برو به بخش: 11 . 10 . 9 . 8 . 7 . 6 . 5 . 4 . 3 . 2 . 1
راعي وقتي ديده بود که درست ساعت هفت چراغش روشن است، هيچ تعجب نکرده بود. حليمه روزهاي شنبه ميآمد. شايد هم باز آمده باشد. و او با اينکه ميدانست که حليمه آنجاست، لخت، باز هم مثل ديروز عصر در حمام را باز ميکرد. کليد توي دستش بود. اما نميخواست در خانهاش را حتي باز کند، درست مثل وقتي که آدم فکر کند دزدي، کسي آمده است و حالا که صداي پا شنيده است جايي پنهان شده. حتي فکر کرد کاش دزد آمده باشد. و با سر و صدا کفشهايش را با کفشپاککن جلو در پاک کرد. فايدهاي نداشت. گوش داد. هيچ صدايي نميآمد. صداي شير يا دوش را هم نشنيد. تقصير از خودش بود. حليمه آنجا بود.مطمئناً باز آمده بود. ديروز عصر نميبايست در حمام را باز ميکرد. تاب نياورده بود. وسوسهاي قديمي بود، چيزي که از شش هفت سالگي در او بود، از همان وقت که ديگر به حمام زنانه راهش نداده بودند هميشه دوباره ديدن آن حالت قديمي، زني که ـ هر که ميخواست باشد ـ روي برميگرداند و با سر و صورت صابوني سعي ميکرد پستانهاي بزرگ پر شيرش را با دستهاش بپوشاند، وسوسهاش ميکرد. هواي سرد بيرون که به پشتشان ميخورد ميفهمند که در باز شده است. حليمه پشت به در نشسته بود. برنگشت. حتي حرفي نزد. در حمام صدا کرده بود. موهاش را خيلي وقت بود که شسته بود و حالا جلوش ريخته بود و شانه ميزد. با دست راست شانه ميزنند. ديده بود، اما فقط به کمک کلام به يادش ميآمد، درست مثل توصيف عکسي که نديده باشد، يا خوابي که نوشته باشدش و حالا جز همان کلمات ثبت شده چيزي برايش نمانده باشد. و تا يادش بيايد، به هر قيمتي هم که شده امشب هم حتماً در حمام را باز ميکرد. اما اگر حليمه اين بار هم برنميگشت ديگر همه چيز از دستش ميرفت، يا همهچيز چنان در هم نشت ميکرد که هيچوقت نميتوانست هر چيز را سر جاي حقيقيش بگذارد. کاش حالا، هر چند يکشنبه است و ساعت هم هفت و چند دقيقه، حليمه باز توي حمام باشد. گوش داد. نه هيچ صدايي نميآمد. کليد را در سوراخ کليد کرد و زبانه را فقط يک بار چرخاند، بعد کليد را درآورد و توي جيبش گذاشت و بلند، يا آنقدر بلند که اگر هم حليمه پشت در نباشد بشنود، گفت: «نان که ندارم. يکي دو تا شير هم براي فردا صبحم بايد بخرم.»
پائين که رسيد فهميد پلهها را دوتا يکي آمده است. حليمه گفته بود: «در را ببنديد، آقاي راعي. ميبينيد که لختم.»
لخت بود و پوستش آنقدر سفيد که نميشد نگاهش نکرد، يا در را بست، طوري که انگار در را باز نکرده، يا نديده. پشتش باريک بود. رشتـﮥ سفيد کف صابون بر تيرﮤ پشتش جريان داشت. هنوز داشت موهايش را شانه ميزد، گفت: «چرا ماتتان برده؟ زود باشيد لباستان را بکنيد تا يک دست بشويمتان.»
