Back to Home
 

  تفنني در طنز


برو به بخش: 9 . 8 . 7 . 6 . 5 . 4 . 3 . 2 . 1

فصل اول

پس از چهل روز و چهل شب رياضت بالاخره فهميد موفق شده است. نه در صدايي کرد و نه پرده تکاني خورد. سکهء نور هم، مثل يک سکهء طلا، هنوز بر موزائيک‌ها، و حالا بر گوشهء طرف راستِ اين پايين افتاده بود. فقط بويي، مثل نخي نازک از ميان بوي عود و کندر مي‌آمد، که انگار بوي چرم کهنه و خيس‌خورده بود و داشت نشت مي‌کرد و مثل کلاف مي‌شد و حتي ضخيم‌تر که وقتي هم سر تکان مي‌داد باز بود. در نسخه آمده بود که درست جلو رويتان مي‌ايستد، دو دست بر سينه، و به زباني شکسته‌بسته، مثل کشيدن تيزي ريگي بر جام پنجره، مي‌گويد: «منم غلام حلقه به گوش شما. امر بفرماييد.» اما ميرزا هر چه نگاه کرد جلو رويش کسي نبود. حتي پشت سر و دو طرفش هم نبود. بايستي به بلندي يک کبوده مي‌بود که تا سرش به سقف نخورد پشت خم کند. شايد مي‌توانست سقف را به زور بازو يا جادو از جا بکند، آن وقت سرش مي‌رسيد به ابرها. نکند اصلاً بر اثر اين همه رياضت که قوت روزانه‌اش را رسانده بود به يک بادام، چشمهاش کم‌سو شده بود؟ چندبار پلک زد. بعد هم دست دراز کرد و عينک دسته‌شاخي‌اش را از توي جلد عينک درآورد، با پتهء پيراهن سفيد، دشداشهء عربي‌اش‌، پاک کرد و به چشم زد. صبح شده بود، و به جاي آن يک سکه، چند رنگ نور از پنجرهء خورشيدي بر پشت ترنج قالي لوله‌کرده افتاده بود. قاب قدح بزرگ را هم بر رف ديد. قليان خودش هم کنار تخته‌پوستش بود. حتي سبيل تاب‌دادهء ناصرالدين‌شاه را بر بدنهء کوزهء بلورش مي‌شد ديد. سر قليان خاموش بود. چهل روز بود که کف‌ نفس کرده بود و حالا دلش براي يک پک دود غنج مي‌زد، چه برسد به اينکه پشت سر هم دو سه قلاّج بزند. سماورش هم بود، خاموش. قوري چيني گل‌سرخي‌اش هم رويش بود. شايد به قول صاحب کتاب داشت در عالم بيداري رؤيا مي‌ديد، اما اين بار رؤياي اتاق خودش را. بسم‌اللهي گفت و خم شد و از بيرون دايرهء مندل عصايش را برداشت. عباي دوشش را جا‌به‌جا کرد. کتاب جفر، يا هر چه که بود، روي رحل بود. کنار دستش چراغ موشي هنوز پت‌پت مي‌کرد. نه، بيدار بود و با طلوع آفتاب ديگر چهله‌اش تمام شده بود. رمز را هم خوانده بود: بسم‌الله. س، ب 11، عشمستي بدا، 5، 9، سعر 111، سيصد‌و‌سي‌و‌سه دور تسبيح که مي‌کند به علامت 32967 بار. آيةالکرسي هم سه بار. از پيه گرگ هم که روغن به چراغ موشي ريخته بود؛ فتيله‌اش هم که از پشم گربهء سياه بود؛ صداي غژ و غوژ را هم که شنيده بود، پس همين مانده بود که زعفر يا هر کوفت و زهرماري که در کتاب گفته بود، بيايد و بگويد: «امر بفرماييد، ارباب!» بله، ارباب، آن‌هم ميرزا يدالله درب‌کوشکي شصت‌ و ‌چهار ساله، ولد مرحوم مغفور ميرزا‌ محمود، که آن‌همه وساوس شيطاني نتوانسته بودند از دايرهء مندل بيرونش بکشند. حتي حالا مرحوم زنش، فرخ‌لقا خانمش، که جز به زور دست نمي‌داد، به قد و قوارهء همان جواني‌اش و با همان هيأت: يل صورتي و شليتهء کوتاه آلبالويي به تن و چارقد تور گلدار به سر که با سنجاق زير گلويش بسته بود، آمد: هفت قلم آرايش کرده بود، مثل شب عروسيشان، قرص صورت انگار قرص خورشيد. اول سنجاق زير گلويش را درآورد و موهاي چهل‌گيس شده‌اش را نشانش داد و گفت: «ميرزا‌ يدالله، چرا نشسته‌اي؟ منم، بيا. آدم که نبايد شب عروسيش بق کند و برود سه‌کُنج ديوار.» بعد هم رفت گوشهء لحاف رويه‌ساتنش را پس زد و باز صداش زد. يک بار هم سگي سياه حمله کرد. اما ميرزا حتي پلک نزد. همچنان ورد خواند و خواند. سگ درست ايستاده بود بر لبهء دايرهء مندل و پارس مي‌کرد. دهانش را باز مي‌کرد و زبانش را يک ذرع مي‌داد بيرون. اما ميرزا همان‌طور که چهارزانو نشسته بود چشم به چشمش دوخت. مي‌دانست اينها همه تجسد وساوس نفس اماره است که حالا دارد با آن دندانهاي کل و سياه و زبان دراز آب‌چکان پارس مي‌کند. کافي است بترسد و عقب برود و مثلاً پتهء عباي مرحوم ابوي بيرون دايره قرار بگيرد تا همان‌طور بشود که ايوب ننه‌سلطان شد. عفريت سه‌سر هم آمد، يا آن صداي تار خودش که در گوشهء نصيرخاني نمي‌دانست از کجاست يا کي مي‌نوازد، يا آن خمره که غلتان‌غلتان آمد با آن بوي کهنه و تند که انگار درِ همهء خمره‌هاي سردابهء ملايکشنبهء جوباره‌اي را باز کرده باشند. حالا چقدر سکهء صاحبقراني جلوش کومه کردند، بماند. باغهايي نشانش دادند که باغ اميري به گردشان هم نمي‌رسيد. اما حالا چي؟ نگاه کرد. فقط صداي غژ و غوژي مي‌آمد، همان صداي سنگ که بر شيشه بکشند. دلش مالش مي‌رفت، اما گوش مي‌داد. بايستي حرفي مي‌زد. اين را صاحب تأليف، نورالله مَضْجَعَه، دوبار گفته بود. يک بارش را حتي ناسخ اين رسالهء طيبه با جوهر قرمز نوشته بود. چيزي ديد بر کف برهنهء زمين، انگار که سايه‌اي بر زمين بايستد، کوچک و لرزان. صداي غژ و غوژ از همان‌جا مي‌آمد. سايه انگار سايهء يک کلاه ماهوتي بود بلند و با لبهء پهن، که وقتي پس مي‌رفت يک شکم پيدا مي‌شد و دوتا پا که انگار به دو سم به نمد پيچيده ختم مي‌شد. پس همين بود، حاصل چهل شبانه روز مرارت، ساختن با قار‌ و‌ قور اين بي‌هنر پيچ‌پيچ، تسليم نشدن به آن‌همه وساوس نفس‌ لوامه؟ لعنت بر راقم و دو صد لعنت بر ناسخ همهء اين کتابهاي بي‌جلد حاشيه و هامش‌دار نازل قيمت! شنيد:

