برو به بخش: 11 . 10 . 9 . 8 . 7 . 6 . 5 . 4 . 3 . 2 . 1
کاغذ بي خط، بي هيچ عنواني، با قلم نستعليق. خط وحدت بود.
تقي وحدت در کمال صحت و سلامت عقل اعلام ميدارد که خودکشي من تنها بهواسطـﮥ مسائل شخصي بوده است، خستگي و ملال و پوچي. و در اين مورد هيچکس اعم از دوستان يا زنم که بيشتر از هر کس دوستش دارم و به او احترام ميگذارم، مسؤول نيست و اميدوارم که همـﮥ آنها مرا ببخشند. آخرين آرزويم اين است که عفت با مردي دلخواه _ که مسلماً من همان که او ميخواست نبودم و نميتوانستم باشم _ازدواج کند و بچههاي مرا همانطور که ميداند بزرگ کند.
تقي وحدت به تاريخ 18/7/48
نگاهش کرد. سر به زير داشت و ناخن انگشت اشارهاش را ميجويد.
«پس فکر ميکنيد که با وجود اين کاغذ و چيزهاي ديگر چندان هم جدي نيست؟»
لرزيد: «کي؟ من؟»
هميشه فاصلهاي هست. تا بپذيرند، يکي دو کلمه، بيشتر حشو، ضروري است، و گاهي شکستن انگشت يا جويدن ناخن ميتواند فاصله باشد. نميشود به ته دره نگاه کرد و نيفتاد. با دست چپ به پشت گردنش ميکشد، يکي دو بار. نوک يکي از بافهها را ميگرفت _ وقتي موهاش بلند بود و سياه و اغلب بافته، دو بافه کرده و در انتهاي هر بافه نواري آبي يا صورتي.
«باز هم سابقه داشته. گفته، به جد يا شوخي. به خودتان هم گفته. حالا هم بعيد نيست چون فکر کرده بالاخره ميآيم و خردهريزها، و بقيـﮥ رخت و لباسهام را ميبرم، برداشته اين را نوشته تا بلکه منصرفم بکند.»
«بهفرض که جدي باشد، فکر نميکنيد اگر برگرديد سر خانه و زندگيتان ميتوانيد منصرفش کنيد؟»
«من برنميگردم. ديگر نميتوانم.»
«حتي اگر مطمئن بشويد که اين کار را ميکند، همين امشب ميکند؟»
«من که باورم نميشود. تازه بود و نبود من و بچهها هيچ چيز را عوض نميکند. براي همين فکر کردم شايد اگر ما نباشيم، مسؤوليت ماها را نداشته باشد، نخواهد جوابگوي ماها باشد راحتتر است. ببينيد، همان شب وقتي آقاي ساطع تشريف بردند، اختر را که خواباندم آمدم که باش حرف بزنم، ازش معذرت بخواهم، ديدم همانطور کف سرسرا افتاده. خوب، خوندماغ ميشود، خودتان که ميدانيد، تا چيزي بشود، مثلاً توي آفتاب زياد قدم بزند، شروع ميشود. هنوز داشت از بينياش خون ميآمد، اما همانطور کف سرسرا خوابيده بود. من هول کردم، با دستمالي چيزي بينياش را پاک کردم، يخ گذاشتم به پيشانياش، سرش را بلند کردم تا بلکه يک طوري جلو خون دماغش را بگيرم، ازش هم عذر خواستم، صد دفعه. اما او فقط ميخنديد، بلند بلند. وقتي انگشت شستم را گذاشته بودم روي پرﮤ بينياش و داشتم ميگفتم که اگر به من شک دارد ميتواند همين فردا طلاقم بدهد اما حق ندارد آبروي مرا جلو دوست و آشنا ببرد، ميگفتم که آبروي من آبروي خودش است، يکدفعه در آمد به من گفت: "نگاه کن، توي چشمهاي من نگاه کن." گفتم: "که چي؟" گفت: "نگاه کن!" خوب، نميتوانستم، آنهم آنطور که او پوزخند ميزد. گفت: "نميتواني. پس هنوز حداقل چيزي از شرم در تو هست." گفتم: "خيلي دلت ميخواهد حدست درست درميآمد." حتي گفتم: "نکند دلت ميخواهد بيفتم روي دست و پات و ازت عذر بخواهم تا با خيال راحت لگدي بزني و بروي؟" خوب، همين را ميخواهد. باور کنيد اگر بيشرف بودم خيالش راحت ميشد.»
و حالا حتماً گريه را شروع ميکند، تا دستمال کاغذي را از توي کيفش در بياورد هقهقش شروع ميشود. نميبايست ميگذاشت. اگر زخمي ميزد، آنهم همين حالا، ميتوانست جلو گريهاش را بگيرد: «پس براي همين موهاتان را کوتاه کرديد، رنگ کرديد؟»
«مقصودتان را نميفهمم؟»
با سر برافراشته نگاهش ميکرد. فهميده بود، براي اينکه دوباره همان عفت بود که بود، که ميشناختش؛ صداش از آشپزخانه ميآمد، ميخواند. وحدت ميگفت: «ميبيني؟ يک پارچه آتش است. قرار ندارد. نميدانم اينهمه نيرو را از کجا ميآورد؟»
گفت: «ببينيد، اين هم يک راهش است، بعضيها _ مرد يا زن _ براي اينکه تمامش کنند همه چيز را به گند ميکشند، با اولين رهگذر توي کوچه ميروند، خودشان را به هر کسي که دم دستشان باشد تفويض ميکنند، اما شما راه سادهتري پيدا کردهايد، ولي متأسفانه معنياش همان است، يعني که من نيستم، ميبيني، همان نيستم؛ يا حداقل من اينم، با اين موها، اين سايـﮥ چشم، و خلاصه بار و بنديل تازهام، انگار که در هر دو صورت آدم بگويد، تو مجبوري، ديگر راهي برايت نمانده. همه چيز تمام است.»
«متشکرم، جداً. اما راستش شما مردها همهاش فکر ميکنيد مالک زنها هستيد، براي اينکه ميخواهيد ما همانطور باشيم که شما ميخواهيد. پس ما چي، من مثلاً؟ آن وحدتي که من ميخواستم و هنوز هم ميخواهم کجاست؟ تازه مگر مجبوريد هميشه کلي نگاه کنيد، خط بکشيد و خيالتان را راحت کنيد، مثلاً در مورد من، يا اين موها؟ خوب موخوره داشت. و من چون ميدانستم وحدت از موي بلند خوشش ميآيد جرأت نداشتم کوتاهش کنم. از بزک کردن هم بدش ميآمد. نميکردم. ميگفت، نميخواهم کفش پاشنهبلند بپوشي، نميپوشيدم. اما ديگر اين يکي از سر من زيادتر است. من نميتوانم به خاطر رضايت خاطرش تن به بيشرفي بدهم، يا بهش تظاهر کنم.»
«نه، خواهش ميکنم، شما هم داريد غلو ميکنيد.»
