Back to Home
 




برو به بخش: 11 . 10 . 9 . 8 . 7 . 6 . 5 . 4 . 3 . 2 . 1



مصلح گفت: «وقتي نشئه است که خوب بحث مي‌کند. شب‌ها هم تا نصف‌شب ‏مي‌خواند. خودش مي‌گويد.»‏

‏«بله، مي‌دانم. اما نوع کتاب‌ها مهم است، و حتي کاربردشان، و گر نه ميلياردها کتاب ‏توي دنيا هست. تازه بگيريم مي‌خواند، فرض کنيم که از شب تا صبح کتاب مي‌خواند، ‏اما آخر فايده‌اش چيست؟ وقتي خواندنش هيچ نظمي نداشته باشد، وقتي انگار روي ‏صفحات کتاب راه مي‌رود، هدفش هم معلوم نيست، صبح حتماً هر چه خوانده يادش ‏مي‌رود.»‏

مصلح گفت: «بي‌انصافي مي‌کني، هم بيشتر از ما مي‌خواند، و هم بهتر از من و تو ‏يادش مي‌ماند.»‏

‏«من که گفتم. اما بايد ديد براي چي مي‌خواند و تازه چي. خوب، خودم هم ديده‌ام، ‏باش بوده‌ام، مي‌رود کتابفروشي يک بغل کتاب مي‌خرد. اما چي؟ فيه‌مافيه، ‏مرصادالعباد، شرح تعرف، يا تذکرة‌الاولياء، اسرارالتوحيد، انسان‌الکامل. بعد هم شب ‏مي‌نشيند نشئـﮥ‏ نشئه هي سيگار دود مي‌کند و مي‌خواند. من دقت کرده‌ام، هيچ‌‏وقت نديدم يک کتاب را تمام بخواند. بايد باش برويد به دکه‌اي جايي تا خودتان بشنويد. ‏پارسال رفتم. وقتي از بدگويي از ديگران خسته مي‌شوند و به اصطلاح مي‌خواهند ‏حال کنند غزل مي‌خوانند، همه‌اش هم يا فال حافظ مي‌گيرند و يا گاهي با ديوان کبير ‏ور مي‌روند، آن‌وقت مي‌افتند به بحث. خدا نصيب گرگ بيابان نکند. فقط کافي است ‏آدم پنج جلسه باهاشان باشد تا ببيند چطور همان حرف‌ها را تکرار مي‌کنند، آن‌هم با ‏چه شوري. من که فکر مي‌کردم انگار همه‌شان براي دفعـﮥ‏ صدم همان چيزي را سق ‏مي‌زنند که دفعـﮥ‏ اول. آدم واقعاً سر گيجه مي‌گيرد.»‏

مصلح گفت: «خود ما چي؟ ما چه کار مي‌کنيم؟ حالا که افتاده‌ايم توي دور باطل غيبت ‏غير، بعد هم...»‏

راعي گفت: «نه، خواهش مي‌کنم. حرف ما فعلاً اين نيست. يعني اگر هم ثابت بشود ‏که ما هم همان‌طورها هستيم که وحدت، نه وحدت را تبرئه مي‌کند نه ما را. تازه بحث ‏شلوغ مي‌شود.»‏

عبداللهي گفت: «خوب، تا حالا چند بار ترکش داده‌ايم؟»‏

مصلح گفت: «بگير چهار پنج بار. اما اين چه ربطي به موضوع دارد؟»‏

‏«چرا ندارد؟ ببينيد، به نظر من اگر وحدت مي‌نشست و مثل خيلي‌ها خيالش را از اين ‏بابت راحت مي‌کرد، شر کار را مي‌کند، حرفي نداشتم. اما آخر اين آدم هر دفعه يک ‏سالي، دو سالي تن در مي‌دهد. نمي‌دانم تا مغز استخوان آلوده‌اش مي‌شود، آن‌وقت ‏يک‌دفعه مي‌افتد به اين فکر که چي؟ دلش را مي‌زند. مي‌خواهد ترک کند. ترک هم ‏مي‌کند، اما بعد مي‌افتد به رجزخواني، يک شش ماهي به پر و پاي همه مي‌پيچد، ‏همه را کاس مي‌کند، تا باز دوباره وقتي از نفس افتاد از سر نو شروع کند. مي‌بينيد ‏که مدام دارد دور مي‌زند.»‏

راعي گفت: «اينها همه درست، اما در ضمن هم مي‌شود نتيجه گرفت که وقتي ‏دوباره شروع مي‌کند نشانـﮥ‏ اين است که يک مرگيش هست، واضح است که ديگر ‏دست خودش نبوده که تسليم شده. بعد هم که رها مي‌کند و مي‌خواهد مثل ‏آدم‌هاي معمولي زندگي کند، به قول خودش صبح زود بلند شود؛ چايش را بخورد، نان ‏و پنيرش را؛ صورتش را صفا بدهد؛ پياده بيايد اداره. اما اين هم نمي‌شود. چهار پنج ‏ماه حداکثر يک سال بيشتر نمي‌تواند اين کار را بکند. اين دور زدن‌هاش فقط نشانـﮥ‏ ‏اين نيست که ضعيف است بلکه مي‌تواند نشانـﮥ‏ اين هم باشد که اين زندگي، روال ‏معمول حيات ما، راضيش نمي‌کند، يعني توي اين زندگي، يا بگيريم زندگي او حداقل، ‏يک چيزي کم است.»‏

عبداللهي گفت: «پس مي‌فرماييد خودش هيچ گناهي ندارد؟»‏

‏«کي گفت ندارد؟ اما اين هم درست نيست که او را دربست محکوم کنيم و سنگ ‏روش بگذاريم، يا بر او نمرده به فتواي جناب مصلح نماز کنيم. بايد ببينيم واقعاً چه ‏مرگيش هست، بايد ببينيم نقص کجاست، چرا بايد بترسد که مي‌ترسد. به نظر من ‏اين چيزها مهم‌تر است.»‏

عبداللهي گفت: «من هم براي همين گفتم ايمان ندارد، دور و برش را نمي‌بيند.»‏

مصلح گفت: «کدام دور و بر؟ نکند اشاره‌ات به نقشه است. والله اگر دور و بر کسي ‏همين چيزها باشد و ايمان او هم بر مبناي ايمان مؤمنين آنجاها، وحدت حق دارد ‏بگويد، باطل اباطيل، همه چيز باطل است.»‏