«غلام شما، زعفر، در خدمت حاضر است.»

صدا از زير لبهء کلاه مي‌آمد، جايي که حتماً صورتي بود و دهاني. گفت: «تو غلام مني؟»

همه‌اش دو کف دست بود. کلاه مثل لکه‌اي تکان‌تکان خورد و جلو آمد. جست مي‌زد، نه دوپا دوپا، که دو سُم دو سُم. حالا ديگر به وضوح مي‌ديدش. ايستاده بود توي نور پنج‌رنگ پنجرهء خورشيدي که حالا بايست بر کف اتاق مي‌تابيد.

«بله ارباب، من غلام حلقه‌به‌گوش زنابعالي هستم، تا احضارم فرموديد خدمت رسيدم.»

ريش بزي داشت. عينکي هم بود که فقط دو شيشهء گرد بود که انگار با نخ قند به دور گوشهايي که نمي‌ديد محکم شده بود. قباي راسته از قدک کرباسي به تن داشت و زير قبا، روي پيراهن يخه حسني‌اش به جاي شال زير آن شکم برآمده کمربند بسته بود. به يک دست کيسه‌اي را به دوش گرفته بود و دست ديگرش بر سينه بود. مدام هم تعظيم مي‌کرد. ميرزا گفت: «من که تو را احضار نکردم.»

بعد هم خم شد و با غيض کتاب را ورق زد. زعفر گفت: «بله حفظم. س، ب 11، عشمستي بدا، 5، 9، سعر 111، سيصد‌و‌سي‌و‌سه دور تسبيح منم، همان اول که فرموديد بارم را بستم.»

کيسه‌اش را زمين گذاشت: «خوب، همسايه‌ها هستند، خويشاوندان دور و نزديک. خودتان که مي‌دانيد، ما اگر مسافرت برويم، آن هم اين‌همه دور، اغلب به اين زوديها برگشتي توش نيست، پس بايد با همه خداحافظي بکنيم. آدم آبرودار که نمي‌تواند بار و بنديلش را بردارد و راه بيفتد.»

همان‌طور غژ و غوژ مي‌کرد و حرف مي‌زد. ميرزا پرسيد: «اسمت چيه؟»

غژ و غوژ کرد، همان‌طور که همهء لولاهاي زنگ‌زده غژ و غوژ مي‌کنند: «زعفر آقا. نه به ر، ز. زعفر هم بهم مي‌گويند.»