بلند شده بود. اخم کرده بود. به راعي کمک کرد تا لباسهايش را بکند، آنقدر سريع که راعي ناگهان ديد لخت جلو او ايستاده است و ديگر دير شده است که خجالت بکشد، يا خودش را طوري بپوشاند. حليمه کوچکتر از او بود و راعي ناچار شد بنشيند تا حليمه بتواند سرش را صابون بزند. سرش پاک بود، تمام بدنش هم، اما حالا که حليمه داشت آرام آرام به سرش دست ميکشيد تا صابون حسابي کف کند خار خار اين را داشت که کاش حليمه اينقدر ظرافت و يا حتي ملايمت به خرج ندهد، که انگار او بچه است، حتي دستش رفت تا خودش کاري بکند يا حداقل براي تسکين خارشي که شروع شده بود يکي دو پنجهاي به پوست سرش بکشد، که حليمه شروع کرد، اول آهسته و با يک دست، انگشتهاي يک دست و بعد با هشت انگشت، که انگار دندانههاي شانهاي باشند و بخواهند موها را از نزديکيهاي پيازهاشان و خلاف خوابشان شانه کنند. بعد نوبت به پشت گوش و شيارها و خلل و فرج گوشها رسيد. کاش پرﮤ گوش يادش نرود. با دو انگشت شست و اشاره چند بار لمسشان کرد، آنقدر آهسته که انگار فقط سر و کارش با پوست بود. آب ولرم شير که بر سرش ريخته شد و به موها از سر نو پنجه کشيده شد، راعي سعي کرد فقط به خاطرﮤ سوزش چشمها فکر کند تا مبادا چشمهايش را باز کند. سر را معمولاً دو سه بار ميشويند. نشست. از وقفهاي که ايجاد شده بود، و بيشتر از خارش پوستش که از هفت مهرﮤ گردن شروع و به پوست زبر و ترکخوردﮤ پاشنـﮥ پاها ختم ميشد چندشش شد، انگار که ناگهان آب سردي رويش ريخته باشند و پوست را دانههاي ريز پوشانده باشد. از سينه شروع ميکند. راعي هوا را به دمي طولاني بلعيد. با دست چپ صابون را ميمالند و با ليف به دست راست کرده بر پوست ميکشند. وقتي خارش پشت گردن آرام گرفت و کرختي مکيف همچون شالگردني از ابريشم خام بر پوست سرمازده پيچيد خارش باقيماندﮤ بدن مضاعف شد. اما لايـﮥ کف و تماس کنف زبر صابونزده آنقدر درنگ نميکرد تا خارش دردآور شود، و تاي شال کشميري که از راه سنگلاخي جادﮤ ابريشم آورده بودند باز ميشد، آستين برميآورد و لايه بر لايه فرود ميآمد و سرانجام به هيأت قبايي از اطلس چين و ماچين از قوزک پاها برگذشت، و راعي از وقفهاي که به ناگهان سلسلـﮥ بيانتهاي مستفعلنهاي گامهاي بُختي را قطع کرده بود، خواب و نيمخواب از فراز هودج چشم فراز کرد.
زنجير بر پاي شتر کف کرده دهان که بزني دو پاي جلو خم ميکند و مينشيند. منزل آخر بود. اما چشمهايش را بست. جرسها را صدايي نبود. خواه و ناخواه چشم گشود. حليمه دست راستش را بر کف دست نهاده بود و با ليف بافته از رشتههاي کنف بر پشت دست ميکشيد. حتي لاي انگشتها و ناخنها را فراموش نکرد. کف پاها را سنگپا کشيد و آب ريخت. دستهاي حليمه کوچک بود و رنگ پوستشان سرخ ميزد، با لکههاي سفيد که جا عوض ميکرد. شانـﮥ چوبي را که ديد با خشم از دستش گرفت و به کناري انداخت. بلند شد، شير دوش را باز کرد. داغ بود. عقب نکشيد. بايست ميگذاشت آب گرم و داغ پرنيان پيچيده بر تنش را ميشست و ميبرد. فقط لحظهاي داغ بود، همانقدر که پوست سرش را سوزاند. حليمه حتماً شير سرد را هم باز کرده است. ميتوانست با حرکت سريع دست همـﮥ جامه قبا کند و اگر پرند يا پرنيان پوست را به لمحهاي از هر چه جامگي بشويد، اما دستهاي حليمه، سبک و سريع، عريانيها را پوشاند و از سر نو هر عضو را از پس عضوي ديگري در لفاف حريري جفت دستها پيچاند و پاک و ارضا شده رهاشان کرد، و راعي چشم بسته ماند تا حليمه کار خود تمام کند و حتي خم شد، کمي، همانقدر که او بتواند سرش را خشک کند و حوله را بر دوشش بيندازد.
نميبايست خرابش ميکرد، اما کرده بود، اين را حالا بهوضوح ميفهميد، حالا که کليد بهدست چند بار طول خيابان را رفته بود و برگشته بود و هيچ يادش نبود که به خاطر چه کار ضروري، آنهم نيمهشب، و با دمپايي بيرون آمده است، و حداقل دنبال چه چيزي آنهم جلو اين ساختمان بلند آنهمه گشته است، درست انگار هنوز هم همان يکشنبه شب، سيزدهم مهر ماه چهل و هشت است، و حليمه باز آمده است تا چيزي را بشويد، جايي را گردگيري کند، يکي دو پيراهنش را اطويي بزند. کاش همان شنبهشب تمامش کرده بود، ميتوانست بگويد: «کيف پولم آنجاست توي جيب کتم. هر چه خواستيد برداريد. کليد را هم بگذاريد روي ميز سرسرا.»
