Back to Home
 




برو به بخش: 11 . 10 . 9 . 8 . 7 . 6 . 5 . 4 . 3 . 2 . 1



راعي کتاب را بست. سيگاري آتش زد. وحدت چند صفحه‌اي را ورق زد، گفت:‏

‏ «مفصل است، تازه منظم نيست. بيشترش هنوز يادداشت است، اما ماحصل اين است که ‏من در اين يادداشتها سعي کرده‌ام دست بگذارم روي همان‌جايي که تبري، داسي فرود ‏مي‌آيد و تداوم يک تنه را قطع مي‌کند، يا بگيريم سنگي که جلو جريان آرام و مداوم را مي‌گيرد. ‏ما اينجا به هر دليل که بوده، مثلاً موقعيت جغرافيايي، گرفتار همين مشکل بوده‌ايم، و حالا هم ‏هستيم. اما من فقط _ اگر موافق باشي _ مي‌خواهم قصـﮥ‏ سرو کاشمر يا حتي فريومد را ‏برايت بخوانم.»‏

کاغذي را برداشت، گفت: «ببين، دقيقي مي‌گويد:‏

يکي سرو آزاد بود از بهشت / به پيش در آذر اندر بکشت
نبشتش بر آن زاد سرو سهي / که پذرفت گشتاسپ دين بهي


يا مثلاً باز دارد که:‏

چو چندي بر آمد بر اين ساليان / بباليد سرو سهي همچنان
چنان گشت آزاد سرو بلند / که بر گرد او بر نگشتي کمند
چو بالا بر آورد و بسيار شاخ / پي افکند گردش يکي خوب کاخ
فرستاد هر سو به کشور پيام / که چون سرو کشمر به گيتي کدام
ز مينو فرستاد زي من خداي / مرا گفت از اينجا به مينو برآي
کنون هر که اين پند من بشنويد / پياده سوي سرو کشمر رويد‏
بگيريد يکسر ره زرد هشت / به‌سوي بت چين بر آريد پشت


بعدش هم توضيح داده‌ام، از اينجا و آنجا روايت‌ها را جمع کرده‌ام، خودت آنها را بيش و کم ‏مي‌داني.»‏

صفحه را کنار دستش گذاشت، از روي دستـﮥ‏ کاغذها هم باز صفحاتي جدا کرد همان‌طور ‏پراکنده کناري مي‌ريخت:‏

‏«خوب، اين بيت هم جالب است:‏

به آيين پيشينگان منگريد / بدين سايـﮥ‏ سرو بن بغنويد‏

اما همـﮥ‏ روايت‌ها بيشتر دال بر اين است که کاشتن سرو _ چه به فرمان گشتاسب يا به ‏دست زردشت _ درست نشانـﮥ‏ آغاز بعثت، يا بهتر است بگوييم هجرت بوده است، و خود ‏سرو هم مکه است، خانـﮥ‏ خدا، و نيز رمزي از مينو.‏

بهشتيش خوان ار نداني همي / چرا سرو کشمرش خواني همي
چرا کش نخواني نهال بهشت / که چون سرو کشمر به گيتي که کشت


مهمتر از همه باليدن آن پيروزي امشاسپندان و انسان بر اهريمن و ديگر ديوان و حتي انيران ‏بوده است، و حتي خود درخت ...»‏

باز ورق زد: «نوشته بودمش. زردشت را درست به درختي تشبيه کرده‌‌اند.»‏

بلند شد، دورﮤ‏ شاهنامه‌اش را آورد، جلدها را اين طرف و آن طرفش مي‌گذاشت، نه روي هم ‏و صاف، اما پرت نمي‌کرد. جلدي را باز کرد. ورق زد، با دستي لرزان. انگشت شستش را تر ‏نمي‌کرد، سعي مي‌کرد با نوک انگشت صفحه را بگيرد، جداش کند و بعد ورق بزند. خواند:‏

‏«چو يک چندگاهي بر آمد بر اين / درختي پديد آمد اندر زمين
از ايوان گشتاسپ تا پيش کاخ / درختي گشن‌بيخ بسيارشاخ
همه برگ او پند و بارش خرد / کسي کو چنو بر خورد کي مرد


ديدي؟ باز هم هست. فردوسي هم دارد. همه‌اش را نوشته‌ام.»‏

بقيـﮥ‏ جلدها را طرف چپش ريخت، و باز سراغ يادداشت‌هاش رفت. ورق مي‌زد، مي‌خواند، با ‏نگاهي سرسري. و بعد صفحه را طرف چپش مي‌انداخت. و گاهي جلوش پرت مي‌کرد روي ‏گوشـﮥ‏ رختخوابش. گفت: «خوب، يادم آمد. گمانم در مورد اسفنديار است. مي‌گويد:‏

سر سنگ تابوت کردند سخت / شد آن بارور خسرواني درخت

مي‌بيني؟ انسان را به درخت تشبيه کرده است. جالبترين مثال را مي‌شود در مرگ رستم ‏ديد: ‏

شغاد آن به‌نفرين شوريده‌بخت / بکند از بن آن خسرواني درخت

خودت هم که يادت هست. رستم شغاد و درخت را به هم مي‌دوزد، انگار که درخت نمي‌تواند ‏و نبايد سپر به‌نفريني چون شغاد بشود، براي همين هم تير از درخت مي‌گذرد و به تن شغاد ‏مي‌رسد، بگو که درخت نه، که انسان درخت تير را از تن خود گذاره مي‌دهد.»‏

باز ورق زد. صفحه‌اي را پيدا کرد. به دست گرفت، خواند، گفت: «نه، اين چندان مهم نيست، ‏باشد بعد. وقتي همه‌اش را تنظيم کردم. کجا بوديم؟»‏

راعي گفت: «مي‌خواستي قصـﮥ‏ سرو کاشمر را بخواني.»‏

‏«بله، درست مي‌گويي. زيادي هرز رفتم، اما لازم بود. خوب، فکرش را بکن به سال دويست و ‏سي و دو هجري ...»‏

نگاه کرد، ورق زد، يکي دو تا را طرف راستش انداخت: «بله درست است. صاحب تاريخ بيهق ‏نوشته است: و از آن وقت که اين درخت کشته بودند تا بدين وقت هزار و چهار صد و پنج ‏سال بود. مي‌بيني؟ هر دو درخت هنوز بوده است، يکي به کاشمر، يکي هم به فريومد. ‏فکرش را بکن با وجود دو قرن استيلاي عرب هنوز چيزي ادامه داشته، آن‌هم سروهايي ‏کشتـﮥ‏ زردشت، گشن‌بيخ، بسيارشاخ، و به نسبت اين حوزﮤ‏ فرهنگي گيريم که شعله‌اي در ‏اجاقي. آن‌وقت ...»‏

باز ورق زد، و هر برگ خوانده و نخوانده را جلوش مي‌ريخت، بي‌آنکه ببيند که کجا.‏

‏«المتوکل علي‌الله‌جعفربن‌المعتصم خليفه را اين درخت وصف کردند، و او بناي جعفريه آغاز ‏کرده بود، نامه نوشت به عامل نيشابور که بايد آن درخت ببرند و بر گردون نهند و به بغداد ‏فرستند و جملـﮥ‏ شاخه‌هاي آن در نمد دوزند و بفرستند، تا درودگران در بغداد آن درخت ‏راست باز نهند و ساقه‌ها به هم باز بندند، چنان‌که هيچ شاخ و فرع از آن درخت ضايع ‏نشود، تا وي آن ببيند آن‌گاه در بنا به کار برند.»‏

توي جيب‌هايش را گشت، جعبـﮥ‏ سيگارش خالي بود، مچاله‌اش کرد و همان دور و بر جايي ‏انداخت. راعي سيگار روشن‌شده‌اي جلوش نگه داشته بود. ‏

