برو به بخش: 11 . 10 . 9 . 8 . 7 . 6 . 5 . 4 . 3 . 2 . 1
مصلح گفت: «وقتي نشئه است که خوب بحث ميکند. شبها هم تا نصفشب ميخواند. خودش ميگويد.»
«بله، ميدانم. اما نوع کتابها مهم است، و حتي کاربردشان، و گر نه ميلياردها کتاب توي دنيا هست. تازه بگيريم ميخواند، فرض کنيم که از شب تا صبح کتاب ميخواند، اما آخر فايدهاش چيست؟ وقتي خواندنش هيچ نظمي نداشته باشد، وقتي انگار روي صفحات کتاب راه ميرود، هدفش هم معلوم نيست، صبح حتماً هر چه خوانده يادش ميرود.»
مصلح گفت: «بيانصافي ميکني، هم بيشتر از ما ميخواند، و هم بهتر از من و تو يادش ميماند.»
«من که گفتم. اما بايد ديد براي چي ميخواند و تازه چي. خوب، خودم هم ديدهام، باش بودهام، ميرود کتابفروشي يک بغل کتاب ميخرد. اما چي؟ فيهمافيه، مرصادالعباد، شرح تعرف، يا تذکرةالاولياء، اسرارالتوحيد، انسانالکامل. بعد هم شب مينشيند نشئـﮥ نشئه هي سيگار دود ميکند و ميخواند. من دقت کردهام، هيچوقت نديدم يک کتاب را تمام بخواند. بايد باش برويد به دکهاي جايي تا خودتان بشنويد. پارسال رفتم. وقتي از بدگويي از ديگران خسته ميشوند و به اصطلاح ميخواهند حال کنند غزل ميخوانند، همهاش هم يا فال حافظ ميگيرند و يا گاهي با ديوان کبير ور ميروند، آنوقت ميافتند به بحث. خدا نصيب گرگ بيابان نکند. فقط کافي است آدم پنج جلسه باهاشان باشد تا ببيند چطور همان حرفها را تکرار ميکنند، آنهم با چه شوري. من که فکر ميکردم انگار همهشان براي دفعـﮥ صدم همان چيزي را سق ميزنند که دفعـﮥ اول. آدم واقعاً سر گيجه ميگيرد.»
مصلح گفت: «خود ما چي؟ ما چه کار ميکنيم؟ حالا که افتادهايم توي دور باطل غيبت غير، بعد هم...»
راعي گفت: «نه، خواهش ميکنم. حرف ما فعلاً اين نيست. يعني اگر هم ثابت بشود که ما هم همانطورها هستيم که وحدت، نه وحدت را تبرئه ميکند نه ما را. تازه بحث شلوغ ميشود.»
عبداللهي گفت: «خوب، تا حالا چند بار ترکش دادهايم؟»
مصلح گفت: «بگير چهار پنج بار. اما اين چه ربطي به موضوع دارد؟»
«چرا ندارد؟ ببينيد، به نظر من اگر وحدت مينشست و مثل خيليها خيالش را از اين بابت راحت ميکرد، شر کار را ميکند، حرفي نداشتم. اما آخر اين آدم هر دفعه يک سالي، دو سالي تن در ميدهد. نميدانم تا مغز استخوان آلودهاش ميشود، آنوقت يکدفعه ميافتد به اين فکر که چي؟ دلش را ميزند. ميخواهد ترک کند. ترک هم ميکند، اما بعد ميافتد به رجزخواني، يک شش ماهي به پر و پاي همه ميپيچد، همه را کاس ميکند، تا باز دوباره وقتي از نفس افتاد از سر نو شروع کند. ميبينيد که مدام دارد دور ميزند.»
راعي گفت: «اينها همه درست، اما در ضمن هم ميشود نتيجه گرفت که وقتي دوباره شروع ميکند نشانـﮥ اين است که يک مرگيش هست، واضح است که ديگر دست خودش نبوده که تسليم شده. بعد هم که رها ميکند و ميخواهد مثل آدمهاي معمولي زندگي کند، به قول خودش صبح زود بلند شود؛ چايش را بخورد، نان و پنيرش را؛ صورتش را صفا بدهد؛ پياده بيايد اداره. اما اين هم نميشود. چهار پنج ماه حداکثر يک سال بيشتر نميتواند اين کار را بکند. اين دور زدنهاش فقط نشانـﮥ اين نيست که ضعيف است بلکه ميتواند نشانـﮥ اين هم باشد که اين زندگي، روال معمول حيات ما، راضيش نميکند، يعني توي اين زندگي، يا بگيريم زندگي او حداقل، يک چيزي کم است.»
عبداللهي گفت: «پس ميفرماييد خودش هيچ گناهي ندارد؟»
«کي گفت ندارد؟ اما اين هم درست نيست که او را دربست محکوم کنيم و سنگ روش بگذاريم، يا بر او نمرده به فتواي جناب مصلح نماز کنيم. بايد ببينيم واقعاً چه مرگيش هست، بايد ببينيم نقص کجاست، چرا بايد بترسد که ميترسد. به نظر من اين چيزها مهمتر است.»
عبداللهي گفت: «من هم براي همين گفتم ايمان ندارد، دور و برش را نميبيند.»
مصلح گفت: «کدام دور و بر؟ نکند اشارهات به نقشه است. والله اگر دور و بر کسي همين چيزها باشد و ايمان او هم بر مبناي ايمان مؤمنين آنجاها، وحدت حق دارد بگويد، باطل اباطيل، همه چيز باطل است.»
