Back to Home
 

  تفنني در طنز


برو به بخش: 9 . 8 . 7 . 6 . 5 . 4 . 3 . 2 . 1

فصل پنجم

ميرزا تا صبح علي‌الطلوع نخوابيد. صبح هم که غسل واجب کرد و نمازش را خواند، باز نتوانست بخوابد. ترسيد که باز باجي بيايد، خميده و عصازنان، بعد هم دستي به پشت بگيرد و با عصايش ميرزا را نشان بدهد و بگويد: «خودش است، من با چشمهاي خودم ديدم.»

از سر شب يا صداي کر و کر مي‌آمد و يا گاهي اين و گاهي آن لالهء گوشش را دندان مي‌زدند. وقتي هم از جا پريد، هنوز چيزي مثل زبان، شايد از بس نرم و ليز و گرم بود، بر پوست گردنش مي‌کشيدند. کسي نبود. چند بار هم که دست دراز کرد و چراغ را روشن کرد و همه جا را گشت کسي را نديد. همان سر شب فکر کرده بود که يکي آن طرف لحافش، پشت به او، خوابيده است. آهسته گفته بود: «فرخ‌لقا!»

همين‌طور قوز مي‌کرد. هر دو پايش را توي دلش جمع مي‌کرد و مثل يک بچهء توي دلي مي‌خوابيد و مدام هم حرف مي‌زد، در و بي‌در. يک جمله هم نمي‌گفت که سر و ته داشته باشد. گاهي هم باجي باجي مي‌کرد و قربان صدقهء کسي مي‌رفت. ميرزا ترسيد که اگر توي تاريکي رويش را پس بزند، باز فرخ‌لقاش را ببيند. هر کس هم که بود حرف نمي‌زد. چراغ را روشن کرد. دوتاي فرخ‌لقا جا گرفته بود. چه بلايي مي‌خواستند سرش بياورند؟ به تن حلال مردم که نمي‌توانست نگاه کند. رفت در حمام را باز کرد. کسي نبود. توي مستراح هم کسي نبود. يک در هم به دالان داشت. قفل کرده بود، از همان سر بند که فرخ‌لقاش مي‌گفت: «يکي همه‌اش به اين در ور مي‌رود.»

به نشيمن و آشپزخانه هم سر زد. در رو به پنج‌دري را باز کرد، و صدا زد: «جعفر!»

صدايي نيامد. به اتاق محمدحسين و صندوقخانهء آن‌طرف پنج‌دري ديگر نرفت، فقط چراغشان را روشن کرد و باز صدا زد: «جعفر!»

چيزي به تن کشيد و کلاه پشمي منگوله‌دارش را به سر گذاشت و از همان در پنج‌دري به ايوان رفت. حياط ساکت بود و فقط درخت لخت انار از چراغ سر تير کوچه روشن بود. به دالان هم سر زد. پردهء روي در اندروني را پس زد و قفل سرد بلژيکي‌اش را امتحان کرد و باز داد زد: «جعفر!»

به حياط هم رفت. هنوز برف بود، اما زمين نفس کشيده بود. هوا سبک بود و بهار زير پوستهء خاک خف کرده بود. سه اتاق تو در توي طرف مغرب، از وقتي طاهره اينها خانه خريدند، خالي مانده بود. يکي را بايستي بياورد، حداقل يک زن و شوهر، اما بي‌بچه. به دو اتاق تو در توي طرف نسرد نگاه هم نکرد. کاش همان‌جا باشند. به اتاق خوابش برگشت. پالتوش را کند، بخاري گازي ديواري را روي زياد گذاشت، اما تا خواست چراغ را خاموش کند، ديد هر کس بود اين بار پشت به بخاري خوابيده است و پايش را تا جاي ميرزا دراز کرده است. نيت به جاي خود، اما به حلال مردم که نمي‌توانست دست بگذارد، گفت: «کوچول‌خانم!»

باز کِر و کِر خنده آمد و يکي هم پچ‌پچ کرد. ميرزا برگشت، در کمد فرخ‌لقاش را باز کرد. لباسهاش را پس زد. حتي نشست و يکي دو کشو را جلو کشيد. بالاخره هم رفت و خم شد و به همان‌جا که دو پاي کشيده‌اش را دراز کرده بود، دست زد. خالي بود. لحاف را هم که پس زد، کسي نبود. اما بوي ياس مي‌آمد و کسي هم ريز مي‌خنديد، انگار که دست جلو دهان بگيرند و بخندند.

کاش رفته بود خانهء طاهره‌اش. جهنم که به صفا مي‌باخت. مگر اين‌همه نباخته بود؟ اين هم که از قمار آخرش. ديلاق و جعفرش با هم رفتند. جعفر گفت: «اول بايد سري به زنها بزنم.»

دوقلوها نمي‌خواستند بمانند. لپ‌اناري مي‌گفت: «بابا، خواهش مي‌کنم. ما اينجا تنها مي‌ترسيم.»

آنها هم رفتند. جعفر مي‌گفت: «چه معني مي‌دهد که زن بنشيند و هي زير ابروش را بردارد؟»

ديلاق چشمک مي‌زد. معلوم بود که برمي‌گردد. نيم ساعت هم نشده برگشت. آمده بود دنبال سفيدآب. جعفرش گفته بود: «فقط ميرزا دارد.»

ميرزا گفت: «خودت که بلدي، برو بردار.»

مي‌دانست که نمي‌رود. ميرزا پرسيد: «تو که هنوز اينجايي؟»

نگاهش مي‌کرد و با لبهء کلاهش ور مي‌رفت. ميرزا تا هر چه زودتر از شرّش راحت شود، رفت توي آشپزخانه و ظرف آجيل را آورد گرفت جلوش: «بيا، خودت انتخاب کن، اما بالاغيرتاً فقط همان سه تا را بردار.»

اول سه تا برداشت، بعد باز بادامها را با دو چنگش به هم زد، يکي دو تا را عوض کرد، بالاخره هم سه تا بادام به ميرزا نشان داد. اما ميرزا مطمئن بود که يکي دو تا هم کف رفته است. وقتي باز بقچه‌اش را به دوش انداخت که برود، ميرزا گفت: «ببينم، جعفر، يعني اگر من برده بودم، عرقچين را برايم مي‌آوردي؟»

اول نوک بادامش را دندان زد و کروچ‌کروچ جويد، اخم هم کرد و چشم بست، بعد تنها چشم چپش را باز کرد: «مطمئن بودم که نمي‌بريد.»

«گفتم، اگر.»

«بله فرموديد.»

باز هم دندان زد: «ما مأذون نيستيم ببازيم، آن‌هم به اهالي اينجا.»

رفت، اما هنوز غژ و غوژ مي‌کرد: «هوسهاي شماها که يکي دو تا نيست، اگر سر اشپختر را هم برايتان بياوريم، باز مي‌گوييد، برو دندان شيريش را هم بياور، مثل همين برادر حاتم طايي خودمان. هر ساعت يک چيزي ويار مي‌کند.»

بالاخره از در رو به دالان رفت. ميرزا در را قفل کرد. مي‌دانست فايده‌اي ندارد. فرخ‌لقاش دستهء کليدهاش را مي‌گذاشت توي جيب جليقه‌اش. همهء چراغها را خاموش کرد و رفت دراز کشيد. باز صداي کر و کر را که شنيد، فهميد نبايد بخوابد. از توي کوچه هم صداي "کوچه تنگ و تاريکه" مي‌آمد. کِل هم مي‌زدند. يک‌بار هم، نصف شب بود که با وجود چلچراغ روشن سقف، مثل تلنگري که به کاسهء بلور بزنند، يکي گفت: «ميرزا!»

