برو به بخش: 11 . 10 . 9 . 8 . 7 . 6 . 5 . 4 . 3 . 2 . 1
چهرهاي آشنا، هميشه چهرهاي آشنا هست؛ خطوطي که هر چند با لايهاي از گوشت سايه ميخورد و يا از کشيدگي پوست رنگ باخته است؛ آدمي که ديدهايم، در يک برخورد ساده، دو دست که به هم ميرسند و گرمي دستها؛ و گاه که اين خطوط در کنار استکاني بود که به سلامتي تو بلند شده بود، يا متن شعلهاي ميان دو دست. هميشه چهرهاي هست. در کوچههاي خلوت و يا در ميان جمعيتي که ميگذرند، با شتاب و شانه به شانه و بر خطوط مضرس. يادآور تختهسياه، انگار که همچنان همانجاست، ايستاده، و تکمـﮥ پيراهنش هنوز از نخي آويخته است؛ يا نشسته پشت نيمکتي وقتي خواستهاي در دفتري بغلي نمرهاي بگذاري، سر به زير از پس نيمنگاهي به تو بعد به دفتر. و حالا ديگر مشکل ميتواني به يادش بياوري، آنهم وقتي تخته نباشد. کي است؟ وقتي چهرهاي تنها لبي است لرزان، و نگاهش برقي است زودگذر از پس لحظهاي که چهار انگشت و کف دست تو بر نرمي گونهاش فرود آمده است. هميشه هست، اما دور است، محو، پشت همان پردﮤ تور، يا شعاعهايي که مايل ميتابند. از آن طرف کوچه ميرود، آن سوي شانهها و سرها.
«سلام.»
دستها را به دو طرف رها کرده و گاهي يکي را همچنان بر سينه نگه ميدارد. و باز گامها را بلندتر برميدارد تا تو باز آن خطوط را در انبوه آن همـﮥ ديگر از ياد ببري. کيست؟ و اگر سينه به سينه بر بخوري، و يا در دو صندلي کنار هم نشسته باشيد، و يا نه در کنار تختـﮥ سياه که پشت ميزي باشد، هميشه اسمي فراموش شده. ديواري است از مه، مهي انبوه. جلو ميدود تا ميز ترا حساب کند، هر چند خطوط چهرهاش اندکي وقيح شده است و گونهها پلاسيده است و آن پيشاني صاف را چيني ظريف خط انداخته و آن موهاي سياه رها شده بر پيشاني اکنون به دقت شانه شدهاند.
«حالا کجايي؟»
«دانشگاه آقا، حقوق ميخوانم.»
يک سال پيش هم موها همين طورها بود، روغن زده و براق و فرق را همين جاها باز کرده بود، طرف چپ، با همين جواب.
«سال چندم؟»
«سوم، آقا.»
و بعد وقتي چين پيشاني عميقتر شد، موهاي جلو سرش ريخته است. دو طرف شقيقه زودتر ميريزند.
«زن گرفتهام. دو تا بچه دارم، يک پسر و يک دختر.»
بايد خوشحال بود و به لبخندي نشان داد که هستي. اما همچنان دور و جدايي، اينسوي مهي که نميگذارد اسمش را به ياد بياوري.
«خواهش ميکنم دو نمره بدهيد. معدلم فقط 25 صدم ميخواهد. اگر تجديد بشوم، اگر امسال باز ... کتابم را گم کردم، نتوانستم.»
«اسمت چيست؟»
«کيست؟»
پنجضلعي نامنظم توي جيب آقاي راعي بود، به اندازﮤ کف دست بود. فنجان را برگرداند. تکيه داده به ستون، روزنامه حالا توي جيب مرد بود، مرد عصايي. عصا به دست بلند شده بود. نگاه نميکرد. دستـﮥ عصا نميشکست. دو نفر روبهروي هم. سيگار رفيقش را آتش ميزند. توي زير سيگاري آقاي راعي پنج ته سيگار بود. حالا ديگر بايست پيداشان ميشد. سه نفر آن گوشه با سه چاي. يکي حرف ميزد. دستهايش را تکان ميداد. دهان دوتاي ديگر باز بود. هيچکدام آشنا نميزدند. ديده بودشان، مطمئن بود. اما هيچ خطي در حافظهاش نبود. بايد هر سال و براي هر کلاس يک آلبوم درست کرد، با اسم و مشخصات. ديگر دير شده بود. و اينها که حالا پشت نيمکت چسبيده به هم مينشستند، با گردنهاي باريک و يقههاي چرکين، موهاي بلند شانهزده ريخته بر پشت سر و برق شيطنتي در هر دو چشم، آنقدر نزديک و آشنا ميزند که فکر نميکني فردا باز نتواني به يادشان بياوري. براي ديگران چي؟ براي هر آشنايي که ميشناسيم، که ميشود شناخت، باش دست داد، براي آن سه نفر مثلاً؟ چند سال است ميبينمشان؟ حلقههاي دود بالاي سرشان بود، معلق.
