Back to Home
 

  تفنني در طنز


برو به بخش: 9 . 8 . 7 . 6 . 5 . 4 . 3 . 2 . 1

ميرزا چشم گشود، عمل خودش بود. پشت به جلد اول معارف بهاءولد و بر لبهء قفسه نشسته بود و پا تکان مي‌داد، دکمه‌هاي قبايش هم باز بود و يک رديف هم کيسه‌هاي کوچک با نخهاي رنگ به رنگ از کمربندش آويزان بود. ميرزا باز با پشت دست دو قطرهء آخري از دو چشم گرفت و پرسيد: «چرا جعفر؟»

«همين ديگر. کم مانده بود همهء اين راسته خيابان را بکشاني اينزا. من بدبخت را بگو. اين‌دفعه چه گرفتاري شده‌ام. تا حالا ده تا ارباب بيشتر داشته‌ام يکي‌اش مثل شما چشم ناپاک نبود. اگر روح آن مرحومه‌ات حالا، همين حالا، اينزا ناظر باشد چي؟»

ميرزا داد زد: «خودت که حتماً بودي. مي‌خواست برايش دعا بنويسم يا نمي‌دانم چله‌بري کنم.»

«خوب، معقول مي‌گفتي، نمي‌توانم. مگر شما خاکيها مزبوريد هي قر توي کمر حرف بگذاريد و کشش بدهيد.»

«جانم، عزيزم، به خرجش نمي‌رفت، گفتم، صد دفعه هم گفتم، نشد. تازه، بد کردم تاراندمش، پاش را از اينجا بريدم؟»

اگر همه چيز را شنيده باشد چي؟ ميرزا تا حرف توي حرف بياورد پرسيد: «ببينم شما که بچه‌اش را عوض نکرده‌ايد؟»

«چطور؟»

«مثلاً برده باشيد و يکي از خودتان را گذاشته باشيد جاش؟»

«بچه‌ها، ميرزا، توي ولايت ما همه بيمه هستند. ثانياً دولت ما صبح به صبح کاسهء حريرهء بادام را مي‌آورد در خانه‌ها. مغز خر که نه، گوشت گاو و گوسفند نخورده‌ايم که بچه‌مان را بدهيم به شماها که براي يک بطر شير از صبح سياه سحر بايد صف ببنديد.»

ميرزا باز مهربان شد، همان ميرزا يدالله شد که اول عروسيشان زن طاهرهء طيبه‌اش را مي‌گذاشت توي طاقچه و بعد به دوش مي‌گرفت و دور اتاق مي‌چرخاندش. گفت: «خودت که مي‌بيني جعفر، من جز تو کسي را ندارم. بگير تو همزاد مني، نه، اصلاً مشاور مني، در مشورت هم، از قديم گفته‌اند، نبايد خيانت کرد. حالا بگو ببينم من چه کار مي‌کردم خوب بود؟»

«هيچي. بهش توصيه مي‌کردي به مردش بيشتر برسد، نه اينکه براي عمل حلال هي قر به کمرش بگذارد و تا ـ خودتان چه مي‌گوييد؟ ـ سلطان حقي‌اش را نگيرد دنده به قضا ندهد. زن ما اهل هوا مثل زمين است، ملک ماست، ديگر حالا و بعد نمي‌کنند، اينزا و آنزاش ندارند. خودتان که مي‌دانيد ما اگر مزازمان خوب کار کند صبح و ظهر و عصر و سرشب و نصف‌شب غسل وازب پيدا مي‌کنيم. بادام اين طور مي‌کند. کله گنده‌هامان دست کمش پنزتا زن دارند، چهار تا عقدي، يکي هم صيغه، آن‌وقت شماها خيلي همّت کنيد، هفته‌اي، گاهي حتي ماهي؛ اما با زنهاتان ...»

مي‌خنديد و با پهناي هر دو کف دست ـ گر چه پهنايي نداشتند ـ بر دو زانو مي‌زد. ميرزا پرسيد: «تو اين‌ها را از کجا مي‌داني؟»

«چي را؟»

«همين که زنک قر ... نمي‌دانم. مي‌فهمي که؟»

«گفتم که من خيلي نوکري کرده‌ام.»

ميرزا گفت: «زنها چي، آنها مگر بادام نمي‌خورند؟»

ابر سياه لبهء کلاه، با آن کرکهاي ريز و سياه، صورتش را پوشاند. يعني سر به زير انداخته بود؟ اصلاً مثل گربه‌اي که بزخو کند خرخر مي‌کرد. ميرزا گفت: «بلند شو، برو به کارهات برس، من هم که مي‌بيني دست‌تنهام. ظهر هم که تو بايد بروي.»