عبداللهي گفت: «داد نزن! مگر نمي‌تواني آهسته‌تر حرف بزني؟»‏

عبداللهي حق داشت. مصلح واقعاًً داد زده بود. ساطع به ساعتش نگاه مي‌کرد. راعي ‏گفت: «مي‌رسي، نترس. تازه بگذار يک بار هم شده آنها منتظر تو باشند.»‏

‏«همين طوري نگاه کردم.»‏

راعي گفت: «تو چرا حرفي نزدي؟ نکند از غيبت کردن خوشت نمي‌آيد؟ شايد هم ‏گوش نمي‌دادي.»‏

‏«چرا گوش مي‌دادم، اما چيزهايي هست که شماها نمي‌دانيد، براي همين هم ‏نمي‌توانيد به اصل مسأله بپردازيد.»‏

عبداللهي گفت: «اصل مسأله به نظر جنابعالي چيست؟»‏

داشت با حلقه‌اش ور مي‌رفت. موهاش را به دقت شانه کرده بود، مثل هميشه. به ‏عبداللهي نگاه کرد و بعد با قاشق به لبـﮥ‏ نعلبکي‌اش زد. راعي گفت: «طفره نرو، ‏حرفت را بزن.»‏

مصلح گفت: «خوب، معلوم است، به نظر آقا مسألـﮥ‏ همه يک طوري مربوط به پايين‌‏تنه مي‌شود. درست نمي‌گويم؟»‏

ساطع به راعي گفت: «تو هم چاي مي‌خوري؟»‏

‏«آره، بگو دو تا بياورد.»‏

ساطع به پيشخدمت گفت: «دو تا چاي، لطفاً.»‏

و از عبداللهي و مصلح پرسيد: «شما چي؟»‏

مصلح پرسيد: «تو مگر هفت وعده نکرده‌اي؟»‏

ساطع به پيشخدمت گفت: «دو تا ناپلئون هم بياور.»‏

راعي مي‌دانست بالاخره شروع مي‌کند. فقط کافي بود حرفي نمي‌زدند. سيگاري ‏برداشت. مصلح داشت مجله را ورق مي‌زد. عبداللهي سيگار دستش بود. ساطع ‏گفت: «اول اين را بگويم که نمي‌کشد، به کل.»‏

عبداللهي گفت: «چي؟ نمي‌کشد؟»‏

‏«بله، درست شنيدي. اما اينکه چرا تظاهر مي‌کند، من هم گيجم.»‏

راعي پرسيد: «مطمئني؟»‏

‏«صد در صد.»‏

عبداللهي گفت: «من که باور نمي‌کنم.»‏

راعي پرسيد: «پس چي؟»‏

‏«مفصل است. اما بگذاريد اول خيال عبداللهي را راحت کنم. اينکه وحدت مي‌گويد: ‏‏"نيستم، باور کنيد"، بعد هم که ما پاپي شديم به يکي دو بست اعتراف مي‌کند ‏همه‌اش بازي است.»‏

عبداللهي گفت: «آخر مي‌رود آنجا، هر شب هم.»‏

‏«هر شب که نه، اما اگر هم برود براي اين است که جاي ديگري ندارد، يا براي اينکه ‏‏... گفتم که. الان هم گيجم. به هر صورت من پرسيده‌ام، رفتم آنجا، مي‌گويند: "اينجا ‏که مدتهاست لب نزده است." گويا فقط مي‌رود مي‌نشيند، اگر هم تعارفش کنند، ‏مي‌گويد، زده‌ام، تا گلويم.»‏

مصلح پرسيد: «توي خانه چي؟»‏

‏«دارد، اما نمي‌زند.»‏

راعي پرسيد: «خوب، گيرم که همه باور کرديم، پس به نظر تو چه مرگيش هست؟»‏

‏«گفتم که مفصل است. مي‌دانيد پنج شش ماه پيش، همان‌وقت که تازه ترک کرده ‏بود، ظهر که با هم ناهار خورديم يک‌دفعه در آمد به من گفت: "مي‌شود ازت سؤالي ‏بکنم؟" گفتم: "چرا نه؟" گفت: "اما خواهش مي‌کنم به کسي نگويي، به هيچ‌کس." ‏گفتم: "خوب، باشد، به شرطي که لفتش ندهي." اما ول‌کن نبود. مي‌گفت: "تو اول ‏قول بده که چاخان نکني." خوب، مي‌دانيد که چطور حرف مي‌زند. هي کشش داد. ‏وقتي ديد دارد کفرم در مي‌آيد بالاخره گفت: "يعني تو واقعاً چاخان نمي‌کني، با اين‌‏همه زن سر و سري داري، نمي‌دانم، زن خودت هم هست باز چشم و دلت دنبال ‏يکي ديگر است؟" گفتم: "خوب، بزن به تخته." پرسيد: "همه‌شان هم راضيند؟ يعني ‏مي‌تواني اقناعشان کني، همه را؟" گفتم: "پس چه خيال کردي؟"»‏

