Back to Home
 
 

 

برو به بخش: 7 . 6 . 5 . 4 . 3 . 2 . 1


و خدا فلك را بساخت و آبهاي زير فلك را از آبهاي
بالاي فلك جدا كرد و چنين شد. و خدا فلك را آسمان
ناميد و شام بود و صبح بود، روزي دوم

عهد عتيق. سفر پيدايش. باب اول.



يك دست شطرنج

- حالا چه‌كار كنم؟ هميشه چه‌‌كار كنم؟

به انگليسي پرسيد. گفتم:

- «دوش آب گرم ساعت ده

اگر باران ببارد گردشي با اتومبيل ساعت چهار

و مي‌توانيم يك دست شطرنج بازي كنيم.»

و...

و بعدش چي؟ شطرنج كه نمي‌دانست، خوب نمي‌دانست. يكي دو حركت اول را راحت بازي مي‌كرد. و بعد؟ بعد با موهاي فروريخته روي شانه‌ها و يكي دو حلقه روي گوش و گونه مي‌نشست، خيره به مهره‌هاي من، طوري كه انگار اين ‌طرف را هم خودش بايد بازي كند. شايد هم مهره‌ها گيجش مي‌كرد، هم نظم اول و هم بي‌نظمي معطوف به هدف بعد‌شان. شب اولي كه كنار صفحهء چيده‌شده نشست، گفت: «انگار كه زن‌هاي چادري خودتان باشد.»

صفحه را مي‌گفت. و بعد كه توضيح داد فهميدم. مي‌گفت: به قوطي پر دربسته‌اي مي‌ماند كه آدم مي‌ترسد بازش كند، تازه اگر هم بازش نكند كلافه مي‌شود.

سايه‌ها، سايهء موهاي آشفته‌اش چين‌هاي ريز پيشاني را بي‌رنگ مي‌كرد و يك حلقه، خال كه نه، برآمدگي سياه كنار ابروي چپش را مي‌پوشاند. ديگر بيست ‌و هشت سالش نبود، زني بود ميان هيجده و سي ‌و چند سال.

- چه‌كار ‌بايست بكند؟

با مهره‌هاي سياه من يا حتي سفيد‌هاي خودش نه... گور پدر هر دو رنگشان، يا حتي نظم منتظرشان. اگر هم مي‌باخت، باخته بود. حريف هركاري مي‌كرد، هر طرحي مي‌ريخت، فقط به مهره‌هاي جدا از هم نگاه مي‌كرد. مي‌گفت: «اينها انگار طوري توي خانه‌هاي سفيد و سياهشان جا خوش كرده‌اند كه نمي‌شود به همه‌شان نگاه كرد، همه را با هم در نظر گرفت.» براي همين شايد همه‌اش مي‌باخت. شايد هم براي اينكه روبه‌روي هم مي‌نشستيم، و مهره‌ها را روبه‌روي هم در دو صف مي‌چيديم، سفيد‌ها دو صف و سياه‌ها هم.

مهره‌هاي سفيد را انتخاب كرد، مثل هميشه. شايد براي اينكه مي‌توانست يك حركت جلو باشد، يا مي‌توانست بعد از حركت اول بنشيند و فكر كند.

با اكراه آورد و مهره‌هايش را چيد. وقتي ديد مي‌خندم فهميد كه قصدم بازي نبوده، يا چون از بس بد خواندم نفهميد شعر اليوت را مي‌خوانم. پيادهء جلو شاه را حركت داد و منتظر نشست. هنوز مهره‌هايم را نچيده بودم. گفته بود: كاش بازي كرده بودم، يا لااقل قبلاً مي‌دانستم كه بايد با كي بازي كنم و با چه قرار و قراردادي.

و فكر مي‌كنم حتم داشت كه باخته است، يا بي‌آنكه جدي بگيرد يا فرصت فكر كردن داشته باشد باخته بود. براي همين دلش نمي‌خواست بازي كند، ديگر نمي‌خواست، با مهره‌ها حتي. مهره‌هايم را كه مي‌چيدم، گفت: حالا حتماً فكر مي‌كني من يك عروسك كوكي‌ام، نه؟

گفتم: نمي‌خواهي، بازي نكن.

گفت: نه، حالا كه چيدي، باشد.

گفتم: پس ادامه بده.

گفت: چرا به زن‌هاي فرنگي مي‌گوييد عروسك‌فرنگي؟

گفتم: زن‌ها مي‌گويند.