«غلو ميکنم؟ شما که نبوديد، نميديديد چطور توي روي من ميخنديد، انگار که همين حالا مچم را گرفته است و فاسقم را با يک لگد انداخته بيرون، طوري به من نگاه ميکرد که فکر کردم اگر جلوش زانو بزنم و ازش بخواهم مرا ببخشد هيچ تعجب نميکند.»
«اما من بالاخره نفهميدم که چرا، يعني چه احتياجي بود پشت اين چيزها پنهان بشويد؟»
همان که اشاره کرد به موها و به کفشهاش کافي بود.
«راستش فکر ميکنم وحدت ديگر نميخواهد با من و بچهها زندگي کند. چرا؟ نميدانم. اما ضمناً جرأت اين را هم ندارد که روراست باش روبهرو بشود، پس همهاش دنبال بهانهاي ميگردد. اين بهانه را از طرفي خودش سالهاست به دست داده، اين يکي دو سال بخصوص هر کاري کرده، هر بلايي سر خودش آورده براي اين بوده است که به خودش ثابت کند که لياقت زندگي کردن با من و بچهها را ندارد، نميتواند شوهر و يا پدر خوبي باشد. اما در مورد من، خوب، خودتان ديگر ميفهميد، مثلاً آن تهمت زدنش و يا ... باور کنيد حتي از گفتنش شرم دارم. خوب، حالا که بايد من هم يک بهانهاي به دست بدهم چه کاري بهتر _ يا به قول شما سادهتر _ از اين؛ چه بهتر که فکر کند اين زن بزککردﮤ موبور ديگر زن من نيست، يا اصلاً فکر کند اين کار من نوعي اهانت به رابطـﮥ عاطفي ما بوده.»
«خودتان چي، وحدت و بچهها به کنار، نظر خودتان چيست؟»
بايست ميگفت: «خودتان چهکارهايد؟» نميشد.
«در مورد چي؟ من نظري ندارم. قبلاً هم نداشتم. حالا ميخواهم سعي کنم پيدا کنم. تا حالا هر چه وحدت ميخواست، يا يک مادر ميبايست بکند، يا اجتماع از من انتظار داشت بودم. وقتي ميديدم وحدت از رماني خوشش ميآيد من هم خوشم ميآمد، همان را ميخواندم، چند بار. براي همين هم _ البته حالا ميفهمم _ اعتقادات من، سليقـﮥ من در همان حد سليقه و اعتقادات وحدت بود. کافي بود از شعري تعريف کند تا حفظ کنم. اگر ميفهميدم از رنگ آبي خوشش ميآيد، پيراهن آبي ميپوشيدم. بعد، همين يکي دو سال، متوجه شدم که خودش ديگر به آن چيزها اعتقاد ندارد. وقتي شعري برايش ميخواندم اخم ميکرد. ميگفت: "مزخرف است." ميگفتم: "خودت ميگفتي عالي است." ميگفت: "خوب، احمق بودم، نميفهميدم." ميگفت: "اينها، همه بيست و چند ساله ماندهاند، در حد سن خوانندههاشان." وقتي از بيرون ميآمد حتي نگاه نميکرد چي پوشيدهام. به غذايي که ميخورد نگاه نميکرد. بعد هم ميرفت توي اتاقش. اگر ميرفتم، چاي يا شربتي برايش ميبردم، کتابش را ميبست و زل ميزد به من. ميگفتم: "براي من هم بخوان!" ميگفت: "تو چه کار داري به من؟ اينهمه کتاب هست، يکيش را بردار بخوان." خوب، من هم يکي برميداشتم که بخوانم. ميگفت: "وقتي ورق ميزني حواسم پرت ميشود." يا ميگفت: "چرا نميروي يک جاي ديگر؟" وقتي ميگفتم: "اينقدر از من بدت ميآيد؟" داد ميزد که: "نه، بهخدا بدم نميآيد. اما تو نميگذاري، همين که ميبينم مواظب مني کلافه ميشوم."
راعي گفت: «وقتي ترک ميکرد چي؟»
«نه، فرقي نميکرد. فقط يک ماهي خوب ميشد. صبح زود بلند ميشد، ورزش ميکرد، پياده ميرفت اداره. سر شب، يا حتي عصر ميآمد. اما نميتوانست. همين که يک ساعت با بچهها بازي ميکرد حوصلهاش سر ميرفت، ناآرام ميشد، ميرفت يک گوشهاي، بيدليل هم عصباني ميشد. خوب، من قرصي چيزي برايش ميبردم. داد ميزد که: "مگر خيال کردي هنوز تأثير آن مسأله است؟" تقصير من چي بود؟ ميديدم آرام نميگيرد، کتابي را دست ميگرفت، دو صفحه نخوانده پرتش ميکرد. ميگفتم: "اگر ناراحتي، ميخواهي برات درست کنم؟ اگر افراط نکني که ضرري نميزند." ديگر چه بگويم؟ همهاش همين چيزها بود. وقتي نگاهم ميکرد فکر ميکردم آنقدر از من نفرت دارد که ممکن است يک شب خفهام بکند. بعدش را هم که خودتان بهتر ميدانيد.»
سيني را برداشت. کيفش را روي ميز گذاشته بود. به در که رسيد گفت: «مشروب هست. اگر ميخواهيد بفرماييد.»
«نه، متشکرم.»
«چاي چي؟»
«اگر زحمتي نباشد.»
«چه زحمتي؟»
نامه روي ميز بود، تا شده. سيگاري روشن کرد.
تقي وحدت در کمال صحت و سلامت عقل
در حقيقت زن و دوستانش را مقصر ميداند. و زن را بيشتر. چرا؟ بيشتر از هر کس دوستش دارم و به او احترام ميگذارم. موهايش را از يکي دو هفته پيش بور کرده است، بدترين رنگ ممکن. 18/7/48، درست وقتي که زن طبقـﮥ هفتم، از دست راست آپارتمان دوازدهم، بريدﮤ روزنامه را از پنجره بيرون انداخت. آخرين آرزويم اين است که مرد دلخواهش ... احمق! يکي مثل ساطع. پرسيده بود: «تو چطور ميتواني با اينهمه زن باشي؟ بگيريم هفتهاي يکي دو بار با طرف، آن وقت بقيه هم هستند، همهشان هم ارضاء ميشوند. من که باور نميکنم.»
کاش ميتوانست از عفت بپرسد. به شوخي ميشد، البته اگر ديگران هم بودند، زنهاي دوستان. گفتهاند: «فقط ميماند مشکل بستر.» دو چاي آورده بود. صداي کفشهايش را نشنيده بود. کوتاهتر ميزد. همانطور سر به زير گفت: «اجازه ميفرماييد يک سؤال خصوصي ازتان بکنم؟»
«بفرماييد!»
