Back to Home
 




برو به بخش: 11 . 10 . 9 . 8 . 7 . 6 . 5 . 4 . 3 . 2 . 1



کاغذ بي خط، بي هيچ عنواني، با قلم نستعليق. خط وحدت بود.‏

تقي وحدت در کمال صحت و سلامت عقل اعلام مي‌دارد که خودکشي من تنها به‌‏واسطـﮥ‏ مسائل شخصي بوده است، خستگي و ملال و پوچي. و در اين مورد هيچ‌‏کس اعم از دوستان يا زنم که بيشتر از هر کس دوستش دارم و به او احترام ‏مي‌گذارم، مسؤول نيست و اميدوارم که همـﮥ‏ آنها مرا ببخشند. آخرين آرزويم اين ‏است که عفت با مردي دلخواه _ که مسلماً من همان که او مي‌خواست نبودم و ‏نمي‌توانستم باشم _ازدواج کند و بچه‌هاي مرا همان‌طور که مي‌داند بزرگ کند. ‏

تقي وحدت به تاريخ 18/7/48‏

نگاهش کرد. سر به زير داشت و ناخن انگشت اشاره‌اش را مي‌جويد. ‏

‏«پس فکر مي‌کنيد که با وجود اين کاغذ و چيزهاي ديگر چندان هم جدي نيست؟»‏

لرزيد: «کي؟ من؟»‏

هميشه فاصله‌اي هست. تا بپذيرند، يکي دو کلمه، بيشتر حشو، ضروري است، و ‏گاهي شکستن انگشت يا جويدن ناخن مي‌تواند فاصله باشد. نمي‌شود به ته دره ‏نگاه کرد و نيفتاد. با دست چپ به پشت گردنش مي‌کشد، يکي دو بار. نوک يکي از ‏بافه‌ها را مي‌گرفت _ وقتي موهاش بلند بود و سياه و اغلب بافته، دو بافه کرده و در ‏انتهاي هر بافه نواري آبي يا صورتي.‏

‏«باز هم سابقه داشته. گفته، به جد يا شوخي. به خودتان هم گفته. حالا هم بعيد ‏نيست چون فکر کرده بالاخره مي‌آيم و خرده‌ريزها، و بقيـﮥ‏ رخت و لباس‌هام را مي‌برم، ‏برداشته اين را نوشته تا بلکه منصرفم بکند.»‏

‏«به‌فرض که جدي باشد، فکر نمي‌کنيد اگر برگرديد سر خانه و زندگيتان مي‌توانيد ‏منصرفش کنيد؟»‏

‏«من برنمي‌گردم. ديگر نمي‌توانم.»‏

‏«حتي اگر مطمئن بشويد که اين کار را مي‌کند، همين امشب مي‌کند؟»‏

‏«من که باورم نمي‌شود. تازه بود و نبود من و بچه‌ها هيچ چيز را عوض نمي‌کند. براي ‏همين فکر کردم شايد اگر ما نباشيم، مسؤوليت ماها را نداشته باشد، نخواهد ‏جوابگوي ماها باشد راحت‌تر است. ببينيد، همان شب وقتي آقاي ساطع تشريف ‏بردند، اختر را که خواباندم آمدم که باش حرف بزنم، ازش معذرت بخواهم، ديدم همان‌‏طور کف سرسرا افتاده. خوب، خون‌دماغ مي‌شود، خودتان که مي‌دانيد، تا چيزي ‏بشود، مثلاً توي آفتاب زياد قدم بزند، شروع مي‌شود. هنوز داشت از بيني‌اش خون ‏مي‌آمد، اما همان‌طور کف سرسرا خوابيده بود. من هول کردم، با دستمالي چيزي ‏بيني‌اش را پاک کردم، يخ گذاشتم به پيشاني‌اش، سرش را بلند کردم تا بلکه يک ‏طوري جلو خون دماغش را بگيرم، ازش هم عذر خواستم، صد دفعه. اما او فقط ‏مي‌خنديد، بلند بلند. وقتي انگشت شستم را گذاشته بودم روي پرﮤ‏ بيني‌اش و ‏داشتم مي‌گفتم که اگر به من شک دارد مي‌تواند همين فردا طلاقم بدهد اما حق ‏ندارد آبروي مرا جلو دوست و آشنا ببرد، مي‌گفتم که آبروي من آبروي خودش است، ‏يک‌دفعه در آمد به من گفت: "نگاه کن، توي چشم‌هاي من نگاه کن." گفتم: "که ‏چي؟" گفت: "نگاه کن!" خوب، نمي‌توانستم، آن‌هم آن‌طور که او پوزخند مي‌زد. گفت: ‏‏"نمي‌تواني. پس هنوز حداقل چيزي از شرم در تو هست." گفتم: "خيلي دلت ‏مي‌خواهد حدست درست درمي‌آمد." حتي گفتم: "نکند دلت مي‌خواهد بيفتم روي ‏دست و پات و ازت عذر بخواهم تا با خيال راحت لگدي بزني و بروي؟" خوب، همين را ‏مي‌خواهد. باور کنيد اگر بي‌شرف بودم خيالش راحت مي‌شد.»‏

و حالا حتماً گريه را شروع مي‌کند، تا دستمال کاغذي را از توي کيفش در بياورد ‏هق‌هقش شروع مي‌شود. نمي‌بايست مي‌گذاشت. اگر زخمي مي‌زد، آن‌هم همين ‏حالا، مي‌توانست جلو گريه‌اش را بگيرد: «پس براي همين موهاتان را کوتاه کرديد، ‏رنگ کرديد؟»‏

‏«مقصودتان را نمي‌فهمم؟»‏

با سر برافراشته نگاهش مي‌کرد. فهميده بود، براي اينکه دوباره همان عفت بود که ‏بود، که مي‌شناختش؛ صداش از آشپزخانه مي‌آمد، مي‌خواند. وحدت مي‌گفت: ‏‏«مي‌بيني؟ يک پارچه آتش است. قرار ندارد. نمي‌دانم اين‌همه نيرو را از کجا ‏مي‌آورد؟»‏

گفت: «ببينيد، اين هم يک راهش است، بعضي‌ها _ مرد يا زن _ براي اينکه تمامش ‏کنند همه چيز را به گند مي‌کشند، با اولين رهگذر توي کوچه مي‌روند، خودشان را به ‏هر کسي که دم دستشان باشد تفويض مي‌کنند، اما شما راه ساده‌تري پيدا کرده‌ايد، ‏ولي متأسفانه معني‌اش همان است، يعني که من نيستم، مي‌بيني، همان نيستم؛ ‏يا حداقل من اينم، با اين موها، اين سايـﮥ‏ چشم، و خلاصه بار و بنديل تازه‌ام، انگار که ‏در هر دو صورت آدم بگويد، تو مجبوري، ديگر راهي برايت نمانده. همه چيز تمام ‏است.»‏

‏«متشکرم، جداً. اما راستش شما مردها همه‌اش فکر مي‌کنيد مالک زنها هستيد، ‏براي اينکه مي‌خواهيد ما همان‌طور باشيم که شما مي‌خواهيد. پس ما چي، من ‏مثلاً؟ آن وحدتي که من مي‌خواستم و هنوز هم مي‌خواهم کجاست؟ تازه مگر ‏مجبوريد هميشه کلي نگاه کنيد، خط بکشيد و خيالتان را راحت کنيد، مثلاً در مورد ‏من، يا اين موها؟ خوب موخوره داشت. و من چون مي‌دانستم وحدت از موي بلند ‏خوشش مي‌آيد جرأت نداشتم کوتاهش کنم. از بزک کردن هم بدش مي‌آمد. ‏نمي‌کردم. مي‌گفت، نمي‌خواهم کفش پاشنه‌بلند بپوشي، نمي‌پوشيدم. اما ديگر اين ‏يکي از سر من زيادتر است. من نمي‌توانم به خاطر رضايت خاطرش تن به بي‌شرفي ‏بدهم، يا بهش تظاهر کنم.»‏

