Back to Home
 




برو به بخش: 11 . 10 . 9 . 8 . 7 . 6 . 5 . 4 . 3 . 2 . 1



مي‌دانست نفهميده‌اند، اما چه باک! همين‌قدر که چيزي از تمثيل در ذهنشان مي‌ماند کافي ‏بود، مثل همان دانـﮥ‏ تمثيل مسيح. و ديگر فقط همان‌قدر وقت مي‌ماند که برخيزد، تخته را از ‏آيت پاک کند، و بعد توي جيبش دنبال سيگار بگردد، و چون صداي زنگ بلند شد به راهرو که ‏رسيد سيگارش را روشن کند. هوا چندان سرد نبود، اما انگار از جايي سوزي مي‌آمد. تا دفتر ‏گامهايش را شمرد. هميشه براي انصراف خاطر هم شده مي‌شمرد. چاره‌اي نيست. ‏

توي دفتر يکي دو نفر زودتر رسيده بودند. آقاي صلاحي ديرتر از همه آمد. داشت با دستمالي ‏انگشت‌هاي رنگي دستش را پاک مي‌کرد. وقتي نشست، کنار راعي، قاب سيگارش را ‏در‌آورد، باز کرد. بريد‏ﮤ‏ سيگاري را از ميان دو صف بريده‌هاي ديگر جدا کرد و‏‎ ‎سر چوب سيگارش ‏زد. راعي کبريت کشيد. صلاحي گفت: «متشکرم.»‏

آقاي عين‌الدين گفت: «تسليت عرض مي‌کنم، جناب آقاي صلاحي.»‏

راعي نگاهي کرد.دست‌هاي صلاحي نمي‌لرزيد. کف دست چپ را روي زانو گذاشته بود. چند ‏تار موي پشت گوشش سفيد شده بود. گفت: «متشکرم.»‏

و باز به چوب سيگارش پک زد. کسي، مدير انگار، گفت: «خانم والده که نبودند؟»‏

‏«نه.»‏

و قبل از اينکه دوباره پک بزند، گفت: «ديروز عصر تمام کرد.»‏

راعي استکان چايش‌را برداشت. داغ بود و خوش‎‌‎رنگ. پس چه نسبتي با صلاحي داشته؟ ‏نمي‌دانست. پنج‌ضلعي نامنظم توي جيبش بود، جيب چپ. تا مطمئن شود، دست توي ‏جيبش کرد. هنوز بود، با نقش لب حتماً و همان خطوط سفيد و ظريف که سرخي يکدست را ‏هاشور مي‌زد. شايد زني وقتي داشته با عجله از جلو سردر ساختمان مي‌گذشته کيفش را ‏باز کرده، در آينـﮥ‏ دستيش نگاهي کرده: «مي‌دانستم. از بس عجله مي‌کنم، زيادي سرخ ‏مي‌زند، با اين رنگ گونه‌ها و سايـﮥ‏ چشمم هيچ تناسبي ندارد.»‏

نه، زنها هيچ‌وقت توي کيفشان بريد‏ﮤ‏ روزنامه نگه نمي‌دارند. اين کار را با دستمال کاغذي هم ‏مي‌شود کرد. کافي است يکي دو بار آن را به لب بگيرند تا رنگ لب‌ها طبيعي بزند، متناسب با ‏رنگ گونه‌ها. فاحشه‌ها هم همين‌طورها عمل مي‌کنند. سوار ماشين که شدند اول به صرافت ‏بزکشان مي‌افتند، انگار بخواهند خودشان را به رخ آدم بکشند، و بعد براي اينکه مطمئن ‏بشوند و آدم را هم مطمئن کنند در آينـﮥ‏ بالاي سر راننده نگاهي مي‌کنند، يا در آينـﮥ‏ کيفشان. ‏

‏«گونه‌هام را که کمي پودر بزنم ديگر هيچ نقصي ندارم، خواهي ديد.»‏

همين وقت‌هاست که آدم نگاهشان مي‌کند، سبک و سنگينشان مي‌کند:‏

‏«بدک نيست، فقط کمي ... بله، لب‌هاش زيادي توي ذوق مي‌زند.»‏

چاي آقاي صلاحي جلوش مانده بود. ديگر بخار نمي‌کرد. راعي گفت: «چايتان دارد سرد ‏مي‌شود.»‏

‏«بله، متشکرم. يادم رفت. فکر و خيال که نمي‌گذارد.»‏

چايش را سر کشيد. تلخ خورد. دو حبه قند هنوز تو نعلبکيش بود. عين‌الدين گفت: «سومش را ‏کجا برگذار مي‌کنيد تا خدمت برسيم؟»‏

ته استکان را درست روي داير‏ﮤ‏ وسط نعلبکي نگه داشته بود، دستش نمي‌لرزيد: «سوم، ‏خوب، گمانم فردا باشد، بله فرداست. اما دست تنها که نمي‌شود، البته تلفن کرده‌ام، به يکي ‏دو تا از خويشاوندان خبر داده‌ام، آنها اين رسم و رسوم را بهتر از من بلدند، خودشان، اگر ‏برسند، ترتيبش را مي‌دهند.»‏

بالاخره استکان را ميان دايره گذاشت و چوب سيگارش را از لبـﮥ‏ زير سيگاري برداشت. هنوز ‏چيزي از سيگار مانده بود. دود مي‌کرد. گفت: «من گله‌اي ندارم، يک سال بود که مي‌دانستم ‏پيش مي‌آيد. هيچ گله‌اي ندارم.»‏

مدير گفت: «باور بفرماييد من و آقايان همکاران، هيچ‌کدام، اطلاعي نداشتيم و گر نه خدمت ‏مي‌رسيديم. حالا هم دير نشده، براي سومش، اگر اجازه بفرماييد توي همين مسجد سر ‏خيابان ترتيبش را مي‌دهيم.»‏

صلاحي گفت: «من که عرض کردم، ديروز خاکش کردم، مي‌دانيد، همـﮥ‏ کارها را خودشان ‏کردند، من فقط تلفن کردم، ماشين آمد در خانه، همسايه‌ها هم کمک کردند. اما در مورد ‏سوم، من که راضي به زحمت شماها نيستم. والد‏ﮤ‏ خانم که رسيد خودش ترتيبش را ‏مي‌دهد. تلگراف کردم، مي‌رسند. چند تا از خويشاوندان خودم را هم خبر کرده‌ام.»‏

صدايش نمي‌لرزيد. راعي ديگر گوش نمي‌داد. فقط نگران سوختن چوب سيگار بود. سيگار به ‏انتها رسيده بود. هنوز دود مي‌کرد. مدير گفت: «ميل ميل مبارک است، به ‌هر صورت ما در ‏خدمت حاضريم.»‏

صلاحي گفت: «متشکرم، جداً متشکرم.»‏

ديروز خاکش کرده است، شايد ديروز عصر، و حالا باز آمده است تا روي تختـﮥ‏ سياه پرنده‌اي، ‏آب‌پاشي، يا گلداني بکشد و بچه‌ها که سر و صدا کردند بگويد: «هيس!»‏

نوک انگشت شهادتش را بر دهانـﮥ‏ چوب سيگار گذاشت و بعد چوب سيگار را توي زير ‏سيگاري تکاند، و باز قاب سيگارش را باز کرد. صداي زنگ که بلند شد، راعي بلند شد. تا به ‏دبيرستان دخترانـﮥ‏ سعدي برسد نيم‌ساعتي وقت داشت، آنجا فقط قرائت فارسي درس ‏مي‌دهد، دو ساعت هم انشاء. به ايوان که رسيد برگشت و به دفتر نگاهي کرد. صلاحي هم ‏برخاسته بود، و حالا ميان راهرو ايستاده بود و به ته راهرو نگاه مي‌کرد، به بچه‌ها که چند تا ‏چند تا به کلاس مي‌رفتند. ‏

دو سال بود که همکار بودند، اما هنوز از صلاحي هيچ نمي‌دانست. آدم منظمي بود. پنجاه ‏سالي داشت، موهاي شقيقه‌اش خاکستري شده بود. سبيل داشت، سياه مي‌زد. رنگ به ‏کار مي‌برد، حتماً. دم به ساعت گره کراواتش را درست مي‌کرد. همين چيزها را مي‌دانست. ‏ميرزا حسين صلاحي، دبير، متأهل. راعي سعي خودش را کرده بود، حتي يکي دو بار بعد از ‏زنگ با او همپا شده بود، طوري که انگار به تصادف راهشان يکي است. اما صلاحي عجله ‏داشت، هميشه. از دم در دبيرستان تا سر خيابان راهي نبود، اما مي‌شد، اگر صلاحي تن در ‏مي‌داد، حرفي زد، حال و احوالي پرسيد، و بعد روزهاي ديگر ادامه داد. اما صلاحي حرفي ‏نمي‌زد، يا فقط مي‌گفت: «اي، خوبم. قربان شما. شما چطوريد؟»‏