ننشست. پشت صندلي ايستاده بود. سيني چاي را گرفت. يکي برداشت. گفت: «ميدانيد ساطع امروز چيزهايي گفت، همان قضيه را که خودتان هم اشاره کرديد. خوب، ما که باور نکرديم، خيلي مسخره است. ساطع آنقدرها بيشرف نيست. تازه من شما را ميشناسم، سالهاست.»
يک جرعه خورد، بيشتر براي آنکه مجبور نشود رک و راست بگويد. عفت آمد و نشست. فکر کرد دارد با سر برافراشته و دو گونـﮥ گلانداخته نگاهش ميکند. همانگونه بود که فکر ميکرد. راعي گفت: «عذر ميخواهم که اين حرفها را پيش ميکشم، اما خوب، نميفهمم که چرا اين حرفها را زده. گاهي فکر ميکنم درست انگار در طي اين شش هفت ماه يا يک سال هر کاري کرده طبق يک نقشـﮥ حسابشده بوده، انگار از پيش تصميمش را گرفته.»
«آقاي راعي، خواهش ميکنم حرفتان را صريح بزنيد. من ديگر از اينهمه حاشيه رفتن خسته شدهام.»
آهسته و شمرده گفت: «شما که هيچ رابطهاي با کسي نداشتهايد؟»
«نه!»
بلند گفته بود، نه. نگاهش کرد: «اين هم درست است که مدتهاست، نميدانم، يک سال يا شش ماه که با وحدت ...»
بلند شد. کيفش را اول برداشت، سريع، و بلند شد. فکر کرد دارد ميلرزد. نميبايست ميگذاشت ميرفت. گفت: «خودتان گفتيد صريح بگويم، و گر نه من قصد نداشتم ...»
تا همين حد کافي بود. هر چه ميگفت بدترش ميکرد.
عفت گفت: «پس نسرين اينها را به ساطع گفته و او هم آمده و براي همه تعريف کرده؟»
«همين امشب گفت. نه، عذر ميخواهم، چنين چيزي به صراحت مطرح نشد، اما من فکر کردم نکند ...»
«نميفهمم شما، اين جمع برگزيده، فکر کردهايد همـﮥ اشکالات ما ...؟»
«ببينيد، من هنوز هم نميدانم چطور به خودم جرأت ميدهم وارد اين جزئيات بشوم. اما راستش بيشتر بهواسطـﮥ اتفاقي است که براي خودم افتاده، يعني فکر ميکنم شايد اگر من هم با يکي ازدواج کرده بودم ديگر اين چيزها برايم جالب نبود، براي اينکه خودم هم به همين جاها رسيده بودم که شما حالا توش هستيد، همين جزيرههاي کوچکي که دارد منفجر ميشود، اين کاسههاي عتيقـﮥ چيني که مو برداشته و فقط کافي است يک تلنگرش بزني تا صد تکه بشود. اما حالا، شايد چون ديگر نميتوانم تنها ادامه بدهم يا ميبينم که زندگي من همهاش نصف و نيمه بوده، نسبت به اين چيزها حساس شدهام، براي همين نميخواهم ببينم که زندگي شما و وحدت اين طور داغان شده است، آنهم به خاطر هيچ و پوچ.»
از اينکه عفت چاي را برداشت فهميد راه درستش همين است. گفت: «ببينيد، مثلاً من امروز رفته بودم خانـﮥ دوستي، يکي از همکارهاست، آقاي صلاحي، دبير نقاشي است. زنش همين پريشب مرده است. گمانم فردا سومش باشد. خوب، بيست سال با هم زندگي کرده بودند. بچه ندارند. زن مذهبي بود. آقاي صلاحي هم به خاطر زن سعي کرده مذهبي بشود، شايد احتياج دروني خودش وادارش کرده نماز بخواند، روزه بگيرد. بعد، يعني يک سال پيش، يک شب مست ميرود پايين و به زنش ميگويد که اعتقاد ندارد. زن هم از همان شب مريض ميشود، يا صلاحي فکر ميکند از همان شب بوده. حالا هم که زن مرده، يکدفعه متوجه شده او را نشناخته، آنهم به طريق خودش، به کمک خط و رنگ. وقتي داشتم از خانهاش بيرون ميآمدم ديدم ايستاده جلو بوم و دارد طرح زنش را ميکشد. خوب، بعد هم وحدت را ديدم. گفت، ميخواهد بيايد خانـﮥ من يک هفتهاي بماند. بچهها که آمدند گفت منصرف شدم. بعد _ چطور بگويم؟ _ ساطع را مجبور کرديم تا حرف بزند. خوب، حالا هم اينجا هستم. چرا؟ شايد چون نميتوانستم به اتاقم بروم، به آن ايوان. بايست وحدت را ميديدم، با شما حرف ميزدم.»
خنديد: «پس نکند ميخواهيد ازدواج کنيد؟»
«ازدواج؟ نه، اما خوب، يک چيزهايي پيش آمده. ولي اگر رابطـﮥ شما و وحدت که اينهمه به هم علاقه داشتيد آخرش به اينجاها بکشد، همان بهتر که آدم همينطورها باشد که من. خودتان هم که گفتيد اگر وحدت ميتوانست نقطـﮥ ضعفي در شما پيدا کند راحتتر ميتوانست ترکتان کند. اما مگر فرقي هم ميکند، همين که يکي آن بازي آن شب را دربياورد، يا شما برويد موهاتان را کوتاه کنيد، بعد هم رنگش کنيد، و نميدانم اين دامن کوتاه مسخره را بپوشيد، نشانـﮥ اين است که ديگر همه چيز خراب شده است. ميبخشيد، اما آخر آدم براي اينکه نفرتش را به کسي نشان بدهد راهش فقط اين نيست که تف بکند توي صورتش؛ کافي است که شما استکان چايتان را پرت کنيد، بزنيد زمين، تا من بفهمم که وجودم زيادي است.»
«نه، اينطورها هم نيست. شما اشتباه ميکنيد، امروز با آن دوست نقاشتان بودهايد، بعد هم حرفهاي آن احمق عصبيتان کرده. من فقط خواستم کار را برايش ساده کنم. تازه من به خاطر وحدت نيست که به قول شما مردها نجيب ماندهام يا از ترس بيآبرويي، من بيشتر بايد جواب خودم را بدهم، بايد بتوانم توي آينه به خودم نگاه کنم.»
«خوب، حرف من هم همين است، همين که کسي صورتش را بزک بکند و موهاش را کوتاه کند توي آينه يکي ديگر را خواهد ديد، يکي که هيچ تعهدي بهش ندارد، اين من من و شما در رابطه با همين چيزها چيزي هست، نه يک چيز مجرد و جدا از کفش و لباس ما، جدا از موي سر يا انگشت اشاره يا حتي آينـﮥ ما.»
صداي زنگ در بود. عفت نيمخيز شده بود: «حالا ميفرماييد من چهکار کنم؟»
باز همو شده بود. به يادش ميآورد. رنگ چشمهاش بخصوص يادش آمد ميشي بود. ناخنش را ميجويد، «اگر بفهمد من نامه را ديدهام، به شما هم نشان دادهام از لج من هم شده ...»