چاي جلوش بود، با دو شيريني ناپلئوني. شيرينش مي‌کند. ‏

‏«آخرش هم گفتم: "چرا طفره مي‌روي؟ حرفت را بزن." گفت: "من که باورم نمي‌شود. ‏ما که ديگر جوان نيستيم، مثلاً خود من، ديگر هيچ تمايلي به زن ندارم." گفتم: "حتي ‏به فلاني؟" اسم يکي از زنهاي اداره را بردم، چند سال پيش خاطرخواهش شده بود، ‏خودش مي‌گفت. گفت: "مقصودم زن خودم است." گفتم: "خوب، بعد از پنج شش ‏سال آدم ديگر با زن خودش مثل خواهر و برادر مي‌شود، براي همين، اکثراً، مي‌روند ‏سراغ ديگران." گفت: "مي‌دانم، مثل تو، مدام بين ديگران و نسرين در رفت و ‏برگشتي. اما من عفت را دوست دارم، واقعاً دوستش دارم. براي من فقط او زن است. ‏مي‌فهمي؟ هنوز هم. اما تازگيها فهميده‌ام، يعني شک برم داشته نکند کار تمام ‏است." بعدش هم گفت: "آن وقت، سال اول و دوم ازدواج از صبح تا شب مثل يک ‏پرنده چهچهه مي‌زد، شاد بود، سرحال بود. من هم همين‌طورها بودم. اما حالا شب ‏که مي‌خواهم بروم خانه، همه‌اش خدا خدا مي‌کنم که کاش خوابش برده باشد. اما ‏وقتي مي‌بينم سفره را پهن کرده است، و بچه‌ها، يکي اين‌طرف و يکي آن‌طرفش ‏نشسته‌اند و نمي‌دانم عفت با سر شانه‌کرده، صورت بزک‌کرده لبخند مي‌زند و ‏همه‌اش دور و برم مي‌پلکد؛ کتم را در مي‌آورد؛ شلوارم را به چوب رخت مي‌آويزد، ‏سعي مي‌کند سر حرف را باز کند، دلم مي‌خواهد زمين دهن باز کند و مرا ببلعد. ‏آخرش هم يک بهانه‌اي پيدا مي‌کنم تا کار به دعوا بکشد. مي‌روم توي اتاق خودم، ‏وقتي هم عفت چاي مي‌آورد و مي‌بينم پيراهن خوابش را پوشيده، انگار که زن بيچاره ‏فاحشه باشد سرش داد مي‌کشم." من پرسيدم: "آخر چه مرگيت شده؟" گفت: ‏‏"گفتم که. ديگر نمي‌توانم، نه که نخواهم اما نمي‌شود، ديگر مثل آن‌روزها نيستم، ‏براي همين شب‌ها وقتي مي‌بينم بيدار توي تختش نشسته است مثل پسر تازه‌‏بالغي که فکر مي‌کند زن مسني خيال دارد بهش تجاوز کند، دست و پايم را گم ‏مي‌کنم، بر مي‌گردم به اتاقم." پرسيدم: "يعني ديگر نمي‌شود؟" گفت: "نه، راستش ‏اين است که ..." يادم نيست چي گفت. اما گفت: "ببين گمانم تولستوي مي‌گويد، ‏همـﮥ‏ مسائل بشري حل مي‌شود، فقط مي‌ماند مشکل بستر، رابطـﮥ‏ زن و مرد." ‏گفتم: "پس ديگر از صبح تا شب پرندﮤ‏ عشق در آن آپارتمان طبقـﮥ‏ سوم چهچهه ‏نمي‌زند؟" گفت: "مسخره نکن. تو را مي‌گويند رفيق؟" گفتم: "شوخي کردم." اما دمغ ‏شده بود. هر چه کردم ديگر حرف نزد. عصر که رفتم توي اتاقش، به يک بهانه‌اي، ‏گفت: "تو مي‌گويي بايد بروم دکتر؟" گفتم: "خوب، هر کس ترک بکند همين مکافات‌ها ‏را دارد، براي همين هم اغلب شروع مي‌کنند." گفت: "قبلاً هم، يکي دو ماه پيش، ‏همين‌طورها بود." بعد هم اعتراف کرد رفته است دکتر. قرص‌هايي بهش داده بود، اما ‏بدتر شده بود. بهش گفتم: "ترسيده‌اي، همين. تازه اين مشکل همه است. مرد فکر ‏مي‌کند زنش يا معشوقه‌اش هميشه حاضر يراق است و اين اوست که نمي‌تواند. ‏علتش هم وضع ظاهري، تفاوت ظاهري آنهاست. کافي است زني از همين آمادگي ‏ظاهري‌اش استفاده کند تا مرد ذله بشود."»‏

چايش را هم مي‌زد، بي‌آنکه قاشق به ليوان بخورد. سيگارش توي زيرسيگاري دود ‏مي‌کرد.‏

‏«بهش گفتم: "باور کن دورﮤ‏ مادرسالاري به همين دليل هنوز ادامه دارد. تو يک مرد ‏پيدا کن که خودش را در مقابل اين وضع ضعيف نبيند. اما آخر زنهاي ايراني آن‌قدرها ‏هم عطشي نيستند، اگر هم باشند رسوم و آداب آن‌چنان جلوشان را مي‌گيرد که بعد ‏از مدتي اگر سردمزاج نشوند خيلي هنر کرده‌اند." وحدت گفت: "عفت عصبي شده ‏است، آن‌قدر که به اندک حرفي مي‌زند چيزي را مي‌شکند. بچه‌ها را هم مي‌زند. هر ‏وقت نگاهش مي‌کنم مي‌بينم نشسته است يک گوشه‌اي و ناخن‌هاش را مي‌جود."»‏

مصلح گفت: «چاخان که نمي‌کني؟»‏

‏«نه، چه چاخاني دارم بکنم؟ من سالهاست باش دوستم، از دبيرستان با هم ‏بوده‌ايم.»‏

داشت چايش را مي‌خورد. سرد شده بود، حتماً. عبداللهي گفت: «خوب، بالاخره ‏استاد توانست کاري براي بيمار بکند، يا نه؟»‏

‏«چه کار مي‌توانستم بکنم؟ با زنم مطرح کردم، گفتم، ته و توي کار را در بياورد. عفت ‏اول منکر شده بود، گفته بود: "اين حرف‌ها نيست." گفته، همه‌اش نگران اين است ‏نکند دوباره شروع کند، مي‌خواهد کاري کند که وحدت به زندگي خانوادگي‌اش علاقه‌‏مند بشود، فکر کند بچه‌ها و او بهش احتياج دارند. به زنم گفته بودم بهش بفهماند که ‏موقع ترک، اين چيزها پيش مي‌آيد. بعد از مدتي خوب مي‌شود. حالا هم بايد طوري ‏رفتار کند که انگار نه انگار، يا اصلاً طوري که هيچ چيزي عوض نشده. عفت به گريه ‏افتاده بود. حال استفراغ بهش دست داده. نسرين مجبور شده بود بهش مسکن بدهد ‏تا خوابش ببرد.»‏

