برو به بخش: 11 . 10 . 9 . 8 . 7 . 6 . 5 . 4 . 3 . 2 . 1
کاش مصلح بگويد. ساطع ميپرسد: «پس چرا رفت؟ نکند از خودتان درآوردهايد؟ من، باور کنيد ...» نه، از خودش دفاع نميکند. چه فايده، آنهم وقتي مصلح و حتي عبداللهي تصميمشان را پيشاپيش گرفتهاند؟ و حالا او، سيد محمد راعي، وفا کنيم و ملامت کشيم و خوش باشيم، حتي نميشود رها کرد. بايد شمرد قدمها را، آنهم اگر بگذارند، اگر بيم تنهزدن به رهگذري گيج سبب نشود شمارههاي قبلي فراموشش شود. و شمرد، بيشتر براي اينکه حضور غروب را فراموش کند، آن رنگ نارنجي را که مثل پردهاي در انتهاي خيابان ميان دو ساختمان بلند آويخته بودند. اما يکدستي رنگ پرده را هميشه شعاع چراغ نئوني، لکـﮥ ابري ميشکند. با وجود اين آدم مطمئن است که کسي جايي حتماً غروب کامل را ميبيند. نشسته است بر نوک تپهاي، يا بر تنـﮥ درختي تکيه داده است. غروب هست، جايي.
کجا ميتوانست برود از اينجا و هماکنون، گر چه نه بر خطي راست _ گو که کوتاهترين همو بود _ يا که ديگر دير شده باشد؟ صلاحي، هر چند دير، اما به تدارک مافات هم شده ميکشد، با آنکه از پيش ميداند که آخر کار جز طرحي مدادي چيزي از کار در نخواهد آمد.
«ميبينيد که مشغولم.»
تا در خانه بسته بماند گفت. شايد هم به عهدﮤ راعي گذاشته بود، انگار که اگر در را ميبست راز صلاحي را هم سربسته ميگذاشت و ميرفت، آنوقت صلاحي ميتوانست فارغ از هر کسي که سرزده ميآيد تمام عصر و حتي شب را کار کند. و يا همين که به راعي گفته بود متعهدش ميکرد که حالا ديگر هر طور شده تمامش کند. صلاحي حالا حداقل _ در اين يکي دو روز _ ميدانست چه ميخواهد. پس او ميماند، فقط او، راعي. نه، هر که ميشناخت، مثلاً وحدت. کجا ميتوانستند بروند؟ وحدت تا حالا حتماً کيل هر شبهاش را تمام کرده بود. به ميخانـﮥ ستارﮤ آبي ميرود، يا اسمي شبيه آن، مثلاً پرندﮤ آبي. اگر تاکسي سوار ميشد ميتوانست برسد. تا باز شدن پنجره هنوز وقت داشت. اما اگر وحدت سرپايي خورده باشد ديگر پيدا کردنش محال بود. نميکشد. ساطع مطمئن است. اما ميرود، هنوز. عبداللهي ميگفت: «همهاش حرفهاي تکراري. اما مگر حاليشان ميشود.»
خوبيش اين بود که بالاخره به خانه ميآيد، به هر جا که برود و با هر که، آخر شب بالاخره سر از خانه در خواهد آورد. ميگفت: «همين که ميشنوم عفت دارد ميخواند، يا مثلاً صداي چرخ خياطيش از آن اتاق ميآيد براي من کافي است. ديگر چه ميخواهم؟ لباسم را کنده و نکنده مينشينم سر کارم. همين که دست و بال زدن مجيد را ميبينم همـﮥ خستگي اداره فراموشم ميشود. حالا ديگر مطمئنم که اگر مجيد نبود تا با آن دو چشم سياه درخشانش نگاهم کند، يا مثلاً چشم باز نکرده لبخند بزند، تمام عمر مغبون بودم.»
عبداللهي گفت: «خوب، چرا معطلي؟ بنشين يک نسخه براي همـﮥ خلق خدا بنويس، اسمش را هم بگذار: ازدواج تنها راه سعادت و فلاح.»
«مقصودت چيست؟ من فقط خواستم بگويم بر خلاف آن حرفهاي سابق زن و بچه هيچوقت مانع رشد آدم نيستند، بلکه بر عکس ...»
«خوب، همينها را هم بنويس، شرح بده که ماها، همه، سوراخ دعا را گم کرده بوديم، راه همان بود که اجداد والاتبار ما رفتهاند، حالا هم تا جواني ميآيد سر و گوشي بجنباند بايد تر و فرز عفتي عصمتي برايش دست و پا کرد، بعد هم اگر يکي دو تا بچه راه بيندازند ديگر نور علينور است.»
«تو نميفهمي.»