‏«متشکرم. ديدي؟ در نمد بپيچند و بر گردون نهند و تا جعفريه ببرند، و چون خليفه بديد در بناي ‏جعفريه به کار گيرند، آن‌هم درختي را که مؤلف تاريخ بيهق گفته است: در سايـﮥ‏ آن زيادت از ‏ده هزار گوسفند قرار گرفتي، و وقتي که آدمي نبودي و گوسفند و شبان نبودي، وحوش و ‏سباع آنجا آرام گرفتندي. و چندان مرغ گوناگون بر آن شاخ‌ها مأوي داشتند که اعداد ايشان ‏کسي در ضبط حساب نتواند آورد. و زردشتيان تا قطعش نکنند حاضر شده بودند پنجاه هزار ‏دينار نيشابوري خزانـﮥ‏ خليفه را خدمت کنند. اما ظاهراً فرمان خليفه را ديگر کردن محال بود. و ‏اشتياق ديدن سروش چنان بود که از ديدار آن‌همه زر مي‌توانست گذشت، آن‌هم کسي که تا ‏مبادا خزانه تهي شود فرموده بود تا از زردشتيان مسلمان‌شده همچنان جزيه بستانند. خوب، ‏اما درخت، وقتي دور تنه‌اش بيست و هفت تازيانه باشد، اره‌اي در خور مي‌خواهد و کسي که ‏تعهد اين کار کند. اما مي‌جويند، هميشه هم پيدا کرده‌اند، از خواجه نصير بگير تا خواجه ‏رشيدالدين فضل‌الله، و اينجا خواجه ابوالطيب امير عتاب بن ورقاءالشاعر الشيباني است. ‏صبر کن عين نقل ابوالحسن علي‌بن‌زيد اين است: چو بيفتاد در آن حدود زمين بلرزيد و ‏کاريزها و بناهاي بسيار خلل کرد، و نماز شام انواع و اصناف مرغان بيامدند، چندان‌که ‏آسمان پوشيده گشت و به انواع اصوات خويش نوحه و زاري مي‌کردند بر وجهي که ‏مردمان از آن تعجب کردند و گوسپندان که در ظلال آن آرام گرفتندي همچنان ناله و زاري ‏آغاز کردند. خوب، حالا به فرض که اين وصف ساختـﮥ‏ ذهن گبرکان باشد، يا همان‌ها که از ‏بي‌چيزي تا جزيه ندهند مسلمان شده بودند، اما مگر نه که به رمز همان مي‌گويد که بر ‏مردمان رفته بود، بر تداومي که قطع شده بود؟ ببين، من بارها، باور کن، به خواب يا حتي ‏بيداري آن کاروان شتر و شتربان و گردونه‌هاي حامل شاخه‌هاي در نمد پيچيده را ديده‌ام، باش ‏از کاشمر تا جعفريه همپا شده‌ام.»‏

بلند شده بود، با تمام قامت، و به اشارﮤ‏‏ دستي آفاق مغرب و به دستي ديگر آن‌سوي کوير ‏جايي را نشان مي‌داد، گفت: «از کشمر تا جعفريه، هزاران اشتر، زنگوله به گردن. قبلاً انگار در ‏زمان منصور همـﮥ‏ عمارات تيسفون را در کار ساختن بغداد کرده بودند و حالا نه تن همـﮥ‏ ‏خراسانيان را که بند بند همـﮥ‏ ساکنان اين خطه را جدا کرده بودند و مي‌بردند بر گردونه‌ها و بر ‏جادﮤ‏ ابريشم تا ما را، من و تو را، چون پشتيوان، تير سقف، و نمي‌دانم ستون و جرز و ديوار در ‏کاخ‌هاشان به کار برند.»‏

نشست، انگار که بشکند به ضربـﮥ‏ تبري ناگهاني و همـﮥ‏ برگ و بار و حتي شاخه‌هاش به ‏همان يک ضربه بر گردش بريزد. و حالا داشت با دو دست لرزان آويخته از شانه‌هاش، ‏شاخه‌هاي شکستـﮥ‏ آويخته از پوست درختي که او بوده بود، کاغذهاي پخش‌وپلا شده‌اش را، ‏انگار که برگ‌هاش باشند، يا سرشاخه‌هاش، تراشه‌هاي تنه‌اش، يکي يکي برمي‌داشت و ‏روي هم مي‌چيد. راعي گفت: «بعد، بعدش چي شد؟»‏

نگاه کرد. دو قطره اشک به مژه‌هاش آويخته بود، که چکيد بر گونه‌ها. ‏

‏«مي‌دانستم مي‌پرسي. خوب اين را هم گفته‌اند. مي‌گويند پيش از آنکه آن کاروان بند بند تن ‏ما، رمز تداومي هزار و پانصد ساله به جعفريه برسد، متوکل کشته شده بود آن‌هم به دست ‏دو غلام ترک. قبول که در اين روايت هم رمزي هست، اما مي‌داني آن که سرو فريومد را بر ‏انداخت به دليل همين روايت هم شده آزموده‌تر شده بود، يعني دويست و نود و يک سال پس ‏از برانداختن، قطعه قطعه کردن سرو کاشمر ...»‏

باز بر سر اوراقش رفت که حالا دسته کرده و به‌قاعده، اما نه به ترتيب، روي هم چيده جلوش ‏بود. دستهاش مي‌لرزيد، گفت: «يادم است، اما عين روايت جالب‌تر است، با توجه به اينکه ‏يکي نشانـﮥ‏ تثبيت استيلاي عرب بوده، و ريشه کن کردن؛ و اين يکي رمزي از تسلط ترکان.»‏

برگ‌ها را باز گرد بر گردش مي‌پراکند. نيافت. نمي‌يافت. گفت: «يادداشتش کرده بودم. ‏مي‌بايست همين جاها باشد. اما مهم نيست. يادم است. مي‌گويند ينالتگين تا ضرري به وي ‏و حشم وي نرسد فرمود تا درخت را آتش بزنند. بله، درست شنيدي، آتش بزنند، يعني دو ‏عنصر پرستيدني کيش زردشتي را به جان هم انداختند و خود از ميانه گريختند تا شومي قطع ‏چنان سروي دامنشان نگيرد. خوب، مقصود از اين روايت اين است که ديگر اينجا نقطـﮥ‏ پايان ‏يک دوره است، نقطـﮥ‏ عطف است طوري که حتي صاحب تاريخ بيهق يادش مي‌رود از بلندي ‏شعلـﮥ‏ چنان سروي بگويد؛ يا طول زمان سوختن را متذکر شود؛ يا مثلاً از دودي بگويد که همـﮥ‏ ‏آفاق اين حوزه را گرفته بود؛ لانه‌هايي که سوخته شدند؛ اصناف مرغاني که بر گرد چنان ‏درخت فروزان ‌سرتاپا شعله و دود طواف مي‌کرده‌ا‌ند. اما ...»‏

دست برد و گوشـﮥ‏ لحافش را پس زد: «مي‌بيني؟»‏

انگشت بر بته‌جقـﮥ‏ قالي گذاشته بود: «از همان وقت است شايد که اين سروهاي سر خميده ‏را بر متن قالي‌هاشان نقش کردند. ببين، انگار روي خودش خم شده باشد، يا شکسته ‏باشد.»‏

بوي دود را اول راعي شنيد و بعد ديد. چراغ خوراک‌پزي بود، از گرد کتري سياه‌شده تنوره ‏مي‌کشيد و تا راعي بجنبد و فتيله را پايين بکشد، همـﮥ‏ اتاق انباشته از دود بود. گفت: «در را ‏باز کن، مگر نمي‌بيني؟»‏

دود تا سقف رسيده بود و نخ‌ها، قنديل‌هاي سياه، اينجا و آنجا از سقف آويخته بود. کليد ‏نمي‌چرخيد. وحدت گفت: «نه، فايده ندارد.»‏

سرفه مي‌کرد. راعي بلند شد پردﮤ‏ جلو پنجره را عقب زد. منقل را برداشت و پايين گذاشت. ‏باز هم بود. بطري‌هاي مشروب و نوشابه، خالي و پر، ظرف‌هاي نشستـﮥ‏ بر هم توده شده، ‏چوب شکستـﮥ‏ وافور. همه را بايست مي‌گذاشت پايين. کتاب هم بود. پنجره را که باز کرد ‏نسيم خنک تازه‌اي مثل دست کودکي صورتش را نوازش مي‌کرد. اما نمي‌شد. بوي دود تا ‏ريه‌هاش رفته بود و سرفـﮥ‏ وحدت پشت سرش نمي‌گذاشت. دل‌آشوبه‌اش شباهتي به ظهر ‏نداشت، اما همان‌طورها بود. نه، نبود. چيزي مثل آونگ در سينه‌اش از جايي نامريي آويخته ‏بود، بي‌حرکت، و سنگيني‌اش را نه در گلو، نزديکيهاي سيب آدمش، که در تمام امعاء و ‏احشائش حس مي‌کرد. چراغ‌هايي اينجا و آنجا روشن بود. بالاخره آنجا گوشـﮥ‏ ساختماني ‏هلال ماه را پريده‌رنگ و باريک و بي‌نور ديد. بايست مي‌رفت. وحدت گفت: «بيا برويم بيرون.»‏

و سرفه کرد. صداي ماشين‌ها، بوق‌ها، و ترمزها از اينجا و آنجا شنيده مي‌شد، انگار که ‏مکعب‌هاي بزرگ و کوچک را خراش هزار هزار صداي دور و نزديک تکه‌تکه مي‌کرد. ‏

وحدت گفت: «آن پنجره را ببند، خواهش مي‌کنم. مي‌رويم بيرون، همين سر خيابان يک دکـﮥ‏ ‏عرق فروشي هست، دنج است.»‏

