برو به بخش: 11 . 10 . 9 . 8 . 7 . 6 . 5 . 4 . 3 . 2 . 1
فصل سوم
کوچه دراز نبود، تا خيابان چهارده و شايد هفت تير چراغبرق داشت. طولاني نبود. بازار بوي نا ميداد، بوي ادويه مخلوط با بوي چرم، و بويي که درست نميشد گفت چيست يا از کجاست. خنک بود. شعاعهاي نور مايل ميتابيد. وقتي ميخواهند طاق ضربي بزنند رگهرگه و دايرهوار بالا ميروند. نه، بالا رفتن نيست. اول ملاط يا بگيريم سيمان را با ماله روي رديف قبلي پهن ميکنند و بعد آجرهاي باريک را کنار هم و روي ملاط ميچسبانند. آسمان پيداست، هنوز هم، سرپوشي آبي و دور. با هر رگه رگهاي از سرپوش آبي را حذف ميکنند، ميبرند. و حالا ديگر فقط روزني است و نوري که مايل ميتابد.
در را بسته بود، حتماً. قديمي است و چوبي. از تو بسته ميشود. کلون را بايد به جلو راند، نه آنقدر که جا بيفتد و باز کردنش کليد بخواهد و يا چاقو که بشود زبانه را عقب زد.
به خاطر آفتاب است يا باران؟ دانههاي باران فقط از همان روزنهاي دايرهاي شکل، آنهم مايل، ميريزد و کف بازار را به اندازﮤ يک دايرﮤ کوچک خيس ميکند. ديوارها را قطور ميگرفتند تا تاب طاقهاي ضربي را داشته باشد. پيها و ستونها براي همين چيزها قطور ميشده است. تيمچهها هم سقف دارد، بلند. يک طناب از سقف تا روي حوض آويزان است. فانوس را به همين طناب آويزان ميکردهاند، روزهاي ابري شايد. نه، عمدي در کار نبوده است، ظاهراً نبوده است، اما چه به عمد يا غير عمد نتيجه يکي بوده است، تا نبينند که هست، که آن آبي روشن وجود دارد طاق زدهاند؛ تا فقط با سهم کوچکي از ابديت روبهرو باشند، يا حتي فراموشش کنند تکهاي را ـ به قدر همتشان ـ ميان ديوارهاي قطور و زير طاقي ضربي محصور ميکردند، بعد هم سهم کوچکشان را با طاقچهها و رفها، گچبري بخاري و آينهکاري ستونها تزيين ميکردند. ارتفاع چهارچوب درها اغلب از قد متوسط آدم حتي کوچکتر است. شيشههاي رنگي، پنجرههاي خورشيدي بالاي درهاي دو لتهاي از حضور مداوم عالم غيب و شهادت حفظشان ميکرده. جمعيت خاطرشان را از شکل هشتيهاي هشتگوشهشان ميشود قياس کرد.
روي سکو، چهارزانو، نشسته بود، عرقچين به سر. ريش نداشت. تسبيح به دست. قرآن ميخواند، زير لب. از صبح تا شب مينشيند يا ميايستد، يک گله جا، بيتکان، حتي گاه چهار زانو و روي يک چهارپايه، فقط با صداي اذان تکان ميخورد. توي مسجد باز گستردگي آسمان هست، آن آبي روشن در آب حوض، حتي اگر براي وضو آب را به هم بزنند، حضور دارد.
«الله اکبر!»
داشته باشد. غرفههاي چهار جانب صحن و انحناي گنبد و قامت بلند منارها تقسيمش ميکنند، شکل آشنايي بهش ميدهند که ديگر همان نيست که در بياباني ميشود ديد، تازه کاشيهاي معرق سر در ايوان و حتي گچبري بالاي هلال محراب را آياتي آشنا تزيين کردهاند. وقتي ستارهها گرد آمده باشند تا صورت آشناي حوت را، يا اسد و يا جدي و حمل را بسازند، و بر طبق سنت نقلي و عقلي اول صورت را و بعد دست راست و بعد دست چپ را بايد شست و بعد جلو سر و روي پاها را مسح کرد، درازي صورت را بايد از بالاي پيشاني جايي که موي سر بيرون ميآيد تا آخر چانه، شست، و پهناي آن به مقداري که بين انگشت وسط و شست قرار ميگيرد بايد شسته شود، و اگر مختصري از اين مقدار را نشويد وضو باطل است، و براي آنکه تعيين کند اين مقدار کاملا شسته شده بايد کمي اطراف آن را هم بشويد؛ رو به قبله ميايستي و تا حضور قلب را حتي نقش سادﮤ گليم شبستان مسجد بههم نزند به مهر نگاه ميکني ... و بعد، بعد هم اگر مسألهاي پيش آمد، شک ميان دو و سه مثلاً، در کتاب توضيحالمسائل ميشود ديد، يا از مجتهد جامعالشرايط پرسيد، گيرم که بوي غروب را حتي در تاريک روشن شبستان و در پناه ستونهاي قطور ميشود حس کرد و حالا ديگر شصت و هشت سال را شيرين داري.
«اشهد ان لااله الاالله.»
چادرنماز سياه با گلهاي ريز، ريز سفيد. با قلم شکسته نوشته بود: غروب چهارشنبه، شانزدهم مهر ماه يکهزار و سيصد و چهل و هشت. ديروز خاکش نکرده. پنجضلعي نامنظم هنوز توي جيبش بود. حالا کجاست؟ روز هيچ وقت به صرافت پنجره نيفتاده بود، اصلاً خوش نداشت به مهتابي برود. بايست ميرفت. صلاحي دستش قوي است. ده پانزده سالي است که ميکشد. با گچ و روي تختـﮥ سياه، يا روي کاغذ نقاشي بچهها و با مداد. گاهي هم آبرنگ کار ميکند، يا رنگ و روغن. چند تا از کاغذها زرد شده بود. بوي نا گرفته بود. حالا توي آن پستو، پشت پردﮤ قلمکار چه کار ميکند؟
«ميبينيد که مشغولم.»
ديشب هم مشغول بوده. وقتي پرنده ميکشد از بالها شروع ميکند، بالهاي کشيده، يعني همان وقت که کبوتر بال ميزند و بعد خودش را رها ميکند تا گشودهبال روي يک سيم نامرئي تعادلش را حفظ کند. اما وقتي مينشيند بال ميزند، آرام و چند بار، و بعد مينشيند روي هرﮤ پشت بام. کبوتر را چطور ميشود کشيد تا بيشتر تابوت بزند، تابوتي سفيد بر متن سياه تابلو؟ براي همين گچ آبي برداشته. طرح آدم را بايد از سر شروع کرد. موهاش سياه بوده، حتماً. نبافته بود. توي عکسها که بافته نبود. بلند بود و ريخته بر شانهها. شايد دسته کرده و روي يک شانه ريخته است، يا زير حاشيـﮥ چادرنمازش پنهان کرده است. از سر شروع ميکند يا ... ميشود هم از دست شروع کرد، اگر بخواهد دراز کشيده بر تخت بکشدش، خفته بر پهلوي چپ، و دو دست روي هم، مثل بالشي زير گونه گذاشته. بعد هم گونه را ميکشد، طرح گونه را، خطي ظريف که به چانه ميرسد و بعد به گونـﮥ ديگر. اگر يکي دو طره مو از لبـﮥ لچک بيرون زده باشد گوش چپ را بهتر ميتواند بکشد. کشيدن چشمهاي بسته يکي دو دقيقه کار دارد. براي نشان دادن گردن فقط دو خط کافي است، بخصوص اگر يقـﮥ پيراهنش را هم بکشد. اگر چادر بهسر بکشدش، در لفافي از پارچهاي سياه با گلهاي ريز سفيد، زود ميتواند تمامش کند. لخت نميکشد. از ديشب يا ديروز عصر شروع کرده. در سردخانه تا هر وقت بخواهند ميشود نگهش داشت. صلاحي فقط تکه تکه ميکشيده، دستي فقط با حلقهاي در انگشت دوم، بکشد. بو نميافتد. خوبي کار همين است. فکرش را کرده، از پيش، و حالا مست است، مست مست و ميکشد. اگر ميماندم، اگر تاب ميآوردم شايد ميتوانست. به صرف اينکه بيرون از مجموعهايم، نتوانستهايم به صلاحديد و ادب و آداب کتابهايي که ميگفت زندگي کنيم، سنخيتي داريم. بايست ميماندم. با دستمال سفيد گچ انگشتهايش را پاک ميکند. قاب سيگارش را در ميآورد، به گيرهاش با سر انگشت فشار ميداد و از ميان رديف سيگارهاي نصف شده يکي را بر ميدارد.