گفت: مرد‌ها چي؟

گفتم: كي؟ سعيد مثلاً؟ او كه دوستت داشت؟ گفته حتماً به‌ات.

گفت: تو چي؟ تو هم با هركسي بخواهي بخوابي، مي‌گويي: دوستت دارم.

گفتم: با عروسك‌ها كه نه.

گفت: يادم نمي‌آيد به من گفته باشي. شايد هم از بس مست بودم يادم نيست.

گفتم‌: دلت مي‌خواهد حالا بگويم؟

گفت: بازي‌ات را بكن.

و فهميدم كه دلش مي‌خواهد بفهمد هنوز هم براي من عروسك است يا نه؛ يعني از آن زاويه‌اي كه به رابطهء خودمان نگاه مي‌كردم. گفت: من به ديگران كاري ندارم، مهم نيست كه چه مي‌گويند يا گفته‌اند... اما تو... خوب، قبول دارم كه مثل همين مهره‌ها، اين ‌يكي، يك‌دفعه ديدم وارد بازي شده‌ام و قبل از اينكه بتوانم تصميمي بگيرم درست مثل همين فيل سفيد كنارم گذاشتند، انداختندم توي اين قوطي...

به قوطي مهره‌ها اشاره كرد، به فيل سفيد كه انداخته بودمش توي قوطي. مي‌خواست بگويد عروسك نيست. و نمي‌توانست. يا من نمي‌فهميدم. نمي‌خواستم درست گوش بدهم. بود. يعني از اين زاويه، از آنجا كه من نشسته بودم عروسك بود، با چشم‌هاي ميشي درشت. شايد هم مي‌خواست كاري كند كه بعد از اين ديگر عروسك نباشد، عروسك من حتي، يا در نظر من لااقل. براي همين شايد شروع كرد، هرچند با اكراه و هرچه را كه يادش مي‌آمد.

اول بار در فرانسه بوده، وقتي رفته بوده آنجا تا فرانسه ياد بگيرد، آن‌هم بعد از اتمام grammar-school يا يك همچو چيزي. پرستار بچه‌ها بوده. بعدها، چند سال بعد،‌ وقتي با شوهرش و رزا به طرف همان خانه مي‌رفته‌اند _ از جادهء ريگ‌ريزي شده_ دو تا مچ سفيد و چاق را ديده، ازلابه‌لاي درخت‌ها، و فكر كرده بايد همان مرد فرانسوي باشد. نبوده. پسرش بوده. و مرد مرده بوده. زن _ مادر بچه‌ها_ گفته:

- مرد بدي بود.

به كريستين گفته و شايد مي‌خواسته به كريستين بفهماند: براي اين بد بود كه از تو سوء استفاده كرد. سوء استفاده هم كرده بود. كريستين فقط هفده يا هيجده سال داشته و مرد سي‌ و چند سال. يك پسر داشته و دو دختر. دخترها كريستين را هيچ به‌جا نمي‌آورند. و پسرك با آن دو تا مچ سفيد و چاق ديگر بزرگ شده بوده، بزرگ و چاق، و همچنان ابله، ولي با نگاه يك مرد، با نگاه پدرش؛ يا نگاه پسري كه يك روز كريستين را مي‌خواسته و از ترس پدر جرات ابراز نداشته. و حالا هم كه پدر مرده بوده و كريستين آنجا نشسته بوده _ با همان دو زانوي شفاف و همان انحناي ران‌ها كه زير دامن كوتاه ادامه داشته_ ديگر دير شده بوده. بعد به دختر كريستين، رزا، نگاه كرده، خيره. رزا فقط چهار سالش بوده: باريك و عينكي، با دامن كوتاه و چين‌دار، عروسك كوچكي انگار. پسر فكر كرده كريستين حتماً يادش مي‌آيد. شايد هم فكر مي‌كرده اگر كسي نبود، يا اگر رزا جرات مي‌كرد و توي باغ پيدايش مي‌شد مي‌توانست رزا را روي ران‌هاي چاقش بنشاند و با دو مردمك سبزش بازي كند، يا اصلاً بازوهاي لختش را فشار بدهد، همان‌طور كه پدر فشار مي‌داد.

پدر بازوهاي كريستين را فشار مي‌داد، آن‌هم جلو مادر. شايد هم اگر شوهر كريستين نبود، آنجا توي اتاق نشيمن پسر گونه‌هاي رزا را كه آن‌همه سرخ بود مي‌بوسيد. مادر باشد، باشد. با رزا هنوز نمي‌شد خوابيد، همان‌طور كه پدر مي‌خوابيد. پدر گاهي حتي كريستين را سر دست مي‌برده به اتاق خواب، كنار زن، وقتي زن خواب بوده، يا خودش را به خواب مي‌زده.