عبداللهي گفت: «داد نزن! مگر نميتواني آهستهتر حرف بزني؟»
عبداللهي حق داشت. مصلح واقعاًً داد زده بود. ساطع به ساعتش نگاه ميکرد. راعي گفت: «ميرسي، نترس. تازه بگذار يک بار هم شده آنها منتظر تو باشند.»
«همين طوري نگاه کردم.»
راعي گفت: «تو چرا حرفي نزدي؟ نکند از غيبت کردن خوشت نميآيد؟ شايد هم گوش نميدادي.»
«چرا گوش ميدادم، اما چيزهايي هست که شماها نميدانيد، براي همين هم نميتوانيد به اصل مسأله بپردازيد.»
عبداللهي گفت: «اصل مسأله به نظر جنابعالي چيست؟»
داشت با حلقهاش ور ميرفت. موهاش را به دقت شانه کرده بود، مثل هميشه. به عبداللهي نگاه کرد و بعد با قاشق به لبـﮥ نعلبکياش زد. راعي گفت: «طفره نرو، حرفت را بزن.»
مصلح گفت: «خوب، معلوم است، به نظر آقا مسألـﮥ همه يک طوري مربوط به پايينتنه ميشود. درست نميگويم؟»
ساطع به راعي گفت: «تو هم چاي ميخوري؟»
«آره، بگو دو تا بياورد.»
ساطع به پيشخدمت گفت: «دو تا چاي، لطفاً.»
و از عبداللهي و مصلح پرسيد: «شما چي؟»
مصلح پرسيد: «تو مگر هفت وعده نکردهاي؟»
ساطع به پيشخدمت گفت: «دو تا ناپلئون هم بياور.»
راعي ميدانست بالاخره شروع ميکند. فقط کافي بود حرفي نميزدند. سيگاري برداشت. مصلح داشت مجله را ورق ميزد. عبداللهي سيگار دستش بود. ساطع گفت: «اول اين را بگويم که نميکشد، به کل.»
عبداللهي گفت: «چي؟ نميکشد؟»
«بله، درست شنيدي. اما اينکه چرا تظاهر ميکند، من هم گيجم.»
راعي پرسيد: «مطمئني؟»
«صد در صد.»
عبداللهي گفت: «من که باور نميکنم.»
راعي پرسيد: «پس چي؟»
«مفصل است. اما بگذاريد اول خيال عبداللهي را راحت کنم. اينکه وحدت ميگويد: "نيستم، باور کنيد"، بعد هم که ما پاپي شديم به يکي دو بست اعتراف ميکند همهاش بازي است.»
عبداللهي گفت: «آخر ميرود آنجا، هر شب هم.»
«هر شب که نه، اما اگر هم برود براي اين است که جاي ديگري ندارد، يا براي اينکه ... گفتم که. الان هم گيجم. به هر صورت من پرسيدهام، رفتم آنجا، ميگويند: "اينجا که مدتهاست لب نزده است." گويا فقط ميرود مينشيند، اگر هم تعارفش کنند، ميگويد، زدهام، تا گلويم.»
مصلح پرسيد: «توي خانه چي؟»
«دارد، اما نميزند.»
راعي پرسيد: «خوب، گيرم که همه باور کرديم، پس به نظر تو چه مرگيش هست؟»
«گفتم که مفصل است. ميدانيد پنج شش ماه پيش، همانوقت که تازه ترک کرده بود، ظهر که با هم ناهار خورديم يکدفعه در آمد به من گفت: "ميشود ازت سؤالي بکنم؟" گفتم: "چرا نه؟" گفت: "اما خواهش ميکنم به کسي نگويي، به هيچکس." گفتم: "خوب، باشد، به شرطي که لفتش ندهي." اما ولکن نبود. ميگفت: "تو اول قول بده که چاخان نکني." خوب، ميدانيد که چطور حرف ميزند. هي کشش داد. وقتي ديد دارد کفرم در ميآيد بالاخره گفت: "يعني تو واقعاً چاخان نميکني، با اينهمه زن سر و سري داري، نميدانم، زن خودت هم هست باز چشم و دلت دنبال يکي ديگر است؟" گفتم: "خوب، بزن به تخته." پرسيد: "همهشان هم راضيند؟ يعني ميتواني اقناعشان کني، همه را؟" گفتم: "پس چه خيال کردي؟"»
چاي جلوش بود، با دو شيريني ناپلئوني. شيرينش ميکند.
