تفنني در طنز
برو به بخش: 9 . 8 . 7 . 6 . 5 . 4 . 3 . 2 . 1
فصل چهارم
ميرزا يدالله دربکوشکي ولد مرحوم ميرزا محمود متولد اصفهان پنجشنبه شب که همان شب جمعه باشد، تخت و بخت خوابيد. عصر پنجشنبه به دکان نرفت. بعد از ناهار سري به طاهرهاش زد و يک چرت خوابيد. شب هم رفت خانهء صديقه و بالاخره همانجا لنگر انداخت و با داماد شاخ شمشادش، اسماعيلخان، تختهنرد زد. دور اول سيصد تومان برد، دور دوم سي تومان. ميخواست يک دور هم سهدستی بزند، و باز افشارش را ببندد و باز ششدرش کند تا سهتا مهرهاش اين طرف خفت بيفتد و ديگر همين براي اسماعيلخان بماند که آنطرف هي سيخ کباب درست کند، اما ديد براي سه تومان بيقابليت ديگر کرا نميکند که دير بخوابد و صبح نمازش قضا بشود. اصلاً مگر نرفته بود ـ بيآنکه بگويد ـ حلالبودي بطلبد تا اگر ـ قضا و بلاست ديگر ـ عملش پاپيچش شد، دستش از گور بيرون نماند؟ گفت: «من بايد بروم، ميترسم طاق پنجدري چکه بکند.»
اسماعيل گفت: «مگر نميبينيد چه برفي نشسته است؟ صبح خودم ميرسانمتان.»
گفت: «به شرطي که اگر تو بردي اينها مال تو، اما اگر من بردم سه تا سکهء يکتوماني بگذاري روي اينها تا سرراست بشوند.»
اصلاً گوش نداد که سرراست ديگر چرا. داشت ميچيد. ميرزا گفت: «باز که چيدي؟ نکند ميخواهي باز يا قدّوست را به عرش برسانم؟»
«حالا ميبينيم. تا حالا که من مهماننوازي ميکردم، گفتم بعد از هرگز که اينجا تشريف آورديد، دمغ نرويد.»
ميرزا بالاجبار بازي کرد. قرار شد همان پنجدستي باشد. اما مگر حواس برايش ميگذاشتند. صديقه همهاش با راديو ور ميرفت، از اين موج به آن موج. که چي بشود؟ که باز همهاش جوش دو تا و نصفي گروگانشان را در لبنان بزنند و اصلاً عين خيالشان نباشد که اينجا دارند ميرزا را به صلابه ميکشند. اين هم از اين کاسهبشقابيهاي بيپير که دوره راه ميافتند و همهء جنسها را ميخرند و ميرزا مجبور است از صبح تا شب مگس بپراند. دست اول مارس شد. دست بعد اگر حتي جفت چهار ميآورد سه به هيچ ميشد. بعدش هم که معلوم است. اگر رويش ميشد خودش يا قدوسي ميکشيد که طاق هفت آسمان ترک ميخورد. بلند شد، گفت: «بايد بروم، دلم شور ميزند.»
دامادش جداً همت کرد، زنجير بست و آوردش و ميرزا هم يکراست رفت توي تختش خوابيد. برق نبود. صبح سر حال بلند شد. با دامادش بي و بي شده بود. اگر فقط يک سه و پنج نشسته بود الامانش را درميآورد. همهاش هم يک و دو آمد. نمازش را هم خواند، بعد هم دو دستش را رو به طاق اتاق و هفت فلک و حتي عرش و کرسي بلند کرد که: «ميبيني، خودت فرجي برسان.»
براي امروزش نان داشت. صديقه گفته بود: «تو را به خدا صبح ديگر نرويد بيرون.»
ميترسيد لگن خاصرهء او هم بشکند. بعيد نبود. چاي دم کرد و وقتي صداي برفپاککنها بلند شد ياد سقف طبلهکردهاش افتاد. نه الحمدلله چکه نميکرد. به فال نيک گرفت. پنج شمع نذر کرد که سر قبر خواجه روشن کند. بعد هم يکي را پيدا کرد به چهارصد تومان تا پشتبام را پارو کند. ريزهنقش بود، اما چابک. لقمهء آخرش بود که آمد پايين. ميرزا يک نصف نان با پنير بهش داد و يک ليوان چاي داغ هم بست به نافش. براي ظهر و شبش خدا کريم بود. کريم هم هست، نميآيد. بعد هم رفت سراغ هزاربيشهء زنش. سکههاش را روي هم چيده بودند. دورشان ساييده بود. پس آن کيسهء نقلي قراضه اينطورها به نفعش شده بود؟ شايد بادام تلخ ميخورد. اعتياد همين است. خودش بايست زن ميگرفت. حفاظ آدمند. به طاهرهاش هم گفته بود: «يک بيوهاي اگر پيدا ميشد، من که حرفي نداشتم.»
ديلاق بيمصرف فرمود: «اين همه دختر هست، آقاجان. شما فقط لب تر کنيد.»