راعي برگشت. پردﮤ‏ دود نازک‌تر شده بود، و آنجا ميان چهارچوب در وحدت خم‌شده بر دو زانو ‏سرفه مي‌کرد. راعي گفت: «نه، من بايد بروم، عذر مي‌خواهم.»‏

کفش‌هايش را که پوشيد، گفت: «دلخور نشو، واقعاً بايد بروم، بگير بايد تنها باشم. براي ‏امروزم خيلي زياد بوده.»‏

به وحدت که رسيد، دست دراز کرد. وحدت گفت: «پس تو هم مي‌روي به برج عاج خودت؟»‏

‏«آره، بگير برج عاج. اما تو ...»‏

نه، نمي‌بايست مي‌گفت. گرفتش و بوسيدش: «وقتي نمي‌توانيم کاري براي هم بکنيم ديگر ‏زخم زبان چرا؟»‏

و راه افتاد. به چهارچوب در که رسيد برگشت، گفت: «ببين وحدت، تو حتماً فکرهات را ‏کرده‌اي، مي‌داني که تنها با خودکشي مي‌تواني کاري کني که آدم‌ها جديت بگيرند، از عفت ‏گرفته تا بقيه، همکارهات و حتي بچه‌هات؛ آن‌هم درست همين امشب. اما اين هم يادت ‏باشد که من يکي تحمل بار اضافي ندارم. مي‌فهمي؟ ديگر نمي‌توانم بعد از مرگ تو با اين ‏دلشوره زندگي کنم که مي‌شد منصرفش کرد و نکرديم، يا من به‌خصوص نکردم. در ثاني من ‏به اندازﮤ‏ کافي جسد روي دوش يا حتي توي سينه‌ام، اينجا، دارم که ديگر جايي براي لاشـﮥ‏ ‏تازه نيست ...»‏

کافي بود. همين‌ها را هم که گفته بود زيادي بود. بايست مي‌گفت: «با اين‌همه بمان!» ‏نگفت. در خانه را باز کرد و بيرون آمد. پله‌ها تاريک بود. دست به نرده‌ها که بگيري مي‌شود ‏پايين رفت. اشکال کار فقط در پاگردها بود. نردﮤ‏ پوشيده از ياس طرف چپش بود. پارس سگي ‏نيامد. يکي دو برگ را لگد کرد اما بوي پائيز را حس نکرد. مي‌دانست که هست در هوا، لاي ‏برگ‌هاي ياس و حتي ميان سرانگشت‌هاش که بر ميله‌هاي نرده مي‌کشيد. بوي دودي که ‏وحدت مي‌گفت نمي‌گذاشت بشنود، يا بوي مردار. در را که باز کرد ماشين را جلو در ديد. چراغ ‏داخل ماشين روشن بود. در عقب باز بود. عفت گفت: «بفرماييد، محسن مي‌رساندتان.»‏

گفت: «چي؟ هنوز اينجاييد؟»‏

‏«منتظر شما بودم بفرماييد. محسن غريبه نيست، مي‌داند، همه چيز را مي‌داند.»‏

راعي سوار شد. نمي‌خواست، اما ديگر کاريش نمي‌شد کرد.بازي پيش از او شايد هم از دم ‏ألست بربکم آغاز شده بود. عفت گفت: «به نظر شما من چه کار بايد بکنم؟ خواهش مي‌کنم ‏صريح بفرماييد.»‏

نمي‌خواست به صورتش نگاه کند اما مجبور بود. حالا به‌خصوص بزکش تندتر مي‌زد، آن‌هم از ‏اين‌همه نزديک و اينکه ناگهان نور پايين ماشيني يا چراغ تيري، دکاني روشنش مي‌کرد. گفت: ‏‏«من نمي‌دانم، گيجم.»‏

محسن گفت: «ولش کن، خواهر. اين مردک لياقت ...»‏

راعي گفت: «خواهش مي‌کنم نگه داريد. من پياده مي‌شوم.»‏

عفت گفت: «تو دخالت نکن، اين زندگي من است نه تو.»‏

نگه داشته بود و قبل از اينکه راعي دست دراز کند در جلو باز بود و محسن بيرون ايستاده بود. ‏در را محکم بسته بود. عفت گفت: «محسن، محسن!»‏

از جوي آب پريد. از کنار پياده‌رو مي‌رفت، دو دست در جيب‌هاي شلوار. عفت گفت: «به ‏جهنم.» و لغزيد جلو فرمان. به محاذات محسن که رسيدند نگه داشت و چند بار بوق زد. ‏محسن نگاه نکرد، بعد هم پيچيد توي کوچه‌اي. ‏

راعي گفت: «اجازه بفرماييد من بروم. شما شايد بخواهيد با اين‌ها زندگي کنيد، آن‌وقت از ‏حالا ...»‏

راه افتاده بود. گفت: «گور پدر همه‌شان. آدم که نمي‌تواند به همه حساب پس بدهد.»‏

حرف وحدت بود. هنوز هم در او حرف مي‌زد. گفت: «پس اجازه بفرماييد من هم بيايم جلو. اين ‏طور که خوب نيست.»‏

نه، نمي‌بايست. بوي عطرش، به‌خصوص حالا، ناراحتش مي‌کرد. شيشه را پايين کشيد. ‏سيگارش را در آورد: «اجازه مي‌فرماييد.»‏

‏«خواهش مي‌کنم.»‏

عفت گفت: «جواب من را نداديد. البته مجبور نيستيد. اما من مي‌خواستم، آن‌هم حالا که ‏باش صحبت کرده‌ايد، بفرماييد من چه کار کنم.»‏

‏«مگر خودتان تصميمي نگرفته‌ايد؟»‏

‏«گرفته بودم، اما فکر نمي‌کردم ممکن است به اين قيمت تمام بشود.»‏

‏«به چه قيمتي؟»‏

‏«همان که توي کاغذش نوشته بود. در اين مورد که حرفي بهش نزديد؟»‏

‏«چرا، متأسفانه. از دهنم در رفت. شايد هم چون عصبي‌ام کرد گفتم.»‏

‏«چي گفت؟ نظرش چي بود؟ واقعاً مي‌خواهد چه کار کند؟»‏

‏«دقيقاً که نمي‌شود گفت، يعني اين امکان هست که همين امشب کار را فيصله بدهد و يا ... ‏راستش نمي‌دانم. خودتان بهتر مي‌شناسيدش. در اين گونه موارد کافي است آدم کتابي را ‏باز کند و شعري بخواند، آن‌قدر تلخ، که ببيند بدتر از اين هم سابقه داشته؛ و يا مثلاً يک قمري ‏بيايد روي هرﮤ‏ پنجرﮤ‏ آدم بنشيند.»‏

‏«پرده را انداخته است.»‏

‏«بله، ديدم، وقتي هم من پنجره را باز کردم گفت : "لطفاً، آن پنجره را ببند." با اين‌همه ‏نمي‌شود پيش‌بيني کرد.»‏

‏«يک روزي من مي‌توانستم، همه چيزش برايم آشنا بود. حتي مي‌توانستم بگويم که حالا مثلاً ‏چي فکر مي‌کند. اما يک‌دفعه عوض شد. نفهميدم چرا. مطمئنم که ربطي به اعتياد و ‏نمي‌دانم ترکش نداشت. حالا هم نمي‌کشد. اما با وجود اين عوض شده است، طوري که فکر ‏مي‌کنم غريبه است، اولين بار است که مي‌بينمش. تازه حرف‌هاش، کارهاش آن‌قدر ضد و ‏نقيض است، آن‌قدر شلوغ است که گيجم کرده است. ببينيد، شما باور مي‌کنيد آدمي به دل‌‏رحمي وحدت سگ همسايه را کشته باشد؟»‏

راعي گفت: «پس براي همين صداي پارسش را نشنيدم؟ هر وقت مي‌آمدم، تا به کنار نرده ‏مي‌رسيدم پارس مي‌کرد.»‏

‏«وحدت هم همين را مي‌گفت، مي‌گفت: "ساعت دوازده وقتي آدم مست باشد، تا در را باز ‏مي‌کند و قدم در راهرو مي‌گذارد يک‌دفعه با آن صداي نخراشيده چرت آدم را مي‌درد." يک ماه ‏پيش يک روز عصر ديدم نشسته است کنار نرده‌ها. سگ آن طرف نرده بود. پارس نمي‌کرد. ‏تکه‌گوشتي جلوش بود، داشت بو مي‌کرد. دويدم پايين. بهش گفتم: "نکند چيزي توش ريخته ‏باشي؟" گفت: "نه، مي‌خواهم باش دوست بشوم. راهش همين است." سگ که تکه‌گوشت ‏را خورد خيالم راحت شد. اما باز بهش گفتم: "اين سگ قيمتي است، مي‌بيني که. تربيت‌‏شده است. مبادا بلايي سرش بياوري." گفت: "خيالت راحت باشد. ديگر درست شد." اما باز ‏شب که آمد غر مي‌زد، فحش مي‌داد به هر چه سگ است و به‌خصوص سگ‌هاي اصيل. ‏مي‌گفت: "اين اقلاً روزي دو سه کيلو گوشت لخم نفله مي‌کند تا شب بيايد کنار نرده و يک‌‏دفعه توي دل آدم پارس کند."»‏

