Back to Home
 

  تفنني در طنز


برو به بخش: 9 . 8 . 7 . 6 . 5 . 4 . 3 . 2 . 1

فصل ششم

باجي دو روز ماند. صبح زود تلفن کرد به حاج اسماعيلش تا کوکب را هر طور هست خبر کنند. دست تنها نمي‌توانست. خودش هم از همان صبح سياه سحر شروع کرده بود. ميرزا وقتي بلند شد ديد نصف سبزيها را پاک کرده است. مي‌خواست براي ظهر ميرزا آش بار بگذارد. دست ميرزا را گرفت: «بله، تب داري.»

ميرزا را مجبور کرد برود بخوابد. مي‌گفت: «توي خواب هم همه‌اش حرف مي‌زدي.»

وقتي هم دستمال خيس را بر پيشاني ميرزا مي‌گذاشت غُر مي‌زد: «امان از دست شما مردها که وفا نداريد. شد که يک شب جمعه بروي سر قبر خواهر ناکام من؟»

تا ظهر هم همه‌اش مي‌رفت و مي‌آمد يا سر کوکب داد مي‌زد. بعد هم مي‌رفتند و مي‌آمدند. خانم بزرگ و دوقلوها هم مي‌آمدند و زير گوش ميرزا پچ‌پچ مي‌کردند و باز مي‌رفتند. خانم بزرگ مي‌گفت: «يک کاري بکن، ميرزا.»

ميرزا مي‌ناليد: «من چه کاره‌ام؟»

لپ‌اناري مي‌گفت: «حداقل بگو به سرمه‌دان دست نزند.»

يک‌بار حتي ديلاق آمد. استکان خودش را گرفته بود جلو چشم ميرزا. طاسها را نشانش مي‌داد، گفت: «حالا بريزيد.»

ميرزا گفت: «من که مي‌بيني جان بلند شدن ندارم.»

«مي‌دانم، اما آخر حرام است. نشئه‌اش به دلم نمي‌چسبد.»

حتي پيشنهاد کرد که يک شمع بگذارند روي لبهء تخت و از همان‌جا که ميرزا خوابيده بود با بادام يا هر چه ميرزا بخواهد بهش بزنند. هر کس انداختش برده است. مي‌گفت: «اين يکي مستحب هم هست.»

ميرزا، گر چه دکترها منع کرده بودند، دمرو خوابيد، گفت: «نه، همان طاس خوب است. صبر کن تا خوب بشوم.»

عصباني شده بود: انگشتش را رو به دماغ ميرزا تکان مي‌داد. گفت: «فکر نکن با اين جادو و جنبلها مي‌تواني ما را دک کني. به قول بابام ما هميشه هستيم. هر چه هم اختراع بکنيد باز هستيم، همان‌طور که گرگ و ميش هست؛ يا لبهء تاريکي هست، يا بالاخره مرزي هست که مه شروع مي‌شود.»

صداي باجي هم مي‌آمد که به کوکب مي‌گفت: «جارو را بگذار براي آخر.»

يک‌بار هم سر تارعنکبوتهايي که کوکب نديده بود جر و منجر داشتند. بعد هم ميرزا ديگر نفهميد. فرخ‌لقاش باز مثل ديشب همان‌جا جلو چشمش دراز کشيده بود و هي دهان بي‌دندانش‌ را باز مي‌کرد و مي‌بست و نمي‌توانست حرف بزند. آب تربت هم که به حلقش کردند و بعد، همين باجي، يک قاشق روي زبانش گذاشت و يک کاسه آب هندوانه به خوردش داد، باز نتوانست. باجي گفت: «زبانت به خير بگردد، مرد. تو بگو حلالت کردم.»

ميرزا هم نتوانسته بود بگويد که دست خودش نبوده است که آن‌طور شده است، يا حتي بعد که نشمه مي‌بردند باغ امين. چي بود اسمش؟ حتي صورتش هم به ياد ميرزا نمي‌آمد. اما هنوز هم به وقتش پوست سر ميرزا مور مور مي‌شد و مي‌فهميد که هنوز هم دارد به موهايش پنجه مي‌کشد و دو دانگ چين‌چين را مي‌خواند. بعدش را هم مي‌خواند و با اين يکي پاش مي‌زد تخت سينهء ايوب تا باز کفش پاشنه صناري‌اش را در نياورد تا هي تويش زهرماري بريزد و هي از سوراخ پنجه‌اش قطره‌قطره بمکد و بعد مست شود و بي‌صاحبي‌اش را نشان اين و آن بدهد و آخرش هم يک هُوار استفراغ کند.

باجي مي‌گفت: «اقلاً تو ازش حلاليت بطلب.»

ميرزا مي‌گفت: «حالا چه وقت اين حرفهاست. باجي؟ تلقينش را بگو، توي گوشش بگو. همين‌که لب بجنباند، کافي است.»

