دود سيگارش ميشود فهميد که هست. يقهاش باز است. وقت نکرده، يا اصلاً کراوات نميزند. راحتتر است. توي سايه وقتي شاخهها تکان ميخورد نسيم بر گردن، بر پوست سينه، مينشيند. آرنجش را روي شانـﮥ پهلودستياش گذاشته است. هميشه ميگذارد، هر وقت که بخواهد بايستد و گوش بدهد؟ نميشود فقط ايستاد، ايستاده بر دو پا. در نشستن، وقت راه رفتن، وقتي چيزي براي گفتن هست يا براي شنيدن، ميشود به کسي تکيه داد. اما حالا چي، حالا که آنجا، در ميان چهار ديوار غسالخانه کسي رو به طاق ضربي به آب حوض، به تکانهاي آبي که سنگين و چرب است سپرده شده است؟ گوش ميدهد.
باز هم هستند، چهار نفر که کنار ستون ايستادهاند، نزديک در غسالخانه، و يکي که آن طرف پشت به ستون ايستاده است، دست بر روي دست. اول يادش آمده است: «هفتـﮥ گذشته بود که گفت ... ماه صفر بود که ...» و زده است، محکم، با دست راست بر پشت دست چپ:
«اي روزگار!»
و دست راست همچنان بر پشت دست چپ مانده است، و شانهاش را به ستون تکيه داده است. با چه دقتي ميتواني به ياد بياوري، وقتي که ميداني خط به نهايت رسيده است، به انتهاي کلاف، آنهم تمام نقاطي را که با هم در آن و بر آن زيستهايد. استکان و نعلبکي را زير شير سماور گرفت و شست. سيني برق ميزد. چادرنماز به سر، فقط چشم، دو چشم سياه و دستي سفيد که چاي را جلو تو گذاشت:
«اي روزگار!»
هفت نفر ميشوند. روي سکوي ايوان نشستهاند، همه. با هم نرسيدهاند. پيرترها زودتر مينشينند. چقدر ميشود گفت، «يا الله»؟ کي بود؟ اگر کسي بيايد جا باز ميکنند تا بنشيند. نيمخيزي و يا الله. بعد ديگر حرفي ندارند. عصا براي اينطور جاها خوب است، ميشود با دو دست بر آن تکيه داد و با اطمينان نشست و حتي به زمين، به آجرفرش زمين نگاه کرد. علف با رنگ سبز روشن از فاصلـﮥ دو آجر بيرون زده است. گورهاي همسطح کهنه است، از ناصافي سنگ روي قبرها ميشود فهميد. نوشته را ديگر نميشود خواند. ترک برداشته است. سي سال که بگذرد باز ميشود همانجا خاک کرد. بيصاحب اگر باشد بياشکال است. آقاي صلاحي نيست.
زنها پهلوي هم ايستادهاند، سياهپوشيده. فقط دستي سفيد آنهم از پشت چادرنماز تور سياه، سر تا پا سياه، حتي جورابها و کفشها. فقط يکي نشسته است، اين طرف روي سکوي ايوان. با آنهاست؟ زنها حرف ميزنند. هيچکس گريه نميکند حتي زن، زن تنها، با آنکه اينطور نشسته است،گلولهاي انگار به ستر لفاف چادري، گونـﮥ چپ تکيه داده بر ستون دست چپ، خيره به آجرفرش، به زمين. حالا که زن آمد ميشود فهميد با آنهاست. خم شد و شانههايش را گرفت، با دو دست سفيد. دو بازويش سفيد و گوشتالود است، خوشتراش و سفيد، پشت بوتههاي ريز و درشت چادرنماز تور، سياه. آقاي صلاحي نيست. هيچکدام از مردها صلاحي نيست، حتي آن که از دود سيگارش ميشد فهميد که هست. صلاحي بلندقدتر است، سرش حتماً پشت شانههاي آدمها پنهان نميماند. يک جايي است، دنبال تهيـﮥ زمين يا مشغول چانهزدن براي نصب سرپوش آهني، يا نوشتن متني که بر سنگ ميشود نقر کرد: آرامگاه خلد آشيان مرحومـﮥ مغفوره. رسيد چاپي را ميگيرد، تا ميزند، چهارتا، و لاي تقويم بغلياش ميگذارد براي الصاق در آلبوم به تاريخ 19/7/48. سنگ قبر را بعداً ميگذارند، سرپوش را هم. يک گلدان اين طرف و يکي آن طرف. اگر بوتـﮥ ياس را همين امروز بکارد فقط چند ماه طول ميکشد تا از ميلههاي آهني بالا برود، روي آن خم بشود، و بعد، يکي دو سال ديگر مثل معجري ميشود، چادري سبز که ستر آن نام خواهد بود، نوشته به قلم نستعليق.
زير درختها، آنجا که قبري نيست، يا اگر هست همسطح خاک است، نشستهاند. سماور هم دارند. بچهها را هم ميآورند. وقتي آفتاب باشد سايه ميچسبد.
جنازه توي غسالخانه است، رها شده بر سطح آب. زن را زنها ميشويند با آن دستهاي بادکردهشان. غسل دادن زنها را نميشود ديد، مردها نميتوانند ببينند، حتي صلاحي. توي تابوت ميگذارند و چهار نفر، چهار طرف تابوت:
«اقول اشهد ان لا اله الاالله!»
و بعد نماز ميت و تدفين. تلقين هم هست. مردها پشت سر جنازه راه ميافتند. اول آن که به ستون تکيه داده بود، و بعد ديگر آن که حرف ميزد. حرف نميزند. به عصا بايد تکيه داد و بلند شد. تابوتکشها تند راه ميروند. زنها هم حتماً راه افتادهاند. روبندهاش هم سياه است. ميبيند، از پشت روبنده. بازوي سفيد پيداست و قرص صورت. زير بغلش را گرفتهاند، دو زن. شيون ميزند. ديگر تنها نيست. مردها به پشت سر نگاه نميکنند، نبايد بکنند.
«اقول اشهد ان لا اله الاالله!»
از روي قبرهاي همسطح ميشود رد شد، اما وقتي نرده داشته باشد، سرپوشي آهني يا پايـﮥ عکس _ جوان ناکام _ بايد دور زد و گاهي چند تا را. يک بوته هم گل محمدي کاشتهاند. اگر سنگ روي قبر نباشد، فقط يک برآمدگي و يکي دو آجر که روي هم گذاشته باشند مثل اين است که ديگر نيست، نبوده است. آب که ميريزي زود نشت ميکند، خاک خيس ميشود و بعد ديگر باز خاک است، برآمدگي خاک است. سنگي يکپارچه با نام و نام خانوادگي و سال تولد و وفات، و نردهاي دور تا دور. بوتـﮥ ياسش دو سه ساله است. هنوز هست. و اگر وصيت کرده باشد _ نسبت به يک سوم اموال حق دارد وصيت کند _ اتاقي ميسازند: آرامگاه خلد آشيان ... ميداني که کجاست، و حتي مطمئني که سال آينده پيوند نسترنش ميگيرد و گلهاي سرخ ... براي جوانها بيشتر اين کارها را ميکنند. تا سي چهل سال ديگر محفوظ ميماند. قبري که سنگ ندارد دو سال يا حداکثر سه سال که بگذرد فراموش ميشود، همسطح خاک ميشود، بي هيچ ستوني از آجر يا دو سه قلوهسنگ حتي. سرپوش براي سايه است. چتري که تا باران بر نام و نام خانوادگي نبارد، يا وقتي برف همه چيز را همسطح ميکند ببيني که هنوز هست. سايـﮥ سرپوش فقط ظهرها تمام سنگ قبر را ميپوشاند، اما حالا فقط تا متولد سال 1310 را سايه گرفته است. هنوز هست.
