Back to Home
 



خنک آن قماربازي که بباخت هر چه بودش‏
بــنــمــاند هيچــش الا هوس قــمار ديــــگر

مولوي

  جلد اول: تدفين زندگان


برو به بخش: 11 . 10 . 9 . 8 . 7 . 6 . 5 . 4 . 3 . 2 . 1

فصل اول

تا اواسط مهر ماه، تازه اگر هوا ابري نباشد، اگر باد نيايد، مي‌توان روي مهتابي نشست و ‏پشت به سردي مطبوع صندلي، کف پاها را روي نرده گذاشت و جرعه‌جرعه عرق را مزه‌مزه ‏کرد و به کاج نگاه کرد و به بند رخت همسايه. روي بند چند پيراهن بود، فقط يکيش سفيد بود. ‏و بعد يک چادر نماز سياه و پنج يا شش دستمال سفره و يک چارقد آبي. پيراهن زنانه گلدار ‏بود، گلهاي صورتي. از اينجا نمي‌شد ديد. اما مطمئن بود که صورتي هستند و ريز و شش‌پر. ‏آستين‌کوتاه بودنش را هم مطمئن بود، ديده بود. اما چين‌دار بودن يا نبودن سر آستين‌ها يادش ‏نمي‌آمد. پستان‌بند هم ‌حتماً مال زن همسايه بود. حاشيـﮥ‏ پستان‌بند اگر تور داشته باشد ‏قشنگ‌تر مي‌زند. همه را با هم نمي‌شويند. چند‌تا چندتا بايد شست، حتي اگر طشت بزرگ ‏باشد، مثل همان که خودش داشت، توي حمام و تکيه داده به ديوار. لباس‌هاي سفيد را اول ‏مي‌شويند. مي‌شود آب گرم رويشان ريخت و بعد کمي گرد لباسشويي. همان‌قدر که خيس ‏بخورند کافي است. از آستين‌ها بايست شروع مي‌کرد. اگر بنا شود بشويد همين کار را ‏خواهد کرد. مسواک مستعملش را براي همين، انگار از پيش مي‌دانست که بالاخره ‏همين‌طورها خواهد شد، کنار گذاشته بود. يقه و لبـﮥ‏ آستين‌هاي آهاردار را حليمه مشت ‏نمي‌داد. مي‌شکند. با اين‌همه پيش سينه، حتي اگر پيراهن را خيس آب از چوب‌رخت بياويزد، ‏باز اطو مي‌خواهد. بعد هم نوبت رنگ‌هاي ديگر مي‌رسيد، و در کف باقيمانده. نوع رنگشان ‏مهم نبود. اگر هم رنگ پس بدهند چند تکـﮥ‏ آبي و سرمه‌اي را با هم مي‌شود شست. آخر ‏‏‌سر هميشه نوبت جوراب‌هاست. اين را مطمئن بود. يادش خواهد ماند، البته بعد از لباس‌هاي ‏سياه. حليمه سفيدها را معمولاً دو بار مي‌شست، دست دوم را با صابون مي‌شست، و از ‏ترس اينکه مبادا در تماس با يکي دو لباس رنگي لکه بشوند زود آب مي‌کشيد و روي بند پهن ‏مي‌کرد. ژاکت قهوه‌ايش بعيد نبود رنگ پس بدهد. حليمه مي‌گفت. مهتابي کوچک آن‌طرف ‏جان مي‌داد براي پهن کردن رخت. حليمه هيچ به صرافتش نيفتاده بود. دو ميخ بزرگ به‌ دو ‏طرف کوبيده شده بود و از يکيشان تکه‌طنابي آويزان بود. پنج شش ماه پيش ديده بودش. به ‏حليمه نگفته بود. تا او برسد، لباس‌ها را جمع کرده بود. اما مگر فرقي هم مي‌کرد؟ او که به ‏اين مهتابي نمي‌آمد، حتي روزهاي آفتابي و با آنکه مي‌ديد حليمه اين يکي مهتابي را هم ‏شسته است. و حالا اگر خودش مي‌شست، آن‌هم بعد ‌از ظهرها، ديگر نمي‌توانست صندليش ‏را اينجا بياورد و نم‌نم عرقش را بخورد و نيميش را کنار دستش، روي عسلي بگذارد، و اگر ‏باشد، يک قاشق ماست رويش بخورد و پا بر سردي نرده غروب‌ها را هر طور شده از سر ‏بگذراند. وجود لباس‌ها اگر هم باد نمي‌وزيد، حضور ذهنش را مختل مي‌کرد. حتي حساب کرده ‏بود، همان پنج‌ شش ماه پيش، که اگر هم رخت‌ها را روي بند آن يکي مهتابي، تنگ هم پهن ‏نکند باز براي سه ‌چهار پيراهن جا هست و يکي دو شورت. بعد هم مي‌شد يکي دو جفت ‏جوراب آن آخرها جا داد. شايد هم جمعه‌ها را مي‌گذاشت براي اين طور کارها و وسط هفته ‏هم، هر وقت دستش مي‌رسيد، سري به آشپزخانه مي‌زد تا مجبور نشود حليمه را بياورد.‏

حالا ديگر پيدا کردنش کاري نداشت. اما بديش اين بود که هميشه شب قبل خودش گشتي ‏توي اتاق‌ها مي‌زد و سردستي هم شده اينجا و آنجا را جارو مي‌کرد. بعد هم توي تود‏ﮤ‏ ‏لباس‌هاي نشسته مي‌گشت تا آنها را که زيادي کثيف بودند کناري بگذارد و صبح اول وقت به ‏لباسشويي ببرد. شورت و جورابهايش را خودش مي‌شست، جمعه‌شب‌ها، و صبح کناري ‏مي‌گذاشت تا اگر حليمه وقت کند و لازم بداند اطو بزند و يا سر پنجـﮥ‏ يکي دو جوراب را بگيرد. ‏

همان‌طور که توي اتاق‌ها مي‌گشت کاغذهاي روي ميز را دسته مي‌کرد و توي کشوها ‏مي‌گذاشت و با دستمالي همـﮥ‏ کتابها را گردگيري مي‌کرد. با اين‌همه مطمئن بود براي ‏حليمه باز هم آن‌قدرها کار مي‌ماند که تا عصر بماند. همان‌که يکي دو ملافه‌اش را مي‌شست، ‏يا راهرو و پله‌ها را کهنه‌خيس مي‌کشيد خيلي بود. لباس‌هاي اطو کرده‌اش را توي کمد کنار ‏هم از ميله مي‌آويخت. کف آشپزخانه و ظرف‌ها آن‌قدر برق مي‌زد که تا دو روز از بيم آنکه نکند ‏چيزي را لکه کند توي خانه غذا نمي‌خورد. شايد هم بيشتر براي اين بود که همه‌اش فکر ‏مي‌کرد بوي حليمه همه‌جا هست. ‏

ملافه‌هاي سفيد هم بوي او را مي‌داد و تا همان بوي سابق، همان آشفتگي آشنا و مهربان، ‏همراه با لايه‌اي گرد نرم و يکي دو گلوله پشم قالي و حتماً يکي دو سر چوب کبريت سوخته و ‏دو سه تکه کاغذ در چهار گوشـﮥ‏ اتاق‌ها پيدا بشود تا دير وقت شب، يکي دو شب، بيرون ‏مي‌ماند. ‏

بايست همان يکي دو هفتـﮥ‏ اول جوابش مي‌کرد، اما نشده بود، نمي‌توانست. عصر که آمد ‏ديد هنوز هستش. اواخر آذر بود. در نيمه‌باز بود. پادري هنوز خيس بود. پله‌ها هم نم داشت. ‏مجبور شده بود، قبل از اينکه پا بر کاشي‌هاي تميز سرسرا بگذارد، کفش‌هايش را بکند. بقيـﮥ‏ ‏کفش‌ها را واکس‌زده و به‌رديف گوشـﮥ‏ اتاق و روي يک پتوي نيمدار چهارلا شده چيده بود. توي ‏آشپزخانه بود. چيزي مي‌شست. فکر کرد آن‌قدرها هم نبايد پير باشد. داشت مي‌خواند، ‏نفهميد چي، اما چيزي شبيه لالايي بود. حليمه گفته بود: «شمائيد، جناب آقاي راعي؟»‏

گفته بود: «سلام عرض مي‌کنم.»‏

‏«سلام از ماست. حالتان چطور است؟»‏

ملافه‌اي سفيد و اطوزده روي تختش کشيده شده بود. رويـﮥ‏ بالش را هم اطو کرده بود. توي ‏کمد پيراهن‌هاش، همه، اطوکرده و تميز از چوب‌رخت‌ها آويزان بود. ديگر نمي‌شد کت و ‏شلوارش را به صندلي کنار تخت بياويزد. حليمه گفت: «چاي را کجا بگذارم؟»‏

گفت: «دست شما درد نکند. بي‌زحمت بگذاريد روي ميز کنابخانه. شما چرا زحمت کشيديد؟»‏

وقتي نگاه کرد حليمه پشت به او داشت. ديده بودش. آن‌هم با اين شورت کوتاه و زيرپيراهن ‏رکابي، و حالا با آنکه فکر مي‌کرد توي آن يکي اتاق هست، در پناه کمد لباس خانه‌اش را ‏پوشيد، اول زيرشلوار را پوشيد و بعد پيراهنش را. حليمه گفت: «يک چيزي برايتان پخته‌ام. ‏شما که حتماً قرمه‌سبزي دوست داريد؟»‏

توي سرسرا ايستاده بود. راعي اول کمربندش را بست. حليمه چارقد به‌سر داشت. لبخند ‏مي‌زد. سيني چاي دستش بود. راعي سيني را گرفت. سيني برق مي‌زد. بر لبـﮥ‏ قندان ديگر ‏آن خط قهوه‌اي کمرنگ نبود. به اتاق مطالعه که رسيد اول از همه خلوت ‌بودن و پاکي ميز ‏توجهش را جلب کرد. همـﮥ‏ کتاب‌ها و کاغذهاي روي ميز را يک گوشه دسته کرده بود. راعي ‏پشت به در نشست و کنار تود‏ﮤ‏ کتابها. حليمه گفت: «من که نتوانستم به همـﮥ‏ کارها برسم. ‏توي آن دستدان يک عالم خرت و پرت مانده. شيشه‌هاي پنجر‏ﮤ‏ آشپزخانه را هم گذاشتم براي ‏فردا.»‏