راعي گفت: «زن خوبي است. در اين مورد حداقل بخت با وحدت بوده.»‏

عبداللهي گفت: «بعدش چي شد؟»‏

ساطع گفت: «خوب، وحدت ديگر حرفش را نزد. يکي دو بار هم که اشاره‌اي کردم ‏گفت: "همان بود که خودت حدس زدي. باکيم نبود." گفتم: "خوب، مبارک است. پس ‏باز صداي چهچهه‌اش را در آوردي؟" به زنم که گفتم، گفت: "مثل سگ دروغ مي‌گويد. ‏مدتهاست اتاقشان را جدا کرده‌اند. عفت پهلوي بچه‌ها مي‌خوابد."»‏

مصلح پرسيد: «حالا چي، يعني هنوز مشکلشان همان مشکل حل‌ناشدني است؟»‏

ساطع گفت: «تا يکي دو هفته پيش من پاک فراموشم شده بود. او هم حرفي ‏نمي‌زد. وقتي گند قضيـﮥ‏ خانم حجتي در آمد، باز دوباره دستش را رو کرد. گفته‌ام ‏برايتان. خوب، شوهر خانم فهميده بود. درجه‌دار است، دايم در سفر است. خانم ‏حجتي را توي ماشين يارو ديده بود، و شب قشقرقي راه انداخته بود که نمي‌دانم ... ‏گمانم خانم حجتي را زده بود، حتي گفته: "مي‌کشمت." خانم حجتي دو روز نيامد ‏اداره. به فاسق هم تلفن کرده بود که مواظب خودش باشد. يارو هم مرخصي گرفت. ‏وقتي برگشت آب از آب تکان نخورده بود. خانم حجتي گويا به شوهرش قول داده بود ‏که ديگر دست از پا خطا نکند. اما مي‌کرد. اين قضيه بود تا وقتي که بالاخره يک روز ‏خانم حجتي براي همکارمان اعتراف کرده بود که شوهرش مي‌دانسته و حالا را هم ‏مي‌داند، گاهي هم او را مي‌زند، تهديد مي‌کند. وقتي هم زن مي‌گويد طلاقم بده، ‏حاضر نمي‌شود. اما مشکل اصلي اين بوده که از آن وقت تا حالا به سر زن مسلط ‏شده بوده و هر شب خدمتش مي‌رسيده، آن‌هم، به قول خانم حجتي، کفش را وارو ‏پاش مي‌کرده. و باز هم صبح دو قورت و نيمش باقي بوده. خلاصه خانم حجتي جان به ‏لبش رسيده بوده. اينها را البته آن همکار برايم تعريف کرده بود. من بهش گفتم، ولش ‏کند. گفتم: "زن و مرد، و بخصوص مرد، دارند از وجود ذي‌جودت سوءاستفاده مي‌کنند." ‏وحدت هم اينها را مي‌دانست. خودم برايش تعريف کرده بودم. خلاصه يکي دو هفته ‏پيش وقتي رفتم سراغ وحدت، ديدم يارو هم هست. تعريف مي‌کرد که چطور طرف را ‏دست به سر کرده، و حتي با شوهر ملاقات کرده و مطمئنش کرده که هيچ رابطه‌اي ‏بين آنها نبوده، بعد هم به صراحت به خانم حجتي گفته که زنش فهميده و زندگيش ‏دارد متلاشي مي‌شود. وقتي داشت همين‌ها را تعريف مي‌کرد وحدت يک‌دفعه ‏پرسيد: "مطمئنش کردي؟ چطوري؟" آن بابا گفت ...»‏

مصلح گفت: «خواهش مي‌کنم از اين به بعد به جاي همکار و بابا و آن يارو ضمير اول ‏شخص به کار ببر، راحت‌تر است، تازه ما هم گيج نمي‌شويم.»‏

‏«من نبودم، باور کن! از وحدت هم مي‌تواني بپرسي.»‏

عبداللهي به ساعتش نگاه کرد، گفت: «نيم ساعت بيشتر وقت نداري، زود باش! ‏طرف خيلي لطف کند ده دقيقه بيشتر منتظرت نمي‌ماند.»‏

‏«آن قضيه ديگر تمام شد، باور کن. امشب هم حاضرم تا صبح با شما باشم.»‏

راعي گفت: «بگذاريد حرفش را بزند.»‏

‏«بله، مي‌گفتم. وحدت يک‌دفعه پرسيد: "چطور مطمئنش کردي؟ مگر مي‌شود؟" من ‏گفتم: "خوب، کافي است آدم ته دلش بخواهد باور کند، يکي دو تا مستمسک که ‏دستش بدهي خيالش راحت مي‌شود." گفت: "اما مگر نمي‌گفتي طرف مي‌دانسته، ‏حداقل وقتي مي‌ديده زن دارد ازش تمکين مي‌کند ديگر جاي شکي برايش باقي ‏نمانده؟" عصر که از اداره مي‌آمديم بيرون، گفت: "تو جايي کار داري؟" گفتم: "چطور؟" ‏گفت: "هيچي، خواستم بگويم اگر موافقي برويم سر همين چهارراه يکي يک آبجو ‏تگري بخوريم، پياده مي‌رويم." فهميدم باز يک مرگيش هست. با وجود آنکه کار داشتم ‏رفتم، کنار نوشگاه ايستاديم و آبجو خورديم. ساکت بود. من هم عمداً از در و بي‌در ‏حرف مي‌زدم تا منصرفش کنم، مي‌ترسيدم باز يک مشکل خانوادگي باشد، بخصوص ‏که زنم چند روز پيشش گفته بود، حسابي بگوومگوشان شده. گفت: "وحدت براي ‏اولين بار دست روي زن بلند کرده." با کمربند زده بودش. مي‌گفت: "جاي حلقـﮥ‏ ‏کمربند پشت عفت را سياه کرده بود." وحدت بالاخره گفت: "يک ميز خالي آنجا ‏هست، اگر مي‌خواهي همين حالا بايد برويم." آبجومان را برداشتيم و رفتيم. کافه ‏هنوز خلوت بود. گفتم: "باز هم مي‌خوري؟" گفت: "من عرق مي‌خورم." گفتيم عرق ‏آورد، با غذا. کمي که مست شد شروع کرد از برداشت تازه‌اش حرف زدن، همان ‏چيزها که بارها گفته. اما تازگيها توي يک کتابي حکايت سرو کاشمر و فريومد را ‏خوانده بود. گفت: "دارم روي همين برداشت کار مي‌کنم." قصـﮥ‏ سرو البته جالب بود. ‏حتماً برايتان گفته.»‏