بازار طولاني نيست. زود تمام ميشود، حالا زود تمام ميشود، به دهانـﮥ بازار که برسيم از هجوم ناگهاني نور و شايد فقدان بوي چرم مخلوط با بوي ادويه و نا ميشود فهميد که تمام شده است. از آن بو هم ديگر خبري نيست. از فرط مستي نبود که فکر ميکردم هست، بود و معلق ميان دهانـﮥ دکانها و سر در تيمچهها، مثل بوي روز وقتي هوا ابر باشد حتي اگر در شبستاني، روي نقش گليمي کهنه نشسته باشي. انگار چيزي ميان بوي ديوارهاي کاهگلي و عطر گلاب بود، وقتي که مادر جانمازش را پهن ميکرد، و رو به قبله، چادر سياه به سر، قامت ميبست.
کنار جوي آب و روي آسفالت پيادهرو چند برگ چنار بود. فقط يک لحظه ميشود ديدشان. گامهاي شتابزده نميگذارند. اما باز هست، يکي دو تا و شناور بر آب گلآلود جوي، و گاهي چندتايي بر سقف يا کاپوت ماشينهايي که کنار خيابان پارک کردهاند. هوا آفتابي بود.
دستها بايد با چيزي ور بروند، با شاخهاي شکسته از درختي حتي. برگها را يکييکي، پيش از آنکه همان باد همه ساله بوزد، کند و بر سطح آب رها کرد. فقط دستهاست که نميشود بيکار رهاشان کرد، آويخته در راستاي تن. تسبيح براي همين است. با نوک سبيلش به سائقـﮥ عادت بازي ميکند. کي است؟ دستها، اگر بيکار باشند، آدم انگار گمشدهاي دارد. توي جيب که باشند باز چيزي. توي جيب راست جعبـﮥ سيگار بود و کبريت. هنوز داشت. براي همين ميکشد، ايستاده است در پناه ديواري يا ستوني و دو دستش را حايل شعلـﮥ کبريت کرده. نميشود تاب آورد. فرار هم باشد، باشد. توي پيادهرو خيابان، سيگار زير لب، وقتي که آدم کمي هم مست باشد، ميتوان تا غروب و حتي تا شب قدم زد. بازي سايه و نور. با گامي بلند از روي سايـﮥ درختي رد ميشوي و توي نور گامها را کوتاهتر برميداري، و بعد دوباره از روي سايهاي ديگر رد ميشوي. ميشود قرار گذاشت، براي انصراف خاطر هم شده، و سايـﮥ درختها را لگد نکرد. بيخيال قدم ميزند، توجه ندارد که از روي سايه بايد زود رد شد. پنجاه سال را شيرين دارد. توي سايه، حتي سايـﮥ آدمهاي ديگر، آدم گم ميشود. شب خوبتر است، به شرطي که چراغي آن نزديکيها نباشد و يکدستي تاريکي را نور هيچ پنجرهاي نشکند. ديگر خيال آدم راحت است. کاريش نميشود کرد. اين است که هست. در کوچههايي که چراغ ندارند، کنار خيابانهايي که چراغش را شکستهاند آدم ميتواند با فراغ خاطر قدم بزند. براي همين طاق ميزدند؟ همه جا سايه بود، و به هر چند گامي فقط يک گله نور، انگار که بر زمين فاصله به فاصله به شکل دايرههايي زرد مايل به نارنجي رنگ ريخته باشند، تازه رنگي که جا عوض ميکند، ميپرد، و بعد که بر ديوار فقط لکههاي نارنجي مات بماند مطمئني که بهزودي همهجا سايه خواهد بود، سايهاي خنک و مداوم. اما وقتي چراغهاي خيابان روشن باشد، و ماشينها با نور پايين حرکت کنند سايهها مدام در هم ميروند، سايـﮥ آدم را سايـﮥ تيرهاي چراغ برقها، درختها و حتي آدمها ميپوشانند. مست که باشي، کمي حتي، در بندش نيستي. صلاحي مست بود. گفت: «يک شب توي مستي بهش گفتم، لُب و پوست کنده، بهش گفتم.»
براي همين ميگفت: «يا ما مقصريم يا آنها.» کتابها را ميگفت. و حالا براي تدارک مافات هم شده دارد ميکشد. عکسها را همين چند روز جمع کرده، شايد هم ديشب، همان وقت که از بيمارستان برگشته، از سردخانه. نه، هيچکدام زن نبوده، همان که صلاحي ميشناخته. گفت: «لُب و پوست کنده بهش گفتم، نه به کنايه، به همان زباني که شما سر کلاسهاتان به کار ميبريد.»
تمثيل را پارسال هم براي يکي دو کلاسش تعريف کرده بود، اما امسال چيزهايي بهش اضافه کرده بود. واقعـﮥ شهادت صدر تابستان به فکرش رسيد. يادداشتش کرده بود. صلاحي حتماً فقط قضيـﮥ رجم را، و دست بالا، واقعـﮥ مرگ شيخ بدرالدين را شنيده. خودش پارسال توي دفتر سعي کرده بود براي آقاي منصف، دبير تعليمات ديني و عربي، توضيح بدهد. گفته بود: «حتماً خلاف به عرضتان رسيده، مقصود من اين نبوده که خدا جسم دارد، اگر هم گفتهام آن طرف کرسي نشسته بود، به وجه تمثيل بوده، يعني که خواستم بگويم شيخ بدرالدين آن قدر معتقد به وجود واجبالوجود بوده که حضورش را همه جا حس ميکرده.»
منصف گفته بود: «اما بچهها درست خلاف اين تفسير کرده بودند.»
«مهم نيست. ميفهمند. من برايشان توضيح ميدهم، شما هم اگر فرصت کرديد بفرماييد. بعدش ديگر فکر نميکنم اشکالي داشته باشند.»
«آنها که نه، اما من فکر ميکنم اشکال اين به اصطلاح تمثيل شما اين است که انگار حق با آن زن فاحشه است.»
«فاحشه؟ کي اين را گفته؟ زن زنا کرده، يک بار فقط، آنهم بخاطر دو قرص نان جوين.»
