برو به بخش: 11 . 10 . 9 . 8 . 7 . 6 . 5 . 4 . 3 . 2 . 1
ميدانست نفهميدهاند، اما چه باک! همينقدر که چيزي از تمثيل در ذهنشان ميماند کافي بود، مثل همان دانـﮥ تمثيل مسيح. و ديگر فقط همانقدر وقت ميماند که برخيزد، تخته را از آيت پاک کند، و بعد توي جيبش دنبال سيگار بگردد، و چون صداي زنگ بلند شد به راهرو که رسيد سيگارش را روشن کند. هوا چندان سرد نبود، اما انگار از جايي سوزي ميآمد. تا دفتر گامهايش را شمرد. هميشه براي انصراف خاطر هم شده ميشمرد. چارهاي نيست.
توي دفتر يکي دو نفر زودتر رسيده بودند. آقاي صلاحي ديرتر از همه آمد. داشت با دستمالي انگشتهاي رنگي دستش را پاک ميکرد. وقتي نشست، کنار راعي، قاب سيگارش را درآورد، باز کرد. بريدﮤ سيگاري را از ميان دو صف بريدههاي ديگر جدا کرد و سر چوب سيگارش زد. راعي کبريت کشيد. صلاحي گفت: «متشکرم.»
آقاي عينالدين گفت: «تسليت عرض ميکنم، جناب آقاي صلاحي.»
راعي نگاهي کرد.دستهاي صلاحي نميلرزيد. کف دست چپ را روي زانو گذاشته بود. چند تار موي پشت گوشش سفيد شده بود. گفت: «متشکرم.»
و باز به چوب سيگارش پک زد. کسي، مدير انگار، گفت: «خانم والده که نبودند؟»
«نه.»
و قبل از اينکه دوباره پک بزند، گفت: «ديروز عصر تمام کرد.»
راعي استکان چايشرا برداشت. داغ بود و خوشرنگ. پس چه نسبتي با صلاحي داشته؟ نميدانست. پنجضلعي نامنظم توي جيبش بود، جيب چپ. تا مطمئن شود، دست توي جيبش کرد. هنوز بود، با نقش لب حتماً و همان خطوط سفيد و ظريف که سرخي يکدست را هاشور ميزد. شايد زني وقتي داشته با عجله از جلو سردر ساختمان ميگذشته کيفش را باز کرده، در آينـﮥ دستيش نگاهي کرده: «ميدانستم. از بس عجله ميکنم، زيادي سرخ ميزند، با اين رنگ گونهها و سايـﮥ چشمم هيچ تناسبي ندارد.»
نه، زنها هيچوقت توي کيفشان بريدﮤ روزنامه نگه نميدارند. اين کار را با دستمال کاغذي هم ميشود کرد. کافي است يکي دو بار آن را به لب بگيرند تا رنگ لبها طبيعي بزند، متناسب با رنگ گونهها. فاحشهها هم همينطورها عمل ميکنند. سوار ماشين که شدند اول به صرافت بزکشان ميافتند، انگار بخواهند خودشان را به رخ آدم بکشند، و بعد براي اينکه مطمئن بشوند و آدم را هم مطمئن کنند در آينـﮥ بالاي سر راننده نگاهي ميکنند، يا در آينـﮥ کيفشان.
«گونههام را که کمي پودر بزنم ديگر هيچ نقصي ندارم، خواهي ديد.»
همين وقتهاست که آدم نگاهشان ميکند، سبک و سنگينشان ميکند:
«بدک نيست، فقط کمي ... بله، لبهاش زيادي توي ذوق ميزند.»
چاي آقاي صلاحي جلوش مانده بود. ديگر بخار نميکرد. راعي گفت: «چايتان دارد سرد ميشود.»
«بله، متشکرم. يادم رفت. فکر و خيال که نميگذارد.»
چايش را سر کشيد. تلخ خورد. دو حبه قند هنوز تو نعلبکيش بود. عينالدين گفت: «سومش را کجا برگذار ميکنيد تا خدمت برسيم؟»
ته استکان را درست روي دايرﮤ وسط نعلبکي نگه داشته بود، دستش نميلرزيد: «سوم، خوب، گمانم فردا باشد، بله فرداست. اما دست تنها که نميشود، البته تلفن کردهام، به يکي دو تا از خويشاوندان خبر دادهام، آنها اين رسم و رسوم را بهتر از من بلدند، خودشان، اگر برسند، ترتيبش را ميدهند.»
بالاخره استکان را ميان دايره گذاشت و چوب سيگارش را از لبـﮥ زير سيگاري برداشت. هنوز چيزي از سيگار مانده بود. دود ميکرد. گفت: «من گلهاي ندارم، يک سال بود که ميدانستم پيش ميآيد. هيچ گلهاي ندارم.»
مدير گفت: «باور بفرماييد من و آقايان همکاران، هيچکدام، اطلاعي نداشتيم و گر نه خدمت ميرسيديم. حالا هم دير نشده، براي سومش، اگر اجازه بفرماييد توي همين مسجد سر خيابان ترتيبش را ميدهيم.»
صلاحي گفت: «من که عرض کردم، ديروز خاکش کردم، ميدانيد، همـﮥ کارها را خودشان کردند، من فقط تلفن کردم، ماشين آمد در خانه، همسايهها هم کمک کردند. اما در مورد سوم، من که راضي به زحمت شماها نيستم. والدﮤ خانم که رسيد خودش ترتيبش را ميدهد. تلگراف کردم، ميرسند. چند تا از خويشاوندان خودم را هم خبر کردهام.»
صدايش نميلرزيد. راعي ديگر گوش نميداد. فقط نگران سوختن چوب سيگار بود. سيگار به انتها رسيده بود. هنوز دود ميکرد. مدير گفت: «ميل ميل مبارک است، به هر صورت ما در خدمت حاضريم.»
صلاحي گفت: «متشکرم، جداً متشکرم.»
ديروز خاکش کرده است، شايد ديروز عصر، و حالا باز آمده است تا روي تختـﮥ سياه پرندهاي، آبپاشي، يا گلداني بکشد و بچهها که سر و صدا کردند بگويد: «هيس!»
نوک انگشت شهادتش را بر دهانـﮥ چوب سيگار گذاشت و بعد چوب سيگار را توي زير سيگاري تکاند، و باز قاب سيگارش را باز کرد. صداي زنگ که بلند شد، راعي بلند شد. تا به دبيرستان دخترانـﮥ سعدي برسد نيمساعتي وقت داشت، آنجا فقط قرائت فارسي درس ميدهد، دو ساعت هم انشاء. به ايوان که رسيد برگشت و به دفتر نگاهي کرد. صلاحي هم برخاسته بود، و حالا ميان راهرو ايستاده بود و به ته راهرو نگاه ميکرد، به بچهها که چند تا چند تا به کلاس ميرفتند.
دو سال بود که همکار بودند، اما هنوز از صلاحي هيچ نميدانست. آدم منظمي بود. پنجاه سالي داشت، موهاي شقيقهاش خاکستري شده بود. سبيل داشت، سياه ميزد. رنگ به کار ميبرد، حتماً. دم به ساعت گره کراواتش را درست ميکرد. همين چيزها را ميدانست. ميرزا حسين صلاحي، دبير، متأهل. راعي سعي خودش را کرده بود، حتي يکي دو بار بعد از زنگ با او همپا شده بود، طوري که انگار به تصادف راهشان يکي است. اما صلاحي عجله داشت، هميشه. از دم در دبيرستان تا سر خيابان راهي نبود، اما ميشد، اگر صلاحي تن در ميداد، حرفي زد، حال و احوالي پرسيد، و بعد روزهاي ديگر ادامه داد. اما صلاحي حرفي نميزد، يا فقط ميگفت: «اي، خوبم. قربان شما. شما چطوريد؟»
راعي ميگفت: «به مرحمت شما.»