راعي اول به رديف کتابهايش نگاه کرد. خودش هم اگر مي‌خواست گردگيريشان بکند حتماً ‏جاي يکي دو تا عوض مي‌شد. چايش را جرعه‌جرعه مي‌خورد. خوش‌رنگ بود. دم کشيده بود. ‏حليمه گفت: «پس اجازه مي‌فرمائيد فردا هم بيايم؟ تا ظهر بيشتر طول نمي‌کشد.»‏

‏«فردا؟ نه، ديگر خيلي اسباب زحمتتان مي‌شود. بقيه‌اش را بگذاريد براي هفتـﮥ‏ ديگر.»‏

‏«پس دستدان چي مي‌شود؟ عرض کردم که. يک عالم بطري خالي توش بود. همه‌شان را ‏ريختم توي دو تا جعبه. نمي‌دانستم چه کارشان کنم.»‏

راعي گفت: «خودم ترتيب آنها را مي‌دهم.»‏

تا چه صفحه‌اي خوانده بود؟ کتاب را همان‌طور باز اينجا روي ميز گذاشته بود. کجا بود؟ حليمه ‏هنوز ايستاده بود. دستهاش را توي دو جيب پيشبندش کرده بود. گفت: «من با اجازه‌تان ‏مي‌روم. بيشتر نمي‌توانم بمانم. بايد براي کرم هم يک چيزي بپزم.»‏

راعي گفت: «پولتان را گذاشته بودم روي ميز، قابل شما را نداشت.»‏

‏«دست شما درد نکند. خدا عمرتان بدهد.»‏

سيني را برداشت. راعي بالاخره پيدايش کرد. کتاب را بسته بود. کجاش بودم؟ بازش کرد و ‏يکي دو سطر را خواند. نه، آشنا نيست. باز اگر وقتي راعي به خانه مي‌رسيد نبودش، يک ‏کاريش مي‌کرد. داشت مي‌خواند: ‏

شتر از بار مي‌نالد من از دل ...‏

صداش زنگ‌دار بود، خسته مي‌زد، انگار که گلوي آدم خراش برداشته باشد و باز مجبور باشد ‏بخواند، يا همساز با تحريرهاش کسي ريگي بر شيشـﮥ‏ شسته‌شده‌اي بکشد. کاغذهاش را ‏دسته کرد. يادداشتهاش به هم ريخته بود. اگر مادر بود راعي حتماً باز سرش داد مي‌کشيد. ‏تذکر‏ﮤ‏ احوال شيخ بدرالدين را به ترتيب صفحات منظم کرد. يکي دو صفحه‌اش نبود. حليمه ‏سيني چاي را روي ميز گذاشت، گفت: «برنجتان تا نيم‌ساعت ديگر دم مي‌کشد. من همين ‏حالا بهش سر زدم. ديگر هيچ کاري ندارد.»‏

راعي گفت: «چرا ديگر غذا پختيد؟ همين که اتاق را جارو بکنيد و لباس‌ها را بشوئيد کافي ‏است.»‏

‏«اي آقا، شما هم غذا مي‌خواهيد.»‏

و گفت: «شما حالتان خوب است، آقاي راعي؟»‏

از لرزش دستش فهميده بود. تذکر‏ﮤ‏ احوال را توي دستش لوله کرده بود. گفت: «رنگتان هم ‏پريده. بايد يک چاي نبات بخوريد، حتماً سرديتان شده.»‏

چادرش را بر پشتي صندلي انداخت و بيرون رفت. راعي دستي به صورتش کشيد، چانه‌اش را ‏مشت کرد، با کف دست يکي دو بار بر هر دو گونه‌اش کشيد. چادرش چيت بود، گلدار، با ‏زمينـﮥ‏ سرمه‌اي. چادر را برداشت و به طرف آشپزخانه رفت. سردي چادر را فقط يک لحظه ‏حس کرد. قبل از اينکه به آشپزخانه برسد باز همان تود‏ﮤ‏ سرمه‌اي رنگ گلدار بود، گلهاي ريز ‏سفيد، که بدجوري توي مشت مي‌فشردش. حليمه داشت سرش را شانه مي‌کرد، موهاش ‏کوتاه بود، تا روي شانه. مشکي بود. پشتش به او بود، يک ليوان چاي کنار دستش بود. ‏برگشت هر دو دستش را پناه موهاش گرفت: «خدا مرگم بدهد، شما اينجائيد؟»‏

اما همچنان لبخند مي‌زد. راعي گفت: «عذر مي‌خواهم، ببخشيد، مي‌خواستم بگويم شما ‏ديگر زحمت نکشيد. خودم مي‌توانم اين کارها را بکنم.»‏

چارقدش را که زير گلويش گره زد ديگر لبخند نمي‌زد. راعي گفت: «آخر من فکر بچه‌هاتان ‏هستم، تازه راهتان هم دور است، تا برسيد ديگر شب شده.»‏

چادر را بر دستـﮥ‏ در آويخت و برگشت. توي کشو ميزش هم سيگار بود. اما به اتاق خواب ‏رفت، سيگاري روشن کرد و همان‌جا روي لبـﮥ‏ تخت نشست. ‏

حليمه گفت: «چاي نبات را گذاشتم روي ميز. حتماً بخوريد.»‏

نمي‌ديدش. بايست بلند مي‌شد. اگر نه تا دم در اما حداقل تا توي سرسرا را بايست مي‌رفت. ‏حليمه گفت: «خداحافظ آقاي راعي.»‏

همان‌طور نشسته، خيره به دستي که مي‌لرزيد، به دود بي‌رنگي که چه زود محو مي‌شد، ‏گفت: «خداحافظ، خيلي متشکرم، خانم.»‏

نه، نمي‌بايست، اين را حتي قبل از آنکه صداي باز و بسته شدن در را بشنود فهميده بود، اما ‏تا هشت نه ماهي نتوانست چيزي بگويد. حتي همان شب، بعد از آنکه بالاخره حاضري خورد، ‏و دست‌پخت حليمه را بي‌آنکه حتي نگاهشان کند توي يخچال گذاشت، وقتي لکه را به سقف ‏ديد تصميم گرفت فردا صبح يک طوري جوابش کند. تازه روي تختش دراز کشيده بود که ديد. ‏لکـﮥ‏ خاکستري مايل به سياهي بر سقف باقي مانده بود. اول فکر کرد که خيلي زشت است ‏که در و ديوار اتاق خواب آدم اين‌همه کثيف باشد. بعد هم براي اينکه لکه را نبيند مجبور شد ‏به سينه روي بالش بخوابد و سيگار آخرش را رو به ميله‌هاي تخت فوت کند، يا به ديوار، که ‏هيچ باورش نمي‌شد همان‌قدر کثيف بوده که حالا سه‌گوش لچک‌مانند طرف چپ چراغ هست. ‏حتي نتوانست يک صفحه بخواند. شب‌هاي ديگر به همين شکل مي‌خواند و وقتي ‏مي‌خواست سيگار بکشد به پشت دراز مي‌کشيد، يا روي دند‏ﮤ‏ چپ. فرقي نمي‌کرد. اما حالا ‏نمي‌شد. سعي کرد بخوابد و بخصوص به تضاد سفيدي سقف و آن سطح خاکستري مايل به ‏سياه فکر نکند. يادش آمد که انگار خطي سفيد آن سطح سه‌گوش‌مانند را دو نيمه مي‌کند.‏

چراغ را روشن کرد، و سيگار به لب به پشت دراز کشيد. چرا لکه را درست اينجا رها کرده ‏است؟ چطور توانسته به سقف برسد؟ خودش اگر مي‌خواست چراغ سقف را عوض کند ‏مجبور بود چهارپايه‌اي پيدا کند، همان‌که توي مهمانخانه‌اش گوشـﮥ‏ اتاق بود، و بعد هم ‏صندلي را بگذارد روش. اما توي اين اتاق از تخت هم مي‌شد استفاده کرد. اول تخت را جلو ‏مي‌کشيد و بعد هم کافي بود تشک را کمي کنار بزند. مشکل اصلي بالا رفتن از صندلي بود و ‏بعد هم حفظ تعادل. حليمه کوتاه‌قدتر بود، صورت کشيده، چارقد به سر و خالي گوشتي و ‏سياه کنار چانه. لکه را به قيمت بي‌خوابي هم شده نمي‌بايست پاک مي‌کرد، اگرچه کافي ‏بود يک تکه کهنه از توي دستدان پيدا کند. با يک دست تشک را کنار مي‌زد و با دست ديگر ‏صندلي را وسط تخت مي‌گذاشت. همه‌اش هم دو دقيقه طول نمي‌کشيد. بعد هم ‏مي‌توانست چيزي بخواند، يا مثل هر شب رو به سقف دراز بکشد و سيگاري دود کند يا نکند. ‏اما حليمه حتماً مي‌فهميد که به اين چيزها اهميت مي‌دهد، يا مثلاً آقاي راعي فهميده است ‏که ديوار و سقف و بخصوص سقف همان‌قدر کثيف بوده است که اين لکه، و بالاخره هم ‏نتوانسته است يک هفته تاب بياورد و مجبور شده کهنه به ‌دست بگيرد. تازه مگر معني اين ‏کار اين نبود که پس چرا اين‌همه وقت ديده که اتاقش آن‌همه کثيف است اما همت نکرده يک ‏تاق‌روبي بخرد و سالي يک‌بار هم شده به اتاقش برسد؟ حليمه هم نخريده بود. پس بايست ‏کسي صندلي را برايش گرفته باشد. از صندلي هم که بالا رفت، کهنه به‌دست، هنوز فکر ‏مي‌کرد مسلماً صندلي لق مي‌خورد. فقط دو حرکت دست کافي بود. اما بيشتر کشيد، آن‌قدر ‏که آن گله‌ جا سفيدتر از بقيـﮥ‏ سقف شد. وقتي دوباره دراز کشيد، رو به سقف و سيگار به ‏لب، بوي حليمه را شنيد، انگار بوي تن عرق کرد‏ﮤ‏ زني قاعده باشد که دو روز تمام هم حمام ‏نکرده باشد. بعد هم ناچار شد به‌سراغ يادداشتهاش برود. اول دو صفحـﮥ‏ گم‌شد‏ﮤ‏ تذکر‏ﮤ‏ شيخ ‏را پيدا کرد. ترتيب کتاب‌هاي قفسه عوض شده بود و چهار گوشـﮥ‏ اتاق مطالعه‌اش آن‌قدر تميز ‏بود که فکر نمي‌کرد بتواند پشت ميزش بنشيند و واقعـﮥ‏ تازه‌اي براي شيخ بنويسد. ‏