ميرزا نفس راحتي کشيد، گفت: «پس اشتباه شده، من زعفر را احضار کرده بودم.»

صداي شکستن شيشه آمد. جعفر داشت مي‌خنديد. بر شکمش خم شده بود و بر طاق کلاهش دست مي‌کوبيد. ميرزا داد زد: «خفه شو، مردک!»

جعفر راست ايستاد، سر بلند کرد. عينک روي پل بيني‌اش افتاده بود. با يک چشم نگاهش مي‌کرد. چشمِ بسته انگار اشک بسته بود: «چشم ارباب!»

راستي داشت مي‌لرزيد، سر تا پا. صداي تريک‌تريک دندانهاش هم مي‌آمد، انگار موشي از سرما بلرزد و يا دانه‌هاي کنجد را تندتند بجود. اما، ميرزا خم شد تا بهتر ببيند، با آن چشم داشت مي‌خنديد. ميرزا بر دو زانو نشست و به عصايش تکيه داد، سينه‌اش را هم صاف کرد، گفت: «خوب، حالا بگو ببينم، حرف من کجاش خنده‌دار بود؟»

باز شيشه شکست، و شکسته‌ها را هم کسي داشت زير پا خرد مي‌کرد که اين‌طور قه‌قره قه‌قره مي‌کرد. ميرزا عصايش را دراز کرد. مي‌توانست دستهء عصا را بيندازد دور گردن و حتي دوپاي او و بکشد جلو. اما هي زد به نَفْسَشْ که نه، شايد هم ترسيد که اگر صدمه‌اي بهش برساند، آن‌وقت اين نيم‌وجبي‌هاي اهل هوا دست از سرش برندارند، آن هم او که آب داغ را بي بسم‌الله به زمين نمي‌ريخت. مگر صاحب کتاب نگفته بود که يکي هستهء خرمايي را بي‌هوا پرت کرد و آمد به سرش آنچه آمد؟ تازه با مرحوم ابوي هر وقت سياه‌ سحر به حمام مي‌رفتند، مي‌گفت: «هر قدم که بر‌مي‌داري، بگو بسم‌الله.»

عصا و بعد هم دستش را پس کشيد و اين را بر سر آن گذاشت تا ستون چانه شوند، تا مگر خود جعفرخان از سر بنده‌پروري بفرمايند. بالاخره هم شيشه‌ها خرد و خاکشير شد و صدا غلتي خورد و شد همان غژ و غوژ يک لولاي زنگ‌زده: «مي‌بخشيد ارباب، ماها زيم نداريم. ببخشيد مقصودم همان است که بعدش چ و ح و خ مي‌آيد. شايد هم يک چيزي مي‌گوييم ميان همان ز و ز، مثل اصفهانيها. خودم يک‌بار نوکر يک تاجر اصفهاني بودم، بيچاره مي‌گفت زعفر، من مي‌شنيدم زعفر. مي‌گفت زعفر، مي‌شنيدم زعفر. مي‌بخشيد نقل همان ملاي مکتب شد که مي‌گفت، من اگر مي‌گويم انف، شما نگوييد انف، بگوييد انف.»

ميرزا پرسيد، همان‌طور چانه بر پشت دست نهاده: «يعني فقط همين تو يکي جعفر يا زعفر بودي؟»

«زعفر، آقا: س، ب 11، عشمستي بدا، 5 ...؟»

«بله، بله، حفظم. حرفت را بزن.»

جعفر به سر انگشت موهاي تنک چانه‌اش را خار کرد: «داشتم عرض مي‌کردم فقط آن که شما وردش را مي‌خوانديد، منم. البته زعفرخان هم، نه به ر، ز، هست. شنيده‌ام؛ ميرزاش هم هست که آدم دولت است؛ يکي هم ...»