گفت: دلم مي‌خواست جرات مي‌كردم و چپ و راست كشيده‌اش مي‌زدم. آن دو تا گونهء سرخ و غبغبش كلافه‌ام كرده بود.

پسرك همان‌طور نشسته بوده، دست‌ها روي دو ران چاق و سفيدش. و زن با همان موهاي سرخ وز كرده و صورت كك‌مكي‌اش تعريف مي‌كرده كه چطور شوهرش مرد، كه چقدر زجر كشيد. از سرطان مرده. زن انگار با كش دادن حرف و ذكر جزئيات مي‌خواسته كاري كند كه كريستين مردك را ببخشد.

كريستين نمي‌توانسته. اگر پسرك آنجا نبود شايد. هيچ هم نمي‌دانسته بايد خوشحال باشد يا گريه كند. به زن كه نگاه مي‌كرده غمگين مي‌شده و دلش مي‌خواسته كاش مرد زنده بود. آن روز نمي‌دانسته چرا و تازه چرا شوهرش را مجبور كرده تا سري به خانهء آنها بزنند. حالا فكر مي‌كند مي‌خواسته به مرد نشان بدهد كه ديگر نمي‌تواند كريستين را از زمين بكند و سر دست تا تخت كريستين يا تخت دونفرهء اتاق‌خواب ببرد.

مرد تمام لباس‌هاي كريستين را مي‌كنده. يكي‌يكي، و بعد هم سر تا پا لخت خوابش مي‌برده. كريستين نمي‌دانسته چه‌كار كند. شب اول، يعني دفعهء اولي كه با مرد خوابيده، توي هتلي، جايي بوده. كريستين فقط دو تا پيك كه خورده مست شده و بعد هم خوابش برده. اما توي خانه، توي اتاق كوچك خودش، يا كنار مرد خوابش نمي‌برده،‌ لخت و كنار حجم سفيد مرد دراز مي‌كشيده، و به چراغ خيره مي‌شده تا بلكه خوابش ببرد. نمي‌دانسته چه‌كار كند. حتي مي‌ترسيده لباس‌هايش را تنش كند.

زن آدم خوبي بوده، ‌يا از ترس شوهر به روي كريستين نمي‌آورده. اما گاهي... خودش مي‌گفت: به ندرت عصباني مي‌شد،وقتي هم مي‌شد تمام صورتش سرخ مي‌شد، حتي گردنش، طوري كه ديگر كك‌مك‌هايش پيدا نبود.

زن گفته: آدم بدي بود،‌ بي‌رحم بود.

بعد هم گريه كرده و صليب كشيده.

كريستين نمي‌دانسته چه بگويد. اصلاً چه ‌كار مي‌بايست بكند؟ يا، حالا، بايد چه ‌كار كند؟ گفت: چرا بايد همه‌اش اين حرف‌ها را بزنيم؟

شايد هم گفت: چرا اين حرف‌ها را پيش مي‌كشي؟

و حتماً مي‌خواست بگويد: بيست‌و هشت سال زندگي من كه همه‌اش اينها نيست. آن پنج ماه يا بيشتر كه همه‌اش ماجراي من و آن مردك فرانسوي نبوده.

خوب، بچه‌ها هم بوده‌اند. آن پسرك مثلاً، و آن دو تا دختر.حالا اگر دخترها او را به‌جا نياورده‌اند،‌ نياورده باشند. كريستين ناچار شده خودش را معرفي كند. دخترها با تعجب به او و شوهرش و رزا نگاه كرده‌اند و رفته‌اند بيرون. دختر‌ها بيش و كم همسال همان وقتي بوده‌اند كه كريستين هرشب انتظار پدرشان را مي‌كشيده،‌ گاهي با ترس و گاهي هم... آخر گاهي خودش هم بدش نمي‌آمده. در كه باز مي‌شده و كريستين مي‌فهميده كه مرد دارد پاورچين پاورچين به طرفش مي‌آيد، خودش را به خواب مي‌زده و منتظر مي‌مانده تا دست‌هاي بزرگ و گرم و عصبي مرد...

مگر نگفت: چرا همه‌اش از اين حرف‌ها بايد بزنيم؟

از چه پس بايد گفت؟ فهميد كه براي مرد هم عروسك بوده،‌ عروسك كوچك انگليسي كه نامه‌هايش را به مرد مي‌داده تا پست كند. مي‌گويد: تا حالا هيچ‌وقت اين‌قدر از آدمي متنفر نبوده‌ام.