ميپرسيد: «مادر بچهها چطور، حالشان که الحمدالله خوب است؟»
راعي ميگفت: «من که عرض کردم خدمتتان، هنوز تأهل اختيار نکردهام، يعني پيش نيامده است.»
«بله، بله، فرموديد. اما راستي چطور؟ حالا، يعني غروب که شد، چکار ميکنيد؟ باز هم درس ميدهيد، شبانه؟ شايد هم ميرويد به يک دبيرستان ملي، که درس خصوصي ميدهيد. بد نيست. سر آدم گرم ميشود.»
راعي ميگفت: «نه، ميروم خانه. عصرها پياده ميروم، گاهي هم ...»
«سخت است، بله. گرفتارش بودهام. نميشود. خدا خودش رحم کند.»
دست ميداد و راه ميافتاد، عرض خيابان را طي ميکرد و آنطرف چهار راه منتظر تاکسي ميايستاد، ظهر يا عصر درست همانجا ميايستاد. هميشه هم همين حرفها بود و قبل از اينکه حرفشان کرک بيندازد دستي ميداد و ميرفت. يک بار هم که ميان دو زنگ راعي سيگار تعارفش کرد، گفت: «ميبينيد که من اشنو ميکشم. خانم خودش با تيغ همه را نصف ميکند. به اصطلاح جيره ميگيرم، خدا عمرش بدهد.»
با سر انگشت اشاره که بر گيرﮤ قاب سيگار فشار ميداد، درش باز ميشد. اشنوهاي نصف شده زير دو کش زرد رنگ و در دو صف کنار هم چيده شده بود. فقط يک جاي خالي بود، همان ميانه، انگار که يک دندان پيشين کسي افتاده باشد. راعي برنداشت، بيشتر براي آنکه جاي خاليش ميماند.
راعي مطمئن بود که بالاخره خواهد آمد. کلاس نداشت. ميدانست. صلاحي تا وسط راهرو که آمد باز ايستاد. اين بار به راهروي اينطرف نگاه ميکرد. راعي گفت: «منتظر کسي هستيد، جناب صلاحي؟»
صلاحي سر گرداند، با خستگي، مثل کسي که از خواب صبح بيدارش کرده باشند. گفت: «نه، منتظر کسي نبودم، همين طوري ايستاده بودم، نگاهشان ميکردم.»
تا به راعي برسد قاب سيگارش را در آورده بود. راعي کراوات مشکياش را ديد. صريح که نميشود پرسيد. گفت: «اجازه ميفرماييد تا سر خيابان در خدمتتان باشم، مزاحم که نيستم؟ اگر هم موافقت بفرماييد ميتوانيم برويم يک جايي. من يک جا ميشناسم، توي خيابان نادري است، دنج است، بخصوص پيش از ظهرها. بعد هم همان طرفها يک چيزي ميخوريم، ميشود هم لبي تر کرد.»
زيادي حرف زده بود، آن هم اينقدر طولاني با اينهمه حشو. خودش اگر ميخواست همينها را تصحيح کند حتماً دور ده بيست کلمه را خط سرخ ميکشيد. صلاحي ايستاد. داشت سيگارش را که بالاخره سر چوب سيگارش زده بود روشن ميکرد. انگار اول از پشت شيشههاي عينک نگاهش کرده بود، نيمنگاهي، و حالا فقط به شعلـﮥ کبريت نگاه ميکرد. راعي هم ايستاد. ميدانست که بالاخره به حرف خواهد افتاد. گور پدر آن پنجضلعي نامنظم و آن دست، طرح دستي که به سايهاي ميمانست. سه شب تمام به همين اميد به خانه رفته بود، در ايوان نشسته بود تا مگر همان دست را ببيند. صلاحي نگاهش ميکرد، گفت: «فکر ميکنيد فايدهاي هم داشته باشد؟»
نه، گريه نميکرد. خيره نگاهش ميکرد، حتي پلک نميزد. بادي داشت با موهاي صاف و خاکستري شقيقههاش بازي ميکرد.
«چي؟»
راه افتاد: «نميدانم، همين کارها، همين که برويم يک جايي يکي يک چاي ليمو بخوريم، يا قهوﮤ ترک و بعد هم ظهر لبي تر کنيم. ببينيد من هم مجرد بودم، عصر که ميشد، بخصوص اگر يکدفعه ميديدم دارد غروب ميشود، فکر ميکردم تا شب، تا نصف شب چه کار کنم. خوب، گاهي آدم ميخواند، رماني نيمهتمام دارد، ميرود خانه چاي دم ميکند، سيگاري زير لب ميگذارد، تکيه به بالشي ميدهد و نرم نرم ميخواند. خوب، بدک نيست. براي خودش عالمي دارد. اما بدبختي اين است که هر شب نميشود اين کار را کرد. آدم گاهي دلش ميخواهد بنشيند و با يکي در مورد کتابي که خوانده است حرف بزند، درست انگار دارد دورهاش ميکند. اما کو تا يکي اينطور و آنهمه اخت پيدا بشود؟ خواهيد گفت، پيدا ميشوند. بله، ميدانم. من هم داشتم، يکي دو تا. آنقدر با هم اخت بوديم که اگر يکي نميآمد، سر وقت به پاتوقمان نميرسيد،دلشوره ميگرفتيم. بعدش، خوب، معلوم است، يکي زن ميگيرد، يکي سفر ميرود، يکي ميرود مذهبي ميشود، يکي هم غيبش ميزند، خودکشي ميکند، دست آخر وقتي خوب زير و بالاي کار را ببيني، متوجه ميشوي که آدمها، بيشترشان، نميتوانند تا آخر خط تاب بياورند.»
راعي گفت: «چي را تاب بياورند؟»
باز ايستاد و نگاهي کرد، اين بار با چيني ميان دو ابرو: «که مثل شما باشند، نه، شما که نه، درست همان باشند که شما حرفش را ميزنيد.»
راعي گفت: «عذر ميخواهم، چرا به کنايه حرف ميزنيد؟ از شما ديگر انتظار نداشتم.»
صلاحي دستي تکان داد، انگار که مگسي گرد صورتش در پرواز باشد. شانه به شانه ميرفتند. همقد بودند. راعي ميفهميد به چه دارد اشاره ميکند. توي دفتر بخصوص پارسال يکي دو بار همکارها، مذهبيهاشان، به کنايه چيزهايي گفته بودند. راعي به روي خودش نياورده بود. اما از صلاحي انتظار نداشت، بخصوص وقتي شنيده بود از راعي دفاع کرده است.