راعي مي‌گفت: «به مرحمت شما.»‏

مي‌پرسيد: «مادر بچه‌ها چطور، حالشان که الحمدالله خوب است؟»‏



راعي مي‌گفت: «من که عرض کردم خدمتتان، هنوز تأهل اختيار نکرده‌ام، يعني پيش نيامده ‏است.»‏

‏«بله، بله، فرموديد. اما راستي چطور؟ حالا، يعني غروب که شد، چکار مي‌کنيد؟ باز هم درس ‏مي‌دهيد، شبانه؟ شايد هم مي‌رويد به يک دبيرستان ملي، که درس خصوصي مي‌دهيد. بد ‏نيست. سر آدم گرم مي‌شود.»‏

راعي مي‌گفت: «نه، مي‌روم خانه. عصرها پياده مي‌روم، گاهي هم ...»‏

‏«سخت است، بله. گرفتارش بوده‌ام. نمي‌شود. خدا خودش رحم کند.»‏

دست مي‌داد و راه مي‌افتاد، عرض خيابان را طي مي‌کرد و آن‌طرف چهار راه منتظر تاکسي ‏مي‌ايستاد، ظهر يا عصر درست همان‌جا مي‌ايستاد. هميشه هم همين حرف‌ها بود و قبل از ‏اينکه حرفشان کرک بيندازد دستي مي‌داد و مي‌رفت. يک بار هم که ميان دو زنگ راعي ‏سيگار تعارفش کرد، گفت: «مي‌بينيد که من اشنو مي‌کشم. خانم خودش با تيغ همه را نصف ‏مي‌کند. به اصطلاح جيره مي‌گيرم، خدا عمرش بدهد.»‏

با سر انگشت اشاره که بر گير‏ﮤ‏ قاب سيگار فشار مي‌داد، درش باز مي‌شد. اشنوهاي نصف ‏شده زير دو کش زرد رنگ و در دو صف کنار هم چيده شده بود. فقط يک جاي خالي بود، همان ‏ميانه، انگار که يک دندان پيشين کسي افتاده باشد. راعي برنداشت، بيشتر براي آنکه جاي ‏خاليش مي‌ماند. ‏

راعي مطمئن بود که بالاخره خواهد آمد. کلاس نداشت. مي‌دانست. صلاحي تا وسط راهرو ‏که آمد باز ايستاد. اين بار به راهروي اين‌طرف نگاه مي‌کرد. راعي گفت: «منتظر کسي ‏هستيد، جناب صلاحي؟»‏

صلاحي سر گرداند، با خستگي، مثل کسي که از خواب صبح بيدارش کرده باشند. گفت: ‏‏«نه، منتظر کسي نبودم، همين طوري ايستاده بودم، نگاهشان مي‌کردم.»‏

تا به راعي برسد قاب سيگارش را در آورده بود. راعي کراوات مشکي‌اش را ديد. صريح که ‏نمي‌شود پرسيد. گفت: «اجازه مي‌فرماييد تا سر خيابان در خدمتتان باشم، مزاحم که ‏نيستم؟ اگر هم موافقت بفرماييد مي‌توانيم برويم يک جايي. من يک‌ جا مي‌شناسم، توي ‏خيابان نادري است، دنج است، بخصوص پيش از ظهرها. بعد هم همان طرف‌ها يک چيزي ‏مي‌خوريم، مي‌شود هم لبي تر کرد.»‏

زيادي حرف زده بود، آن هم اين‌قدر طولاني با اين‌همه حشو. خودش اگر مي‌خواست همين‌ها ‏را تصحيح کند حتماً دور ده بيست کلمه را خط سرخ مي‌کشيد. صلاحي ايستاد. داشت ‏سيگارش را که بالاخره سر چوب سيگارش زده بود روشن مي‌کرد. انگار اول از پشت ‏شيشه‌هاي عينک نگاهش کرده بود، نيم‌نگاهي، و حالا فقط به شعلـﮥ‏ کبريت نگاه مي‌کرد. ‏راعي هم ايستاد. مي‌دانست که بالاخره به حرف خواهد افتاد. گور پدر آن پنج‌ضلعي نامنظم و ‏آن دست، طرح دستي که به سايه‌اي مي‌مانست. سه شب تمام به همين اميد به خانه رفته ‏بود، در ايوان نشسته بود تا مگر همان دست را ببيند. صلاحي نگاهش مي‌کرد، گفت: «فکر ‏مي‌کنيد فايده‌اي هم داشته باشد؟»‏

نه، گريه نمي‌کرد. خيره نگاهش مي‌کرد، حتي پلک نمي‌زد. بادي داشت با موهاي صاف و ‏خاکستري شقيقه‌هاش بازي مي‌کرد.‏

‏«چي؟»‏

راه افتاد: «نمي‌دانم، همين کارها، همين که برويم يک جايي يکي يک چاي ليمو بخوريم، يا ‏قهو‏ﮤ‏ ترک و بعد هم ظهر لبي تر کنيم. ببينيد من هم مجرد بودم، عصر که مي‌شد، بخصوص ‏اگر يک‌دفعه مي‌ديدم دارد غروب مي‌شود، فکر مي‌کردم تا شب، تا نصف شب چه کار کنم. ‏خوب، گاهي آدم مي‌خواند، رماني نيمه‌تمام دارد، مي‌رود خانه چاي دم مي‌کند، سيگاري زير ‏لب مي‌گذارد، تکيه به بالشي مي‌دهد و نرم نرم مي‌خواند. خوب، بدک نيست. براي خودش ‏عالمي دارد. اما بدبختي اين است که هر شب نمي‌شود اين کار را کرد. آدم گاهي دلش ‏مي‌خواهد بنشيند و با يکي در مورد کتابي که خوانده است حرف بزند، درست انگار دارد ‏دوره‌اش مي‌کند. اما کو تا يکي اين‌طور و آن‌همه اخت پيدا بشود؟ خواهيد گفت، پيدا ‏مي‌شوند. بله، مي‌دانم. من هم داشتم، يکي دو تا. آن‌قدر با هم اخت بوديم که اگر يکي ‏نمي‌آمد، سر وقت به پاتوقمان نمي‌رسيد،دلشوره مي‌گرفتيم. بعدش، خوب، معلوم است، ‏يکي زن مي‌گيرد، يکي سفر مي‌رود، يکي مي‌رود مذهبي مي‌شود، يکي هم غيبش مي‌زند، ‏خودکشي مي‌کند، دست آخر وقتي خوب زير و بالاي کار را ببيني، متوجه مي‌شوي که آدم‌ها، ‏بيشترشان، نمي‌توانند تا آخر خط تاب بياورند.»‏

راعي گفت: «چي را تاب بياورند؟»‏

باز ايستاد و نگاهي کرد، اين بار با چيني ميان دو ابرو: «که مثل شما باشند، نه، شما که نه، ‏درست همان باشند که شما حرفش را مي‌زنيد.»‏

راعي گفت: «عذر مي‌خواهم، چرا به کنايه حرف مي‌زنيد؟ از شما ديگر انتظار نداشتم.»‏

صلاحي دستي تکان داد، انگار که مگسي گرد صورتش در پرواز باشد. شانه به شانه ‏مي‌رفتند. هم‌قد بودند. راعي مي‌فهميد به چه دارد اشاره مي‌کند. توي دفتر بخصوص پارسال ‏يکي دو بار همکارها، مذهبي‌هاشان، به کنايه چيزهايي گفته بودند. راعي به روي خودش ‏نياورده بود. اما از صلاحي انتظار نداشت، بخصوص وقتي شنيده بود از راعي دفاع کرده است. ‏