چراغ که سبز شد راعي پرسيد: «بالاخره چي شد؟»‏

‏«راستش نفهميدم. از گريـﮥ‏ پيرزن فهميدم که سگ طوريش شده. مي‌گفت: "حتماً کار دزد ‏بوده." شب که وحدت آمد بهش گفتم. گفت: "بله، فهميدم. پارس نکرد." بعد هم شنيدم که ‏توي اتاقش مي‌خواند:‏
امـروز بکـش چو مي‌تـوان کـشت / کاتش چو بلند شد جهان سوخت
مــگذار کــه زه کــــند کــــمان را / دشـمن که به تير مي‌توان دوخت

‏«گفتم: "کار تو نباشد؟" گفت: "خواهش مي‌کنم. تو ديگر امشبم را خراب نکن، براي اينکه اين ‏اولين شبي است که تا در را باز کردم چيزي از توي تاريکي، از پشت آن نرده و ياس لعنتي ‏پارس نکرد." گفتم: "اما اين را هم بدان که پيرزن داده است تشريحش کنند، مي‌خواهد بداند ‏چي شده که يک‌دفعه افتاده و مرده. مي‌گفت، ديدم افتاده کنار نرده، به پشت، و پاهاش ‏مي‌لرزد. وقتي من رسيدم پوزه‌اش را ماليد به پام." باز خواند:‏

دمي آب خوردن پس از بدسگال


بعد هم از من پرسيد: "تو مي‌داني مصرع دومش چيست؟" و باز همان را خواند. گفتم: "گفته ‏شکايت مي‌کنم، گمانم کلانتري هم رفته."»‏

راعي گفت: «فکر نمي‌کنم کار وحدت باشد.»‏

‏«نه، کار خودش است. مطمئنم. آن شب آن‌قدر سرحال بود که نگو، انگار چهار پنج سال پيش ‏بود. نصف‌شب آمده بود کنار تخت من. از خواب که پريدم ديدم نشسته دارد نگاهم مي‌کند. ‏گفت: "نترس، کاريت نداشتم. فقط داشتم نگاهت مي‌کردم." گفتم: "چرا بترسم؟ مگر چي ‏شده؟" گفت: "تو خوبي." نمي‌دانم گفت: "فرشته‌اي، اما هر چه پيش آمد مرا بايد ببخشي. ‏من لياقت تو و بچه‌ها را ندارم." حتي خواست دست من را ببوسد. مست نبود. اما ‏چشم‌هاش طوري بود که ترسيدم، فکر کردم نکند ... نه، احمقانه بود، مي‌دانم. اما خوب، ‏جاي ترس هم داشت، آن‌هم وقتي پنج شش ماهي بود که پا توي آن اتاق نگذاشته بود. ‏وقتي رفت بيرون، بلند شدم در را از تو چفت کردم.»‏

‏«نکند فکر کرديد ممکن است بلايي سر شما و بچه‌ها بياورد؟»‏

‏«بله، عيناً. اما من که گفتم احمقانه بود. خوب، چند ماه پيش توي روزنامه خوانده بودم که ‏مردي زن و سه بچه‌اش را کشته، بعد هم روي ديوار سياهـﮥ‏ قرض‌هاش را نوشته. عکس ‏سياهـﮥ‏ قرض‌ها را انداخته بودند. وحدت هم خوانده بود. اما حرفي نزد. معمولاً اگر چيز جالبي ‏مي‌خواند مي‌آمد براي من هم مي‌خواند. وقتي هم بهش گفتم، گفت: "نخواندم." رفتم آوردم، ‏نشانش دادم. سرسري نگاهي کرد. بيشتر عکس ديوار اتاق جلبش کرد. رفت ذره‌بينش را ‏آورد و بعد هم رقم‌ها را نوشت و جمع زد. گفت: "يکصد و پنجاه هزار و صد و بيست تومان." ‏گفت: "ببين، اشتباه کرده. درست جمع نزده. انگار نوشته يکصد و پنجاه هزار و پانصد و بيست ‏تومان." گفتم: "يعني اگر اشتباه نمي‌کرد ...؟" گفت: "نه، اما آدمي که نتواند يک جمع ساده ‏را حل کند چاره‌اي نداشته. تازه مطمئنم که اين يکيش بوده. بقيـﮥ‏ ديوارها چي؟ شايد هم ‏چيزهايي نوشته بوده، آن‌هم با خون گلوي بريدﮤ‏ خودش." گفتم: "تو که گفتي نخوانده‌اي؟" ‏گفت: "خوب که چي؟" بعد هم گفت: "تو همه‌اش به فکر زن و چند تا بچه‌اي. خوب، من هم ‏هستم. آنها که گناهي نداشته‌اند. اما اگر مرد ديوانه نبود _ که حتماً نبوده _ ببين چه زجري ‏کشيده آن‌هم از وقتي که ديده نمي‌تواند، يا از وقتي تصميمش را گرفته تا وقتي که جان کندن ‏آنها را ديده. بعد ديگر البته آسان بوده، مي‌توانسته، حتي اگر با يک تيغ معمولي باشد ‏مي‌شود بريد."»‏

چهارراه آشنا مي‌زد. سر پيچ مي‌رسيدند به جلو ساختمان. راعي گفت: «پس براي همين ‏رفتيد خانـﮥ‏ پدرتان، بچه‌ها را هم برديد؟»‏

‏«خوب، يکيش اين بود.»‏

‏«ديگر چي؟»‏

نگه داشت درست جلو در ساختمان. ماشين را خاموش کرد، گفت: «من نمي‌خواهم بچه‌هام ‏زير دست چنين پدري بزرگ شوند. مي‌فهميد؟ خودم کار مي‌کنم. شايد هم بروم يک ده، ‏شهرستان دورافتاده معلم بشوم.»‏

‏«بعد از ده بيست سال به بچه‌ها چي جواب مي‌دهيد؟»‏

‏«که چي؟»‏

‏«هيچ. همين که چرا. مي‌فهميد که؟ گاهي بي‌آنکه حرفي بزنند از آدم مي‌پرسند.»‏

‏«آن‌وقت ديگر مي‌اندازمشان بيرون، يا اگر وحدت باشد نشانيش را مي‌دهم مي‌گويم، خودتان ‏برويد و ببينيدش.»‏

‏«اگر نباشد چي؟ مي‌دانيد که با يک مرده، با شبح يک آدم نمي‌شود جنگيد.»‏

‏«ترس من از همين است. براي همين هم خواستم کمکم کنيد، به من و بچه‌ها و به وحدت، ‏کاري بکنيد که اين‌طورها نشود.»‏

‏«من که گفتم، باور کنيد نمي‌شود پيش‌بيني کرد، متأسفانه وحدت تيزتر، باريک‌بين‌تر از آن ‏است که بشود چيزي ازش پنهان کرد، آن‌هم وقتي مي‌بيند پشت سرش همه چيز ويران ‏است و در کنارش و حتي جلوش هيچ نيست.»‏

پرسيد: «پس مي‌گوييد من چه کار کنم؟ براي اينکه مبادا کاري بکند که ديگر نشود جبرانش ‏کرد هر کاري بفرماييد مي‌کنم.»‏

‏«حتي برگرديد؟»‏

‏«نه، اين يکي نه، براي اينکه خودش هم نمي‌خواهد. راستش حس مي‌کنم خودش ‏مي‌خواست همين‌طورها بشود، خودتان هم که گفتيد.»‏

‏«نمي‌دانم. به هر صورت بدبختي اين است که نمي‌شود بار کسي را به دوش گرفت، اگر ‏بتوانيم و بکنيم بيشتر ترحم کردن است. در ثاني وقتي سقفي دارد مي‌ريزد، ديگر نمي‌شود ‏زير آوار ايستاد و گفت، ببين چه اسليمي قشنگي يا حيف آن گوشواره، و نمي‌دانم اين بته‌‏جقه.»‏

