Back to Home
 




برو به بخش: 11 . 10 . 9 . 8 . 7 . 6 . 5 . 4 . 3 . 2 . 1

فصل دوم

انگشت وسطي و سبابـﮥ‏ کسي که سيگار مي‌کشد زرد است. بايد از نزديک ديد. اما اگر هر ‏بيست و چهار ساعت فقط چند تا بکشد چي؟ دو انگشت راعي زرد بود، اما آقاي صلاحي، ‏ميرزا حسين صلاحي، فقط دندانهايش، ثنايا. قاب سيگار دوره نقره‌اش را درمي‌آورد و از ميان ‏سيگارهاي بريده شد‏ﮤ‏ اشنو يکي را برمي‌داشت، با لب تر مي‌کرد و سر چوب سيگار ‏سياهش مي‌زد، کبريت مي‌کشيد و بعد از پشت شيشه‌هاي عينکش به حلقه‌هاي دود نگاه ‏مي‌کرد. انگشت وسطي و سبابه و ابهامش گچي بود، زرد و سرخ و سبز و گاهي هم سفيد. ‏سر و صداي بچه‌ها يک لحظه از کلاسش قطع نمي‌شد. آقاي راعي هم، اوائل سال تحصيلي، ‏و فقط تا اواسط مهرماه، مشکل مي‌توانست همـﮥ‏ کلاس‌هاش را راه ببرد. دير رسيده بود. ‏بچه‌ها توي حياط بودند و بعد همه به کلاس ريختند، با او و پشت سرش. از پشت سر صداي ‏همهمه بلند بود، صداي گام‌هاي کسي که در راهرو مي‌رفت، يا مي‌آمد. باز هم بود، اما دور و ‏محو. به کلاس‌هاي ديگري مي‌روند. دست راعي توي جيب راستش بود. سيگار را توي راهرو ‏انداخته بود. بچه‌ها نشستند. و آقاي راعي خواه و ناخواه شروع کرد. ‏

جلسـﮥ‏ اول هيچ‌وقت راحت برگذار نمي‌شد، آن‌هم با وجود پانزده سال سابقـﮥ‏ تدريس. معرفي ‏کوتاهي مي‌کرد: «من محمد راعي.»‏

و بعد به خنده مي‌گفت: «يعني چوپان.»‏

و وقتي يکي دو لبخند را از زير چشم مي‌ديد، مي‌گفت: مبادا، خداي ناکرده، فکر کنند که او ‏چوپان است، يا مي‌خواهد باشد، و آنها که آنجا پشت آن نيمکت‌ها نشسته‌اند گله‌اند، با ‏يخه‌هاي باز، گاهي سفيد و اطو خورده، يا با خط چرکي انگار که بر لبـﮥ‏ يخه نواري خاکي يا ‏حتي قهوه‌اي دوخته باشند. نه، خدا نکند. ‏

راستش خودش هم نمي‌دانست پس دقيقاً چه کاره است، آن‌هم در اين رابطه و با اينهايي که ‏به چشم سر مي‌ديد همان‌ها نيستند، حالا ديگر قد کشيده‌اند و گر چه همچنان با چشم‌هاي ‏خيره، و ميشي حتماً، نگاهش مي‌کنند اما موهاي شانه زد‏ﮤ‏ اين، و نرمه سبيل پشت لب آن ‏يکي هشدارش مي‌داد که بي او راه‌ها رفته‌اند، از فراز ديوارهايي سرک کشيده‌اند، و گاهي ‏حتي ـ يکيشان اين طور بود ـ چند ماهي بالاجبار ناظر جوانه کردن و شکوفه دادن درخت ‏هلويي بوده‌‌اند. و حالا همه از محله‌ها، کوچه‌ها و خانه‌هايي منفرد و مجزا فراهم آمده بودند، ‏دستي در جيب و دستي بر سطح سرد نيمکت‌ها و منتظر تا ببينند راعي مي‌خواهد به کدام ‏ناکجاآباد بکشاندشان. نه، راعي اهل اين حرفها نبود، نگاه‌ها شرمزده‌اش مي‌کرد چه برسد به ‏اينکه بخواهد کسي يا کساني را به ويرانه‌آبادي برساند، سرزميني موعود، که مثلاً اول بيايد ‏بفهمي نفهمي بگذارد اين يکي دو تکه را بچرند و بعد بي‌آنکه بفهمند به آن دامنه‌شان ببرد و ‏آخر سر، بر نوک تپه‌اي و يا از چکاد کوهي، بگويد: «آهان، آنجاست. ببينيد.»‏

نه. خدا نکند! تازه در گله، ديده بود، يکي گاهي پيشاهنگ مي‌شود و بيشتر وقت‌ها اين بزها ‏هستند که با پرت رفتن‌هاشان و حتي خطر کردن‌ها _ راستي که ريش‌هاشان عجيب خنده‌دار ‏است؛ انگار که براي همين کارها به چانه‌شان آويخته باشند _ گله را به اين‌طرف و آن‌طرف ‏مي‌کشانند و وظيفـﮥ‏ چوپان فقط جمع و جور کردن مي‌شد، و يا اينکه نگذارد به پرتگاه‌ها ‏کشانيده شوند، يا در بيابان پخش و پلا شوند. بعد هم، گرگ بود و ... نه، مقصودش از گفتن ‏معني راعي همـﮥ‏ اين حرف‌ها نبود. مي‌گفت: ‏

‏«بنده سيدمحمد راعي، يعني چوپان البته، به نظرم پانزده سالي سابقـﮥ‏ تدريس داشته ‏باشم.»‏

بعد هم صراحتاً مي‌گفت: «اسم فاميل بنده بي‌مسمي است و معلم را چه به چوپان بودن. و ‏اصلاً آدم‌ها مگر گله‌اند؟ و حالا ديگر رابطـﮥ‏ يک آدم با يکي ديگر آن‌قدرها پيچيده است که ‏نمي‌شود يکدفعه يک جماعت را گفت گله‌اند، يا حتي گله‌واري جمع و تفريقشان کرد.»‏

اما در طول سال ـ از همان ساعت اول هم همين‌طورها مي‌شد ـ و گاهي بيرون کلاس، مثلاً ‏وقتي از کنار کوچه‌اي مي‌رفت، کتابي زير بغل، سيگار زير لب، بخصوص اگر از سايه‌گاهي ‏مي‌رفت، اگر مي‌ديد که از روبه‌رو مي‌آيند، با ارمک‌شان، کتابي دفتري به دست راست گرفته، ‏حايل سينه؛ و يا با همان گردن‌هاي باريک و خط سبزي بر پشت لب، فکر مي‌کرد، خوب، ‏گاهي هم بي مسمي نيست، يا حداقل بايد همين‌طور باشد، و بيشتر انگار طلسم اسم ‏نمي‌گذاشت. مي‌دانست از بس در کلاس‌هاش از جادوي کلمه حرف زده است کم‌کم خودش ‏هم معتقد شده است. اما ضمناً، با دريغ البته، اين را به شهود ديده بود که ديگر کار از اين ‏حرف‌ها گذشته است، ديگر آن خفتـﮥ‏ جامه به خود در پيچيده را نمي‌شود گفت: «قُمْ فَانْذٍرِ!»‏

‏«اي جامه به خود در پيچيده، برخيز و خلق را بيم کن.»‏

اما چاره‌اي نبود، اين بود که بود. بعد هم ده دقيقه‌اي از شيو‏ﮤ‏ کار و طرحي که براي هر درس ‏داشت حرف مي‌زد؛ از کتابهايي که بايست مي‌خواندند، و يا حتي دفترچه‌هايي که تهيه ‏مي‌کردند، و مثلاً مي‌گفت، براي ساعات انشاء چه کارها مي‌شود کرد، يا تاريخ ادبيات و قرائت ‏فارسي را چطور درس مي‌دهد.‏

