Back to Home
 




برو به بخش: 11 . 10 . 9 . 8 . 7 . 6 . 5 . 4 . 3 . 2 . 1



کاش مصلح بگويد. ساطع مي‌پرسد: «پس چرا رفت؟ نکند از خودتان درآورده‌ايد؟ من، ‏باور کنيد ...» نه، از خودش دفاع نمي‌کند. چه فايده، آن‎‌‎هم وقتي مصلح و حتي ‏عبداللهي تصميمشان را پيشاپيش گرفته‌اند؟ و حالا او، سيد محمد راعي، وفا کنيم و ‏ملامت کشيم و خوش باشيم، حتي نمي‌شود رها کرد. بايد شمرد قدم‌ها را، آن‎‌‎هم ‏اگر بگذارند، اگر بيم تنه‎‌‎زدن به رهگذري گيج سبب نشود شماره‌هاي قبلي فراموشش ‏شود. و شمرد، بيشتر براي اينکه حضور غروب را فراموش کند، آن رنگ نارنجي را که ‏مثل پرده‌اي در انتهاي خيابان ميان دو ساختمان بلند آويخته بودند. اما يکدستي رنگ ‏پرده را هميشه شعاع چراغ نئوني، لکـﮥ‏ ابري مي‌شکند. با وجود اين آدم مطمئن ‏است که کسي جايي حتماً غروب کامل را مي‌بيند. نشسته است بر نوک تپه‌اي، يا بر ‏تنـﮥ‏ درختي تکيه داده است. غروب هست، جايي.‏

کجا مي‌توانست برود از اينجا و هم‎‌‎اکنون، گر چه نه بر خطي راست ‏‎_‎‏ گو که کوتاهترين ‏همو بود ‏‎_‎‏ يا که ديگر دير شده باشد؟ صلاحي، هر چند دير، اما به تدارک مافات هم ‏شده مي‌کشد، با آنکه از پيش مي‌داند که آخر کار جز طرحي مدادي چيزي از کار در ‏نخواهد آمد.‏

‏«مي‌بينيد که مشغولم.»‏

تا در خانه بسته بماند گفت. شايد هم به عهدﮤ‏ راعي گذاشته بود، انگار که اگر در را ‏مي‌بست راز صلاحي را هم سربسته مي‌گذاشت و مي‌رفت، آن‎‌‎وقت صلاحي ‏مي‌توانست فارغ از هر کسي که سرزده مي‌آيد تمام عصر و حتي شب را کار کند. و ‏يا همين که به راعي گفته بود متعهدش مي‌کرد که حالا ديگر هر طور شده تمامش ‏کند. صلاحي حالا حداقل _ در اين يکي دو روز _ مي‌دانست چه مي‌خواهد. پس او ‏مي‌ماند، فقط او، راعي. نه، هر که مي‌شناخت، مثلاً وحدت. کجا مي‌توانستند بروند؟ ‏وحدت تا حالا حتماً کيل هر شبه‌اش را تمام کرده بود. به ميخانـﮥ‏ ستارﮤ‏ آبي مي‌رود، ‏يا اسمي شبيه آن، مثلاً پرندﮤ‏ آبي. اگر تاکسي سوار مي‌شد مي‌توانست برسد. تا ‏باز شدن پنجره هنوز وقت داشت. اما اگر وحدت سرپايي خورده باشد ديگر پيدا ‏کردنش محال بود. نمي‌کشد. ساطع مطمئن است. اما مي‌رود، هنوز. عبداللهي ‏مي‌گفت: «همه‌اش حرف‌هاي تکراري. اما مگر حاليشان مي‌شود.»‏

خوبيش اين بود که بالاخره به خانه مي‌آيد، به هر جا که برود و با هر که، آخر شب ‏بالاخره سر از خانه در خواهد آورد. مي‌گفت: «همين که مي‌شنوم عفت دارد ‏مي‌خواند، يا مثلاً صداي چرخ خياطيش از آن اتاق مي‌آيد براي من کافي است. ديگر ‏چه مي‌خواهم؟ لباسم را کنده و نکنده مي‌نشينم سر کارم. همين که دست و بال ‏زدن مجيد را مي‌بينم همـﮥ‏ خستگي اداره فراموشم مي‌شود. حالا ديگر مطمئنم که ‏اگر مجيد نبود تا با آن دو چشم سياه درخشانش نگاهم کند، يا مثلاً چشم باز نکرده ‏لبخند بزند، تمام عمر مغبون بودم.»‏

عبداللهي گفت: «خوب، چرا معطلي؟ بنشين يک نسخه براي همـﮥ‏ خلق خدا بنويس، ‏اسمش را هم بگذار: ازدواج تنها راه سعادت و فلاح.»‏

‏«مقصودت چيست؟ من فقط خواستم بگويم بر خلاف آن حرف‌هاي سابق زن و بچه ‏هيچ‌وقت مانع رشد آدم نيستند، بلکه بر عکس ...»‏

‏«خوب، همين‌ها را هم بنويس، شرح بده که ماها، همه، سوراخ دعا را گم کرده ‏بوديم، راه همان بود که اجداد والاتبار ما رفته‌اند، حالا هم تا جواني مي‌آيد سر و ‏گوشي بجنباند بايد تر و فرز عفتي عصمتي برايش دست و پا کرد، بعد هم اگر يکي دو ‏تا بچه راه بيندازند ديگر نور علي‌نور است.»‏

‏«تو نمي‌فهمي.»‏

‏«من هم براي همين گفتم تو بنويسي تا امثال من شير فهم بشوند. در ثاني اين ‏کارت خدمت به خلق خدا هم هست. کي بهتر از تو مي‌تواند آن اضطراب‌ها، ‏دلشوره‌هاي ما را شرح بدهد و بعد از اين پناهگاه، از اين برج عاج دفاع کند؟»‏