چيزي هم کنارش، زير لحاف، لوليد. ميرزا از همان زير لحاف دستش را دراز کرد که به چيزي خورد. حتماً عضوي از بدن بود که اين‌همه گرم بود. مثل حرير هم نرم بود. نفهميد که کجاش بود. هر چه هم دستش را جلو و عقب برد، نفهميد. نه انتهايي داشت و نه حتي انحنايي. تا هر جا كه ميرزا دستش را مي‌برد همان‌طور تخت بود و گرم، و نرم مثل حرير. ميرزا بلند شد و لحاف را پس زد. کسي نبود، اما جاي کسي بر دشک مانده بود که دو تا هيکل فرخ‌لقاش را داشت. مي‌دانست اضغاث و احلام است، حتي آن پق‌پق خنده‌هايي که حالا از دور تا دورش مي‌شنيد، مثل اينکه مي‌چرخيدند، و از ميان خنده‌ها باز يکي هي مي‌گفت: «ميرزا، ميرزا!»

نفهميد از بوي عود بود يا از تکرار اين‌همه ميرزا ميرزا که پلکهاش سنگين شد. خواب نبود. مي‌دانست که نشسته است و هر دو زانويش را به بغل گرفته است. اما باز آنجا نبود. يک جايي بود که اينجا نبود. داشتند پوستش را از هر طرف مي‌کشيدند، انگار همهء تنش را بادکش مي‌کردند. پوست پايش هم ناسور بود، براي همين نمي‌توانست راه برود. شايد زير بالش را گرفته بودند و مي‌بردند، يا همان باد مي‌بردش که داشت پوستش را قلفتي از تن جدا مي‌کرد. بعد هم همان باد پرده‌اي قلمکار را پس زد و ميرزا ديد که جعفرش بر سکويي سنگي که فقط سه پله مي‌خورد نشسته است. يک کلاه بوقي هم سرش بود که منگوله‌اش مي‌رسيد به سقف. دستش را هم دراز کرده بود تا زير چانهء ميرزا. ميرزا نمي‌خواست دست ببوسد. مکروه بود. اما بوسيد و حتي به ضرب همان باد يا همان دستها که مي‌آوردندش بر خاک افتاد. دستي هم پس کله‌اش را گرفت و پوزه‌اش را به خاک ماليد. چه فايده داشت که فکر کنند نبوسيده است، حتي اگر ميرزا مي‌گفت به اجبار بوده است؟ اين‌طور که حالا خودش را مي‌ديد به خاک افتاده بود. بوي کاهگل هم مي‌آمد. باز جاي شکرش باقي بود که هنوز خاک هست. شايد هم خواست چيزي بگويد. پس تازيانه‌اش زده بودند، از روي لباس. مي‌دانست هر طور هست نبايد اقرار کند، حتي اگر در يک مجلس باشد. پس چهار شاهد‌شان کجا بود؟ گيرم که جعفرهاش دو تا باشند و زنها هم يکي. دو زن عاقل و بالغ ديگرشان کو؟ دوقلوها که حساب نبودند. حاکم ديوان بلخ هم که باشد نمي‌تواند، که باجي آمد جلو، با کمر خميده و عصا به دست، همان‌طور که بود، دستش را هم همان‌طور به پشت گذاشت و با نوک عصا به ميرزا اشاره کرد: «خودش است، من با چشمهاي خودم ديدم. فرخ‌لقا نمي‌خواست، اما اين...»

بعد هي گفت اين و سرفه کرد. پس حالا همين مانده بود که با آب و سدر و کافور و حتي آب پاک غسل بکند و کفن بپوشد و خودش بايستد تا همين‌جا، جلو جعفرش، او را از نوک پا تا حد ران در اين خاک دفن کنند؟ چشم گشود. يعني همهء اينها القاي خيال بود؟ تازه او که مجرد بود ديگر چرا حد زناي محصن را مي‌خواستند جاري کنند؟ آن‌طور که جعفرش نشسته بود انگار حاجي‌فيروز را حاکم کرده بودند. ديگر تا صبح حتي چشم بر هم نگذاشت. همه‌اش هم سعي کرد به چيزي نگاه کند، مثل همان شبهاي چهله‌اش. يک‌بار هم آن‌قدر به چلچراغ نگاه کرد که ديد لنگر برداشت. صداي به هم خوردن آويزه‌هاش را هم شنيد. بالاخره هم صبح شد. بلند شد. سرش گيج مي‌رفت. چرا اين بلاها را به سر او مي‌آوردند؟ تا چاي دم بکشد، غسل واجب کرد و پس از تشهد و سلام گفت: «خدايا، خداوندا، مي‌بيني و مي‌گذاري؟»

بعد هم پيشاني بر مهر گذاشت و گريه کرد. وقتي سجاده‌اش را جمع مي‌کرد، سجادهء جعفرش را هم ديد. يک وجب عقب‌تر از او ايستاده بود. ميرزا رفت توي آشپزخانه. زنش چه عقلي کرده بود که آشپزخانه را گفته بود همين جا بسازند. فقط سر مستراح و حمام جر و منجر داشتند. اما بالاخره حرفش را پيش برد. وقتي ميرزا از سفر عتبات برگشت ديد کار خودش را کرده است. براي ميرزا فقط همين مانده بود که در و دريچه‌ها و آينه‌هاي سنگي گوشواره‌ها را ببرد در دکانش و به چند غاز بفروشد. حالا فقط همان پنج‌دري مانده بود. طاهره و صديقه‌اش هم چشم به راه بودند تا کي همه را بکوبند و شش دستگاه ازشان در بياورند. اين هم از جعفرش که ده بيست‌تايي کيسه روي ماشين رختشويي در دو صف چيده بود که ميرزا ببيند دارند کار مي‌کنند تا او سر پيري به افلاس نيفتد. کلاه صدارتي‌اش را هم گذاشته بود درست وسط ميز آشپزخانه که انگار کرک لبهء اين طرفش ريخته بود. ميرزا گفت: «جعفر، چرا کلاهت اين‌طور شده؟»

اول رفت روي ماشين رختشويي نشست. چند کيسه را هم سبک و سنگين کرد و کنار گذاشت: «پس بالاخره متوجه شديد که دارد چه بلايي سر من مي‌آيد؟»

«يعني چه؟»

به کلاه، شايد هم به خط باريک و سفيد لبهء آن اشاره کرد: «همين ديگر. مي‌بينيد، اما نه انگار که ديده‌ايد.»

ميرزا، تا حرفي نزند، دو سه مويي از سوراخ بيني‌اش کند، حتي لالهء گوش خودش را کشيد. جعفرش نمي‌ديد. هنوز به کلاهش نگاه مي‌کرد، آه هم کشيد: «ما اهل هوا، ارباب، خيلي وقت است فهميده‌ايم که هر چه به زبان آيد، به زيان آيد؛ چون به قول ما اسم همان مسمي است. اما شماها، مثلاً خود شما، از بس چشمتان به دست توريستها بوده تا دو تا تکه عتيقه ازتان بخرند، يادتان رفته که يک روزي ...»

