تفنني در طنز
برو به بخش: 9 . 8 . 7 . 6 . 5 . 4 . 3 . 2 . 1
وقتي ميرزا چاي به دست به نشيمن رفت، نديدشان. صداي تار هم نميآمد. تلويزيون را روشن کرد. الحمدلله هنوز عيبي نکرده بوده، مستند بود. ميرزا از کارتون هم بيشتر دوست داشت. کشتيهاي ژاپني داشتند با تورهاي حلقه ريز و درشت درياها را از هر چه ماهي خالي ميکردند، آن وقت ميرزا اينجا نشسته بود و آنها جايي حتماً داشتند پشت دستهايش را خالخال حنا ميگذاشتند و موهايش را گيس به گيس ميبافتند. کدام يکي را عقد کرده بود؟ يکبار هم خانمبزرگ بيچادر و چارقد رد شد. پيراهن بلند تنش بود و چاقچور به پا. موهاش جوگندمي بود، ميرزا سر به زير انداخت. گفت: «خجالت نکشيد، شما ديگر محرميد.»
صداش حتي مو نداشت. ميرزا به فرخلقا هم همين را گفته بود. ده دفعه هم گفت. ميرفت سه کُنج اتاق و زانوهاش را بغل ميکرد و با دو چشم گشاد که همهاش سفيدي بود نگاهش ميکرد. زنهاي پشت در حجلهخانه مگر ميگذاشتند ميرزا بفهمد چه کار بايد بکند؟ هي ميخواندند و دايره ميزدند. گاهي حتي از بالاي پردههاي پشت شيشهها سرک ميکشيدند. ميرزا بالاخره رفت پردههاي سرتاسري را کشيد. بعد هم رفت فرخلقا را بغل کرد آورد گذاشتش روي رختخواب. باز هم در رفت. يکبار هم لحاف رويه ساتن را تا زير چشمها روي خودش کشيد و باز نگاهش کرد. ميرزا ديگر نفهميد. رفت شالش را آورد، اول هم دستهاي فرخلقاش را از پشت محکم بست، بعد هم با يک دست دهانش را گرفت. ناقصش کرده بود. مگر يک الف بچه بيشتر بود! مثل جوجه ميلرزيد. چرا يادش رفت ازش حلال بودي بطلبد؟
غژ و غوژ، اما از گلوي خراشيدهء خروسي نوبالغ، ميرزا را از جا پراند. ديلاق بود. اين ديگر لالپتي بود، بعضي از حروف را ميخورد، و هجاهاي بلند را کش ميداد. گفت: «ارباب، بابام ميگويد، تشريف بياوريد.»
اگر دست به دستشان ميداد، ميرزا چه خاکي به سر ميريخت؟ وسط ميز ناهارخوري نشسته بود. ديلاق نوک حلقه کردهء دم دراز و خطمخالياش را به چراغ روشن روي ميز بند کرد و بالا رفت و دور تا دورشان باريکههاي رنگين بود. چند تا را جعفرش روي يک تکه مقوا کنار هم گذاشته بود، يکي ديگر هم از ديلاقش گرفت و کنار بقيه گذاشت، صافشان کرد. انگشتي در مايع سر يک بطري زد و رويش کشيد، گفت: «نيمه بده، زانم.»
ديلاق يکي ديگر داد. جعفرش گفت: «سيصد و پانزده را بده، زانم.»
ديلاق گشت و داد. جعفر خواند: «نيمه بده، زانم.»
باز گرفت و صاف کرد. گفت: «چسب بريز، زانم.»
دو تيوپ بود، اما کوچک. با چوب کبريتي به هم ميزد. جعفر به آواز و در گوشهء دشتي ميخواند: «امان، امان، دل اي دل. بزنب زانم، زعفرم بزنب، خوب هم بزن. حالا نيمه بده، نيمه بده.»
داد. گفت: «سيصد و سي و سه.»
