برو به بخش: 7 . 6 . 5 . 4 . 3 . 2 . 1
و در روز هفتم خدا از همهء كار خود كه ساخته بود
فارغ شد و در روز هفتم از همهء كار خود كه ساخته بود
آرامي گرفت. پس خدا روز هفتم را مبارك خواند و
آن را تقديس نمود زيرا كه در آن آرام گرفت از همهء
كار خود كه خدا آفريد و ساخت.
عهد عتيق، سفر پيدايش، باب دوم.
هفتمين
سيگار دوم را آتش زد و زير لب گذاشت. به پشتي صندلي تكيه داد. صدا را كه شنيد خم شد و باز... نخهاي دود جلو صورتش پراكنده و گاه درهم ميشد و بعد محو. نگاه نكرد كه ببيند چطور نخها كش ميآيند، رنگ ميبازند و محو ميشوند. ديده بود. و ديگر حوصلهاش از نخهاي خاكستري سر رفته بود. به صدا، فقط به صداي خشك و شكننده گوش داد. صدا انگار صداي شكستن چوبي خشك بود. سيگار را لبهء زيرسيگاري گذاشت و باز خم شد و راست نشست و فشار آورد. نامه را از درز پاكت ديد. روي پاكت نشاني خودش بود. اسم خودش را هم خواند. خوانا بود. اما انگار سعي كرده باشند شكل چيزي را بكشند، سردستي حتي. بخصوص از«ي» مهدي بدش آمد. انحناي ظريف تبديل شده بود به يك خط شكسته كه بعد دندانهدندانه ميشد، مثل اينكه همراه با تكانهاي ماشين نوشته باشندش و يا در سوز سرما. نامه را سرجايش گذاشت. «م» فقط يك نقطهء درشت بود و دنبالهاي كه به «ه» ميرسيد، به مثلثي با نيمساز، كه نيمساز هم نبود. انگار دست لرزيده باشد و بعد هم رو به بالا و باز... نام خانوادگياش را هم نگاه كرد. اما براي اينكه دقت نكند، نبيند كه چطور نوشته شده، به تلفن نگاه كرد. از همان اسم هم ميتوانست حدس بزند كه چقدر بيدقتي بايست كرده باشد.
- مهدي!
نشنيد. اما گوش داد. تكيه را روي هجاي آخر ميگذاشت، طوري كه فقط «دي» شنيده مي شد، آنهم به دنبال چيزي نامفهوم. صداي صندلي خستهاش كرد. گوش نداده بود، اما فهميد كه خستهاش كرده است. و گوشي را برداشت. چشمها را بست و با سرانگشت دنبال شمارهاي گشت، و بعد يكي ديگر. پنج شماره. گوشي را به طرف گوشش برد.
- مهدي!
باز ادامه داد و سه شمارهء ديگر گرفت. فهميد كه هر سه شماره 9 بوده. چشمبسته منتظر نشست. چشمهايش را باز كرد و اسم خودش را خواند و همانطور _ چشمدوخته به «مهدي»، به دو چشمهء «ه» _ گوش داد. سيگارش را ديد و نخهاي دود را و بعد خاكستر سيگار را. ترك برداشته بود كمي، خيلي كم، و رو به زيرسيگاري خم شده بود. زيرلب گفت: تا وقتي بيفتد.
و هر دو آرنجش را روي ميز گذاشت. فقط دود ميكرد. سريع به اسم نگاه كرد _ آنقدر كه فقط فرصت شد «دي» را ببيند _ و بعد به خاكستر سيگار. نيفتاده بود. با دست چپ روي ميز را كاويد. كتاب قطور بود. زيرچشمي نگاه كرد و كتاب را روي نامه گذاشت. و خيره به خاكستر سيگار، گوش داد. خاكستري بود، با لكههاي ريز سياه كمرنگ. ترك باز شده بود، همانجايي كه سرخي آتش سيگار را مي شد ديد. يك حلقهء سياه سايهدار خط فاصل سيگار بود و خاكستر، كه شكل و رنگ عوض ميكرد، اما مدام سيگار را ميخورد و شكاف را بيشتر ميكرد.
- مهدي!
نه. تكيه بايد روي «دي» باشد. نبود. خودش هم نتوانسته بود بگويد. گوشي را به دست چپ داد و با دست راست كشو ميز را جلو كشيد. ته كشو بايد باشند. انگشت رويشان كشيد و همانجا، توي كشو، دستهء عكس را وارونه كرد و همه را روي ميز گذاشت و مثل يك دسته ورق بازي طوري روي ميز رديفشان كرد كه فقط حاشيهء سفيد عكسها پيدا بود. عكس رويي عكس سياه و سفيد بود. چهرهاي و دستي كه موها را از روي پيشاني عقب ميزد؛ لبخند به لب؛ دو خط نازك كنار لبها؛ گونهها كمي برجسته. چشمها بزرگ و موها تا روي شانه با حلقههاي بزرگ و كوچك، كنار گونه و روي شانه، مثل اينكه به گرد انگشت پيچيده باشندشان. تكيه داد به صندلي. صداي خشك و شكننده را كه شنيد خم شد، آرنج دست چپ روي ميز، به عكس نگاه كرد. چشمها برق ميزد و انگشتر هم.