ميرزا سرفه کرد، لالهء اين يکي گوشش را هم کشيد. اگر بخواهد از جنگهاي صليبي شروع کند چي؟ باز سرفه کرد. جعفر هم سرفه کرد، بعد سر بلند کرد و با دو چشم بسته با غژ و غوژ گفت: «خلاصه، ارباب، عمل فرع بر نيت است، مثلاً نيت زنا همان زناست؛ کافي است يکي فکرش را بکند تا زناکار بشود. واي به وقتي که ديگر نگاه کند، يا خداي ناکرده کارش به مباشرت با حلال مردم بکشد.»

ميرزا از زبانش در رفت: «کله‌ام باد کرد، جعفر، حرفت را بزن.»

جعفر چشم راستش را گشود: «بله، مي‌بينم. گاهي هم من همين‌طور مي‌شوم، بخصوص وقتي دوقلوها با هم يک‌بند حرف مي‌زنند، مي‌فهمم که کله‌ام دارد باد مي‌کند، مثل حالا که پشم کلاه من لحظه به لحظه بيشتر مي‌ريزد. اول نفهميدم که چرا، بعد که ديدم حمام رفته‌ايد يا اصلاً بي‌وضو به نماز ايستاديد ديدم ...»

به جايي در نمد پاي راستش اشاره کرد: «آن شستم دارد مي‌خارد. خوب، ديگر فهميدم. اولش البته خانم‌بزرگ ديد. توي زوراب‌بافي ستاره داشت نخ کلاف مي‌کرد. کوچول‌خانم، يا به قول شما، گردن‌بلوري نبود. گفتم: کزاست؟ اشاره کرد به کلاهم که، از خودت بپرس.»

«حالا کجا هستش؟»

«شما اربابيد، از شما بايد پرسيد.»

«خجالت بکش، مرد.»

«چرا من، ارباب؟ آن زن بايد خزالت بکشد. تازه او چرا، زنها ضعيف‌اند، مردها مقصرند، هر کس که اين بلا را سر من آورده مقصر است.»

به کلاه اشاره مي‌کرد. به اصطلاح صاحب کتاب کلاه صدارتي‌اش مسخر او بود که کرکهاش گره به گره مي‌ريخت. ميرزا نگاهش کرد. دست زير چانه گذاشته بود و به ميرزا نگاه مي‌کرد. تا مبادا باز دلش بترکد، گفت: «ببينم جعفر، جدي مي‌گفتي که يکصد و بيست سال است که حکومتتان سلطنتي نيست؟»

پقي زير گريه زد، اما حبابي در کار نبود. ميرزا گفت: «با تو بودم، جعفر.»

چنگ در بافه‌هاي حتماً بافتهء پشت سرش زد، گفت: «حرف توي حرف مي‌آوريد تا من فراموشم بشود که اينها همين‌طور دارند مي‌ريزند؟»

«نه، فقط خواستم بدانم.»

نفسش را تو داد، يا شايد گريه‌اش را خورد. سر و سينه راست کرد. يک بافهء مويش را هم به چنگ حلقه مي‌کرد: «ما مأذون نيستيم نسبت به گذشته‌ها دبه بياييم.»

ميرزا خنديد: «فهميدم، پس جمهوري است.»

«مگر ديوانه‌ايم که يکي را انتخاب کنيم تا شش يا حتي چهار سال هي بنشينيم و غصه بخوريم که چه غلطي کرديم؟»

«خوب، همين برادر حاتم طايي‌تان چطور حاکم شد؟»

«خودمان خواستيم، حالا هم هر وقت بخواهد باز رأي مي‌آورد. معلوم است.»

«جداً اسمش برادر حاتم طايي است؟»

«نه، لقبش اين است، مثل همين ديلاق.»

صداي سرفه‌اي آمد. ديلاق بود. بقچه‌اي بر دوش داشت، نفس‌نفس‌زنان بر زمين گذاشت. کليچه و بعد قبايش را پس زد و کيسه‌هاي آويخته به حلقه‌حلقه‌هاي کمربندش را نشان داد: «اينها را کجا بگذارم؟»

از ميرزا نمي‌پرسيد. جعفرش گفت: «از ارباب بپرس، همين‌طور که نمي‌شود اينها را پخش و پلا کرد، آن‌هم اين دم عيدي.»

ميرزا گفت: «فقط توي کمد زن من مأذون نيستيد بگذاريد.»

«نترسيد، ارباب. ما، اهل هوا، چشممان پاک است. تن مرده‌ها را نمي‌لرزانيم.»

ميرزا گفت: «جعفر، راست بگو، حداقل احضار ارواح که بلدي؟»

«من؟»

از بالاي ماشين رختشويي لغزيد و افتاد پايين. آه و ناله هم کرد. مي‌شليد. گفت: «شلم کرديد، ارباب. دعا کنيد که فقط رگ‌به‌رگ شده باشد، اگر نه به قانون ما بايد قصاص شويد.»

شلان رفت. ديلاق هم زير بالش را گرفته بود. صداي غژ و غوژ هنوز مي‌آمد: «اين‌زا پسرم، عدالت کزا بود؟ کو تا احکام ما را اختراع کنند.»

ميرزا ديگر معطل نکرد. صبحانه خورده و نخورده راه افتاد. اول توي حمام در جعبهء کمکهاي اوليه کپسولهاش را پيدا کرد. پنج سال بود که نمي‌خورد. دکتر، حالا يادش نبود کي، گفته بود معجزه مي‌کند. با حلال خودش که نمي‌خواست. با فرخ‌لقاش که ديگر خواهر و برادر شده بودند. اما، خوب، مي‌خورد. خدا را چه ديده‌اي؟ حالا هم به اميد خدا خورد. تا ظهر هم دو نسخهء خطي خريد. دو نمکدان فروخت و يک دست استکان و نعلبکي. به يک خانم چشم ميشي هم شش بشقاب لعابي فروخت. ميرزا دو بار زير لبي به شيطان رجيم لعنت فرستاد و يک بار هم هر چهار انگشتش را لاي کشو دخلش گير داد تا مبادا دست دراز کند و لپ حلال مردم را بگيرد که اصلاً همه‌اش پيشکش. يک قليان پايه بلور هم فروخت. سر قليان سنگي نداشت. سه حقهء چيني هم فروخت که کلي سود کرد. يکي‌اش مو داشت. شناس بود و همين عصر حتماً مي‌فهميد. بعد از ناهار در دکان را پايين کشيد و رفت توي پستو يک ساعتي خوابيد. هيچ خواب نديد. داشت به خير مي‌گذشت. پس خيال نداشتند گردن‌بلوري‌اش را سنگسار کنند. اما بعدازظهر مادر رستم آمد. رستم را هم آورده بود. پا بيرون داشت. نسخهء دو دکتر را عمل کرده بود. ميرزا مشتري داشت. زن و مردي دو تا پردهء قلمکار اصفهان مي‌خواستند که همه‌اش بته‌جقه باشد. داشت، اما گفت، هفتهء بعد سري بزنند تا برايشان پيدا کند. وقتي رفتند، مادر رستم گفت: «من بعد فکرش را کردم، ديدم شما مي‌خواستيد من را از سرتان باز کنيد.»

ميرزا ديگر انگشتهايش را توي دخلش گير نداد، گفت: «خوب؟»

جاي دختر ميرزا بود، گل و گردن هم نمي‌آمد، اما، خوب، لبهاش قلوه‌اي بود. يعني حالا که پير شده بود داشت از زمين و آسمان نعمت مي‌باريد؟ زن گفت: «شما جاي پدر من هستيد.»