ميرزا دندان نه بر جگر که بر پوست و گوشت دستش نهاده بود. از اين آنهايي‌هاي بوداده چه بر‌مي‌آمد؟ سمساري‌اش ديگر درآمدي نداشت. کار اصلاً کساد بود. دريغ از يک کاسه لعابي لب‌شکسته؛ تازه دست زياد شده بود. حالا همه فروشنده شده بودند، روز به روز هم آگهي‌هاي فروش ته ‌خانه‌ها به در قصابي و بقالي زيادتر مي‌شد. همه چيز هم مي‌فروختند، از لباسهاي بظاهر خارجي گرفته تا سنگ‌پا و مگس‌کش. کاسبي که سرش را بخورد، خانه هم خرج روي دستش مي‌گذاشت. همين پارسال‌ پيرارسال اتاقها را نقاشي کرده بود و حالا باز، مثلاً گچ گوشهء سقف همين اتاق طبله کرده بود. به جعفر نگاه کرد تا نشانش بدهد. خير، حضرت ايشان داشت توي کيسه‌اش دنبال چيزي مي‌گشت. اصلاً بالا‌تنه‌اش را درسته کرده بود توي کيسه. آن هم از بچه‌هاش. نامهء ته‌تغاري‌اش سر برج نشده مي‌رسيد که ابوي گرامي مسبوقند بنده در استيصال ... صاد استيصال را هم همچنان به سين سکه مي‌نوشت. دلار آزاد هم که معلوم است. خرج کفن و دفن و سوم و هفته را هنوز مقروض بود. دو تا دخترش هم مدام سر به جانش مي‌کردند که: «آقاجان، اسي بيکار است، بايد لطف بکنيد ...» داشتند پوستش را ورقه‌ورقه مي‌کردند و گوشتش را مثل گوشت شتر قرباني تکه‌تکه مي‌بردند. داشتند به قناره‌اش مي‌کشيدند. همين امروز و فرداست که بدهد برايش استشهاد محلي تمام کنند که بابا، من مفلسم و المفلس في امان‌الله. اين هم از احضار. داد زد: «من نمي‌فهمم. ترا احضار کردم که به همهء آرزوهام برسم، همهء آرزوهاي پيري و حتي جوانيم، برايم هم فرق نمي‌کند که تو جعفري به جيم آنهايي‌ها يا زعفر به ز زرگنده.»

بالاتنهء جعفر بالاخره از توي کيسه بيرون آمد. حالا به جاي کلاه صدارتي يک عرقچين سرش بود و يک چهارپايهء عروسکي هم به دستش. چهارپايه را از ميان دو سم داد عقب، يک تکه چرم ساغري اصل هم بست به کمربندش. بعد هم رفت آن تو و بيرون آمد و با يک سندان دو قد يک انگشتانه بيرون آمد و وقتي ميان دو کاشي کف اتاق کارش گذاشت، دست برد دامن قباش را عقب زد، چکشي از کمرش باز کرد و يکي دو تا بر سندان کوبيد. محکم که شد، چکش را باز به قلاب کمربندش آويخت. آن وقت راست ايستاد، سينه‌اش را جلو داد، و دو دست بر همان سينه، گفت: «گوش به فرمانم، ارباب.»

ميرزا گفت: «اين کارها يعني چه؟ من قصر مي‌خواهم با استخر، اتاقهاش هم همه‌شان بايد چلچراغ داشته باشند، اصل اصل نه باسمه‌اي. گوشت با من است؟ بايد مال دورهء لويي پانزدهم باشد. کلک هم بي کلک، که توي اين کار ديگر کلاه نمي‌شود سرم گذاشت. حتي اگر بخواهي مال دورهء ناپلئون را بهم قالب کني توي کتم نمي‌رود، چه برسد به اين بَدَليهاي ژاپني يا امريکايي. بعد هم ماشين مي‌خواهم. مال خودم که ديگر آفتابه خرج‌ لحيم است. براي دامادهايم هم مي‌خواهم. پسرم هم پول مي‌خواهد، دلار، فقط دلار، نقد. حتي حواله هم قبول ندارم.»

صداي غژ و غوژي آمد، اما ميرزا که از پس چهل روز روزهء صُمت و صيام حرف يوميه را بايستي با منقاش از حلقوم خودش بيرون مي‌کشيدند، حالا حسابي افتاده بود روي دور، اصلاً انگار، خودش هم مي‌فهميد، آرواره‌هاش هرز شده بود: «آره جانم، يک ويلاي کنار دريا هم مي‌خواهم، نه از اين ويلاهاي بنايي‌ساز که کليدشان به جان صاحبانشان بسته است. تاب و سرسره و نمي‌دانم از اين النگ و دولنگ هم نمي‌خواهد تويش کار بگذاري. شنيده‌ام يکي از شازده‌خانمها داده بود يک دست مکانيکي به قد و قوارهء يک صندلي راحتي برايش درست کرده بودند تا هر وقت ويرش گرفت برود تويش بنشيند. نه نه، من يکي نمي‌خواهم اين‌طوري خوش خوشانم بشود. از من يکي قبيح است. ويلاي من بايد حوضخانه داشته باشد، سردابه براي ده بيست خمره، زيرزمين براي ترشي هفت‌سبزي. ايوان و مهتابي هم داشته باشد. هر اتاقي هم يک صندوقخانه. محکم هم باشد، که صد سال، نه، هزار سال دوام بياورد. اما يادت باشد نَمايش حتماً بايد کاهگلي باشد. مي‌فهمي، کاهگلي. من از بوي کاهگل خوشم مي‌آيد.»

اين دفعه صداي جيغ آمد، انگار که تنهء چناري از وسط بشکند، يا حتي سنگي بخورد درست وسط آينهء قدي. ميرزا دست به چانه گذاشت، شنيد: «ارباب، ارباب!»

پرسيد: «چيه، جانم؟»

جعفر به جيم جواهر سرفه‌اي کرد: «از شما ...»

ميرزا داد زد: «بله؟»

جعفر سر به زير انداخته بود، اما انگار که کک به تنش باشد، داشت زير بغل و حتي آنجاش را مي‌خاراند. ميرزا هم سرفه کرد: «خوب، بگو، حرفت را بزن.»