ميرزا خم شد. ديد. داشت يک چهارم يک اسکناس صد دلاري ميشد. بايست گريه ميکرد؟ کونهء پايي بر شست ناسور آن پا گذاشت و فشار داد تا نخندد، يا حتي گريه نکند. گفت: «پس تو هم داري اختراع ميکني؟»
«نه، دارم ماهر ميشوم. هر چه ما بيشتر بکنيم، بيشتر استاد ميشويم. من که عرض کردم تراشکارهاي ما رو دست ندارند. حتي ميتوانند اگر سلول به سلول يکي از کله گندههاي دنيا را براشان ببريم روي هم سوار کنند. اما از حق نگذريم به قول ميرزا زعفر خودمان، شماها هم بد نيستيد. خروارها خردهء کاغذهاي لانهء زاسوسي را از ماشين برش درآورديد و چسبانديد. به قول همين ديلاق اينزا همين امروز رمانهايي ديده است که هر سطرش از کتابي است؛ فيلمي ديده است که هر فريمش از کسي است؛ شعرهايي که هر تعبيرش از شعري است.»
بعد باز در همان گوشه خواند: «چرتت نبرد، زعفر. نيمه بده، زعفر. به قول خاکيها، زانم، کفارهء شرا، زانم، بُ خوريها، زانم، بيحساب نيمه بده، بده. مخمور در ميا، زانم، نهء ميدان، زانم، نشستن است، زانم. بده، زانم. حالا چسب بريز، زعفر، باز هم بريز، حالا نيمه، همش بزن، حالا بده، نيمه بده.»
ميرزا صد دلاري را گرفت. مو داشت، اما جلو آفتاب يا نور اگر ميگرفتند. پرسيد: «حالا تکليف آنهمه اسکناس مرده چه ميشود؟»
«چرا مرده، ارباب؟ هر کدام فقط يک باريکه، آنهم يک زاش کم دارند. کسي هم که اسکناسها را اندازه نميزند. تازه وقتي همهء اسکناسها هماندازه باشند، کي ميفهمد کدام کوتاهتر است و کدام بلندتر؟»
ميرزا انگشت نخ پيچيدهاش را برد جلو: «با اينها حتماً ميخواهيد براي من جوراب ببافيد.»
«مگر خيال داريد زوراب دانتل بپوشيد؟»
ميرزا، انگشتش را، انگار که زنبور گزيده باشد، پس کشيد. نخها را نگاه کرد. هر کدام هم از يک جوراب بودند. جعفر گفت: «البته اگر خواستيد ميشود، زنها ميتوانند. نگران صاحبانشان هم نباشيد. از هر زوراب فقط يک يا دو نخ ميکشند، دست بالاش سه تا. طوري نميشود. دوقلوها براي همين ناراحت بودند. تازهکارند. مثلاً فرض بفرماييد زني پا روي پايش انداخته است و دارد رازع به، چه ميدانم، برادر حاتم طايي ما، داد سخن ميدهد، يکدفعه ميبيند يا حتي حس ميکند که زورابش در رفت. آه ميکشد. دخترها ميگويند، بابا، آهي ميکشند که يکدفعه ميبينيم وسط موزائيک يا سنگ زير پايشان به اندازهء دل ما آب ميبندد و بعد هم ميچکد. نميخواهند بروند دنبال اين کار. اما من راضيشان ميکنم.»
باز رفت سر کارش: «چرت نزن، زعفر. نيمه بده، يا الله. بده، بده، بده.»