«من هم براي همين گفتم تو بنويسي تا امثال من شير فهم بشوند. در ثاني اين کارت خدمت به خلق خدا هم هست. کي بهتر از تو ميتواند آن اضطرابها، دلشورههاي ما را شرح بدهد و بعد از اين پناهگاه، از اين برج عاج دفاع کند؟»
«کي حرف از برج عاج زد؟ تو خيال ميکني من ميروم خانهام بست مينشينم؟ خوب، قبول که خانه براي من شده يک جور پناهگاه، اما آخر ببين ما از صبح تا شب مجبوريم صد تا بامبول سوار کنيم، ده جور صورتک به صورتمان بياويزيم؛ بيآنکه خوشحال باشيم بخنديم؛ بيآنکه حوصله داشته باشيم به حرف اين و آن گوش بدهيم، اما تا به خانه _ باشد به قول تو برج عاجمان _ رسيديم و کراواتمان را باز کرديم، يا لباسهامان را به رختآويز آويختيم، انگار که صورتکهامان را هم آويزان کردهايم. من که اينطورم. تا آبتني کردم و نميدانم لباس خانهام را پوشيدم ميبينم باز خودم هستم. مينشينم سر کارم، يک چيزي ميخوانم، موسيقي گوش ميدهم، گاهي هم يادداشتي برميدارم.»
راعي پرسيده بود: «بعدش چي؟»
«بعد؟ مگر بعدي هم بايد داشته باشد؟»
«خوب، يکي دو سال همه همينطورها هستند، خيليها را ديدهايم، سر و سامان پيدا ميکنند، به پناهگاه يا به قولي به برج عاجشان ميرسند. البته من نوعي برج عاج را قبول دارم، اگر مقصود جايي باشد براي ايستادن، نشستن، خلوت کردن، اما عيب کار اين است که تضاد اعمال روز و شب ممکن است آدم را دو شقه کند: از طرفي صبح تا شب به هر قيمتي شده بايد براي غار اختصاصي شکاري، لاشهاي دست و پا کرد. البته اول با اکراه و بعد _ يکي دو سال که بگذرد _ با ميل و رغبت؛ از طرف ديگر شب آدم ميشود پدر نمونه، راستگو ميشود، جوانمرد، آزاده. اما مگر ميشود؟ کي ميتواند ببيند گوشت تنش، يا وصلـﮥ تنش بيسر و لباس باشد؟ خواستهها هم که حد و حصر ندارد. امروز يک عروسک ضروري است، فردا لباس شب، يک ماه ديگر سفر به خارج. بديش هم اين است که در اين جنگ هر روزه اينها از دست و دهان چهرههايي ناشناخته ربوده ميشوند، و آنکه آدم به خاطرش دست به هر کاري زده زن مهرباني است که ديشب تا صبح کنار بسترت بيدار مانده و دم به ساعت پارچـﮥ خيس بر پيشاني داغت گذاشته. باور کن من هر وقت مرد يا زني را ميبينم که پاکتي ميوه به يک دست و دو سه رقم مأکولات و مشروبات به دست ديگر در خانهاش را ميزند، به ياد غارنشيني ميافتم که خرگوشي خونين به دست به غارش ميرفت.»
وحدت گفت: «من کي حق کسي را خوردهام، يا لقمه از دهن کسي گرفتهام؟»
«ممکن نيست. ميداني که نميشود. مگر اينکه دو سه کار دست و پا کني و تا بوق سگ جان بکني. تازه وقتي يکي مثل من و تو مجبور باشد توي آپارتماني زندگي کند و وجود ديگران برايش تنها به ازاي رفت و آمد، سر و صداي بچهها، صداي بلند راديو و تلويزيونشان مطرح ميشود، بيشتر وابستـﮥ خانهاش ميشود، وابستـﮥ آن چهارديواري، و آنها، در نتيجه همـﮥ ديگران وجودهاي مزاحمي ميشوند که اگر چاپيده شوند، شدهاند؛ اصلاً چه بهتر که سر به تنشان نباشد. بعد ديگر چيزي نميگذرد که آن نمونـﮥ روز هم نمونـﮥ پدر ازلي را کنار ميزند، يا به قول خودت صورتک روز همچنان بر چهرهاش ميماند، طوري که فکر نميکند صورتکي دارد.»
«اين وضع براي همه هست، براي همين بايد دائم مواظب بود، چه خانوادهاي داشته باشي يا يالقوز باشي. تازه بايد ديد خانه، محيط گرم و امن و امان يک آشپزخانـﮥ تميز، يا اتاق خواب يک آدم وسيله است يا هدف.»
مصلح گفت: «مگر نشنيدي؟ اول وسيله است بعد کمکم هدف ميشود.»
«پس ميفرماييد تشکيل خانواده، داشتن زن و فرزند و نميدانم اين چيزها از ريشه اشتباه است؟»
مصلح گفت: «خودت گفتي و گر نه من فکر ميکنم، اين طور که حالا هست ...»
