برو به بخش: 11 . 10 . 9 . 8 . 7 . 6 . 5 . 4 . 3 . 2 . 1
فصل دوم
انگشت وسطي و سبابـﮥ کسي که سيگار ميکشد زرد است. بايد از نزديک ديد. اما اگر هر بيست و چهار ساعت فقط چند تا بکشد چي؟ دو انگشت راعي زرد بود، اما آقاي صلاحي، ميرزا حسين صلاحي، فقط دندانهايش، ثنايا. قاب سيگار دوره نقرهاش را درميآورد و از ميان سيگارهاي بريده شدﮤ اشنو يکي را برميداشت، با لب تر ميکرد و سر چوب سيگار سياهش ميزد، کبريت ميکشيد و بعد از پشت شيشههاي عينکش به حلقههاي دود نگاه ميکرد. انگشت وسطي و سبابه و ابهامش گچي بود، زرد و سرخ و سبز و گاهي هم سفيد. سر و صداي بچهها يک لحظه از کلاسش قطع نميشد. آقاي راعي هم، اوائل سال تحصيلي، و فقط تا اواسط مهرماه، مشکل ميتوانست همـﮥ کلاسهاش را راه ببرد. دير رسيده بود. بچهها توي حياط بودند و بعد همه به کلاس ريختند، با او و پشت سرش. از پشت سر صداي همهمه بلند بود، صداي گامهاي کسي که در راهرو ميرفت، يا ميآمد. باز هم بود، اما دور و محو. به کلاسهاي ديگري ميروند. دست راعي توي جيب راستش بود. سيگار را توي راهرو انداخته بود. بچهها نشستند. و آقاي راعي خواه و ناخواه شروع کرد.
جلسـﮥ اول هيچوقت راحت برگذار نميشد، آنهم با وجود پانزده سال سابقـﮥ تدريس. معرفي کوتاهي ميکرد: «من محمد راعي.»
و بعد به خنده ميگفت: «يعني چوپان.»
و وقتي يکي دو لبخند را از زير چشم ميديد، ميگفت: مبادا، خداي ناکرده، فکر کنند که او چوپان است، يا ميخواهد باشد، و آنها که آنجا پشت آن نيمکتها نشستهاند گلهاند، با يخههاي باز، گاهي سفيد و اطو خورده، يا با خط چرکي انگار که بر لبـﮥ يخه نواري خاکي يا حتي قهوهاي دوخته باشند. نه، خدا نکند.
راستش خودش هم نميدانست پس دقيقاً چه کاره است، آنهم در اين رابطه و با اينهايي که به چشم سر ميديد همانها نيستند، حالا ديگر قد کشيدهاند و گر چه همچنان با چشمهاي خيره، و ميشي حتماً، نگاهش ميکنند اما موهاي شانه زدﮤ اين، و نرمه سبيل پشت لب آن يکي هشدارش ميداد که بي او راهها رفتهاند، از فراز ديوارهايي سرک کشيدهاند، و گاهي حتي ـ يکيشان اين طور بود ـ چند ماهي بالاجبار ناظر جوانه کردن و شکوفه دادن درخت هلويي بودهاند. و حالا همه از محلهها، کوچهها و خانههايي منفرد و مجزا فراهم آمده بودند، دستي در جيب و دستي بر سطح سرد نيمکتها و منتظر تا ببينند راعي ميخواهد به کدام ناکجاآباد بکشاندشان. نه، راعي اهل اين حرفها نبود، نگاهها شرمزدهاش ميکرد چه برسد به اينکه بخواهد کسي يا کساني را به ويرانهآبادي برساند، سرزميني موعود، که مثلاً اول بيايد بفهمي نفهمي بگذارد اين يکي دو تکه را بچرند و بعد بيآنکه بفهمند به آن دامنهشان ببرد و آخر سر، بر نوک تپهاي و يا از چکاد کوهي، بگويد: «آهان، آنجاست. ببينيد.»
نه. خدا نکند! تازه در گله، ديده بود، يکي گاهي پيشاهنگ ميشود و بيشتر وقتها اين بزها هستند که با پرت رفتنهاشان و حتي خطر کردنها _ راستي که ريشهاشان عجيب خندهدار است؛ انگار که براي همين کارها به چانهشان آويخته باشند _ گله را به اينطرف و آنطرف ميکشانند و وظيفـﮥ چوپان فقط جمع و جور کردن ميشد، و يا اينکه نگذارد به پرتگاهها کشانيده شوند، يا در بيابان پخش و پلا شوند. بعد هم، گرگ بود و ... نه، مقصودش از گفتن معني راعي همـﮥ اين حرفها نبود. ميگفت:
«بنده سيدمحمد راعي، يعني چوپان البته، به نظرم پانزده سالي سابقـﮥ تدريس داشته باشم.»
بعد هم صراحتاً ميگفت: «اسم فاميل بنده بيمسمي است و معلم را چه به چوپان بودن. و اصلاً آدمها مگر گلهاند؟ و حالا ديگر رابطـﮥ يک آدم با يکي ديگر آنقدرها پيچيده است که نميشود يکدفعه يک جماعت را گفت گلهاند، يا حتي گلهواري جمع و تفريقشان کرد.»
اما در طول سال ـ از همان ساعت اول هم همينطورها ميشد ـ و گاهي بيرون کلاس، مثلاً وقتي از کنار کوچهاي ميرفت، کتابي زير بغل، سيگار زير لب، بخصوص اگر از سايهگاهي ميرفت، اگر ميديد که از روبهرو ميآيند، با ارمکشان، کتابي دفتري به دست راست گرفته، حايل سينه؛ و يا با همان گردنهاي باريک و خط سبزي بر پشت لب، فکر ميکرد، خوب، گاهي هم بي مسمي نيست، يا حداقل بايد همينطور باشد، و بيشتر انگار طلسم اسم نميگذاشت. ميدانست از بس در کلاسهاش از جادوي کلمه حرف زده است کمکم خودش هم معتقد شده است. اما ضمناً، با دريغ البته، اين را به شهود ديده بود که ديگر کار از اين حرفها گذشته است، ديگر آن خفتـﮥ جامه به خود در پيچيده را نميشود گفت: «قُمْ فَانْذٍرِ!»
«اي جامه به خود در پيچيده، برخيز و خلق را بيم کن.»
اما چارهاي نبود، اين بود که بود. بعد هم ده دقيقهاي از شيوﮤ کار و طرحي که براي هر درس داشت حرف ميزد؛ از کتابهايي که بايست ميخواندند، و يا حتي دفترچههايي که تهيه ميکردند، و مثلاً ميگفت، براي ساعات انشاء چه کارها ميشود کرد، يا تاريخ ادبيات و قرائت فارسي را چطور درس ميدهد.