«آخرش هم گفتم: "چرا طفره ميروي؟ حرفت را بزن." گفت: "من که باورم نميشود. ما که ديگر جوان نيستيم، مثلاً خود من، ديگر هيچ تمايلي به زن ندارم." گفتم: "حتي به فلاني؟" اسم يکي از زنهاي اداره را بردم، چند سال پيش خاطرخواهش شده بود، خودش ميگفت. گفت: "مقصودم زن خودم است." گفتم: "خوب، بعد از پنج شش سال آدم ديگر با زن خودش مثل خواهر و برادر ميشود، براي همين، اکثراً، ميروند سراغ ديگران." گفت: "ميدانم، مثل تو، مدام بين ديگران و نسرين در رفت و برگشتي. اما من عفت را دوست دارم، واقعاً دوستش دارم. براي من فقط او زن است. ميفهمي؟ هنوز هم. اما تازگيها فهميدهام، يعني شک برم داشته نکند کار تمام است." بعدش هم گفت: "آن وقت، سال اول و دوم ازدواج از صبح تا شب مثل يک پرنده چهچهه ميزد، شاد بود، سرحال بود. من هم همينطورها بودم. اما حالا شب که ميخواهم بروم خانه، همهاش خدا خدا ميکنم که کاش خوابش برده باشد. اما وقتي ميبينم سفره را پهن کرده است، و بچهها، يکي اينطرف و يکي آنطرفش نشستهاند و نميدانم عفت با سر شانهکرده، صورت بزککرده لبخند ميزند و همهاش دور و برم ميپلکد؛ کتم را در ميآورد؛ شلوارم را به چوب رخت ميآويزد، سعي ميکند سر حرف را باز کند، دلم ميخواهد زمين دهن باز کند و مرا ببلعد. آخرش هم يک بهانهاي پيدا ميکنم تا کار به دعوا بکشد. ميروم توي اتاق خودم، وقتي هم عفت چاي ميآورد و ميبينم پيراهن خوابش را پوشيده، انگار که زن بيچاره فاحشه باشد سرش داد ميکشم." من پرسيدم: "آخر چه مرگيت شده؟" گفت: "گفتم که. ديگر نميتوانم، نه که نخواهم اما نميشود، ديگر مثل آنروزها نيستم، براي همين شبها وقتي ميبينم بيدار توي تختش نشسته است مثل پسر تازهبالغي که فکر ميکند زن مسني خيال دارد بهش تجاوز کند، دست و پايم را گم ميکنم، بر ميگردم به اتاقم." پرسيدم: "يعني ديگر نميشود؟" گفت: "نه، راستش اين است که ..." يادم نيست چي گفت. اما گفت: "ببين گمانم تولستوي ميگويد، همـﮥ مسائل بشري حل ميشود، فقط ميماند مشکل بستر، رابطـﮥ زن و مرد." گفتم: "پس ديگر از صبح تا شب پرندﮤ عشق در آن آپارتمان طبقـﮥ سوم چهچهه نميزند؟" گفت: "مسخره نکن. تو را ميگويند رفيق؟" گفتم: "شوخي کردم." اما دمغ شده بود. هر چه کردم ديگر حرف نزد. عصر که رفتم توي اتاقش، به يک بهانهاي، گفت: "تو ميگويي بايد بروم دکتر؟" گفتم: "خوب، هر کس ترک بکند همين مکافاتها را دارد، براي همين هم اغلب شروع ميکنند." گفت: "قبلاً هم، يکي دو ماه پيش، همينطورها بود." بعد هم اعتراف کرد رفته است دکتر. قرصهايي بهش داده بود، اما بدتر شده بود. بهش گفتم: "ترسيدهاي، همين. تازه اين مشکل همه است. مرد فکر ميکند زنش يا معشوقهاش هميشه حاضر يراق است و اين اوست که نميتواند. علتش هم وضع ظاهري، تفاوت ظاهري آنهاست. کافي است زني از همين آمادگي ظاهرياش استفاده کند تا مرد ذله بشود."»
چايش را هم ميزد، بيآنکه قاشق به ليوان بخورد. سيگارش توي زيرسيگاري دود ميکرد.
«بهش گفتم: "باور کن دورﮤ مادرسالاري به همين دليل هنوز ادامه دارد. تو يک مرد پيدا کن که خودش را در مقابل اين وضع ضعيف نبيند. اما آخر زنهاي ايراني آنقدرها هم عطشي نيستند، اگر هم باشند رسوم و آداب آنچنان جلوشان را ميگيرد که بعد از مدتي اگر سردمزاج نشوند خيلي هنر کردهاند." وحدت گفت: "عفت عصبي شده است، آنقدر که به اندک حرفي ميزند چيزي را ميشکند. بچهها را هم ميزند. هر وقت نگاهش ميکنم ميبينم نشسته است يک گوشهاي و ناخنهاش را ميجود."»
مصلح گفت: «چاخان که نميکني؟»
«نه، چه چاخاني دارم بکنم؟ من سالهاست باش دوستم، از دبيرستان با هم بودهايم.»
داشت چايش را ميخورد. سرد شده بود، حتماً. عبداللهي گفت: «خوب، بالاخره استاد توانست کاري براي بيمار بکند، يا نه؟»
«چه کار ميتوانستم بکنم؟ با زنم مطرح کردم، گفتم، ته و توي کار را در بياورد. عفت اول منکر شده بود، گفته بود: "اين حرفها نيست." گفته، همهاش نگران اين است نکند دوباره شروع کند، ميخواهد کاري کند که وحدت به زندگي خانوادگياش علاقهمند بشود، فکر کند بچهها و او بهش احتياج دارند. به زنم گفته بودم بهش بفهماند که موقع ترک، اين چيزها پيش ميآيد. بعد از مدتي خوب ميشود. حالا هم بايد طوري رفتار کند که انگار نه انگار، يا اصلاً طوري که هيچ چيزي عوض نشده. عفت به گريه افتاده بود. حال استفراغ بهش دست داده. نسرين مجبور شده بود بهش مسکن بدهد تا خوابش ببرد.»
راعي گفت: «زن خوبي است. در اين مورد حداقل بخت با وحدت بوده.»