صلاحي گفت: «خوب، بد طوري مطرح کردم، مي‌دانم. عذر مي‌خواهم. کمي عصبي هستم، ‏اما باور کنيد تا صبح همه‌اش به فکر حرف‌هاي شما بودم. فکر مي‌کردم اگر شما جاي من ‏بوديد، چه کار مي‌کرديد. مي‌دانيد، من خوب مي‌فهمم، در موقعيت شما چند سالي سر ‏کرده‌ام، بعد ديدم نمي‌شود، حريف نيستم، نه که فکر کنيد حالا اعتقاد دارم، نه، اما سعي ‏خودم را کرده‌ام. خيلي هم سعي کردم تا همان‌طور زندگي کنم که ديگران با همان آدابشان، ‏تمام اصول و فروعشان، اما در عين حال مي‌دانستم که همـﮥ‏ آنها يک پشيز هم نمي‌ارزند، ‏براي اينکه کافي است از اين بناي عظيم که قرنهاست هزاران‌ هزار آدم‌هاي متفکر خشت ‏خشتش را گذاشته‌اند فقط يکي دو آجر بيرون بکشيم تا همه‌اش بريزد، اما من يکي ديدم ‏نمي‌توانم، مردش نيستم و در تمام اين سالها، از وقتي ازدواج کردم، بيشتر هم به ترغيب ‏زنم، سعي کردم قبول کنم. اول نماز خواندم، وضو را به‌قاعده گرفتم، اعمال شب‌هاي ماه ‏رمضان را همان‌طور که در زادالمعاد يا مفاتيح آمده است انجام دادم، هر وقت هم شک کردم ‏به زنم نگاه کردم، همان که مي‌ديدم او ايمان دارد برايم کافي بود، بعد کم‌کم، البته گاهي ‏حالت وجدي هم به‌سراغم مي‌آمد، همان صفاي ضميري را پيدا مي‌کردم که زنم ازش ‏مي‌گفت، آن‌وقت افتادم به مطالعه، هر چه کتاب مذهبي به دستم رسيد خواندم، بخصوص ‏قبل از اينکه خانم مريض بشود، براي او مي‌خواندم. کنار هم مي‌نشستيم و من مي‌خواندم. ‏خوابش که مي‌برد خودم ادامه مي‌دادم. آخر کار يعني درست يک سال پيش ديدم نه، ‏نمي‌توانم، دارم خودم را گول مي‌زنم. کاش نخوانده بودم. بعد هم همين ديشب ياد شما ‏افتادم، همان تمثيلي که سر کلاستان طرداً للباب مي‌گوييد. من که همه‌اش را نشنيده‌ام، ‏بعضي از آقايان همکارها تعريف کرده بودند، پارسال. آنها هم شنيده بودند از بچه‌ها. انگار از ‏خودشان هم چيزهايي به آن اضافه کرده بودند. من که گفتم: "گمان نکنم فلاني صوفي باشد ‏يا ملامتي. شايد بچه‌ها نفهميده‌اند." حالا هم فکر مي‌کنم مقصود شما فقط ظاهر عبارات ‏نبوده، بخصوص وقتي گفته‌ايد، اواسط سال تحصيلي گذشته: "حالا ديگر ماييم، درست ‏همان‌طور که در قصـﮥ‏ هبوط آدم آمده است بر اين خاک، اينجا. فقط تا همين جاي قصه‌شان را ‏مي‌شود باور کرد. مي‌ماند بقيه، آن آداب و آن ساختمان اعتقاديشان، آسمان هفت ‏طبقه‌شان، و اينکه برتر از ملک قهر کون و فسادي نيست، خوب، همه چيزش به هم ريخته ‏است، نه طاقي برايش مانده نه ايواني، يا اگر خيلي عزيزش بداريم يک ساختمان قديمي ‏است، در خور موزه‌ها. هيچ‌کس، امروز ديگر، توي يک اثر باستاني زندگي نمي‌کند." خوب، ‏همين‌ها را گفته‌ايد. درست عرض نمي‌کنم؟»‏

راعي گفت: «حدوداً.»‏

صلاحي گفت: «اما حالا به من يکي بفرماييد جاي آن آداب، مثلاً آداب تخليه چي مي‌گذاريد؟ ‏مي‌دانيد، وقتي يکي صبح سحر از خواب بلند مي‌شود و با آداب تمام، و به ترتيبي که در ‏توضيح‌المسائل‌ها آمده است وضو مي‌گيرد، ديگر يکي نيست، اگر بخواهد به تنهايي همـﮥ‏ ‏مسلمانان است که هر روز صبح از خواب برمي‌خيزند تا پيش از طلوع فجر دو گانه‌اي بگزارند و ‏اگر بدين حد سر فرود نياورد همـﮥ‏ هستي است، حتي همان خروس سپيدي که در عرش ‏خداوندي تسبيح او مي‌گويد و همـﮥ‏ خروسان زميني که به تبعيت او بانگ نماز برمي‌دارند انگار ‏او را، تنها او را صدا مي‌زنند.»‏

راعي گفت: «تقصير من يکي نيست، باور کنيد. اگر مي‌شد زمين دوباره مسطح بشود تا ‏خورشيد براي همـﮥ‏ اهالي هفت جزيره يک بار فقط طلوع کند، خوب، من هم مثل همه صبح ‏سحر بلند مي‌شدم تا همه باشم يا با همه. ببينيد، اول جواني در دهي معلم بودم، وسط ‏کوه‌ها. ده درست انگار ته يک قيف بود، طلوع و غروب خورشيدش يکي دو ساعت با همـﮥ‏ ‏جاهايي که در همان طول جغرافيايي واقع شده بودند فرق داشت. يک روز که داشتم مطابق ‏ساعتم نماز عصر را مي‌خواندم، يکي از اهالي گفت: "چي، حالا، آقاي مدير؟ يک ساعت ‏است که آفتاب غروب کرده." همان وقت فهميدم ديگر نمي‌شود. چه بخواهم چه نخواهم تنها ‏شده‌ام، بعد ديدم من تمام اين بيست و چند سال نه رو به کعبه که رو به آسمان، رو به افق ‏نماز خوانده‌ام، يعني اگر مقصود بعد مسافت نباشد در عين حال مي‌توانسته‌ام پشت به کعبه ‏نماز بخوانم. براي اينکه از اين طرف هم مي‌شود به آن رسيد. خوب همان وقت بود که رفتم به ‏کوه، درست به سر قله که رسيدم نشستم و به سيري دل گريه کردم. وقتي خواستم برگردم ‏چند تا سنگ روي هم چيدم، درست همان جايي که فهميده بودم که گله براي هميشه در ‏بياباني بي‌انتها پراکنده شده است.»‏

صلاحي گفت: «نه، روي سخن من با شما نيست، مقصودم بچه‌هاست، مي‌خواهم بگويم اگر ‏کاريشان نداشته باشيم، در همين ادب و آداب بزرگ مي‌شوند، يا به همان سياقي که همه ‏هستند، استثناها به‌ کنار، اما اگر بخواهيم همه را از اين مجموعه جدا کنيم، مي‌دانيد چه ‏مي‌شود؟ وقتي به سن و سال من و شما رسيدند مي‌بينند باخته‌اند، مي‌بينند نمي‌توانند. ‏بعد هم يا مي‌روند و براي خودشان دستاويزهايي مي‌تراشند، نمي‌دانم الکلي مي‌شوند، به ‏قمار پناه مي‌برند، يا دنبال مال و منال مي‌افتند طوري که ديگر شمر هم جلودارشان ‏نمي‌شود. خوب، خواهيد گفت، همين است که هست. اما من از اين که آدم‌ها را تا نيمـﮥ‏ راه ‏ببريم و رهايشان کنيم مي‌ترسم. شما داريد همين کار را مي‌کنيد، براي اينکه خودتان هم ‏نمي‌دانيد، مثلاً آمده‌ايد از چاي خوردنتان آن‌هم رأس ساعت چهار يا پنج عصر در فلان کافه و ‏نمي‌دانم هزار‌ هزار عادات جزئي توضيح‌المسائلي ساخته‌ايد، شما هم هفت آسمان خودتان ‏را داريد، نمازي خاص خودتان، و حتي آدابي براي تخليه. مسأله اصلاً اين نيست که کدام يکي ‏بهتر است، بلکه حرف من اين است: از کجا مطمئنيد که بهشت و دوزخ شما واقعي‌تر از مال ‏اينها، مثلاً بهشت خانم بنده است؟»‏

روبه‌رويش ايستاده بود، و انگشت اشاره‌اش را به نشان خشم يا محکوم کردن او تکان تکان ‏مي‌داد. راعي نمي‌فهميد، گيج شده بود. گفت: «جناب آقاي صلاحي، باور کنيد ...» ‏

‏«نه، نمي‌خواهد دفاع کنيد. مي‌دانم، همـﮥ‏ جواب‌هاتان را از حفظم. ديشب تا صبح چند بار ‏همه را از سر تا ته دوره کردم، يک سال است گرفتارشان هستم.»‏

و راه افتاد. داشت مي‌رفت تا باز از عرض خيابان بگذرد و بعد آن‌ طرف چهارراه منتظر تاکسي ‏بايستد. ناگهان برگشت، گفت: «پس چرا تشريف نمي‌آوريد؟»‏

‏«کجا؟»‏

‏«نمي‌دانم. اما انگار خودتان پيشنهاد کرديد، گفتيد برويم چاي بخوريم و بعد هم لبي تر کنيم؟ ‏خوب من امروز حداقل در اختيارتان هستم.»‏

راعي که رسيد، پرسيد: «راستي درس نداشته باشيد، تا ظهر؟ يا مثلاً عصر؟»‏

راعي گفت: «عصر چرا، اما مهم نيست.»‏

ساعت ده و نيم هم داشت، اما نمي‌رفت هم نرفته بود. هنوز کلاس‌ها منظم نشده بود. ‏صلاحي گفت: «کاش من داشتم. سر آدم را گرم مي‌کند.»‏