«يکدفعه بفرماييد، پدربزرگ.»

رستم لاغرتر شده بود و دو مردمک سياهش مدام در چشمخانه مي‌دويد. ميرزا گوش داد. صدايي نمي‌آمد. به جايي برنمي‌خورد. طلسمي مي‌نوشت و مي‌داد روي شکم بچه يا روي شکم خودش ببندند. تلقين، علماي جديد هم گفته‌اند، مؤثر است. اما خودش اطمينان نداشت. ناگهان صداي تلنگري شنيد، به يک لگن مسي‌بود. صداي گريه‌اي هم مي‌آمد. گفت: «من چه کار مي‌توانم بکنم؟ مگر از غيب مددي برسد.»

شنيد: «خجالت بکش، مرد. کوچول‌خانم بس نبود، حالا مي‌خواهي اين يکي را هم بي‌سيرت کني.»

خانم‌بزرگ بود، فقط سه گلوله بود که روي هم سوار کرده باشند و زير بزرگترين گلوله دو شاخهء سفيد بود که به تناسب سه گوي بالاتنه دو ستون سفيد بود که به کفش جير پاشنه صناري ختم مي‌شد. صداي گريه بلندتر شده بود. ميرزا گفت: «چشم، خواهر.»

دست دراز کرد و همين‌طوري کتابي از قفسه برداشت، يکي از همان دو نسخهء خطي بود که صبح خريده بود: «همين حالا درستش مي‌کنم. فقط شما دو دقيقه تشريف ببريد توي پستو.»

پتهء چادر را جلو لبهاي قلوه‌اي‌اش گرفت: «باز که شروع کرديد؟»

«نه، به جدم، نظري ندارم. تازه خودتان که مي‌بينيد، از من گذشته است. جاي پدربزرگ شما هستم.»

شنيد: «دست به دست نکن، ميرزا، کوچول‌خانم را مي‌خواهند سنگسار کنند.»

زن نگاهش مي‌کرد. ميرزا گفت: «نترسيد خانم، سنگسارتان نمي‌کنند.»

بچه ناگهان زير گريه زد، به جايي هم اشاره مي‌کرد. زن گفت: «چي شده؟ معصومه پيش‌مرگت بشود. يکدفعه چه‌ات شد؟»

ميرزا بلند شد و به همان‌جا نگاه کرد که بچه هنوز اشاره مي‌کرد. دوقلوها، روبه‌روي هم، و بر لب پيشاب‌داني برنجي نشسته بودند. فقط يکي گريه مي‌کرد، آن‌که چادر داشت. جفت روبه‌روش مايوي دو تکه تنش بود، که اگر توي مجله‌هايي بود که محمدحسين گاهي مي‌فرستاد، حتماً همه‌جاش را ماژيک مي‌کشيدند. حق دارند که بکشند. بعيد نيست که ما هم اختراع کنيم. شکمش برآمده بود، شايد هم اصلاً بادش کرده بود. پيشاب‌دان را هم تکان مي‌داد، اصلاً الاکلنگ مي‌کردند. ميرزا گفت: «بفرماييد، معصومه خانم. معطل نکنيد. مي‌بينيد که چه‌قدر کار سرم ريخته است.»

خانم‌بزرگ جيغ زد. دست و بال تکان مي‌داد. عجب شلاته‌اي بود! حتي خم شد و کفش پاشنه صناري را درآورد و آمد جلو. آمده بود جلو که چه بکند؟ داد مي‌زد: «عرضه که نداريد، فقط چشم و دلتان مي‌دود.»

ميرزا بازوي معصومه را گرفت و به طرف پستو هلش داد: «نترسيد، چشمهايم را مي‌بندم. نمي‌گذارم چشمم به تن و بدنتان بيفتد. فرض کنيد رفته‌ايد دکتر زنان. تا چشم به هم بزنيد تمام مي‌شود.»

بعد هم توي کشوهايش را گشت يک ني پيدا کرد و تراشيد. خانم‌بزرگ هنوز جيغ مي‌کشيد و سعي مي‌کرد از قفسه‌ها بالا بيايد، مي‌گفت: «بگذار دستم بهت برسد.»

ميرزا بالاخره قلمدانش را پيدا کرد، خط‌کش و قلمهاي ني و قلمتراش و دوات ليقه‌دار هم داشت. مرکبش حتماً خشک شده بود. چند جور قلم ريز و درشت هم داشت. اگر مشتري باز به تورش مي‌خورد از آنها هم مي‌توانست استفاده کند. رفت به پستو و در را از تو قفل کرد. زن روي نيمکت و با دو چشم بسته دراز کشيده بود. لبخند مي‌زد. ميرزا از کتري آب توي دوات ريخت. بچه نشسته بود و با يک دسته کليد بازي مي‌کرد. ميرزا چشم بست و نشست دامن چادر را پس زد و بعد دامن پيراهن و ژاکت را بالا زد. صداي شکستن چيزي آمد و بعد چيزي مثل هوار پايين ريخت. ميزرا حتي چشم نگشود، کورمال بر سطح صاف و گرم دست کشيد، مثل کاغذي که اول صاف مي‌کنند، بعد با خط‌کش و قلم‌ني يک مستطيل کشيد و خانه خانه‌اش کرد، بعد زيرچشمي نگاه کرد، همان‌قدر که بتواند توي هر خانه به حرف يا عدد رمز جعفرش را بنويسد. سعر 111 را زياد آورد. زن مي‌لوليد و گاهي حتي صداي کر و کر خنده‌اش مي‌آمد. ميرزا با دو چشم اشک‌آلود باز پلک بر هم گذاشت و سعر 111 را پايين پاي مستطيل کشيد، بعد هم سر بلند کرد رو به تيرهاي سياه شدهء سقف نگاه کرد و بعد به دو دست پير و لرزانش، گفت: «اللهم ارزقنا.»

بعد هم در را باز کرد و آمد بيرون. وقتي معصومه بيرون آمد، ميرزا حتي نگاهش نکرد. ريز مي‌خنديد، گفت: «دستتان درد نکند. مي‌بينيد خوابش برده است.»

نيازش را هم گذاشت جلو ميرزا و رفت. فقط دو کاسهء چيني‌اش را شکسته بودند و يک تکه هم از گچ سقف روي پلهء دوم منبر جنس‌ها ريخته بود. فداي سرش! تکه‌ها را جمع کرد و توي يک دستمال ريخت. گره زد. خنديد. مگر ديوانه شده بود که او هم مي‌خواست اختراع کند؟ صاحب کتاب گفته بود اشياء هم جان دارند. به رجب زاغي هم تلفن کرد. مظنهء دلار را پرسيد. رجب مي‌گفت: «از هزار تا يک ميليونش حاضر است. شما امر بفرماييد.»

عصر حسابي سرش شلوغ شد. مردم انگار ديوانه شده بودند. چندتايي دنبال قصري مسي آمده بودند.پلاستيکي‌اش گران شده بود. فقط دو تا داشت که يکي‌اش نقش گوزن داشت. دم غروب جعفرش آمد. مي‌گفت: «سر راهم گفتم سري بزنم.»

تا باز حرف زنها را پيش نکشد، ميرزا در و بي‌در برايش حرف زد، و گفت که : «ما هم مير نوروزي داشته‌ايم. شايد شما هم همين را اختراع کرده‌ايد.»