‏«نه، خواهش مي‌کنم، شما هم داريد غلو مي‌کنيد.»‏

‏«غلو مي‌کنم؟ شما که نبوديد، نمي‌ديديد چطور توي روي من مي‌خنديد، انگار که ‏همين حالا مچم را گرفته است و فاسقم را با يک لگد انداخته بيرون، طوري به من ‏نگاه مي‌کرد که فکر کردم اگر جلوش زانو بزنم و ازش بخواهم مرا ببخشد هيچ تعجب ‏نمي‌کند.»‏

‏«اما من بالاخره نفهميدم که چرا، يعني چه احتياجي بود پشت اين چيزها پنهان ‏بشويد؟»‏

همان که اشاره کرد به موها و به کفش‌هاش کافي بود.‏

‏«راستش فکر مي‌کنم وحدت ديگر نمي‌خواهد با من و بچه‌ها زندگي کند. چرا؟ ‏نمي‌دانم. اما ضمناً جرأت اين را هم ندارد که روراست باش روبه‌رو بشود، پس همه‌اش ‏دنبال بهانه‌اي مي‌گردد. اين بهانه را از طرفي خودش سالهاست به دست داده، اين ‏يکي دو سال بخصوص هر کاري کرده، هر بلايي سر خودش آورده براي اين بوده است ‏که به خودش ثابت کند که لياقت زندگي کردن با من و بچه‌ها را ندارد، نمي‌تواند ‏شوهر و يا پدر خوبي باشد. اما در مورد من، خوب، خودتان ديگر مي‌فهميد، مثلاً آن ‏تهمت زدنش و يا ... باور کنيد حتي از گفتنش شرم دارم. خوب، حالا که بايد من هم ‏يک بهانه‌اي به دست بدهم چه کاري بهتر _ يا به قول شما ساده‌تر _ از اين؛ چه بهتر ‏که فکر کند اين زن بزک‌کردﮤ‏ موبور ديگر زن من نيست، يا اصلاً فکر کند اين کار من ‏نوعي اهانت به رابطـﮥ‏ عاطفي ما بوده.» ‏

‏«خودتان چي، وحدت و بچه‌ها به کنار، نظر خودتان چيست؟»‏

بايست مي‌گفت: «خودتان چه‌کاره‌ايد؟» نمي‌شد.‏

‏«در مورد چي؟ من نظري ندارم. قبلاً هم نداشتم. حالا مي‌خواهم سعي کنم پيدا ‏کنم. تا حالا هر چه وحدت مي‌خواست، يا يک مادر مي‌بايست بکند، يا اجتماع از من ‏انتظار داشت بودم. وقتي مي‌ديدم وحدت از رماني خوشش مي‌آيد من هم خوشم ‏مي‌آمد، همان را مي‌خواندم، چند بار. براي همين هم _ البته حالا مي‌فهمم _ ‏اعتقادات من، سليقـﮥ‏ من در همان حد سليقه و اعتقادات وحدت بود. کافي بود از ‏شعري تعريف کند تا حفظ کنم. اگر مي‌فهميدم از رنگ آبي خوشش مي‌آيد، پيراهن ‏آبي مي‌پوشيدم. بعد، همين يکي دو سال، متوجه شدم که خودش ديگر به آن چيزها ‏اعتقاد ندارد. وقتي شعري برايش مي‌خواندم اخم مي‌کرد. مي‌گفت: "مزخرف است." ‏مي‌گفتم: "خودت مي‌گفتي عالي است." مي‌گفت: "خوب، احمق بودم، ‏نمي‌فهميدم." مي‌گفت: "اينها، همه بيست و چند ساله مانده‌اند، در حد سن ‏خواننده‌هاشان." وقتي از بيرون مي‌آمد حتي نگاه نمي‌کرد چي پوشيده‌ام. به غذايي ‏که مي‌خورد نگاه نمي‌کرد. بعد هم مي‌رفت توي اتاقش. اگر مي‌رفتم، چاي يا شربتي ‏برايش مي‌بردم، کتابش را مي‌بست و زل مي‌زد به من. مي‌گفتم: "براي من هم ‏بخوان!" مي‌گفت: "تو چه کار داري به من؟ اين‌همه کتاب هست، يکيش را بردار ‏بخوان." خوب، من هم يکي برمي‌داشتم که بخوانم. مي‌گفت: "وقتي ورق مي‌زني ‏حواسم پرت مي‌شود." يا مي‌گفت: "چرا نمي‌روي يک جاي ديگر؟" وقتي مي‌گفتم: ‏‏"اين‌قدر از من بدت مي‌آيد؟" داد مي‌زد که: "نه، به‌خدا بدم نمي‌آيد. اما تو نمي‌گذاري، ‏همين که مي‌بينم مواظب مني کلافه مي‌شوم."‏

راعي گفت: «وقتي ترک مي‌کرد چي؟»‏

‏«نه، فرقي نمي‌کرد. فقط يک ماهي خوب مي‌شد. صبح زود بلند مي‌شد، ورزش ‏مي‌‌کرد، پياده مي‌رفت اداره. سر شب، يا حتي عصر مي‌آمد. اما نمي‌توانست. همين ‏که يک ساعت با بچه‌ها بازي مي‌کرد حوصله‌اش سر مي‌رفت، ناآرام مي‌شد، مي‌رفت ‏يک گوشه‌اي، بي‌دليل هم عصباني مي‌شد. خوب، من قرصي چيزي برايش مي‌بردم. ‏داد مي‌زد که: "مگر خيال کردي هنوز تأثير آن مسأله است؟" تقصير من چي بود؟ ‏مي‌ديدم آرام نمي‌گيرد، کتابي را دست مي‌گرفت، دو صفحه نخوانده پرتش مي‌کرد. ‏مي‌گفتم: "اگر ناراحتي، مي‌خواهي برات درست کنم؟ اگر افراط نکني که ضرري ‏نمي‌زند." ديگر چه بگويم؟ همه‌اش همين چيزها بود. وقتي نگاهم مي‌کرد فکر ‏مي‌کردم آن‌قدر از من نفرت دارد که ممکن است يک شب خفه‌ام بکند. بعدش را هم ‏که خودتان بهتر مي‌دانيد.»‏

سيني را برداشت. کيفش را روي ميز گذاشته بود. به در که رسيد گفت: «مشروب ‏هست. اگر مي‌خواهيد بفرماييد.»‏

‏«نه، متشکرم.»‏

‏«چاي چي؟»‏

‏«اگر زحمتي نباشد.»‏

‏«چه زحمتي؟»‏

نامه روي ميز بود، تا شده. سيگاري روشن کرد.‏

تقي وحدت در کمال صحت و سلامت عقل‏

در حقيقت زن و دوستانش را مقصر مي‌داند. و زن را بيشتر. چرا؟ بيشتر از هر کس ‏دوستش دارم و به او احترام مي‌گذارم. موهايش را از يکي دو هفته پيش بور کرده ‏است، بدترين رنگ ممکن. 18/7/48، درست وقتي که زن طبقـﮥ‏ هفتم، از دست ‏راست آپارتمان دوازدهم، بريدﮤ‏ روزنامه را از پنجره بيرون انداخت. آخرين آرزويم اين ‏است که مرد دلخواهش ... احمق! يکي مثل ساطع. پرسيده بود: «تو چطور مي‌تواني ‏با اين‌همه زن باشي؟ بگيريم هفته‌اي يکي دو بار با طرف، آن وقت بقيه هم هستند، ‏همه‌شان هم ارضاء مي‌شوند. من که باور نمي‌کنم.»‏

کاش مي‌توانست از عفت بپرسد. به شوخي مي‌شد، البته اگر ديگران هم بودند، ‏زن‌هاي دوستان. گفته‌اند: «فقط مي‌ماند مشکل بستر.» دو چاي آورده بود. صداي ‏کفش‌هايش را نشنيده بود. کوتاه‌تر مي‌زد. همان‌طور سر به زير گفت: «اجازه ‏مي‌فرماييد يک سؤال خصوصي ازتان بکنم؟»‏

