جلد اول: تدفين زندگان
برو به بخش: 11 . 10 . 9 . 8 . 7 . 6 . 5 . 4 . 3 . 2 . 1
فصل اول
تا اواسط مهر ماه، تازه اگر هوا ابري نباشد، اگر باد نيايد، ميتوان روي مهتابي نشست و پشت به سردي مطبوع صندلي، کف پاها را روي نرده گذاشت و جرعهجرعه عرق را مزهمزه کرد و به کاج نگاه کرد و به بند رخت همسايه. روي بند چند پيراهن بود، فقط يکيش سفيد بود. و بعد يک چادر نماز سياه و پنج يا شش دستمال سفره و يک چارقد آبي. پيراهن زنانه گلدار بود، گلهاي صورتي. از اينجا نميشد ديد. اما مطمئن بود که صورتي هستند و ريز و ششپر. آستينکوتاه بودنش را هم مطمئن بود، ديده بود. اما چيندار بودن يا نبودن سر آستينها يادش نميآمد. پستانبند هم حتماً مال زن همسايه بود. حاشيـﮥ پستانبند اگر تور داشته باشد قشنگتر ميزند. همه را با هم نميشويند. چندتا چندتا بايد شست، حتي اگر طشت بزرگ باشد، مثل همان که خودش داشت، توي حمام و تکيه داده به ديوار. لباسهاي سفيد را اول ميشويند. ميشود آب گرم رويشان ريخت و بعد کمي گرد لباسشويي. همانقدر که خيس بخورند کافي است. از آستينها بايست شروع ميکرد. اگر بنا شود بشويد همين کار را خواهد کرد. مسواک مستعملش را براي همين، انگار از پيش ميدانست که بالاخره همينطورها خواهد شد، کنار گذاشته بود. يقه و لبـﮥ آستينهاي آهاردار را حليمه مشت نميداد. ميشکند. با اينهمه پيش سينه، حتي اگر پيراهن را خيس آب از چوبرخت بياويزد، باز اطو ميخواهد. بعد هم نوبت رنگهاي ديگر ميرسيد، و در کف باقيمانده. نوع رنگشان مهم نبود. اگر هم رنگ پس بدهند چند تکـﮥ آبي و سرمهاي را با هم ميشود شست. آخر سر هميشه نوبت جورابهاست. اين را مطمئن بود. يادش خواهد ماند، البته بعد از لباسهاي سياه. حليمه سفيدها را معمولاً دو بار ميشست، دست دوم را با صابون ميشست، و از ترس اينکه مبادا در تماس با يکي دو لباس رنگي لکه بشوند زود آب ميکشيد و روي بند پهن ميکرد. ژاکت قهوهايش بعيد نبود رنگ پس بدهد. حليمه ميگفت. مهتابي کوچک آنطرف جان ميداد براي پهن کردن رخت. حليمه هيچ به صرافتش نيفتاده بود. دو ميخ بزرگ به دو طرف کوبيده شده بود و از يکيشان تکهطنابي آويزان بود. پنج شش ماه پيش ديده بودش. به حليمه نگفته بود. تا او برسد، لباسها را جمع کرده بود. اما مگر فرقي هم ميکرد؟ او که به اين مهتابي نميآمد، حتي روزهاي آفتابي و با آنکه ميديد حليمه اين يکي مهتابي را هم شسته است. و حالا اگر خودش ميشست، آنهم بعد از ظهرها، ديگر نميتوانست صندليش را اينجا بياورد و نمنم عرقش را بخورد و نيميش را کنار دستش، روي عسلي بگذارد، و اگر باشد، يک قاشق ماست رويش بخورد و پا بر سردي نرده غروبها را هر طور شده از سر بگذراند. وجود لباسها اگر هم باد نميوزيد، حضور ذهنش را مختل ميکرد. حتي حساب کرده بود، همان پنج شش ماه پيش، که اگر هم رختها را روي بند آن يکي مهتابي، تنگ هم پهن نکند باز براي سه چهار پيراهن جا هست و يکي دو شورت. بعد هم ميشد يکي دو جفت جوراب آن آخرها جا داد. شايد هم جمعهها را ميگذاشت براي اين طور کارها و وسط هفته هم، هر وقت دستش ميرسيد، سري به آشپزخانه ميزد تا مجبور نشود حليمه را بياورد.
حالا ديگر پيدا کردنش کاري نداشت. اما بديش اين بود که هميشه شب قبل خودش گشتي توي اتاقها ميزد و سردستي هم شده اينجا و آنجا را جارو ميکرد. بعد هم توي تودﮤ لباسهاي نشسته ميگشت تا آنها را که زيادي کثيف بودند کناري بگذارد و صبح اول وقت به لباسشويي ببرد. شورت و جورابهايش را خودش ميشست، جمعهشبها، و صبح کناري ميگذاشت تا اگر حليمه وقت کند و لازم بداند اطو بزند و يا سر پنجـﮥ يکي دو جوراب را بگيرد.
همانطور که توي اتاقها ميگشت کاغذهاي روي ميز را دسته ميکرد و توي کشوها ميگذاشت و با دستمالي همـﮥ کتابها را گردگيري ميکرد. با اينهمه مطمئن بود براي حليمه باز هم آنقدرها کار ميماند که تا عصر بماند. همانکه يکي دو ملافهاش را ميشست، يا راهرو و پلهها را کهنهخيس ميکشيد خيلي بود. لباسهاي اطو کردهاش را توي کمد کنار هم از ميله ميآويخت. کف آشپزخانه و ظرفها آنقدر برق ميزد که تا دو روز از بيم آنکه نکند چيزي را لکه کند توي خانه غذا نميخورد. شايد هم بيشتر براي اين بود که همهاش فکر ميکرد بوي حليمه همهجا هست.
ملافههاي سفيد هم بوي او را ميداد و تا همان بوي سابق، همان آشفتگي آشنا و مهربان، همراه با لايهاي گرد نرم و يکي دو گلوله پشم قالي و حتماً يکي دو سر چوب کبريت سوخته و دو سه تکه کاغذ در چهار گوشـﮥ اتاقها پيدا بشود تا دير وقت شب، يکي دو شب، بيرون ميماند.
بايست همان يکي دو هفتـﮥ اول جوابش ميکرد، اما نشده بود، نميتوانست. عصر که آمد ديد هنوز هستش. اواخر آذر بود. در نيمهباز بود. پادري هنوز خيس بود. پلهها هم نم داشت. مجبور شده بود، قبل از اينکه پا بر کاشيهاي تميز سرسرا بگذارد، کفشهايش را بکند. بقيـﮥ کفشها را واکسزده و بهرديف گوشـﮥ اتاق و روي يک پتوي نيمدار چهارلا شده چيده بود. توي آشپزخانه بود. چيزي ميشست. فکر کرد آنقدرها هم نبايد پير باشد. داشت ميخواند، نفهميد چي، اما چيزي شبيه لالايي بود. حليمه گفته بود: «شمائيد، جناب آقاي راعي؟»
گفته بود: «سلام عرض ميکنم.»
«سلام از ماست. حالتان چطور است؟»
ملافهاي سفيد و اطوزده روي تختش کشيده شده بود. رويـﮥ بالش را هم اطو کرده بود. توي کمد پيراهنهاش، همه، اطوکرده و تميز از چوبرختها آويزان بود. ديگر نميشد کت و شلوارش را به صندلي کنار تخت بياويزد. حليمه گفت: «چاي را کجا بگذارم؟»
گفت: «دست شما درد نکند. بيزحمت بگذاريد روي ميز کنابخانه. شما چرا زحمت کشيديد؟»
وقتي نگاه کرد حليمه پشت به او داشت. ديده بودش. آنهم با اين شورت کوتاه و زيرپيراهن رکابي، و حالا با آنکه فکر ميکرد توي آن يکي اتاق هست، در پناه کمد لباس خانهاش را پوشيد، اول زيرشلوار را پوشيد و بعد پيراهنش را. حليمه گفت: «يک چيزي برايتان پختهام. شما که حتماً قرمهسبزي دوست داريد؟»
توي سرسرا ايستاده بود. راعي اول کمربندش را بست. حليمه چارقد بهسر داشت. لبخند ميزد. سيني چاي دستش بود. راعي سيني را گرفت. سيني برق ميزد. بر لبـﮥ قندان ديگر آن خط قهوهاي کمرنگ نبود. به اتاق مطالعه که رسيد اول از همه خلوت بودن و پاکي ميز توجهش را جلب کرد. همـﮥ کتابها و کاغذهاي روي ميز را يک گوشه دسته کرده بود. راعي پشت به در نشست و کنار تودﮤ کتابها. حليمه گفت: «من که نتوانستم به همـﮥ کارها برسم. توي آن دستدان يک عالم خرت و پرت مانده. شيشههاي پنجرﮤ آشپزخانه را هم گذاشتم براي فردا.»