وحدت گفت: «به من چه که تو چه فکر ميکني؟»
و همان سر شب ميرفت به خانه. فقط پنجشنبهها، عصر وقت پيدايش ميشد، يکي دو ساعت مينشست، از کتابهايي که خوانده بود حرف ميزد، از کشفهاي تازهاش. و گاهي اگر از همانجا رفقا به ميخانهاي ميرفتند، سرپايي استکاني ميخورد و ميرفت. ميگفت: «همين يک استکان هم زياد است. عفت ميگويد، اگر خواستي ميتواني همينجا بخوري، يا اصلاً ميشود رفقات را بياوري خانه.»
ساطع ميگفت: «حالا چه عجلهاي داري؟ حتي مرغها ديرتر از اين به کتونه ميروند.»
«براي همين من زودتر ميروم.»
و ميرفت. حالا چي؟ کجا ميتواند برود، وقتي سرانجام بايد برگردد به خانه، آنقدر دير که آن آدم پالتويي که گاهي هم عينک نمره ميزند آن دور و حوالي نباشد، و عفت هم خوابش برده باشد؟
«يکي را اين طرفش مينشاند، يکي را آن طرف. سفره هم جلوشان. ميگويم، زن، ترا به خدا بس کن! اينها که گناهي ندارند.»
ميگفت: «کاش غر ميزد، يک چيزي را ميشکست يا مثل همـﮥ زنها ميرفت توي اتاقي و در را روي خودش ميبست و نميدانم گريه ميکرد. نه، انگار نه انگار، تو گويي هنوز سر شب است، بچهها که شامشان را خوردند و خوابيدند، خودش مينشيند پشت چرخ خياطي و يک چيزي ميدوزد. تمامي هم ندارد.»
ميگفت: «اين چوبهاي کنار ساحل را ديدهاي؟ خيس و سنگيناند با يکي دو لکـﮥ سبز، نشسته به شيب ماسهها، به دور از زبان بلند هر چه موج از اين پس. عجيب سنگين ميزنند. شايد بازماندﮤ تير سقف خانهاي، يا پارهاي از دکل قايقي باشند _ نميدانم _ يا مثلاً سيل از جنگلي، جايي آورده باشدشان. و حالا از پس آنهمه غلت و واغلت بالاخره رسيدهاند اينجا. يک بار يکيشان را با تمام توان بازو به دريا انداختم. سيگار زير لب بر همان شيب نشستم. هنوز سيگارم به نيمه نرسيده بود که ديدم موجي تا همان نزديکيها آوردش و بازش گرداند، اما نه آنقدر دور که نبينمش. فهميدم ديگر کارش تمام است، به پايان راه رسيده است، و لحظهاي ديگر بر يال موجي ميآيد و موج که سبکبار بازگشت همين حدود و حوالي بر شيب پشتـﮥ ماسهاي خواهد ماند.»
انگار ميخواست بگويد، آدم هم همان چوب سياه و خيس است، يا وحدت بوده. خوب، نيست، عيناً نيست، و حالا که بالاخره تاکسي پيدا کرده بود و ميان مرد و زني نشسته بود _ مرد بستهاي بر زانوان داشت _ ميديد که اگر هم باشد تفاوتش اين است که براي آدم هر روز تکرار ميشود: صبح راه ميافتد و شب به ساحل ميرسد، يا به ناخواه به ساحلش مياندازند. شکم برآمده و غبغب آويخته و يا انگشتهاي گرهدار که به نسبت کف دست بزرگ و لخت مرد و به تبعيت از گوشـﮥ جعبـﮥ شيرينيش ميشکست سنگيني چوبي سياه و خيس را داشت. همان که بچهها سر بگردانند و به ديدن جعبه لبخند بزنند کافي است. چشمهاي مرد بسته بود. سبيل پرپشتش خاکستري ميزد. آبخورهايش لب بالاييش را ميپوشاند. لباس کنده و نکنده نسرين يا مريمش _ اگر داشته باشد _ ميآيد روي زانوي پدر مينشيند، دست دراز ميکند و سبيلش را پنجه ميکشد. دهان که باز کند همراه با خرناسي تا انگشت کوچک و سفيدي را به دندان بگيرد غشغش خندهاي هر چه خستگي را خواهد شست. آن ميز پر از هر چه پرونده با سيگاري که در زير سيگاري دود ميکند و حتي بادبزن سقفي مثل خوابي بيرنگ خواهد شد.
مرد گفت: «همينجا لطفاً.»
راعي هم پياده شد. چندان راهي نبود. ريسمان جعبه را به دست گرفته بود و از کنار پيادهرو ميرفت با گامهاي بلند، دست چپ در جيب. نوشتافزار فروشي است. نه، بچهها که حرفي نزدند. اما انگار محمد يک چيزي ميخواست. چي؟ پولش ميدهم بخرد. پا به پا ميماليد. راعي از او گذشت و سر پيچ کنار چراغ راهنما ايستاد. تا سيگاري آتش ميزد مرد ميرسيد. سر پيچ يک پيالهفروشي هست. سرپايي ميخورند، ساندويچي چيزي و يکي دو آبجو. شلوغ بود. مرد يک بسته هم به دست چپ داشت، بستهبندي شده پيچيده در زرورقي رنگين. با همان گامهاي بلند ميآمد. ميتوانست از بالاي شيشـﮥ مات توي پيالهفروشي را نگاه کند. شايد هم اينجا عصري، شبي يک آبجو خورده باشد. چه احتياجي هست؟ بچهها منتظرند.