‏«بفرماييد!»‏

ننشست. پشت صندلي ايستاده بود. سيني چاي را گرفت. يکي برداشت. گفت: ‏‏«مي‌دانيد ساطع امروز چيزهايي گفت، همان قضيه را که خودتان هم اشاره کرديد. ‏خوب، ما که باور نکرديم، خيلي مسخره است. ساطع آن‌قدرها بي‌شرف نيست. تازه ‏من شما را مي‌شناسم، سالهاست.»‏

يک جرعه خورد، بيشتر براي آنکه مجبور نشود رک و راست بگويد. عفت آمد و ‏نشست. فکر کرد دارد با سر برافراشته و دو گونـﮥ‏ گل‌انداخته نگاهش مي‌کند. همان‌‏گونه بود که فکر مي‌کرد. راعي گفت: «عذر مي‌خواهم که اين حرف‌ها را پيش ‏مي‌کشم، اما خوب، نمي‌فهمم که چرا اين حرف‌ها را زده. گاهي فکر مي‌کنم درست ‏انگار در طي اين شش هفت ماه يا يک سال هر کاري کرده طبق يک نقشـﮥ‏ حساب‌‏شده بوده، انگار از پيش تصميمش را گرفته.»‏

‏«آقاي راعي، خواهش مي‌کنم حرفتان را صريح بزنيد. من ديگر از اين‌همه حاشيه رفتن ‏خسته شده‌ام.»‏

آهسته و شمرده گفت: «شما که هيچ رابطه‌اي با کسي نداشته‌ايد؟»‏

‏«نه!»‏

بلند گفته بود، نه. نگاهش کرد: «اين هم درست است که مدتهاست، نمي‌دانم، يک ‏سال يا شش ماه که با وحدت ...»‏

بلند شد. کيفش را اول برداشت، سريع، و بلند شد. فکر کرد دارد مي‌لرزد. ‏نمي‌بايست مي‌گذاشت مي‌رفت. گفت: «خودتان گفتيد صريح بگويم، و گر نه من قصد ‏نداشتم ...»‏

تا همين حد کافي بود. هر چه مي‌گفت بدترش مي‌کرد.‏

عفت گفت: «پس نسرين اينها را به ساطع گفته و او هم آمده و براي همه تعريف ‏کرده؟»‏

‏«همين امشب گفت. نه، عذر مي‌خواهم، چنين چيزي به صراحت مطرح نشد، اما من ‏فکر کردم نکند ...»‏

‏«نمي‌فهمم شما، اين جمع برگزيده، فکر کرده‌ايد همـﮥ‏ اشکالات ما ...؟»‏

‏«ببينيد، من هنوز هم نمي‌دانم چطور به خودم جرأت مي‌دهم وارد اين جزئيات بشوم. ‏اما راستش بيشتر به‌واسطـﮥ‏ اتفاقي است که براي خودم افتاده، يعني فکر مي‌کنم ‏شايد اگر من هم با يکي ازدواج کرده بودم ديگر اين چيزها برايم جالب نبود، براي اينکه ‏خودم هم به همين جاها رسيده بودم که شما حالا توش هستيد، همين جزيره‌هاي ‏کوچکي که دارد منفجر مي‌شود، اين کاسه‌هاي عتيقـﮥ‏ چيني که مو برداشته و فقط ‏کافي است يک تلنگرش بزني تا صد تکه بشود. اما حالا، شايد چون ديگر نمي‌توانم ‏تنها ادامه بدهم يا مي‌بينم که زندگي من همه‌اش نصف و نيمه بوده، نسبت به اين ‏چيزها حساس شده‌ام، براي همين نمي‌خواهم ببينم که زندگي شما و وحدت اين ‏طور داغان شده است، آن‌هم به خاطر هيچ و پوچ.»‏

از اينکه عفت چاي را برداشت فهميد راه درستش همين است. گفت: «ببينيد، مثلاً ‏من امروز رفته بودم خانـﮥ‏ دوستي، يکي از همکارهاست، آقاي صلاحي، دبير نقاشي ‏است. زنش همين پريشب مرده است. گمانم فردا سومش باشد. خوب، بيست سال ‏با هم زندگي کرده بودند. بچه ندارند. زن مذهبي بود. آقاي صلاحي هم به خاطر زن ‏سعي کرده مذهبي بشود، شايد احتياج دروني خودش وادارش کرده نماز بخواند، روزه ‏بگيرد. بعد، يعني يک سال پيش، يک شب مست مي‌رود پايين و به زنش مي‌گويد که ‏اعتقاد ندارد. زن هم از همان شب مريض مي‌شود، يا صلاحي فکر مي‌کند از همان ‏شب بوده. حالا هم که زن مرده، يک‌دفعه متوجه شده او را نشناخته، آن‌هم به طريق ‏خودش، به کمک خط و رنگ. وقتي داشتم از خانه‌اش بيرون مي‌آمدم ديدم ايستاده ‏جلو بوم و دارد طرح زنش را مي‌کشد. خوب، بعد هم وحدت را ديدم. گفت، مي‌خواهد ‏بيايد خانـﮥ‏ من يک هفته‌اي بماند. بچه‌ها که آمدند گفت منصرف شدم. بعد _ چطور ‏بگويم؟ _ ساطع را مجبور کرديم تا حرف بزند. خوب، حالا هم اينجا هستم. چرا؟ شايد ‏چون نمي‌توانستم به اتاقم بروم، به آن ايوان. بايست وحدت را مي‌ديدم، با شما حرف ‏مي‌زدم.»‏

خنديد: «پس نکند مي‌خواهيد ازدواج کنيد؟»‏

‏«ازدواج؟ نه، اما خوب، يک چيزهايي پيش آمده. ولي اگر رابطـﮥ‏ شما و وحدت که اين‌‏همه به هم علاقه داشتيد آخرش به اينجاها بکشد، همان بهتر که آدم همين‌طورها ‏باشد که من. خودتان هم که گفتيد اگر وحدت مي‌توانست نقطـﮥ‏ ضعفي در شما پيدا ‏کند راحت‌تر مي‌توانست ترکتان کند. اما مگر فرقي هم مي‌کند، همين که يکي آن ‏بازي آن شب را دربياورد، يا شما برويد موهاتان را کوتاه کنيد، بعد هم رنگش کنيد، و ‏نمي‌دانم اين دامن کوتاه مسخره را بپوشيد، نشانـﮥ‏ اين است که ديگر همه چيز خراب ‏شده است. مي‌بخشيد، اما آخر آدم براي اينکه نفرتش را به کسي نشان بدهد ‏راهش فقط اين نيست که تف بکند توي صورتش؛ کافي است که شما استکان چايتان ‏را پرت کنيد، بزنيد زمين، تا من بفهمم که وجودم زيادي است.»‏

‏«نه، اين‌طورها هم نيست. شما اشتباه مي‌کنيد، امروز با آن دوست نقاشتان بوده‌ايد، ‏بعد هم حرف‌هاي آن احمق عصبي‌تان کرده. من فقط خواستم کار را برايش ساده ‏کنم. تازه من به خاطر وحدت نيست که به قول شما مردها نجيب مانده‌ام يا از ترس ‏بي‌آبرويي، من بيشتر بايد جواب خودم را بدهم، بايد بتوانم توي آينه به خودم نگاه ‏کنم.»‏

‏«خوب، حرف من هم همين است، همين که کسي صورتش را بزک بکند و موهاش را ‏کوتاه کند توي آينه يکي ديگر را خواهد ديد، يکي که هيچ تعهدي بهش ندارد، اين من ‏من و شما در رابطه با همين چيزها چيزي هست، نه يک چيز مجرد و جدا از کفش و ‏لباس ما، جدا از موي سر يا انگشت اشاره يا حتي آينـﮥ‏ ما.»‏

صداي زنگ در بود. عفت نيم‌خيز شده بود: «حالا مي‌فرماييد من چه‌کار کنم؟»‏

باز همو شده بود. به يادش مي‌آورد. رنگ چشم‌هاش بخصوص يادش آمد ميشي بود. ‏ناخنش را مي‌جويد، «اگر بفهمد من نامه را ديده‌ام، به شما هم نشان داده‌ام از لج ‏من هم شده ...»‏