زنها عقبترند. شيون ميزنند، بلند. پيرمردها نميتوانند، اما جوانترها زير تابوت ميروند و بعد جا عوض ميکنند. بهتر آن است که از براي کسي که تشييع جنازه کند اول دست راست ميت را که جانب چپ جنازه است به دوش راست خود بردارد؛ پس پاي راست ميت را باز به دوش راست بردارد؛ پس از پشت جنازه برود و پاي چپ ميت را به دوش چپ خود بردارد؛ پس دست چپ ميت که در جانب راست جنازه است به دوش چپ خود بردارد. و چون خواهد که بار ديگر تربيع کند از پيش جنازه نرود، بلکه از جانب پشت جنازه باز گردد و باز به همان ترتيب تربيع کند. و اکثر علماء بر عکس گفتهاند که: اول ابتدا به دست راست جنازه ميکند؛ پس به پاي راست؛ پس به پاي چپ؛ پس به دست چپ. و اول موافق احاديث معتبر اولي است. و احوط آن است که هر دو را به عمل آورند. و افضل آن است که عقب جنازه يا پهلوها راه رود و پيش جنازه نرود. و ظاهر اکثر احاديث آن است که اگر جنازﮤ مؤمن باشد پيش آن راه رفتن خوب است، و جنازﮤ خلاف مذهب خوب نيست؛ زيرا که ملائکه او را استقبال به عذاب ميکنند. و با جنازه سواره رفتن مکروه است. و زنان را تشييع جنازه سنت نيست.
سبک است. آدم هم کوچک ميشود. طاقهشال گوش را لمس ميکند، مثل انگشتي. بايد رفت همپاي آن سه نفر، دور زد. زنان را تشييع سنت نيست. تابوت ديوار نداشته. روي تختهاي، چيزي، ميگذاشتهاند و راه ميافتادهاند. اگر جنازﮤ زن بوده، با تکان تابوت تني را که هنوز چيزي از زن بودن داشته ميديدهاند. با وجود آن لنگ و پيراهن و ازاري که سرتاسري است و حتي حبرﮤ يمنيه و يا آن پارچـﮥ پنجم _ که بپيچند به آن رانهاي ميت را _ تا نامحرمي انحناي شانهها را نبيند، برجستگي سينه را، سنت نبوده است. حالا نميشود ديد. يا شايد نميدانند که سنت نيست. آرامگاه، با سردر کاشيکاري شده: آرامگاه خاندان اعتضاد. دو نفر جلو آشنا ميزنند. وقتي نردههاي سبز رنگ را، سرپوش آبي و اين چند گلدان را دور بزني ديگر از نفس افتادهاي. اما هست، هميشه کسي هست که شانهاش را زير تابوت بدهد تا وقتي تو رها کردي جلوتر بيايد. آزاد شدهاي، اما نه، نميشود، بر دوشت ميماند. زنها حالا پشت سرپوشها، پايههاي چراغ، ياس و پيچک و گلدان هستند، آنجا که چند درخت هست. زير بغل زن را گرفتهاند. و دو تاي ديگر زير بغل يکي که نديدهايش، يا بجايش نياوردهاي. شيون ميزند. دو بازوي سفيد و گوشتالود پيدا نيست. دارند زمين را ميکنند. آنجا که قبرها همسطح است، کنار ديوار خشتي، زير برق آفتاب. و اينجا هم، زير سايـﮥ نارون. آفتاب ميچسبد. کدام گور؟ صلاحي کجاست؟ سزاوارترين مردم به نماز ميت وارث اوست، بنا بر مشهور، و شوهر اولي است بر زن خود. رو به قبله، طوري که سر جنازه رو به جانب راست نمازگزار باشد پنج تکبير و پس از هر تکبير ... اگر يکي به جا آورد از ديگران ساقط است. واجب کفائي است. و احوط آن است که ...
«اللهم اغفر لهذهالميت.»
و تکبير پنجم را بگويند و فارغ شوند. يا پراکنده؟ زير سايـﮥ نارون مرد عصايي نشسته است، و آن يکي که ... عصا ندارد، سيگار نميکشد، سبيل ندارد، حتي تسبيحي به دست نگرفته است. چطور ميتوان به يادش آورد؟ خاک نرم است. سيسال که بگذرد ميشود باز کند. با پاشنـﮥ بيل حتي ميشود کند. به گلها، به بوتههاي ياس چه کسي آب ميدهد، وقتي باران نميبارد؟ جمعهها ميآيند. هر جمعه؟ سوم. هفت روز گذشت. چهل روز. ملالي نيست جز دوري شما. هست، هنوز سهمي دارد، سهمي از زمان، از روزهاي هفته، از ماه. و بعد؟ تا چند سال؟
يکي از چهار نفر ميلنگد، همان که شبکلاه به سر داشت، و طرف راست تابوت را به دوش چپ داشت. عرق پيشاني و گردنش را پاک ميکند. کوتاهقدتر از او بود. براي همين تابوت لنگ ميزد، يکبر ميشد. فقط سر و شانههاي گورکن پيداست، اين يکي پيداست. گورکن زير سايـﮥ نارون ديگر پيدا نيست. فقط بيلش پيدا ميشود. خاک را بيرون ميريزد، به دو طرف. زنها رسيدهاند، رسيده بودند، وقتي مردها نماز ميت را ميخواندند. دو تا فقط نشستهاند، پهنشده بر خاک. دو دست سفيد گوشتالود پيداست، ليواني به دستي و چيزي ميان انگشت شست و اشاره. زن تنها خيره نگاهش ميکند، با رنگ مات گونهها و پيشاني و دو چشم سياه. بقيه ايستادهاند دور تا دور گور، تک و توکي هم آن طرف، کنار نردﮤ دور قبر. مويش را ميکند. جوان است. خم ميشود دست بر خاک ميزند، کف دست راست را. به سينهاش هم ميزند:
«الهي بميرم.»
زن روبندهبسته هم به سينهاش ميزند. صدايش شنيده نميشود، از اينجا. شايد هم حرفي نميزند، فقط به سينهاش ميکوبد. عبا بهدوش، شبکلاه بهسر، کتابي جلد چرمي به دست بر خاکريز گور نشسته است. چهار طرف تابوت را ميگيرند، همان چهار تا، و به طرف گور ميبرند. يکي از مردها گريه ميکند، بلند، همان است که هيچ مشخصهاي نداشت. زنها هم گريه ميکنند، شيون ميزنند. حالا ديگر سر گورکن هم پيدا نيست، ديگر خاک بيرون نميريزد. طاقهشال را برميدارند. کفن سفيد است. ميشود کشيدش، نگاه کرد و کشيد، با چند خط فقط، و توي خانه، توي همان اتاق يا پستو، پشت پردﮤ قلمکار سر فرصت تمامش کرد. لازم است. صلاحي کجاست؟ و مؤلف گويد که غير از وقت احتضار از براي ميت دو جا تلقين مستحب است يکي وقتي که او را در قبر گذارند و بهتر آن است که به دست دوش چپ او را بگيرند و او را حرکت دهند و تلقين کنند:
«يا فلان بن فلان (اسم ميت و پدر او را ببرد) الله ربک و محمد نبيک و القرآن کتابک و الکعبة قبلتک و علي امامک و الحسن و الحسين و عليبنالحسين و محمدبنعلي و جعفربنمحمد و موسيبنجعفر و عليبنموسي و محمدبنعلي و عليبنمحمد و الحسنابنعلي و القائمالحجةمهدي صلواةالله عليهم ائمتک، ائمةالهدي الابرار.»
ته قبر تاريکتر است، جايي است براي جنازهاي که بر پهلوي راست و رو به قبله ميخوابد. آجرهاي نظامي را به ديوارﮤ اين طرف و سکوطور آن طرف تکيه ميدهند، کنار هم، بيهيچ شکافي. رويشان ميايستد تا همه ببينند که محکم است، که خاک بر مرده نميريزد، يا وقتي بيرون آمد و ريختن خاک را شروع کرد مطمئن باشند که آن مرحومه در امان خواهد بود.
شيون است ديگر، چند نفر با هم. عصايي و آن يکي نشستهاند بر لبـﮥ گور. با پشت دست بايد توي گودال خاک ريخت. شبکلاهي عبا بهدوش هنوز ميخواند. روي خاک افتادهاند. قبر يک وجب از زمين بلندتر است، همسطح نيست. هر دو تا زن با هم:
«خدا، خدا.»
