تفنني در طنز
برو به بخش: 9 . 8 . 7 . 6 . 5 . 4 . 3 . 2 . 1
فصل سوم
شب پنجشنبه ميرزا ديگر حتي يک لحظه چشم به هم نگذاشت، اما راستش تمام شب انگار قند توي دلش آب ميکردند. به صداي خشخش مداوم گوش ميداد، از اين دنده به آن دنده ميشد، به زمين و زمان فحش ميداد، اما باز خوشحال بود که فردا سرظهر جعفرش ميرفت. شايد بعدازظهر را توي راه بود، شبجمعه حتماً به کوچول خانمش ميرسيد، دستي هم به سر و گوش خانم بزرگش ميکشيد، يا شايد با دم نازک و درازش چندتا به کپلهاي نازنين مادر بچهها ميزد و فردا هم تا لنگ ظهر ميخوابيد و بعد ـ خدا را چه ديدي؟ ـ شايد ديگر هرگز برنميگشت. هر چه بود امشبش بهتر از ديشب بود. تا نصف شب از اين دنده به آن دنده شده بود، وقتي هم چشمش گرم شده بود، يک ذرع از جا پريده بود. خدا نصيب بندهء عاصياش هم نکند. چه بياباني بود! برهوت خدا. آفتاب هم که ديگر معلوم بود، يک کورهء حدادي که درست يک وجب بالاي سر ميرزا سرخ ميشد و زرد ميشد. ميرزا رفت و رفت تا بالاخره رسيد بالاي يک تپهء شني. اين طرف را نگاه کرد، هيج دار و درختي نديد. آن طرف هم چيزي يا کسي نبود. حتي دريغ از يک سراب. داشت سرازير ميشد که آن دورها يک سياهي ديد. ميرزا را ميگويي، دويد به طرف سياهي. مگر نه در مقامات اولياء خوانده بود که يک بابايي همين بلايي به سرش آمده بود که حالا به سر او آمده است؟ صاحب واقعه ميرود و ميبيند که نه سياهي که يکي از اولياء سوار بر شيري دارد ميآيد. ميرزا باز ميدود و انگار که طيالارض ميکند ميرسد به جلو سياهي و شکر خدا نه شير که شتري ميبيند. حالا شتر تنهاست. مهارش هم پاره است و دارد ميآيد. چي؟ صاف ميآيد به طرف ميرزا. دهانش هم کف کرده است و هي ميآيد و سر تکان ميدهد. ميرزا ديگر معطلش نميکند و هي ميزند به قدمهاش و شتر هم به دنبالش. ميرزا بدو، شتر بدو. به چپ ميپيچد، شتر هم ميپيچد؛ به راست ميرود، شتر هم ميآيد؛ بالا ميرفت؛ پايين ميرفت ... خير، ولکُن نبود. بالاخره ميرزا آنقدر ميرود که مردهاش ميرسد به دهي، خودش را مياندازد توي حصار ده و ده برو. باز ميبيند شتر دارد ميآيد. ميزند به کوچهاي، شتر هم ميآيد. حالا هي هم فرياد ميزند. اما مگر بندهء خدايي به فريادش ميرسد؟ به هر کوچهاي هم ميرود، انگار که موي شتر را آتش زده باشند، سلانه سلانه ميآيد. کف دهانش را هم به اين طرف و آن طرف ميپاشد و يک طوري هم چپچپ به ميرزا نگاه ميکند و سر تکان ميدهد. ميرزا بالاخره کوچهء تنگي گير ميآورد، ميرود. اما ميبيند شتر تنگ و باريک سرش نميشود. انگار ديوارها پس ميروند تا شتر بتواند رد بشود، اصلاً از ديوارها هم رد ميشود؛ درها هم جلو پوزهاش چارتاق باز ميشوند. ميرزا را هم ميشناسد، به اسم صداش ميزند و ميآيد. ميرزا که ميفهمد شتر هم از آنهاست از خواب ميپرد. تمام تيرهء پشتش خيس عرق شده بود، هنوز هم نفسنفس ميزد، و باز هم صداي خشخش ميآمد. ميرزا از خير خواب گذشت، داد زد: «جعفر، آهاي جعفر!»