«خوب، قبول که زنا کرده باشد و حتي به خاطر احتياج، اما گناه گناه است، مگر اينکه از گرسنگي مشرف به موت بوده، که آن هم نميدانم چطور ميشود هم مشرف به موت بود هم رفت زنا کرد؟ تازه چطور ممکن است شيخي با آن همه رياضت و زهد و تقوا راندﮤ درگاه حق شود؟»
«اين ديگر تقصير من نيست، براي اينکه شيطان هم با آنکه در هر آسماني هزار سال تسبيح حق گفته بود رانده شد و آدم با آنکه بر زمين خونها ريخت، بهرغم فرشتگان به تشريف لقد کرمّنا بنيآدم مخصوص گرديد.»
منصف پرسيده بود: «آقاي راعي، راستش را بگوييد، شما خودتان به وجود خدا معتقديد يا نه؟»
راعي بلند شده بود. نميبايست آن قدر عصباني ميشد، گفته بود: «اين را انگار شب اول قبر از آدم ميپرسند.»
و از دفتر آمده بود بيرون و سر کلاسهاش براي آنکه جنجال بخوابد تا چند ماهي از تمثيلش حرفي نزده بود. صلاحي ميگفت: «ما حق نداريم همه چيز را خراب کنيم.»
نه، قصدش از ذکر تمثيل خراب کردن نبود، براي اينکه خراب شده بود، داشت ميشد. بازارهايي ديده بود که طاقش را برداشته بودند، سي چهل سال پيش يا حتي بيشتر، و به جايش از شيشه و تيرآهن و ورقههاي فلزي سقفطوري ساخته بودند. ديده بود که بولدوزري ايوان خانهاي را فرو ريخت و حوض خانه را از خشت و آجر و سنگ و خردهشيشههاي پنجرههاي خودشيدي پر کرد. در ايوان صحن جنوبي زيباترين مسجدي که ميشناخت تنها مسافران خارجي را ديده بود، دوربين به دست، و پشت به منبر و محرابي که يک لحظه پيش از آنها عکس انداخته بودند. و يک روز نزديک اذان ظهر که در گوشـﮥ شبستاني بر زيلويي لوله کرده نشسته بود و به بازي رنگ که از نورگيرهاي مرمر طاقهاي ضربي بر زمين ريخته بود نگاه ميکرد، تنها يکي آمد. فکر کرده بود، خوب، باز هم هست، يکي هم يکي است. در پناه ستون و بر گوشـﮥ زيلو دراز کشيد و خوابيد، کفش به پا، و با بانگ اذان تنها غلتي زد، بر دندﮤ چپ، تا پشت به قبله بخوابد. اينها را به منصف يا حتي رئيس دبيرستان نميتوانست بگويد، يا به صلاحي و بچهها حتي. تازه حق با صلاحي بود. جاي آداب تخليهشان چه ميتوانست بگذارد، آن هم وقتي خودش نميتوانست تاب بياورد و تا خوابش ببرد هر شب يکي دو پياله ميخورد؟
«سلام.»
کي بود؟ چهرهاي و لبي، و بعد آدمهايي که ميگذرند. سبيل سياه و پرپشت با شاربهايي که لب زيرين را ميپوشاند. دو چشم ريز ميان چينها و لايههاي گوشت. صورتي صاف و تيغ کشيده. يک بار هم بر خلاف خواب موها تراشيده است. ته ريش سياه. با خودش حرف ميزند. از حرکت لبها و دستهايش ميشود فهميد چه ميگويد و يا انگشت اشارهاش خطاب به کي يا کجاست؟ کيف به دست با موهاي کوتاه، بور. رنگ کرده است، حتماً. مثل اينکه بر خطي نامرئي قدم ميزند، خطي که چون به کسي ميرسد ميشکند و با اندکي انحنا باز به امتداد همان خطي ميرسد که بالاخره به چهارراه ختم ميشود و بعد هم ميان خطوط ديگر گم خواهد شد. کي بود؟ يک لحظه و تمام. و گاه در ته ذهن چيزي هست که با حضور ناگهاني بويي، صدايي از جايي، يا سوزش دردي ميان دندهها شروع ميشود، و بعد ديگر ميبيني نه اينجا، که جايي ديگر هستي، يک لحظه فقط، همانقدر که حبابي بشکند يا بترکد. نه، بعد ميفهمي که فقط يک لحظه بود مثل برگي بر درياچهاي. لبها همان لب بود، کوچک و ظريف. چند سال پيش بود؟ اين مهم نبود، اما همانوقتها بود که شبانه هم چند ساعتي درس داشت. ميان دو دختر ديگر و در رديف دوم مينشست. از طرح مينياتوري صورتش خوشش آمده بود. و بعد ساعتهاي ديگر، اگر سر کلاس بود، همان رديف دوم و نشسته در وسط دو تاي ديگر، به وجد ميآمد. چانهاش کوچک بود و گرد، چشمهايش سياه با برقي نه حاکي از معصوميت و يا شيطنت بلکه انگار بيشتر از سر حيرت گشوده بود، يا به تمسخر. براي همين شايد خمار ميزد، و حتي همان معصوميت و شيطنت را هم داشت. پوست صورتش سبزه بود، موهاش افشان و سياه و صاف، با طرههايي بر گوش و بناگوش، و يکي که به بتهجقهاي ميزد خم شده بر پيشاني و گاهي مرغولهاي بر گونههاش تا گونههاش را برافروختهتر از آن بزند که از شرمي کودکانه باشد. اينها بود و ديگر اينکه ساکت بود و در انحناي گردنش، وقتي سر خم ميکرد، مينو بود، و نه او که راعي اسمش را هنوز نميدانست. فقط نگاه ميکرد. انگار که راعي براي او نبود که حرف ميزد، يا شايد هم تنها به صدايي در درون خودش گوش ميداد، اما مردمکهاي بهظاهر سياه در پناه آن مژههاي بلند راعي را نگاه ميکرد. بعد يک روز جاي خالي او را ميان آن دو تاي ديگر ديد. پيش ميآمد. و ته کلاس نيمکت آخر يکي بود، تنها، موهاش کوتاه بود، پسرانه زده بود با فرهايي ريز، حلقهحلقه، حلقههايي که قالبي شده بود بر گرد صورتي که ديگر سبزه نميزد. هم او بود، آنطور که گردن خم کرده بود هنوز چيزي از مينو داشت. بيآنکه درست بهجايش بياورد اين را فهميد. ديگر عادت کرده بود. ميدانست دست به هر چه بزند خاکستر ميشود و حالا که آن پوست دلخواه زير لايهاي از پودر و سرخاب و ريمل و سايه پنهان شده بود چه ميتوانست بکند؟ بخصوص سرخي لبها و گونهها آنقدر وقيح ميزد که انگار هفتهشتساله دختري بزک کرده باشد و بخواهد نقش دخترهاي بار را بازي کند. با اينهمه طرح لبها همان بود که بود. دستش را بلند کرده بود تا حرفي بزند يا چيزي بپرسد.
راعي به جاي خالي نگاه کرد. و لايـﮥ خاکستري روي پيشانيش را با کف دست پاک کرد، بيشتر براي آنکه محملي داشته باشد که دست را نديده است، و بعد حتي سر به زير انداخت تا خواندن متن درس را ادامه بدهد. حالا يادش نبود که چي. دختر گفت: «اجازه ميفرماييد؟»
راعي نگاهش کرد، گفت: «پس تويي؟ چرا رفتهاي آن ته نشستهاي؟ من که نشناختمت. نکند خبري شده، هان؟ پس چرا شيرينيش را ندادي؟»
چي پرسيد؟ اسمش؟ يادش نبود. و ديگر تا آخر ساعت سعي کرده بود نگاهش نکند، و نکرده بود. گور پدرش. هر چه ميخواست فکر بکند. اما وقتي از دبيرستان آمد بيرون و از کنار پيادهرو ميرفت، تازه سيگارش را در آورده بود که ديدش. منتظرش بود. گفت: «اجازه ميفرماييد چند دقيقهاي مزاحمتان بشوم؟»
«خواهش ميکنم.»
