تفنني در طنز
برو به بخش: 9 . 8 . 7 . 6 . 5 . 4 . 3 . 2 . 1
فصل دوم
از اين آنهاييها هم آبي گرم نميشد، آنهم اين يکي با شش انگشت و دو بند قد و آن کلاه بزرگ صدارتي و آن چند پر شويد زير چانهاش و آن عينک شيشهگرد دستهنخي. ميرزا بايستي ميرفت دم دکان و به اميد خدا ميچسبيد به کاسبي، حتي ميفرستاد دنبال شاگردش، مشحسن. بيچاره را يک ماه پيش، نه، درست چهل و يک روز و چهل و يک شب پيش دست به سر کرده بود. يک مشت اسکناس کف دستش گذاشته بود. گفته بود: «من ميروم يزد يا اصفهان، شايد هم بروم دست به دامان حضرت بشوم، بلکه گره از کارم باز شود. تو هم برو يک فکري براي خودت بکن. کار سمساري که ميبيني کساد است.»
حالا چه کار ميکند؟ خدا ميداند، آنهم سر سرماي زمستان با زن و سه بچهء قد و نيمقد. آدم سيوپنج ساله که ديگر نميتواند برود در دکان تراشکاري يا مکانيکي شاگردي کند. هر بقال و چقالي هم که به آدم کار نميدهد. نه، خدا را خوش نميآيد. ميفرستد دنبالش، دوتايي دکان را حسابي گردگيري ميکنند؛ يعني اول خودش بسماللهي ميگويد و درِ دکان را باز ميکند، مشحسن را هم واميدارد جلو دکان را جارويي کند و نم آبي بپاشد.
ميرزا يدالله از اين دنده به آن دنده شد. تمام شب خوابهاي پريشان ديده بود. يکياش توي حمام عمومي بود. سر بينه پر بود از آنهاييهاي سمدار، با دمهاي بلند. توي خزينه هم پر بود. شيرجه ميرفتند توي آب و يا پشتک و وارو ميزدند، همه هم کلاه صدارتي به سر داشتند و ريش بزي بودند. يکيشان حتي آمد و دمش را شلال کرد به طرف دست ميرزا و وقتي آن کلاف پر مو را به مچش محکم کرد از پاهاش آمد بالا. ميرزا حتي غسل نکرد. غسل واجب داشت، اما ميدانست که زنش مرده است. چراغموشي به دست دويده بود بيرون. توي دالان کنار واجبيخانه خورده بود زمين. نتوانسته بود بلند شود. چراغ کنار دستش پتپت ميکرد و يکي انگار کف هر دو پايش را ليس ميزد، با زبان زبر و خيسش ميکشيد به دو کف پايش. بالاخره هم دلاک ديدش. زير بالش را گرفت و بلندش کرد و آوردش بيرون. در سربينه فقط دو نفر بودند، به قد و هيأت آدمها. داشتند به نوبت هم را مشتمال ميدادند. شکل هم بودند و با لباسهاي يکرنگ، اصلاً دوقلو بودند. گاهي يکيشان براي ميرزا شکلک درميآورد، و آن يکي سرکوفتش ميزد. ميرزا هر طور بود خيس و چرک لباس پوشيد. وقتي رسيد به جلو استاد حمامي، ديد آنها هم ايستادهاند و دارند سر دادن پول توآبي تعارف ميکنند. اولش فقط جانم و قربانم بود، بعد به پس کشيدن دست طرف کشيد، بالاخره هم دست به يقه شدند. يکيشان ميگفت: «آخر آدم حسابي، بزرگ و کوچکي گفتهاند.»
استاد حمامي فقط قليانش را ميکشيد و گاهي هم به ميرزا چشمک ميزد يعني که ميبيني؟
بالاخره ميرزا که داشت نمازش قضا ميشد، گفت: «حالا هر کس دانگ خودش را بدهد.»
هر دو برگشتند طرف ميرزا، با هم حرف ميزدند. هر يک ميخواست ثابت کند که خودش بزرگتر است. ميرزا نميفهميد، گفت: «اصلاً اجازه بفرماييد من حساب کنم.»
که يکدفعه مثل ترقه بالا پريدند. دستوبال تکان ميدادند و با هم داد ميزدند که چه معني ميدهد کسي پول حمام ديگري را بدهد. خودشان البته برادر بودند، ميگفتند: «چاقو دستهء خودش را نميبرد.»
ميرزا عذر خواست، خواهش کرد روي هم را ببوسند. بوسيدند و بعد ميرزا را حَکَم کردند. با هم گفتند: «شما بفرماييد کي بزرگتر است.»
کنار هم ايستادند. مو نميزدند. حتي کلاههاشان يک قد و يک اندازه بود. ميرزا خواست کلاه از سر بردارند. اطاعت کردند و باز شانه به شانه جلو ميرزا ايستادند. ميرزا فکر کرد که اين يکي يک هوا که نه يک سر ناخن بزرگتر است. آمد بگويد، ديد آن يکي بلندتر است، بعد اين يکي. همينطور گردن ميکشيدند يا سينه راست ميکردند و قد ميکشيدند و به نوبت بلند و بلندتر ميشدند تا وقتي که سر هر دوتاشان خورد به سفق گنبد. حتي انگار سر و شانههاشان از هواکش وسط گنبد بيرون رفت. باز هم بلندتر ميشدند، که ميرزا دويده بود بيرون، جيغزنان از پلههاي خيس و تاريک آمده بود بالا. اما نميرسيد. نتوانسته بود به آن دهنهء روشن برسد تا چه رسد به کوچه، که بيدار شده بود. لعنت خدا بر دل سياه شيطان! دعاي خواب پريشان را هم خواند و به جانب چپ خود سهبار آب دهان انداخت، که صداي غژ و غوژ را شنيد. نگاه کرد، جعفر خودش بود. چشم بست و حتي گوشهء لحاف را بر صورت کشيد. نه، بيدار بود و هيچ دعايي هم جلودار غژ و غوژهاي او نبود. داد زد: «چيه جعفر؟ چه ميخواهي؟»
گفت: «ارباب، بلند بشويد.»
«بلند بشوم که چي بشود؟»
«نمازتان دارد قضا ميشود. بعدش هم ماها نميتوانيم بيکار باشيم.»
گفت: «خوب، برو سر پينهدوزيت. اقلاً به جاي آن نمدهات يک جفت کفش براي خودت بدوز. چرم که داري.»
«من پينهدوزم، ارباب، نه کفاش، فقط بلدم به ته کفش تخت بيندازم يا نعل بزنم، يا اگر بخواهيد درز و دورزي را بخيه بزنم، يا وصله.»
ميرزا بلند شد، خميازهاي کشيد و مشت به سينه کوبيد. مفصل پاها و حتي دستهاش همچنان زنگزده بود. کتري را روي گاز گذاشت، بعد هم رفت صورتي صفا داد، دهانشويهاي کرد، وضو گرفت. غژ و غوژ بلند شد. پايين پاي او ايستاده بود، آستينها بالازده. بر دو سم بلند ميشد. بلند ميشد که به کجا برسد؟ ميرزا چهارپايهء اسباب آرايش زنش را از اتاقخواب آورد. بعد هم که جانمازش را پهن کرد، فهميد که جعفر ميخواهد به او اقتدا کند. حرفي نزد. چه عيبي داشت؟ اما چرا بادام؟ ميرزا گفت: «جعفر، سجده بر خوردنيها صحيح نيست.»
جعفر گفت: «اين بادام است.»
«خوب، خوراکي است.»
«عرض کردم ارباب، بادام است؛ با خرما يا گوشت يا هر چيز ديگري که آدمها ميخورند فرق دارد.»
فايدهاي نداشت. نيت کرد. طرف راستش ايستاده بود. يک وجب عقبتر. به رکوع که رفت ديدش. ته سمهايش را به هم چسبانده بود. دو دست بر زانوان گذاشته بود. در سجده هم ديدش. حضور قلبش را به هم ميزد. خدا قبول کند. چه گرفتاري شده بود! وقتي سلام داد، جعفر گفت: «ارباب، شما صبحانهتان را بخوريد، من ميخواهم يکبار هم فُرادي بخوانم.»
ميرزا هم بايست باز ميخواند، اما نخواند. چطور ميتوانست بگويد که تمام مدت با دهان بسته تا نزند زير خنده و حتي در رکوع رکعت دوم گريهاش نگيرد، پوست زانويش را ويشگون گرفته است؟ ميرزا گفت: «پس تو برو يک جاي ديگر، من ميخواهم با خدا راز و نياز کنم تا بلکه فرجي برساند.»
بادامش را که برميداشت، پرسيد: «از دست من که نميخواهيد راحت بشويد؟»
«نه، نه، برو جانم.»
«نفرينم که نميکنيد؟»
بايستي تماش ميکرد. جانمازش را جمع کرد، جعفرش همان طرفها بود. صندلي را کشيده بود جلو و به هر جان کندني بود رفته بود روي ماشين رختشويي نشسته بود. دو پايش را تکانتکان ميداد و غژ و غوژ ميکرد: «ما مثل شما خاکيها شيله و پيله نداريم، صاف و سادهايم، مثل کف دست.»
کف دستش چين و چروک داشت و پنج شاخک انگشتهاش کج و کوج از اينجا و آنجاي کف دستهاش روييده بود. ميرزا گفت: «به دل نگير. من فقط خندهام گرفت.»
«از چي؟»
«خوب، وقتي ديدم سمهات را بقاعده کنار هم گذاشتهاي، يا درست نوک تيزترش را به جاي شست پا بر زمين ميگذاري، نتوانستم جلو خودم را بگيرم.»
«من هم داشت خندهام ميگرفت، اما زلو خودم را گرفتم.»
«از چي؟»
«هيچي ارباب، عادت ميکنم. به قول شما خدا خودش قبول بکند.»