شايد هم تقصير از حليمه بود. زير پيراهن آبي به تن داشت و آب قطرهقطره از موهاي خيس روي شانه و سينهاش ميچکيد. نميبايست ميگذاشت. از حمام که بيرون آمده بود، از توي کمد، از ميان لباسهاي شسته و اطوزده چيزهايي برداشته بود. چشم بسته پوشيده بود تا ديگر بيش از اين، خودش حداقل، برهنگي وقيحش را نبيند. لبـﮥ تخت که نشسته بود به صرف عادت سيگاري آتش زده بود اما از طعم سيگار بدش آمده بود، و انگار که اولين بارش باشد، يا سيگار را از قوطي سيگار پدر دزديده باشد، با همان پک اول، در تاريکي صندوقخانه، به سرفه افتاده باشد. سيگار را توي زير سيگاري خاموش کرده بود. کاش ميشد روي تخت دراز بکشد و در لفاف حريري پوست تنش بخوابد. مطمئناً خوابش ميبرد اگر حليمه حضورش را با بوي تند لباس تازه شسته و اطوي آستينهاي پيراهنش و پاکي چهارگوشـﮥ اتاق تحميل نميکرد. عريان در تختش ميخوابيد. بدتر از همه صداي دوش آب بود که نميگذاشت پلکهاي سنگينشدهاش را ببندد. حليمه هم بيتقصير نبود، آنهم وقتي آنطور در درگاه اتاق خواب، با زيرپيراهن کوتاه آبي و پاهاي گشوده، لبخند بر لب، ايستاده بود. بر لبـﮥ دامن زيرپيراهنش تور سفيد دوخته بود. مچ پاهاي سفيدش هنوز خيس بود. اما مگر نميتوانست بگويد: «پولتان را گذاشتهام روي ميز سرسرا، زير گلدان،»؟ يا حداقل ميگفت: «حليمه خانم، جداً متشکرم.»
شايد هم براي اينکه کاري کند که دستهاي مشتکردﮤ ميان رانها و کف پاي چپ روي سردي پشت پاي راست را از خاطرش پاک کند، يا نگذارد حليمه فقط همين حالت را مثل عکسي با خودش به خانه ببرد بلند شد و دست حليمه را گرفت و به طرف تخت کشاند. حليمه فقط ميخنديد، همانقدر که دندانهاي جلوش ديده شود و انگار گفت: «پس اقلاً چراغ را خاموش کنيد.»
و به پرده اشاره کرد. راعي گوش نداد و دستهايش را گرفت. شايد براي اينکه باز به پرده اشاره نکند، يا نخواهد زيرپيراهنش را در بياورد. خودش هم لخت نشد و وقتي سرش را روي شانـﮥ حليمه گذاشت فهميد که حتي فرصت نکرده او را ببوسد. آنوقت گريه کرد، بلند، و با هقهق. ميفهميد که حليمه چيزهايي ميگويد و حتي حس کرد که زن وحشتزده است و در عين حال دارد به موهايش پنجه ميکشد، اما گذاشت تا گريهاش خودبهخود فروکش کند و بعد که دستهاي حليمه به زيرِ پيراهن و حتي زيرپيراهنش لغزيد فهميد آنقدر عرق کرده است که زيرپيراهن به پوستش چسبيده است. بوي عرق تن حليمه را هم حس کرد.
بازوهاي حليمه را رها کرد و بلند شد و نشست. پيراهن هم به تنش چسبيده بود و قطرههاي درشت عرق روي گردنش ميلغزيد. بايست خودش را ميشست. حليمه همانطور دراز کشيده بود، با پاهاي گشوده. پوست شکمش خطهاي سفيد داشت. دست برد و دامن زير پيراهن حليمه را پائين کشيد. کوتاه بود و حليمه با دستهاي سفيد در راستاي بدن همچنان ميخنديد، جاي ناخنهايش را در گوشت بازوي حليمه ديد. دندانهاي آسيايش سياه بود و يک دندان نيشش کرم خورده بود. وقتي خواست از روي تخت بلند شود پتو را روي پاهاي عريانش کشيد.
آب دوش که سرش را خيس کرد فهميد لباسهايش را نکنده است. شايد از بس در فکر اين بود که آب را ولرم کند يادش رفته بود و حالا ديگر مهم نبود و گذاشت تا فشار قوي آب بوي عرق را از ذهنش پاک کند. نبايست گريه ميکرد. چفت در را انداخت و لباسهايش را درآورد و توي طشت ريخت. با آب هم اگر ميشست کافي بود. اما شير را بست و قوطي گرد رختشويي را توي طشت خالي کرد. هيچکدام زنگي نبود. اما اول پيراهن را شست. با زير پيراهن روي يقهاش ميکشيد. آستينهاي آهاردار را هم همينطورها شست. مسواک مستعملش دم دست نبود. حالا ديگر ميتوانست توي کف باقيمانده زير شلور و شورت را بشويد. جوراب به پا نداشت وگرنه ميشست. وقتي شورت را ميشست صداي پاي حليمه را شنيد. کفش پايش نبود. توي آشپزخانه بود. معمولاً پيراهن سفيد را دوبار ميشويند. اين بار يقـﮥ پيراهن را با دامن آن شست. ميشد همانوقت که خودش را ميشويد لباسها را هم آب بکشد. سرش را اول شست. وقتي رختها را آب ميکشيد شنيد که حليمه چيزي ميگويد. صداي آب نميگذاشت که بشنود. شير را که بست صداي پايش را از پلهها شنيد. نبايست گريه ميکرد. اما ديگر کار از کار گذشته بود، يا آنقدر پاک شده بود که ميتوانست فراموش کند که تنش آنقدر کثيف شده بود و زيرپيراهن و حتي پيراهن آنطور به پوست عرقکردهاش چسبيده بود. حليمه حتماً از پشت در حمام شنيده است که دارد لباسهايش را ميشويد، يا از اينکه ديده است که ديگر صداي دوش نميآيد فهميده است. کاش ميماند تا برايش ميگفت که چرا گريه کرده است، يا حداقل به خاطر او نبوده که تنش، و حتي لباسش را شسته است. اما خودش هم نميدانست دقيقاً چرا با آنهمه وسواس همهچيز را شسته بود، حتي تا يکشنبهشب هم که بالاخره پس از آنهمه کوچهگردي برگشت تا يک طوري براي حليمه توضيح بدهد نميدانست. وقتي هم بالاخره فهميد ديگر دير شده بود. همه چيز درهم نشت کرده بود، حتي خاطراتي که فکر ميکرد براي هميشه دستنخورده در ذهنش باقي خواهد ماند بيرنگ شده بود و گاهي با حال جا عوض ميکرد، انگار که بادي بوزد و همـﮥ بوها را در هم بريزد و آدم نداند حالا دقيقاً چند ساله است، و يا دست کم کجا بايد دنبال آن بوي ثابت و قديمي بگردد.