با اين‌همه نه ماه تاب آورده بود. البته همان فردا صبح، پس از يک شب بي‌خوابي، پيش از هر ‏کاري سعي کرده بود خانـﮥ‏ حليمه را پيدا کند. نشانيش را دقيقاً نمي‌دانست، اما کوچـﮥ‏ ‏ناصري يادش بود. اول انگار مي‌بايست به چهارراهي مي‌رسيد و بعد به دست چپ مي‌پيچيد، ‏به همان کوچه يا خيابان ناصري. با ساطع رفته بود. گفته بود: «لطف کن خودت هم کليد را ‏بهش بده، نشاني خانه را هم براش روي يک تکه کاغذ بنويس.»‏

ساطع گفت: «چرا خودت بهش نمي‌دهي، نکند مي‌ترسي؟»‏

‏«اين‌طور فرض کن، براي من فرقي نمي‌کند.»‏

‏«يعني هنوز هم، بعد از سه سال؟»‏

گفته بود: «تفسيرت را بگذار براي بعد، برو اول کليد را بهش بده.»‏

رانند‏ﮤ‏ تاکسي تا آنجا را مي‌دانست، اما فقط وقتي پياده شد فهميد که نمي‌تواند پيدا کند و ‏کليد تا هفتـﮥ‏ ديگر پهلوي حليمه خواهد ماند. خيابان ناصري زياد طولاني نبود. اما مطمئن نبود ‏که بايد به کوچه‌هاي دست راست سر بزند يا چپ. دو سه کوچه را هم رفت. فقط يکي ‏بن‌بست بود. تازه اگر هم رويش مي‌شد از بقال‌ها بپرسد، حداقل اول مي‌بايست مطمئن ‏مي‌شد که کدام کوچه را مي‌خواهد، و بعد هم چه کسي را. توي کوچـﮥ‏ سوم، دست راست ‏بود که يادش آمد شوهر حليمه زمين‌گير شده است. ساطع مي‌گفت. به غير از يکي يک‌ساله ‏و يکي هشت‌ساله از شوهر دوم، يک پسر و يک دختر هم دارد که ديگر از آب و گل درآمده‌اند. ‏خطوط صورتش يادش نيامد و با کسي هم نمي‌شد از خال گوشتي روي چانه حرفي زد، گيرم ‏که همه خال را ديده باشند. صورت درازي داشت. شب که خوابيد يادش آمد. چارقدش سفيد ‏بود و گلهاي ريز آبي‌رنگ داشت و موهاش از زير لبـﮥ‏ چارقد، شانه‌نکرده مي‌زد و روي ‏شانه‌هاش حلقه‌حلقه مي‌شد، انگار که آب‌تني کرده باشد و فرصت نکرده شانه‌اي بزند. ‏زيرشلوارها را جدا و توي يک بقچه و شورت‌هاش را توي بقچـﮥ‏ ديگري گذاشته بود، همه ‏اطو‌‌کرده. بوي صابون مي‌داد. وقتي خواست لباس‌هاي زيرش را عوض کند دست‌هاي چاق اما ‏کوچک حليمه يادش آمد که بيشتر به ساقه‌هاي گره‌دار درختهاي کوهي مي‌زد. بعد هم گويي ‏همان سر شب از بس خسته بود قبل از آنکه حتي سيگاري بکشد خوابش برد و صبح يادش ‏آمد که انگار تمام شب، توي طشت، آن‌هم عريان نشسته بوده و کسي، زني، با کيسـﮥ‏ زبر ‏راه‌راهي پشت دستهايش را مي‌شسته. فقط حلقه‌هاي خيس موي زن يادش مانده بود، ‏بخصوص طره‌اي خيس که مدام جلو چشم چپش را مي‌گرفت و زن مجبور مي‌شد با پشت ‏دست آن‌را پس بزند. فکر کرد حليمه بوده. اما مطمئن بود که توي خواب حتي خال گوشتيش ‏را نديده بود. حليمه نگاهش نمي‌کرد. انگار همـﮥ‏ حواسش جمع دست‌هاي او بود. و حتي ‏نمي‌ديد که او آن‌طور برهنه توي آن طشت نشسته است. پستانهايش بزرگ و عرق کرده بود. ‏راعي فقط يک بار نگاهشان کرده بود و بعد همه‌اش به زانوهاي خودش نگاه کرده بود و حتي ‏سعي کرده بود هر طور شده جمع و جور بنشيند تا زانوهايش آن‌همه از طشت بيرون نباشد. ‏نشد. بعد هم بي‌آنکه نگاه کند دست برده بود و طر‏ﮤ‏ سياه رشته‌مانند را از روي چشم چپش ‏کنار زده بود. شايد هم همان‌وقت که دانه‌هاي درشت عرق را روي پستانهايش ديده بود، و آن ‏رشتـﮥ‏ سفيد کف را در شکاف ميان پستانهايي که آن‌همه بزرگ بود و رگ کرده، دست برده ‏بود و طر‏ﮤ‏ خيس آبچکان را از روي چشم چپش کنار زده بود. بيدار شده بود، فقط يک لحظه. و ‏بر خلاف شب‌هاي قبل نه به ساعت کنار دستش نگاه کرده بود و نه به صرافت روشن کردن ‏سيگاري افتاده بود. انگار فقط از اين دنده به آن دنده غلتيده بود و باز به خواب رفته بود. باز ‏يک‌دفعه از خواب پريده بود. ديگر خوابي در کار نبود. يا بود و يادش نمي‌آمد. اما از ترس اينکه ‏باز خوابش نبرد، آن‌هم روي تختي که ملافه‌اش را حليمه شسته بود و رويـﮥ‏ بالشش را آن‌قدر ‏بقاعده اطو زده بود، بلند شد و نشست و بي‌آنکه چراغ را روشن کند يا حتي سيگار بکشد ‏سعي کرد فقط به تيک تاک ساعت گوش بدهد. دست آخر هم رفت به اتاق مطالعه و روي ‏زمين، کنار ميز دراز کشيد. و نه ماه تمام نتوانست، مهماني اگر نداشت، توي خانه عرق ‏بخورد. اگر هم داشت، بعد از گردگيري کتابها، ليوانها را خودش مي‌شست و هر چه بطري ‏خالي بود جمع مي‌کرد و همان شبانه توي بشکه‌هاي پياده‌رو خيابان آن‌طرف مي‌ريخت. و حالا ‏که استکان سوم را خورده بود ديگر مطمئن بود که عرق را گاهي بايد تنها و به‌سلامتي ‏هيچ‌کس خورد. يک جرعـﮥ‏ ديگر هم خورد، لب‌ها را با زبانش پاک کرد. طرح کوه‌ها، آن دورها ‏محو بود. اما سفيدي برفي را هنوز مي‌شد ديد. بعد به کوه‌هاي نزديکتر نگاه کرد، از چند ‏سربالايي بالا خزيد و به پائين، به در‏ﮤ‏ عميق خيره شد. رشتـﮥ‏ باريک آبي در ته دره و ميان دو ‏رديف درخت جريان داشت. برگهاشان حتماً کوچک بود و قهوه‌اي و آن‌قدر لرزان که انگار ‏زمستان آمده باشد. بوي آب را هميشه مي‌شود حس کرد. آقاي راعي به آب، به سردي ‏گويي ابدي اين جويبارهاي کوهستاني فکر کرد، و حتي سعي کرد به ساقه‌هاي کوچک و پر ‏گره و انگشت‌مانند بوته‌اي نگاه کند. ساقه‌هاي کوهي هميشه قبل از اينکه از دل سنگ سر ‏بزنند اول آن‌را شکاف مي‌دهند. وقتي هم تکه‌سنگي زير پايش در رفت به همان بوته چنگ زد، ‏و همان‌جا نشست. اما براي اينکه مبادا باز به فکر غروب بيفتد، يا به بويي که همه‌جا بود _ ‏حتي در ته دره و ميان شاخه‌هاي درختهاي ته دره يا در نسيمي که مي‌وزيد _ راه افتاد. بعد ‏که خواست از يال کوه آخري سرازير شود به تنـﮥ‏ صاف آسمانخراش سفيدرنگ رسيد و به ‏رديف پنجره‌ها و مهتابي‌ها. همـﮥ‏ مهتابي‌ها کوچک و يک‌شکل بود. حضور غروب را از رنگ ‏نارنجي اشکوب آخري مي‌شد حس کرد، و از نسيمي که مي‌وزيد و پشت آدم را مي‌لرزاند. ‏اما خوبيش اين بود که باز مي‌شد استکان کوچک را پر کرد و يک جرعه خورد و مطمئن بود که ‏اگر هم خيلي مست بشود تا تخت چندان راهي نيست و نه در تخت که در هيچ گوشه‌اي ‏بويي غريبه مجموعيت ذهن را نمي‌شکند، آن‌طور که شبهاي بسيار مي‌شکست، وقتي ‏مست مي‌آمد و کليد به‌دست مثل غريبه‌اي پشت در مي‌ماند و انگار که انتظار کسي را ‏مي‌برد که روي صندلي توي سرسرا نشسته باشد، گوش مي‌ايستاد.‏