تحمل کردن آسان است، اما اگر همه را بپذيري. همه را يا هيچکدام. اگر دو را برداري يا سه را از سلسلـﮥ اعداد، ميبيني که نميشود، به هم ميخورد، بايد قيد همه را بزني، از خير تمامش بگذري. وقتي ميخواند، از بر يا از روي کتاب جلد چرمياش، يا حتي وقتي ياد ميگيري که در يک مجموعه، در يک کل بنظام، بايد با پشت دست خاک در گور ريخت، يا باطن قدمهاي محتضر را رو به قبله قرار بدهي و يس والقرانالحکيم فراموش ميکني که نيست، که ديگر از اينکه سر وعده حاضر نشدهاي گلهاي نخواهد داشت. ميان تو که هستي و او که فلان بن فلان شده است، فاصلهاي هست، فاصلـﮥ کلماتي به لسان عرب، يا آداب دفن ميت، و همين حايل، قرائت درست تلقين، سهبار، است که ترا از معلق بودن ميان هست و نيست ميرهاند. فقط مسألـﮥ ايمان آوردن نيست، ايمان به چشمهاي ناظر، يا به مرسل و سلسلـﮥ ائمه، مسألـﮥ همـﮥ نظام مطرح است، همـﮥ آنچه سنت است، واجب است، يا مستحب، يا احوط. فاصلـﮥ ميان نفي يکي از اين آداب تا نفي خدا فقط يک قدم است. کافي است که تو يکي را نپذيري تا به نفي همـﮥ ارکان برسي، به نفي همـﮥ سلسلهمراتب. يا همه، يا هيچ. صلاحي نميتواند تاب بياورد. نميشود، تنها، در پي چهار نفر تابوتکش رفت، تابوتي که لنگ ميزند، بعد ايستاد، تنها، کنار دهانـﮥ گور تا از خاک پرش کنند. و بعد؟ اگر با پشت دست خاک در گور نريزي، اگر ننشيني، تا انگشت بر گور بگذاري، اگر الحمدي حتي نخواني ...
چوب سيگار سياه. حتماً سيگار را تر کرده است. سيگار را ديگر خودش بايد ببرد. پشت به جادﮤ خاکي، موهاي پشت گوش خاکستري، تنها. عينکش را روي ميز نهاده است.
«سلام.»
«سلام از ماست. ميدانستم ميآييد. منتظرتان بودم. حالا بفرماييد بنشينيد.»
چاي ميخورد. در کلمات بيگانه، حتي اگر معنياش را بداني، چيزي هست، غرابتي شايد، بخصوص که ترجيعبندي هم داشته باشد: فبايالاء ربّـکُـما تکذبان، اينهاست و قافيهگونهاي آخر هر آيه که نميگذارد عرياني مردن را، نه، عمق گور را حس کني، يا وزن خاک را. اگر هر بيل دو کيلويي خاک بگيرد صد و بيست بيل، نه، دويست و سي و دو بيل خاک بايد ريخت تا پر شود. زير اين همه خاک! آب زود نشت ميکند. زياد نميريزند. آقاي صلاحي اصلاً نديده.
«آقاي صلاحي، شما کي تشريف آورديد؟»
«يک ساعتي ميشود. فکر کردم دير يا زود پيداتان ميشود.»
چاي قندپهلو پررنگ است. چند پر چاي روي سطح چاي هست. نعلبکي را خوب نشستهاند.
«عذر ميخواهم آقاي صلاحي، آن کار را تمامش کرديد؟»
«تمام؟ به يک روايت تمام شده بود، همان طرحهاي اوليه هم کافي بود. ببينيد، من اهل نطق و بيان نيستم، اما کشيدن طرح کسي که نوزده سال و سه ماه و دو روز با آدم زير يک سقف زندگي کرده مشکل است، يعني با خط نميشود. راستش را بخواهيد هيچ حجمي به خطي قاطع ختم نميشود، چه برسد به حجمي که با هر انحنايش خاطرهاي همراه است. اما من فقط ميتوانم با خط بکشم. من حتي به اين نتيجه رسيدم که آن طرحهاي کبوتر و کاسه و حوض که ديديد، حتي آن گلدان و دست چيزهاي هجوياند.»
نگاه نميکند. با خودش، يا براي خودش حرف ميزند. توي کافه، اين چايخانـﮥ کنار گورستان ابنبابويه نميشود کشيد. آدمهاي ديگري هم هستند، دور آن ميز. آن يکي که چاق است، با دو گونـﮥ گلانداخته، موها کمپشت است و گاهي چند جفت پا که از جادﮤ خاکي رد ميشوند. نميشود. همه را بايد کشيد.
«ديشب سرد نبود. ميدانستم. اما من احساس کردم که سردم است. چوب نداشتم. براي اينکه گرمم بشود همـﮥ آن طرحها را ريختم توي بخاري، يکييکي البته، حتي آنها را که تازه کشيده بودم، بعد دستهدسته. تا آتش گر ميکشيد، ميکشيدم، تند. اما نميشد. مداد و کاغذ مزاحم بودند، ميان آنچه آنجا بود و آنچه در ذهن من است فاصلهاي بود. کاش ميشد با انگشت کشيد، با انگشتان هر دو دست. اول فکر کردم اگر رنگ و روغن داشتم ميشود کاريش کرد. اما بعد ديدم نه، باز هم قلم هست و رنگ و حتي بوم و سه پايه. شايد آنها که با انگشت و بر آب رودخانه چيزي ميکشند از همه نقاشترند. بعد هم متوجه شدم آتش دارد خاموش ميشود و من فقط يک طرح ناقص دارم، از دستهاش بود مثل اينکه. تا کاغذ را کندم و توي آتش انداختم گر کشيد. آخرش هم مجبور شدم کاغذهاي سفيد را هم توي بخاري بيندازم. نشستم و تماشا کردم.»
«پس بالاخره؟»
«خوب، ديگر صبح بود، مجبور بودم ترتيب دفن را بدهم.»
عينکش را به چشم گذاشت. اشکي نبود. بلند شد. پول چاي را داد، عصا بهدست به طرف در سبز گورستان راه افتاد. سکوهاي سنگي. مرد کور نشسته بود، با عروسکها و اسباببازيهايش. با دو دست بر عصايش تکيه داده بود. صلاحي گفت: «عصا هم بد نيست، امروز صبح پيداش کردم، مال مرحوم ابوي بود.»
و حالا آمده است تا خاک را ببيند که يک وجب ... با پشت بيل کلوخها را نرم ميکنند و آب بر روي خاک ميريزند. آب زود نشت ميکند، و بعد هم دستههاي گل را بر خاک ميريزند، با نوارهاي مشکي. و سنت است که ولي ميت يا شوهر او يعني اقرب خويشان او بعد از آنکه مردم از سر قبر او برگردند نزد سر ميت بنشيند و به صداي بلند او را تلقين کند. و خوب است که دو کف دست را روي قبر گذارد و انگشتان خود را فرو ببرد در خاک و دهان را نزديک قبر ببرد، و بگويد:
«اسمعي افهمي يا فلان بن فلان (نام او و نام پدرش را بگويد.) هلأنتِ عليا ْلعَهِد اّلذي فاَرْقتَنا عليه من شَهادةِ أن لاالها ّلاالله وَحْدَهُ لاشريکَ له و أنّ محمداً صلّيالله عليه و آله عبدُه و رسولُه ...»
ديگر کسي نيست، اما شبکلاهي نشسته است کنار گور، عبا به دوش، و ميخواند. تا سه روز و سه شب بايد بخواند: «يس والقران الحکيم انک لمنالمرسلين.» پس کي بود، خفته بر پهلوي راست و رو به قبله، زير آنهمه خاک؟ سبک بود. مطمئن نبودي، هيچوقت. سايـﮥ درخت نارون حالا کوتاه شده است. آفتاب عمودي ميتابد. صلاحي کنار گودال خالي ميايستد، عصا به دست. خالي نيست، هنوز ته گور سايه هست، همانقدر که زائدﮤ سکومانند را خنک نگه دارد.
«فکر کردم اگر قبلاً ترتيب همه چيز را بدهم بهتر است.»
نگاه ميکند، به همان زائده و شايد هم باريکـﮥ روشن ته گور. عصا نميشکند.
«ميدانيد عشقباز به که ميگويند؟»
راعي گفت: «بله.»