نان و پنير و حتي مربا روي ميز آشپزخانه گذاشت، دو ليوان هم شير داغ. دو بشقاب و دو کارد برد. دو چاي هم ريخت. پس او هم خندهاش گرفته بود. اما جعفر همچنان بر ماشين رختشويي نشسته بود. ميرزا گفت: «بالاخره ميآيي يک چيزي بخوري، يا نه؟»
«چي؟ شما ميخواهيد همهء اينها را بخوريد، آنوقت به ما ميخنديد؟»
عصباني بود و حالا جفت سمهايش را به بدنهء رختشويي ميزد: «بارها شنيدهايد يا خواندهايد که مستحب است که آدم فقط يک جور غذا بخورد، اما باز ... آنوقت به اين سمهاي ما ...»
ميرزا گفت: «تو هم که خندهات گرفته بود، حتماً هم به شست پاي من خنديدهاي.»
«نه، نه، شستتان را درست گذاشته بوديد، اما اينطور که شما خاکيها خم ميشويد، مثل اين است که يک چوب خشک را به زور خم کنند، نصفه و نيمه خم ميشويد. حضور قلب هم نداريد. سزدهتان هم همينطور است. زيرچشمي هم هي به اينزا و آنزا نگاه ميکنيد، مرتب هم با اين يا آن دست خودتان را ميخارانيد، گاهي هم با هر دو تا. آنوقت به ما ميخنديد؟»
ميرزا داد زد: «بالاخره ميآيي، يا نه؟»
«من دارم ميخورم، ارباب.»
«حتماً هم بادام ميخوري؟»
با نوک زبان گلولهاي سفيد و کف کرده را از ميان دو لب بيرون داده بود. ميرزا دلش آشوب شد. پس اين هواييها، يا اصلاً اهل هوا، بادام را ميمکند، انگار آبنبات يا نبات باشد. دور دهانش غلت ميداد. گاهي اين و گاهي آن لپش خالي ميشد. چه ملچ و ملوچي هم ميکرد. ميرزا فقط يک ليوان شير خورد و چند لقمه نان و پنير هم سق زد. خجالت ميکشيد که چاي هم بخورد. با حسرت گفت: «خدا بيامرز زنم که زنده بود، صبحانهام که تمام ميشد، قليان را چاق ميکرد، ميگذاشت جلوم، اما حالا سال به سال، دريغ از پارسال.»
جعفر همانطور ملچ و ملوچ کنان گفت: «براي همين ديروز عرض کردم بايد زن بگيريد، به قول قديميها خانهء بيزن مثل ازاق بيآتش است. ضعيفهء ما، البته خانم بزرگ، خدا عمرش بدهد زواهري است، به بچهها ميرسد، ظرف ميشويد، رخت ميشويد. هر چه هم من بخواهم، هنوز لب تر نکرده، زلوم ميگذارد. اما خوب، گاهي حداقل هفتهاي يکبار بايد ادبش کرد تا نکند فيلش ياد هندوستان کند.»
کمربندش را باز کرد، پيراهنش را بالا زد و کلاف باريکي را از دور کمرش باز کرد که انگار زنده بود و دور مچ دستش ميپيچيد. جعفر گفت: «ميگويم، آهاي ضعيفه، مثل اينکه باز خوشي زير دلت زده.» خودش ميآيد، دمرو دراز ميکشد زلو رويم و من با اين دهتايي بهش ميزنم. آخ و واخ نميکند، اما به خودش ميپيچد. رسم ما همين است. بعدش تا يک هفته، دو هفته مثل چرخ گاري ميچرخد، اما صداش درنميآيد.»
ميرزا لقمهاي را که از گلوش پايين نميرفت، با دست گرفت و به دستشويي دويد. دل و رودهاش پيچ ميخورد و آبي تلخ از دهانش بيرون زد. انگشت بيخ حلقش کرد. اينبار زردآبهاي تلخ و لزج دستشويي را پر کرد. صداي غژ و غوژ گفت: «سرديتان شده ارباب، يک انگشتانهء نبات آب بزنيد و بخوريد.»
ميرزا داد زد: «اگر بلدي، برو درست کن.»
جعفر از آستانه غيبش زد. پيشاني ميرزا داشت تير ميکشيد و سرش گيج ميرفت. چشم بر هم گذاشت. ده دقيقه يا شايد هزار سال همانطور ماند. بالاخره بلند شد و آب سرد به صورتش زد. صورتش را در آينه نگاه کرد. پايين چشمهاش کبود شده بود و گونههاش فرو رفته بود. حالا ديگر حتي جلو سرش يک موي سياه ديده نميشد. فقط چندتايي حنايي بود. چه بلايي سر خودش آورده بود! بيرون که آمد، جعفر را نديد. توي آشپزخانه، روي ماشين رختشويي، هم نبود. داد زد: «جعفر!»
جوابي نشنيد: توي پنجدري هم نبود. کاغذها همچنان پخش اتاق بود. عبايش وسط دايرهء مندل افتاده بود. گفت: «جعفر، کجايي؟»
کيسهاش کنار در بود. دو نمد پايش هم کنارش افتاده بود. سندان همچنان وسط اتاق بود، حتماً فرو رفته ميان درز دو موزائيک. کاش رفته باشد. کاغذها را جمع کرد. سندان را به هر جان کندني بود از درز موزائيکها بيرون کشيد و انداخت توي کيسه. دو تکه نمد را هم انداخت. قالي را گذاشت زمين و پهن کرد. مخده و تختهپوستش را هم انداخت توي شاهنشين. چه نفسنفسي ميزد. کيسه را برد گذاشت گوشهء صندوقخانه. حالا ميتوانست قلياني چاق کند. روي تختهپوستش مينشست، پشت به مخده، و به کام دل دودي ميگرفت و سر فرصت فکر ميکرد که چه خاکي بايد به سرش بريزد. به مشحسن که پيغام ميدهد تا بيايد و جارو و گردگيري دکان هم روي شاخش بود. تا عيد که چيزي نمانده بود. زغالها را توي آتشگردان چيد و برد گذاشت روي اجاقگاز. خدا ميداند چندتا سفته دست مردم داشت. اسمش است که ربا ورافتاده. پک اول را که زد فکر کرد برود عامل فروش بلورجات بشود. چه صفي ميبندند براي يک استکان و نعلبکي! دويست تا هم که بفروشد و روي هر يکي يک تومان بخورد، خرج دکان که درميآيد. کفش کتاني بچگانه هم بازار دارد. چطور است راه بيفتد هر چه قاشق توي بازار هست بخرد و فقط چند ماه توي انبارش بخواباند؟ مهر و تسبيح هم هنوز ميخرند. مظنهء انگشتر عقيق را تلفني هم ميتواند بپرسد. قليان چه کيفي داشت. چطور است به دخترهاش بگويد ورشکست شده. به صديقش ميگويد به اسيجانتان بگوييد، هر کي خربزه خورده بايد پاي لرزش هم بنشيند. هي رفتي توي خيابانها عربده کشيدي، پس حالا بکش. به طاهره ميگويد، ندارم بابا، هان و هان، ورشکست شدم. به محمدحسيناش مينويسد، من که اينجا اسکناس چاپ نميزنم، يک کاري پيدا کن. مگر ديگران چه کار ميکنند؟ تازه آقا چه ميخواند؟ رقاصي باز شرف دارد. ميگويد، هيچ دولتي توي دنيا با کارتون مخالف نيست. بزرگ و کوچک هم ندارد، هر کسي به بزي که به ماتحت صاحبش شاخ بزند ميخندد. فقط دو سال، بابا، دو سال مانده. اما ارز دولتي بهش ندادند. گفتند، بيتالمال را که نميشود صرف اين کارها کرد.
بلند شد. بايستي شروع ميکرد. اصلاً ميسپرد به باجي، خواهرخواندهء مرحوم زنش، تا يک زن دستودلپاک برايش پيدا کند. هميشه توي دست و بالش از اينطور زنها هست. صيغهاش ميکند، همين که گوشت و پوستي برايش بار بگذارد و به اينجاها يک جارويي بزند و خريدي بکند کافي است. او که ديگر جوان نيست. ميرزا کفش و کلاه کرد. با اتوبوس ميرفت. يکدفعه ديدي شب و نصف شبي به ماشينش احتياج پيدا کرد. وقتي عصازنان از دالان ميگذشت بوي چرم مانده به دماغش خورد. پس جعفرخان از همين دالان گذشته بود. در را چطور باز کرده بود؟ شايد نوک دمش را گير داده است به اين چفت و خودش را کشيده بالا. در را که باز کرد خشکش زد. حضرتشان روي سکوي در نشسته بود و دمش را به دست گرفته بود و مثل زنجير دور انگشت و حتي مچش ميچرخاند. جعفر از پشت دو شيشهء گرد، آن دو چشم اشکآلود نگاهش ميکرد، حسابي گريه کرده بود.
«پس تو نرفتي؟»
«ما مثل شما خاکيها بيوفا نيستيم، ارباب.»
کسي سلام کرد. ميرزا وحشتزده عليکي گفت و دامن پالتويش را جلو اين اهل هوايش گرفت. رفتگر محله بود. گفت: «زيارت قبول، حاجي.»
داشت جارو ميکرد. ميرزا گفت: «کدام زيارت؟ مريض بودم. پام ضرب ديده بود. خانهء دخترم بودم.»
جعفر داشت غژ و غوژ ميکرد که ميرزا دست برد تا مثلاً جلو دهانش را بگيرد. دو سه تار روي چانهء جعفر توي دستش فرو رفت. دستش را عقب کشيد و آهسته زير لب گفت: «تو خفه شو.»
جعفر جيغ زد: «داريد خفهام ميکنيد، ارباب. دستتان را برداريد.»
«گفتم، خفه شو.»
رفتگر گفت: «چي فرموديد؟»
«هيچ، جانم. داشتم با خودم حرف ميزدم.»
رفتگر راه افتاد، غر ميزد: «اين هم دشت صبحمان، مردم مرض دارند. شايد هم زده به کلهاش.»