آنوقت مکثي ميکرد و يکدفعه از پشت ميزش بلند ميشد، با طول تکهاي گچ خطي عمودي روي تخته ميکشيد، ميگفت: «بعضيها فکر ميکنند که بقيـﮥ حروف الفبا را از روي همين الف ساختهاند، يعني اگر بخوابانيمش و دو سرش را کمي بالا بياوريم تنها اين ميماند که يک نقطه زيرش بگذاريم، يا سه تا، تا ب و پ بهدست بيايد، و مثلاً اگر همان الف را بگيريم و از وسط خم کنيم "د" ميشود و يا پس از تافته کردنش در کورﮤ آهنگري با يکي دو ضربه پتک ميشود از آن "م" درست کرد يا ل يا حتي ج و هـ. خوب، مگر همـﮥ کلمات هم از ترکيب همين حروف بهدست نميآيد، همـﮥ جملههاي کتابها، حرفهايي که ميزنيم يا خواهيم زد؟ براي همين بعضيها معتقدند که اول انگار کلمـﮥ درخت خلق شده، و بعد شيء درخت.»
اينها را هميشه راحت ميگفت. فهمش هم چندان مشکل نبود. اما وقتي ميرسيد به اينکه چطور شد که صدرممالک، آدم خاکي را مسلم شد، و يا چرا قرعـﮥ فال به نام آدم زدند، و نه کروبيان و فرشتگان، ميفهميد که نميشود. اشکال کار در اين بود که ميخواست بگويد، به نام شما زدند، و حتي بايست هر کدام را به اسم نام ميبرد و ميگفت، به نام تو. اين کار حتماً گيجشان ميکرد، فکر ميکردند دارد شوخي ميکند، آنهم وقتي ميديد اين يکي دارد ناخن انگشت سبابـﮥ دست راستش را ميجود، و نوک يخـﮥ راست اسمعيل حيدري شکسته است. مينشست پشت ميزش. به دستهاش نگاهي ميکرد. فقط همان دو انگشت شست و سبابـﮥ دست راستش گچي بود. دستهاش نميلرزيد، هنوز نميلرزيد، حتي اگر بر سر انگشتهاش تکيهشان ميداد. ميگفت: «خوب» و باز بلند ميشد و تا باز جمعيتخاطري پيدا کند تخته را پاک ميکرد، از بالا به پائين و از راست به چپ و بعد هم به قلم ثلث مينوشت:
اِنّي جاعلٌ فياْلأرْضِ خَليفَةً
و بعد هم قصـﮥ خلقت آدم را، همانطور که در تفسيرها خوانده بود، تعريف ميکرد. حاشيه نميرفت که مثلاً در تورات آمده است که روز شنبه چه آفريد و در تفسير نسفي حديثي هست که ... يکبار که تازه اينها را خوانده بود، انگار که بخواهد درس جواب بدهد همه را گفته بود، فهميده بود زائدند، اصل يادشان ميرود، اختلاف روايات گيجشان ميکند. مهم اين است که بفهمند از پس خلقت همـﮥ کاينات، خليفـﮥ خدا بر زمين آدم شد، آدمي خاکي، خاکي بر گرفته از پستترين هستيها، فروترينشان، يا بگيريم به تعبير امروز از اين کرﮤ خاک، سيارهاي از منظومـﮥ شمسي و در اين کهکشان و نه آنهمه کهکشانهاي ديگر با آنهمه خورشيدهاشان.
و زبانش خود به خود رنگ و بوي نثري قديمي ميگرفت. با چشمهاي فرو بسته، نشسته پشت ميز آهني، هر دو کف دست نهاده بر سردي سطح ميز آهني ميگفت:
«پيش از خلقت آدم هر که را طمع اين بود که اوست. عرش و کرسي و بهشت و فرشتگان آنهمه، صف در صف، و از پس هزار هزار سال تسبيحگويي. کس را پرواي خاک نبود، خاکي در دورترين دورها، انگار که جزيرهاي باشد سنگي، بيهيچ درختي در پرتترين گوشههاي اقيانوسي، يا تکهسنگي باشد در تک دريا، يا شاخـﮥ خردي در جنگلي بزرگ. و ناگاه ندا برخاست که : مرا بر زمين خليفهاي خواهد بود.
خطاب بود، به عتاب: «چنين خواهد بود.» و چون خدا بگويد، بشود، خواهد شد.
ـ کُنْ فَيَکونْ
فرشتگان سر برداشتند، در هفت آسمان خداوندي، آنهمه فرشته و همه بال در بال سرشته از نور که عرش را بر پشت داشتند، سر از سجدﮤ هزار ساله برداشتند که: «خوب؟»
_ چه بگويند؟
و بعد براي اينکه تفاوت فرشته و آدم را بدانند مثال ميزد، از چيزهايي که خوانده بود، و يا اغلب قصـﮥ شيخبدرالدين را ميگفت:
«ببينيد، من ميشناسمش، بارها او را ديدهام. خودتان هم اگر خوب نگاه کرده باشيد در کوچه پسکوچهها ديدهايدش. هفتاد ساله مردي است. در کودکي خوب تربيت شده، اعتقاداتش هم همه بر طبق شرع انور است، و حالا هم از پس هفتاد سال، پس از شصت و اندي سال عبادت، به همـﮥ اصول و فروع دينش ايمان دارد. مسلمان است. زاهد است. روزيش از کسب حلال رسيده است. داشتهايم، آدمهايي بودهاند که با همـﮥ زهد و تقواشان، تا دو ناني از دوناني نگيرند، تا به در خانـﮥ ظالمي نروند سبد ميبافتهاند، کمر ميبافتهاند، از صبح تا به شب. گدايي نميکردند، نه، و پيش از غروب سر از کار برميداشتند، سبد بافته را ميبردند به بازاري، بازارچهاي، ميفروختند و دو قرص نان جوين ميخريدند، يکي را انفاق ميکردند، به مستحقي، به آن که نميتوانست از عرق جبين خود نان و شوربايي فراهم کند ميدادند. نان ديگر را در بقچهاي ميبستند، به مسجدي ميرفتند، وضويي بقاعده ميگرفتند و به نماز ميايستادند، سهگانهاي ميگزاردند و از پس نماز مغرب همـﮥ مستحبات نماز را بهجاي ميآوردند و بعد هم به زاويهشان ميرفتند، به خانهاي، يا اتاقکي در جبهـﮥ شمالي مدرسهاي، مسجدي يا کاروانسرايي، بگيريم يک چهارديواري با تاقي ضربي که فقط يک در داشته باشد، دو لتهاي، و هر لته هم دو شيشه دارد. خوب، فقير است، يکي دو تا از جامها شکسته است. در طي ساليان در بارها بههم ميخورد و شيشه هم شکستني است، ميشکند. روزي يک سبد هم که بيشتر نميشود بافت، در ازاي يک سبد هم فقط دو نان آن هم جوين ميدهند، و اگر هم از پس ماهي سالي چند ديناري يا حتي درهمي زياد بيايد آدم جامه ميخواهد، پيراهني، اِزاري نمازي، يا حتي زيراندازي، ملحفهاي، لحافي. خوب، نميشود شيشه انداخت. به جاي شيشه کاغذ ميچسبانند يا طلق. اما بالاي در از همان هلاليهاي بالاي درهاست، انگار که نيمـﮥ خورشيد را بالاي در کار گذاشته باشند، نيمـﮥ يک دايره را و از اين شعاع تا آن شعاع يک شيشه، و هر شيشه به رنگي. ديدهايد که؟ در عکسها و يا در ساختمانهاي قديمي. دو پنجرﮤ قرينه هم دو طرف در هست با همان جامهاي شيشهاي و يکي دو تا کاغذ تا جلو سوز را بگيرد. توي اتاق آن روبهرو يک بخاري هست و روي بخاري يک چراغ پيهسوز، يا شمعداني با شمعي نيمسوخته، دو طرفش هم تا رف همينطور کتاب هست، رويهم گذاشته، همه خطي با جلدهاي چرمي، انگار که ميراث پدربزرگ باشند با آن بوي ناي هزار سالهشان و آن طرز نوشتنشان. گاهي هم صفحات اولشان مذهّب است و حاشيه و هامش صفحات همه به شکل ترنج يا بته جقه. خوب، مگر چه عيب دارد که فرض کنيم پدر بزرگ عابد ما شيخي بوده متنعم اما متقي، بگيريم اسمش هم جنيد بوده، يا بايزيد؟ اما اين يکي يک اسم معمولي دارد مثلاً شيخ بدرالدين. در بخاري هم دو هيمـﮥ نيمسوخته هست. و در دو طرف بخاري دو طاقچه، که باز رويشان کتاب روي کتاب چيدهاند. نزديک سقف دور تا دور رف است و تويشان هم پر است از هر چه که ما بخواهيم، ما گفتيم و نه شيخ، که حتي اگر زيباترين اشياء جهان مثلاً ظرايف مصر و زنگبار يا چين و ماچين هم باشند براي شيخ بدرالدين نبايد فرق بکند، يعني هيچگاه نشده است که ميان دو نماز يا پس از قنوت، يا حتي پيش از تعقيبات نماز وجود قدحي، گلداني بلور حضور ذهنش را بههم بزند، و يا پيش نيامده که نيمهشبي بيدار شود و فکر کند: «نکند در باز مانده باشد، و کسي آمده باشد و آن کتاب را يا آن چراغ آويزي را، گلدان بلورتراش و يا بگيريم شمعدان نقره را برده باشد؟»
نه، در هيچ چفت و بستي ندارد، و اگر هم بسته باشد يا چوبي در چفت و ريزهاش باشد به خاطر باد است و يا قمريها که يک بار آمده بودند و درست ميان گلدان بلور و کاسـﮥ سفالين لانه کرده بودند و شيخ مجبور شده بود يک ماهي بخاري را روشن نگه دارد نکند جوجهها از نم و ناي اتاق بميرند.
خوب، شيخ بدرالدين ما چنين آدمي است، پيري بريده از سويالله و روي با خدا. سي و پنجسال پيش، درست همين روزها بود و همين قدرها سرد. يک هفتهاي برف باريده بود. ميگفتند طاق يکي دو خانه فرو ريخته است، و زني و دو کودک زير آوار ماندهاند. شيخ از مسجد به خانه ميرفت. از چهارسوق که گذشت صداي ضجهاي شنيد. پا سست کرد، از کنار گلخن حمام بود، صداي زني بود:
«يا شيخ، مرا درياب.»
آشنا ميزد. بارها شنيده بود. حتي در آخرين شب چلهنشيني ديده بودش، اما ديگرسان. ميآمد رقصان، جام باده به دستي، و شمعي به ديگر دست، خندان لب، با همان دو گونـﮥ برافروخته از تب، چشمان نيمهخمار و گيسوان به دست باد داده، و گاهي حتي مقنعهاي بر روي و موي با دامني بلند، ميگفت:
«منم، ميبيني؟ به همان سان که در همـﮥ خوابهات، با همان نگار که به لابه از خدا خواستهاي.»
شيخ ميگفت: «نه، برو. ميشناسمت، تو دنيايي، منت سه طلاق گفتهام.»
ميگفت: «نيمهشب است، بهار است. ميبيني؟ تنها منم. چه جاي دنيا؟ بخواه تا قبا را بند بگشايم، مقنعه از روي و موي برگيرم، در کنارت بنشينم، در کنارت گيرم. بفرماي تا غنچـﮥ تو باشم و به دست چون توئي جامه قبا کنم و همـﮥ تن به سپيدي سيم ترا گردم.»
شيخ ميگفت: «نه، تو خواهش دلي، آرزوي نفسي، سرشته از آتش و دخان دوزخي.»
مينشست تا سپيدﮤ صبح، چشم در چشم شيخ؛ و به هر دم به سرانگشت خضاب کرده گيسويي ديگر را حلقه ميکرد و تا راه شيخ زند به عتاب عناب لب به دندان ميگزيد.
شيخ از سر ديوار نگاهي کرد. بود، با همان دو گونـﮥ برافروخته از تب، چشمان نيمهخمار اما گيسوانش به گل آغشته بود، و از زخم چانهاش خون قطره قطره ميچکيد. گفت:
«يا شيخ، زنا کردهام، روي خانه رفتنم نيست.»
شيخ بنگريست. از پشت خرپشتههاي بامهاي گرمابه سرها يکان و دوگان پديدار ميشدند، دستار بسته، و در دو سوي شيخ، ديري بود، که دو مرد ايستاده بودند. شيخ گفت: «يکي بنگرد مبادا که خمر خورده باشد.»
قامت دو تاي پيرزني از پناه ديواري بيرون خزيد، عصا در دست، و تا پيش پاي زن رفت. زن برخاست، تمام قامت، پشت به ديوار خرابه داد، چادر را به دستي انگار که خرقـﮥ درويشان باشد رقعه بر رقعه دوخته، از گرد بازوان و کمر گشود و به ديگر دست دو گردﮤ نان را تا پيش پاي شيخ انداخت، گفت:
«باده سهل است که از بهر دو نان با دوني از چاشتگاه تا غروب هنگام به خلوت بودم.»
در دو سوي شيخ هر دو مرد خم شده بودند تا از ميان برف سنگي بجويند.
شيخ گفت: «باز نگريد باشد که مُحصنه نباشد.»
از دو مرد يکي در او نگريست. سنگي يافته بود، سياه چون گوي.
«ميشناسيمش. در تل عاشقان مينشيند. شوهرش درزي است، سالي است تا به بستر خفته است.»
شيخ خم شد، برف را به دست راست به يک سو زد، سنگي نه، کلوخي نه، که خاک آغشته به برف را بايست به ميان پنج انگشت ميفشرد، گلولهاي ميکرد از گل. و شيخ کمر راست کرد. کوهي را گويي به پشت شيخ برنهاده بودند. بنگريست تا درست نشانه کند. زن را دو پاي چرکين بود، بيهيچ پايافزاري و پيراهن گرچه باغي به قالب تن و طراز دامن گرد بر گرد همه از رشتههاي زر، اما پيشسينه را به عمد گويي چاک داده بودند تا نيمي از پستان زن آشکاره شود، چون نيمقرصي نان اما به سپيدي سيم و گرد چون ترنج، آنچنان که بدر ماهي از پس ابر. شيخ دست تا محاذات گوش برد. زن همچنان ايستاده بود بر دو پاي چرکين، پشت بر ديوار، سر خم کرده بر شانـﮥ راست و قرص صورت انگار بدر تمام ماه، و خط و خال به خط و خال کودکي ميزد نو پا، اما اين يک چانهاي خونچکان داشت به نشانـﮥ آغاز حکم رجم که شيخ گفته بود به زبان سر که:
«بر دهيد!»