آن‌وقت مکثي مي‌کرد و يکدفعه از پشت ميزش بلند مي‌شد، با طول تکه‌اي گچ خطي عمودي ‏روي تخته مي‌کشيد، مي‌گفت: «بعضي‌ها فکر مي‌کنند که بقيـﮥ‏ حروف الفبا را از روي همين ‏الف ساخته‌اند، يعني اگر بخوابانيمش و دو سرش را کمي بالا بياوريم تنها اين مي‌ماند که يک ‏نقطه زيرش بگذاريم، يا سه تا، تا ب و پ به‌دست بيايد، و مثلاً اگر همان الف را بگيريم و از ‏وسط خم کنيم "د" مي‌شود و يا پس از تافته کردنش در کور‏ﮤ‏ آهنگري با يکي دو ضربه پتک ‏مي‌شود از آن "م" درست کرد يا ل يا حتي ج و هـ. خوب، مگر همـﮥ‏ کلمات هم از ترکيب ‏همين حروف به‌دست نمي‌آيد، همـﮥ‏ جمله‌هاي کتابها، حرف‌هايي که مي‌زنيم يا خواهيم زد؟ ‏براي همين بعضي‌ها معتقدند که اول انگار کلمـﮥ‏ درخت خلق شده، و بعد شيء درخت.»‏

اينها را هميشه راحت مي‌گفت. فهمش هم چندان مشکل نبود. اما وقتي مي‌رسيد به اينکه ‏چطور شد که صدرممالک، آدم خاکي را مسلم شد، و يا چرا قرعـﮥ‏ فال به نام آدم زدند، و نه ‏کروبيان و فرشتگان، مي‌فهميد که نمي‌شود. اشکال کار در اين بود که مي‌خواست بگويد، به ‏نام شما زدند، و حتي بايست هر کدام را به اسم نام مي‌برد و مي‌گفت، به نام تو. اين کار ‏حتماً گيجشان مي‌کرد، فکر مي‌کردند دارد شوخي مي‌کند، آن‌هم وقتي مي‌ديد اين يکي دارد ‏ناخن انگشت سبابـﮥ‏ دست راستش را مي‌جود، و نوک يخـﮥ‏ راست اسمعيل حيدري شکسته ‏است. مي‌نشست پشت ميزش. به دستهاش نگاهي مي‌کرد. فقط همان دو انگشت شست ‏و سبابـﮥ‏ دست راستش گچي بود. دستهاش نمي‌لرزيد، هنوز نمي‌لرزيد، حتي اگر بر سر ‏انگشت‌هاش تکيه‌شان مي‌داد. مي‌گفت: «خوب» و باز بلند مي‌شد و تا باز جمعيت‌خاطري ‏پيدا کند تخته را پاک مي‌کرد، از بالا به پائين و از راست به چپ و بعد هم به قلم ثلث ‏مي‌نوشت: ‏

اِنّي جاعلٌ في‌اْلأرْضِ خَليفَةً

و بعد هم قصـﮥ‏ خلقت آدم را، همان‌طور که در تفسيرها خوانده بود، تعريف مي‌کرد. حاشيه ‏نمي‌رفت که مثلاً در تورات آمده است که روز شنبه چه آفريد و در تفسير نسفي حديثي ‏هست که ... يک‌بار که تازه اينها را خوانده بود، انگار که بخواهد درس جواب بدهد همه را گفته ‏بود، فهميده بود زائدند، اصل يادشان مي‌رود، اختلاف روايات گيجشان مي‌کند. مهم اين است ‏که بفهمند از پس خلقت همـﮥ‏ کاينات، خليفـﮥ‏ خدا بر زمين آدم شد، آدمي خاکي، خاکي بر ‏گرفته از پست‌ترين هستي‌ها، فروترينشان، يا بگيريم به تعبير امروز از اين کر‏ﮤ‏ خاک، سياره‌اي ‏از منظومـﮥ‏ شمسي و در اين کهکشان و نه آن‌همه کهکشان‌هاي ديگر با آن‌همه ‏خورشيدهاشان. ‏

و زبانش خود به خود رنگ و بوي نثري قديمي مي‌گرفت. با چشم‌هاي فرو بسته، نشسته ‏پشت ميز آهني، هر دو کف دست نهاده بر سردي سطح ميز آهني مي‌گفت: ‏

‏«پيش از خلقت آدم هر که را طمع اين بود که اوست. عرش و کرسي و بهشت و فرشتگان ‏آن‌همه، صف در صف، و از پس هزار هزار سال تسبيح‌گويي. کس را پرواي خاک نبود، ‏خاکي در دورترين دورها، انگار که جزيره‌اي باشد سنگي، بي‌هيچ درختي در پرت‌ترين ‏گوشه‌هاي اقيانوسي، يا تکه‌سنگي باشد در تک دريا، يا شاخـﮥ‏ خردي در جنگلي بزرگ. و ‏ناگاه ندا برخاست که : مرا بر زمين خليفه‌اي خواهد بود. ‏

خطاب بود، به عتاب: «چنين خواهد بود.» و چون خدا بگويد، بشود، خواهد شد. ‏

ـ کُنْ فَيَکونْ

فرشتگان سر برداشتند، در هفت آسمان خداوندي، آن‌همه فرشته و همه بال در بال ‏سرشته از نور که عرش را بر پشت داشتند، سر از سجد‏ﮤ‏ هزار ساله برداشتند که: ‏‏«خوب؟»‏

‏_ چه بگويند؟

و بعد براي اينکه تفاوت فرشته و آدم را بدانند مثال مي‌زد، از چيزهايي که خوانده بود، و يا ‏اغلب قصـﮥ‏ شيخ‌بدرالدين را مي‌گفت: ‏

‏«ببينيد، من مي‌شناسمش، بارها او را ديده‌ام. خودتان هم اگر خوب نگاه کرده باشيد در کوچه ‏پس‌کوچه‌ها ديده‌ايدش. هفتاد ساله مردي است. در کودکي خوب تربيت شده، اعتقاداتش هم ‏همه بر طبق شرع انور است، و حالا هم از پس هفتاد سال، پس از شصت و اندي سال ‏عبادت، به همـﮥ‏ اصول و فروع دينش ايمان دارد. مسلمان است. زاهد است. روزيش از کسب ‏حلال رسيده است. داشته‌ايم، آدم‌هايي بوده‌اند که با همـﮥ‏ زهد و تقواشان، تا دو ناني از ‏دوناني نگيرند، تا به در خانـﮥ‏ ظالمي نروند سبد مي‌بافته‌اند، کمر مي‌بافته‌اند، از صبح تا به ‏شب. گدايي نمي‌کردند، نه، و پيش از غروب سر از کار برمي‌داشتند، سبد بافته را مي‌بردند ‏به بازاري، بازارچه‌اي، مي‌فروختند و دو قرص نان جوين مي‌خريدند، يکي را انفاق مي‌کردند، به ‏مستحقي، به آن که نمي‌توانست از عرق جبين خود نان و شوربايي فراهم کند مي‌دادند. نان ‏ديگر را در بقچه‌اي مي‌بستند، به مسجدي مي‌رفتند، وضويي بقاعده مي‌گرفتند و به نماز ‏مي‌ايستادند، سه‌گانه‌اي مي‌گزاردند و از پس نماز مغرب همـﮥ‏ مستحبات نماز را به‌جاي ‏مي‌آوردند و بعد هم به زاويه‌شان مي‌رفتند، به خانه‌اي، يا اتاقکي در جبهـﮥ‏ شمالي ‏مدرسه‌اي، مسجدي يا کاروانسرايي، بگيريم يک چهارديواري با تاقي ضربي که فقط يک در ‏داشته باشد، دو لته‌اي، و هر لته هم دو شيشه دارد. خوب، فقير است، يکي دو تا از جام‌ها ‏شکسته است. در طي ساليان در بارها به‌هم مي‌خورد و شيشه هم شکستني است، ‏مي‌شکند. روزي يک سبد هم که بيشتر نمي‌شود بافت، در ازاي يک سبد هم فقط دو نان آن ‏هم جوين مي‌دهند، و اگر هم از پس ماهي سالي چند ديناري يا حتي درهمي زياد بيايد آدم ‏جامه مي‌خواهد، پيراهني، اِزاري نمازي، يا حتي زيراندازي، ملحفه‌اي، لحافي. خوب، ‏نمي‌شود شيشه انداخت. به جاي شيشه کاغذ مي‌چسبانند يا طلق. اما بالاي در از همان ‏هلالي‌هاي بالاي درهاست، انگار که نيمـﮥ‏ خورشيد را بالاي در کار گذاشته باشند، نيمـﮥ‏ يک ‏دايره را و از اين شعاع تا آن شعاع يک شيشه، و هر شيشه به رنگي. ديده‌ايد که؟ در ‏عکس‌ها و يا در ساختمان‌هاي قديمي. دو پنجر‏ﮤ‏ قرينه هم دو طرف در هست با همان ‏جام‌هاي شيشه‌اي و يکي دو تا کاغذ تا جلو سوز را بگيرد. توي اتاق آن روبه‌رو يک بخاري ‏هست و روي بخاري يک چراغ پيه‌سوز، يا شمعداني با شمعي نيم‌سوخته، دو طرفش هم تا ‏رف همين‌طور کتاب هست، روي‌هم گذاشته، همه خطي با جلدهاي چرمي، انگار که ميراث ‏پدربزرگ باشند با آن بوي ناي هزار ساله‌شان و آن طرز نوشتنشان. گاهي هم صفحات ‏اولشان مذهّب است و حاشيه و هامش صفحات همه به شکل ترنج يا بته جقه. خوب، مگر ‏چه عيب دارد که فرض کنيم پدر بزرگ عابد ما شيخي بوده متنعم اما متقي، بگيريم اسمش ‏هم جنيد بوده، يا بايزيد؟ اما اين يکي يک اسم معمولي دارد مثلاً شيخ بدرالدين. در بخاري هم ‏دو هيمـﮥ‏ نيم‌سوخته هست. و در دو طرف بخاري دو طاقچه، که باز رويشان کتاب روي کتاب ‏چيده‌اند. نزديک سقف دور تا دور رف است و تويشان هم پر است از هر چه که ما بخواهيم، ما ‏گفتيم و نه شيخ، که حتي اگر زيباترين اشياء جهان مثلاً ظرايف مصر و زنگبار يا چين و ماچين ‏هم باشند براي شيخ بدرالدين نبايد فرق بکند، يعني هيچ‌گاه نشده است که ميان دو نماز يا ‏پس از قنوت، يا حتي پيش از تعقيبات نماز وجود قدحي، گلداني بلور حضور ذهنش را به‌هم ‏بزند، و يا پيش نيامده که نيمه‌شبي بيدار شود و فکر کند: «نکند در باز مانده باشد، و کسي ‏آمده باشد و آن کتاب را يا آن چراغ آويزي را، گلدان بلورتراش و يا بگيريم شمعدان نقره را برده ‏باشد؟»‏