راعي اول به رديف کتابهايش نگاه کرد. خودش هم اگر ميخواست گردگيريشان بکند حتماً جاي يکي دو تا عوض ميشد. چايش را جرعهجرعه ميخورد. خوشرنگ بود. دم کشيده بود. حليمه گفت: «پس اجازه ميفرمائيد فردا هم بيايم؟ تا ظهر بيشتر طول نميکشد.»
«فردا؟ نه، ديگر خيلي اسباب زحمتتان ميشود. بقيهاش را بگذاريد براي هفتـﮥ ديگر.»
«پس دستدان چي ميشود؟ عرض کردم که. يک عالم بطري خالي توش بود. همهشان را ريختم توي دو تا جعبه. نميدانستم چه کارشان کنم.»
راعي گفت: «خودم ترتيب آنها را ميدهم.»
تا چه صفحهاي خوانده بود؟ کتاب را همانطور باز اينجا روي ميز گذاشته بود. کجا بود؟ حليمه هنوز ايستاده بود. دستهاش را توي دو جيب پيشبندش کرده بود. گفت: «من با اجازهتان ميروم. بيشتر نميتوانم بمانم. بايد براي کرم هم يک چيزي بپزم.»
راعي گفت: «پولتان را گذاشته بودم روي ميز، قابل شما را نداشت.»
«دست شما درد نکند. خدا عمرتان بدهد.»
سيني را برداشت. راعي بالاخره پيدايش کرد. کتاب را بسته بود. کجاش بودم؟ بازش کرد و يکي دو سطر را خواند. نه، آشنا نيست. باز اگر وقتي راعي به خانه ميرسيد نبودش، يک کاريش ميکرد. داشت ميخواند:
شتر از بار مينالد من از دل ...
صداش زنگدار بود، خسته ميزد، انگار که گلوي آدم خراش برداشته باشد و باز مجبور باشد بخواند، يا همساز با تحريرهاش کسي ريگي بر شيشـﮥ شستهشدهاي بکشد. کاغذهاش را دسته کرد. يادداشتهاش به هم ريخته بود. اگر مادر بود راعي حتماً باز سرش داد ميکشيد. تذکرﮤ احوال شيخ بدرالدين را به ترتيب صفحات منظم کرد. يکي دو صفحهاش نبود. حليمه سيني چاي را روي ميز گذاشت، گفت: «برنجتان تا نيمساعت ديگر دم ميکشد. من همين حالا بهش سر زدم. ديگر هيچ کاري ندارد.»
راعي گفت: «چرا ديگر غذا پختيد؟ همين که اتاق را جارو بکنيد و لباسها را بشوئيد کافي است.»
«اي آقا، شما هم غذا ميخواهيد.»
و گفت: «شما حالتان خوب است، آقاي راعي؟»
از لرزش دستش فهميده بود. تذکرﮤ احوال را توي دستش لوله کرده بود. گفت: «رنگتان هم پريده. بايد يک چاي نبات بخوريد، حتماً سرديتان شده.»
چادرش را بر پشتي صندلي انداخت و بيرون رفت. راعي دستي به صورتش کشيد، چانهاش را مشت کرد، با کف دست يکي دو بار بر هر دو گونهاش کشيد. چادرش چيت بود، گلدار، با زمينـﮥ سرمهاي. چادر را برداشت و به طرف آشپزخانه رفت. سردي چادر را فقط يک لحظه حس کرد. قبل از اينکه به آشپزخانه برسد باز همان تودﮤ سرمهاي رنگ گلدار بود، گلهاي ريز سفيد، که بدجوري توي مشت ميفشردش. حليمه داشت سرش را شانه ميکرد، موهاش کوتاه بود، تا روي شانه. مشکي بود. پشتش به او بود، يک ليوان چاي کنار دستش بود. برگشت هر دو دستش را پناه موهاش گرفت: «خدا مرگم بدهد، شما اينجائيد؟»
اما همچنان لبخند ميزد. راعي گفت: «عذر ميخواهم، ببخشيد، ميخواستم بگويم شما ديگر زحمت نکشيد. خودم ميتوانم اين کارها را بکنم.»
چارقدش را که زير گلويش گره زد ديگر لبخند نميزد. راعي گفت: «آخر من فکر بچههاتان هستم، تازه راهتان هم دور است، تا برسيد ديگر شب شده.»
چادر را بر دستـﮥ در آويخت و برگشت. توي کشو ميزش هم سيگار بود. اما به اتاق خواب رفت، سيگاري روشن کرد و همانجا روي لبـﮥ تخت نشست.
حليمه گفت: «چاي نبات را گذاشتم روي ميز. حتماً بخوريد.»
نميديدش. بايست بلند ميشد. اگر نه تا دم در اما حداقل تا توي سرسرا را بايست ميرفت. حليمه گفت: «خداحافظ آقاي راعي.»
همانطور نشسته، خيره به دستي که ميلرزيد، به دود بيرنگي که چه زود محو ميشد، گفت: «خداحافظ، خيلي متشکرم، خانم.»
نه، نميبايست، اين را حتي قبل از آنکه صداي باز و بسته شدن در را بشنود فهميده بود، اما تا هشت نه ماهي نتوانست چيزي بگويد. حتي همان شب، بعد از آنکه بالاخره حاضري خورد، و دستپخت حليمه را بيآنکه حتي نگاهشان کند توي يخچال گذاشت، وقتي لکه را به سقف ديد تصميم گرفت فردا صبح يک طوري جوابش کند. تازه روي تختش دراز کشيده بود که ديد. لکـﮥ خاکستري مايل به سياهي بر سقف باقي مانده بود. اول فکر کرد که خيلي زشت است که در و ديوار اتاق خواب آدم اينهمه کثيف باشد. بعد هم براي اينکه لکه را نبيند مجبور شد به سينه روي بالش بخوابد و سيگار آخرش را رو به ميلههاي تخت فوت کند، يا به ديوار، که هيچ باورش نميشد همانقدر کثيف بوده که حالا سهگوش لچکمانند طرف چپ چراغ هست. حتي نتوانست يک صفحه بخواند. شبهاي ديگر به همين شکل ميخواند و وقتي ميخواست سيگار بکشد به پشت دراز ميکشيد، يا روي دندﮤ چپ. فرقي نميکرد. اما حالا نميشد. سعي کرد بخوابد و بخصوص به تضاد سفيدي سقف و آن سطح خاکستري مايل به سياه فکر نکند. يادش آمد که انگار خطي سفيد آن سطح سهگوشمانند را دو نيمه ميکند.
چراغ را روشن کرد، و سيگار به لب به پشت دراز کشيد. چرا لکه را درست اينجا رها کرده است؟ چطور توانسته به سقف برسد؟ خودش اگر ميخواست چراغ سقف را عوض کند مجبور بود چهارپايهاي پيدا کند، همانکه توي مهمانخانهاش گوشـﮥ اتاق بود، و بعد هم صندلي را بگذارد روش. اما توي اين اتاق از تخت هم ميشد استفاده کرد. اول تخت را جلو ميکشيد و بعد هم کافي بود تشک را کمي کنار بزند. مشکل اصلي بالا رفتن از صندلي بود و بعد هم حفظ تعادل. حليمه کوتاهقدتر بود، صورت کشيده، چارقد به سر و خالي گوشتي و سياه کنار چانه. لکه را به قيمت بيخوابي هم شده نميبايست پاک ميکرد، اگرچه کافي بود يک تکه کهنه از توي دستدان پيدا کند. با يک دست تشک را کنار ميزد و با دست ديگر صندلي را وسط تخت ميگذاشت. همهاش هم دو دقيقه طول نميکشيد. بعد هم ميتوانست چيزي بخواند، يا مثل هر شب رو به سقف دراز بکشد و سيگاري دود کند يا نکند. اما حليمه حتماً ميفهميد که به اين چيزها اهميت ميدهد، يا مثلاً آقاي راعي فهميده است که ديوار و سقف و بخصوص سقف همانقدر کثيف بوده است که اين لکه، و بالاخره هم نتوانسته است يک هفته تاب بياورد و مجبور شده کهنه به دست بگيرد. تازه مگر معني اين کار اين نبود که پس چرا اينهمه وقت ديده که اتاقش آنهمه کثيف است اما همت نکرده يک تاقروبي بخرد و سالي يکبار هم شده به اتاقش برسد؟ حليمه هم نخريده بود. پس بايست کسي صندلي را برايش گرفته باشد. از صندلي هم که بالا رفت، کهنه بهدست، هنوز فکر ميکرد مسلماً صندلي لق ميخورد. فقط دو حرکت دست کافي بود. اما بيشتر کشيد، آنقدر که آن گله جا سفيدتر از بقيـﮥ سقف شد. وقتي دوباره دراز کشيد، رو به سقف و سيگار به لب، بوي حليمه را شنيد، انگار بوي تن عرق کردﮤ زني قاعده باشد که دو روز تمام هم حمام نکرده باشد. بعد هم ناچار شد بهسراغ يادداشتهاش برود. اول دو صفحـﮥ گمشدﮤ تذکرﮤ شيخ را پيدا کرد. ترتيب کتابهاي قفسه عوض شده بود و چهار گوشـﮥ اتاق مطالعهاش آنقدر تميز بود که فکر نميکرد بتواند پشت ميزش بنشيند و واقعـﮥ تازهاي براي شيخ بنويسد.