و خود تا دمي درنگ کند بدو که بر سوي راستش ايستاده بود نگاهي کرد. و آنگاه گرد بر گرد همه را نگريست. از خرپشتههاي بامهاي گرمابه انبوه غوغائيان فرود آمده بودند و اينک همه خم شده بودند تا مگر از ميان برف سنگ بجويند و به دامن کنند. شيخ به زمزمه پرسيد: «کودکي هم دارد؟»
کسي کنارش گفت: «آري.»
نگاهش کرد. غريبهاي بود با محاسني سياه به درازاي يک قبضه و دو چشم دو زغال برافروخته، نيشخندي بر لب، و دو دست نه به قصد ادب که به نشان فراغت از کاري بر سينه نهاده بود.
شيخ گفت: «ميبينمت که سنگي نداري.»
مرد هر دو کف دست پيش روي شيخ داشت، گفت: «يکي داشتم، به فتواي شيخ انداختم.»
و به اشارت سر انگشت چانـﮥ خونچکان زن را به شيخ نمود. همو بود. در خوابهاش ديده بودش. شيخ چار و ناچار همان گِل که بر سر دست داشت به سوي زن انداخت. زن تکاني خورد، انگار که بيدي بود در معبر باد، يا تني عريان که سوز سرمايي از درون و برون بلرزاندش. در شيخ به عتابي شيرين لختي چند خيره ماند و چون سر تکاند تا آب دهان به سويش اندازد سنگي بر دو دندان پيشينش فرود آمد.
شيخ دو نان برداشت. هنوز داغ بود، خوشوي و زرد، انگار گندمزاري را به قالب گردهناني ريخته بودند. شيخ هر دو نان به زير عبا گرفت و به راه افتاد. نه، زن را سر گريختن نبود. اگر دست در پيش چانه ميداشت تا سنگ بر نشانه نيايد؛ اگر به يکي دو گام دورترک ميرفت، شيخ حتماً ميگفت، فرياد ميزد که دست بازداريد. اما زن را پرواي کسي نبود، قالب تن آنان را داده بود. و کوبش و بارش سنگها آنچنان بود که گويي هزاران کلوخکوب بر پوستيني فرود ميآمد.
شيخ بدرالدين چنين آدمي بود، گفتيم، بر قانون شرع، هر چه ميکرد يا ميگفت يا حتي بر خاطرش ميگذشت همانگونه بود که ميبايست، که در سنت آمده بود. اما سوزي ميلرزاندش. زمستان بود، سرد بود، باد برفها را به صورت رهگذرها ميپاشيد. ميبايستي عبا را بهروي ميکشيد. تا اتاقکش يکي دو کوچه مانده بود. اما شيخ را دل خانه رفتن نبود، والهگونه ميگشت. گونههاش از تب ميسوخت، و هر چه و هر چيز در چشمش با گردباد ميچرخيد. در زير طاقي خرابي درنگ کرد.
مرا چه ميشود؟ مگر نه در سنت آمده است که مرد و زني را بر در مسجد رسول خدا رجم کردند؟ و رجم واجب است بر آن که زنا کند و محصن باشد چون بيّنه به آن قائم شود، يا او اقرار دهد يا حملي ظاهر شود؟
تا سورﮤ مائده را آيه به آيه و روي به سوي قبله کرده بخواند بر سکوي خانهاي نشست. اما بوي نان خاطرش را ميآشفت. و چون از خواندن ميماند زن را ميديد که به عتاب مينگردش.
برخاست. والهگونه ميرفت. در چهارسوقي ايستاد. جامي آب از سقاخانه نوشيد و شمعي کجشده را راست کرد. صداي گامهايي آشنا از کوچه ميآمد. بازپس نگريست. همو بود، با همان نيشخند. شيخ از تل عاشقان پرسيد. ميدانست. و ميدانست که بدان سوي بايست رفت. چنگ در حلقـﮥ برنجين زد تا مگر بگذرد. نميگذشت. نگذشته بود. به درازاي روز هزار سال يا هزار شب يلدا، پيشاني عرقکرده بر ستون سرد سقاخانه نهاد. نه، هنوز بود، ايستاده، و در کنار او. شيخ گفت: «هميشه در نشانهزني اينچنين استادي؟»
«من با همـﮥ حضور قلب خود زدم که در درکات دوزخش ميديدم پيراهني از قطران مذاب بر تن، آويخته از پاي تا ملک عذاب به هر تار مويش آسياسنگي بياويزد.»
رنگ صورتش ديگرگون شده بود و پيشانيش از تابش آتشي که در پيش چشم داشت به مس تافته ميمانست. شيخ گفت: «اگر غريبهاي، يا سرپناهي نداري کلبهاي هست.»
مرد گفت: «سرپناهي هست، اما اگر اجازت باشد يک امشبي را در حضرت شيخ به سوز دل هو حقي بزنيم.»
شيخ گفت: «نه، مرا اجازﮤ ارشاد نيست، که هنوز طالبم.»
«اما صيت زهد شيخ به همهجا رسيده است، چه باک که مصلحت مسلمانان را مقتدا تو باشي تا مگر از تبرک نفس شيخ ...»
شيخ قد راست کرد، گفت: «مگر نگفتهاند که مؤمن نيست آن که نفس خود بتي کند؟»
و شتابزده از او برگذشت و تا تل عاشقان دويد. از يکي دو پسکوچه گذشت و کوبهاي را يک بار فقط کوبيد، گوشـﮥ عبا به روي درافکنده. چون در باز شد به گوشـﮥ چشم نگاهي کرد. کودکي بود با جامهاي خَلق و صورتي مهتابي و دو چشم، سياه و پرسان که: «هان، چه ميجويي؟»
شيخ هر دو نان به دستي لرزان پيش روي داشت. کودک دست دراز کرد و تنها يکي به سر انگشتان برگرفت، و به درون شد. شيخ ديگر باره دقالباب کرد. باز همان کودک بود، و همان صورت، اما ابروان گرهکرده، دهان نيمهباز. شيخ لرزان، نه از سرما، گفت: «اين يک را نيز بستان.»
«پدر شب دوش فرمان يافت و مادر هم اينک. مرا يکي بسنده است.»
شيخ گفت: «فردايي نيز هست، بستان.»
«فردا! مگر نميبيني؟»
شيخ روي برگرداند. همو بود که به جانب راستش ايستاده بود، اما اينک روي با او داشت به قامت او اما نه به قالب آدمي، يا به هيأت فرشتهاي، يا نوري به حجاب خرقهاي. اما بود، و به عتابش مينگريست. شيخ نان به زير عبا گرفت و با تبي که گونههاش را ميسوزاند لرزان از سوزي بر مهرههاي پشت به راه افتاد.
از آن پس سي و پنج سال تمام از صبح تا به شب سبد ميبافت و غروب تا تل عاشقان ميرفت و در گرگ و ميش غروب دري را ميکوفت، گوشـﮥ عبا بر هر دو چشم افکنده، يک گردﮤ نان به انفاق دستي را ميداد. اما امروز تا غروب سبد به نيمه حتي نرسيده بود. سرد بود، از پس هفتاد سال ديگر دست به فرمان شيخ نبود. يکي دوبار حتي چند شاخـﮥ خشک را روشن کرده بود و دستهاي پير و لرزانش را بر شعلـﮥ آتش گرفته بود مگر فرمان برند، اما شعله دمي بيش نميپاييد. شيخ به پوست چروک خوردﮤ پشت دستها نگاهي ميکرد و باز تا آتش زنده بماند هيمهاي ديگر را در کار آتش ميکرد، اما چون دستهاش گرم ميشد و سکر رخوتي همـﮥ اعضايش را فرو ميگرفت زن ميآمد، همانگونه که در رؤياي جوانيش، گيسوان ريخته بر دو شانـﮥ عريان، چشمان سياه، و دو ابرو دو کمان، شيخ ميناليد که:
_«برو!»