وحدت نتوانست تاب بياورد. همان سه چهار سال هم خيلي بود. پنجشنبهها عصر ميآمد و غروب نشده ميرفتند به دکهاي. مزﮤ يکي دو پيالـﮥ اولش قاشقي لوبيا بود. ميگفت: «به سلامتي راعي که هنوز تن نداده.»
راعي ميگفت: «خوب، پيش نيامد، و گرنه من حرفي نداشتم.»
ميدانست. ميگفت: «نه مينو و آن يکي _ اسمش چي بود؟ مهم نيست _ به درد تو نميخوردند، حريف نبودند.»
«چرا؟ شايد هم من نبودم. در ثاني ما هميشه از ديگري انتظاراتي داريم و هيچ به اين فکر نيستيم که آن يکي از ما چه ميخواهد.»
وحدت ميگفت: «پس بخوريم به سلامتي ساطع. نسرين را توي خانهاش دارد و بيرون از آن حرم مطهر خودش هر ماه براي تغيير ذائقه هم شده اينجا و آنجا لفت و ليسي ميکند، از اول هم بهشان ميفهماند که عشق و عاشقي حرف مفتي بيش نيست، حالا من و تو به هم علاقه داريم، خوب، ترتيبش را ميدهيم، بعد هم هيچ انتظاري از هم نداريم، يعني اگر تو خواستي و من هم خواستم فردا، يا يک هفتـﮥ ديگر همديگر را ميبينيم و گر نه، خوب، مرحمت زياد!»
عبداللهي ميگفت: «چرا به جاي اينهمه دردسر نميرود قلعه، آنجا هم که رابطه همينطورهاست؟»
«بالاخره او هم دل دارد، دلش ميخواهد طرف يک ماهي هم شده بازي قديمي دوستت دارم را برايش در بياورد.»
ساطع ميگفت: «نميشود از چيز ديگري حرف بزنيم؟»
بيشتر خطابش به وحدت بود. وحدت گفت: «باشد، من حرفي ندارم، اما به شرطي که خودت شروع کني.»
ساطع ميماند. چه ميبايست ميگفت؟ وحدت ميخنديد، بلند. وقتي مست ميشد ميخنديد، آنقدر بلند که انگار به عمد خنديده است. ميگفت: «بدبختي ساطع اين است که هيچوقت عاشق نشده، هيچوقت.»
ساطع ميگفت: «آخر ارزشش را ندارند.»
«خودت چي؟ تازه عشق بيشتر عادت است، عادت به عکسالعملهاي يکي ديگر، چه توي رختخواب چه بيرون، وقتي توي پيادهرو با هم قدم ميزنيد. اما تو هيچوقت حتي به خودت فرصتش را ندادهاي. همين که ميبيني پاپند شدهاي ميروي سراغ يکي ديگر و فاصلـﮥ "حالت چطور است" را تا "عزيزم تو واقعاً خوبي" بيست و چهار ساعته طي ميکني، بعد هم از بس همانجا ميماني، توي رختخواب، يا هميشه به همان کار اشتغال داري ...»
همچنان ميگفت و بعد هم ميرفت سراغ عبداللهي يا مصلح. مصلح ميگفت: «خوب، بسمالله، حالا نوبت ماست. انگار خودش هيچکاره بوده.»
«البته که نه، دست من هم آلوده است، اما فرق من اين است که مثل شما تکليفم را با زندگي يکسره نکردهام. من حداقل فهميدم که متري که دست ما دادند تا قد و بالاي اين زندگي را باش اندازه بگيريم هيچ تناسبي با آن نداشت، يا حداقل نتيجهاش از پيش تعيين شده بود. خوب، بعد هم که فهميديم در اين بازي مهرهاي بيش نبودهايم، سر نخمان جايي ديگر بوده است، ما اينجا جان ميکنديم، و آنجا، همان سر نخ، داشتند به نفع منافع خودشان معامله ميکردند، به جاي اينکه برگرديم به همين خاک و اگر چيزي ميخواهيم بسازيم بر طبق فعلوانفعالهاي همين جا باشد، همچنان به همان دست و نخها دلبستهايم.»
مصلح ميپرسيد: «تهمتهات تمام شد؟»
«تهمت؟ نه، دلم برايتان ميسوزد، براي اينکه بازيچهاي بيش نبوديد و نميفهميديد، هنوز هم ولکن نيستيد، تا آخر عمر هم بيست و يک و حداکثر بيست و پنجساله ميمانيد، با موي سفيد و پشت خم شده اما بيست و يکساله، يعني هنوز فکر ميکنيد که قالب آدم را يک بار براي هميشه ميريزند، و براي همين هم معادلههاتان هميشه ساده و بچگانه از کار درميآيد. خطهايي که ميکشيد تا اين آدم را از آن جدا کند همهاش برميگردد به اينکه سرنوشت اين آدم يا آن يکي از توي گهواره تعيين شده، به جاي سرنوشت جبر گذاشتهايد، به جاي پيشانينبشته طبقه.»