پسرك را مي‌گويد. و مي‌خواهد بگويد كه نيست. و هست. براي ‌اينكه حالا متنفر است. مي‌گويد: رفتم كه به مردك ثابت كنم...

سرخ شده بود،‌ گونه‌هاش. خودش هم مي‌داند كه اگر مرد بود،‌ زنده بود، ‌نمي‌توانست. براي همين با شوهرش رفته و با رزا. و بعد؟ همهء جزئيات كه يادش نيست، همه‌شان را مي‌گويم. يك شب تنها،‌زير باران، تمام طول خيابان فلان را رفته و از پشت ويترين‌ها به اسباب‌بازي‌ها نگاه كرده و به كفش‌هاي زنانه و به روژ لب و نمي‌دانم چي. و بعدش؟ نمي‌داند.

يك ‌دفعه هم توي پارك ديده چطور جفت‌ها سر بر شانهء يكديگر نشسته‌اند. و او كه تعطيل آخر هفته‌اش را مي‌گذرانده نتوانسته يك نيمكت خالي پيدا كند تا بلكه گوشه‌اش بنشيند و ساندويچش را گاز بزند. بعد هم رفته كنار حوض، ‌دور و برش را خوب پاييده و يك ريگ درشت برداشته و به ‌طرف دستهء قوها انداخته. نديده كه به آنها بخورد، اما يادش است كه قوها پراكنده شدند. با مترو برنگشته. فكركرده زن ممكن است بيدار باشد و آن‌وقت فردا... پياده آمده. زن هنوز بيدار بوده. و مرد زده، چپ‌ و راست، آن‌هم جلو زنش. و حرف زده، ‌خيلي. اما از بس تند حرف مي‌زده و بلند و به فرانسه، ‌كريستين نفهميده چه مي‌گويد، يا حالا يادش نيست. يا كه نخواست به من بگويد. و چرا بگويد؟ چه اجباري دارد همه چيزش را به من بگويد؟ شايد هم براي اين خودش را به آن راه زد و صفحهء شطرنج را آورد و مهره‌هايش را چيد تا مجبور نشود بگويد، مجبور نشود فكر كند بعدش چي شد.

«آن» تنها دوستش بوده: دختركي با موهاي طلايي و چشم‌هاي سبز، بلند و باريك و سرد. يا حالا فكر مي‌كند، چون «بري» گفته، همه چيز را پيش آن اعتراف كرده،‌ آن با او اين‌طور سرد رفتار كرده. و فكر مي‌كند آن هميشه و با همه اين‌طور خشك و رسمي برخورد مي‌كند.

پيش از آنكه آن عاشق بري بشود كريستين هيچ به فكر بري نبوده. بري زيبا بوده و باهوش و خيلي خجالتي. يعني آن روز صبح كه كريستين او را به اتاق خودش برده فكر كرده كه بايد خجالتي باشد. اصلاً بري را براي اين به اتاق كوچك و خالي‌اش برده كه مي‌دانسته بري براي ديدن آن مي‌خواهد به نمي‌دانم كدام شهر برود. و كريستين از بس آن را دوست مي‌داشته فكر نمي‌كرده دوست داشتن، يا حتي خوابيدن با بري اين‌قدر مهم باشد. حالا هم نمي‌خواهد قبول كند كه آن فقط با او اين‌طور رفتار كرده.
مي‌دانسته كه بري چه روزي مي‌آيد و چه ساعتي. شب ساعت شماطه را كوك كرده اما ساعت زنگ نزده،‌ يا زده و كريستين بيدار نشده. سر وقت به ايستگاه نرسيده. توي سالن ايستگاه بري داشته قهوه مي‌خورده. چمدانش كنار ميز بوده. وقتي هم كريستين را ديده تعجب كرده. و بعد؟

خوب، وقتي از بري مي‌گويد، وقتي آدم از آن زاويه نگاه كند، از جايي كه بري نشسته بوده گمان نكنم فكر كند كه كريستين عروسك بوده. موهاي بري روي پيشاني‌اش پخش شده بوده و همه‌اش با فنجان قهوه‌اش ور مي‌رفته. كريستين همه‌اش حرف ‌زده، حرف مي‌زده تا بري نتواند حرف بزند از آن شايد؛‌ يا حرف مي‌زده تا خودش فكر نكند چرا آنجا روبه‌روي بري نشسته و دارد تندتند حرف مي‌زند. مي‌گفت : فكر نكن كه براي خوابيدن با بري رفتم سراغش. نه. باور كن. براي چه رفتم؟ نمي‌دانم.