نشسته بود لبهء پلهء اول منبر جنسها، جاي خالي همان قصري مسي بي‌نقش، دو بقچه هم حمايل گردنش کرده بود و حالا فقط نخ کيسه‌هاش را يکي‌يکي باز مي‌کرد، کف دستش مي‌ريخت، با انگشت به هم مي‌زد و باز مي‌ريخت توي کيسه‌اش و نخش را مي‌کشيد و به حلقه‌حلقه‌هاي کمربندش مي‌آويخت. وقتي ميرزا مظنهء دلار را برايش گفت، جعفر سر بلند کرد: «خودتان گفتيد فايده ندارد.»

«البته، براي اينکه حتي يک دلاري‌اش را جلو چراغ مي‌گيرند.»

«از من مي‌شنوند زير ميکروسکپ بگذارند.»

«يعني نمي‌بينند؟»

«فقط شما چشم باطن‌بين داريد، ارباب.»

باز رفت سراغ کيسهء قراضه‌هاش. انگار از اول شروع کرد. خير، خيال آمدن نداشت. ميرزا اسکناسها را دسته مي‌کرد، گفت: «تو نمي‌آيي؟»

سر بلند کرد: «چرا حالا؟ من دل ديدنش را ندارم. کارشان که تمام شد مي‌رويم.»

«مگر تمام نشده؟»

پايين پريد و به طرف پستو رفت. دمش همچنان دور پايهء اين طرف حلقه بسته بود، گاهي هم سرش مثل مار سر کنده بر زمين مي‌خورد. شايد تا در درياي اندوه غرق نشود، لنگرش بود. ميرزا حتي ديگر نتوانست لبخند بزند. مي‌رفت خانهء صديقه‌اش. نبض خودش را هم گرفت. کاش اصلاً مريض مي‌شد و يک سر و يک کله حداقل يک ماهي مي‌افتاد. گفت: «جعفر، من رفتم.»

شنيد: «حالا يک دقيقه تشريف بياوريد.»

صدايش از لاي در نيمه باز مي‌آمد. ميرزا ناچار رفت. دم هم در کنارش مي‌لغزيد و مي‌رفت. نمي‌ترسيد. از اين بدتر که نمي‌شد. گيرم مي‌بردندش، ببرند. از ميرزا مي‌شنيدند مي‌توانستند سلول به سلول ببرندش و آنجا سوارش کنند. جعفرش روي قفسهء بالايي نشسته بود و گريه مي‌کرد و کيسه‌ها را يکي يکي توي کاسهء چيني يا گلدان نقره، يا دوغ‌خوري شيشه‌اي مي‌گذاشت. بقچه‌ها هنوز حمايل گردنش بود. گفت: «شما نمي‌ترسيد، ارباب؟»

«از چي؟»

«خوب، بعضي آدمها براي اينکه پاک شوند، اعتراف مي‌کنند تا در اين دار دنيا بارشان سبک شود، اما بالاخره تن شماها که از آهن نيست.»

«حرفت را بزن.»

«ما گاهي ارباب، تا مخاطب خودش بفهمد، حرف را در پرده مي‌زنيم، يا اصلاً دور مي‌زنيم، چون به اصطلاح اهل علم ما اهل هوا عالم صغيريم، نسخهء عالم کبير، مثلاً همين منشي محکمه پدر من را درآورد تا فهميدم که ما هم داريم به تسخير آدمها مي‌رسيم. نسخه‌اش را هم به من داد.»

دو بقچه حمايل گردنش را باز کرد، يکي را روي قفسه جا داد و آن يکي را باز کرد و از توي آن چيزي درآورد، يک طبقه هم پايين آمد: «بفرماييد، اين‌ها را هم براي نمونه به من داد.»

ميرزا عينکش را درآورد و به چشم گذاشت. چند تار مو بود: دو تا سياه و يکي سرخ و يکي سفيد. ميرزا گفت: «مال کوچول‌خانم که نيست؟»

«اختيار داريد، ارباب. مي‌بينيد که.»

«پس مال کيست؟»

«خودتان بايد حدس بزنيد.»

«نه، اصلاً ولش کن. گيرم که موي پاپ باشد، يا آن يکي را از ريش فيدل کاسترو کنده باشيد، اما آخر نگفتي کوچول‌خانم را چرا کشتيد؟»

«نکشتيم، ارباب. حيات ابد بهش داديم. درد هم نکشيد، چون به قول ادباي شما تن رها کرد تا پيراهن نخواهد. پس حالا هم هستش، ديگر هم نه پير مي‌شود و نه چراغ مي‌زند.»

ميرزا آمد بيرون. اصلاً مي‌دويد. صداي گريهء جعفرش را هم مي‌شنيد. در را کشيد پايين. اما مطمئن بود که قبل از او از در بيرون زده است. شايد هم بعد مي‌آمد. وقتي سوار ماشين‌اش شد، بي‌آنکه نگاه کند فهميد که يکي توي ماشين هست. جعفر سعر 114 بود. همان وسط صندلي عقب نشسته بود. گفت: «تا دير نشده بايد بجنبيم، ارباب. بابام ديوانه مي‌شود. مي‌ترسم کاري دستمان بدهد.»

ميرزا پرسيد: «بقيه کجا هستند؟»

«مي‌آيند.»

ديلاق عجله داشت، اصرار مي‌کرد ميرزا ديگر پشت چراغ قرمز نماند، حتي گفت چطور ميان‌بر بزند. مي‌گفت: «در ولايت هوا از بس مرد کم است آن‌قدر زن هست که يک مرد مي‌تواند، اگر بخواهد ده تا زن بگيرد؛ اما بديش اين است که بايد در هم بردارد.»

مرتب هم خميازه مي‌کشيد. ميرزا گفت: «اگر روزي سه تا بهت بدهم، حاضري يک جاروي کوچولو براي من بياوري؟»

«شما جان بخواهيد، ارباب.»

«جدي گفتم.»

«مي‌دانم، اما خودتان که مي‌دانيد ما رشوه قبول نمي‌کنيم.»

ميرزا داد زد: «من با تو تخته‌نرد بازي نمي‌کنم.»

نزديک هم بود که بزند به يک دوچرخه‌سوار. ديلاق گفت: «چرا عصباني شديد؟ خوب، باشد، طاس مي‌ريزيم.»

بالاخره هم رسيدند. ميرزا اول ماشينش را به گاراژ برد، بعد هم در را باز کرد و تعارف کرد تا ديلاق برود تو. ديلاق نگاه کرد و برگشت پشت پاي ميرزا پنهان شد، گفت: «حق داريد که بترسيد. هنوز هستند. اما ديگر دير شده، اگر قيد دو تا جريمه را زده بوديد، سر وقت مي‌رسيديم.»

«مگر چه کساني اينجا هستند؟»

«خودتان بالاخره مي‌بينيد.»

دوقلوها وسط لچکي اين طرف حوض نشسته بودند، با سرِ باز و روي برفها. فقط کمان‌ابرو گريه مي‌کرد. ميرزا برگشت و به ديلاق گفت: «بيا تو، مادرت نيست.»

«اينها را که نمي‌گفتم.»

نمي‌آمد تو. مي‌گفت: «پدرم اگر بفهمد باز خورده‌ام عاقم مي‌کند.»