«خواستم عرض کنم ...» بعد سر بلند کرد و مثل اينکه بخواهد چشمکي بزند، گوشهء چشم چپش لرزيد:

«بله، خواستم بپرسم، شما حالتان خوب است، کسالتي، چيزي ...؟»

ميرزا عصايش را يک دور توي هوا چرخاند: «چطور مگر؟»

«هيچ، اما گفتم، نکند، خداي نکرده، باکيتان شده باشد. اين بادام‌خوريها گاهي به مزاز آدمها نمي‌سازد، حتي بعضي وقتها به کلهء مبارکشان مي‌زند.»

ميرزا عصايش را رو به جعفر، به جيم هر زهرماري که بود، تکان‌تکان داد: «مي‌فهمي چه مي‌گويي؟»

«البته، ارباب. قبل از اينکه خيلي عصباني بشويد يکي از آن بادامهاتان را بدهيد ببينم.»

ميرزا دست کرد توي جيب کتش و يک مشت بادام درآورد و پخش کرد جلو جعفر، به همان جيم جلو، شنيد:

«بله، حتماً يک چيزتان شده وگرنه اين نعمتهاي خدا را اين‌طور حرام و هرس نمي‌کرديد.»

بعد هم رفت يکيش را برداشت، عينکش را سراند جلو آن دو چشم باباقوريش. حتي رفت مغز بادام را زير شعاع تازه‌اي گرفت، بو کرد، زير گوشش تکان داد، بالاخره هم، انگار که خودش ارباب باشد، فرمود:

«درجه يک است.»

نوکش را با دندانهاي نيش‌موشي‌اش کند و کروچ‌کروچ جويد: «خوشم آمد. خيلي خوش‌سليقه‌ايد. حالا کم پيدا مي‌شود. خوب، حتماً از آشنا گرفته‌ايد.»

ميرزا گفت: «مقصود؟»

«من که عرض کردم. بايد عيب از خودتان باشد، از اينها» اشاره کرد به بادامهاي ريخته بر زمين «نيست ... من را بگو که فکر کردم بادام تلخ خورده‌ايد و سوداتان غلبه کرده است. آخر گاهي بادام اگر تلخ باشد، يا مانده باشد، البته براي ماها، مي‌شود عين ترياک، بگيريد سبزک. ماها را که حسابي سودايي مي‌کند، چه برسد به آدمها که عادت ندارند.»

بعد باز رفت، دولا شد: بادامها را يکي‌يکي برمي‌داشت به آستين قبا پاک مي‌کرد، فوتشان مي‌کرد و مي‌انداخت توي جيب‌هاش. يکي‌اش را انداخت دور، گفت: «مرده، يعني حرام رفته، نبايد خوردش، شما هم نخوريد.»

ميرزا لب به دندان نداريش گزيد: «بالاخره حرفت را مي‌زني، يا نه؟»

جعفر اول رفت نشست بر چهارپايه‌اش، بعد هم به سندان اشاره کرد. حتي دامن قبايش را عقب زد، چکش و مشته و جوالدوز را، يکي‌يکي، نشان داد، گفت: «ملاحظه مي‌فرماييد، من پينه‌دوزم.»

ميرزا داد زد: «پينه‌دوزي، باش. به من چه ربطي دارد؟»

«از وقتي س، ب 11، عشمستي بدا، 5 ...»

«بله، بله، مي‌فهمم، حرفت را بزن.»

«عرض کردم از آن اولين باري که رمز مرا ادا فرموديد، مي‌دانستم اشتباه شده. بيست سالي بود که هيچ‌کس مرا احضار نکرده بود، بعد از آنکه مشهدي‌باقر کمپاني عمر پري به شما داد. براي همين با چند تا از دوستان صلاح و مشورت کردم. حتي رفتم سراغ ميرزا زعفر، نه به "ز" زن ناقص عقل است. ميرزا بزرگِ راستهء ما پينه‌دوزهاست. گفتم، ميرزا، گمانم اشتباهي رخ داده. گوش داد. صداي شما مي‌آمد، از بلندگوي سر تير پخش مي‌شد. ميرزا فرمود، خوشحال باش، مرد، اشتباه نشده، خود تويي.»