نه، در هيچ چفت و بستي ندارد، و اگر هم بسته باشد يا چوبي در چفت و ريزه‌اش باشد به ‏خاطر باد است و يا قمري‌ها که يک بار آمده بودند و درست ميان گلدان بلور و کاسـﮥ‏ سفالين ‏لانه کرده بودند و شيخ مجبور شده بود يک ماهي بخاري را روشن نگه دارد نکند جوجه‌ها از نم ‏و ناي اتاق بميرند.‏

خوب، شيخ بدرالدين ما چنين آدمي است، پيري بريده از سوي‌الله و روي با خدا. سي و ‏پنج‌سال پيش، درست همين روزها بود و همين قدرها سرد. يک هفته‌اي برف باريده بود. ‏مي‌گفتند طاق يکي دو خانه فرو ريخته است، و زني و دو کودک زير آوار مانده‌اند. شيخ از ‏مسجد به خانه مي‌رفت. از چهارسوق که گذشت صداي ضجه‌اي شنيد. پا سست کرد، از ‏کنار گلخن حمام بود، صداي زني بود: ‏

‏«يا شيخ، مرا درياب.»‏

آشنا مي‌زد. بارها شنيده بود. حتي در آخرين شب چله‌نشيني ديده بودش، اما ديگرسان. ‏مي‌آمد رقصان، جام باده به دستي، و شمعي به ديگر دست، خندان لب، با همان دو گونـﮥ‏ ‏برافروخته از تب، چشمان نيمه‌خمار و گيسوان به دست باد داده، و گاهي حتي مقنعه‌اي ‏بر روي و موي با دامني بلند، مي‌گفت: ‏

‏«منم، مي‌بيني؟ به همان سان که در همـﮥ‏ خوابهات، با همان نگار که به لابه از خدا ‏خواسته‌اي.»‏

شيخ مي‌گفت: «نه، برو. مي‌شناسمت، تو دنيايي، منت سه طلاق گفته‌ام.»‏

مي‌گفت: «نيمه‌شب است، بهار است. مي‌بيني؟ تنها منم. چه جاي دنيا؟ بخواه تا قبا را بند ‏بگشايم، مقنعه از روي و موي برگيرم، در کنارت بنشينم، در کنارت گيرم. بفرماي تا غنچـﮥ‏ ‏تو باشم و به دست چون توئي جامه قبا کنم و همـﮥ‏ تن به سپيدي سيم ترا گردم.»‏

شيخ مي‌گفت: «نه، تو خواهش دلي، آرزوي نفسي، سرشته از آتش و دخان دوزخي.»‏

مي‌نشست تا سپيد‏ﮤ‏ صبح، چشم در چشم شيخ؛ و به هر دم به سرانگشت خضاب کرده ‏گيسويي ديگر را حلقه مي‌کرد و تا راه شيخ زند به عتاب عناب لب به دندان مي‌گزيد. ‏

شيخ از سر ديوار نگاهي کرد. بود، با همان دو گونـﮥ‏ برافروخته از تب، چشمان نيمه‌خمار ‏اما گيسوانش به گل آغشته بود، و از زخم چانه‌اش خون قطره قطره مي‌چکيد. گفت: ‏

‏«يا شيخ، زنا کرده‌ام، روي خانه رفتنم نيست.»‏

شيخ بنگريست. از پشت خرپشته‌هاي بام‌هاي گرمابه سرها يکان و دوگان پديدار ‏مي‌شدند، دستار بسته، و در دو سوي شيخ، ديري بود، که دو مرد ايستاده بودند. شيخ ‏گفت: «يکي بنگرد مبادا که خمر خورده باشد.»‏

قامت دو تاي پيرزني از پناه ديواري بيرون خزيد، عصا در دست، و تا پيش پاي زن رفت. زن ‏برخاست، تمام قامت، پشت به ديوار خرابه داد، چادر را به دستي انگار که خرقـﮥ‏ درويشان ‏باشد رقعه بر رقعه دوخته، از گرد بازوان و کمر گشود و به ديگر دست دو گرد‏ﮤ‏ نان را تا ‏پيش پاي شيخ انداخت، گفت:‏

‏«باده سهل است که از بهر دو نان با دوني از چاشتگاه تا غروب هنگام به خلوت بودم.»‏

در دو سوي شيخ هر دو مرد خم شده بودند تا از ميان برف سنگي بجويند. ‏

شيخ گفت: «باز نگريد باشد که مُحصنه نباشد.» ‏

از دو مرد يکي در او نگريست. سنگي يافته بود، سياه چون گوي.‏

‏«مي‌شناسيمش. در تل عاشقان مي‌نشيند. شوهرش درزي است، سالي است تا به ‏بستر خفته است.»‏

شيخ خم شد، برف را به دست راست به يک سو زد، سنگي نه، کلوخي نه، که خاک ‏آغشته به برف را بايست به ميان پنج انگشت مي‌فشرد، گلوله‌اي مي‌کرد از گل. و شيخ ‏کمر راست کرد. کوهي را گويي به پشت شيخ برنهاده بودند. بنگريست تا درست نشانه ‏کند. زن را دو پاي چرکين بود، بي‌هيچ پاي‌افزاري و پيراهن گرچه باغي به قالب تن و طراز ‏دامن گرد بر گرد همه از رشته‌هاي زر، اما پيش‌سينه را به عمد گويي چاک داده بودند تا ‏نيمي از پستان زن آشکاره شود، چون نيم‌قرصي نان اما به سپيدي سيم و گرد چون ترنج، ‏آن‌چنان که بدر ماهي از پس ابر. شيخ دست تا محاذات گوش برد. زن همچنان ايستاده بود ‏بر دو پاي چرکين، پشت بر ديوار، سر خم کرده بر شانـﮥ‏ راست و قرص صورت انگار بدر ‏تمام ماه، و خط و خال به خط و خال کودکي مي‌زد نو پا، اما اين يک چانه‌اي خون‌چکان ‏داشت به نشانـﮥ‏ آغاز حکم رجم که شيخ گفته بود به زبان سر که:‏