همان‌طور سر به زير گلويش را خراش داد: «من هم دست تنها هستم، بيشتر هم براي همين مي‌روم تا شايد براي شما کاري بکنم. فقر، به قول خود بنده، نکبت مي‌آورد. نشانه‌هاش هم يکي همين ور رفتن با زن مردم است، يا براي کوچول‌خانم من مضمون کوک کردن.»

«چي؟ مقصود من که زنهاي تو نبود. کلي گفتم.»

ابر سياه پرزدار پس رفت: «اين را ما ارباب قياس مي‌گوييم، از ززء به کل و بعد از کل به ززء، يعني هر کلي مصداقهايي دارد، يکي‌اش هم کوچول‌خانم من. منطق را ما تازگي اختراع نکرده‌ايم. خيلي وقت است خودکفا شده‌ايم.»

حوصلهء ميرزا داشت سر مي‌رفت. کاش يک مشتري مي‌آمد، حتي براي يک کاسهء لعابي، تا گريبانش را از دست اين منطقي بادام‌خور نجات مي‌داد. گفت: «به دل نگير، جعفر، من قياس به نفس کردم.»

«نبايد کرد، ميرزا، ام‌الفساد همين من است نه زن.»

شاخهء باريک اما خشکي شکست: «استغفرالله، من هم قافيه به کار بردم. يادش به خير، مدرس ما توي کلاسهاي مبارزه با بي‌سوادي هر وقت يکي قافيه در سخن مي‌آورد، مزبورش مي‌کرد از روي بيست‌ و ‌سه قصيده با همان رَوي رونويس کند، تا بعدها هيچ‌کس به فکر تحدي با مقدسات نيفتد.»

مي‌فرمود و پايين مي‌آمد، قفسه به قفسه. ميرزا فهميد به خير گذشته است. بايستي مي‌پرسيد. دل به دريا زد، حالا که سر حال بود ديگر مي‌شد پرسيد، اما باز گفت: «حعفر، از اين جنسهاي من هر چه بخواهي مي‌تواني سوغات ببري.»

به سطح زمين که رسيد، دامن قبا تکاند. نخ يکي از کيسه‌ها را باز کرد و دوباره بست و سه گره روي هم زد، هر سه کور. گفت: «ممنون ارباب، اما ما از اينها داريم. موزه‌هامان پر است.»

ميرزا اشاره کرد: «حالا اين کيسه‌ها چيست؟»

انگشت کج و کوج شدهء ابهامش را بر همان کيسه گذاشت: «من که گفتم العباس را خواسته‌اند.»

«حالا چرا العباس؟»

«الحسين را خيلي وقت است سوار کرده‌اند.»

«براي چي؟ مگر شماها هم با کسي جنگ داريد؟»

«نه، در ولايت ما حالا ديگر نه ياغي هست نه عاصي. اما خوب، صلح، از قديم گفته‌اند، مسلحانه‌اش مطمئن‌تر است.»

داشت از مرتبه مرتبهء منبرطور بالا مي‌رفت. حالا ديگر از دنبالهء خطمخالي درازش هم استفاده مي‌کرد. سرش را حلقه مي‌کرد و مي‌انداخت دور پايه يا گردن يک کوزه يا صراحي و پايه به پايه مي‌رفت بالا. به آن بالا هم که رسيد شلالش کرد و پرت کرد پايين و بعد گذاشت تا نوکش پايه به پايه از ميان اين جنس و آن جنس نازنين بلغزد تا بالاخره برسد به کف موزائيک‌کاري شدهء دکان. گفت: «ميرزا، من به دل نگرفته‌ام؛ اما فکر نکن که اين فقط طناب ما است يا زنزير، اينها همه فرع بر اصل است.»

«مقصود؟»

باز شاخهء نازک را شکست: «اين اطنابهاي ممل کفاره دارد، ميرزا، مگر شما ايزاز نداريد؟»

«بله، بله، داريم، اما خوب ...»

خدا بيامرزد مرحوم ابوي را. مي‌گفت تا مطول نخواني همين است که هست. جعفر گفت: «باشد، کفاره مي‌دهم.»