وقتي شانه به شانه از عرض خيابان گذشتند، صلاحي گفت: «خيلي پر حرفي کردم، شايد از ‏موقعيتم سوء استفاده کردم. کسي چه مي‌داند. روح آدمي هزار لايه دارد. اما راستش، از ‏خودم مي‌ترسم، بيشتر البته از اينکه تنها باشم، آن‌هم توي خانه. با اين حالت آشنا هستم، ‏يا آدم سعي مي‌کند گناه را به گردن اين و آن بيندازد و بالاخره از ديگران متنفر بشود تا بتواند ‏زير اين لايـﮥ‏ تنفر از غير خودش را بپوشاند. و يا که مي‌پيچد به پر و پاي خودش تا جايي که ‏ديگر هيچ گريزگاهي براي خودش نماند. آن‌وقت ديگر خدا مي‌داند. مي‌دانيد يک بار وقتي تازه ‏با خانم آشنا شده بودم حرفمان که شد رفتم خانه، در را روي خودم بستم، درست مثل ‏کژدمي که به خودش نيش مي‌زند شروع کردم به يک به دو کردن با خودم، بعد هم نمي‌دانم ‏چطور شد که يک‌دفعه ديدم کاردي دستم است و مي‌خواهم پوست صورتم را بکنم. چرا؟ يادم ‏نيست. يک‌دفعه ديدم روبه‌روي آينه نشسته‌ام و کارد دستم است، و درست انگار کس ديگري ‏باشم با دست چپ کارد را از دست راستم گرفتم. همان وقت فهميدم که واقعاً دوستش دارم. ‏آمدم بيرون يک دسته گل گرفتم و گمانم يک گل سفيد و پاي پياده تا خانه‌شان رفتم. اول ‏چنين خيالي نداشتم، فقط به‌واسطـﮥ‏ ترس از خودم بود که زدم بيرون، آدم نمي‌داند که چه ‏کارها که از دست او ساخته نيست. حالا البته وضعم اين طورها نيست، اما براي پيشگيري ‏هم شده تلفن کردم به والد‏ﮤ‏ خانم، به خويشاوندان دور و نزديک هم خبر داده‌اند، امروز و فردا ‏مي‌رسند.»‏

راعي گفت: «اگر مي‌خواستيد برويم نادري، بهتر بود همان‌جا سوار مي‌شديم.»‏

صلاحي گفت: «نه، مي‌رويم خانـﮥ‏ من، کسي نيست. دنج است. يک چيزي پيدا مي‌شود با ‏هم مي‌خوريم. عرق هم خواستيد همان سر خيابان پيدا مي‌شود.»‏

سوار تاکسي که شدند، گفت: «پنهان از خانم گاهي لبي تر مي‌کردم، فکر هم مي‌کردم ‏نمي‌فهمد. اما حالا مي‌دانم، مطمئنم که به روي خودش نمي‌آورده است.»‏

راعي گفت: «مسافرت که تشريف ندارند؟»‏

‏«من که عرض کردم ديروز خاکش کردم.»‏

يکه نخورد. حدس زده بود اما نمي‌خواست، گفت: «عذر مي‌خواهم، نمي‌دانستم.»‏

‏«آنها هم نمي‌دانستند. ديديد که؟ تازه به کسي چه؟ اين يک امر خصوصي است، شخصي. ‏مگر شده که آدم برود و جريان شب زفافش را براي کسي تعريف کند؟ شايد هم بکنند، ‏اين‌روزها. اما براي بعضي‌ها، بعضي چيزها تنها مربوط به خودشان است، براي همين گفتم ‏مشکل است، نمي‌شود تاب آورد، بخصوص براي امثال شما که بايد با همه چيز به تنهايي، ‏آن‌هم بي‌هيچ ادب و آداب قبلي روبه‌رو بشويد. مشکل است. من که نتوانستم.»‏

ديگر حرفي نزدند، گر چه راعي نمي‌خواست به همين جا خاتمه پيدا کند، اما نمي‌دانست ‏صلاحي از او چه چيزهايي مي‌داند، يا قبلاً بخصوص ديشب چه فکرهايي کرده. تازه مشکل ‏اصلي اين بود که صلاحي فقط ميرزا حسين صلاحي بود که مصيبت‌ديده بود و نه عرف و ‏عادات يا ادب و آدابي که در سنت آمده بود، و اينکه شکل رابطـﮥ‏ اکنون و اينجاشان ايجاب ‏مي‌کرد که راعي کوتاه بيايد. حتي توي کوچه هم حرفي نزد. دست چپ را توي جيبش کرد. ‏بايست مي‌انداختش. پايان را، اگر همين باشد، که بود، چه سود؟ نه. و تا برسند تمام راه با ‏سرانگشتان اضلاع مضرس پنج‌ضلعي را لمس مي‌کرد.‏

در قديمي بود، چوبي با گل‌ميخ و دو کوبـﮥ‏ سنگين قرينـﮥ‏ هم بر دو لتـﮥ‏ در. آقاي صلاحي کوبه ‏را زد، دوبار. پا به پا مي‌ماليد. بعد برگشت راعي را نگاه کرد، با تعجب. آن‌وقت با عجله دست ‏توي جيب کرد، کليد بزرگي درآورد و کلون را به کنار زد. حياط کوچک بود. سايـﮥ‏ آلاچيق‌ مو در ‏آب حوض مي‌لرزيد. روبه‌رو، چسبيده به اتاق آن طرف ايوان، پشت پرده‌اي سيمي، کبوتري ‏سفيد از کاسه‌اي لعابي آب مي‌خورد. کاسه لب‌شکسته بود و کاشي. کبوتري سياه و سفيد ‏داشت از بشقابي مسي دانه مي‌چيد. صلاحي گفت: «بفرماييد تو. عرض کردم کسي ‏نيست.»‏

روي ايوان ايستاده بود و تو جيبش دنبال چيزي مي‌گشت. قفلي در ريز‏ﮤ‏ در بود. راعي گفت: ‏‏«پس اقلاً اجازه بفرماييد من بروم يک چيزي بگيرم.»‏

‏«شما چرا؟ خواهش مي‌کنم بفرماييد.»‏

در را باز کرد. دور تا دور اتاق چند صندلي راحتي و دسته‌دار بود. روي همه‌شان پارچه انداخته ‏شده بود، سفيد، گوشه‌هاشان گل‌دوزي شده بود. يک عسلي وسط اتاق بود و يک وردستي. ‏صلاحي روکش دو صندلي را برداشت، اشاره کرد: «شما بفرماييد. من همين حالا خدمت ‏مي‌رسم. از سر کوچه چيزي مي‌گيرم، با هم مي‌خوريم. توي يخچال هم چيزهايي هست، ‏ماست و خياري فکر مي‌کنم. مال ديشب است.» ‏

آقاي راعي نشست، پشت به در. دست چپ هنوز توي جيبش بود. صلاحي گفت: «روي ‏طاقچه چند تا آلبوم هست، خانوادگي است اما اشکالي ندارد، مي‌توانيد ببينيد. تا برگردم ‏سرگرمتان مي‌کند.»‏

روي طاقچه دو چراغ آويزي هم بود و در وسط يک گلدان بلورتراش سفيد با نقشي از مجلس ‏شکار. ساعت طرف راست طاقچه بود. آلبوم‌ها به ديوار بالاي بخاري تکيه داده شده بود. يکي ‏کوچک بود و به قطع رقعي با طرح مينياتوري زني قرابه بر دوش، گيسوان افشان و يکي دو ‏طره و مرغوله بر پيشاني و گونه‌ها، دامن بلند و چرخان بود. جليقه‌اش کوچک بود و جلو ‏سينه‌اش دکمه مي‌خورد. چند عکس از آلبوم به زمين ريخت. آقاي صلاحي نبود، رفته بود. ‏راعي عکس‌ها را جمع کرد، دسته کرد. بچه‌اي عروسک به دست روي يک صندلي نشسته ‏بود. دستي شانـﮥ‏ راست بچه را گرفته بود. پستانکي به پيشبند سنجاق شده بود، ‏مي‌خنديد. حاشيـﮥ‏ عکس چند جا شکستگي داشت، و اينجا و آنجا لکه‌هايي بود. گوشـﮥ‏ ‏عکس نوشته شده بود 1312. عکس بعد يک عکس خانوادگي بود، در دو صف، زنها جلو و ‏مردها در صف عقب. گردن‌هاشان را راست گرفته بودند. دو پسر بچه جلو همه ايستاده بودند، ‏دو طرف زني. دامنش را گرفته بودند. دختر بچه‌اي در آغوش يکي از مردها بود، طرف راست ‏عکس. موهاش بافته بود. بقيۀ عکس‌ها چيزي نبود. گاهي دختري بود با يک گلدان يا با ‏عروسکي، همقد عروسک؛ و يا نشسته در دامن زني لچک به سر. زن قليان مي‌کشيد.‏