‏«کي حرف از برج عاج زد؟ تو خيال مي‌کني من مي‌روم خانه‌ام بست مي‌نشينم؟ ‏خوب، قبول که خانه براي من شده يک جور پناهگاه، اما آخر ببين ما از صبح تا شب ‏مجبوريم صد تا بامبول سوار کنيم، ده جور صورتک به صورتمان بياويزيم؛ بي‌آنکه ‏خوشحال باشيم بخنديم؛ بي‌آنکه حوصله داشته باشيم به حرف اين و آن گوش ‏بدهيم، اما تا به خانه _ باشد به قول تو برج عاجمان _ رسيديم و کراواتمان را باز ‏کرديم، يا لباس‌هامان را به رخت‌آويز آويختيم، انگار که صورتکهامان را هم آويزان ‏کرده‌ايم. من که اين‌طورم. تا آب‌تني کردم و نمي‌دانم لباس خانه‌ام را پوشيدم مي‌بينم ‏باز خودم هستم. مي‌نشينم سر کارم، يک چيزي مي‌خوانم، موسيقي گوش ‏مي‌دهم، گاهي هم يادداشتي برمي‌دارم.»‏

راعي پرسيده بود: «بعدش چي؟»‏

‏«بعد؟ مگر بعدي هم بايد داشته باشد؟»‏

‏«خوب، يکي دو سال همه همين‌طورها هستند، خيلي‌ها را ديده‌ايم، سر و سامان ‏پيدا مي‌کنند، به پناهگاه يا به قولي به برج عاجشان مي‌رسند. البته من نوعي برج ‏عاج را قبول دارم، اگر مقصود جايي باشد براي ايستادن، نشستن، خلوت کردن، اما ‏عيب کار اين است که تضاد اعمال روز و شب ممکن است آدم را دو شقه کند: از ‏طرفي صبح تا شب به هر قيمتي شده بايد براي غار اختصاصي شکاري، لاشه‌اي ‏دست و پا کرد. البته اول با اکراه و بعد _ يکي دو سال که بگذرد _ با ميل و رغبت؛ از ‏طرف ديگر شب آدم مي‌شود پدر نمونه، راستگو مي‌شود، جوانمرد، آزاده. اما مگر ‏مي‌شود؟ کي مي‌تواند ببيند گوشت تنش، يا وصلـﮥ‏ تنش بي‌سر و لباس باشد؟ ‏خواسته‌ها هم که حد و حصر ندارد. امروز يک عروسک ضروري است، فردا لباس شب، ‏يک ماه ديگر سفر به خارج. بديش هم اين است که در اين جنگ هر روزه اينها از دست ‏و دهان چهره‌هايي ناشناخته ربوده مي‌شوند، و آنکه آدم به خاطرش دست به هر ‏کاري زده زن مهرباني است که ديشب تا صبح کنار بسترت بيدار مانده و دم به ساعت ‏پارچـﮥ‏ خيس بر پيشاني داغت گذاشته. باور کن من هر وقت مرد يا زني را مي‌بينم که ‏پاکتي ميوه به يک دست و دو سه رقم مأکولات و مشروبات به دست ديگر در خانه‌اش ‏را مي‌زند، به ياد غارنشيني مي‌افتم که خرگوشي خونين به دست به غارش ‏مي‌رفت.»‏

وحدت گفت: «من کي حق کسي را خورده‌ام، يا لقمه از دهن کسي گرفته‌ام؟»‏

‏«ممکن نيست. مي‌داني که نمي‌شود. مگر اينکه دو سه کار دست و پا کني و تا بوق ‏سگ جان بکني. تازه وقتي يکي مثل من و تو مجبور باشد توي آپارتماني زندگي کند و ‏وجود ديگران برايش تنها به ازاي رفت و آمد، سر و صداي بچه‌ها، صداي بلند راديو و ‏تلويزيونشان مطرح مي‌شود، بيشتر وابستـﮥ‏ خانه‌اش مي‌شود، وابستـﮥ‏ آن ‏چهارديواري، و آنها، در نتيجه همـﮥ‏ ديگران وجودهاي مزاحمي مي‌شوند که اگر چاپيده ‏شوند، شده‌اند؛ اصلاً چه بهتر که سر به تنشان نباشد. بعد ديگر چيزي نمي‌گذرد که ‏آن نمونـﮥ‏ روز هم نمونـﮥ‏ پدر ازلي را کنار مي‌زند، يا به قول خودت صورتک روز همچنان ‏بر چهره‌اش مي‌ماند، طوري که فکر نمي‌کند صورتکي دارد.»‏

‏«اين وضع براي همه هست، براي همين بايد دائم مواظب بود، چه خانواده‌اي داشته ‏باشي يا يالقوز باشي. تازه بايد ديد خانه، محيط گرم و امن و امان يک آشپزخانـﮥ‏ تميز، ‏يا اتاق خواب يک آدم وسيله است يا هدف.»‏

مصلح گفت: «مگر نشنيدي؟ اول وسيله است بعد کم‌کم هدف مي‌شود.»‏

‏«پس مي‌فرماييد تشکيل خانواده، داشتن زن و فرزند و نمي‌دانم اين چيزها از ريشه ‏اشتباه است؟»‏

مصلح گفت: «خودت گفتي و گر نه من فکر مي‌کنم، اين طور که حالا هست ...»‏

وحدت گفت: «به من چه که تو چه فکر مي‌کني؟»‏

و همان سر شب مي‌رفت به خانه. فقط پنجشنبه‌ها، عصر وقت پيدايش مي‌شد، يکي ‏دو ساعت مي‌نشست، از کتاب‌هايي که خوانده بود حرف مي‌زد، از کشف‌هاي ‏تازه‌اش. و گاهي اگر از همان‌جا رفقا به ميخانه‌اي مي‌رفتند، سرپايي استکاني ‏مي‌خورد و مي‌رفت. مي‌گفت: «همين يک استکان هم زياد است. عفت مي‌گويد، اگر ‏خواستي مي‌تواني همين‌جا بخوري، يا اصلاً مي‌شود رفقات را بياوري خانه.»‏