حالا ديگر هر دو کليد را داشت، يکي توي جيب کتش بود و يکي را توي يکي از همان ‏جيب‌هاي کوچک شلواري گذاشته بود. کدام شلوار؟ نمي‌دانست. اما مطمئن بود که هست. ‏عصر که در را باز کرد فهميد که اول بايد از وجود کليد دوم مطمئن بشود. همان نگاه اول کافي ‏بود تا بفهمد که هيچ‌کس به اينجا نيامده است و فردا صبح يا هيچ روز ديگري کسي نمي‌تواند ‏در غياب او و با خيال راحت اين در را باز کند و اولين که کاري که مي‌کند اين باشد که حوله را ‏از روي دستـﮥ‏ صندلي توي سرسرا بردارد _ از آب‌تني صبحش هنوز نم داشت _ و ببرد از ‏ميخي چيزي توي حمام بياويزد، يا توي طشت بيندازد و دو سه دست بشويد. بوي خودش را ‏مي‌داد، اما تا يک هفتـﮥ‏ ديگر هم مي‌توانست باش سر کند. با اينکه ديد روي بالش هنوز جاي ‏فرورفتگي سرش هست و ملافه و پتو همان‌طور مچاله‌شده کنار تخت سر جاي صبح مانده ‏است و زير سيگاري روي عسلي تا نيمه پر بود، و آشپزخانه همان بوي هميشگي‌اش را ‏داشت، سعي کرد يادش بيايد کليد حليمه را کجا، يا دست آخر، در جيب کدام شلوار گذاشته ‏است. بوي پياز مانده و پوست سيب‌زميني مخلوط با بوي گوشت گنديده و نان کپک‌زد‏ﮤ‏ سطل ‏آشغال در تمام گوشه‌هاي آشپزخانه ايستاده مانده بود. کافي بود فقط چند ساعتي پنجر‏ﮤ‏ ‏مشرف به کوچه را باز بگذارد تا آن بو برود ولي آن وقت بوي نامشخصي همه جا را پر مي‌کرد. ‏تو کشوها نگذاشته بود، اما گشت. از ظرف‌هاي نشستـﮥ‏ توي دستشويي مي‌توانست بگويد ‏که ديشب و حتي دو شب پيش چه خورده است و همين يک نگاه کافي بود تا احساس کند ‏که بوي آن شب‌ها مثل نقطه‌هاي يک خط به اين يکي، به اين ساندويچ مرغ و يک نيمي که از ‏سر خيابان خريده بود ختم مي‌شوند. حليمه نمي‌گذاشت، با آن بوي انگار زنانگيش همه چيز ‏را آشفته مي‌کرد، طوري که آدم نمي‌دانست چند شنبه است. بدتر از همه اين بود که هر ‏يکشنبه درست مثل همان روز اولي بود که به اين خانه اسباب‌کشي کرده بود، مي‌بايست از ‏نو شروع مي‌کرد و پشت سرش انگار خالي بود، يا دست بالا ديواري بود سرد و سفيد که ‏نمي‌شد به آن تکيه داد. حليمه امروز هم نيامده بود، اما باز براي اينکه مطمئن شود، ‏جيب‌هاي تمام شلوارهايش را گشت، تمام جيب‌هاي بزرگ و کوچک را. پيدايش کرد. نخي را ‏که حليمه به کليد بسته بود پاره کرد. اين يکي هيچ زنگي نداشت. سفيدتر از مال خودش بود. ‏کنار کليد خودش که گذاشت فهميد. حتماً با خاکستري چيزي شسته بودش، چند بار. اما ‏دنده‌ها و نوک پهنشان مو نمي‌زد. پس دوباره صاحب اختيار اتاق‌هايش شده بود و هيچ‌کس از ‏هيچ گوشـﮥ‏ جهان نمي‌توانست به کوچـﮥ‏ نظامي بيايد، پله‌ها را دو تا يکي کند و بعد هم سر ‏خود آن در را باز کند و حتي يک روز در هفته هم شده به همـﮥ‏ سوراخ‌سنبه‌هاي اتاق‌ها و ‏آشپزخانه‌اش سر بکشد. اول از همه هر چه ميو‏ﮤ‏ گنديده يا غذاي نيم‌خورده توي يخچال ‏مي‌ديد بيرون مي‌آورد. و وقتي تخم‌مرغ‌ها و پنير خشک‌شده را بيرون مي‌گذاشت و دو بطري ‏عرق و شيشه‌هاي پر يا خالي آب را روي يخچال جا مي‌داد، با ابر خيس از کف صابون يکي دو ‏بار تمام گوشه و کنارهاي يخچال را پاک مي‌کرد، و بعد همه چيز را، نه آن‌طور که راعي ‏مي‌خواست، مي‌چيد. اما حالا همه‌چيز همان‌طور بود که مي‌بايست باشد. نظمي نداشت. اما ‏همان بي‌توجهي و صرف عادت به همـﮥ‏ اشياء توي يخچال نظمي طبيعي و هميشگي ‏مي‌داد، و حتي به همـﮥ‏ ظرف‌ها و قاشق و چنگال‌هاي نشسته و يا شستـﮥ‏ توي قفسه‌ها. ‏روي ميز کاغذها همان بي‌نظمي ديشب را داشت و کتاب تا نيمه خوانده شده هنوز وارونه ‏روي عسلي کنار تختش بود. چوب کبريتي که دو روز پيش کنار دستشويي گذاشته بود و ‏ته‌سيگاري که به‌طور قائم روي يخچال رها کرده بود، همان‌جا، تا وقتي دلش مي‌خواست ‏مي‌ماند. ديگر هم مجبور نبود بطري‌هاي خالي مشروب را شبانه بيرون ببرد. از همين يکي ‏شروع مي‌کرد و پس از اين هر چه بطري خالي پيدا مي‌شد همه را توي دستدان‌طور کنار ‏دستشويي مي‌ريخت. و آن‌وقت مطمئن بود که يک هفته، نه، گاهي چند ماه و حتي همـﮥ‏ ‏شب‌هاي هر چند ماهي که مي‌گذراند در خانه‌اش حضور خواهند داشت. ‏

دوشنبه، صبح زود، رفته بود. نشاني حليمه را ديگر مي‌دانست: کوچـﮥ‏ سوم و دست چپ بود، ‏کوچـﮥ‏ پروين، کاشي پانزده. يک طبقه است. پنج اتاق دارد. دو اتاق پشت به قبله را اجاره ‏کرده‌ام. پسرکي در را به رويش باز کرد. از صورت کشيده و موهاي سياه و پاکي پيراهن ‏سرمه‌ايش فهميد که بايد پسرش باشد. گفت: «مامان هستش؟»‏

پسرک همان‌طور که لاي در، و دست بر چهار‌چوب، ايستاده بود فرياد زد: «مامان، يک آقايي ‏آمده شما را ببيند.»‏

وقتي هم حليمه آمد، در را همان‌قدر باز کرد که فقط جايي براي مادرش باشد. حليمه گفت: ‏‏«بفرمائيد تو، آقاي راعي.»‏

راعي گفت: «نه، مي‌خواهم بروم.»‏

اينکه آمده بود و آن‌هم صبح زود و همين که گفته بود: «مي‌خواهم بروم» براي اداي مقصود ‏کافي بود. اما حليمه، شايد به عمد، نمي‌خواست بفهمد، و راعي مجبور شده بود چند ‏جمله‌اي بگويد، همه‌اش حاشيه، حشوهاي زائد. بيشتر هم تازگي حالت حليمه و اينکه ‏مي‌ديد ديگر همان زن لچک به‌سري نيست که بعد از هر جمله دعا به جان و مال راعي ‏مي‌کرد مجبورش کرد. وقتي هم فهميد هيچ احتياجي نيست اينها را بگويد، جملـﮥ‏ آخرش را ‏ناتمام گذاشت. حليمه خيره به راعي نگاه مي‌کرد، پرسيد: «نکند امر خيري در پيش داريد که ‏نمي‌خواهيد من بيايم خانه‌تان؟»‏

‏«نه، باور کنيد اين نيست.»‏

بچـﮥ‏ بغلش دختر بود، داشت با طر‏ﮤ‏ روي پيشاني مادر بازي مي‌کرد. وقتي حليمه دست ‏سفيد و کوچک بچه را به دندان گرفت چشم‌هايش برقي داشت که آدم باورش نمي‌شد ‏هشت‌نه‌ماهي و هفته‌اي يک بار کف آشپزخانـﮥ‏ راعي را کهنه‌خيس کشيده است و اگر ‏ميوه‌اي چيزي توي يخچال بوده چندتايش را زير چادرش و حتماً توي يک پاکت به خانه آورده ‏است. راعي گفت: «دختر ملوسي است.»‏

حليمه از توي جيبش دسته کليدي بيرون آورده بود، گفت: «به خاطر اينهاست که ناچارم لباس ‏چرک مردم را بشويم و نمي‌دانم ...»‏

کليد را درآورده بود. تکه نخ سرخ و سفيد را به کليد بسته بود. چهار پنج کليد مي‌شد، حدس ‏مي‌زد. و به‌هر کدام هم حتماً يک نخ بسته بود. گفته بود: «ارزشش را هم دارند.»‏

و دست کرد توي جيبش، کيف بغلش را باز کرد. اسکناس‌ها صدي و پنجاهي بود و يکي دو ‏بيست‌توماني. صد تومان به جايي برنمي‌خورد. سعي کرد اسکناس چهارتا زده را توي مشت ‏کوچک بچه جا بدهد. حليمه گفت: «نه، خواهش مي‌کنم اين کار را نکنيد.»‏

بچه پول را مشت کرده بود و مي‌خنديد. راعي گفت: «قابلي ندارد، شما حق خواهري به ‏گردن من داريد.»‏