جوابي نيامد. بلند شد نشست. عبايش را دور تا دورش پيچيد. چهار ستون بدنش تيريکتيريک ميلرزيد. ميرزا تسبيحش را از بالاي سرش برداشت و گفت، بسمالله، س، ب 11، عشمستي بدا، 5، 9، سعر، 111، اما هنوز دانهء اول را نينداخته بود که ديد جعفر در اتاق خواب را باز کرد و آمد معقول جلو تختش دست به سينه ايستاد و گفت: «اين چه کاري است، ارباب؟»
ميرزا داد زد: «طلبکار هم هستي؟»
«نه، ارباب، اما نکنيد، ديگر اين اسم رمز را تکرار نکنيد. ما ضعيفيم. ميبينيد که. تازه هر وقت که اين اسم را ميبريد تمام رگهاي ما بندبند بلند ميشوند، يا کش ميآيند، تکهتکه ميشوند. از شمعآزين بدتر است.»
ميرزا گفت: «بله، فهميدم، اما آخر تو شبها چه کار ميکني؟»
جعفر دمش را يکبار ديگر دور مچش چرخاند و گفت: «کار ميکنم، ارباب.»
«پينهدوزي که صدا ندارد.»
«ميدانم، ارباب، خودم پينهدوزم.»
«پس آخر، گور مرگت، چه کار ميکني؟»
جعفر کلاهش را برداشت. موهاش دور سرش ريخته بود. فقط مغز سرش مو نداشت. همانجا را خاراند، گفت: «هنوز مأذون نيستم.»
«يعني شبها هم بايد کار بکني؟»
کلاهش را بر سر گذاشت. ميرزا گوشهايش را نديده بود. جعفر داشت لبهء کلاهش را به همان دست چپ صاف ميکرد، گفت: «کار ما شب و روز ندارد.»
ميرزا انگار همين حالا شتر را ميبيند که دارد از در چارتاق شده ميآيد تو و صداش ميزند، سينهاش به خسخس افتاد: «پس کي استراحت ميکني؟»
«اگر ازازه بفرماييد، زمعهها. همان که پيش از ظهر يک ساعتي توي آب سرد حوض خانهمان غلت و واغلت بزنم، خستگي اين يک هفته از تنم درميرود.»
پس راستي راستي ميرفت. کور از خدا چه ميخواست؟ ميرزا هم از خوشحالي از خير خواب گذشت و حتي نطقش باز شد: «خوب، که فردا ميروي سري به عيال و اولاد بزني؟ بهسلامتي. سلام من را هم بهشان برسان. سوغات هم يادت نرود.»
«چشم، اما نه براي زن و بچه، مأذون نيستيم. اما براي دولتمان مجبوريم. هر دفعه هم يک چيزي ميبريم.»
«مثلاً چي؟»
«از همين چيزها که شماها داريد، بايد ببريم تا ما هم اختراع کنيم. مثلاً همين تلويزيون يا موشکي که ميگفتيد موقع موشکباران عراق ميانداخت.»
ميرزا اگر ميشد به جاي دو شاخ چهار شاخ درميآورد: «تلويزيون مرا ببريد؟»
«مگر ميتوانم؟ من که، خودتان ميدانيد، زثهاي ندارم. همين که يک پيچ يا يک تکه سيم بيقابليتش را بتوانم ببرم، خيلي است.»
شوخي ميکرد. ميرزا خنديد: «از من ميشنوي دهتا پيچش را ببر. توي اين شهر هم تا دلت بخواهد تکههاي موشک ريخته، همهاش را ببريد.»
«خيليشان را بردهايم.»
«که چي بشود؟»
«که اختراع بکنيم، من که نه، اما هستند. ما، به قول سرمقالهنويس روزنامهها، تراشکارهايي داريم که ميتوانند مثلاً چشم را سلول به سلول از هر چه بخواهيم بتراشند و سوار کنند.»
ديوانه شده بود. ميرزا افتاده روي دندهء شوخي، گفت: «پس سوغات من را هم يادت نرود. انگشتر يا سرمهدان حضرت سليمان را نميخواهم، فقط ببين ميتواني آن عرقچين کوچولوش را برايم بياوري.»
جعفر مثل همان تراشکارها سينهاش را تراش داد: «ما را مسخره ميکني، ارباب؟»
«نه به جدم، جدي ميگويم.»
«يعني ميگوييد، شما اين قصههاي خالهزنکها را باور کردهايد؟»
حالا داشت نوک دمش را شرقشرق به دامن قباش ميزد. ميرزا بيشتر سر قوز افتاد: «پس اقلاً از آن ميرزا جعفرتان يا هر کس که ميشناسي نسخهء عمل کيميا را براي من بگير.»