ميرزا را ميگويي مثل برق و باد رفت سر کمد زنش، کليد صندوق فرخلقاش را پيدا کرد، بعد کليد دو اتاق تو در توي طرف نسرد را. چيزي هم روي دوشش انداخت. باز هم سرد بود. خدايي بود که بخاري ديواري داشتند. فرخلقاش چه عقلي کرده بود که اينجا را هم داد بخاري بگذارند. بعد که دستهايش را گرم کرد، رفت سر صندوق زنش. باجي، خواهر خواندهء زنش، هر به شش ماهي ميآمد و اينها را زير و رو ميکرد و سر هر تکهشان زار ميزد، بعد ميآورد روي بند پهن ميکرد. آخرش هم نفتالين ميزد و همانطور که بود ميچيد. نه، عيب و علتي نکرده بودند، حتي تور عروسي زنش. کلاه حصيري و نوار آبياش را جلو نور چراغ گرفت. يکوري سرش ميگذاشت و نوار را زير گلويش گره پروانهاي ميزد. دو قواره هم پارچهء کت و شلواري بود. براي محمد حسينش گذاشته بود. نديد که نخهايشان را کشيده باشند. کاش ميرفتند جايي ديگر. شبها که کارگاهها کاري ندارند. تازه مواد خامشان کجا بود؟ روزها هم ميتوانستند بروند کارخانههاي پارچهبافي. با دلار آزاد بايست وارد ميکردند. کسي هم کروکر ميخنديد. ميرزا لباسهاي کوه کرده را، يکييکي، رو به نور چراغ نگاه ميکرد، تا ميزد و حتي گاهي ميبوييد و ميبوسيد و باز ميگذاشت همانجا که بود. بايست باجي را خبر کند که بيايد سري بزند. پاش کجا بود؟ او هم مثل ميرزا عاقبت به خير نشد. جلو پيراهن بلند و گشاد و آبستنياش نخنما شده بود. سر محمد حسينش ميرزا اصلاً بيمارستان نماند. کجا رفته بود که حالا يادش نميآمد؟ هنوز توبه نکرده بود. حالا هم همان صداي دايرهزنگي ميآمد. پري بلنده چه تن و بدني داشت. پشت به او استکان را ميگذاشت روي پيشانيش و ريزريز چينهاي دامنش را ميلرزاند و دستهايش را در هوا ميچرخاند و کمرش را رو به او خم ميکرد و حلقه به حلقهء موهايش ميآمد پايين تا پيشانيش ميرسيد به جلو سينهء ميرزا. آنوقت فرخلقاش وقتي مينشست تا براي محمد حسينش املاء بگويد، مجبور بود پاشنهء پاش را زير نشيمنش بگذارد تا مبادا صدا کند و بچه خندهاش بگيرد. در صندوق را قفل کرد. بخاريها را خاموش کرد. چادرشب روي رختخوابهاي بچهها همانطور بود که باجي پهن کرده بود. نه، ديگر کسي چادرشب نميخواهد تا اينها نخ کشش کنند. لباسهاي کهنهء ميرزا را در کشوهاي پاييني کمد ميگذاشت. ژاکت هم ميبافند. ببافند. داشتند ميرزا را درست و حسابي کهنهچين ميکردند. درها را بست و کليدها را توي جيبش گذاشت. هوا صاف بود و تک و توکي ستارهء يخبسته به سقف آسمان چسبيده بود. اما در تن هوا بويي بود که ميشد فهميد که همين روزهاست که يخها آب شوند. صدايي از جايي گفت: «ميرزا.»
همان گردنبلوري بود. بايست بدهد خانه را بکوبند و چند طبقه بسازند. حداقل سه دست خانه که به او ميدادند. يکيش را ميگذاشت براي محمد حسينش. صداي جعفرش هنوز ميآمد: «نيمه بده، بده، زانم.»
يک دسته اسکناس روي هم چيده بود. هزارتوماني هم داشت. چند تا هم دهتوماني بود. ديلاق نبود. صداي طاس ميآمد. جعفرش اگر يک باريکهء ديگر وسط اين يکي ميچسباند يک بيستتوماني به نفع جيب ميرزا بود. جعفر گفت: «ميبيني، ميرزا، اين بچه زان ندارد. خدا اين برادر حاتم طايي ما را نيامرزد که بال و پر اينها را چيد.»