با اينهمه نه ماه تاب آورده بود. البته همان فردا صبح، پس از يک شب بيخوابي، پيش از هر کاري سعي کرده بود خانـﮥ حليمه را پيدا کند. نشانيش را دقيقاً نميدانست، اما کوچـﮥ ناصري يادش بود. اول انگار ميبايست به چهارراهي ميرسيد و بعد به دست چپ ميپيچيد، به همان کوچه يا خيابان ناصري. با ساطع رفته بود. گفته بود: «لطف کن خودت هم کليد را بهش بده، نشاني خانه را هم براش روي يک تکه کاغذ بنويس.»
ساطع گفت: «چرا خودت بهش نميدهي، نکند ميترسي؟»
«اينطور فرض کن، براي من فرقي نميکند.»
«يعني هنوز هم، بعد از سه سال؟»
گفته بود: «تفسيرت را بگذار براي بعد، برو اول کليد را بهش بده.»
رانندﮤ تاکسي تا آنجا را ميدانست، اما فقط وقتي پياده شد فهميد که نميتواند پيدا کند و کليد تا هفتـﮥ ديگر پهلوي حليمه خواهد ماند. خيابان ناصري زياد طولاني نبود. اما مطمئن نبود که بايد به کوچههاي دست راست سر بزند يا چپ. دو سه کوچه را هم رفت. فقط يکي بنبست بود. تازه اگر هم رويش ميشد از بقالها بپرسد، حداقل اول ميبايست مطمئن ميشد که کدام کوچه را ميخواهد، و بعد هم چه کسي را. توي کوچـﮥ سوم، دست راست بود که يادش آمد شوهر حليمه زمينگير شده است. ساطع ميگفت. به غير از يکي يکساله و يکي هشتساله از شوهر دوم، يک پسر و يک دختر هم دارد که ديگر از آب و گل درآمدهاند. خطوط صورتش يادش نيامد و با کسي هم نميشد از خال گوشتي روي چانه حرفي زد، گيرم که همه خال را ديده باشند. صورت درازي داشت. شب که خوابيد يادش آمد. چارقدش سفيد بود و گلهاي ريز آبيرنگ داشت و موهاش از زير لبـﮥ چارقد، شانهنکرده ميزد و روي شانههاش حلقهحلقه ميشد، انگار که آبتني کرده باشد و فرصت نکرده شانهاي بزند. زيرشلوارها را جدا و توي يک بقچه و شورتهاش را توي بقچـﮥ ديگري گذاشته بود، همه اطوکرده. بوي صابون ميداد. وقتي خواست لباسهاي زيرش را عوض کند دستهاي چاق اما کوچک حليمه يادش آمد که بيشتر به ساقههاي گرهدار درختهاي کوهي ميزد. بعد هم گويي همان سر شب از بس خسته بود قبل از آنکه حتي سيگاري بکشد خوابش برد و صبح يادش آمد که انگار تمام شب، توي طشت، آنهم عريان نشسته بوده و کسي، زني، با کيسـﮥ زبر راهراهي پشت دستهايش را ميشسته. فقط حلقههاي خيس موي زن يادش مانده بود، بخصوص طرهاي خيس که مدام جلو چشم چپش را ميگرفت و زن مجبور ميشد با پشت دست آنرا پس بزند. فکر کرد حليمه بوده. اما مطمئن بود که توي خواب حتي خال گوشتيش را نديده بود. حليمه نگاهش نميکرد. انگار همـﮥ حواسش جمع دستهاي او بود. و حتي نميديد که او آنطور برهنه توي آن طشت نشسته است. پستانهايش بزرگ و عرق کرده بود. راعي فقط يک بار نگاهشان کرده بود و بعد همهاش به زانوهاي خودش نگاه کرده بود و حتي سعي کرده بود هر طور شده جمع و جور بنشيند تا زانوهايش آنهمه از طشت بيرون نباشد. نشد. بعد هم بيآنکه نگاه کند دست برده بود و طرﮤ سياه رشتهمانند را از روي چشم چپش کنار زده بود. شايد هم همانوقت که دانههاي درشت عرق را روي پستانهايش ديده بود، و آن رشتـﮥ سفيد کف را در شکاف ميان پستانهايي که آنهمه بزرگ بود و رگ کرده، دست برده بود و طرﮤ خيس آبچکان را از روي چشم چپش کنار زده بود. بيدار شده بود، فقط يک لحظه. و بر خلاف شبهاي قبل نه به ساعت کنار دستش نگاه کرده بود و نه به صرافت روشن کردن سيگاري افتاده بود. انگار فقط از اين دنده به آن دنده غلتيده بود و باز به خواب رفته بود. باز يکدفعه از خواب پريده بود. ديگر خوابي در کار نبود. يا بود و يادش نميآمد. اما از ترس اينکه باز خوابش نبرد، آنهم روي تختي که ملافهاش را حليمه شسته بود و رويـﮥ بالشش را آنقدر بقاعده اطو زده بود، بلند شد و نشست و بيآنکه چراغ را روشن کند يا حتي سيگار بکشد سعي کرد فقط به تيک تاک ساعت گوش بدهد. دست آخر هم رفت به اتاق مطالعه و روي زمين، کنار ميز دراز کشيد. و نه ماه تمام نتوانست، مهماني اگر نداشت، توي خانه عرق بخورد. اگر هم داشت، بعد از گردگيري کتابها، ليوانها را خودش ميشست و هر چه بطري خالي بود جمع ميکرد و همان شبانه توي بشکههاي پيادهرو خيابان آنطرف ميريخت. و حالا که استکان سوم را خورده بود ديگر مطمئن بود که عرق را گاهي بايد تنها و بهسلامتي هيچکس خورد. يک جرعـﮥ ديگر هم خورد، لبها را با زبانش پاک کرد. طرح کوهها، آن دورها محو بود. اما سفيدي برفي را هنوز ميشد ديد. بعد به کوههاي نزديکتر نگاه کرد، از چند سربالايي بالا خزيد و به پائين، به درﮤ عميق خيره شد. رشتـﮥ باريک آبي در ته دره و ميان دو رديف درخت جريان داشت. برگهاشان حتماً کوچک بود و قهوهاي و آنقدر لرزان که انگار زمستان آمده باشد. بوي آب را هميشه ميشود حس کرد. آقاي راعي به آب، به سردي گويي ابدي اين جويبارهاي کوهستاني فکر کرد، و حتي سعي کرد به ساقههاي کوچک و پر گره و انگشتمانند بوتهاي نگاه کند. ساقههاي کوهي هميشه قبل از اينکه از دل سنگ سر بزنند اول آنرا شکاف ميدهند. وقتي هم تکهسنگي زير پايش در رفت به همان بوته چنگ زد، و همانجا نشست. اما براي اينکه مبادا باز به فکر غروب بيفتد، يا به بويي که همهجا بود _ حتي در ته دره و ميان شاخههاي درختهاي ته دره يا در نسيمي که ميوزيد _ راه افتاد. بعد که خواست از يال کوه آخري سرازير شود به تنـﮥ صاف آسمانخراش سفيدرنگ رسيد و به رديف پنجرهها و مهتابيها. همـﮥ مهتابيها کوچک و يکشکل بود. حضور غروب را از رنگ نارنجي اشکوب آخري ميشد حس کرد، و از نسيمي که ميوزيد و پشت آدم را ميلرزاند. اما خوبيش اين بود که باز ميشد استکان کوچک را پر کرد و يک جرعه خورد و مطمئن بود که اگر هم خيلي مست بشود تا تخت چندان راهي نيست و نه در تخت که در هيچ گوشهاي بويي غريبه مجموعيت ذهن را نميشکند، آنطور که شبهاي بسيار ميشکست، وقتي مست ميآمد و کليد بهدست مثل غريبهاي پشت در ميماند و انگار که انتظار کسي را ميبرد که روي صندلي توي سرسرا نشسته باشد، گوش ميايستاد.