جعفر اينبار نوک دمش را کوبيد روي سمش: «ارباب، ما مردم زحتمکشي هستيم، به اين اباطيل هم اعتقاد نداريم.»
ميرزا سينه صاف کرد و مثل اربابها به پشتي تختش تکيه زد، حتي بالشش را زير آرنج راستش جا داد و گفت: «تو را که قبول دارم، اما من هم ناسلامتي چوب که احضار نکردهام، پس فکري هم به حال من بکن.»
جعفر به بيرون در، شايد به همان جايي که شبها صداي خشخشاش ميآمد، اشاره کرد: «خودتان که ميشنويد، من اين هفته حتي يک دقيقه هم بيکار نبودم.»
بعد هم راه افتاد که برود. ميرزا گفت: «يک دقيقه صبر کن ببينم. ديروز ميگفتي شماها مسلمانيد، از زمان ابراهيم، حتي پيش از آدم ابوالبشر موحد بودهايد. خوب، قبول. گفتي، حالا همهتان هم شيعهء خلص هستيد، اين هم قبول، اما آخر فقط شما که اهل هوا نيستيد، باز هم بايد باشند، حتماً سني هم داريد، گبر هم داريد، کافر، يهودي، نميدانم هُرهري مذهب.»
جعفر نوک سم چپش را خرتخرت بر قالي ميکشيد: «من نميشناسم.»
ميرزا گفت: «پس شماها همه يک کاسه ...؟»
جعفر براي اولينبار حرف ميرزا را قطع کرد: «يک دفعه ديگر هم همين سؤال را کرديد. عرض کردم من اينزا براي دلالت يا تبليغ نيامدهام. قرار است گره از کار شما باز کنم، حالا هم دارم ميکنم، شب و روز زان ميکنم.»
ميرزا باز داشت عصباني ميشد: «ببينم جعفر، يعني تو با اين خشخشهات ميخواهي براي من کار بکني؟»
«البته، خود شما خواستيد، هر شب هم سيصد و سي و سه دور تسبيح مرا صدا زديد، حالا هم من ...»
ميرزا هم حرفش را قطع کرد: «بله، بله ميفهمم، شبها اينجا و روزها توي مغازه مدام خشخش ميکني، سنگ ميکشي به شيشه؟ نميدانم. سم به زمين ميکشي؟ نميدانم. شايد هم داري نقب ميزني به خزانهء بانک مرکزي.»
جعفر دستي تکان داد: «احتيازي به اين بچهبازيها نيست، ارباب.»
ميرزا آهسته و مهربان گفت: «ببين جعفرخان ...»
«زعفر، البته به حرف ششم الفباي شما.»
«خيل خوب، جعفر، عصباني نشو، فقط خودت را جاي من بگذار. تو به جاي آنکه يک پينهدوز ماهر سابق باشي، يا نميدانم زمين سنبونک لاحق، کاش ميتوانستي فقط دو کلام به من بگويي، کجاي اين خانه يا هر جاي ديگر يک گنج خوابيده، حداقل با بيست تا سي خم خسروي پر از سکه يا در و گوهر؛ يا کاش ميتوانستي توي چشمهاي من نگاه کني، يک ورد کوچولو از همين اجي مجيها بخواني و فوت کني به من تا براي يک ساعت هم شده بشوم يک گربه يا يک شتر يا يک پرنده.»
«ما از اين کارها بلد نيستيم. زادوگري مکروه است، بعضيها حتي گفتهاند حرام است.»
«پس کي بلد است؟»
«شما آدمها، خودتان که ميبينيد.»
به خودش اشاره کرد، از شانه تا دو سم، و سر خم کرد، که مرا ببين. حالا ديگر وقتش بود که ميرزا دو بامبي بزند توي سر خودش، يا بلند شود برود با عصايش کاسهاي، بشقابي را بشکند؛ اما باز لب گزيد، خون دل هم خورد و گفت: «يعني ميگويي، شماها هيچکدامتان توي تن گربهها نميرويد، يا مثلاً سابق بر اين توي آبانبارها، زيرزمينهاي تاريک و نمور بزخو نميکرديد، يا حالا اگر بندهء خدايي بسمالله يادش برود و آب داغ بريزد روي زمين، جانش را نميگيريد؟»
«ما مسلمانيم، ارباب، مثلاً خود من تا حالا، حتي يک بار هم نشده، نمازم قضا بشود. پس دليلي ندارد از بسمالله شما آدمها بترسم.»