شايد مي‌خواست بگويد براي اينكه نمي‌داند چرا عروسك نيست، براي بري عروسك نبوده. خودش را بزك كرده، خيلي بي‌رنگ. پيراهن آبي دامن كوتاه، بي‌آستين، ‌تنش بوده. دم‌پايي‌طوري پايش،‌ بي‌جوراب. گفت: يكي ‌دو سال بعد هم كه به پاريس برگشتم هيچ به ياد مردك فرانسوي نيفتادم. فقط يك روز عصر رفتم حوالي اداره‌اش قدم زدم. فقط همين.

آدرسش را مي‌دانسته، يا مي‌توانسته تلفن كند... خوب، نيست،‌ عروسك نيست. براي اينكه تلفن نكرده، طرف‌هاي عصر هم رفته حوالي ادارهء مردك. اگر صبح مي‌رفت مي‌توانست مرد را ببيند. حتي مي‌توانست مثل همان روز (بعدها را مي‌گويم، يعني همان روز كه با شوهرش و رزا رفته) سري به آنها بزند. كافي بوده سوار مترو بشود و صد قدم پياده برود و شب... نترسيده. گفتم: شايد هم مرده بوده.

گفت: نه. يك سال بعد مرده.

و گفت: خيلي دلم مي‌خواست جرات مي‌كردم و مي رفتم. مي‌فهمي كه چرا؟

زن فرانسوي خيلي مهربان بوده. همه‌اش بوي قهوه مي‌داده، دست‌هايش. وقتي هم يك روز كريستين گريه كرده فهميده كه دامنش هم بوي قهوه مي‌دهد و بوي گوشت سرخ كرده. قهوهء فرانسوي را بايد در پاريس خورد. خودش گفت.

گفتم كه عروسك نيست.

با بري بوده كه كه فهميده خوابيدن با مرد يعني چه. نه براي اينكه چون خودش بري را انتخاب كرده، يا مثلاً به اين دليل كه براي اولين بار بوده كه با كسي مي‌خوابيده، ‌يا حتي به اين علت نيست كه بري متعلق به آن بوده و كريستين هم حسود است... اينها البته هست و اينكه... اينكه چي؟

نمي‌داند. ولي مطمئن است كه چيز ديگري هم بوده كه اين‌طور خوب يادش مانده،‌ همه‌چيز،‌ حتي وقتي هر دوتاشان،‌ برهنه، كنار پنجره نشسته‌اند، روي دو تا صندلي.

كريستين براي اولين بار سيگاري آتش زده و كشيده و سرفه كرده و احساس كرده كه بري را دوست دارد،‌ و حتي اينكه هميشه دوست داشته. اصلاً فهميده كه با تنها كسي كه دوست دارد فقط يك ساعت ديگر مي‌تواند بگذراند. براي همين همان‌جا نشسته كنار بري، و براي اينكه به آن فكر نكند،‌ يا يادش برود كه بري دارد به آن فكر مي‌كند سيگار دوم را هم آتش زده و كشيده. بعد هم سعي كرده به سرفه بيفتد و افتاده. دود سيگار "گلواز" را تند فرو داده و سرفه كرده،‌ خيلي، آن‌قدر كه بري فكر كرده اشك‌هايش بر اثر سرفه كردن است و دود. ديگر چه مي‌توانسته بكند؟ بعدش چي؟ بعد كه بري رفته، سوار قطار شده؟ بعد كه كريستين ديگر دستمال سفيد بري را نديده؟

يك دستهء بزرگ گل گلايل خريده و برگشته خانه،‌ با تاكسي. مي‌دانسته كه بايد از سر سه وعده غذايش بگذرد، اما دسته گل را خريده و با تاكسي برگشته و گل را گذاشته توي ليوان آب‌خوري پلاستيكي‌اش. بعد هم نشسته روي يكي از همان دو صندلي، و رو به پنجرهء باز. بري بستهء سيگارش را فراموش كرده بوده. فقط سه سيگار داشته،‌ سيگار بي‌فيلتر. نكشيده. دلش نمي‌خواسته باز سرفه كند. وقتي كسي آدم را نمي‌بيند ديگر چه احتياجي است آدم به سرفه بيفتد، كريستين سرفه كند؟ چراغ اتاقش را روشن نكرده. رو به پنجره _ گفتم _ نشسته و گريه كرده. و بعد؟