عبداللهي داد ميزد: «اين کليات چيست که سر هم ميکني؟ کدام معادله، کدام خط؟ پيروزي هميشه صدها پدر دارد، اما شکست بيپدر ميماند، براي همين هم تو ميآيي همهاش را گردن ما بار ميکني. از اين گذشته مگر همـﮥ کارهاي تو تأييد همان نظرات نيست؟»
«زندگي من چه ربطي به آن کليات دارد؟»
«خوب، ببين، همين دو شقه بودن تو، از طرفي وابستگيت به اين مردم، به آنها که کاري ميکنند و نعمات زندگي را توليد ميکنند، و در ضمن بهواسطـﮥ همين بخور و نمير ماهانه، وابستگيت به چرخي که اين نظام را ميگرداند تو را يا من را _ چه فرق ميکند؟ _ سرگردان کرده. خوب، اين طور آدمها نميتوانند تا آخر بروند، حرفي ميزنند، روزنامهاي ميخوانند و يکي دو قدم هم راه ميآيند اما تا ببينند که اگر راستي حسابي در کار باشد ديگر نميتوانند کارنکرده سهميهاي بگيرند، عرقي بخورند و کتابي هم بخوانند، خوب، زه ميزنند، از همان نيمهراه برميگردند.»
وحدت گفت: «چي؟ مگر اينجا توليد هم ميکنند؟ اگر از دهقانها ميگفتي يک چيزي. چند ماهي چيزي ميکارند که ديگر هم چيزي نيست، دارند سرازير ميشوند به شهر تا آجر روي آجر بچينند، از هشت ساعت يکي دو ساعتي دست و پايي تکان بدهند. اما در مورد بقيه، باور کن، هيچ آدمي اينجا کار توليدي ندارد؛ چيزي داريم ميفروشيم، به هر کس هم سهمي بيش يا کم ميرسد، براي همين هم نه من و تو که همه بيريشهاند، حتي پيش از آنکه چيزي توليد بکنند ميشود بهشان داد. وقتي داريم از ريز تا درشت را وارد ميکنيم خندهدار است که تو از توليد و نميدانم ارزش اضافي حرفي بزني. براي همين گفتم آن قالبها با اينجا مطابقت ندارد، درست انگار که يک خانوادﮤ اشرافي بياينکه کسي کاري بکند ارث و ميراث را بفروشند و از دم بخورند.»
مصلح گفت: «خوب، يعني پس همه ريز و درشت خردهبورژوا هستند.»
«نه، همان نوه و نبيرﮤ فلانالسلطنهايم. وقتي با خريد و فروش زمين و خانه، و يا حتي وارد کردن پرتقال ميشود يکشبه به ميلياردها رسيد ديگر اين حرفها کشک است، يعني اين بابا نه بورژواست نه خردهاش، قماربازي است که برده است، همين است که وقتي هم بخواهي ازش پس بگيري پايش نميايستد. از طرفي وقتي کارگرش با محکم کردن يکي دو پيچ چند برابر ارزشي که توليد کرده است بگيرد نتيجهاش اين آش شلهقلمکار است.»
«خوب، پس تکليف ما، من و تو، چيست؟»
«من چه ميدانم. مثلاً من سال اول و دوم حتي به کارم علاقهمند بودم. بعد ديدم که چي. چون نميشد آدمها توي خانهشان بنشينند و سهميهشان برسد کار ايجاد کردهاند، به جاي يکي بيست تا، صد تا. براي همين هم فقط حضور و غياب مهم است. عصر واقعاً خستهايم، اما نه از کار که از ملال، انگار همـﮥ روزهاي هفته جمعه باشد. آدم ميخواهد ببيند در چرخش چيزي سهمي دارد، در رشد چيزي دخالت داشته که نتيجهاش خستگي تن است، اما کاري نکردن يا کاري بيثمر کردن آدم را معلق نگه ميدارد، ذهن را فرسوده ميکند، عضله را خسته نميکند، پلاسيدهاش ميکند.»
مصلح پرسيد: «پس براي همين ديگر نميتواني توي خانه بند بشوي؟»
«شايد، يادم ميآيد وقتي پدرم به خانه ميآمد خيس عرق بود. تا لباسي عوض ميکرد، دست و رويي ميشست و چاي اولش را ميخورد رضايت را در صورتش ميشد ديد. با مادر از کارش ميگفت، از حرفي که به سرکارگر گفته بود. ميگفت: "دستهام را گرفتم جلوش گفتم، ببين ما هر جا برويم اينها را داريم، براي همين هم حرف زور نميشنويم." خوب، دستهاش پينه بسته بود، پينه روي پينه. به آنچه ميساختند علاقه داشت، همهشان علاقه داشتند، اما حالا هر دستي را که نگاه کني صاف است، اما همچنان دراز کرده تا پولي کفش بگذارند، در حالي که ميداند حقش نيست. انگار بهش صدقه ميدهند. دستهاي آدم براي ساختن است يا ويران کردن تا باز بسازد. شکوه دستها در همينهاست، اما ما نه ميسازيم نه ويران ميکنيم، فقط دفتر حضور و غيابهامان را با پشتهاي خم امضاء ميکنيم.»