ميرزا گفت: «خوب؟»

«متوزه عرض من نشديد؟ من نمي‌توانم، فقط پينه‌دوزم. درآمدم، اگر کار خيلي سکه باشد، آنزا توي ولايت خودمان، به پول خودمان سه عباسي است. تازه دو تا زن دارم، پنز تا بچه هم دارم، قد و نيمقد. چطور مي‌توانم براي شما قصر بسازم، يا آن دست الکتريکي که قلقلکتان بدهد؟»

ميرزا يدالله عصايش را بر زمين گذاشت، عرقچينش را انداخت بيرون دايره. دست انداخت دور تا دور زانوهاش و مثل وقتي که زني شوهر مرده دو بچهء صغيرش را بغل مي‌کند، هر دو را تنگ در بغل گرفت، چانه‌اش را هم گذاشت ميان دو کاسهء زانو، اما گريه نيامد. نفس داشت در سينه‌اش مي‌پيچيد و توي گلويش يک چيزي به بزرگي يک گردو و به گردي يک کلاف نخ بالا و پايين مي‌رفت، اما هق‌هقش حتي به حلقومش نمي‌رسيد. حالا چه‌کار مي‌توانست بکند؟ سررسيد سفته‌اش همين روزها بود. آن دوتا سکهء آل‌بويه و آن پنج‌تاي نادري روي دستش مانده بود، سيني و بشقابهاي کار اصفهان، يا آن‌همه جعبه‌هاي خاتم يا تابلوهاي مينياتور امريکايي‌پسند. پدرسوخته‌ها! انگار همهء اين دعواها سر لحاف من بود، اصلاً مرا محاصرهء اقتصادي کرده‌اند. پول برايشان علف خرس بود، شايد هم اسکناس چاپ مي‌کردند، يا سکه ضرب مي‌زدند، آن وقت حالا او بايد با اين ... با اين ... که باز صداي جيغ بلند شد: «ارباب! ارباب!»

سرش را بلند کرد، نيم‌نگاهي به قد و بالاي صاحب جيغ کرد. بله ديگر، همين نيم‌نگاه کافي بود تا سر کلاف از توي گلو و دهانش بيرون بجهد و ميرزا بتواند با تکان هر دو شانه و حتي عباي دوشش تمام اتاق را پر از هق‌هق مداوم کند. بعد هم، همان‌طور که ياد گرفته بود تمام فکر و ذکرش را بر يک شعلهء شمع يا نقطهء نون يا جيمي متمرکز کند، تن ‌و ‌جان را رها کرد تا به دل سير بگريد. هر وقت هم که مي‌ديد هق‌هق گريه دارد فروکش مي‌کند، کافي بود تا پلک‌هايش را باز کند و از ميان قطرات اشک باز نيم‌نگاهي به آن سندان و پيشبند چرمي و بخصوص آن ريش بزي ـ که همه‌اش چهار تا شويد مو بود ـ بيندازد تا باز کلافي ديگر باز شود و آينهء سينه‌اش را از آن‌همه زنگار غم بزدايد. با اين‌همه مي‌فهميد که جعفرش هم دارد گريه مي‌کند. ديگر گوشش آموخته شده بود. مي‌دانست که صدا حالا مثل خرد شدن شيشه نيست يا غژ و غوژ يک تکه حلبي بر جام پنجره، يا شکستن تنهء درخت، که صدا حالا مثل آخرين سرفه‌هاي يک آدم محتضر بود، همان‌طور که سينهء مرحوم زنش خس‌خس مي‌کرد و نمي‌توانست حلال‌بودي بطلبد. اين‌بار که نگاه کرد ديد جعفر هم مثل او بر زمين نشسته، زانوان به بغل گرفته، و با لپهاي باد‌کرده و آن دو چشم ريز اشک‌آلود از پشت آن دو شيشهء گرد نگاهش مي‌کند. ميرزا بي‌اختيار خنده‌اش گرفت. حتي به قاه‌قاه خنديد. جعفر هم بالا پريد، مي‌خنديد و روي شکمش ضرب مي‌گرفت و با سُم به زمين مي‌کوبيد. مي‌گفت: «قبولم کرديد. کاش مادر بچه‌ها و کوچول خانم بودند و مي‌ديدند.»

ميرزا توپيد: «چي را قبول کردم؟»

«من را، همين من پينه‌دوز يک‌لا قبا را. همه‌اش که نبايد کله گنده‌ها بيايند اينزا. ما فقير و بيچاره‌ها هم بايد هوايي بخوريم. ماها هم حق داريم سفر بياييم، دنيا را بگرديم. دلمان پوسيد. من خودم ارباب، چاکرتم. از سه عباسي يکيش خرز زن و بچه‌هام. چند سال اگر لباس نو نپوشند آسمان به زمين نمي‌آيد. بقيه‌اش هم تقديم به ارباب. کوچول خانم همان دوتا النگو بسش است.»

رفت طرف کيسه‌اش. اول کلاهش را درآورد. طاقش را صاف کرد، به آستين گرد لبه‌اش را گرفت و گذاشتش زمين. بعد باز دست کرد توي کيسه، يک کاسه و يک تکه چرم در‌آورد، پشت به ارباب کرد. انگار داشت کمربندش را باز مي‌کرد. از تلق‌تلق چکش و شايد مشته و جوالدوز مي‌شد فهميد. بالاخره هم کمربندش را بست و برگشت و کاسه را گذاشت کنار سندان و تکه چرم را انداخت توش. هنوز بخار گرمي از کاسه بلند مي‌شد. بعد هم مشته و جوالدوز و چکش را از حلقه‌حلقه‌هاي کمربند باز کرد و چيد جلوش. از توي جيب قباش هم يک گلولهء کوچک نخ و يک چيزي مثل موم درآورد و شروع کرد به موم کشيدن نخ. حتي سوزنش را از يخهء قباش درآورد و نخ کرد، بعد هم نشست روي چهارپايه‌اش، سرفه‌اي کرد و گفت: «من حاضرم، ارباب. مايه از شما، دست از من.»