آن‌وقت حالا، مثل ديشب، مي‌گويد: «ما پاک بوديم، ميرزا. فکر بد نکن. با هم به حمام مي‌رفتيم، درست. توي يک‌ جا مي‌خوابيديم، درست. اما حتي به هم دست نمي‌گذاشتيم.»

حمام نمره هم با هم مي‌رفتند، تا وقتي ميرزا اين خانه را از پدر گوربه‌گور شدهء همين باجي خريد و باجي اينها رفتند شميران و ميرزا فکر کرد ديگر جانش از دست قربان صدقه رفتن‌هاي اين دو تا راحت شد. اما باز سرش را مي‌زدند، اينجا بود؛ تهش را مي‌زدند، بودش. يک باديه تخمه مي‌گذاشتند جلوشان و هي تخمه بشکن و هي بگو. از همين لبش تا آن ران استخواني‌اش پشت به پشت، مثل دانه‌هاي تسبيح، پوسته آويزان بود. ميرزا مي‌گفت: «شما دو تا مگر زندگي نداريد؟»

بالاخره دست به دامان ملا حسن شد تا بلکه قبل از ذکر مصيبت يک مسأله‌اي بگويد که به درد دنيا و آخرت زنها بخورد. طوري هم گفت که نفهمد. گفت: «آخر، ملا، ذکر جد من سيد ثواب دارد، اما آخر يک چيزي هم بگو که به درد زنها بخورد، از حيض و نفاس بگو، از حق زن به شوهر، يا حق مرد. از همين چيزها که بلدي مثل حکم زناي محصنه، لواط، مساحقه، چه مي‌دانم، هر چه خودت بلدي.»

بلد که نبود. بالاخره ميرزا رفت نسخهء کلکتهء شرايع را پيدا کرد تا بلکه يادش بيايد. خير، از عربي فقط همان ضَرَبَ زيدُ عمرواً را بلد بود. آخرش هم رسالهء فارسي برايش خريد و چوب الف را گذاشت درست همان‌جا که بايد. بالاخره يک شب جمعه که آمد به خانه ديد فرخ‌لقاش مثل برج زهرمار نشسته است توي ايوان. پاپي که شد، فرخ‌لقا گفت: «اين مردک همه‌اش از پايين‌تنهء زنها حرف مي‌زند. مگر حرف توي دنيا کم هست؟ من دختر چشم و گوش بسته توي خانه دارم.»

ديگر هم نگذاشت ملا پايش را به اين خانه بگذارد. بعد هم که ملا، خدا بيامرز، يکي دو سال مي‌آمد و هفتگي‌اش را دم دکان مي‌گرفت و مي‌رفت. هر بار هم چيزي مي‌گفت: «ديدي، ميرزا؟ من زنها را بهتر از تو مي‌شناسم.»

يک روز هم گفت: «از من مي‌شنوي، پا روي دمشان نگذار.»

آخرش هم به زبان آورد که: «توقع زياد نبايد داشت. همين‌که ديگي بار مي‌گذارند و اين شبهاي سرد زمستان رختخواب من و تو را گرم نگه مي‌دارند، پاي نامحرم را هم به جل و جاي آدم باز نمي‌کنند، بايد کلاهمان را بيندازيم هوا. به من و تو چه که دو تا زن توي حمام با هم چه کار مي‌کنند، مساحقه مي‌کنند، بکنند؛ معانقه مي‌کنند، بکنند.»

ميرزا هم پاشنهء دهنش را کشيد و هر چه کلفت بود بار ملاي بيچاره، خاک براش خبر نبرد، کرد، که: «مردک، حرف دهنت را بفهم. من گفتم برو مسأله برايشان بگو که چيزفهم بشوند؛ نگفتم برو در جواز لواط با زن حلال و طيب هي نقل و حديث بيار، همه هم مرسل.»

همين شد ديگر. به شاگردش، همان تقي که بالاخره فهميد که دستش کج است، سپرد که اگر هم ملا ديد که ميرزا پشت همين پيشخان، حي و حاضر، نشسته است، باز بگويد: «ميرزا نيستش.»

آخر فرخ‌لقاش هم يک شب گفت: «اگر به خاطر آن طور ديگرش اين سليطه‌ها را مي‌بريد باغ امين، من هم حرفي ندارم.»

ميرزا خم شد و دو جاي آنجاش را بوسيد و بعد که رويش را پوشاند، گفت: «خجالت بکش، تو مادر بچه‌هاي مني.»

ول‌کن که نبود، تا وقتي هم ميرزا قسم نخورد که ديگر پايش را به باغ امين نمي‌گذارد، طاقباز نشد. بعد هم که ميرزا توبه کرد که لب به زهرماري نزند، و شد همين ميرزا که حالا بود و توي آب و عرق غلت مي‌خورد و باجي هي تکانش مي‌داد و مي‌گفت: «به مرده‌ها چرا فحش مي‌دهي؟ بلند شو آشت را بخور.»