راعي گفت: «نه، نترسيد، من باش حرف مي‌زنم.»‏

‏«پس من چه کار کنم؟ يعني مي‌گوييد بمانم، امشب اينجا بمانم؟»‏

‏«ميل خودتان است. اما خوب، بهتر است بمانيد.»‏

باز صداي زنگ در بود. عفت گفت: «کليد دارد، اما هميشه زنگ مي‌زند، اول زنگ ‏مي‌زند.» و بيرون رفت. از چايش هنوز بخار بلند مي‌شد.‏

واقعاً چرا آمده بود؟ با نسرين يک بار همين طورها شده بود. اول تلفن کرد و بعد آمد. ‏چهار پنج سال پيش بود. دستمالي به صندلي‌هاش کشيد. کتابهاش را مرتب کرد. ‏ميوه داشت اما باز خريد. وقت داشت. چاي هم دم کرد. وقتي سرش را شانه مي‌زد ‏خودش را توي آينه نگاه کرد، گفت: «خوب، به من چه؟» اما بعد موهايش را به هم زد، ‏و حتي رفت تا ظرف ميوه را از روي ميز بردارد. اما ديگر دير شده بود. با حسينش آمده ‏بود. شش سالش مي‌شد. تازه بويي برده بود. خانـﮥ‏ پدرش بود. ساطع گفته بود: ‏‏«طلاقش مي‌دهم.»‏

نسرين همه چيز را مي‌دانست، و گفت. راعي گفته بود: «من نمي‌دانم، از اين چيزها ‏خبر ندارم.»‏

گفت: «خواهش مي‌کنم؛ من هم فرض کنيد رفيق شما هستم. پنج شش سال است ‏شما را مي‌شناسم، آشنايان من همه همان دوستهاي ساطع‌اند، اما از وقتي رفته‌ام ‏خانـﮥ‏ پدرم نشد يکي از شما تلفن بکند يا سري بزند.»‏

چادر روي شانه‌اش افتاده بود. راعي گفته بود: «من نمي‌دانم. اين‌طور آدم‌ها زن ‏خودشان را نجيب مي‌خواهند و همـﮥ‏ زن‌هاي دنيا را نانجيب. اما کافي است زنشان ‏يک بار هم شده نشان بدهد که او هم مي‌تواند، اگر بخواهد. آن‌وقت خواهيم ديد ‏چطور فريادشان به آسمان مي‌رود.»‏

نسرين گفته بود: «يعني چه؟ نمي‌فهمم.»‏

‏«چطور نمي‌فهميد؟ آخر يک بار هم شده بهش نشان بدهيد که اين کارها زياد هم ‏مشکل نيست. نمي‌دانم، نشان بدهيد که ديگران هم به شما توجه دارند، يا مثلاً ‏فلان کس مزاحمتان مي‌شود، تا ببينيد چطور رام مي‌شود.»‏

وقتي برق را در چشم‌هاي زن ديده بود و بخصوص چال روي چانه‌اش را، بلند شده ‏بود. اگر حسين خوابش نبرده بود مطمئن بود که نمي‌گفت. گفته بود: «چاي که ‏مي‌خوريد؟»‏

نسرين گفت: «من دم مي‌کنم، شما بفرماييد.»‏

‏«نه، خواهش مي‌کنم.»‏

و رفته بود توي آشپزخانه، و پيش از آنکه چاي بريزد يکي دو مشت آب سرد به ‏صورتش زده بود، و بعد هم مجبور شده بود چند لحظه‌اي دست به دست بمالد. چرا؟ ‏چه چيز را خواسته بود نجات بدهد؟ حتي اگر باش خوابيده بود، خوابيده بود. حالا ‏مي‌فهميد که چرا، آن‌هم وقتي همان وقت‌ها مي‌دانست که اين کاسه شکستـﮥ‏ ‏بندزده ارزش تلنگر زدن هم ندارد. آب که به صورتش زده بود خودش را توي آينه ديده ‏بود، يک نظر فقط. و وقتي برگشت سيني به دست، اول به پستانهاي برآمده‌اش نگاه ‏کرده بود و بعد به گردن بلند و سفيدش. مي‌دانست که نسرين جهت نگاهش را ديده ‏است. گفته بود: «اما با من يکي نه.»‏

و خنديد. نسرين چادر را روي سرش انداخت: «نه، شما نترسيد. هر چند اگر اين را ‏نمي‌گفتيد، فکر مي‌کردم براي خودتان چانه مي‌زنيد.»‏

و بلند بلند خنديده بود.‏

راعي گفت: «اما خوب، اول آدم فکر مي‌کند آن يکي را به لجن مي‌کشد، اما وقتي ‏سر حساب مي‌شود مي‌بيند اين تن خودش، روح و جسم خودش بوده که به خاطر ‏هيچ و پوچ يا لجبازي _ البته مي‌بخشيد _ به گُه کشيده.»‏

نسرين چاي را روي ميز گذاشت و خم شد تا حسين را بيدار کند. بالاخره هم ‏خواب‌آلوده بغلش کرد، گفت: «خيلي متشکرم. اين حرف آخرتان يادم نمي‌رود. خودم ‏هيچ، من فردا بايد جواب اين را هم بدهم.»‏

وحدت گفت: «پس تو اينجا بودي؟ من را بگو که بکوب رفتم خانه‌ات.»‏

مست بود. دستگيرﮤ‏ در را گرفته بود. در تکان‌تکان مي‌خورد. عفت نبودش. گفت: «مگر ‏مهماني آمده‌اي که اينجا نشسته‌اي؟ بلند شو، بيا برويم توي اتاق من.»‏

راعي که بلند شد، آهسته گفت: «تو هم مي‌شنوي؟»‏

داشت بو مي‌کشيد و سر مي‌گرداند. بعد هم که دستگيرﮤ‏ در را رها کرد، تا به وسط ‏اتاق برسد همچنان بو مي‌کشيد. بالاخره زير سيم لختي که به لامپي ختم مي‌شد ‏ايستاد. گفت: «چطور نمي‌شنوي؟»‏

بوي تند عطر عفت را مي‌شنيد. نه، اين نبود. نگاهش کرد. وحدت گفت: «آهان ‏فهميدم، تو زن نداشته‌اي، زن عقدي. تنها فقط يکي مثل من مي‌شنود.» ‏

مچ دست راعي را گرفت و او را همپاي خودش کشاند، و يله شد ميان دستگيرﮤ‏ در و ‏مچ راعي، آهسته گفت: «مي‌داني، اينجا بوي لاش‌مرده مي‌دهد. اين را تو ‏نمي‌فهمي. اگر زن گرفته بودي و هفت هشت سالي به او اعتماد مي‌کردي، يک‌‏دفعه، باور کن، بي‌هيچ نشانه و اماره‌اي مي‌ديدي از يک جايي بوي لاش‌مرده مي‌آيد، ‏انگار که از خانه‌ات، برج عاجت شکافي يا روزني به گوري باز شده باشد.»‏

و بعد ديگر کشاندش: «بجنب. شايد هم اصلاً تو فاقد حس شامه‌اي.»‏

جلو در اتاقش پا به پا مي‌ماليد. توي جيب‌هاش را مي‌گشت. توي سرسرا ديگر ‏چمداني نبود، اما از جايي، از آشپزخانه شايد، صدايي مي‌آمد، صداي شير آب بود و ‏صداي شستن چيزي، که بالاخره به غژغژي مداوم رسيد و همچنان ادامه يافت. همان ‏يک چيز، ليواني را شايد، مي‌شست، همچنان، و غژغژ انگار نخي بود که آن هفت ‏هشت سال را به اينجا، به اين سرسراي خالي و يا آن مستطيل و مربع‌هاي جاي قاب ‏عکس‌ها و يا حتي اين دو سيم جدا از هم آويخته از سقف مي‌پيوست، و راعي تا مگر ‏در اين سلسلـﮥ‏ بي‌انتهاي صدايي که مثل قطره قطره‌هاي شير آبي بر پيشانيش ‏کوفته مي‌شد سکته‌اي ايجاد کند، گفت: «دنبال چه مي‌گردي؟»‏