ميرزا ديگر گوش نداد.گذاشت تا هر چه ميخواهد از ولايت هواشان بگويد. چه کار ميخواست بکند که يادش نميآمد؟ ديلاق نشسته بود روي زمين، جلو تختهنرد ميرزا، و طاس ميريخت. نچيده بود. داشت تمرين ميکرد. نوک دمش را هم به دهان گرفته بود، گفت: «بازي ميکني، ارباب؟»
شايد ميخواست سر همين ديلاق داد بکشد که به تختهنرد من چه کار داري. نگاه کرد. يک و دو آورده بود. باز ريخت. فقط دو و سه آمده بود. ميرزا گفت: «سر چي؟»
«هر کس هر چيز دلش ميخواهد.»
ميرزا نشست. زعفر سعر 114 گفت: «فقط به اين شرط که مهرهء من را هم شما جابهجا کنيد. من که ميبينيد دستم نميرسد.»
ميرزا چيد. گفت: «اگر بردم بايد بروي برايم بياوري.»
«به اين زودي نيت کرديد؟»
جعفر گفت: «با اين بازي نکن، ميگيرد.»
نميگرفت. ميرزا دست اول را برد. مجبورش ميکرد که اگر پشت کوه قاف هم باشد بياوردش. ميگذاشت سرش، آنوقت ديگر ميدانست چه بکند. يک برادر حاتم طايي بسازد که هفت تا از پهلوش دربيايد. تازه، به او چه که برادر حاتم طايي گفته بود که هر کس عيبي دارد، همان را به رخش بکشيد و بعد بزنيد توي سرش. او را به اهل هوا چه کار. احوال خودش و بچههاي خودش را نکو ميساخت. وسط دست دوم گردنبلوري و خانمبزرگ آمدند. چادر و چاقچور کرده بودند و هر کدام يک گره بسته به دست داشتند. باز گردنبلوري گل و گردن آمد. جعفرش ميگفت، چطور بروند و با چي. گله ميکردند که دخترها نميآيند. ميگفتند: «تازه تار و پود اين پارچهها که حالا ميپوشند دوام ندارند، به زحمتش نميارزند.»
جعفر گفت: «باشد، هر چه پوسيدهتر بهتر، فرداش باز ميآيند و ميخرند.»
داد ميزد: «مگر نميبينيد گردن من زير دين اين باباست. خودش که به فکر نيست. نشسته است با اين چرتي قمار ميکند.»
ميرزا در شش و بش يک دست مارس بود، نميخواست به دلش بد بياورد. جعفر بالاخره رفت. دمش را تا زد و بافت و با زنها رفت. ميرزا دست دوم را با والزّاريات برد. گفت: «سه دستي است ديگر.»
«ما که قرار نگذاشتيم.»
«ما معمولاً سه دستي بازي ميکنيم.»
دست سوم را باخت. صداي کرکر خنده ميآمد. شاخههايي هم شکست. جعفرش بود، ميگفت: «دم بريدهها، بايستيد ببينم. مگر باهاتان شوخي دارم.»
حتماً دنبال لپاناري ميرزا کرده بود، ميگفت: «گيرم که از شلوار يا دامن يکي دو سه نخ کم بشود، آسمان که به زمين نميآيد. در ثاني لباس همان روز اولش نو است. فردا ديگر حکم اين کليچه را دارد. زوراب هم همينطور است، بخصوص اگر تور باشد، بالاخره يک روز درميرود.»
بعدش ديگر ميرزا نفهميد چطور شد. يکي از طاسهاي ديلاق مينشست و دومي ميچرخيد و ميچرخيد و بالاخره همان ميآمد که آن يکي. ميرزا يکي دو بار مهرههاي ديلاق را عمداً اشتباه گذاشت. حتي يکي از مهرههاي خودش را کف رفت. اما نشد. باز ميآورد، نه تنها جفت، بلکه همان که ميرزا فکر ميکرد اگر بياورد حساب ميرزا با کرامالکاتبين است. ديلاق ميگفت: «خوب، حالا ببينيم چند ميخواهيم.»
بعد ميگفت، چند ميخواهد. ميرزا هم همان را زير لب ميگفت، حتي نقش سه و پنج يا جفت چهار را پيشپيش ميديد و طاسها مُک همان را مينشستند. وقتي هم ميرزا چشم بست به نقش سه و چهار که ميخواست فکر کرد، ديلاق گفت: «سه و چهار که ندارد.»