عبداللهي گفت: «بعدش چي شد؟»
ساطع گفت: «خوب، وحدت ديگر حرفش را نزد. يکي دو بار هم که اشارهاي کردم گفت: "همان بود که خودت حدس زدي. باکيم نبود." گفتم: "خوب، مبارک است. پس باز صداي چهچههاش را در آوردي؟" به زنم که گفتم، گفت: "مثل سگ دروغ ميگويد. مدتهاست اتاقشان را جدا کردهاند. عفت پهلوي بچهها ميخوابد."»
مصلح پرسيد: «حالا چي، يعني هنوز مشکلشان همان مشکل حلناشدني است؟»
ساطع گفت: «تا يکي دو هفته پيش من پاک فراموشم شده بود. او هم حرفي نميزد. وقتي گند قضيـﮥ خانم حجتي در آمد، باز دوباره دستش را رو کرد. گفتهام برايتان. خوب، شوهر خانم فهميده بود. درجهدار است، دايم در سفر است. خانم حجتي را توي ماشين يارو ديده بود، و شب قشقرقي راه انداخته بود که نميدانم ... گمانم خانم حجتي را زده بود، حتي گفته: "ميکشمت." خانم حجتي دو روز نيامد اداره. به فاسق هم تلفن کرده بود که مواظب خودش باشد. يارو هم مرخصي گرفت. وقتي برگشت آب از آب تکان نخورده بود. خانم حجتي گويا به شوهرش قول داده بود که ديگر دست از پا خطا نکند. اما ميکرد. اين قضيه بود تا وقتي که بالاخره يک روز خانم حجتي براي همکارمان اعتراف کرده بود که شوهرش ميدانسته و حالا را هم ميداند، گاهي هم او را ميزند، تهديد ميکند. وقتي هم زن ميگويد طلاقم بده، حاضر نميشود. اما مشکل اصلي اين بوده که از آن وقت تا حالا به سر زن مسلط شده بوده و هر شب خدمتش ميرسيده، آنهم، به قول خانم حجتي، کفش را وارو پاش ميکرده. و باز هم صبح دو قورت و نيمش باقي بوده. خلاصه خانم حجتي جان به لبش رسيده بوده. اينها را البته آن همکار برايم تعريف کرده بود. من بهش گفتم، ولش کند. گفتم: "زن و مرد، و بخصوص مرد، دارند از وجود ذيجودت سوءاستفاده ميکنند." وحدت هم اينها را ميدانست. خودم برايش تعريف کرده بودم. خلاصه يکي دو هفته پيش وقتي رفتم سراغ وحدت، ديدم يارو هم هست. تعريف ميکرد که چطور طرف را دست به سر کرده، و حتي با شوهر ملاقات کرده و مطمئنش کرده که هيچ رابطهاي بين آنها نبوده، بعد هم به صراحت به خانم حجتي گفته که زنش فهميده و زندگيش دارد متلاشي ميشود. وقتي داشت همينها را تعريف ميکرد وحدت يکدفعه پرسيد: "مطمئنش کردي؟ چطوري؟" آن بابا گفت ...»
مصلح گفت: «خواهش ميکنم از اين به بعد به جاي همکار و بابا و آن يارو ضمير اول شخص به کار ببر، راحتتر است، تازه ما هم گيج نميشويم.»
«من نبودم، باور کن! از وحدت هم ميتواني بپرسي.»
عبداللهي به ساعتش نگاه کرد، گفت: «نيم ساعت بيشتر وقت نداري، زود باش! طرف خيلي لطف کند ده دقيقه بيشتر منتظرت نميماند.»
«آن قضيه ديگر تمام شد، باور کن. امشب هم حاضرم تا صبح با شما باشم.»
راعي گفت: «بگذاريد حرفش را بزند.»
«بله، ميگفتم. وحدت يکدفعه پرسيد: "چطور مطمئنش کردي؟ مگر ميشود؟" من گفتم: "خوب، کافي است آدم ته دلش بخواهد باور کند، يکي دو تا مستمسک که دستش بدهي خيالش راحت ميشود." گفت: "اما مگر نميگفتي طرف ميدانسته، حداقل وقتي ميديده زن دارد ازش تمکين ميکند ديگر جاي شکي برايش باقي نمانده؟" عصر که از اداره ميآمديم بيرون، گفت: "تو جايي کار داري؟" گفتم: "چطور؟" گفت: "هيچي، خواستم بگويم اگر موافقي برويم سر همين چهارراه يکي يک آبجو تگري بخوريم، پياده ميرويم." فهميدم باز يک مرگيش هست. با وجود آنکه کار داشتم رفتم، کنار نوشگاه ايستاديم و آبجو خورديم. ساکت بود. من هم عمداً از در و بيدر حرف ميزدم تا منصرفش کنم، ميترسيدم باز يک مشکل خانوادگي باشد، بخصوص که زنم چند روز پيشش گفته بود، حسابي بگوومگوشان شده. گفت: "وحدت براي اولين بار دست روي زن بلند کرده." با کمربند زده بودش. ميگفت: "جاي حلقـﮥ کمربند پشت عفت را سياه کرده بود." وحدت بالاخره گفت: "يک ميز خالي آنجا هست، اگر ميخواهي همين حالا بايد برويم." آبجومان را برداشتيم و رفتيم. کافه هنوز خلوت بود. گفتم: "باز هم ميخوري؟" گفت: "من عرق ميخورم." گفتيم عرق آورد، با غذا. کمي که مست شد شروع کرد از برداشت تازهاش حرف زدن، همان چيزها که بارها گفته. اما تازگيها توي يک کتابي حکايت سرو کاشمر و فريومد را خوانده بود. گفت: "دارم روي همين برداشت کار ميکنم." قصـﮥ سرو البته جالب بود. حتماً برايتان گفته.»