همهء آتشها از گور خود گوربه‌گور شده‌اش برخاسته بود. با همين دست چلاق‌شده‌اش نسخه‌هاي خطي پيرزن را ورق زده بود و با همين دو تا چشم باباغوري اين يکي را پسنديده بود. اول و آخر که نداشت، اما ميرزا چکيدهء کار بود، به يک نظر ادعيه و طلسمات را ديد و شناخت، بعد هم همهء فوت و فن‌هاي اجدادي را به کار زد تا توي سر کتاب بزند، به پيرزن گفته بود: «خوب، چند مادر؟»

«خودتان بفرماييد، حاجي.»

«من چه بگويم؟ شما فروشنده‌ايد.»

بالاخره هم خودش براي هر کدام قيمتي گذاشته بود. اين يکي را که چشمش را گرفته بود، با پشت دست کنار زده بود يعني که نمي‌خرم.

خم شد و چند صفحه از کتاب را، از همان وسطي که روي رحل باز بود، قاپ زد، مچاله کرد و به دندان گرفت. مي‌جويد، حتي خورد. پيرزن گفته بود: «انصاف داشته باشيد، حاجي.»

ميرزا دخلش را جلو کشيده بود و هر چه ده‌توماني و بيست‌توماني داشت روي هم گذاشته بود، حتي پول خرد هم برداشته بود تا خيلي بزند. پيرزن پولها را دوباره شمرد. يک بيست‌توماني هم وسط شمردن بهش داده بود. بالاخره هم پيرزن نفهميده بود چقدر شده است. پولها را توي يک گره بسته گذاشته بود و بعد هم کتاب جفرش را برداشته بود و تا دم در هم رفته بود. حالا قلب صاحب‌مردهء ميرزا چقدر مي‌زد، بماند. اما مي‌دانست که برمي‌گردد. پيرزن هم برگشت و از همان آستانهء در گفته بود: «حالا هر چه مي‌خوايد بدهيد، ثواب دارد، مال صغير است.»

ميرزا کتابها را از روي پيشخوان جلو زده بود و به دست دراز شدهء ديگر اشاره کرده بود: «بده من مادر، اول مي‌گفتي.»

باز کتابها را جلوتر رانده بود: «آدم خير نمي‌بيند. حلالش وفا نمي‌کند، چه برسد به حرام. بايد قيمشان بيايد.»

پيرزن گره‌بسته را توي مشتش پنهان کرده بود: «خودم قيمشان هستم، حاجي. مادرشان هستم. دوتاشان ماشاءالله عقل‌رسند. فقط دوتاشان کوچکند. مطمئن باشيد.»

بالاخره هم ميرزا گفته بود: «رو دستم مي‌ماند. کي کتاب بي‌جلد و پاره مي‌خرد؟ اما باشد، به خاطر آن دوتا صغيرت مي‌خرم.»

بيست‌توماني از پول‌خردهاي کاسه جدا کرده بود و ريخته بود توي کف دست پيرزن. پيرزن با انگشت شمرده بود: «چي، حاجي، بيست‌تومن؟ اقلاً صد تومن مي‌ارزد. عملش مجرب است. آن خدا بيامرز ...»

ميرزا گفته بود: «زبانت به خير بگردد، مادر. بگو خدا برکت بدهد. چقدر چانه مي‌زني؟»

باز توي کاسهء برنجي را گشته بود و اول يک تک‌توماني و بعد هم يک دو‌توماني گذاشته بود روي پولهاي کف دست پيرزن: «خوب ديگر، نمي‌خواهي، ببرش. براي خاطر آن دو تا صغيرت خريدم. سر راهت دوتا بيسکويت برايشان بخر. اصلاً خرما بخر، خيرات آن خدابيامرز بکن.»

پيرزن بالاخره رفته بود، اما ميرزا تا يک ساعتي انگار که کتاب عقرب جراره باشد دست نزده بود. بالاخره هم رفته بود و در کشويي را تا نيمه پايين کشيده بود و کتاب را برده بود توي پستو، چراغ را روشن کرده بود و شروع کرده بود به خواندن. اما حالا داشت مي‌جويدش. خودش کرده بود. با خودش گفت: «بشکند دستم!»

جعفر گفت: «خدا نکند، ارباب.»

ميرزا براق شد که : «ببينم اقلاً اشراف بر ضمير که داري؟»

«چي؟ من؟ نه به زدّم. عرض کردم که من يک کاسب زحمتکشم. زادو زنبل بلد نيستم.»