براي همين شام نماند. معني نميدهد. او که ديگر هوسي برايش نمانده بود. اما خوب اگر خدا ميخواست، ميشد. خدا را چه ديدهاي، شايد هم بشود. براي ظهرش چيزي بار گذاشت. نقرههاش عيبي نکرده بود. همانجا توي کمد بودند، توي همان کهنهپارههايي که مرحوم فرخلقاش پيچيده بود. چشم طاهرهاش به اينها بود. قلمکاري گلدانهاش آدم را لوچ ميکرد. اگر يکي از آن گردنبلوريها نصيبش ميشد، داغ همهء اينها را به دل صفاخان ميگذاشت. از تختهنرد فقط رجزش را ياد گرفته است. تازه ميگيرد. باش بازي نکرد و رفت خانهء صديقهاش. تازه هم رفته کلاس موسيقي و هي سيم پاره ميکند. چشمش به اين تار ميرزا بود. پيش از ظهر هم رفت نماز جمعه. همان نزديکيهاي پارک ميايستاد، پشت به هر چه درخت که داشت. حاجي عسکري نبود. باز با مشحسن، حتماً، رفته بودند توي دانشگاه تا فردا صدايشان مثل خروس تازهبالغ بگيرد. بعدازظهر خوابيد، کارتن بعدازظهر جمعه را نديده بود. عصر هم پياده و سواره سري به بيمارستان زد. ايوب ديگر زهوارش در رفته بود. سوند بهش وصل کرده بودند، اما باز کيسهء زردآب به دست هي اين طرف و آن طرف ميرفت و با پرستارها لاس خشکه ميزد.
غروب تذکرةالاولياء خواند. شب بعد از نماز مغرب و عشاء روي مثنوي چرتش برد. اين بار يک جادهء ريگريزي شده بود، با صف سروها در دو طرفش. وسطش هم آب قنات، مثل اشک چشم، پله به پله و حوض به حوض ميرسيد به آبنماي جلو يک کلاه فرنگي که از غرفهء آن بالاش يکي صداش ميزد. صدا که نبود، انگار به کاسهء بلور کار لاههء هلند همان دست سياهقلم رضا عباسي تلنگر بزند. ميگفت: «ميرزا!» و به دنبالش همينطور ميرزا ميرزاها ريز و ريز ميآمد. رفت بالا، چرخ ميزد و ميرفت و توي هر اتاقي سر ميکرد. خالي بودند. اما آن آخر يک غرفه بود همه چيز تمام. فرشش همه قالي ابريشمي بود و دور تا دورش متکا و بالش و آن بالا هم تختي زده بودند با دشک پر قو و لحافي با رويهء ساتن صورتي. به جاي ترنج قالي وسط اتاق هم يک طبق بود با هفت رنگ غذا از ترشي هفتسبزي گرفته تا تهچين گوشت بره که هنوز بخار ازش بلند ميشد. اين گوشه هم به جاي لچکي قالي يک سيني بود با تنگ شراب و دو ساغر. خدا خودش رحم کند. ميرزا ده سال هم بيشتر بود که توبه کرده بود و از سر بند فوت فرخلقاش زخمه به تار نزده بود. اما ديد فقط حاي يک چيز خالي است، همان که با ميرزا ميرزا گفتنش انگار دل او را در شير و عسل ميغلتاندند.
ميرزا يااللهي گفت و کفش کند و همانجا دم در، در صف نعال، نشست تا کي غلامي يا کنيزي بيايد و به مهر دستش بگيرد و ببرد آنجا بنشاند که بايد. سرش را هم گذاشت بر کاسهء زانو. وقتي سر بلند کرد از بوي عطر ياس فهميد رفته است. يک دستمال گرتي هم کنارش انداخته بود. از هر غذايي هم يک لقمه خورده بود و رفته بود. تنگ هم خالي بود و بر تخت جاي تنش مانده بود و بر نازبالش جاي سرش. چرا به زخم دلش نمک نزده بود تا بيدار بماند؟
ميرزا بلند شد رفت نان خشک و پنير شوري سق زد، يک پياله هم چاي درست کرد، گرد از کاسهء تارش گرفت و در گوشهء نصيرخاني براي دل خودش زد و زد و هي خواست بخواند و هي گفت: «چين چين» و يادش نيامد و باز زد و گريه کرد، بعد هم با دو چشم گريان رفت و خوابيد.
آفتاب زده بود که بيدار شد. صدايي نميآمد. باز گوش داد. خش خش نميکردند. نيامده بود، شکر خدا! اما پس تکليف او چه ميشد؟ باز همان ملک بود و همان روزگار؟
بايست ميرفت دم دکان، حداقل ميديد چه بلايي به سرش آوردهاند. صدايي آمد. از پنجدري بود، مثل اينکه هوار سقف بود. زياد نبود. گچ طبلهکرده ريخته بود. باز هم نم داشت و حالا قطرهقطره ميريخت. نکند اصلاً پارو نکرده آمده بود پايين؟ اين يکي هم؟ غژ و غوژ را شنيد: «سلام، ارباب. تا کي ميخوابي؟»
خودش بود. پا روي پا انداخته بود و دمش را بند بند از ميان دو انگشت رد ميکرد. گوشهء مبل نشسته بود. چه وقت ميرزا مبلها را دوباره چيده بود که يادش نبود؟ چشم بست و دست به چهارچوب در گرفت تا نيفتد. گفت: «پس آمدي؟»
«سر وقت ارباب، درست دو ساعت و سه ربع هم هست که منتظريم تا شروع کنيم.»