در فنجان قهوه اما هميشه هست، بايد باشد، بايد آنقدر نگاه کرد تا باز ببينيش. زني است که ميرقصد، طرح مبهم دو دست و گيسوان افشان، و چهره به هر خط و خالي که بخواهي، که حتي همين ديروز سر کلاست ديدهاي. دندانهايش ريز و سفيد بود و لبها باريک و قيطاني. سرخ ميزد، نه از بزک. و گونهها برافروخته از شرمي دخترانه. به هر ناميش که بنامي، يا بينام، اما رقصان، به گرد آتشي که نميشود ديد. بقيه، خط پهني که ميشود جاي سرهاشان گرفت، گرد بر گرد آتش نشستهاند. دوازده نفرند، نه، يازده نفر، دستها حلقه کرده به گرد زانوان. هيچوقت نتوانستهاي بشماري. يکي دو تا هميشه پشت حرير سرخ دامن چرخان زن پنهان ميمانند. حضور آتش را تنها از رنگ پوست دو پاي زن ميشود دريافت، يا از رنگ مس تافتـﮥ دامني که در بادهاي شرقي در اهتزاز است. و جاي خالي هميشه همانجاست که متن سفيد فنجان تداوم خط پهن قهوهاي را ميشکند. کي است؟ تنها در خواب ميشود ديدش. يکي دوبار ديده بودش، و گاهي اگر مست بود آنقدر که خط را لکهاي قهوهاي نبيند، بريدگي ميان ابتدا و انتهاي خط طرح کسي ميشد نشسته، گاهي بر دو زانو و دو کف دست بر کاسـﮥ زانوان، و يا چمباتمهزده و دستها حلقهکرده بر گرد زانوان. اما پوست دستهاش هميشه سرخ ميزد، يا بيشتر به رنگ مس تافته ميمانست. حالا نبود. زن ميرقصيد. مستي حالا ديگر آنقدرها نميپايد، فقط همان لحظههاي اول وقتي که عرق، تلخ، از گلو پايين ميرود و رويش يک قاشق ماست ميخوري _ ميچسبيد. پيشاني که داغ شد و دستها بيآنکه اراده کني سيگار را روشن کرده باشند ميشود ديدش. کسي هست. و حالا نبود. سفيد بود. اما زن همچنان ميرقصيد، با دامني به رنگ مس تافته، و باد آنقدر تند ميوزيد که گوشـﮥ دامن سبک و چرخان ميرفت تا از زمينـﮥ قهوهاي روشن بگذرد و آن جاي هميشه خالي را بپوشاند. سيگار همين وقتهاست که ميچسبد.
کوتاهترين فاصله ميان دو نقطه خط راست است، از در تا اينجا، تا صندلي روبهروي راعي. پردﮤ تجيرمانند را کنار ميزنند و تو ميآيند. وحدت اگر بيايد، اول همين ميز را نگاه ميکند. بلندقد و لاغراندام و رنگ کراوات هميشه متناسب با پيراهن و کت و شلوار و حتي جورابش. از در تا اينجا پانزده يا حداقل شانزده قدم است، شانزده قدم معمولي هشتاد سانتيمتري. پشت ميز دو تا نشستهاند. دور ميزند، از ميان ستون و آن صندلي بايد رد بشود و بعد از کنار آن که جلو صندوق ايستاده است. آدمها تکان ميخورند. از اين طرف يا ...؟ تکان ميخورد. ميشود هفده قدم. دو هفته بود نديده بودش. هر بار هم دکمه سردست تازهاي ميزند. عبداللهي هم نديده بودش. ميگفت: «حوصله داري؟ اين بابا ديگر نعش است، آدم که نميتواند تا آخر عمر لاشـﮥ يکي را به صرف اينکه روزي دوست بودهاند به دوش بکشد. کسي که مرد، مرد ديگر، بايد خاکش کرد.»
راعي گفته بود: «اگر همه بخواهند همينقدرها بيرحم باشند، تو يکي بايد خيلي مواظب خودت باشي.»
«نبودم هم به درک، اگر هم يک روزي ديدي واقعاً نعشم، تلفن کن بيايند ببرندم. تشييع هم نميخواهم.»