نبود. روزنامه هيچ جا نبود. و راعي رها شده بر مدارهاي متقاطع آنهمه بو تنها ميتوانست به خانهاش برگردد. ديگر از وقت نشستن توي مهتابي گذشته بود. ساعت حتماً بيش از يک بود. چراغ سرخ به وضوح پيدا بود. طبقـﮥ همکف سه در بزرگ داشت، با سردرهاي آجري. طبقـﮥ اول و دوم ... بايست دوازده طبقه داشته باشد. اگر خوابش ميبرد صبح زود ميتوانست بيايد. شايد همين دور و برها باشد. اگر پشت اين ديوار افتاده باشد چي؟ قيدش را بايد زد. شبهاي ديگر هم بود. جدولش را حل کرده است. از خانههاي خالي جدول و حتي از خانههاي پر خيلي چيزها ميتوان فهميد.
حليمه توي سرسرا نشسته بود. جاي خاليش هنوز هم روي اسليمي قاليچـﮥ اصفهانيش مانده بود. سفره جلوش بود. گفته بود: «شما که باز يادتان رفت نان بگيريد؟»
چارقد سرش نبود. موهايش را روي شانه ريخته بود. سياهتر ميزد و روي شانهها حلقهحلقه ميشد. پيراهنش آستينکوتاه بود. لبـﮥ آستين نوار آبي داشت، مثل لبـﮥ دامن. چهار زانو نشسته بود. پيراهنش گلدار بود، گلهاي سرخ و آبي ريز بر متن صورتي، با يقـﮥ مردانـﮥ آهاردار. فقط دکمـﮥ يقه را نبسته بود. گفت: «همين حالا ميگيرم، دو دقيقه هم طول نميکشد. چيز ديگري که نميخواهيد؟»
حليمه گفت: «نه، تازه رفتن ندارد، چند تکه از ديشب هست، ميشود گرمشان کرد.»
دامنش چيندار بود و بلند. وقتي به طرف آشپزخانه ميرفت ديد. برنج و خورشت سبزي پخته بود. هنوز از خورشت بخار بلند ميشد. اگر توي خورشت يکي دو ليمو بريزند واقعاً خوشمزه ميشود. ليموي عماني ريخته بود. خودش نداشت. ماست داشت. توي سفره بود با گرد پونه بر آن، و يا ريحان، سودﮤ زمرد يا يشم. از خانهشان آورده است، يا خريده. سر خيابان در طبلههاي عطار هست و گاه در گونيهاي کوچک و بزرگ کنار هم چيده. نيمي را ديد. داشت. درش را باز نکرده بود. کرمعلي نميخورد، يا سر سفره نميخورد. وقتي لباسش را ميکند فکر کرد نکند دو ليوان گذاشته باشد. دو ليوان بود اما فقط يکي يخ داشت و تا نيمه. يخها آب شده بود. نشست، بر حاشيـﮥ قاليچه. حليمه اگر ميخواست روبهرويش بنشيند باز مجبور بود همانجا روي اسليمي قاليچهاش بنشيند. فقط براي خودش ريخت. وقتي ليوان را برداشت فهميد که بايد به سلامتي حليمه بخورد. نه، نبايست. همينطور هم ميشود خورد، انگار که آب ميخوري.
حليمه چهار زانو کنار سفره نشسته بود. داشت براي خودش برنج ميکشيد. راعي ليوان را گذاشت و براي خودش کشيد، اول برنج و بعد چند قاشق خورشت و فقط دو قاشق ماست با گرد پونه کنار بشقابش ريخت، همانقدر که بر سفيدي متن برنج با سبزي سير خورشت قرينهاي درست کند. حليمه گفت: «اجازه ميفرمائيد امشب را اينجا بمانم؟»
راعي ميبايست چيزي ميگفت، به خاطر حليمه فقط. اما از کجا ميبايست شروع ميکرد؟ وقتي آشپزخانـﮥ مادر، با ديوارهاي کاهگلي و طاقهاي ضربيش به طبلههاي عطاران ميمانست و اينجا، اين غريبه با بوي آشنايش آمده بود تا آنهمه خاطره را که به عکسهاي قابکردﮤ آويخته بر ديوار ميمانست بياشوبد... گفت: «ميدانم دير است. خودم ميرسانمتان.»