جايي چند آويزي به هم خوردند و باز به هم خوردند. ميرزا چشم باز کرد. جعفر حالا ايستاده بود. روي قبايش کليچه پوشيده بود. گفت: «نو نوار شدهاي؟»
«پول که بالاش نداديم، ارباب، منزل برايم دوخته.»
به جايي هم اشاره کرد که همانجا باز دو آويزي به هم خوردند. جعفر گفت: «خزالت نکشيد، بياييد بيرون.»
از پشت گلدان و بوتهء حسن يوسف بيرون آمدند، يکي از اين طرف و يکي از آن طرف، انگار که از مينياتور کار بهزاد بيرون بيايند، چادر به سر و روبنده بر رو. اين يکي يک هوا چاقتر بود. با هم گفتند: «سلام.» آن که لاغر بود، مسلماً کوچولخانم، کِرکِر کرد و روبندهاش را پس زد. دهان همان نقطه بود. بوي ياس هم ميآمد. يک دستمال گرتي هم دستش بود که گرفت جلو نقطهء دهان و حتي چانه که چالش را ميرزا از اينجا و بيعينک نتوانسته بود ببيند. باز هم بودند: دو تا که از پشت خانمبزرگ سرک کشيدند. چارقد به سر داشتند و به تن از همين روپوشها که طاهرهاش به تن ميکرد.
باز صداي غژ و غوژ آمد: «اين هم پسر کوچک من است. آن دو تا نيامدند، رفتند سفر، حالا ديگر براي خودشان کسي شدهاند.»
ميرزا هر چه نگاه کرد، نديدش. جعفر گفت: «خزالتي است.»
از پشت مبل جعفر پيدايش شد. باريک بود و قدش يک بند انگشت از جعفرش بلندتر بود: «سلام، ارباب.»
همان لباس جعفر را پوشيده بود، با همان عينک و ريش بزي اما سياه. يک دستمال آبي هم دور گردنش گره زده بود. جعفر گفت: «مؤدب بايست.»
ميرزا گفت: «خوش آمدي.» به زنها هم گفت، به دخترها هم و بعد رو به جوان ديلاق کرد: «شما هم خوش آمدي.»
جعفر گفت: «خوب، حالا برويد بيرون تا من با ارباب حرف بزنم.»
اول پسر رفت. بعد هم زنها، اول خانمبزرگ و دو دخترش، بعد هم کوچولخانم. چادرش را تنگ و تير گرفته بود و دو کفش جيرش که فقط دو پاشنهء صناري بود غژ و غوژ صدا ميکرد. جلو ميرزا که رسيد توي دلش را باز کرد و ميرزا يل و شليتهاش را ديد. چاقچور به پا داشت. سر آستينها و روي سينهء يلش نقدهدوزي بود. ميرزا باز چشم بست. موهايش را بافته بود و روي شانهء چپش انداخته بود. کجا ديده بودش، نه به اين قامت که به همان قامت که ميخواست؟ با شروع غژ و غوژ چشم گشود: «شما هم دلتان تنگ شده بود؟»
«خيلي، حيف که نميدانستم کجايي.»
«خوب، صدايم ميزديد، شما که بلديد: س، ب 11 ...»
«بله، بله، ميدانم.»
رفت روبهروي جعفر نشست. به عادت آن وقتها که توي بازار بر سکوي حجره مينشست، پايي زير نشيمن گذاشت و يک زانو هم به بغل گرفت. فقط نگاهش کرد. جعفر هم همانطور نشسته بود. چه بايست ميگفت؟ پس دل همينطور ميترکيد و بعد قلقل ميکرد و حبابها يکييکي از ميان دو لب بيرون ميزدند و جلو بيني و چشم ميترکيدند؟ شايد هم بايست فرياد ميزد و سر و پا برهنه بيرون ميدويد و عالم و آدم را خبر ميکرد. همينطورها ديوانه ميشدند؟ تا مبادا جعفرش هم حبابهاي دلش را بيرون بدهد، گفت: «نگفتي اسم پسرت چيست؟»
جعفر با پشت دست لبهايش را پاک کرد: «ما بهش توي خانه ميگوييم، ديلاق. اسمش هم همان زعفر است، نه به "ز" زنبور. اما رمزش س، ب 11، عشمستي بدا، 5 است تا برسد به سعر 114.»
صداي خروس تازهبالغي از کنار چهارچوب در آمد: «در خدمتم، بابا.»