نبود، هنوز نبود، اما شروع شده بود، مسأله فقط يکي دو چين زير چشم نبود، يا دو سه دنداني که کشيده بود، اشکال اين بود که فکر ميکرد ايستاده است بر خاک، و پنجرﮤ خودش را دارد، آنهم وقتي چشماندازش نه بند رخت يا کاج يا حتي خيابان بود که ديواري بود صاف و خاکستري، بيهيچ روزني، يا حتي کنگرهاي، سکويي. گفته بود: «چشم، يادم ميماند.»
سيگار زير لب حرف ميزند، بيآنکه با دو انگشت سبابه و وسطي گرفته باشدش. گوشـﮥ راست، نه، گوشـﮥ چپ دهانش هست و بعد وسط و دوباره چپ. و حرف ميزند. دو دستش را توي جيبهاي شلوارش کرده است و از بالا حرف ميزند. يک سر و گردن بلندتر است و آن يکي از پايين، از عمق يک سر و گردن نگاه ميکند. به سيگار؟ چطور ميتواند گوش بدهد؟
نشستند، روبهروي هم، پشت ميزي که کنار در و چسبيده به شيشههاست، شيشههاي قدي. تمرين کرده است، حتماً. روبهروي آينه ايستاده و سيگار زير لب حرف زده، تنها. در بارﮤ چي؟ شعري را چند بار از حفظ خوانده است، يا حرف زده، فقط چند جملـﮥ کوتاه را تکرار کرده است، دستها توي جيب. و حالا ديگر ميتواند از عهدﮤ جملههاي بلند هم بر آيد.
«همان که سيگار زير لب حرف ميزند. يادت آمد؟»
«اسمش چيست؟»
دود را فقط از گوشـﮥ چپ دهانش بيرون ميدهد. از بينياش بيرون نميآيد. و آن يکي از فاصلـﮥ يک متر و عمق يک سر و گردن نگاه نميکند، با فنجان قهوهاش بازي ميکند تا نبيند که سيگار ... و گوش ميدهد. حرف زدن ديگر چه فايدهاي دارد؟ آنهمه تمرين! دست راست را مشت کرده، روي ميز گذاشته است. دست چپش پيدا نيست. حتماً روي لبـﮥ ميز است. حسنش اين است که انگشتهاش زرد نميشود.
وحدت بود، با همان خطوط آشنا. بيآنکه صدايي بکند روبهرويش نشسته بود. کت راهراه پوشيده بود. راعي گفت: «چطوري، دير کردي؟»
«دير کردم؟ تو زود آمدهاي. تازه چهار و ربع است.»
ريشش را نتراشيده بود. دو روز ميشد. راعي پرسيد: «چي ميخوري؟»
«خودش ميآورد. راستي کجا بودي؟ چند روز است دنبالت بودم، کارت داشتم.»
دست به چانهاش ميکشيد. گره کراواتش شل بود.
«چه کاري؟»
«هيچي. فقط ميخواستم اگر اجازه بدهي چند شب بيايم خانهات. مزاحم که نيستم؟»
«چيزي شده؟»
«نه، همينطوري. ميخواستم يک هفتهاي خانه نباشم.»
«با عفت حرفيت شده؟»
«نه بابا، هيچي نيست، فقط خواستم ...»
راعي گفت: «باز شروع کردي؟»
پايين گونههاش باز گود افتاده بود. ريش دوروزهاش هم بيچيزي نبود، يا اينطور که سيگار ميکشيد و ديگر حتي فرصت نميکرد دود را حلقه کند و بخصوص دورگه شدن صدا و خستگي لحن و اين عدم صراحتش، و اينکه وقتي پک ميزد چشمهاش را ميبست مبين چيزي بود که راعي چند ماهي بود منتظرش بود. گفت: «قرصي چيزي خوردهاي؟»
«چه قرصي؟»
«خودت ميداني.»
بالاخره نگاه کرد: «نه جان تو، چهار ماه است که لب نزدهام، نه، پنج ماه، من که به تو دروغ نميگويم.»