راعي گفت: «همان که متوکل دستور داد ببرندش؟»
ساطع پرسيد: «پس گفته؟»
«نه، من هم شنيدهام، يادم نيست از کي.»
عبداللهي گفت: «بالاخره چي شد؟»
«هيچي، فقط هي حرف زد. تمام قصه را تعريف کرد. ميگفت: "ميبيني، جريان تاريخ ما، حتي فرهنگيش هيچوقت تداوم نداشته، صد سال، دويست سالي رشد و تحولي و حتي تکاملي ديده ميشود، آنوقت ناگهان ضربه فرود ميآيد، انگار تبري تنه را از ريشه جدا کند، و ما هم دوباره برميگرديم به دورﮤ عشيرهاي، به تمدن قبل از شهرنشيني و همه چيز را از نو شروع ميکنيم." خوب، پر هم بيراه نميگفت. مثلاً حملـﮥ اسکندر، سکاها، عرب، غز، مغول، تيمور. وحدت ميگفت: "غير از يک استثناء، بقيـﮥ اينها وقتي به اين حوزﮤ فرهنگي ميرسند همهچيز را ريشهکن ميکنند، شهرها را کنفيکون ميکنند، به خيش ميکشند، سياهچادرشان را روي خرابـﮥ مسجد بخارا، نيشابور برپا ميکنند. آنوقت بايد از اول شروع کرد، هنوز هم همينطورهاست، فقط تفاوت در اين است که حالا هر جرياني فقط ده يازده سالي طول ميکشد."»
عبداللهي گفت: «طوري حرف ميزني، انگار خودت هم اين حرفها را قبول داري؟»
«من؟ من خودم نظري ندارم، اما فکر کردم حرفش پر بيراه نيست. بايد از خودش بپرسي تا دلايلش را برايت بگويد.»
عبداللهي گفت: «اين حرفها درست يعني قبول اولويت موقعيت جغرافيايي.»
مصلح گفت: «و يعني خراب شدن ستونهاي ايمان مؤمنين، نه؟ خوب، حالا اين بحث باشد براي بعد، اول بگذار ببينيم بالاخره چي شده.»
«خوب، همينطور حرف زد، بعد ديگر افتاد روي دور باطل. بالاخره گفتم: "تو ميخواستي همين را به من بگويي؟" با حيرت نگاهم کرد. سرش را زير انداخت. بعد وقتي خواست نيمي را بگذارد سر جاش با آرنجش استکان عرق را انداخت. عرق ريخت روي شلوارش. پيشخدمت که يک استکان آورد دوباره براي خودش ريخت. گفت: "همين را که خورديم ميرويم." گفتم: "ببين دوست من، بيا و حرفت را بزن. چرا نميخواهي براي يک دفعه هم شده با خودت حداقل رو راست باشي؟" گفت: "مشکل من رابطﮥ با ديگران است، نه با خودم." گفتم: "نه، با خودت است." گفت: "خيلي خوب، چه فرق ميکند؟ اينها هر دو روي يک سکهاند. وقتي با خودت يگانه نباشي با ديگران هم نميتواني؛ وقتي هم ..." باز افتاد به تعبير و تفسير کردن و اينکه نميدانم ما دو پارهايم، خرد و خاکشيريم، نيمي قشري مذهبي، نيمي لامذهب؛ ايراني و در عين حال جهانوطن؛ عرقمان را که خورديم با تصوف و متصوفه لاس ميزنيم. گفتم: "برو سر اصل موضوع." گفت: "به نظر تو اصل موضوع فقط زنها هستند، عفت يا نسرين تو." ديگر داشت شورش را در ميآورد. گفتم: "اگر مهم نيستند پس چرا عفت را زدهاي، آنهم با کمربند!" براق شد که: "تو از کجا ميداني؟" گفتم: "نسرين گفت. عفت نشانش داده بود، گفته، اگر به خاطر بچهها نبود خودم را ميکشتم، حالا هم دست بچههام را ميگيرم ميروم خانـﮥ بابام. ميروم کار پيدا ميکنم." بعد هم برايش گفتم که انگار عفت خيال دارد جايي استخدام بشود، معلم بشود. وحدت گفت: "چي، حالا ديگر؟ آن وقت که بچه نداشتيم هر چه بهش خواندم گفت نميخواهم. ميخواهم بچهدار بشوم، بچههام را تربيت کنم، ميخواهم تو که ميآيي خانه يک چيزي براي خوردن داشته باشيم." من گفتم: "خوب مگر عيبي هم داشت؟" گفت: "خيلي هم خوب بود، بعداً فهميدم. از صبح که بلند ميشد مثل سنگ آسيا ميچرخيد. روزهايي که خانه بودم سرگيجه ميگرفتم. کهنه خيس ميکشيد، رخت ميشست، به بچه ميرسيد، براي من چاي ميآورد، شيشهها را پاک ميکرد و همهاش هم ميخواند. وقتي ميگفتم، بيا بنشين، يک دقيقه آرام بگير، ميگفت، حالا ميآيم، بگذار بچه را بخوابانم. صداي لالايي گفتنش که قطع ميشد ميآمد روبهرويم مينشست. يک چيزي که برايش ميخواندم گوش ميداد. گاهي