«کافرهاتان چي؟»
اما جعفر به جاي جواب بادامي گوشهء لپش گذاشت. يعني نداشتند؟ خوب، خدا کند، ميرزا که بخيل نبود. اما بالاخره بايستي ميفهميد. اين ديگر به حد تواتر رسيده بود که از گربهء سياه بايد پرهيز کرد. حتي خودش آنوقتها که اين تازهبهدورانرسيدهها خزينهء حمام شيخ را گل نگرفته بودند، يک بار که با مرحوم ابوي رفته بود، با همين دو گوش خودش صداي تار و تنبور شنيده بود. جعفر بالاخره گفت: «ببينيد ارباب، اين حرفها را شما آدمها براي ما بيچارهها درست کردهايد. قلم هم به قول معروف دست دشمن بوده است. ما نه ميتوانيم گربه بشويم،نه ميدانيم آدمها گنزهاي بادآوردهشان را کزا پنهان کردهاند، تا زايي هم که من يادم است هيچ به قول شما اهل هوايي در آن حمامهاي ليز و کثيف با آن خزينههاي پر از شاش يا وازبيکشخانههاي پر از مو ازدواز نکرده.»
«چي؟ من خودم خواندهام، حتي به گوش خودم شنيدهام که يک بار دختر شاه شماها ...»
باز جعفر حرف ميرزا را قطع کرد: «حکومت ما سلطنتي نيست، ارباب.»
با گردن افراشته گفت، حتي کلاهش انگار قد ميکشيد، و طوري هم به ميرزا نگاه ميکرد که ميرزا فکر کرد کوتولهترين آدم دنياست: «ما اين چيزها را صد و بيست سالي است به زبالهدان تاريخ فرستادهايم.»
ميرزا خندهاش گرفت، اما جلو خودش را گرفت: «پس شما هم آنجا زبالهدان تاريخ داريد؟»
جعفر تعظيمي کرد: «من با کسي شوخي ندارم.»
با وقار برگشت که برود، ميرزا داد زد: «پس يک باره بگو مسخ و تناسخ و انسلاخ و حتي اتحاد دروغ است.»
حتي درنگ نکرد، صداي سمهاش ميآمد، اما دنبالهء دمش تا مدتها بعد همچنان دراز و باريک و پيچان بر زمين ميلغزيد. ميرزا ديگر داشت از خنده ميترکيد، اما وقتي ديد با وجود بلند شدن صداي خشخش معهود دم همچنان ميلغزيد و ميرفت، بياختيار بسماللهي گفت. خير، دم جناب ايشان به اين مفتيها تمام شدني نبود، انگار تا دم دمهاي صبح همچنان ميخزيد و از لاي در نيمهباز توي تاريکي سينهخيز ميرفت. با اينهمه ميرزا گرچه يک گوشهء دلش رخت ميشستند، اما گوشهء ديگرش هنوز قند آب ميکردند. از ظهر ديگر راحت ميشد و شب ميتوانست خواب راحتي بکند. بلند شد و گرچه صداي خشخش همچنان ميآمد، وضويي گرفت و تر و چسب نمازي خواند، بعد لباس پوشيد و داد زد: «جعفر، مگر تو نميآيي؟»
صداي خشخش يک لحظه قطع شد و در عوض صداي خرد شدن نان خشکه آمد: «کزا، ارباب؟»
«مگر نميخواهي برسانمت؟»
«هنوز که آفتاب نزده. تازه شما که صبحانه نخوردهايد؟»
«پس تا من بروم نان بگيرم، تو حاضر شو. امروز زودتر ميروم سر کارم. دست تنهام، خودت که ميداني.»
ديدش. دمش را به دستهء گلدان نقره روي بخاري قلاب کرده بود و از ستون گچبري بخاري پايين ميآمد. سمهاش که به زمين رسيد، همهء دمش را، هر چه بيرون بود، توي مشتش جمع کرد: «البته، دست تنها هيچ کاري نميشود کرد.»
نفسنفس ميزد. دامن قبايش را با دست چپ تکاند، خنديد: «ارباب، امروز خيلي سرحاليد!»