ساطع مي‌گفت: «حالا چه عجله‌اي داري؟ حتي مرغ‌ها ديرتر از اين به کتونه ‏مي‌روند.»‏

‏«براي همين من زودتر مي‌روم.»‏

و مي‌رفت. حالا چي؟ کجا مي‌تواند برود، وقتي سرانجام بايد برگردد به خانه، آن‌قدر ‏دير که آن آدم پالتويي که گاهي هم عينک نمره مي‌زند آن دور و حوالي نباشد، و ‏عفت هم خوابش برده باشد؟

‏«يکي را اين طرفش مي‌نشاند، يکي را آن طرف. سفره هم جلوشان. مي‌گويم، زن، ‏ترا به خدا بس کن! اين‌ها که گناهي ندارند.»‏

مي‌گفت: «کاش غر مي‌زد، يک چيزي را مي‌شکست يا مثل همـﮥ‏ زنها مي‌رفت توي ‏اتاقي و در را روي خودش مي‌بست و نمي‌دانم گريه مي‌کرد. نه، انگار نه انگار، تو ‏گويي هنوز سر شب است، بچه‌ها که شامشان را خوردند و خوابيدند، خودش ‏مي‌نشيند پشت چرخ خياطي و يک چيزي مي‌دوزد. تمامي هم ندارد.»‏

مي‌گفت: «اين چوب‌هاي کنار ساحل را ديده‌اي؟ خيس و سنگين‌اند با يکي دو لکـﮥ‏ ‏سبز، نشسته به شيب ماسه‌ها، به دور از زبان بلند هر چه موج از اين پس. عجيب ‏سنگين مي‌زنند. شايد بازماندﮤ‏ تير سقف خانه‌اي، يا پاره‌اي از دکل قايقي باشند _ ‏نمي‌دانم _ يا مثلاً سيل از جنگلي، جايي آورده باشد‌شان. و حالا از پس آن‌همه غلت ‏و واغلت بالاخره رسيده‌اند اينجا. يک بار يکي‌شان را با تمام توان بازو به دريا انداختم. ‏سيگار زير لب بر همان شيب نشستم. هنوز سيگارم به نيمه نرسيده بود که ديدم ‏موجي تا همان نزديکيها آوردش و بازش گرداند، اما نه آن‌قدر دور که نبينمش. فهميدم ‏ديگر کارش تمام است، به پايان راه رسيده است، و لحظه‌اي ديگر بر يال موجي مي‌آيد ‏و موج که سبکبار بازگشت همين حدود و حوالي بر شيب پشتـﮥ‏ ماسه‌اي خواهد ‏ماند.»‏

انگار مي‌خواست بگويد، آدم هم همان چوب سياه و خيس است، يا وحدت بوده. ‏خوب، نيست، عيناً نيست، و حالا که بالاخره تاکسي پيدا کرده بود و ميان مرد و زني ‏نشسته بود _ مرد بسته‌اي بر زانوان داشت _ مي‌ديد که اگر هم باشد تفاوتش اين ‏است که براي آدم هر روز تکرار مي‌شود: صبح راه مي‌افتد و شب به ساحل مي‌رسد، ‏يا به ناخواه به ساحلش مي‌اندازند. شکم برآمده و غبغب آويخته و يا انگشت‌هاي ‏گره‌دار که به نسبت کف دست بزرگ و لخت مرد و به تبعيت از گوشـﮥ‏ جعبـﮥ‏ ‏شيرينيش مي‌شکست سنگيني چوبي سياه و خيس را داشت. همان که بچه‌ها سر ‏بگردانند و به ديدن جعبه لبخند بزنند کافي است. چشم‌هاي مرد بسته بود. سبيل ‏پرپشتش خاکستري مي‌زد. آبخورهايش لب بالاييش را مي‌پوشاند. لباس کنده و نکنده ‏نسرين يا مريمش _ اگر داشته باشد _ مي‌آيد روي زانوي پدر مي‌نشيند، دست دراز ‏مي‌کند و سبيلش را پنجه مي‌کشد. دهان که باز کند همراه با خرناسي تا انگشت ‏کوچک و سفيدي را به دندان بگيرد غش‌غش خنده‌اي هر چه خستگي را خواهد ‏شست. آن ميز پر از هر چه پرونده با سيگاري که در زير سيگاري دود مي‌کند و حتي ‏بادبزن سقفي مثل خوابي بي‌رنگ خواهد شد. ‏

مرد گفت: «همين‌جا لطفاً.»‏

راعي هم پياده شد. چندان راهي نبود. ريسمان جعبه را به دست گرفته بود و از کنار ‏پياده‌رو مي‌رفت با گام‌هاي بلند، دست چپ در جيب. نوشت‌افزار فروشي است. نه، ‏بچه‌ها که حرفي نزدند. اما انگار محمد يک چيزي مي‌خواست. چي؟ پولش مي‌دهم ‏بخرد. پا به پا مي‌ماليد. راعي از او گذشت و سر پيچ کنار چراغ راهنما ايستاد. تا ‏سيگاري آتش مي‌زد مرد مي‌رسيد. سر پيچ يک پياله‎‌‎فروشي هست. سرپايي ‏مي‌خورند، ساندويچي چيزي و يکي دو آبجو. شلوغ بود. مرد يک بسته هم به دست ‏چپ داشت، بسته‌بندي شده پيچيده در زرورقي رنگين. با همان گام‌هاي بلند مي‌آمد. ‏مي‌توانست از بالاي شيشـﮥ‏ مات توي پياله‏‎‌‎فروشي را نگاه کند. شايد هم اينجا ‏عصري، شبي يک آبجو خورده باشد. چه احتياجي هست؟ بچه‌ها منتظرند.‏

