برو به بخش: 11 . 10 . 9 . 8 . 7 . 6 . 5 . 4 . 3 . 2 . 1
راعي کتاب را بست. سيگاري آتش زد. وحدت چند صفحهاي را ورق زد، گفت:
«مفصل است، تازه منظم نيست. بيشترش هنوز يادداشت است، اما ماحصل اين است که من در اين يادداشتها سعي کردهام دست بگذارم روي همانجايي که تبري، داسي فرود ميآيد و تداوم يک تنه را قطع ميکند، يا بگيريم سنگي که جلو جريان آرام و مداوم را ميگيرد. ما اينجا به هر دليل که بوده، مثلاً موقعيت جغرافيايي، گرفتار همين مشکل بودهايم، و حالا هم هستيم. اما من فقط _ اگر موافق باشي _ ميخواهم قصـﮥ سرو کاشمر يا حتي فريومد را برايت بخوانم.»
کاغذي را برداشت، گفت: «ببين، دقيقي ميگويد:
يکي سرو آزاد بود از بهشت / به پيش در آذر اندر بکشت
نبشتش بر آن زاد سرو سهي / که پذرفت گشتاسپ دين بهي
يا مثلاً باز دارد که:
چو چندي بر آمد بر اين ساليان / بباليد سرو سهي همچنان
چنان گشت آزاد سرو بلند / که بر گرد او بر نگشتي کمند
چو بالا بر آورد و بسيار شاخ / پي افکند گردش يکي خوب کاخ
فرستاد هر سو به کشور پيام / که چون سرو کشمر به گيتي کدام
ز مينو فرستاد زي من خداي / مرا گفت از اينجا به مينو برآي
کنون هر که اين پند من بشنويد / پياده سوي سرو کشمر رويد
بگيريد يکسر ره زرد هشت / بهسوي بت چين بر آريد پشت
بعدش هم توضيح دادهام، از اينجا و آنجا روايتها را جمع کردهام، خودت آنها را بيش و کم ميداني.»
صفحه را کنار دستش گذاشت، از روي دستـﮥ کاغذها هم باز صفحاتي جدا کرد همانطور پراکنده کناري ميريخت:
«خوب، اين بيت هم جالب است:
به آيين پيشينگان منگريد / بدين سايـﮥ سرو بن بغنويد
اما همـﮥ روايتها بيشتر دال بر اين است که کاشتن سرو _ چه به فرمان گشتاسب يا به دست زردشت _ درست نشانـﮥ آغاز بعثت، يا بهتر است بگوييم هجرت بوده است، و خود سرو هم مکه است، خانـﮥ خدا، و نيز رمزي از مينو.
بهشتيش خوان ار نداني همي / چرا سرو کشمرش خواني همي
چرا کش نخواني نهال بهشت / که چون سرو کشمر به گيتي که کشت
مهمتر از همه باليدن آن پيروزي امشاسپندان و انسان بر اهريمن و ديگر ديوان و حتي انيران بوده است، و حتي خود درخت ...»
باز ورق زد: «نوشته بودمش. زردشت را درست به درختي تشبيه کردهاند.»
بلند شد، دورﮤ شاهنامهاش را آورد، جلدها را اين طرف و آن طرفش ميگذاشت، نه روي هم و صاف، اما پرت نميکرد. جلدي را باز کرد. ورق زد، با دستي لرزان. انگشت شستش را تر نميکرد، سعي ميکرد با نوک انگشت صفحه را بگيرد، جداش کند و بعد ورق بزند. خواند:
«چو يک چندگاهي بر آمد بر اين / درختي پديد آمد اندر زمين
از ايوان گشتاسپ تا پيش کاخ / درختي گشنبيخ بسيارشاخ
همه برگ او پند و بارش خرد / کسي کو چنو بر خورد کي مرد
ديدي؟ باز هم هست. فردوسي هم دارد. همهاش را نوشتهام.»
بقيـﮥ جلدها را طرف چپش ريخت، و باز سراغ يادداشتهاش رفت. ورق ميزد، ميخواند، با نگاهي سرسري. و بعد صفحه را طرف چپش ميانداخت. و گاهي جلوش پرت ميکرد روي گوشـﮥ رختخوابش. گفت: «خوب، يادم آمد. گمانم در مورد اسفنديار است. ميگويد:
سر سنگ تابوت کردند سخت / شد آن بارور خسرواني درخت
ميبيني؟ انسان را به درخت تشبيه کرده است. جالبترين مثال را ميشود در مرگ رستم ديد:
شغاد آن بهنفرين شوريدهبخت / بکند از بن آن خسرواني درخت
خودت هم که يادت هست. رستم شغاد و درخت را به هم ميدوزد، انگار که درخت نميتواند و نبايد سپر بهنفريني چون شغاد بشود، براي همين هم تير از درخت ميگذرد و به تن شغاد ميرسد، بگو که درخت نه، که انسان درخت تير را از تن خود گذاره ميدهد.»
باز ورق زد. صفحهاي را پيدا کرد. به دست گرفت، خواند، گفت: «نه، اين چندان مهم نيست، باشد بعد. وقتي همهاش را تنظيم کردم. کجا بوديم؟»
راعي گفت: «ميخواستي قصـﮥ سرو کاشمر را بخواني.»
«بله، درست ميگويي. زيادي هرز رفتم، اما لازم بود. خوب، فکرش را بکن به سال دويست و سي و دو هجري ...»
نگاه کرد، ورق زد، يکي دو تا را طرف راستش انداخت: «بله درست است. صاحب تاريخ بيهق نوشته است: و از آن وقت که اين درخت کشته بودند تا بدين وقت هزار و چهار صد و پنج سال بود. ميبيني؟ هر دو درخت هنوز بوده است، يکي به کاشمر، يکي هم به فريومد. فکرش را بکن با وجود دو قرن استيلاي عرب هنوز چيزي ادامه داشته، آنهم سروهايي کشتـﮥ زردشت، گشنبيخ، بسيارشاخ، و به نسبت اين حوزﮤ فرهنگي گيريم که شعلهاي در اجاقي. آنوقت ...»
باز ورق زد، و هر برگ خوانده و نخوانده را جلوش ميريخت، بيآنکه ببيند که کجا.
«المتوکل علياللهجعفربنالمعتصم خليفه را اين درخت وصف کردند، و او بناي جعفريه آغاز کرده بود، نامه نوشت به عامل نيشابور که بايد آن درخت ببرند و بر گردون نهند و به بغداد فرستند و جملـﮥ شاخههاي آن در نمد دوزند و بفرستند، تا درودگران در بغداد آن درخت راست باز نهند و ساقهها به هم باز بندند، چنانکه هيچ شاخ و فرع از آن درخت ضايع نشود، تا وي آن ببيند آنگاه در بنا به کار برند.»
توي جيبهايش را گشت، جعبـﮥ سيگارش خالي بود، مچالهاش کرد و همان دور و بر جايي انداخت. راعي سيگار روشنشدهاي جلوش نگه داشته بود.