حليمه نگاهش کرد. نمي‌بايست گريه مي‌کرد، آن‌هم جلو بچه‌ها. سرش را زير انداخت تا ‏مجبور نشود به برآمدگي پستانهايش نگاه کند. پس روزهايي که مي‌آمد چه کسي به بچه ‏شير مي‌داد؟ زن گفت: «اقلاً مي‌فرموديد تو، يک فنجان چاي ميل مي‌کرديد. نترسيد، چاي که ‏نمک ندارد.»‏

همان‌طور سر به زير گفت: «نه، مزاحمتان نمي‌شوم.»‏

و گفت: «خداحافظ، خيلي از زحماتتان متشکرم. مطمئن باشيد که اگر خواستم باز کسي را ‏بياورم، اول مي‌آيم سراغ خودتان.»‏

حليمه گفت: «کار که، خودتان مي‌دانيد، قحط نيست، اما من نمي‌فهمم که چرا، آن‌هم حالا ‏‏...»‏

با گوشـﮥ‏ چارقد چشمش را پاک کرد. راعي گونـﮥ‏ سرخ پسر را نيشگون گرفت: «خداحافظ، آقا ‏پسر.»‏

راه که افتاد اسمش يادش آمد، اسم دخترک هم. مريم بود. از شوهر دومش بودند. شوهر ‏اولش مرده بود و حليمه براي اينکه سربار غلامحسينش نشود با اين يکي _کرم يا کرمعلي _ ‏ازدواج کرده بود. ما که اقبال نداريم، آقا. مرد تصادف مي‌کند و زمين‌گير مي‌شود، سه سال ‏آزگار. از زمين‌گير بودنش حرفي نزده بود. اما راعي از ساطع شنيده بود، و اينکه خودش ‏بايست به خاطر دو بچـﮥ‏ صغير هم شده کار مي‌کرد. حليمه مي‌گفت: «غلامحسين اگر بداند ‏آتش به پا مي‌کند. اما، خوب، چاره‌اي هم ندارد. خودش نان‌آور زن و سه‌تا بچه است. تازه ما ‏هم برويم سر سفره‌اش؟ خدا را خوش نمي‌آيد.»‏

وقتي روي تخت کنارش دراز کشيده بود مي‌گفت. چشم‌هايش خواب و بيدار بود و رنگ پوست ‏صورتش مات، موهايش پريشان بود و يکي دو طره را که سرخ مي‌زد پشت گوش چپش ‏گذاشته بود. با وجود چين‌هاي ريز زير چشم‌ها، و آن‌طور که انحناهاي خطوط صورتش بي‌هيچ ‏شکستگي ادامه مي‌يافت نمي‌شد گفت که در اين لحظه حداقل سي‌ و هشت سال دارد. ‏راعي تا به سر کوچه برسد سعي کرد به خط مستقيم برود و به محاذات ديوار و حتي با ‏گامهايي کوتاهتر از معمول. بعد ديگر مي‌توانست تندتر برود. حتي لحظه‌اي بعد فهميد که ‏تقريباً دارد مي‌دود و کليد هنوز توي دستش هست. آهسته کرد. داشت سنگي را با نوک پا به ‏جلو مي‌راند. چند بار که زده بود به صرافتش افتاد. باز هم زد. روي جدول خيابان گنجشکي ‏نشسته بود، کوچک و ظريف، با بالهايي که مي‌توانست بپرد تا اين شاخه يا آن سرشاخه‌‌ها ‏که آنجا در انتهاي درخت چنار بود و در نور، نور هشت صبح. نزديک بود گريه‌اش بگيرد. چرا؟ ‏شايد اگر بچه‌ها نبودند اين کار را مي‌کرد. ديگر از حليمه چه چيز را مي‌توانست پنهان کند؟ ‏شايد براي همين کليد را از او گرفته بود. پسرکي کيف به دست از کنار ديوار مي‌رفت، با ‏شورت کوتاه و جوراب و کفش سفيد و گامهاي کوتاه. سعي کرد پا جا پاي پسرک بگذارد. ‏نشد. شاخه‌اي کند، فقط دو برگ داشت. يکيش قهوه‌اي شده بود و سر پنجه‌اش روي برگ ‏لوله شده بود. ‏

عرق تلخ بود و آقاي راعي باز يک جرعه خورد و ساندويچش را گاز زد. تمام مهتابي‌هاي ‏اشکوب آخري از نور نارنجي غروب روشن بود. آقاي راعي احساس کرد گرمش شده است. ‏نسيمي که مي‌وزيد کاج را تکان مي‌داد و آگر آقاي راعي خم مي‌شد و چشم‌هايش را تنگ ‏مي‌کرد مي‌توانست حرکت ملايم چادر نماز و پيراهن سفيد و يک جفت جوراب، احياناً قهوه‌اي، ‏را ببيند و پستان‌بند را. زن چاق است، با پستانهاي مشکي. اگر پوست سفيد باشد پستان‌بند ‏سياه، سياه يکدست ببندند بهتر است. تور هميشه ضروري است، نوار تور حاشيه.‏

اشکوب آخري شبها تاريک بود. هميشه تاريک بود. تمام اشکوب‌هاي ديگر با نور سفيد روشن ‏مي‌شد، يکي يکي، مثل ستاره‌هايي که تک‌تک در متن آسمان پيداشان مي‌شود.‏

‏«يک، دو، پنج ...»‏

اما يک‌دفعه مي‌بيني که آسمان غرق ستاره است، آن‌قدر که حسابش از دستت به‌در مي‌رود. ‏همـﮥ‏ مهتابي‌ها خالي بود بجز مهتابي اول از اشکوب ...: «از اشکوب؟»‏

توي مهتابي يک صندلي راحتي بود و دو گلدان بزرگ در دو طرف، با گل‌هاي نمي‌دانست چي. ‏تشخيص‌شان مشکل بود. چراغش تا صبح روشن مي‌ماند.‏

سيگار بعد از عرق هم لطفي دارد و آقاي راعي شمرد. بيست و هفت. هميشه مي‌شمرد. ‏گاهي سي پنجره بود و گاهي بيست و نه. باز مي‌شمرد. و باز هيچ‌وقت نمي‌توانست با ‏اطمينان بگويد که هر اشکوب چند اتاق، نه، چند مهتابي دارد. ‏

آقاي راعي مي‌دانست که عرق را بهتر است توي کافه، ميان صداي شيشه‌ها و استکان‌ها و ‏حلقه‌هاي دود بخورد، يا حتي ايستاده و پشت نوشگاه. درست است که بايد خيلي راه رفت تا ‏به جايي رسيد. درست است که وقت برگشتن کيف دارد آدم سيگار زير لب، از کنار پياده‌روها ‏سلانه‌سلانه قدم بزند و اگر به کسي تنه‌اي زد بگويد: «ببخشيد.» و يا اگر کسي بي‌هوا آدم ‏را به گوشه‌اي پرت کرد، به ببخشيد تند و سر به‌هواي او دل خوش کند و بعد تير چراغ برق‌ها ‏را بشمارد و بعد درخت‌ها را و بعد دکان‌هاي بسته را و بعد قدم‌ها را و بعد از طبقـﮥ‏ اول به دوم ‏و از دوم به سوم و از سوم بالاخره به چهارم برسد، در را باز کند، و چراغ را روشن کرده يا ‏نکرده، لباس‌هايش را در بياورد و به همان صندلي توي سرسرا بياويزد، اما وقتي روي همان ‏صندلي مي‌نشيند تا جوراب‌هايش را دربياورد و به گوشه‌اي پرت کند باز همان آقاي راعي ‏است، همان دبير دبيرستان شيخ ابومسعود که وقتي گچ به دست مي‌گيرد تا آيه را روي تخته ‏بنويسد خش‌خش دفترچه‌هاي لغت معني و يا حتي پاشنه‌هايي که ته کلاس روي زمين ‏کشيده مي‌شود حضور ذهنش را مختل مي‌کند. اما دست به سائقـﮥ‏ عادت مي‌نويسد: ‏

انّاعَرَضنا اْلأمانة علي‌السّمواتِ واْلأرضِ والْجِبالِ فَأبْيَنَ أنْ يَحْمِلْنَها وأشْفَقَ منها ‏

و بعد وقتي همان دست مي‌خواهد بنويسد که :«آسمان بار امانت نتوانست کشيد.» سعي ‏در اينکه داير‏ﮤ‏ نون را درست بنويسد و يا کشيدگي ت فقط پنج نقطه بشود، يا بيم آنکه حداقل ‏نتواند از امانت بگويد مجموعيت پيدا مي‌کرد و از ميراثي مي‌گفت که نسل به نسل به دست ‏گشته بود و حالا در دستهاي گچي او بود، انگار که يک مجري غيبي باشد و تنها با اداي وردي ‏طولاني که بندبندش را ترجيع‌بندي غريب و نامفهوم به هم مي‌پيوست، شکل مي‌گيرد و در ‏دستهاي لرزان او به صورت مي‌رسد، طوري که همـﮥ‏ بچه‌ها مي‌توانند ببينندش، و حتي اگر ‏بخواهند مي‌شود با انگشت‌هاي کوچک و ظريفشان چفت و ريزه‌اش را لمس کنند. اما حتي ‏وقتي بچه‌ها مجري را مي‌ديدند خودش هم نمي‌دانست توي آن چه مي‌تواند باشد. هيچ‌کس ‏هم به خودش نگفته بود، همه کليات مي‌گفتند. خودش هم همين‌طورها مي‌گفت، اما شايد ‏از بس حاشيه مي‌رفت و ترجيع‌بند را تکرار مي‌کرد بعيد نبود يکي دو نفر به‌ناگهان مي‌ديدندش. ‏و حالا، مثل تمام وقت‌هايي که در اوج مستي بود، فکر مي‌کرد انگار يک سر نخ به مچ دست ‏راست او بسته شده و سر ديگرش در مه يا غبار يا حتي بعد مسافت گم مي‌شود و اگر هم تا ‏آخر عمر نخ را گلوله کند نمي‌تواند ببيند در آن سر چيست. و آدمها، بچه‌هاي کلاس‌هاش ‏بخصوص، با آن چشم‌هاي ميشي آنجا بودند، آن سوي نود و چهار پله و چهارصد و سي و دو ‏قدم معمولي که عبارت باشد از هشت تير چراغ برق. و آقاي راعي توي تاريکي نشسته بود و ‏رديف پنجره‌ها را نگاه مي‌کرد، طوري که انگار نخ جايي پاره شده باشد و بچه‌ها با پلک‌هاي ‏فرو افتاده، و دهان‌هاي نيمه‌باز پشت همان غباري باشند که سر نخ هميشه بود. ‏