اشک چشمهايش را خيس ميکرد. کتاب را از من ميگرفت، ميرفت توي اتاق خواب، يک ساعتي صداش نميآمد. بعد يکدفعه ميديدم صداي راديو بلند است و يا صداي خودش از آشپزخانه ميآيد. ميرفتم توي اتاق خواب ميديدم آن شعر را رونويس کرده، توي يک دفتر، کنار لغات مشکلش هم علامت گذاشته. دفترچهاش را ميبردم به اتاقم، معني لغات را پايين صفحه برايش مينوشتم و يکي دو غزل ديگر را هم خودم برايش رونويس ميکردم. بعد يکدفعه پيدايش ميشد با يک کاسه شربت بهليمو، يک ليوان آب ميوه. سرش را شانه زده بود، به خودش هم عطر زده بود." هي گفت و گفت، بالاخره پرسيدم: "خوب، چرا زديش؟" گفت: "نيست، ديگر آنطورها نيست. بايد بيايي ببيني. خانه نيست، طويله است، ظرفهاي نشسته توي دستشويي، کف آشپزخانه تلنبار شده، پردﮤ درها و پنجرهها سياه ميزند، روي دستـﮥ صندليها خاک نشسته. هفته به هفته هم موش رنگ شانه را نميبيند." گفتم: "تقصير تو است. وقتي نميروي چه انتظاري داري؟ شبها آن قدر دير ميروي خانه که بچهها شام نخورده روي دامن عفت خوابشان ميبرد. به زنم گفته، براي کي بکنم؟ وقتي نميبيند چه فايده دارد؟" گفت: "ببينم ساطع، شوهر خانم حجتي چطور فهميده بود؟" انگار بخواهد غافلگيرم کند يکدفعه اين را پرسيد. گفتم: "توي ماشين ديده بودشان، قبلاً هم بهت گفتهام." گفت: "نه، تو گفتي قبلاً هم ميدانسته." گفتم: "خوب، معلوم است؛ اول کسي که ميفهمد شوهر زن است." گفت: "آخر وقتي حجتي از مأموريت يکماهه يا به فرض چندروزه برميگردد چطور ميتواند بفهمد که مثلاً زنش ديروز ساعت نه صبح بغل يکي ديگر بوده؟" گفتم: "يعني تو واقعاً اينقدر از مسائل بديهي زناشويي بيخبري؟ پس اينهمه کتاب خواندهاي که چي؟" گفت: "اشخاص رمان هميشه سادهتر، بگيريم سطحيتر از آدمهاي زندهاند. روابط آنها _ هر چه هم نويسنده سعي کند _ ممکن نيست به پيچيدگي روابط آدمها بشود. آنجا بالاخره يک دستمالي، يک لغزش زباني، حتي بوي عطري تازه همه چيز را رو ميکند؛ اما در زندگي اينطورها نيست، بخصوص اگر کسي اين جور کتابها را خوانده باشد ديگر به اين زوديها دستش رو نميشود." گفتم: "با وجود اين در اين گونه موارد هم مثل مورد جنايت بالاخره آدم لو ميرود، کافي است که مثلاً آدم ببيند در مجموعـﮥ اعمال مباشرت با زنش يک حرکت تازه پيدا شده، آنوقت است که ميفهمد طرف مربوطه تجربهاي از سر گذرانده که او در آن شرکتي نداشته." گفت: "اين هم باز ساده است، آدمي که اهل مطالعه باشد، روانکاوي خوانده باشد، کافي است خودش را به دست لحظه بسپارد تا هر بار حرکاتي بديع ازش سر بزند." گفتم: "نه، در عمق آدم همانطورهاست که بوده، که شکل گرفته. تازه بيشتر آدم از تکرار عادت است که لذت ميبرد، نه نفس کاري در لحظه. وقتي هم طرف آواز تازهاي زمزمه بکند، يا ناگهان نسبت به خوانندهاي حساسيت نشان بدهد سر نخي پيدا ميشود. چشم آدم که باز شد بعد همهچيز را ميبيند. حجتي فقط از اينکه ديده بود خانم آنطور که بايد و شايد تمايلي نشان نميدهد فهميده بود، به همين سادگي، يعني که آدمها _ بامطالعه و بيمطالعه _ در عشق سادهاند با حرکاتي معهود. مثلاً حجتي يکي دو هفته به زن کاري نداشته. حتي خانم او را نصفشب ديده بود که داشته مثل دوران عزوبت با عکس برهنـﮥ مجلات ور ميرفته. فردا هم توي کشو ميزش چند عکس پيدا کرده بود. نقشـﮥ حجتي را نفهميده بود. چند هفته که گذشته بالاخره حجتي به زور حتي از زن خواسته که وظايف زناشويياش را انجام بدهد. چون طرف تمايلي نشان نداده رفته کمربندش را آورده افتاده به جانش، بيآنکه حتي يک کلمه بگويد. بعد هم که شب ديده زن آمده سراغش، آنهم برهنه، ديگر حتم کرده. قضيـﮥ تعقيب زن و اين حرفها ديگر دستک و دنبک کار است."»