صلاحي گفت: «خوب، بد طوري مطرح کردم، ميدانم. عذر ميخواهم. کمي عصبي هستم، اما باور کنيد تا صبح همهاش به فکر حرفهاي شما بودم. فکر ميکردم اگر شما جاي من بوديد، چه کار ميکرديد. ميدانيد، من خوب ميفهمم، در موقعيت شما چند سالي سر کردهام، بعد ديدم نميشود، حريف نيستم، نه که فکر کنيد حالا اعتقاد دارم، نه، اما سعي خودم را کردهام. خيلي هم سعي کردم تا همانطور زندگي کنم که ديگران با همان آدابشان، تمام اصول و فروعشان، اما در عين حال ميدانستم که همـﮥ آنها يک پشيز هم نميارزند، براي اينکه کافي است از اين بناي عظيم که قرنهاست هزاران هزار آدمهاي متفکر خشت خشتش را گذاشتهاند فقط يکي دو آجر بيرون بکشيم تا همهاش بريزد، اما من يکي ديدم نميتوانم، مردش نيستم و در تمام اين سالها، از وقتي ازدواج کردم، بيشتر هم به ترغيب زنم، سعي کردم قبول کنم. اول نماز خواندم، وضو را بهقاعده گرفتم، اعمال شبهاي ماه رمضان را همانطور که در زادالمعاد يا مفاتيح آمده است انجام دادم، هر وقت هم شک کردم به زنم نگاه کردم، همان که ميديدم او ايمان دارد برايم کافي بود، بعد کمکم، البته گاهي حالت وجدي هم بهسراغم ميآمد، همان صفاي ضميري را پيدا ميکردم که زنم ازش ميگفت، آنوقت افتادم به مطالعه، هر چه کتاب مذهبي به دستم رسيد خواندم، بخصوص قبل از اينکه خانم مريض بشود، براي او ميخواندم. کنار هم مينشستيم و من ميخواندم. خوابش که ميبرد خودم ادامه ميدادم. آخر کار يعني درست يک سال پيش ديدم نه، نميتوانم، دارم خودم را گول ميزنم. کاش نخوانده بودم. بعد هم همين ديشب ياد شما افتادم، همان تمثيلي که سر کلاستان طرداً للباب ميگوييد. من که همهاش را نشنيدهام، بعضي از آقايان همکارها تعريف کرده بودند، پارسال. آنها هم شنيده بودند از بچهها. انگار از خودشان هم چيزهايي به آن اضافه کرده بودند. من که گفتم: "گمان نکنم فلاني صوفي باشد يا ملامتي. شايد بچهها نفهميدهاند." حالا هم فکر ميکنم مقصود شما فقط ظاهر عبارات نبوده، بخصوص وقتي گفتهايد، اواسط سال تحصيلي گذشته: "حالا ديگر ماييم، درست همانطور که در قصـﮥ هبوط آدم آمده است بر اين خاک، اينجا. فقط تا همين جاي قصهشان را ميشود باور کرد. ميماند بقيه، آن آداب و آن ساختمان اعتقاديشان، آسمان هفت طبقهشان، و اينکه برتر از ملک قهر کون و فسادي نيست، خوب، همه چيزش به هم ريخته است، نه طاقي برايش مانده نه ايواني، يا اگر خيلي عزيزش بداريم يک ساختمان قديمي است، در خور موزهها. هيچکس، امروز ديگر، توي يک اثر باستاني زندگي نميکند." خوب، همينها را گفتهايد. درست عرض نميکنم؟»
راعي گفت: «حدوداً.»
صلاحي گفت: «اما حالا به من يکي بفرماييد جاي آن آداب، مثلاً آداب تخليه چي ميگذاريد؟ ميدانيد، وقتي يکي صبح سحر از خواب بلند ميشود و با آداب تمام، و به ترتيبي که در توضيحالمسائلها آمده است وضو ميگيرد، ديگر يکي نيست، اگر بخواهد به تنهايي همـﮥ مسلمانان است که هر روز صبح از خواب برميخيزند تا پيش از طلوع فجر دو گانهاي بگزارند و اگر بدين حد سر فرود نياورد همـﮥ هستي است، حتي همان خروس سپيدي که در عرش خداوندي تسبيح او ميگويد و همـﮥ خروسان زميني که به تبعيت او بانگ نماز برميدارند انگار او را، تنها او را صدا ميزنند.»
راعي گفت: «تقصير من يکي نيست، باور کنيد. اگر ميشد زمين دوباره مسطح بشود تا خورشيد براي همـﮥ اهالي هفت جزيره يک بار فقط طلوع کند، خوب، من هم مثل همه صبح سحر بلند ميشدم تا همه باشم يا با همه. ببينيد، اول جواني در دهي معلم بودم، وسط کوهها. ده درست انگار ته يک قيف بود، طلوع و غروب خورشيدش يکي دو ساعت با همـﮥ جاهايي که در همان طول جغرافيايي واقع شده بودند فرق داشت. يک روز که داشتم مطابق ساعتم نماز عصر را ميخواندم، يکي از اهالي گفت: "چي، حالا، آقاي مدير؟ يک ساعت است که آفتاب غروب کرده." همان وقت فهميدم ديگر نميشود. چه بخواهم چه نخواهم تنها شدهام، بعد ديدم من تمام اين بيست و چند سال نه رو به کعبه که رو به آسمان، رو به افق نماز خواندهام، يعني اگر مقصود بعد مسافت نباشد در عين حال ميتوانستهام پشت به کعبه نماز بخوانم. براي اينکه از اين طرف هم ميشود به آن رسيد. خوب همان وقت بود که رفتم به کوه، درست به سر قله که رسيدم نشستم و به سيري دل گريه کردم. وقتي خواستم برگردم چند تا سنگ روي هم چيدم، درست همان جايي که فهميده بودم که گله براي هميشه در بياباني بيانتها پراکنده شده است.»
صلاحي گفت: «نه، روي سخن من با شما نيست، مقصودم بچههاست، ميخواهم بگويم اگر کاريشان نداشته باشيم، در همين ادب و آداب بزرگ ميشوند، يا به همان سياقي که همه هستند، استثناها به کنار، اما اگر بخواهيم همه را از اين مجموعه جدا کنيم، ميدانيد چه ميشود؟ وقتي به سن و سال من و شما رسيدند ميبينند باختهاند، ميبينند نميتوانند. بعد هم يا ميروند و براي خودشان دستاويزهايي ميتراشند، نميدانم الکلي ميشوند، به قمار پناه ميبرند، يا دنبال مال و منال ميافتند طوري که ديگر شمر هم جلودارشان نميشود. خوب، خواهيد گفت، همين است که هست. اما من از اين که آدمها را تا نيمـﮥ راه ببريم و رهايشان کنيم ميترسم. شما داريد همين کار را ميکنيد، براي اينکه خودتان هم نميدانيد، مثلاً آمدهايد از چاي خوردنتان آنهم رأس ساعت چهار يا پنج عصر در فلان کافه و نميدانم هزار هزار عادات جزئي توضيحالمسائلي ساختهايد، شما هم هفت آسمان خودتان را داريد، نمازي خاص خودتان، و حتي آدابي براي تخليه. مسأله اصلاً اين نيست که کدام يکي بهتر است، بلکه حرف من اين است: از کجا مطمئنيد که بهشت و دوزخ شما واقعيتر از مال اينها، مثلاً بهشت خانم بنده است؟»
روبهرويش ايستاده بود، و انگشت اشارهاش را به نشان خشم يا محکوم کردن او تکان تکان ميداد. راعي نميفهميد، گيج شده بود. گفت: «جناب آقاي صلاحي، باور کنيد ...»
«نه، نميخواهد دفاع کنيد. ميدانم، همـﮥ جوابهاتان را از حفظم. ديشب تا صبح چند بار همه را از سر تا ته دوره کردم، يک سال است گرفتارشان هستم.»
و راه افتاد. داشت ميرفت تا باز از عرض خيابان بگذرد و بعد آن طرف چهارراه منتظر تاکسي بايستد. ناگهان برگشت، گفت: «پس چرا تشريف نميآوريد؟»
«کجا؟»
«نميدانم. اما انگار خودتان پيشنهاد کرديد، گفتيد برويم چاي بخوريم و بعد هم لبي تر کنيم؟ خوب من امروز حداقل در اختيارتان هستم.»
راعي که رسيد، پرسيد: «راستي درس نداشته باشيد، تا ظهر؟ يا مثلاً عصر؟»
راعي گفت: «عصر چرا، اما مهم نيست.»
ساعت ده و نيم هم داشت، اما نميرفت هم نرفته بود. هنوز کلاسها منظم نشده بود. صلاحي گفت: «کاش من داشتم. سر آدم را گرم ميکند.»