خاكستر افتاده بود توي زيرسيگاري. هنوز هم خاكستر داشت و حلقهء سياه سايهدار سفيدي را ميخورد. نخهاي دود تاب ميخورد و بالا ميرفت. خم شد و دسته را زد و اين بار با چشم باز شماره گرفت، پنج شماره فقط. و گوش داد. به سيگار نگاه نكرد، يا به عكس. تكزنگ ميزد. كسي گفت: هلو؟
نه، نبود. گوشي را گذاشت و به عكس نگاه كرد، به لبها و خط افقي سايهدار ميان دو لب. فقط لبخند ميزد. تكيه روي هجاي دوم طوري كه انگار فقط ميگفت:«دي!» و نه «مهدي!»
عكس را كنار زد. مرد كنار زن ايستاده بود. همقد بودند. كيد بود. اما سبيلي نازك داشت، بور، حتماً. يك خط پهن و كمرنگ بود، فقط. بچهها پايين پاي زن و مرد نشسته بودند. عينكي رزا بود. و آن يكي جون. عروسكش را روي زانويش خوابانده بود. پشت سرشان يك نيمكت بود. گوشهء چپ نيمكت پيرزني نشسته بود. محو بود، اما ميشد ديد كه چيزي ميبافد. خم شده بود و ميبافت. بعد يك راه ريگريزي شده بود. چند برگ روي ريگها. و دو رديف درخت دو طرف راه.
خاكستر باز خم شده بود. سيگار را به لب گرفت و به صندلي تكيه داد، طوري كه صدا نكند. صدا نكرد. نكشيد. چشمهايش را هم بست كه نبيند، نخهاي دود را كه اول حلقه حلقه بود و بعد پهن ميشد و پخش ميشد و محو. چشم باز كرد و ديد حلقهها ريز بود، ريز و بيرنگ و دمدمي. عكس سوم را آهسته آهسته كناركشيد و گفت: بيبي دل.
اول چند تار مو ديد و بعد نيمرخ را. خط كشيدهء گردن به سيب آدم ميرسيد، نيمدايرهاي ميزد و بعد مايل و رو به بالا به انحناي ظريف چانه. دهن نيمهباز بود. موها فضاي ميان شانه و خط چانه را پر ميكرد و ميريخت روي برآمدگي سينه. خط كنار عكس را شناخت. با دقت نوشته شده بود، خوشخط و با حروف لاتين. نوك سرخ سيگار را روي اسم خودش گذاشت، روي M. دود كه بلند شد و سيگار فرو رفت دستش را بهطرف راست، كمي، تكان داد و نگاه كرد به دود و سعي كرد نفس نكشد. حرف آخر هم كه سوخت سيگار را برداشت. To روي بازوي لخت نوشته شده بود. جاي سوختگي سفيد نبود. خم شد. چين ظريفي بود و يك خط نازك، مثل خط كمربند. ادامهاش محو شده بود، خرماييرنگ بود. عكس را تكان داد و خط كمربند را ديد. تمام طول كمربند را رفت و برگشت. دستش را گذاشت روي صورت زن و عكس رويي را به پايين كشيد. در قاب مستطيلطور كوچك، اول دو خط نازك عمودي ديد. سفيد ميزد. و بعد زانو را ديد و پايينتر ساق پا را و كفشها را.
- رزا يا جون؟
فكركرد جون بايد باشد. عكس رويي را برداشت. عينك داشت و نيمرخ ايستاده بود. موهايش را دسته كرده بودند و با روبان بسته بودند. دو خط گردنش پيدا بود. دامنش كوچك بود. سيگار سوم را روشن كرد.
عكس رزا و عكس بعدي را با هم برداشت. صافشان كرد، برگرداند و نوك سرخ سيگار را گذاشت پشت عكسها. دود كه بلند شد عكس رزا را گذاشت روي كتاب و سيگار را فشار داد. دايرهء خرمايي و بعد سياه كمرنگ كه دور نوك سيگار حلقه بست و پهن شد و سيگار فرو رفت عكس را برگرداند. جون بود. نصف صورتش سوخته شده بود، طرف چپ. عروسك دست راستش بود. عكس جون را روي عكس زن گذاشت و هر دو را روي دو تاي ديگر.