راعي گفت: «نه، نترسيد، من باش حرف ميزنم.»
«پس من چه کار کنم؟ يعني ميگوييد بمانم، امشب اينجا بمانم؟»
«ميل خودتان است. اما خوب، بهتر است بمانيد.»
باز صداي زنگ در بود. عفت گفت: «کليد دارد، اما هميشه زنگ ميزند، اول زنگ ميزند.» و بيرون رفت. از چايش هنوز بخار بلند ميشد.
واقعاً چرا آمده بود؟ با نسرين يک بار همين طورها شده بود. اول تلفن کرد و بعد آمد. چهار پنج سال پيش بود. دستمالي به صندليهاش کشيد. کتابهاش را مرتب کرد. ميوه داشت اما باز خريد. وقت داشت. چاي هم دم کرد. وقتي سرش را شانه ميزد خودش را توي آينه نگاه کرد، گفت: «خوب، به من چه؟» اما بعد موهايش را به هم زد، و حتي رفت تا ظرف ميوه را از روي ميز بردارد. اما ديگر دير شده بود. با حسينش آمده بود. شش سالش ميشد. تازه بويي برده بود. خانـﮥ پدرش بود. ساطع گفته بود: «طلاقش ميدهم.»
نسرين همه چيز را ميدانست، و گفت. راعي گفته بود: «من نميدانم، از اين چيزها خبر ندارم.»
گفت: «خواهش ميکنم؛ من هم فرض کنيد رفيق شما هستم. پنج شش سال است شما را ميشناسم، آشنايان من همه همان دوستهاي ساطعاند، اما از وقتي رفتهام خانـﮥ پدرم نشد يکي از شما تلفن بکند يا سري بزند.»
چادر روي شانهاش افتاده بود. راعي گفته بود: «من نميدانم. اينطور آدمها زن خودشان را نجيب ميخواهند و همـﮥ زنهاي دنيا را نانجيب. اما کافي است زنشان يک بار هم شده نشان بدهد که او هم ميتواند، اگر بخواهد. آنوقت خواهيم ديد چطور فريادشان به آسمان ميرود.»
نسرين گفته بود: «يعني چه؟ نميفهمم.»
«چطور نميفهميد؟ آخر يک بار هم شده بهش نشان بدهيد که اين کارها زياد هم مشکل نيست. نميدانم، نشان بدهيد که ديگران هم به شما توجه دارند، يا مثلاً فلان کس مزاحمتان ميشود، تا ببينيد چطور رام ميشود.»
وقتي برق را در چشمهاي زن ديده بود و بخصوص چال روي چانهاش را، بلند شده بود. اگر حسين خوابش نبرده بود مطمئن بود که نميگفت. گفته بود: «چاي که ميخوريد؟»
نسرين گفت: «من دم ميکنم، شما بفرماييد.»
«نه، خواهش ميکنم.»
و رفته بود توي آشپزخانه، و پيش از آنکه چاي بريزد يکي دو مشت آب سرد به صورتش زده بود، و بعد هم مجبور شده بود چند لحظهاي دست به دست بمالد. چرا؟ چه چيز را خواسته بود نجات بدهد؟ حتي اگر باش خوابيده بود، خوابيده بود. حالا ميفهميد که چرا، آنهم وقتي همان وقتها ميدانست که اين کاسه شکستـﮥ بندزده ارزش تلنگر زدن هم ندارد. آب که به صورتش زده بود خودش را توي آينه ديده بود، يک نظر فقط. و وقتي برگشت سيني به دست، اول به پستانهاي برآمدهاش نگاه کرده بود و بعد به گردن بلند و سفيدش. ميدانست که نسرين جهت نگاهش را ديده است. گفته بود: «اما با من يکي نه.»
و خنديد. نسرين چادر را روي سرش انداخت: «نه، شما نترسيد. هر چند اگر اين را نميگفتيد، فکر ميکردم براي خودتان چانه ميزنيد.»
و بلند بلند خنديده بود.
راعي گفت: «اما خوب، اول آدم فکر ميکند آن يکي را به لجن ميکشد، اما وقتي سر حساب ميشود ميبيند اين تن خودش، روح و جسم خودش بوده که به خاطر هيچ و پوچ يا لجبازي _ البته ميبخشيد _ به گُه کشيده.»
نسرين چاي را روي ميز گذاشت و خم شد تا حسين را بيدار کند. بالاخره هم خوابآلوده بغلش کرد، گفت: «خيلي متشکرم. اين حرف آخرتان يادم نميرود. خودم هيچ، من فردا بايد جواب اين را هم بدهم.»
وحدت گفت: «پس تو اينجا بودي؟ من را بگو که بکوب رفتم خانهات.»
مست بود. دستگيرﮤ در را گرفته بود. در تکانتکان ميخورد. عفت نبودش. گفت: «مگر مهماني آمدهاي که اينجا نشستهاي؟ بلند شو، بيا برويم توي اتاق من.»
راعي که بلند شد، آهسته گفت: «تو هم ميشنوي؟»
داشت بو ميکشيد و سر ميگرداند. بعد هم که دستگيرﮤ در را رها کرد، تا به وسط اتاق برسد همچنان بو ميکشيد. بالاخره زير سيم لختي که به لامپي ختم ميشد ايستاد. گفت: «چطور نميشنوي؟»
بوي تند عطر عفت را ميشنيد. نه، اين نبود. نگاهش کرد. وحدت گفت: «آهان فهميدم، تو زن نداشتهاي، زن عقدي. تنها فقط يکي مثل من ميشنود.»
مچ دست راعي را گرفت و او را همپاي خودش کشاند، و يله شد ميان دستگيرﮤ در و مچ راعي، آهسته گفت: «ميداني، اينجا بوي لاشمرده ميدهد. اين را تو نميفهمي. اگر زن گرفته بودي و هفت هشت سالي به او اعتماد ميکردي، يکدفعه، باور کن، بيهيچ نشانه و امارهاي ميديدي از يک جايي بوي لاشمرده ميآيد، انگار که از خانهات، برج عاجت شکافي يا روزني به گوري باز شده باشد.»
و بعد ديگر کشاندش: «بجنب. شايد هم اصلاً تو فاقد حس شامهاي.»