«پدرم عشقباز بود. سي تا چهل کبوتر داشت. عکسش را ديديد، همان که به ديوار اتاق بود. مال جوانيهاش بود. همين يکي را دارم.»
چرا از پدر؟ حتماً، همينجا، زير يکي از اين سنگ قبرهاست. سي سال که بگذرد ميشود يکي ديگر را همانجا خاک کرد.
«آشپز خبر کرده بودند. صبح زود آمدند، همـﮥ عشقبازها، يا اقلاً آنهايي که پدرم ميشناخت. گروبندي داشتند، يعني هر عشقبازي مثلاً ده تا کبوتر انتخاب ميکند و ميپراند. خوب _ چطور بگويم؟ _ هر جمعه همـﮥ عشقبازها منزل يکي جمع ميشدند، از صبح زود، هوا که خوب بود، بهار و تابستان. گرو ميبستند. از صبح زود ميآمدند. اسباب چاي و منقلهاي پر آتش دور تا دور. حقـﮥ وافورها چيني بود، ناصرالدينشاهي. حالا پيدا نميشود، همهاش کاشي است، زود ميشکند، تاب آتش را ندارند. کنار هر منقل هم يک نعلبکي پر ترياک بود، ترياک بومي، زرد. چه عطري داشت! پدرم اهل دود و دم بود. صبح تر و چسب يکي دو بست ميکشيد و ميرفت سر کارش. کارمند ادارﮤ آمار بود. ساعت دو که ميآمد ديگر رنگ به صورتش نمانده بود. مادرم از اذان ظهر بساط را آماده کرده بود. چه آتشي درست ميکرد، مخملي، سرخ، به قول خودشان سينه کبوتري. زغال، وقتي که يکي دو ساعت زير خاکستر مانده باشد، رنگ بخصوصي پيدا ميکند. رنگ را بايد فقط نشان داد، نميشود گفت چطور، يا مثل چي، بخصوص که گرم هم باشد، و تازه آن دود. آدم که خمار باشد ميفهمد، نه، بعد از يکي دو بست، آدم به صرافت رنگ ميافتد. اول يک بست ميکشيد و يک نصفه چاي پررنگ شيرين روش. بعد ناهار ميخورد. عشقبازها همهشان اهل دود و دم نبودند. آدم وقتي بکشد به حرف ميافتد، صميميت پيدا ميکند. ديدهايد که؟ شايد هم شنيده باشيد. پدرم پشت به مخده، روي تختهپوستش مينشست، پشت منقل، عبا به دوش. وقتي ميکشند دلشان ميخواهد _ گفتم انگار _ دلشان ميخواهد کسي دور و برشان باشد. چاي را بايد خودشان بريزند. نميدانيد با چه دقتي استکان و نعلبکي را ميشست، زير شير سماور، چند بار. اصلاً فقط عمليها ميتوانند چاي را خوب عمل بياورند. ميدانند که چاي کي دم ميکشد، و فاصلـﮥ قوري با آتش دقيقاً چقدر بايد باشد. دهن گرمي دارند. هر کس براي خودش يک منقل داشت و يک وافور. وقتي کسي يک بست ميچسباند فکر اين نيست که زود تمامش کند تا به رفيقش برسد. چه نگاهي ميکنند! بايد سيخ زد. بعد از هر پک هم يک جرعه چاي شيرين واقعاً ميچسبد. خاطرهها با هم به ياد ميآيند. به هر بهانهاي که شده يکي را تعريف ميکنند و بعد يکي ديگر را. يا راستش را بخواهيد فقط حرف ميزنند. هيچکس نيست که ساکت بماند، من که نديدهام. در عرقخوري اين طور آدمها پيدا ميشوند. عمليها وقتي خمار باشند چند بست را ميخواهند پشت سر هم بکشند. فاصلـﮥ ميان هر دو بست را هم بايد حرف زد. براي همين هر کس يک منقل مخصوص به خودش داشت. فهميديد که چرا؟ تازه ممکن است وافور پر شده باشد و خوب نفس ندهد. صبح که ميآمدند اول قرار ميگذاشتند که مثلاً دهتا کبوتر بپرانند. هر هفته نوبت يک عشقباز بود، البته قبلاً گرو ميبستند که هر کس برد چقدر بايد از بقيه بگيرد، از آنهايي که گرو بسته بودند. براي نفر دوم و سوم قراري نداشتند، فکر نميکنم. نه، فقط نفر اول. دهتا کبوتر را با هم ميپراندند، سر ساعت معين و يادداشت ميکردند و مينشستند پشت بساط. اينش خوب است که وقتي کسي لب به وافور ميچسباند ديگر نميتواند حرف بزند، آنوقت ميدان دست ديگري ميافتد. اما مگر ميگذارند. ديدهايد که چطور جمله را نيمهتمام ميگذارند، با آن لحن گرم و تکيه بر روي کلمات و نميدانم قطع و وصل جملههاشان. آجيل و ميوه هم بود. خرج سفره به گردن عشقباز ميزبان بود، هر هفته يکي. قبلاً گفتم. از همان جا که نشسته بودند چشمشان به کنگرﮤ بام بود، آنها که نميکشيدند، البته. آنها که ميکشيدند بعد از هر بست. دود را از گوشـﮥ دهان بيرون ميدادند و نگاه ميکردند. توي همان خانه بود که ديديد. آن روزها بزرگتر بود. افتاد توي ارث و ميراث. وسطش را ديوار کشيديم. توي پنجدري حياط آن طرف مينشستند. هر کبوتري که مينشست ساعات پروازش را يادداشت ميکردند. بعد از اينکه دهمي هم ميآمد، ساعات پرواز همهشان را جمع ميزدند، سر جمع پرواز کبوترهاي هر کس بيشتر ميشد گرو را برده بود. پدرم چند سالي برد، فکر ميکنم سه سال. چند تا از کبوترهاش را شيرين ميخريدند. اما نميداد، دل نميکند. ميرفتيم دربند، يا شاهعبدالعظيم، چندتاشان راميآورد و ميپراند. عصر که برميگشتيم ميديديم آمدهاند. نزديک ظهر بود که پدرم مرا خواست. به گمانم چهارده سالم بود، اما هنوز مأذون نبودم توي پنجدري بروم. گفت: "پسر، برو بالا ببين سينهسرخ اين پشتمشتها نيفتاده باشد." داشت ميکشيد. تا آن وقت چهار تا از کبوترهاش نشسته بودند. سينهسرخ ميبايست سومين کبوتر باشد، هنوز ننشسته بود. باز هر کدام که مينشست ميفرستاد دنبال من. اما عشقبازها نميگذاشتند بروم روي بام. سفره را که جمع کردند خودش آمد لب ايوان. فکر ميکنم عرق هم داشتند، يعني بعضيها که اهلش بودند ميرفتند توي صندوقخانه و لبي تر ميکردند. بعد باز ميکشيدند. بعد از عرق نشئهاش بيشتر است. من ايستاده بودم لب حوض، به يک بهانهاي، يادم نيست چي. دستش را سايبان چشمها کرده بود و آسمان را نگاه ميکرد. ششمي که آمد چند نفرشان آمدند توي حياط و آسمان را نگاه کردند. سه تا کبوتر پيدا بود. پدرم گفت: "بيا بابا، نگاه کن ببين چيزي ميبيني." فقط همان سهتا بود. گمانم خواست برود بالاي پشتبام که يکي از عشقبازها گفت: "نه خان، قرارمان اين نبود." خستهتان کردم، نه؟»
«نه، اما آخر ميدانيد، راستش نميفهمم که چرا به ياد مرحوم ابوي افتاديد، يا اصلاً چرا به ياد عشقبازيشان و نميدانم ... من صبح فکر کردم ميآيم سر تابوت را ميگيرم، يکي دو مشت خاک در گور ميريزم تا بلکه بار خودم حداقل سبکتر بشود. همـﮥ اين کارها را هم کردم، اما حالا ميبينم که نه، اشتباه کردهام، يکي ديگر را تشييع کردهام، دفنش کردهام که تازه همان هم، سنگيني تابوتش، همچنان روي دوشم مانده است.»