وقتي شانه به شانه از عرض خيابان گذشتند، صلاحي گفت: «خيلي پر حرفي کردم، شايد از موقعيتم سوء استفاده کردم. کسي چه ميداند. روح آدمي هزار لايه دارد. اما راستش، از خودم ميترسم، بيشتر البته از اينکه تنها باشم، آنهم توي خانه. با اين حالت آشنا هستم، يا آدم سعي ميکند گناه را به گردن اين و آن بيندازد و بالاخره از ديگران متنفر بشود تا بتواند زير اين لايـﮥ تنفر از غير خودش را بپوشاند. و يا که ميپيچد به پر و پاي خودش تا جايي که ديگر هيچ گريزگاهي براي خودش نماند. آنوقت ديگر خدا ميداند. ميدانيد يک بار وقتي تازه با خانم آشنا شده بودم حرفمان که شد رفتم خانه، در را روي خودم بستم، درست مثل کژدمي که به خودش نيش ميزند شروع کردم به يک به دو کردن با خودم، بعد هم نميدانم چطور شد که يکدفعه ديدم کاردي دستم است و ميخواهم پوست صورتم را بکنم. چرا؟ يادم نيست. يکدفعه ديدم روبهروي آينه نشستهام و کارد دستم است، و درست انگار کس ديگري باشم با دست چپ کارد را از دست راستم گرفتم. همان وقت فهميدم که واقعاً دوستش دارم. آمدم بيرون يک دسته گل گرفتم و گمانم يک گل سفيد و پاي پياده تا خانهشان رفتم. اول چنين خيالي نداشتم، فقط بهواسطـﮥ ترس از خودم بود که زدم بيرون، آدم نميداند که چه کارها که از دست او ساخته نيست. حالا البته وضعم اين طورها نيست، اما براي پيشگيري هم شده تلفن کردم به والدﮤ خانم، به خويشاوندان دور و نزديک هم خبر دادهاند، امروز و فردا ميرسند.»
راعي گفت: «اگر ميخواستيد برويم نادري، بهتر بود همانجا سوار ميشديم.»
صلاحي گفت: «نه، ميرويم خانـﮥ من، کسي نيست. دنج است. يک چيزي پيدا ميشود با هم ميخوريم. عرق هم خواستيد همان سر خيابان پيدا ميشود.»
سوار تاکسي که شدند، گفت: «پنهان از خانم گاهي لبي تر ميکردم، فکر هم ميکردم نميفهمد. اما حالا ميدانم، مطمئنم که به روي خودش نميآورده است.»
راعي گفت: «مسافرت که تشريف ندارند؟»
«من که عرض کردم ديروز خاکش کردم.»
يکه نخورد. حدس زده بود اما نميخواست، گفت: «عذر ميخواهم، نميدانستم.»
«آنها هم نميدانستند. ديديد که؟ تازه به کسي چه؟ اين يک امر خصوصي است، شخصي. مگر شده که آدم برود و جريان شب زفافش را براي کسي تعريف کند؟ شايد هم بکنند، اينروزها. اما براي بعضيها، بعضي چيزها تنها مربوط به خودشان است، براي همين گفتم مشکل است، نميشود تاب آورد، بخصوص براي امثال شما که بايد با همه چيز به تنهايي، آنهم بيهيچ ادب و آداب قبلي روبهرو بشويد. مشکل است. من که نتوانستم.»
ديگر حرفي نزدند، گر چه راعي نميخواست به همين جا خاتمه پيدا کند، اما نميدانست صلاحي از او چه چيزهايي ميداند، يا قبلاً بخصوص ديشب چه فکرهايي کرده. تازه مشکل اصلي اين بود که صلاحي فقط ميرزا حسين صلاحي بود که مصيبتديده بود و نه عرف و عادات يا ادب و آدابي که در سنت آمده بود، و اينکه شکل رابطـﮥ اکنون و اينجاشان ايجاب ميکرد که راعي کوتاه بيايد. حتي توي کوچه هم حرفي نزد. دست چپ را توي جيبش کرد. بايست ميانداختش. پايان را، اگر همين باشد، که بود، چه سود؟ نه. و تا برسند تمام راه با سرانگشتان اضلاع مضرس پنجضلعي را لمس ميکرد.
در قديمي بود، چوبي با گلميخ و دو کوبـﮥ سنگين قرينـﮥ هم بر دو لتـﮥ در. آقاي صلاحي کوبه را زد، دوبار. پا به پا ميماليد. بعد برگشت راعي را نگاه کرد، با تعجب. آنوقت با عجله دست توي جيب کرد، کليد بزرگي درآورد و کلون را به کنار زد. حياط کوچک بود. سايـﮥ آلاچيق مو در آب حوض ميلرزيد. روبهرو، چسبيده به اتاق آن طرف ايوان، پشت پردهاي سيمي، کبوتري سفيد از کاسهاي لعابي آب ميخورد. کاسه لبشکسته بود و کاشي. کبوتري سياه و سفيد داشت از بشقابي مسي دانه ميچيد. صلاحي گفت: «بفرماييد تو. عرض کردم کسي نيست.»
روي ايوان ايستاده بود و تو جيبش دنبال چيزي ميگشت. قفلي در ريزﮤ در بود. راعي گفت: «پس اقلاً اجازه بفرماييد من بروم يک چيزي بگيرم.»
«شما چرا؟ خواهش ميکنم بفرماييد.»
در را باز کرد. دور تا دور اتاق چند صندلي راحتي و دستهدار بود. روي همهشان پارچه انداخته شده بود، سفيد، گوشههاشان گلدوزي شده بود. يک عسلي وسط اتاق بود و يک وردستي. صلاحي روکش دو صندلي را برداشت، اشاره کرد: «شما بفرماييد. من همين حالا خدمت ميرسم. از سر کوچه چيزي ميگيرم، با هم ميخوريم. توي يخچال هم چيزهايي هست، ماست و خياري فکر ميکنم. مال ديشب است.»
آقاي راعي نشست، پشت به در. دست چپ هنوز توي جيبش بود. صلاحي گفت: «روي طاقچه چند تا آلبوم هست، خانوادگي است اما اشکالي ندارد، ميتوانيد ببينيد. تا برگردم سرگرمتان ميکند.»
روي طاقچه دو چراغ آويزي هم بود و در وسط يک گلدان بلورتراش سفيد با نقشي از مجلس شکار. ساعت طرف راست طاقچه بود. آلبومها به ديوار بالاي بخاري تکيه داده شده بود. يکي کوچک بود و به قطع رقعي با طرح مينياتوري زني قرابه بر دوش، گيسوان افشان و يکي دو طره و مرغوله بر پيشاني و گونهها، دامن بلند و چرخان بود. جليقهاش کوچک بود و جلو سينهاش دکمه ميخورد. چند عکس از آلبوم به زمين ريخت. آقاي صلاحي نبود، رفته بود. راعي عکسها را جمع کرد، دسته کرد. بچهاي عروسک به دست روي يک صندلي نشسته بود. دستي شانـﮥ راست بچه را گرفته بود. پستانکي به پيشبند سنجاق شده بود، ميخنديد. حاشيـﮥ عکس چند جا شکستگي داشت، و اينجا و آنجا لکههايي بود. گوشـﮥ عکس نوشته شده بود 1312. عکس بعد يک عکس خانوادگي بود، در دو صف، زنها جلو و مردها در صف عقب. گردنهاشان را راست گرفته بودند. دو پسر بچه جلو همه ايستاده بودند، دو طرف زني. دامنش را گرفته بودند. دختر بچهاي در آغوش يکي از مردها بود، طرف راست عکس. موهاش بافته بود. بقيۀ عکسها چيزي نبود. گاهي دختري بود با يک گلدان يا با عروسکي، همقد عروسک؛ و يا نشسته در دامن زني لچک به سر. زن قليان ميکشيد.