باز سر به زير انداخت. سيگارش را توي زيرسيگاري خاموش کرد، به نيمه حتي نرسيده بود. هر دو کف دستش را روي ميز گذاشت، فقط يک لحظه، و باز دست بر دست گذاشت. نميدانست چه کارشان کند؟ سيگاري بردار، زود باش. نميتواني، ميدانم. سنخيت من و تو، يا من و تو و صلاحي در همين چيزها هم هست. اما تفاوتمان در اين است که يکي مدام در حالت تعليق است، بر آن قله يا اين فرود، همينطور که تو هستي. اما ما، يا من، بر نقطهاي از خطي افقي ايستادهايم يا نشستهايم. جعبـﮥ سيگار جلوش بود. راعي هم ميخواست سيگاري بکشد، اما بايست منتظر ميماند. مگر غير از برداشتن نخي سيگار، يا ور رفتن با ليوان چاي و ليموش _ اگر پيشخدمت در اين کت کهنـﮥ راهراه و با اين کراوات صورتي و پيراهن سفيد، بيهيچ دکمـﮥ سرآستيني، به جاش آورده باشد _ کار ديگري هم ميتوانست بکند؟ اما نميشد، همين که اينجا روبهروي هم نشسته بودند کافي بود. راعي دو سيگار روشن کرد. يکي به وحدت داد. گفت: «خوب، پس عفت هم فهميده، هان، مثل آن دفعه؟»
«ببين، اصلاً مسألـﮥ آن قضيه نيست. عفت هم خانه است. اگر باور نميکني بلند شو بهش تلفن بکن. تازه اگر شروع کرده بودم که نميآمدم خانـﮥ تو.»
«پس چه خبر شده که ميخواهي بيايي آنجا؟»
داشت انگشت شستش را توي يقهاش ميچرخاند. گره کراواتش را شلتر کرد. يقهاش باز بود. دکمهاش افتاده است، حتماً. راعي گفت: «داري به من دروغ ميگويي، عفت نيستش، همه چيزت داد ميزند که نيست. خوب، با وجود اين نميدانم دلت ميخواهد بگويي چه مرگيت هست، يا نه؟»
«چه فايده؟ باور که نميکني. هيچکس باور نميکند.»
«چي را؟»
«خوب، براي همين دنبالت ميگشتم. حالا هم زود آمدم گفتم بلکه قبل از اينکه ساطع پيداش بشود يا عبداللهي، باهات حرف بزنم.»
مچ دست راستش را بر لبـﮥ ميز گذاشت، و تمام کف و انگشتان را رو به راعي و بر خطي مايل نگه داشت. ميلرزيد. من اينم، ميبيني؟ و نه به راعي، يا به دست که به ليوان چاي و ليموش _ که بالاخره آورده بودند _ نگاه ميکرد. راعي دست روي دستش گذاشت و تا مگر قرار بگيرد، مگر خلجانش را فرو بنشاند، بر سطح ميز فشارش داد. گفت: «دارم گوش ميدهم.»
«ببين، من ديگر دارم ذله ميشوم. البته ربط چنداني به عفت ندارد، اما يک چيزهايي پيش آمده که نميفهمم. مثلاً همين هفتـﮥ پيش از تاکسي که پياده شدم ديدم سر کوچه، زير تير چراغبرق ايستاده. پشتش به من بود. تا از کنارش رد شدم راه افتاد. از همين کلاه کپيها سرش بود. کوچه هم خلوت بود. هنوز سر شب بود، مطمئنم، اما توي کوچه هيچکس نبود. چند قدم که رفتم ايستادم، به يک بهانهاي، يادم نيست چي. صداي پاش را نميشنيدم. وقتي نگاهش کردم ديدم دارد با نقاب کلاهش بازي ميکند. صورتش را نديدم. اما مطمئنم که خودش بود، ميشناختمش. باز هم ديده بودمش. کجا؟ يادم نبود. اما مطمئن بودم که اين چند روز مرتب ديدهامش. من هم برگشتم و از جلوش رد شدم و رفتم توي بقالي سر کوچه يک چيزي بخرم. سيگار خريدم و نميدانم يک ظرف ماست. از پشت شيشـﮥ بقالي نگاه کردم ديدم کنار خيابان ايستاده است و نگاهم ميکند. يکي دو نفر توي بقالي بودند. صبر کردم تا مش صفر راهشان انداخت. بعد ازش پرسيدم: "تو اين بابا را ميشناسي؟" مش صفر هم که ديدش گفت: "نه، اين طرفها که نمينشيند، اما عصر تا حالا همين دور و برها پرسه ميزند." گفتم: "سراغ کسي يا جايي را نميگرفت؟" گفت: "نه، از من که چيزي نپرسيد. حالا مگر چيزي شده؟" گفتم: "نه. اما خوب آدم شک ميکند، بخصوص وقتي بفهمد يکي چند ساعتي يک گلهجا ايستاده باشد." گفت: "شايد منتظر کسي است. دزد که نيست. ميخواهيد ازش بپرسم؟" گفتم: "نه، چه فايده؟ اگر هم چيزي باشد که نميگويد. معمولاً نميگويند." وقتي آمدم بيرون ديدم باز رفته سر کوچه، زير همان تير چراغبرق ايستاده بود. پشتش به من بود. گفتم، ميزنم از آن کوچه ميروم. سر کوچـﮥ مستعانيه که رسيدم ديدم دارد ميآيد. از زير سايـﮥ درختها داشت ميآمد، دستهاش را توي جيبش کرده بود. سرش زير بود. خوب، من هم تند کردم و تا دم در خانه پشت سرم را نگاه نکردم. کليد داشتم اما زنگ زدم. خواستم عفت بيايد و خودش ببيندش تا بلکه باورش بشود. پرسيد: "کيه؟" گفتم: "منم، بيا دم در اينها را بگير." گفت: "چي، سه طبقه بيايم پايين؟" گفتم: "خواهش ميکنم." حتي گفتم: "تو بيا، خودت ميفهمي." گفت: "دوباره رفتي کشيدي، هان؟" در را باز کرده بود. گفتم: "خواهش ميکنم، عفت." نميتوانستم بهش بگويم. مطمئن بودم که همان حوالي است. نميشد گفت، تازه عفت هم گوشي را گذاشته بود. دوباره هم که زنگ زدم برنداشت. نگاهش که کردم ديدم ايستاده روبهروي در همسايه. کبريت کشيده بود گمانم داشت اسم روي زنگ درها را ميخواند.»