«متشکرم. ديدي؟ در نمد بپيچند و بر گردون نهند و تا جعفريه ببرند، و چون خليفه بديد در بناي جعفريه به کار گيرند، آنهم درختي را که مؤلف تاريخ بيهق گفته است: در سايـﮥ آن زيادت از ده هزار گوسفند قرار گرفتي، و وقتي که آدمي نبودي و گوسفند و شبان نبودي، وحوش و سباع آنجا آرام گرفتندي. و چندان مرغ گوناگون بر آن شاخها مأوي داشتند که اعداد ايشان کسي در ضبط حساب نتواند آورد. و زردشتيان تا قطعش نکنند حاضر شده بودند پنجاه هزار دينار نيشابوري خزانـﮥ خليفه را خدمت کنند. اما ظاهراً فرمان خليفه را ديگر کردن محال بود. و اشتياق ديدن سروش چنان بود که از ديدار آنهمه زر ميتوانست گذشت، آنهم کسي که تا مبادا خزانه تهي شود فرموده بود تا از زردشتيان مسلمانشده همچنان جزيه بستانند. خوب، اما درخت، وقتي دور تنهاش بيست و هفت تازيانه باشد، ارهاي در خور ميخواهد و کسي که تعهد اين کار کند. اما ميجويند، هميشه هم پيدا کردهاند، از خواجه نصير بگير تا خواجه رشيدالدين فضلالله، و اينجا خواجه ابوالطيب امير عتاب بن ورقاءالشاعر الشيباني است. صبر کن عين نقل ابوالحسن عليبنزيد اين است: چو بيفتاد در آن حدود زمين بلرزيد و کاريزها و بناهاي بسيار خلل کرد، و نماز شام انواع و اصناف مرغان بيامدند، چندانکه آسمان پوشيده گشت و به انواع اصوات خويش نوحه و زاري ميکردند بر وجهي که مردمان از آن تعجب کردند و گوسپندان که در ظلال آن آرام گرفتندي همچنان ناله و زاري آغاز کردند. خوب، حالا به فرض که اين وصف ساختـﮥ ذهن گبرکان باشد، يا همانها که از بيچيزي تا جزيه ندهند مسلمان شده بودند، اما مگر نه که به رمز همان ميگويد که بر مردمان رفته بود، بر تداومي که قطع شده بود؟ ببين، من بارها، باور کن، به خواب يا حتي بيداري آن کاروان شتر و شتربان و گردونههاي حامل شاخههاي در نمد پيچيده را ديدهام، باش از کاشمر تا جعفريه همپا شدهام.»
بلند شده بود، با تمام قامت، و به اشارﮤ دستي آفاق مغرب و به دستي ديگر آنسوي کوير جايي را نشان ميداد، گفت: «از کشمر تا جعفريه، هزاران اشتر، زنگوله به گردن. قبلاً انگار در زمان منصور همـﮥ عمارات تيسفون را در کار ساختن بغداد کرده بودند و حالا نه تن همـﮥ خراسانيان را که بند بند همـﮥ ساکنان اين خطه را جدا کرده بودند و ميبردند بر گردونهها و بر جادﮤ ابريشم تا ما را، من و تو را، چون پشتيوان، تير سقف، و نميدانم ستون و جرز و ديوار در کاخهاشان به کار برند.»
نشست، انگار که بشکند به ضربـﮥ تبري ناگهاني و همـﮥ برگ و بار و حتي شاخههاش به همان يک ضربه بر گردش بريزد. و حالا داشت با دو دست لرزان آويخته از شانههاش، شاخههاي شکستـﮥ آويخته از پوست درختي که او بوده بود، کاغذهاي پخشوپلا شدهاش را، انگار که برگهاش باشند، يا سرشاخههاش، تراشههاي تنهاش، يکي يکي برميداشت و روي هم ميچيد. راعي گفت: «بعد، بعدش چي شد؟»
نگاه کرد. دو قطره اشک به مژههاش آويخته بود، که چکيد بر گونهها.
«ميدانستم ميپرسي. خوب اين را هم گفتهاند. ميگويند پيش از آنکه آن کاروان بند بند تن ما، رمز تداومي هزار و پانصد ساله به جعفريه برسد، متوکل کشته شده بود آنهم به دست دو غلام ترک. قبول که در اين روايت هم رمزي هست، اما ميداني آن که سرو فريومد را بر انداخت به دليل همين روايت هم شده آزمودهتر شده بود، يعني دويست و نود و يک سال پس از برانداختن، قطعه قطعه کردن سرو کاشمر ...»
باز بر سر اوراقش رفت که حالا دسته کرده و بهقاعده، اما نه به ترتيب، روي هم چيده جلوش بود. دستهاش ميلرزيد، گفت: «يادم است، اما عين روايت جالبتر است، با توجه به اينکه يکي نشانـﮥ تثبيت استيلاي عرب بوده، و ريشه کن کردن؛ و اين يکي رمزي از تسلط ترکان.»
برگها را باز گرد بر گردش ميپراکند. نيافت. نمييافت. گفت: «يادداشتش کرده بودم. ميبايست همين جاها باشد. اما مهم نيست. يادم است. ميگويند ينالتگين تا ضرري به وي و حشم وي نرسد فرمود تا درخت را آتش بزنند. بله، درست شنيدي، آتش بزنند، يعني دو عنصر پرستيدني کيش زردشتي را به جان هم انداختند و خود از ميانه گريختند تا شومي قطع چنان سروي دامنشان نگيرد. خوب، مقصود از اين روايت اين است که ديگر اينجا نقطـﮥ پايان يک دوره است، نقطـﮥ عطف است طوري که حتي صاحب تاريخ بيهق يادش ميرود از بلندي شعلـﮥ چنان سروي بگويد؛ يا طول زمان سوختن را متذکر شود؛ يا مثلاً از دودي بگويد که همـﮥ آفاق اين حوزه را گرفته بود؛ لانههايي که سوخته شدند؛ اصناف مرغاني که بر گرد چنان درخت فروزان سرتاپا شعله و دود طواف ميکردهاند. اما ...»
دست برد و گوشـﮥ لحافش را پس زد: «ميبيني؟»
انگشت بر بتهجقـﮥ قالي گذاشته بود: «از همان وقت است شايد که اين سروهاي سر خميده را بر متن قاليهاشان نقش کردند. ببين، انگار روي خودش خم شده باشد، يا شکسته باشد.»
بوي دود را اول راعي شنيد و بعد ديد. چراغ خوراکپزي بود، از گرد کتري سياهشده تنوره ميکشيد و تا راعي بجنبد و فتيله را پايين بکشد، همـﮥ اتاق انباشته از دود بود. گفت: «در را باز کن، مگر نميبيني؟»
دود تا سقف رسيده بود و نخها، قنديلهاي سياه، اينجا و آنجا از سقف آويخته بود. کليد نميچرخيد. وحدت گفت: «نه، فايده ندارد.»
سرفه ميکرد. راعي بلند شد پردﮤ جلو پنجره را عقب زد. منقل را برداشت و پايين گذاشت. باز هم بود. بطريهاي مشروب و نوشابه، خالي و پر، ظرفهاي نشستـﮥ بر هم توده شده، چوب شکستـﮥ وافور. همه را بايست ميگذاشت پايين. کتاب هم بود. پنجره را که باز کرد نسيم خنک تازهاي مثل دست کودکي صورتش را نوازش ميکرد. اما نميشد. بوي دود تا ريههاش رفته بود و سرفـﮥ وحدت پشت سرش نميگذاشت. دلآشوبهاش شباهتي به ظهر نداشت، اما همانطورها بود. نه، نبود. چيزي مثل آونگ در سينهاش از جايي نامريي آويخته بود، بيحرکت، و سنگينياش را نه در گلو، نزديکيهاي سيب آدمش، که در تمام امعاء و احشائش حس ميکرد. چراغهايي اينجا و آنجا روشن بود. بالاخره آنجا گوشـﮥ ساختماني هلال ماه را پريدهرنگ و باريک و بينور ديد. بايست ميرفت. وحدت گفت: «بيا برويم بيرون.»
و سرفه کرد. صداي ماشينها، بوقها، و ترمزها از اينجا و آنجا شنيده ميشد، انگار که مکعبهاي بزرگ و کوچک را خراش هزار هزار صداي دور و نزديک تکهتکه ميکرد.