دم را وجب به وجب بالا مي‌کشيد: «مي‌بينيد که، وقتي زمعش بکنيم و تا بزنيم و چند‌لا ببافيمش، از کابلهاي شماها بيشتر درد مي‌آورد.»

چند لا کرده بود و حالا داشت با دو دست مي‌بافتش: «ما خيلي وقت است فهميده‌ايم که بدتر از همه همين است. آپولوي شما يا دستبند قپانيتان مفت گران بود. گذاشتيمشان توي موزه.»

شلالش کرد و بر پايهء يک آفتابه ‌لگن کار نجف‌آباد زد: «هزارسال امتحانش را داد. حالا مي‌فهمي، ارباب، چرا هيچ زني زرأت نمي‌کند بگويد، من هم بادام خورده‌ام. حکمش همين است.»

باز زد. ميرزا از صداي ضجهء آفتابه‌ لگن و آن‌طور که يله مي‌شد ديگر فهميد، گفت: «شکر خدا که من ديگر بادام نمي‌خورم.»

«تزاهل نکن ميرزا، مرد و زن ندارد. خاکي و هوايي هم نمي‌شناسيم.»

ميرزا گفت: «بله، شيرفهم شدم. حالا برو سر خش‌خش خودت.»

«ديدي ميرزا نقل همان چوب تر است. بقيه‌اش را نمي‌گويم، قافيه دارد، کفاره بايد بدهم، تحدي است. در ثاني درست است که من غلام شما هستم، اما اينها را گفتم تا هواي کار دستتان بيايد تا اگر روزي روزگاري با زني از ولايت ما روبرو شديد فکر نکنيد بي‌باعث و باني است. ما خيلي ناموس‌پرستيم.»

ميرزا داد زد: «بس است ديگر، خفه‌ام کردي.»

ديگر نگاهش نکرد. گذاشت تا ظهر خش‌خش‌اش را بکند. چي فروخت؟ نفهميد. يک دست استکان و نعلبکي هم خريد. توي کاسهء دخلش پول خرد نبود. کجا گذاشته بود که يادش نبود؟ مگر حواس براي آدم مي‌گذارد؟ دم ظهر حاجي عسکري سر راه سري بهش زد. مي‌خواست ماشين حسابش را بدهد تعمير کنند. با دُمش گردو مي‌شکست. مظنهء پارچه از نخي تا هر چي داشت بالا مي‌رفت. مي‌گفت: «اگر يک ماه در دکان را ببندم، يک ميليون کاسب مي‌شوم. راستش را بگو، ميرزا، تو اين مدت کجا غيبت زده بود؟»

از دکانش نمي‌توانست دل بکند، به شاگردهاش هم اعتماد نداشت. مي‌گفت: «عادت کرده‌ايم.» مي‌گفت: «همين که زني با آن دست مثل برگ گلش پارچه را ناز کند جبران مي‌شود.»

خدايي بود که زود رفت. مي‌گفت: «نمي‌دانم چرا يک‌دفعه از کار افتاد. گمانم باطريش تمام شده. من همين هفتهء پيش عوضش کردم. کره‌اي است.»

پس در ولايت هوا داشتند اين را هم اختراع مي‌کردند. صداي اذان را که شنيد، گفت: «جعفر، کارت تمام نشد؟»

«آمدم، ميرزا.»

بالاخره آمد. روي پيشخان ايستاده بود و حالا از جيبهاي قباش کيسه‌هاي کوچک نخ‌بسته بيرون مي‌آورد و جلو دست ميرزا، کنار هم مي‌چيد. سيزده چهارده تا شد و سر کيسه‌ها را، هر نخي به رنگي، بسته بود. گفت: «اين هم از کار اين هفتهء من، ديگر حلالم کنيد.»

ميرزا گفت: «باشد، حلال، اما آخر اينها چيست؟»

«از رنگ نخها يا تعداد گره‌ها بايد بفهميد. زبان اشاره همين است.»

ميرزا بي‌حوصله گفت: «ممنون.»

پالتوش را پوشيد، و کلاه بر سر گذاشت. دنبال عصايش گشت. آورده بود، مطمئن بود. جعفر گفت: «اينها را همين‌ زا مي‌گذاريد؟»

«تو مي‌گويي چه کارشان کنم؟»

«يک هفته شب و روز من زان کندم، آن‌وقت شما ...»

صورتش در هم رفت. همين حالا بود که دلش بترکد، و حباب‌هاي ريز و سرخ از ميان دو لب قيطاني‌اش بيرون بزند. يکي هم بيرون زد. ميرزا دخلش را باز کرد و همه را ريخت توي دخلش. غژ و غوژش اين بار با چند حباب همراه شد: «پاره نشوند.»