جلو در اتاقش پا به پا ميماليد. توي جيبهاش را ميگشت. توي سرسرا ديگر چمداني نبود، اما از جايي، از آشپزخانه شايد، صدايي ميآمد، صداي شير آب بود و صداي شستن چيزي، که بالاخره به غژغژي مداوم رسيد و همچنان ادامه يافت. همان يک چيز، ليواني را شايد، ميشست، همچنان، و غژغژ انگار نخي بود که آن هفت هشت سال را به اينجا، به اين سرسراي خالي و يا آن مستطيل و مربعهاي جاي قاب عکسها و يا حتي اين دو سيم جدا از هم آويخته از سقف ميپيوست، و راعي تا مگر در اين سلسلـﮥ بيانتهاي صدايي که مثل قطره قطرههاي شير آبي بر پيشانيش کوفته ميشد سکتهاي ايجاد کند، گفت: «دنبال چه ميگردي؟»
و دستگيره را چرخاند. قفل بود. صداي شير آب نميآمد. پس از وقفهاي، غژغژ، همان صداي تماس سرانگشتها بر انحناي درون ليواني چيزي، ادامه يافت. وحدت چند کليد از جيب بغلش درآورده بود. راعي فقط به غژغژ گوش ميداد که ديگر انگار بوي عطر عفت را هم داشت، آنقدر که صداي چرخش کليد و حرکت زبانه صدايي دور و ضعيف شد. وحدت گفت: «بفرما.»
همان اتاق. ميشناخت. قفسههاي آهني پر از کتاب بود. اما زمين لخت بود. تنها آن سهکنج تشکي پهن بود، و بر دو طرف آن کتابي، دفتري، کاغذ مچالهشدهاي پراکنده بود. يک چراغ خوراکپزي هم بود و کتري دودزده. يک صندلي لهستاني کنار قفسهها بود بر دو پايه و تکيه داده به ديوار روبهرو.
«کفشهات را بکن و برو بنشين آن بالا.»
به بالش تکيهداده به ديوار اشاره ميکرد. راعي کفشهايش را کند.
«ميبيني؟ دوباره برگشتهام به دورﮤ تجرد. واقعاً که عالمي دارد. خوش به حال تو.»
پرده را کنار زده بود و چيزهايي بر ميداشت. سيني بود و يک استکان و نعلبکي. راعي کبريتي زد و چراغ خوراکپزي را روشن کرد. کتري تا نيمه آب داشت. بايست ميرفت. امشب چيزي ديگر، لمحهاي ديگر بود از پنجرﮤ گاه روشن نارنجيرنگ، و گاه تاريک. گفت: «يعني نميشود کاريش کرد؟»
وحدت سيني به دست داشت بيرون ميرفت. ميان چهارچوب در ايستاد و بيآنکه سر برگرداند پرسيد: «چي را؟»
«فراموش کن! انگار کن با خودم حرف ميزدم.»
اگر ميخواست با وحدت همدلي کند شايد چيزي را از دست ميداد که ديگر فردا شب، يا حتي شبهاي ديگر نميتوانست جبران مافات کند. کتابي برداشت. ورق زد، حتي چند سطري خواند. بست. بايست ميرفت. هميشه همين طورهاست، هر جا که باشي جايي ديگر نيستي، مغبون شدهاي. وحدت آمده بود با دو فنجان چاي در سيني و قنداني پر. در را ديگر نبست. گفت: «ميبيني؟ هنوز از مزاياي تأهل هم برخوردارم.»
سيني را که گذاشت روي زمين، کتري را برداشت و شعلـﮥ چراغ را فوت کرد. صندلي يلهداده به ديوار را راست کرد و بر لبهاش نشست. راعي گفت: «خوب؟»
وحدت نگاه کرد، نه به او يا به چيزي در کنار سر او، به گوشـﮥ بالش مثلاً، اما آنطور که مردمکهاش ثابت بود _ بي هيچ پلک زدني _ انگار به دو سوي او نگاه ميکرد، يا با وجود چشم باز نگاه نميکرد. راعي گفت: «بازي را بگذار کنار، بگو ببينم قضيه چيست؟»
«کدام يکي؟»
«همين ديگر.»
به کتابهاي رها شده بر کف اتاق و به سيني چاي و حتي وحدت اشاره کرد، طوري که به ملافـﮥ چرک لحاف هم اشاره نميکرد، نکرده بود. وحدت گفت: «کدام قسمتش بيشتر برايت جالب است؟»
راعي نيمخيز شد. بايست ميرفت. وحدت گفت: «بنشين، دلخور نشو. من امشب آمده بودم سراغ تو، ميخواستم باهات صلاح و مصلحت کنم. اما حالا ميبينم چه فايده دارد. ديگر نميشود کاريش کرد. کار، حالا ديگر، از کار گذشته. خودت که ميبيني. آن خانـﮥ گرم شده است اين گوشه، درست انگار دکـﮥ استاد سيفالله باشد. اما خوب، چه ميشود کرد؟ شايد هم کار از ريشه خراب است، تقصير من و عفت يا آن بوي لاشمرده نيست، يا هست. اصلاً ميداني، اين بو آنقدر مانده است، آنقدر کهنه است که گاهي فکر ميکنم از اينجا و هر جا شکافي به استودانهاي زردشتيان يا دخمههاشان باز شده است. ميداني، يک بار سعي کردم يکي از دخمههاشان را ببينم، نزديک يزد. يک ساعتي رفتم تا رسيدم سر تپه، به دري بسته و سنگي. ديوارها هم بلند بود و از سنگ صاف بي هيچ روزني يا منفذي يا حتي جاي پايي. دور تا دور هم همهاش پرتگاه بود. آنجا، در آن آسمان آبي بيابر هم لاشخوري نبود، اما آن بو بود، از جايي، نفهميدم از کجا، آن بوي لاشمرده ميآمد.»
راعي چاي را برداشت و سعي کرد به رنگ چاي و به يکي دو پر معلق در استکان نگاه کند، يا حتي فکر کند. وحدت گفت: «پس گوش نميدهي؟»
«چرا. اما فکر ميکنم اين بو ممکن است از من و تو باشد، در ما که در طول اين قرون از آن استودان تو گرفته تا اين دکه را ساختهايم، آنوقت تو ميخواهي گناهش را به گردن عفت و نميدانم بچههات بار کني.»
«ديدي گفتم نميفهمي؟»
و خم شد و جرعهاي خورد: «من کي گفتم که تقصير اين يا آن يکي است؟ اما تقصير من يکي هم نيست، اگر هم باشد از دست من کاري ساخته نيست، نميتوانم. حرف زدن هم در موردش، در مورد هر چي، بيفايده است. تازه هر چه من بگويم هيچکس _ حتي تو _ کاري به محتوايش ندارد. همه فکر ميکنند، خوب، اعصابش خراب است. همين تو مگر نميگفتي، نکند دوباره چيزي خورده باشي؟»
راعي گفت: «عذر ميخواهم. نميدانستم. اما خوب، عادي نبودي، حالا هم نيستي. حرفت را رک و راست نميزني.»
جرعهاي خورد. همينطورها بود که گفته بود، چند سالي، انگار بر خطي شکسته ميزيست، در اوج يا فرود. اما حالا ديگر وقت اين حرفها نبود. اصلاً حوصلهاش را نداشت، آنهم وقتي فکر ميکرد در حقيقت به خاطر خودش آمده است، و نه اينکه اينجا چيزي را عوض کند، ستوني يا سقفي را نگه دارد. گفت: «قضيـﮥ اين يارو چيست؟»
«کدام يارو؟»
«همين که مدام دنبال توست؟ از خودت که در نياوردهاي؟»
«آخر براي چي؟ چه نفعي از اين کار عايدم ميشود؟»
«من نميدانم. اما آخر معقول هم نيست، تو که کاري نميکني.»