زير بالش را هم گرفت و تا دم دستشويي بردش. پرسيد: «کليد قفل آن در را کجا گذاشته‌اي؟»

«نمي‌دانم، به‌خدا اگر يادم باشد.»

وقتي هم خواباندش و کهنهء خيس بر پيشاني‌اش گذاشت، گفت: «اين‌ها همه‌اش نتيجهء آن کينه‌هاي شتري است، حلالش کن، مرد، و جان خودت را راحت کن.»

عصر هم دخترهاش آمده بودند. باجي فردا صبح گفت. گريه هم کرده بودند. صفا همين دکتر جوادي را بالاي سرش آورده بود. اين هم ياد ميرزا نيامد. فقط يادش بود که جعفرش آمد، زير بالش را گرفت و بردش. ميرزا مي‌دانست که جعفرش نمي‌تواند. اين يکي به قد و قوارهء ميرزا بود و بي‌کلاه، با موهاي بافته و پيچيده پشت سر. عينک هم داشت و دو نخ قندش را پشت سر گره زده بود. گوش نداشت. ميرزا هم که پرسيد: «پس با چي مي‌شنوي، جعفر؟»

جعفرش گفته بود: «ما نمي‌شنويم، ميرزا. لب‌خواني مي‌کنيم.»

حتي گفت: «تازه احتياجي بهشان نداريم. همهء گفتني‌ها را گفته‌اند. ما فقط حرف مي‌زنيم.»

بعد هم ميرزا را بردند و نشاندند جلو همان که کلاه بوقي به سر داشت. ميرزا نفهميد چي شد يا حتي چي شنيد، فقط همين يادش بود که به سيصد و سي ‌و سه ضربه بدره محکوم شد. همين جعفرش هم زد، از روي لمبرها تا زير مهره‌هاي گردن. کنار به کنار هم مي‌زد و پوست را قلفتي مي‌کند و باز دمش را دور دست مي‌چرخاند و شلال مي‌کرد و مي‌زد و خط به خط جلو مي‌رفت و ميرزا هي مي‌گفت، آخ، و هي مي‌خواست چنگ بزند و يک چيزي را توي هوا بگيرد و هي نمي‌توانست و باز خطي دراز و باريک اما خونين از پوستش ورقه مي‌شد و ميرزا مي‌گفت: «غلط کردم.»

بالاخره هم وقتي جعفرش برش گرداند، همان‌قدر فرصت کرد که بگويد: «آخر چرا سيصد و سي و ‌سه ضربه؟»

جعفرش گفت: «حکم برادر حاتم طايي ماست.»

روز بعد فقط سينه‌اش خس‌خس مي‌کرد. نوه‌هاش را هم بوسيد. صديقه‌اش گفت، محمدحسين ديشب تلفن کرده و حال و احوال پرسيده. با اين‌همه ميرزا حالا حالاها خيال نداشت برود. اين‌همه کار داشت. عصر بالاخره رفتند. ميرزا دست به لبهء تخت گرفت و بلند شد. چيزي به دوش انداخت. عينکش را گذاشت و بعد هم دست به ديوار آمد توي نشيمن، گفت: «باجي!»

صدايي نشنيد. رفت توي آشپزخانه و گفت: «باجي!»

صدايي نيامد. رفت توي ايوان و ديد که يک دسته از اهل هوا به صف دارند از پله‌ها مي‌آيند بالا. همه هم به قد و قوارهء جعفرش، اما کيسه به دوش و نفس‌زنان. باز گفت: «باجي!»

نبودش. از همان ايوان ديد که همهء برفهاي باغچه آب شده است. بوي خاک هم توي هوا بود. اما جعفرش همچنان روي همان کاسهء مسي‌اش نشسته بود و با دو شمع خاموش. ميرزا به هر والزّارياتي بود رفت و رفت تا رسيد به لب باغچه و از آنجا هم رفت و لب حوض نشست. جعفر سر بر دو دست گذاشته بود. صداي ريزريز کروچ کردن هم مي‌آمد. ميرزا خم شد، عينکش را درست کرد و ديد که شانه‌هاش هم تکان مي‌خورد؛ دو حباب هم، اين بار يکدست بنفش، کنار آنجايي که جاي خالي گوش چپش بود، معلق ايستاده بود. ميرزا بيشتر خم شد تا باريکهء دود را هم ببيند. بود و داشت از کنار لبش بيرون مي‌آمد. بيرون زد ومثل کرک گره‌خورده‌اي خم و راست شد و بالاخره رسيد به دو حباب و بالا بردشان. ميرزا بي‌اختيار زمزمه کرد: «اگر غم را چو آتش دود بودي.»

بعدش ديگر يادش نيامد. بلند هم که خواند: «اگر غم را چو آتش دود بودي،» باز يادش نيامد.