«برو زانم، موهات را هم بزن تو. زشت است موي مرد مثل امردها از زير کلاهش پيدا بشود.»
«زنها و دخترهات چي، همين اسم را دارند؟»
پا به پا کرد، سرفه کرد، نوک بينياش را هم، به دست چنگ کرده، کند: «اسم زن همان خود زن است، حتي بدتر. ما خوش نداريم اسم زنمان را کسي ببرد، چه رسد به رمزش.»
«بله، ملتفتم. اما آخر خودتان چي؟»
«فرق ميکند. تا کزا باشد. اما توي خانه کوچولخانم همان کوچولخانم است. همهمان همين را ميگوييم. اسم هم مثل بقيهء کلمات قرارداد است. زبانشناسهاي شما هم گفتهاند. تازه اختراع کردهايد، مثل ما کلمه به کلمه از کفرستان آوردهايد. اما ما، الحمدلله، داشتهايم. علماي بلاغت ما ميگويند: وقتي بهترش را داريم، چرا بايد اختراع کرد؟»
ميرزا ديگر گوش نداد. بگذار ور بزند تا دلش نترکد. از جايي صداي تار ميآمد. ماهور بود، بعد هم با صداي زير ميخواندند: «همه چينچين، شکنشکن.»
گفت: «دوقلوهاند. به بزرگه کمانابرو ميگوييم. کوچکه را خانمبزرگ دماغقلمي صدا ميزند. ميگويد، به من رفته. اما من بهش لپاناري ميگويم. سر همين هم اغلب حرفمان ميشود. همين پيش پاي شما ادبش کردم.»
سر دمش را شلال کرد و زد به دستهء مبل: «معني نميدهد که روي حرف مرد حرف بزنند.»
ميرزا گفت: «تمام شد؟»
«نه، اما خوب، اگر شما دستور بفرماييد خفه ميشوم.»
«حالا ميخواهيد چه کار کنيد؟ بادام که داريد؟»
«چند تا فقط.»
بلند شد. دست توي جيبهاي کليچهاش کرد، نبود. توي جيبهاي قباش هم نبود. هر دو دستش تا شانه تويشان ميرفت: «يک زايي گذاشته بودم. چندتا بود. از دست اين ديلاق که روزگار ندارم. تا چشم به هم بزنم کف رفته است. اين هم از تار زدنش. آن وقت با اين هوش و حواس ميخواهد فيزيک زديد هم بخواند.»
«اينجا!»
«فرق نميکند. اما حالا که آوردهامش تا دست تنها نباشم اگر يک معلمي برايش پيدا کنم، بد نيست. فقط شرطم اين است که از نسبيت و کوانتوم نبايد حرفي بزند. ما مأذون نيستيم. علماي اخلاق ما نهي کردهاند. ميگويند خودمان صبر ميکنيم تا بهترش اختراع شود. بعضيها هم ميگويند، احتيازي نيست، ما به بهتر از اينها عمل ميکنيم، مثل موشک العباس که همين روزها سوار ميکنيم.»
صداي تار بلندتر شده بود، اما دوقلوها انگار فقط همان همه چينچين، شکنشکن را بلد بودند. ميرزا گفت: «جعفر، من گرچه همهء آن چيزهايي که گفتم هنوز هم ميخواهم، يا اگر تو عرضه داشتي و آن عرقچين را برايم ميآوردي، کارها ميکردم، اما شده ديگر، اگر هوس است، يک بار بس است. پس ديگر نميخواهد خشخش بکني، نه اينجا، نه توي دکان. اصلاً ميداني، هر کاري ميخواهي بکن، اما به سکههاي من کاري نداشته باش.»
جعفر دو چنگ بر هم کوبيد: «پس بگو، هزار بيشه را باز کردهايد. ديديد ارباب، چه استاد شده بودم؟»
«آره، ولي تا همينجا بس است. من با اين خاکهها حتي نميتوانم پشتبام اين اتاق را قيرگوني بکنم، چه برسد به اينکه براي محمد حسينم دلار بخرم.»
«پس دلار دلتان ميخواهد؟»
«البته که ميخواهم، خيلي هم.»
جعفر چنگ در ريش نداريش زد: «ميفهمم، ميفهمم، چشم.»
ميرزا گفت: «بادام حسابي هم برايتان ميخرم، يک پاکت. شبها هم بياييد همينجا، فقط خشخش نکنيد. به آن کاکل به سرت هم بگو دست به تار من نزند، سيمش را پاره ميکند.»
«چشم ارباب، ميگويم؛ اما قول نميدهم گوش بدهد. همهاش هم که نميشود ادبش کرد. زوانها سرکش شدهاند. اين راديو که تازه اختراع کردهايم از راه به درشان کرده است. تا ميگويي چه ميگذارندش روي موز کوتاه. تازه خانمبزرگ هم نميگذارد. حق هم دارد. تازه ترک کرده است. همين ديروز رفته بود سر حوض و به آب نگاه ميکرد. گفتم، چه کار ميکني؟ گفت: ماهيها را ميشمارم. گفتم، آخر يک ساعت، دو ساعت، اين پانزده تا ماهي که شمردن ندارد. گفت: بابا، گاهي دهتاند، گاهي حتي بيست و سه تا.»