«مگر بقيـﮥ کارها، اتفاقات روزمرﮤ دور و بر ما، همه معقول است؟ در ثاني، به جاي اين حرفها يک دفعه شد يکي از شما يک شب بيايد دنبال من، فقط يک شب، چهار پنج ساعت، تا نشانش بدهم، تا به چشم خودش ببيندش.»
«امشب چي؟»
«حواسم نبود. نگاه نکردم. تازه من معمولاً دير وقت ميآمدم خانه.»
چه کار ميتوانست بکند، آنهم نشسته بر اين ملافـﮥ چرک و چروکخورده و کنار اين کتري دودزده؟ اما مسأله اين بود که نميدانست درد کجاست. شايد هم همه جا بود مثل همان بو که وحدت ميگفت _ پخش شده در همـﮥ فضاي اينجا و هر ناکجا. گفت: «خوب، پس اقلاً بگو کي تصميم داري کار را تمام کني؟»
با تعجب نگاه کرد. نگاه ميکرد، شايد بيشتر براي آنکه نبيند با وجود گشادگي آن چشمها. گونههايش فرو رفته بود، بيشتر از هميشه، شايد تهريشش اينهمه گودترشان نشان ميداد. دستش ميلرزيد، از فنجان توي دستش ميشد فهميد.
«کي پيداش کرده؟»
«همين امروز عصر. خودش گفت. مگر خودت به همين قصد ننوشته بوديش؟»
ديگر نميلرزيد، گفت: «خوب، ظاهراً که اين طور ميزند، اما راستش من گذاشته بودمش توي جيب پيراهن آبيش. نميپوشيدش، تازگيها. ميدانست که من آن لباس را چقدر دوست دارم، اما ديگر نميپوشيد، عمداً نميپوشيد.»
بلند شد. موهاي چانهاش را با دو سر انگشت ميگرفت _اگر بشود گفت گرفتني بود _ و ميکند. طول اتاق را تا در رفت و برگشت: «تو سيگار داري؟»
باز برگشت. راعي سيگار را دراز کرد. نديد. تا برگردد دو تا آتش زده بود. سيگار را که گرفت، راعي گفت: «خوب، مگر نميخواستي پيداش کند، روزي بالاخره پيداش کند؟»
ديگر مجبور بود بايستد. ايستاد: «من؟ خوب، تا حدي، اما نه اينطور، و حالا، يا به اين نحو. اينطور، آنهم وقتي من هنوز باشم، خيلي رو و سطحي ميزند، انگار که آدم بخواهد، آنهم وقتي همه ورقهاشان را پنهان ميکنند، رو بازي کند.»
آمد و نشست همچنان بر لبـﮥ صندلي، انگار که هر لحظه ممکن است برخيزد. راعي تا دو پايـﮥ عقبي جدا از زمين نگرانش نکند چايش را خورد. وحدت گفت: «اما راستش اگر آن دو تا بچه نبودند، ميديدي، همهتان ميديديد. خوب من دوستشان دارم، عفت را هم دوست دارم، بهش هم احترام ميگذارم. اما اينها با معصوميتشان، با لبخندها و نميدانم انتظار هر شبهشان، اين بابا بابا گفتنشان آدم را به دام ميکشند، بال پرواز آدم را ميچينند، انگار بيايي دو وزنه به بال عقابي ببندي و بعد بهش بگويي، خوب، حالا ميتواي بپري، تا هر جا دلت ميخواهد.»
راعي گفت: «خوب، اين جناب عقاب که خيالش را از وزنـﮥ اخترش راحت کرده. فقط مانده است مجيد، و بعد هم آن بوي مردار هزار ساله. حالا هم اگر کمي همت بکند به يکي دو پر و بال زدن يا حتي چنگ و منقار نشان دادن به اين و آن ميتواند با خيال راحت بپرد. اما به کجا؟ و تا کجا؟ نميدانم.»
با سر آويخته و خيره به تفالـﮥ ته فنجانش گفته بود، يکنفس. وحدت گفت: «پس من که رفتم، جناب ساطع حسابي منبر رفت؟»
«مگر براي عقابها فرقي هم ميکند؟»
سر قوز افتاده بود. اگر خودش هم ناکجاآبادي، کوه قافي سراغ ميکرد ميپريد، اما نبود؛ وقتي هفت آسماني در کار نباشد؛ و هر جا فقط همانجاست، نه بالاتر و نه پايينتر، طيران مرغ ديديها فقط طعنهاي به بيبالي بود. اين را همانجا وقتي بر قله نشسته بود و به سيري دل گريه ميکرد فهميده بود. وقتي هم سرازير شد حتي برنگشت به ستون قلوهسنگهايي که بر هم چيده بود نگاه کند. باد حتماً ستون قلوهسنگهاش را ريخته بود، اما اينجا، جايي در خودش، نه آن ستون که سنگيني همان جسدي را حس ميکرد که فکر کرده بود به خاکش ميسپارد و فرود ميآيد. سر بلند کرد. وحدت داشت نگاهش ميکرد، پرسيد: «چيه، چي شده؟ تو ديگر چرا اينقدر تلخي؟»
گفت: «گفتم که. مگر براي تو فرقي هم ميکند؟ اينجا مسائل کوچک و ريز و جزئي است که وقتي بخواهي باهاشان کلنجار بروي، سر و سامانشان بدهي، دستوپاگيرت ميشوند، اما همين است که هست. اما تو داري با پشت کردن به آنها بزرگشان ميکني، و بعد از سر ترس يا نميدانم ضعف ميخواهي بهکل ناديدهشان بگيري، يا شايد هم علت وجوديشان را، پيچيده بودنشان را در چيزهاي ديگر، جاهاي ديگر پيدا کني.»