و دستگيره را چرخاند. قفل بود. صداي شير آب نمي‌آمد. پس از وقفه‌اي، غژغژ، همان ‏صداي تماس سرانگشت‌ها بر انحناي درون ليواني چيزي، ادامه يافت. وحدت چند کليد ‏از جيب بغلش درآورده بود. راعي فقط به غژغژ گوش مي‌داد که ديگر انگار بوي عطر ‏عفت را هم داشت، آن‌قدر که صداي چرخش کليد و حرکت زبانه صدايي دور و ضعيف ‏شد. وحدت گفت: «بفرما.»‏

همان اتاق. مي‌شناخت. قفسه‌هاي آهني پر از کتاب بود. اما زمين لخت بود. تنها آن ‏سه‌کنج تشکي پهن بود، و بر دو طرف آن کتابي، دفتري، کاغذ مچاله‌شده‌اي پراکنده ‏بود. يک چراغ خوراک‌پزي هم بود و کتري دودزده. يک صندلي لهستاني کنار قفسه‌ها ‏بود بر دو پايه و تکيه داده به ديوار روبه‌رو.‏

‏«کفش‌هات را بکن و برو بنشين آن بالا.»‏

به بالش تکيه‌داده به ديوار اشاره مي‌کرد. راعي کفش‌هايش را کند.‏

‏«مي‌بيني؟ دوباره برگشته‌ام به دورﮤ‏ تجرد. واقعاً که عالمي دارد. خوش به حال تو.»‏

پرده را کنار زده بود و چيزهايي بر مي‌داشت. سيني بود و يک استکان و نعلبکي. ‏راعي کبريتي زد و چراغ خوراک‌پزي را روشن کرد. کتري تا نيمه آب داشت. بايست ‏مي‌رفت. امشب چيزي ديگر، لمحه‌اي ديگر بود از پنجرﮤ‏ گاه روشن نارنجي‌رنگ، و گاه ‏تاريک. گفت: «يعني نمي‌شود کاريش کرد؟»‏

وحدت سيني به دست داشت بيرون مي‌رفت. ميان چهارچوب در ايستاد و بي‌آنکه سر ‏برگرداند پرسيد: «چي را؟»‏

‏«فراموش کن! انگار کن با خودم حرف مي‌زدم.»‏

اگر مي‌خواست با وحدت همدلي کند شايد چيزي را از دست مي‌داد که ديگر فردا ‏شب، يا حتي شب‌هاي ديگر نمي‌توانست جبران مافات کند. کتابي برداشت. ورق زد، ‏حتي چند سطري خواند. بست. بايست مي‌رفت. هميشه همين طورهاست، هر جا ‏که باشي جايي ديگر نيستي، مغبون شده‌اي. وحدت آمده بود با دو فنجان چاي در ‏سيني و قنداني پر. در را ديگر نبست. گفت: «مي‌بيني؟ هنوز از مزاياي تأهل هم ‏برخوردارم.»‏

سيني را که گذاشت روي زمين، کتري را برداشت و شعلـﮥ‏ چراغ را فوت کرد. صندلي ‏يله‌داده به ديوار را راست کرد و بر لبه‌اش نشست. راعي گفت: «خوب؟»‏

وحدت نگاه کرد، نه به او يا به چيزي در کنار سر او، به گوشـﮥ‏ بالش مثلاً، اما آن‌طور ‏که مردمک‌هاش ثابت بود _ بي هيچ پلک زدني _ انگار به دو سوي او نگاه مي‌کرد، يا ‏با وجود چشم باز نگاه نمي‌کرد. راعي گفت: «بازي را بگذار کنار، بگو ببينم قضيه ‏چيست؟»‏

‏«کدام يکي؟»‏

‏«همين ديگر.»‏

به کتابهاي رها شده بر کف اتاق و به سيني چاي و حتي وحدت اشاره کرد، طوري که ‏به ملافـﮥ‏ چرک لحاف هم اشاره نمي‌کرد، نکرده بود. وحدت گفت: «کدام قسمتش ‏بيشتر برايت جالب است؟»‏

راعي نيم‌خيز شد. بايست مي‌رفت. وحدت گفت: «بنشين، دلخور نشو. من امشب ‏آمده بودم سراغ تو، مي‌خواستم باهات صلاح و مصلحت کنم. اما حالا مي‌بينم چه ‏فايده دارد. ديگر نمي‌شود کاريش کرد. کار، حالا ديگر، از کار گذشته. خودت که ‏مي‌بيني. آن خانـﮥ‏ گرم شده است اين گوشه، درست انگار دکـﮥ‏ استاد سيف‌الله ‏باشد. اما خوب، چه مي‌شود کرد؟ شايد هم کار از ريشه خراب است، تقصير من و ‏عفت يا آن بوي لاش‌مرده نيست، يا هست. اصلاً مي‌داني، اين بو آن‌قدر مانده است، ‏آن‌قدر کهنه است که گاهي فکر مي‌کنم از اينجا و هر جا شکافي به استودان‌هاي ‏زردشتيان يا دخمه‌هاشان باز شده است. مي‌داني، يک بار سعي کردم يکي از ‏دخمه‌هاشان را ببينم، نزديک يزد. يک ساعتي رفتم تا رسيدم سر تپه، به دري بسته ‏و سنگي. ديوارها هم بلند بود و از سنگ صاف بي هيچ روزني يا منفذي يا حتي جاي ‏پايي. دور تا دور هم همه‌اش پرتگاه بود. آنجا، در آن آسمان آبي بي‌ابر هم لاشخوري ‏نبود، اما آن بو بود، از جايي، نفهميدم از کجا، آن بوي لاش‌مرده مي‌آمد.»‏

راعي چاي را برداشت و سعي کرد به رنگ چاي و به يکي دو پر معلق در استکان نگاه ‏کند، يا حتي فکر کند. وحدت گفت: «پس گوش نمي‌دهي؟»‏

‏«چرا. اما فکر مي‌کنم اين بو ممکن است از من و تو باشد، در ما که در طول اين قرون ‏از آن استودان تو گرفته تا اين دکه را ساخته‌ايم، آن‌وقت تو مي‌خواهي گناهش را به ‏گردن عفت و نمي‌دانم بچه‌هات بار کني.»‏

‏«ديدي گفتم نمي‌فهمي؟»‏

و خم شد و جرعه‌اي خورد: «من کي گفتم که تقصير اين يا آن يکي است؟ اما تقصير ‏من يکي هم نيست، اگر هم باشد از دست من کاري ساخته نيست، نمي‌توانم. حرف ‏زدن هم در موردش، در مورد هر چي، بي‌فايده است. تازه هر چه من بگويم هيچ‌کس ‏‏_ حتي تو _ کاري به محتوايش ندارد. همه فکر مي‌کنند، خوب، اعصابش خراب است. ‏همين تو مگر نمي‌گفتي، نکند دوباره چيزي خورده باشي؟»‏

راعي گفت: «عذر مي‌خواهم. نمي‌دانستم. اما خوب، عادي نبودي، حالا هم نيستي. ‏حرفت را رک و راست نمي‌زني.»‏

جرعه‌اي خورد. همين‌طورها بود که گفته بود، چند سالي، انگار بر خطي شکسته ‏مي‌زيست، در اوج يا فرود. اما حالا ديگر وقت اين حرف‌ها نبود. اصلاً حوصله‌اش را ‏نداشت، آن‌هم وقتي فکر مي‌کرد در حقيقت به خاطر خودش آمده است، و نه اينکه ‏اينجا چيزي را عوض کند، ستوني يا سقفي را نگه دارد. گفت: «قضيـﮥ‏ اين يارو ‏چيست؟»‏