وحدت نتوانست تاب بياورد. همان سه چهار سال هم خيلي بود. پنجشنبه‌ها عصر ‏مي‌آمد و غروب نشده مي‌رفتند به دکه‌اي. مزﮤ‏ يکي دو پيالـﮥ‏ اولش قاشقي لوبيا بود. ‏مي‌گفت: «به سلامتي راعي که هنوز تن نداده.»‏

راعي مي‌گفت: «خوب، پيش نيامد، و گرنه من حرفي نداشتم.»‏

مي‌دانست. مي‌گفت: «نه مينو و آن يکي _ اسمش چي بود؟ مهم نيست _ به درد ‏تو نمي‌خوردند، حريف نبودند.»‏

‏«چرا؟ شايد هم من نبودم. در ثاني ما هميشه از ديگري انتظاراتي داريم و هيچ به اين ‏فکر نيستيم که آن يکي از ما چه مي‌خواهد.»‏

وحدت مي‌گفت: «پس بخوريم به سلامتي ساطع. نسرين را توي خانه‌اش دارد و ‏بيرون از آن حرم مطهر خودش هر ماه براي تغيير ذائقه هم شده اينجا و آنجا لفت و ‏ليسي مي‌کند، از اول هم بهشان مي‌فهماند که عشق و عاشقي حرف مفتي بيش ‏نيست، حالا من و تو به هم علاقه داريم، خوب، ترتيبش را مي‌دهيم، بعد هم هيچ ‏انتظاري از هم نداريم، يعني اگر تو خواستي و من هم خواستم فردا، يا يک هفتـﮥ‏ ‏ديگر همديگر را مي‌بينيم و گر نه، خوب، مرحمت زياد!»‏

عبداللهي مي‌گفت: «چرا به جاي اين‌همه دردسر نمي‌رود قلعه، آنجا هم که رابطه ‏همين‌طورهاست؟»‏

‏«بالاخره او هم دل دارد، دلش مي‌خواهد طرف يک ماهي هم شده بازي قديمي ‏دوستت دارم را برايش در بياورد.»‏

ساطع مي‌گفت: «نمي‌شود از چيز ديگري حرف بزنيم؟»‏

بيشتر خطابش به وحدت بود. وحدت گفت: «باشد، من حرفي ندارم، اما به شرطي ‏که خودت شروع کني.»‏

ساطع مي‌ماند. چه مي‌بايست مي‌گفت؟ وحدت مي‌خنديد، بلند. وقتي مست ‏مي‌شد مي‌خنديد، آن‌قدر بلند که انگار به عمد خنديده است. مي‌گفت: «بدبختي ‏ساطع اين است که هيچ‌وقت عاشق نشده، هيچ‌وقت.»‏

ساطع مي‌گفت: «آخر ارزشش را ندارند.»‏

‏«خودت چي؟ تازه عشق بيشتر عادت است، عادت به عکس‌العمل‌هاي يکي ديگر، ‏چه توي رختخواب چه بيرون، وقتي توي پياده‌رو با هم قدم مي‌زنيد. اما تو هيچ‌وقت ‏حتي به خودت فرصتش را نداده‌اي. همين که مي‌بيني پاپند شده‌اي مي‌روي سراغ ‏يکي ديگر و فاصلـﮥ‏ "حالت چطور است" را تا "عزيزم تو واقعاً خوبي" بيست و چهار ‏ساعته طي مي‌کني، بعد هم از بس همان‌جا مي‌ماني، توي رختخواب، يا هميشه به ‏همان کار اشتغال داري ...»‏

همچنان مي‌گفت و بعد هم مي‌رفت سراغ عبداللهي يا مصلح. مصلح مي‌گفت: ‏‏«خوب، بسم‌الله، حالا نوبت ماست. انگار خودش هيچ‌کاره بوده.»‏

‏«البته که نه، دست من هم آلوده است، اما فرق من اين است که مثل شما تکليفم ‏را با زندگي يکسره نکرده‌ام. من حداقل فهميدم که متري که دست ما دادند تا قد و ‏بالاي اين زندگي را باش اندازه بگيريم هيچ تناسبي با آن نداشت، يا حداقل نتيجه‌اش ‏از پيش تعيين شده بود. خوب، بعد هم که فهميديم در اين بازي مهره‌اي بيش ‏نبوده‌ايم، سر نخمان جايي ديگر بوده است، ما اينجا جان مي‌کنديم، و آنجا، همان سر ‏نخ، داشتند به نفع منافع خودشان معامله مي‌کردند، به جاي اينکه برگرديم به همين ‏خاک و اگر چيزي مي‌خواهيم بسازيم بر طبق فعل‌و‌انفعال‌هاي همين جا باشد، ‏همچنان به همان دست و نخ‌ها دلبسته‌ايم.»‏

مصلح مي‌پرسيد: «تهمت‌هات تمام شد؟»‏

‏«تهمت؟ نه، دلم برايتان مي‌سوزد، براي اينکه بازيچه‌اي بيش نبوديد و نمي‌فهميديد، ‏هنوز هم ول‌کن نيستيد، تا آخر عمر هم بيست و يک و حداکثر بيست و پنج‌ساله ‏مي‌مانيد، با موي سفيد و پشت خم شده اما بيست و يک‌ساله، يعني هنوز فکر ‏مي‌کنيد که قالب آدم را يک بار براي هميشه مي‌ريزند، و براي همين هم معادله‌هاتان ‏هميشه ساده و بچگانه از کار درمي‌آيد. خط‌هايي که مي‌کشيد تا اين آدم را از آن جدا ‏کند همه‌اش برمي‌گردد به اينکه سرنوشت اين آدم يا آن يکي از توي گهواره تعيين ‏شده، به جاي سرنوشت جبر گذاشته‌ايد، به جاي پيشاني‌نبشته طبقه.»‏