راعي گفت: «همان که متوکل دستور داد ببرندش؟»‏

ساطع پرسيد: «پس گفته؟»‏

‏«نه، من هم شنيده‌ام، يادم نيست از کي.»‏

عبداللهي گفت: «بالاخره چي شد؟»‏

‏«هيچي، فقط هي حرف زد. تمام قصه را تعريف کرد. مي‌گفت: "مي‌بيني، جريان تاريخ ‏ما، حتي فرهنگيش هيچ‌وقت تداوم نداشته، صد سال، دويست سالي رشد و تحولي ‏و حتي تکاملي ديده مي‌شود، آن‌وقت ناگهان ضربه فرود مي‌آيد، انگار تبري تنه را از ‏ريشه جدا کند، و ما هم دوباره برمي‌گرديم به دورﮤ‏ عشيره‌اي، به تمدن قبل از ‏شهرنشيني و همه چيز را از نو شروع مي‌کنيم." خوب، پر هم بي‌راه نمي‌گفت. مثلاً ‏حملـﮥ‏ اسکندر، سکاها، عرب، غز، مغول، تيمور. وحدت مي‌گفت: "غير از يک استثناء، ‏بقيـﮥ‏ اينها وقتي به اين حوزﮤ‏ فرهنگي مي‌رسند همه‌چيز را ريشه‌کن مي‌کنند، ‏شهرها را کن‌فيکون مي‌کنند، به خيش مي‌کشند، سياه‌چادرشان را روي خرابـﮥ‏ ‏مسجد بخارا، نيشابور برپا مي‌کنند. آن‌وقت بايد از اول شروع کرد، هنوز هم همين‌‏طورهاست، فقط تفاوت در اين است که حالا هر جرياني فقط ده يازده سالي طول ‏مي‌کشد."»‏

عبداللهي گفت: «طوري حرف مي‌زني، انگار خودت هم اين حرف‌ها را قبول داري؟»‏

‏«من؟ من خودم نظري ندارم، اما فکر کردم حرفش پر بي‌راه نيست. بايد از خودش ‏بپرسي تا دلايلش را برايت بگويد.»‏

عبداللهي گفت: «اين حرف‌ها درست يعني قبول اولويت موقعيت جغرافيايي.»‏

مصلح گفت: «و يعني خراب شدن ستون‌هاي ايمان مؤمنين، نه؟ خوب، حالا اين بحث ‏باشد براي بعد، اول بگذار ببينيم بالاخره چي شده.»‏