مصلح گفت: «مزاحمتي که فراهم نکرده؟»
«يعني ميخواهي مچ بگيري؟»
راعي گفت: «بالاخره چي؟ يعني تو ميخواهي بگويي به عفت مشکوک شده؟»
«گمانم.»
«تو چي؟»
«مقصود؟»
«يعني عفت هم بله؟»
«گمان نکنم. نميدانم.»
مصلح گفت: «نه، اين وصلهها به آقا نميچسبد، چون سرکار خانم حجتي وقت سر خاراندن برايش نگذاشته. شکر خدا که اين يکي اقلاً همه فن حريف است.»
ساطع گفت: «خجالت بکش، من و وحدت ...»
گونههاش برافروخته بود. دست بر پيشاني کشيد. عرق نکرده بود. گفت: «حتي ارزش دفاع کردن هم ندارد.» و به ساعتش نگاه کرد. به عقربهها نگاه نميکند، نه.
مصلح گفت: «پس هنوز چيزي از شرم در تو هست. جداً عذر ميخواهم، شوخي کردم.»
«اگر در مورد کس ديگري بود مهم نبود اما وحدت، آنهم وقتي ... احمق!»
لب پايينش را گزيد. عبداللهي گفت: «چه خبرت است؟ شوخي هم سرت نميشود؟»
«عذر ميخواهم، مقصودم وحدت بود. اما آخر اين حرف ديگر شوخي نيست، براي اينکه آن شب وحدت مرا برد به خانهاش، به بهانـﮥ اينکه يادداشتهايش را برايم بخواند، همان حکايت سروديه فريومد را. هنوز شروع نکرده بود که بلند شد و رفت دخترش را آورد. خواب بود. روي دو دست گرفته بودش. نشست روبهروي من، جلو پاي من، دوزانو، گفت: "ببين، صورتش را ببين." بچه خواب بود. گفتم انگار. نفهيدم مقصودش چيست، دست بردم موي بچه را از روي گونهاش کنار زدم. گفتم: "خوب؟" گفت: "نه، درست نگاهش کن. به بينياش، بخصوص. بينياش را نگاه کن!" گفتم: "قلمي است. معلوم است دختر قشنگي ميشود." گفت: "چانهاش چي؟" يکدفعه فهميدم، از لرزش دستهاش، از اينکه بچه را آنطور گرفته بود، بخصوص از گرفتگي صداش. بچه را طوري گرفته بود که انگار آدم سيني چاي را جلو کسي بگيرد و بگويد، بفرماييد، خودتان برداريد! گفتم: "تو چه مرگيت شده؟" نگاهش کردم. بينياش عرق کرده بود. داشت خيره نگاهم ميکرد طوري که انگار اولين بار است ميبيندم. لبهاش ميلرزيد، اما سرش را طوري گرفته بود که انگار بگويد، ببين، بيني من را ببين و خودت قضاوت کن. گفتم: "خجالت بکش!" گفت: "خوب، حالا نظرت را بگو." بچه را گذاشت روي زمين، جلو پاي من. صدايي از بيرون در آمد. عفت بود. گفت: آقاي وحدت، لطفاً تشريف بياوريد." شمرده و با تحکم گفت. وحدت بلند شد و رفت به طرف در. من دست عفت را ديدم که دستـﮥ در را گرفته بود. وقتي وحدت رفت بيرون در بسته شد. صداي کشيده را بلافاصله شنيدم، دوبار. بعد هم صداي خفهاي آمد که انگار تکه چوبي را به نمدي کوفته باشند. صداي افتادن را هم شنيدم. تا خواستم بروم به طرف در، در باز شد. عفت گفت: «لطفاً رويتان را برگردانيد.» نفهميدم يعني چه. گيج بودم. پشت به در کردم. توي اتاق که آمد، گفت: "سلام، ميبخشيد که مزاحم شدم." پيراهن خواب پوشيده بود، وقتي برگشتم ديدمش، بچه را به سينه چسبانده بود و داشت ميرفت. بيرون که رفتم ديدم وحدت کف سرسرا دراز به دراز خوابيده. از بينياش خون ميآمد. انگار گفتم: "چي؟ با چي زديش؟" عفت حتي برنگشت نگاهم بکند. به اتاق خواب بچهها ميرفت. من فقط فکر کردم راستي که قدش بلند است. صداي گريـﮥ بچه که آمد به صرافت وحدت افتادم. هنوز دراز به دراز روي زمين خوابيده بود. با چشم باز نگاهم ميکرد. دست برد بينياش را پاک کرد، انگشتهاي خونيش را نشانم داد، باز خيره نگاهم کرد و بعد چشمک زد. گفتم: "چيه، مقصودت چيست؟" باز چشمک زد و با انگشت خونيش به اتاق خواب اشاره کرد، گفت: "يعني بهتر از دستمال و بوي عطر و اين مزخرفات که ميگفتي نبود؟" باز لبخند زد. من يکدفعه ديدم پايم را بلند کردهام که بزنم توي صورتش. نزدم. نميدانم چرا. آرامشي در خطوط صورتش بود که از آن چشمک زدنها و حتي لبخندش وحشتناکتر بود. کفشم را که ميپوشيدم حس کردم نشسته است پشت سرم، دارد نگاهم ميکند. دستهام ميلرزيد. دويدم پايين. داد زد: "کجا اين وقت شب؟ حالا که خانم حجتي خواب است؟ يا طرف دارد باز کفشهاش را ..."»
عبداللهي گفت: «بس است ديگر، خفهمان کردي.»