يک پر ليموي ديگر توي چايش انداخت و هم زد. راعي گفت: «خوب؟»
«تازه اين يکيش بود.»
«حالا چقدر ميکشي؟»
«نميکشم، نميتوانم، خودت که ميداني. گفته اگر دوباره شروع کني ازت طلاق ميگيرم.»
داد زده بود. راعي گفت: «اگر هم آهسته ميگفتي ميشنيدم، حتي ممکن بود باور کنم.»
چه چيز را ميخواهد پنهان کند؟ چشمهايش را ميمالد، و باز چايش را هم ميزند. نه، هيچ طوفاني در پي اين سکوت نيست. راعي گفت: «شبها چي، هر شب خوابش را ميبيني؟»
«بعضي شبها.»
سر بلند کرد. لبهايش ميلرزيد: «خوب، که ميخواهي بگويي خواب ديدهام، خيال کردهام، هان؟ خوب، اقلاً راحت بگو باور نميکنم.»
«گفتم که. اما دلم ميخواهد باور کنم.»
دو تومان کنار نعلبکي گذاشت و بلند شد: «همهتان مثل هميد.»
گره کراواتش را محکم ميکرد. راعي دستش را گرفت: «خواهش ميکنم، بنشين، عصباني نشو. خانـﮥ من و تو ندارد. اگر ميخواهي همين حالا کليد را بهت ميدهم. دو تا دارم.»
نشست: «متشکرم. ميدانستم که موافقت ميکني، اما به عبداللهي حرفي نزن.»
«مگر آنها هم ميدانند؟»
«بله، خودم بهشان گفتهام، ديشب گفتم. اما فقط خنديدند. توي ميخانه بوديم. گفتم: "اگر باور نميکنيد بياييد تا نشانتان بدهم. حالا که ميآمدم تو ديدمش، از تاکسي پياده ميشد، آنطرف خيابان. پالتو تنش است، آنهم حالا. مطمئنم که هنوز هم ايستاده، همان روبهرو."»
«خوب؟»
«نيامدند. فقط گفتند: "پسر شيره نخور. چند دفعه بهت گفتيم نخور؟ کبدت را داغان ميکني." گفتم: "اين جيبهاي من." بعد هم تمام جيبهايم را جلو رويشان ريختم روي ميز. ساطع گفت: "من فردا ميآيم با عفت حرف ميزنم، راضيش ميکنم بساط را توي خانه علم کند. قول ميدهم." گفتم: "تو مستي." مست هم بود، نميفهميد.»
راعي گفت: «اگر ميتواند بگذار ترتيبش را بدهد. اين طور که بهتر است. يکي دو تا صبح بزن، عصر هم دو تا، بعد هم بنشين کارت را بکن.»
«تو هم که همهاش حرف آن را ميزني. درد من که آن لامذهب نيست. خوب، بعضي وقتها، يعني وقتي عرق ميخورم، اگر زياد بخورم، هوس ميکنم. خودت که خوب ميداني آدم چه حالي ميشود. اما باور کن اينهمه مدت فقط دو بار زدهام، آنهم کم، باور کن!»