‏«بر دهيد!»‏

و خود تا دمي درنگ کند بدو که بر سوي راستش ايستاده بود نگاهي کرد. و آن‌گاه گرد بر ‏گرد همه را نگريست. از خرپشته‌هاي بام‌هاي گرمابه انبوه غوغائيان فرود آمده بودند و ‏اينک همه خم شده بودند تا مگر از ميان برف سنگ بجويند و به دامن کنند. شيخ به زمزمه ‏پرسيد: «کودکي هم دارد؟»‏

کسي کنارش گفت: «آري.»‏

نگاهش کرد. غريبه‌اي بود با محاسني سياه به درازاي يک قبضه و دو چشم دو زغال ‏برافروخته، نيشخندي بر لب، و دو دست نه به قصد ادب که به نشان فراغت از کاري بر ‏سينه نهاده بود.‏

شيخ گفت: «مي‌بينمت که سنگي نداري.»‏

مرد هر دو کف دست پيش روي شيخ داشت، گفت: «يکي داشتم، به فتواي شيخ ‏انداختم.»‏

و به اشارت سر انگشت چانـﮥ‏ خون‌چکان زن را به شيخ نمود. همو بود. در خواب‌هاش ديده ‏بودش. شيخ چار و ناچار همان گِل که بر سر دست داشت به سوي زن انداخت. زن تکاني ‏خورد، انگار که بيدي بود در معبر باد، يا تني عريان که سوز سرمايي از درون و برون ‏بلرزاندش. در شيخ به عتابي شيرين لختي چند خيره ماند و چون سر تکاند تا آب دهان به ‏سويش اندازد سنگي بر دو دندان پيشينش فرود آمد.‏

شيخ دو نان برداشت. هنوز داغ بود، خوشوي و زرد، انگار گندمزاري را به قالب گرده‌ناني ‏ريخته بودند. شيخ هر دو نان به زير عبا گرفت و به راه افتاد. نه، زن را سر گريختن نبود. اگر ‏دست در پيش چانه مي‌داشت تا سنگ بر نشانه نيايد؛ اگر به يکي دو گام دورترک مي‌رفت، ‏شيخ حتماً مي‌گفت، فرياد مي‌زد که دست بازداريد. اما زن را پرواي کسي نبود، قالب تن ‏آنان را داده بود. و کوبش و بارش سنگ‌ها آن‌چنان بود که گويي هزاران کلوخ‌کوب بر ‏پوستيني فرود مي‌آمد. ‏

شيخ بدرالدين چنين آدمي بود، گفتيم، بر قانون شرع، هر چه مي‌کرد يا مي‌گفت يا حتي بر ‏خاطرش مي‌گذشت همان‌گونه بود که مي‌بايست، که در سنت آمده بود. اما سوزي ‏مي‌لرزاندش. زمستان بود، سرد بود، باد برف‌ها را به صورت رهگذرها مي‌پاشيد. مي‌بايستي ‏عبا را به‌روي مي‌کشيد. تا اتاقکش يکي دو کوچه مانده بود. اما شيخ را دل خانه رفتن نبود، ‏واله‌گونه مي‌گشت. گونه‌هاش از تب مي‌سوخت، و هر چه و هر چيز در چشمش با گردباد ‏مي‌چرخيد. در زير طاقي خرابي درنگ کرد. ‏

مرا چه مي‌شود؟ مگر نه در سنت آمده است که مرد و زني را بر در مسجد رسول خدا رجم ‏کردند؟ و رجم واجب است بر آن که زنا کند و محصن باشد چون بيّنه به آن قائم شود، يا او ‏اقرار دهد يا حملي ظاهر شود؟

تا سور‏ﮤ‏ مائده را آيه به آيه و روي به سوي قبله کرده بخواند بر سکوي خانه‌اي نشست. اما ‏بوي نان خاطرش را مي‌آشفت. و چون از خواندن مي‌ماند زن را مي‌ديد که به عتاب ‏مي‌نگردش. ‏

برخاست. واله‌گونه مي‌رفت. در چهارسوقي ايستاد. جامي آب از سقاخانه نوشيد و شمعي ‏کج‌شده را راست کرد. صداي گامهايي آشنا از کوچه مي‌آمد. بازپس نگريست. همو بود، با ‏همان نيشخند. شيخ از تل عاشقان پرسيد. مي‌دانست. و مي‌دانست که بدان سوي بايست ‏رفت. چنگ در حلقـﮥ‏ برنجين زد تا مگر بگذرد. نمي‌گذشت. نگذشته بود. به درازاي روز هزار ‏سال يا هزار شب يلدا، پيشاني عرق‌کرده بر ستون سرد سقاخانه نهاد. نه، هنوز بود، ‏ايستاده، و در کنار او. شيخ گفت: «هميشه در نشانه‌زني اين‌چنين استادي؟»‏

‏«من با همـﮥ‏ حضور قلب خود زدم که در درکات دوزخش مي‌ديدم پيراهني از قطران مذاب بر ‏تن، آويخته از پاي تا ملک عذاب به هر تار مويش آسياسنگي بياويزد.»‏

رنگ صورتش ديگرگون شده بود و پيشانيش از تابش آتشي که در پيش چشم داشت به مس ‏تافته مي‌مانست. شيخ گفت: «اگر غريبه‌اي، يا سرپناهي نداري کلبه‌اي هست.»‏

مرد گفت: «سرپناهي هست، اما اگر اجازت باشد يک امشبي را در حضرت شيخ به سوز دل ‏هو حقي بزنيم.»‏

شيخ گفت: «نه، مرا اجاز‏ﮤ‏ ارشاد نيست، که هنوز طالبم.»‏

‏«اما صيت زهد شيخ به همه‌جا رسيده است، چه باک که مصلحت مسلمانان را مقتدا تو ‏باشي تا مگر از تبرک نفس شيخ ...»‏

شيخ قد راست کرد، گفت: «مگر نگفته‌اند که مؤمن نيست آن که نفس خود بتي کند؟»‏

و شتابزده از او برگذشت و تا تل عاشقان دويد. از يکي دو پس‌کوچه گذشت و کوبه‌اي را يک ‏بار فقط کوبيد، گوشـﮥ‏ عبا به روي درافکنده. چون در باز شد به گوشـﮥ‏ چشم نگاهي کرد. ‏کودکي بود با جامه‌اي خَلق و صورتي مهتابي و دو چشم، سياه و پرسان که: «هان، چه ‏مي‌جويي؟»‏

شيخ هر دو نان به دستي لرزان پيش روي داشت. کودک دست دراز کرد و تنها يکي به سر ‏انگشتان برگرفت، و به درون شد. شيخ ديگر باره دق‌الباب کرد. باز همان کودک بود، و همان ‏صورت، اما ابروان گره‌کرده، دهان نيمه‌باز. شيخ لرزان، نه از سرما، گفت: «اين يک را نيز ‏بستان.»‏

‏«پدر شب دوش فرمان يافت و مادر هم اينک. مرا يکي بسنده است.»‏

شيخ گفت: «فردايي نيز هست، بستان.»‏

‏«فردا! مگر نمي‌بيني؟»‏

شيخ روي برگرداند. همو بود که به جانب راستش ايستاده بود، اما اينک روي با او داشت به ‏قامت او اما نه به قالب آدمي، يا به هيأت فرشته‌اي، يا نوري به حجاب خرقه‌اي. اما بود، و به ‏عتابش مي‌نگريست. شيخ نان به زير عبا گرفت و با تبي که گونه‌هاش را مي‌سوزاند لرزان از ‏سوزي بر مهره‌هاي پشت به راه افتاد.‏

از آن پس سي ‌و پنج سال تمام از صبح تا به شب سبد مي‌بافت و غروب تا تل عاشقان ‏مي‌رفت و در گرگ و ميش غروب دري را مي‌کوفت، گوشـﮥ‏ عبا بر هر دو چشم افکنده، يک ‏گرد‏ﮤ‏ نان به انفاق دستي را مي‌داد. اما امروز تا غروب سبد به نيمه حتي نرسيده بود. سرد ‏بود، از پس هفتاد سال ديگر دست به فرمان شيخ نبود. يکي دوبار حتي چند شاخـﮥ‏ خشک را ‏روشن کرده بود و دستهاي پير و لرزانش را بر شعلـﮥ‏ آتش گرفته بود مگر فرمان برند، اما شعله ‏دمي بيش نمي‌پاييد. شيخ به پوست چروک خورد‏ﮤ‏ پشت دستها نگاهي مي‌کرد و باز تا آتش ‏زنده بماند هيمه‌اي ديگر را در کار آتش مي‌کرد، اما چون دستهاش گرم مي‌شد و سکر رخوتي ‏همـﮥ‏ اعضايش را فرو مي‌گرفت زن مي‌آمد، همان‌گونه که در رؤياي جوانيش، گيسوان ريخته بر ‏دو شانـﮥ‏ عريان، چشمان سياه، و دو ابرو دو کمان، شيخ مي‌ناليد که:‏