حالا ديگر هر دو کليد را داشت، يکي توي جيب کتش بود و يکي را توي يکي از همان جيبهاي کوچک شلواري گذاشته بود. کدام شلوار؟ نميدانست. اما مطمئن بود که هست. عصر که در را باز کرد فهميد که اول بايد از وجود کليد دوم مطمئن بشود. همان نگاه اول کافي بود تا بفهمد که هيچکس به اينجا نيامده است و فردا صبح يا هيچ روز ديگري کسي نميتواند در غياب او و با خيال راحت اين در را باز کند و اولين که کاري که ميکند اين باشد که حوله را از روي دستـﮥ صندلي توي سرسرا بردارد _ از آبتني صبحش هنوز نم داشت _ و ببرد از ميخي چيزي توي حمام بياويزد، يا توي طشت بيندازد و دو سه دست بشويد. بوي خودش را ميداد، اما تا يک هفتـﮥ ديگر هم ميتوانست باش سر کند. با اينکه ديد روي بالش هنوز جاي فرورفتگي سرش هست و ملافه و پتو همانطور مچالهشده کنار تخت سر جاي صبح مانده است و زير سيگاري روي عسلي تا نيمه پر بود، و آشپزخانه همان بوي هميشگياش را داشت، سعي کرد يادش بيايد کليد حليمه را کجا، يا دست آخر، در جيب کدام شلوار گذاشته است. بوي پياز مانده و پوست سيبزميني مخلوط با بوي گوشت گنديده و نان کپکزدﮤ سطل آشغال در تمام گوشههاي آشپزخانه ايستاده مانده بود. کافي بود فقط چند ساعتي پنجرﮤ مشرف به کوچه را باز بگذارد تا آن بو برود ولي آن وقت بوي نامشخصي همه جا را پر ميکرد. تو کشوها نگذاشته بود، اما گشت. از ظرفهاي نشستـﮥ توي دستشويي ميتوانست بگويد که ديشب و حتي دو شب پيش چه خورده است و همين يک نگاه کافي بود تا احساس کند که بوي آن شبها مثل نقطههاي يک خط به اين يکي، به اين ساندويچ مرغ و يک نيمي که از سر خيابان خريده بود ختم ميشوند. حليمه نميگذاشت، با آن بوي انگار زنانگيش همه چيز را آشفته ميکرد، طوري که آدم نميدانست چند شنبه است. بدتر از همه اين بود که هر يکشنبه درست مثل همان روز اولي بود که به اين خانه اسبابکشي کرده بود، ميبايست از نو شروع ميکرد و پشت سرش انگار خالي بود، يا دست بالا ديواري بود سرد و سفيد که نميشد به آن تکيه داد. حليمه امروز هم نيامده بود، اما باز براي اينکه مطمئن شود، جيبهاي تمام شلوارهايش را گشت، تمام جيبهاي بزرگ و کوچک را. پيدايش کرد. نخي را که حليمه به کليد بسته بود پاره کرد. اين يکي هيچ زنگي نداشت. سفيدتر از مال خودش بود. کنار کليد خودش که گذاشت فهميد. حتماً با خاکستري چيزي شسته بودش، چند بار. اما دندهها و نوک پهنشان مو نميزد. پس دوباره صاحب اختيار اتاقهايش شده بود و هيچکس از هيچ گوشـﮥ جهان نميتوانست به کوچـﮥ نظامي بيايد، پلهها را دو تا يکي کند و بعد هم سر خود آن در را باز کند و حتي يک روز در هفته هم شده به همـﮥ سوراخسنبههاي اتاقها و آشپزخانهاش سر بکشد. اول از همه هر چه ميوﮤ گنديده يا غذاي نيمخورده توي يخچال ميديد بيرون ميآورد. و وقتي تخممرغها و پنير خشکشده را بيرون ميگذاشت و دو بطري عرق و شيشههاي پر يا خالي آب را روي يخچال جا ميداد، با ابر خيس از کف صابون يکي دو بار تمام گوشه و کنارهاي يخچال را پاک ميکرد، و بعد همه چيز را، نه آنطور که راعي ميخواست، ميچيد. اما حالا همهچيز همانطور بود که ميبايست باشد. نظمي نداشت. اما همان بيتوجهي و صرف عادت به همـﮥ اشياء توي يخچال نظمي طبيعي و هميشگي ميداد، و حتي به همـﮥ ظرفها و قاشق و چنگالهاي نشسته و يا شستـﮥ توي قفسهها. روي ميز کاغذها همان بينظمي ديشب را داشت و کتاب تا نيمه خوانده شده هنوز وارونه روي عسلي کنار تختش بود. چوب کبريتي که دو روز پيش کنار دستشويي گذاشته بود و تهسيگاري که بهطور قائم روي يخچال رها کرده بود، همانجا، تا وقتي دلش ميخواست ميماند. ديگر هم مجبور نبود بطريهاي خالي مشروب را شبانه بيرون ببرد. از همين يکي شروع ميکرد و پس از اين هر چه بطري خالي پيدا ميشد همه را توي دستدانطور کنار دستشويي ميريخت. و آنوقت مطمئن بود که يک هفته، نه، گاهي چند ماه و حتي همـﮥ شبهاي هر چند ماهي که ميگذراند در خانهاش حضور خواهند داشت.
دوشنبه، صبح زود، رفته بود. نشاني حليمه را ديگر ميدانست: کوچـﮥ سوم و دست چپ بود، کوچـﮥ پروين، کاشي پانزده. يک طبقه است. پنج اتاق دارد. دو اتاق پشت به قبله را اجاره کردهام. پسرکي در را به رويش باز کرد. از صورت کشيده و موهاي سياه و پاکي پيراهن سرمهايش فهميد که بايد پسرش باشد. گفت: «مامان هستش؟»
پسرک همانطور که لاي در، و دست بر چهارچوب، ايستاده بود فرياد زد: «مامان، يک آقايي آمده شما را ببيند.»
وقتي هم حليمه آمد، در را همانقدر باز کرد که فقط جايي براي مادرش باشد. حليمه گفت: «بفرمائيد تو، آقاي راعي.»
راعي گفت: «نه، ميخواهم بروم.»
اينکه آمده بود و آنهم صبح زود و همين که گفته بود: «ميخواهم بروم» براي اداي مقصود کافي بود. اما حليمه، شايد به عمد، نميخواست بفهمد، و راعي مجبور شده بود چند جملهاي بگويد، همهاش حاشيه، حشوهاي زائد. بيشتر هم تازگي حالت حليمه و اينکه ميديد ديگر همان زن لچک بهسري نيست که بعد از هر جمله دعا به جان و مال راعي ميکرد مجبورش کرد. وقتي هم فهميد هيچ احتياجي نيست اينها را بگويد، جملـﮥ آخرش را ناتمام گذاشت. حليمه خيره به راعي نگاه ميکرد، پرسيد: «نکند امر خيري در پيش داريد که نميخواهيد من بيايم خانهتان؟»
«نه، باور کنيد اين نيست.»
بچـﮥ بغلش دختر بود، داشت با طرﮤ روي پيشاني مادر بازي ميکرد. وقتي حليمه دست سفيد و کوچک بچه را به دندان گرفت چشمهايش برقي داشت که آدم باورش نميشد هشتنهماهي و هفتهاي يک بار کف آشپزخانـﮥ راعي را کهنهخيس کشيده است و اگر ميوهاي چيزي توي يخچال بوده چندتايش را زير چادرش و حتماً توي يک پاکت به خانه آورده است. راعي گفت: «دختر ملوسي است.»
حليمه از توي جيبش دسته کليدي بيرون آورده بود، گفت: «به خاطر اينهاست که ناچارم لباس چرک مردم را بشويم و نميدانم ...»
کليد را درآورده بود. تکه نخ سرخ و سفيد را به کليد بسته بود. چهار پنج کليد ميشد، حدس ميزد. و بههر کدام هم حتماً يک نخ بسته بود. گفته بود: «ارزشش را هم دارند.»
و دست کرد توي جيبش، کيف بغلش را باز کرد. اسکناسها صدي و پنجاهي بود و يکي دو بيستتوماني. صد تومان به جايي برنميخورد. سعي کرد اسکناس چهارتا زده را توي مشت کوچک بچه جا بدهد. حليمه گفت: «نه، خواهش ميکنم اين کار را نکنيد.»
بچه پول را مشت کرده بود و ميخنديد. راعي گفت: «قابلي ندارد، شما حق خواهري به گردن من داريد.»