«نترس.»

«نخهاشان را باز نکنيد، شما بلد نيستيد ببنديد، بر اساس زدول مندليف گره زده‌ام.»

گور پدر مندليف هم کرده. ميرزا گفت: «چشم، مطمئن باش!»

عصايش توي پستو بود. شوفاژ پستو را کم کرد. حالا کي تا باز گازوئيل بدهند. پولهاي خردش کنار سماور بود. خودش نگذاشته بود. روي‌هم چيده بودند. چند دسته را توي جيبش ريخت. چه کار داشت که بپرسد. مي‌رفت و به اميد خدا ديگر برنمي‌گشت. وقتي هم از دکان بيرون آمد مطمئن شد که جعفرش هم بيرون يک جايي حتماً هست، در کشويي را پايين کشيد. فقط يک قفل زد. بر پلهء اول نشسته بود و يک حباب هنوز به گوشهء لبش چسبيده بود. ميرزا گفت: «حالا چطوري مي‌خواهي بروي؟»

«خودم مي‌روم، اما اصفهان که بودم يک ساعته مي‌رسيدم. رودخانه همينش خوب است، اما اينزا پياده مي‌روم.»

ميرزا گفت: «خوب، خداحافظ، من مي‌روم توي چلوکبابي چيزي بخورم.»

«پس من چي؟»

«مگر تو بادام نداري، من که همين ديروز باز يک مشت بهت دادم.»

«هنوز دارم، اما دلم شور مي‌زند. يک هفته است، ارباب. خودتان که مي‌دانيد براي ماها خيلي سخت است. زنها هم که خودتان فرموديد، بادام مي‌خورند.»

ميرزا ايستاد. چند نفر ايستاده بودند و نگاهش مي‌کردند. حسن دوکله هم از پاي بساط سيگارش سر بلند کرده بود و نگاهش مي‌کرد. راه افتاد. به ميدان که رسيد روي نيمکتي نشست. صبر کرد تا جعفر بيايد کنارش بنشيند، بعد اشاره کرد به استخر وسط ميدان: «با اين آب نمي‌شود؟»

«نه، آن طرفش را مي‌بينيد. شماها هر چه باشد نامحرميد.»

هوا ابري بود، اما کو تا باران ببارد. سرد هم بود. يک‌دفعه ميرزا يادش آمد. کاش ماشين‌اش را آورده بود. گفت: «يک پارک هست که استخرش خيلي بزرگ است، تويش قايقراني هم مي‌کنند.»

کف بر کف زد: «باشد، ارباب، ممنونم که به فکر من هم هستيد.»

سه بار تاکسي بايست سوار مي‌شدند. جعفر خودش مي‌آمد، بيشتر خوش داشت عقب وانت‌بارها سوار شود، هنوز هيچي نشده رفت و سوار شد و ميرزا نشاني آنجا را داده بود. از تاکسي سوم هم که پياده شد باز متوجه شد که راننده پول خردهاي ميرزا را يکي‌يکي ميان انگشتانش مي‌چرخاند. اين‌بار دل به دريا زد و پرسيد: «چيه، داداش، نکند تو هم فکر مي‌کني تقلبي است؟»

«گمان نمي‌کنم، چون صرف ندارد، اما مي‌بينيد لبه‌هاي همه‌شان ساب رفته، حتماً دست بچه‌ها بوده.»

ميرزا نه شستش که حتي تيرهء پشتش خبردار شد: «اجازه بدهيد عوضشان کنم.»

دست کرد توي جيب پالتوش. با چي عوض کند؟ همان توي جيب دور يکي دوتاش انگشت کشيد. بله دندانه که هيچي، حتي گاهي يک طرفشان رفته بود، انگار بخواهند هشت ضلعي بسازند. راننده گفت: «نداريد، مهم نيست.»

ميرزا گفت: «دارم، اجازه بفرماييد.»