‏«خوب، من هم براي همين _ به قول وحدت _ فرار کردم.»‏

‏«بله، وحدت هم حرفش همين است. اما اگر دو نفر، يا مثلاً چهار نفر _ مثلاً شما و وحدت و ‏بچه‌ها _ نتوانند مسأله‌شان را حل کنند با همـﮥ‏ جهان نمي‌توانند ... نه، ببخشيد، اين‌ها همه ‏لازم و ملزوم‌اند، سقف را که برداري ديگر کانون خانواده‌اي، اجاقي نمي‌ماند، يا ... ببخشيد، ‏من باور کنيد ديگر نمي‌توانم فکر کنم. اينجا هم چندان جاي خوبي نيست.»‏

ماشين را راه انداخت. گفت: «گمانم کوچـﮥ‏ حکيم نظامي بود؟»‏

و پيچيد. راعي نمي‌خواست. تنها کار ممکن اين بود که همان‌گونه که وحدت، قصـﮥ‏ سرو را ‏برايش مي‌خواند، يا حتي اجرا مي‌کرد. گفت: «همين‌جاست.»‏

کنار زد، پيش و پس رفت. ماشين که خاموش شد، گفت: «شما که از من نمي‌ترسيد؟»‏

‏«چرا بترسم؟»‏

‏«خوب، همين‌طوري گفتم. خواستم بگويم باز مي‌توانم با شما حرف بزنم؟»‏

‏«چرا نه؟ هر وقت مايل باشيد.»‏

‏«نه، همين حالا، امشب.»‏

در باز بود. گفت: «شما بفرماييد.»‏

تاريک بود. تو رفت. چراغ را زد. و بعد کنار پله‌ها ايستاد. چه عطري زده بود؟ بوي گلي نبود، يا ‏گلي نبود که او بشناسد. صداي پايش نمي‌آمد. بر پاگرد اول ايستاده است، حتماً. راعي ‏گفت: «طبقـﮥ‏ چهارم است. اما من، اگر اجازه بفرماييد ...»‏

‏«مي‌دانم: چيزي نداريد. اما آخر اتاقتان که بدتر از اتاق وحدت نيست.»‏

تا عفت به پاگرد سوم برسد ديگر رسيده بود و کليد هم توي دستش بود، هر دو کليد. نه، ‏نمي‌گذارند. نمي‌شود. در را باز کرد. چراغ خاموش بود. اين اندوه هميشگي‌اش بود از اين ‏پس، يا از وقتي مادر ديگر نبود _ گيرم در شهري ديگر کنار سماور نشسته و صداي قل‌قلي که ‏مثل لچک سرش هميشه بود _ تا حالا که مي‌بايست چراغش را روشن کند و همه چيز را از ‏ابتدا آغاز کند. خوب، همين است که هست. بايد هم. گفت: «شما بفرماييد بنشينيد من يک ‏چيزي مي‌آورم. خودم هم گرسنه‌ام.»‏

توي يخچال چيزهايي داشت، نان و پنيري، ميوه‌اي. عفت گفت: «من هنوز زنم، تا شما ‏سيگاري بکشيد يک چيزي مي‌آورم.»‏

و به طرف آشپزخانه رفت. راعي در رو به مهتابي را باز کرد. ميزي را بيرون گذاشت. صندلي ‏چرمي خودش را اين طرف و يک صندلي راحتي طرف ديگر گذاشت. چراغ مهتابي را بعد هم ‏مي‌توانست روشن کند. نگاه کرد. نه، فرصت شمردن نبود، يا ديگر مي‌دانست. پنجره روشن ‏بود، گيرم که رديف دوازدهم از طبقـﮥ هفتم يا هشتم.‏

عفت سيني به دست وسط اتاق ايستاده بود: «چرا بيرون؟»‏

‏«عادت کرده‌ام. در ثاني دلباز است.»‏

توي سيني چند بريدﮤ‏ نان بود و ظرفي پنير و يک قالب کره. شيشـﮥ‏ مربا يادش نرفته بود. دو ‏بشقاب با کارد و چنگال و قاچي خربزه. نيمي را نمي‌بايست مي‌آورد. اما فقط يک ليوان آورده ‏بود. وقتي نشست، گفت: «چاي هم اگر خواستيد همين حالا حاضر مي‌شود.»‏

و شروع کرد. تکه ناني برداشت، برشي پنير رويش گذاشت: «حالا هم من بايد تعارف کنم؟»‏

راعي هم نشست. تکه‌اي نان و برشي کره. قاشق مرباخوري يادش رفته بود. با همان نوک ‏کارد هم مي‌شد. عفت گفت: «يعني ممکن است ...؟»‏

نگاهش کرد: «بله، و شايد هم همين حالا، درست همين لحظه که من و شما اينجا ‏نشسته‌ايم.»‏

‏«خوب، به فرض که درست باشد، من ناچارم انتخاب کنم، يا او يا من و بچه‌ها.»‏

‏«بچه‌ها؟ بله، بچه‌ها.»‏

و خورد، يکي دو لقمه. عفت گفت: «يعني مي‌فرماييد بچه‌ها مهم نيستند؟»‏

‏«همه‌چيز مهم است، حتي اين تکه‌پنير. هيچ‌چيز هم في‌نفسه نه مهمتر است نه بهتر. اما ‏همين تکه نان و پنير مي‌تواند جايي آدمي را از مرگ نجات دهد و جايي ديگر خوراک گربه‌اي ‏سير بشود، يا توي قفسه‌اي کپک بزند. تازه من نمي‌فهمم، شايد چون پدر يا مادر نبودم، اما ‏آخر مگر چي شده که آدم‌ها تا به بيست و پنج يا سي رسيدند همـﮥ‏ هم و غمشان مي‌شود ‏بچه، آيندﮤ‏ بچه، انگار خودشان ديگر مرده‌اند؟»‏

‏«نه، شما نمي‌فهميد. خودتان هم گفتيد. آدم اصلاً اين فکرها را نمي‌کند، فقط ايثار مي‌کند، ‏بي‌آنکه بفهمد. دليل وجوديش همان بچه‌ها مي‌شوند.»‏

تلفن زنگ زد. راعي گفت: «حالا؟»‏

عفت هم بلند شده بود: «نکند خودش باشد؟»‏

همچنان زنگ مي‌زد. محسن‌ بود، خودش گفت. راعي گفت: «چي شده؟»‏

‏«عفت آنجا است؟»‏

‏«بله.»‏

‏«مي‌خواهم باش حرف بزنم.»‏

‏«طوري شده؟ تو کجا هستي؟»‏

عفت پرسيد: «وحدت است؟»‏

از آشپزخانه مي‌پرسيد. گفت: «نه، محسن است. مي‌خواهد با شما حرف بزند.»‏

‏«حالا مي‌آيم، بگذاريد چاي را دم کنم.»‏

تا عفت برسد، پرسيد: «وحدت را ديديش؟»‏

‏«پس کجاست؟»‏

‏«خودت که مي‌شناسيش. توي آشپزخانه. گوشي دستت باشد.»‏

تا عفت برسد همچنان گوشي به دست ايستاد. از آنجا پنجرﮤ‏ روشن يا تاريک را نمي‌توانست ‏ببيند. پنج‌ضلعي نامنظمش تنها تکه‌اي از آن کلاف بود، نقطه‌اي از خطي که هيچ‌وقت راست ‏نيست. نمي‌شود، نمي‌گذارند. عفت گوشي را گرفت: «چي شده؟»‏

راه افتاد. تا در راهي نبود اما از ميان صندلي‌ها بايست رد مي‌شد. خودش بود. احتياجي نبود ‏که بشمارد. در چهارچوب پنجره ايستاده بود و پرده مثل شالي بر دوشش آويخته بود. به ‏دستي انگار خرمن موهاي _ شايد سياه اما بر شانه ريخته‌اش _ را مي‌پيچاند. دست ديگرش ‏بر چهارچوب بود. پيراهني آبي به تن داشت، آستين‌بلند. جهت نگاهش به همين طرف‌ها بود. ‏عفت مي‌گفت: «خودش کجاست؟»‏

نمي‌گذارند. نگاهش مي‌کرد. باز پرسيد: «تو گشتي، همه‌جا را، حمام را؟»‏

باز گفت: «بگرد خواهش مي‌کنم، همين حالا برو ببين، من گوشي دستم است.»‏

و به راعي گفت: «اتاقش را آتش زده، اما خودش نيست. وقتي محسن رسيده ديده مردم ‏جمع شده‌اند توي کوچه. دود داشته از پنجره بيرون مي‌زده. بالا هم که رسيده ديده ‏همسايه‌ها دارند در را مي‌شکنند. گفته، من کليد دارم.»‏

راعي گفت: «خودش چي؟»‏

‏«گفتم که، مي‌گويد رفته.»‏

و گفت: «نيستش؟ پس رفته. تو همان‌جا باش، من حالا مي‌رسم.»‏

و به راعي گفت: «شما نمي‌آييد؟»‏

‏«کجا؟»‏

ديد، مي‌بيندش، آن‌هم اين‌طور که او ايستاده است و نگاه مي‌کند. درست همين‌جا را. تا مگر ‏عفت را نبيند، گفت: «باشد.» و به طرف در راه افتاد.‏