ميرزا جوابي نداد. توي جيب پالتوش را هم گشت. پول خردهاش نبود. ديشب کلي پول خرد ريخته بود توي جيبش. لازم ميشد. توي جيب شلوارش فقط اسکناس داشت. بايستي پول خرد پيدا ميکرد. توي يک گلدان سنگي، کار بمبئي، داشت. ديگر عادتش شده بود. مرحوم زنش ميگفت: «خسته شدم از بس گفتم، هر چه ميخواهي بدهي، بگذار زير همين گلدان.» حالا، اين چند سال، پول خردهاش را ميريخت تويش. حتي يک سکه تويش نبود. خواست از جعفر بپرسد، حتي جيم بالا جاش را گفت، اما منصرف شد. پس کجا گذاشته بود؟ به نانوايي براي يک نان يا گيرم دو تا تافتون که نميشد صدتوماني داد. توي اتاق نشيمن يک سکهء پنجتوماني پيدا کرد. گفت: «من رفتم نان بگيرم، تو هم حاضر شو.»
صداي بسمالله جعفرش را شنيد. ديگر پشت سر اربابش نميخواند. بهتر، فُرادي بخواند. راه افتاد. هر روز صبح کارش همين بود. خارج از نوبت يک نان تافتون ميگرفت. نصفش را صبح ميخورد و نصفش را شب. پنجشنبهها دو تا ميگرفت و ناچار صف ميايستاد. وقتي نوبتش شد و پول را داد، شاطر نگاهي به سکه کرد، حتي سبک و سنگينش کرد و با شستش دور آن کشيد. ميرزا لبخند زد: «چيه شاطر، فکر ميکني تازگيها من سکه ميزنم؟»
شاطر خنديد و باز با انگشت دور سکه کشيد: «آدم چه فکرهايي ميکند.»
پول را توي قوطي حلبياش انداخت و انصافاً دو نان برشته روي منبر انداخت. ميرزا که رسيد ديد جعفر وسط گل قالي نشسته است، چهار زانو، و موهايش را رشته رشته ميبافد. بازشان ميکرد و با نوک دمش چندبار نرم روي آنها ميکشيد و باز ميبافت. حالا هم داشت همه را دو رشته ميکرد و پشت سرش به هم سنجاق ميکرد. تا ميرزا چاي دم کند و توي همان آشپزخانه يکي دو لقمه نان و پنير بخورد جعفر هم آمد کمربند بسته و قبا پوشيده و کلاه به سر و عينکزده، گفت: «من حاضرم.»
اما دمش هنوز توي دست و پايش بود. باز هم رفت روي ماشين رختشويي نشست و سم به بدنهء آن زد. ميرزا گفت: «من که ديگر حاضرم.»
جعفر هم همان چيز سفيد کف کرده را از ميان دو لب بيرون داد. صبحانهاش همين بود. ميرزا رفت توي اتاق نشيمن. همينطور پابهپا ميکرد تا بالاخره بيايد. آمد. نمدها را هم به دو سمش بسته بود. اما چرا کيسهاش را برنداشته بود؟ ميرزا پرسيد: «چرا کيسهات را برنميداري؟»
«اي ارباب، آنزا ديگر کسي مرا نميشناسد. حالا ديگر حتماً مشتريهام را آن زعفر لوچ دغل قُر زده.»
ميرزا پالتوش را پوشيد و کلاه بر سر گذاشت، عصا به دست راه افتاد. امروز طرح ترافيک نبود، اما ميرزا حوصلهء ماشين بردن نداشت. صبح به اين زودي هم که بچهاي توي کوچه و خيابان نبود. به سر کوچه که رسيد فکر کرد باز جعفر غيبش زده است. نه، ميآمد و سمهاي نمدپيچشدهاش هيچ صدايي نميکرد. باز هم رفتند و باز ميرزا برگشت و نگاه کرد و باز جعفر بودش، گفت: «چرا ميانبر نميزنيد؟ از اين کوچه که نزديکتر است.»
راست ميگفت. باز برگشت و نگاهش کرد. چطور ميخواست برود، يا حداقل به مرخصي برود؟ بهتر نبود ميرفت پارک، يا حداقل جايي که آب و سبزهاي باشد، يا شايد کوچهباغي، دالاني تاريک؟ دريغ از آن آبانبارها با آنهمه پله، يا يک سردابه با آن آجرهاي لق، يا حتي همان دو سه پلهء ليز و لق که ميرسيد به آن دالان تاريک و بوي چسبناک واجبي و بالاخره آن آب داغ و لزج خزينه. جعفر داد زد: «ارباب، امروز همهاش داريد دور خودتان ميچرخيد.»