آه هم کشيد: «اين طور است ديگر.»
ميرزا گفت: «بادام تلخ ميخورد؟»
«پس شما هم ميدانيد؟»
اين بار باريکهء دودي را، مثل دود دلش، از ميان دو لب بسته بيرون داد: «براي همين خواهش کردم، بادامهاتان را دم دست نگذاريد. من خودم بهش ميدهم، گرچه من يکي نخورده نميدانم کدامش تلخ است، کدام شيرين. اما اين ديلاق از پوستشان ميفهمد.»
ميرزا ديگر ديرش شده بود. بلند شد. صداي تارش ديگر نميآمد. لباس پوشيده و نپوشيده زد بيرون. باز ديدش، اين بار از توي آينهء ماشين. به قامت زنش بود و همان عقب نشسته بود، با همان بلوز و دامني که صبح عروسي به زور تنش کرد. يک چادر سفيد گلدار هم سرش بود. رنگ صورتش هم همانطور پريده بود. گفت: «ميرزا باز من را کجا ميبري؟»
ميرزا برگشت چيزي بگويد، يا حداقل بگويد: «ببخشيد که اينطور کردم. خودت که ديدي پشت در حجلهخانه چه ميکردند.» نبودش. هيچکس نبود. اما بوي ياس ميآمد. انگار گرتهء دستي بر لوح هوا زده يک شاخهء ياس را از همين شيشهء طرف چپش هي ميآورد تو و هي ميگرفت زير بيني ميرزا. نزديک هم بود بزند به يک مادر و بچهاش. ترمز کرد، فحش هم خورد. بالاخره پياده شد، يک جايي پارک کرد. تا مرز طرح ترافيک را با يک سواري رفت، بعد را هم پياده. پيادهرو بدجوري لغزنده بود. کاش اصلاً نه لگن خاصره که گردنش ميشکست که از زنش حلالبودي نطلبيده بود. سر راه دو کيلو و نيم بادام خريد. ميگذاشت روي طاقچهء پنجدري. اصلاً همان پنجدري مال آنها. بگذار همهء سقفش طبله کند و بريزد پايين. تا ظهر يک آينه فروخت و دو چراغ پايه بلند. بد نبود. نزديک ظهر سر و کلهء مشحسن پيدا شد. نونوار شده بود. پس داشتند ياد ميگرفتند که باز بدلي بسازند؟ ميخواست برود اصفهان. لابد ميبردندش تا باز في بزند. بالاخره خودش مُقِر آمد که دربکوشک يک خانهء قديمي زمان شاه سليمان افتاده است توي خيابان و حالا در و تختهاش را خود شهرداري حراج کرده است. ميگفت: «بيشتر سفارتخانهچيها ميخرند، بعد تکهتکه با پست سياسي ميفرستند آنجا سوار کنند. يکدفعه ديدي توي ايتاليا يک خانه ساختند عين همين خانهء دربکوشک.»
ميگفت: «بهتر از اين دلالهاي هيچيندارند که هر تکه را به يکي ميفروشند. حالا اقلاً آدم دلش قرص است که يکراست ميروند به يک موزه نه به هزار تا کلکسيون خصوصي که هيچکس رنگشان را نميبيند.»
بالاخره هم رفت. ميرزا حرفي نزد. ميخواست بگويد: «از من ميشنويد همهء خاک اين ولايت ما را تا عمق صد متري به خيش بکشيد و همه چيزش را بدهيد ببرند،» اما نگفت. مگر از جانش سير شده بود؟ سر ظهر جعفر آمد. تنها بود و کلاه صدارتياش خاک خالي بود. بادام ميخواست. با اتوبوس دوطبقه آمده بود. به يکي از کيسههاي آويخته از کمربندش اشاره کرد. ميرزا پاکت را گذاشت جلوش. جعفر گفت: «من که دو تا دست بيشتر ندارم.»
فقط پنج تا برداشت. نوار رنگيني هم، به باريکي مو، از جيب پيشسينهاش درآورد و از ميرزا خواست جاي مطمئني بگذارد. گفت: «توي دخل نه.» لاي نصابالصبيان هم درست نبود. ميگفت: «يکدفعه ديديد نيست.»
بعد هم گفت: «بگذاريدش توي آن اشکدان توي پستو. البته کمد مرحوم زنتان از همهزا امنتر است.»
ميرزا حوصله نداشت. باريکهء رنگين را گذاشت لاي دفترچهء تلفنش. گفت: «باشد، بعد فکرش را ميکنم.»
بالاخره رفت. باز داشت چه قابي سوراخ ميکرد، يا اصلاً ميخواست چه قابي سوار کند؟ بعد از ناهار ديگر هيچ مشتري نيامد. شوهر طاهره زنگ زد که: «يک شب هم اينجا بد بگذرانيد.»