خودش بود و زن، كنار هم روي يك نيمكت. سر زن روي شانهاش بود. چشمهاي زن بسته بود و مرد سيگار به لب به نيمكت تكيه داده بود. نوك سيگار را طرف عكس برد، طرف صورت مرد، سبيل و سيگار. خاكستر خم شده بود. خاكستر را تكاند و بعد خاموشش كرد. كبريت توي زيرسيگاري بود. كبريت كشيد و زيرعكس گرفت، گوشهء راست عكس. اول دود بلند شد و بعد شعله. پاهايش ميسوخت و دود صورت خودش را پوشانده بود. عكس را راست گرفت. شعله كه بلندتر شد كريستين خم شد بهطرف شعله. دود تمام صورت زن را پوشاند. عكس را توي زيرسيگاري انداخت. پايين عكس داشت جمع مي شد، كوچك ميشد. اينجا و آنجا چند رگهء سفيد را در متن نيمهسوخته شدهء عكس ديد. هنوز ميسوخت. ديد. زير انگشتش بوده، روي حاشيهء سفيد عكس. خط خودش بود: 7/11/47. ته كبريت را گذاشت روي تاريخ و بعد روي صورت كريستين و هرجاي ديگري كه هنوز ميسوخت. كبريت را كه برداشت هنوز خاموش نشده بود. يك خط نازك سرخ موهاي خودش را ميسوزاند. گذاشت تا بسوزد. فقط هرجا كه كرم سرخ لولنده ميخواست به صورت كريستين برسد با سرانگشت كنارش ميزد و بعد ديگر فقط صورت كريستين بود و يك تكه از نيمكت. به انگليسي يادش آمد، اما به فارسي گفت:
- مست بودم، باور كن.
عكس بعدي فقط كريستين بود، صورتش. چشمها نيمهبسته و دوخط عمودي نازك وسط پيشاني. طرف چپ لب هم خط بود كه سايه ميخورد، طوري كه برجستگي گونه را مشخص ميكرد. خط طرف راست لب محو بود، فقط سايه بود. سيگار روشن دستش بود. يادش نيامد كي روشن كرده است. و به فارسي گفت:
- خوب، من هم مستم.
خاكستر سيگار را روي عكس سوخته تكاند. و با سرانگشتهاي دست راست بقيهء عكسها را زير عكس رويي جمع كرد. نوك سرخ سيگار را درست گذاشت روي لبهاي عكس. و منتظر دود نشست. دود را ديد. خط سياه سايهدار كه دور سيگار حلقه بست، گذاشت تا سيگار آرامآرام پايين برود.
با دست چپ كشو زيري را جلو كشيد. چاقوي استخواني را ديد. به كتاب قطور نگاه كرد. نامه پيدا نبود. با فشار انگشتها چاقو را شكست. نامهها دستهكرده توي كشو بود. نامهء كريستين رو بود. اسم خودش را به انگليسي خواند. و بعد: «نامهء تو مرا خيلي آشفته كرد. فكرميكنم اگر سعي كني ميتواني بنويسي. از خودت بنويس. مهم نيست كه غلط بنويسي. من ميفهمم. ميتوانم حدس بزنم...»
سيگار را بيشتر فشار داد. سه ورق زد. خط خودش را شناخت. بدخط بود و اينجا و آنجا خط يا لكهء سياه جاي كاربن. چند ورق زد و با همان دست صفحات ورقخورده را تا كرد. اسم خودش را ديد. مثل كريستين نوشته بود. «م» يك نقطهء درشت بود و زائدهاي كه ميرسيد به همان دوچشمهء «ه»، اما «د» و«ي» همانطور بود كه ميبايست.
دود جلو صورتش بود و چشمش را ميسوزاند. سيگار را بيشتر فشار داد. نگاه كرد. تمام لب كريستين سوخته بود. يك دايرهء كامل. دود فقط جلو صورتش بود، اما از كنارهء دايرهء سوختگي كه ديگر رسيده بود به چال كوچك چانه دود بلند نميشد. سيگار را درآورد. خاموش شده بود. سيگار را توي جاسيگاري انداخت. جعبهء سيگار پهلوي تلفن بود. دستهء نامهها را از كشو درآورد، صافشان كرد و باز خواند. اسم خودش را و بعد: «نامهء تو آشفتهام كرد، خيلي...»
نگاه ميكرد، اما كلمات را در هم ميديد. سعي كرد يادش بيايد، بيآنكه بخواند، و به فارسي. از اتوبوس گفته بود و از قطار ساعت هشت و بعد از دانشگاه. آسمان اينجا هميشه ابري است. بعد هم از چمن و نيمكتها، و از جايي كه ميشود نشست و قهوه خورد و از وراي بخار روي شيشهها رهگذرها را نگاه كرد كه چتر به دست... اينجا موي تمام همكلاسيهاي مرد بلند است، بلند تا روي شانه. احمقاند، خيلي. اما... و نگاه كرد: «رزا و جون كمكم دارند به اين محيط عادت ميكنند.»
ديگر نخواند. فقط كلمات را نگاه ميكرد و يادش ميآمد. از خانهاش هم گفته است، و از اتاقش و پنجرهء رو به خيابان و آدمها، بعد هم دودكشها و شيروانيها و حلقههاي دود. همهاش باران ميبارد.
- ابنجا من آنقدر تنها هستم كه گاهي فكر ميكنم پاهايم به زمين نميرسد.