جعفر سر بلند کرد: «البته که بايد شعر و بيت بخوانيد.»

هق‌هقش هم بلند و بلندتر شد، آن‌قدر بلند که دود باريکهء دلش لرزيد و لرزيد، تا بالاخره حبابها را ترکاند. ميرزا گفت: «به اين غروب قسم، همين‌طور يادم آمد.»

جعفر به پشت چنگ چشمهايش را پاک کرد، نيم‌خيز شد و دامن کليچه‌اش را تکاند، گفت: «خوب، تمام شد. ديگر رسيد. حالا بايد بلند بشوم بروم افطار کنم.»

ميرزا سر برگرداند. نه، خواب نمي‌ديد. يک تسبيح جعفر داشتند به اتاقهاي طرف نسرد مي‌رفتند. کيسه‌هاي خالي را به دست گرفته بودند. جعفر گفت: «ببين ارباب، ته زيبهات بادام پيدا مي‌شود؟»

«فکر نکنم، اگر مي‌خواهي بروم برايت بياورم؟»

باز شاخه‌اي شکست. دستي بر آنجا که همين سه روز پيش گرد و قلمبه بود و در اين مواقع لمبر مي‌خورد، کشيد: «ساعت خواب، ارباب. مگر نديدي؟ اينهمه عمله روزي سه تا هم که خورده باشند چيزي ديگر نمانده.»

ميرزا برگشت. نديدشان. صداي گريهء باجي مي‌آمد. کوکب هم بود. چيزي مي‌گفت که ميرزا نمي‌فهميد. بلند شد به طرف اتاقهاي نسرد راه افتاد. صداي غژ و غوژ مي‌آمد: «به قول ما گفتني، ارباب ارباب است. وقتي خرشان از پل مي‌گذرد، ديگر به فکر نوکرهاشان نيستند. ما سه روز است هي زان مي‌کنيم تا نگذاريم دست اين دمامهء زادو به اين کيسه‌ها برسد، آن وقت شما عين خيالتان نيست.»

ميرزا ايستاد، اما سر برنگرداند، حتي دهان باز کرد تا حرفي بزند يا فريادي بکشد، وقتي ديد يکدفعه تاريک شد، فقط گفت: «لا اله ‌الا الله!» شايد هم باز برق رفته بود. چراغ سر تير که روشن بود، گفت: «کجايي جعفر؟»

«همان‌زا، ارباب.»

همان‌جا را ديد. نبودش. گفت: «اين‌ها را ديدي؟»

سايه‌اش را ديد. مي‌نشست و بلند مي‌شد و گاهي هم به همان‌جا که زانوهاش بود، دست مي‌کشيد: «البته، ارباب. ماها همه همديگر را مي‌بينيم. مأذون نيستيم زادو و زنبل بکنيم، يا سر آن عرقچين طاس بريزيم.»

«آخر چه کار مي‌کنند؟»

«از خودتان بپرسيد. از وقتي اين دمامه آمده، روزگار ما سياه شده است. من هم که خودتان مي‌دانيد، سه روز بايست روزهء صمت و صيام مي‌گرفتم. اين زعفر سعر 114 هم که زان نداشت. حالا هم حتماً يک‌زا نشسته و چرت مي‌زند و با خودش گل و پوک مي‌کند.»

چرخ هم مي‌زد و مثلاً هنگ هنگ نفس‌نفس زدنش هم مي‌آمد. ميرزا هم اگر جان داشت بيست سي تا شنا مي‌رفت. جواني کجايي؟ تخته‌ء شناش کجا بود؟ همين دمامه حتماً انداخته بيرون. صداي ترقه‌اي از جايي آمد. بعد هم يکي ديگر. اصلاً انگار داشتند هوايي مي‌زدند. جعفرش حالا مثل فرفره حول يک سم مي‌چرخيد. ديگر هن و هن مي‌کرد. بالاخره ايستاد، گفت: «بفرما، اين هم از ولايت شما. درست و حسابي شده است دارالکفر.»

ميرزا گفت: «صداي چي بود؟»

«از شما مؤمنين بايد پرسيد که به اين گبرها ميدان داده‌ايد.»

برق آمد. جعفرش با دو پاي گشاده هر بار دستي را به پشت پاي ديگر مي‌رساند. باز صداي ترقه آمد. جعفر ايستاد. دستي بر شکم صافش کشيد، نفسش را تو داد و حبس کرد و با يک چشم باز ميرزا را نگاه کرد. ميرزا خواسته بود چه بگويد که يادش نمي‌آمد؟ آن چشم را بست و اين يکي را باز کرد و نفسش را بيرون داد: «راست گفته‌اند، ميرزا، که بايد اندرون از طعام خالي داشت. من که از پَر هم سبکتر شده‌ام. حالا هم به چشم دل مي‌بينم که ارباب خودم بر تخت زرنگار شش گوش نشسته است به نشانهء شش زهت به زيم خودم؛ چهار بالش تکه‌دوزي هم چهار طرفش هست به نشانهء چهار ولايت اين عالم صغير. ماها هم داريم يک درشکه را به هفت کرهء بادي مي‌بنديم، به نشانهء هفت فلک. زنها هم، ريز و درشت، آزاد و کنيز، تا چشم کار مي‌کند منتظر نوبتشان ايستاده‌اند. آن‌وقت ارباب مي‌فرمايند ...»