اشاره کرده بود به گوري که پوشيده از گل و برگ بود و حتي به قاري. صلاحي حتي برنگشت تا نگاه کند. راعي گفت: «خوب، ميفهمم. چارهاي نيست. آدم شنيده است که هر کس صليب خودش را به دوش ميکشد، يا که نميدانم، هر کس را توي گور خودش ميخوابانند، اما يکدفعه متوجه ميشود، هر کس جنازﮤ همه را به دوش دارد، مرده و زنده را.»
«نه، به اين سختيها هم که شما فکر ميکنيد نيست، يا گاهي نيست، همان وقت که يکيش واقعاً روي دوشتان هست، آنقدر سنگين که ديگران را فراموش بکنيد، بايد هم، اما _چي ميگفتم؟ خوب. مرحوم ابوي ... آهان يادم آمد. پرسيديد چرا به ياد او افتادم؟ نميدانم. شايد هم حق با شماست. در ثاني عيب معلمهاي نقاشي اين است که حرف نميزنند. مقصودم سر کلاس است، يا حسنشان اين است. براي همين است که نميتوانند حرفشان را سر راست بزنند. همهاش خط. از رنگ هم که خبري نيست. تازه من فقط به فکر حجمم، آن هم نه حجم يک مجسمه. مجمسمهسازها، کلاسيکها، از يک تخته سنگ شروع ميکردند و زوائد را ميتراشيدند. از ماده به صورت ميرسيدند و دست آخر به ماهيتي که در ذهن داشتند، يا مرمر و تيشه و دست به آنها تحميل ميکرد، و يا خودشان به سنگ. تازه دستآخر ميفهميدند که نتوانستهاند آن کلي ذهني يا مثال افلاطوني را بسازند. من اگر مجسمهساز بودم دلم ميخواست با گل کار کنم، يک تکه گل و بعد يک تکـﮥ ديگر. باز جزو و کل شد. با اينهمه فکر ميکنم با هم فرق دارند. من ميخواهم که وقتي آن گلها را سر هم کردم و به صورت رسيد يکدفعه جان بگيرد. ميفهيد؟ مثل پرندﮤ عيسي بپرد، خود به خود، نه آنکه اسم اعظمي بخوانم، يا خدايي از روح خود در او بدمد. فرقش همين است. من ميخواهم خطها هم همينطور باشند، مثل خطهاي آن نقاش چيني که به بندش کشيده بودند. شنيدهايد که؟ همان که با انگشت شست پايش موشي کشيد، آنهم روي خاک، و موش هم بندهايش را جويد. اما نقاش چيني موشي کشيد که فقط ميتوانست طناب پاي او را بجود، عيسي هم از گل پرنده ساخت و نه آدم. مثلاً ببينيد، عيسي ميتوانست از گل مريم را بسازد، آنهم وقتي که پسر انسان را از صليب پايين آوردند و به خاک سپردند؟ ميخواهم بگويم يک دست مثلاً فقط دو تا خط نيست آنهم روي سطح، يا فقط حجمي نيست که در مکان باشد؛ يک چيزي هم در زمان دارد، در زمان که نه، در خود آدم دارد، در من. تازه در ما شرقيها يک جور ضنتي هست، همان ضنتي که در خيام بود. اما مقصود من اين است که اينطور آدمها _ اگر نقاش باشند _ نميخواهند عريان کنند، با اين چند خط که شما ميبينيد، يا آن رنگ فيروزهاي و زرد روشن، به حجم مورد نظرشان برسيد، شريک لحظهشان بشويد. سلسلهمراتب در هر چيزي، از فرقههاي مذهبي گرفته تا کسب و هنر براي همين بوده است. حد هر کس نيست تا به آن عوالمي که آنها رسيدهاند، آنهم با يکي دو نگاه برسد. حرف از غير و اغيار و محرم راز و اين چيزها براي همين است. خوب، وقتي هم محرم شدي ديگر يک اشاره کافي است، احتياجي به رودهدرازي و شرح کشاف نداشتهاند، در نقاشي هم به مناظر و مرايا؛ يا اصلاً حجمي در کار نبوده که شما برسيد، يا نرسيد. اگر هم بوده منع مذهبي نميگذاشته، روز قيامت بايد جانش داد، پس هر چه مجردتر يا انتزاعيتر بهتر، يعني منهاي شيء بودن اين زن يا آن يکي، يا حتي در مکان بودنشان. خوب، حالا شايد بفهميد چرا من نتوانستم. شايد هم اصلاً من نقاش نيستم، هيچکارهام، همهاش هم تقصير اين خاک است که ميگردد، يا تقصير کپرنيک، گاليله و کپلر و ديگران است که گفتند کروي باش و بگرد، که حالا دارد ميگردد.»
با عصا بر خاک ميکوبيد. راعي گفت: «قبلاً هم ميگشت، کروي هم بود.»
«بود که بود،؛مسألـﮥ من مطرح است. اگر نميگفتند، براي من حداقل مسطح بود با همان کرات آب و باد و اثيرش، و مراتب عقول و افلاکش. اما حالا چي؟»
و حالا، اينجا؟ نگاه نميکند تا بشود ديد که اشک از پشت شيشـﮥ عينک برق ميزند. سيگارش را تر ميکند. آدم که الکلي باشد دستش ميلرزد. توي گور خالي که آب نميريزند. ايستاده، کوزه به دست، کنار گور. پاي راستش شل است. ميبيند که خالي است. از روي سنگ قبرها ميرود. برايش عادي است، يا هنوز زمينش نميگردد، فقط غمش اين است که چرا اينهمه راه آمده است. ناچار است دور بزند. براي همين نرده ميکشند، دور تا دور. راعي گفت: «ميفرموديد؟»
«خستهتان کردم، ميدانم. اما ... باشد، بالاخره براي يکي بايد گفت. علي بوده مثل اينکه، ميرفته سر چاههاي بيرون مدينه و حرفش را براي آنها ميگفته. روايت است که چاهها خشک ميشدند. اما روايتي هم هست که ميگويد آب چاهها خون ميشده است، براي همين بايد رعايت ديگران را کرد و نگفت، براي هيچکس درد دل نکرد.»