عبداللهي داد مي‌زد: «اين کليات چيست که سر هم مي‌کني؟ کدام معادله، کدام ‏خط؟ پيروزي هميشه صدها پدر دارد، اما شکست بي‌پدر مي‌ماند، براي همين هم تو ‏مي‌آيي همه‌اش را گردن ما بار مي‌کني. از اين گذشته مگر همـﮥ‏ کارهاي تو تأييد ‏همان نظرات نيست؟»‏

‏«زندگي من چه ربطي به آن کليات دارد؟»‏

‏«خوب، ببين، همين دو شقه بودن تو، از طرفي وابستگيت به اين مردم، به آنها که ‏کاري مي‌کنند و نعمات زندگي را توليد مي‌کنند، و در ضمن به‌واسطـﮥ‏ همين بخور و ‏نمير ماهانه، وابستگيت به چرخي که اين نظام را مي‌گرداند تو را يا من را _ چه فرق ‏مي‌کند؟ _ سرگردان کرده. خوب، اين طور آدم‌ها نمي‌توانند تا آخر بروند، حرفي ‏مي‌زنند، روزنامه‌اي مي‌خوانند و يکي دو قدم هم راه مي‌آيند اما تا ببينند که اگر ‏راستي حسابي در کار باشد ديگر نمي‌توانند کارنکرده سهميه‌اي بگيرند، عرقي ‏بخورند و کتابي هم بخوانند، خوب، زه مي‌‌زنند، از همان نيمه‌راه برمي‌گردند.»‏

وحدت گفت: «چي؟ مگر اينجا توليد هم مي‌کنند؟ اگر از دهقانها مي‌گفتي يک چيزي. ‏چند ماهي چيزي مي‌کارند که ديگر هم چيزي نيست، دارند سرازير مي‌شوند به شهر ‏تا آجر روي آجر بچينند، از هشت ساعت يکي دو ساعتي دست و پايي تکان بدهند. ‏اما در مورد بقيه، باور کن، هيچ آدمي اينجا کار توليدي ندارد؛ چيزي داريم مي‌فروشيم، ‏به هر کس هم سهمي بيش يا کم مي‌رسد، براي همين هم نه من و تو که همه ‏بي‌ريشه‌اند، حتي پيش از آنکه چيزي توليد بکنند مي‌شود بهشان داد. وقتي داريم از ‏ريز تا درشت را وارد مي‌کنيم خنده‌دار است که تو از توليد و نمي‌دانم ارزش اضافي ‏حرفي بزني. براي همين گفتم آن قالب‌ها با اينجا مطابقت ندارد، درست انگار که يک ‏خانوادﮤ‏ اشرافي بي‌اينکه کسي کاري بکند ارث و ميراث را بفروشند و از دم بخورند.»‏

مصلح گفت: «خوب، يعني پس همه ريز و درشت خرده‌بورژوا هستند.»‏

‏«نه، همان نوه و نبيرﮤ‏ فلان‌السلطنه‌ايم. وقتي با خريد و فروش زمين و خانه، و يا حتي ‏وارد کردن پرتقال مي‌شود يک‌شبه به ميلياردها رسيد ديگر اين حرف‌ها کشک است، ‏يعني اين بابا نه بورژواست نه خرده‌اش، قماربازي است که برده است، همين است ‏که وقتي هم بخواهي ازش پس بگيري پايش نمي‌ايستد. از طرفي وقتي کارگرش با ‏محکم کردن يکي دو پيچ چند برابر ارزشي که توليد کرده است بگيرد نتيجه‌اش اين ‏آش شله‌قلمکار است.»‏

‏«خوب، پس تکليف ما، من و تو، چيست؟»‏

‏«من چه مي‌دانم. مثلاً من سال اول و دوم حتي به کارم علاقه‌مند بودم. بعد ديدم که ‏چي. چون نمي‌شد آدم‌ها توي خانه‌شان بنشينند و سهميه‌شان برسد کار ايجاد ‏کرده‌اند، به جاي يکي بيست تا، صد تا. براي همين هم فقط حضور و غياب مهم است. ‏عصر واقعاً خسته‌ايم، اما نه از کار که از ملال، انگار همـﮥ‏ روزهاي هفته جمعه باشد. ‏آدم مي‌خواهد ببيند در چرخش چيزي سهمي دارد، در رشد چيزي دخالت داشته که ‏نتيجه‌اش خستگي تن است، اما کاري نکردن يا کاري بي‌ثمر کردن آدم را معلق نگه ‏مي‌دارد، ذهن را فرسوده مي‌کند، عضله را خسته نمي‌کند، پلاسيده‌اش مي‌کند.»‏

مصلح پرسيد: «پس براي همين ديگر نمي‌تواني توي خانه بند بشوي؟» ‏

‏«شايد، يادم مي‌آيد وقتي پدرم به خانه مي‌آمد خيس عرق بود. تا لباسي عوض ‏مي‌کرد، دست و رويي مي‌شست و چاي اولش را مي‌خورد رضايت را در صورتش ‏مي‌شد ديد. با مادر از کارش مي‌گفت، از حرفي که به سرکارگر گفته بود. مي‌گفت: ‏‏"دستهام را گرفتم جلوش گفتم، ببين ما هر جا برويم اينها را داريم، براي همين هم ‏حرف زور نمي‌شنويم." خوب، دستهاش پينه‌ بسته بود، پينه روي پينه. به آنچه ‏مي‌ساختند علاقه داشت، همه‌شان علاقه داشتند، اما حالا هر دستي را که نگاه ‏کني صاف است، اما همچنان دراز کرده تا پولي کفش بگذارند، در حالي که مي‌داند ‏حقش نيست. انگار بهش صدقه مي‌دهند. دستهاي آدم براي ساختن است يا ويران ‏کردن تا باز بسازد. شکوه دستها در همين‌هاست، اما ما نه مي‌سازيم نه ويران ‏مي‌کنيم، فقط دفتر حضور و غياب‌هامان را با پشت‌هاي خم امضاء مي‌کنيم.»‏