گلگاوزبان، بارهنگ، خطمي، شويد، پونه، ريحان، نعنا، سماق، ليمو، زعفران. بوي غذا، توي کوچه از چند خانه آنطرف دل را مالش ميداد. هيچگاه نشده بود يکي را از همانجا که پدر وردخوانان بالاي سفره مينشست به ياد بياورد. بچهها دست شسته و گاهي با انگشتي و يا حتي چانـﮥ آبچکان دو طرف مادر و دور از پدر مينشستند. مادر کفگير به دست ميکشيد، چيزي: يک لنگه پونه، تَنگي شکر، يک بار نعنا، يک کفگير زعفران.
«سلطنت مادر را زوال مباد!»
و بعد؟ بعد همه چيز در هم ميرفت، چيزي از اين و چيزي از آن به يادش مانده بود، انگار که آلبومي را از سر بيحوصلگي ورق بزنند. و بقيه، آنچه بر ديوارها و ميان قابهاي ميناکاري يا بر متن سفيد برگهاي آلبوم نبود در عطر و طعم ادويه و چاشني محو ميشد. و حالا ديگر همه چيز بوي خاک ميداد و خاکستر، لايه بر لايه، بر ديگ و ديگدان، کفگير و سه پايه و حتي يوشنهاي آنطرف سکوهاي اجاق نشسته بود. مگر شعلـﮥ چند تکه چوب چقدر دوام ميآورد؟
«خدايا، به دادهات شکر و به ندادهات شکر.»
رنگها از پيمانـﮥ بشقابها و کاسهها و قاب بر سفرﮤ قلمکار سرريز ميشد و در هم ميآميخت، و از پس وردستيهاي پر از حلوا که گرد بر گرد مجلس بود بالاي سفره خالي ماند و ديگر هيچکس نبود تا بر جاي خالي پدر بنشيند و دانههاي برنج و تکههاي نان _ نعمتهاي خدا را _ دانه برچين کند. پدر خلال دندانش را توي شيشـﮥ کوچکي کنار دستش ميگذاشت:
«خداوندا، هيچ بندهايت را به خاطر يک لقمه نان به در خانـﮥ ظالم نفرست.»
حليمه گفت: «اگر ميدانيد مزاحمم ميروم، خودم ميتوانم، بچه که نيستم.»
گفت: «چه مزاحمتي؟»
راعي کمک کرد تا سفره را جمع کند. حليمه گفت: «شما چطور ميتوانيد تنها سر کنيد؟ آدم دق ميکند.»
گفت: «عادت کردهام، شبها چيزي ميخوانم، يا به موسيقي گوش ميدهم. گاهي هم مينويسم. هر وقت هم حوصلهام سر رفت ميروم بيرون گشتي ميزنم.»
«والله، من که نميدانم چطور ميشود. آدم بچه ميخواهد، همزبان ميخواهد، يکي که به آدم برسد.»
راعي گفت: «نميخواهد ظرفها را بشوييد.»
و از پشت بغلش کرد. آدابش چگونه بود؟ فاحشهها خودشان بلدند، به سائقـﮥ عادت آدم را راه ميبرند. اما اينها، اين آدمهاي عادي، چطور شروع ميکنند؟ پدر بعد از غذا مينشست پشت به مخده و عينک به چشم، رحل را جلوش ميگذاشت و وردگونه سورهاي ميخواند، و گاهي يک جرعه چاي ميخورد. مادر کنار سماورش مينشست. هيچوقت نديده بود کنار هم بخوابند. مادر پهلوي بچهها ميخوابيد و پدر تابستانها روي تخت چوبيش کنار حوض و زمستانها بالاي کرسي. حليمه گفت: «اينجا که نميشود.»
و خنديد. پشت گوشش را گلاب زده بود. راعي پرسيد: «شما نماز هم ميخوانيد؟»
دکمـﮥ پيراهنش را که باز ميکرد پرسيد. حليمه برگشت. پستانبند بسته بود. با دست موهايش را پشت گوش راستش ريخت، گفت: «بله، پس چي خيال کرديد؟»
راعي گفت: «همين طوري پرسيدم، خواستم حرفي زده باشم.»
با هم تا سرسرا آمدند. ليوانش را روي ميز گرد توي سرسرا گذاشته بود. نيمي هنوز داشت. ديگر نميبايست ميخورد. با فاحشهها، مست اگر بود، بهتر ميتوانست تاب بياورد. و حالا گرچه ميدانست بهتر است بنشينند روي دو صندلي و روبهروي هم و از اين در و آن در حرف بزنند، اما نميخواست تا صبح بکشد. بيشتر از ترس بيخوابي شبهاي بعد بود. حليمه گفت: «توي خانه گفتم شما مهمان داريد. منتظر من نيستند.»