آقاي راعي آلبوم را باز کرد، ورق زد، تند و سر بههوا. دختر کيف به دست سرش را به راست، نه، به چپ خم کرده بود. با يک بافـﮥ مويش بازي ميکرد. روي يک صفحـﮥ آلبوم، وسط آن، فقط يک عکس بود، سه در چهار، لچک به سر. عکس همان دختر بود. کنار عکس مهر خورده بود. فقط «دبستان ملي»اش خوانا بود. زن با پيراهن تور سفيد، نيمتاجي بر سر، دسته گل به دست کنار مردي جوان با سبيل پرپشت ... آقاي صلاحي بود، حتماً. عينک نداشت. لبخند به لب ايستاده بود. دستش را بر شانـﮥ زن گذاشته بود. باز هم صلاحي بود. عينک داشت. چادر نماز زن به تنش چسبيده بود. پتـﮥ چادر را به دندان گرفته بود. تا زانو توي آب بودند. لچک نداشت. موهاش بلند بود. پشت سرش ريخته بود. فرق باز کرده بود. پشت پايشان موج ميشکست. زن بافتني به دست پشت گلها نشسته بود. آقاي صلاحي عينک به دست... کنار تخت. ملافـﮥ سفيدي تا چانـﮥ زن را پوشانده بود. لچکش سياه بود. زير گلويش گره زده بود. چند دستهگل. آقاي صلاحي بود. پرستار تبگير به دست ميخنديد، به عکاس، به صلاحي حتماً. و باز زن بود که نشسته بود، يا خوابيده بود روي تخت با چشمهاي بسته. خواب بود. و ديگر زن نبود. آقاي صلاحي هم نبود. بستهاي دراز بود با روپوشي، چادر نمازي. چادر نماز سياه بود با خالهاي سفيد، گلهاي سفيدي که از دور خال ميزد. غروب چهارشنبه شانزدهم مهر ماه يکهزار و سيصد و چهل و هشت به قلم شکسته، و در گوشـﮥ عکس نوشته شده بود. عکسهاي ديگري هم بود، دستهکرده لاي آلبوم، و توي يک پاکت. يک بسته هم گوشـﮥ عکس بود.
راعي باز شروع کرد، از همان بچه که پستانکي به سينهبندش سنجاق شده بود. عروسک به دست راستش بود. پيراهنش آستين کوتاه بود، با لبـﮥ تور چيندار. دستهايش چاق بود. در انگشت اشارﮤ دستي که بچه را گرفته بود انگشتر عقيق بود. طرح صورت بچه زيبا بود. شيرين ميزد. چشمهايش را بست. نه، نميتوانست به يادش بياورد همانگونه که در عکس بود، و همـﮥ آن شيريني که آدم ميتوانست به چشم ببيند نه در چشمها بود يا مثلاً در انحناي ظريف چانـﮥ کوچک و يا در چال چانه، بلکه در همـﮥ اينها بود، در مجموعـﮥ خطوطي که گرچه به هر چيز شکل قطعيش را ميداد، مثلاً به شکل لبها و در خطي که گونهها را برجسته مينمود، اما در رابطه با نرمش منحنيگونـﮥ خطوط بقيـﮥ اعضاي صورت يا بياعتباري سايهروشن طرههايي که بر پيشاني افتاده بود چيزي ناشناخته، معلق ميان اين و آن بود که با چشم بستن در ذهن آدم نميماند، طعمي شورمزه داشت که در آخر به شيريني ميزد. حلقه در گوش داشت، مسي حتماً. موهاش کوتاه بود و شانه کرده.
«اين را ديگر چرا نگه داشته است؟»
1312. خط صلاحي بود. چرا آدم فکر ميکند تنها اگر به دل سير گريه کند ميتواند طعم شورمزهاي را که به شيريني ميزند فراموش کند؟ عکس خانوادگي حتماً عکس خانوادﮤ زن بوده. طرح صورت دختر هنوز همان شيريني را داشت. دو پسر بچه دو قلو ميزدند، هنوز، شورت به پا، بندي، سرها شانه کرده. در طرف چپ سر فرق باز کرده بودند. موهاشان صاف بود. نه، از عکس نميشد گفت که با دختر نسبتي دارند. هفت و هشت سالي داشتند. دامن زن بلند بود و آستينهاش چيندار، لچک به سر داشت. لبخند ميزد. آقاي صلاحي بر آستانـﮥ در، در چهارچوب، ايستاده بود، عينک به چشم، بستهاي بر يک دست، پيچيده در لفاف روزنامه، و پاکتي به دست چپ. ايستاده بود، همچنان. بي هيچ صدايي آمده بود، لبخند نميزد. گفت: «دير که نکردم؟»
راعي يکهاي خورد. عکسها را لاي آلبوم گذاشت. صلاحي داشت بسته را روي طاقچه ميگذاشت. يک نيمي از پاکت بيرون کشيد. درش را باز ميکرد. راعي گفت: «تسليت عرض ميکنم.»
«پس بالاخره قبول کرديد. خوب، همه همينطورها هستند. سالها پيش وقتي يکي از دوستان، يکي از همان همپالکيها، خودکشي کرد، تا مدتها باورم نميشد. سر هفته رفته بودم سر قبرش. آدم که باورش نميشود. نشانت ميدهند که اينجاست. يعني مثلاً زير اين خاک، زير اين سنگ قبر، يا بگيريم زير اين تودﮤ گل. تا يکي دو ماه هر وقت توي خيابان ميرفتم فکر ميکردم آنجاست، همان که شق و رق دارد ميرود، کتابي در دست، با موهاي شانهکرده. تا بالاخره يک روز تک رفتم سر قبرش، يکي دو ساعت همانجا نشستم و به سنگ قبرش خيره شدم. وقتي به هقهق افتادم فهميدم ديگر تمام است، من هم بالاخره به خاکش سپردم، آنوقت انگار از سر نو خودکشي کرده و جنازهاش روي دست من مانده باشد با مشت چند بار به سنگ قبر زدم، حتي لعنتش کردم.»
«پس اين عکسها را براي همين جمع و جور کردهايد؟»
«دقيقاً که نه، اما، خوب، وقتي همه را از اينجا و آنجا پيدا کردم، به رديف دستهشان کردم، ديدم که بله، تمام است، اما اين بار يکدفعه و براي هميشه تمامشدني نيست. ببينيد، همکارها تقصير نداشتند، همينطوري تسليت ميگفتند. توي راه فکر ميکردم حق داشتند، از کراواتم، يا شايد از صورتم و نميدانم دستهام فهميده بودند که يکي مرده است. من هم همين احساس را داشتم، يکي مرده است. کي؟ ظاهراً يکي که با من نسبتي داشته، براي همين هم من يکي کراوات مشکي زدهام. وقتي هم تسليت گفتند نفهميدم مقصودشان خانم است. در ادامـﮥ صحبت وقتي حرف سومش پيش آمد يکدفعه متوجه شدم که خانم مرده است. بعد باز يادم رفت. باور کنيد توي راه که ميآمديم، حتي توي کوچه، يادم نبود. ديديد که در زدم، همانطور که معمول هر روزم بود، گر چه خانم يک ماهي بود که بيمارستان خوابيده بود. اين يک ماهه اين طور نبودم. وقتي به خانه ميآمدم ميدانستم که نيستش، که آنجا توي تختش خوابيده است. اما حالا تنها وقتي متوجه حضور شما شدم فهميدم کسي نيست که در را باز کند.»