گفتم كه نمي‌تواند خوب بازي كند. گاهي البته مي‌تواند. مي‌بينم كه مي‌خواهد با دو حركت اسبم را بگيرد، ‌آن‌هم در ازاي يك پيادهء منفرد. با بري چي؟ چرا نتوانسته بري را نگاه دارد، براي هميشه، و براي خودش؟ به‌خاطر دوستي با آن نبوده. فقط سه‌ يا چهار ساعت توانسته. گفتم كه روز و ساعت دقيق ورود بري را مي‌دانسته. فكر كردم شايد روي تنها آينهء اتاق نوشته بوده، ‌با ماتيكي، چيزي. پرسيدم. گفت: نه، ‌يادم بود.

و حالا يادش نيست،‌ حتي يادش نيست چه سالي بوده، چرا رفته به پاريس، برگشته به پاريس. مشكلش اين است كه بايد با كسي بازي كند كه او هم طرح‌هايي براي خودش دارد. و او، كريستين،‌ نمي‌تواند بيش از دو و حداكثر سه حركت را پيش‌بيني كند. مي‌بينم كه قلعه‌اش ضعيف است و با قرباني كردن يك فيل مي‌توانم... فكر مي‌كند، ‌فكر مي‌كند و فيل را مي‌زند. نمي‌داند چرا. خوب، گيج مي‌شود. به يك جايي كه مي‌رسد _ خودش مي‌گويد _ ديگر نمي‌تواند بيشتر فكر كند، مي‌گذارد تا چيزي كه مي‌خواهد پيش بيايد، پيش بيايد؛ چيزي كه شايد آدم از توي مه لندن، مثلا، انتظارش را مي‌كشد، ‌درست مثل همان وقتي كه كنار بري نشسته بوده، برهنه و خاموش البته. نشسته و گذاشته پيش بيايد. بري و آن حالا بايد دو بچه داشته باشند.

مي‌دانستم كه ذله‌اش كرده‌ام،‌از بس پرسيده‌ام. گاهي هم خودش تعريف مي‌كند،‌ و وقتي خسته مي‌شود باز مي‌بينم كه با من نبوده است، ‌يعني مي‌خواهم بگويم آن لحظات نمي‌دانم كجا و با كي را نمي‌توانم مال خود كنم. شايد اگر همهء ‌جزئيات يادش مي‌آمد و يا مي‌گفت، مي‌شد. مي‌گفت:

- فكر مي‌كنم شرقي‌ها اين‌طورند، يا تو اين‌طوري. اما مگر مي‌شود؟ زندگي من كه همه‌اش اينها نيست. خوب، چه فايده دارد بداني كه چطور با اين يكي آشنا شدم و چرا مثلاً ازدواج كرديم؟

مي‌خواست بگويد، مسالهء اساسي همان شب اول، همان نگاه اول يا رقص اول يا حتي همخوابگي اول و بچهء اول نيست. اما فقط همين‌ها يادش مانده است،‌ يا همين‌ها را مي‌گفت. و اينها همين‌طوري پيش آمده بود، اتفاقي.

از بس سر به هوا بوده، يا تنها بوده، توي ليدز، آن‌هم توي يك ساختمان چندين و چند طبقه با آن‌همه دختر، وقتي ديده جوانكي كه آنجا ايستاده است و حرف مي‌زند خوب است، قشنگ است و شايد سرزنده است و مي‌تواند پناه او باشد، پناه زن كوچك، انتخابش كرده. و بعد با خنده‌اش، با فرورفتگي پايين گونه‌ها و حركت ظريف دستي كه موها را از روي گوش چپ عقب مي‌زند جذبش كرده. بعد هم خودش و به اختيار خودش خواسته و حتي خواسته آبستن بشود. نه. نخواسته، يا نمي‌خواهد باور كند. يا مي‌ترسد فكر كنم براي اين گذاشته آبستن بشود كه مبادا اين يكي هم _ هركه مي‌خواهد باشد _ برود. با «آن» يا يكي ديگر، فرق نمي‌كند. مي‌گويد: نمي‌دانستيم. مي‌گويد: همين‌طوري پيش آمده و بعد كه ديديم اين‌طور شده ازدواج كرديم. مي‌گويد...

و مي‌بينم كه سيگارش را روشن مي‌كند. سرفه نمي‌كند. اما مي‌فهمم كه ذله‌اش كرده‌ام.