راعي گفت: «باز هم ديديش؟»
«پس چي؟ همين ديشب. وقتي آمديم بيرون، ساطع گفت: "کوش پس؟" گفتم: "خواهش ميکنم داد نزن." گفت: "ميگويم کوش؟" گفتم: "حتماً همين دور و برها است. چه کار ميخواهي بکني؟" آنقدر مست بود که نگو. رفت جلو دو سه عابر را گرفت که: "شما چرا اين آقا را تعقيب ميکنيد؟" نزديک بود با يکي دستبهيقه بشود. گفتم: "من که گفتم يارو پالتو تنش است." اما دستبردار نبود. من و مصلح ناچار شديم از طرف معذرت بخواهيم. ميگفت: "اگر راست ميگويي پس چرا نميگذاري پيداش کنم؟" داد ميزد: "پس کجايي؟ کجا قايم شدهاي؟" گفتم: "من ميروم، تنها ميروم. شماها که رفيق نيستيد." راه که افتادم، ديدم دارند دنبالم ميآيند. گفتند: "ما هم ميآييم." گفتم: "من که جايي نميروم." مصلح گفت: "پس بيا سوار ماشين بشو تا برسانيمت." گفتم: "نه، پياده ميروم." گفتند: "خودت خواستي، فردا نگويي نامرديد." ساطع کنار پيادهرو نشسته بود، استفراغ ميکرد. من ديگر نايستادم. نفهميدم چي شد.»
مصلح بود. بلند قد و همانقدرها شيک که بود. کيف کوچکي به دست راست و يک مجله به دست چپ: «سلام، چطوري؟»
بعد هم زد روي شانـﮥ وحدت: «حالش چطور است؟»
«کي؟»
«رفيقت را ميگويم، همان که شبها ميرساندت به خانه.»
وحدت گفت: «خواهش ميکنم دوباره شروع نکن.»
«شروع نکنم؟ خودت قبلاً شروع کردهاي. مگر ريشت را براي همين نگذاشتهاي تا همه بفهمند که يک مرگيت هست؟»
«امروز هم نرسيدم، دير بود، صبح دير بلند شدم.»
«خوب، اين يکي هيچي، اما اين کت راهراه را چه ميگويي، آنهم تو؟ مگر براي همين آن را نپوشيدهاي تا يارو فکر کند، نه بابا، جناب وحدت که اين طور لباس نميپوشد؟»
راعي گفت: «چيزي آن تو داري؟»
به مجله اشاره کرد که هنوز لوله شده توي دست مصلح بود.
«نه، همين طوري خريدم. فکر نميکردم قبل از پنج پيداتان بشود.»
وقتي نشست، به راعي گفت: «ميداني، يک هفته است که همه را کاس کرده که يک بابايي کار و زندگيش را گذاشته و افتاده دنبال آقا.»
وحدت مجله را گرفت، باز کرد. ورق ميزد. مصلح گفت: «تو چه مرگيت شده؟ ديروز سه بار بهت زنگ زدم، ساعت هفت، نه، و يک بار هم آخر شب. نکند باز تلفن را کشيده بودي؟»
«نه، خانه نبودم.»
عبداللهي و ساطع با هم رسيدند. حالا ديگر کامل شده بودند، چهار طرف ميز، بي هيچ ديوار مهي، حرکات همه آشنا. ساطع با آرنج به بازوي وحدت زد: «درست شد. سر خر را ردش کردم.»
وحدت با تعجب نگاهش کرد: «چي درست شد؟»
ساطع بلند گفت: «ساعت خواب. به همين زودي يادت رفت؟»
وحدت سر جنباند، پلک زد، چند بار، و بالاخره همان لبخند آشنا لبهاي نازکش را از هم گشود. «آهان، يادم آمد. قربان تو! ممنون، جداً ممنونم. اما فعلاً منصرف شدهام.»
«نفهميدم، به اين زودي منصرف شدي؟ ظهر يک ساعت تمام ور زدي، حالا ميگويي منصرف شدم، ممنونم.»
ساطع داشت شاربهايش را ميجويد. عبداللهي گفت: «چيه؟ چي شده؟ مگر ما غريبهايم؟»
وحدت گفت، به ساطع: «خواهش ميکنم مطرحش نکن. بعد دليلش را برايت ميگويم.»
«چرا مطرح نکنم؟»
و رو به ديگران گفت: «آقا پيش از ظهر آمده توي اتاق من يک ساعت ور زده تا بالاخره فهميدم ميخواهد بيايد خانـﮥ ما اطراق کند. ميگفت، يک هفته، فقط يک هفته تا نميدانم آن بابا ردش را گم کند. من هم ديدم شايد دلش خواست دودي بگيرد، خوب، با هر دوز و کلکي بود نسرين را راضي کردم برود آبادان، با بچهها. سر راهم هم رفتم بليط هواپيما گرفتم که همين امشب دکش کنم. حالا آقا ميفرمايند منصرف شدم.»
وحدت گفت: «گفتم که ممنونم. اما چطور بگويم؟ مزاحم تو نميشوم، ميروم يک جاي ديگر.»