ميرزا ديگر محلش نگذاشت. دخترها روبه‌روي هم نشسته بودند و گلبرگهاي يک گل نرگس را به نوبت مي‌کندند و بر پشتهء کوچکي که ميان برفها بود مي‌ريختند. ميرزا که نزديکتر رفت چادرهاي چيتشان را به سر کشيدند. اين بار با هم گريه کردند. ميرزا پرسيد: «مادرتان کجاست؟»

هر دو به دالان اشاره کردند. ميرزا باز برگشت. مي‌دويد. چطور نديده بود که پردهء جلو اندروني را بالا زده بودند و در هم باز بود؟ بوي نا دو اتاق تو در توي اندوني را برداشته بود. در رو به حياط‌خلوت هم باز بود. انگار باجي بود که دست به کمر گرفته بود و با دست ديگر آجرهاي قزاقي کف حياط‌خلوت را مي‌شست. نه، باجي نبود. مادر زنش بود. گفت: «حالا مي‌آيي؟ خوشا به غيرتت.»

ميرزا گفت: «اين قفل را چطور باز کرديد؟ من هم نمي‌دانم که کليدش کجاست.»

«با يک ميخ.»

رگه‌هاي عنابي‌رنگ در کاسه‌طور سيماني چاهک مي‌چرخيد. ميرزا گفت: «آخر چرا؟ آن زن بيچاره که گناهي نکرده بود.»

«پس چرا وقتي گفتم، نيامدي شهادت بدهي؟»

ميرزا بايست، هر طور بود، جارويي يا حتي برسي از ديلاق مي‌برد. صدايش زد و به آشپزخانه رفت. روي ميز آشپزخانه کنار آجيل‌خوري نشسته بود و با استکان خودش طاس مي‌ريخت. جفت شش آورده بود. سه بادام هم کنار پايهء آجيل‌خوري گذاشته بود. ميرزا گفت: «سر يک جارو.»

«چه جارويي؟»

«خودت مي‌داني.»

«نه، در ولايت ما رسم اين است که درست بگوييم چه مي‌خواهيم تا بعد نتوانيم دبه بياييم. من، آهان، اين سه تا بادام را مي‌خواهم. اما به اين شرط که به بابام نگوييد، بخصوص حالا که عصباني است.»

باز جفت شش آورد، مي‌خنديد: «مي‌دانيد، ارباب، از امشب ديگر مجبور است با مادرم سر کند، شب و نصف شب هم نمي‌تواند بهانه بياورد که دهانش بو مي‌دهد تا برود سراغ گردن‌بلوري‌اش.»

باز هم جفت شش آورد. ميرزا پرسيد: «ببين جعفر، يعني واقعاً محکمه برايش تشکيل داده‌ايد؟»

«البته، ارباب. قانوني هم بود، حتي دو تا منشي هم فرستاده بودند تا اقوال زانيه را از الف تا ياء ثبت کنند.»

«تو چي، تو هم شهادت دادي؟»

«من که نديده بودم.»

«پس چطور محکوم شد؟»

«قاضي‌هاي ما خيلي کار کُشته‌اند، بالاخره از زير زبان متهم مي‌کشند.»

«آخر چطور؟»

«با منقاش، ارباب.»

باز هم جفت شش آورد. ميرزا فقط نگاهش کرد. ديلاق سر به زير انداخته بود، مي‌لرزيد. ميرزا ديگر صبر ايوب پيدا کرده بود. اين يکي ديگر نمي‌توانست مدام دور بزند. بالاخره ديلاق سر بلند کرد. حبابي به لبهاي لرزانش چسبيده بود، گفت: «من خودم کشيده‌ام. يکي با يک منقاش کوچک نقره مي‌آيد و هي زير زبان متهم را مي‌کشد و هي مي‌پرسد،سؤال پشت سؤال. بعد که منقاش‌چي رفت، ناخن‌باشي مي‌آيد و هي ناخن مي‌زند و مي‌پرسد. يک ساعت، دو ساعت، صد ساعت، مي‌پرسند يا کابل مي‌زنند. من که با همان چند کابل اول گفتم.»

«اين که شهادت نيست.»

«چرا نيست، ارباب؟ بالاخره که مي‌گويد، اصل گفتن است. گردن‌بلوري هم حتماً به نيتش اعتراف کرده، گفته: "بله، دلم مي‌خواسته است." خواستن هم که معلوم است توانستن است. سفر اولش بوده، مثل همين لُپ‌اناري خودمان. بالاخره مي‌ترسم کاري دست خودش بدهد.»

باز هم ريخت. جفت شش آورد. به ميرزا نگاه کرد و حباب گوشهء لبش را ترکاند. ميرزا هم نشست پشت ميز، گفت: «ببينم تو اسم رمز آن يارو، همان حاکمتان، را مي‌داني؟»

ديلاق مي‌خنديد و مثل پدرش دست بر شکم نداري‌اش مي‌کشيد: «اي ارباب، نکند شما هم مي‌خواهيد مثل پدرم کله‌گنده‌ها را تسخير کنيد؟»

«واقعاً پدرت مي‌خواهد اين کار را بکند؟»

«ما مأذون نيستيم، اما خوب، خودم ديدم که چند تا مو از منشي محکمه گرفت.»

«مال کي بود؟»

«نفهميدم. اما چون منشي لاي موهاي خودش بافته بود فهميدم حتماً موي کله‌گنده‌هاي خاک است. اگر اشتباه نکنم از کوبا آمده بود. آنجا هم يکي گمانم دزدي کرده بود.»

باز ريخت و جفت شش آورد. خميازه کشيد، گفت: «خودتان که شاهديد، تمام مفاصل من دارند از هم درمي‌روند. انگار تنم را سيم‌کشي کرده‌اند.»

ميرزا گفت: «مي‌خواهي بخواه، مي‌خواهي نخواه، من رمز همان برادر حاتم طايي را مي‌خواهم.»

«گيرم که برديد و احضارش کرديد، آن‌وقت تکليف ما چه مي‌شود؟»

«خوب، يکي ديگر را انتخاب کنيد.»

«رحم کنيد، ارباب. هيچ‌کس شهرت او را ندارد که به اتفاق آراء انتخاب شود.»

«خوب، به اکثريت آراء باشد.»

«بعد دو دستگي مي‌افتد، حتي اگر يک رأي مخالف باشد. اين حاکم ما، ارباب، صد سال است که سابقه دارد. اولش، گردن آنها که مي‌گويند، يک پينه‌دوز عادي بوده، ماها هم هر هشت سال يکي را انتخاب مي‌کرده‌ايم. اما همه‌اش اختلاف کلمه بود. بعد عقلاي ما به فکر افتادند که حتي اگر يک نفر مخالف باشد انتخابات باطل شود. چند سال حاکم نداشتيم، چون نامزدها هر چه هم خوب بودند، يا اختراع کرده بودند، فقط عدهء کمي مي‌شناختندشان، تا بختمان زد و اين پينه‌دوز پيداش شد و به اتفاق آراء انتخاب شد.»

باز جفت شش آورد. ميرزا گفت: «يعني رفت توي چاه زمزم زهرآب ريخت؟»

«نه، توي مادر چاه قنات. چنان هم مشهور شد که وقتي رأي گرفتند حتي يک برگه سفيد هم نديدند. مثلاً پدربزرگم مي‌گويد: "مأموران حوزه پرسيدند، به کي مي‌خواهي رأي بدهي؟ گفتم، نمي‌دانم. آنها هم يک مشت اسم برايم خواندند. فقط اسم دو سه تا را شنيده بودم. يکي‌شان دوربين عکاسي اختراع کرده بود، يکي هم کتابي نوشته بود که همهء کلماتش سرهء سره بود. ملک‌الشعراي ما هم بود که تازگيها قصيده‌اي بي نقطه گفته بود. اما تا اسم اين بابا را شنيدم، شناختم." انگشت زده بود جلو عکسش و بعد هم اسمش، از بس عکسش را ديده بود: در حال باز کردن کمربند؛ در موقع باز کردن دکمه؛ در لحظهء اهن‌اهن گفتن، اسمش را هم که همه مي‌دانستند.»