ساکت رفته بودند. از غروب ديگر گذشته بود. در سايـﮥ جدول جوي آب هنوز لکههاي برف بود، اما در هوا، ميان شاخههاي خشک حتي، انگار پرندهاي از جنس بهار، يا نفس صبايي که يکي دو هفتـﮥ ديگر ميوزيد، در کار لانهسازي بود.
گفته بود: «عذر ميخواهم، نميدانستم که کوتاه کردن موهاي من اينهمه شما را ناراحت ميکند.»
«بله، درست حدس زديد، اما حال و احوال من ربطي به شما ندارد، بيشتر مربوط به خود من است، خاطرات من.»
«پس من کس ديگري را به يادتان ميآورم؟»
گفته بود: «بله، خانم و حالا هم او مرده است.»
«جداً متأسفم.»
«براي من مرده.»
و نگاهش کرده بود، نيمرخش را، بينياش قلمي بود. گفت: «البته او اين سالک شما را بر چانه نداشت. قشنگ است. صورتتان را مليحتر ميکند.»
و بعد هم گفته بود: «ميبخشيد، من کار دارم، قربان شما.»
و راه افتاده بود. دختر گفته بود: «ببخشيد که اين سؤال را ميکنم، اما آخر اين رفتار شما آدم را کنجکاو ميکند.»
«خوب؟»
برگشته بود و پرسيده بود، و تا نگاهش نکند، به سالک چانهاش و آن بيني قلمي خيره نشود، سيگارش را روشن کرد.
«پس براي همين ميترسيد؟»
«از چي؟»
«از اينکه باز يکي ديگر پيدا بشود، و بعد، نميدانم، به قول شما بميرد.»
«خوب، من ضعيفم، يک آدم که نميتواند نعش چند تا را به دوش بکشد، و من حالا دوتاش را دارم.»
و تا نگويد، يکي بر اين شانه، و يکي بر آن، گفته بود: «ميخواهيد برويم جايي؟» و بعد هم پرسيده بود: «دست کم آبجو که ميخوريد؟»
راعي عرق خورده بود. گفته بود: «ببينيد، ميدانم، تقصير من بود، به شما توجه داشتم، اين درست، اما فقط وقتي که فکر ميکردم او هستيد، نه آن آخرين دفعهاي که ديدمش، بلکه همان وقتها که صبحها، بيدار و خواب، از اينکه ميدانستم هستش، جايي، و دوستش دارم، ديگر بلند شدن، دست و رو شستن يا تراشيدن ريش و حتي لباس پوشيدن به زحمتش ميارزيد.»
«پس حالا فکر ميکنيد ديگر همه چيز تمام شده است؟ يا مثلاً اين چيزها فقط يک بار و با يکي اتفاق ميافتد؟»
«من که عرض کردم دو تا، شايد هم بيشتر. در ثاني من که گفتم ضعيفم، نميتوانم، اينطورها که هست نميخواهم. ميدانيد گاهي آدمي به سن من فکر ميکند، نه، به زحمتش نميارزد، آنهم اگر ...»
بالاخره هم همه را نگفته بود. نميشد. البته اين را گفت که مثل هميشه، با سوءتفاهمي شروع شد. اما آنطور که دختر نشسته بود با گونههاي برافروخته، چشمهاي خمار، با همان انحناي گردن مينو، اما بيهيچ حجابي، قابي از طرههاي سياه، گفته بود که: «حالا باور کنيد دلم ميخواهد مثل همان وقت ليواني را بشکنم، حتي به صورت شما کشيده بزنم.»
مينو گفته بود: «تحمل شنيدنش را داري؟»
«اگر نميخواهي نگو.»
و بيشتر خودش نميخواست. ميدانست، انگار که خوابي ديده باشد، همان که ديده بود يکي دو سال پيش. کوچهها را نميشناخت. از کوچهباغهايي هم گذشت. يکي دو تا هم همپايش بودند و بعد انگار فقط خودش بود، و کوچهها پيچ ميخورد، به دوراهي يا گاهي سهراهي، چهارسوقي ميرسيد، همچنان ناآشنا. و از جايي صدايي ميآمد، از گردي که در هوا بود فکر کرد دارند خراب ميکنند. ميکردند. ديد. بولدوزري داشت ديواري را فرو ميريخت، اما باز هم بود. صداي ريزش از پشت سر هم ميآمد و بعد انگار که همه پيها، ستونها را بر مردابي کار گذاشته باشند همهچيز فرو ميرفت. يا ميريخت. و بعد ديگر شب بود، هلال باريک ماه جايي ميان آسمان بود. پرسيده بود، از کسي: «پس کجاست، خانـﮥ من کجاست؟»
اول فکر کرده بود که به اشارﮤ سر انگشت دارد ماه را نشان ميدهد. نه، کوهي را نشان ميداد، سياهي را که تا ماه ادامه داشت. گفت: «پشت آنجاست.»
و يا فقط گفت: «آنجاست.» و بعد گفت: «بايد بروي بالا، بعدش ميرسي.»
نميشد، در خواب هم ميدانست. شب با وجود بدر تمام ماه هم نشده بود.
مينو گفته بود: «من بايد بگويم، به خاطر خودم هم شده، تو بالاخره بايد بفهمي من چطور آدمي هستم.»
راعي گفته بود: «اگر ميخواهي ميشود به همين جا تمامش کرد. ديگر هم احتياجي نيست خرابش کنيم.»
«اگر بناست تمام بشود، چه بهتر که همه چيز روشن بشود.»
و گفته بود همه چيز را، و بعد هم خيره نگاهش کرده بود، با موهاي کوتاهکرده، پسرانهزده، و همان انحناي گردن، که راعي زده بود چپ و راست. و به دختر گفت: «زدمش، فقط، چپ و راست روي هر دو گونـﮥ گلانداختهاش. حتي نپرسيدم که چرا؟ يا مگر چه شده بود؟ يا مگر نميديدي، نميفهميدي؟»
«آخر چرا؟»
«گفتم که نميشود گفت. اما خوب همان کاري را کرده بود که ميکنند، حالا، به سائقـﮥ غريزه يا حتي عادت، و بعد فکر ميکنند، چون مست بودهاند اين طورها شده است و يا، خوب پيش ميآيد، من که نبايد به کسي حساب پس بدهم.»
دختر گفته بود: «اما همه که اينطورها نيستند، هنوز نيستند.»
«ميدانم، اما براي من که همهاي مطرح نبود، تازه آدم که نميتواند تماش کند، زود تمامش کند و بگويد، خوب، بفرماييد برويد؛ يا برود و بطري مشروبي بياورد و وقتي مست شدند ... ميفهميد که؟ براي همين وقتي جاي انگشتها را بر گونههاش ديدم گفتم، پولي هم گرفتي؟»
گريه کرده بود، نه از درد يا شرم. کاسـﮥ چيني ديگر مو برداشته بود. و به دختر گفت: «باز هم ميخوريد؟»
«نه.»