‏«خوب، همين‌طور حرف زد، بعد ديگر افتاد روي دور باطل. بالاخره گفتم: "تو ‏مي‌خواستي همين را به من بگويي؟" با حيرت نگاهم کرد. سرش را زير انداخت. بعد ‏وقتي خواست نيمي را بگذارد سر جاش با آرنجش استکان عرق را انداخت. عرق ‏ريخت روي شلوارش. پيشخدمت که يک استکان آورد دوباره براي خودش ريخت. گفت: ‏‏"همين را که خورديم مي‌رويم." گفتم: "ببين دوست من، بيا و حرفت را بزن. چرا ‏نمي‌خواهي براي يک ‌دفعه هم شده با خودت حداقل رو راست باشي؟" گفت: ‏‏"مشکل من رابطﮥ با ديگران است، نه با خودم." گفتم: "نه، با خودت است." گفت: ‏‏"خيلي خوب، چه فرق مي‌کند؟ اينها هر دو روي يک سکه‌اند. وقتي با خودت يگانه ‏نباشي با ديگران هم نمي‌تواني؛ وقتي هم ..." باز افتاد به تعبير و تفسير کردن و ‏اينکه نمي‌دانم ما دو پاره‌ايم، خرد و خاکشيريم، نيمي قشري مذهبي، نيمي ‏لامذهب؛ ايراني و در عين حال جهان‌وطن؛ عرقمان را که خورديم با تصوف و متصوفه ‏لاس مي‌زنيم. گفتم: "برو سر اصل موضوع." گفت: "به نظر تو اصل موضوع فقط زن‌ها ‏هستند، عفت يا نسرين تو." ديگر داشت شورش را در مي‌آورد. گفتم: "اگر مهم ‏نيستند پس چرا عفت را زده‌اي، آن‌هم با کمربند!" براق شد که: "تو از کجا مي‌داني؟" ‏گفتم: "نسرين گفت. عفت نشانش داده بود، گفته، اگر به خاطر بچه‌ها نبود خودم را ‏مي‌کشتم، حالا هم دست بچه‌هام را مي‌گيرم مي‌روم خانـﮥ‏ بابام. مي‌روم کار پيدا ‏مي‌کنم." بعد هم برايش گفتم که انگار عفت خيال دارد جايي استخدام بشود، معلم ‏بشود. وحدت گفت: "چي، حالا ديگر؟ آن‌ وقت که بچه نداشتيم هر چه بهش خواندم ‏گفت نمي‌خواهم. مي‌خواهم بچه‌دار بشوم، بچه‌هام را تربيت کنم، مي‌خواهم تو که ‏مي‌آيي خانه يک چيزي براي خوردن داشته باشيم." من گفتم: "خوب مگر عيبي هم ‏داشت؟" گفت: "خيلي هم خوب بود، بعداً فهميدم. از صبح که بلند مي‌شد مثل سنگ ‏آسيا مي‌چرخيد. روزهايي که خانه بودم سرگيجه مي‌گرفتم. کهنه خيس مي‌کشيد، ‏رخت مي‌شست، به بچه مي‌رسيد، براي من چاي مي‌آورد، شيشه‌ها را پاک مي‌کرد ‏و همه‌اش هم مي‌خواند. وقتي مي‌گفتم، بيا بنشين، يک دقيقه آرام بگير، مي‌گفت، ‏حالا مي‌آيم، بگذار بچه را بخوابانم. صداي لالايي گفتنش که قطع مي‌شد مي‌آمد ‏روبه‌رويم مي‌نشست. يک چيزي که برايش مي‌خواندم گوش مي‌داد. گاهي اشک ‏چشم‌هايش را خيس مي‌کرد. کتاب را از من مي‌گرفت، مي‌رفت توي اتاق خواب، يک ‏ساعتي صداش نمي‌آمد. بعد يک‌دفعه مي‌ديدم صداي راديو بلند است و يا صداي ‏خودش از آشپزخانه مي‌آيد. مي‌رفتم توي اتاق خواب مي‌ديدم آن شعر را رونويس ‏کرده، توي يک دفتر، کنار لغات مشکلش هم علامت گذاشته. دفترچه‌‌اش را مي‌بردم ‏به اتاقم، معني لغات را پايين صفحه برايش مي‌نوشتم و يکي دو غزل ديگر را هم ‏خودم برايش رونويس مي‌کردم. بعد يک‌دفعه پيدايش مي‌شد با يک کاسه شربت ‏به‌ليمو، يک ليوان آب ميوه. سرش را شانه زده بود، به خودش هم عطر زده بود." هي ‏گفت و گفت، بالاخره پرسيدم: "خوب، چرا زديش؟" گفت: "نيست، ديگر آن‌طورها ‏نيست. بايد بيايي ببيني. خانه نيست، طويله است، ظرف‌هاي نشسته توي ‏دستشويي، کف آشپزخانه تلنبار شده، پردﮤ‏ درها و پنجره‌ها سياه مي‌زند، روي ‏دستـﮥ‏ صندلي‌ها خاک نشسته. هفته به هفته هم موش رنگ شانه را نمي‌بيند." ‏گفتم: "تقصير تو است. وقتي نمي‌روي چه انتظاري داري؟ شب‌ها آن قدر دير مي‌روي ‏خانه که بچه‌ها شام نخورده روي دامن عفت خوابشان مي‌برد. به زنم گفته، براي کي ‏بکنم؟ وقتي نمي‌بيند چه فايده دارد؟" گفت: "ببينم ساطع، شوهر خانم حجتي چطور ‏فهميده بود؟" انگار بخواهد غافلگيرم کند يک‌دفعه اين را پرسيد. گفتم: "توي ماشين ‏ديده بودشان، قبلاً هم بهت گفته‌ام." گفت: "نه، تو گفتي قبلاً هم مي‌دانسته." ‏گفتم: "خوب، معلوم است؛ اول کسي که مي‌فهمد شوهر زن است." گفت: "آخر ‏وقتي حجتي از مأموريت يک‌ماهه يا به فرض چندروزه برمي‌گردد چطور مي‌تواند بفهمد ‏که مثلاً زنش ديروز ساعت نه صبح بغل يکي ديگر بوده؟" گفتم: "يعني تو واقعاً اين‌قدر ‏از مسائل بديهي زناشويي بي‌خبري؟ پس اين‌همه کتاب خوانده‌اي که چي؟" گفت: ‏‏"اشخاص رمان هميشه ساده‌تر، بگيريم سطحي‌تر از آدم‌هاي زنده‌اند. روابط آنها _ هر ‏چه هم نويسنده سعي کند _ ممکن نيست به پيچيدگي روابط آدمها بشود. آنجا ‏بالاخره يک دستمالي، يک لغزش زباني، حتي بوي عطري تازه همه چيز را رو مي‌کند؛ ‏اما در زندگي اين‌طورها نيست، بخصوص اگر کسي اين جور کتاب‌ها را خوانده باشد ‏ديگر به اين زودي‌ها دستش رو نمي‌شود." گفتم: "با وجود اين در اين گونه موارد هم ‏مثل مورد جنايت بالاخره آدم لو مي‌رود، کافي است که مثلاً آدم ببيند در مجموعـﮥ‏ ‏اعمال مباشرت با زنش يک حرکت تازه پيدا شده، آن‌وقت است که مي‌فهمد طرف ‏مربوطه تجربه‌اي از سر گذرانده که او در آن شرکتي نداشته." گفت: "اين هم باز ‏ساده است، آدمي که اهل مطالعه باشد، روانکاوي خوانده باشد، کافي است خودش ‏را به دست لحظه بسپارد تا هر بار حرکاتي بديع ازش سر بزند." گفتم: "نه، در عمق ‏آدم همان‌طورهاست که بوده، که شکل گرفته. تازه بيشتر آدم از تکرار عادت است که ‏لذت مي‌برد، نه نفس کاري در لحظه. وقتي هم طرف آواز تازه‌اي زمزمه بکند، يا ناگهان ‏نسبت به خواننده‌اي حساسيت نشان بدهد سر نخي پيدا مي‌شود. چشم آدم که باز ‏شد بعد همه‌چيز را مي‌بيند. حجتي فقط از اينکه ديده بود خانم آن‌طور که بايد و شايد ‏تمايلي نشان نمي‌دهد فهميده بود، به همين سادگي، يعني که آدم‌ها _ بامطالعه و ‏بي‌مطالعه _ در عشق ساده‌اند با حرکاتي معهود. مثلاً حجتي يکي دو هفته به زن ‏کاري نداشته. حتي خانم او را نصف‌شب ديده بود که داشته مثل دوران عزوبت با ‏عکس برهنـﮥ‏ مجلات ور مي‌رفته. فردا هم توي کشو ميزش چند عکس پيدا کرده بود. ‏نقشـﮥ‏ حجتي را نفهميده بود. چند هفته که گذشته بالاخره حجتي به زور حتي از زن ‏خواسته که وظايف زناشويي‌اش را انجام بدهد. چون طرف تمايلي نشان نداده رفته ‏کمربندش را آورده افتاده به جانش، بي‌آنکه حتي يک کلمه بگويد. بعد هم که شب ‏ديده زن آمده سراغش، آن‌هم برهنه، ديگر حتم کرده. قضيـﮥ‏ تعقيب زن و اين حرف‌ها ‏ديگر دستک و دنبک کار است."»‏