حليمه نگاهش کرد. نميبايست گريه ميکرد، آنهم جلو بچهها. سرش را زير انداخت تا مجبور نشود به برآمدگي پستانهايش نگاه کند. پس روزهايي که ميآمد چه کسي به بچه شير ميداد؟ زن گفت: «اقلاً ميفرموديد تو، يک فنجان چاي ميل ميکرديد. نترسيد، چاي که نمک ندارد.»
همانطور سر به زير گفت: «نه، مزاحمتان نميشوم.»
و گفت: «خداحافظ، خيلي از زحماتتان متشکرم. مطمئن باشيد که اگر خواستم باز کسي را بياورم، اول ميآيم سراغ خودتان.»
حليمه گفت: «کار که، خودتان ميدانيد، قحط نيست، اما من نميفهمم که چرا، آنهم حالا ...»
با گوشـﮥ چارقد چشمش را پاک کرد. راعي گونـﮥ سرخ پسر را نيشگون گرفت: «خداحافظ، آقا پسر.»
راه که افتاد اسمش يادش آمد، اسم دخترک هم. مريم بود. از شوهر دومش بودند. شوهر اولش مرده بود و حليمه براي اينکه سربار غلامحسينش نشود با اين يکي _کرم يا کرمعلي _ ازدواج کرده بود. ما که اقبال نداريم، آقا. مرد تصادف ميکند و زمينگير ميشود، سه سال آزگار. از زمينگير بودنش حرفي نزده بود. اما راعي از ساطع شنيده بود، و اينکه خودش بايست به خاطر دو بچـﮥ صغير هم شده کار ميکرد. حليمه ميگفت: «غلامحسين اگر بداند آتش به پا ميکند. اما، خوب، چارهاي هم ندارد. خودش نانآور زن و سهتا بچه است. تازه ما هم برويم سر سفرهاش؟ خدا را خوش نميآيد.»
وقتي روي تخت کنارش دراز کشيده بود ميگفت. چشمهايش خواب و بيدار بود و رنگ پوست صورتش مات، موهايش پريشان بود و يکي دو طره را که سرخ ميزد پشت گوش چپش گذاشته بود. با وجود چينهاي ريز زير چشمها، و آنطور که انحناهاي خطوط صورتش بيهيچ شکستگي ادامه مييافت نميشد گفت که در اين لحظه حداقل سي و هشت سال دارد. راعي تا به سر کوچه برسد سعي کرد به خط مستقيم برود و به محاذات ديوار و حتي با گامهايي کوتاهتر از معمول. بعد ديگر ميتوانست تندتر برود. حتي لحظهاي بعد فهميد که تقريباً دارد ميدود و کليد هنوز توي دستش هست. آهسته کرد. داشت سنگي را با نوک پا به جلو ميراند. چند بار که زده بود به صرافتش افتاد. باز هم زد. روي جدول خيابان گنجشکي نشسته بود، کوچک و ظريف، با بالهايي که ميتوانست بپرد تا اين شاخه يا آن سرشاخهها که آنجا در انتهاي درخت چنار بود و در نور، نور هشت صبح. نزديک بود گريهاش بگيرد. چرا؟ شايد اگر بچهها نبودند اين کار را ميکرد. ديگر از حليمه چه چيز را ميتوانست پنهان کند؟ شايد براي همين کليد را از او گرفته بود. پسرکي کيف به دست از کنار ديوار ميرفت، با شورت کوتاه و جوراب و کفش سفيد و گامهاي کوتاه. سعي کرد پا جا پاي پسرک بگذارد. نشد. شاخهاي کند، فقط دو برگ داشت. يکيش قهوهاي شده بود و سر پنجهاش روي برگ لوله شده بود.
عرق تلخ بود و آقاي راعي باز يک جرعه خورد و ساندويچش را گاز زد. تمام مهتابيهاي اشکوب آخري از نور نارنجي غروب روشن بود. آقاي راعي احساس کرد گرمش شده است. نسيمي که ميوزيد کاج را تکان ميداد و آگر آقاي راعي خم ميشد و چشمهايش را تنگ ميکرد ميتوانست حرکت ملايم چادر نماز و پيراهن سفيد و يک جفت جوراب، احياناً قهوهاي، را ببيند و پستانبند را. زن چاق است، با پستانهاي مشکي. اگر پوست سفيد باشد پستانبند سياه، سياه يکدست ببندند بهتر است. تور هميشه ضروري است، نوار تور حاشيه.
اشکوب آخري شبها تاريک بود. هميشه تاريک بود. تمام اشکوبهاي ديگر با نور سفيد روشن ميشد، يکي يکي، مثل ستارههايي که تکتک در متن آسمان پيداشان ميشود.
«يک، دو، پنج ...»
اما يکدفعه ميبيني که آسمان غرق ستاره است، آنقدر که حسابش از دستت بهدر ميرود. همـﮥ مهتابيها خالي بود بجز مهتابي اول از اشکوب ...: «از اشکوب؟»
توي مهتابي يک صندلي راحتي بود و دو گلدان بزرگ در دو طرف، با گلهاي نميدانست چي. تشخيصشان مشکل بود. چراغش تا صبح روشن ميماند.
سيگار بعد از عرق هم لطفي دارد و آقاي راعي شمرد. بيست و هفت. هميشه ميشمرد. گاهي سي پنجره بود و گاهي بيست و نه. باز ميشمرد. و باز هيچوقت نميتوانست با اطمينان بگويد که هر اشکوب چند اتاق، نه، چند مهتابي دارد.
آقاي راعي ميدانست که عرق را بهتر است توي کافه، ميان صداي شيشهها و استکانها و حلقههاي دود بخورد، يا حتي ايستاده و پشت نوشگاه. درست است که بايد خيلي راه رفت تا به جايي رسيد. درست است که وقت برگشتن کيف دارد آدم سيگار زير لب، از کنار پيادهروها سلانهسلانه قدم بزند و اگر به کسي تنهاي زد بگويد: «ببخشيد.» و يا اگر کسي بيهوا آدم را به گوشهاي پرت کرد، به ببخشيد تند و سر بههواي او دل خوش کند و بعد تير چراغ برقها را بشمارد و بعد درختها را و بعد دکانهاي بسته را و بعد قدمها را و بعد از طبقـﮥ اول به دوم و از دوم به سوم و از سوم بالاخره به چهارم برسد، در را باز کند، و چراغ را روشن کرده يا نکرده، لباسهايش را در بياورد و به همان صندلي توي سرسرا بياويزد، اما وقتي روي همان صندلي مينشيند تا جورابهايش را دربياورد و به گوشهاي پرت کند باز همان آقاي راعي است، همان دبير دبيرستان شيخ ابومسعود که وقتي گچ به دست ميگيرد تا آيه را روي تخته بنويسد خشخش دفترچههاي لغت معني و يا حتي پاشنههايي که ته کلاس روي زمين کشيده ميشود حضور ذهنش را مختل ميکند. اما دست به سائقـﮥ عادت مينويسد:
انّاعَرَضنا اْلأمانة عليالسّمواتِ واْلأرضِ والْجِبالِ فَأبْيَنَ أنْ يَحْمِلْنَها وأشْفَقَ منها
و بعد وقتي همان دست ميخواهد بنويسد که :«آسمان بار امانت نتوانست کشيد.» سعي در اينکه دايرﮤ نون را درست بنويسد و يا کشيدگي ت فقط پنج نقطه بشود، يا بيم آنکه حداقل نتواند از امانت بگويد مجموعيت پيدا ميکرد و از ميراثي ميگفت که نسل به نسل به دست گشته بود و حالا در دستهاي گچي او بود، انگار که يک مجري غيبي باشد و تنها با اداي وردي طولاني که بندبندش را ترجيعبندي غريب و نامفهوم به هم ميپيوست، شکل ميگيرد و در دستهاي لرزان او به صورت ميرسد، طوري که همـﮥ بچهها ميتوانند ببينندش، و حتي اگر بخواهند ميشود با انگشتهاي کوچک و ظريفشان چفت و ريزهاش را لمس کنند. اما حتي وقتي بچهها مجري را ميديدند خودش هم نميدانست توي آن چه ميتواند باشد. هيچکس هم به خودش نگفته بود، همه کليات ميگفتند. خودش هم همينطورها ميگفت، اما شايد از بس حاشيه ميرفت و ترجيعبند را تکرار ميکرد بعيد نبود يکي دو نفر بهناگهان ميديدندش. و حالا، مثل تمام وقتهايي که در اوج مستي بود، فکر ميکرد انگار يک سر نخ به مچ دست راست او بسته شده و سر ديگرش در مه يا غبار يا حتي بعد مسافت گم ميشود و اگر هم تا آخر عمر نخ را گلوله کند نميتواند ببيند در آن سر چيست. و آدمها، بچههاي کلاسهاش بخصوص، با آن چشمهاي ميشي آنجا بودند، آن سوي نود و چهار پله و چهارصد و سي و دو قدم معمولي که عبارت باشد از هشت تير چراغ برق. و آقاي راعي توي تاريکي نشسته بود و رديف پنجرهها را نگاه ميکرد، طوري که انگار نخ جايي پاره شده باشد و بچهها با پلکهاي فرو افتاده، و دهانهاي نيمهباز پشت همان غباري باشند که سر نخ هميشه بود.