نداشت. ميرزا گفت: «قبول ندارم، صبر کن تا استکان بياورم.»
جاي مهرهها را به خاطر سپرد و رفت دو استكان آورد. ديلاق گفت: «من كه با اين نميتوانم.»
ميرزا مهرهها را نگاه کرد. سه کشته داشت و دو سيخ کباب اين طرف. افشارش را هم ديلاق بسته بود. ميرزا پرسيد: «دست که نزدي؟»
ديلاق سر بالا کرد. ميرزا فقط ريش بزيش را ميديد. ديلاق گفت: «ما در ولايت هوا، سر برد و باخت بازي نميکنيم. شرافتي ميزنيم. براي همين کسي تقلب نميکند.»
ميرزا رفت و يک استکان شستي کوچک آورد. اگر هم زهرماري داشت توبهاش را نميشکست، آنهم حالا که آن عرقچين توي مشتش بود. فقط يک قلپ ميخورد، همانقدر که زبان را بسوزاند و آدم بفهمد که تلخ است، اما بعد همان يک قلپ ميرفت پايين تا ميرسيد به نک شست پاش. جعفرش هنوز با دخترها يکي به دو ميکرد. يکي اين طرف و يکي آن طرف چادر خانمبزرگ را گرفته بودند و گريه ميکردند. جعفر ميگفت: «من نميدانم. به احياء ميرويد، برويد؛ به شبنشيني ميرويد، برويد.»
کوچولخانم گفت: «من چه کار کنم؟»
«من که گفتم، توي اين شهر همهء کارگاههاي زوراببافي و پارچهبافي شبها تعطيلند، روزها هم اغلب تعطليند، حتي وقتي برق هست. دلار آزادشان کزا بود که مواد خام وارد کنند. توليدي ما دارد، هر چه بخواهيم.»
اگر از ميرزا ميشنيدند ميتوانستند بروند همهء ژاکتها، روسريها را نخنخ کنند؛ کرک يا پشم همهء کلاهها را بريزند توي بقچههاشان. کرستها را شل و بيقواره کنند، اصلاً ... که ميرزا گفت: «لاالهالاالله.»
گردنبلوري باز چراغ زده بود. پيراهن آستين کوتاه يخه بسته تنش بود و يک روبان آبي هم گل کرده بود جلو يخه. دامنش هم زمينه سفيد بود با گلهاي ريز آبي. روي چاقچور پوشيده بود. اصلاً چاقچور نداشت. دو پاچهء چيندار روي ساقهاش کشيده بود تا از زير چادر پيدا نباشند، مثل طاهرهء خودش که تابستانها دو پاچه به پاش ميکشيد تا نبينند که چيزي نپوشيده است. چهار کشته داشت. ديلاق هم يکي، نوبت ديلاق بود. ميرزا گفت: «اگر بردم، بايد بروي برايم بياوري.»
استکان را هم گذاشته بود وسط تخته نرد، گفت: «اين هم استکان کوچک.»
ديلاق طاسها را ريخت توي استکان شستياش و تکانتکان داد: «همان که اول نيت کرديد؟»
«البته، بايد بياوريش.»
«عرض کردم، چشم.» و تق نشست. گفت: «پس اجازه بدهيد خودم مهرههام را جابهجا کنم.»
با نوک حلقهشدهء دمش مهره را گرفت و توي افشار ميرزا گذاشت. سه تا پنج ديگر هم داشت. اصلاً ميرزا مارس شد. جعفرش هنوز امر و نهي ميکرد: «خودتان را خوب بپوشانيد. از من ميشنويد شالي، چيزي ببنديد به سينه و اينزاتان. مگر نميفهميد چشم ناپاک باز هم هست.»