«اما حالا، حالا که ديگر ميگردد چي؟»
«بله، حق با شما است، اما من که گفتم اهل کلام نيستم، براي همين هم گاهي زيادي مصرفشان ميکنم، مثل مبتديها، مثل نقاشهاي تازهکار که بيخود رنگ و خط حرام ميکنند. خلاصه اينکه پدرم آن روز باخت. پولش مهم نبود، سه سال برده بود. سرجمع پرواز آن نه تا، گمانم، چهل و نه ساعت شد. اگر پنجاه و چهار ساعت ميشد با نيم ساعت اختلاف گرو را برده بود. تا آفتابزردي غروب هم ماندند، نيامد. بيشتر بعيد بود، ده دوازده ساعت پرواز مدام بعيد بود، يعني از بهترين کبوترها هم بعيد بود تا چه رسد به سينهسرخ. پدرم ميگفت: "باز هم بايد منتظر باشيم." آنها ميخنديدند، بخصوص آنکه برده بود. روي پاشنـﮥ در نشسته بود، مداد را پشت گوشش گذاشته بود، گفت: "خان، شايد سينهسرخت تازگيها ددري شده." پدرم حرفي نزد. ميفهميد که؟ اگر کبوتري جاي ديگري ميرفت براي عشقباز ننگ بود، پشت سرش لغز ميخواندند. من هنوز نگهشان داشتهام. بالهاشان را چيدهام. نميشود پروازشان داد. قدغن کردهاند. وقتي رفتند، پدرم نمازش را خواند. سر حوض وضو گرفت و نماز ظهر و عصرش را خواند. حضور قلب نداشت، از نگاههايي که به کنگره ميکرد ميشد فهميد. آفتاب هنوز بود که رفت روي پشتبام. نه، ببخشيد، حالا يادم آمد، تا آخرين نفر پايش را از پاشنـﮥ در خانه گذاشت بيرون، رفت بالا. مادر هم از حياط خلوت آمده بود کنار حوض و به آسمان نگاه ميکرد. روي پشت بام که بود داد زد: "بابا حسين، بيا بالا ببين چيزي ميبيني." آسمان صاف صاف بود، يک جور رنگ آبي که فقط در مينياتورها ميشود ديد. اول فکر کردم يک چيزي ميبينم، يک نقطـﮥ سفيد. بعد ديگر نديدم. پدرم هم نديد. عمليها وقتي خمار باشند خيلي بداخم ميشوند. پدرم خمار نبود، گفت: "ميزان کن ميان دو انگشتت تا من هم بتوانم ببينم." دو سه دفعه مچ دستم را کشيد. خودم هم نميديدم، اما فکر ميکردم هست. شايد هم واقعاً بود، توي آن آبي زلال. البته بعدها عينک گذاشتم، معلم که شدم. سر نماز هم دائم چشمش به کنگره بود که ديگر نارنجي ميزد. اول من ديدمش، اما مادرم داد زد. داشت ظرفها را توي حوض آب ميکشيد، استکانها را با خاکستر شسته بود و حالا هر کدام را بايست هفت دفعه توي آب ميزد. روي کنگره نشسته بود. اول روي پشت بام نشسته بود که ديگر نديديمش. پدرم سلام نداده آمده بود توي ايوان، داد ميزد: "پس کجاست، زن؟" از ايوان که پريد پايين تا انگار دوباره برود بالاي بام ديدش. نشسته بود روي کنگره. وقتي ميخواست بنشيند با يک بالش بال ميزد. وقتي هم نشست روي همان بال، بال چپش خم شد. گفتم که سينهاش سرخ بود، اما در واقع سرخ نبود، قهوهاي بود. بقيـﮥ تنش سفيد بود. يک نيمطوق سياه هم داشت. ديگر گرگ و ميش بود. پدرم داد زد: "سينهاش، نامرد!" طرف راستش بود، نزديک بال راست. وقتي هم آمد پايين همانطور با يک بال آمد. روي زمين که نشست درست پهن شد. پدرم اول رسيد. سينهاش خوني بود، شکاف برداشته بود. ميدانيد وقتي قرقي ميخواهد به کبوتر بزند يکراست ميآيد به طرفش. اگر کبوتر جلد باشد و معلقي هم نباشد، بال نميزند، خودش را رها ميکند، مثل سنگ. قرقي باز دور ميزند. کبوتر هم باز بالهايش را جمع ميکند، همين طور، تا بالاخره برسد به سطح بامها. اغلب که زنده در ميروند جاهاي ديگر ميافتند. قرقي به سينهسرخ زده بود، اين درست، با بالش يا نوکش يا پنجههاش. شايد هم گرفته بودش. گفتم که ديدمش. همان نقطـﮥ سفيد خودش بود، توي آن آبي که گفتم، پس ميپريده، تا آن وقت ميپريده. پدرم گرو را برده بود، بدون شک. مادرم گفت: "بدو برو منزل مشهدي اسدالله بهش بگو." پدرم داد زد: "گفتم بلند شو سوزن و نخ را بياور." به مادرم ميگفت. کبوتر توي دستهاش بود. کاکلش را ميبوسيد. خوب، عشقباز بود ديگر. حتم داشت که جايي ديگر نبايد رفته باشد. براي عشقباز ننگ است که کبوترش را کسي بگيرد. اما من مطمئنم ، حالا مطمئنم که پدرم قطع اميد کرده بود. فکرش را بکنيد حالا سينهسرخ توي دو تا دستش بود و گريه ميکرد. گفتم که نگذاشت عشقبازها را خبر کنم تا بيايند و ببينند. شايد نميخواست ... يا به دليل همان ضنت بود که گفتم. به دستهاي خونياش و سينـﮥ شکافتـﮥ سينهسرخ نگاه ميکرد و گريه ميکرد. از ناراحتي نبود، مطمئنم. براي اينکه ميدانست ميماند، زنده ميماند. گريـﮥ پدرم را نديده بودم. بعد هم نديدم. حتي وقتي مادرم مرحوم شد گريه نکرد. اما ...»
ميلرزد، شانههاي صلاحي. خم شده بر گور خالي زنش، بيصدا، گريه ميکند. ميدوخته با سوزن و نخ و گريه ميکرده، حتماً. راعي گفت: «آقاي صلاحي!»
چه بايست ميگفت؟ هم اوست، مردک لنگ، کوزه بهدست. کتاب دعايي هم دارد. زنها دو طرف قبر مينشينند، دو طرف سنگ. آب نشت نميکند. بايد گريه کنند. گريه براي صلاحي تسکيندهنده نيست، يا مثلاً ... نه، هست، تسکيني است، آدم ميفهمد که غمگين است، ميفهمد که دارد گريه ميکند. سکوت بد است، نگاه خيره، چشمهايي که خشک است و صورتي که هيچ چين تازهاي در آن نيست، مثل اينکه از صخره تراشيده باشند. وقتي که عرق ميخورديم همينطورها بود. مسألـﮥ رنگ مطرح نبود، بعد بود، حجم و اينکه آدم ميترسد دست بگذارد بر شانـﮥ او. مادر ميگفت: «دلم گرفته بود.» بعد ديگر نبود، وقتي دست بر سينه ميکوبيد اندوه تبلور نابش را از دست ميداد. براي همين در مجالس فاتحه ذکر مصيبت ميکنند. اگر جوان باشد علياکبر هست. اگر دختر باشد، کي؟ يکي هست. هفتاد و دو تناند، و حتي بيشتر. نظيرش را پيدا ميکنند. اول از صاحبعزا ميپرسند و بعد با آن ته صدا و کشش کلمات و توسل به آيات و احاديث کاري ميکنند تا همه در غم ديگري بگريند. کاش ميشد در همان مجموعه زيست. تنها، و بدون اتکاء به يک مجموعه نميشود. صلاحي گفت: «کاش زمين نميگشت. اگر نگفته بودند، نميگشت، کروي هم نبود.» زنها صدايشان را نميتوانند بلند کنند، نميتوانستند، حتي صداي هقهق گريهشان را. در لفاف اين چادرهاي سياه مأذون نبودند؛ همـﮥ تبلور غمي که به مرز عمل، به مرز حرکات و سکنات نميرسيد. نه، مفري هست، اما نه براي صلاحي وقتي کنار گور ايستاده بود. ذاکر که به ذکر مصيبت ميرسيد مأذون بودند، همه با هم شيون ميزدند.
«فباي آلاء ربکما تکذبان؟»
به ترجيعبند که ميرسد هر دو زن گريه ميکنند، با هم. صدايشان را ميشود شنيد، بيشتر همينجاهاست که ميشود شنيد. مسألـﮥ عقول فروتر يا برتر نيست، احتياج دارند. شعور انساني از بيمرزي ميترسد، نميتواند. تا کي ميشود ادامه داد؟ در برابر حادثه، نه، در برابر مرگ يا هر چيز ناشناخته بايد سدهايي باشد، پردههايي باشد. تو خود حجاب خودي بايد باشد، حتي بيشتر از حجاب تن. قناري هم که ميخواند فاصله مياندازد. طول سکوتها، و وقفههايش، دقيقاً به يک اندازه نيست. اما اگر در بندش نباشي فکر ميکني مو نميزنند. بعد ميخواند. ترجيعبند قناري سکوتهاست يا خواندنهاش؟ آداب و اخلاق و همـﮥ شايست و ناشايستها براي همين است؛ جدا شدن آدمهاست از همان آونگي که در فضاي سينه و از جايي نزديکيهاي سيب آدم آويخته است.
زنها دستهايشان را روي گور گذاشتهاند و گريه ميکنند. نميشود ديد، بخصوص چشمهاشان را. از نزديک اول سياه ميزند، اما اگر ببيني، اگر بشود ديد ميشي ميزند. تحملش براي من، نه، براي صلاحي مشکل است. از من چه کاري ساخته است؟
«آقاي صلاحي، ميخواهيد برويم؟»
شانههايش نميلرزد، زير دست نميلرزد. صداي قاري را نشنيده، حتماً. هر شب عرق ميخورده.
«ببخشيد، نشد، ديگر نتوانستم.»