گفت: «به کي گفتيد، مگر آن دو تا هم با شما زندگي ميکنند؟»
حرفي نزد. از شوهرش نميخواست بگويد، از زمينگير بودنش هيچوقت حرفي نزده بود. ساطع گفته بود. ميدانست. راعي نگاهش نميکرد. خجالت نميکشيد، ديگر چيزي نداشت تا پنهان کند. و گذاشت تا حليمه خود لخت بشود. حليمه پرسيد: «چراغ را خاموش کنم؟»
گفت: «اگر دلت ميخواهد بکن.»
عادت کرده است. و نگاه کردن بر عورت زن مکروه است. و چون با زن طيبـﮥ خويش جماع کنند نبايد که زني ديگر را صورت کنند، به وهم يا خيال. و در وقت جماع سنت است که مرد روي از قبله بگرداند، و در ابتدا به حديث و بازي و قبله و معانقت دل زن خوش کند، که در خبر است که مرد نبايد بر زن افتد چون ستور. بايد در پيش صحبت، رسولي باشد.
چراغ که خاموش شد، وحشت کرد. چراغ خواب را روشن کرد. ميخواست ببيند و با دو چشم باز. از اينکه هميشه مجبور بود با کسي باشد و به ديگري بينديشد ذله شده بود، بخصوص حالا که پوستش بيدار شده بود و تن زندﮤ جفتخواه حليمه دستآموز و رام دستهاي او بود. اما نميشد، نشده بود. فقط غريزه بود و خواهش تن، و از سر شهوت، نه آنکه تا بي عَقِب نميرد که هر که حکمت آفرينش بشناسد، وي را هيچ شک نماند که تناسل محبوب حق، تعالي، است. و ايزد، تعالي، که رحم بيافريد و آلت مباشرت بيافريد، تخم فرزند در پشت مردان و سينـﮥ زنان بيافريد، و شهوت را بر مرد و زن موکل کرد بر هيچ عاقل پوشيده نماند که مقصود از آن چيست.
پرسيد: «پسر بزرگت هم با شما زندگي ميکند؟»
گفت: «نه، براي خودش خانه و زندگي دارد. عرض کردهام که. سه تا بچه دارد. من سيزده ساله بودم که سر او آبستن شدم.»
گفت: «دختر بزرگت چي؟»
«شوهرش دادم. بچهاش نشده. اما خوب، الحمد لله زندگيش بد نيست.»
و خنديد: «اصولدين ميپرسيد؟»
و سر بلند کرد و پرﮤ گوش راعي را به دندان گرفت و بلند بلند خنديد. راعي پرسيد: «شوهر دومت چي، او حالا کجاست؟»
حليمه يک لحظه نگاهش کرد، با يکي دو چين اضافي بر پيشاني و شکستگي خم ابروها. راعي کنار او دراز کشيده بود، بر پهلو خوابيده و تکيه داده بر آرنج دست راست. داشت با موهاش، حلقههاي افتاده بر شانـﮥ برهنهاش بازي ميکرد.
«همينطوري پرسيدم، باور کن.»
حليمه گفت: «همهاش که همين طوري ميپرسي. تو حالا چه کار داري به آنها؟»
راعي دست برد تا نوک پستانش را به دو انگشت بگيرد. سياه ميزد. حليمه زد زير دستش. راعي گفت: «چرا عصباني شدي؟ گفتم که همينطوري پرسيدم.»
نه، ديگر دير شده بود. هميشه همين طورها ميشد، و حالا که خارخار نوازش نوک پستانها را بر نوک انگشتهاش حس ميکرد حليمه نشسته بود بر لبـﮥ تخت و گريه ميکرد.
«من ديگر پير شدهام، ميدانم. هيچکس ديگر من را نميخواهد. آن از آن شوهرم، اين هم شما. اينهمه راه آمدم، صبح زود. گفتم يک چيزي برايتان ميپزم، يک شب هم شده نميگذارم تنها باشيد. اينهم دستمزدم.»
راعي گفت: «باور کنيد نميتوانم. دست خودم نيست. ديشب هم که آنطور شد نفهميدم. عذر ميخواهم، متوجه نبودم.»
گونههاش گل انداخته بود. لبهاش ميلرزيد: «چي؟ متوجه نشديد؟ ببينيد هنوز جاي پنجههاتان روي بازوهام مانده. آنوقت ميگوييد متوجه نشدم، ببخشيد؟ چي را ببخشم؟»
بلند شده بود. ديگر گريه نميکرد. لباسهايش را که پيدا کرد دويد بيرون. راعي عريان دراز کشيد روي تخت، به پشت، و خيره به جاي لکهاي که ميبايست همان روبهرويش ميبود، اگر پاکش نکرده بود. حتي سيگار نکشيد. ديگر هيج جاي خجالت و عذرخواهي نبود. صبح حتماً ميرفت و کليدش را از حليمه ميگرفت. تمامش ميکرد. و اين در که همين حالا بسته شد براي هميشه بر حليمه بسته ميماند، گرچه حفرﮤ زير قاليچـﮥ اصفهانيش همانقدر سياه و عميق بود که بود، اما تخت باز هم از او شده بود، تمام طول و عرض تخت. عرق پيشانيش را پاک کرد.