راعي گفت: «نميشود بليط را پس داد؟»
ساطع گفت: «پس ميآيد آنجا، خانـﮥ تو؟ بايد همان ظهر فکرش را ميکردم.»
وحدت گفت: «نه، جايي نميروم. هيچ جا نميروم.» و به راعي نگاه کرد و به ساطع. بالاخره سرش را زير انداخت: «چه فايده دارد؟ دست از سرم که برنميدارد. شماها هم که هيچکدام باور نميکنيد.»
مصلح گفت: «ديشب هم ديديش؟»
«پس چي؟ خيال ميکني ولکن است. از شما که جدا شدم گفتم شايد اگر دير وقت بروم خانه خسته بشود و برود دنبال زندگيش، يا حداقل فکر ميکند امشب خانه نميآيم. اما وقتي خواستم سوار بشوم ديدمش که ...»
مصلح گفت: «تو که گفتي پياده ميروي خانه؟»
«خوب، اول رفتم يک جايي. کار داشتم.»
«بفرماييد رفته بودم دکه.»
«بله، رفته بودم، اما نکشيدم. خواستم وقت تلف کنم.»
مجله را ورق زد. داشت ميخواند. مصلح دست گذاشت روي دستش: «خوب، تعريف کن ببينم چي شده؟»
«گفتم که، وقتي خواستم سوار بشوم ... نه، وقتي از خانـﮥ مش سيفالله آمدم بيرون، ديدمش، همان پالتو تنش بود. کلاه نداشت. تا سر خيابان آمد دنبالم. من کنار خيابان منتظر تاکسي ايستاده بودم. وقتي از روبهرويم رد ميشد ايستاد، نگاهم کرد، خيره، بعد هم رد شد و رفت جلوتر ايستاد. فکر کردم مرگ يک بار شيون هم يک بار، ميروم ازش ميپرسم ببينم باهام چه کار دارد. اما تا بهش رسيدم راه افتاد. تند ميرفت، پشت سرش را هم نگاه نميکرد. گفتم: "حضرت آقا؟" جوابم را نداد. داد زدم: "حضرت آقا، با شما هستم." ايستاد. بهش که رسيدم، گفتم: "فرمايشي داشتيد؟" گفت: "با شما؟ نه." گفتم: "پس چرا يک هفته است دنبال من راه افتادهايد؟" گفت: "بنده؟" گفتم: "بله، همين شما. هر جا ميروم مثل سايه تعقيبم ميکنيد." گفت: "مستي آقا." و راه افتاد. داد زدم: "حالا را چه ميگويي که از عصر تا همين حالا همهاش دنبال من راه افتادهايد؟" برگشت، گفت: "مستيد."»
چايش را خورده بود، اما ليوان خالي هنوز دستش بود، دست چپش. مصلح گفت: «خوب، راست گفته، مست بودي، همهمان ديشب مست بوديم.»
«نه، من مست نبودم، ميفهميدم. حتي يک لحظه پا به پا ماليدم که نکند راست ميگويد، ديدم نه، نيستم. رفتم جلو، يقهاش را گرفتم، گفتم: "پس چرا توي کوچه کشيک مرا ميداديد؟ وقتي هم من آمدم بيرون دنبال من راه افتاديد؟" گفت: "عرض کردم که مستيد. در ثاني بوي گند ترياک هم ..." نميدانم چي. بينياش را گرفته بود. گفتم: "به شما چه آقا، مگر مفتشيد؟" دستم را گرفت و هلم داد، گفت: "برويد ترک کنيد، آقا. از آدم محترمي مثل شما قبيح است اين جور جاها پيداش بشود." بعد هم رفت. من ناچار منتظر تاکسي ايستادم. طوري بدنم ميلرزيد که ديدم همين حالا است که ميافتم. يک تاکسي خالي پيدا شد. سوار شدم، وقتي به او رسيد، دست نگه داشت و بيآنکه حرفي بزند سوار شد، کنار راننده. راننده پرسيد: "کجا تشريف ميبريد؟" گفت: "مگر آقا کجا پياده ميشوند؟" راننده گفت: "شما مسيرتان را بفرماييد." گفت: "من مستقيم ميروم، تا هر جا رفتيد باهاتان ميآيم." کمي که رفتيم، من به راننده گفتم: "آقا، لطفاً برويد کلانتري هفت. دو خيابان بالاتر است. هر چه هم بفرماييد تقديم ميکنم." برگشت، گفت: "مثل اينکه دنبال دردسر ميگرديد؟" بعد به راننده گفت: "نگه داريد، آقا. من کار دارم، حوصلـﮥ سر و کله زدن با آدمهاي مست را هم ندارم." پياده که شد، بهش گفتم: "مگر دوباره نبينمت." گفت: "من هم خواستم همين را خدمتتان عرض کنم."