ميرزا راه افتاد و غُر زد: «خواب ديدي، خير باشد. راست مي‌گويي برو يک بادام پيدا کن.»

اما همصدا با لولاهاي زنگ‌زدهء دو چفت زانوش جعفرش غژ و غوژ مي‌کرد: «نمي‌خري، نخر، اما حداقل اين دمامه را دست به سر کن. تو که گبر نيستي که خانه‌تکاني بکني؛ يا زبانم لال از روي آتش بپري و بگويي زردي من از تو، سرخي تو از من.»

باز صداي ترقه آمد. ميرزا صدا زد: «باجي!»

چراغ اتاقهاي نسرد روشن بود. از دو پله بالا رفت و به در زد. يک لنگهء در باز شد. کوکب بود، چارقد به سر با پيراهن بلند گلدار و شلوار دبيت مشکي. يک چوب بلند گردگيري هم به دستش بود. صداي گريه‌اي هم مي‌آمد. حالا ديگر فق‌فق مي‌کرد. ميرزا يااللهي گفت و رفت تو. همهء لباسهاي زنش را آن وسط کوه کرده بودند. صداي فق‌فق از آن اتاق مي‌آمد. باجي باز داشت براي ميرزا مايه مي‌آمد: «ميرزا که وفا ندارد. فرخ‌لقا. حالا فکر و ذکرش شده گردن ‌بلور زنهاي اين دور و زمانه.»

ميرزا به حرکت دست از کوکب پرسيد چه خبر است، يا حتي چه مرگيش است؟ کوکب شانه بالا انداخت و رفت تا حتماً تارعنکبوت آن گوشه را بگيرد. جعفري داشت تند تند بند کيسه‌ها را به نوک دمش مي‌بست و از بالاي رف مي‌داد پايين و جعفرهاي پايين هم يکي‌يکي مي‌گرفتند و به دوش مي‌انداختند و نفس‌نفس‌زنان، مثل مورچه‌سواري، دنبال هم مي‌آمدند تا بروند و حتماً جايي توي پنج‌دري يا شايد بالاي قفسهء کتابهاي محمدحسين‌اش پهلو به پهلو انبار کنند تا وقتي متخصص‌هاش بيايند و سوارشان کنند. باجي باز مايه آمد: «مي‌بيني، فرخ‌لقا، چه بلايي سر اين سوزني ترمهء تو آورده؟ انگار خودش نشسته نخ‌کشش کرده. آن وقت همه‌اش ياد آن ملاحسن گوربه‌گور شده مي‌افتد. حتي توي بحران تب مي‌خواهد زيرپاکشي کند که ما دو تا چرا درست يک روز حيض مي‌شديم و پاک مي‌شديم. آخر يکي نيست بهش بگويد، به تو چه مرد؟ تو برو به همان باغ ‌امين. لايق تو همان پري‌بلنده است.»

ميرزا باز گفت: «يا الله.»

باجي گفت: «وفا ندارند، فرخ‌لقا. تو هم بي‌وفا بودي. چرا رفتي و من را توي اين دار دنيا تنها گذاشتي؟»

باز هم فق‌فق کرد. با سر باز و گيسوي پريشان سفيد نشسته بود زمين. لباسها را يکي‌يکي از جلوش برمي‌داشت، بالا مي‌گرفت، جلو چراغ. بعد يک فصل رويش فق مي‌زد تا بالاخره تا کند و نفتالين لايش بگذارد و بچيند اين طرفش. ميرزا گفت: «هنوز که گرفتاري، باجي؟»

باجي سر از دامن فرخ‌لقاش برداشت: «دلم گرفته، ميرزا.»

«پس اين حرفها چيست جلو اين کوکب مي‌زني تا برود بنشيند از سير تا پياز شما دو تا را براي همه تعريف کند.»

«تعريف بکند. ما که کار ناشرع نمي‌کرديم.»

حالا ديگر رسيده بود به لباسهاي خواب. اين يکي ساتن آبي بي‌آستين بود. چه وقت پوشيده بود که ميرزا يادش نمي‌آمد؟ باجي گفت: «مي‌بيني، ميرزا؟ دستهاي بلور بارفتنش را مي‌کرده توي اينها، پستانهاي کوچکش هم اينجا بوده، مثل دو تا ليمو. آن وقت تو مي‌رفتي ...»

ميرزا گفت: «مفت چنگ تو، باجي.»