آقاي راعي آلبوم را باز کرد، ورق زد، تند و سر به‌هوا. دختر کيف به دست سرش را به راست، ‏نه، به چپ خم کرده بود. با يک بافـﮥ‏ مويش بازي مي‌کرد. روي يک صفحـﮥ‏ آلبوم، وسط آن، ‏فقط يک عکس بود، سه در چهار، لچک به سر. عکس همان دختر بود. کنار عکس مهر خورده ‏بود. فقط «دبستان ملي»اش خوانا بود. زن با پيراهن تور سفيد، نيم‌تاجي بر سر، دسته گل به ‏دست کنار مردي جوان با سبيل پرپشت ... آقاي صلاحي بود، حتماً. عينک نداشت. لبخند به ‏لب ايستاده بود. دستش را بر شانـﮥ‏ زن گذاشته بود. باز هم صلاحي بود. عينک داشت. چادر ‏نماز زن به تنش چسبيده بود. پتـﮥ‏ چادر را به دندان گرفته بود. تا زانو توي آب بودند. لچک ‏نداشت. موهاش بلند بود. پشت سرش ريخته بود. فرق باز کرده بود. پشت پايشان موج ‏مي‌شکست. زن بافتني به دست پشت گل‌ها نشسته بود. آقاي صلاحي عينک به دست... ‏کنار تخت. ملافـﮥ‏ سفيدي تا چانـﮥ‏ زن را پوشانده بود. لچکش سياه بود. زير گلويش گره زده ‏بود. چند دسته‌گل. آقاي صلاحي بود. پرستار تب‌گير به دست مي‌خنديد، به عکاس، به ‏صلاحي حتماً. و باز زن بود که نشسته بود، يا خوابيده بود روي تخت با چشم‌هاي بسته. ‏خواب بود. و ديگر زن نبود. آقاي صلاحي هم نبود. بسته‌اي دراز بود با روپوشي، چادر نمازي. ‏چادر نماز سياه بود با خال‌هاي سفيد، گل‌هاي سفيدي که از دور خال مي‌زد. غروب ‏چهارشنبه شانزدهم مهر ماه يکهزار و سيصد و چهل و هشت به قلم شکسته، و در گوشـﮥ‏ ‏عکس نوشته شده بود. عکس‌هاي ديگري هم بود، دسته‌کرده لاي آلبوم، و توي يک پاکت. يک ‏بسته هم گوشـﮥ‏ عکس بود. ‏

راعي باز شروع کرد، از همان بچه که پستانکي به سينه‌بندش سنجاق شده بود. عروسک به ‏دست راستش بود. پيراهنش آستين کوتاه بود، با لبـﮥ‏ تور چين‌دار. دست‌هايش چاق بود. در ‏انگشت اشار‏ﮤ‏ دستي که بچه را گرفته بود انگشتر عقيق بود. طرح صورت بچه زيبا بود. شيرين ‏مي‌زد. چشم‌هايش را بست. نه، نمي‌توانست به يادش بياورد همان‌گونه که در عکس بود، و ‏همـﮥ‏ آن شيريني که آدم مي‌توانست به چشم ببيند نه در چشم‌ها بود يا مثلاً در انحناي ‏ظريف چانـﮥ‏ کوچک و يا در چال چانه، بلکه در همـﮥ‏ اينها بود، در مجموعـﮥ‏ خطوطي که گرچه ‏به هر چيز شکل قطعيش را مي‌داد، مثلاً به شکل لب‌ها و در خطي که گونه‌ها را برجسته ‏مي‌نمود، اما در رابطه با نرمش منحني‌گونـﮥ‏ خطوط بقيـﮥ‏ اعضاي صورت يا بي‌اعتباري ‏سايه‌روشن طره‌هايي که بر پيشاني افتاده بود چيزي ناشناخته، معلق ميان اين و آن بود که ‏با چشم بستن در ذهن آدم نمي‌ماند، طعمي شورمزه داشت که در آخر به شيريني مي‌زد. ‏حلقه در گوش داشت، مسي حتماً. موهاش کوتاه بود و شانه کرده.‏

‏«اين را ديگر چرا نگه داشته است؟»‏

‏1312. خط صلاحي بود. چرا آدم فکر مي‌کند تنها اگر به دل سير گريه کند مي‌تواند طعم ‏شورمزه‌اي را که به شيريني مي‌زند فراموش کند؟ عکس خانوادگي حتماً عکس خانواد‏ﮤ‏ زن ‏بوده. طرح صورت دختر هنوز همان شيريني را داشت. دو پسر بچه دو قلو مي‌زدند، هنوز، ‏شورت به پا، بندي، سرها شانه کرده. در طرف چپ سر فرق باز کرده بودند. موهاشان صاف ‏بود. نه، از عکس نمي‌شد گفت که با دختر نسبتي دارند. هفت و هشت سالي داشتند. دامن ‏زن بلند بود و آستين‌هاش چين‌دار، لچک به سر داشت. لبخند مي‌زد. آقاي صلاحي بر آستانـﮥ‏ ‏در، در چهارچوب، ايستاده بود، عينک به چشم، بسته‌اي بر يک دست، پيچيده در لفاف ‏روزنامه، و پاکتي به دست چپ. ايستاده بود، همچنان. بي هيچ صدايي آمده بود، لبخند ‏نمي‌زد. گفت: «دير که نکردم؟»‏

راعي يکه‌اي خورد. عکس‌ها را لاي آلبوم گذاشت. صلاحي داشت بسته را روي طاقچه ‏مي‌گذاشت. يک نيمي از پاکت بيرون کشيد. درش را باز مي‌کرد. راعي گفت: «تسليت عرض ‏مي‌کنم.»‏

‏«پس بالاخره قبول کرديد. خوب، همه همين‌طورها هستند. سالها پيش وقتي يکي از ‏دوستان، يکي از همان همپالکي‌ها، خودکشي کرد، تا مدتها باورم نمي‌شد. سر هفته رفته ‏بودم سر قبرش. آدم که باورش نمي‌شود. نشانت مي‌دهند که اينجاست. يعني مثلاً زير اين ‏خاک، زير اين سنگ قبر، يا بگيريم زير اين تود‏ﮤ‏ گل. تا يکي دو ماه هر وقت توي خيابان ‏مي‌رفتم فکر مي‌کردم آنجاست، همان که شق و رق دارد مي‌رود، کتابي در دست، با موهاي ‏شانه‌کرده. تا بالاخره يک روز تک رفتم سر قبرش، يکي دو ساعت همان‌جا نشستم و به ‏سنگ قبرش خيره شدم. وقتي به هق‌هق افتادم فهميدم ديگر تمام است، من هم بالاخره به ‏خاکش سپردم، آن‌وقت انگار از سر نو خودکشي کرده و جنازه‌اش روي دست من مانده باشد ‏با مشت چند بار به سنگ قبر زدم، حتي لعنتش کردم.»‏

‏«پس اين عکس‌ها را براي همين جمع و جور کرده‌ايد؟»‏

‏«دقيقاً که نه، اما، خوب، وقتي همه را از اين‌جا و آن‌جا پيدا کردم، به رديف دسته‌شان کردم، ‏ديدم که بله، تمام است، اما اين بار يک‌دفعه و براي هميشه تمام‌شدني نيست. ببينيد، ‏همکارها تقصير نداشتند، همين‌طوري تسليت مي‌گفتند. توي راه فکر مي‌کردم حق داشتند، ‏از کراواتم، يا شايد از صورتم و نمي‌دانم دست‌هام فهميده بودند که يکي مرده است. من هم ‏همين احساس را داشتم، يکي مرده است. کي؟ ظاهراً يکي که با من نسبتي داشته، براي ‏همين هم من يکي کراوات مشکي زده‌ام. وقتي هم تسليت گفتند نفهميدم مقصودشان خانم ‏است. در ادامـﮥ‏ صحبت وقتي حرف سومش پيش آمد يک‌دفعه متوجه شدم که خانم مرده ‏است. بعد باز يادم رفت. باور کنيد توي راه که مي‌آمديم، حتي توي کوچه، يادم نبود. ديديد که ‏در زدم، همان‌طور که معمول هر روزم بود، گر چه خانم يک ماهي بود که بيمارستان خوابيده ‏بود. اين يک ماهه اين طور نبودم. وقتي به خانه مي‌آمدم مي‌دانستم که نيستش، که آنجا ‏توي تختش خوابيده است. اما حالا تنها وقتي متوجه حضور شما شدم فهميدم کسي نيست ‏که در را باز کند.»‏

نيمي را روي عسلي گذاشت و بيرون رفت. با يک سيني برگشت. يک کاسـﮥ‏ ماست تويش ‏بود و دو قاشق و دو استکان شستي. آقاي راعي آلبوم را روي بقيه گذاشت، روي وردستي. ‏