‏«پس همين بود که مي‌گفتيد؟»‏

‏«چي؟»‏

نگاه کرد. نبود. پنجره خاموش شده بود. حالا بهتر مي‌تواند ببيندش آن‌هم اين موي کوتاه رنگ‌‏کرده‌اش را. عفت گفت: «هنوز ايستاده.»‏

‏«نمي‌آييد برويم؟»‏

‏«مي‌دانيد همه چيزهاش را ريخته وسط اتاق، حتي قالي را، بعد هم آتششان زده.»‏

راعي که در را قفل مي‌کرد، پرسيد: «کتاب‌هاش چي؟»‏

‏«نه، گمان نکنم. چيزي که طول نکشيد. محسن زود رسيده، يکي دو سطل آب که ريخته آتش ‏خاموش شده. مي‌گفت، دود مي‌کند، هر چه هم آب مي‌ريزم چاره‌اش نمي‌شود.»‏

مي‌دانست، حتي انگار ديده بود. دست به پاگرد گرفت و پيچيد. باز هم بود، هست. تبري ‏مي‌آيد و قطع مي‌کند. گفت: «حتماً نفت چراغ خوراک‌پزي را ريخته روشان.»‏

عفت گفت: «آن‌قدرها که نفت نداشت.»‏

‏«همين که يک گله‌جا روشن بشود و آتش خانه کند، کافي است.»‏

سرو را هم مي‌گفت، گشن‌بيخ، سهي‌قد، انگار که خود شعله‌اي باشد سبز. براي همين ‏شايد با سري خم‌شده بر خويش مي‌کشند، همان‌طورها که شعله خم بشود، وقتي باد بوزد. ‏

ماشين که راه افتاد، عفت پرسيد: «پس يعني کجا رفته؟»‏

‏«نمي‌دانم.»‏

‏«به شما حرفي نزد؟»‏

‏«نه، اما من بهش گفتم که حوصلـﮥ‏ حمل جنازه ندارم. گفتم، براي اينکه جدي بگيرندت ظاهراً ‏بايد خودکشي کني، همين امشب، اما من _ به خاطر خودم گفتم _ نمي‌توانم، تحمل بيشتر ‏از اينش را ندارم.»‏

پيچيدند. گفت: «نکند بيايد خانـﮥ‏ من؟ خودش گفت، مي‌خواهد يک هفته‌اي بيايد.»‏

‏«پس شما نمي‌آييد؟»‏

‏«مگر فرقي هم مي‌کند؟ گيرم که دو کتاب سياه‌شدﮤ‏ دوده‌گرفته را از آنجا بيرون بکشم، يا من ‏هم يکي دو سطل آب روي آن قالي بريزم؟»‏

نگه داشت. راعي گفت: «اگر پيداش شد تلفن مي‌کنم. مطمئن باشيد.»‏

‏«مي‌خواهيد برسانمتان؟»‏

‏«نه، با تاکسي مي‌روم. متشکرم.»‏

نه ديگر سوز سرمايي در ميان نبود، اگر هم بود دور بود، در زمستاني که در پيش بود، يا همـﮥ‏ ‏زمستانهايي که از سر گذرانده بود. خط راست از هزاران نقطه، از بي‌نهايت نقطه درست ‏مي‌شود، پشت سر هم و بي‌فاصله، خطي از اينجا تا آن درخت يا ... تا کجا؟ صف مي‌بندند، ‏پشت سر هم. سرک مي‌کشند تا بشمارند، آنها را بشمارند که کم مي‌شوند از اول صف، که ‏مي‌روند بليط به‌دست. پول‌ها‌شان را مي‌شمارند، اول اسکناس‌ها را و بعد پول‌هاي خرد را و ‏دوباره. اسکناس‌ها را توي کيف بغلي مي‌گذارند و پول‌هاي خرد را توي جيب کت يا جيب ‏کوچک شلوار. اول فاصله‌اي هست، هر آدم نقطه‌اي است که پشت سر يکي ديگر است. بعد ‏ديگر حس نمي‌کني، يک قدم جلوتر که بگذاري گذاشته‌اي. کم شده است، يکي. و پشت سر ‏کسي ايستاده است، کساني که آدم را به حساب مي‌آورند. يکي جلوتر از من است که ‏هست. وجود دارم.‏

‏«من سه بار ديده‌ام، فيلم خوبي است.»‏

تا گيشه، تا در اتوبوس، بعد پهلوي هم، کنار هم. اما توي پياده‌رو حساب از دست آدم به‌در ‏مي‌رود. هميشه کسي هست که از روبه‌رو مي‌آيد، کسي که بر خط مستقيم نمي‌آيد. دو يا ‏سه تا در امتداد خط تو ايستاده‌اند. گام‌هاي بچه‌ها هشتاد سانتي‌متر نيست. بايد دور زد. ‏ايستاد و يا از ميان دو زن رد شد. بلند قد. به لمحه‌اي مي‌توان بر آن پوست گرم و سبزه دست ‏کشيد و به شانه‌ها رسيد و بعد به برجستگي سينه، انحناي پستانها. کي بود؟ نمي‌شود ‏دقت کرد، يا ايستاد و پرسيد. دارند، همه آلبوم دارند. به ديوار اتاق‌هاشان حتي گاهي ‏عکس‌هاشان را مي‌آويزند. منم. لبخند به لب و دست بر شانـﮥ‏ زني که حالا ديگر نيست. ‏مي‌ميرد، من هم. براي همين مي‌خورد، و هر شب؟ اينجا ايستاده مي‌شود خورد. خردل هم ‏دارد. بر آن چهارپايـﮥ‏ بلند خالي مي‌شود نشست. هميشه کسي پيدا مي‌شود که ليوانش را ‏بلند کند: «به‌سلامتي!» ‏

‏«نوش!»‏

هست، باز هم، سر همين کوچه. تربچه‌هاي نقلي در يک بشقاب و گرد بر گردشان چند پر از ‏هر چه سبزي و هر چه بو که در مزرعه‌هاي صيفي‌کاري هست. ‏

‏«اجازه بفرماييد حساب کنم.»‏

اينجا زيرزمينش بهتر است. دنج است. ساعت‌ها مي‌شود نشست و با عرق بازي کرد. کبابش ‏بد نيست. استکان چرا در ميان آن انگشتان گره‌دار نمي‌شکند؟ روي ميزشان فقط بطري ‏هست و ماست. يک قاشق ماست کافي است تا ديگر تلخ نباشد. ماست و موسير هم بد ‏نيست. صلاحي حالا حتماً دارد گوش‌ها را مي‌کشد، با گوشواره‌اي کوچک، قطرﮤ‏ آبي که از پرﮤ‏ ‏گوش چپ آويخته است، نمي‌چکد، اما بايد به گونه‌اي بشود که انگار پلک اگر بزني ديگر ‏چکيده است، نيست. آلبوم بايد داشت، و روي جلدش عکسي باسمه‌اي از همان‌ها که ‏ساقي دارد، جام‌به‌دست، افشان‌موي، سياه و شکن‌درشکن، با دامني بلند و چرخان، ‏چين‌چين، نه از باد. پستانها کوچک، گرد چون ترنج، در ستر چند چين کوچک و ظريف ساتري از ‏تور. ابروها کشيده و کماني، به هم پيوسته. لب‌ها کوچک، نقطـﮥ‏ موهوم يا جوهر فرد.‏

سايه نمي‌زدند. نيستند، يا زميني نيستند، حضوري است در لامکان. مکان سايه مي‌خواهد، ‏همان‌گونه که طرح زن صلاحي روي آن تخت و زير آن چادرنماز سياه با گل‌هاي سفيد به تاريخ ‏‏17/7/48. اللّهم انس وحشته، يا حتي اضطراب مرا. نه. همين است که هست، پنج‌ضلعي ‏نامنظمي است و روزنامه‌اي که تا حالا باد حتماً برده است. اينجا مي‌شود ايستاده خورد، يک ‏چتول و يکي دو گوجـﮥ‏ سرخ. يک جرعه، تلخ، و رويش برشي سرخ و نمک‌زده. صلاحي ‏مي‌گفت: «جاي آداب تخليه‌شان چي مي‌توانيد بگذاريد؟»‏

همين‌هاست ديگر، يا حداقل آداب من همين‌ها شده است که در سنت نيامده است، روايت ‏نشده است، معلق ميان دو هيچ، لخت و عريان بر قله‌اي و خبره به دره‌اي، هم‌اکنون و اينجا، ‏در مکان. قلنا اهبطوا. مي‌افتم. ‏