«اميدوارم ديگر سوءتفاهمي ـ اگر پيش آمده بود ـ در ميان نباشد.»
و بلند شد. دختر گفته بود: «شايد ميخواسته شما را امتحان کند، ببيند واقعاً چقدر دوستش داريد؟»
نشست: «شايد، بله، من هم همين حدس را زدم. ميدانيد، سرش را بر زانويم گذاشتم و موهاش را ناز کردم. اما ديگر او نبود. گفتم که. موهاش را درست مثل خود شما کوتاه کرده بود. دستم که به پوست گردنش رسيد، آنهمه زود، فهميدم کف دست يا سر انگشتانم ديگر آن انحنا و آن پوست سبزه و گرم را حس نميکند. براي همين هم، شايد، سيگارم را پشت دستم گذاشتم، همانطور که او بر زانوي من گريه ميکرد، سيگار را گذاشتم، حتي خم شدم يکي دو بار و به سيگارم پک زدم تا مبادا خاموش بشود. نه، درد يا سوزشي حس نکردم. تعجبم همهاش از اين بود. حتي بوي سوختگي را نميشنيدم. سر بلند کرد و ديد. از بوي گوشت سوخته فهميده بود. سيگار را گرفت و پرت کرد، گفت: «چرا، براي چي اين کار را کردي؟» گفتم: «خوب بايد يک کاري ميکردم.» گفت: «اگر ميخواهي باز هم بزن!» گفتم: «براي همين دستم را سوزاندم، اگر تو را نميزدم مطمئن ميشدم که ديگر تمام است. اما وقتي جاي انگشتهام را روي صورتت ديدم فهميدم هنوز با وجود اين موهاي کوتاهشده، و نميدانم چي، دوستت دارم.» گفت: «پس حالا ديگر تمام شده، همهچيز، نه؟» گفتم: «تو هم براي همين چيزها، براي اينکه هر طور شده تمامش کني، رفتي، نه؟ نکند با اولين آدمي که توي کوچهتان برخوردي ...»
ديگر خسته بود. چرا ميبايست ميگفت. دختر فقط نگاهش ميکرد، با همان برق چشمها. گفت: «سالک روي چانهتان واقعاً قشنگ است.»
«متشکرم. موهام چي، اگر بلند بود؟»
«حالا که نيست.»
گفت: «شما هم مثل بقيه هستيد، هيچ فرقي نداريد.»
«بله ميدانم، او هم همين را گفت. حتي گفت، حالا من اينم، با آن گذشته و اينها که گفتم، درست انگار مسافري از راه برسد با کوله پشتي و همـﮥ بار و بنديلش و بگويد، منم، تنها نه، بلکه با اينها، با اين خرت و پرتها.»
«خوب؟»
«من ديگر خيال نداشتم دوباره دستم را بسوزانم، براي اينکه ممکن بود هر روز خرت و پرت تازهاي بياورد.»
و از دختر پرسيد: «باز هم ميخوريد؟»
«اگر شما بخوريد.»
باز هم آبجو خورد. و گفت: «بعدش چي شد؟»
«هيچ، تمام بود، ميدانستيم، مثل همان کاسـﮥ چيني که مو برداشته باشد. کافي است تلنگري بهش بخورد تا بفهمي که مو برداشته. اينکه آدم باز روي طاقچه نگهش ميدارد براي اين است که نميتواند قبول کند، يکدفعه بپذيرد که هان تمام شد. در ثاني من و او زيادي عريان شده بوديم، نميشود تمام روز و شب از درون و برون عريان جلو کسي راه رفت، نشست و حتي خوابيد.»
«خوب، دنيا که تمام نشده، باز هم آدم ناچار است صبح بلند شود، دست و صورتي بشويد، ريشش را بتراشد.»
«بله، ميدانم، اما راستش اين کارها ديگر عادت شده است، ميتوانم، شايد هم ...»
«شايد چي؟»
«هيچ. ببينيد، بگذاريد روراست باشيم. شما حاضريد همين حالا برويم خانـﮥ من؟ کسي نيست. چيزي ميخوريم، حرف ميزنيم تا صبح، اگر هم وقت نداشته باشيد فقط يکي دو ساعت، نميدانم، با هم ميخوابيم و بعدش هم فراموش ميکنيم، انگار نه انگار.»
«من که ...؟ چي خيال کرديد؟»
«خوب، شما هم مثل من هستيد. من هم هنوز همينطورها هستم.»
و دست چپش را دراز کرد. نميلرزيد: «ببينيد هنوز هست، انگار هم جايش ميماند.»
دم در هم گفت: «ميخواهيد برسانمتان؟»
«معلوم است که نميخواهيد. اما به هر صورت متشکرم که به من اعتماد کرديد.»
اعتماد کرده بود؟ نه. نميکرد، آنهم بعد از آنکه تمام عکسها، نوارها، نامهها و حتي گلوبند جا ماندهاش را برايش فرستاده بود، همراه با عکس زني لخت، خفته بر تختي، پاها گشوده، بي هيچ ستر عورتي، و عورت آنچنان زشت که خودش را هم به دلآشوبه انداخته بود.
کاش بودش، و باز ميشد رفت، پياده حتي. رفته بود. تمام راه توي اتوبوس، خواب و نيمخواب فکر کرده بود، جلوش زانو ميزنم، با سر آويخته، بستهچشم، و ميگويم: «ببين.» يا که: «من اينم.» نميشد. نميتوانست. اگر ميتوانست، اگر نميترسيد که پيرزن وحشت کند، ميگفت: «کاش بغلم ميکردي يا حداقل دستت را ميگذاشتي روي سرم و همانطور که من به سيري دل گريه ميکردم، و حتي جرأت آن را نداشتم که سرم را بگذارم روي دامنت، با انگشتهاي دراز استخوانيت موهام را شانه ميزدي.»
در که باز شده بود مادر بود. پنج صبح بود. سماور را روشن کرد. گفت: «چي شده؟»
«هيچ، آمدم شما را ببينم، دو سه روزي اينجا باشم.»
«پس چرا مرا نبوسيدي؟»
با خنده گفت: «حالا ميبوسم.»
«بنشين سر جات، شوخي هم نکن.»
خم شد و فتيله را بالا کشيد: «راستش را بگو.»
«باور کن هيچ طوري نشده.»
بايست ميگفت: «خواهش ميکنم حرف نزن، فقط باش، با دستهات، با لچک سرت و با اين دو چشم هنوز درخشان و اين چينهاي ريز و درشت پايين چشمها و کنار لبهات، آنقدر اخت با اين پوست و اين طرح صورتت که انگار هميشه همينطورها بودهاي، و ميماني، و يا انگار اين طرﮤ خاکستري همينگونه که حالا هست هميشه با لالـﮥ گوشت ملازمه داشته است.»
مادر گفته بود: «پس اقلاً اول يک لقمه نان و پنير بخور، بعد هر قدر که دلت خواست سيگار بکش.»
«چشم.»
خورده بود، چند لقمه، و هر لقمه را با جرعهاي از چاي شيرين دم کشيدهاش فرو برده بود. گفته بود: «چيزي نيست. تمام ميشود. همين که ميبينمت، باز ميبينم سماورت روشن است، و قلقلش اتاق را برداشته است کافي است.»