‏«کدام يارو؟»‏

‏«همين که مدام دنبال توست؟ از خودت که در نياورده‌اي؟»‏

‏«آخر براي چي؟ چه نفعي از اين کار عايدم مي‌شود؟»‏

‏«من نمي‌دانم. اما آخر معقول هم نيست، تو که کاري نمي‌کني.»‏

‏«مگر بقيـﮥ‏ کارها، اتفاقات روزمرﮤ‏ دور و بر ما، همه معقول است؟ در ثاني، به جاي اين ‏حرف‌ها يک دفعه شد يکي از شما يک شب بيايد دنبال من، فقط يک شب، چهار پنج ‏ساعت، تا نشانش بدهم، تا به چشم خودش ببيندش.»‏

‏«امشب چي؟»‏

‏«حواسم نبود. نگاه نکردم. تازه من معمولاً دير وقت مي‌آمدم خانه.» ‏

چه کار مي‌توانست بکند، آن‌هم نشسته بر اين ملافـﮥ‏ چرک و چروک‌خورده و کنار اين ‏کتري دودزده؟ اما مسأله اين بود که نمي‌دانست درد کجاست. شايد هم همه جا بود ‏مثل همان بو که وحدت مي‌گفت _ پخش شده در همـﮥ‏ فضاي اينجا و هر ناکجا. گفت: ‏‏«خوب، پس اقلاً بگو کي تصميم داري کار را تمام کني؟»‏

با تعجب نگاه کرد. نگاه مي‌کرد، شايد بيشتر براي آنکه نبيند با وجود گشادگي آن ‏چشم‌ها. گونه‌هايش فرو رفته بود، بيشتر از هميشه، شايد ته‌ريشش اين‌همه ‏گودترشان نشان مي‌داد. دستش مي‌لرزيد، از فنجان توي دستش مي‌شد فهميد.‏

‏«کي پيداش کرده؟»‏

‏«همين امروز عصر. خودش گفت. مگر خودت به همين قصد ننوشته بوديش؟»‏

ديگر نمي‌لرزيد، گفت: «خوب، ظاهراً که اين طور مي‌زند، اما راستش من گذاشته ‏بودمش توي جيب پيراهن آبيش. نمي‌پوشيدش، تازگيها. مي‌دانست که من آن لباس ‏را چقدر دوست دارم، اما ديگر نمي‌پوشيد، عمداً نمي‌پوشيد.»‏

بلند شد. موهاي چانه‌اش را با دو سر انگشت مي‌گرفت _اگر بشود گفت گرفتني بود ‏‏_ و مي‌کند. طول اتاق را تا در رفت و برگشت: «تو سيگار داري؟»‏

باز برگشت. راعي سيگار را دراز کرد. نديد. تا برگردد دو تا آتش زده بود. سيگار را که ‏گرفت، راعي گفت: «خوب، مگر نمي‌خواستي پيداش کند، روزي بالاخره پيداش کند؟»‏

ديگر مجبور بود بايستد. ايستاد: «من؟ خوب، تا حدي، اما نه اين‌طور، و حالا، يا به اين ‏نحو. اين‌طور، آن‌هم وقتي من هنوز باشم، خيلي رو و سطحي مي‌زند، انگار که آدم ‏بخواهد، آن‌هم وقتي همه ورق‌هاشان را پنهان مي‌کنند، رو بازي کند.»‏

آمد و نشست همچنان بر لبـﮥ‏ صندلي، انگار که هر لحظه ممکن است برخيزد. راعي ‏تا دو پايـﮥ‏ عقبي جدا از زمين نگرانش نکند چايش را خورد. وحدت گفت: «اما راستش ‏اگر آن دو تا بچه نبودند، مي‌ديدي، همه‌تان مي‌ديديد. خوب من دوستشان دارم، عفت ‏را هم دوست دارم، بهش هم احترام مي‌گذارم. اما اينها با معصوميتشان، با لبخندها و ‏نمي‌دانم انتظار هر شبه‌شان، اين بابا بابا گفتنشان آدم را به دام مي‌کشند، بال پرواز ‏آدم را مي‌چينند، انگار بيايي دو وزنه به بال عقابي ببندي و بعد بهش بگويي، خوب، ‏حالا مي‌تواي بپري، تا هر جا دلت مي‌خواهد.»‏

راعي گفت: «خوب، اين جناب عقاب که خيالش را از وزنـﮥ‏ اخترش راحت کرده. فقط ‏مانده است مجيد، و بعد هم آن بوي مردار هزار ساله. حالا هم اگر کمي همت بکند ‏به يکي دو پر و بال زدن يا حتي چنگ و منقار نشان دادن به اين و آن مي‌تواند با خيال ‏راحت بپرد. اما به کجا؟ و تا کجا؟ نمي‌دانم.»‏

با سر آويخته و خيره به تفالـﮥ‏ ته فنجانش گفته بود، يک‌نفس. وحدت گفت: «پس من ‏که رفتم، جناب ساطع حسابي منبر رفت؟»‏

‏«مگر براي عقاب‌ها فرقي هم مي‌کند؟»‏

سر قوز افتاده بود. اگر خودش هم ناکجاآبادي، کوه قافي سراغ مي‌کرد مي‌پريد، اما ‏نبود؛ وقتي هفت آسماني در کار نباشد؛ و هر جا فقط همان‌جاست، نه بالاتر و نه ‏پايين‌تر، طيران مرغ ديدي‌ها فقط طعنه‌اي به بي‌بالي بود. اين را همان‌جا وقتي بر قله ‏نشسته بود و به سيري دل گريه مي‌کرد فهميده بود. وقتي هم سرازير شد حتي ‏برنگشت به ستون قلوه‌سنگ‌هايي که بر هم چيده بود نگاه کند. باد حتماً ستون قلوه‌‏سنگهاش را ريخته بود، اما اينجا، جايي در خودش، نه آن ستون که سنگيني همان ‏جسدي را حس مي‌کرد که فکر کرده بود به خاکش مي‌سپارد و فرود مي‌آيد. سر بلند ‏کرد. وحدت داشت نگاهش مي‌کرد، پرسيد: «چيه، چي شده؟ تو ديگر چرا اين‌قدر ‏تلخي؟»‏

گفت: «گفتم که. مگر براي تو فرقي هم مي‌کند؟ اينجا مسائل کوچک و ريز و جزئي ‏است که وقتي بخواهي باهاشان کلنجار بروي، سر و سامانشان بدهي، دست‌‏وپاگيرت مي‌شوند، اما همين است که هست. اما تو داري با پشت کردن به آنها ‏بزرگشان مي‌کني، و بعد از سر ترس يا نمي‌دانم ضعف مي‌خواهي به‌کل ناديده‌شان ‏بگيري، يا شايد هم علت وجوديشان را، پيچيده بودنشان را در چيزهاي ديگر، جاهاي ‏ديگر پيدا کني.»‏