ميرزا گفت: «نه جانم، دارم قدم ميزنم. تو که خسته نشدي؟»
«ماها هيچوقت خسته نميشويم.»
ميرزا باز رفت. جعفر بيصدا به فاصلهء دو قدم خودش دنبالش ميآمد. ميرزا بالاخره ايستاد، خم شد: «ببينم دود که نداري؟»
«پس براي همين داريد به طرف پارک ميرويد؟»
«گفتم، شايد ...»
چه ميتوانست بگويد؟ جعفر گفت: «ارباب ما فقط هفتهاي يک بار، تازه اگر شکممان قبض نباشد، دود ميکنيم. بادام همينش خوب است، من که گفتم.»
بله دود ميکنند، پشت به سرو، آن هم سرو ناز، با آن قد و بالاي رعنا که آنهمه ملکالشعراهاي ما در وصفش بيت گفتهاند و دودشان، 2coهاي مبارکشان، مثل هالهاي سياه بر تارک سرو معلق ميماند. جعفر گفت: «حيف که اينزا باد ميآيد والا سالها همانطور ميماند.»
ميرزا پرسيد: «ببينم جعفر، يعني توي ولايت شما باد نيست؟»
«البته که هست، حتي گاهي باد سرخ داريم، همه زا سرخ ميشود و بعد يک لايهء خاک سرخ روي همه چيز را ميپوشاند، بعضي وقتها هم ...»
ميرزا گفت: «بله، فهميدم، بعد برايم بگو.»
باز راه افتاد. گور پدر هر چه باد سرخ است! کاش اصلاً باد سياه بيايد و همهشان را ببرد. کاش حداقل مادر رستم امروز پيداش نشود. جعفر باز غژ و غوژ کرد: «باد سرخ براي حاصل خيلي خوب است، اما باد سياه شکوفهها را ميريزد.»
«ميدانم.»
سر خيابان که رسيدند، جعفر گفت: «ديديد که آخرش خسته شديد؟»
«تو ميخواهي پياده بيايي؟»
«نه، اما بايد يکي دو زا سر بزنم. گفتم که دولت ما حکم کرده که بايد از همين آهنپارههاي موشکهاي عراقي، بيشتر از العباسها، سوغات ببريم.»
«خيلي خوب، برو.»
کاش ديگر به دکان نيايد. مدام ميرود يک جايي و سنگ بر جام شيشه ميکشد. آدم دلغشه ميگيرد. رستم ديروز عصر، ميرزا مطمئن بود، ميشنيد. با مادرش آمده بود. ميرزا اول زن را نشناخت. خودش گفت، مادر رستم است. گفت، همين يک بچه را دارد، با دوا و درمان بزرگش کرده است، يکي يکدانه است. بچههاش پا نميگرفتند. اين يکي هم روز به روز لاغرتر ميشود. انگار آنهاييها ميبرندش و يکي ديگر ميآورند ميگذارند جاش. آمده بود که ميرزا برايش کاري بکند. ميرزا گفته بود: «مگر من دکترم؟»
گفته بود: «من صدتا دکتر بيشتر بردهامش. اما شما معجزه کرديد. بچه از اين رو به آن رو شده. نميدانيد چطور حريره بادام ميخورد. آن شيرخشکهاي مجارستاني را ريختيم دور. گربه هم حتي نخورد. آب زدم گذاشتم جلوش، لب نزد. حالا فقط شير آلماني بهش ميدهيم. اسرائيلي هم داشتيم. من که نميدانستم. دو تا داشتيم. ريختيم دور.»
ميرزا گفته بود: «آخر باجي، من همينطوري گفتم، بيستتا بيشتر نوه و نتيجه ديدهام. آدم تجربه پيدا ميکند.»
زن پول درآورده بود، يک چنگه اسکناس، گفته بود: «هر چه بخواهيد ميدهم.»
«که چه کار کنم؟»
«نميدانم. من که رويم نميشود. اما اگر بتوانيد دعايي براي رستم ...»
صداي خشخش فقط يک لحظه قطع شد، رستم هم شنيد که پستانکش را ول کرد و ونگ زد. جعفر داد زد: «ارباب خُرخُر و نقنق يادت نرود.»