نيمي را روي عسلي گذاشت و بيرون رفت. با يک سيني برگشت. يک کاسـﮥ ماست تويش بود و دو قاشق و دو استکان شستي. آقاي راعي آلبوم را روي بقيه گذاشت، روي وردستي.
صلاحي صندلي را جلو کشيد و روبهروي راعي پشت عسلي نشست. توي بسته کباب بود. صلاحي استکانها را پر کرد. راعي خورد، نگفت بهسلامتي. نگاه نميکرد. آقاي صلاحي باز براي خودش ريخت و خورد. بعد هم براي آقاي راعي و هم براي خودش ريخت و خورد.
يک پر کباب را بايد لاي يک تکه نان گذاشت، يک تربچه اينطرف کباب و چند برگ ريحان آنطرف. اول دندانهاي پيشين تکه نان و گوشت بره را تکهتکه ميکنند. زبان لقمه را ميچرخاند. بعد ديگر نوبت دندانهاي آسيا است تا همه را نرم کند و وقتي بزاق دهان و چرخشهاي زبان و عضلات دهان از گلولـﮥ نان و گوشت و سبزي و تربچه خميرگونهاي ساخت لقمه را ميشود فرو برد تا از لولـﮥ مري پايين برود و به معده برسد. عرق تلخ بود، هميشه تلخ. آقاي صلاحي روي نان و کباب و روي سبزي و کاسـﮥ ماست خم شده بود. دستهايش نميلرزيد. استکانها را پر ميکرد، لبالب. حتي يک قطره از استکان سر نميرفت. يک نفس ميخورد، و بعد هم يک قاشق ماست رويش ميخورد. با عرق هيچ چيز بهتر از يک قاشق ماست و خيار نيست، بخصوص که گرد ريحان يا پونـﮥ خشک کرده رويش پاشيده باشند. باز يک تکه نان بر ميداشت. يک پر کباب رويش ميگذاشت، پيازچهاي طرف چپ و قرينهاش دو پر پونه. پونه بوي خوبي دارد، برگهاي پونه را يکي يکي ميکند و کنار پر کبابش ميگذاشت. آقاي راعي به دستهاي آقاي صلاحي نگاه ميکرد. وقتي آن دو دست استخواني با آن انگشتهاي کشيده ـ گچي نبودند ـ تکه ناني را پاره ميکرد، آقاي راعي پيازچهاي برميداشت يا يک تربچـﮥ نقلي. و بعد که دو انگشت شست و اشارﮤ آقاي صلاحي ساقـﮥ پونهاي را برميداشت، آقاي راعي نان را پاره ميکرد و پر کباب را لايش ميگذاشت. آقاي صلاحي داشت ميجويد. آقاي صلاحي استکان خودش را پر ميکرد. راعي عرق را مزهمزه ميکرد. ديگر تلخ نبود.
آن قامت کشيده با آن چادر نماز سياه با خالهاي سفيد اگر بود، حتماً ميايستاد کنار پاشنـﮥ در، چادرنماز به سر، فقط دو چشم سياهش پيدا بود. صلاحي حتماً نميتوانسته جلو او بخورد. به احترام زن نميخورده. خودش گفت. سيگار بعد از عرق ميچسبد. با دو چشم فروافتاده و يک دهان و دو دست صلاحي هنوز ميخورد. انگشتهاي دست راستش چرب شده بود. وقتي نيمي را روي پيشدستي ميگذاشت هيچ صدايي برنميخاست. آقاي راعي دستش ميلرزيد. ته استکان را روي يک پر سبزي، يک پر تربچه که بگذاري صدا نميکند. قاشق به لبـﮥ کاسـﮥ ماست اگر نميخورد بهتر بود. سعي ميکرد نخورد. اما دندانها، هر چه هم آدم دقت کند، باز صدا ميدهند. صداي جويدن را نميشود کاريش کرد، حتي صداي نقس زدنها را. دندانهاي آقاي صلاحي هم صدا ميکرد. تا کي بايد خورد؟ تکهاي نان و يک پر کباب. همان طعم شورمزه اين بار به تلخي ميزد. از عرق نبود. مشت زده بود روي سنگ قبر و گفته بود: «لعنت بر تو!» تيکتيک ساعت به جويدن ميمانست. روي طاقچه بود، گوشـﮥ راست طاقچه. زن دسته گل به دست کنار صلاحي ايستاده بود. گل سينهاش برق ميزد. يک پروانه بود، گشودهبال و رنگين. روي پستان چپ سنجاق شده بود. نعناع هم بد چيزي نيست.
صلاحي گفت: «نميبايست ميآمدم مدرسه. ميدانستم که نبايد بيايم، اما نتوانستم.»
راعي گفت: «چي فرموديد؟»
صلاحي گفت: «بعضي چيزها مربوط به خود آدم است، نبايد ديگران را هم دخالت داد، مثل همين مدرسه آمدن من. تازه رفتم که رفتم، اما ديگر چرا برايشان نقاشي کردم، آنهم براي بچهها؟ آنها که گناهي نداشتند. براي همين با شما گستاخي کردم، در حقيقت از دست خودم عصباني بودم.»
دست کشيده بودند. هنوز بود. دو سيخ کوبيده. به سيخ گوجه هيچکدام دست نزده بودند. خوشرنگ ميزدند، بخصوص در کنار سبزي. اما نميشد. حتي اگر بخواهي يکيشان را درسته برداري و در دهان بگذاري باز چيزيش چکه ميکند. صلاحي سر به زير داشت. استکان عرق را با دو انگشت شست و اشارهاش گرفته بود. راعي تکه نان و پر کباب را با دندانهاي پيشين بريده بود. پيازچه تند بود. دندانهاي آسيا لقمه را نرم کرده بودند و حالا به کمک بزاق دهان و همـﮥ دندانهايي که برايش مانده بود، انياب و ثنايا و آسيا خمير گونهاي در دهان داشت که ميان زبان و سق ميچرخيد اما فرو نميرفت. باز جويد، از سر نو.
«بچهها که نشستند، ديدم بر خلاف هر روز ساکتند. ميدانستم که بايست بويي برده باشند. من هم ناچار، شايد به سائقـﮥ غريزه يا عادت خواستم تخته را پاک کنم، پاک پاک بود. خوب، چه کار ميتوانستم بکنم؟ يک تکه گچ رنگي، آبي، برداشتم. فکر کردم بهتر است يک چيزي بکشم. از بالها شروع کردم، اول هر دو بال و بعد هم سر و دمش را کشيدم. ميدانستم که دم و سر به نسبت بالها که آنقدر کشيده بودند کوچکند. اما نخواستم از سر نو بکشم. ديگر هر چه ميبايست ميشد شده بود. بهتر از آنهم نميتوانستم بکشم. اگر بچهها، مطابق معمول روزهاي ديگر حرف ميزدند، يا شلوغ ميکردند اين کار را ميکردم. آنقدر ساکت بودند که آدم فکر ميکرد هيچکس پشت سرش نيست. اما من بيشتر از هر وقتي حضورشان را حس ميکردم. پا و پنجهها را دست آخر کشيدم، پنجهها را بخصوص خيلي ظريف کشيدم. وقتي برگشتم ديدم يکي ته کلاس ايستاده. نگاهش نکردم. انگار از اول ساعت تا آن وقت همانطور ايستاده بود. گفت: "جناب آقاي صلاحي من از طرف دانشآموزان کلاس چهارم ب ..." يکي دو جملهاي گفت، بعد هم گفت: "مرگ خانم محترمهتان را تسليت عرض ميکنم." آخرش هم بقاي عمر مرا از درگاه خداوندي مسئلت نمود. اولش سعي کرده بود شمرده حرف بزند ولي جملـﮥ آخرش بالاخره بغضآلود شد. من بيشتر از اينکه ديدم فهميدهاند تعجب کردم. هيچکس نميدانست. من به کسي نگفته بودم. وقتي مرد فقط من بالاي سرش بودم، بعد هم يکراست آمدم خانه، پياده. گفتم: "از همدرديتان متشکرم. حالا لطفاً بفرماييد بنشينيد نقاشيتان را بکنيد."»