ميرزا آهسته گفت: «ديدي؟»
جعفر خنديد: «نترسيد، ارباب. فقط شما صداي مرا ميشنويد.»
ميرزا با عصبانيت گفت: «اين را که مطمئنم، براي اينکه اگر هم بشنوند نميفهمند چه شکري ميخوري. اما من چي؟ همين امروز و فرداست که چو بيفتد ميرزا يدالله ديوانه شده.»
يکي ديگر داشت از ته کوچه ميآمد. باز دامن پالتوش را جلو جعفر گرفت. جعفر گفت: «باز که داريد اين کار را ميکنيد. هيچکس مرا نميبيند. يک ساعت است آدمها رد ميشوند.»
راست ميگفت. ميرزا نفسي کشيد. الحمدلله. اما خودش چي؟ بايست اشاره ميکرد. کاش زبان کر و لالها را ياد ميگرفت. با صدوق، سرهنگ بازنشسته، سلام و عليک کرد. صدوق گفت: «حال خانم چطور است؟»
انگار گوشش هم نميشنيد. رسمش همين بود. گفت: «به خانم سلام برسانيد!» چه معني داشت؟ پنج سال است که آن خدابيامرز مرده و اين هر بار باز سلام ميرساند. عصازنان ميرفت. از جعفر پرسيد: «زبان اشاره که بلدي؟»
«چي؟ زبان اشاره ديگر چيست؟»
«همين زباني که کر و لالها باهاش حرف ميزنند، توي تلويزيون هم نشان ميدهند. خانمي درس ميدهد، مثلاً براي درخت يا نان با دست يا انگشتها حرکاتي ميکنند.»
«ما کر و لال نداريم. تلويزيون را هم هنوز اختراع نکردهايم، اما قرار است بکنيم.»
تلويزيون سرش را بخورد، اما کر و لال چرا ديگر ندارند؟ پرسيد: «يعني توي مملکت شما حتي يک کر و لال هم پيدا نميشود؟»
«ما همه فقط بادام ميخوريم. من که عرض کردم.»
«بله، بادام، ميدانم.»
با اينهمه اشاره کرد که برود تو و دستي را سندان کرد و به انگشت اشارهء چکش کرده بر آن زد. جعفر گفت: «پس همين را ميگوييد زبان اشاره؟ اين را که ما خيلي وقت است اختراع کردهايم.»
ميرزا ديگر داشت خون خونش را ميخورد. نگاهي به اين طرف و نگاهي به آن طرف کرد. کسي نبود. نشست روبهروي جعفر، دو لبهء کلاهش را گرفت و داد زد: «من با تو چه کار کنم؟»
جعفر فقط با دو چشم از حدقه درآمده نگاهش ميکرد.
«هان، چه کار کنم؟ اگر نوکر يا حتي غلام حلقهبهگوش نخواهم، بايد کي را ببينم؟»
جعفر دمش را رها کرد. دم جمع شد، از ميان دو سمش سر خورد و ناپديد شد. اصلاً داشت لب ورميچيد. نه چانهاش که آن چند شويد زير چانه داشتند تکانتکان ميخوردند. هر دو گونهاش فرو رفته بود، و پاي هر دو چشمش کبود ميزد. اگر آن دم که حالا معلوم نبود کجايش پنهان کرده است نبود، انگار المثناي خودش بود. ميرزا دو لبهء کلاه جعفر را ول کرد، و اين بار با مهرباني گفت: «ظرف که نميشويي؛ قليان را هم که زنها بايد چاق کنند؛ ضبط و ربط خانه هم که انگار ربطي به تو ندارد؛ آن هم که از قصر و گنجت، پس تو چه غلام حلقهبهگوشي هستي؟»
همچنان نگاهش ميکرد و گلولههاي ريز اشک از گوشهء چشمهاش ميغلتيد. ميرزا گفت: «غلط کردم، بابا، هزار بار غلط کردم، پشت دستم را هم داغ ميکنم که ديگر چلهنشيني نکنم.»
از ته حلق جعفر صداي قلقل آب ميآمد. يکي دو حباب هم از گوشهء دهانش بيرون زد و مثل حباب کفصابون معلق ميان صورت ميرزا و جعفر ماند. ميرزا بلند شد. جعفر داشت، اينبار، راستي راستي گريه ميکرد. پس اهل هوا قلقل ميکنند. شايد هم دلشان ميترکد، از غصه قل ميزند و ميترکد و حباب، مثل حباب صابون ... خدا نصيب بندهء عاصياش نکند. پا به پا کرد. مرد و زني ميآمدند. بچهاي بغل مرد بود. ميرزا دست در جيب کرد، انگار که دارد دنبال کليد ميگردد. نميشناختشان. بچهء بغل مرد شايد يک سال و نيمه بود. ريزهنقش بود و پستانکي به دهان داشت. روبهروي ميرزا که رسيدند بچه پستانکش را انداخت و از سر شانهء پدرش به جايي که حتماً جعفر بود، خيره شد. ميخنديد و دست تکان ميداد. جعفر گفت: «حالا من را پنهان کن. بچهها ميبينندم.»
ميرزا حسابي دستپاچه شد. بچه داشت از سر و کول پدرش بالا ميآمد. انگار ميخواست از سر شانهء پدرش جست بزند پايين. چيزهايي ميگفت و اشاره ميکرد. پدر و مادر ايستادند. هر دو يا هر سه برگشتند و با تعجب به ميرزا نگاه کردند. بچه ميگفت: «بابا، بابا!» و باز اشاره ميکرد.
پدر بچه گفت: «آرام بگير بچه.»
بالاخره مجبور شد زمينش بگذارد و مچ دستش را بگيرد. اما بچه دستش را کشيد و برگشت و به طرف آنها آمد. ميدويد، با قدمهاي ريز اما تند، و تا پدرش آمد بگيردش ديگر درست و حسابي شلنگ برميداشت. جعفر گفت: «ارباب، يک کاري بکن.»
ميرزا دامن پالتو را جلوش گرفت. بچه که ديگر جلو سکو رسيده بود با تعجب به ميرزا نگاه کرد و بعد خندهکنان دست دراز کرد و دامن پالتو ميرزا را گرفت و کشيد. ميرزا هول شده بود. دست برد جعفر را مشت کرد و توي جيب پالتو انداخت. بچه دامن پالتو را عقب زد و سرک کشيد. هنوز غشغش ميخنديد. پدرش ميانهء راه ايستاده بود و ميخنديد. ميرزا گفت: «ياد آقاجانش افتاده.»
دستي هم به سر و گوش بچه کشيد. بچه با غيظ دستش را پس زد و دور پاي ميرزا چرخيد. انگار ميخواست با کسي قايمباشک بازي کند. بالاخره هم از ميان دو پاي ميرزا سرک کشيد و زد زير گريه، آنهم چه گريهاي. پدر بچه هول شده بود که آمد بچه را، به زور هم شده، بغل کرد. گفت: «نميدانم يکدفعه چهاش شد؟»
تندتند رفت تا به زنش رسيد. بچه همچنان گريه ميکرد و ناآرام بود و گاهي هم سرک ميکشيد. زن گفت: «وقتي فهميد که آقاجان نيست، زد زير گريه.»
جعفر جيغ زد: «من را بياور بيرون.»
«همانجا خوب است. فقط کليد را بده به من.»
کليد را گرفت و در را بست و بسماللهي گفت و راه افتاد. غژ و غوژ جعفر که بلندتر شد، سر خم کرد و پرسيد: «بچهها صدات را ميشنوند؟»
«البته که ميشنوند. حتي بچههايي که زبان باز نکردهاند ميتوانند با ماها حرف بزنند.»
نه، پياده نميشد راه رفت. ميرزا دست کرد و جعفر را زمين گذاشت، گفت: «يک دقيقه همينجا باش.»
رفت در گاراژ را باز کرد، بالا کشيد. کوپنهاي بنزينش را اغلب طاهره اينها ميگرفتند. توي باک به اندازهء کفاف امروزش داشت. جعفر درست جلو در گاراژ ايستاده بود. انگار منتظر بود که در را برايش باز کنند. ميرزا پياده شد، در عقب را باز کرد، حتي کمر خم کرد و گفت: «بفرماييد، ارباب، بنده غلام حلقهبهگوش شما هستم.»
جعفر خودش را از رکاب کشيد بالا و روي صندلي جا خوش کرد: «اختيار داريد، ارباب.»
ميرزا در را برايش بست. بايست چند کوپن از بازار آزاد ميخريد. همهء سيگاريهاي کنار پمپبنزينها دارند. تا نزديکيهاي ميدان گلها حرفي نزدند. توي آينه ميديدش که روي صندلي غلت و واغلت ميخورد. گاهي هم از دستگيره بالا ميآمد و از شيشهء ماشين به بيرون سرک ميکشيد. پشت چراغ قرمز جيغ کشيد: «باغ، ارباب!»
ميرزا گفت: «باغ که باغ.»
از چراغ قرمز که گذشت، باز جيغ زد: «ارباب من ديگر نميتوانم جلو خودم را بگيرم.»
ميرزا زد روي ترمز و کنار خيابان نگه داشت: «چي، مگر توي خانه نميتوانستي سر قدم بروي؟»
«نه، دودخانههاي آدمها بو ميدهد.»