‏_«برو!»‏

زن عناب لب به دندان مي‌گزيد، زخم چانـﮥ‏ خون‌چکان در پيش چشم شيخ مي‌داشت که، ‏بنگر!‏

شيخ مي‌گفت: «ديدي که زني به نکاح گرفتم به روي و موي چون تو تا شهوت مرا زير ‏دست بود. چنين شد و اکنون با محاسني چنين سپيد و دستهايي اين‌همه پير ديگر چه ‏جاي خواهش دل، که چشم حتي جز شبحي از تو نمي‌بيند.»‏

مي‌نشست روبه‌روي شيخ و خرمن موي را بر رخسار مي‌افکند و ابريشم مشکين هزار ‏هزار تار را به دندانه‌هاي شانه‌اي چوبين شانه مي‌زد و گيسوان را همان‌گونه که شيخ ‏رشته‌هاي سبد را، به‌هم مي‌بافت. ‏

مي‌گفت: «بيچاره خيرالنسا، با او به حجله رفتي، اما مرا پيش چشم داشتي.»‏

شيخ مي‌گفت: «نه، که اين زنا است. و اگر شبي چنين بود، از پس صحبت با تو همه شب ‏به زاري سر بر زمين مي‌نهادم و استغفار مي‌گفتم.»‏

مي‌گفت: «آري، مي‌دانم. بوسه بر گونه‌اش مي‌زدي؛ چون در سنت آمده بود که پيش از ‏صحبت با زنان به بوسه‌اي بايد دل آنان خوش کرد، ورنه ترا چه پرواي او! تو بودي، مي‌ديدم ‏گاهي از سر رحمت يا مگر دل با تو يکي کند به آوازي نرم نامش مي‌گفتي. مي‌شنيدم. به ‏ريا و زرق نرمـﮥ‏ گوشش به دندان مي‌گزيدي و خندخندان لبش مي‌مزيدي. مگر نه گلاب بر ‏محاسن خضاب‌بسته مي‌افشاندي تا پيش از آنکه کوبه فرود آيد بداند که هان شيخ آمده ‏است؟ اين همه را بر نهج سنت مي‌کردي اما دريغ که خيرالنسا از پيش مي‌دانست که چه ‏خواهي کرد. خوانده بود که تا بار گيرد شيخي، زاهدي، يگانـﮥ‏ روزگار، بي‌فرزند نماند، با او ‏عقد نکاح بسته است. ورنه اگر مرادت نفرموده بود، يا به سنت نيامده بود که چنين و چنان ‏بايد، هيچ‌گاه با او به يک بستر نمي‌خفتي.»‏

‏«من او را دوست داشتم که در سنت آمده است که مرد حصن عفت زن است.»‏

‏«آري دوست داشتي که عاشق نبودي، هرگز و بر هيچ زني، که تنها آن که عاشق نباشد ‏مي‌تواند از پس ماهي چند نام ديگري به آوازي همچنان نرم بر زبان راند و با همان آداب به ‏بستر رود. مگر هيچ‌گاه پيش آمد که از سر عشق سر انگشت خضاب‌کرد‏ﮤ‏ زني ببوسي؟ ‏بيچاره صفيه! با او نيز ابتدا به بوسه کردي، آن‌گاه دست بر مويش کشيدي. نوبت گزيدن ‏نرمـﮥ‏ گوش هميشه از پس بوسه بر گونه‌ها بود و بعد ... انگار که نماز مي‌گزاري. مي‌داني، ‏هرگز نديدم که خيرالنسا گوش بر ديوار گذارد يا از پس پرده‌اي ترا بنگرد که خفته بر بستر، ‏خواب و نيم‌بيدار مي‌دانست که اينک از چاه زنخدان صفيه مي‌گويي و آن‌گاه خم ابرويش را ‏به کمان ‌مانند مي‌کني. راستي آداب مباشرت با زنان را از کدام رساله خوانده بودي که ‏هرگز نديدم مزيدن انگشت کوچک را بر گزيدن لالـﮥ‏ گوش مقدم داري؟ بيچاره خيرالنسا! ‏روزي ديدمش که خال زير چانه‌اش را در آينه مي‌ديد و مي‌گريست، مي‌گفت: «دريغ که ‏شيخ از پس پنج سال هنوز ترا نديده است.»‏

شيخ فرياد مي‌زد: «آن خال اگر هم بود دانه بود تا مرغ دل به دام افتد، تا دين و ايمان همه ‏در کار او کنم، که من خدا را بودم، تن و جان او را داده بودم.»‏

و به اشار‏ﮤ‏ دستي مي‌راندش و همـﮥ‏ آيات عذاب را به تجويد تمام خواندن مي‌گرفت، و ‏بافه‌هاي سبد را به دو دست لرزان در هم مي‌بافت، اما دو چشم پير شيخ هر بافه را ‏رشتـﮥ‏ گيسويي مي‌ديد سياه و خم اندر خم، و باز خم مي‌شد تا به دمي، بي‌آنکه هيمه‌اي ‏در کار آتش کرده باشد، شعله‌اي از هيمه‌هاي نيم‌سوخته بر آرد. و زن باز مي‌آمد، به ادب ‏در برابر شيخ مي‌نشست، مقنعه از روي و موي بر مي‌گرفت، چهل گيسوي بافته‌اش را ‏يک‌يک مي‌گشود، شانـﮥ‏ چوبين به دست، ديگر بار موي حجاب صورت کرده را شانه مي‌زد و ‏گاه‌گاه به سر انگشت خون از چانه‌اش مي‌سترد. شيخ مي‌گفت:‏

‏«تو نيستي، وهمي، دنيايي به هيأت زني وجيهه درآمده، و گر نه، او، آن که به رجمش ‏حکم کردم، اکنون به درکات دوزخ است، پيراهن از قطران مذاب بر تن کرده، آويخته از چهل ‏گيسوش تا ملک دوزخ به مقراضي آتشين گوشت تنش بچيند.»‏

زن گفت: «هر بار همين مي‌گويي، باش تا منت ديگر گويم که هر شب به خواب مي‌بينم ‏عقربي جَرّاره و زردگون بر خال گونه‌ام نشسته است و من از هيبت آن نيش برمي‌جهم و ‏چون باز سر بر بستر مي‌گذارم بازش مي‌بينم که بر چانه‌ام نشسته است نيش فراز کرده تا ‏بر خال زير چانه‌ام زند. اما تو آيا هرگز به خواب فرشتگان را ديده‌اي،با طبقي از نور ايستاده ‏بر درگاه اتاقت، تا چون فرمان يابي به بهشتت برند؟»‏

شيخ مي‌گفت: «مرا طمع در بهشت نيست، که لقاي او را چشم دارم.»‏

زن مي‌گفت: «هر پشمينه‌پوشي امروز همين مي‌گويد که تو، بنگر همه اينک سر در گريبان ‏خرقه‌هاي خود کرده‌اند و خدا مي‌بينند.»‏

شيخ گفت: «نه، که خود بتي کرده‌اند خود را و خدايي درميانه نه.»‏

و به اشارت دستي او را راند. کمر راست کرد. سبد نيم‌بافته را به سويي انداخت، عبا به ‏گرد تن پيچيد، دستار بر سر نهاد، در دکان نابسته تکيه بر خيزراني داد و به راه افتاد.»‏