وحدت گفت: «آن پنجره را ببند، خواهش ميکنم. ميرويم بيرون، همين سر خيابان يک دکـﮥ عرق فروشي هست، دنج است.»
راعي برگشت. پردﮤ دود نازکتر شده بود، و آنجا ميان چهارچوب در وحدت خمشده بر دو زانو سرفه ميکرد. راعي گفت: «نه، من بايد بروم، عذر ميخواهم.»
کفشهايش را که پوشيد، گفت: «دلخور نشو، واقعاً بايد بروم، بگير بايد تنها باشم. براي امروزم خيلي زياد بوده.»
به وحدت که رسيد، دست دراز کرد. وحدت گفت: «پس تو هم ميروي به برج عاج خودت؟»
«آره، بگير برج عاج. اما تو ...»
نه، نميبايست ميگفت. گرفتش و بوسيدش: «وقتي نميتوانيم کاري براي هم بکنيم ديگر زخم زبان چرا؟»
و راه افتاد. به چهارچوب در که رسيد برگشت، گفت: «ببين وحدت، تو حتماً فکرهات را کردهاي، ميداني که تنها با خودکشي ميتواني کاري کني که آدمها جديت بگيرند، از عفت گرفته تا بقيه، همکارهات و حتي بچههات؛ آنهم درست همين امشب. اما اين هم يادت باشد که من يکي تحمل بار اضافي ندارم. ميفهمي؟ ديگر نميتوانم بعد از مرگ تو با اين دلشوره زندگي کنم که ميشد منصرفش کرد و نکرديم، يا من بهخصوص نکردم. در ثاني من به اندازﮤ کافي جسد روي دوش يا حتي توي سينهام، اينجا، دارم که ديگر جايي براي لاشـﮥ تازه نيست ...»
کافي بود. همينها را هم که گفته بود زيادي بود. بايست ميگفت: «با اينهمه بمان!» نگفت. در خانه را باز کرد و بيرون آمد. پلهها تاريک بود. دست به نردهها که بگيري ميشود پايين رفت. اشکال کار فقط در پاگردها بود. نردﮤ پوشيده از ياس طرف چپش بود. پارس سگي نيامد. يکي دو برگ را لگد کرد اما بوي پائيز را حس نکرد. ميدانست که هست در هوا، لاي برگهاي ياس و حتي ميان سرانگشتهاش که بر ميلههاي نرده ميکشيد. بوي دودي که وحدت ميگفت نميگذاشت بشنود، يا بوي مردار. در را که باز کرد ماشين را جلو در ديد. چراغ داخل ماشين روشن بود. در عقب باز بود. عفت گفت: «بفرماييد، محسن ميرساندتان.»
گفت: «چي؟ هنوز اينجاييد؟»
«منتظر شما بودم بفرماييد. محسن غريبه نيست، ميداند، همه چيز را ميداند.»
راعي سوار شد. نميخواست، اما ديگر کاريش نميشد کرد.بازي پيش از او شايد هم از دم ألست بربکم آغاز شده بود. عفت گفت: «به نظر شما من چه کار بايد بکنم؟ خواهش ميکنم صريح بفرماييد.»
نميخواست به صورتش نگاه کند اما مجبور بود. حالا بهخصوص بزکش تندتر ميزد، آنهم از اينهمه نزديک و اينکه ناگهان نور پايين ماشيني يا چراغ تيري، دکاني روشنش ميکرد. گفت: «من نميدانم، گيجم.»
محسن گفت: «ولش کن، خواهر. اين مردک لياقت ...»
راعي گفت: «خواهش ميکنم نگه داريد. من پياده ميشوم.»
عفت گفت: «تو دخالت نکن، اين زندگي من است نه تو.»
نگه داشته بود و قبل از اينکه راعي دست دراز کند در جلو باز بود و محسن بيرون ايستاده بود. در را محکم بسته بود. عفت گفت: «محسن، محسن!»
از جوي آب پريد. از کنار پيادهرو ميرفت، دو دست در جيبهاي شلوار. عفت گفت: «به جهنم.» و لغزيد جلو فرمان. به محاذات محسن که رسيدند نگه داشت و چند بار بوق زد. محسن نگاه نکرد، بعد هم پيچيد توي کوچهاي.
راعي گفت: «اجازه بفرماييد من بروم. شما شايد بخواهيد با اينها زندگي کنيد، آنوقت از حالا ...»
راه افتاده بود. گفت: «گور پدر همهشان. آدم که نميتواند به همه حساب پس بدهد.»
حرف وحدت بود. هنوز هم در او حرف ميزد. گفت: «پس اجازه بفرماييد من هم بيايم جلو. اين طور که خوب نيست.»
نه، نميبايست. بوي عطرش، بهخصوص حالا، ناراحتش ميکرد. شيشه را پايين کشيد. سيگارش را در آورد: «اجازه ميفرماييد.»
«خواهش ميکنم.»
عفت گفت: «جواب من را نداديد. البته مجبور نيستيد. اما من ميخواستم، آنهم حالا که باش صحبت کردهايد، بفرماييد من چه کار کنم.»
«مگر خودتان تصميمي نگرفتهايد؟»
«گرفته بودم، اما فکر نميکردم ممکن است به اين قيمت تمام بشود.»
«به چه قيمتي؟»
«همان که توي کاغذش نوشته بود. در اين مورد که حرفي بهش نزديد؟»
«چرا، متأسفانه. از دهنم در رفت. شايد هم چون عصبيام کرد گفتم.»
«چي گفت؟ نظرش چي بود؟ واقعاً ميخواهد چه کار کند؟»
«دقيقاً که نميشود گفت، يعني اين امکان هست که همين امشب کار را فيصله بدهد و يا ... راستش نميدانم. خودتان بهتر ميشناسيدش. در اين گونه موارد کافي است آدم کتابي را باز کند و شعري بخواند، آنقدر تلخ، که ببيند بدتر از اين هم سابقه داشته؛ و يا مثلاً يک قمري بيايد روي هرﮤ پنجرﮤ آدم بنشيند.»
«پرده را انداخته است.»
«بله، ديدم، وقتي هم من پنجره را باز کردم گفت : "لطفاً، آن پنجره را ببند." با اينهمه نميشود پيشبيني کرد.»
«يک روزي من ميتوانستم، همه چيزش برايم آشنا بود. حتي ميتوانستم بگويم که حالا مثلاً چي فکر ميکند. اما يکدفعه عوض شد. نفهميدم چرا. مطمئنم که ربطي به اعتياد و نميدانم ترکش نداشت. حالا هم نميکشد. اما با وجود اين عوض شده است، طوري که فکر ميکنم غريبه است، اولين بار است که ميبينمش. تازه حرفهاش، کارهاش آنقدر ضد و نقيض است، آنقدر شلوغ است که گيجم کرده است. ببينيد، شما باور ميکنيد آدمي به دلرحمي وحدت سگ همسايه را کشته باشد؟»
راعي گفت: «پس براي همين صداي پارسش را نشنيدم؟ هر وقت ميآمدم، تا به کنار نرده ميرسيدم پارس ميکرد.»