بعد هم از پدر و مادر ميگويد. پدرم حالا سر و صداي وحشتناكي راه انداخته است. چيزي ميزند. يادش نيامد چي. نگاه كرد. آخر صفحه بود. كلارينت بود. مادر هم همهاش نگران اين است كه چه وقت غذا تمام ميشود تا ظرفها را بشويد.
صفحه را ورق زد. ميدانست.
- آدمها، اينجا، آنقدر سرد و خشك و رسمياند كه حتي من در برخورد اول جا ميخورم. اما خوب، كمكم دارم عادت ميكنم. بچهها ناراحتاند. ميفهمي كه براي چي. اما فكر ميكنم آنها هم پس از مدتي عادت كنند. نه كه كيد را فراموش كنند يا مثلاً...
بعدهم از بري گفته و آن. در ليدز زندگي ميكنند. و اينكه كريستين خيال دارد اگر فرصتي شد ببيندشان. و بعد انگار از خانهء خودشان گفته. مطمئن نبود. ورق زد. گفته بود. بري را Barry نوشته بود. تعداد اتاقها پنج تاست: يكي براي نشيمن، و يكي اتاقخواب پدر و مادر است، يكي هم اتاقخواب رزا. من و جون هم يك اتاق داريم. يكي ديگر را يادش نيامد كه چي. نگاه نكرد. جون همهاش نق ميزند. و من اگر بخواهم نامهاي بنويسم حتماً بايد آنقدر صبر كنم تا همه بخوابند. اگر نامهء قبليام به نظرت سرد بود دليلش همين چيزهاست. تازه اين يك ماهه من همهاش دوندگي كردهام. و تو بايد خوشحال باشي كه كريستين كوچك تو توانسته است جايي در دانشگاه براي خودش دست و پا كند و كمك تحصيلي بگيرد. رزا و جون را به همان مدرسهاي گذاشتم كه خودم ميرفتم.
از كلاس درس و استاد هم ميگويد و از فضاي دانشگاه و درسهايي كه بايد بخواند. خستهكنندهاند، اما خوبيشان اين است كه هيچ وقت اضافي براي آدم نميگذارند. و بعد اينكه بايد سه سالي تاب بياورد و او هم. و حتماً نبايد فكركند كه همهچيز تمام شده است يا مثلاً... باوركن هر طور بشود دوستت دارم، بيشتر از هميشه. و بعد هم از نيمكتها ميگويد و چمن سبز سير. روي نيمكت نشسته بودم، زير يك درخت، و فكر ميكردم اگر اينجا بودي...
به عكس نيمهسوخته نگاه كرد. با يك مرد موبور چشم سبز يا آبي. سبيلي نازك پشت لب و موهايي شايد بلند، تا روي شانه. نه، بيسبيل اما موبلند، بلند و موبور. چانه چي؟ چشمهايش را بست. نتوانست. بايد كاريش ميكرد. اما همهاش پاهاي خودش را ميديد و شعله را. نگاه كرد. نيمهء سوخته شدهء عكس خطخط شده بود و اينجا و آنجا خاكستر سيگار رويش ريخته بود. يك برگ سبز از گل و بوتهء زيرسيگاري را ديد. و بلند گفت: كاش نمينوشتم كه...
ورق زد، چند ورق. يادش بود اما خواند. پايين صفحه بود. نامهات آنقدر سرد بود كه... از اول شروع كرد، از اسم كريستين. هيچوقت ننوشته بود dear ، يا My Love. نميتوانست. به فارسي هم نميتوانست. خواند. بدخط نوشته بود. معاني بعضي لغات را يادش نيامد. به كتاب قطور نگاه كرد. فرهنگ انگليسي به فارسي نبود. پايين صفحه يادش بود. نامهات آنقدر سرد بود كه فكر كردم وقتي آنرا مينوشتي كنارت يكي از آن مردهاي خونسرد و موبور انگليسي نشسته بوده...
نامه را مشت كرد و با همان دستي كه نامه را مشت كرده بود گوشي را برداشت. فقط همان پنج شمارهء اول را گرفت. كسي گوشي را برداشت. به عكس نيمهسوخته نگاه كرد، سر خم شدهء روي شانهء بري.
- هلو!
صداي زن را شناخت و گفت:
- Is Mrs. Christine there?
زن گفت: چي فرموديد؟
تند گفته بود، شايد، يا غلط كه زن نفهميد. و اين بار جمله را شمرده تكراركرد. هنوز به عكس نگاه ميكرد. زن گفت: مستاجرهاي قبلي را ميفرمائيد؟ از اينجا رفتهاند.
گفت:
- Tell her, please, Mehdy is dead.
زن گفت:
- They went.
گفت: بگوئيد مرده است. متوجه شديد كه؟
زن گفت: كي مرده است؟
گفت: مهدي، خانم.
سعي كرده بود تكيه را روي «دي» بگذارد. نشده بود. و فهميد كه هيچوقت نميتواند. زن گفت: اين چه وقت مسخرگي است، آقا؟ گفتم كه رفتهاند.