نگاهش کرده بود. چه بايست ميگفت، که مثلاً: «ببين کاري نمانده است که نکرده باشم. راهها رفتهام، تا بخواهي، مثلاً آن روز که رفتيم پياده و کولهبار به پشت. سه تا بوديم. آنها، قشقاييها هم سه نفر بودند. يکيشان جوانتر بود. چوبش را پشت گردنش گذاشته بود و از کنار جاده ميرفت، به موازات خط نه چندان راست جادﮤ خاکي، بر فرشي از علف سبز، انگار که بخواهد بر طنابي برود، با همان چابکي بندبازها. پا جلو پايش ميگذاشت و ميرفت و گاهي سر برميگرداند تا ببينيم که لبخند ميزند، و همچنان پا جلو پاي ديگر ميگذاشت. جاده از ميان دشت پوشيده از علف سبز سير ميگذشت و آن دورها به کوه ميرسيد. و بعد؟ (خودش هم نميدانست که بالاخره پشت آن کوه به کجا ميرسيد) که ناگهان ديديم، اول يکي دو تا بودند، ميپريدند، با بالهاي رنگين و آنطرفتر مينشستند. سبزي سير آنچنان گسترده بود که خط منحني پروازشان در هيچ نقطهاي خط مستقيم گامهاي قشقايي جوان را قطع نميکرد، و بعد که لکههاي سبز انگار هزار آبگير کوچک پراکنده شد خطوط رنگين همه جا و هر جا خط مستقيم را قطع ميکرد. بالاخره وقتي به سياهچادر رسيديم، به غولي سياه اما شکسته، فرو ريخته يا چمباتمه زده بر زميني لوت، انگار نه تنها گامهاي قشقايي جوان و آن دو تاي ديگر که گامهاي آن شهرياني که ما بوديم بيگانگاني بودند که با فرود منظم يا نامنظمشان خلوت ملخها را ميآشفتند. سنگين و کند از آنجا و يا اينجا که پايي ميخواست فرود بيايد بلند ميشدند و بر همان خط منحني رنگين معهود ميلغزيدند و آنطرفتر، نه بر زمين که به ميان ديگران فرود ميآمدند. لايـﮥ خاکگون مايل به زرد چين برميداشت، دو سه موجي ميخورد و سرانجام هر چه بود زير برق آفتاب پوستي خاکگون مايل به زردي ميشد که بود.»
مادر گفته بود: «از مينو چه خبر؟»
«خوب است. سلام ميرساند.»
«چي شده؟ بالاخره تا کي ميخواهي ...؟»
گفته بود: «خواهش ميکنم حرفش را نزن، فقط يک چاي ديگر بريز.»
و بايست ميگفت: «نه مادر، تو نديدهاي، براي تو نگفتهام. فقط همينها نبود. باز هم رفتهام، خيلي جاها: آنروز که بر پشت اسبي لخت، ترسان، از ميان علفهايي که تا شکم اسب ميرسيد به تاخت رفتم؛ وقتي که به لختي صخرههاي مشرف به چشمه نشستم و به کاسـﮥ غول آن پايين نگاه کردم، و حتي از همانجا، از ارتفاع يکي دو متر سرديش را حس کردم. ميداني وقتي گاه گاه آب را انعکاس پارههاي سفيد ابر ميپوشاند باز هم ميشد ريگهاي رنگين ته چشمه را ديد و حتي حبابهايي که بالا ميآمدند و به سطح آب که ميرسيدند، بيشتر پولک بودند يا ستاره، اما کوچک، که فقط يک لحظه، همانقدر که ديده شوند، ميپاييدند. اينها را به مينو گفتهام، براي همين سخت است. ديگر نميشود رفت. حتي از سنگهاي خزهبستـﮥ گرد بر گرد چشمه هم برايش گفتم، و آن جويبار کوچک و شفافي که شاخهاي سفيد بود با برگهايي سبز سير. خوب، اينجا، حتي بردمش دنجترين کوچهباغ دنيا را نشانش دادم، و حتي پشت به ديوار باغ چفته گرفتم تا پا بر شانـﮥ من بگذارد و مجنونترين بيد همـﮥ باغها را ببيند. خوب، نميشود، يعني انگار چشمه خشکيده باشد، و بيد شکسته باشد. با اينهمه باز هم هست، به خيلي چيزها نگاه کردهام؛ در آبهاي بسياري غوطه خوردهام. از پرتگاهي باريکهراهي ديدم که نميدانستم به کجا ميرود. ميداني گاهي در کمرکش کوه از اينجا و آنجا با پا و حتي با دستهاي لخت سرمازده بوته ميکنديم، روي هم ميريختيم، يکي دو کبريت که ميکشيد، مينو ميکشيد، ديگر ميشد دستهاي سرخشده از سرمامان را حايلش بگيريم. هميشه اول دود ميکند، اما وقتي چند ساقـﮥ باريک خم ميشوند، و صداي جرقجرق بيايد، شعلهاي به سرخي زبان پرپر خواهد زد و از ميان دود بوتههاي تر سر برميآورد و سرانجام خونين و لرزان پر ميکشد. خوب، براي همين آمدهام پيش تو، براي همين فکر ميکنم اگر هم بوته جمع کنم يکي بايد باشد تا کبريت بزند و بعد که دستهامان گرم شد مينو بطري را از کوله پشتي بيرون بياورد، جرعهاي بخورد، و من بيآنکه با دستي، دستمالي دهانهاش را پاک کنم يکي دو جرعه بخورم. تلخ است، هميشه، اما تلختر از اينها خوردهام يا ديدهام، همان شبها که به قول تو ديگر کار از کار گذشته بود، ناخلف شده بودم و کاريش نميشد کرد. ميداني پياده ميرفتم، همهاش از کوچه پسکوچهها، از کنار ماديهاي پر آب، و غروب فقط همان چيزي بود که کنگرههاي خانهها و يا سر شاخهها را رنگين ميکرد، براي اينکه نميدانستم که اين طورها ميشود، که وقتي ميآيد که نيمهشب بيدار ميشوي و فقط همين برايت مانده است که انگشتهايت را بشکني و يا خود دست بر پيشاني عرقکردهات بکشي، و فکر کني که عشق بايد همينطورها باشد، يا حداقل اين را عشق ميگويند، اما براي هر کس و هر جا جلوهاي ديگر دارد.»
مادر گفت: «به درد تو نميخورد، وقتي کسي همينطوري پيدايش بشود، يک روز هم بالاخره بيخبر غيبش ميزند. تازه تو ديگر جوان نيستي، سي و پنج سالت است.»
گفت: «خواهش ميکنم مادر، من نيامدهام نصيحتم بکني.»
«دستت چي شده؟»
«سوخته.»
«از چي؟»
«آب جوش ريخت روش. لطفاً ميشود اينقدر سؤال نکني؟»
نه، نميتوانست بگويد، نميشد، براي اينکه هميشه دير است، هيچوقت نميفهمي که همين حالاست، يا از بس به فکر ايني که روي نيمکت بنشينيم، يا در پناه آن کاج باران را نگاه کنيم فکر نميکني که هستي، به همين دليل همه از گذشته ميگويند، از اينکه بودهاند، يا روزي روزگاري شدهاند، و نشانههايش همان بوسه بود، لرزش دست، يا انتظار زنگ در ـ وقتي ميداني که نيستش، رفته است.
مادر گفت: «دنيا که به آخر نرسيده، يکي ديگر.»