«وحدت هم همين را ميگفت، ميگفت: "ساعت دوازده وقتي آدم مست باشد، تا در را باز ميکند و قدم در راهرو ميگذارد يکدفعه با آن صداي نخراشيده چرت آدم را ميدرد." يک ماه پيش يک روز عصر ديدم نشسته است کنار نردهها. سگ آن طرف نرده بود. پارس نميکرد. تکهگوشتي جلوش بود، داشت بو ميکرد. دويدم پايين. بهش گفتم: "نکند چيزي توش ريخته باشي؟" گفت: "نه، ميخواهم باش دوست بشوم. راهش همين است." سگ که تکهگوشت را خورد خيالم راحت شد. اما باز بهش گفتم: "اين سگ قيمتي است، ميبيني که. تربيتشده است. مبادا بلايي سرش بياوري." گفت: "خيالت راحت باشد. ديگر درست شد." اما باز شب که آمد غر ميزد، فحش ميداد به هر چه سگ است و بهخصوص سگهاي اصيل. ميگفت: "اين اقلاً روزي دو سه کيلو گوشت لخم نفله ميکند تا شب بيايد کنار نرده و يکدفعه توي دل آدم پارس کند."»
چراغ که سبز شد راعي پرسيد: «بالاخره چي شد؟»
«راستش نفهميدم. از گريـﮥ پيرزن فهميدم که سگ طوريش شده. ميگفت: "حتماً کار دزد بوده." شب که وحدت آمد بهش گفتم. گفت: "بله، فهميدم. پارس نکرد." بعد هم شنيدم که توي اتاقش ميخواند:
امـروز بکـش چو ميتـوان کـشت / کاتش چو بلند شد جهان سوخت
مــگذار کــه زه کــــند کــــمان را / دشـمن که به تير ميتوان دوخت
«گفتم: "کار تو نباشد؟" گفت: "خواهش ميکنم. تو ديگر امشبم را خراب نکن، براي اينکه اين اولين شبي است که تا در را باز کردم چيزي از توي تاريکي، از پشت آن نرده و ياس لعنتي پارس نکرد." گفتم: "اما اين را هم بدان که پيرزن داده است تشريحش کنند، ميخواهد بداند چي شده که يکدفعه افتاده و مرده. ميگفت، ديدم افتاده کنار نرده، به پشت، و پاهاش ميلرزد. وقتي من رسيدم پوزهاش را ماليد به پام." باز خواند:
دمي آب خوردن پس از بدسگال
بعد هم از من پرسيد: "تو ميداني مصرع دومش چيست؟" و باز همان را خواند. گفتم: "گفته شکايت ميکنم، گمانم کلانتري هم رفته."»
راعي گفت: «فکر نميکنم کار وحدت باشد.»
«نه، کار خودش است. مطمئنم. آن شب آنقدر سرحال بود که نگو، انگار چهار پنج سال پيش بود. نصفشب آمده بود کنار تخت من. از خواب که پريدم ديدم نشسته دارد نگاهم ميکند. گفت: "نترس، کاريت نداشتم. فقط داشتم نگاهت ميکردم." گفتم: "چرا بترسم؟ مگر چي شده؟" گفت: "تو خوبي." نميدانم گفت: "فرشتهاي، اما هر چه پيش آمد مرا بايد ببخشي. من لياقت تو و بچهها را ندارم." حتي خواست دست من را ببوسد. مست نبود. اما چشمهاش طوري بود که ترسيدم، فکر کردم نکند ... نه، احمقانه بود، ميدانم. اما خوب، جاي ترس هم داشت، آنهم وقتي پنج شش ماهي بود که پا توي آن اتاق نگذاشته بود. وقتي رفت بيرون، بلند شدم در را از تو چفت کردم.»
«نکند فکر کرديد ممکن است بلايي سر شما و بچهها بياورد؟»
«بله، عيناً. اما من که گفتم احمقانه بود. خوب، چند ماه پيش توي روزنامه خوانده بودم که مردي زن و سه بچهاش را کشته، بعد هم روي ديوار سياهـﮥ قرضهاش را نوشته. عکس سياهـﮥ قرضها را انداخته بودند. وحدت هم خوانده بود. اما حرفي نزد. معمولاً اگر چيز جالبي ميخواند ميآمد براي من هم ميخواند. وقتي هم بهش گفتم، گفت: "نخواندم." رفتم آوردم، نشانش دادم. سرسري نگاهي کرد. بيشتر عکس ديوار اتاق جلبش کرد. رفت ذرهبينش را آورد و بعد هم رقمها را نوشت و جمع زد. گفت: "يکصد و پنجاه هزار و صد و بيست تومان." گفت: "ببين، اشتباه کرده. درست جمع نزده. انگار نوشته يکصد و پنجاه هزار و پانصد و بيست تومان." گفتم: "يعني اگر اشتباه نميکرد ...؟" گفت: "نه، اما آدمي که نتواند يک جمع ساده را حل کند چارهاي نداشته. تازه مطمئنم که اين يکيش بوده. بقيـﮥ ديوارها چي؟ شايد هم چيزهايي نوشته بوده، آنهم با خون گلوي بريدﮤ خودش." گفتم: "تو که گفتي نخواندهاي؟" گفت: "خوب که چي؟" بعد هم گفت: "تو همهاش به فکر زن و چند تا بچهاي. خوب، من هم هستم. آنها که گناهي نداشتهاند. اما اگر مرد ديوانه نبود _ که حتماً نبوده _ ببين چه زجري کشيده آنهم از وقتي که ديده نميتواند، يا از وقتي تصميمش را گرفته تا وقتي که جان کندن آنها را ديده. بعد ديگر البته آسان بوده، ميتوانسته، حتي اگر با يک تيغ معمولي باشد ميشود بريد."»
چهارراه آشنا ميزد. سر پيچ ميرسيدند به جلو ساختمان. راعي گفت: «پس براي همين رفتيد خانـﮥ پدرتان، بچهها را هم برديد؟»
«خوب، يکيش اين بود.»
«ديگر چي؟»
نگه داشت درست جلو در ساختمان. ماشين را خاموش کرد، گفت: «من نميخواهم بچههام زير دست چنين پدري بزرگ شوند. ميفهميد؟ خودم کار ميکنم. شايد هم بروم يک ده، شهرستان دورافتاده معلم بشوم.»
«بعد از ده بيست سال به بچهها چي جواب ميدهيد؟»
«که چي؟»
«هيچ. همين که چرا. ميفهميد که؟ گاهي بيآنکه حرفي بزنند از آدم ميپرسند.»
«آنوقت ديگر مياندازمشان بيرون، يا اگر وحدت باشد نشانيش را ميدهم ميگويم، خودتان برويد و ببينيدش.»
«اگر نباشد چي؟ ميدانيد که با يک مرده، با شبح يک آدم نميشود جنگيد.»
«ترس من از همين است. براي همين هم خواستم کمکم کنيد، به من و بچهها و به وحدت، کاري بکنيد که اينطورها نشود.»
«من که گفتم، باور کنيد نميشود پيشبيني کرد، متأسفانه وحدت تيزتر، باريکبينتر از آن است که بشود چيزي ازش پنهان کرد، آنهم وقتي ميبيند پشت سرش همه چيز ويران است و در کنارش و حتي جلوش هيچ نيست.»
پرسيد: «پس ميگوييد من چه کار کنم؟ براي اينکه مبادا کاري بکند که ديگر نشود جبرانش کرد هر کاري بفرماييد ميکنم.»
«حتي برگرديد؟»
«نه، اين يکي نه، براي اينکه خودش هم نميخواهد. راستش حس ميکنم خودش ميخواست همينطورها بشود، خودتان هم که گفتيد.»
«نميدانم. به هر صورت بدبختي اين است که نميشود بار کسي را به دوش گرفت، اگر بتوانيم و بکنيم بيشتر ترحم کردن است. در ثاني وقتي سقفي دارد ميريزد، ديگر نميشود زير آوار ايستاد و گفت، ببين چه اسليمي قشنگي يا حيف آن گوشواره، و نميدانم اين بتهجقه.»