مصلح گفت: «بعد هم براي راننده تعريف کردي.»
«نه. به او چه؟»
راعي گفت: «باز هم ديديش؟»
«پس چي؟ همين امروز صبح. توي بقالي ايستاده بود. از پشت شيشه نگاهم ميکرد. عينک زده بود، ذرهبيني.»
عبداللهي گفت: «چرا نرفتي باز يقهاش را بگيري؟»
«توي محل، آنهم جلو بقال، سر کوچه؟»
راعي گفت: «يک هفته که بيايي خانـﮥ من تمام ميشود. بساطت را هم بياور. ميداني که من ديگر ندارم.»
«فراموش کن. آنجا هم نميآيم.»
بلند شد. ساطع گفت: «چي شده؟ نکند فکر ميکني ما هم رفيق دزديم هم ...؟»
«برو بابا.»
و راه افتاد با پشت قوزکرده. شلوارش هم کهنه بود. اطو نداشت. کفشها واکس نزده و هر دو دست توي جيبهاي شلوار. عبداللهي گفت: «همين است ديگر، وقتي کسي ايمان نداشته باشد، همين طورها ميشود.»
راعي گفت: «تو چي، يعني هيچوقت برايت پيش نيامده؟»
«تو هم باور کردي؟ راستي راستي باور ميکني؟ آخر مگر نوبرش را آورده؟ از آن گذشته مگر چه کار کرده؟ به خاطر دود و دم که يک هفته کسي را زير نظر نميگيرند. قاچاقکشي هم که مسلماً نميکند.»
«خواب هم نديدهاي؟»
«گيرم که ديده باشم، خوب که چي؟»
«يعني درست همينطورهاست که وحدت ميگفت؟»
«فرض کن گفتم، بله، مقصودت چيه؟»
«هيچ، فقط خواستم بگويم گاهي پيش ميآيد، براي همه، ربطي هم به ايمان و اين حرفها ندارد. تازه ايمان وحدت يک روزي محکمتر از ايمان من و تو بود.»
«بله بود، اما بعد چي؟ وقتي ديد آرزوهايش عملي نشد فکر کرد پس بايد همه چيز کشک باشد، بعد هم نشست و براي خودش فلسفهاي سر هم کرد. هميشه همينطورها بوده، اول آدم از عالم عين سر ميخورد، بعد راه ميافتد تا براي وضعي که دارد دلايل ذهني بسازد، اينجا هم که الحمدالله تا بخواهي از اين چيزها پيدا ميشود. اين است کلام جامعه پسر داود، پادشاه اورشليم. باطل اباطيل جامعه ميگويد: باطل اباطيل، همه چيز باطل است. انسان را از رنجي که زير خورشيد ميبرد چه سود؟ نسلي ميروند و نسلي ديگر ميآيند. اما زمين براي هميشه ميماند. يادتان که هست؟ آيا چيزي توان يافت که بتوان گفت: "بنگريد، اين تازه است." همـﮥ کارش همين شده بود، انگار که آدمي بخواهد از در و تخته و ستون و سقف هزار خانـﮥ ويران خانهاي بسازد. بعد هم افتاد در دور باطل جدال با نفس يا مدعي. حالا هم که ميبيني، آنقدر گرفتار دم و دود و درگيري با عفتش هست که چيز تازهاي هم اگر باشد نميتواند ببيند. صبح که از خواب بلند ميشود از ترس اينکه نکند توي اداره خمار بشود پنهان از چشم عفت يک حب مياندازد بالا. تا ظهر هم همهاش به ساعتش نگاه ميکند تا ببيند کي ميشود طوري در رفت. ساطع شاهد بوده. ميتواند تعريف کند.»
ساطع جابهجا شد. داشت انگشتهاي مشتکردﮤ دست چپش را ميشکست. عبداللهي پرسيد: «درست نميگويم؟»
ساطع فقط نگاهش کرد. انگشت کوچک دست چپ را هنوز داشت. عبداللهي ادامه داد: «تا عصر همهاش توي اين فکر است که شبش را چه کار کند. يا به يکي تلفن ميکند و قرار شب را ميگذارد و يا به خانه تلفن ميکند و براي دير رفتنش دروغ سر هم ميکند. خلاصه، آقا فعلاً يا نشئه است يا توي چرت و خمار و ويران، و فقط در فکر به قول خودش _مرکاس. و ديگر نه بحثي، نه مطالعهاي.»
ادامه
|