گفت: ببخشيد. فكركردم...
و گوشي را گذاشت. عكسها را دسته كرد. عكس رزا را روي همه گذاشت. و فكر كرد اگر به اندازهء رزا انگليسي ميدانست اينطور نميشد. يا لااقل كريستين ناچار نميشد آخر هر نامه غلطهايش را تذكر بدهد. و يا بعضي جملهها را نفهمد و توضيح بخواهد. نامه را ورق زد. نامهء پاكتي بود. پيدايش كرد. اما نخواند. يادش هم نيامد.
نامههاي خودش را از دستهء نامهها جدا كرد، مرتب كرد، به ترتيب تقدم و تاخر. نامهء زيري اولين نامهاش بود. نامههاي خودش را طرف راست گذاشت. نامههاي كريستين را طرف چپ. عكسها را وسط، همچون خطي فاصل.
ورق زد. فقط ورق زد. اينجا مست بودم. نصفشب شده بود. احساس ميكنم اتاقم قايق كوچكي است كه... پايين صفحهء نامهء رويي نوشته بود. نخواند. مطمئن بود كه نتوانسته است حرفش را بزند. حالا هم نميدانست مقصودش از قايق و يا مثلاً... خواند. آنسوي پنجره شهر انگار هيولاي عظيمي است كه بيدار و خواب با هزار دندان ندبه ميكند، بدتر از اين نميشد. بايد مينوشت مناجات ميكند.
كتاب را برداشت و نامه را از شكاف پاكت بيرون كشيد، صاف كرد. سه صفحه بود ماشين شده، يك رو فقط. فكركرد همين نكته را اگر بخواهد از كريستين بپرسد ناچار است اول چند لغت را ببيند و املاي خيلي از كلمات را. خوب، چطور شد كه يكدفعه به فكر ماشين كردن اين يكي افتادي؟ نكند ترسيدي دستت بلرزد و يا مثلاً آن جاهايي را كه خط زدهاي بخوانم؟ و به سفيدي ميان سطور نگاه كرد و حتي به فاصلهء ميان كلمات و حاشيهء سفيد كاغذ. و ناچار شد بخواند، از وسط: از بچهها گفته بود. درسها چيزي نيست، اما سرش را گرم ميكند. اين را كه قبلاً گفته بود. يادش نيامد كدام نامه. بعد هم از باران گفته بود. اول نامه از رسيد نامهاش گفته بود و از اينكه نامهء او اول عصبانياش كرده كه چرا... و بعد: به تو حق دادم.
صفحهء اول همين چيزهاست، مثل هميشه. آخر صفحه چند غلط املايياش را تذكر داده بود، چهار تا را. چند تا هم دستوري. يك جمله را عيناً نوشته بود و بعد گفته: كه چي؟ فكركرد: اگر بخواهم مقصودم را توضيح بدهم باز هم همينطورها ميشود.
ورق زد. اول صفحهء دوم سياههء درسهايي را كه ميخواند داده بود. ماشين كوچك كهنهاي خريده است. و اينكه منتظر اوست و او حتماً بايد تابستان بيايد. و باز اينكه همين حالا گريهاش گرفته است و ميترسد نكند ديگر او را نبيند. شايد از بس تو... تو حسودي. فكركرد چيزي نبوده تا حسادت كند. و بعد:ميترسم كه مرا نبخشي آنهم... ميدانست. به نامهء مچاله شده نگاه كرد.
آخر صفحه هم از تنهايي خودش ميگويد، آنجا، آنهم ميان همزبانهاي خودش. و اينكه فكر نميكرده است كه او اينقدر حساس باشد و ما نبايد با نامههاي خودمان يكديگر را شكنجه بدهيم. و خواند: اول فكر كردم تو حق نداري از من دلگير باشي. اما بعد ديدم حق داري. شايد من ميبايست همانجا پيش تو بمانم. شايدهم بعد فاصله و يا... يادش بود. نخواند. گاهي فكر ميكنم حتماً تو را از دست ميدهم. اما تو بايد بفهمي كه من براي زنده ماندن، براي اينكه بتوانم اين دو سه سال را تاب بياورم احتياج دارم با كساني رفتوآمد كنم. اينكه گفته بودي مرد موبور و خونسرد... و خواند:يادت است كه؟_ دقيقاً كه درست نيست اما، خوب، من كه گفتم، همهء چيزهايم را براي تو گفتهام. ديگر حسادت چرا؟ اگر هم فكر ميكني كه من هم دارم كمكم مثل بقيهء انگليسيها ميشوم، خونسرد و مودب، متاسفم. گاهي مجبورم. دلم ميخواست همان عروسك كوچك تو باشم و نه اين آدمي كه هرلحظه بايد يك طوري وقتش را پر كند، با اين يا آن يكي مهم نيست. اما...