زن عناب لب به دندان ميگزيد، زخم چانـﮥ خونچکان در پيش چشم شيخ ميداشت که، بنگر!
شيخ ميگفت: «ديدي که زني به نکاح گرفتم به روي و موي چون تو تا شهوت مرا زير دست بود. چنين شد و اکنون با محاسني چنين سپيد و دستهايي اينهمه پير ديگر چه جاي خواهش دل، که چشم حتي جز شبحي از تو نميبيند.»
مينشست روبهروي شيخ و خرمن موي را بر رخسار ميافکند و ابريشم مشکين هزار هزار تار را به دندانههاي شانهاي چوبين شانه ميزد و گيسوان را همانگونه که شيخ رشتههاي سبد را، بههم ميبافت.
ميگفت: «بيچاره خيرالنسا، با او به حجله رفتي، اما مرا پيش چشم داشتي.»
شيخ ميگفت: «نه، که اين زنا است. و اگر شبي چنين بود، از پس صحبت با تو همه شب به زاري سر بر زمين مينهادم و استغفار ميگفتم.»
ميگفت: «آري، ميدانم. بوسه بر گونهاش ميزدي؛ چون در سنت آمده بود که پيش از صحبت با زنان به بوسهاي بايد دل آنان خوش کرد، ورنه ترا چه پرواي او! تو بودي، ميديدم گاهي از سر رحمت يا مگر دل با تو يکي کند به آوازي نرم نامش ميگفتي. ميشنيدم. به ريا و زرق نرمـﮥ گوشش به دندان ميگزيدي و خندخندان لبش ميمزيدي. مگر نه گلاب بر محاسن خضاببسته ميافشاندي تا پيش از آنکه کوبه فرود آيد بداند که هان شيخ آمده است؟ اين همه را بر نهج سنت ميکردي اما دريغ که خيرالنسا از پيش ميدانست که چه خواهي کرد. خوانده بود که تا بار گيرد شيخي، زاهدي، يگانـﮥ روزگار، بيفرزند نماند، با او عقد نکاح بسته است. ورنه اگر مرادت نفرموده بود، يا به سنت نيامده بود که چنين و چنان بايد، هيچگاه با او به يک بستر نميخفتي.»
«من او را دوست داشتم که در سنت آمده است که مرد حصن عفت زن است.»
«آري دوست داشتي که عاشق نبودي، هرگز و بر هيچ زني، که تنها آن که عاشق نباشد ميتواند از پس ماهي چند نام ديگري به آوازي همچنان نرم بر زبان راند و با همان آداب به بستر رود. مگر هيچگاه پيش آمد که از سر عشق سر انگشت خضابکردﮤ زني ببوسي؟ بيچاره صفيه! با او نيز ابتدا به بوسه کردي، آنگاه دست بر مويش کشيدي. نوبت گزيدن نرمـﮥ گوش هميشه از پس بوسه بر گونهها بود و بعد ... انگار که نماز ميگزاري. ميداني، هرگز نديدم که خيرالنسا گوش بر ديوار گذارد يا از پس پردهاي ترا بنگرد که خفته بر بستر، خواب و نيمبيدار ميدانست که اينک از چاه زنخدان صفيه ميگويي و آنگاه خم ابرويش را به کمان مانند ميکني. راستي آداب مباشرت با زنان را از کدام رساله خوانده بودي که هرگز نديدم مزيدن انگشت کوچک را بر گزيدن لالـﮥ گوش مقدم داري؟ بيچاره خيرالنسا! روزي ديدمش که خال زير چانهاش را در آينه ميديد و ميگريست، ميگفت: «دريغ که شيخ از پس پنج سال هنوز ترا نديده است.»
شيخ فرياد ميزد: «آن خال اگر هم بود دانه بود تا مرغ دل به دام افتد، تا دين و ايمان همه در کار او کنم، که من خدا را بودم، تن و جان او را داده بودم.»
و به اشارﮤ دستي ميراندش و همـﮥ آيات عذاب را به تجويد تمام خواندن ميگرفت، و بافههاي سبد را به دو دست لرزان در هم ميبافت، اما دو چشم پير شيخ هر بافه را رشتـﮥ گيسويي ميديد سياه و خم اندر خم، و باز خم ميشد تا به دمي، بيآنکه هيمهاي در کار آتش کرده باشد، شعلهاي از هيمههاي نيمسوخته بر آرد. و زن باز ميآمد، به ادب در برابر شيخ مينشست، مقنعه از روي و موي بر ميگرفت، چهل گيسوي بافتهاش را يکيک ميگشود، شانـﮥ چوبين به دست، ديگر بار موي حجاب صورت کرده را شانه ميزد و گاهگاه به سر انگشت خون از چانهاش ميسترد. شيخ ميگفت:
«تو نيستي، وهمي، دنيايي به هيأت زني وجيهه درآمده، و گر نه، او، آن که به رجمش حکم کردم، اکنون به درکات دوزخ است، پيراهن از قطران مذاب بر تن کرده، آويخته از چهل گيسوش تا ملک دوزخ به مقراضي آتشين گوشت تنش بچيند.»
زن گفت: «هر بار همين ميگويي، باش تا منت ديگر گويم که هر شب به خواب ميبينم عقربي جَرّاره و زردگون بر خال گونهام نشسته است و من از هيبت آن نيش برميجهم و چون باز سر بر بستر ميگذارم بازش ميبينم که بر چانهام نشسته است نيش فراز کرده تا بر خال زير چانهام زند. اما تو آيا هرگز به خواب فرشتگان را ديدهاي،با طبقي از نور ايستاده بر درگاه اتاقت، تا چون فرمان يابي به بهشتت برند؟»
شيخ ميگفت: «مرا طمع در بهشت نيست، که لقاي او را چشم دارم.»
زن ميگفت: «هر پشمينهپوشي امروز همين ميگويد که تو، بنگر همه اينک سر در گريبان خرقههاي خود کردهاند و خدا ميبينند.»
شيخ گفت: «نه، که خود بتي کردهاند خود را و خدايي درميانه نه.»
و به اشارت دستي او را راند. کمر راست کرد. سبد نيمبافته را به سويي انداخت، عبا به گرد تن پيچيد، دستار بر سر نهاد، در دکان نابسته تکيه بر خيزراني داد و به راه افتاد.»