ميرزا عذر خواست. گفت: «باشد آخر هفته.»
بعد هم اذاننشده، دکان را بست. توي راه، وقتي با ماشينش ميدان را دور ميزد، همان تلنگر به کاسهء چيني را شنيد، بعد هم دو آويزي به هم خوردند. جايي ايستاد و از قصابي آشنا گوشت آزاد خريد. گوشت تن او را داشتند با منقاش ميکندند. ميوه هم خريد. بايست فرياد ميزد يا قدوس. وقتي باز سوار شد بوي عود آمد. مرحوم زنش غروبها يک عود آتش ميزد و بعد از نماز مغرب و عشاء مينشست و تا يک جزء قرآن نميخواند از سر سجادهاش بلند نميشد. پنج شکم زاييد، دوتاش که مردند، اين سه تا را هم خودش بزرگ کرده بود، اما هنوز که هنوز بود از بوي تن ميرزا از خواب ميپريد. خدا رحمتش کند که اگر آسمان به زمين ميآمد اين عادت غروبهاش ترک نميشد. حالا کجا بود که ببيند نه سقف پنجدري، که سقف آسمان ترک خورده بود؟ سر راه، ميرزا هوس کرد سري به پارک بزند. کسي نبود. راه باريکههاش هنوز برف نشسته بود و دور تا دور استخرش. فوارههاش هم خاموش بود. يکي دو پيرمرد هم ديد. بعد يکدفعه ديد، دو هاله و بر تارک دو سرو کنار هم. بر نوک يک سرو مطبق هم سه هاله ديد. روي هم. ششمي را هم پيدا کرد. اين يکي سياه نبود. اصلاً انگار رنگين بود و يکي دو جاش زده داشت. از توي ماشين هم پيدا بود، که غژ و غوژ را شنيد. جعفرش بود وسط صندلي عقب ميان خانمبزرگ و کوچولخانمش که باز توي دلش باز بود.
«ملاحظه ميفرماييد، ارباب. باز هم دارد ميخورد. اما مادرش ميگويد، نه. شما يک چيزي بهش بگوييد.»
کيسهاي هم بر دوش داشت. کليچهاش هم خاک خالي بود. تلنگري به يک کاسهء لعابي کار همدان خورد. مو داشت. حتماً خانمبزرگ بود. انگشت کوچکش را از زير چادر به گوشهء دهان گذاشته بود و حرف ميزد. ميرزا گفت: «من که نفهميدم، جعفر.»
«خوب، نامحرميد. زن همين را ميگويند، نه بعضيها که تا مرد ميبينند، روبندهشان را پس ميزنند و گل و گردن ميآيند.»
صداي کاسهء لعابي باز بلند شد. اصلاً ترک داشت. جعفر گفت: «ميگويد، بچه است. همهاش هم سرکوفت آن وقتها را به من ميزند که مگر يادت رفته؟»
بعد هم افسوس خورد که چرا نميتوانند در ولايت هوا اعدام را اختراع کنند.
بالاخره هم ميرزا صورت صاحب صداي کاسهء چيني را در آينهء ماشين ديد که از آن نه دهان که نقطهء وحدت گفت: «خدا نکند.»
آن رنگ طلايي دو آستينش انگار بدل مينياتورهاي طرز هرات بود. بعد هم گفت که ديده است. از سه جرثقيل ميکشيدهاند بالا. پرسيد: «مگر شماها نبايد، قانوناً، آرزوي محکوم را برآورده سازيد؟ نکند اين مرد ما هم يک چيزي بافته.»
جعفر گفت: «من برايش تعريف کردم. آن ارباب اصفهاني تعريف ميکرد. خودم که نديدم. يک بابايي کارد زده بود توي دل کسي. رسمش همين بوده؛ تا گلاويز ميشده، کت يا ژاکت يا حتي پيراهن حريف را ميکشيده روي سر يارو تا ديگر نتواند دست دربياورد، بعد هم با سر فارغ شکم طرف را کاردي ميکرده.»
خانمبزرگ گفت: «ميگذاري سر غذا دل و رودهمان بالا نيايد؟»
کاسهاش همچنان ترک داشت. جعفر چيزي مثل آدامس ميجويد، اما صدايش همچنان غژ و غوژ بود، گفت: «من که ديگر نگفتم، تعبير لاتياش را به کار بردم.»
«خوب، گفتهاي، صد دفعه همين قصه را تعريف کردهاي. هر چه هم عوضش کني باز همان اولي يادم ميآيد.»
صدابلوري گفت: «زود بگو و خيالمان را راحت کن.»
جعفر گفت: «عرض ميکردم، وقتي ميخواستند به دارش بزنند، گفته، آخرين آرزويم اين است که يک دست چلوکباب بخورم از چلوکبابي مشتي، فقط از او. تلفن ميکنند، مشتي ميگويد، صبح به اين زودي چلوکبابم کجا بود؟ ميگويند که براي تقي يکپاچه است. يک ساعته ترتيبش را ميدهد. تقي هم نامردي نميکند، مينشيند سرپوش را برميدارد و دو لپه ميخورد. حتي دوغش را تا ته سر ميکشد و بعد ميگويد، من حاضرم.»