برگشت، دست هم به چهارچوب در گرفت تا نيفتد. کوکب از نردبان بالا رفته بود و به طاقچه و رفها کهنه خيس مي‌کشيد. جعفرهاش نبودند. دوقلوها يک جايي همين دور و برها بودند. صداي گريه‌شان مي‌آمد. ميرزا گفت: «پولت را مي‌گذارم روي ميز آشپزخانه، وقتي خواستي بروي، بردار.»

آمد بيرون، توي درگاهي ايستاد. چه هوايي بود! سرد بود، اما نمي‌گزيد. کلاه کرکي منگوله‌دار سرش بود. کي سرش گذاشته بود؟ صداي باجي مي‌آمد: «مي‌بيني، فرخ‌لقا؟ يک زخم‌ زبان اين نامرد بيشتر درد مي‌آورد تا صد ضربه که آدم به حکم حاکم بخورد.»

ميرزا باز دست به ديوار، حتي نردهء پله‌ها، به آشپزخانه رفت. يک چنگه پول براي کوکب گذاشت، بعد هم برگشت به ايوان، عصا به دست، و همان‌طور رفت تا رسيد به دالان و از آنجا هم خودش را کشاند به جلو در و در را باز کرد و بر سکوي خانه نشست. ديلاقش بر سکوي روبه‌رو نشسته بود. باز صداي پيشتاب آمد. بچه‌هاي کوچه داشتند ميخ و سيخ به زمين مي‌زدند. ديلاق يک بادام نصفه نشان ميرزا داد: «حرام است، ميرزا؛ نمي‌توانم بخورم. اقلاً بيا گل و پوک بکنيم.»

هر دو کف چنگ پر از چين و حتي مويش را نشان داد. بادام نصفه را چنگ به چنگ مي‌کرد. بالاخره دو دستش را آورد جلو، تا اينجا که ميرزا نشسته بود. ميرزا گفت: «من راضيم، بخور؛ اما بازيمان سر جايش هست. وقتي حالم خوب شد، مي‌خواهم يک جفت يک برايت بياورم.»

«خانه‌تکاني که کردند؟»

«نه، زودتر.»

«پس نمي‌خواهي نقطهء عالم امکان بشوي؟ حيف شد. حاکم ما، ارباب، از شما خيلي خوشش آمده، مي‌گويد، تا باشد يک چنين آدمي بايد حاکم بشود. با يک لقمه غذا سير مي‌شود، لباسهاش هم همين‌هاست که مي‌پوشد. هر شب هم که يک کنيز بخواهد، سر سال مي‌شود سيصد و سي ‌و سه تا. سي ‌و دو يا سي ‌و سه روز بقيه را هم خودش مي‌خواهد کف نفس بکند.»

ميرزا گفت: «مي‌گذاري يک دقيقه راحت بنشينم، يا نه؟»

«شما دستور بفرماييد، ارباب؛ اما آخر من که مي‌دانيد، نمي‌توانم. تمام مفصلهام دارند از هم درمي‌روند، انگار پي‌هام را دارند مي‌کشند.»

به رانش اشاره کرد: «اينجا هم هي مي‌گيرد و ول مي‌کند.»

بعد هم دست کرد زير قباش و يک کيسه بيرون آورد و سکه‌اي را توي چنگش خالي کرد: «بفرماييد، با اين کتيبه و کله مي‌کنيم.»

ربعي بود. بر سر شست نداريش گذاشت و بالا انداخت. سکه چرخيد و پايين آمد. اول چرخيد. جعفر گفت: «ياالله، ميرزا، کله يا کتيبه؟»

سکه بالاخره راست ايستاد، اما هنوز لنگر داشت. مي‌خوابيد و باز بلند مي‌شد و اين بار به اين طرف خم شد. جعفر گفت: «زود باش، ميرزا.»

ميرزا به سکه نگاه کرد. نمي‌دانست کدام طرف کله است، اما اگر به اين طرف مي‌خواست خمش کند، خم مي‌شد. به آن طرف هم شد. ميرزا بلند شد. دسته‌کليدش را درآورد. به در نيمه‌باز هم نگاه کرد، اما باز دسته‌کليد را توي جيبش گذاشت، گفت: «نه جانم، حالا نه. هر وقت توانستم حسابي تمرکز بکنم، خبرت مي‌کنم. تو هم آن نصفه را بخور تا نگويي خمار بودم.»