راعي به همين جاها که مي‌رسيد درنگي مي‌کرد؛ سال تا سال بر وقايع ايام شيخ بدرالدين ‏افزوده بود، انگار که زن همو بود يا شيخ او بود و زن با همان چانـﮥ‏ خون‌چکان شب دوش، چون ‏همـﮥ‏ شبهاي پيشين، به بالين او آمده بود تا راه او زند. و همين‌طورها بود که هر سال تکه‌اي ‏ديگر، حادثه‌اي تازه براي شيخ مي‌ساخت و گاه تا فراموشش نشود يکي دو تاش را قلمي ‏مي‌کرد، بر يکي دو کاغذ مي‌نوشتشان و روي هم مي‌انباشت، و حالا ديگر از پس پانزده سال ‏تدريس تذکر‏ﮤ‏ احوال شيخ چندان بود که نقلش به اختصار حتي از دو ساعت بيشتر طول ‏مي‌کشيد. براي همين گاهي بقيه را به مجال ديگري مي‌گفت، و يا در اثناي سخن مکثي ‏مي‌کرد، نيم‌نگاهي مي‌انداخت، مي‌پرسيد: «خسته که نشديد؟»‏

مي‌دانست چه مي‌گويند اما مي‌پرسيد؛ آداب درس دادنش چنين بود؛ و تا مگر از خواب‌آلودگي ‏دل سپردن به قصه بيدارشان کند گاهي آهسته و حتي به زمزمه مي‌گفت، يا از حرکت دستها ‏مدد مي‌جست، و چون مي‌ديد در خم کوچه پس‌کوچه‌ها شيخ را گم کرده‌اند، دنبالـﮥ‏ روايت را ‏قطع مي‌کرد، برمي‌خاست، جايي ديگر مي‌نشست، بر لبـﮥ‏ ميز، و بعد از سردابه‌ها مي‌گفت، ‏از چهل پلـﮥ‏ نم‌زده که سرانجام به آب خنک آب‌انباري مي‌رسد، و از کوچه‌هاي طولاني با ‏ديوارهاي بلند کاهگلي و همـﮥ‏ طاق‌هاي ضربي و قوس سردرها يادي مي‌کرد، مي‌گفت:‏

‏«درها همه بايد چوبي باشند، سنگين با بوي ناي هزار ساله‌شان؛ گل‌ميخ‌ها همه برنجين؛ و ‏کوبه‌ها سرپنجه‌هاي شير؛ هشتي نم آب زده.»‏

مي‌گفت: «شيخ بدرالدين را در اين طور جاها مي‌شود جست، کنار حوضي با فواره‌اي سنگي ‏در وسط و پاشويه با کاشي‌هاي سبز و برگ نيلوفري بر سطح آب و يکي دو ماهي در قعر آبي ‏آب و حضور هميشگي آسمان.»‏

مي‌گفت: «اگر ايوان خنکي در جبهـﮥ‏ جنوبي صحن مسجدي ديديد، يا به شبستاني گوشـﮥ‏ ‏دنجي يافتيد، شيخ را همان‌جاها خواهيد ديد، نه اينجا که ماييم. اينجا، باور کنيد، شيخ را ‏مجال خلوت و عزلت نيست، انگار کسي بخواهد شقايقي کوهي را با آن داغ جاودانه‌اش در ‏گلخانه‌اي بپرورد.»‏

و بعد بر سر قصه مي‌رفت. حکايت به مذبح فرستادن صدر را به مجالي ديگر مي‌گذاشت، ‏بيشتر از آن‌رو که مي‌ترسيد باورشان نشود، آن‌هم شيخ، وقتي مي‌دانست که صدر حتماً ‏کشته خواهد شد. شب پيشش به خواب ديده بود، و چون ترسان، و لرزان از خواب برخاسته ‏بود دوگانه‌اي گزارده بود و از پس سلام سر بر مهر نهاده بود و به‌زاري از او خواسته بود که اين ‏قضا از خانـﮥ‏ او بگرداند. چون بار سوم همان ديد به بالين صدر رفت. ديد خفته است با صورتي ‏مهتابي. دست فراز کرد و طر‏ﮤ‏ مو را از چشمش به يک سو زد، خم شد و پيشانيش بوسيد. ‏آن‌گاه عبا بر سر کشيد و دوان به مسجد شد و تا صبح در محراب سر بر سجده نهاد مگر ‏فرجي رسد. با صداي الله‌اکبر از گلدسته سر از مهر برداشت، گرد بر گرد خويش نگريست.نه، ‏گوسفندي نياورده بودند فديـﮥ‏ صدر را. همـﮥ‏ راه تا خانه گريان مي‌آمد. جوانان شهر را ديد که ‏يکان و دوگان، شمشيري زنگ‌زده در دست و سپري بر پس پشت افکنده، بي ترکش و تير، به ‏سوي دروازه‌ها روان‌اند. گفت: ‏

‏«اگر رفته باشد؟»‏

و باز تا مگر بار از شانه فرو بيفکند يکي دو کوچه دورترک رفت، اما دلش پيشتر را رضا نداد. ‏بازگشت، دوان. تا هشتي خانه‌اش همچنان مي‌دويد. صدر برخاسته بود و دو دست ‏خضاب‌بسته مي‌شست. خيرالنسا انگار فرزند به حجله مي‌فرستد سرش شانه مي‌زد، و ‏کرباسي ژنده بر تن چون سيمش مي‌پوشاند، تا چون زره و خفتانش به غارت بردند ‏کرباس‌پاره‌اش کفني باشد. شيخ گفت: ‏

‏«باشد که او فرجي دهد.»‏

و خفتان صدر را به دو دست لرزان بر تن او پوشاند، زره بر تنش راست کرد، نيزه به دستش ‏داد، پيشانيش بوسيد، و چون دو گونـﮥ‏ صدر از شرمي کودکانه برافروخت و دو لب به نوشخند ‏گشود، شيخ به دست و پاي بمرد که در خواب همين ديده بود: سه بار پسر را به بهانـﮥ‏ گرد ‏آوردن باري هيزم به کوه برده بود، خندخندان سرش بر دامن نهاده بود و چون کارد از ‏آستين به‌در کرده بود تا بر گلويش نهد، صدر هر بار دو چشم سياه مي‌بست، دو گونه از ‏شرمي کودکانه گلگون مي‌کرد و دو لب همين گونه به نوشخند مي‌گشود. شيخ به ‏زاويه‌اش گريخت و همـﮥ‏ خانه شيون‌خانه‌اي شد شهادت صدر را. شيخ به عتاب گفت: ‏

‏«نه مرسلم نه نبي، از چه روي مرا بدين امتحان مي‌آزمايي؟»‏

و گريان سر به گريبان فرو کرد. بويي خوش، که به بوي گلاب ماننده بود، همـﮥ‏ زاويه‌اش را ‏انباشت. شيخ سر برداشت. همو بود. سرش را بر دامان نهاده بود و به پنج انگشت گلاب بر ‏صورتش مي‌افشاند. شيخ گفت:‏

‏«مني کردم، مي‌دانم. هر چه مراست از توست. مرا چه حد آن که به عتابت سخني رانم، يا ‏از بنت و ابن بگويم؟»‏

و آنجا همـﮥ‏ روز شيخ و او به يک خرقه اندر به حديث نشستند. به وقت نماز پيشين شيخ در ‏پيش شد و مقتدايي کرد، و نماز ديگر از او به الحاح خواست: ‏

‏«اينک تو!»‏

آن‌گاه که زاويـﮥ‏ شيخ از بوي گلاب تهي شد، شيخ بيرون آمد، در ايوان ايستاد، رو به سوي ‏قبله کرد، آستين دو دست تا مرفق بالا زد و گفت: ‏

‏«هَنيئاً لک اَلْجَنِّة.» ‏

که به چشم سر ديده بود صدر را به طعن نيز‏ﮤ‏ تتاري بر خاک افتاده، با تني به سپيدي ‏سيم، که کرباس‌پاره را حتي به غارت برده بودند. چنين شد که خيرالنسا هر صباح به ‏قبرستان مي‌رفت و گاهي بر اين و گاه بر خاکي ديگر مي‌گريست. ‏‎ ‎

و اما اکنون ديگر همـﮥ‏ اهل و فرزندان شيخ مرده بودند، و شيخ، گفتيم، با قامتي دوتا تکيه بر ‏خيزران داده به زاويه‌اش مي‌رفت. زير بازارچه از جلو نانوايي گذشت. نانوا سلامي کرد. شيخ ‏جواب داد، و همچنان گام‌زنان راه خود گرفت. اما نانوا به صرافت خاطر دريافت. سالها بود که ‏شيخ مي‌آمد، سکه‌اي مي‌داد و دو ناني مي‌گرفت. نانوا گفت: «يا جناب شيخ.»‏