خوب،‌ مرد فرانسوي كه مرده است. آن هم سرد است و بري هم مذهبي. يك آلماني مغرور و جذاب هم بوده است. هستش. حالا كجا؟ نمي‌داند. و اينجا توي ايران بعد از يكي دوماه كه اينجا بوده‌اند يك شب كه مست بوده، يا مست كرده، خودش را تسليم كرده به سعيد. و... نمي‌دانم. بعد هم من. اينها... گفتم كه شطرنجش خوب نيست. شايد دلش براي مهره‌هايي مي‌سوخت كه زده مي‌شد،‌ براي مهره‌هاي خودش كه به آن راحتي مي‌زدم و حتي پرتشان مي‌كردم بيرون و بعد توي قوطي مي‌انداختم.

- خوب، بعدش چي؟

بعدش را مي‌گويد. سعيد مي‌آمده و مي‌رفته. و يادش مي‌آيد كه مي‌دانم و ديگر نمي‌گويد. يا شايد فكر كردن به بعدش چي ذله‌اش مي‌كند. با خست مي‌گفت و با يادم نيست، و نمي‌دانم،‌ ناتمامشان مي‌گذاشت. دست آخر اگر مي‌برد، اگر مي‌توانست ببرد شايد مساله فرق مي‌كرد. يك مهرهء سفيد به دو مهرهء سياه مي‌ارزد،‌ چه خوب هم. و به‌گمانم باز فكر اين طرف را مي‌كرد، فكر جايي را كه من نشسته بودم، فكر مهره‌هاي سياه مرا كه نمي‌تواند بزندشان.

گفتم كه چه‌كار بكند، كه اگر آن پياده را جلو بيايد و فلان بكند بهتر است.

به روي خودش نمي‌آورد. اسبش را بي‌دليل حركت مي‌دهد. اما مي‌دانم بعد كه ذله شد پياده را جلو مي‌آورد و... هميشه همين‌طور بوده. و يا چون مي‌بيند كه يك رخش را گرفته‌ام و سه تا پياده و يك فيل، مجبور مي‌شود.

براي اينكه آدم ثابت كند خوابيدن مهم نيست،‌ يا حتي محبوب كسي شدن، چه‌كار مي‌تواند بكند؟ هر لحظه هم شايد يك چيز خيلي جزئي، يك حركت چشم مثلاً، مهم است كه بعد آدم فراموش مي‌كند كه چه بوده است و چرا. براي همين‌هاست شايد كه آدم ناچار مي‌شود توي ليوانش بيشتر از شب قبل عرق بريزد. شب قبل هم بيشتر از شب‌هاي قبل ريختم. وضع من حالا همين‌طورهاست. اما مي‌خواستم بگويم كه كريستين اين‌طور شده است. الكلي نيست. فكر مي‌كند كه نيست. دو تا بچه، دو تا دختر دارد. براي همين گفت: چه‌كار كنم؟ هميشه چه‌كار كنم؟

اوايل مي‌دانسته، يا فكركرده طبيعي‌اش اين است كه دانشكده را رها كند تا شوهرش يا همان پدر بچه بتواند درسش را تمام كند و او، فقط او كار مي‌كرده و خرج دختر و حتي پدر دخترش را درمي‌آورده. كمك تحصيلي چيزي نبوده. و كريستين مجبور شده جايي كار كند. نمي‌دانم كجا. تا چشم به‌هم بزنم ميز را چيده يا ظرف‌ها را شسته است و خشك كرده، بعد هم گوشه‌اي نشسته و سيگارش را مي‌كشد و جرعه‌ جرعه عرقش را مي‌خورد. هميشه هم كافه‌هاي خلوت و دنج را ترجيح مي‌دهد. كافه‌هاي ساز و ضربي كلافه‌اش مي‌كند. آن‌شب كه خيره شده بود به دخترك پيشخدمت فهميدم، حدس زدم. با آن دامن كوچك و پاهاي سفيد و لخت. گفت: اينجا هم مرد‌ها بي‌تربيت‌اند؟

و مي‌دانست كه هستند،‌ حتي بيشتر از مردهاي هالي‌فاكس، يا ليدز، يا بيرمنگام و حتي لندن.

كريستين وقت نداشته كه فكر اين‌ چيزها را بكند، رفيق پسر را مي‌گويم. و شوهرش داشته. درسش را مي‌خوانده و با دخترها بوده،‌ با هم‌كلاسي‌ها و گاهي با كسي ديگر. يكي‌شان قشنگ‌تر از كريستين بوده. هر ماه يا هر هفته هم مي‌آمده و تعريف مي‌كرده، يا اعتراف مي‌كرده. كريستين هم فكر مي‌كرده، اين ديگر آخري است.