تا سر خيابان از کنار کوچه و دست به ديوار رفت. آتش هم روشن کرده بودند. مگر چندشنبه بود؟ چرا ديگر قوطي کمپوت توي آتش مي‌انداختند؟ چه صدايي هم مي‌کرد! فقط چند کيلو بادام خريد و يک روسري گرتي براي باجي. وقتي به در خانه‌اش رسيد، ديلاق را نديد. در هم بسته بود، اصلاً قفل بود. در را باز کرد. باجي هم داشت. فرخ‌لقا هميشه سه تا کليد درست مي‌کرد. رفته بودند. چنگهء پولهاش هم بود. يک بشقاب کوفته برنجي با يک مشت سبزي‌خوردن و دو تا نان سوخاري هم شامش بود. يک تکه کاغذ روزنامه به ديوار سنجاق شده بود که گوشه‌اش به خط شکسته نوشته بودند: «پولهات را ببر خرج همان گردن‌بلوريهات بکن که از شب تا صبح قربان صدقه‌شان مي‌روي.»

خط باجي بود. باز خدايي بود که دستش نمي‌لرزيد، اگر نه خود باجي هم نمي‌توانست بخواند. آخرش هم به جاي امضاء يک چيزي نوشته بود و خط زده بود، انگار نوشته باشند: مرتيکه.

ميرزا کوفته‌ها را خالي خورد، با چند پر سبزي، ريحان و تره. دندان تُربچه‌خوري که نداشت. جعفر هم آمد و به دنبالش آن‌همه جعفر با شکمهاي برآمده و گرد، کلاه صدارتي بر سر. بادامهاشان را مي‌گرفتند و مي‌رفتند. بعد هم خانم‌بزرگ آمد. چادر و روبنده‌اش را برداشت.

سر و صورتش خاک خالي بود. پيراهن آستين کوتاه پوشيده بود، اما يک چيزي مثل شال روي شکمش بسته بود. گفت: «مي‌بيني ميرزا، ما از دست اين مردهاي چشم‌چران چه مي‌کشيم؟ از پشت چادر هم انگار آدم را لخت مي‌بينند. خدا بيامرزد برادر حاتم طايي ما را که حکم کرده به ميان اينجاهامان يک چيزي ببنديم.»

به سينه و کفلش هم زد تا ميرزا درست بداند آنجاهاش کجاست. بعد هم يک کاسه دمرو کرد و رويش نشست. ميرزا يک مشت بادام ريخت توي دامنش تا لشکرش را بادام بدهد. همه هم چادر و چاقچور و روبنده داشتند، ذوزنقه‌هايي سر دار و پا دار که خط شانه ضلع کوچکترشان باشد. اما تا خانم‌بزرگ دست مي‌کرد تا باز يک بادام قلمي پيدا کند، توي دلشان را باز مي‌کردند و ميرزا مي‌ديد که آن زير و زير آن شال يا بقچهء چند دور پيچيده ميان آنجاهاشان همه پيراهن‌خواب آبي تن‌نما پوشيده‌اند و سينه‌ريزهاشان را انداخته‌اند روي دو تا ليموشان که قد ليموي عماني بودند.

نماز هم خواندند. جعفرش مکبّر شد. بعد رفتند، جز جعفرش که بارش را براي فردا مي‌بست. گفت، کاش ميرزا يک شهادت‌نامه مي‌نوشت که گردن‌بلوري را از راه به در کرده تا جعفر بتواند يک کنيز بخرد.

ميرزا گفت: «مگر ور نيفتاده؟»

«ساعت خواب، ارباب! مگر من نگفتم داريم؟ ما مثل شما احکاممان را سانسور نمي‌کنيم.»

ميرزا گفت: «کي سانسور کرده، مرد؟ چرا تو هم حرف اين اسماعيل را مي‌زني؟»

«خودم ديدم، ارباب، در همهء رسائل و شرايع تازه چاپ هرزا حرف غلام و کنيز است سه نقطه بود. مگر بد است؟ حکم عقل هم همين است. آدم يک ناني بهشان مي‌دهد. مي‌شود نوبتشان را هم رعايت نکرد. وقتي هم پير شدند بقچه‌شان را مي‌گذاريم زير بغلشان و مي‌گوييم به امان خدا. عزل هم مي‌شود کرد تا کور و کچلها زياد نشوند. ديگر چه مي‌خواهيم؟ برادر حاتم طايي‌مان فرموده است ...»

ميرزا گفت: «ببينم جعفر، راستي راستي کنيز داريد؟»

«گفتم که ارباب. برادر حاتم طايي‌مان فرموده است به صلاح است. دليلش را هم گفتم. شما هم مي‌توانيد. چرا بايد سانسور کنيد که امثال اسماعيل حرف برايتان درآورند؟ مثل همين احکام عقد موقت، صيغه و متعه که الحمدلله زاري کرديد و فحشا هم ديگر نداريد.»