«پس از کجا فهميدي که من گفتم، بشکند دستم؟»

«اي ارباب، حتي يکي مثل من وقتي ببيند آدميزاده‌اي دارد صفحات کتابي را چنگ‌چنگ مي‌کند و مي‌زود، بخصوص وقتي موهاي ريشش را، چهل روزه هم که باشد، دانه‌دانه مي‌کند، مي‌فهمد چه مي‌گويد.»

ميرزا حالا ديگر مي‌توانست گلولهء خيس را فرو بدهد. شورمزه بود و بوي چرم دباغي شدهء کهنه مي‌داد. جعفر گفت: «خوب، ارباب، بالاخره من چه کار کنم؟»

«چي را چه کار کني؟»

سوزن يا بگيريم جوالدوز نخ‌کرده را تکان‌تکان داد: «کار مايه مي‌خواهد. من که ديديد، همين يک تکه چرم را دارم و همين يک گلوله نخ را. خوب، مصالح مي‌خواهم. تازه آدمها که به من کفش نمي‌دهند. شما بايد برايم زور کنيد. من خيلي ماهرم.»

حالا ديگر دسته‌دسته مي‌کند و پرت مي‌کرد دور ‌و ‌برش. چراغ موشي‌اش هنوز پت‌پت مي‌کرد. يکي را گرفت روي شعله‌اش. اول وسطش لکهء سياهي بست، بعد پهن شد و بالاخره گر کشيد. اما صداي جعفر همچنان مي‌آمد: «تازه من خرز دارم. مي‌دانيد روزي پنز بادام بايد بخورم. يک ماهش کلي بادام مي‌شود. اينزا هم که شنيده‌ام گران است. از وقي صادر مي‌کنيد گران شده است.»

ميرزا با دهان پر و آب‌چکان پرسيد: «مگر تو بادام مي‌خوري؟»

«پس چي خيال کرديد؟ قوت ماها همين است. البته بچه‌ها حريره‌بادام مي‌خورند، کمک شيرشان.»

«پس خوراک شماها، شب و روز، بادام است؟»

«مگر چه عيبي دارد؟ بهترين غذايي است که خدا آفريده. شما آدم‌ها فقط وقتي دست از خوردن حيوانيات برمي‌داريد، اگر خيلي کف نفس به خرز بدهيد، تازه مي‌شويد مثل ما. مثلاً خود زنابعالي وقتي همهء فضولات اين همه حيوان که خورده بوديد ازتان زدا شد، من صداتان را واضح شنيدم. اولش همه‌اش خرخر مي‌کرد. مي‌دانستم داريد مرا احضار مي‌کنيد، اما درست نمي‌شنيدم که چه مي‌گوييد، بعد که بالاخره رياضتتان به شبانه‌روزي يک بادام رسيد، صدايتان درست و واضح شنيده شد. همه مي‌شنيدند، حتي من توانستم صورت مثالي‌تان را ببينم.»

بادامي از جيب قباش درآورد، نازش کرد: «خوبي بادام اين است که فضولات ندارد. تازه زردآب هم ديگر نزس نيست.»

اشاره کرد به کاسه‌اي که چرم داشت تويش خيس مي‌خورد: «ملاحظه که فرموديد؟»

بادام را داشت دندان مي‌زد، ميرزا هم چند صفحهء باقي‌مانده را کند، ريزريز کرد و پخش اتاق کرد. دلش داشت قار‌ و ‌قور مي‌کرد. براي بادام نبود. از بويش هم ديگر عقش مي‌نشست. کمر راست کرد که بلند شود. نمي‌توانست. مِفصل زانوهاش، مثل همان لولاي زنگ‌زده، صدا مي‌کرد. دو دستش حتي تاب بار تن پوست و استخوان شده‌اش را نداشت. جعفر هم آمده بود جلو، انگار مي‌خواست عصا را هل بدهد، يا شايد بيايد ... گفت: «لعنت خدا بر دل سياه شيطان!» و خم شد عصا را برداشت، گفت: «متشکرم، خودم مي‌توانم.»

به دو ساق باريک و استخواني خودش نگاه کرد، به رگهاي برجستهء پشت دست خودش. بالاخره هم بلند شد. پاهاش مي‌لرزيد. به عصا تکيه داد. عصا هم مي‌لرزيد. اگر مي‌توانست حيواني بخورد، چهار پنج سيخ کباب برگ، روبه‌راه مي‌شد. شايد هم همهء اينها اضغاث و احلام بود. آدم گرسنه همين‌طورها بايد بشود. به طرف آشپزخانه راه افتاد، دست به ديوار گرفت و رفت. صداي غژ و غوژ گفت: «آدمها تن و بدنشان بو مي‌دهد، از همان حيوانيات است. اما شما، ماشاءالله بوي بچهء خرگوش، نه، سرو آزاد مي‌دهيد.»

ميرزا که داشت در يخچالش را باز مي‌کرد، گفت: «تو بادامت را بخور، توي کار من دخالت نکن.»


ادامه


BackTop

 

Contact Us Contributors Activities Golshiri Award About

 

Back to Index