تا ميرزا آمد چيزي بپرسد جعفر پريده بود بيرون و به طرف نردههاي پارک ميدويد. توي پارک و با آنهمه بچه؟ نکند ديوانه شده. ميرزا در را بسته و نبسته دنبالش دويد. جعفر داشت از لاي نردهها ميرفت تو. بعد ديگر غيبش زد. ميرزا بايست از در ميرفت. کاش براي هميشه ميرفت. حيوانات و پرندهها گاهي همينطورها در ميروند، به جنگل ميزنند يا به کوه، دستکم به کوچه. اما ديدش: از باريکهراه ريگريزي شده رد ميشد. دستهاش را پشت سر چفت کرده بود و سلانهسلانه ميرفت. گاهي هم ميايستاد و انگار که به گردش آمده باشد به درختي نگاه ميکرد، بيشتر به کاج يا سروهاي زينتي. به يک درخت سرو که رسيد، يک دور کامل دورش چرخيد. عقبعقب رفت و نگاهش کرد. سرو بلندي بود. پشت به درخت کرد. وقتي ميرزا فهميد دارد کمربندش را باز ميکند، پا تند کرد. اگر بچهها ميديدندش چي؟ ديگر ميدويد که ناگهان ديد دود سياهي تمام درخت را مثل لفافي سياه پوشاند. بعد از نوک درخت تنورهکشان بالاتر رفت. نکند دارد درخت را ميسوزاند. هنوز چند قدمي به درخت مانده بود که از پردهء دود بيرون آمد، کمربندش را بسته بود.
نه، الحمدلله درخت عيبي نکرده بود و دود حالا مثل بادکنکي سياه نوک درخت جمع شده بود. ميرزا دستش را دراز کرد تا جعفر راحت بتواند بيايد بالا، مبادا بخواهد از دم درازش استفاده کند. بغلش کرده بود و تندتند ميرفت. اما جعفر انگار عين خيالش نبود. صداهايي مثل سوتسوتک بچهها از خودش درميآورد. ميرزا پرسيد: «اين دود ديگر چي بود؟»
جعفر لبهء کلاهش را به سر انگشت بالا زد و از همان پايين نگاهش کرد. بادامي توي لپش بود: «فضولات بادام، ارباب. همانطور که مسبوقيد 2CO است. بو هم ندارد.»
بعد هم به دود که حالا بر نوک سرو مثل هالهاي سياه معلق ايستاده بود اشاره کرد: «ميبيني، ارباب. باز هم برو گوشت بخور يا شير. مگر بادام چه عيبي داشت؟»
ميرزا باز نگاه کرد. هالهاي گرد و کامل بود. جعفر گفت: «اگر مزازمان بد عمل کند، مثل بشقاب ميشود، يا اصلاً شکل تاز.»
به در پارک نرسيده زير لبهء پالتو بردش. همچنان داشت از مزاياي بيتالدُخان ميگفت. ميرزا از بس حرصش گرفته بود پرسيد: «هميشه سياهاند؟»
«اکثراً ...»
انگار فهميد که سکوت کرد. بعد گفت: «من را بگذار زمين ارباب، بچه که نميبري.»
چند سالش بود؟ ميرزا گذاشتش زمين. کلاه از سر برداشته بود. وسط سرش طاس بود و موهاي پشت گوش و سرش را بافته بود و مثل حلقهء طنابي بافته از اين گوش تا آن گوش آويخته بود. ميگفت: «از مال شما خاکيها که خيلي بهتر است.»
ميرزا برگشت تا سرو را باز ببيند. از اينجا پيدا نبود. وقتي ميخواستند سوار بشوند، از شيشهء عقب ماشيني دختربچهاي زبانک ميانداخت، گفت: «جعفر، بجنب.»
باز در را براي جعفر باز کرد و خودش رفت پشت فرمان نشست. هنوز استارت نزده بود که پرسيد: «حالا درختش حتماً بايد سرو باشد؟»
«حتماً که نه. اما خوب، قشنگتر از همه است، من بيشتر ميپسندم. اما گاهي هم بعضي بيسليقههاش به بوتهها دود ميکنند.»
ماشين که راه افتاد غلت و واغلتي خورد و بالاخره خودش را به دستگيره بند کرد، گفت: «بعد از اين ديگر مزاحم شما نميشوم، خودم ياد گرفتم. هر وقت قضاي حازت داشتم، ميآيم اينزا. خيلي باصفاست.»
بعد هم نطقش باز شد، گفت: «خوب، حالا آمديم سر خودمان، به اصطلاح بهتر است همين حالا سنگهامان را با هم واکَنيم، و الّا اموراتمان نميگذرد.»
ميرزا غريد: «مقصود؟»
«عرض به خدمت ارباب خودم، بنده درست است که غلام شما هستم، اما کاسبم، پينهدوزم، خيلي هم کاري هستم.»
ميرزا از آينه نگاهش کرد. کلاهش را بر کاسهء زانو گذاشته بود و در سه کُنج صندلي فرو رفته بود.
«خوب، حرفت را بزن!»
«مگر مفهوم نبود؟»
«البته، قبلاً هم فرموده بوديد. احتياجي به تذکر نبود.»
«البته که احتيازي نيست. اما مفهوم مخالفي هم دارد، ايندفعه مقصود همان است.»
«که چي؟»
«که مثلاً بنده بلد نيستم قليان چاق کنم.»
«ديگر؟»
«عرض کردم مثلاً. نظايرش خيلي است. حُسن بادام همين است.»
«که تا ف ميگوييد ما بفهميم فرحزاد؟»
«نه، مثل ف و فرحزاد نيست. بايد دقيقاً معلوم باشد. ما بهش حذف به قرينهء معنوي ميگوييم. صنايع بديعي را خيلي وقت است اختراع کردهايم.»
ميرزا که بيشتر تراکم ماشينها عصبانيش کرده بود، يا حالا که چند نوع خوردني خورده بود ديگر صبوري دوران چلهنشيني را نداشت، فرياد زد: «بالاخره حرفت را ميزني يا نه؟»
«چشم ارباب، چشم. تکرار ميکنم، گرچه به نظر علماي ما از محسنات بديعي نيست. محض اطلاع بايد عرض کنم ما اخيراً کشف کرديم که حتي قافيه هم براي لاپوشاني کردن است، براي همين ...»
ميرزا گفت: «خواهش ميکنم، برو سر اصل مطلب.»
«بله، اصل مطلب. خدمت آقاي خودم عرض ميکنم، ما رسممان اين است که مرد وقتي از سر کار برميگردد، حتي اگر کارش مثلاً نشستن توي حزره باشد، ميرود مينشيند پشت مخده، يا روي صندلي. زن خانه، مثلاً کوچول خانم بنده، آفتابهلگن ميآورد دست و پاي بنده را ميشويد. آنوقت بندهزادهها به همراه خانمبزرگ ميآيند به صف ميايستند و گزارش ميدهند. ميرزا زعفر عادت دارد روزنامه بخواند. بعضيها ـ البته پيش خودمان باشد ـ بادام تلخ ميزوند.»
«خوب، اين کارها چه ربطي به من و تو دارد؟»
«چطور ندارد؟»
«من که نفهميدم. شايد باز علتش بدي مزاج باشد.»
«بنده چنين زسارتي نکردم.»
ميرزا داشت پارک ميکرد. گفت: «بالاخره نگفتي.»
جعفر تکاني خورد: «پس رسيديم. خوب، حالا ديگر ميشود گفت، ببينيد ارباب، ما مردها توي خانه دست به سياه و سفيد نميزنيم. پس انتظار نداشته باشيد که من يکي بدانم نمکدان کجاست. حتي ظرف هم بلد نيستم بشويم، يا کف دکانتان را کهنه خيس بکشم. اگر مردي توي ولايتهوا به بچهاش حريرهبادام بدهد همه تف و لعنتش ميکنند.»
بلند شده بود، کلاه بر سر، و دمش را مثل زنجير دور انگشت اشاره و مچش ميچرخاند: «مرد مرد است و زن زن. پينهدوز هم پينهدوز است.»
ميرزا برگشت تا ماشينش را قفل کند. مثل همين پارک کردنش شده بود، راه پس و پيش نداشت. سربرداشت و برگشت: «حالا فهميدم، ميخواهي بگويي تو بايد کارت را بکني، يعني وصله بزني و صنار بگيري؟»
شيشه شکست و خردههايش را جعفر زير دندانهاي ريزش خرد و خاکشير ميکرد: «زنده باشي ارباب، خوب فهميدي، از اول هم ميدانستم ارباب بامعرفتي نصيبم شده.»
ميرزا گفت: «فقط يک اشکال کوچک، خيلي کوچک هست.»
«چه اشکالي، ارباب؟»
«اينکه اينجا پينهدوزي ورافتاده، خيلي وقته.»
«شوخي ميکني، ارباب.»
«نه جان بچههام. کفشهاي ماشيني را سالي، ماهي ميپوشند، بعد مياندازندش دور و يکي ديگر ميخرند. تعميرش اغلب آفتابه خرج لحيم است.»
«چي؟ ممکن نيست. پولدارها شايد اين کار را بکنند. اما بيپولها، فقير و فقرا چي؟»
«همان فقرا بيشتر کفش ماشيني ميپوشند.»
جعفر ديگر حرفي نزد، حتي دمش را نميچرخاند، مهره به مهره از ميان دو انگشت رد ميکرد. ميرزا گفت: «ميخواهي پياده بشوي، يا همينجا ميماني، بادام هم که داري؟»
«اينزا بمانم؟ نه، بايد کمک کنم، اگر برگردم ميان سر و همسر خوار و خفيف ميشوم، و بعد، بله، ده يا بگيريم بيست سال ديگر هيچکس مرا احضار نميکند. باز ميروند سراغ همان کلهگندهها.»
ميرزا پياده شد و در را برايش باز کرد. جيبش را نشان داد: «ميخواهي ببرمت؟»
«خودم ميتوانم.»
دمش را تکهتکه از ميان دو دکمهء پيراهن تو ميداد. هنوز چيزي را کروچکروچ ميجويد. ميرزا گفت: «بهتر نيست بماني؟»
«چرا؟»
دو حباب از لب غنچه کردهاش بيرون زده بود و روي چند پر موي بالاي لب و نوک دماغش معلق مانده بود. ميرزا گفت: «آخر بچهها چي؟»
از صندلي سُر خورد پايين: «بچهها به من آزاري نميرسانند. دو کلمه حرف ميزنند، چيزي ميپرسند يا خبري ميدهند و ميروند. خوبيشان اين است، سمز نيستند، زود هم يادشان ميرود.»