«حالا چي؟»

«حالا که انتخابات نيست.»

«هر وقت انتخابات باشد.»

«اگر باشد، باز به اتفاق آراء رأي مي‌آورد، چون هر دم به ساعت يک کاري مي‌کند تا اسمش از زبانها نيفتد. همين امروز منشي دوم گفت، نقطهء وجود حکم کرده‌اند که در بيت‌الدخان هيچ‌کس مأذون نيست به هالهء زنها يا پسربچه‌ها نگاه کند. به هالهء زن خودشان بي‌اشکال است.»

باز خميازه کشيد و ريخت و جفت شش آورد. ميرزا گفت: «سر همان جارو؟»

«چه جارويي؟»

«از همين جاروها که بشود باش اينجا را خوب جارو کرد.»

«نکند مي‌خواهيد ما را ...؟»

«تو کاريت نباشد.»

«فهميدم، ارباب. چشم.»

ميرزا چشم بست، جفت يک را در خزانهء پيشين مغز در نظر آورد، گفت: «هر کس کمتر آورد، برده است.»

صداي به هم خوردن طاسها را هم شنيد، و بعد شنيد که روي ميز افتادند. نگاه کرد: يکي نشسته بود. يک بود. و آن يکي داشت مي‌چرخيد. ديلاق يک بادام برداشت و دندان زد. ميرزا گفت: «هنوز نبردي.»

«مي‌برم، ارباب.»

ميرزا چشم بست و شش را در همان خانهء پيشين احضار کرد و گوش داد، حتي زير لب هم گفت: «شش، شش، شش.»

وقتي نگاه کرد، دو نقطهء سياه ديد. ميرزا نفسي به راحتي کشيد. بلند شد، گفت: «من بعد مي‌ريزم. تو اگر مطمئني بادامهايت را بردار.»

به نشيمن رفت. سردش بود. به طرف در رو به پنجدري رفت. صدايي مي‌آمد. گوش داد. غژ و غوژهايي شنيد. اما نفهميد چه کساني حرف مي‌زنند يا چه مي‌گويند.

به آشپزخانه برگشت و به ايوان رفت. صداي زنگ در مي‌آمد. نکند دامادش باشد؟ بهتر نبود محل نمي‌گذاشت؟ اما کليد داشتند. طاهره‌اش که داشت. باجي بود. نوهء پسري‌اش هم کنارش ايستاده بود و به يک دست سبزي‌‌خوردن داشت و به دست ديگر زير بال باجي را گرفته بود تا او بتواند، مثل حالا، نوک عصايش را روي دکمهء زنگ بگذارد و فشار بدهد. ميرزا را که ديد، گفت: «کجايي مرد؟ دستم افتاد.»

ميرزا گفت: «عجب! از اين طرفها؟ همين امروز خواستم زنگ بزنم.»

خنديد: «تو از اين غيرتها نداري.»

بعد بستهء سبزي‌خوردن را از نوه‌اش گرفت، گفت: «ساک من را بده و برو. ميرزا، کارم که تمام شد، مي‌رساندم.»

براي صلهء ارحام آمده بود، مي‌گفت: «ديشب خواب فرخ‌لقا را ديدم. پشت به من کرده بود.»

انگار دنيا را به ميرزا داده بودند، نه آن‌طور که جعفرش داشت مي‌داد و حتماً مي‌خواست مو به مو و بعد سلول به سلول کله‌گنده‌ها را مسخر او کند. حتماً هم اگر افسارش را ول مي‌کرد، مي‌رفت فرمانده پيمان ناتو را يا خود حضرت پاپ را سلول به سلول برايش مي‌آورد تا بعد بيايند و سوار کنند. ميرزا باجي را برد توي نشيمن. ساکش را هم برد. باجي چادرش را برداشت. چه گيسي سفيد کرده بود. ميرزا محرم بود. باجي به مخده تکيه داد و گفت: «ديشب دلم شور مي‌زد.»

همه‌اش مي‌خواست بداند اين همه مدت ميرزا کجا بوده است. ميرزا قليان برايش چاق کرد و با هم نشستند به حرف زدن. ميرزا هر چه به اين طرف و آن طرف نگاه کرد از ولايت هوا کسي را نديد.

معلوم بود که باجي خيال ماندن دارد. پاک کردن سبزي‌خوردن را گذاشت براي صبح. همه‌اش هم از بچه‌هاش گفت و نوه‌هاش. يک دور تسبيح نوه داشت. اسم بعضي‌ها يادش نبود. گفت: «خوب، ميرزا، من که مي‌بيني يک پايم لب گور است، امروز نه، فردا رفتني‌ام.»

حتي گفت که فرخ‌لقا ميرزا را اول به خدا و بعد به او سپرده، گفت: «مرد، اين قدر بيوه توي دست و پا ريخته، يکي‌شان را بگير که وقتي چانه مي‌اندازي آب تربت به حلقت بکند.»

ميرزا خنديد: «آخر، باجي، شما که بهتر از من مي‌دانيد، ما مردها هر چه پيرتر مي‌شويم، دلمان بيشتر براي جوان و جوانترهاش مي‌رود.»

«مرده‌شور دلتان را ببرد.»

بعد هم که دو تا پک قلاج زد، گفت: «فکر آنها را هم کرده‌اي؟»

«که چي؟»

«که جوان را تيري در پهلو به که پيري؟»

همان باجي بود، مي‌خنديد و بر زانوي ميرزا مي‌زد. با فرخ‌لقاش از سر جدا بودند. توي همين خانه عقد خواهري بستند. حتي حمام ‌توي ‌آبي‌شان با هم بود. ميرزا گفت: «ببينم باجي، فرخ‌لقا ديشب چي تنش بود؟»

«همان بلوز و دامن که خودم براش آوردم و از عزاي محمدتان درش آوردم.»

«يک روبان گل کرده هم به يخه‌اش بود؟»

«خوب يادت مانده!»

شام حاضري خوردند. بعد هم باجي چادر و چارقد سر کرد و جانماز و رحل و قرآن برداشت و رفت توي پنج‌دري. وقتي هم ميرزا جاش را برد و انداخت همان‌جا وسط اتاق، حتي سر بلند نکرد. هر شب يک جزو مي‌خواند و خيرات اسيران خاک مي‌کرد. ميرزا بعد از نماز مغرب و عشا يک استکان چاي کمرنگ برايش برد. عينکش را هم زده بود. باجي گفت: «حالا که مي‌روي در و بام را قفل کني، آن در دستشويي رو به دالان را باز کن.»