راعي گفت: «بعد هم مي‌آييم خودمان را ويران مي‌کنيم.»‏

و به استکان عرق وحدت اشاره کرده بود، اما مقصودش اعتيادش بود. فهميد، گفت: ‏‏«نمي‌دانم، شايد.»‏

و بلند شد. دانگش را گذاشته بود کنار بشقابش. مصلح گفت: «همان جا مي‌روي؟»‏

‏«بله، يک سري مي‌زنم. تو نمي‌آيي؟»‏

و راه افتاد. مي‌رفت، ديگر هر شب مي‌رفت. حالا هم مي‌رود. نمي‌کشد، ساطع ‏مي‌گفت. اما بالاخره مي‌آيد خسته از حرف زدن، پرسه در کوچه‌هاي خلوتي که ‏مي‌شناسد و زنگ را مي‌زند. زنگ را زد. ‏

‏«مگر کليد نداري؟»‏

صداي عفت بود. گفت: «منم خانم، راعي.»‏

‏«شماييد؟ ببخشيد، بفرماييد بالا.»‏

در باز شد. راهرو تاريک بود. چراغي حباب‌دار طرف چپ به ديوار هست. روشن نيست. ‏نمي‌توانست ببيندش. طرف راست نرده بود. يادش بود. ياس تمام نرده را مي‌پوشاند. ‏ايستاد، منتظر که سگ از جايي آن طرف حصار نرده پارس کند. نه، نبودش. با کشيدن ‏سرانگشت‌ها بر ميله‌هاي عمودي نرده جلو رفت. آن بالا طبقـﮥ‏ سوم تاريک بود. توي ‏آشپزخانه است، يا شايد اتاق خواب. پله‌ها را يکي‌يکي مي‌رفت، نه به خاطر عفت که ‏تا لباسي بپوشد، يا تاريکي پاگردها، که بيشتر از اينکه آمده بود، آن هم حالا. عفت به ‏زن ساطع گفته بود: «اين‌ها که رفيق نيستند.»‏

نسرين گفته بود: «چند دفعه خوب است ترکش داده باشند؟ خوب، نشد، خودت که ‏بهتر مي‌داني.»‏

‏«پس از من چه انتظاري دارند؟ دست تنها که کاري از دستم ساخته نيست. باز اگر ‏آنها کمکي مي‌کردند مي‌شد.»‏

زنگ در را زد. بلوز و دامن پوشيده بود، کيفش را به شانه انداخته بود. موهاش را رنگ ‏کرده بود، بور بود. کوتاه کرده بود. گفت: «سلام عرض مي‌کنم، خانم. حالتان چطور ‏است؟»‏

دست که مي‌دادند، عفت گفت: «سلام از ماست. چه عجب!»‏

‏«پس هنوز نيامده؟»‏

توي سرسرا دو چمدان بود. جواني هم بود، پاي راست بر چمداني گذاشته بود و ‏تسمه‌اش را مي‌کشيد. عفت گفت: «اين داداشم است.»‏

نرمه‌سبيلي بر بالاي لب داشت، زيرلبي سلامي کرد و تسمه را از حلقه رد کرد، بلند ‏شد. دستهاش را نشان داد، گفت: «مي‌بخشيد، دستهام خاکي است.»‏

راعي گفت: «محسن‌آقاست. چه بزرگ شده! حال شما چطور است؟»‏

و دستش را فشار داد. عفت جلو افتاد. در مهمانخانه را باز کرد. گفت: «شما بفرماييد، ‏من حالا خدمت مي‌رسم.»‏