ديگر نخواند. ميدانست. تو فقط يكي از چهرههاي مرا دوست داشتي، همان يكي را كه ميپسنديدي. اما مطمئن باش كه چهرههاي ديگر آن زن كوچك هم مال تو است. هرچه هم پيش بيايد باز من همان عروسك كوچك تو هستم. و اگر هم سراغ بري رفتم شايد براي كنجكاوي بود.
به انگشتهاي دست چپش كه لبهء ميز بود نگاه كرد. چرا عروسك؟ انگشتها گرهدار بود و كشيده. بعد به هر دو دست، به كف دست و خطوط نگاه كرد. خط سرنوشت با انحناي ظريفي به انگشت شهادت ميرسيد. تا دستهايش نلرزد يا نبيند كه ميلرزد نامهء مچاله شده را صاف كرد. صفحهء سوم بود. پيدايش كرد، وسط صفحه. انگار از دستهايش خواسته بود بگويد و از اينكه كريستين ديگر عروسك نيست. و اينكه: دلش ميخواهد كريستين هروقت توي آينه نگاه ميكند فكركند حلقهحلقه بودن موهاي روي شانهاش و يا مثلاً يكي دو چين كنار گوش يادگار بازيگوشيهاي سرانگشتهاي اوست. حتي اين را نتوانسته بود همانطور بنويسد كه دلش ميخواست. و نوشته بود: كريستين من حتماً بايد سعيد يادش رفته باشد و بري و حتي كيد، بچهها مهم نيست. و ميبايست نوشته باشد: براي اينكه دست بچهها كوچك است و نميتوانند با يك حركت از شانه تا پاشنهء پا را قالبگيري كنند، و حتي پستانهاي كوچك كريستين را. و گفت: چرا چهرهها؟ نفهميده، حتماً. نتوانسته حدس بزند. من كه نوشتم تو ديگر براي من عروسك كوچك نيستي.
نامههاي دست راست را ورق زد. دومين نامهاش بود. از پوستش هم گفته بود و تماس دست و پوست...
سيگاري روشن كرد و دوباره نامهء ماشين شده را خواند. مطمئن باش كه آن چهرههايي هم كه نشناختي همه، حالا و براي هميشه به تو تعلق دارد. و بعد، از كتابي كه فرستاده است ميگويد و از فشار پدر و مادر. همهاش ميگويند: تو بايد، حتماً، با كيد زندگي كني، بهخاطر بچهها.
گفتم: اگر ميخواستم با او زندگي كنم پس چرا ديگر اينجا آمدهام؟
و بعد اينكه برايشان گفته كه ميخواهد درسش را تمام كند تا بتواند شغل بهتري پيدا كند. بعد هم گفته: به آنها نگفتم خيال دارم بيايم پهلوي تو. اما فهميدهاند، انگار. شايد از انگشتر دستم. راستي خوشحالم كه نوشته بودي انگشتر برايت جدي است و من نبايد درش بياورم. براي همين دلم ميخواهد همهچيز را برايت اعتراف كنم. ما نبايد هيچ چيزي را از يكديگر پنهان كنيم.
صفحهء بعد اينها را گفته بود. نديد. ميدانست. نبايد حسادت كني. اصلاً چيزي كه نيست. شايد هم اشتباه ميكنم كه اينها را برايت مينويسم اما آخر... باور كن دوستت دارم. ورق زد. جريان بري هم خيلي ساده بود. برادرم ميخواست برود به ليدز، با ماشين. من هم رفتم. از بس تنها بودم، يا براي كنجكاوي، شايد. شايد هم دلم ميخواست براي يكي حرف بزنم. به برادرم هم گفتم كه وقتي خواست برگردد به هاليفاكس سراغ من بيايد. بري و آن دو تا بچه دارند، يك پسر و يك دختر. پسر بزرگشان همسال جون است. البته من بچهها را قبلاً نديده بودم. ميداني كه چرا. بري حتماً ماجراي من و خودش را به آن گفته است. اما برخورد آن بر خلاف چند سال پيش خوب بود. برخورد بري هم. بري توي يك روزنامهء محلي كار ميكند. انتقاد كتاب و از اين حرفها مينويسد. ما همديگر را بوسيديم. مهمان داشتند.
ديگر نخواند. مست بوده. كنار بخاري اتاق كتابخانه نشسته، با بري و از ايران گفته. يك ساعت تمام برايش حرف زدم. بري هم از وضع خودش گفت. بچههاش را دوست دارد. خودش گفت. يعني مرتب از آنها ميگفت.
نشستهاند كنار هم و همه چيز را براي هم گفتهاند. و يكدفعه ساكت شدهاند. كريستين لرزيده، يادش كه آمده لرزيده. يادم آمد _ پاريس را ميگويم _ كه درست ده سال پيش يا بيشتر رو به پنجرهء باز نشسته بوديم، كنار هم، و حرف نميزديم. خواند: بري چاق شده است. شكمش جلو آمده است. گونههايش سرخ و گوشتالو شده. نگاهش كه كردم ديدم كه اين آدم هيچ شباهتي به آن جوان سربهزير و بلندقد و نميدانم لاغراندام ندارد.