«نه اينطورها هم نيست. تو بيرحمي، براي اينکه اصلاً به آدم گوش نميدهي. فقط دنبال حرف خودت، فکر خودت را گرفتهاي؛ نه انگار که من هم اينجا هستم. ببين، يادت که هست؟ آن سالها عصر پنجشنبهها من زودتر از همهتان سر وعده ميآمدم و بعد هم اگر به دستشويي ميرفتم، يا ميديدم دوتاتان داريد با هم پچپچ ميکنيد همهاش دلشورﮤ اين را داشتم که نکند در مورد من، زندگي خصوصيام، و نميدانم، رفتارم حرف ميزنيد. گاهي _ باور کن! _ از ميخانه که ميزديم بيرون، پاي پياده، تا همهتان نميرفتيد، يکي يکي از جمع جدا نميشديد به خانه نميآمدم. خوب، حرف مردم بخصوص شماها برايم مهم بود، زندگيم وابسته به نظر اين و آن بود. شب تا سحر هم انگار نکير و منکر به سراغم آمده باشند از اين دنده به آن دنده ميغلتيدم و همهاش ميخواستم براي اين يا آن حرفم توجيهي بتراشم. بعد که با عفت آشنا شدم تا مدتي فقط او، نظر او، برايم مهم بود. بايست فقط به او حساب پس ميدادم. نه که شماها را ناديده بگيرم، اما خوب، نظر غالب نظر عفت بود. بعد از طريق ذهن او، زبان او ديگران هم مطرح شدند، حتي بقال سر محل، و نميدانم عمه و خالـﮥ عفت، درست مثل لاشهاي که به چنگ سگها افتاده باشد. من هم برگشتم دوباره پيش شماها. خوب، با چم و خم ذهنتان آشناتر بودم، حدود نظراتتان را ميدانستم. ولي ديگر نه من همان وحدت سابق بودم نه شماها، ديگر همهاش نق ميزديم، به هم. ديدهاي، اين بناها يا نجارها وقتي دارند چيزي ميسازند فقط يکي دو کلمه با هم حرف ميزنند، و بعد تمام وقت دستهاشان، عضلههاشان کار ميکند: "آن را بده"، "سر اين را بگير". و باز فقط دست است و آجر، يا دست و رنده و اره و چکشي که ميخي را ميکوبد. عيب ما اين است که چيزي نميسازيم، براي همين هم هرز ميرويم، پشتميزنشيني يا کار بيثمر ذلهمان کرده است، حالا هم فقط زبان شدهايم، چانهاي که، اگر نه به قصد جويدن، همچنان تکان ميخورد، براي همين هم از دست هم نميتوانيم جان سالم به در ببريم. من يکي ميخواهم از اين دور باطل فرار کنم. چطور؟ نميدانم.»
«اگر اينطور است، پس ديگر چرا ساطع را گيج کرده بودي؟»
خنديد، به قهقهه. شانههاش ميلرزيد: «پس گيج شده، هان؟»
«بله. اما بايد ديد به چه قيمتي.»
«خوب، گران تمام ميشود، ميدانم. خودت هم ديدهاي، گاهي شبها، نصفشب، بخصوص وقتي آدم پياده دارد ميآيد خانه، اگر مست باشد، يکدفعه متوجه ميشود که سگي بوکشان دارد دنبالش ميآيد. تمام راه همينطور پشت سر آدم آمده است. ميداني، تنها چارﮤ کار اين است که استخواني، تکهناني جلوش بيندازي تا مطمئن شوي که پاچهات را نميگيرد. آدمها هم همينطورها هستند، هر چه نزديکتر بدتر. گاهي بايد حتي به دروغ چيزي در مورد خودت، زندگي خصوصيت سر هم کني تا ماهها چيزي براي لقلقـﮥ زبانشان داشته باشند.»
«پس باز هم نظرشان برايت مهم است.»
«مهم است؟ البته که مهم است، اما به نحو ديگري، يعني حالا اين منم که تصميم ميگيرم اين دو نفر آدم در مورد چي حرف بزنند، نه آنها.»
راعي گفت: «پس آن آدم را براي همين ساختهاي؟ همان که شب و روز دنبالت هست؟»
«نه، اشتباه نکن. آن _ چطور بگويم؟ _ آن بابا واقعاً ولکن نيست. چرا؟ نميدانم. اولين بار که ديدمش سر کوچه ايستاده بود، زير همان تير چراغبرق سر کوچه. پالتوش بلند بود و تا زير چانهاش دکمه کرده بود. يک کلاه کپي هم سرش بود. هنوز هم همان پالتو را ميپوشد، چند ماهي است. کلاه کپياش را هم دارد. چه ميگفتم؟ بله، وقتي شب اول بهش رسيدم، برگشت و رو به من، اما طوري که قرص صورتش در سايه بود، پرسيد: "ميبخشيد آقا، ساعت چند است؟" درست انگار ميخواست بگويد، تا اين وقت شب کجا بودهايد؟ شب دوم و نميدانم دهم هم عيناً همينطور باش برخورد کردم. اوايل فکر ميکردم، خوب، بايد بداند که من ساعت ندارم. همان شب اول گفتم: "من ساعت ندارم، اما گمانم يازده يازدهونيم باشد." گفت: "نميدانيد کوچـﮥ چرخاب کجاست؟ توي همين خيابان بايد باشد." معمولاً کلاهش را بر ميدارد، کاغذي از درز کلاهش درميآورد، چهار تا زده. بازش ميکند. بعد هم کلاه را ميچپاند روي سرش، طوري که نقابش تا روي پيشاني و حتي بينياش سايه مياندازد. بالاخره وقتي توي کورسوي نور چراغ سر تير يکي دوبار به کاغذ نگاه ميکند ميگويد: "بله، همان است که گفتم. خيابان حکمت کوچـﮥ چرخاب." شب اول گفتم: "همين است." گفت: "اما پلاک که ندارد." گفتم: "ببينيد آن بالا کنار تير است." گفت: "اما نوشته کوچـﮥ بهمن." نميدانستم. راست ميگفت. گفتم: "مردم محل به اسم کوچـﮥ چرخاب ميشناسندش، پس همين جا بايد باشد. اما آخر شما نگفتيد با کي کار داشتيد؟" باز کاغذش را باز کرد، نگاهي انداخت، خواند: «تهران، خيابان حکمت، کوچـﮥ چرخاب.» همين. تا همينجا را ميخواند، شايد هم تا همينجا را آن تو نوشته بودند. بعد هم کاغذ را چهار تا ميزند و باز ميگذارد لاي درز کلاهش. يک شب گفتم: "شايد آن کوچـﮥ روبهرو باشد، يا شايد يک خيابان حکمت ديگر هم يک گوشـﮥ ديگر شهر باشد. پيش ميآيد." گفت: "من قبلاً تحقيق کردهام، نيست." وقتي هم ميپرسم: "شما بفرماييد با کي کار داريد، چهکاره است، شايد بتوانم کمکتان بکنم." ميگويد: "من که خواندم برايتان." و باز دستش را ميبرد که کلاهش را بردارد. ميگويم: "مثلاً اقلاً نميدانيد چند ساله است، سبيل دارد يا نه؟" ميگويد: "من نميشناسمش." ميگويم: ...»
راعي نيمخيز شده بود. گفت: «داري براي من هم استخوان پرت ميکني؟»
وحدت هم بلند شده بود. داد زد: «چي؟ پس باور نکردي، فکر کردي اينها را دارم از خودم در ميآورم؟»
«به من مربوط نيست، اما من براي اين حرفها اينجا نيامده بودم.»