عينکش را با دستمال کاغذي پاک ميکند. تر است، پايين عينک. بر عصا تکيه ميدهد و بلند ميشود. چشمهاي زنها را نميشود ديد. فقط چهار دست سفيد بر سنگ گور. اگر زنش را با چادر نماز بکشد با خط البته، آسانتر است. فقط يک چشم يا دو چشم که بکشد بقيه را ميتواند به ياد بياورد.
«متوجه شديد آقاي صلاحي که اينها چه راحت گريه ميکنند؟ هر هفته ميآيند يا شايد ماهي يک بار ...»
گوش نميدهد. با يک قدم معمولي ميتوان عرض گوري را طي کرد، و بعد اگر بپيچي چند گور کنار هم را لگد نکردهاي. بلندقد بوده. روي برگهاي ياس گرد نشسته. وقتي که باد ميآيد گرد و خاک ميشود. اينجا هم گردباد ميشود، همانطور که در بيابان؟ از دور انگار بر زمين ميخرامند. نه. مشبهبه هيچوقت آدم را راضي نميکند. گردباد مثل گردباد، خاک مثل خاک، باز يک چيزي. مرد ايستاده است. زنها نشستهاند. دوتايشان آن لفاف را ندارند. عرياني آزادي نيست، هرگز. محدوديت بيشتري است. با نگاهها چه ميتوان کرد؟ زير نگاه بايد مواظب دستش باشد يا پايش يا اين تراش عجيب رانها. خون و گوشت نيست. رنگ هم نيست. بايد دست کشيد، با چشم بسته يا باز. زانوهايش برق ميزد، بالاتر سفيد ميزد، نه، ترکيبي بود از سايه و سفيدي و يک جور رنگ ... همـﮥ رنگها را بايد روي تختـﮥ شستي پهلوي هم ريخت تا بشود انتخاب کرد، تا بشود روي بوم کشيد. يا چند رنگ را بايد پهلوي هم کشيد و دورتر ايستاد، با يک چشم بسته و حتي پلک فرود آمدﮤ چشم راست تا اطمينان پيدا کني که همان است که بايست ميبود. با شکست نور چند رنگ با هم تداخل پيدا ميکنند و ... اينها را خيلي گفتهاند. نميشود. آن پوست زنده را نميشود کشيد، ثبت کرد. چي ديدم؟ مطمئن نيستم، آنهم با يک نگاه سرسري. حتي اگر خيره نگاه ميکردم همينطورها بود. صلاحي نديد، حتماً. اما هميشه هست، هميشه چيزي، مفري، سدي، بهانهاي هست که بتوان بدان آويخت، توي ذهن حتي و در قلمرو بيمرز تخيل. اما اگر خاطرهاي باشد، وقتي بر يک نگاه، يک حرکت دست که در حافظه مانده است درنگ کني _ با وجود ميرايي همان حرکت در قلمرو واقعيت و ميرايي بازتابش در ... نه، گذرايي ... همين طورهاست. کلافه ميکند. براي صلاحي آنچه مانده است خاطره است، خاطرههايي که به خط ميرسند؛ دستي هست و انگشتهايي. سر انگشت را که روي لبـﮥ ميز فشار بدهي _ بسته به اينکه چطور فشار بدهي _ فشار اگر بر نوک سر انگشت باشد ناخن سفيد ميزند. انگشت که مايل باشد يک گوشه صورتي ميزند و ... ميشود با همينها سرگرم شد. راه نجاتي هست. اما تکيه روي يک چيز، يک حرکت کلافه ميکند. پنجضلعي نامنظم کافي نيست. بايد خيلي باشد. با هر کدام ميشود ساعتها وقت گذراند. هيچ نميگويد. نميخواهد. همان ضنت را دارد که ميگفت. پرسيد: «آقاي صلاحي، ميبخشيد که فضولي ميکنم، اما خواستم بپرسم امروز خاکش ميکنيد؟»
«بله، فکر ميکنم.»
همانطور سر به زير و از ميان گورها. طول گامها را طول و عرض گورها، کنار هم بودنشان يا فاصلهشان از هم تعيين ميکند. همين هم مؤثر است، انصراف خاطري است، دور که بزني، وقتي کنار نردهاي که سبز است بايستي، يا به نسترن نگاه کني.
«جواز دفن صادر شده؟ يعني خواستم بگويم بايد ...»
«بله، صبح دنبالش بودم. پزشک قانوني از شاگردهاي سابقم بود.»
«توي خانهتان که کسي نبود؟ فقط يک خانم بود.»
«زنپدر خانم بود. تلگراف کردم. پنجشنبه صبح. لازم بود، يعني حقيقتش را بخواهيد ترسيدم. من به شما دروغ گفتم. خانم توي همان اتاق بود.»
«حدس ميزدم.»
«پس چرا نمانديد؟»
«همانوقت نه، بعد، امروز صبح. براي همين هم آمدم تا بلکه ... عرض کردم که. هنوز هم که ميبينيد خاکش نکردهايم.»
«بله، خاکش نکردهايم. بيشتر از اين هم اگر بماند بو ميافتد. اما وقتي هم کرديم چه فايده؟ براي همين دلم ميخواست شما بمانيد. نه، من وسوسـﮥ مثله کردن و اينها را نداشتم، همانطور که نقاش بوف کور کرد. آدم جنازﮤ کسي را که بيست سال باش سر کرده لخت نميکند تا بکشد، يا مثلاً تشريحش نميکند تا بعد با آشنايي با آنچه زير پوست هست حرکتي را بکشد.»
«پس چرا خواستيد من بمانم، يا تلگراف کرديد؟»
«راستش نميدانم، بگيريد شما هم محرم شده بوديد، همانکه عکسها را ديده بوديد يا ديديد که من دارم چيزي ميکشم کافي بود تا بشود ازتان خواهش کرد بمانيد. اما من فکر کردم خودتان ميفهميد.»
«نشد، ديديد که.»
«بله. اما زنپدر خانم خودش را رساند، سر شب رسيد. زن خوبي است. يک پسر بيست و دو ساله دارد، نابرادري خانم است. با هم آمدند.»
از پشت شيشـﮥ عينک چشمهاش سرخ نميزند. ريشش را تراشيده است. کراواتش سياه است، سبيل جو گندمي، وقتي مو سياه و سفيد باشد ميگويند. نيست، موهايش سياه سياه نيست، بنفش. رنگ، همهاش رنگ، و نه خط. چوب سيگارش سياه است. قبلاً هم سياه بوده يا بعد که ...؟ به صرافتش نبودم. يادم نيست. دو چين کنار لبها. گونهها فرو رفته است، سايه ميخورد. نامادري عصا داشت؟ پير بود. دوتا، يکي اين طرف و يکي آن طرف، زير بالش را گرفتهاند، پشت به ديوار مشبک ايستادهاند، که ديگر ديوار نيست. آفتاب که باشد، غروبها، روزنها سرخ ميزند، سرخ کمرنگ، با سايهاي که به هر روزن ابهامي ميدهد که ... نه، ابهام نيست، طراوت يک لحظه است، مثل خنکي شبستانها. باد که از ميان روزنها بگذرد شبستانها را به ياد ميآورد، همان خنکي ماندگار را. صلاحي گفت: «بعدازظهر که کاري نداريد؟»
«نه، چطور؟ کاري از دست من ساخته است؟»
«نه، کاري که ندارم، ترتيب همـﮥ کارها را خودشان ميدهند. اما خواستم مطمئن بشوم که نيرويد، مثل ديروز. البته رفتار شما خوب بود. تقصير من بود که نتوانستم روشنتان کنم. هر کس ديگري هم که جاي شما بود نميتوانست بماند. ببينيد، من از عصر چهارشنبه تا صبح طرح کشيدم، يکي از همان بستهها بود که باز نکرديد. از اينکه سوزاندمشان، همه را، متأسف نيستم. بهدردخور نبودند. ميگفتم، صبح که ديدم چيزي نشده، گفتم شايد از خستگي است، اگر انصراف خاطري پيدا کنم شايد بشود، يا اگر کسي پهلويم باشد. براي همين تلگراف کردم و بعد هم آمدم به دبيرستان. به دکتر هم تلفن کردم. شما که رفتيد طرف عصر آمد. براي اينکه ناراحتتان نکنم گفتم امروز صبح آمد. من داشتم لباس تنش ميکردم. نميشد. دستهاش چوب شده بود، نقاشيها را لولهنکرده ريختم توي دستدان. سهپايه را هم بردم. کاغذهاي سفيد و آن چند بسته را هم گذاشتم توي دستدان. لباسش را پوشاندم. حالا ديگر داشت کوبه را هم ميزد. من داشتم زيپ پشتش را پايين ميکشيدم. خوب، شما ديگر حالا با من، با آن زن محرميد، گفتم انگار. اما اگر در را باز نميگذاشتيد شايد وقت بيشتري پيدا ميکردم. من گفتم، يادم است که گفتم ببنديد. فقط فرصت کردم چادرنماز را رويش بکشم، تا روي سينه. يقهاش درست نبود. جلو سينهاش دکمه ميخورد، سهتا. ديدهايد که آن سفيدي گردن، برآمدگي آن دوتا استخوان ترقوه و بعد انحناي پستانها چطور سايه روشن پيدا ميکند که فقط بايد ... نقاشها، نقاشهاي کلاسيک مردهاي را تشريح ميکردند، دور از چشم کليسا. دکتر حتماً اين چيزها را ميدانست، آنهم وقتي سر زده آمد تو.»