از کيف بغلي‌اش اسکناسي نو به راننده داد و توي راه يک پنج‌توماني راننده را با پنج‌تومانيهاي خودش مقايسه کرد. چه بلايي سرشان آورده بود! دوتومانيها هم همين‌طور بود، حتي پنج‌رياليها. با قدمهاي بلند به طرف استخر راه افتاد. هوا حسابي سرد شده بود. حتماً برف مي‌آمد. وقتي نفس‌زنان رسيد، نديدش. دور زد. برف هم شروع شد. امشب حتماً مي‌نشست و فردا صبح مجبور بود چهارصد پانصد‌توماني به برف‌پاروکن‌ها بدهد، اگر نه سقف پنج‌دريش چکه مي‌کرد. دو قايق موتوري را با زنجير به دو ميله بسته بودند. پرچمي سر يکي از ميله‌ها بود. جمعش کرده بودند. پسر بچه‌اي هفت هشت ساله کاپشن به تن و کلاه پشمي به سر پا به پاي پدرش قدم مي‌زد. آن روبه‌رو، نزديک پله‌ها، زن و مردي بر نيمکتي نشسته بودند و به آب نگاه مي‌کردند. خوب وقتي بود. باز دور زد. بالاخره ديدش. بر لبهء سکو‌طور آب نشسته بود و با کاغذ بزرگي، به قد خودش، ورمي‌رفت. صداي پاي ميرزا را شنيد که سر بلند کرد. مي‌خنديد، پس باز سر حال بود. گفت: «ارباب، شما بلديد قايق درست کنيد؟»

بلد بود، اما گفت: «نه.»

نگاهش مي‌کرد. اگر باز بترکد؟ حالا که مي‌رفت چرا ديگر به رويش بياورد؟ گفت: «خيلي وقت است درست نکرده‌ام، اما شايد يادم بيايد. حالا بده ببينم.»

کاغذ روغني بود. کم پيدا مي‌شد. پرسيد: «از کجا گير آوردي؟»

«برداشتم.»

«از کجا؟»

«ارباب، همه چيز را، به قول ما اهل هوا، همگان دانند. من فقط مي‌دانم که ما هر چه نوشت‌افزار مي‌خواهيم مي‌توانيم از يک کتابفروش برداريم. شايد زاي حق‌التحرير است، يا نمي‌دانم، بعضي‌ها هم مي‌گويند نسخه‌هاي خطي ما را افست مي‌کند و بعد برمي‌گرداند، در ثاني ...» به دور و برش اشاره مي‌کرد: «اين چيزها ...» دامن قبايش را پس زد: «اين‌ها هم همه آفريدهء اوست، ماها از آبي و خاکي و هوايي و آتشي فقط امانت‌نگهداريم، چند روزي به قرض پيش ماست.»

ميرزا نفهميد چطور شد که يک مشت سکه از جيبش بيرون کشيد و جلو صورت جعفرش گرفت: «ببينم جعفر، براي همين به خودت حق دادي اينها را اين‌طور ناقص کني؟»

جعفر به انگشت دو سکه را نشان داد: «اين دو تا را قبول دارم، مرده‌اند، اما آخر من تازه‌کار بودم. بيست سال بود اين کار را نکرده بودم. تمرين مي‌کردم، بعد ياد گرفتم چه کار کنم، سوهان دندانه ريز که قرض کردم درست شد.»

ميرزا يک‌دفعه يادش آمد، گفت: «پس آن ده دوازده‌تا کيسه خردهء همين‌ها بود؟»

«اولاً شانزده‌تا بود، ارباب. در ثاني فقط چهارتاش از اين سکه‌ها بود. بايست ماهر مي‌شدم.»

«بقيه‌اش چي؟ حالا که ديگر مأذون هستي بگويي؟»

«من نمي‌گويم، خودتان داريد مي‌فهميد، اين را ما خودزايي سقراطي مي‌گوييم. يکي هي حرف مي‌زند و حرف مي‌زند، زملهء انشايي، خبري، سؤالي، تا بالاخره مي‌فهمد. فقط يادتان باشد که بر اساس مندليف نخ کيسهء طلا سه گره مي‌خورد و نقره دو تا.»

کم مانده بود که ميرزا سکته کند. خدا کند آن دو سکهء تپهء سيلک يا آن سينه‌ريز چقازنبيل به دستش نرسيده باشد. قايق را درست کرده بود. نفهميد کي. اصطلاح اين يک کارش حتماً طي‌العمل بود، به قياس طي‌الارض يا طي‌الزمان: مي‌بيني که کرده‌اي، اما نمي‌داني کي. اصلاً خودش درست شده، جلوت هست، انگار دستي از پردهء غيب مي‌گذارد ميان دو دستت. گفت: «ببينم جعفر، تو که رضايت‌نامه نمي‌خواهي؟»

«براي چي؟»

«که مثلاً خدمات محوله زا به نحو احسن انجام داده‌اي؟»

قايق درست و حسابي شده بود. براي محمد حسين‌اش درست مي‌کرد و روي آب حوض ول مي‌داد. حالا داشت آنجا بز سه‌شاخ مي‌کشيد. جعفر بند نمدهايش را باز کرده بود، گفت: «خودمان که بگوييم کافي است.»