خوبي نشستن توي مهتابي اين بود که ميشد تهسيگار را رها کرد تا توي تاريکي پائين برود و پائينتر، و باز يکي ديگر را روشن کرد، و حتي ميشد از خير ديدن حلقههاي دود گذشت، و بعد وقتي که ديگر توي نيمي حتي يک قطره نمانده باشد و باز آن پرده با پولکهاي سفيد و درخشانش جلو چشمش بالبال بزند کافي است بلند شود و فقط با دوازده قدم به تختخواب پهن و نرمش برسد، لباسهاي خانه کنده و نکنده ملافـﮥ سفيد را که ديگر بوي صابون نميداد دور پاهاي لختش بپيچد و پتو را رويش بکشد و به رو بخوابد و دستهايش را دور بالش پر حلقه کند و بعد فقط آنقدر منتظر بماند تا حرکت آرام و ابدي آن قايق کوچک و سبک، همراه با شتک مداوم موج به بدنـﮥ طرف راست، شروع بشود، اما حالا هنوز عرق داشت و پولکهاي درخشان تک و توک بودند و خوب ميشد ديد که پنجرهها همه بسته است. ولي آقاي راعي ميدانست که حالا بايد يکي از پنجرهها باز شود و دستي سفيد ... پنجره باز شد و آقاي راعي دست را نديد.
پنجره فقط چند دقيقهاي باز ميماند و باز بسته ميشد. حتماً سيگاري است. اما از اينجا که نميشود حلقههاي دود را ديد. زن بود، از دستش، حتي از اين دور ميشد فهميد. همان شب اول، دوشنبهشب، فهميده بود. دست تا بازو لخت بود، سفيد سفيد، با هالهاي از نور چراغ سقف. با اينهمه ميشد ديد که به نسبت پنجره و چوب نردﮤ مهتابي باريک و کشيده است، مثل ساقه، مثل دست بود، دست زني. آقاي راعي باز منتظر نشست. ميدانست باز پنجره باز خواهد شد و اين بار ... و عرق گرمش کرده بود، و نسيم داشت با موي سر آقاي راعي بازي ميکرد و آدمها توي پيادهرو خيابان آنطرف بودند، و سيگار ميچسبيد. آقاي راعي شمرد. آخرين اشکوب تاريک بود، هميشه تاريک. پنج اشکوب به آخر مانده. اين را اطمينان داشت. هميشه به همين عدد پنج ميرسيد. اما کدام پنجره؟ يعني اگر از دست راست بشماريم، از همان پنجرهاي که هميشه روشن بود، چندم ميشد؟ ديشب به دقت شمرده بود. ديشب پنجرﮤ دوازدهمي بود، سهبار پشت سر هم دوازده شده بود. اما حالا يازده شد و بعد ده و باز ... که ديگر مجبور شد شمارﮤ ده را رها کند. دست را ديد، دست سفيد را. چهارچوب پنجره را گرفته بود. حتماً آنطرف را نگاه ميکند، خيابان، يا چهارراه را، نه، چراغهاي سبز و قرمز را، ماشينها را که پشت سر هم ايستادهاند و آدمها را که ميخواهند از روي خطوط سفيد رد شوند. زني دست بچهاش را گرفته است. موهاي بچه بور است. چشمها سبز يا ميشي؟ از آنجا نميشود ديد.
پنجره بسته شد و آقاي راعي شمرد. درست سيزدهمين پنجره بود از طبقـﮥ پنجم، از بالا اگر بشماريم. ميدانست که اگر باز بشمارد بيشتر گيج ميشود. همان سيزده را پذيرفت. خواست که بپذيرد.
امروز صبح آقاي راعي به ايستگاه نزديک ساختمان رفته بود. ساعت بانک هم هفت و نيم بود، و آقاي راعي دور از صف، پهلوي اتاقک بليتفروشي ايستاد. سه اتوبوس رد شد و صف مسافرها کوتاهتر شد. اما آقاي راعي همچنان به دستها نگاه کرد. دستها چاق بود و کوتاه و يا زير لفاف چادر نماز و آستينهاي بلند. و آن دست، آن دو خط محو، که تراشي از سفيدي را از پرده و چهارچوب متمايز ميساخت همچنان يگانه ماند، آنقدر که هر دستي حتي با افزايش يا کاهش پردهاي از گوشت يا با تنگ کردن چشم دستي ديگر بود. ميدانست که بر پشت همين دست، روي همين لکـﮥ بزرگ، مردي حتماً ديشب دهها بار بوسه زده است، و يا همين انگشت کوتاه و گوشتالود با حلقـﮥ باريکي که انگار نبود، قبل از اينکه از خانه بيرون بيايد طرﮤ خمشده بر چشم کودکي خوابآلود را عقب زده است. خوب غذا ميپزد. با همين دستها نمک را به اندازه ميريزد و سيني چاي را آنقدر تميز ميشويد که آدم ميتواند عکس خودش را، شکسته هم شده، توي آن ببيند. اما نبود، هيچکدام همان نبود. اگر لازم ميشد حاضر بود همه را ببوسد، حتي دستهاي گوشتالود و کوچک حليمه را که هميشه سرخ ميزد و لکههاي سفيدش جا عوض ميکردند، اما نميتوانست بپذيرد که اينها هيچکدام با آن يکي که دو شب متوالي ديده بود، گر چه از دور، شباهتي داشته باشند. و اين يکي پر از چين و چروک بود و انگشتهاي لاغرش هيچ حلقهاي نداشت. و آن دست با آن منحني که در فضا رسم ميکرد تا بر چهارچوب پنجره فرود آيد، يا پرده را عقب بزند، با انگشتهاي احياناً کشيده و سفيد، که سيگار مدتي در ميان انگشتهاي وسطي و سبابهشان دود ميکند، حتي اگر تمام ديروز عصر را به کهنهخيس کشيدن همـﮥ سرسراها و پلهها گذرانده باشد ممکن نبود به اين زودي و در ميان اين دستها پيدا شود.
پنجره بسته بود و آقاي راعي بهسرعت پنجرهها را شمرد. دوازده پنجره بود و آقاي راعي با خودکار پشت قوطي سيگارش نوشت: «12». عرق ديگر تلخ نبود. ساندويچ تمام شده بود و فقط يک خيارشور مانده بود و آقاي راعي ميدانست که حتماً دوازده را «12» ننوشته است. چراغ پنجرﮤ دوازدهمين خاموش شده بود. وقتي چند تا کنار هم خاموش ميشود ديگر نميشود شمرد، به يقين رسيد. اما آقاي راعي ميدانست که يک يا دو دقيقـﮥ ديگر نوري پنجرهاي از اشکوب پنجم را، اگر از بالا بشماريم، از همـﮥ پنجرههاي ديگر متمايز خواهد ساخت. و چراغ روشن شد. پنجره همچنان تا صبح روشن ميماند. و بقيـﮥ چراغها، تکتک خاموش ميشدند مثل ستارهها که پيش از سحر يکي يکي رنگ ميبازند و بعد يکدفعه آسمان سربيرنگ حضوري مداوم و جاري پيدا ميکند، آنقدر که آدم ميترسد به همانجا خيره بماند و همهاش به حاشيـﮥ مشرق نگاه ميکند تا مگر ديدن خط شفق يا حاشيـﮥ نارنجي لکهابري اين حضور همهجاگير را بشکند، يا آدم فراموش کند که همين يک لحظه پيش آن يکدستي صاف سرش را به دوار واداشته بود. و آنطرف، آن آخرها، همانجا که شمارهها به بيست و پنج يا بيست و شش ميرسيد گاهي چراغي روشن ميماند. حتي کورسوي يکي هم کافي بود تا راعي بتواند نفس تازه کند و فراموش کند که همين يک دم پيش بود که انگار سقوط آزادش شروع شده بود. آقاي راعي همچنان نشست تا شايد، مثل يکي دو شب پيش، سايهاي روي شيشـﮥ پنجره ببيند، سايـﮥ سر و دستي را. شايد ميخواسته چيزي را، بستـﮥ سيگارش را حتماً، از روي پنجره بردارد.