بعد كريستين براي اينكه سكوت را بشكند از كيد گفته و از بچههايش. و بري گفته كه هيچوقت آن روز را نتوانسته است فراموش كند. از پنجرهء قطار كريستين را ديده كه اول دستمالش را تكان داده و بعد اشكهايش را پاك كرده. كريستين دستمال تكان دادن يادش نبوده. اما يادش آمده كه گريه كرده. بري مذهبي است. كاتوليك است. بعد هم گفته: همين بود. و گفته: من نميدانم تو چرا نوشته بودي كه من همهء اين سالها بري را دوست داشتهام و كيد يا آن مردك آلماني و مثلاً سعيد و حتي تو برايم نوعي گريز بودهايد. خوب، من كه به تو گفتهام كه بري را خيلي دوست داشتم. اما حالا بري ديگر هيچ برايم مطرح نيست. اگر هم با هم درددل كرديم براي اين بود كه مست بودم. يا شايد... يادش نيامد. خواند: حتي فكركردم خيلي بايد احمق باشد، آن هم بعد از آنكه من درست يك ساعتي از تو حرف زدم.
بري كه دست كشيده به موهاي كريستين، گريهاش گرفته. من فقط به تو تعلق دارم. ميدانست. و ادامه نداد. و حتي سعي كرد فراموش كند. نشد. حالا فقط تو، تو آدم خودخواه و حسود را دوست دارم.
به عكس نيمهسوخته نگاه كرد. عكسهاي دستهكرده را برداشت و عكسهاي تكي كريستين را جدا كرد: نيمرخ، تمامرخ؛ و سوختهلب، و يكي كه كنار چشم چپش سوخته بود، كمي. و همه را كنار هم چيد. نگاهشان كرد. فرق ميكردند. و انگار عكس نيمهسوختهء توي زيرسيگاري فقط عكس كريستين بود. خواست صورت بري را مجسم كند، اما همهاش عكس خودش يادش آمد، سيگار و سبيل و موهاي انبوه سياه و نه بور و يا بلند تا روي شانه. به عكس كيد نگاه كرد. نه. نتوانست. چشمهايش را بست. سعيد يادش آمد، و كيد، صورت استخواني كيد. عكس مردك آلماني را نداشت. كريستين حتي يادش نميآمد: باوركن آن مردك انگار صورتي بود كه آدم فقط يك لحظه توي انبوه جمعيت ميبيند و بعد فراموشش ميشود، يا توي خواب.
گوشي تلفن را برداشت. پنج شماره. گوش داد. قطع كرده بودند. فرياد زد:
- خانم، ممكن است توي خردهريزهاشان بگرديد...
نوك سيگارش را كه ديد ادامه نداد. و يادش آمد كه كريستين نوشته بود كه يك ماشين كهنه خريده است. هر روز هم بايد برود ليدز. يك ساعتي طول ميكشد، شايد. بري چاق شده بود. احمق است. سعي نكرد كه باز بري را بسازد يا آن مردك آلماني را. عكس خودش يادش آمد: نيمرخ و سيگار به لب. كريستين فقط همين يكي را داشت. خودكارش را از جيب كت درآورد. نامهء ناصاف را ورق زد. پيدايش كرد. نامهات از بس خشك و رسمي بود فكركردم كه وقتي آن را مينوشتهاي...
«يك مرد موبور و خونسرد انگليسي» را خط زد و بالاي آن به فارسي نوشت: «بري». و بعد نوك سرخ سيگار را روي بري گذاشت. دود كه بلند شد بري سوخته بود. نبود. گفت: شايد حالا ديگر بتوانم بنويسم.
از كشو دست راست يك دسته كاغذ بيرون كشيد. صافشان كرد. بيخط بودند. دست كشيد روي سفيدي كاغذ، آرام، انگار كه پوست كريستين باشد، يا كريستين باشد. چشمها را بست و باز دست كشيد. انگشتهايش را زير لبهء كاغذها كرد و تمام طول را لمس كرد و بعد عرض را و باز... انگار كه قاب عكس باشد، خالي اما. فقط دو خط گردن كريستين يادش آمد و حلقههاي روي شانهاش. چشمهاي كريستين حتي يادش نيامد. ميدانست كه ميشياند، اما رنگ يادش نيامد.
نگاه كرد. ديد. متن سفيد، قاب بود و خالي. كبريت زد و نامهء ناصاف را سر و ته روي شعله گرفت. دود كه بلند شد اسم خودش را خواند. به فارسي نوشته شده بود. خط خودش بود. بعد سعي كرد همانطور وارونه آنجاهايي را كه عنقريب ميسوخت بخواند. فقط يكي دو كلمه را ميتوانست بخواند. بقيه يادش نميآمد. و بعد ديگر شعلهها جملهها را چندتا چندتا ميبلعيد. از آخر نامه شروع كرد، از اسم و امضاي خودش. شعله كه بلند شد خواند. خوانا نوشته بود و درشت و با حروف بزرگ و جدا جدا.