نه، به آخر نرسيده بود، اما گلولـﮥ نخ چرا. بعضيها ممسک ميشوند، تکهتکه ميکشند، از سر احتياط، انگار که رزق مقدرشان همين يکي دو وجب است. اما بعضيها عجله ميکنند، ميخواهند ببينند اگر گلوله تمام شد باز هم همان احساس را دارند، مثل اينکه هزار بار مينو را ببوسي تا ببيني باز هم ـ با همـﮥ خستگي ـ در ضربان نبضت همان عطش هست که بود. اما راستش چه ممسک چه دست و دلباز يا عجول تقصير هيچوقت از گلولـﮥ نخ نيست، که بيانتهاست، بايد باشد، اما هميشه انگار که سرنوشت را اين طورها رقم زده باشند آدم فکر ميکند، خوب، ديگر نمانده است و رها ميکند، و بعدها ميفهمد بود، کيلومترها نخ بود. خوب، براي من هم تمام شد، بگير چيده شد، درست انگار که آدم بازيگوشي همـﮥ هزارتوي جادويي قصههاي تو را دويده باشد و ديگر فقط همين مانده باشد که بنشيند، مثل من، اما نه از خستگي تن، يا تنگحوصله بودن روح، يا از بيحوصلگي، که بيشتر از اينکه ناگهان ديده است همـﮥ راه در بياباني دويده است بي هيچ نشان سايـﮥ خنک ديواري.
مادر گفت: «تقصير خودت هم هست، مثل آن دفعه. هر دفعه فکر ميکني همين است، فرشتهاي است که به خاطر تو نازل شده. چشمت را ميبندي، هنوز هم، درست مثل بچگيت، وقتي فتيلـﮥ چراغ را پايين ميکشيديم. چشمهات را ميبستي، با دو دستت جلو چشمهات را ميگرفتي و تا نميگفتيم روشن شد باز نميکردي.»
گفت: «اما هيچوقت به دروغ نميگفتيد، هميشه، چشم که باز ميکردم روشن بود.»
«پس ميخواهي بگويي ...»
«نه، اما حالا ديگر اين تو نيستي که ميگويي. در ثاني مهم هم نيست، من که به قول خودت ديگر بچه نيستم. روشن هم نباشد، نباشد.»
اما ميبايست ميگفت: «باور کن اين يکي فرق ميکرد، يا من فکر ميکردم فرق ميکند، و ميتوانم بيدغدغه و هميشه ...» يا فقط بايست ميگفت: «من که دله نيستم مادر، نبودم، از اول هم.»
براي همين هم آمده بود و اين طور چهارزانو نشسته بود و خواسته بود بگويد. نگفته بود. گلهاي نداشت. خوب، ميدانست، راههاي نرفته هم بود مثلاً همان که قشقاييها رفته بودند، به گداري ميرسيد و بعد؟ گفته بودند: «سياهچادر اميرخان همين است.»
و رفته بودند. يا همان گلولـﮥ نخي که چيده شده بود. حتي با مينو هم اگر ميخواست، يا ميتوانست، ميشد بود، به سائقـﮥ نفس اماره گفت و خفت و خورد. اما که چي؟ يا با اين يکي. اسمش چي بود؟ به مادر گفته بود: «من فقط آمدهام خستگي در کنم، چند روزي اينجا ميمانم، بعد ميروم، حالم که خوب شد ميروم. از من هم ديگر سؤالي نکن. هيچ هم نترس، هنوز ميتوانم بمانم.»
تازه چه جاي گله؟ ميدانست، چشمههايي بود که نديده بود، در آب زلالي که اينجا و آنجاش برگهاي پهن و سبز نيلوفر باشد غوطه نخورده بود، يا در دريايي که آنقدر آبي است که انگار آسماني ديگر است. حتماً هست، جاهايي که ميشود نشست، تنها بر تنـﮥ درختي خزهبسته، سيگار زير لب، پا روي پا، انگار که مينو هم نباشد، نباشد. در عکس زني را ديده بود که اگر در جادهاي ميديدش، حتي همان جاده که در عکس بود، حتماً ميرفت و انگشت کوچکش را به دو انگشت شست و اشاره ميگرفت و بيآنکه چيزي بگويد يا بپرسد تا آن طاقي سبز دور ميرفتند. پسرک کوچکي بود با موهاي طلايي. پشت به دري بسته نشسته بود، چانه بر پشت انگشتهاي دست راست. نگاه ميکرد، نگاهش ميکرد. خوب، چيزهايي بود که خواسته بود، با تمام وجود، که نميشد، مثلاً نميشد انگشت اشارهاش را دراز کند و بگويد: «بلند شو برويم، پسرم.»
قلههايي هم هست، ساحلهايي با موجهايي سنگين. اين را ديگر فهميده بود که در ازدحام جمعيت تنها يک جاي کوچک از آن اوست. وقتي چهل و چند نفر باشند و اتاق چهار قدم در هفت يا هشت قدم، تنها ميشود بر يک دنده خوابيد. خوابيده بود. در صفهاي طولاني ايستگاهها او فقط يکي بود، مهرهاي از تسبيحي ريخته بر خاک.
حالا چي؟ کجا ميتوانست برود؟ چون قصد کني زيارت اهل قبور را بايد رو به قبله کني و بگويي: «السّلامُ علياهلِ الدّيار منالمؤمنين، أنتم لَنافَرّط و نحنٌ انشاءالله بِکملاحقون.»
و يا رو به قبله کند، انگشت شهادت بر گور مادر بگذارد و بگويد:
«الّلهمّ اِرحَمْ غُربَتَها، وَصِلْ وحْدَتها و اِنسْ وَحشتَها.»
مادر گفته بود: «همـﮥ عمر که تنها نميتواني سر کني؟»
راعي نگاهش کرده بود: «مگر بالاخره نبايد تنها بود؟»
و تا مجبور نشود دعاي اهل قبور را بخواند، همانگونه، و با همان تجويد که پدر ميخواند، برخاست. گفته بود: «ممنونم که هستي، هنوز هستي و نگران مني.»
ديگر نبود، غريب هم نبود. غريب او بود، صلاحي بود و نه زنش، بي هيچ رحمتي از جايي، آنقدر که ميشد انگشت شهادت بر شانهاش گذاشت و گفت: «الّلهّم انس وحشته.» و يا صلاحي بگذارد بر شانـﮥ او و همين بگويد که در روايت آمده است.
مينو گفته بود: «ما هيچ تعهدي نسبت به هم نداشتيم. آشنا بوديم، دوست بوديم، بعد هم، خوب، تو حق نداشتي که ...»
دست کشيده بود به گونهاش و ميگفت. راعي گفت: «ميدانم، اما نميفهمم چرا ديگر برگشتي، يا حتي تلفن کردي؟ ميرفتي، ادامه ميدادي، حالا هم البته دير نشده، هنوز هم جواني، آدمهاي دنيا هم که حد و حصر ندارند.»
برخاسته بود. راعي گفته بود: «خواهش ميکنم، در را محکم به هم نزن.»