صلاحي صندلي را جلو کشيد و روبه‌روي راعي پشت عسلي نشست. توي بسته کباب بود. ‏صلاحي استکان‌ها را پر کرد. راعي خورد، نگفت به‌سلامتي. نگاه نمي‌کرد. آقاي صلاحي باز ‏براي خودش ريخت و خورد. بعد هم براي آقاي راعي و هم براي خودش ريخت و خورد. ‏

يک پر کباب را بايد لاي يک تکه نان گذاشت، يک تربچه اين‌طرف کباب و چند برگ ريحان ‏آن‌طرف. اول دندانهاي پيشين تکه نان و گوشت بره را تکه‌تکه مي‌کنند. زبان لقمه را ‏مي‌چرخاند. بعد ديگر نوبت دندان‌هاي آسيا است تا همه را نرم کند و وقتي بزاق دهان و ‏چرخش‌هاي زبان و عضلات دهان از گلولـﮥ‏ نان و گوشت و سبزي و تربچه خميرگونه‌اي ساخت ‏لقمه را مي‌شود فرو برد تا از لولـﮥ‏ مري پايين برود و به معده برسد. عرق تلخ بود، هميشه ‏تلخ. آقاي صلاحي روي نان و کباب و روي سبزي و کاسـﮥ‏ ماست خم شده بود. دستهايش ‏نمي‌لرزيد. استکان‌ها را پر مي‌کرد، لبالب. حتي يک قطره از استکان سر نمي‌رفت. يک نفس ‏مي‌خورد، و بعد هم يک قاشق ماست رويش مي‌خورد. با عرق هيچ چيز بهتر از يک قاشق ‏ماست و خيار نيست، بخصوص که گرد ريحان يا پونـﮥ‏ خشک کرده رويش پاشيده باشند. باز ‏يک تکه نان بر مي‌داشت. يک پر کباب رويش مي‌گذاشت، پيازچه‌اي طرف چپ و قرينه‌اش دو ‏پر پونه. پونه بوي خوبي دارد، برگ‌هاي پونه را يکي يکي مي‌کند و کنار پر کبابش مي‌گذاشت. ‏آقاي راعي به دست‌هاي آقاي صلاحي نگاه مي‌کرد. وقتي آن دو دست استخواني با آن ‏انگشت‌هاي کشيده ـ گچي نبودند ـ تکه ناني را پاره مي‌کرد، آقاي راعي پيازچه‌اي ‏برمي‌داشت يا يک تربچـﮥ‏ نقلي. و بعد که دو انگشت شست و اشار‏ﮤ‏ آقاي صلاحي ساقـﮥ‏ ‏پونه‌اي را برمي‌داشت، آقاي راعي نان را پاره مي‌کرد و پر کباب را لايش مي‌گذاشت. آقاي ‏صلاحي داشت مي‌جويد. آقاي صلاحي استکان خودش را پر مي‌کرد. راعي عرق را مزه‌مزه ‏مي‌کرد. ديگر تلخ نبود. ‏

آن قامت کشيده با آن چادر نماز سياه با خال‌هاي سفيد اگر بود، حتماً مي‌ايستاد کنار پاشنـﮥ‏ ‏در، چادرنماز به سر، فقط دو چشم سياهش پيدا بود. صلاحي حتماً نمي‌توانسته جلو او ‏بخورد. به احترام زن نمي‌خورده. خودش گفت. سيگار بعد از عرق مي‌چسبد. با دو چشم ‏فروافتاده و يک دهان و دو دست صلاحي هنوز مي‌خورد. انگشت‌هاي دست راستش چرب ‏شده بود. وقتي نيمي را روي پيشدستي مي‌گذاشت هيچ صدايي برنمي‌خاست. آقاي راعي ‏دستش مي‌لرزيد. ته استکان را روي يک پر سبزي، يک پر تربچه که بگذاري صدا نمي‌کند. ‏قاشق به لبـﮥ‏ کاسـﮥ‏ ماست اگر نمي‌خورد بهتر بود. سعي مي‌کرد نخورد. اما دندان‌ها، هر چه ‏هم آدم دقت کند، باز صدا مي‌دهند. صداي جويدن را نمي‌شود کاريش کرد، حتي صداي نقس ‏زدن‌ها را. دندان‌هاي آقاي صلاحي هم صدا مي‌کرد. تا کي بايد خورد؟ تکه‌اي نان و يک پر ‏کباب. همان طعم شورمزه اين بار به تلخي مي‌زد. از عرق نبود. مشت زده بود روي سنگ قبر ‏و گفته بود: «لعنت بر تو!» تيک‌تيک ساعت به جويدن مي‌مانست. روي طاقچه بود، گوشـﮥ‏ ‏راست طاقچه. زن دسته گل به دست کنار صلاحي ايستاده بود. گل سينه‌اش برق مي‌زد. يک ‏پروانه بود، گشوده‌بال و رنگين. روي پستان چپ سنجاق شده بود. نعناع هم بد چيزي نيست. ‏

صلاحي گفت: «نمي‌بايست مي‌آمدم مدرسه. مي‌دانستم که نبايد بيايم، اما نتوانستم.»‏

راعي گفت: «چي فرموديد؟»‏

صلاحي گفت: «بعضي چيزها مربوط به خود آدم است، نبايد ديگران را هم دخالت داد، مثل ‏همين مدرسه آمدن من. تازه رفتم که رفتم، اما ديگر چرا برايشان نقاشي کردم، آن‌هم براي ‏بچه‌ها؟ آنها که گناهي نداشتند. براي همين با شما گستاخي کردم، در حقيقت از دست ‏خودم عصباني بودم.»‏

دست کشيده بودند. هنوز بود. دو سيخ کوبيده. به سيخ گوجه هيچ‌کدام دست نزده بودند. ‏خوش‌رنگ مي‌زدند، بخصوص در کنار سبزي. اما نمي‌شد. حتي اگر بخواهي يکيشان را ‏درسته برداري و در دهان بگذاري باز چيزيش چکه مي‌کند. صلاحي سر به زير داشت. استکان ‏عرق را با دو انگشت شست و اشاره‌اش گرفته بود. راعي تکه نان و پر کباب را با دندانهاي ‏پيشين بريده بود. پيازچه تند بود. دندانهاي آسيا لقمه را نرم کرده بودند و حالا به کمک بزاق ‏دهان و همـﮥ‏ دندانهايي که برايش مانده بود، انياب و ثنايا و آسيا خمير گونه‌اي در دهان داشت ‏که ميان زبان و سق مي‌چرخيد اما فرو نمي‌رفت. باز جويد، از سر نو. ‏

‏«بچه‌ها که نشستند، ديدم بر خلاف هر روز ساکتند. مي‌دانستم که بايست بويي برده باشند. ‏من هم ناچار، شايد به سائقـﮥ‏ غريزه يا عادت خواستم تخته را پاک کنم، پاک پاک بود. خوب، ‏چه کار مي‌توانستم بکنم؟ يک تکه گچ رنگي، آبي، برداشتم. فکر کردم بهتر است يک چيزي ‏بکشم. از بال‌ها شروع کردم، اول هر دو بال و بعد هم سر و دمش را کشيدم. مي‌دانستم که ‏دم و سر به نسبت بال‌ها که آن‌قدر کشيده بودند کوچکند. اما نخواستم از سر نو بکشم. ديگر ‏هر چه مي‌بايست مي‌شد شده بود. بهتر از آن‌هم نمي‌توانستم بکشم. اگر بچه‌ها، مطابق ‏معمول روزهاي ديگر حرف مي‌زدند، يا شلوغ مي‌کردند اين کار را مي‌کردم. آن‌قدر ساکت بودند ‏که آدم فکر مي‌کرد هيچ‌کس پشت سرش نيست. اما من بيشتر از هر وقتي حضورشان را ‏حس مي‌کردم. پا و پنجه‌ها را دست آخر کشيدم، پنجه‌ها را بخصوص خيلي ظريف کشيدم. ‏وقتي برگشتم ديدم يکي ته کلاس ايستاده. نگاهش نکردم. انگار از اول ساعت تا آن وقت ‏همان‌طور ايستاده بود. گفت: "جناب آقاي صلاحي من از طرف دانش‌آموزان کلاس چهارم ب ‏‏..." يکي دو جمله‌اي گفت، بعد هم گفت: "مرگ خانم محترمه‌تان را تسليت عرض مي‌کنم." ‏آخرش هم بقاي عمر مرا از درگاه خداوندي مسئلت نمود. اولش سعي کرده بود شمرده حرف ‏بزند ولي جملـﮥ‏ آخرش بالاخره بغض‌آلود شد. من بيشتر از اينکه ديدم فهميده‌اند تعجب کردم. ‏هيچ‌کس نمي‌دانست. من به کسي نگفته بودم. وقتي مرد فقط من بالاي سرش بودم، بعد ‏هم يکراست آمدم خانه، پياده. گفتم: "از همدرديتان متشکرم. حالا لطفاً بفرماييد بنشينيد ‏نقاشي‌تان را بکنيد."»‏