«خوب، من هم براي همين _ به قول وحدت _ فرار کردم.»
«بله، وحدت هم حرفش همين است. اما اگر دو نفر، يا مثلاً چهار نفر _ مثلاً شما و وحدت و بچهها _ نتوانند مسألهشان را حل کنند با همـﮥ جهان نميتوانند ... نه، ببخشيد، اينها همه لازم و ملزوماند، سقف را که برداري ديگر کانون خانوادهاي، اجاقي نميماند، يا ... ببخشيد، من باور کنيد ديگر نميتوانم فکر کنم. اينجا هم چندان جاي خوبي نيست.»
ماشين را راه انداخت. گفت: «گمانم کوچـﮥ حکيم نظامي بود؟»
و پيچيد. راعي نميخواست. تنها کار ممکن اين بود که همانگونه که وحدت، قصـﮥ سرو را برايش ميخواند، يا حتي اجرا ميکرد. گفت: «همينجاست.»
کنار زد، پيش و پس رفت. ماشين که خاموش شد، گفت: «شما که از من نميترسيد؟»
«چرا بترسم؟»
«خوب، همينطوري گفتم. خواستم بگويم باز ميتوانم با شما حرف بزنم؟»
«چرا نه؟ هر وقت مايل باشيد.»
«نه، همين حالا، امشب.»
در باز بود. گفت: «شما بفرماييد.»
تاريک بود. تو رفت. چراغ را زد. و بعد کنار پلهها ايستاد. چه عطري زده بود؟ بوي گلي نبود، يا گلي نبود که او بشناسد. صداي پايش نميآمد. بر پاگرد اول ايستاده است، حتماً. راعي گفت: «طبقـﮥ چهارم است. اما من، اگر اجازه بفرماييد ...»
«ميدانم: چيزي نداريد. اما آخر اتاقتان که بدتر از اتاق وحدت نيست.»
تا عفت به پاگرد سوم برسد ديگر رسيده بود و کليد هم توي دستش بود، هر دو کليد. نه، نميگذارند. نميشود. در را باز کرد. چراغ خاموش بود. اين اندوه هميشگياش بود از اين پس، يا از وقتي مادر ديگر نبود _ گيرم در شهري ديگر کنار سماور نشسته و صداي قلقلي که مثل لچک سرش هميشه بود _ تا حالا که ميبايست چراغش را روشن کند و همه چيز را از ابتدا آغاز کند. خوب، همين است که هست. بايد هم. گفت: «شما بفرماييد بنشينيد من يک چيزي ميآورم. خودم هم گرسنهام.»
توي يخچال چيزهايي داشت، نان و پنيري، ميوهاي. عفت گفت: «من هنوز زنم، تا شما سيگاري بکشيد يک چيزي ميآورم.»
و به طرف آشپزخانه رفت. راعي در رو به مهتابي را باز کرد. ميزي را بيرون گذاشت. صندلي چرمي خودش را اين طرف و يک صندلي راحتي طرف ديگر گذاشت. چراغ مهتابي را بعد هم ميتوانست روشن کند. نگاه کرد. نه، فرصت شمردن نبود، يا ديگر ميدانست. پنجره روشن بود، گيرم که رديف دوازدهم از طبقـﮥ هفتم يا هشتم.
عفت سيني به دست وسط اتاق ايستاده بود: «چرا بيرون؟»
«عادت کردهام. در ثاني دلباز است.»
توي سيني چند بريدﮤ نان بود و ظرفي پنير و يک قالب کره. شيشـﮥ مربا يادش نرفته بود. دو بشقاب با کارد و چنگال و قاچي خربزه. نيمي را نميبايست ميآورد. اما فقط يک ليوان آورده بود. وقتي نشست، گفت: «چاي هم اگر خواستيد همين حالا حاضر ميشود.»
و شروع کرد. تکه ناني برداشت، برشي پنير رويش گذاشت: «حالا هم من بايد تعارف کنم؟»
راعي هم نشست. تکهاي نان و برشي کره. قاشق مرباخوري يادش رفته بود. با همان نوک کارد هم ميشد. عفت گفت: «يعني ممکن است ...؟»
نگاهش کرد: «بله، و شايد هم همين حالا، درست همين لحظه که من و شما اينجا نشستهايم.»
«خوب، به فرض که درست باشد، من ناچارم انتخاب کنم، يا او يا من و بچهها.»
«بچهها؟ بله، بچهها.»
و خورد، يکي دو لقمه. عفت گفت: «يعني ميفرماييد بچهها مهم نيستند؟»
«همهچيز مهم است، حتي اين تکهپنير. هيچچيز هم فينفسه نه مهمتر است نه بهتر. اما همين تکه نان و پنير ميتواند جايي آدمي را از مرگ نجات دهد و جايي ديگر خوراک گربهاي سير بشود، يا توي قفسهاي کپک بزند. تازه من نميفهمم، شايد چون پدر يا مادر نبودم، اما آخر مگر چي شده که آدمها تا به بيست و پنج يا سي رسيدند همـﮥ هم و غمشان ميشود بچه، آيندﮤ بچه، انگار خودشان ديگر مردهاند؟»
«نه، شما نميفهميد. خودتان هم گفتيد. آدم اصلاً اين فکرها را نميکند، فقط ايثار ميکند، بيآنکه بفهمد. دليل وجوديش همان بچهها ميشوند.»
تلفن زنگ زد. راعي گفت: «حالا؟»
عفت هم بلند شده بود: «نکند خودش باشد؟»
همچنان زنگ ميزد. محسن بود، خودش گفت. راعي گفت: «چي شده؟»
«عفت آنجا است؟»
«بله.»
«ميخواهم باش حرف بزنم.»
«طوري شده؟ تو کجا هستي؟»
عفت پرسيد: «وحدت است؟»
از آشپزخانه ميپرسيد. گفت: «نه، محسن است. ميخواهد با شما حرف بزند.»
«حالا ميآيم، بگذاريد چاي را دم کنم.»
تا عفت برسد، پرسيد: «وحدت را ديديش؟»
«پس کجاست؟»
«خودت که ميشناسيش. توي آشپزخانه. گوشي دستت باشد.»
تا عفت برسد همچنان گوشي به دست ايستاد. از آنجا پنجرﮤ روشن يا تاريک را نميتوانست ببيند. پنجضلعي نامنظمش تنها تکهاي از آن کلاف بود، نقطهاي از خطي که هيچوقت راست نيست. نميشود، نميگذارند. عفت گوشي را گرفت: «چي شده؟»
راه افتاد. تا در راهي نبود اما از ميان صندليها بايست رد ميشد. خودش بود. احتياجي نبود که بشمارد. در چهارچوب پنجره ايستاده بود و پرده مثل شالي بر دوشش آويخته بود. به دستي انگار خرمن موهاي _ شايد سياه اما بر شانه ريختهاش _ را ميپيچاند. دست ديگرش بر چهارچوب بود. پيراهني آبي به تن داشت، آستينبلند. جهت نگاهش به همين طرفها بود. عفت ميگفت: «خودش کجاست؟»
نميگذارند. نگاهش ميکرد. باز پرسيد: «تو گشتي، همهجا را، حمام را؟»
باز گفت: «بگرد خواهش ميکنم، همين حالا برو ببين، من گوشي دستم است.»
و به راعي گفت: «اتاقش را آتش زده، اما خودش نيست. وقتي محسن رسيده ديده مردم جمع شدهاند توي کوچه. دود داشته از پنجره بيرون ميزده. بالا هم که رسيده ديده همسايهها دارند در را ميشکنند. گفته، من کليد دارم.»