عرق را خورد. راعي لقمه را فرو برده بود. نفهميد کي. به مري و بعد به معده.
«آن پسر که نشست همـﮥ بچهها خم شدند روي دفترهاشان. ساکت بودند. گاهي به تخته نگاه ميکردند و بعد ميکشيدند. حتي صداي نوک مدادشان را ميشنيدم. من هم اطراف کلاس قدم ميزدم و به خطهايي که ميکشيدند نگاه ميکردم. همهشان از بالها شروع کرده بودند. به دو سه نفر کمک کردم. دستم نميلرزيد. گمانم يادم رفته بود، براي مدتي. براي همين هم آمده بودم به دبيرستان. اما وقتي انحناي بالي را ميکشيدم و ميديدم کسي به دستم نگاه نميکند، و يا يکي دو تا از نيمکتهاي عقبتر نميآيند تا سرک بکشند دلشورهام شروع ميشد. صبح زود رفته بودم بيمارستان تا يک بار ديگر ببينمش. عکسش را، آن آخري را، همان شبي ظاهر کرده بودم، اما وقتي همـﮥ عکسهاش را پيدا کردم ديدم هنوز يک چيزي کم دارم. گفتند بردندش سردخانه، بايد برويد از آنجا تحويل بگيريد. بالها را که کشيدند سر و دم را شروع کردند. من همينطور اطراف کلاس قدم ميزدم و گاهي توي يکي دو نقاشي دستي ميبردم. وقتي باز شروع کردم به قدم زدن يکدفعه ديدم نقاشي يکي از بچهها درست شکل تابوت شده است. بالهاي کبوترش آنقدر کشيدگي داشت که بيشتر تابوت ميزد تا کبوتر، از بس بد کشيده بود. گفتم: "اين چيه کشيدهاي؟" داد زده بودم، وقتي هم خواستم کبوتر را تماماً پاک کنم کاغذ پاره شد. من هم آن کاغذ را کندم. گفتم: "دوباره بکش، درست نگاه کن و بکش." حتي خودم گرفتم و بالها را تماماً برايش کشيدم. گفتم: "حالا درست نگاه کن، اندازهها را بخصوص در نظر بگير." بعد هم برايش توضيح دادم که چطور ميتواند از همانجا که نشسته است سر را نسبت به بالها اندازه بگيرد. اما وقتي رفتم سراغ نقاشي يکي ديگر ديدم مال او هم همانطورهاست. نقاشي همه همان عيب را داشت. بالها کشيده بود و افقي در امتداد هم و سر و دم کوچک و پنجهها ظريف و مينياتوري. جرئت نکردم به تخته نگاه کنم. فهميدم تقصير خودم بوده. مطمئن بودم. خوب، نشستم کنار يکي دو تا و بالهاشان را درست کردم، حتي چند نقاشي را تماماً خودم کشيدم.»
خردهنانها را جمع ميکرد از روي قالي و گوشـﮥ سيني ميريخت. سيني را برداشت. روي عسلي فقط دو استکان باقي مانده بود و همان نيمي. خالي بود. از جايي ساعتي دو ضربه زد. به ديوار بالاي بخاري يک عکس بود. کشيدهقامت بود با کلاه پوستي و قباي بلند. عصا به دست کنار يک صندلي قديمي ايستاده بود. دست چپش روي لبـﮥ پشتي صندلي بود. آقاي صلاحي يک نيمي ديگر گذاشت روي عسلي و نشست.
راعي گفت: «شما ...؟»
چه ميبايست ميگفت؟ آقاي صلاحي داشت با چاقوي دسته شاخياش سر نيمي را باز ميکرد. سر به زير داشت. موهاش به دقت شانه شده بود. فرق سرش طرف چپ بود. عينک روي بينياش لغزيده بود. چشمها چي؟ گوشـﮥ چشمها؟ چرا گريه نميکرد؟ اگر ميکرد شانههاش حتماً تکان ميخورد. راعي ميبايست حرفي ميزد، هر چند ده سال کوچکتر بود، و مثلاً تأهل اختيار نکرده بود. بايست چيزي ميگفت، نه به رسم ادب، به صرف آنکه در سنت آمده است که مستحب است صاحبان عزا را سر سلامتي دهند ولي اگر مدتي گذشته است که بهواسطـﮥ سر سلامتي دادن مصيبت يادشان ميآيد، ترک آن بهتر است و نيز مستحب است تا سه روز براي اهل خانـﮥ ميت غذا بفرستند و غذا خوردن نزد آنان و در منزلشان مکروه است، بلکه بيشتر براي آنکه اينجا بود، نشسته روبهروي او، و چيزي هر چند نامرئي، گيرم همين آداب خوردن يا آداب سر سلامتي دادني که هم اکنون در کار انجام آن بود، از استکان اول تا هم اکنون، او را با صلاحي پيوند ميداد. شايد هم بهتر بود دست روي شانـﮥ صلاحي ميگذاشت، فقط کف دست را، اگر هم ناگهان شانههاي صلاحي زير دست او ميلرزيد، لرزيده بود. ميشد دستش را آنقدر آنجا نگاه دارد تا شانهها ساکن شود.
صلاحي هر دو استکان را پر کرد. استکانش را ميان دو انگشت شست و اشاره رو به راعي نگاه داشت. هر دو چشمش خشک بود. گفت: «راستي شما چه ميگوييد، وقتي عرق ميخوريد؟»
راعي استکانش را برداشت به استکان صلاحي زد، گفت: «بهسلامتي!»
«پس معمولتان بهسلامتي است. ميدانيد بيست سالي است با کسي عرق نخوردهام، با هيچکس. بهسلامتي!»
راعي با تعجب نگاهش کرد. صلاحي به استکانش نگاه ميکرد، به رنگ بيرنگ عرق شايد، يا به انحناي کمر استکان. وقتي خورد، راعي گفت: «از خانم هم چيزي کشيدهايد، تابلويي، طرحي؟»
«نه، نشد. پيش نيامد. البته ميدانست که زن بايد اطاعت امر شوهر کند و مثلاً بيرخصت او نميتواند روزﮤ سنت بگيرد، اما مشکل اصلي مسألـﮥ مدل شدنش بود، يعني آنطور که من ميخواستم. خوب، در حرمت کشيدن تصوير و نگاه کردن به تن عريان هم حديثها هست. همين چيزها سبب شد که صرفنظر کنم. اما گاهي دستش را يا مثلاً نيمرخش را کشيدهام. در ثاني من که نقاش نيستم و گر نه اگر ميتوانستم ميشد.»
بلند شد، از ميان صندليها گذشت، پرده را عقب زد و تو رفت، اتاقي ديگر بود، شايد هم صندوقخانهاي. گاهي به يک صندلي کهنه يا به ميزي ميشود تکيه داد و به سيري دل گريه کرد. بعضيها اين طورند. راعي هم نميتوانست، ديگر نميتوانست جلو کسي حتي اگر با او همپياله شده بود گريه کند. خوب، پيش آمده بود يکي دو بار. حالا يادش نبود کي و کجا. پرده قلمکار بود، پر از نقشهاي اسليمي و بته جقه. راعي سيگاري روشن کرد. هر دو استکان را پر کرد. وقتي چند استکان ميخورد ديگر ميتوانست عرق را مزهمزه کند.