برگشت: «هان؟»‏

نانوا سر خم گشته بر سينه دو قرص را دراز کرد. دستش نه از سرما که از هيبت شيخ ‏مي‌لرزيد. مي‌دانست. مي‌شناختش. شيخ امتحان‌ها داده بود. شنيده بود، خواسته بودند ‏قاضي‌القضاتش کنند تا بر مسند قضا بنشيند، حکم کند، اين را بگيريد، حد بزنيد. و به موکلان ‏بفرمايد: «يکي دو ضربه بزنيد، سخت، گرددندان است. آن‌گاه با يکديگر از قريه‌اش بگوييد. هر ‏شش دانگ اگر قباله کرد به ملاطفت رهايش کنيد و عذرها بخواهيد.»‏

مي‌گفتند، شيخ تا حب جاه راهش نزند از ذوق عزلت گرفته بود، از حلاوت ايمان که به شهد ‏مي‌ماند در دهان مؤمن و نيز از دشواري قضاوت. گفته بود:‏

‏«کار من نيست، داناتر از مني بجوييد، اعدلي، که اين کار کاري است باريک و صعب.»‏

يک بار هم خان مغول آمده بود، هم از گرد راه تا بازار رانده بود، افسار اسب را بر آستانـﮥ‏ دکان ‏به دست چاکري رها کرده بود، و خود به رسم ادب بر دو زانو تا پيش پاي شيخ بر زمين خزيده ‏بود. روايت کرده بودند که خان بر آستانـﮥ‏ در خود از سر بر گرفت، شمشير از کمر گشود، و ‏چون در برابر شيخ رسيد تا ديري سر از شرم از زمين برنگرفت. شيخ گفته بود: «هان؟»‏

‏«مرا دعايي کن.»‏

‏«هر شب از پس هر نماز تهجد همـﮥ‏ بندگان مؤمن را دعا مي‌کنم، و هر بار پيش از خفتن به ‏گريه از او مي‌خواهم تا قلم عفو بر نامـﮥ‏ اعمال همه کشد. مي‌گويم: "مگر نه تو خود ‏گفته‌اي که ظَلوميم و جَهول؟" و چون ديده مي‌گشايم انگشت بر خاک مي‌گذارم که: "از اين ‏مشتي خاک بي‌تشريف عنايت تو جز فساد و خون ريختن چه خواهد زاد؟"»‏

‏«نه، مرا به نام از او درخواه، همين امشب. همـﮥ‏ ملک من از آن تو، اينک تاج و آنک ‏شمشير. اگر نه اسبي با زين و برگ خاصه ترا خواهم داد، و آن‌همه سواران اگر بفرمايي در ‏رکابت خواهند آمد، و من به تن خويش پياده از پس تو خواهم دويد، همـﮥ‏ راه، بي‌موزه و ‏خود تا زاويه‌ات مي‌آيم، ترا بر اسب خويش مي‌نشانم. دهانـﮥ‏ اسبت به دست مي‌گيرم ...»‏

شيخ نگاهي کرد: «ترا پيش از اين جايي نديده‌ام؟»‏

‏«ديده‌اي، مرا؟ نه، من همين امروز بدين شهر درآمدم، و هم از راه به تاخت تا دکان تو راندم ‏که آواز‏ﮤ‏ زهد تو شنيده بودم. در همـﮥ‏ اقطار عالم از تو مي‌گويند، علمت را، عملت را ‏مي‌ستايند. نه، من نبودم.»‏

‏«آري، تو بودي. ديده‌امت، اما نه بدين هيأت و اين زره. راستي اين خون‌ها چيست، با همين ‏زره نماز مي‌گزاري؟»‏

‏«نه، جامه نمازي مي‌کنم، روبه‌روي او مي‌ايستم، با حضور دل، و آن مي‌کنم که او فرموده ‏است.»‏

شيخ گفت: «مي‌دانم، بارها شنيده‌ام، هم از تو، يا همچون تويي، آن مي‌کنيد که او گفته ‏است و او در ميانه نه. اما حديث من و تو دراز است که ترا ديده‌ام، بارها. يادت نيست؟ يک ‏بار به هيأت درويشي آمدي با خيلي مريد، همه سبحه بر کف، ساليان دراز به چله ‏نشسته، گوئيا _ خداي داناست _ هفت عقبـﮥ‏ سلوک طي کرده؛ به فناء في‌الله رسيده. ‏گفتي: "بيا و ما را قطب باش، ما را مراد باش، بر صدر مصطبـﮥ‏ عشق بنشين، ساقي باش، ‏درد در جام کن، عشق در پياله بگردان، تو بودي آن که اين‌همه مي‌گفت. مي‌شناسمت. ‏زبانت اين مي‌گفت، اما دلت ديگر بود. ضميرت را مي‌خواندم. مي‌گفتي: "بيا، مراد باش ‏به‌ظاهر، به خانقاهي بنشين، و اينان حلقـﮥ‏ تو در گوش، حلقه بر گردت خواهند بست، از ‏کراماتت حکايت‌ها خواهند گفت، از مقاماتت صحيفه‌ها خواهند پرداخت. صيت زهدت، ‏کراماتت به همه جا خواهد رسيد. مي‌داني، خوانده‌اي بارها که چه‌ها گفته‌اند. همان بگو. ‏عالمان ظاهربين را شک‌ها روي خواهد نمود، بر تو رشک مي‌برند، بر زهدت، بر آواز‏ﮤ‏ ‏مجلس‌هات که گفته‌اي. عاشقان فتنـﮥ‏ تو مي‌شوند، پشتواره‌ها بر پشت و خيزران‌ها در ‏دست از همـﮥ‏ اقطار عالم به زيارت تو مي‌آيند. آن‌گاه ناگهان شيدايي کن. تو خود مي‌داني ‏که نيستي اما مي‌گويي که: ‏

‏"اناالحق."‏

‏«از پس دو سه چرخي صوفيانه، سماعي به صورت به سماع عارفان همانند، همان بگوي ‏که از تو چشم دارند تا وقت همه خوش شود، اما چون غلبات جذبه فرو نشيند و درزي خود ‏را به جامـﮥ‏ درزيان بيند و صوفي با شرم در خرقـﮥ‏ خويش نظر کند انکار کن، به‌جد. ولوله ‏برمي‌خيزد، به عالمان خبرها خواهد رسيد. منکر مي‌شوي. باز روزي، شبي ديگر در خانقاه ‏همان خواهي گفت که: ‏

در جبـﮥ‏ من بجز خدا نيست‏ از کعبـﮥ‏ او خدا جدا نيست‏

‏«باشد که خبر به صدارت رسد و مردمان بياشوبند. روزي در غلبات ذوق به بازار شو، ‏سخنها بگوي به کنايت، و غباروار بگذر. سرانجام فقيهان انجمن خواهند کرد و ترا دست و ‏پاي بسته به قضاوت خواهند برد. همـﮥ‏ راه رقصان باش، چون عروسي که به حجله برند و ‏چون پايت بريدند وضويي از خون کن، و بر آنکه به رجم تو فتوي دهد دعاها کن، به صدق ‏دل ..." آري در پس‌پوزخندت اين مي‌گفتي، اما زبانت ديگرگونه بود. گفتم: "گم شويد، دور ‏شويد." و همچنان سبد بافتم. باز آمدي، فردا، با خيلي ديگر و هيأتي ديگر، و خود نيز چهره ‏ديگر کرده بودي. آري، من مي‌شناسمت.» ‏

خان گفت: «باور کنيد من ...»‏

قبضـﮥ‏ خنجر به دست گرفت، زره از سينه به يک سو زد، و خفتان بر گرفت و به نوک خنجر ‏خطي خونين بر پوست سينه کشيد، گفت: «ببينيد من از گوشت و خونم، از خاک، نه از ‏آتش يا دود. بنده‌اي گناهکارم، هر چه مراست به دست شما خواهم داد، تا کنيد آنچه ‏خواهيد، بدل آن هم امشب از پس دو رکعت نماز تهجد مرا از او بخواهيد به زاري مگر ‏بيامرزدم.»‏

شيخ دست دراز مي‌کند، آن‌چنان که بخواهد رؤيايي را براند، و مي‌بافد، سبدش را مي‌بافد. ‏