‏«نه اين‌طورها هم نيست. تو بي‌رحمي، براي اينکه اصلاً به آدم گوش نمي‌دهي. فقط ‏دنبال حرف خودت، فکر خودت را گرفته‌اي؛ نه انگار که من هم اينجا هستم. ببين، يادت ‏که هست؟ آن سالها عصر پنجشنبه‌ها من زودتر از همه‌تان سر وعده مي‌آمدم و بعد ‏هم اگر به دستشويي مي‌رفتم، يا مي‌ديدم دوتاتان داريد با هم پچ‌پچ مي‌کنيد ‏همه‌اش دلشورﮤ‏ اين را داشتم که نکند در مورد من، زندگي خصوصي‌ام، و نمي‌دانم، ‏رفتارم حرف مي‌زنيد. گاهي _ باور کن! _ از ميخانه که مي‌زديم بيرون، پاي پياده، تا ‏همه‌تان نمي‌رفتيد، يکي يکي از جمع جدا نمي‌شديد به خانه نمي‌آمدم. خوب، حرف ‏مردم بخصوص شماها برايم مهم بود، زندگيم وابسته به نظر اين و آن بود. شب تا ‏سحر هم انگار نکير و منکر به سراغم آمده باشند از اين دنده به آن دنده مي‌غلتيدم و ‏همه‌اش مي‌خواستم براي اين يا آن حرفم توجيهي بتراشم. بعد که با عفت آشنا ‏شدم تا مدتي فقط او، نظر او، برايم مهم بود. بايست فقط به او حساب پس مي‌دادم. ‏نه که شماها را ناديده بگيرم، اما خوب، نظر غالب نظر عفت بود. بعد از طريق ذهن او، ‏زبان او ديگران هم مطرح شدند، حتي بقال سر محل، و نمي‌دانم عمه و خالـﮥ‏ عفت، ‏درست مثل لاشه‌اي که به چنگ سگ‌ها افتاده باشد. من هم برگشتم دوباره پيش ‏شماها. خوب، با چم و خم ذهنتان آشناتر بودم، حدود نظراتتان را مي‌دانستم. ولي ‏ديگر نه من همان وحدت سابق بودم نه شماها، ديگر همه‌اش نق مي‌زديم، به هم. ‏ديده‌اي، اين بناها يا نجارها وقتي دارند چيزي مي‌سازند فقط يکي دو کلمه با هم ‏حرف مي‌زنند، و بعد تمام وقت دستهاشان، عضله‌هاشان کار مي‌کند: "آن را بده"، ‏‏"سر اين را بگير". و باز فقط دست است و آجر، يا دست و رنده و اره و چکشي که ‏ميخي را مي‌کوبد. عيب ما اين است که چيزي نمي‌سازيم، براي همين هم هرز ‏مي‌رويم، پشت‌ميزنشيني يا کار بي‌ثمر ذله‌مان کرده است، حالا هم فقط زبان ‏شده‌ايم، چانه‌اي که، اگر نه به قصد جويدن، همچنان تکان مي‌خورد، براي همين هم ‏از دست هم نمي‌توانيم جان سالم به در ببريم. من يکي مي‌خواهم از اين دور باطل ‏فرار کنم. چطور؟ نمي‌دانم.»‏

‏«اگر اين‌طور است، پس ديگر چرا ساطع را گيج کرده بودي؟»‏

خنديد، به قهقهه. شانه‌هاش مي‌لرزيد: «پس گيج شده، هان؟»‏

‏«بله. اما بايد ديد به چه قيمتي.»‏

‏«خوب، گران تمام مي‌شود، مي‌دانم. خودت هم ديده‌اي، گاهي شب‌ها، نصف‌شب، ‏بخصوص وقتي آدم پياده دارد مي‌آيد خانه، اگر مست باشد، يک‌دفعه متوجه مي‌شود ‏که سگي بوکشان دارد دنبالش مي‌آيد. تمام راه همين‌طور پشت سر آدم آمده است. ‏مي‌داني، تنها چارﮤ‏ کار اين است که استخواني، تکه‌ناني جلوش بيندازي تا مطمئن ‏شوي که پاچه‌ات را نمي‌گيرد. آدم‌ها هم همين‌طورها هستند، هر چه نزديکتر بدتر. ‏گاهي بايد حتي به دروغ چيزي در مورد خودت، زندگي خصوصيت سر هم کني تا ‏ماه‌ها چيزي براي لقلقـﮥ‏ زبانشان داشته باشند.»‏

‏«پس باز هم نظرشان برايت مهم است.»‏

‏«مهم است؟ البته که مهم است، اما به نحو ديگري، يعني حالا اين منم که تصميم ‏مي‌گيرم اين دو نفر آدم در مورد چي حرف بزنند، نه آنها.»‏

راعي گفت: «پس آن آدم را براي همين ساخته‌اي؟ همان که شب و روز دنبالت ‏هست؟»‏

‏«نه، اشتباه نکن. آن _ چطور بگويم؟ _ آن بابا واقعاً ول‌کن نيست. چرا؟ نمي‌دانم. ‏اولين بار که ديدمش سر کوچه ايستاده بود، زير همان تير چراغ‌برق سر کوچه. پالتوش ‏بلند بود و تا زير چانه‌اش دکمه کرده بود. يک کلاه کپي هم سرش بود. هنوز هم همان ‏پالتو را مي‌پوشد، چند ماهي است. کلاه کپي‌اش را هم دارد. چه مي‌گفتم؟ بله، ‏وقتي شب اول بهش رسيدم، برگشت و رو به من، اما طوري که قرص صورتش در ‏سايه بود، پرسيد: "مي‌بخشيد آقا، ساعت چند است؟" درست انگار مي‌خواست ‏بگويد، تا اين وقت شب کجا بوده‌ايد؟ شب دوم و نمي‌دانم دهم هم عيناً همين‌طور ‏باش برخورد کردم. اوايل فکر مي‌کردم، خوب، بايد بداند که من ساعت ندارم. همان ‏شب اول گفتم: "من ساعت ندارم، اما گمانم يازده يازده‌ونيم باشد." گفت: "نمي‌دانيد ‏کوچـﮥ‏ چرخاب کجاست؟ توي همين خيابان بايد باشد." معمولاً کلاهش را بر مي‌دارد، ‏کاغذي از درز کلاهش درمي‌آورد، چهار تا زده. بازش مي‌کند. بعد هم کلاه را مي‌چپاند ‏روي سرش، طوري که نقابش تا روي پيشاني و حتي بيني‌اش سايه مي‌اندازد. ‏بالاخره وقتي توي کورسوي نور چراغ سر تير يکي دوبار به کاغذ نگاه مي‌کند مي‌گويد: ‏‏"بله، همان است که گفتم. خيابان حکمت کوچـﮥ‏ چرخاب." شب اول گفتم: "همين ‏است." گفت: "اما پلاک که ندارد." گفتم: "ببينيد آن بالا کنار تير است." گفت: "اما ‏نوشته کوچـﮥ‏ بهمن." نمي‌دانستم. راست مي‌گفت. گفتم: "مردم محل به اسم ‏کوچـﮥ‏ چرخاب مي‌شناسندش، پس همين جا بايد باشد. اما آخر شما نگفتيد با کي ‏کار داشتيد؟" باز کاغذش را باز کرد، نگاهي انداخت، خواند: «تهران، خيابان حکمت، ‏کوچـﮥ‏ چرخاب.» همين. تا همين‌جا را مي‌خواند، شايد هم تا همين‌جا را آن تو نوشته ‏بودند. بعد هم کاغذ را چهار تا مي‌زند و باز مي‌گذارد لاي درز کلاهش. يک شب گفتم: ‏‏"شايد آن کوچـﮥ‏ روبه‌رو باشد، يا شايد يک خيابان حکمت ديگر هم يک گوشـﮥ‏ ديگر ‏شهر باشد. پيش مي‌آيد." گفت: "من قبلاً تحقيق کرده‌ام، نيست." وقتي هم ‏مي‌پرسم: "شما بفرماييد با کي کار داريد، چه‌کاره است، شايد بتوانم کمکتان بکنم." ‏مي‌گويد: "من که خواندم برايتان." و باز دستش را مي‌برد که کلاهش را بردارد. ‏مي‌گويم: "مثلاً اقلاً نمي‌دانيد چند ساله است، سبيل دارد يا نه؟" مي‌گويد: "من ‏نمي‌شناسمش." مي‌گويم: ...»‏

راعي نيم‌خيز شده بود. گفت: «داري براي من هم استخوان پرت مي‌کني؟»‏

وحدت هم بلند شده بود. داد زد: «چي؟ پس باور نکردي، فکر کردي اينها را دارم از ‏خودم در مي‌آورم؟»‏