چند صندلي و ميزي در وسط. فقدان قالي بزرگ وسط اتاق را بيشتر از بي‌نظمي ‏صندلي‌ها حس کرد. ديوارها هم لخت بود. هر دو پنجره پرده نداشت. روي بخاري فقط ‏يک ساعت شماطه‌دار بود. ساعت هشت و سي و پنج دقيقه بود. يادش نيامد که ‏روي بخاري معمولاً چه چيزها بود. بر ديوارها هم معمولاً عکس‌هايي بود. فقط يکيش ‏بود، همان که وحدت از زمان عزوبت داشت. دو شطرنج‌باز، لاغر و چاق. لاغر خيره، با ‏تعجب به دست حريف نگاه مي‌کرد. از ترکيب مهره‌ها مي‌شد فهميد که حرکت دوم ‏است. دست چاق و پر مو پيادﮤ‏ جلو شاه را برداشته بود، اما آن‌طور که دستش ميان ‏زمين و هوا معلق مانده بود و از چيني که در پيشاني داشت مي‌شد فهميد که ميان ‏يک يا دو خانه مردد است. ديگر تارعنکبوتي که بر مهره‌ها پرده‌اي مه‌گونه کشيده بود ‏زائد مي‌زد، غلو شده بود. در نگاه مرد لاغر، چشم‌هاي خيره و لبهاي فشرده و ‏بخصوص دستي که بر لبـﮥ‏ ميز آويخته داشت همه چيز بود. هنوز هم هر وقت عکس ‏را مي‌ديدند ساعت‌ها در باره‌اش حرف مي‌زدند. بخصوص حالت صورت مرد لاغر و چين ‏کنار لب و همان دست آويخته‌اش از لب ميز عجيب خنده‌دار بود. نه، حالا ديگر خط گرد ‏نرم جاي قالي، آن‌هم به موازات ديوار روبه‌رو و گردي که بر دستـﮥ‏ صندلي‌ها نشسته ‏بود و تيک و تاکي که همچنان ادامه داشت چيزي تازه، اندوهي به‌گريبانگيري و قدمت ‏تارعنکبوتها به مجموعـﮥ‏ خطوط صورت مرد لاغر مي‌افزود که ديگر نمي‌شد خنديد. ‏زيرسيگاري وسط ميز بود. برش داشت. بر لبه‌هاش انگشت کشيد. همان گرد نرم ‏اينجا هم نشسته بود. جاي تابلو بالاي بخاري سفيد مي‌زد. عکس عروسيشان بود. ‏وحدت گل بزرگي به دست داشت، دست ديگر بر شانـﮥ‏ عفت، مي‌خنديد. سايـﮥ‏ بلند ‏و نازک ميخ را هم ديد. چراغ سقف هم حبابي نداشت، سيمي بود ناصاف که به ‏لامپي ختم مي‌شد. نه، بويي مانده آن‌هم به سالها در اتاق نبود، يا هوايي دم‌کرده تا ‏محملي براي خاکستري باشد که بر پيشاني راعي لايه بر لايه مي‌نشست. ‏چشم‌هايش را بست. بيشتر به بختکي مي‌مانست که پس از بيداري همچنان بر ‏سينه نشسته باشد. بلند شد. پشت به عکس شطرنج‌بازها، برگشت. تا پنجره دو ‏قدم بيشتر نبود. چشم گشود. بيرون پشت شيشه چراغ‌هايي بود، پنجره‌هايي ديگر. ‏پنجره را گشود و هواي خنک را به دمي طولاني به منخرين کشيد. از دور صداي ‏ماشين‌ها مي‌آمد. زنگ دري زده شد. سگي از چند خانه آن‌طرف‌تر پارس کرد. صداي ‏راديو از همان نزديکيها بلند شد، اما اين‌همه مانع صداي مداوم تيک‌تاک ساعت روي ‏بخاري نبود. پارچـﮥ‏ روي بخاري گلدوزي شده بود. برگشت. نبود. هشت‌ و‌ چهل دقيقه ‏بود.‏

در که باز شد اول سيني را ديد. قوطي قهوه بود و يک فنجان و قندان. کيفش را هنوز ‏بر دوش داشت. نمي‌شناختش، نه به خاطر موهاي کوتاه‌کردﮤ‏ رنگ‌کرده، و چند تاري ‏که چتري روي پيشانيش ريخته بود، يا فرورفتگي گونه‌هاش که بيشتر حاصل بر هم ‏فشردن لبهاش بود که در مژه‌هاي بلند و حتماً مصنوعي يا اين ابروهاي قيطاني و ‏سرخي بيش از حد لب‌ها و گونه‌ها و حتي سايـﮥ‏ سبز بالاي چشم‌هاش هيچ چيز از ‏عفتي که مي‌شناخت نبود. گفت: «چرا نمي‌فرماييد؟»‏

و سيني را بر ميز گذاشت. از دايرﮤ‏ کوچک جاي زيرسيگاري مي‌توانست بفهمد که ‏جابه‌جاش کرده است. همين کافي بود. نگاهش کرد. با دست چپ بر پشت گردن، زير ‏موهاي بورکردﮤ‏ کوتاهش مي‌کشيد. اگر نمي‌نشست يا حرفي نمي‌زد حتماً بيرون ‏مي‌رفت، دوان، و دو آرنج تکيه داده بر چراغ گاز يا ماشين رختشويي‌اش گريه مي‌کرد. ‏نشست. در قوطي قهوه را باز کرد. يک قاشق و نصف در فنجان ريخت. قند دو حبه. ‏بايست مي‌گذاشت آب ملول فنجان رنگ قهوه بگيرد و قندها آب شوند، همان‌قدر که ‏طعم قهوه را مي‌گرداند کافي بود. نمي‌شد. کاري مي‌بايست مي‌کرد. فنجان قهوه را ‏به هم زد. رگ‌هاي آبي دو زانوي عريان عفت را اگر سر بلند مي‌کرد مي‌ديد. راعي ‏گفت: «بفرماييد بنشينيد. کت و شلوار من هم حتماً خاکي شده.»‏

نشست. رگهاي آبي را حالا بي‌آنکه حتي سر بلند کند مي‌ديد. کيفش را بر دامن ‏گذاشته بود. راعي گفت: «بچه‌ها هم اينجا هستند؟»‏

‏«نه، گذاشتمشان خانـﮥ‏ مادرم، دو هفته‌اي مي‌شود.»‏

از لبهاي به‌هم فشرده‌اش مي‌شد فهميد که نمي‌بايست طول و تفصيلش مي‌داد، اما ‏نمي‌شد. فنجانش را برداشت، جرعه‌اي خورد و با سر انگشت اشاره بر ميز خطي ‏کشيد، کوتاه. بدجوري توي چشم مي‌زد، آن‌هم براي عفت که هميشه پيشبندبسته ‏ديده بودش، با بوي آشپزخانه مثل چادر ململي بر گرد موهاي بلند و سياه و شانه و ‏انحناي کفل و دو پاي ستون‌وار سفيدش.‏

‏«خوب؟ بفرماييد، من گوش مي‌دهم.»‏

‏«چه بگويم؟ خودتان که مي‌بينيد، از قبل هم مي‌دانستيد.»‏

‏«من؟ از کجا؟ با من که حرفي نزد.»‏

سر انگشتش را همچنان بر همان خط روي ميز مي‌کشيد. حتماً دارد نگاه مي‌کند، آن‌‏هم حالا که خط دارد پهن و پهن‌تر مي‌شود و کم‌کم ديگر رسيده است به لبـﮥ‏ ميز. ‏