ميرزا درها را بست و راه افتاد. ميدانست جعفرخان، به جيم جنابِ ايشان، پشت سرش ميآيد. به مردمي که از پيادهرو ميگذشتند نگاه ميکرد. کسي توجهي نداشت. دکانها تک و توکي باز بود. با آشنايي سلام و عليکي ميکرد و ميرفت. حاجي عسکري خم شده بود وقفل باز ميکرد. حتماً ديده بودش. ميرزا لاعلاج سلام کرد. حاجي عسکري از جا پريد: «پس تويي؟ من را بگو که فکر ميکردم اين بار به حرف من گوش دادهاي زن گرفتهاي و حالا از ترس ارثخورها در رفتهاي.»
مصافحه کردند. حاجي ميگفت: «ده دفعه بيشتر آمدم در خانه. از همسايهها پرسيدم. گفتند، خبر نداريم. تلفن هم که جواب نميداد.»
سر بر شانهء ميرزا گذاشت. گريه ميکرد: «آدم چه فکرها که نميکند. گفتم شايد اصلاً سرت را زير آب کردهاند.»
هقهق ميکرد، ميرزا گفت: «مسافرت بودم، رفته بودم يزد.»
حاجي عسکري براق شد: «جان عسکري، سياهمان نميکني؟»
«جان بچههام، رفته بودم ...»
«تو بميري؟ تا نگويي جان خودم باور نميکنم.»
ميرزا ميخواست بگويد، اما اول پشت سرش را نگاه کرد. جعفر نبودش. حاجي عسکري پرسيد: «اگر راست ميگويي، بگو ببينم مظنهء پارچهء چادري چند بود؟»
همان حاجي عسکري خودمان بود، ختم کار و چکيدهء بازار. ميرزا گفت: «ميشود حسنيات را بفرستي دنبال مشحسن؟»
«اي به چشم، اما فکر نکنم ديگر کاسب باشد.»
«تو بفرست.»
«باشد، اما به اين شرط که بگويي عتيقه متيقه چه خريدي؟»
«پولم کجا بود، حاجي؟ همينها را بفروشم ميبندمش. کسي ديگر عتيقهبخر نيست.»
«خوب ميشود، حاجي همين روزهاست که اربابها بيايند، با سلام و صلوات.»
ميرزا نگفت آمدهاند، راه افتاد. حاجي گفت: «حالا بفرماييد يک چاي تلخ.»
«ميرسم خدمتتان.»
جعفر جلو دکان نشسته بود، مثل شاگردي که منتظر استاد است. ميرزا هم که در را باز کرد، رفت تو و ميان خرت و پرتها گم شد.
ميرزا تا مشحسن برسد سر و صورتي به دکان داد. به يکي دو همکار که انگار گذري سري به او زده بودند جواب سربالا داد. به همين زودي فهميده بودند که آمده است. به حسابها رسيد. يک تسبيح شاهمقصودي به دو برابر قيمت همين يکي دو ماه پيش فروخت. پولها را که ميخواست توي دخل بگذارد، صداي خرد شدن نان خشکهاي را شنيد، داد زد: «جعفر، تو کجايي؟»
«همين طرفها، ارباب.»
نشسته بود لبهء يک قفسه، پهلوي تنگ شاخدار، گفت: «نترس، ارباب. مواظبم.» دست ميکشيد به پايهء تنگ: «ارباب، اين را هم ميفروشي؟»
«اگر مشتري پولدار پيدا بشود.»
پرسيد: «چرا ديگر اگر ميزني؟»
«گفتم که. اين روزها دست زياد است. تازه پول کجا بود؟»
داشت ميآمد پايين. به لبهء قفسه آويخته بود و پاش را گذاشته بود لبهء قاب قدحي چيني. ميرزا بياختيار دست دراز کرد. کاسه يله داد و برگشت سر جاي اولش. جعفر گفت: «چه گرد و خاکي! پس اين مشحسن تو اينزا چه کاره است؟»
«دستش که به آنجاها نميرسد. تازه از بلندي هم ميترسد.»
از کنار يک دست کاسهء لعابي کار همدان رد ميشد، گفت: «دوباره شروع نکن، ارباب. من غلام حلقهبهگوش هستم، اما کاري را ميکنم که برازندهء مردهاست. سيسال شاگردي نکردهام که مثل يک پادو گردگيري کنم.»
«ميدانم.»
قفسه به قفسه پايين ميآمد. دو سه ترمهء قديمي را بو کرد. تاي يکي را باز کرد. گفت: «اين يکي را بيد زده.»
ميرزا کمک کرد تا بيايد پايين. از پايهء صندلي ميرزا بالا رفت و نشست روي صندلي. کلاهش را برداشت، بر سر زانو گذاشت و چند تلنگر بهش زد و باز بر سر گذاشت. چرا حتي يکي از موهاش سفيد نشده بود؟ جعفر گفت: «بعد از هرگز چه اربابي نصيبمان شده.»
ميرزا براق شد: «چطور مگر؟»
«خوب، هر کسي که يکي از ما را احضار ميکند، معلوم است که توي کارش گرهي هست، اما ...»
«اما چي؟»
دو لب قيطانيش را بر هم ميفشرد و لپهايش را باد ميکرد. معلوم بود که باز شيشهاي ميشکند. شکست و ميرزا صبر کرد تا به قروچقروچ خردهشيشه برسد، پرسيد: «يکدفعه چهات شد؟»
شايد دست جلو دهان گرفته بود تا ميرزا نشنود. ميرزا چوب گردگيري را برداشت و افتاد به جان آفتابهلگن. جعفر جيغ زد: «خواهش ميکنم، دست نگه دار. من که ميداني به گرد و خاک حساسيت دارم.»
ميرزا منتظر ماند. جعفر سرفهاي کرد و بعد هم سه عطسه پشت سر هم. لب و دهان پاک کرد و گفت: «عافيت باشد.»
ميرزا گفت: «طفره نرو، جعفر.»
«خوب، به درد شما که نميخورد، براي اينکه مازرا مال خيلي خيلي قديم است. يکدفعه يادم آمد. من هم شنيدهام. ميگويند يک شاعري بوده خيلي مشهور، بعد سر چهل و سه سالگي يکدفعه چشمهء الهامش خشک ميشود. دست به دامان ماها ميشود. بيانصاف درست ملکالشعراي ما را احضار ميکند. بعدش ديگر معلوم است. بيچاره شيخ سديدالدين ما مزبور ميشود صبح تا شب اخوانيه صادر کند يا بهاريه، قصيده پشت قصيده، حتي پيغام فرستاد که بابا، به فرياد من برسيد. آن وقت يک بُر طلبه به کمکش بسيز کرديم تا بروند به کتابخانهها و از نسخ قديمي غزل و قصيده رونويس کنند. ملکالشعراي شما فقط فرصت ميکرد تخلصشان را عوض کند.»
باز شيشهاي شکست، اما فقط يک قاروره بود، تق و تمام: «ميداني ميرزا، يکي گنهکار شد يک دو بيتي رونويس کرد، يارو هم هوس کرد دوبيتي صادر کند، بعد هم رباعي. تخلص هم نميخواست. وقتي ديديم، خير، ول کن نيست، يک شب تا صبح خانهاش را پر کرديم از هر چه ديوان چاپنشده بود، و زديم به چاک، اما بعدش ديگر ملکالشعراي ما چشمهاش خشک شد، هنوز که هنوز است نتوانسته يک بيت بگويد. صبح تا شب مينشيند پشت به مخده، بادام تلخ سق ميزند، اما نميآيد. ميرود کنار چشمه، قلمدان کنار دستش، يک دسته کاغذ سفيد روي زانوش و هي به فيضان چشمه نگاه ميکند. باز نميآيد. تمام موهاي زنخش را ميکند، باز نميآيد.»
ميرزا پرسيد: «اين ملکالشعراي ما حالا کي بود؟»
«والله درست نيست، در ثاني مأذون نيستيم. مثلاً خود شما خوشتان ميآيد کسي بفهمد، يعني روزي يکي از ما بگويد يک کهنهچين بوده به اسم ...»
ميرزا داد زد: «کهنهچين؟ کي گفته من کهنهچينم؟» به قفسهها اشاره کرد و به منبري که از پايين تا بالاي دکان، پله به پله رويش آنهمه چيز چيده شده بود: «اينها کلي قيمت دارد، آن گلدان نقره لنگه ندارد، يا آن کاسهء چيني.»
جعفر گفت: «آن يکي مو دارد. مفت هم گران است.»
«مو دارد؟ کي ميگويد؟»
«پايم را گذاشتم لبش، صداي مرگ داد.»
«خوب، يکيشان عيبدار است، اما همان هم کلي پول بالاش رفته.»
ميرزا ديگر حسابي از کوره در رفته بود. دو بامبي کم بود، اصلاً با مشت نه، که با گوشتکوب يا بهتر دسته هاوني برنجي بايست ميزد توي سر خودش. متوجه شد که دارد کلاه نازنينش را مچاله ميکند. گذاشت روي پيشخوان و دنبال چيزي گشت تا غيظش را سر آن خالي کند. مشحسن اگر بود بهانهاي پيدا ميکرد و دوتا کلفت بارش ميکرد. با اين اهل هوا که نميشد طرف شد. اما جعفرخانش چنگه در دو پر موي زنخ انداخته بود و خارشان ميکرد، گفت: «اينقدر لول نخور، ارباب. بگذار فکر بکنم چطور ميشود از اين خنسي نزات پيدا کرد.»
ميرزا دو دست بر دو دستهء صندليش گذاشت و خم شد. انگشتي هم به ميان دو خط ابرو گذاشته بود. سه چين ريز پيشانيش هم عميقتر شده بود. همچنان هم داشت به چنگ يا چنگال موي ريش شانه ميزد. جعفر به بالا نگاهي کرد: «ببينم ارباب، راست ميگويي که کساني حاضرند بابت اين کاسههاي لبپريده يا آن اشکدان، و حتي آن سماور لکنته و ترمههاي بيدزده پول بدهند؟»
«البته!»