راعي گفت: «باور بفرماييد من در را به هم زدم. شايد هم خيلي خورده بودم. آخر ظهرها عادت ندارم.»
«شايد بايست پيش ميآمد. همين را ميخواستم توضيح بدهم، شايد هم براي خودم، مثلاً اينکه چرا تلگراف کردم. دکتر دير يا زود سر ميرسيد. حرفي نزد. سلام کرد. کيف دستش بود. گوشي را گذاشت روي سينهاش. آن انحنا را که گفتم تا آن وقت و با آن دقت نديده بودم. دير شده بود. ديگر نميشد. بيست سال کم نيست. آدم فکر ميکند که هست، که هميشه هست، امشب که نشد، امروز اگر نکشيدي ... همين را ميخواستم بگويم. ميدانستم دکتر مشکوک شده است. موهاش عجيب پريشان شده بود. زنم را ميگويم. شانه را يادم رفته بود يک گوشهاي پنهان کنم. وقتي شما رفتيد موهاش را شانه کردم بعد هم رفتم به کبوترها دانه دادم، آّب حوض را هم بههم زدم و برگشتم ببينم اقلاً يک حالتش ايجاد شده، يا نه. نشده بود. از عکسهاش چيزي دستگيرم نشد. شايد جلو يک مرد غريبه سرش را يک طور ديگر شانه زده بود. عکسها با هم تفاوت داشتند، خيلي. پيراهنش را که پوشاندم ديدم موهاش درست همانطور شده که ميخواستم، که ديده بودم. يادم نيامد کي. اما همانطور بود که بايست ميکشيدم. دير شده بود. گفتم که در ميزد، اول کوبه را زد. بعد هم که سرزده آمد. دکتر گفت: "نسخههاش خدمتتان هست؟" توي يک مجري گذاشته بود، خودش. خيلي گشتم. يک دسته بود. ورق زد. فکر ميکنم وقتي من رفته بودم دنبال نسخهها همه جاي زنم را ديده بود. مشکوک شده بود. آن چين ظريف ميان دو ابروش بود. نسخهها را که ديد، يکييکي، گفت: "سکته بوده." همهجاش را ديده بود، مطمئنم. از موهاش فهميدم. به هم خورده بود، تغيير کرده بود. حتي دکتر سعي کرده بود با دست صافش کند. شايد فکر کرده موهاش صاف بوده. و يا يادش نمانده که موها را به چه حالتي بايد دربياورد تا من نفهمم. جواز دفن را صادر کرد. مثل اينکه همان وقت بود که تسليت گفت. وقتي خواست برود چون ميدانستم که ديده، همان نيمي را که تمام نکرده بوديد _ ته استکانتان هم هنوز داشت _ گفتم: "دکتر، ميخواهيد لبي تر کنيد؟" گفت: "نه، متشکرم. اما خواستم بپرسم، البته فضولي است، بايد ببخشيد، اما آخر چرا کسي را خبر نکردهايد؟" گفتم: "تلگراف کردهام ميرسند. اينجا هم که ميدانيد کسي را ندارم." گفت: "ميفهمم. اگر از من کمکي ساخته است ..." اما گفتن اينها چه فايده دارد؟ نيمساعتي ماند. يک استکان هم نخورد. تاب نياورد، مثل شما. کاش ميماند، يا شما ميمانديد. توضيحش مشکل است. آدم نميتواند يکتنه باش روبهرو بشود. اگر ميمانديد شايد ميتوانستم چيزي بکشم، چيزي مثل همان موهاي به هم ريخته که فقط يک لحظه ديدم و تصميم گرفتم هر طور شده ثبتش کنم.»
چهار نفرند، تابوت بهدوش. نگاه نميکند، اما ميداند، ديده است که ميآيند. گفت: «با اينهمه مهم نيست. تنها دلخوشي من اين است که همهچيز اينجاست، گيرم هم که نتوانم چيزي بکشم.»
ميدانم به پيشاني اشاره کرده است، نه به قلب. در دل نيست. شايد حتي اشاره نکرده. نامادري را ميآورند. و در کتاب آدابالشيعه آمده است که سيد قادر شوشتري روايت کرده است از احمد بن محمد بن احمد اسحاقي و او روايت کرده است از ابوالفتح حسن بن محمد رادوياني که از ثقات و فحول محدثين است و او روايت کرده است از محقق متتبع علامـﮥ عاملي که او روايت کرده است از عبدالعظيم عزيزي صاحب البريد و او روايت کرده است از محمد ابن علي بن حسين بن موسي فقيه بغدادي که او روايت کرده است از کافي قريشي و او روايت کرده است از ابنعباس که گفت شنيدم از سيدالمرسلين و خاتمالنبيين که فرمود هر مسلمان از امت من که به تشييع برود مسلماني را هفت قدم، و به روايتي ديگر آمده است در جامعالاحاديث که از امهات کتب حديث است که بردارد مسلماني را به دوش و تا گور ببرد خداي کريم آسان کند براي او عذاب شب اول قبر را؛ و آمده است که آتش تن او را نسوزاند و خداي _عّزشأنهُ_ نصيب کند او را هفت قصر از قصور بهشتي؛ و به حديثي معتبر آمده است که خداي او را نميراند تا او را بيامرزد.
تند ميروند، از روي گور. نامادري نشسته است و حالا فقط صلاحي است، پشت تابوت، تنها. روي گورها پا ميگذارد. اما حالا بايد دور بزند و از کنار نرده رد بشود. پايـﮥ چراغ براي گذاشتن چراغ است يا شمع؟ شبها روشن ميکنند. روز هم ميشود. از خاک به خاک، توي آن دهانهاي که حالا حتماً از سايه پر شده است، آنهم وقتي ديگر زمين گرد است و ميگردد. اما هست، دارد، هميشه و تا زنده است با او است، با آقاي ميرزا حسين صلاحي است، حتي اگر نکشد. اما من، من که سيد محمد راعي خلف مرحوم سيد عليخان راعيام ندارم، نيست. فقط همان است که ديدم در قاب پنجره، که حالا نيست، انگار نبوده است، نديدهام. همين است که هست، نبايد گريه کرد. نميشود. من بيرون از مجموعهام. آقاي صلاحي اگر عينک نگذارد، زير نور شمع يا در پرتو غروبي ناقص ميتواند ببيند که موفق شده است. و من اگر بنشينم، همينجا، روي اين سنگ قبر _ گور هر که ميخواهد باشد _ ميتوانم دستهايم را جلو صورتم بگيرم، جلو دهانم تا صدايم بيرون نيايد و با لرزش شانهها بخندم. ميشود. حتي اگر تصميم بگيرم ميتوانم بيصدا بخندم.
پايان جلد اول
قرار بود منتشر شود:
خاک دامنگير (جلد دوم برهء گمشدهء راعي)
دابةالارض (جلد سوم برهء گمشدهء راعي)
اين دو جلد را نويسنده ناتمام رها کرد.
|