صدابلوري گفت: «باز من آمدم حرف بزنم، تو آخرش را گفتي؟»
ميرزا ديگر ميدانست، برگشته بود و نگاهش ميکرد: «حالا بفرماييد، من که نفهميدم.»
ريز ميخنديد. دست از زير چانه برداشت. از بالاي دالبُر يخه سفيدي گردن به پهناي گلوي صراحي ژاپني بود که حتي وقتي آب به دهانهاش ميريختند صداي قمري ميکرد، گفت: «تعارف ميکنيد.»
اول يکي و بعد دو حباب رنگين از ميان نقطهء وحدتش پر زدند و بر نوک بيني ترکيدند. توي دلش ديگر باز باز بود. هر دو شانهاش با چادر تکان ميخورد: «داد ميزد، مردم، من شش ماه و دو روز است خمارم. آخرين آرزوم هم فقط اين است که يک بست بکشم. نگذاريد خمار از دار دنيا بروم. فقط يک بست آنهم بزرگ برايم بچسبانيد. قول ميدهم اصلاً طولش ندهم، قلاج بکشم. بعدش ديگر اين گردن من.»
ميرزا هم دلش ترکيد. تا نبينند برگشت و ماشين را روشن کرد و راه افتاد. در آينه ميديد که حالا فقط يک حباب ريز و آبي به گوشهء لب گردن بلوري چسبيده بود.
کجا ديده بودش. به خانه که رسيدند ديلاق هنوز نيامده بود. دوقلوها يکي يکي آمدند، چادرنماز چيت گلدار به سر، تعظيم کردند و يکي سه نخ دراز و سياه به ميرزا دادند و بعد هم گريهکنان رفتند. ميرزا پرسيد: «ببينم، جعفر اينها ديگر چيست؟»
«اگر ازازه بدهيد، بعد توضيح ميدهم.»
دنبال دخترها رفت. خانمبزرگ گفت: «تو را به خدا نگذاريد طفلمعصومها را ادب کند.»
ميرزا به پنجدري رفت. جعفر توي مبل نشسته بود و دخترها را يکي بر اين زانو و يکي بر آن ناز ميکرد: «گريه ندارد، کارگاهها هم بايد کار کنند. در ثاني اينها تا بگويي چه، درميروند.»
سرهاشان باز بود. موهاشان را دم اسبي کرده بودند. با هم گفتند: «بابا، چنان آهي ميکشند که دل سنگ کباب ميشود.»
جعفر سر بلند کرد: «ارباب، درست است که من غلام شما هستم، اما اينها هنوز آزادند.»
دخترها چادرهاشان را به سر کشيدند. ميرزا گفت: «ميبخشيد، متوجه نشدم.»
«يک يا الله که بگوييد کافي است.»
«گفتم که متوجه نشدم.»
جعفر گفت: «حالا گذشت، اما اين لپاناري ديگر نميخواهد کمک حال باباش باشد.»
سر به هر دو سو چرخاند: «کدامتان هستيد؟»
هر کدام به ديگري اشاره کردند. جعفر خنديد: «ميبينيد، ارباب، اينها هم مرا بازي ميدهند، انگار چهار تا زن داشته باشم.»
دلريسه ميرفت و به دو دست نه بر زانوان خود که بر هر دو زانوي دخترها ميزد. همصدا گفتند: «بابا، باز که زدي؟»
جعفر بيشتر خنديد: «خوب، بلند شويد برويد، بگذاريد من با ارباب حرف بزنم.»
ميرزا رفت روي مبل کنارش نشست. آنقدر خسته بود که انگار کوه کنده بود. نديده بود که چراغ بزنند. شانه به شانه آمده بودند و بعد از دو سوي ميرزا رفتند. صداي قربانصدقهرفتن خانمبزرگ ميآمد. ميرزا نخها را نشان داد: «خوب، بفرماييد، ارباب.»
«شوخي نکنيد ارباب، آنهم زلو زن و بچهها.»
«بله، بله، باز هم معذرت ميخواهم.» اما نخها را همانطور جلو او گرفته بود تا نخهاي دراز اما پيچان را درست ببيند.
جعفر گفت: «ديدم، ارباب. اينها تازه نمونه است. اين طفلمعصومها از صبح تا حالا جان کندهاند. ميگويند، ديگر نميکنيم. آنوقت شما سر زده ميآييد تو. اينها هنوز عادت نکردهاند، يادشان ميرود که شما ميتوانيد ببينيد.کوچولخانم ميگويد، هنوز هم باورم نميشود که ميبيند.»
آنوقت باز گل و گردن ميآمد. جعفر سرفه کرد: «يادتان هست که ميگفتم براي ما زن زن است و مرد مرد؟ خوب، نامحرم هم نامحرم است. به سن و سال هم نيست. مرد در ولايت ما ميتواند، اگر حتي با دختر شيرخواره، ازدواز کند. زز عمل مباشرت از همهء نعم زنش سود ببرد. براي همين ما از بدو تولد حزاب سر دخترهامان ميکنيم. در ولايت هوا حتي نگاه کردن به زن نامحرم حد دارد، به اصطلاح چشمچراني است در ملک غير.»