راعي گفت: «بعد هم ميآييم خودمان را ويران ميکنيم.»
و به استکان عرق وحدت اشاره کرده بود، اما مقصودش اعتيادش بود. فهميد، گفت: «نميدانم، شايد.»
و بلند شد. دانگش را گذاشته بود کنار بشقابش. مصلح گفت: «همان جا ميروي؟»
«بله، يک سري ميزنم. تو نميآيي؟»
و راه افتاد. ميرفت، ديگر هر شب ميرفت. حالا هم ميرود. نميکشد، ساطع ميگفت. اما بالاخره ميآيد خسته از حرف زدن، پرسه در کوچههاي خلوتي که ميشناسد و زنگ را ميزند. زنگ را زد.
«مگر کليد نداري؟»
صداي عفت بود. گفت: «منم خانم، راعي.»
«شماييد؟ ببخشيد، بفرماييد بالا.»
در باز شد. راهرو تاريک بود. چراغي حبابدار طرف چپ به ديوار هست. روشن نيست. نميتوانست ببيندش. طرف راست نرده بود. يادش بود. ياس تمام نرده را ميپوشاند. ايستاد، منتظر که سگ از جايي آن طرف حصار نرده پارس کند. نه، نبودش. با کشيدن سرانگشتها بر ميلههاي عمودي نرده جلو رفت. آن بالا طبقـﮥ سوم تاريک بود. توي آشپزخانه است، يا شايد اتاق خواب. پلهها را يکييکي ميرفت، نه به خاطر عفت که تا لباسي بپوشد، يا تاريکي پاگردها، که بيشتر از اينکه آمده بود، آن هم حالا. عفت به زن ساطع گفته بود: «اينها که رفيق نيستند.»
نسرين گفته بود: «چند دفعه خوب است ترکش داده باشند؟ خوب، نشد، خودت که بهتر ميداني.»
«پس از من چه انتظاري دارند؟ دست تنها که کاري از دستم ساخته نيست. باز اگر آنها کمکي ميکردند ميشد.»
زنگ در را زد. بلوز و دامن پوشيده بود، کيفش را به شانه انداخته بود. موهاش را رنگ کرده بود، بور بود. کوتاه کرده بود. گفت: «سلام عرض ميکنم، خانم. حالتان چطور است؟»
دست که ميدادند، عفت گفت: «سلام از ماست. چه عجب!»
«پس هنوز نيامده؟»
توي سرسرا دو چمدان بود. جواني هم بود، پاي راست بر چمداني گذاشته بود و تسمهاش را ميکشيد. عفت گفت: «اين داداشم است.»
نرمهسبيلي بر بالاي لب داشت، زيرلبي سلامي کرد و تسمه را از حلقه رد کرد، بلند شد. دستهاش را نشان داد، گفت: «ميبخشيد، دستهام خاکي است.»
راعي گفت: «محسنآقاست. چه بزرگ شده! حال شما چطور است؟»
و دستش را فشار داد. عفت جلو افتاد. در مهمانخانه را باز کرد. گفت: «شما بفرماييد، من حالا خدمت ميرسم.»