عرق تمام شده بود و آقاي راعي ديگر آقاي راعي نبود، بوي کاج بود و صداي ضعيف و دور خيابان و زوزﮤ سگي که آن دورها بود، و نسيمي که داشت با موي کسي بازي ميکرد که از ياد برده بود سيگار زير لبش را روشن کند. پنجره روشن شد، با رنگ سفيد سفيد. ساعت حتماً بيشتر از يازده بود، و امشب، شب شانزدهم مهر ماه چهل و هشت، بايست چيزي اتفاق ميافتاد، چيزي بيش از دستي سفيد و سايـﮥ سري روي شيشههاي مات پنجره. در که هميشه بسته بود. آقاي راعي چشم به پنجرﮤ بسته دوخته بود و دو دست بر سردي نرده نشست و نشست که يکدفعه پنجره باز شد و دستي، همان دست، چيزي را از پنجره بيرون انداخت که از آنطرف مهتابي پائين آمد. پاکتي بود يا کاغذ باطلهاي. پائينتر آمد و درست نرسيده به حاشيـﮥ ساختمان اينطرف باز شد و آقاي راعي روزنامه را ديد. پنجره بسته شد و چراغ لحظهاي خاموش شد و باز همان رنگ صورتي و بوي کاج و صداي دور خيابان راعي شده بود که کافي بود سر دستي چيزي بپوشد و کفش يا دمپايي بهپا از پلهها پائين برود، در را باز کند و بعد که از کوچه به خيابان رسيد به دست راست بپيچد و به چهارراه که رسيد باز به دست راست و باز به خيابان فرعي، آنوقت جلو ساختمان دنبال چيزي بگردد که بايست آنجا توي پيادهرو يا وسط خيابان افتاده باشد.
چراغ تير کمنور بود. فقط يک نيمدايره و قسمتي از ديوار را روشن ميکرد، ديوار خانهاي که هر شب تمام اشکوبهاي پائين را از چشمهاي راعي پنهان نگاه ميداشت. در پيادهرو چيزي نبود. بود. دو قوطي خالي سيگار بود و دو تکه کاغذ مچالهشده که چندان مهم نميزدند. آقاي راعي به ديوار خانه نگاه کرد و به ياسي که روي ديوار خوابيده بود و يکي دو شاخهاش از سر ديوار به پائين آويخته بود. نرمه بادي ميآمد. حتماً عرق کرده بود که حالا سردش شده بود. نميبايست اينهمه عجله ميکرد. دکمههاي کتش را بست و حتي دکمههاي پيراهنش را. ديوار آجري بود و بلند، و سگي از آن طرفش پارس ميکرد. پاسبان گشت سوار بر دوچرخه بود. آنطور که نگاهش کرده بود، مطمئن بود که بر ميگردد. حداقل ميبايست حلقـﮥ کراواتي به گردنش ميانداخت. توي راه که ميتوانست درستش کند.
و فهميد که همانطور با دمپايي آمده است بيرون. يکي از دکمههاي شلوارش را نينداخته بود. پاسبان که داشت دور ميزد يکي دو بار پنجهاي به موهايش کشيد و به طرف پاسبان شروع کرد به قدم زدن.
ميدانست که آنطور که پا بر لبـﮥ پيادهرو گذاشته است منتظر است تا برسد. به زمين نگاه ميکرد. وقتي با تک پا به کاغذ مچالهاي زد شنيد که: «حضرت آقا!»
«بله، سرکار.»
نرمه سبيلي بالاي لبش داشت و آنقدر جوان بود که نميتوانست نگاه خيرﮤ آدم را تاب بياورد، گفت: «چيزي گم کردهايد؟»
«کيف بغليم بود، پول زيادي توش نبوده، اما، برگـﮥ شناسايي و ...»
ديگر يادش نبود که معمولاً توي آن چه چيزهايي ميگذارد. عکس شش در چهار مادر زير طلق آن بود، چادر مشکي به سر. همين يکي را فقط داشت. اما با پاسبان نميشد از آن حرفي زد. به زمين نگاه کرد و يکي دو قدم برداشت، کنار درگاه خانه خم شد تا آنجا را که در سايه مانده بود نگاه کند. گفت: «همين جا _ يادم است _ دستم بود. پول تاکسي را که دادم، بيست توماني بود، درش آوردم که اسکناسها را بگذارم توش. بعد هم گذاشتم جيبم اما تا رسيدم خانه، ديدم نيست.»
پاسبان پرسيد: «کي متوجه شديد که نيست؟»
او هم داشت نگاه ميکرد، همان اطراف خودش را نگاه ميکرد. پس ديگر شک ندارد. گم کرده بود، نه کيف را، يا حتي آن تکهروزنامه را، اما دلشورﮤ اين انتظار که چيزي بجويد، چيزي که به گشتن و حتي آنهمه انتظار بيرزد به گم کردن ميمانست. ميدانست که اين ديگر چيزي نبود که توي جيبهاش باشد، يا توي خانه و حتي توي کشوهاي ميز تحريرش جا مانده باشد، يا ميان سطور دستنوشتـﮥ تذکرﮤ شيخش بشود پيدايش کرد، درست انگار همان گنجينـﮥ جادويي باشد که طلسمهاش را هيچ شهزادهاي نشکسته بود و اين بار همهچيز موکول به همت و دست و نام او بود تا وقتي از دام پيرزال به سلامت جست و تير را از حلقـﮥ برنجين فراز ميل بلند گذراند، در پنهان قلعـﮥ سنگباران را پيدا کند، کليد را از ميان امعاء ماهي سرخ حوض بلور بردارد، سر از تن ديو هفتسر دهليزهاي نهتو جدا کند و بعد ديگر کافي بود تا آن ورد جادويي را بخواند تا صندوقچه خودبهخود گشوده شود، و يا گلولـﮥ نخ به انتهاي محتومش برسد. گفت: «نيمساعتي ميشود. تمام خانهام را زير و رو کردم. شناسنامهام هم توش بود.»
پياده شده بود. خودش توي پيادهرو بود و دوچرخه را با دست راست گرفته بود. ديگر نگاه نميکرد. گفت: «از نيمساعت پيش اقلاً بيست سي نفر از اينجا رد شدهاند.»
راعي گفت: «کيفم سياه بود، براي همين فکر ميکنم شايد نديده باشند.»
و همانطور خيره به زمين جلو ميرفت و گاهي هم به خيابان و سايـﮥ کنار جدول نگاه ميکرد. گفت: «دو سه دفعه پلهها و جلو در خانهام را گشتم. خانـﮥ من آنجاست، کوچـﮥ نظامي، طبقـﮥ چهارم.»
پاسبان سوار شده بود و داشت ميرفت. باز هم چند قدم جلوتر رفت. تا دو سه قدم ديگر هنوز به اميد ديدن کيف سياهي که توي جيبش بود پيادهرو و حتي سايـﮥ درختها را نگاه ميکرد و تا آن را توي جيب بغلش با انگشتهاي دست چپ لمس کرد يادش نيامد که به دنبال چه چيزي بايد بگردد. وقتي برگشت پاسبان ديگر پيدايش نبود.
يکي دو ماشين از خيابان روبهرو رد شدند. عابري داشت از آن طرف پيادهرو با قدمهاي بلند ميرفت، گفت: «ببخشيد، آقا، ساعت چند است؟»
ايستاد. از توي جيب جليقهاش ساعت را درآورد، نگاهش کرد: «ساعت هشت و نيم ...»
تکانش داد و خم شد تا گوش بدهد، گفت: «خيلي عجيب است، خوابيده. گمانم از نيمه شب هم گذشته باشد.»
کامل مرد بود، از کت و شلوار مشکي و جليقه و برق بند ساعتش ميشد فهميد. صورتش در تاريکي بود. گفت: «همين هفتـﮥ پيش دادمش دست ساعتساز، در بيست و چهار ساعت فقط پنج ثانيه عقب ميافتاد، اما حالا، ببينيد چه کارش کرده؟ باور کنيد ظهر کوکش کردم.»
راعي گفت: «گاهي چرخ و دندهاي، دنگي، چيزيش را برميدارند و يک چيز کهنه ميگذارند سر جايش، با ساعت ديواري من که همين کار را کردند. حالا ديگر به مفت هم نميارزد.»
مرد ساعت را کنار گوشش تکان ميداد، گفت: «والله، نميدانم. اين يکي يعني آشناست، ده سال است سلام و عليک داريم.»
راه افتاده بود. راعي ميدانست دارد کوکش ميکند. مست بود، از اينکه داشت درست روي جدول ميرفت ميشد فهميد. راعي بلند گفت: «اين روزها ديگر نميشود به کسي اعتماد کرد.»