«پس براي چي آمده بودي؟»
راعي ديگر بلند شده بود، تا کفشهايش فقط چند گام فاصله داشت. اما همچنان ايستاد. نميخواست به همين جا تمامش کند، به خاطر خودش هم شده بايست تا آخر خط ميرفت. بازي است ديگر، ورق که دادي نميشود وسطهاش جر زد، دست را تو رفت. اما ميترسيد، از عرياني، از اينکه آدمي را لخت ببيند، چه برسد به آنکه به دست خودش لختش کند، از درون و برون. ديده بود، بارها، و فهميده بود هيچ چيز غمانگيزتر از عرياني آدم نيست، ايستاده بر دو پا و دستها آويخته بر راستاي تن، گردني که تاب تحمل سر را ندارد، آنهم با آن دو چشم دودوزن که هر لحظه بر شيئي ميلغزد. گفت: «بگير کنجکاو شده بودم، يا حتي به خاطر خودم آمده بودم. من ديگر دارد چهل سالم ميشود، اما هيچ چيز را تا آخر خط نرفتهام، همهاش تکهتکه بوده، نيمهکاره، چسب و بست خورده، درست مثل کسي که تمام عمر سر سفرﮤ ديگران غذا خورده باشد. بعد، يعني همين چند شب پيش فکر کردم اگر بايد رفت، دير يا زود، چرا نبايد زيست همانگونه که آدم ابوالبشر اگر زنده ميماند همـﮥ طول حيات انسان را تا کنون و حتي پس از اين را تجربه ميکرد؟ توقع زيادي است، اما خوب، آدم وقتي ميبيند دارد دير ميشود عجول ميشود. بعد هم ديدم براي ديگران هم همينطورها بوده، تکهتکه، ناقص. و اين تکهها، اين خرابههاي آدمها انگار دارد روي سر من خراب ميشود، طوري که ميترسم نکند اين تتمـﮥ عمر من هم همانطورها بگذرد که از تو، يا مثلاً صلاحي. ميشناسيش که؟»
«نه!»
«يادت نيست، گفتهام برات. همکار است. دبير نقاشي است، و حالا که پس از بيست سال زندگي مشترک زنش مرده است تازه به فکر افتاده که از او تمامقد هيچ طرحي ندارد. دارد ميکشد، آنهم حالا. البته نميخواهد با طرحي تمامقد براي هميشه زندهاش کند، نه، بلکه ميبيند مغبون شده است، يا انگار زن با مردنش به او توهين کرده، مثل رفيق نيمهراهي ولش کرده. شايد هم ميخواهد با کشيدنش، حتي لخت، سحر زن را باطل کند.»
خوب، همين که حاضر شده بود يکي دو تکه از پوشش عرياني غمانگيزش را درآورد کافي بود، آنهم وقتي ميان اتاق و روبهروي او ايستاده بود و وحدت با تعجب نگاهش ميکرد.
راعي گفت: «ببين باز هم چاي هست؟»
«خودت برو ببين، دلم نميخواهد با عفت روبهرو بشوم.»
«رفته است. مگر صداي در را نشنيدي؟»
گفت: «همينجا هم ميشود درست کرد.»
نشست کنار چراغ خوراکپزي. دنبال کبريت ميگشت. راعي گذاشت تا خودش پيدا کند. سراغ قفسهها رفته بود. بيشتر شده بود و يکي دو رديف تازه ميزد.
وحدت گفت: «اشکال کار من بيشتر اين شده است که هيچکس ديگر مرا جدي نميگيرد؛ يا فکر ميکنند لولم، يا خمار، يا نميدانم در حالت ترک، درست انگار با بيماري رواني سر و کار دارند.»
راعي برگشت: «مگر تا حالا غير از اين بوده است؟»
«خوب من هم ميخواهم اينطور نباشد، سعي هم ميکنم اما نميشود. مسألـﮥ بدن يا درد مفصل، و نميدانم بيخوابي شبها نيست، اينها همه چاره دارند، با يکي دو تا قرص تمام ميشود، اما بعد، خودت ببين، مثلاً همينجا را. مگر ميشود ميان اين آشفتگي، در کنار آن زني که موهاش را بور کرده، کوتاه کرده، و بچههايي که وقتي ميبينندم رو بر ميگردانند آرام بود، منطقي بود؟»
کتابي برداشته بود، ديوان منوچهري بود. براي انصراف فکر برداشته بود. رفت سر جايش نشست. گفت: «ميداني عيب تو اين است که هيچوقت بعد از آن سالها نخواستي در خودت بنشيني _ چطور بگويم؟ _ فراهم بنشيني، يعني دايم خواستي مرکز ثقلت را جايي ديگر بگذاري، در عفت، در نميدانم کتابهات، رفقات. براي همين، علت هر واقعـﮥ کوچک زندگيت را نه در خودت که در ديگران جستجو کردي.»
بلند شد، سيگار زير لب. تا در رفت و برگشت و به نيمـﮥ راه نرسيده برگشت. در را بست، قفل کرد. دستهکليد را توي جيبش گذاشت. به رديف کتابها نگاه ميکرد، سرسري. پاي قفسـﮥ اول نشست. انگشت بر عطف کتابها ميکشيد. راعي گفت: «دنبال چي ميگردي؟»
گفت: «صبر کن، يک دقيقه صبر کن.»
باز بلند شد، از قفسهاي به قفسـﮥ ديگر ميرفت و همچنان به سر انگشت بر عطف کتابها ميکشيد، گفت: «همين جاها بود.»
رو برگرداند به دور و بر رختخوابش نگاه کرد. خم شد يکي دو کتاب را برداشت: «عجيب است، نيستش.»
«آخر چي ميخواهي؟»
«مهم نيست، يادداشتش کردهام. حوصلهاش را داري؟»
راعي حرفي نزد. کتاب را باز کرد، نخواند، از بالاي کتاب نگاهش ميکرد. چند دسته کاغذ را زير و رو ميکرد. دفترچهاي را ورق زد. يکي دو تکه کاغذ را مچاله کرد و به گوشهاي انداخت. توي پاکتي را نگاه کرد. راعي گفت: «نکند ميخواهي قصـﮥ سرو را بخواني؟»
ماند، پاکت به دستي و دستـﮥ کاغذ به دست ديگر، سيگار زير لب. دود ميکرد و به نزديکيهاي فيلتر رسيده بود. از گوشـﮥ لب گفت: «مگر بعد از من چقدر توي کافه مانديد؟»
«چطور؟»
«خوب، مهم نيست. اما انگار جناب ساطع خيلي ور زده.»
«آخر اين دفعه انگار به جاي استخوان يک تکه گوشت جلو پوزهاش انداخته بودي.»
آمد نشست روي زمين و کاغذها را صاف کرد. راعي تا نگران سيگارش نباشد به سطور نردباني جلو صورتش نگاه کرد. وحدت گفت: «حق با تو است. اما آخر گاهي هم بايد يک تکه گوشت داد. سگهاي آشنا ديگر به استخوان و تکهنان قانع نيستند.»
سيگار نبود. جايي انداخته بودش. پرسيد: «حتي اگر گوشت ماهيچـﮥ پاي آدم باشد؟»
«حتي. و به تعبيري گوشت تن آدم.»
ادامه