«چقدر مثلاً؟»
«کدامش؟»
«مثلاً همان دسته هاون برنجي قلمکاري؟»
«سههزار و دويست تومان.»
نيش نداري جعفر باز شد: «پس شما اينهمه پول داريد و مرا از خانه و زندگيم آوارهء اين دنياي خاکي کرديد؟»
ميرزا کنار به کنار جعفرش نشست، گفت: «خرپولهاش رفتهاند. اين تازهبهدورانرسيدهها هم دنبال جنس آکبند خارجياند. توريستها را هم انگار ملخ تخمشان را خورده است. باور کن براي يک سه پايهء آهني يا دست سر علم کلي پول ميدادند. تازه، من که گفتم، دست زياد شده است. آنقدر نسخ قديمي، سکه، کوزه، حتي محراب درسته توي دست و بال دلالها هست که کسي خرش گم نشده بيايد دو تکه کاشي مرا بخرد.»
جعفر که حالا نشسته بود روي دستهء صندلي و نه هر دو پا که سمهايش را تکان ميداد، پرسيد: «ببينم، ارباب، گفتي سکههاي قديمي هم خريدار دارد؟»
«البته، جانم، اما وقتي موزهها هم بفروشند ارزان ميشود، مشحسن ميگويد، گردن خودش. ولي اگر من فقط چند سکهء اشکاني يا حتي از اين جديدترهاش مثلاً مال عضدالدوله يا حتي شاه عباس ثاني داشتم، نانم توي روغن بود.»
«سکههاي ناصرالدينشاهي چي، ارباب؟»
«آنها هم، اي! بد نيست. گاهي حتي طلا يا نقرهشان بيشتر ميارزد.»
«تو هم داري، ارباب؟»
«چندتايي. بيشتر احمدشاهي دارم. يک بيستتايي هم رضاشاهي. حالا بهار آزادي، و حتي سکهء طلاي آن گور به گور شده حسابي توي بورس است.»
چطور به صرافتش نيفتاده بود؟ پرسيد: «ببينم جعفرم، تو جايي سکهء طلا يا نقرهاي سراغ داري، از همانها که توي خمرههاي خسروي هست؟»
«اي ارباب، چه حرفها ميزني؟ فقط يادم آمد که يک وقي اربابي داشتم که صراف بود، عادتش بود که سکههاي طلاش را ميريخت توي يک کيسه و هي تکان ميداد. سر يک هفته به اندازهء يک يا دو سکه خرده طلا نصيبش ميشد. بعد که ديد کاري از من ساخته نيست، مزبورم کرد بنشينم بهشان سوهان بکشم. ميگفت، پينهدوزيت مال خودت، به عوض بادامي که بهت ميدهم، بنشين اينها را بساب.»
«ميرزا، نشستهاي با خودت حرف ميزني؟»
مشحسن بود. ريش گذاشته بود. يک تسبيح شاهمقصودي اصل هم دستش بود. يک انگشتر عقيق پنجتن هم به انگشتش. ميرزا گفت: «اوغور به خير، مشحسن. کجايي؟»
«من کجام؟ شما غيبتان زد.» تختهء پيشخان را بلند کرد و آمد تو. دور و بر را نگاه ميکرد: «کسي اينجاست. ميرزا؟»
ميرزا به جعفر نگاه کرد. از لبهء صندلي آويزان شده بود. نميافتاد. دمش را به لبهء دسته گير داده بود. دمش خطمخالي بود. انگشت بر بيني گذاشته بود. ميرزا گفت: «حسن حاجي عسکري پيدات کرد؟»
«من را؟ مگر گم شده بودم؟»
مگر ديوانه شده بود که اينجا و آنجا را ميگشت؟ حتي خم ميشد و زير نيمکت را نگاه ميکرد. در پستو را هم باز کرد و نگاهي کرد. ميرزا گفت: «به آنجا چه کار داري؟ اول به همين جا برس، ببين چيزي عيب و علتي پيدا نکرده باشد.»
به پستو رفت و در را پشت سرش بست. صداي تلق و تلوق ميآمد. کاش چاي دم کند. اما زود آمد. لبهء يکي دو قاليچهء آويخته به ديوار روبهرو را پس زد. دنبال چيزي ميگشت. گرد بر ريشش نشسته بود، گفت: «اينجا که کسي نيست. پس با کي حرف ميزديد؟»
ميرزا گفت: «دنبال کي ميگردي، مرد حسابي؟»
«هيچکس. اما گفتم نکند شما هم ... راستش اين روزها نميشود به کسي اعتماد کرد.»
هنوز کاسب نشده بود. وقت خريد بايد به جنس نگاه کرد و موقع فروش به خريدار. مشحسن، معلوم بود، که امروز کاسب نيست. انگشت به نقش يک مردنگي ميکشيد، اما به صرافت گردگيري نميافتاد. جعفر غيبش زده بود. ميرزا رفت که خودش چاي دم کند. وقتي برگشت ديد مشحسن توي صندليش نشسته است. پا روي پا انداخته بود و تسبيح ميگرداند. چهارپايهاش زير صندلي بود. شايد نديده بود. اما کت و شلوارش نونوار شده بود. پوتين پايش بود. پيراهنش هم يخه حسني شده بود، گفت: «چه فکرها که آدم نميکند. شما و اين حرفها؟ آخر چهلروز نبوديد. هزار تا حرف برايتان در آورده بودند. حتي گفتند، از مرز در رفتهايد. همين حاجي عسکري، به گوش خودم شنيدم که ميگفت: يزدي چي، مشهدي چي، اينها حرف است، جانم. چو انداخته بود که توي آستر کتتان دلار دوختهايد. مبلفروش سر چهارراه گفته بود، کفش سفارش داده که توي پاشنههاش بشود سکه جا داد. ميگفت، خودم ديدم کمربند خريده به چه پهني.»
«تو هم باور کردي، آنهم بعد از بيست سال که نان و نمک من را خورده بودي؟»
«خوب، راستش اول نه، اما آخر خودتان را بگذاريد جاي من، خانهتان که نبوديد؛ به يزد هم نرفته بوديد، به قول حاجي گفتني ما را سياه کرده بوديد. زيارت هم که آدم برود ده دوازده روز طول ميکشد.»
«گفتم که رفته بودم دنبال جنس.»
مشحسن پا عوض کرد، دستي به ريشش کشيد: «اي آقا، پس کو جنس؟ تازه جنس توي همين تهران ريخته.»
نکند مشحسن هم کسي را احضار کرده بود، آنهم يکي از آن کلهگندهها، نه مثل اين پينهدوز او، که انگار آب شده و به زمين رفته بود، و گر نه کجا جرأت داشت جلو او پا روي پا بيندازد و اين طوري روي منبر برود؟ گفت: «خيلي خوب، سخنرانيهات را کردي، حالا بلند شو به کارهات برس.»
بلند شد، انگشتي هم بر خاک پيشخان کشيد: «نه ميرزا، من نيامدم براي کار، حالا ديگر آنقدر کار دارم که سرم را نميتوانم بخارانم.»
«پس رفتهاي جاي ديگري؟»
نمک به حرام! حيف آن يک ماه حقوقي که پيشپيش بهش داده بود.
«که شاگردي کنم؟ نه ميرزا. حالا خودم يک پا استادم. راستش، از خدا که پنهان نيست، از شما چه پنهان، آمدند که تو چکيدهء کاري، بيا با ما کار کن. رفتم سر و گوشي آب بدهم. ديدم خدا بده برکت، انبار انبار جنس. من که ميدانيد، نان حرام کن نبودم، ديگر به لطف شما استادم. ميفهمم اصل چيست و بدل کدام است. حالا هم الحمدلله يک تکه ناني ميرسد شکم بچهها را سير کنيم.»
تختهء پيشخان را بلند کرد: «ميداني ميرزا، اگر شما هم بخواهيد برايتان کار هست، من که سفارشتان را بکنم، نانتان توي روغن است.»
«به کجا، به کي؟»
«شما موافقت بفرماييد، به کي و کجاش کار نداشته باشيد. فقط بايد في بزنيد. همين ديروز محراب الجايتو را از اصفهان آورده بودند. هزار و چهارصد و سي و دو قطعه بود. هر تکهاش هم توي يک جعبه. ميگفتند جاش يک بدل کار گذاشتهاند که مو نميزند. کار ايتالياييها بوده. گفتند، بيا تو في بزن. جواهر چيست، استاد؟ خدا رفتگان همهء ما را بيامرزد. گفتم بايد ببينمش. همه را جلو رويم، به يک چشم به هم زدن سوار کردند. اشکم جاري شده بود. اما خوب، کار و کاسبي است.»
«چي، تو داري با قاچاقچيهاي بينالمللي کار ميکني؟»
«نه جان ميرزا، از خودمانند. تازه مسجد جامع نبايد که اينهمه النگ و دولنگ داشته باشد. کي ميتواند زير گنبد شيخلطفالله با حضور دل نماز بخواند؟»
ميرزا دست انداخت و يخهء نداري مشحسن را چنگ زد: «ببينم ميخواهند گنبد شيخلطفالله را هم پياده کنند؟»
دست ميرزا را از يخهاش کند، بعد، انگار بخواهد گرد يخهء کتش را بگيرد دو سه تلنگر به آن زد: «جوش نزن، ميرزا، خيلي مانده تا بدليش را بسازند. تازه به قول آن شناس، توي موزههاي آنجا بهتر حفظش ميکنند.»
ميرزا دستش را شلال کرد تا بزند توي گوش مشحسن، اما با شنيدن صداي خشخش دستش شل شد. جعفر داشت چه کار ميکرد؟ مشحسن هم شنيده بود. در آستانهء در برگشت و براق شد: «اين صداي چي بود؟»
«معلوم است، موشها که چيز سالم برايم نگذاشتهاند.»
بعد هم تختهء پيشخان را برداشت و رفت به طرف در: «بهسلامت، جانم، بهسلامت.»