ميرزا خواست بگويد، صد دفعه گفتم تو دخالت نکن، اما ديد همينش مانده که زن بفهمد که يکيشان را ميرزا تسخير کرده است. دندان بر سر جگر گذاشت. اما باز ديد حالا که يادش آورده بود، ميگفت، ثواب که داشت. پرسيد: «ببينم بچه را که پهلوي خودتان نميخوابانيد؟»
«چي؟ شما از کجا ميدانيد؟»
«از لاغري بچه هر کس ميفهمد. خوب، بفرماييد ببينم آقاتان که توي خواب خُرخُر نميکند؟»
«نه. چطور مگر؟»
ميرزا از چشمهاي گشادهء زن جا نخورد. خود بچه گفته بود. حرف راست را هم بايد از بچه شنيد. گفت: «ببينيد خانم، من هم توي خواب خُرخُر ميکنم. اما زن خدا بيامرزم تا بچهدار نشديم ملتفت نشده بود. وقتي بلند ميشد بچه را شير بدهد، ميشنيد. بعد هم ديگر نميتوانست بخوابد. يک بار حتي، خدا بيامرز، نخ بسته بود به شست دستم و هر وقت صدايم بلند ميشد، ميکشيد. اما بالاخره عادت کرد. حتي اگر يک شب خُرخُرم قطع ميشد از خواب ميپريد، آنوقت بلند ميشد و بالش زير سرم را ميکشيد يا تکانم ميداد، ميگفت: «ميرزا، درست بخواب.» من هم ميفهميدم که سرم را باز درست گذاشتهام. اما بچهء آدم هيهات که عادت کند. گاهي هم، بدبختي است ديگر، زن آدم توي خواب حرف ميزند. از سير تا پياز را توي خواب تعريف ميکند. هي بگو، هي بگو، آدم هم که گوش ميدهد يک کلمه اينجا و يک کلمه آنجا، بالاخره هم نميفهمد گور مرگش امروز چه غلطي کرده است که حالا دارد رفع و رجوعش ميکند. اما بچهء بيچاره چي؟»
زن گفت: «من که الحمدلله حرف نميزنم. آقامان هم خوب، چند سال پيش، اول ازدواجمان بفهمينفهمي بلندبلند نفس ميزد، انگار که آدم از پله بدو بدو بيايد بالا.»
ميرزا که از تاکسي پياده شد ديدش. خير، ولکن نبود. باز، شکر خدا، که رستمش را نياورده بود. بر پلهء جلو دکان نشسته بود. فکري بود که يک طوري برگردد، اما ديد که زن بلند شد و حالا است که بيايد و جلو دوست و دشمن دامنش را بگيرد تا مثلاً برايش سرکتاب باز کند يا دعاي بيوقتي بنويسد. قدمها را تند کرد و تا در دکان را باز کند زن يکنفس از کرامات ميرزا چيزهايي گفت، که «شما فرشتهايد؛ شما علم غيب داريد،» پهلوشان حکم تعارف داشت. خوب، زن به مردش گفته بود که خُرخُر ميکند. اما مگر به خرجش رفته بود؟ تازه يک چيزي هم طلبکار شده بود که تو خودت از سر شب تا سحر حرف ميزني. ميگفت: «وقتي خوابش برد، ديدم واي، چه خُرخُري ميکند، انگار اتاق ميلرزيد. خوب، من هم رفتم ضبطصوت را آوردم و صداش را ضبط کردم. امروز صبح که شنيد نزديک بود بزند همه چيز را بشکند. ميرزا، به خدا طوري ضبط را چنگ زد که گفتم ميخواهد بزند توي سر من.»
ميرزا گفت: «بعد هم حتماً با هم دعوا کرديد؟»
«نه، بچه را برداشت ببرد پارک. من هم آمدم خدمتتان. حالا عصباني است. خوب ميشود. خودش ديد که بچه چه راحت خوابيده. جاش را ديشب عوض کردم.»