مصلح گفت: «مزاحمتي که فراهم نکرده؟»‏

‏«يعني مي‌خواهي مچ بگيري؟»‏

راعي گفت: «بالاخره چي؟ يعني تو مي‌خواهي بگويي به عفت مشکوک شده؟»‏

‏«گمانم.»‏

‏«تو چي؟»‏

‏«مقصود؟»‏

‏«يعني عفت هم بله؟»‏

‏«گمان نکنم. نمي‌دانم.»‏

مصلح گفت: «نه، اين وصله‌ها به آقا نمي‌چسبد، چون سرکار خانم حجتي وقت سر ‏خاراندن برايش نگذاشته. شکر خدا که اين يکي اقلاً همه فن حريف است.»‏

ساطع گفت: «خجالت بکش، من و وحدت ...» ‏

گونه‌هاش برافروخته بود. دست بر پيشاني کشيد. عرق نکرده بود. گفت: «حتي ‏ارزش دفاع کردن هم ندارد.» و به ساعتش نگاه کرد. به عقربه‌ها نگاه نمي‌کند، نه. ‏

مصلح گفت: «پس هنوز چيزي از شرم در تو هست. جداً عذر مي‌خواهم، شوخي ‏کردم.»‏

‏«اگر در مورد کس ديگري بود مهم نبود اما وحدت، آن‌هم وقتي ... احمق!»‏

لب پايينش را گزيد. عبداللهي گفت: «چه خبرت است؟ شوخي هم سرت ‏نمي‌شود؟»‏

‏«عذر مي‌خواهم، مقصودم وحدت بود. اما آخر اين حرف ديگر شوخي نيست، براي ‏اينکه آن شب وحدت مرا برد به خانه‌اش، به بهانـﮥ‏ اينکه يادداشتهايش را برايم بخواند، ‏همان حکايت سروديه فريومد را. هنوز شروع نکرده بود که بلند شد و رفت دخترش را ‏آورد. خواب بود. روي دو دست گرفته بودش. نشست روبه‌روي من، جلو پاي من، ‏دوزانو، گفت: "ببين، صورتش را ببين." بچه خواب بود. گفتم انگار. نفهيدم مقصودش ‏چيست، دست بردم موي بچه را از روي گونه‌اش کنار زدم. گفتم: "خوب؟" گفت: "نه، ‏درست نگاهش کن. به بيني‌اش، بخصوص. بيني‌اش را نگاه کن!" گفتم‌: "قلمي است. ‏معلوم است دختر قشنگي مي‌شود." گفت: "چانه‌‌اش چي؟" يک‌دفعه فهميدم، از ‏لرزش دست‌هاش، از اينکه بچه را آن‌طور گرفته بود، بخصوص از گرفتگي صداش. بچه ‏را طوري گرفته بود که انگار آدم سيني چاي را جلو کسي بگيرد و بگويد، بفرماييد، ‏خودتان برداريد! گفتم: "تو چه مرگيت شده؟" نگاهش کردم. بيني‌اش عرق کرده بود. ‏داشت خيره نگاهم مي‌کرد طوري که انگار اولين بار است مي‌بيندم. لبهاش مي‌لرزيد، ‏اما سرش را طوري گرفته بود که انگار بگويد، ببين، بيني من را ببين و خودت قضاوت ‏کن. گفتم: "خجالت بکش!" گفت: "خوب، حالا نظرت را بگو." بچه را گذاشت روي ‏زمين، جلو پاي من. صدايي از بيرون در آمد. عفت بود. گفت: آقاي وحدت، لطفاً تشريف ‏بياوريد." شمرده و با تحکم گفت. وحدت بلند شد و رفت به طرف در. من دست عفت ‏را ديدم که دستـﮥ‏ در را گرفته بود. وقتي وحدت رفت بيرون در بسته شد. صداي ‏کشيده را بلافاصله شنيدم، دوبار. بعد هم صداي خفه‌اي آمد که انگار تکه چوبي را به ‏نمدي کوفته باشند. صداي افتادن را هم شنيدم. تا خواستم بروم به طرف در، در باز ‏شد. عفت گفت: «لطفاً رويتان را برگردانيد.» نفهميدم يعني چه. گيج بودم. پشت به ‏در کردم. توي اتاق که آمد، گفت: "سلام، مي‌بخشيد که مزاحم شدم." پيراهن خواب ‏پوشيده بود، وقتي برگشتم ديدمش، بچه را به سينه چسبانده بود و داشت مي‌رفت. ‏بيرون که رفتم ديدم وحدت کف سرسرا دراز به دراز خوابيده. از بيني‌اش خون مي‌آمد. ‏انگار گفتم: "چي؟ با چي زديش؟" عفت حتي برنگشت نگاهم بکند. به اتاق خواب ‏بچه‌ها مي‌رفت. من فقط فکر کردم راستي که قدش بلند است. صداي گريـﮥ‏ بچه که ‏آمد به صرافت وحدت افتادم. هنوز دراز به دراز روي زمين خوابيده بود. با چشم باز ‏نگاهم مي‌کرد. دست برد بيني‌اش را پاک کرد، انگشت‌هاي خونيش را نشانم داد، باز ‏خيره نگاهم کرد و بعد چشمک زد. گفتم: "چيه، مقصودت چيست؟" باز چشمک زد و ‏با انگشت خونيش به اتاق خواب اشاره کرد، گفت: "يعني بهتر از دستمال و بوي عطر ‏و اين مزخرفات که مي‌گفتي نبود؟" باز لبخند زد. من يک‌دفعه ديدم پايم را بلند کرده‌ام ‏که بزنم توي صورتش. نزدم. نمي‌دانم چرا. آرامشي در خطوط صورتش بود که از آن ‏چشمک زدن‌ها و حتي لبخندش وحشتناک‌تر بود. کفشم را که مي‌پوشيدم حس کردم ‏نشسته است پشت سرم، دارد نگاهم مي‌کند. دستهام مي‌لرزيد. دويدم پايين. داد ‏زد: "کجا اين وقت شب؟ حالا که خانم حجتي خواب است؟ يا طرف دارد باز ‏کفش‌هاش را ..."»‏

عبداللهي گفت: «بس است ديگر، خفه‌مان کردي.»‏

و بلند شد. ساطع سر به زير داشت. راعي ديد دو قطره اشک به شارب‌هاي ساطع ‏آويخته است. راعي و مصلح هم که بلند شدند همچنان نشسته بود. راعي دستمالي ‏از توي ليوان روي ميز برداشت، گفت: «دارند مي‌بينند، اينجا خوب نيست.»‏