نان و نمکي، همين، يا نان و سرکه، و نه بيش. حتي نان و نمک و سرکه اسراف بوده است. ‏ايستاده بود و نگاهم مي‌کرد، سروي به پيرهني آبي و موها را به دستي مي‌پيچاند. گيسوان ‏را به هر دو دست مي‌بافند. اينجا هم هست. ديگر بايد خلوت باشد. روي ميزهاشان آن‌قدر ‏بطري هست که آدم مي‌ماند که اين سه نفر و اين‌همه، اين‌همه ظرف، بشقاب‌هاي پر از ‏هرچه استخوان. نان و نمک فقط، همان‌گونه که شيخ بدرالدين بود، يا شد از پس آنکه راندﮤ‏ ‏درگاه شد، مانده بر خاک، به ملعنت هبوطي ديگر گرفتار، دو دست پير و لرزان بر جلد چرمي ‏کتابي. نه، نمي‌تواند، شيخ را ديگر وقتي نمانده است، از پس آنکه عبادت همي کرد هفتاد ‏سال خداي را و هرگز يک طرفة‌العين عاصي نشد خداي را، عزوجل.‏

آن ساعت شيطان‌را بر وي آمد سالخورده اما زيبا، روزگار دراز بر او بر آمده اما به تازگي ‏برنايان، گيسوان فرو هشته بر شانه و ريشي خضاب‌بسته، بي‌هيچ نشاني از پيري جز ‏شکوه ايشان. گفت: ‏

‏«من خداي زمينم، و آن که او را هفتاد سال پشت دو تا مي‌کردي خداي آسمان بود. جزاي ‏خدمت چندين‌ساله‌ات اين بود که ديدي. يک بار مرا سجده کن تا ترا خلاص کنم.»‏


در روايت آمده است که برصيصا سجده کرد و در کفر بر دارش کردند. شيخ بدرالدين مي‌گويد: ‏‏«برو! مي‌شناسمت. ديده‌امت بارها. وقتي آمدي به صورتي ديگر، سرشته از نور، و روزي ‏سروي به پيرهني، گيسوان افشان.»‏

کتاب به سويي مي‌اندازد و برمي‌خيزد، تکيه نه بر عصاي پدر، که بر دو پاي لرزان. همان‌گونه ‏که او بود، صلاحي بود، يا وحدت. همه را توده کرده است و شعله که برخاسته بيرون زده ‏است. نه، ديگر شمارشي هم در کار نخواهد بود. فاصلـﮥ‏ تيرها، درخت‌ها و حتي از اين دکان ‏تا آن يکي را مي‌رود، و ناگاه مي‌بيند به چهارراهي رسيده است. چمن سبز روشن وسط ‏ميدان را برگ پوشانده است. گفته بود: «اينجا مسائل همه ريز و جزئي‌اند.»‏

بود، اما نه جدا از هم، آن‌طور که هر خانه هست با ديوارهاش و دري که بسته است بر هر چه ‏که ديگري. گوشت و آبگوشت دارند. از بويش مي‌شود فهميد. مي‌کوبند با گوشتکوب چوبي. ‏يکي دو بشقاب کافي است. کاسـﮥ‏ آبگوشت را وسط سفره مي‌گذارد. يک کاسـﮥ‏ چيني ‏ترشي هم کنارش. ترشي هفت‌سبزي بيشتر مي‌چسبد. پنير هم هست. اول يکي دو لقمه ‏نان و پنير و سبزي مي‌خورند. ‏

‏«چند دفعه بگويم که سر سفره بايد آب باشد؟»‏

نان‌هاي مانده را توي کاسه تريد مي‌کنند. دور تا دور مي‌نشينند، بر زمين و دور سفره، يا گرد ‏سيني مسي قلمکاري شده.‏

‏«هنوز غلام نيامده. يک کم صبر کنيد.»‏

نمي‌شود. تا کي مي‌شود نان و پنير خورد؟ همه با دست، با پنج انگشت. اول دست پدر ‏لقمه‌اي برمي‌دارد و بعد مادر و بچه‌ها آخر از همه. مي‌جوند. نان‌هاي تازه را با گوشت و نخود ‏مي‌خورند. سبزي بايد سر سفره باشد. پياز هم بد نيست، با مشت هم مي‌شود شکستش.‏

‏«قاتق کنيد.»‏

تکه‌هاي بزرگ نان با کمي گوشت و نخود. چند گوجه کافي است تا طعمش بهتر شود، خوش‌‏رنگش کند.‏

‏«بقيه‌اش را بگذاريد براي صغرا. کوچک است، نمي‌تواند تند بخورد.»‏

چلو و خورشت پخته‌اند. دل را مالش مي‌داد، با آن رنگ سبز سير سبزي‌هاش و گوشت‌هاي ‏تکه‌تکه شده بر متن سبز سيري که هنوز بخار مي‌کند و عطر ليمويش را تا کوچه مي‌آورد. ‏ليمو را درسته هم مي‌شود تويش انداخت. يک سوراخ که داشته باشد کافي است.‏

توي آشپزخانه‌شان نشسته بودند، دور ميز، چهار طرف ميز. بويي نيست. چراغشان خاموش ‏است. باشد. مي‌آيند، هر جا باشند. سماور چه زود به قل‌قل مي‌افتاد. استکان‌ها برق مي‌زد، ‏هميشه. سماور را ماهي يک بار با گرد آجر مي‌شست. براي پدر يک‌دست مي‌ريخت، ‏قند‌پهلو. دو تا پشت سر هم مي‌خورد. سيگاري برمي‌داشت. تهش را چند بار پشت دستش ‏مي‌زد. توي چاي بچه‌ها آب سرد مي‌ريخت، از مشربـﮥ‏ دم دستش. چاي دو رنگ. بايد اول آب ‏جوش ريخت، شکر دو قاشق پر يا قند سه تا چهار حبه. خوب به‌همش مي‌زد. بعد قاشق را ‏روي سطح آب‌جوش مي‌گرفت و چاي را درست توي قاشق مي‌ريخت، باريکه‌اي رنگ که در ‏قاشق سيرتر مي‌زد و وقتي از آن سرريز مي‌کرد همان‌قدر که سطح آب‌ جوش را عنابي ‏مي‌کرد، سايه مي‌زد، ديگر استکان پر شده بود. ‏

‏«من‌ام مي‌خوام.»‏

آب که صاف باشد چاي خوش‌رنگ‌تر مي‌شود. چاي را بايد خورد، حتي اگر دو رنگ باشد. مگر ‏تا کي مي‌شد نشست و تماشايش کرد، يا خم‌شده، آن رنگ عجيب ميان چاي و آب جوش را ‏نگاه کرد؟ به‌هم مي‌زديم، همه‌مان، حتي حالا، اگر زنده بود و مي‌ريخت. کم‌رنگ مي‌شود، زرد ‏يک‌دست، با چند پري چاي، معلق، تا بشود گفت که چاي است. مي‌خورديم. هيچ‌وقت نگفته ‏بود: «نمي‌خوام، اين که کم‌رنگه.»‏

در لباس خانه و رو به پنجره ايستاده بود، تاريک بود. باشد. پله‌ها را نشمرده بود. دو تا يکي ‏آمده‌ام، حتماً. پاگردها يادش نبود، و حتي اينکه در را باز کرده باشد. براي همين چيزهاست ‏که به خانه مي‌روند، غروب‌نشده؟

‏«بابا جان، سلام.»‏

با دو گونـﮥ‏ گل‌انداخته و دو چشم سياه براق. موهايش را شانه کرده‌اند. بافته است و با ‏روباني سرخ بسته. پيشبندبسته پشت سر بچه ايستاده است. همين چيزهاست، جزئي، ‏لحظه‌اي. آب قناري يادت نرود. دانه‌اش تمام شده است، حتماً. يادش نمي‌ماند. بايد بروم. و آن ‏صداي صاف و شفاف تمام ساختمان را مي‌لرزاند. مي‌شود بود، ادامه داد، و حتي در فنجاني ‏چاي ريخت، گيرم که آن رنگ عجيب ميان چاي و آب جوش را نمي‌شود ديد، همان‌جا که چاي ‏رنگ مي‌باخت، انگار که حاشيـﮥ‏ ابرهاي طرف مغرب بود، نه غروب اينجا که هميشه ناقص ‏است و چيزيش پشت ساختماني مانده است، و اگر بروي از طبقـﮥ‏ اول به چهارم و حتي ‏ششم يا دوازدهم، باز ساختماني ديگر هست که نمي‌گذارد، يا حداقل ميله‌اي که پردﮤ‏ ‏صورتي را دو نيمه مي‌کند. ‏