چند صندلي و ميزي در وسط. فقدان قالي بزرگ وسط اتاق را بيشتر از بينظمي صندليها حس کرد. ديوارها هم لخت بود. هر دو پنجره پرده نداشت. روي بخاري فقط يک ساعت شماطهدار بود. ساعت هشت و سي و پنج دقيقه بود. يادش نيامد که روي بخاري معمولاً چه چيزها بود. بر ديوارها هم معمولاً عکسهايي بود. فقط يکيش بود، همان که وحدت از زمان عزوبت داشت. دو شطرنجباز، لاغر و چاق. لاغر خيره، با تعجب به دست حريف نگاه ميکرد. از ترکيب مهرهها ميشد فهميد که حرکت دوم است. دست چاق و پر مو پيادﮤ جلو شاه را برداشته بود، اما آنطور که دستش ميان زمين و هوا معلق مانده بود و از چيني که در پيشاني داشت ميشد فهميد که ميان يک يا دو خانه مردد است. ديگر تارعنکبوتي که بر مهرهها پردهاي مهگونه کشيده بود زائد ميزد، غلو شده بود. در نگاه مرد لاغر، چشمهاي خيره و لبهاي فشرده و بخصوص دستي که بر لبـﮥ ميز آويخته داشت همه چيز بود. هنوز هم هر وقت عکس را ميديدند ساعتها در بارهاش حرف ميزدند. بخصوص حالت صورت مرد لاغر و چين کنار لب و همان دست آويختهاش از لب ميز عجيب خندهدار بود. نه، حالا ديگر خط گرد نرم جاي قالي، آنهم به موازات ديوار روبهرو و گردي که بر دستـﮥ صندليها نشسته بود و تيک و تاکي که همچنان ادامه داشت چيزي تازه، اندوهي بهگريبانگيري و قدمت تارعنکبوتها به مجموعـﮥ خطوط صورت مرد لاغر ميافزود که ديگر نميشد خنديد. زيرسيگاري وسط ميز بود. برش داشت. بر لبههاش انگشت کشيد. همان گرد نرم اينجا هم نشسته بود. جاي تابلو بالاي بخاري سفيد ميزد. عکس عروسيشان بود. وحدت گل بزرگي به دست داشت، دست ديگر بر شانـﮥ عفت، ميخنديد. سايـﮥ بلند و نازک ميخ را هم ديد. چراغ سقف هم حبابي نداشت، سيمي بود ناصاف که به لامپي ختم ميشد. نه، بويي مانده آنهم به سالها در اتاق نبود، يا هوايي دمکرده تا محملي براي خاکستري باشد که بر پيشاني راعي لايه بر لايه مينشست. چشمهايش را بست. بيشتر به بختکي ميمانست که پس از بيداري همچنان بر سينه نشسته باشد. بلند شد. پشت به عکس شطرنجبازها، برگشت. تا پنجره دو قدم بيشتر نبود. چشم گشود. بيرون پشت شيشه چراغهايي بود، پنجرههايي ديگر. پنجره را گشود و هواي خنک را به دمي طولاني به منخرين کشيد. از دور صداي ماشينها ميآمد. زنگ دري زده شد. سگي از چند خانه آنطرفتر پارس کرد. صداي راديو از همان نزديکيها بلند شد، اما اينهمه مانع صداي مداوم تيکتاک ساعت روي بخاري نبود. پارچـﮥ روي بخاري گلدوزي شده بود. برگشت. نبود. هشت و چهل دقيقه بود.
در که باز شد اول سيني را ديد. قوطي قهوه بود و يک فنجان و قندان. کيفش را هنوز بر دوش داشت. نميشناختش، نه به خاطر موهاي کوتاهکردﮤ رنگکرده، و چند تاري که چتري روي پيشانيش ريخته بود، يا فرورفتگي گونههاش که بيشتر حاصل بر هم فشردن لبهاش بود که در مژههاي بلند و حتماً مصنوعي يا اين ابروهاي قيطاني و سرخي بيش از حد لبها و گونهها و حتي سايـﮥ سبز بالاي چشمهاش هيچ چيز از عفتي که ميشناخت نبود. گفت: «چرا نميفرماييد؟»
و سيني را بر ميز گذاشت. از دايرﮤ کوچک جاي زيرسيگاري ميتوانست بفهمد که جابهجاش کرده است. همين کافي بود. نگاهش کرد. با دست چپ بر پشت گردن، زير موهاي بورکردﮤ کوتاهش ميکشيد. اگر نمينشست يا حرفي نميزد حتماً بيرون ميرفت، دوان، و دو آرنج تکيه داده بر چراغ گاز يا ماشين رختشويياش گريه ميکرد. نشست. در قوطي قهوه را باز کرد. يک قاشق و نصف در فنجان ريخت. قند دو حبه. بايست ميگذاشت آب ملول فنجان رنگ قهوه بگيرد و قندها آب شوند، همانقدر که طعم قهوه را ميگرداند کافي بود. نميشد. کاري ميبايست ميکرد. فنجان قهوه را به هم زد. رگهاي آبي دو زانوي عريان عفت را اگر سر بلند ميکرد ميديد. راعي گفت: «بفرماييد بنشينيد. کت و شلوار من هم حتماً خاکي شده.»
نشست. رگهاي آبي را حالا بيآنکه حتي سر بلند کند ميديد. کيفش را بر دامن گذاشته بود. راعي گفت: «بچهها هم اينجا هستند؟»
«نه، گذاشتمشان خانـﮥ مادرم، دو هفتهاي ميشود.»
از لبهاي بههم فشردهاش ميشد فهميد که نميبايست طول و تفصيلش ميداد، اما نميشد. فنجانش را برداشت، جرعهاي خورد و با سر انگشت اشاره بر ميز خطي کشيد، کوتاه. بدجوري توي چشم ميزد، آنهم براي عفت که هميشه پيشبندبسته ديده بودش، با بوي آشپزخانه مثل چادر ململي بر گرد موهاي بلند و سياه و شانه و انحناي کفل و دو پاي ستونوار سفيدش.
«خوب؟ بفرماييد، من گوش ميدهم.»
«چه بگويم؟ خودتان که ميبينيد، از قبل هم ميدانستيد.»