بيرون در منتظر ساطع ايستادند. به دستشويي رفته بود. عبداللهي گفت: «من که ‏باور نمي‌کنم.»‏

مصلح پرسيد: «کدام جنبه‌اش را؟»‏

‏«هر دوتاش آن‌قدر کثيف است که نمي‌شود باور کرد.»‏

راعي گفت: «من مي‌روم، به ساطع بگوييد، من يکي مطمئنم که او گناهي ندارد، ‏يادتان نرود.» و راه افتاد، با لرزش سرما بر مهره‌هاي پشت. ساعت هفت و نيم بود. ‏حدس مي‌زد. چه فايده داشت که نگاه مي‌کرد و دقيقاً مي‌دانست؟ هر چه بود، بود. ‏اين‌همه رهگذر، پير و جوان و کودک که مي‌آيند و مي‌روند، اينجا، يا در همـﮥ‏ ‏پياده‌روهاي دنيا مثل موج‌هاي دريا زخم‌هاي آدم را _ گر چه ناسور _ مي‌شويند و بعد ‏فقط خنکي مطبوع در ذهنت مي‌ماند به گونـﮥ‏ آرامشي که پس از تماس پارچه‌اي ‏نم‌زده در پوست پيشاني داغت نشت مي‌کرد، يا وقتي از پس کوچه‌گردي‌هاي شبانه ‏بالاخره مي‌رسيدي و پشت به متکايي زير کرسي مي‌نشستي، سيگار زير لب، آن‌قدر ‏صبر مي‌کردي تا سکر رخوت انگار که موجي از آن دور دستهاي دريا مي‌رسيد و ‏پلکهايت را سنگين مي‌کرد. نه، کار از اين حرف‌ها گذشته بود. پدر مي‌رفت کنار باغچه، ‏بيلچـﮥ‏ باغباني به دست، روي خاک خم مي‌شد و خاک را زير و رو مي‌کرد، با پرﮤ‏ ‏بيلچه کلوخ‌ها را خرد مي‌کرد و با پشتش نرم مي‌کرد و اگر ريشـﮥ‏ علفي مي‌ديد با ‏دست چپ بيرون مي‌کشيد. وقتي بلند مي‌شد ديگر غروب بود. با پشت دو تا مي‌آمد، ‏مي‌نشست بر لبـﮥ‏ ايوان، سيگاري روشن مي‌کرد و به خاک باغچه نگاه مي‌کرد، ‏بي‌هيچ گرهي ميان دو ابرو، انگار هر چه تلخي در گره ابروانش بود در خاک باغچه ‏کاشته بود. مي‌گفت: «زن، پس اين چاي چي شد؟»‏

مادر يک چاي خوشرنگ و معطر توي سيني تازه‌شسته‌اش _ با گرد آجر _ حاضر ‏داشت. مي‌گفت: «بيا ببر، بگذار جلوش. حالا ديگر خلقش بايد خوب شده باشد.»‏

مادر _ اگر همين‌طورها مي‌شد که او شده بود _ چادرش را به سر مي‌انداخت و بيرون ‏مي‌زد، دست خالي، بي هيچ کيف خريدي يا جانمازي. پدر مي‌گفت: «کارش نداشته ‏باشيد، برمي‌گردد.»‏

بر مي‌گشت. يک ساعتي بيشتر طولش نمي‌داد. چين‌هاي صورتش آرام شده بود. ‏يک‌راست مي‌رفت توي آشپزخانه و باز چيزي پوست مي‌کند: سيب‌زميني يا بادمجان.‏

‏«کجا بودي، مادر؟»‏

‏«همين‌طرف‌ها، رفته بودم خانـﮥ‏ خواهرم.»‏

‏«پس چرا به اين زودي برگشتي؟»‏

‏«نبودند.»‏

نه، نمي‌گفت. و يک دفعه که دنبالش راه افتاد، ديدش، ميان زنها جلو منبر نشسته ‏بود. آخوند داشت مسأله‌اي فقهي را شرح مي‌داد، با طول و تفصيل. مادر را هنوز ‏مي‌توانست تشخيص بدهد، از آن دور حتي، از پايين مجلس. يک سر و گردن از همه ‏بلندتر بود. گريز آخوند که شروع شد ديگر سر مادر را نديد. همه چادرهاي سياهشان ‏را روي سرشان کشيده بودند، سرها خم شده بر سينه، شيون مي‌زدند. وقتي ‏گريه‌ها به اوج رسيد و همـﮥ‏ ضجه‌ها، شيون مادر شد آخوند با تغيير لحن و مکثي ميان ‏يک جمله ختم گريز را به دعاي به همـﮥ‏ مؤمنين و مؤمنات چسباند، باز سر مادر يک ‏سر و گردن بلندتر از همه شد، و حتي آخوند پايين‌نيامده برخاست، و همان‌طور که از ‏ميان زنها رد مي‌شد با گوشـﮥ‏ چادر نماز صورتش را پاک مي‌کرد. توي کوچه گفته بود: ‏‏«مادر!»‏

‏«چي شده؟ من را ترساندي. دنبال من چرا راه افتاده‌اي؟»‏

‏«من که دنبال شما نبودم.»‏

‏«به من دروغ نگو، پسر!»‏

‏«خود شما هم که راست نمي‌گفتيد.»‏

‏«پس مي‌خواستي کجا بروم؟ دلم گرفته بود.»‏

‏«آخر مگر چي شده؟ کسي که حرفي نزد.»‏

‏«نه، اما خوب وقتي مي‌بينم دلم گرفته تا يک منبر روضه مي‌روم و براي غريبي امام و ‏لب تشنـﮥ‏ عترت پيغمبر گريه مي‌کنم دلم سبک مي‌شود.»‏

و باز، هم از راه به آشپزخانه مي‌رفت و پوست مي‌کند، چيزي را، سيب‌زميني، کدو، ‏يا بادمجاني.‏

‏«کجا مي‌توانست برود؟»‏


ادامه


BackTop

 

Contact Us Contributors Activities Golshiri Award About

 

Back to Index