توي دالان بوي کافور مي‌آمد. در اندروني باز بود. ميرزا جرأت نکرد تو برود. در را بست و قفل بلژيکي‌اش را فشار داد. به حياط که برگشت کورسوي شمعي را توي لچکي ديد. جعفرش بود،گفت: «کاش، ميرزا، مرا هم با خودش مي‌برد. حالا کزا يکي مثل او مي‌توانم پيدا کنم؟»

برف دور پشتهء کوچک بيشتر آب شده بود. جعفر روي يک کاسهء مسي دمرو کرده نشسته بود. ميرزا گفت: «حالا چرا اينجا نشسته‌اي؟»

«نترسيد ميرزا، کار عقب نمي‌ماند. حتماً آن‌زا تا حالا خبر شده‌اند که من سه روز بايد براي هدايت تن ‌مثالي کوچول‌خانم اين‌زا بنشينم.»

«مقصود من که اين نبود.»

«ممنون، ارباب، که به من مرخصي داديد.»

شمع ديگري هم از جيبش درآورد، گفت: «بگيريد، روشن کنيد. همه‌اش که نبايد به فکر مال دنيا بود.»

اگر باجي مي‌ديد، چه مي‌گفت؟ گفت: «ببينم جعفر، ديگران هم اين نور شمع را مي‌بينند؟»

«البته که مي‌بينند. من از يک شيريني‌فروشي گرفتم. آشناست.»

ميرزا هم نشست. شمع را روشن کرد و پايين پاي خاک فرو کرد، گفت: «حالا حتماً اينجاست؟»

«تنش بله، اما خودش رفته است به فلک اثير. براي همين بايد برايش شمع روشن کرد، تا هر چه زودتر برود به فلک قمر.»

«بعد؟»

«بعدش که معلوم است. ما مثل شما غربزده نشده‌ايم. افلاک ما سالم مانده‌اند، چون وقتي تن مثالي گاليله اعتراف کرد که به کلفتش نظر سوء داشته است، ديگر هيچ‌کس هوس نکرد منکر بديهيات شود. خيلي هم بهتر شد.»

سر و سينه راست کرد: «حالا ما، ارباب، همان‌طوريم که قبلاً بوديم. فقط مانده است اين چند تا چيز که داريم اختراعشان مي‌کنيم.»

ميرزا کاري به اين حرفها نداشت. اگر از او مي‌شنيدند، مي‌توانستند تن مثالي مخترع همين العباس‌ها را وادارند تا زناي با محارم کند. گفت: «ببينم جعفر، اين را ديگر چرا کشتيد؟»

جعفر چنان خنديد که شمعها خاموش شد. ميرزا صداي لرزش جامهاي پنج‌دري را هم شنيد. حتي شنيد که باجي صدايش مي‌کند. دست دراز کرد تا جلو دهان جعفرش را بگيرد؛ اما ديگر دير شده بود. چنگ جعفر بر دهانش بود و ميرزا را با چشم چپ نگاه مي‌کرد. ميرزا کبريتش را درآورد و شمعها را روشن کرد. حالا با چشم راست نگاهش مي‌کرد، گفت: «نترس، ارباب، من حواسم زمع زمع است، چون مي‌دانم چشمِ دلِ‌ بازي روشن است. مطمئن است که ما هستيم، درست مثل اينکه ببيندمان.»

ميرزا گفت: «اينها به قول خودت اطناب ممل است. جواب من را بده.»

«نه، اشتباه کردي، ارباب، درست است که مطول خوانده‌اي، اما سالهاست که دوره نکرده‌اي، ما اين را تزاهل‌العارف مي‌گوييم، به همان زيم زعفر.»

«يا تَخرخُر. جواب من چي شد؟»

جعفر سه بار سرفه کرد، دست هم بر گردي توپ‌مانند شکمش مي‌کشيد: «بله، عرضم به خدمت ارباب خودم، اول که کوچول‌خانم بنده و يا گردن‌بلوري حضرتعالي زنده است. ما فقط تن عاريتي‌اش را گرفتيم که اين‌زاست. دوماً به قول ما گفتني گناه با خطور به ذهن واقع مي‌شود، از باب مثال، که برادر حاتم ما هميشه مي‌زند، هر دو دست تخم‌مرغ‌دزد را بايد بريد تا ديگر دستي نداشته باشد که بعدها شتر بدزدد.»

کلاهش را برداشت. انگشت بر خط سفيد لبهء کلاهش کشيد: «مي‌بينيد ارباب، خود به خود دارد رفو مي‌شود.»

ميرزا بلند شد. برف به شکل همان بيضي که بود يک وجب هم بيشتر پس نشسته بود. گفت: «من حالا ديگر بايد بروم بخوابم.»

راه افتاد. باز مفاصلش درد مي‌کرد و کاسهء زانوي راستش لق مي‌خورد، اما غژ و غوژ همچنان مي‌آمد. هر چه دورتر مي‌شد، بلندتر و واضح‌تر مي‌شنيد: «خوب بخوابيد، ارباب. فکرش را هم نکنيد. زن براي من فت و فراوان است. حالا به هر مرد از چهار تا هم بيشتر مي‌رسد. تازه، کنيز هم به قول شما داريم اختراع مي‌کنيم. به قول برادر حاتم طايي ما، احکام را که نمي‌شود معلق گذاشت. وقتي حد مباشرت با فيل هست، يکي بايد با فيل مباشرت کند. غصهء گردن‌بلوري را هم نخوريد، مي‌رسد، اگر شما هم همتي بدرقهء راهش کنيد، زودتر هم مي‌رسد، بعد من و شما آقاي اين ولايت مي‌شويم. ردخور هم ندارد. زايچهء شما با من يکي است.»

حتماً مي‌خواهد برساندش به فلک پنجم. يکي‌يکي از پله‌هاي ايوان بالا مي‌رفت و مي‌شنيد: «مقدر همين بود، ارباب. الخير في ماوقع. به آنها هم همين را بگوييد.»

ميرزا از سر ايوان برگشت: «به کي بگويم؟»

جعفر به سمت دالان اشاره کرد و بعد به خاک جلو پايش اشاره کرد: «به همانها که اين بلا را بر سر شما آوردند.»

ميرزا داد زد: «من اين وسط چه کاره‌ام؟»

«معلوم است، اگر شما چشمتان را درويش مي‌کرديد ...» باز به خط هنوز رفو نشدهء لبهء کلاهش اشاره کرد، «اين بلا سر کلاه من نمي‌آمد. پس خودتان هم بايد تقاصش را پس بدهيد.»

ميرزا راه افتاد، بيشتر با خودش غر مي‌زد: «ديوانه شده.»

«فکر نکنيد که مي‌شود در رفت. حالا در ولايت شما هم حکم حکم برادر حاتم طايي ماست.»

ميرزا داد زد: «هر غلطي مي‌توانيد بکنيد، من که ديگر خسته شدم.»

«خودتان خواستيد، ارباب. من که گفتم مثل ترک بام است.»

ميرزا باز داد زد: «از من مي‌شنويد، آن‌قدر بياييد که ديگر حتي نشود سوزن روي اين زمين انداخت.»

باز هم مي‌خواست بگويد، اما فهميد که باجي پشت سرش است. چطور نديده بود که توي درگاهي پنج‌دري ايستاده است؟ مي‌گفت: «چرا نصف‌شبي داد مي‌زني؟ مردم را بيدار کردي.»

ميرزا تا شمعها را ديگر نبيند، جلو باجي ايستاد، حتي دست دراز کرد و بازويش را گرفت و بردش توي نشيمن، همه‌اش هم مي‌گفت: «چيزي نيست. عادتم است. شب که مي‌شود ياد آن مرحومه مي‌افتم.»


ادامه


BackTop

 

Contact Us Contributors Activities Golshiri Award About

 

Back to Index