‏«مگر نديديدش؟ چندبار به دبيرستان تلفن کرد. به خانه‌تان هم تلفن کرد.»‏

‏«خوب، عصر ديدمش. فقط گفت، مي‌خواهد يک هفته‌اي بيايد خانـﮥ‏ من. بعد هم ‏منصرف شد. زود هم رفت.»‏

‏«پس براي همين به شما تلفن مي‌کرد؟ من را بگو که فکر مي‌کردم ازتان خواسته ...»‏

بلند شد. اول کيفش را بر شانه مي‌اندازد و مي‌رود. محسن حتماً هنوز توي سرسرا ‏منتظر است. پرسيد: «اگر نمي‌دانستيد، پس چطور به فکر افتاديد تشريف بياوريد ‏اينجا؟»‏

‏«همين‌طوري به فکر افتادم. خوب، ريشش را نتراشيده بود. نمي‌دانم شنيدم اين ‏روزها همه‌اش از يکي مي‌گويد که هر شب اين حدودها کشيکش را مي‌کشد. بعد ‏هم ساطع چيزهايي گفت.»‏

سر بلند کرد. کيفش را باز کرده بود، دستمال کاغذي دستش بود. مچاله کرد و ‏انداخت. بلندتر از هميشه بود. نگاهش مي‌کرد. راعي گفت: «فرض کنيد وحدت از من ‏خواسته. مگر فرقي هم مي‌کند؟ تازه خودتان که مي‌شناسيدش. همين که گفت ‏مي‌خواهد بيايد خانـﮥ‏ من، يا نمي‌دانم گفت دنبال من مي‌گشته، معلوم بود که خبري ‏شده.»‏

نشست، دستمال کاغذي به دستي و کيف به دست چپ. راعي جرعه‌اي خورد، ‏گفت: «مي‌دانيد، من هيچ خوش ندارم در مسائل زناشويي ديگران دخالت کنم؛ اولاً ‏تجربه‌اي ندارم، هر چه بوده ناقص بوده، نصف و نيمه؛ در ثاني زن و شوهرها پس از ‏يکي دو هفته بگو و مگو باز هم زندگي مي‌کنند، به دليل وجود بچه‌ها هم شده و يا ‏براي اينکه کار ديگري ازشان ساخته نيست، يا شايد چون ويران کردن هم به اندازﮤ‏ ‏ساختن کار دارد، تازه جرأت هم مي‌خواهد. به هر صورت بعد، بعد که ماه عسل تازه ‏شروع مي‌شود تنها آن که اين وسط نظري داده، دلالتي کرده مغبون مي‌ماند، و حتي ‏همـﮥ‏ گناه‌ها سر او بار مي‌شود.»‏

‏«اين دفعه ديگر کار از اين حرف‌ها گذشته. مي‌بينيد که.»‏

با همان دستمال به ميز اشاره کرد، شايد به همان خط.‏

‏«خوب، اگر فکر مي‌کرديد ديگر کاريش نمي‌شود کرد پس چرا منتظر من بوديد، يا هنوز ‏نرفته‌ايد؟»‏

‏«من فقط آمدم لباس‌هاي خودم و بچه‌ها را ببرم. نزديک ظهر بود. ديدم هنوز خواب ‏است. گفتم، شايد مريض باشد. براش چيزي درست کردم. نخورد. گفت: "ياالله، اگر ‏هنوز چيزي هست بردار و برو. من مي‌خواهم بخوابم." گفتم: "اين که طريقش ‏نمي‌شود، بايد تکليف من و بچه‌ها را معلوم کني." بعد بگو و مگومان شد. بالاخره ‏گفت: "من اين‌طورم، مي‌خواهي بخواه، نمي‌خواهي برو. چه فايده دارد خودم را عوض ‏کنم؟" من هم شروع کردم به جمع کردن لباس‌ها. محسن بعد آمد. خودم بهش تلفن ‏کردم.»‏

راعي پرسيد: «همه را همين امروز بردي؟»‏

و به زمين اشاره کرد، بعد هم به جاي خالي قاب بالاي بخاري.‏

‏«نه، چند روز پيش. بابا آدم فرستاد. فقط لباس‌ها مانده بود، چيزهاي بچه‌ها، ‏عروسک‌هاي اختر.» ‏

محسن گفت: «تو نمي‌آيي، عفت؟»‏

در را باز کرده بود، با نوک پا، به هر دستي چمداني.‏

‏«يک دقيقه صبر کن.»‏

‏«مي‌خواهي من اينها را ببرم و برگردم؟»‏

‏«اگر مي‌تواني ببر، جداً متشکرم.»‏

بلند شد و بيرون رفت. در را بسته بود اما صداي پچ‌پچشان مي‌آمد، بيشتر پچ‌پچ عفت. ‏بالاخره صداي محسن بلند شد: «اين مردک آدم‌بشو نيست، حالا مي‌بيني.»‏

و باز پچ‌پچ بود. راعي آخرين جرعه را هم خورد. سرد شده بود. صداي در که آمد جعبـﮥ‏ ‏سيگارش را در آورد. سيگارش را که روشن کرد، عفت ديگر روبه‌رويش نشسته بود. ‏کيفش را باز مي‌کرد. يک تکه کاغذ بود، چهار تا زده: «اين را همين امروز عصر پيداش ‏کردم. توي جيب پيراهنم بود. محسن نمي‌داند. نديد.»‏


ادامه


BackTop

 

Contact Us Contributors Activities Golshiri Award About

 

Back to Index