صلاحي ايستاده است و مي‌کشد. حالا به انگشت‌هاي پا رسيده است، به ناخن پا. صورتي ‏مي‌زند، يا عنابي کمرنگ. رنگ و روغن مي‌خواهد. وقتي که خون بايستد چي؟ بي‌رنگ است، ‏سفيد است. فقط طرح مي‌کشد. بقيه را خودش مي‌داند، به ياد مي‌آورد که چطور بوده است. ‏همان خطوط اصلي کفايت مي‌کند. طرح ‌شکن موها را مي‌کشد تا بقيه را خودش فقط به ياد ‏بياورد. دست کشيده است، بارها. و نگاه کردن بر عورت زنان مکروه است. نبض هر دقيقه ‏هفتاد مرتبه مي‌زند. نمي‌زند. آينه ديگر فايده‌اي ندارد. از بخار روي آينه فهميده است که ديگر ‏نمي‌زند، سفيدي گونه‌ها و کشيدگي بيني و چشم‌هاي باز خيره کافي نبوده است. و حالا با ‏چشم‌هاي بسته زير آن چادر نماز سياه با گل‌هاي ريز دراز کشيده است. پرنده‌ها که مي‌ميرند ‏کوچک مي‌شوند، قناري‌ها بخصوص _ پرهاشان چه زود کنده مي‌شود _ آن‌قدر کوچک که ‏باورت مي‌شود مي‌توانسته است از ميان ميله‌ها بپرد و نپريده. آدم‌ها هم کوچک مي‌شوند، ‏آن‌قدر که ... به کجا بروند؟ لباس خانـﮥ‏ صلاحي راه‌راه است با جيب‌هاي گشاد. آدم احساس ‏خنکي مي‌کند، سبک‌تر مي‌زند. به پوست بدن نمي‌چسبد. نسيم مي‌تواند به پوست برسد. ‏اگر از هر عضو طرح‌هايي بکشد، جدا جدا، از پا چند طرح، از دست هم ...‏

‏«احمق!»‏

چطور مي‌شود اينها را چسباند؟ پهلوي هم مي‌گذارد و خم مي‌شود: «اين دست است. اين ‏انگشت شست، اين هم ...»‏

‏«احمق!»‏

حقش همين است آن‌هم وقتي گوش خوب نشده باشد، گوشواره به نسبت انگشت شست ‏يا چانه بزرگتر بزند، و تازه آن يکي سينه‌بند بيشتر بهش بيايد. پردﮤ‏ قلمکار را آويخته است تا ‏باد نيايد، تا باد خطوط موها را، کاغذها را به هم نريزد، به تدارک مافات. نه، نمي‌شود. ‏نمي‌تواند.‏

اگر حالا جاي من بود مي‌کشيد. ابعاد کاغذ را چهارچوب مي‌گرفت. اشکوب اول از بالا هميشه ‏تاريک است. چند مهتابي؟ اول خط‌هاي عمودي و افقي را بايد کشيد. هر خط افقي اشکوبي ‏را از اشکوب ديگر جدا مي‌کند. دوازده اشکوب و يکي هم همکف. بيست و پنج خط عمودي ‏هم کافي است. اشکوب اول را سايه بايد زد. نه، سياه بايد باشد. سياه يک‌دست. کسي ‏نيست. خالي است. «الف» براي اشکوب اول، «ب» اشکوب دوم. «ب يک» بزرگتر است. مثل ‏آجرهاي گنبدها يا ديوارها درست کرده‌اند. هر مهتابي درست زير ستون ميان دو اتاق بالا ‏است. براي همين است که «ب يک» بزرگتر است، دو اتاقه است شايد. اما همان يک در و ‏يک پنجره را دارد و يک مهتابي. طبقه‌هاي زوج اين‌طور است. سفيدي کاغذ براي روشن بودن ‏است، هميشه روشن. «هـ دوازده» چي؟ تاريک است، حالا. اما ديگر مي‌شود نشمرده گفت ‏کدام است، با وجود آن‌همه چراغ. توي آسمان در آن دور دستها نمي‌شود فهميد که کدام ‏ستاره نيست، نابود شده است، مثل همان اتاق‌هاي ديگر آن‌طرف 27 و 28. اما اين يکي ‏هست، حتي اگر نباشد، تاريک باشد، مثل ستاره‌اي که هر شب بارها رصدش کرده باشي. ‏‏«هـ يک» روشن است، هميشه، با دو گلدان بزرگ در دو طرف مهتابي و صندلي راحتي در ‏وسط. «هـ دوازده» را سايه بايد زد. سياه يک‌دست براي هميشه تاريک، سايه براي ‏پنجره‌هايي که گاهي روشن‌اند. هر شب بايد يکي کشيد. و اگر همين حالا به‌ناگهان روشن ‏شود؟ براي همين شايد معشوق کلي، درخت کلي را مي‌کشيدند که اهل علم را مشغولي ‏نيست به حال‌الفاظ _ جزوي_ و معني‌هاي جزوي، بلکه شغل ايشان به معني‌هاي کلي ‏است، همان که از هزار ديدار و پرهيز در ذهن مي‌ماند، انگار که همـﮥ‏ عياري‌هاي از اين پس ‏نيز همين‌طورهاست که حالا، دستي نه که طرحي از دستي، نه بر شاخـﮥ‏ درخت يا بر ‏چهارچوب پنجره که معلق ميان هست و نيست، ميان ديدار و پرهيز، و حتي نه قائم بر آرنج ‏که اتفاق را يا غلط افتاد کار را اکنون بدين‌گونه است که هست، که اگر هم از پس پلک‌زدني ‏نقش را صورت ديگر شده باشد همان‌گونه مي‌بيني که ديده‌اي. انگشت شست و اشارت ‏برافراشته و آن سه ساقـﮥ‏ کوچک خم‌شده بر خويش، نه آن‌طورها که صلاحي مي‌کشد، يا ‏من. تازه وقتي دست مي‌لرزد، حتي موقع هاشور زدن مهتابي «هـ دوازده»، وقتي پايين ‏چشم مي‌پرد و سيگار ديگر نمي‌چسبد و چيزي مثل ورقه‌اي خاکستر يا لايه‌اي خاک بر ‏پيشاني نشسته است: ‏

‏«نوش!»‏

جاي آداب تخليه‌شان همين‌ها را گذاشته‌ايم. قبل از غذا با يک استکان مي‌شود گرم شد. ‏ورقـﮥ‏ خاکستر از سطح پيشانيت حدا مي‌شود و مثل طوماري که رهايش کنند برخود ‏مي‌پيچد، و همان‌قدر که يکي دو جرعـﮥ‏ ديگر بخوري، ترک خواهد خورد، مي‌شکند و مي‌ريزد، ‏خرد و خاک شده، تا نرمه‌باديش بپراکند. اما روي غذا حتي اگر نان و پنير هم باشد ديگر ‏همان‌طورها نيست. بيشتر بايد خورد، و هر شب بيش از پيش. وحدت حالا کجاست؟ صلاحي ‏مجبور است خاکش بکند، چه در سردخانه باشد، يا در همان پستو نگهش داشته باشد. بو ‏مي‌افتد و بوي همان مردار که وحدت مي‌گفت همه جا را خواهد گرفت. از عود و عنبر و ‏مشک تتار، نافـﮥ‏ آهوي ختن حتي، کاري ساخته نيست. مست هم که باشد مي‌شنود، يا ‏شايد آن‌قدر مست بايد بود که ديگر نباشي يا نسيمي بشوي که بر پوست مي‌نشيند و ‏برمي‌خيزد، خنکي مطبوع بال زدن کبوتري که مي‌خواهد بر شانه‌ات بنشيند. و بعد ديگر يکي ‏دو استکان که اضافه بخوري شبنم خنک برپوست‌نشسته برمي‌خيزد و همان لرزش زير ‏پوست، گرماي مداوم روزهاي شرجي، خواهد ماند. ‏

چراغ روشن شد. نديد. نبودش. پرده آويخته است. پس بوده است، شايد هم نگاه مي‌کرده. ‏مي‌شود بر لب بحر فنا ايستاد و نخورد و حتي نخواند، و يا اينجا و هر جاي ديگر نشست. ‏کسي هست. ‏

گوشـﮥ‏ پرده را دستي کنار زده بود. صورت را نمي‌ديد. نبينم. گفت: «متشکرم.»‏

نشست، خيره به آن رنگ نارنجي يک‌دست، با آنکه مي‌دانست لحظه‌اي بيش، گيرم ‏ساعتي، نمي‌پايد و بعد تاريک مي‌شود و تا آن رنگ سربي همه‌جا‌گير پيش از طلوع که هر ‏چه سياهي را بي‌رنگ مي‌کند، همان‌گونه سياه مي‌ماند که حالا سياه بود. گفت، و اين بار ‏بلند: ‏

‏«باز هم متشکرم.»‏


ادامه


BackTop

 

Contact Us Contributors Activities Golshiri Award About

 

Back to Index