مشحسن باز دور و بر را نگاهي کرد: «نکند ميرزا واقعاً کسي را اينجا پناه داده باشي؟»
ميرزا هلش داد بيرون: «برو جانم، برو گنبد نظامالملک، حتي تاجالملک را آجر به آجر في بزن.»
مشحسن رفت، سلانه سلانه ميرفت. ديوانه شدهاند. شايد هم اين بابا به سرش زده. مگر ميشود؟ وقتي برگشت، فهميد صداي خشخش بلندتر شده است. ميرزا داد زد: «تو آنجا داري چه کار ميکني؟»
صداي خشخش قطع شد، اما صداي جعفر را مثل اينکه از ته چاه باشد، يا حداقل از ته يک گلابپاش نقره يا گلدان چيني شنيد: «ميرزا، گنبد شيخلطفالله عزب زواهري است. من ديدم. با همان تازر اصفهاني ديدم.»
«مگر يهودي نبود؟»
«يهودي چرا، مگر مسلمان غلام يهودي ميشود؟»
«خوب، حالا بگو آنجا داري چه کار ميکني؟»
«ميرزا، نکند از بيکاري داري ديوانه ميشوي؟»
مشحسن باز برگشته بود، سيگار ميکشيد. از کي تا حالا سيگاري شده بود؟ ميرزا ديگر نتوانست جلو خودش را بگيرد، داد زد: «ديوانه پدرت است، ديوانه ...»
اما تا صداي خشخش را شنيد، لبش را گزيد و گفت: «جانم، عزيزم، مگر آدم نميتواند با خودش حرف بزند؟»
«خوب، بله، اما نه اينقدر بلند. تازه داشتيد از يهوديها حرف ميزديد. نکند با آنها معامله ميکنيد؟ ما داريم دست واسطههاشان را از دم قطع ميکنيم. هر چه کشيديم از دست همين صهيونيستها بود.»
ميرزا گفت: «حالا برگشتي که چي؟»
«هيچ، اما خواستم ازتان بپرسم، شما باشيد آن طاووس سر در مسجد شاه اصفهان را چند في ميزنيد؟»
عصايش دم دستش نبود، اگر نه حتماً ميزد روي قوزک پاي مشحسن. تبرزين به ديوار داشت. صداي شکستن کاسهاي لعابي آمد. نه، عقلش کجا رفته بود؟ فقط هلش داد بيرون: «برو جانم، برو خدا روزيات را جاي ديگري حواله کند.»
مشحسن گفت: «روزي ما را خدا رسانده، ميرزا. شما فکري به حال موشهاتان بکنيد.» و از دکان رفت بيرون. ميرزا دنبالش رفت و پشت سرش داد زد: «از من ميشنوي سري هم به تيمارستان چهرازي بزن کند و زنجيرهاش را في بزن.»
مشحسن رو برگرداند: «حتماً ميرزا، بهشان هم ميگويم، ميرزا يدالله سمسار از بيپولي پاک خل شده.»
واقعاً داشت خل ميشد. آمده بود ابروش را درست کند، چشمش هم کور شده بود. حالا شاگردي به خبرگي مشحسن از کجا ميتوانست پيدا کند؟ دستش کج نبود، شناس هم بود. انگشت که به کاغذ نسخههاي قديمي بکشد، نوع کاغذ و حتي زمان ساختنش را ميگويد. حيف که پاک خل شده بود. اما از کجا اينهمه نونوار شده بود؟ مرد و زني آمدند تو. جوان بودند و يک آينه شمعدان برنجي ميخواستند. ميرزا دوتا نشانشان داد. هميشه اولي را نميپسنديدند. جيوء دومي کمي ريخته بود. زن که قيمت پرسيد، ميرزا باز صداي به هم خوردن دو کاسهء چيني را شنيد، دستپاچه گفت: «چهارصد تومان.»
هزار و چهارصد تومان هم نميداد. مرد گفت: «چهارصد تومان؟ چه خبر است، حاجيآقا؟»
زن گفت: «آينهاش که اصلاً به درد نميخورد.»
جيغ جعفر را از جايي شنيد: «دارند توي سر زنست ميزنند. دوهزار تومان شيرين ميخرند.»
ميرزا زير لب غريد: «تو خفه شو، دخالت نکن.»
مرد هاج و واج از سر شانهء ميرزا سرک کشيد: «با کي بوديد، حاجي؟»
«با شاگردم بودم.»
زن داشت از کنار حاجي سرک ميکشيد. ميرزا آينه شمعدان دوم را سر جايش گذاشت: «باشد، حالا ميگويم يکي ديگر برايتان بياورد.»
صداي جعفر باز آمد. همان نزديکيها بود: «ارباب، زنک دارد پاي شوهرش را لگد ميکند، سقلمه هم بهش زد. گمانم بهش به همان زبان که ميگفتي، ميگويد، بخريم، مفت است.»
مرد گفت: «زحمت نکشيد، همين خوب است. اما اگر ممکن است يک تخفيفي هم قائل بشويد.»
از جيب بغل کيفش را درآورد. سه اسکناس صد توماني جدا کرد: «بفرماييد، سيصد تومان است.»
ميرزا به اولي اشاره کرد: «من که عرض کردم، چهارصد تومان، يک کلام.»
زن گفت: «ما آن را ميگفتيم.»
ميرزا پايهء دومي را نشان داد: «ملاحظه بفرماييد ساخت ايتالياست. تازه، قديمي است. حالا ديگر کسي از اين نقشها به پايهها نميزند. همهشان سادهاند.»
جعفر از همان پايين پاي زن داد زد: «زنده باشي، ارباب.»
مرد گفت: «شما خودتان فرموديد آن يکي چهارصد تومان.»
ميرزا خم شد. نميديدش. غر زد: «تو دخالت نکن، جعفر.»
مرد پرسيد: «با من بوديد؟»
ميرزا گفت: «شاگرد که نيست، بلاي جاي است. بله عرض کردم آن يکي را اگر بخواهيد هزار و چهارصد تومان است. آينهاش سنگي است. مرگ ندارد. سيصد پول آينهاش هم نميشود.»
جعفر باز جيغ زد: «ميخرند، ارباب. زن دارد کت مردک را ميکشد.»
ميرزا جلو پيشخان را هم نگاه کرد و از ميان زن و مرد به رديف کفشهاي ترکمني. پشت سرش هيچ مويي يا کلافي به ريزهء طبلهها آويخته نبود، نيست. زن و مرد هم داشتند دور و برشان را نگاه ميکردند. ميرزا گفت: «موش همهجا را برداشته، بايد تله بگذارم.»
ديدش. توي ويترين، درست روي گيوهء کار آباده نشسته بود. به ميرزا نگاه ميکرد و به انگشت يا دست و حتي دهان و چشمهاي بيعينک چيزي ميگفت و بعد چشمک ميزد. راست ميگفت، مرد حلقه به انگشت نداشت. گفت: «آن يکي، همانطور که عرض کردم، هزار و چهارصد تومان است، اما براي شما، چون ميخواهيد سر سفرهء عقدتان بگذاريد، هزار و دويست تومان، يک کلام.»
متعجب نگاهش ميکردند، بعد به هم نگاهي کردند. بالاخره مرد صد تومان ديگر از کيفش درآورد، گفت: «اين هم صد تومان ديگر. ميشود چهارصد تومان، همان که اول گفتيد.»
زن گفت: «باشد، دويست تومان ديگر هم بده، بگذار ما به حاجي هديه بدهيم.»
جعفر باز غژ و غوژ کرد: «باز دامن کتش را کشيد.»
مرد اسکناسها را از روي پيشخان برداشت، توي کيفش گذاشت. جعفر داد زد: «مردک عصباني است. دامن کتش را از دست زن کشيد. اما زن ولکن نيست، مچ دست مرد را گرفته است و فشار ميدهد.»
ميرزا گفت: «يک دقيقه اجازه بدهيد.»
عصايش را برداشت، وقتي تختهء پيشخان را بلند کرد، ديد که زن و مرد عقب کشيدند. کارش از اين حرفها گذشته بود. شيشهء ويترين را پس زد. عصا را روي سر جعفر تکانتکان داد. جعفرش عقبعقب رفت و پشت سماور برنجي کار کرمانشاه پنهان شد. ميرزا گفت: «مگر دستم بهت نرسد.»
زن و مرد داشتند بيرون ميرفتند. ميرزا گفت: «حتي توي ويترين هم هستند. همه چيز را ميخورند.»
برگشت سر جايش. آينه شمعدان را جلوش گذاشت. خودش يکهزار و صد تومان جرينگي بالاش داده بود. اگر کساد نبود، دوهزار تومان شيرين ميارزيد. ميرزا رو به ويترين داد زد: «آخر مرد حسابي، تو برو پينهدوزيات را بکن، چه کار به کار من داري؟»
«خودت گفتي، ارباب، پينهدوزي ديگر ور افتاده.»
ديگر داشت آن روي ميرزا را بالا ميآورد. صاحب تأليف نگفته بود اهل هوا را چطور ميتوان ادب کرد. ناسخ اين نسخهء طيّبه نيز در اين باب در حاشيه ساکت بود. حالا ديگر مشحسن را هم نميتوانست اردنگي بزند. اما گوشش را که ميتوانست بکشد. يا اصلاً يک ريگ ريز ميگذاشت روي پرهء گوشش و همينطور نرمنرم مالشش ميداد. ميرزا نگاهش کرد. دو دستش را حايل کلاه گرفته بود يا شايد همانجا که گوشهايش بايست ميبود. اما گوش که نداشت. نديده بود که گوش داشته باشد. توي چهل روز و چهل شب اصلاً به صرافت گوش نيفتاده بود. مگر صاحب تأليف نگفته بود به هر جنس و لون که خواهد حاضر شود؟ تا شايد ببيند که دارد يا نه، يا يک ريگ ريز پيدا کند، راه افتاد، اما غژ و غوژ بلند جعفرش نگذاشت تختهء پيشخان را بردارد: «ارباب برو سر جات، دارند ميآيند.»