خوبي نشستن توي مهتابي اين بود که مي‌شد ته‌سيگار را رها کرد تا توي تاريکي پائين برود ‏و پائين‌تر، و باز يکي ديگر را روشن کرد، و حتي مي‌شد از خير ديدن حلقه‌هاي دود گذشت، و ‏بعد وقتي که ديگر توي نيمي حتي يک قطره نمانده باشد و باز آن پرده با پولک‌هاي سفيد و ‏درخشانش جلو چشمش بال‌بال بزند کافي است بلند شود و فقط با دوازده قدم به تختخواب ‏پهن و نرمش برسد، لباس‌هاي خانه کنده و نکنده ملافـﮥ‏ سفيد را که ديگر بوي صابون نمي‌داد ‏دور پاهاي لختش بپيچد و پتو را رويش بکشد و به رو بخوابد و دستهايش را دور بالش پر حلقه ‏کند و بعد فقط آن‌قدر منتظر بماند تا حرکت آرام و ابدي آن قايق کوچک و سبک، همراه با شتک ‏مداوم موج به بدنـﮥ‏ طرف راست، شروع بشود، اما حالا هنوز عرق داشت و پولک‌هاي ‏درخشان تک و توک بودند و خوب مي‌شد ديد که پنجره‌ها همه بسته است. ولي آقاي راعي ‏مي‌دانست که حالا بايد يکي از پنجره‌ها باز شود و دستي سفيد ... پنجره باز شد و آقاي ‏راعي دست را نديد. ‏

پنجره فقط چند دقيقه‌اي باز مي‌ماند و باز بسته مي‌شد. حتماً سيگاري است. اما از اينجا که ‏نمي‌شود حلقه‌هاي دود را ديد. زن بود، از دستش، حتي از اين دور مي‌شد فهميد. همان ‏شب اول، دوشنبه‌شب، فهميده بود. دست تا بازو لخت بود، سفيد سفيد، با هاله‌اي از نور ‏چراغ سقف. با اين‌همه مي‌شد ديد که به نسبت پنجره و چوب نرد‏ﮤ‏ مهتابي باريک و کشيده ‏است، مثل ساقه، مثل دست بود، دست زني. آقاي راعي باز منتظر نشست. مي‌دانست باز ‏پنجره باز خواهد شد و اين بار ... و عرق گرمش کرده بود، و نسيم داشت با موي سر آقاي ‏راعي بازي مي‌کرد و آدم‌ها توي پياده‌رو خيابان آن‌طرف بودند، و سيگار مي‌چسبيد. آقاي راعي ‏شمرد. آخرين اشکوب تاريک بود، هميشه تاريک. پنج اشکوب به آخر مانده. اين را اطمينان ‏داشت. هميشه به همين عدد پنج مي‌رسيد. اما کدام پنجره؟ يعني اگر از دست راست ‏بشماريم، از همان پنجره‌اي که هميشه روشن بود، چندم مي‌شد؟ ديشب به دقت شمرده ‏بود. ديشب پنجر‏ﮤ‏ دوازدهمي بود، سه‌بار پشت سر هم دوازده شده بود. اما حالا يازده شد و ‏بعد ده و باز ... که ديگر مجبور شد شمار‏ﮤ‏ ده را رها کند. دست را ديد، دست سفيد را. ‏چهارچوب پنجره را گرفته بود. حتماً آن‌طرف را نگاه مي‌کند، خيابان، يا چهارراه را، نه، چراغ‌هاي ‏سبز و قرمز را، ماشين‌ها را که پشت سر هم ايستاده‌اند و آدم‌ها را که مي‌خواهند از روي ‏خطوط سفيد رد شوند. زني دست بچه‌اش را گرفته است. موهاي بچه بور است. چشم‌ها ‏سبز يا ميشي؟ از آنجا نمي‌شود ديد. ‏

پنجره بسته شد و آقاي راعي شمرد. درست سيزدهمين پنجره بود از طبقـﮥ‏ پنجم، از بالا اگر ‏بشماريم. مي‌دانست که اگر باز بشمارد بيشتر گيج مي‌شود. همان سيزده را پذيرفت. ‏خواست که بپذيرد.‏

امروز صبح آقاي راعي به ايستگاه نزديک ساختمان رفته بود. ساعت بانک هم هفت و نيم بود، ‏و آقاي راعي دور از صف، پهلوي اتاقک بليت‌فروشي ايستاد. سه اتوبوس رد شد و صف ‏مسافرها کوتاه‌تر شد. اما آقاي راعي همچنان به دست‌ها نگاه کرد. دست‌ها چاق بود و کوتاه ‏و يا زير لفاف چادر نماز و آستين‌هاي بلند. و آن دست، آن دو خط محو، که تراشي از سفيدي ‏را از پرده و چهارچوب متمايز مي‌ساخت همچنان يگانه ماند، آن‌قدر که هر دستي حتي با ‏افزايش يا کاهش پرده‌اي از گوشت يا با تنگ کردن چشم دستي ديگر بود. مي‌دانست که بر ‏پشت همين دست، روي همين لکـﮥ‏ بزرگ، مردي حتماً ديشب ده‌ها بار بوسه زده است، و يا ‏همين انگشت کوتاه و گوشتالود با حلقـﮥ‏ باريکي که انگار نبود، قبل از اينکه از خانه بيرون بيايد ‏طر‏ﮤ‏ خم‌شده بر چشم کودکي خواب‌آلود را عقب زده است. خوب غذا مي‌پزد. با همين ‏دست‌ها نمک را به اندازه مي‌ريزد و سيني چاي را آن‌قدر تميز مي‌شويد که آدم مي‌تواند ‏عکس خودش را، شکسته هم شده، توي آن ببيند. اما نبود، هيچ‌کدام همان نبود. اگر لازم ‏مي‌شد حاضر بود همه را ببوسد، حتي دست‌هاي گوشتالود و کوچک حليمه را که هميشه ‏سرخ مي‌زد و لکه‌هاي سفيدش جا عوض مي‌کردند، اما نمي‌توانست بپذيرد که اينها هيچ‌کدام ‏با آن يکي که دو شب متوالي ديده بود، گر چه از دور، شباهتي داشته باشند. و اين يکي پر از ‏چين و چروک بود و انگشتهاي لاغرش هيچ حلقه‌اي نداشت. و آن دست با آن منحني که در ‏فضا رسم مي‌کرد تا بر چهارچوب پنجره فرود آيد، يا پرده را عقب بزند، با انگشت‌هاي احياناً ‏کشيده و سفيد، که سيگار مدتي در ميان انگشت‌هاي وسطي و سبابه‌شان دود مي‌کند، ‏حتي اگر تمام ديروز عصر را به کهنه‌خيس کشيدن همـﮥ‏ سرسراها و پله‌ها گذرانده باشد ‏ممکن نبود به اين زودي و در ميان اين دستها پيدا شود. ‏

پنجره بسته بود و آقاي راعي به‌‌سرعت پنجره‌ها را شمرد. دوازده پنجره بود و آقاي راعي با ‏خودکار پشت قوطي سيگارش نوشت: «12». عرق ديگر تلخ نبود. ساندويچ تمام شده بود و ‏فقط يک خيارشور مانده بود و آقاي راعي مي‌دانست که حتماً دوازده را «12» ننوشته است. ‏چراغ پنجر‏ﮤ‏ دوازدهمين خاموش شده بود. وقتي چند تا کنار هم خاموش مي‌شود ديگر ‏نمي‌شود شمرد، به يقين رسيد. اما آقاي راعي مي‌دانست که يک يا دو دقيقـﮥ‏ ديگر نوري ‏پنجره‌اي از اشکوب پنجم را، اگر از بالا بشماريم، از همـﮥ‏ پنجره‌هاي ديگر متمايز خواهد ‏ساخت. و چراغ روشن شد. پنجره همچنان تا صبح روشن مي‌ماند. و بقيـﮥ‏ چراغ‌ها، تک‌تک ‏خاموش مي‌شدند مثل ستاره‌ها که پيش از سحر يکي يکي رنگ مي‌بازند و بعد يک‌دفعه ‏آسمان سربي‌رنگ حضوري مداوم و جاري پيدا مي‌کند، آن‌قدر که آدم مي‌ترسد به همان‌جا ‏خيره بماند و همه‌اش به حاشيـﮥ‏ مشرق نگاه مي‌کند تا مگر ديدن خط شفق يا حاشيـﮥ‏ ‏نارنجي لکه‌ابري اين حضور همه‌جاگير را بشکند، يا آدم فراموش کند که همين يک لحظه پيش ‏آن يکدستي صاف سرش را به دوار واداشته بود. و آن‌طرف، آن آخرها، همان‌جا که شماره‌ها به ‏بيست و پنج يا بيست و شش مي‌رسيد گاهي چراغي روشن مي‌ماند. حتي کورسوي يکي ‏هم کافي بود تا راعي بتواند نفس تازه کند و فراموش کند که همين يک دم پيش بود که انگار ‏سقوط آزادش شروع شده بود. آقاي راعي همچنان نشست تا شايد، مثل يکي دو شب ‏پيش، سايه‌اي روي شيشـﮥ‏ پنجره ببيند، سايـﮥ‏ سر و دستي را. شايد مي‌خواسته چيزي را، ‏بستـﮥ‏ سيگارش را حتماً، از روي پنجره بردارد. ‏