راعي گفت: «خودش چي؟»
«گفتم که، ميگويد رفته.»
و گفت: «نيستش؟ پس رفته. تو همانجا باش، من حالا ميرسم.»
و به راعي گفت: «شما نميآييد؟»
«کجا؟»
ديد، ميبيندش، آنهم اينطور که او ايستاده است و نگاه ميکند. درست همينجا را. تا مگر عفت را نبيند، گفت: «باشد.» و به طرف در راه افتاد.
«پس همين بود که ميگفتيد؟»
«چي؟»
نگاه کرد. نبود. پنجره خاموش شده بود. حالا بهتر ميتواند ببيندش آنهم اين موي کوتاه رنگکردهاش را. عفت گفت: «هنوز ايستاده.»
«نميآييد برويم؟»
«ميدانيد همه چيزهاش را ريخته وسط اتاق، حتي قالي را، بعد هم آتششان زده.»
راعي که در را قفل ميکرد، پرسيد: «کتابهاش چي؟»
«نه، گمان نکنم. چيزي که طول نکشيد. محسن زود رسيده، يکي دو سطل آب که ريخته آتش خاموش شده. ميگفت، دود ميکند، هر چه هم آب ميريزم چارهاش نميشود.»
ميدانست، حتي انگار ديده بود. دست به پاگرد گرفت و پيچيد. باز هم بود، هست. تبري ميآيد و قطع ميکند. گفت: «حتماً نفت چراغ خوراکپزي را ريخته روشان.»
عفت گفت: «آنقدرها که نفت نداشت.»
«همين که يک گلهجا روشن بشود و آتش خانه کند، کافي است.»
سرو را هم ميگفت، گشنبيخ، سهيقد، انگار که خود شعلهاي باشد سبز. براي همين شايد با سري خمشده بر خويش ميکشند، همانطورها که شعله خم بشود، وقتي باد بوزد.
ماشين که راه افتاد، عفت پرسيد: «پس يعني کجا رفته؟»
«نميدانم.»
«به شما حرفي نزد؟»
«نه، اما من بهش گفتم که حوصلـﮥ حمل جنازه ندارم. گفتم، براي اينکه جدي بگيرندت ظاهراً بايد خودکشي کني، همين امشب، اما من _ به خاطر خودم گفتم _ نميتوانم، تحمل بيشتر از اينش را ندارم.»
پيچيدند. گفت: «نکند بيايد خانـﮥ من؟ خودش گفت، ميخواهد يک هفتهاي بيايد.»
«پس شما نميآييد؟»
«مگر فرقي هم ميکند؟ گيرم که دو کتاب سياهشدﮤ دودهگرفته را از آنجا بيرون بکشم، يا من هم يکي دو سطل آب روي آن قالي بريزم؟»
نگه داشت. راعي گفت: «اگر پيداش شد تلفن ميکنم. مطمئن باشيد.»
«ميخواهيد برسانمتان؟»
«نه، با تاکسي ميروم. متشکرم.»
نه ديگر سوز سرمايي در ميان نبود، اگر هم بود دور بود، در زمستاني که در پيش بود، يا همـﮥ زمستانهايي که از سر گذرانده بود. خط راست از هزاران نقطه، از بينهايت نقطه درست ميشود، پشت سر هم و بيفاصله، خطي از اينجا تا آن درخت يا ... تا کجا؟ صف ميبندند، پشت سر هم. سرک ميکشند تا بشمارند، آنها را بشمارند که کم ميشوند از اول صف، که ميروند بليط بهدست. پولهاشان را ميشمارند، اول اسکناسها را و بعد پولهاي خرد را و دوباره. اسکناسها را توي کيف بغلي ميگذارند و پولهاي خرد را توي جيب کت يا جيب کوچک شلوار. اول فاصلهاي هست، هر آدم نقطهاي است که پشت سر يکي ديگر است. بعد ديگر حس نميکني، يک قدم جلوتر که بگذاري گذاشتهاي. کم شده است، يکي. و پشت سر کسي ايستاده است، کساني که آدم را به حساب ميآورند. يکي جلوتر از من است که هست. وجود دارم.
«من سه بار ديدهام، فيلم خوبي است.»
تا گيشه، تا در اتوبوس، بعد پهلوي هم، کنار هم. اما توي پيادهرو حساب از دست آدم بهدر ميرود. هميشه کسي هست که از روبهرو ميآيد، کسي که بر خط مستقيم نميآيد. دو يا سه تا در امتداد خط تو ايستادهاند. گامهاي بچهها هشتاد سانتيمتر نيست. بايد دور زد. ايستاد و يا از ميان دو زن رد شد. بلند قد. به لمحهاي ميتوان بر آن پوست گرم و سبزه دست کشيد و به شانهها رسيد و بعد به برجستگي سينه، انحناي پستانها. کي بود؟ نميشود دقت کرد، يا ايستاد و پرسيد. دارند، همه آلبوم دارند. به ديوار اتاقهاشان حتي گاهي عکسهاشان را ميآويزند. منم. لبخند به لب و دست بر شانـﮥ زني که حالا ديگر نيست. ميميرد، من هم. براي همين ميخورد، و هر شب؟ اينجا ايستاده ميشود خورد. خردل هم دارد. بر آن چهارپايـﮥ بلند خالي ميشود نشست. هميشه کسي پيدا ميشود که ليوانش را بلند کند: «بهسلامتي!»
«نوش!»
هست، باز هم، سر همين کوچه. تربچههاي نقلي در يک بشقاب و گرد بر گردشان چند پر از هر چه سبزي و هر چه بو که در مزرعههاي صيفيکاري هست.
«اجازه بفرماييد حساب کنم.»
اينجا زيرزمينش بهتر است. دنج است. ساعتها ميشود نشست و با عرق بازي کرد. کبابش بد نيست. استکان چرا در ميان آن انگشتان گرهدار نميشکند؟ روي ميزشان فقط بطري هست و ماست. يک قاشق ماست کافي است تا ديگر تلخ نباشد. ماست و موسير هم بد نيست. صلاحي حالا حتماً دارد گوشها را ميکشد، با گوشوارهاي کوچک، قطرﮤ آبي که از پرﮤ گوش چپ آويخته است، نميچکد، اما بايد به گونهاي بشود که انگار پلک اگر بزني ديگر چکيده است، نيست. آلبوم بايد داشت، و روي جلدش عکسي باسمهاي از همانها که ساقي دارد، جامبهدست، افشانموي، سياه و شکندرشکن، با دامني بلند و چرخان، چينچين، نه از باد. پستانها کوچک، گرد چون ترنج، در ستر چند چين کوچک و ظريف ساتري از تور. ابروها کشيده و کماني، به هم پيوسته. لبها کوچک، نقطـﮥ موهوم يا جوهر فرد.
سايه نميزدند. نيستند، يا زميني نيستند، حضوري است در لامکان. مکان سايه ميخواهد، همانگونه که طرح زن صلاحي روي آن تخت و زير آن چادرنماز سياه با گلهاي سفيد به تاريخ 17/7/48. اللّهم انس وحشته، يا حتي اضطراب مرا. نه. همين است که هست، پنجضلعي نامنظمي است و روزنامهاي که تا حالا باد حتماً برده است. اينجا ميشود ايستاده خورد، يک چتول و يکي دو گوجـﮥ سرخ. يک جرعه، تلخ، و رويش برشي سرخ و نمکزده. صلاحي ميگفت: «جاي آداب تخليهشان چي ميتوانيد بگذاريد؟»
همينهاست ديگر، يا حداقل آداب من همينها شده است که در سنت نيامده است، روايت نشده است، معلق ميان دو هيچ، لخت و عريان بر قلهاي و خبره به درهاي، هماکنون و اينجا، در مکان. قلنا اهبطوا. ميافتم.