عرق را خورد. راعي لقمه را فرو برده بود. نفهميد کي. به مري و بعد به معده.‏

‏«آن پسر که نشست همـﮥ‏ بچه‌ها خم شدند روي دفترهاشان. ساکت بودند. گاهي به تخته ‏نگاه مي‌کردند و بعد مي‌کشيدند. حتي صداي نوک مدادشان را مي‌شنيدم. من هم اطراف ‏کلاس قدم مي‌زدم و به خط‌هايي که مي‌کشيدند نگاه مي‌کردم. همه‌شان از بال‌ها شروع ‏کرده بودند. به دو سه نفر کمک کردم. دستم نمي‌لرزيد. گمانم يادم رفته بود، براي مدتي. ‏براي همين هم آمده بودم به دبيرستان. اما وقتي انحناي بالي را مي‌کشيدم و مي‌ديدم ‏کسي به دستم نگاه نمي‌کند، و يا يکي دو تا از نيمکت‌هاي عقب‌تر نمي‌آيند تا سرک بکشند ‏دلشوره‌ام شروع مي‌شد. صبح زود رفته بودم بيمارستان تا يک بار ديگر ببينمش. عکسش را، ‏آن آخري را، همان شبي ظاهر کرده بودم، اما وقتي همـﮥ‏ عکس‌هاش را پيدا کردم ديدم هنوز ‏يک چيزي کم دارم. گفتند بردندش سردخانه، بايد برويد از آنجا تحويل بگيريد. بال‌ها را که ‏کشيدند سر و دم را شروع کردند. من همين‌طور اطراف کلاس قدم مي‌زدم و گاهي توي يکي ‏دو نقاشي دستي مي‌بردم. وقتي باز شروع کردم به قدم ‌زدن يک‌دفعه ديدم نقاشي يکي از ‏بچه‌ها درست شکل تابوت شده است. بالهاي کبوترش آن‌قدر کشيدگي داشت که بيشتر ‏تابوت مي‌زد تا کبوتر، از بس بد کشيده بود. گفتم: "اين چيه کشيده‌اي؟" داد زده بودم، وقتي ‏هم خواستم کبوتر را تماماً پاک کنم کاغذ پاره شد. من هم آن کاغذ را کندم. گفتم: "دوباره ‏بکش، درست نگاه کن و بکش." حتي خودم گرفتم و بال‌ها را تماماً برايش کشيدم. گفتم: ‏‏"حالا درست نگاه کن، اندازه‌‌ها را بخصوص در نظر بگير." بعد هم برايش توضيح دادم که چطور ‏مي‌تواند از همان‌جا که نشسته است سر را نسبت به بال‌ها اندازه بگيرد. اما وقتي رفتم ‏سراغ نقاشي يکي ديگر ديدم مال او هم همان‌طورهاست. نقاشي همه همان عيب را ‏داشت. بال‌ها کشيده بود و افقي در امتداد هم و سر و دم کوچک و پنجه‌ها ظريف و ‏مينياتوري. جرئت نکردم به تخته نگاه کنم. فهميدم تقصير خودم بوده. مطمئن بودم. خوب، ‏نشستم کنار يکي دو تا و بالهاشان را درست کردم، حتي چند نقاشي را تماماً خودم ‏کشيدم.»‏

خرده‌نان‌ها را جمع مي‌کرد از روي قالي و گوشـﮥ‏ سيني مي‌ريخت. سيني را برداشت. روي ‏عسلي فقط دو استکان باقي مانده بود و همان نيمي. خالي بود. از جايي ساعتي دو ضربه ‏زد. به ديوار بالاي بخاري يک عکس بود. کشيده‌قامت بود با کلاه پوستي و قباي بلند. عصا به ‏دست کنار يک صندلي قديمي ايستاده بود. دست چپش روي لبـﮥ‏ پشتي صندلي بود. آقاي ‏صلاحي يک نيمي ديگر گذاشت روي عسلي و نشست. ‏

راعي گفت: «شما ...؟»‏

چه مي‌بايست مي‌گفت؟ آقاي صلاحي داشت با چاقوي دسته شاخي‌اش سر نيمي را باز ‏مي‌کرد. سر به زير داشت. موهاش به دقت شانه شده بود. فرق سرش طرف چپ بود. عينک ‏روي بيني‌اش لغزيده بود. چشم‌ها چي؟ گوشـﮥ‏ چشم‌ها؟ چرا گريه نمي‌کرد؟ اگر مي‌کرد ‏شانه‌هاش حتماً تکان مي‌خورد. راعي مي‌بايست حرفي مي‌زد، هر چند ده سال کوچکتر بود، ‏و مثلاً تأهل اختيار نکرده بود. بايست چيزي مي‌گفت، نه به رسم ادب، به صرف آنکه در سنت ‏آمده است که مستحب است صاحبان عزا را سر سلامتي دهند ولي اگر مدتي گذشته ‏است که به‌واسطـﮥ سر سلامتي دادن مصيبت يادشان مي‌آيد، ترک آن بهتر است و نيز ‏مستحب است تا سه روز براي اهل خانـﮥ‏ ميت غذا بفرستند و غذا خوردن نزد آنان و در ‏منزلشان مکروه است، بلکه بيشتر براي آنکه اينجا بود، نشسته روبه‌روي او، و چيزي هر چند ‏نامرئي، گيرم همين آداب خوردن يا آداب سر سلامتي دادني که هم اکنون در کار انجام آن ‏بود، از استکان اول تا هم اکنون، او را با صلاحي پيوند مي‌داد. شايد هم بهتر بود دست روي ‏شانـﮥ‏ صلاحي مي‌گذاشت، فقط کف دست را، اگر هم ناگهان شانه‌هاي صلاحي زير دست او ‏مي‌لرزيد، لرزيده بود. مي‌شد دستش را آن‌قدر آنجا نگاه دارد تا شانه‌ها ساکن شود. ‏

صلاحي هر دو استکان را پر کرد. استکانش را ميان دو انگشت شست و اشاره رو به راعي ‏نگاه داشت. هر دو چشمش خشک بود. گفت: «راستي شما چه مي‌گوييد، وقتي عرق ‏مي‌خوريد؟»‏

راعي استکانش را برداشت به استکان صلاحي زد، گفت: «به‌سلامتي!»‏

‏«پس معمولتان به‌سلامتي است. مي‌دانيد بيست سالي است با کسي عرق نخورده‌ام، با ‏هيچ‌کس. به‌سلامتي!»‏

راعي با تعجب نگاهش کرد. صلاحي به استکانش نگاه مي‌کرد، به رنگ بي‌رنگ عرق شايد، يا ‏به انحناي کمر استکان. وقتي خورد، راعي گفت: «از خانم هم چيزي کشيده‌ايد، تابلويي، ‏طرحي؟»‏

‏«نه، نشد. پيش نيامد. البته مي‌دانست که زن بايد اطاعت امر شوهر کند و مثلاً بي‌رخصت او ‏نمي‌تواند روز‏ﮤ‏ سنت بگيرد، اما مشکل اصلي مسألـﮥ‏ مدل شدنش بود، يعني آن‌طور که من ‏مي‌خواستم. خوب، در حرمت کشيدن تصوير و نگاه کردن به تن عريان هم حديث‌ها هست. ‏همين چيزها سبب شد که صرف‌نظر کنم. اما گاهي دستش را يا مثلاً نيمرخش را کشيده‌ام. ‏در ثاني من که نقاش نيستم و گر نه اگر مي‌توانستم مي‌شد.»‏

بلند شد، از ميان صندلي‌ها گذشت، پرده را عقب زد و تو رفت، اتاقي ديگر بود، شايد هم ‏صندوقخانه‌اي. گاهي به يک صندلي کهنه يا به ميزي مي‌شود تکيه داد و به سيري دل گريه ‏کرد. بعضي‌ها اين طورند. راعي هم نمي‌توانست، ديگر نمي‌توانست جلو کسي حتي اگر با او ‏هم‌پياله شده بود گريه کند. خوب، پيش آمده بود يکي دو بار. حالا يادش نبود کي و کجا. پرده ‏قلمکار بود، پر از نقش‌هاي اسليمي و بته جقه. راعي سيگاري روشن کرد. هر دو استکان را ‏پر کرد. وقتي چند استکان مي‌خورد ديگر مي‌توانست عرق را مزه‌مزه کند.‏