طعنه بزند. بايست ميبرد. آن وقت ميدانست چه بکند. وقتي نوبتش ميشد، بلند ميگفت تا نه تنها ديلاق و جعفر، حتي دوقلوها که بالاخره نرفتند بشنوند، خودش هم نقش را به قول صاحب شرح به مدد قوهء خيال و در ميانهء خانهء پيشين مغز احضار ميکرد، همانطور که در مراقبتهاش به شمع نگاه ميکرد و بعد چشم ميبست و نورش را از دو چشم به قلب ميبرد و آنجا آنقدر نگاه ميداشت تا در خزانهء صنوبري دلش شعله بکشد و همهء تنش را گرم کند. ميرزا هم مُک مينشست. وقتي هم نوبت ديلاق ميشد يا پولخردها را در دستش تکان ميداد، يا نقشي را بلند ميگفت تا باز ننشيند. بالاخره هم ششدرش کرد. اما نشد. اول جعفر سعر 111 آمد. رفته بود روي عسلي و از همانجا نگاه ميکرد و چيزي ميخورد. شايد هم فقط لب ميجنباند، يا اصلاً ورد ميخواند تا ميرزا تک بدهد. دوقلوها هم آمدند. هر دو عروس شده بودند. همان کنار دستش نشسته بودند و مثلاً موهاي هم را چهلگيس ميبافتند. نميگذاشتند. کل هم ميکشيدند. ميرزا يازده مهره خورده بود و حالا نوبت ديلاق بود که بنشيند، نشست و زد. بعد هم راحت خانههايش را بست، گفت: «ارباب، حالا ميتواني بروي، سر فارغ مثنويات را بخواني.»
بعد هم خورد و خورد. ميرزا گفت: «اينها که نميگذارند.»
به جعفرش گفته بود. جعفر گفت: «شما، ارباب، يک چيزي بهشان بگوييد. کلاه ما ديگر پيش اينها پشم ندارد.»
کلاهش را هم برداشت و نشان ميرزا داد. ديلاق هم راحت ميزد و هم ميخورد. دوقلوها بازي حنابندان درآورده بودند و هي زبان ميريختند. ميرزا داد زد: «ميرويد از اينجا، يا نه؟»
دوقلوها گريهکنان رفتند. جعفر اول گفت: «اي قربان دهنت. سرمان را بردند.»
جعفر ثاني طاسها را در استکانش ريخت، گفت: «خوب ميرزا، حالا بگو ببينم من چند بياورم، بردهام.»
ميرزا از دهنش پريد: «فقط جفت شش.»
سعي هم کرد در همان خزانهء خيال نقش دو و سه را احضار کند، اما چشم که باز کرد، ديد يک جفت شش وسط لوزي است. ديلاق هنوز استکان را تکان ميداد، ميرزا گفت: «دست بالاش جفت سه ميآوري، شايد هم پنج و چهار.»
اما فقط همان جفت شش را ميديد. نشست. روي لوزي يک شش آمد و آن يکي چرخيد و چرخيد، مثل فرفره و اين گوشه، نزديک حلقهء دم يک شش ديگر نقش بست. ميرزا گفت: «گرفتيش، قبول ندارم.»
جعفر اول گفت: «اگر اينطور است، پس من هم دبه ميآيم.»
اگر جفت شش نميآورد، ميرزا با يک نقش يک و دو بيقابليت ميبرد. گفت: «تو برو سر کاهگلماليات.»
«همه را کاهگلمالي کردم. منتظرم تا اين جفت شش بياورد تا با هم برويم دنبال بدبختيمان.»
جعفر ثاني گفت: «ارباب، بلند بگو ياقدوس، که همين حالا عرقچين از مشتت ميپرد.»
جفت شش آورد. استکانش را بوسيد و گذاشتش روي اين يکي لوزي، گفت: «يادت باشد ارباب، اگر شما برده بوديد، از پشت کوه قاف هم بود، برايتان ميآوردمش.»
ميرزا گلولهء گرد و چسبندهء توي گلويش را فرو داد: «حالا چي نيت کرده بودي؟»
ديلاق دستش را دراز کرد، آنقدر دراز که درست رسيد زير چانهء ميرزا: «زود باش ارباب، سه تا از آن تلخاش بده که خيلي خمارم.»
ادامه
|