نان و نمکي، همين، يا نان و سرکه، و نه بيش. حتي نان و نمک و سرکه اسراف بوده است. ايستاده بود و نگاهم ميکرد، سروي به پيرهني آبي و موها را به دستي ميپيچاند. گيسوان را به هر دو دست ميبافند. اينجا هم هست. ديگر بايد خلوت باشد. روي ميزهاشان آنقدر بطري هست که آدم ميماند که اين سه نفر و اينهمه، اينهمه ظرف، بشقابهاي پر از هرچه استخوان. نان و نمک فقط، همانگونه که شيخ بدرالدين بود، يا شد از پس آنکه راندﮤ درگاه شد، مانده بر خاک، به ملعنت هبوطي ديگر گرفتار، دو دست پير و لرزان بر جلد چرمي کتابي. نه، نميتواند، شيخ را ديگر وقتي نمانده است، از پس آنکه عبادت همي کرد هفتاد سال خداي را و هرگز يک طرفةالعين عاصي نشد خداي را، عزوجل.
آن ساعت شيطانرا بر وي آمد سالخورده اما زيبا، روزگار دراز بر او بر آمده اما به تازگي برنايان، گيسوان فرو هشته بر شانه و ريشي خضاببسته، بيهيچ نشاني از پيري جز شکوه ايشان. گفت:
«من خداي زمينم، و آن که او را هفتاد سال پشت دو تا ميکردي خداي آسمان بود. جزاي خدمت چندينسالهات اين بود که ديدي. يک بار مرا سجده کن تا ترا خلاص کنم.»
در روايت آمده است که برصيصا سجده کرد و در کفر بر دارش کردند. شيخ بدرالدين ميگويد: «برو! ميشناسمت. ديدهامت بارها. وقتي آمدي به صورتي ديگر، سرشته از نور، و روزي سروي به پيرهني، گيسوان افشان.»
کتاب به سويي مياندازد و برميخيزد، تکيه نه بر عصاي پدر، که بر دو پاي لرزان. همانگونه که او بود، صلاحي بود، يا وحدت. همه را توده کرده است و شعله که برخاسته بيرون زده است. نه، ديگر شمارشي هم در کار نخواهد بود. فاصلـﮥ تيرها، درختها و حتي از اين دکان تا آن يکي را ميرود، و ناگاه ميبيند به چهارراهي رسيده است. چمن سبز روشن وسط ميدان را برگ پوشانده است. گفته بود: «اينجا مسائل همه ريز و جزئياند.»
بود، اما نه جدا از هم، آنطور که هر خانه هست با ديوارهاش و دري که بسته است بر هر چه که ديگري. گوشت و آبگوشت دارند. از بويش ميشود فهميد. ميکوبند با گوشتکوب چوبي. يکي دو بشقاب کافي است. کاسـﮥ آبگوشت را وسط سفره ميگذارد. يک کاسـﮥ چيني ترشي هم کنارش. ترشي هفتسبزي بيشتر ميچسبد. پنير هم هست. اول يکي دو لقمه نان و پنير و سبزي ميخورند.
«چند دفعه بگويم که سر سفره بايد آب باشد؟»
نانهاي مانده را توي کاسه تريد ميکنند. دور تا دور مينشينند، بر زمين و دور سفره، يا گرد سيني مسي قلمکاري شده.
«هنوز غلام نيامده. يک کم صبر کنيد.»
نميشود. تا کي ميشود نان و پنير خورد؟ همه با دست، با پنج انگشت. اول دست پدر لقمهاي برميدارد و بعد مادر و بچهها آخر از همه. ميجوند. نانهاي تازه را با گوشت و نخود ميخورند. سبزي بايد سر سفره باشد. پياز هم بد نيست، با مشت هم ميشود شکستش.
«قاتق کنيد.»
تکههاي بزرگ نان با کمي گوشت و نخود. چند گوجه کافي است تا طعمش بهتر شود، خوشرنگش کند.
«بقيهاش را بگذاريد براي صغرا. کوچک است، نميتواند تند بخورد.»
چلو و خورشت پختهاند. دل را مالش ميداد، با آن رنگ سبز سير سبزيهاش و گوشتهاي تکهتکه شده بر متن سبز سيري که هنوز بخار ميکند و عطر ليمويش را تا کوچه ميآورد. ليمو را درسته هم ميشود تويش انداخت. يک سوراخ که داشته باشد کافي است.
توي آشپزخانهشان نشسته بودند، دور ميز، چهار طرف ميز. بويي نيست. چراغشان خاموش است. باشد. ميآيند، هر جا باشند. سماور چه زود به قلقل ميافتاد. استکانها برق ميزد، هميشه. سماور را ماهي يک بار با گرد آجر ميشست. براي پدر يکدست ميريخت، قندپهلو. دو تا پشت سر هم ميخورد. سيگاري برميداشت. تهش را چند بار پشت دستش ميزد. توي چاي بچهها آب سرد ميريخت، از مشربـﮥ دم دستش. چاي دو رنگ. بايد اول آب جوش ريخت، شکر دو قاشق پر يا قند سه تا چهار حبه. خوب بههمش ميزد. بعد قاشق را روي سطح آبجوش ميگرفت و چاي را درست توي قاشق ميريخت، باريکهاي رنگ که در قاشق سيرتر ميزد و وقتي از آن سرريز ميکرد همانقدر که سطح آب جوش را عنابي ميکرد، سايه ميزد، ديگر استکان پر شده بود.
«منام ميخوام.»
آب که صاف باشد چاي خوشرنگتر ميشود. چاي را بايد خورد، حتي اگر دو رنگ باشد. مگر تا کي ميشد نشست و تماشايش کرد، يا خمشده، آن رنگ عجيب ميان چاي و آب جوش را نگاه کرد؟ بههم ميزديم، همهمان، حتي حالا، اگر زنده بود و ميريخت. کمرنگ ميشود، زرد يکدست، با چند پري چاي، معلق، تا بشود گفت که چاي است. ميخورديم. هيچوقت نگفته بود: «نميخوام، اين که کمرنگه.»
در لباس خانه و رو به پنجره ايستاده بود، تاريک بود. باشد. پلهها را نشمرده بود. دو تا يکي آمدهام، حتماً. پاگردها يادش نبود، و حتي اينکه در را باز کرده باشد. براي همين چيزهاست که به خانه ميروند، غروبنشده؟
«بابا جان، سلام.»
با دو گونـﮥ گلانداخته و دو چشم سياه براق. موهايش را شانه کردهاند. بافته است و با روباني سرخ بسته. پيشبندبسته پشت سر بچه ايستاده است. همين چيزهاست، جزئي، لحظهاي. آب قناري يادت نرود. دانهاش تمام شده است، حتماً. يادش نميماند. بايد بروم. و آن صداي صاف و شفاف تمام ساختمان را ميلرزاند. ميشود بود، ادامه داد، و حتي در فنجاني چاي ريخت، گيرم که آن رنگ عجيب ميان چاي و آب جوش را نميشود ديد، همانجا که چاي رنگ ميباخت، انگار که حاشيـﮥ ابرهاي طرف مغرب بود، نه غروب اينجا که هميشه ناقص است و چيزيش پشت ساختماني مانده است، و اگر بروي از طبقـﮥ اول به چهارم و حتي ششم يا دوازدهم، باز ساختماني ديگر هست که نميگذارد، يا حداقل ميلهاي که پردﮤ صورتي را دو نيمه ميکند.