خوب، شيخ بدرالدين چنين آدمي بود. دو نان از نانوا مي‌گيرد، اما ديگر راه هر شبه نمي‌رود. ‏مي‌داند، شنيده است، از برف سنگين يکي دو بام فرود آمده است، و زني و دو کودک در زير ‏آوار جان سپرده‌اند. در شبستاني پيري را مرده يافته بودند سنگي بر شکم بسته، و زني را ‏شب دوش سگ‌ها دريده بودند. شيخ از کوچه پس‌کوچه‌ها مي‌گذرد، زير طاقي تاريکي ‏بن‌بستي هست و دري بسته با گل‌ميخ‌هاي برنجي و کوبه‌اي سنگين. يک بار دق‌الباب ‏مي‌کند، و گوشـﮥ‏ عبا بر روي مي‌کشد. صدايي نيست. باز مي‌کوبد. نه، کسي نيست. شيخ ‏يک نان بر سکو مي‌گذارد و بازمي‌گردد. پير است. باد در ميان درختي غوغا مي‌کند. شمع‌هاي ‏سقاخانـﮥ‏ چهارسوق خاموش‌اند. تا زاويـﮥ‏ شيخ در جانب شمالي صحن مدرسه دو سه ‏کوچه‌اي بيش نمانده است، اما برف همچنان مي‌بارد. عبا را بايد بر روي کشيد. يکي دو ‏شاخـﮥ‏ کاج وسط صحن مدرسه شکسته است. آب حوض يخ بسته است. شيخ بالاخره ‏مي‌رسد. در را باز مي‌کند. شمعش را روشن مي‌کند. يکي دو تکه هيزم در بخاري مي‌اندازد، ‏يا شايد اگر متولي مدرسه فراموش نکرده باشد کلک پر از آتشش را زير کرسي مي‌گذارد و ‏خود زير کرسي مي‌نشيند و لحاف را تا محاذات محاسن سپيدش بالا مي‌کشد. ‏

هنوز مي‌لرزد، اما همان‌قدر که حرارت آتش کرسي مثل حريري بر گرد ساق‌هاي پيرش پيچيد، ‏و نه تن، که نفس بخواهد با گرماي ملايم کرسي اخت شود و سکر رخوت شيخ را به خواب ‏برد، از آتش دورترک مي‌نشيند، دستار از سر برمي‌دارد، شمع را نزديک مي‌آورد و کتابي باز ‏مي‌کند و با حضور قلب تمام مي‌خواند، چه مي‌داند که اين دم، نه يک دم، که از ازل تا به ابد ‏است، و او نه شيخ بدرالدين که آدم است به عقوبت کاري رفته گرفتار، يا خليل است و بر ‏آتش نشسته، و او، آن ديگري آن طرف کرسي نشسته است پشت به بالش اطلس داده، نه ‏از نور، يا جوهر يا حباب آب، و در حجابي از رنگين‌کماني که به هيأت آدمي خاکي، دل به ‏گرماي کرسي سپرده و هم اينک شيخ را مي‌نگرد، لبخند بر لب و منتظر. ‏

شيخ به ناگهان حس مي‌کند که چيزي درست در طرف راست کرسي تکان مي‌خورد. ‏برآمدگي لحاف را مي‌بيند، و باز تکان لحاف را. خم مي‌شود و لحاف را پس مي‌زند. کسي ‏خفته است. طرح اندامش به هيأت آدمي مي‌ماند. شيخ دو چشم مي‌مالد. آري. آدمي است. ‏موي سياهش را مي‌بيند، آن‌قدر سياه که انگار ادامـﮥ‏ شب است، دو دسته کرده و بافته، ‏همچون دو شاخـﮥ‏ مرجاني اما به رنگ شبه و رها شده بر دو سوي قرص سپيد صورت. ‏

شمع را نزديک مي‌برد. کمان دو ابرو را مي‌بيند، و دو چشم را، خمار و نيم‌خواب چون دو نرگس ‏مست؛ گونه‌ها برافروخته است، سرخ بي هيچ غازه‌اي، از تب انگار؛ بيني کشيده و قلمي؛ ‏دهان کوچک و عناب‌گون و بر چانه همان نشان زخم که بود. ‏

نه، حتماً خواب مي‌بيند، امروز زياد سرد بود. وقتي ساقه‌هاي پيزرها را کنار هم مي‌گذاشت تا ‏گرهي بزند مگر سبد را پيش از غروب تمام کند دستهايش مي‌لرزيد. اکنون نيز مي‌لرزيد و ‏سايه‌اي را بر ديوار مي‌لرزاند. شيخ ناليد: ‏

‏«مگر نه اکنون به فرودترين درکات جهنم بايد باشد؟»‏

دو ديده بست و گفت: «تو نيستي، مي‌دانم.»‏

برخاسته بود، با دو شاخـﮥ‏ بافتـﮥ‏ رها شده بر شانه‌ها، پيراهن از نور بر تن، خندان‌لب. شيخ ‏سر بر کرسي نهاد، يک لمحه به خواب رفت. از گرماي کرسي بود، يا از خستگي يا رخوت ‏پيري، از هر چه بود خواب در ربودش. چون سر برداشت، دو قطره اشک، شور و گرم، بر ‏گونه‌هاش لغزيد، انگار يکي دو شبنم بر برگي پلاسيده و گل‌آلود بلغزد. خطاب آمد:‏

‏«همـﮥ‏ عمر خود را ديدي نه ما را، که ما را در آيينـﮥ‏ خويش به‌قدر خويش مي‌ديدي، همـﮥ‏ ‏کبرياي ما زاهديت مي‌نمود خرقه از جنس صوف بر تن و به زاويه نشسته.»‏

شيخ دو دست بر محاسن سپيدش کشيد. از اشک خيس بود. گوش داد: خطاب به عتاب‌آلوده ‏از آن‌سوي کرسي مي‌آمد، گفت: «مني کردم، مي‌دانم.»‏

شيخ زن را ديد، که عياروار هر دم صورت ديگر مي‌کرد و جامه بدل مي‌ساخت، دمي صفيـه‏ را ‏مي‌مانست خلخال به پا و دمي ديگر خيرالنساء را بر سر گوري نشسته، گاه صدر بود، گونه‌ها ‏برافروخته از شرمي کودکانه، و زماني کودک، اما چون دست دراز مي‌کرد تا نان جوين بگيرد، ‏دست را صورت پيشين بر خاک مي‌ريخت و قالب بالي مي‌گرفت رنگين، هر پر به رنگي ديگر و ‏سرانجام همو مي‌شد که بود، دو لب به نوشخندي شکفته با صورتي مهتابي. و شيخ هر بار ‏خم مي‌شد و از ميان برف و گل سنگي مي‌يافت سياه چون گوي، دو پاي پيش و پس ‏مي‌گذاشت، دست راست تا محاذات گوش بالا مي‌برد اما چون نگاهي مي‌کرد تا درست بر ‏نشانه زند، چانـﮥ‏ زن را مي‌ديد خون‌چکان، همچنان که بود.‏

بادي هر دو لنگـﮥ‏ در را باز کرد و بست و شيخ به ناگهان دريافت که همان بوي گلاب همـﮥ‏ ‏زاويه‌اش را انباشته است. گفت: ‏

‏«برو که ترا برگزيد.»‏

زن را مي‌گفت، صفيه را، خيرالنساء را، صدر را و کودک را، و خود را ديد تنها نشسته، پيري، ‏زاهدي در کنج اتاقکي در جبهـﮥ‏ شمالي صحن مدرسه‌اي از اين عالم، رانده از بهشت و دو ‏دست پير بر جلد چرمي کتابي کهنه نهاده. تمثيلي غريب بود. راعي اين را مي‌دانست. جايي ‏حتي نوشته بود که واقعـﮥ‏ صدرالدين با او از مادر زاده بود. مي‌گفت: «خوب، همين بود.» و ‏مي‌گفت:‏

‏«براي همين خدا گفت، انّي جاعلٌ في‌الارضِ خَليفةً، انسان را برگزيد، چرا که هم از مُلک بود ‏و هم از ملکوت، جزئي از عالم امر و جزئي از عالم خلق. اين را در مذهب تفسيرها کرده‌اند. و ‏حالا اين مائيم، چيزي ميان دو بي‌نهايت، اگر بخواهيد خدائيد، و اگر نه جماد يا نبات يا حيوان و ‏يا هيچ، صفر.»‏

و مي‌گفت: «براي امروزمان ديگر کافي است.»‏


ادامه


BackTop

 

Contact Us Contributors Activities Golshiri Award About

 

Back to Index