ميرزا مي‌رفت و مي‌آمد، دست به دست مي‌ماليد. خوب، بودند، اما همه‌شان بيوه بودند. به مزاج ميرزا نمي‌ساختند. هر چه سنش بالاتر مي‌رفت بچه‌سالترهاش را مي‌پسنديد. به جعفرش که نمي‌توانست بگويد، بعدها شايد. حالا ديگر جعفرش دور برداشته بود و مي‌فرمود: «ما هم همين مشکلات امروز شما را داشتيم. تعداد مردهامان ـ حالا خودمانيم ـ بيشتر از زنها بود، سه به يک. تا يک زن از کنار گلهء مردها رد مي‌شد، همه با هم شافتک مي‌زدند. تا حکم شد که هر چه آلت تزاوز به حريم يا حلال ديگري باشد، ببرند. بريديم، با ساطور قصابي يا کارد زراحي يا حتي ارهء برقي. في‌المثل اگر مردي سر و گوشش مي‌زنبيد با ساطور مي‌بريديم؛ يا اگر کسي زبان‌درازي مي‌کرد، زبانش را کوتاه مي‌کرديم. به حکم سر سرخ سر سياه را مي‌دهد بر باد خيلي از سرها را گيوتين بريد. اين را خيلي وقت است که اختراع کرده‌ايم. اختراع مفيدي است. با طناب البته ارزانتر مي‌شود. با چند زرعش مي‌شود کار ميليونها گلوله را کرد. بعد ديديم اي داد و بيداد، اين‌همه زن روي دستمان مانده است. بعضي‌هاشان هم در پسله مي‌گفتند ما هم بادام مي‌خورديم. خوب، عقل حکم مي‌کرد که احکام را نبايد سانسور کرد. خانم کوچول را من همان وقت گرفتم. شوهرش ديگر به درد شوهري نمي‌خورد، قدش يک هوا کوچکتر شده بود. به رضا و رغبت هم دادند، از بس زن بي‌باعث و باني توي دست و پا ريخته بود. خودم وقتي خواستگاري مي‌رفتم هر چه بيوه و دختر داشتند به صف مي‌نشاندند.»

ميرزا از دهانش در رفت: «وَطْيِ با غلام چي؟»

«شوخي نداريم، ارباب.»

«جدي پرسيدم.»

«خوب، پيش مي‌آيد.»

«با ماچه الاغ و شتر و مرغ و خروس چي؟»

چند شاخه با هم شکست، بالاخره از لابه‌لاي آن‌همه خرده‌شيشه به سمع ميرزا رسيد که: «در ولايت ما همهء احکام مو به مو ازرا مي‌شوند.»

بعد هم يک کاغذ آبي آورد با نقش و نگار شمع و گل و پروانه دورش. بوي گلاب مي‌داد. قلم آلماني ميرزا را ديلاق آورد با مرکب مشکي. چطور پيدا کرده بود؟ گفت: «حيف نيست، ارباب، که شما خط به آن پختگي را با اين خودکارها خراب کنيد؟»

جعفر خودش گفت: «ما خودنويس اختراع نمي‌کنيم، قرتي بازي است.»

باز هم رفت روي ماشين رختشويي نشست و ديلاق هم اين طرف، ميان ظرفهاي شسته و شيشهء آب‌ليمو، دو کنده‌زانو، نشسته بود و همان‌جا جلو دو زانوش کله و کتيبه مي‌کرد. ميرزا در دوات را باز کرد. قلم را به دست گرفت. خوش‌دست بود. نوشت: «بسم الله الرحمن الرحيم. من ميرزا يدالله درب کوشکي ولد مرحوم مغفور ميرزا محمود شهادت مي‌دهم که ...»

ديگر ننوشت. جعفرش گفت: «بلند شو برو توي کوچه. اينجا سر و صدا نکن.»

ديگر نريخت، اما همان سکه را شايد با فن اشراف بر ظواهر ـ به سياق اشراف بر خواطر قدما ـ مي‌چرخاند، همان‌طور که مثلاً مياندارها در گود زورخانه مي‌چرخند. گاهي هم خم و راستش مي‌کرد. جعفرش هم هي حرف زد و حرف زد که وقتي ميرزا با دو دست شقيقه‌هاش را گرفت فهميد که کله‌اش لحظه به لحظه دارد باد مي‌کند. جعفرش بالاخره گفت: «برادر حاتم طايي ما حالا آن‌قدر مشهور شده است که به برادرش مي‌گوييم برادر برادر حاتم طايي.»

يک‌بند هم اين پا را سه بار محکم و آن يکي را فقط يک‌بار اما آهسته بر بدنهء ماشين رختشويي مي‌زد، مي‌گفت: «چه بهتر که در اين دار دنيا تعزير بشويم تا بميريم و تن مثالي‌مان اينجا زير ملک فلک قمر بماند و نتواند به روحانيات برسد.»

همين‌طورها شد که ميرزا مثل سحرشده‌ها همهء خواطر شيطاني را نوشت و نوشت و حتي نوشت که حالا احساس مي‌کند که سبک شده است و از فرخ‌لقاش حلاليت مي‌طلبد و التماس دعا دارد.


ادامه


BackTop

 

Contact Us Contributors Activities Golshiri Award About

 

Back to Index