راعي به همين جاها که ميرسيد درنگي ميکرد؛ سال تا سال بر وقايع ايام شيخ بدرالدين افزوده بود، انگار که زن همو بود يا شيخ او بود و زن با همان چانـﮥ خونچکان شب دوش، چون همـﮥ شبهاي پيشين، به بالين او آمده بود تا راه او زند. و همينطورها بود که هر سال تکهاي ديگر، حادثهاي تازه براي شيخ ميساخت و گاه تا فراموشش نشود يکي دو تاش را قلمي ميکرد، بر يکي دو کاغذ مينوشتشان و روي هم ميانباشت، و حالا ديگر از پس پانزده سال تدريس تذکرﮤ احوال شيخ چندان بود که نقلش به اختصار حتي از دو ساعت بيشتر طول ميکشيد. براي همين گاهي بقيه را به مجال ديگري ميگفت، و يا در اثناي سخن مکثي ميکرد، نيمنگاهي ميانداخت، ميپرسيد: «خسته که نشديد؟»
ميدانست چه ميگويند اما ميپرسيد؛ آداب درس دادنش چنين بود؛ و تا مگر از خوابآلودگي دل سپردن به قصه بيدارشان کند گاهي آهسته و حتي به زمزمه ميگفت، يا از حرکت دستها مدد ميجست، و چون ميديد در خم کوچه پسکوچهها شيخ را گم کردهاند، دنبالـﮥ روايت را قطع ميکرد، برميخاست، جايي ديگر مينشست، بر لبـﮥ ميز، و بعد از سردابهها ميگفت، از چهل پلـﮥ نمزده که سرانجام به آب خنک آبانباري ميرسد، و از کوچههاي طولاني با ديوارهاي بلند کاهگلي و همـﮥ طاقهاي ضربي و قوس سردرها يادي ميکرد، ميگفت:
«درها همه بايد چوبي باشند، سنگين با بوي ناي هزار سالهشان؛ گلميخها همه برنجين؛ و کوبهها سرپنجههاي شير؛ هشتي نم آب زده.»
ميگفت: «شيخ بدرالدين را در اين طور جاها ميشود جست، کنار حوضي با فوارهاي سنگي در وسط و پاشويه با کاشيهاي سبز و برگ نيلوفري بر سطح آب و يکي دو ماهي در قعر آبي آب و حضور هميشگي آسمان.»
ميگفت: «اگر ايوان خنکي در جبهـﮥ جنوبي صحن مسجدي ديديد، يا به شبستاني گوشـﮥ دنجي يافتيد، شيخ را همانجاها خواهيد ديد، نه اينجا که ماييم. اينجا، باور کنيد، شيخ را مجال خلوت و عزلت نيست، انگار کسي بخواهد شقايقي کوهي را با آن داغ جاودانهاش در گلخانهاي بپرورد.»
و بعد بر سر قصه ميرفت. حکايت به مذبح فرستادن صدر را به مجالي ديگر ميگذاشت، بيشتر از آنرو که ميترسيد باورشان نشود، آنهم شيخ، وقتي ميدانست که صدر حتماً کشته خواهد شد. شب پيشش به خواب ديده بود، و چون ترسان، و لرزان از خواب برخاسته بود دوگانهاي گزارده بود و از پس سلام سر بر مهر نهاده بود و بهزاري از او خواسته بود که اين قضا از خانـﮥ او بگرداند. چون بار سوم همان ديد به بالين صدر رفت. ديد خفته است با صورتي مهتابي. دست فراز کرد و طرﮤ مو را از چشمش به يک سو زد، خم شد و پيشانيش بوسيد. آنگاه عبا بر سر کشيد و دوان به مسجد شد و تا صبح در محراب سر بر سجده نهاد مگر فرجي رسد. با صداي اللهاکبر از گلدسته سر از مهر برداشت، گرد بر گرد خويش نگريست.نه، گوسفندي نياورده بودند فديـﮥ صدر را. همـﮥ راه تا خانه گريان ميآمد. جوانان شهر را ديد که يکان و دوگان، شمشيري زنگزده در دست و سپري بر پس پشت افکنده، بي ترکش و تير، به سوي دروازهها رواناند. گفت:
«اگر رفته باشد؟»
و باز تا مگر بار از شانه فرو بيفکند يکي دو کوچه دورترک رفت، اما دلش پيشتر را رضا نداد. بازگشت، دوان. تا هشتي خانهاش همچنان ميدويد. صدر برخاسته بود و دو دست خضاببسته ميشست. خيرالنسا انگار فرزند به حجله ميفرستد سرش شانه ميزد، و کرباسي ژنده بر تن چون سيمش ميپوشاند، تا چون زره و خفتانش به غارت بردند کرباسپارهاش کفني باشد. شيخ گفت:
«باشد که او فرجي دهد.»
و خفتان صدر را به دو دست لرزان بر تن او پوشاند، زره بر تنش راست کرد، نيزه به دستش داد، پيشانيش بوسيد، و چون دو گونـﮥ صدر از شرمي کودکانه برافروخت و دو لب به نوشخند گشود، شيخ به دست و پاي بمرد که در خواب همين ديده بود: سه بار پسر را به بهانـﮥ گرد آوردن باري هيزم به کوه برده بود، خندخندان سرش بر دامن نهاده بود و چون کارد از آستين بهدر کرده بود تا بر گلويش نهد، صدر هر بار دو چشم سياه ميبست، دو گونه از شرمي کودکانه گلگون ميکرد و دو لب همين گونه به نوشخند ميگشود. شيخ به زاويهاش گريخت و همـﮥ خانه شيونخانهاي شد شهادت صدر را. شيخ به عتاب گفت:
«نه مرسلم نه نبي، از چه روي مرا بدين امتحان ميآزمايي؟»
و گريان سر به گريبان فرو کرد. بويي خوش، که به بوي گلاب ماننده بود، همـﮥ زاويهاش را انباشت. شيخ سر برداشت. همو بود. سرش را بر دامان نهاده بود و به پنج انگشت گلاب بر صورتش ميافشاند. شيخ گفت:
«مني کردم، ميدانم. هر چه مراست از توست. مرا چه حد آن که به عتابت سخني رانم، يا از بنت و ابن بگويم؟»
و آنجا همـﮥ روز شيخ و او به يک خرقه اندر به حديث نشستند. به وقت نماز پيشين شيخ در پيش شد و مقتدايي کرد، و نماز ديگر از او به الحاح خواست:
«اينک تو!»
آنگاه که زاويـﮥ شيخ از بوي گلاب تهي شد، شيخ بيرون آمد، در ايوان ايستاد، رو به سوي قبله کرد، آستين دو دست تا مرفق بالا زد و گفت:
«هَنيئاً لک اَلْجَنِّة.»
که به چشم سر ديده بود صدر را به طعن نيزﮤ تتاري بر خاک افتاده، با تني به سپيدي سيم، که کرباسپاره را حتي به غارت برده بودند. چنين شد که خيرالنسا هر صباح به قبرستان ميرفت و گاهي بر اين و گاه بر خاکي ديگر ميگريست.
و اما اکنون ديگر همـﮥ اهل و فرزندان شيخ مرده بودند، و شيخ، گفتيم، با قامتي دوتا تکيه بر خيزران داده به زاويهاش ميرفت. زير بازارچه از جلو نانوايي گذشت. نانوا سلامي کرد. شيخ جواب داد، و همچنان گامزنان راه خود گرفت. اما نانوا به صرافت خاطر دريافت. سالها بود که شيخ ميآمد، سکهاي ميداد و دو ناني ميگرفت. نانوا گفت: «يا جناب شيخ.»