‏«به من مربوط نيست، اما من براي اين حرف‌ها اينجا نيامده بودم.»‏

‏«پس براي چي آمده بودي؟»‏

راعي ديگر بلند شده بود، تا کفش‌هايش فقط چند گام فاصله داشت. اما همچنان ‏ايستاد. نمي‌خواست به همين جا تمامش کند، به خاطر خودش هم شده بايست تا ‏آخر خط مي‌رفت. بازي است ديگر، ورق که دادي نمي‌شود وسط‌هاش جر زد، دست ‏را تو رفت. اما مي‌ترسيد، از عرياني، از اينکه آدمي را لخت ببيند، چه برسد به آنکه به ‏دست خودش لختش کند، از درون و برون. ديده بود، بارها، و فهميده بود هيچ چيز ‏غم‌انگيزتر از عرياني آدم نيست، ايستاده بر دو پا و دستها آويخته بر راستاي تن، ‏گردني که تاب تحمل سر را ندارد، آن‌هم با آن دو چشم دودوزن که هر لحظه بر شيئي ‏مي‌لغزد. گفت: «بگير کنجکاو شده بودم، يا حتي به خاطر خودم آمده بودم. من ديگر ‏دارد چهل سالم مي‌شود، اما هيچ چيز را تا آخر خط نرفته‌ام، همه‌اش تکه‌تکه بوده، ‏نيمه‌کاره، چسب و بست خورده، درست مثل کسي که تمام عمر سر سفرﮤ‏ ديگران ‏غذا خورده باشد. بعد، يعني همين چند شب پيش فکر کردم اگر بايد رفت، دير يا زود، ‏چرا نبايد زيست همان‌گونه که آدم ابوالبشر اگر زنده مي‌ماند همـﮥ‏ طول حيات انسان ‏را تا کنون و حتي پس از اين را تجربه مي‌کرد؟ توقع زيادي است، اما خوب، آدم وقتي ‏مي‌بيند دارد دير مي‌شود عجول مي‌شود. بعد هم ديدم براي ديگران هم همين‌طورها ‏بوده، تکه‌تکه، ناقص. و اين تکه‌ها، اين خرابه‌هاي آدم‌ها انگار دارد روي سر من خراب ‏مي‌شود، طوري که مي‌ترسم نکند اين تتمـﮥ‏ عمر من هم همان‌طورها بگذرد که از تو، ‏يا مثلاً صلاحي. مي‌شناسيش که؟»‏

‏«نه!»‏

‏«يادت نيست، گفته‌ام برات. همکار است. دبير نقاشي است، و حالا که پس از بيست ‏سال زندگي مشترک زنش مرده است تازه به فکر افتاده که از او تمام‌قد هيچ طرحي ‏ندارد. دارد مي‌کشد، آن‌هم حالا. البته نمي‌خواهد با طرحي تمام‌قد براي هميشه ‏زنده‌اش کند، نه، بلکه مي‌بيند مغبون شده است، يا انگار زن با مردنش به او توهين ‏کرده، مثل رفيق نيمه‌راهي ولش کرده. شايد هم مي‌خواهد با کشيدنش، حتي لخت، ‏سحر زن را باطل کند.»‏

خوب، همين که حاضر شده بود يکي دو تکه از پوشش عرياني غم‌انگيزش را درآورد ‏کافي بود، آن‌هم وقتي ميان اتاق و روبه‌روي او ايستاده بود و وحدت با تعجب نگاهش ‏مي‌کرد.‏

راعي گفت: «ببين باز هم چاي هست؟»‏

‏«خودت برو ببين، دلم نمي‌خواهد با عفت روبه‌رو بشوم.»‏

‏«رفته است. مگر صداي در را نشنيدي؟»‏

گفت: «همين‌جا هم مي‌شود درست کرد.»‏

نشست کنار چراغ خوراک‌پزي. دنبال کبريت مي‌گشت. راعي گذاشت تا خودش پيدا ‏کند. سراغ قفسه‌ها رفته بود. بيشتر شده بود و يکي دو رديف تازه مي‌زد.‏

وحدت گفت: «اشکال کار من بيشتر اين شده است که هيچ‌کس ديگر مرا جدي ‏نمي‌گيرد؛ يا فکر مي‌کنند لولم، يا خمار، يا نمي‌دانم در حالت ترک، درست انگار با ‏بيماري رواني سر و کار دارند.»‏

راعي برگشت: «مگر تا حالا غير از اين بوده است؟»‏

‏«خوب من هم مي‌خواهم اين‌طور نباشد، سعي هم مي‌کنم اما نمي‌شود. مسألـﮥ‏ ‏بدن يا درد مفصل، و نمي‌دانم بي‌خوابي شب‌ها نيست، اينها همه چاره دارند، با يکي ‏دو تا قرص تمام مي‌شود، اما بعد، خودت ببين، مثلاً همين‌جا را. مگر مي‌شود ميان اين ‏آشفتگي، در کنار آن زني که موهاش را بور کرده، کوتاه کرده، و بچه‌هايي که وقتي ‏مي‌بينندم رو بر مي‌گردانند آرام بود، منطقي بود؟»‏

کتابي برداشته بود، ديوان منوچهري بود. براي انصراف فکر برداشته بود. رفت سر ‏جايش نشست. گفت: «مي‌داني عيب تو اين است که هيچ‌وقت بعد از آن سالها ‏نخواستي در خودت بنشيني ‌_ چطور بگويم؟ _ فراهم بنشيني، يعني دايم خواستي ‏مرکز ثقلت را جايي ديگر بگذاري، در عفت، در نمي‌دانم کتابهات، رفقات. براي همين، ‏علت هر واقعـﮥ‏ کوچک زندگيت را نه در خودت که در ديگران جستجو کردي.»‏

بلند شد، سيگار زير لب. تا در رفت و برگشت و به نيمـﮥ‏ راه نرسيده برگشت. در را ‏بست، قفل کرد. دسته‌کليد را توي جيبش گذاشت. به رديف کتاب‌ها نگاه مي‌کرد، ‏سرسري. پاي قفسـﮥ‏ اول نشست. انگشت بر عطف کتاب‌ها مي‌کشيد. راعي گفت: ‏‏«دنبال چي مي‌گردي؟»‏

گفت: «صبر کن، يک دقيقه صبر کن.»‏

باز بلند شد، از قفسه‌اي به قفسـﮥ‏ ديگر مي‌رفت و همچنان به سر انگشت بر عطف ‏کتاب‌ها مي‌کشيد، گفت: «همين جاها بود.»‏

رو برگرداند به دور و بر رختخوابش نگاه کرد. خم شد يکي دو کتاب را برداشت: «عجيب ‏است، نيستش.»‏

‏«آخر چي مي‌خواهي؟»‏

‏«مهم نيست، يادداشتش کرده‌ام. حوصله‌اش را داري؟»‏

راعي حرفي نزد. کتاب را باز کرد، نخواند، از بالاي کتاب نگاهش مي‌کرد. چند دسته ‏کاغذ را زير و رو مي‌کرد. دفترچه‌اي را ورق زد. يکي دو تکه کاغذ را مچاله کرد و به ‏گوشه‌اي انداخت. توي پاکتي را نگاه کرد. راعي گفت: «نکند مي‌خواهي قصـﮥ‏ سرو را ‏بخواني؟»‏

ماند، پاکت به دستي و دستـﮥ‏ کاغذ به دست ديگر، سيگار زير لب. دود مي‌کرد و به ‏نزديکيهاي فيلتر رسيده بود. از گوشـﮥ‏ لب گفت: «مگر بعد از من چقدر توي کافه ‏مانديد؟»‏

‏«چطور؟»‏

‏«خوب، مهم نيست. اما انگار جناب ساطع خيلي ور زده.»‏

‏«آخر اين دفعه انگار به جاي استخوان يک تکه گوشت جلو پوزه‌اش انداخته بودي.»‏

آمد نشست روي زمين و کاغذها را صاف کرد. راعي تا نگران سيگارش نباشد به ‏سطور نردباني جلو صورتش نگاه کرد. وحدت گفت: «حق با تو است. اما آخر گاهي ‏هم بايد يک تکه گوشت داد. سگ‌هاي آشنا ديگر به استخوان و تکه‌نان قانع نيستند.»‏

سيگار نبود. جايي انداخته بودش. پرسيد: «حتي اگر گوشت ماهيچـﮥ‏ پاي آدم ‏باشد؟»‏

‏«حتي. و به تعبيري گوشت تن آدم.»‏


ادامه


BackTop

 

Contact Us Contributors Activities Golshiri Award About

 

Back to Index