«به اينها نگاه کنيد، سرتان را گرم ميکند.»
چند بسته کاغذ لولهپيچ شده را روي آلبومها گذاشت. يکي هنوز دستش بود. داشت با دندان گره نخ دور آن را باز ميکرد. راعي گفت: «شما زحمت نکشيد، خودم ميتوانم باز کنم.»
بسته را گرفت. آقاي صلاحي باز رفت و پرده باز تکان خورد. سايـﮥ يک شاخـﮥ مو در آب حوض. آبرنگ بود. طرح سياهقلم کلاغي بر لبـﮥ حوض. تصوير رنگ و روغن کبوتري که از کاسـﮥ لعابي آب ميخورد. کبوتري لب هرﮤ پشتبام. دستي که دانه ميپاشيد. سياهقلم بود، بيهيچ سايهاي. نقش کبوتر کامل شده بود. دست زنانه بود. انگشتها کشيده بود و ظريف و مچ دست را سرآستين دکمهداري پوشانده. گربـﮥ قوز کرده هم سياهقلم بود. نيمرخ زن. موها را نکشيده بود. زن آقاي صلاحي بود. گوش و گوشوارهاي. گوشواره را رنگ زده بود و گوش همچنان طرح مانده بود. بستـﮥ دوم را باز کرد. طرح دو دست. انگشتهاي کشيده و ظريف گرد تنـﮥ گلداني حلقه شده بود. همان گلدان که روي بخاري بود، با رنگ آبي. انگشتها نيمي از مجلس شکار را ميپوشاند. متن مجلس شکار به رنگ زرد طلايي بود. رنگ آبي گلدان بيشتر به رنگ آبي مينياتورها بود تا رنگ آبي سير گلدان روي طاقچه. بيني و دهاني نيمهباز. دندانها کوچک و خوشتراش بودند. بستـﮥ دوم را نخپيچ کرد و گره زد.
استکان صلاحي را برداشت. پرده تکان نميخورد. هيچ صدايي نميآمد. خورد. سرگرمتان ميکند. و بقيه حتماً همين چيزهاست. باز گربهاي است، کبوتري. انگار براي کلاسهاش کشيده است. بستـﮥ اول را هم نخپيچ کرد و کنار بقيه و روي آلبومها گذاشت که در احاديث معتبر وارد شده است که هر که صورتي بسازد، يا صاحب روحي را که سايه داشته باشد، در قيامت او را عذاب کنند و بفرمايند تا جان در آن صورت بدمد، و نتواند دميد. و ميان علماء مشهور آن است که حرام است، و چنين صورتي را بر ديوارها و جامهها نقش کردن مکروه است و احوط آن است که طلاکاري نکنند و مطلقاً صورت نکشند حتي صورت درخت و امثال آن، خصوصاً صورت انسان که تمام باشد و اگر صورتي کشيده باشند بهتر آن است که آن را ناقص کنند مثل آنکه چشمش را کور کنند، يا عضوي از آن را محو کنند. و در حديث صحيح از حضرت امام موسي (ع) منقول است که: «نماز مکن در خانهاي که صورتي در برابر تو باشد، مگر آنکه چاره نداشته باشي. پس سر آن صورت قطع کن و نماز کن.» و در حديث نبوي منقول است که: «کشيدن صورت درخت و آفتاب و ماه را باکي نيست اگر صاحب حيات نباشند.»
خورد و گفت: «بهسلامتي!»
بلند گفته بود. جوابي نشنيد. بلند شد. باز شروع شده بود، پردﮤ تور را جلو صورتش ميآويختند، مست که ميشد ميآويختند، با هزار هزار پولک، پولکهاي نقرهاي، انگار حبابهايي بودند که از ته چشمهاي زلال بالا ميآمدند، تازه به سطح که ميرسيدند ثابت نميايستادند و تا مگر براي حبابهاي ديگري که اينجا و آنجا داشتند به سطح ميرسيدند جا باز کنند، ميترکيدند. بلند گفت: «جناب آقاي صلاحي، من با اجازهتان مرخص ميشوم.»
دست به دستـﮥ صندلي گرفت تا بتواند بيآنکه به پيشدستي يا عسلي بخورد تا در اتاق برود. پشت سر صدايي خفه و دور انگار گفت: «تشريف ميبريد، چه زود؟»
کنار چهارچوب در ايستاده بود، با دست چپ پرده را گرفته بود. لباس خانهاش را پوشيده بود. راهراه بود، با جيبهاي بزرگ. دو سر کمربند توي جيبها بود، به بستههاي کاغذ نگاه ميکرد:
«ميدانستم خوشتان نميآيد، اما خوب، همينهاست. من که عرض کردم. خانم مذهبي بود، اما بيشترش تقصير آن مرحوم نبود. خودم نتوانستم. نميشد.»
از کنار پرده، از فاصلـﮥ پرده و صلاحي سه پايـﮥ نقاشي پيدا بود.
«ميبينيد که مشغولم. فکر ميکنم اين دفعه يک چيزي بشود. هر چند دير به فکر افتادم. اما خوب، شايد بشود يک کاريش کرد. متشکرم که با من همپياله شديد. در مورد خانم هم ناراحت نباشيد، فکر نکنيد ما، من و شما، به او بيحرمتي کرديم. ميدانست که من ميخورم، حداقل اين يک سال آخر را هر شب ميخوردم. اما هيچوقت به روي من نياورد تا يک شب که خودم خواستم به روش بياورم. ميدانيد، مست آمدم پايين و همه چيز را بهش گفتم، لُبّ و پوستکنده، نه به کنايه، يا با همان زباني که شما سر کلاسهاتان به کار ميبريد. به همين دليل اگر در مرگ او کسي را بايد مقصر شمرد، يا امثال من و شماييم، يا آن کتابها، مؤلفين و محدثين همـﮥ کتابهايي مثل زادالمعاد، يا نميدانم حليةالمتقين، مفاتيح، کيمياي سعادت و حتي مصباحالهدايه. حالا کدام يکي؟ نميدانم.»
راعي گفت: «ما؟ ما ديگر چرا؟»
«خوب، براي اينکه بالاخره يکي آن زن را کشته. تا آن شب که هيچ باکيش نبود. از من و شما سالمتر بود. براي همين گفتم نميشود همه چيز را خراب کرد، بعضيها تابش را ندارند، آنهم با يکي دو تا تمثيل، مثل همان که اول سال براي بچهها تعريف ميکنيد.»
پردﮤ تور حالا ديگر تماماً پوشيده از حباب بود يا پولکهاي نقرهاي لرزان، و راعي تا به در برسد مجبور بود دست به صندليها بگيرد؛ و يا پس از هر يکي دو گام براي يک لحظه هم شده به پشتي صندليها تکيه بدهد. وقتي ديد دارد شروع ميشود، تا مبادا نقش ترنج وسط قالي را خراب کند يا جلو صلاحي، آنهم در حضور جاي خالي زن، استفراغ کند بيرون دويد. به کنار پاشويـﮥ حوض که رسيد خم شد و استفراغ کرد. يکي دو بار انگشت در دهان، در منتهياليه زبان گرداند و باز استفراغ کرد. پولکها تاريک شدند و حبابها تا ته حوض پايين رفته بودند که يکي دو کف آب به صورتش زد. دهانشويه کرد. صورتش را با چيزي که در دست چپش مانده بود خشک کرد. روکش صندلي بود، با چهار بوتـﮥ گلدوزي شده در چهار گوشـﮥ آن. روکش را به طرف ايوان پرت کرد و به طرف در خانه رفت. از دور، شايد از صندوقخانه صداي صلاحي را شنيد که ميگفت:
«لطفاً در خانه را پشت سرتان ببنديد. يادتان نرود!»
ادامه
|