عرق تمام شده بود و آقاي راعي ديگر آقاي راعي نبود، بوي کاج بود و صداي ضعيف و دور ‏خيابان و زوز‏ﮤ‏ سگي که آن دورها بود، و نسيمي که داشت با موي کسي بازي مي‌کرد که از ‏ياد برده بود سيگار زير لبش را روشن کند. پنجره روشن شد، با رنگ سفيد سفيد. ساعت ‏حتماً بيشتر از يازده بود، و امشب، شب شانزدهم مهر ماه چهل و هشت، بايست چيزي ‏اتفاق مي‌افتاد، چيزي بيش از دستي سفيد و سايـﮥ‏ سري روي شيشه‌هاي مات پنجره. در ‏که هميشه بسته بود. آقاي راعي چشم به پنجر‏ﮤ‏ بسته دوخته بود و دو دست بر سردي نرده ‏نشست و نشست که يک‌دفعه پنجره باز شد و دستي، همان دست، چيزي را از پنجره بيرون ‏انداخت که از آن‌طرف مهتابي پائين آمد. پاکتي بود يا کاغذ باطله‌اي. پائين‌تر آمد و درست ‏نرسيده به حاشيـﮥ‏ ساختمان اين‌طرف باز شد و آقاي راعي روزنامه را ديد. پنجره بسته شد و ‏چراغ لحظه‌اي خاموش شد و باز همان رنگ صورتي و بوي کاج و صداي دور خيابان راعي شده ‏بود که کافي بود سر دستي چيزي بپوشد و کفش يا دم‌پايي به‌پا از پله‌ها پائين برود، در را باز ‏کند و بعد که از کوچه به خيابان رسيد به دست راست بپيچد و به چهارراه که رسيد باز به ‏دست راست و باز به خيابان فرعي، آن‌وقت جلو ساختمان دنبال چيزي بگردد که بايست آنجا ‏توي پياده‌رو يا وسط خيابان افتاده باشد. ‏

چراغ تير کم‌نور بود. فقط يک نيمدايره و قسمتي از ديوار را روشن مي‌کرد، ديوار خانه‌اي که هر ‏شب تمام اشکوب‌هاي پائين را از چشم‌هاي راعي پنهان نگاه مي‌داشت. در پياده‌رو چيزي ‏نبود. بود. دو قوطي خالي سيگار بود و دو تکه کاغذ مچاله‌شده که چندان مهم نمي‌زدند. آقاي ‏راعي به ديوار خانه نگاه کرد و به ياسي که روي ديوار خوابيده بود و يکي دو شاخه‌اش از سر ‏ديوار به پائين آويخته بود. نرمه بادي مي‌آمد. حتماً عرق کرده بود که حالا سردش شده بود. ‏نمي‌بايست اين‌همه عجله مي‌کرد. دکمه‌هاي کتش را بست و حتي دکمه‌هاي پيراهنش را. ‏ديوار آجري بود و بلند، و سگي از آن‌ طرفش پارس مي‌کرد. پاسبان گشت سوار بر دوچرخه ‏بود. آن‌طور که نگاهش کرده بود، مطمئن بود که بر مي‌گردد. حداقل مي‌بايست حلقـﮥ‏ کراواتي ‏به گردنش مي‌انداخت. توي راه که مي‌توانست درستش کند.‏

و فهميد که همان‌طور با دم‌پايي آمده است بيرون. يکي از دکمه‌هاي شلوارش را نينداخته بود. ‏پاسبان که داشت دور مي‌زد يکي دو بار پنجه‌اي به موهايش کشيد و به طرف پاسبان شروع ‏کرد به قدم زدن. ‏

مي‌دانست که آن‌طور که پا بر لبـﮥ‏ پياده‌رو گذاشته است منتظر است تا برسد. به زمين نگاه ‏مي‌کرد. وقتي با تک پا به کاغذ مچاله‌اي زد شنيد که: «حضرت آقا!»‏

‏«بله، سرکار.»‏

نرمه سبيلي بالاي لبش داشت و آن‌قدر جوان بود که نمي‌توانست نگاه خير‏ﮤ‏ آدم را تاب بياورد، ‏گفت: «چيزي گم کرده‌ايد؟»‏

‏«کيف بغليم بود، پول زيادي توش نبوده، اما، برگـﮥ‏ شناسايي و ...»‏

ديگر يادش نبود که معمولاً توي آن چه چيزهايي مي‌گذارد. عکس شش در چهار مادر زير طلق ‏آن بود، چادر مشکي به سر. همين يکي را فقط داشت. اما با پاسبان نمي‌شد از آن حرفي ‏زد. به زمين نگاه کرد و يکي دو قدم برداشت، کنار درگاه خانه خم شد تا آنجا را که در سايه ‏مانده بود نگاه کند. گفت: «همين جا _ يادم است _ دستم بود. پول تاکسي را که دادم، ‏بيست توماني بود، درش آوردم که اسکناس‌ها را بگذارم توش. بعد هم گذاشتم جيبم اما تا ‏رسيدم خانه، ديدم نيست.»‏

پاسبان پرسيد: «کي متوجه شديد که نيست؟»‏

او هم داشت نگاه مي‌کرد، همان اطراف خودش را نگاه مي‌کرد. پس ديگر شک ندارد. گم کرده ‏بود، نه کيف را، يا حتي آن تکه‌روزنامه را، اما دلشور‏ﮤ‏ اين انتظار که چيزي بجويد، چيزي که به ‏گشتن و حتي آن‌همه انتظار بيرزد به گم کردن مي‌مانست. مي‌دانست که اين ديگر چيزي ‏نبود که توي جيب‌هاش باشد، يا توي خانه و حتي توي کشوهاي ميز تحريرش جا مانده باشد، ‏يا ميان سطور دستنوشتـﮥ‏ تذکر‏ﮤ‏ شيخش بشود پيدايش کرد، درست انگار همان گنجينـﮥ‏ ‏جادويي باشد که طلسم‌هاش را هيچ شهزاده‌اي نشکسته بود و اين بار همه‌چيز موکول به ‏همت و دست و نام او بود تا وقتي از دام پيرزال به سلامت جست و تير را از حلقـﮥ‏ برنجين ‏فراز ميل بلند گذراند، در پنهان قلعـﮥ‏ سنگباران را پيدا کند، کليد را از ميان امعاء ماهي سرخ ‏حوض بلور بردارد، سر از تن ديو هفت‌سر دهليزهاي نه‌تو جدا کند و بعد ديگر کافي بود تا آن ‏ورد جادويي را بخواند تا صندوقچه خودبه‌خود گشوده شود، و يا گلولـﮥ‏ نخ به انتهاي محتومش ‏برسد. گفت: «نيم‌ساعتي مي‌شود. تمام خانه‌ام را زير و رو کردم. شناسنامه‌ام هم توش ‏بود.»‏

پياده شده بود. خودش توي پياده‌رو بود و دوچرخه را با دست راست گرفته بود. ديگر نگاه ‏نمي‌کرد. گفت: «از نيم‌ساعت پيش اقلاً بيست سي نفر از اينجا رد شده‌اند.»‏

راعي گفت: «کيفم سياه بود، براي همين فکر مي‌کنم شايد نديده باشند.»‏

و همان‌طور خيره به زمين جلو مي‌رفت و گاهي هم به خيابان و سايـﮥ‏ کنار جدول نگاه مي‌کرد. ‏گفت: «دو سه دفعه پله‌ها و جلو در خانه‌ام را گشتم. خانـﮥ‏ من آنجاست، کوچـﮥ‏ نظامي، ‏طبقـﮥ‏ چهارم.»‏

پاسبان سوار شده بود و داشت مي‌رفت. باز هم چند قدم جلوتر رفت. تا دو سه قدم ديگر ‏هنوز به اميد ديدن کيف سياهي که توي جيبش بود پياده‌رو و حتي سايـﮥ‏ درخت‌ها را نگاه ‏مي‌کرد و تا آن را توي جيب بغلش با انگشت‌هاي دست چپ لمس کرد يادش نيامد که به ‏دنبال چه چيزي بايد بگردد. وقتي برگشت پاسبان ديگر پيدايش نبود. ‏

يکي دو ماشين از خيابان روبه‌رو رد شدند. عابري داشت از آن ‌طرف پياده‌رو با قدم‌هاي بلند ‏مي‌رفت، گفت: «ببخشيد، آقا، ساعت چند است؟»‏

ايستاد. از توي جيب جليقه‌اش ساعت را درآورد، نگاهش کرد: «ساعت هشت و نيم ...»‏

تکانش داد و خم شد تا گوش بدهد، گفت: «خيلي عجيب است، خوابيده. گمانم از نيمه شب ‏هم گذشته باشد.»‏

کامل مرد بود، از کت و شلوار مشکي و جليقه و برق بند ساعتش مي‌شد فهميد. صورتش در ‏تاريکي بود. گفت: «همين هفتـﮥ‏ پيش دادمش دست ساعت‌ساز، در بيست و چهار ساعت ‏فقط پنج ثانيه عقب مي‌افتاد، اما حالا، ببينيد چه کارش کرده؟ باور کنيد ظهر کوکش کردم.»‏

راعي گفت: «گاهي چرخ و دنده‌اي، دنگي، چيزيش را برمي‌دارند و يک چيز کهنه مي‌گذارند ‏سر جايش، با ساعت ديواري من که همين کار را کردند. حالا ديگر به مفت هم نمي‌ارزد.»‏

مرد ساعت را کنار گوشش تکان مي‌داد، گفت: «والله، نمي‌دانم. اين يکي يعني آشناست، ده ‏سال است سلام و عليک داريم.»‏

راه افتاده بود. راعي مي‌دانست دارد کوکش مي‌کند. مست بود، از اينکه داشت درست روي ‏جدول مي‌رفت مي‌شد فهميد. راعي بلند گفت: «اين روزها ديگر نمي‌شود به کسي اعتماد ‏کرد.»‏