برگشت: «هان؟»
نانوا سر خم گشته بر سينه دو قرص را دراز کرد. دستش نه از سرما که از هيبت شيخ ميلرزيد. ميدانست. ميشناختش. شيخ امتحانها داده بود. شنيده بود، خواسته بودند قاضيالقضاتش کنند تا بر مسند قضا بنشيند، حکم کند، اين را بگيريد، حد بزنيد. و به موکلان بفرمايد: «يکي دو ضربه بزنيد، سخت، گرددندان است. آنگاه با يکديگر از قريهاش بگوييد. هر شش دانگ اگر قباله کرد به ملاطفت رهايش کنيد و عذرها بخواهيد.»
ميگفتند، شيخ تا حب جاه راهش نزند از ذوق عزلت گرفته بود، از حلاوت ايمان که به شهد ميماند در دهان مؤمن و نيز از دشواري قضاوت. گفته بود:
«کار من نيست، داناتر از مني بجوييد، اعدلي، که اين کار کاري است باريک و صعب.»
يک بار هم خان مغول آمده بود، هم از گرد راه تا بازار رانده بود، افسار اسب را بر آستانـﮥ دکان به دست چاکري رها کرده بود، و خود به رسم ادب بر دو زانو تا پيش پاي شيخ بر زمين خزيده بود. روايت کرده بودند که خان بر آستانـﮥ در خود از سر بر گرفت، شمشير از کمر گشود، و چون در برابر شيخ رسيد تا ديري سر از شرم از زمين برنگرفت. شيخ گفته بود: «هان؟»
«مرا دعايي کن.»
«هر شب از پس هر نماز تهجد همـﮥ بندگان مؤمن را دعا ميکنم، و هر بار پيش از خفتن به گريه از او ميخواهم تا قلم عفو بر نامـﮥ اعمال همه کشد. ميگويم: "مگر نه تو خود گفتهاي که ظَلوميم و جَهول؟" و چون ديده ميگشايم انگشت بر خاک ميگذارم که: "از اين مشتي خاک بيتشريف عنايت تو جز فساد و خون ريختن چه خواهد زاد؟"»
«نه، مرا به نام از او درخواه، همين امشب. همـﮥ ملک من از آن تو، اينک تاج و آنک شمشير. اگر نه اسبي با زين و برگ خاصه ترا خواهم داد، و آنهمه سواران اگر بفرمايي در رکابت خواهند آمد، و من به تن خويش پياده از پس تو خواهم دويد، همـﮥ راه، بيموزه و خود تا زاويهات ميآيم، ترا بر اسب خويش مينشانم. دهانـﮥ اسبت به دست ميگيرم ...»
شيخ نگاهي کرد: «ترا پيش از اين جايي نديدهام؟»
«ديدهاي، مرا؟ نه، من همين امروز بدين شهر درآمدم، و هم از راه به تاخت تا دکان تو راندم که آوازﮤ زهد تو شنيده بودم. در همـﮥ اقطار عالم از تو ميگويند، علمت را، عملت را ميستايند. نه، من نبودم.»
«آري، تو بودي. ديدهامت، اما نه بدين هيأت و اين زره. راستي اين خونها چيست، با همين زره نماز ميگزاري؟»
«نه، جامه نمازي ميکنم، روبهروي او ميايستم، با حضور دل، و آن ميکنم که او فرموده است.»
شيخ گفت: «ميدانم، بارها شنيدهام، هم از تو، يا همچون تويي، آن ميکنيد که او گفته است و او در ميانه نه. اما حديث من و تو دراز است که ترا ديدهام، بارها. يادت نيست؟ يک بار به هيأت درويشي آمدي با خيلي مريد، همه سبحه بر کف، ساليان دراز به چله نشسته، گوئيا _ خداي داناست _ هفت عقبـﮥ سلوک طي کرده؛ به فناء فيالله رسيده. گفتي: "بيا و ما را قطب باش، ما را مراد باش، بر صدر مصطبـﮥ عشق بنشين، ساقي باش، درد در جام کن، عشق در پياله بگردان، تو بودي آن که اينهمه ميگفت. ميشناسمت. زبانت اين ميگفت، اما دلت ديگر بود. ضميرت را ميخواندم. ميگفتي: "بيا، مراد باش بهظاهر، به خانقاهي بنشين، و اينان حلقـﮥ تو در گوش، حلقه بر گردت خواهند بست، از کراماتت حکايتها خواهند گفت، از مقاماتت صحيفهها خواهند پرداخت. صيت زهدت، کراماتت به همه جا خواهد رسيد. ميداني، خواندهاي بارها که چهها گفتهاند. همان بگو. عالمان ظاهربين را شکها روي خواهد نمود، بر تو رشک ميبرند، بر زهدت، بر آوازﮤ مجلسهات که گفتهاي. عاشقان فتنـﮥ تو ميشوند، پشتوارهها بر پشت و خيزرانها در دست از همـﮥ اقطار عالم به زيارت تو ميآيند. آنگاه ناگهان شيدايي کن. تو خود ميداني که نيستي اما ميگويي که:
"اناالحق."
«از پس دو سه چرخي صوفيانه، سماعي به صورت به سماع عارفان همانند، همان بگوي که از تو چشم دارند تا وقت همه خوش شود، اما چون غلبات جذبه فرو نشيند و درزي خود را به جامـﮥ درزيان بيند و صوفي با شرم در خرقـﮥ خويش نظر کند انکار کن، بهجد. ولوله برميخيزد، به عالمان خبرها خواهد رسيد. منکر ميشوي. باز روزي، شبي ديگر در خانقاه همان خواهي گفت که:
در جبـﮥ من بجز خدا نيست از کعبـﮥ او خدا جدا نيست
«باشد که خبر به صدارت رسد و مردمان بياشوبند. روزي در غلبات ذوق به بازار شو، سخنها بگوي به کنايت، و غباروار بگذر. سرانجام فقيهان انجمن خواهند کرد و ترا دست و پاي بسته به قضاوت خواهند برد. همـﮥ راه رقصان باش، چون عروسي که به حجله برند و چون پايت بريدند وضويي از خون کن، و بر آنکه به رجم تو فتوي دهد دعاها کن، به صدق دل ..." آري در پسپوزخندت اين ميگفتي، اما زبانت ديگرگونه بود. گفتم: "گم شويد، دور شويد." و همچنان سبد بافتم. باز آمدي، فردا، با خيلي ديگر و هيأتي ديگر، و خود نيز چهره ديگر کرده بودي. آري، من ميشناسمت.»
خان گفت: «باور کنيد من ...»
قبضـﮥ خنجر به دست گرفت، زره از سينه به يک سو زد، و خفتان بر گرفت و به نوک خنجر خطي خونين بر پوست سينه کشيد، گفت: «ببينيد من از گوشت و خونم، از خاک، نه از آتش يا دود. بندهاي گناهکارم، هر چه مراست به دست شما خواهم داد، تا کنيد آنچه خواهيد، بدل آن هم امشب از پس دو رکعت نماز تهجد مرا از او بخواهيد به زاري مگر بيامرزدم.»
شيخ دست دراز ميکند، آنچنان که بخواهد رؤيايي را براند، و ميبافد، سبدش را ميبافد.