کجا بودش؟ اللهم ارحم غربتها، وصل وحدتها و انس وحشتها. تازه مسأله فقط مينو نبود يا همـﮥ زنهاي بي حد و حصر دنيا، مسألـﮥ اين همه سال بود، اين غروب که ميآمد و ديگر فقط رنگ نبود، و حتي صبحها، شبهاي بيخوابي، و خوابهاي بيداريش که انگار در شهري جادويي رها شده بود و از وراي پردههاي تور، يا آنطرف شعاعهاي نور نورگيرهاي مرمري يا روزن سردابههاش جابهجا نقشهايي بود، يا حتي آدمهاي زندهاي با چشمهاي باز هوشيار، اما تا راعي پردﮤ تور را عقب ميزد و دست دراز ميکرد تا طرهاي را لمس کند، يا سر انگشت بر انحناي چانهاي بکشد نقش يا هر چه بود مثل خانـﮥ عنکبوت فرو ميريخت. خوب، براي همين بايد آلبوم داشت تا هر روز يا هر هفته ببينند که هنوز خودشان هستند، چيزي که ديروز مشخصـﮥ آنها بود هنوز هست. و او در همـﮥ اين سالها فقط ديده بود، ثبت نکرده بود. آن طرح ظريف صورت مينو حتي براي خودش هم نابود شده بود. صلاحي شايد براي همين چيزها بود که مجبور شده بود عرق بخورد. خانم که مريض شده بود شروع کرده بود، آنهم هر شب. نه، يک شب بالاخره سياهمست ليواني عرق به دست آمده بود پايين و همه چيز را لُب و پوست کنده گفته بود، گفته:
«ببين، خوب نگاه کن، من مستم، مست مست، يک سالي است که هر شب ميخورم، توي اتاق بالا ميخورم. البته اين چيزها مهم نيست، يعني شايد فکر ميکني ميشود توبه کرد، اما حرف من اين است که ديگر نميتوانم تظاهر کنم جلو تو، يا در خلوت و با خودم. اصلاً باورم نميشود که حق با تو باشد، يا اين ...»
چيزهايي گفته، همانهايي که حالا فکر ميکند اگر راعي هم بود ميگفت. اما او چرا ميخورد، آنهم سيد محمد راعي، و تازه هر شب، بخصوص شبهاي مهتابي، شبهايي که باران زمين را شسته بود و بازي سايه و نور آدم را ديوانه ميکرد؟ و حالا ديگر عادتش شده بود، مثل اينکه با تاريکي ناگهاني پس از غروب ملازمش کرده بود. باقي ميماند روزها، عصرها بخصوص. بايد جايي براي ايستادن داشت، جايي براي نشستن، يک نقطـﮥ ثابت که بشود ديد آنهم چند تا را، چند چهرﮤ آشنا را. عينک آفتابي به چشم، به عصا تکيه داده است، با تمام وزنش. نميشکند. شلوغ است، پيش از ظهرها و عصر. اين ميز کسي است، اين صندلي هم. پيشخدمت آدم را نميشناسد. کافي است هر روز به همينجا، و در ساعتي مشخص سري بزني تا به جا بياورد. هر بار يکي دو توماني انعام کافي است تا اين چهره که در خيابان تنها يک رهگذر است، ادامـﮥ جسمي است که سد معبر کرده است، و توي خانه، توي آلبوم روي طاقچـﮥ اتاقش موهاي سرش ريخته و چيني توي پيشانيش هست و حالا ديگر دستش ميلرزد، آشنا بزند. يک رفيق، دو تا کافي است. دور يک ميز جمع ميشوند. سلام ميکنند و مينشينند. چهار پايـﮥ صندلي نبايد لق بخورد، و ميز اگر سنگي باشد بهتر است. پشت به ديوار و رو به خيابان، رو به کرکرهاي که مردم از پشت آن ميگذرند ـ سايههايي که ميگذرند ـ همان قدر ناشناس که توي خيابان. عابر است و بس. اينجا پاتوق من است، اين صندلي مختص همان عصابهدست است، پس هست. موهاش فلفلنمکي است، بيني کشيده، و پوست صورتي که حتي يک مو لاي چينهاش نيست. روزنامه را به دست ميگيرد، به ستون تکيه ميدهد و پشت به خيابان حتي بي حرکت لبها روزنامه ميخواند و چاي ليمويش را جرعهجرعه ميخورد. اگر نيايد، چند روز، چند هفته صندلي خالي ميماند. نيامده است تا به ستون تکيه بدهد، نيامده است تا عصايش را به پشتي صندلي کناري بياويزد. ته سيگارش را چند بار روي ميز ميزند، طول سيگار را با لب تر ميکند. فندکش را از جيب جليقه درميآورد. معلوم است که مرده است، نميشود اينهمه وقت مسافرت باشد. آنوقت صندلي کنار ستون مختص کسي ديگر ميشود، کسي که هر دفعه جايي مينشست، و پيشخدمت به جايش نميآورد.
«قهوﮤ ترک، لطفاً.»
پيشخدمت هيچوقت عوض نميشود، نميميرد. چند سال است که همين آدم است؟ ده سال. بيصدا از ميان ميز و صندليها ميگذرد. پولها را توي جيبهاي گشاد روپوش ميريزد. باد کردهاند.
«سلام!»
با اين يکي سه نفر ميشوند. حرف ميزنند. و وقتي چهارمي آمد، سلام. ميخندند. مثل اينکه روز اولي است که او را ديدهاند، همين ديروز سر ساعت نيامد، پريروز با هم عرق نخوردهاند. بلند ميشوند، جا باز ميکنند. ديگر آشنا است، همان رفيق ديروزي است. چرا وقتي کسي ميآيد، دومي يا مثلاً چهارمي، شاد ميشوند؟ هنوز هست، هنوز ميتواند سر وقت بيايد، آدمها، ماشينها، حتي طول صفها، راهبندان چهارراهها ـ هيچکدام ـ چنان مانعي نيستند تا او نتواند خودش را برساند. هستند، هر چهارتا. و آنها که تک هستند، وقتي پشت ميزشان مينشينند سري به نشان آشنايي به يکي دو نفر تکان ميدهند، مجله يا روزنامهشان را باز ميکنند، مثل نقابي جلو صورتشان ميگيرند تا پشت آن بتوانند براي لحظهاي چشمبسته بمانند، يا بخوابند، و گاهي از فراز آن آدمي گيج را نگاه کنند. به صندليها و پشتهاي قوز کرده، عصاي آويخته بر صندلي خالي و حرکت دستها نگاه ميکند تا اگر جايي خالي باشد با ترديد رويش بنشيند.
«تازه به اين کافه آمده است.»
نميگويند، گفتن ندارد. و روزنامهشان را ميخوانند. هيچکس بر نميگردد تا نگاهش کند. همان که به گوشهچشمي ديدندش کافي است. غريبه ميماند. روزنامه ميخوانند يا حرف ميزنند. با کبريت شاه و وزير بازي ميکند، به تنهايي. جاي آن آدم کوتاهقد و لاغر است. سيگار زر ميکشد. هنوز نيامده است. ده دقيقه، حداکثر نيم ساعت ديگر پيدايش ميشود. پيشخدمت تنها در اين گونه موارد است که ميپرسد: «چه فرمايشي داشتيد؟»
«يک چاي و دو تا شيريني تر.»
بايد يک ماه، هر روز، و گاهي چند ماه سر ساعتي مشخص بيايد تا جايش مشخص شود، تا پيشخدمت بيآنکه بپرسد، ليوان شير، يا قهوﮤ ترک، چاي و ليمويش را بياورد، تا نگاههاي آشنا آراسته به لبخندي ورودش را، زنده بودنش را پذيره شوند. ميز که مشخص شد و حتي صندلي و دو يا سه چهار آدمي که بايد بيايند ـ حتي اگر دير بيايند ـ ديگر احتياجي نيست که آدم ظهرها چند استکاني بزند، يا دست توي جيب چپش با پنجضلعي نامنظمش بازي کند. پنجضلعي همانجا بود که بود، ديگر حالا احتياجي نبود نگرانش باشد. قهوﮤ ترک جلوش بود، بيآنکه گفته باشد. تلخ نبود.
ادامه
|