و حالا که هر دو کليد را داشت حليمه هم تصوير کهنهشدهاي بود در قابي ميناکاري که اگر ميخواست ميتوانست از قاب درش آورد و جايي گم و گورش کند.
لباسهايش را کند، لباس خوابش را پوشيد، توي آينـﮥ قدي خودش را نگاه کرد. سيدمحمد راعي، دبير، مجرد، سي و نه سال و يازده ماه و چند روز داشت، موها سياه، جلو سر کمي ريخته، سبيل پر پشت و چالي بر چانه و خال سياهي ميان دو ابرو، کنار ابروي چپ. پدر و مادر مرده بودند و در آن قبرستان قديمي کنار هم خفته بودند. برادر کوچکتر کرمانشاه بود. هر دو خواهر ازدواج کرده بودند، با يکي يک بچه، پسر و دختر. و آن يکي، همزاد خودش، حتماً جايي در آن قبرستان قديمي بود. و اما اين يکي که زنده مانده بود، محمد راعي، ديگر مست نبود، و ميتوانست، اگر بخواهد، بخوابد تا شايد صبح زود اگر ساعت شماطه درست کار کند، بيدار شود، و باز يکي دو دور جلو ساختمان بزند. کاش ديگر، يک امشبي، خواب نبيند.
نديده بود، يا محو بود و دور که حتي به زحمت يادآوريش نميارزيد. ساعت شماطه درست سر ساعت زنگ زده بود. حليمه گفته بود: «شما چطور ميتوانيد تنها سر کنيد؟»
خودش چهار بچه داشت و هنوز به سائقـﮥ غريزه ميخواست. پستانهايش پر شير بود و پوست چروک خوردﮤ شکمش باز ميتوانست قالب کودکي بشود، پاها جمعکرده و چشمها ميشي. راعي ميبايست تاب ميآورد. براي چي؟ نميدانست. حتي نميدانست که چرا بايد ناشتايي نکرده باز کفش و کلاه کند و از کوچـﮥ نظامي به دست راست بپيچد و باز به دست راست. رفتگرها تمام خيابان و پيادهرو را جارو کرده بودند اما باز چند تکه کاغذ و يک ته سيگار کف خيابان بود. روزنامه بزرگ است، ممکن نيست از چشم رفتگرها پنهان بماند.
سيزده اشکوب، با طبقـﮥ همکف. آقاي راعي با انگشتهايش حساب کرد. پس پنجرﮤ سرخ بايد، با احتساب همکف، اشکوب هشتم باشد. رفت و آمدش از در وسط طبقـﮥ همکف است. چند بار تمام خيابان را رفت و برگشت. مردي با ريش توپي سياه، بستهاي زير بغل، از در اول سمت راست رفت تو. روبهرو، طرف چپ، دو در بود، با برچسب آقايان و بانوان. دست چپ دري بسته بود و اطلاعيهاي که: «آسانسور در دست تعمير است.» دست راست راهپله بود، پلههاي وسيع که به پاگرد ميرسيد و به صداي عصا و حالا به دستي که نرده را چسبيده بود. از پاگرد پلکان گذشته بود و ايستاده بر اولين پله آقاي راعي را نگاه ميکرد، يا خستگي درميکرد. گل کوچکي به يخـﮥ کتش بود، سياه پوشيده است. ميشناختش. اما کجا، و يا کي ديده بودش؟ يادش نيامد. شايد چون مرد نگاهش کرده بود فکر کرد بايست جايي ديده باشدش. از برخورد اتفاقي توي خيابان يا معرفي کوتاه دوستي مشترک بيشتر بود. راعي گفت: «سلام عرض ميکنم.»
مرد فقط نگاه ميکرد، خيره، بيآنکه پلک بزند، عصا به دست. آقاي راعي برگشت و از در بيرون آمد. خورشيد پيدا نبود، اما ميشد فهميد که طلوع کرده است. مردم داشتند از پيادهروها ميگذشتند که آقاي راعي روزنامه را ديد. روي ياس ديوار مقابل بود. مرد از پهلوي راعي رد شد، سر برگرداند و به عصايش تکيه داد و نگاه کرد.
سبيل پرپشت بالاي لبش سفيد سفيد بود. شاربها لب زيرينش را پوشانده بود. لباس سياه قالب تنش بود. زنجيري ميان جا دکمه و جيب جليقهاش آويزان بود. چشمهايش حتماً ميشي است. از عصايش ميشد فهميد که همان مرد ديشبي نيست، يا از راه رفتنش که انگار هيچ عجلهاي نداشت. تازه از خواب برخاسته بود. آمده بود تا گشتي بزند. کاش او هم ميتوانست عصا به دست بگيرد و بي هيچ اضطرابي از حاشيـﮥ خيابانها برود.