و ديد که پاي مرد از روي جدول لغزيد. نيفتاد. اما وقتي توانست فاصلـﮥ گامهايش را درست کند ديگر سراغ جدول نرفت. تلو تلو ميخورد. حتي وقتي خواست به طرف راست بپيچد دست به ديوار گرفت. و حالا حتماً وقتي به چراغ سر در خانهاي يا به زير تير چراغ برقي برسد ميايستد و به عقربهها نگاه ميکند. فقط پنج ثانيه و در يک ماه يکصد و پنجاه ثانيه، شايد هفت هشت سال که ميگذشت ميتوانست اين چهار ساعت را ذخيره داشته باشد، و امروز به يمن ندانمکاري ساعتساز در عرض دوازده ساعت اينهمه جلو افتاده بود. حتماً همان اول فکر کرده، چه خوب، حالا ميتواند باز برود، همين نزديکيها، يکي دو پيالهاي بزند و بعد هم ديگر مجبور نيست تندتند برود، يا گامهايش را آنقدر بلند بردارد که نشود تمام طول جدول را رفت، از اينجا تا سر پيچ را حداقل رفت. شايد هم براي همين تا دير وقت مانده است، و بعد فکر کرده اگر هم پياده برود حداکثر ساعت نه ميرسد. حتي ميشود وانمود کرد که غذا نخورده است. يکي دو آدامس کافي است تا از بوي دهان نفهمد که باز خورده است. بعضيها قرص نعنا دارند. اما زنها ميفهمند، زودتر از هر کس، و تا چند وقت هم به روي خودشان نميآورند. يکي دو فرزند کافي است تا مطمئن شوند که بالاخره دست برميدارد، بالاخره سربهراه ميشود و ميآيد، يکراست از اداره به خانه. همين که واداري بچـﮥ کوچکتر يکي دو شب بيدار بماند و کنار مادر منتظر بنشيند کافي است. کم اتفاق ميافتد که موفق نشوند. فقط ميماند چند درصدي که نميشود کاريشان کرد. آقاي راعي دلش ميخواست مرد از همان چند درصدها باشد، شايد هم بود و گر نه چرا ميخواست توي اين سن و سال طول جدول را برود، و با همان گامهاي بلند طبق معمولش؟ زنها مسلماً از دست اين چند درصد است که ذله ميشوند. براي اينها مسأله فقط ميخانه رفتن نيست، يا همان ميز هر شبي و احياناً يکي دو سه همپياله، و يا اينکه ميتوانند پيش از هر چيزي يکي دو لقمه نان و پنير و سبزي بخورند و بعد به دنبال جرعـﮥ اول يک قاشق ماست و خيار. سيگار را ميشود پس از استکان چهارم روشن کرد. مهمتر از همه رهايي از غمهاي غروبي بود و اينکه ناگهان ميفهمي که چهار پنج ساعت گذشته است، بيآنکه حتي يک بار هم به ساعتت نگاه کرده باشي و بعد هم فقط آنقدر وقت مانده است که ميشود نصف راه يا گاهي تمامش را پياده رفت، آنهم از خيابانها و کوچههاي دنجي که دوطرفش درخت هست و فاصله به فاصله چراغ کم نور و سايه روشن زير درختها با لکههاي ريز و درشت نور روي آسفالت پيادهروها و آن خنکي مطبوع زير هر درخت، انگار که بر تنههاشان حک کرده باشند که: «اينجا هم بد نيست. بر لبـﮥ جدول هم ميشود نشست.»
هر کس براي خودش يکي دو کوچه و خيابان دارد. کوچـﮥ ابوريحان. هنوز هستش، چند درختي مانده است و زير آن يکي هنوز تاريک است. همين جا بود که دستش را گرفتم. ميرفتيم و بوي ياس مثل چتري بود، يا هوا همه بوي ياس بود معلق ميان شانههاي ما. چه جاي گريه؟ هستم، هنوز هم هستم. بوي ته ماندﮤ غذاها از درز پنجرههاي آشپزخانهها و گاهي پچپچهاي از پشت پنجرههاي بسته. اگر هم سر وقت نرسد، نرسيده است. زندگي ادامه پيدا ميکند. آنقدرها آدم هست که سر وقت برسند، دور يک سفره، بچهها هميشه منتظر ميمانند تا پدر اول شروع کند، يا مادر بگويد که: «چرا نميخوريد، مگر نميبينيد دارد سرد ميشود؟»
از اينهمه گيرم يکي دو خانه اين طورها نباشد. يکي دو قاشق که از غذاي سرد شدهاش بخورد کافي است تا زن باز فردا در موقع کشيدن غذا به حسابش بياورد، و گاهي زن و بچه منتظرش بمانند. اين يک سال هم روي آن هفت هشت سال. بالاخره سر به راه ميشود. زياد نبايد پاپي شد. زنها به صرافت غريزه ميفهمند که نبايد پاپي شد.
از راعي ديگر گذشته بود، در اين کارها هيچ لطفي نميديد. همان که بچهاي با موهاي فرفري دامن کتش را بگيرد و چشمهاي سياهش را به او بدوزد کافي بود تا هيچ کوچهاي، حتي دنجترين و طولانيترين خيابان که تنها خودش ميشناخت به پرسه زدن وسوسهاش نکند، يا حداقل اگر زني منتظرش ميماند بالاخره، دير يا زود، ميرفت. تقصير حليمه بود يا نبود مسلماً ديگر ذله شده بود. شايد هم چون ديده بود حليمه منتظرش بوده فکر کرده بود هنوز آنقدرها هم دير نشده است. فردا شبش بود که به صرافت پنجرﮤ روشن ساختمان روبهرو افتاد.
به سر چهارراه که رسيد فهميد خيلي راه آمده است، و حتي يکي دوبار خم شده و يکي دو کاغذ مچالهشده را از روي زمين برداشته. يکي تکهاي از نامه بود، خوانده بودش و هنوز توي دستش بود، مچالهشده. خودش باز مچالهاش کرده بود. چه فايده داشت دوباره بازش کند و زير چراغ چهارراه که روشنتر بود بخواندش؟
«بابا حالش خوب است. تو مواظب خودت باش. هر وقت هم دستت رسيد دو سه سطري برايم بنويس. به خدا قسم، باور کن ...»
به نيمـﮥ راه رسيده بود. براي اينکه وسوسه نشود انداختش و با تک پا به جلو راند. وقتي برگشت باز زد. اگر به ديوار بخورد از خير پيدا کردن روزنامه ميگذرد، و سعي کرد مستقيم بزند و حتي آهسته که اگر حدس زد که حتماً به ديوار خواهد خورد بتواند جلوش را بگيرد. کاغذ به طرف خيابان رفت و درست روي لبـﮥ جدول ايستاد. نبايد بگذارد توي خيابان بيفتد. و باز زد. نيفتاد و اگر بيفتد حتماً از همين راه برميگردد و از آنطرف به خانه ميرود. صندليش را از مهتابي به اتاق خوابش ميآورد، حصيرها را پائين ميانداخت. ديگر آنقدر سرد شده بود که ميتوانست از خير مهتابي بگذرد. از امشب که ديگر گذشته بود. از فردا سفره را روي زمين پهن ميکرد، ظرف يخ و نيمي عرق و کاسـﮥ ماست و يک ظرف هم پنير و سبزي. پاک کردنش اگر هم ربع ساعتي طول ميکشيد باز ميارزيد. غذا خيلي مهم نبود. يک چيز سردستي که ميتوانست درست کند. محکم به کاغذ زد. و با اينکه ميدانست حتماً ميافتد توي خيابان و يا به ديوار ميخورد، ندويد تا جلوش را بگيرد. حتي نگاهش نکرد، بلکه به ساختمان نگاه کرد و شروع کرد به شمردن مهتابيها، از راست به چپ. دوازدهمي نارنجي ميزد، شايد از اين دور.
اين وقت شب که کسي روزنامه نميخواند، آنهم خبرهايي که هفت تا هشت ساعت ديگر کهنه ميشوند. اشکوب آخر، پنجمي، تاريک بود، هميشه تاريک. نميتوانست توي اتاق بنشيند و عرقش را بخورد، تا يکي دو هفته را که مطمئن بود نميتواند. حالا ميفهميد که چرا دو سه شب بود از سر خيابان ساندويچ ميخريد. مسألـﮥ بو يا حضور حليمه نبود، يا حتي جاي خالي حليمه. بيشتر به خاطر خودش بود، همان حفرهاي که آمدن حليمه بر وجود عينيش شهادت داده بود، درست انگار زير همان قاليچـﮥ اصفهانيش، تا شب يکشنبه سيزدهم مهر ماه، آنهمه گود و آنهمه تاريک از چشم او پنهان مانده بود.
ادامه
|