و ديد که پاي مرد از روي جدول لغزيد. نيفتاد. اما وقتي توانست فاصلـﮥ‏ گام‌هايش را درست ‏کند ديگر سراغ جدول نرفت. تلو تلو مي‌خورد. حتي وقتي خواست به طرف راست بپيچد ‏دست به ديوار گرفت. و حالا حتماً وقتي به چراغ سر در خانه‌اي يا به زير تير چراغ برقي برسد ‏مي‌ايستد و به عقربه‌ها نگاه مي‌کند. فقط پنج ثانيه و در يک ماه يکصد و پنجاه ثانيه، شايد ‏هفت هشت سال که مي‌گذشت مي‌توانست اين چهار ساعت را ذخيره داشته باشد، و امروز ‏به يمن ندانم‌کاري ساعت‌ساز در عرض دوازده ساعت اين‌همه جلو افتاده بود. حتماً همان اول ‏فکر کرده، چه خوب، حالا مي‌تواند باز برود، همين نزديکي‌ها، يکي دو پياله‌اي بزند و بعد هم ‏ديگر مجبور نيست تندتند برود، يا گام‌هايش را آن‌قدر بلند بردارد که نشود تمام طول جدول را ‏رفت، از اينجا تا سر پيچ را حداقل رفت. شايد هم براي همين تا دير وقت مانده است، و بعد ‏فکر کرده اگر هم پياده برود حداکثر ساعت نه مي‌رسد. حتي مي‌شود وانمود کرد که غذا ‏نخورده است. يکي دو آدامس کافي است تا از بوي دهان نفهمد که باز خورده است. بعضي‌ها ‏قرص نعنا دارند. اما زنها مي‌فهمند، زودتر از هر کس، و تا چند وقت هم به روي خودشان ‏نمي‌آورند. يکي دو فرزند کافي است تا مطمئن شوند که بالاخره دست برمي‌دارد، بالاخره ‏سر‌به‌راه مي‌شود و مي‌آيد، يکراست از اداره به خانه. همين که واداري بچـﮥ‏ کوچک‌تر يکي دو ‏شب بيدار بماند و کنار مادر منتظر بنشيند کافي است. کم اتفاق مي‌افتد که موفق نشوند. ‏فقط مي‌ماند چند درصدي که نمي‌شود کاريشان کرد. آقاي راعي دلش مي‌خواست مرد از ‏همان چند درصدها باشد، شايد هم بود و گر نه چرا مي‌خواست توي اين سن و سال طول ‏جدول را برود، و با همان گامهاي بلند طبق معمولش؟ زنها مسلماً از دست اين چند درصد ‏است که ذله مي‌شوند. براي اينها مسأله فقط ميخانه رفتن نيست، يا همان ميز هر شبي و ‏احياناً يکي دو سه همپياله، و يا اينکه مي‌توانند پيش از هر چيزي يکي دو لقمه نان و پنير و ‏سبزي بخورند و بعد به دنبال جرعـﮥ‏ اول يک قاشق ماست و خيار. سيگار را مي‌شود پس از ‏استکان چهارم روشن کرد. مهمتر از همه رهايي از غم‌هاي غروبي بود و اينکه ناگهان ‏مي‌فهمي که چهار پنج ساعت گذشته است، بي‌آنکه حتي يک بار هم به ساعتت نگاه کرده ‏باشي و بعد هم فقط آن‌قدر وقت مانده است که مي‌شود نصف راه يا گاهي تمامش را پياده ‏رفت، آن‌هم از خيابان‌ها و کوچه‌هاي دنجي که دوطرفش درخت هست و فاصله به فاصله چراغ ‏کم نور و سايه روشن زير درخت‌ها با لکه‌هاي ريز و درشت نور روي آسفالت پياده‌روها و آن ‏خنکي مطبوع زير هر درخت، انگار که بر تنه‌هاشان حک کرده باشند که: «اينجا هم بد نيست. ‏بر لبـﮥ‏ جدول هم مي‌شود نشست.»‏

هر کس براي خودش يکي دو کوچه و خيابان دارد. کوچـﮥ‏ ابوريحان. هنوز هستش، چند درختي ‏مانده است و زير آن يکي هنوز تاريک است. همين جا بود که دستش را گرفتم. مي‌رفتيم و ‏بوي ياس مثل چتري بود، يا هوا همه بوي ياس بود معلق ميان شانه‌هاي ما. چه جاي گريه؟ ‏هستم، هنوز هم هستم. بوي ته ماند‏ﮤ‏ غذاها از درز پنجره‌هاي آشپزخانه‌ها و گاهي ‏پچپچه‌اي از پشت پنجره‌هاي بسته. اگر هم سر وقت نرسد، نرسيده است. زندگي ادامه پيدا ‏مي‌کند. آن‌قدرها آدم هست که سر وقت برسند، دور يک سفره، بچه‌ها هميشه منتظر ‏مي‌مانند تا پدر اول شروع کند، يا مادر بگويد که: «چرا نمي‌خوريد، مگر نمي‌بينيد دارد سرد ‏مي‌شود؟»‏

از اين‌همه گيرم يکي دو خانه اين طورها نباشد. يکي دو قاشق که از غذاي سرد شده‌اش ‏بخورد کافي است تا زن باز فردا در موقع کشيدن غذا به حسابش بياورد، و گاهي زن و بچه ‏منتظرش بمانند. اين يک سال هم روي آن هفت هشت سال. بالاخره سر به راه مي‌شود. زياد ‏نبايد پاپي شد. زن‌ها به صرافت غريزه مي‌فهمند که نبايد پاپي شد. ‏

از راعي ديگر گذشته بود، در اين کارها هيچ لطفي نمي‌ديد. همان که بچه‌اي با موهاي فرفري ‏دامن کتش را بگيرد و چشم‌هاي سياهش را به او بدوزد کافي بود تا هيچ کوچه‌اي، حتي ‏دنج‌ترين و طولاني‌ترين خيابان که تنها خودش مي‌شناخت به پرسه زدن وسوسه‌اش نکند، يا ‏حداقل اگر زني منتظرش مي‌ماند بالاخره، دير يا زود، مي‌رفت. تقصير حليمه بود يا نبود مسلماً ‏ديگر ذله شده بود. شايد هم چون ديده بود حليمه منتظرش بوده فکر کرده بود هنوز آن‌قدرها ‏هم دير نشده است. فردا شبش بود که به صرافت پنجر‏ﮤ‏ روشن ساختمان روبه‌رو افتاد. ‏

به سر چهارراه که رسيد فهميد خيلي راه آمده است، و حتي يکي دوبار خم شده و يکي دو ‏کاغذ مچاله‌شده را از روي زمين برداشته. يکي تکه‌اي از نامه بود، خوانده بودش و هنوز توي ‏دستش بود، مچاله‌شده. خودش باز مچاله‌اش کرده بود. چه فايده داشت دوباره بازش کند و ‏زير چراغ چهارراه که روشن‌تر بود بخواندش؟

‏«بابا حالش خوب است. تو مواظب خودت باش. هر وقت هم دستت رسيد دو سه سطري ‏برايم بنويس. به خدا قسم، باور کن ...»‏

به نيمـﮥ‏ راه رسيده بود. براي اينکه وسوسه نشود انداختش و با تک پا به جلو راند. وقتي ‏برگشت باز زد. اگر به ديوار بخورد از خير پيدا کردن روزنامه مي‌گذرد، و سعي کرد مستقيم بزند ‏و حتي آهسته که اگر حدس زد که حتماً به ديوار خواهد خورد بتواند جلوش را بگيرد. کاغذ به ‏طرف خيابان رفت و درست روي لبـﮥ‏ جدول ايستاد. نبايد بگذارد توي خيابان بيفتد. و باز زد. ‏نيفتاد و اگر بيفتد حتماً از همين راه برمي‌گردد و از آن‌طرف به خانه مي‌رود. صندليش را از ‏مهتابي به اتاق خوابش مي‌آورد، حصيرها را پائين مي‌انداخت. ديگر آن‌قدر سرد شده بود که ‏مي‌توانست از خير مهتابي بگذرد. از امشب که ديگر گذشته بود. از فردا سفره را روي زمين ‏پهن مي‌کرد، ظرف يخ و نيمي عرق و کاسـﮥ‏ ماست و يک ظرف هم پنير و سبزي. پاک کردنش ‏اگر هم ربع ساعتي طول مي‌کشيد باز مي‌ارزيد. غذا خيلي مهم نبود. يک چيز سردستي که ‏مي‌توانست درست کند. محکم به کاغذ زد. و با اينکه مي‌دانست حتماً مي‌افتد توي خيابان و ‏يا به ديوار مي‌خورد، ندويد تا جلوش را بگيرد. حتي نگاهش نکرد، بلکه به ساختمان نگاه کرد و ‏شروع کرد به شمردن مهتابي‌ها، از راست به چپ. دوازدهمي نارنجي مي‌زد، شايد از اين ‏دور. ‏

اين وقت شب که کسي روزنامه نمي‌خواند، آن‌هم خبرهايي که هفت تا هشت ساعت ديگر ‏کهنه مي‌شوند. اشکوب آخر، پنجمي، تاريک بود، هميشه تاريک. نمي‌توانست توي اتاق ‏بنشيند و عرقش را بخورد، تا يکي دو هفته را که مطمئن بود نمي‌تواند. حالا مي‌فهميد که چرا ‏دو سه شب بود از سر خيابان ساندويچ مي‌خريد. مسألـﮥ‏ بو يا حضور حليمه نبود، يا حتي ‏جاي خالي حليمه. بيشتر به خاطر خودش بود، همان حفره‌اي که آمدن حليمه بر وجود ‏عينيش شهادت داده بود، درست انگار زير همان قاليچـﮥ‏ اصفهانيش، تا شب يکشنبه سيزدهم ‏مهر ماه، آن‌همه گود و آن‌همه تاريک از چشم او پنهان مانده بود.‏


ادامه


BackTop

 

Contact Us Contributors Activities Golshiri Award About

 

Back to Index