زن آمد تو. مرد پشت ويترين ايستاده بود. سيگار ميکشيد. زن با گوشهء چارقد چشمش را پاک ميکرد: «بفرماييد حاجي، اين هم هزار تومان.»
پول را گذاشته بود روي پيشخان. خودش خواسته بود. آينه شمعدان را تا کنار دست زن هل داد، گفت: «مبارکتان باشد.»
جعفر داد زد: «باز هم حاضر است بدهد. در کيفش باز است.»
ميرزا گفت: «کور که نيستم.»
زن آينه شمعدان را بغل گرفت. ميرزا لبخند زد: «سفيدبخت بشويد.»
مرد هم آمد تو، پرسيد: «مطمئني همان است؟»
جعفر جيغ ميزد: «خودت دادي، من ديگر بيتقصيرم.»
ميرزا بيتوجه به زن و مرد، آمد اين طرف پيشخان. جعفر باز دو دستش را حايل کلاه گرفته بود. ميرزا همانقدر صبر کرد تا زن و مرد دواندوان از آنطرف ويترين رد بشوند، بعد نشست، مشتش را بلند کرد و داد زد: «اين دفعهء اول و آخرت باشد، ديگر نبايد توي کار من دخالت کني.»
جعفر عينکش را از جيب قبايش درآورد، شيشههايش را فوت کرد و به چشم گذاشت و نخش را پشت سرش گره زد، گفت: «اين همه حيوانيات آخرش همين ميشود.»
ميرزا باز لب گزيد، حتي شايد لبش را خون انداخت، بالاخره از منفذي ميان دندانهاي نيش و دو لب بسته گفت: «مگر چي شده؟»
«همهاش تکرار ميکنيد. تازه دقت هم نداريد که وقتي طرف خطاب چيزي را ميداند، نبايد ذکر کرد. اين از تکرار هم بدتر است. ملکالشعراي ما، به قول علماي ما، براي همين چشمهء الهامش خشکيد.»
«خيلي خوب، اما حالا لطفاً بفرماييد تکليف ضرر من چه ميشود؟»
صداي خرد شدن نانخشکه آمد. خم و راست ميشد. معلوم نبود ميخندد يا سرفه ميکند. ميرزا بلند شد. باز ممکن بود تکرار کند. ناگهان نه با غژ و غوژ که به وضوع شنيد: «کزا ميروي، ارباب؟ من را نزات بده.»
زني چادري پشت به ويترين ايستاده بود. آدمهايي هم رد ميشدند. ميرزا پرسيد: «مگر چي شده؟»
جعفر به پايين اشاره کرد. بچهء نوپايي به محاذات او، آنطرف شيشه، ايستاده بود. پستانک به دهان داشت و با هر دو دست انگار داشت حرفي ميزد. ميرزا گفت: «بيا برو پشت سماور.»
جعفر رفت روي گيوه نشست و گفت: «ديگر دير شده، ارباب.»
مادر بچه برگشت و دست بچه را گرفت. جعفر گفت: «بچه ميگفت، من زيش دارم، اگر سرپام نگيرند، تمام زانش را نزس ميکنم.»
مادر خم شد و بچه را بغل کرد و باز پشت به ويترين ايستاد. جعفر گفت: «يک کاري بکن، ميرزا.»
«چرا من؟»
«من که نميتوانم. تازه، چرا شما خاکيها فقط به فکر نفع خودتان هستيد؟»
بچه از روي شانهء زن سرک ميکشيد و دست تکان ميداد. پستانک نداشت. خوب، ضرري هم نداشت. ميرزا تا درگاهي دکان رفت، آهسته صدا زد: «باجي!»
جعفر گفت: «برو زلوش، ميرزا.»
ميرزا بلندتر گفت: «باجي، با شمام.»
جعفر گفت: «ميبيني که، آن طرف را نگاه ميکند.»
ميرزا جلوتر رفت و آهسته بر شانهء حلال مردم زد: «ميبخشيد خواهر، بچهتان ناآرامي ميکند، بهتر است سرپايش بگيريد.»
زن به پتهء چادر بيني و دهان پوشاند: «به تو چه، مرد حسابي؟ به تو که نميشاشد.»
ميرزا برگشت. همينطورها ميشود که ميگويند کاردش بزني خونش درنميآيد؟ سردش شده بود، با اينهمه چيز که پوشيده بود. دست به ستون چهارچوب گرفت. جعفر چيزي ميگفت. حتماً با بچه حرف ميزد که ميرزا نميشنيد. داشت به صدايي گوش ميداد که انگار صداي شوهر زن بود: «چه کارت داشت؟ حرفيت زد؟»
«نه، اما آمده ميگويد بچه را سرپا بگيرم. مردم به چه چيزهايي کار دارند.»
جعفر گفت: «بچه ميگويد، من گفتم، اما حالا ببين چه المشنگهاي به پا ميکنند.»
ميرزا برگشت. بگذار بکشند. چهرهء بچه در هم رفت که زن مثل برقگرفتهها لرزيد: «اه، راستي راستي جيش کرد.»
بچه را گذاشت زمين. دو بال چادرش را تکان ميداد. ميخنديد. پستان چپ و شکمش خيس خيس بود. به ميرزا اخم کرد، بعد هم خم شد و زد روي دست بچه: «چند دفعه بهت بگويم، بگو جيش دارم؟»
بچه چشمک زد. به جعفر بود. جعفر گفت: «ميگويد، دردم نيامد، اما ببين چطور عاصيشان ميکنم.»
عاصيشان هم کرد. يکدفعه جيغ کشيد و پهن زمين شد. پدر، اگر پدر بچه بود، به زن توپيد: «حالا چرا ميزنيش؟»
ميرزا آمد تو. کارش به کجا کشيده بود؟ به جعفر گفت: «بيا برو ته دکان وگرنه همين فرداست که چو بيفتد که من غيب ميدانم، يا خدا نصيب نکند، ضميرخوانم.»
جعفر گفت: «چه بهتر، عوضش به صرافت اصل کاري نميافتند.»
ميرزا کمکش کرد بيايد پايين. شايد هم ترسيد از دمش استفاده کند، گفت: «بله، جانم. شما درست ميفرماييد. حالا لطفاً بفرماييد توي پستو.»
جعفر دامن قبايش را تکاند: «چشم، اما اقلاً بگذار اين کار را تمامش کنم.»
رفت دم در. از پشت ستون چهارچوب سرک ميکشيد. بچه سر بلند کرده بود و سر و دست تکان ميداد. ميرزا پرسيد: «حالا چه ميگويد؟»
«هيچي، فقط ميگويد، اينها هر روز يک جور شير خشک بهش ميدهند. بيزبان! ميگويد، يک روز پرچرب، يک شب کمچرب. ديشب هم بهش هلندي دادهاند. هفتهء پيش هم اسرائيلي. بدتر از همه وقتي است که مجارستاني بهش ميدهند.»
غشغش ميخنديد: «ميداني ميرزا، اسمش چيست؟ رستم. ميگويد، ميبيني، رستم، آن هم من؟»
پدر خم شد و بچه را از زمين کند: «بلند شو، بابا.»
ميرزا نفميد کي و چطور رفت جلو. طي الارض که نبود، اما يکدفعه ديد درست ايستاده است روبهروي مردک، گفت: «ميبخشيد، آقا، که دخالت ميکنم. به رستمخانتان بهتر است فقط يک جور شير بدهيد. مجارستاني هم هيچوقت بهش ندهيد. نوهء من هر وقت ميخورد، گلاب به رويتان، به ريغ ميافتد.»
مرد بچه را بغل کرد: «اي آقا، چه حرفها ميزنيد. هر دفعه يک چيزي توي بازار هست.»
زن گفت: «چه کار کردي؟ همهء جانت را که نجس کردي.»
مرد گفت: «نفهميدم.»
بچه را دور از خودش گرفته بود: «شده ديگر.»
را افتادند، اما مرد برگشت: «ميبخشيد، شما از کجا فهميديد اسم بچه رستم است؟»
حالا بيا و درستش کن، ميرزا گفت: «همينطوري از دهنم پريد، اما راستش ماشاءالله هزار ماشاءالله قوي است. لاغر هست، اما معلوم است که قوي ميشود.»
اين بار صداي غژ و غوژ از پايين پايش آمد: «بگو، حريره بادام براش درست کنند.»
ميرزا گفت: «حريره بادام هم بد نيست. اصلاً بعضي وقتها که اينطور ميشوند، بهتر است سر دلشان خالي باشد.»
زن آستين مرد را کشيد: «بيا برويم، ديوانه است.»
بود ديگر، اما حالا فقط نگران جعفرش، به حرف ششم الفبا، بود که زير دست و پا نرود. بالاخره او مسئول بود. نبودش. اگر بودش، بچه آنطور سر بر شانهء پدر نميگذاشت. زن تندتند چيزي ميگفت و مرد گاهي برميگشت و به ميرزا نگاه ميکرد. ميرزا برگشت سر جاش. روي صندلي نشست. اگر مشحسن بودش قليان را همين حالا برايش چاق ميکرد. ميرزا با خودش، اما بلند گفت: «اين هم از کاسبي امروزمان.»
صداي غژ و غوژ از جايي آمد که گاه گاه با وقفههاي خشخش قطع ميشد: «بچهء بيزبان! وسط خودشان ميخوابانندش. يا پدره خرخر ميکند يا مادرش توي خواب حرف ميزند.»
ميرزا ديگر حوصلهء اين حرفها را نداشت. بايستي براي سررسيد سفته کاري ميکرد. طاهره و صديقش هم ولکُن نبودند. حالا راستي دلار آزاد چند بود؟ صداي خشخش بي هيچ وقفهاي ميآمد. انگار سمباده يا سوهاني نه به لبهء سکهاي کتيبهدار يا بدنهء گلداني نقره، که بر گوشت صنوبري دل ميرزا ميکشيدند.
ادامه
|