و بلند شد. ساطع سر به زير داشت. راعي ديد دو قطره اشک به شاربهاي ساطع آويخته است. راعي و مصلح هم که بلند شدند همچنان نشسته بود. راعي دستمالي از توي ليوان روي ميز برداشت، گفت: «دارند ميبينند، اينجا خوب نيست.»
بيرون در منتظر ساطع ايستادند. به دستشويي رفته بود. عبداللهي گفت: «من که باور نميکنم.»
مصلح پرسيد: «کدام جنبهاش را؟»
«هر دوتاش آنقدر کثيف است که نميشود باور کرد.»
راعي گفت: «من ميروم، به ساطع بگوييد، من يکي مطمئنم که او گناهي ندارد، يادتان نرود.» و راه افتاد، با لرزش سرما بر مهرههاي پشت. ساعت هفت و نيم بود. حدس ميزد. چه فايده داشت که نگاه ميکرد و دقيقاً ميدانست؟ هر چه بود، بود. اينهمه رهگذر، پير و جوان و کودک که ميآيند و ميروند، اينجا، يا در همـﮥ پيادهروهاي دنيا مثل موجهاي دريا زخمهاي آدم را _ گر چه ناسور _ ميشويند و بعد فقط خنکي مطبوع در ذهنت ميماند به گونـﮥ آرامشي که پس از تماس پارچهاي نمزده در پوست پيشاني داغت نشت ميکرد، يا وقتي از پس کوچهگرديهاي شبانه بالاخره ميرسيدي و پشت به متکايي زير کرسي مينشستي، سيگار زير لب، آنقدر صبر ميکردي تا سکر رخوت انگار که موجي از آن دور دستهاي دريا ميرسيد و پلکهايت را سنگين ميکرد. نه، کار از اين حرفها گذشته بود. پدر ميرفت کنار باغچه، بيلچـﮥ باغباني به دست، روي خاک خم ميشد و خاک را زير و رو ميکرد، با پرﮤ بيلچه کلوخها را خرد ميکرد و با پشتش نرم ميکرد و اگر ريشـﮥ علفي ميديد با دست چپ بيرون ميکشيد. وقتي بلند ميشد ديگر غروب بود. با پشت دو تا ميآمد، مينشست بر لبـﮥ ايوان، سيگاري روشن ميکرد و به خاک باغچه نگاه ميکرد، بيهيچ گرهي ميان دو ابرو، انگار هر چه تلخي در گره ابروانش بود در خاک باغچه کاشته بود. ميگفت: «زن، پس اين چاي چي شد؟»
مادر يک چاي خوشرنگ و معطر توي سيني تازهشستهاش _ با گرد آجر _ حاضر داشت. ميگفت: «بيا ببر، بگذار جلوش. حالا ديگر خلقش بايد خوب شده باشد.»
مادر _ اگر همينطورها ميشد که او شده بود _ چادرش را به سر ميانداخت و بيرون ميزد، دست خالي، بي هيچ کيف خريدي يا جانمازي. پدر ميگفت: «کارش نداشته باشيد، برميگردد.»
بر ميگشت. يک ساعتي بيشتر طولش نميداد. چينهاي صورتش آرام شده بود. يکراست ميرفت توي آشپزخانه و باز چيزي پوست ميکند: سيبزميني يا بادمجان.
«کجا بودي، مادر؟»
«همينطرفها، رفته بودم خانـﮥ خواهرم.»
«پس چرا به اين زودي برگشتي؟»
«نبودند.»
نه، نميگفت. و يک دفعه که دنبالش راه افتاد، ديدش، ميان زنها جلو منبر نشسته بود. آخوند داشت مسألهاي فقهي را شرح ميداد، با طول و تفصيل. مادر را هنوز ميتوانست تشخيص بدهد، از آن دور حتي، از پايين مجلس. يک سر و گردن از همه بلندتر بود. گريز آخوند که شروع شد ديگر سر مادر را نديد. همه چادرهاي سياهشان را روي سرشان کشيده بودند، سرها خم شده بر سينه، شيون ميزدند. وقتي گريهها به اوج رسيد و همـﮥ ضجهها، شيون مادر شد آخوند با تغيير لحن و مکثي ميان يک جمله ختم گريز را به دعاي به همـﮥ مؤمنين و مؤمنات چسباند، باز سر مادر يک سر و گردن بلندتر از همه شد، و حتي آخوند پاييننيامده برخاست، و همانطور که از ميان زنها رد ميشد با گوشـﮥ چادر نماز صورتش را پاک ميکرد. توي کوچه گفته بود: «مادر!»
«چي شده؟ من را ترساندي. دنبال من چرا راه افتادهاي؟»
«من که دنبال شما نبودم.»
«به من دروغ نگو، پسر!»
«خود شما هم که راست نميگفتيد.»
«پس ميخواستي کجا بروم؟ دلم گرفته بود.»
«آخر مگر چي شده؟ کسي که حرفي نزد.»
«نه، اما خوب وقتي ميبينم دلم گرفته تا يک منبر روضه ميروم و براي غريبي امام و لب تشنـﮥ عترت پيغمبر گريه ميکنم دلم سبک ميشود.»
و باز، هم از راه به آشپزخانه ميرفت و پوست ميکند، چيزي را، سيبزميني، کدو، يا بادمجاني.
«کجا ميتوانست برود؟»
ادامه
|