نکند خاطر او را هم ميخواند؟ ميرزا لرزيد گر چه جعفر دم بافتهء کابل شدهاش را به دست نگرفته بود تا مثلاً بر دستهء صندلي يا حداقل زانويش بزند. گفت: «گوشتان با من است، ارباب؟ مباصره هم از همان باب ملامسه است. توي المنجد هست. توي خانههاي ما حتماً يکي هست. به زبان شما دستدرازي مثل چشمدرازي است. در فرهنگ معين نيست. در لغتنامه هم نبود. ميرزا زعفر ميگفت ...»
ميرزا نخها را دور انگشت اشارهاش ميپيچاند: «لغتنامه را هم بردهايد؟»
«البته.»
«آخر چطور؟»
«خودتان که ديدهايد. توي هر ززوه گاهي يکي و گاهي دو صفحه کم هست. ميرويد عوض ميکنيد. باز ميبينيد دو صفحه زاي ديگري کم دارد. بالاخره يا زيراکس ميکنيد يا با دست مينويسيد. در عوض نسخههاي ما کامل است، افست کردهايم.»
ميرزا گفت: «پس افست را هم اختراع کردهايد؟»
«پس چه خيال کردهايد؟ ما گفتهايم، احتياز مادر اختراع است.»
ميرزا ديگر فهميده بود که حالا نميگويد. شايد هم مأذون نبود. بلند شد، گفت: «من بروم چيزي بخورم. پاکت بادام را گذاشتم توي آشپزخانه. اگر خواستيد، بردار.»
«ارباب، پس تکليف خانمبزرگ چه ميشود؟»
ميرزا باز نشست: «چه تکليفي؟»
«خانمبزرگ که ميدانيد خيلي مؤمن است.» بعد آهستهتر گفت: «براي هيچکس چراغ نميزند، حتي اگر بداند که نميبيند. از کور مادرزاد هم رو ميگيرد.»
«مقصود؟»
«مقصود اينكه، ميگويد اگر ميرزا ميخواهد ما اينزا بمانيم بايد يکي از دخترها را عقد کند. هر کدام را که بخواهد.»
«مگر تو نگفتي براي شما دختر شيرخواره هم زن است؟»
باز نه شاخه که تنهء درختي شکست: «اي ارباب، گر چه براي ما نيت هم مثل عمل است، حتي بدتر، اما شما خاکيها معذوريد. در ثاني با اين حيوانيات کدام خاکي بعد از شصت سال عملش ميشود، اگر هم بخواهد، نميشود. مگر فقط بادام بخورد.»
ميرزا بلند شد. جعفر هنوز ميگفت: «من که ميگويم نظربازي شماها را به اين روز نشانده.»
صداي تارش ميآمد. يار مبارک بادا را در گوشهء همايون ميزدند. کل هم ميزدند. پس ديلاق آمده بود. ميخواست حرفي بزند که مگر قرار نشد دست به تار من نزند، نگفت. از اين حرفها گذشته بود. رفت وضو گرفت و به اتاق خواب رفت. نماز مغرب و عشاء خواند. دعا خواند، حتي گريه کرد، گفت: «خدايا، همين بود؟ درست است که نگفتم، اما آخر تو که از دل من خبر داشتي. من با اين يک الف عروس، که تازه بالغ هم نشده، چه بکنم؟»
سر شام، که توي آشپزخانه ميخورد، عقدش کرد. جعفر گفت: «شما صيغهاش را بخوانيد، من بلهاش را ازش ميگيرم.»
به طرف راستش اشاره کرد: «لپاناري حاضر شده است.»
از هر کدام دستي به دست گرفته بود. حالا هر دو پشت سرش پنهان بودند. صداي هره و کرهشان ميآمد. ميرزا صيغهاش را زيرلبي خواند. دو صدا با هم گفتند: «قَبِلتُ.»
جعفر آن يکي را که شايد کمانابرو بود، جلو کشيد و بامبي توي سرش زد: «دو تا خواهر را نميشود با هم عقد کرد، تو خفه شو.»
فقط چارقد سرش بود. دامن بلندش دور ساقهاي از ني قليان باريکترش تاب ميخورد. گريه ميکرد و صداي گريهاي هم از پشت جعفر ميآمد. ميرزا گفت: «بچه است، جعفر، کاريش نداشته باش.»
باز صداي کل ميآمد. ميرزا دفعهء دوم و حتي سوم صيغه را خواند، اما هر بار دو صداي بغضکرده گفتند: «قَبِلتُ.» جعفر بالاخره گفت: «مبارک است.»
اين بار همه با هم خواندند:
کوچه تنگ و باريکه عروس بلند و باريکه
يار مبارک بادا ايشالله مبارک بادا
ادامه
|