صلاحي ايستاده است و ميکشد. حالا به انگشتهاي پا رسيده است، به ناخن پا. صورتي ميزند، يا عنابي کمرنگ. رنگ و روغن ميخواهد. وقتي که خون بايستد چي؟ بيرنگ است، سفيد است. فقط طرح ميکشد. بقيه را خودش ميداند، به ياد ميآورد که چطور بوده است. همان خطوط اصلي کفايت ميکند. طرح شکن موها را ميکشد تا بقيه را خودش فقط به ياد بياورد. دست کشيده است، بارها. و نگاه کردن بر عورت زنان مکروه است. نبض هر دقيقه هفتاد مرتبه ميزند. نميزند. آينه ديگر فايدهاي ندارد. از بخار روي آينه فهميده است که ديگر نميزند، سفيدي گونهها و کشيدگي بيني و چشمهاي باز خيره کافي نبوده است. و حالا با چشمهاي بسته زير آن چادر نماز سياه با گلهاي ريز دراز کشيده است. پرندهها که ميميرند کوچک ميشوند، قناريها بخصوص _ پرهاشان چه زود کنده ميشود _ آنقدر کوچک که باورت ميشود ميتوانسته است از ميان ميلهها بپرد و نپريده. آدمها هم کوچک ميشوند، آنقدر که ... به کجا بروند؟ لباس خانـﮥ صلاحي راهراه است با جيبهاي گشاد. آدم احساس خنکي ميکند، سبکتر ميزند. به پوست بدن نميچسبد. نسيم ميتواند به پوست برسد. اگر از هر عضو طرحهايي بکشد، جدا جدا، از پا چند طرح، از دست هم ...
«احمق!»
چطور ميشود اينها را چسباند؟ پهلوي هم ميگذارد و خم ميشود: «اين دست است. اين انگشت شست، اين هم ...»
«احمق!»
حقش همين است آنهم وقتي گوش خوب نشده باشد، گوشواره به نسبت انگشت شست يا چانه بزرگتر بزند، و تازه آن يکي سينهبند بيشتر بهش بيايد. پردﮤ قلمکار را آويخته است تا باد نيايد، تا باد خطوط موها را، کاغذها را به هم نريزد، به تدارک مافات. نه، نميشود. نميتواند.
اگر حالا جاي من بود ميکشيد. ابعاد کاغذ را چهارچوب ميگرفت. اشکوب اول از بالا هميشه تاريک است. چند مهتابي؟ اول خطهاي عمودي و افقي را بايد کشيد. هر خط افقي اشکوبي را از اشکوب ديگر جدا ميکند. دوازده اشکوب و يکي هم همکف. بيست و پنج خط عمودي هم کافي است. اشکوب اول را سايه بايد زد. نه، سياه بايد باشد. سياه يکدست. کسي نيست. خالي است. «الف» براي اشکوب اول، «ب» اشکوب دوم. «ب يک» بزرگتر است. مثل آجرهاي گنبدها يا ديوارها درست کردهاند. هر مهتابي درست زير ستون ميان دو اتاق بالا است. براي همين است که «ب يک» بزرگتر است، دو اتاقه است شايد. اما همان يک در و يک پنجره را دارد و يک مهتابي. طبقههاي زوج اينطور است. سفيدي کاغذ براي روشن بودن است، هميشه روشن. «هـ دوازده» چي؟ تاريک است، حالا. اما ديگر ميشود نشمرده گفت کدام است، با وجود آنهمه چراغ. توي آسمان در آن دور دستها نميشود فهميد که کدام ستاره نيست، نابود شده است، مثل همان اتاقهاي ديگر آنطرف 27 و 28. اما اين يکي هست، حتي اگر نباشد، تاريک باشد، مثل ستارهاي که هر شب بارها رصدش کرده باشي. «هـ يک» روشن است، هميشه، با دو گلدان بزرگ در دو طرف مهتابي و صندلي راحتي در وسط. «هـ دوازده» را سايه بايد زد. سياه يکدست براي هميشه تاريک، سايه براي پنجرههايي که گاهي روشناند. هر شب بايد يکي کشيد. و اگر همين حالا بهناگهان روشن شود؟ براي همين شايد معشوق کلي، درخت کلي را ميکشيدند که اهل علم را مشغولي نيست به حالالفاظ _ جزوي_ و معنيهاي جزوي، بلکه شغل ايشان به معنيهاي کلي است، همان که از هزار ديدار و پرهيز در ذهن ميماند، انگار که همـﮥ عياريهاي از اين پس نيز همينطورهاست که حالا، دستي نه که طرحي از دستي، نه بر شاخـﮥ درخت يا بر چهارچوب پنجره که معلق ميان هست و نيست، ميان ديدار و پرهيز، و حتي نه قائم بر آرنج که اتفاق را يا غلط افتاد کار را اکنون بدينگونه است که هست، که اگر هم از پس پلکزدني نقش را صورت ديگر شده باشد همانگونه ميبيني که ديدهاي. انگشت شست و اشارت برافراشته و آن سه ساقـﮥ کوچک خمشده بر خويش، نه آنطورها که صلاحي ميکشد، يا من. تازه وقتي دست ميلرزد، حتي موقع هاشور زدن مهتابي «هـ دوازده»، وقتي پايين چشم ميپرد و سيگار ديگر نميچسبد و چيزي مثل ورقهاي خاکستر يا لايهاي خاک بر پيشاني نشسته است:
«نوش!»
جاي آداب تخليهشان همينها را گذاشتهايم. قبل از غذا با يک استکان ميشود گرم شد. ورقـﮥ خاکستر از سطح پيشانيت حدا ميشود و مثل طوماري که رهايش کنند برخود ميپيچد، و همانقدر که يکي دو جرعـﮥ ديگر بخوري، ترک خواهد خورد، ميشکند و ميريزد، خرد و خاک شده، تا نرمهباديش بپراکند. اما روي غذا حتي اگر نان و پنير هم باشد ديگر همانطورها نيست. بيشتر بايد خورد، و هر شب بيش از پيش. وحدت حالا کجاست؟ صلاحي مجبور است خاکش بکند، چه در سردخانه باشد، يا در همان پستو نگهش داشته باشد. بو ميافتد و بوي همان مردار که وحدت ميگفت همه جا را خواهد گرفت. از عود و عنبر و مشک تتار، نافـﮥ آهوي ختن حتي، کاري ساخته نيست. مست هم که باشد ميشنود، يا شايد آنقدر مست بايد بود که ديگر نباشي يا نسيمي بشوي که بر پوست مينشيند و برميخيزد، خنکي مطبوع بال زدن کبوتري که ميخواهد بر شانهات بنشيند. و بعد ديگر يکي دو استکان که اضافه بخوري شبنم خنک برپوستنشسته برميخيزد و همان لرزش زير پوست، گرماي مداوم روزهاي شرجي، خواهد ماند.
چراغ روشن شد. نديد. نبودش. پرده آويخته است. پس بوده است، شايد هم نگاه ميکرده. ميشود بر لب بحر فنا ايستاد و نخورد و حتي نخواند، و يا اينجا و هر جاي ديگر نشست. کسي هست.
گوشـﮥ پرده را دستي کنار زده بود. صورت را نميديد. نبينم. گفت: «متشکرم.»
نشست، خيره به آن رنگ نارنجي يکدست، با آنکه ميدانست لحظهاي بيش، گيرم ساعتي، نميپايد و بعد تاريک ميشود و تا آن رنگ سربي همهجاگير پيش از طلوع که هر چه سياهي را بيرنگ ميکند، همانگونه سياه ميماند که حالا سياه بود. گفت، و اين بار بلند:
«باز هم متشکرم.»
ادامه
|