از پشت سرش صداي زير دو زن را شنيد که هر دو با هم و بيوقفه حرف ميزدند. از صداي پاي سنگين آنها فهميد که اينها هيچکدام نميتوانند هم او باشند. زنها که گذشتند راعي برگشت و هيکل گوشتالود آنها را نگاه کرد. نبودند. دو دامن سياه و دو بلوز سفيد آستين بلند با گل و بوتههاي سبز سير. دستهايشان را تکان ميدادند و ميرفتند. راعي به آنطرف خيابان رفت، زير سايـﮥ ياس. روزنامه دور از دسترس بود. اگر هم ميپريد نميتوانست برش دارد. با عصا ميشد. مردم رد ميشدند، فقط چند پنجره باز بود و راعي شمرد. اشکوب هفتم، درست همان طبقهاي که در منتهياليه طرف راستش برگهاي دو گلدان بزرگ را نميشد متمايز ديد. از همانجا شمارش مهتابيها را شروع کرد. قوطي سيگارش را در آورد. عدد پشت آن 13 بود. اما حالا دوازده شده بود، تا دوازده شمرده بود. باز شمرد. اين يکي يا آن يکي؟ همه مثل هم. درهاي بسته و پنجرههاي بسته و پردهاي. اگر حالا پنجره باز ميشد، اگر دستي بيرون ميآمد و کاغذي را ميانداخت _ باد که نيايد _ حتماً همين جاها ميافتد. کف آسفالت را نگاه کرد. هنوز کاغذهايي بود. راعي خم شد و کاغذي را برداشت. ته بليط سينما بود و آن يکي ... مردم به عجله از آنطرف ميگذشتند. به سائقـﮥ عادت، يا از سر اجبار ميروند، و گاهي اگر روي جدول خيابان باشند، سکندري ميخورند و باز ادامه ميدهند و بعد از چند قدم حتي يادشان ميرود که چرا لغزيدهاند. صداي ماشينها ميآمد که آقاي راعي بر يک تکه روزنامه نقش لبي ديد و آنرا بهسرعت توي جيبش گذاشت و راه افتاد.
آخر صف اتوبوس ايستاد. صف طولاني بود و مردي کنار او ايستاد. بلندتر از او بود. اما آقاي راعي دست توي جيبش کرد. کاغذ را لمس کرد، کنارههاي کاغذ را. و بعد همانطور توي جيبش کاغذ را دولا و چهارلا کرد. سر آقاي راعي درست به شانـﮥ مرد ميرسيد. مرد خم شد: «ساعت چند است؟»
دست چپ راعي آزاد بود. ساعت درست هشت ربع کم بود. مرد گفت: «واقعاً که اداره رفتن هم مصيبتي شده. درست ربع ساعت است که توي صف ايستادهام و هنوز اتوبوس نيامده.»
پنج دقيقه هم نشده بود. اگر هم ربع ساعت ميشد مهم نبود. با انگشت شست و سبابهاش کنارﮤ ناصاف کاغذ را لمس کرد. مرد گفت: «تازه تا به اداره برسم بايد دو بار ديگر سوار بشوم.»
کاغذ توي جيب درست يک پنج ضلعي بود، يک پنجضلعي نامنظم. و حالا آنطرف مرد صف ادامه مييافت و به زني ميرسيد که وقتي ماشينها رد ميشدند تا وسط خيابان ميرفت و آنطرف چهارراه را نگاه ميکرد و باز برميگشت توي صف. مرد دست بلند کرد. تاکسي دو مسافر داشت. عقب نشسته بودند. گفت: «سه راه شاه.»
تاکسي فقط يک لحظه آهسته کرده بود، همانقدر که توانسته بودند چشمها و دهان نيمهباز راننده را ببينند. نه، آشنا نميزد. هيچوقت آشنا نميزنند. مرد گفت: «بايد ماشين داشت، نميشود. هر چه هم آدم زود بيايد باز دير است، نميرسد.»
يک لکـﮥ بزرگ و سياه ابر توي آسمان بود که حالا روي خيابان سايه انداخته بود. باد سردي وزيد و چند برگ را تا جلو پاي آنها آورد. مرد با دست چپ موهاي سرش را صاف ميکرد. اضلاع پنج ضلعي نامنظم ناصاف بود، مضرس بود. اتوبوس ايستاد و صف حرکت کرد. مرد گفت: «برويد جلوتر.»
حتي به دو نفر جلو او هم نرسيد. مرد گفت: «ميبينيد؟ حالا بايد باز يک ربع ساعتي پا به پا ماليد.»
نفر دست راستي جوان بود و خوشصورت با عينک نمره. سيگار زير لبش بود. صورتش را تراشيده بود. گردن ميکشيد تا بلکه بتواند آنطرف چهارراه را نگاه کند. کاغذ پنجضلعي توي جيب آقاي راعي، سيدمحمد راعي، بود. کاغذ را درآورد. درست به اندازﮤ کف دستش بود. و آقاي راعي با خودکار پشت آن نوشت: «به تاريخ 17/7/48».
ادامه
|