پس همينطورها اولياءالله ميشدند و يکدفعه حلولي يا اتحادي از کار درميآمدند و نداي اناالحق ميزدند و زبانم لال خود را حضرت حق ميديدند؟ نکند همهشان از دم جعفري دارند و کار هم با همين خاطرخوانيها شروع ميشود؟
ميرزا ديگر اين قدر ميدانست که دور آخر زمان است و در بعثت بسته است و نايب برحقش به پردهء غيب ناظر است. غلط زيادي بود که او هم بخواهد تختهپوست بيندازد و مريدها به دستبوس بيايند. اصلاً رسم دستبوسي را شرک ميدانست، براي همين هم ديگر به التجاهاي زن گوش نميداد و بالاخره گفت: «ببين خواهر، من هم مثل شما بندهء ضعيف خدا هستم. چيزي که هست دقت ميکنم و درد خودم را ميشناسم و از روي آن هم ميفهمم درد ديگران چيست. اينجا هم که ميبينيد جز اين قفسه ديگر کتابي نيست. اسرارالتوحيد چاپ سنگي هست، مقامات اوحدالدين و شيخ جام هم دارم، معارف بهاء ولد چاپ جديد است. آن يکي هم مشجرهء نوربخش است. ديوان شاه نعمتالله ولي هم هست. يک جايي است. از حلية المتقين دو نسخه دارم، زادالمعاد، مفاتيح هم که همه جا هست. ديوان ملکالشعراء صبا هم هست. بعدياش ملکالشعراء قاآني است، اين يکي هم شهريار، طب سنتي هم دارم. کتاب آشپزي بدون گوشت را هم توي خانه دارم. همينهاست. کاسب هم هستم. مقروض هم هستم.»
زن دست برد زير چادرش. ميرزا هم ديد. چشم بست. چه گردني داشت، بلور بارفتن! ميرزا چشم باز کرد و يکدفعه سينهريزي با زنجير و يک پنجمناتي روسي توي دست زن و بعد بر پيشخان ديد: «بفرماييد اين هم نيازش!»
توي کدام مقامات خوانده بود که شيخي مريدانِ بهکيشآمده را به فيشي تارانده بود؟ يعني او هم بايد همانجا جلو زن نامحرم بيصاحبياش را درميآورد و به هر چيز و همه جا زردآب ميکرد؟ ميرزا گفت: «ببينم باجي، با باباي رستم انگار حسابي دعوات شده؟»
زن سر به زير انداخت: «پيش ميآيد.»
«بهتر، خوبترين مردها بالاخره، وقتي پيازشان کونه کرد، اگر هم زن ديگري نگيرند، حتماً نمکردهاي پيدا ميکنند، چه برسد به اين شوهر تو که از خرخرش و ضبط شکستنش معلوم است که زير سرش بلند است. والله حرام است که زني به ملوسي شما ـ البته حالا به چشم خواهري عرض ميکنم ـ سر به بالينش بگذارد. بله، عزيزم، طلاق بگير، خودم ميگيرمت.»
«چي، طلاق بگيرم؟»
«اصلاً بگو مهرم حلال جانم آزاد. غصهاش را هم نخور، من هستم، بعد از سه ماه و ده روز ميگيرمت، اگر جايي هم نداري بندهمنزل از همين امشب در اختيارتان هست. فکر بعدش را هم نکن، باز هم دود از کنده بلند ميشود.»
زن پنجمناتي را مشت کرده بود: «خجالت بکش، پيرمرد!»
«چه خجالتي خانم؟ به حرام که نخواستم. اگر ميگفتم برويم توي اين پستو تا روي شکمت يک دعاي بيوقتي بنويسم، ميآمدي، اما حالا که ميخواهم زن حلال و طيبم بشوي اطوار ميآيي؟»
با همان دست زده بود. صداي پيشتاب داد. چه ضرب دستي داشت. ميرزا فقط چشم بست. فحش را هم مثل قند و نبات خورد. رو به همان قفسهء کتابها کرد، بالاترش را خجالت ميکشيد، و به صدق دل گفت: «خدايا، خداوندا، شاهد باش که به خاطر رضاي تو بود. خودت سببساز باش کاري بکن که توي اين سرماي زمستان بهتر از اينش نصيبم بشود، يک دختر مثل هلو اما مرد نديده که استخوانهاي من پيرمرد را گرم کند. اصلاً بيا و اين جعفرم را عوض کن، يا اقلاً خوابنمايم کن خودم يک گنج پيدا کنم، يک خزينه پر از دلار، نو، تا نخورده.»
زن خيلي وقت بود رفته بود، ميدانست. ميرزا همچنان چشم بسته ماند و ماند. اشکهايش را هم پاک کرد و رو به همان قفسه آنجا که دو جلد بهاءولد بود انگار بخواهد صاحب تأليف يا ناسخ يا حتي مصحح محترمشان را هم به شهادت بخواند، بلند گفت: «ميبينيد اين هم دشت اول ما!»
صداي غژ و غوژ آمد: «خزالت هم خوب چيزي است.»
ادامه
|