«من؟ از کجا؟ با من که حرفي نزد.»
سر انگشتش را همچنان بر همان خط روي ميز ميکشيد. حتماً دارد نگاه ميکند، آنهم حالا که خط دارد پهن و پهنتر ميشود و کمکم ديگر رسيده است به لبـﮥ ميز.
«مگر نديديدش؟ چندبار به دبيرستان تلفن کرد. به خانهتان هم تلفن کرد.»
«خوب، عصر ديدمش. فقط گفت، ميخواهد يک هفتهاي بيايد خانـﮥ من. بعد هم منصرف شد. زود هم رفت.»
«پس براي همين به شما تلفن ميکرد؟ من را بگو که فکر ميکردم ازتان خواسته ...»
بلند شد. اول کيفش را بر شانه مياندازد و ميرود. محسن حتماً هنوز توي سرسرا منتظر است. پرسيد: «اگر نميدانستيد، پس چطور به فکر افتاديد تشريف بياوريد اينجا؟»
«همينطوري به فکر افتادم. خوب، ريشش را نتراشيده بود. نميدانم شنيدم اين روزها همهاش از يکي ميگويد که هر شب اين حدودها کشيکش را ميکشد. بعد هم ساطع چيزهايي گفت.»
سر بلند کرد. کيفش را باز کرده بود، دستمال کاغذي دستش بود. مچاله کرد و انداخت. بلندتر از هميشه بود. نگاهش ميکرد. راعي گفت: «فرض کنيد وحدت از من خواسته. مگر فرقي هم ميکند؟ تازه خودتان که ميشناسيدش. همين که گفت ميخواهد بيايد خانـﮥ من، يا نميدانم گفت دنبال من ميگشته، معلوم بود که خبري شده.»
نشست، دستمال کاغذي به دستي و کيف به دست چپ. راعي جرعهاي خورد، گفت: «ميدانيد، من هيچ خوش ندارم در مسائل زناشويي ديگران دخالت کنم؛ اولاً تجربهاي ندارم، هر چه بوده ناقص بوده، نصف و نيمه؛ در ثاني زن و شوهرها پس از يکي دو هفته بگو و مگو باز هم زندگي ميکنند، به دليل وجود بچهها هم شده و يا براي اينکه کار ديگري ازشان ساخته نيست، يا شايد چون ويران کردن هم به اندازﮤ ساختن کار دارد، تازه جرأت هم ميخواهد. به هر صورت بعد، بعد که ماه عسل تازه شروع ميشود تنها آن که اين وسط نظري داده، دلالتي کرده مغبون ميماند، و حتي همـﮥ گناهها سر او بار ميشود.»
«اين دفعه ديگر کار از اين حرفها گذشته. ميبينيد که.»
با همان دستمال به ميز اشاره کرد، شايد به همان خط.
«خوب، اگر فکر ميکرديد ديگر کاريش نميشود کرد پس چرا منتظر من بوديد، يا هنوز نرفتهايد؟»
«من فقط آمدم لباسهاي خودم و بچهها را ببرم. نزديک ظهر بود. ديدم هنوز خواب است. گفتم، شايد مريض باشد. براش چيزي درست کردم. نخورد. گفت: "ياالله، اگر هنوز چيزي هست بردار و برو. من ميخواهم بخوابم." گفتم: "اين که طريقش نميشود، بايد تکليف من و بچهها را معلوم کني." بعد بگو و مگومان شد. بالاخره گفت: "من اينطورم، ميخواهي بخواه، نميخواهي برو. چه فايده دارد خودم را عوض کنم؟" من هم شروع کردم به جمع کردن لباسها. محسن بعد آمد. خودم بهش تلفن کردم.»
راعي پرسيد: «همه را همين امروز بردي؟»
و به زمين اشاره کرد، بعد هم به جاي خالي قاب بالاي بخاري.
«نه، چند روز پيش. بابا آدم فرستاد. فقط لباسها مانده بود، چيزهاي بچهها، عروسکهاي اختر.»
محسن گفت: «تو نميآيي، عفت؟»
در را باز کرده بود، با نوک پا، به هر دستي چمداني.
«يک دقيقه صبر کن.»
«ميخواهي من اينها را ببرم و برگردم؟»
«اگر ميتواني ببر، جداً متشکرم.»
بلند شد و بيرون رفت. در را بسته بود اما صداي پچپچشان ميآمد، بيشتر پچپچ عفت. بالاخره صداي محسن بلند شد: «اين مردک آدمبشو نيست، حالا ميبيني.»
و باز پچپچ بود. راعي آخرين جرعه را هم خورد. سرد شده بود. صداي در که آمد جعبـﮥ سيگارش را در آورد. سيگارش را که روشن کرد، عفت ديگر روبهرويش نشسته بود. کيفش را باز ميکرد. يک تکه کاغذ بود، چهار تا زده: «اين را همين امروز عصر پيداش کردم. توي جيب پيراهنم بود. محسن نميداند. نديد.»
ادامه
|