خوب، شيخ بدرالدين چنين آدمي بود. دو نان از نانوا ميگيرد، اما ديگر راه هر شبه نميرود. ميداند، شنيده است، از برف سنگين يکي دو بام فرود آمده است، و زني و دو کودک در زير آوار جان سپردهاند. در شبستاني پيري را مرده يافته بودند سنگي بر شکم بسته، و زني را شب دوش سگها دريده بودند. شيخ از کوچه پسکوچهها ميگذرد، زير طاقي تاريکي بنبستي هست و دري بسته با گلميخهاي برنجي و کوبهاي سنگين. يک بار دقالباب ميکند، و گوشـﮥ عبا بر روي ميکشد. صدايي نيست. باز ميکوبد. نه، کسي نيست. شيخ يک نان بر سکو ميگذارد و بازميگردد. پير است. باد در ميان درختي غوغا ميکند. شمعهاي سقاخانـﮥ چهارسوق خاموشاند. تا زاويـﮥ شيخ در جانب شمالي صحن مدرسه دو سه کوچهاي بيش نمانده است، اما برف همچنان ميبارد. عبا را بايد بر روي کشيد. يکي دو شاخـﮥ کاج وسط صحن مدرسه شکسته است. آب حوض يخ بسته است. شيخ بالاخره ميرسد. در را باز ميکند. شمعش را روشن ميکند. يکي دو تکه هيزم در بخاري مياندازد، يا شايد اگر متولي مدرسه فراموش نکرده باشد کلک پر از آتشش را زير کرسي ميگذارد و خود زير کرسي مينشيند و لحاف را تا محاذات محاسن سپيدش بالا ميکشد.
هنوز ميلرزد، اما همانقدر که حرارت آتش کرسي مثل حريري بر گرد ساقهاي پيرش پيچيد، و نه تن، که نفس بخواهد با گرماي ملايم کرسي اخت شود و سکر رخوت شيخ را به خواب برد، از آتش دورترک مينشيند، دستار از سر برميدارد، شمع را نزديک ميآورد و کتابي باز ميکند و با حضور قلب تمام ميخواند، چه ميداند که اين دم، نه يک دم، که از ازل تا به ابد است، و او نه شيخ بدرالدين که آدم است به عقوبت کاري رفته گرفتار، يا خليل است و بر آتش نشسته، و او، آن ديگري آن طرف کرسي نشسته است پشت به بالش اطلس داده، نه از نور، يا جوهر يا حباب آب، و در حجابي از رنگينکماني که به هيأت آدمي خاکي، دل به گرماي کرسي سپرده و هم اينک شيخ را مينگرد، لبخند بر لب و منتظر.
شيخ به ناگهان حس ميکند که چيزي درست در طرف راست کرسي تکان ميخورد. برآمدگي لحاف را ميبيند، و باز تکان لحاف را. خم ميشود و لحاف را پس ميزند. کسي خفته است. طرح اندامش به هيأت آدمي ميماند. شيخ دو چشم ميمالد. آري. آدمي است. موي سياهش را ميبيند، آنقدر سياه که انگار ادامـﮥ شب است، دو دسته کرده و بافته، همچون دو شاخـﮥ مرجاني اما به رنگ شبه و رها شده بر دو سوي قرص سپيد صورت.
شمع را نزديک ميبرد. کمان دو ابرو را ميبيند، و دو چشم را، خمار و نيمخواب چون دو نرگس مست؛ گونهها برافروخته است، سرخ بي هيچ غازهاي، از تب انگار؛ بيني کشيده و قلمي؛ دهان کوچک و عنابگون و بر چانه همان نشان زخم که بود.
نه، حتماً خواب ميبيند، امروز زياد سرد بود. وقتي ساقههاي پيزرها را کنار هم ميگذاشت تا گرهي بزند مگر سبد را پيش از غروب تمام کند دستهايش ميلرزيد. اکنون نيز ميلرزيد و سايهاي را بر ديوار ميلرزاند. شيخ ناليد:
«مگر نه اکنون به فرودترين درکات جهنم بايد باشد؟»
دو ديده بست و گفت: «تو نيستي، ميدانم.»
برخاسته بود، با دو شاخـﮥ بافتـﮥ رها شده بر شانهها، پيراهن از نور بر تن، خندانلب. شيخ سر بر کرسي نهاد، يک لمحه به خواب رفت. از گرماي کرسي بود، يا از خستگي يا رخوت پيري، از هر چه بود خواب در ربودش. چون سر برداشت، دو قطره اشک، شور و گرم، بر گونههاش لغزيد، انگار يکي دو شبنم بر برگي پلاسيده و گلآلود بلغزد. خطاب آمد:
«همـﮥ عمر خود را ديدي نه ما را، که ما را در آيينـﮥ خويش بهقدر خويش ميديدي، همـﮥ کبرياي ما زاهديت مينمود خرقه از جنس صوف بر تن و به زاويه نشسته.»
شيخ دو دست بر محاسن سپيدش کشيد. از اشک خيس بود. گوش داد: خطاب به عتابآلوده از آنسوي کرسي ميآمد، گفت: «مني کردم، ميدانم.»
شيخ زن را ديد، که عياروار هر دم صورت ديگر ميکرد و جامه بدل ميساخت، دمي صفيـه را ميمانست خلخال به پا و دمي ديگر خيرالنساء را بر سر گوري نشسته، گاه صدر بود، گونهها برافروخته از شرمي کودکانه، و زماني کودک، اما چون دست دراز ميکرد تا نان جوين بگيرد، دست را صورت پيشين بر خاک ميريخت و قالب بالي ميگرفت رنگين، هر پر به رنگي ديگر و سرانجام همو ميشد که بود، دو لب به نوشخندي شکفته با صورتي مهتابي. و شيخ هر بار خم ميشد و از ميان برف و گل سنگي مييافت سياه چون گوي، دو پاي پيش و پس ميگذاشت، دست راست تا محاذات گوش بالا ميبرد اما چون نگاهي ميکرد تا درست بر نشانه زند، چانـﮥ زن را ميديد خونچکان، همچنان که بود.
بادي هر دو لنگـﮥ در را باز کرد و بست و شيخ به ناگهان دريافت که همان بوي گلاب همـﮥ زاويهاش را انباشته است. گفت:
«برو که ترا برگزيد.»
زن را ميگفت، صفيه را، خيرالنساء را، صدر را و کودک را، و خود را ديد تنها نشسته، پيري، زاهدي در کنج اتاقکي در جبهـﮥ شمالي صحن مدرسهاي از اين عالم، رانده از بهشت و دو دست پير بر جلد چرمي کتابي کهنه نهاده. تمثيلي غريب بود. راعي اين را ميدانست. جايي حتي نوشته بود که واقعـﮥ صدرالدين با او از مادر زاده بود. ميگفت: «خوب، همين بود.» و ميگفت:
«براي همين خدا گفت، انّي جاعلٌ فيالارضِ خَليفةً، انسان را برگزيد، چرا که هم از مُلک بود و هم از ملکوت، جزئي از عالم امر و جزئي از عالم خلق. اين را در مذهب تفسيرها کردهاند. و حالا اين مائيم، چيزي ميان دو بينهايت، اگر بخواهيد خدائيد، و اگر نه جماد يا نبات يا حيوان و يا هيچ، صفر.»
و ميگفت: «براي امروزمان ديگر کافي است.»
ادامه
|