I LOVE YOU
سه بار نوشته بود. ديد، فقط يكي را. دود نميگذاشت و شعله. خم شد و نامه را انداخت توي سبد و با دست خاموشش كرد. اطاق پر از دود شده بود. سرفه كه كرد فهميد. چشمش آب افتاده بود. گريه نميكرد. بلند شد و پنجره را باز كرد.
خطوط باران روشن و مورب بود. اول محو بود و بعد براق و باز محو. قابي از باران بود، يا انگار باران را مثل عكسي قاب گرفته باشند. بوي نم و كاهگل را هم انگار قاب كرده بودند. اينجا توي ليدز يا هاليفاكس هميشه ميبارد. و خيره به خطوط نگاه كرد. بعد دست دراز كرد. قطرههاي ريز و سرد دانه دانه و همزمان روي دستش ميچكيد.
آن دورها، پشت خطوط مورب و روشن، طرح مبهم و هاشور خوردهء خانهها را ديد، پنجرههاي روشن و مهتابيهاي خالي را. بامهاي گنبدي شكل را هم ديد. اما من كه صداي باران را نشنيدم؟ شايد هم از بس توي نامهها باران ميبارد... از آن دور انگار كسي مناجات ميكرد. گوش داد. صدا خفه بود و کلمات از بس كش داده مي شد و يا با تحرير ادا مي شد نامفهوم بود. يا صداي باران نميگذاشت كه... جلو چراغ كوچه خطوط مورب و روشن را ديد. و يادش آمد. در نامهء آخرش نوشته بود. كجاي صفحهء دوم؟ يادش نيامد. فكر كردم كه نكند اين ده سال براي تو فقط بري مطرح بوده و آنها يعني...
و گفت: مهم نيست.
باران تندتر شده بود، و آنقدر مورب كه انگار بامها هرمي شكل بود. و فكر كرد اگر گوش بدهد و يا مثلاً تحرير اشهد ان بگذارد ميتواند آن دورها صداي ريزش قطرههاي باران را روي شيرواني بامهاي ليدز و يا هاليفاكس بشنود.
و گفت: شايد از بس مستم فکر ميکنم باران ميبارد.
خم شد و صورتش را رو به خطوط مورب گرفت. ادامهء خطوط مورب به چند نقطهء سرد همزمان ختم شد، روي گونهها و پيشاني. چند نقطهء سرد را كه روي پلكهاي بستهاش حس كرد ديگر آن دو نقطهء گرم را ميان گودي پايين چشمهايش حس نكرد. بيشتر خم شد و گذاشت كه خطوط سرد بر صورت و گردنش جاري شود و گفت:
- It is really raining.
سردي آب را كه روي گردنش حس كرد و بعد چند باريكهء سرد را روي سينهاش، لرزيد و سرش را خم كرد، رو به كوچه، و به كف كوچه نگاه كرد. كوچه نيمهتاريك بود. سردي قطرههاي باران را فقط پشت گردنش حس ميكرد. خطوط مورب درخشان را نميديد. كف كوچه برق نميزد. فقط آنجا، نزديك پايهء تير چراغ برق، بازتاب نور چراغ را ديد: محو و مغشوش كه از قطرههاي باران نقطهچين ميشد. و بعد ديد كه اينجا و آنجا هم هست، كرمكهاي كوچك نور كه ميدرخشيدند و محو ميشدند. بعد ديگر همهجا بازتاب نور چراغ نقطهچين ميشد، ميشكست. انگار تمام كف كوچه چراغان بود. فكركرد شايد براي اينكه گريه ميكنم كوچه اينطور شده است. و گذاشت كه همراه با هقهق گريه شانههايش بلرزد. آب حالا ديگر پوست سرش را خيس كرده بود. و چند باريكهء سرد روي گونهاش ميلغزيد. فهميد كه حالا ديگر گونههايش آنهمه گرم نيست. گفت:
- كاش گريهام بند ميآمد.
نيامد. تا بند بيايد سعي كرد به صدايي از دوردست گوش بدهد، و حتي به صداي ريزش باران بر بامهاي كاهگلي. يادش آمد كه شنيده است، اشهد ان لا اله الا الله را. فكركرد وقتي كسي بميرد ميگويند. گوش داد. اذان ميگفت، كسي. روشن و واضح شنيد: حي علي خيرالعمل.
مستطيل سفيد كاغذ يادش آمد، قاب خالي. نخواست. راست ايستاد و به باران نگاه كرد، به خطوط مورب و روشن. اما كاغذ همچنان سفيد بود، بي هاشور يا خط. انگار طلسم قاب نميگذاشت قاب خالي هاشور بخورد. سعي كرد كه توي چهارچوب خالي و سفيد كاغذ كريستين را قاب كند، براي هميشه، طوري كه با هيچكس نرود، يا درددل كند. موهاي عكس سوخته حتي يادش نيامد. و گفت: اگر بنويسم چي؟ و گفت، بلند، و به فارسي:
- عروسك كوچك!
|