‏«به اين‌ها نگاه کنيد، سرتان را گرم مي‌کند.»‏

چند بسته کاغذ لوله‌پيچ شده را روي آلبوم‌ها گذاشت. يکي هنوز دستش بود. داشت با دندان ‏گره نخ دور آن را باز مي‌کرد. راعي گفت: «شما زحمت نکشيد، خودم مي‌توانم باز کنم.»‏

بسته را گرفت. آقاي صلاحي باز رفت و پرده باز تکان خورد. سايـﮥ‏ يک شاخـﮥ‏ مو در آب حوض. ‏آبرنگ بود. طرح سياه‌قلم کلاغي بر لبـﮥ‏ حوض. تصوير رنگ و روغن کبوتري که از کاسـﮥ‏ لعابي ‏آب مي‌خورد. کبوتري لب هر‏ﮤ‏ پشت‌بام. دستي که دانه مي‌پاشيد. سياه‌قلم بود، بي‌هيچ ‏سايه‌اي. نقش کبوتر کامل شده بود. دست زنانه بود. انگشتها کشيده بود و ظريف و مچ ‏دست را سر‌آستين دکمه‌داري پوشانده. گربـﮥ‏ قوز کرده هم سياه‌قلم بود. نيمرخ زن. موها را ‏نکشيده بود. زن آقاي صلاحي بود. گوش و گوشواره‌اي. گوشواره را رنگ زده بود و گوش ‏همچنان طرح مانده بود. بستـﮥ‏ دوم را باز کرد. طرح دو دست. انگشت‌هاي کشيده و ظريف ‏گرد تنـﮥ‏ گلداني حلقه شده بود. همان گلدان که روي بخاري بود، با رنگ آبي. انگشتها نيمي ‏از مجلس شکار را مي‌پوشاند. متن مجلس شکار به رنگ زرد طلايي بود. رنگ آبي گلدان ‏بيشتر به رنگ آبي مينياتورها بود تا رنگ آبي سير گلدان روي طاقچه. بيني و دهاني نيمه‌باز. ‏دندان‌ها کوچک و خوش‌تراش بودند. بستـﮥ‏ دوم را نخ‌پيچ کرد و گره زد.‏

استکان صلاحي را برداشت. پرده تکان نمي‌خورد. هيچ صدايي نمي‌آمد. خورد. سرگرمتان ‏مي‌کند. و بقيه حتماً همين چيزهاست. باز گربه‌اي است، کبوتري. انگار براي کلاس‌هاش ‏کشيده است. بستـﮥ‏ اول را هم نخ‌پيچ کرد و کنار بقيه و روي آلبوم‌ها گذاشت که در احاديث ‏معتبر وارد شده است که هر که صورتي بسازد، يا صاحب روحي را که سايه داشته باشد، ‏در قيامت او را عذاب کنند و بفرمايند تا جان در آن صورت بدمد، و نتواند دميد. و ميان علماء ‏مشهور آن است که حرام است، و چنين صورتي را بر ديوارها و جامه‌ها نقش کردن مکروه ‏است و احوط آن است که طلا‌کاري نکنند و مطلقاً صورت نکشند حتي صورت درخت و امثال ‏آن، خصوصاً صورت انسان که تمام باشد و اگر صورتي کشيده باشند بهتر آن است که آن را ‏ناقص کنند مثل آنکه چشمش را کور کنند، يا عضوي از آن را محو کنند. و در حديث صحيح از ‏حضرت امام موسي (ع) منقول است که: «نماز مکن در خانه‌اي که صورتي در برابر تو ‏باشد، مگر آنکه چاره نداشته باشي. پس سر آن صورت قطع کن و نماز کن.» و در حديث ‏نبوي منقول است که: «کشيدن صورت درخت و آفتاب و ماه را باکي نيست اگر صاحب ‏حيات نباشند.»‏

خورد و گفت: «به‌سلامتي!»‏

بلند گفته بود. جوابي نشنيد. بلند شد. باز شروع شده بود، پرد‏ﮤ‏ تور را جلو صورتش ‏مي‌آويختند، مست که مي‌شد مي‌آويختند، با هزار هزار پولک، پولک‌هاي نقره‌اي، انگار ‏حباب‌هايي بودند که از ته چشمه‌اي زلال بالا مي‌آمدند، تازه به سطح که مي‌رسيدند ثابت ‏نمي‌ايستادند و تا مگر براي حباب‌هاي ديگري که اينجا و آنجا داشتند به سطح مي‌رسيدند جا ‏باز کنند، مي‌ترکيدند. بلند گفت: «جناب آقاي صلاحي، من با اجازه‌تان مرخص مي‌شوم.»‏

دست به دستـﮥ‏ صندلي گرفت تا بتواند بي‌آنکه به پيشدستي يا عسلي بخورد تا در اتاق ‏برود. پشت سر صدايي خفه و دور انگار گفت: «تشريف مي‌بريد، چه زود؟»‏

کنار چهارچوب در ايستاده بود، با دست چپ پرده را گرفته بود. لباس خانه‌اش را پوشيده بود. ‏راه‌راه بود، با جيب‌هاي بزرگ. دو سر کمربند توي جيب‌ها بود، به بسته‌هاي کاغذ نگاه مي‌کرد:‏

‏«مي‌دانستم خوشتان نمي‌آيد، اما خوب، همين‌هاست. من که عرض کردم. خانم مذهبي بود، ‏اما بيشترش تقصير آن مرحوم نبود. خودم نتوانستم. نمي‌شد.»‏

از کنار پرده، از فاصلـﮥ‏ پرده و صلاحي سه پايـﮥ‏ نقاشي پيدا بود.‏

‏«مي‌بينيد که مشغولم. فکر مي‌کنم اين دفعه يک چيزي بشود. هر چند دير به فکر افتادم. اما ‏خوب، شايد بشود يک کاريش کرد. متشکرم که با من هم‌پياله شديد. در مورد خانم هم ‏ناراحت نباشيد، فکر نکنيد ما، من و شما، به او بي‌حرمتي کرديم. مي‌دانست که من ‏مي‌خورم، حداقل اين يک سال آخر را هر شب مي‌خوردم. اما هيچ‌وقت به روي من نياورد تا ‏يک شب که خودم خواستم به روش بياورم. مي‌دانيد، مست آمدم پايين و همه چيز را بهش ‏گفتم، لُبّ و پوست‌کنده، نه به کنايه، يا با همان زباني که شما سر کلاس‌هاتان به کار ‏مي‌بريد. به همين دليل اگر در مرگ او کسي را بايد مقصر شمرد، يا امثال من و شماييم، يا آن ‏کتابها، مؤلفين و محدثين همـﮥ‏ کتابهايي مثل زادالمعاد، يا نمي‌دانم حلية‌المتقين، مفاتيح، ‏کيمياي سعادت و حتي مصباح‌الهدايه. حالا کدام يکي؟ نمي‌دانم.»‏

راعي گفت: «ما؟ ما ديگر چرا؟»‏

‏«خوب، براي اينکه بالاخره يکي آن زن را کشته. تا آن شب که هيچ باکيش نبود. از من و شما ‏سالمتر بود. براي همين گفتم نمي‌شود همه چيز را خراب کرد، بعضي‌ها تابش را ندارند، ‏آن‌هم با يکي دو تا تمثيل، مثل همان که اول سال براي بچه‌ها تعريف مي‌کنيد.»‏

پرد‏ﮤ‏ تور حالا ديگر تماماً پوشيده از حباب بود يا پولک‌هاي نقره‌اي لرزان، و راعي تا به در برسد ‏مجبور بود دست به صندلي‌ها بگيرد؛ و يا پس از هر يکي دو گام براي يک لحظه هم شده به ‏پشتي صندلي‌ها تکيه بدهد. وقتي ديد دارد شروع مي‌شود، تا مبادا نقش ترنج وسط قالي را ‏خراب کند يا جلو صلاحي، آن‌هم در حضور جاي خالي زن، استفراغ کند بيرون دويد. به کنار ‏پاشويـﮥ‏ حوض که رسيد خم شد و استفراغ کرد. يکي دو بار انگشت در دهان، در منتهي‌اليه ‏زبان گرداند و باز استفراغ کرد. پولک‌ها تاريک شدند و حباب‌ها تا ته حوض پايين رفته بودند که ‏يکي دو کف آب به صورتش زد. دهان‌شويه کرد. صورتش را با چيزي که در دست چپش مانده ‏بود خشک کرد. روکش صندلي بود، با چهار بوتـﮥ‏ گل‌دوزي شده در چهار گوشـﮥ‏ آن. روکش را ‏به طرف ايوان پرت کرد و به طرف در خانه رفت. از دور، شايد از صندوقخانه صداي صلاحي را ‏شنيد که مي‌گفت: ‏

‏«لطفاً در خانه را پشت سرتان ببنديد. يادتان نرود!»‏


ادامه


BackTop

 

Contact Us Contributors Activities Golshiri Award About

 

Back to Index