ميرزا قايق را گرفت جلوش: «خوب شده، جعفر؟»

«دستتان درد نکند!»

برف بيشتر شده بود. ميرزا سردش بود. دندانهايش تيريک‌تيريک به هم مي‌خورد. جعفر نمدهاش را درآورده بود و حالا از لبهء سکو آويخته بود و سم در آب مي‌زد. گفت: «به اين کاغذها نمي‌شود اعتماد کرد، گاهي آب پس مي‌دهند، خودش هم گفت.»

خودش را بالا کشيد: «خيلي سرد نيست، مي‌توانم.»

نمدهايش را مي‌پوشيد، گفت: «حيف ميرزا، که دست تنها بودم، اگر نه مي‌ديدي همين يک هفته چه مي‌کردم.»

«مي‌خواهي تا باز چله بنشينم؟»

بند نمدهايش را بسته بود: «نه؛ احتيازي نيست. اين کار ـ گر چه به قول علماي بلاغت ما تشبيه اضعف صنايع بديعي است، اما خوب گاهي ناچار لازم مي‌شود ـ مثلاً آن گوشهء اتاق پنزدري شما طبله کرده، امشب هم شايد چکه بکند. صبح هم چند قطره چند قطره مي‌ريزد. اگر فردا کسي برف را پارو نکند ديگر زلو شرشرش را نمي‌شود گرفت. تازه برف را هم که پارو بکنند، ترکش هست.»

ميرزا لرزيد. از سرما نبود يا از اين باد و بوراني که به صورتش مي‌کوبيد و جلو چشمش را تار مي‌کرد. عينکش را پاک کرد. جعفر نوک دمش را از لاي قبا بيرون کشيده بود و حالا داشت با نوکش اول به قايق و بعد به آب اشاره مي‌کرد: «حالا وقتش است، ميرزا.»

ميرزا خم شد و قايق را روي آب گذاشت، به جعفر هم کمک کرد تا وسط قايق بايستد. حتي نگهش داشت تا ديگر لنگر نخورد. جعفر گفت: «حالا خوب برو استراحت کن، همين حالاش هم دو سکهء طلا زلويي و يک سکه و يک چهارم نقره. هيچ‌کس هم نمي‌فهمد که سکه‌هات ساب رفته‌اند. ما اهل هوا به قولمان عمل مي‌کنيم، خودت مي‌بيني.»

دست هم تکان داد و گفت: «خداحافظ، ارباب. ديگر نمي‌خواهد چله بنشيني، احتيازي نيست. از من مي‌شنوي، با دل راحت يک دست چلوکباب با چهار سيخ برگ بخور، نوش زانت.»

قايق رفت و ميرزا ديد که نوک دمش را به آب مي‌زد، گاهي در اين سو و گاهي آن سو. و تند مي‌رفت و تا آن طرف استخر چيزي نمانده بود.

«ديدي بابا؟ چه تند رفت.»

پسرک بود. پدرش هم نگاه مي‌کرد. به ميرزا لبخند زدند. قايق پيچيد و رفت پشت تنهء درختهايي که حالا روي شاخه‌هاشان لايهء نازکي از برف نشسته بود. ميرزا بلند شد، تکيه به عصا داد: «باد بردش، حالا حتماً ديگر غرق شده.»

پسربچه گفت: «نه، هنوز دارد مي‌رود. خيلي خوب درستش کرديد.»

کاش دستش مي‌شکست. عينکش را که باز پاک کرد نديد. فقط يک لکهء آب ميان دو تنهء درخت پيدا بود. برف حسابي گرفته بود و ميرزا مي‌لرزيد. پدر و پسر به همان طرف مي‌رفتند که قايق رفته بود. ميرزا ديگر حتي آن لکهء آب را نمي‌ديد. رو به آسمان کرد. ديگر از اين کف نفس بهتر؟ نمي‌ديد، اما با سوز دل گفت: «خودت مي‌داني، من چه بگويم؟»


ادامه


BackTop

 

Contact Us Contributors Activities Golshiri Award About

 

Back to Index