اعتراف كردن؟ خوب، ‌مي‌نشيني كنار اتاقك پدر مقدس و مي‌گويي، تعريف مي‌كني همه‌چيز را، براي كسي كه آن‌سوي تو نشسته است و فكر مي‌كني كه خدا با گوش او گوش مي‌دهد. وقتي هم خدا با زبان پدر مقدس ترا مي‌بخشد سبكبار مي شوي. كريستين هم مي‌بخشيده. كاتوليك نيست اما مي‌بخشيده. شايد هم براي همين مي‌گفته: مهم نيست. كشيش‌ها چي؟ يعني پيش نيامده است كه وسوسه بشوند، كه مسحور لذت گناه بشوند و زنا كنند، نه با زني، بلكه همراه با اعتراف عاصي؟ و يا بعد كه توي اتاقكشان تنها مي‌مانند، و يا روي تخت‌هاي چوبي‌شان؟ مگر عيسي نيامده تا بره‌هاي گمشده را، بندگان عاصي را ‌به گله بازگرداند؟ بيچاره كشيش‌ها! چه صبري بايد داشته باشند. يا اصلاً بيچاره كريستين. خودش مي‌گفت: وقتي اينجا، در ايران، همين‌طوري براي پدر مقدس كليساي لوقا اعتراف مي‌كردم كه چطور شده و چقدر وقت است كه با توام، نمي‌داني با چه دقتي گوش مي‌داد. اتاقك اعترافي، چيزي،‌ نداشت. روبه‌روي من نشسته بود. بعد كه حرف زد، توبيخم كرد و بايد و نبايد گفت،‌ از عيسي مسيح گفت و از پدر، فهميدم كه با خودش دارد حرف مي‌زند،‌ با خودش دارد عتاب و خطاب مي‌كند. آخر اين پدر مقدس كسي را ندارد كه برايش اعتراف كند.

مي‌خنديد. طوري مي‌خنديد كه دندان‌هايش پيدا نشود. و من همان روزهاي اول حتي حدس زدم كه غير از دندان‌هاي ثنايايش كه زرد است،‌كه حتي سياه شده است، بقيه هم بايد خراب شده باشند. از بس سيگار مي‌كشد و از بس... مي‌گويد: هرشب نمي‌خورم.

و مي‌داند كه هرشب با من كه باشد يك ته ليوان هم شده مي‌خورد.

گفتم كه كريستين وقتش را نداشته، ‌يا همان‌طور كه مي‌گفت: دخترش،‌ رزا، برايش مهم بوده و بعد هم آن لعنتي دومي، جون. به اولي خيلي رسيده. تمام هوش و حواسش جمع اين بوده كه خوب تربيتش كند، همه‌چيز را برايش بخواند. گفت: تا حالا حتي جرات نكرده‌ام به مادرم جريان آن مردك را بگويم.

رزا خوب شيريني مي‌پزد. هشت سالش بيشتر نيست. آن‌قدر مودب است كه آدم فكر مي‌كند با مادرش روبه‌رو است يا با... و آن لعنتي دومي نق‌نقو است، ‌نازك‌نارنجي است. همه‌اش يكي را مي‌خواهد كه باش بازي كند. تازه هفت سالش شده. جون كه چهار ساله مي‌شود اعتراف شنيدن‌هاي هفتگي و ماهانه براي كريستين ملال‌آور مي‌شود و خودش هم هوس مي‌كند چيزي پيدا كند تا بتواند يك شب بنشيند و اعتراف كند. براي همين مي‌گفت: طفلكي كشيش‌ها.

مي‌گفت: زندگي فقط لحظه‌هاي اوج نيست،‌ يا لحظات فرود. شايد آن چيزهايي كه اين لحظه‌هاي اوج و فرود را مي‌سازند مهم‌تر باشد؛ ‌آن دم‌هاي به‌ظاهر بي‌ارزش و بطيء و گاه ساكن.

مي‌خواست بگويد مثلاً آن وقتي كه مي‌نشسته پهلوي رزا، يا كنار تخت رزا و برايش قصه‌هاي كيپلينگ را مي‌خوانده و يا براي جون لعنتي كه توي شكمش بوده چيزي مي‌بافته مهم‌تر بوده‌اند از آن شب كه مست شده، يا عمداً مست كرده و با اولين مرد، با آن آلماني مغرور و جذاب خوابيده، يا حتي با سعيد. مردك آلماني فكركرده چون جذاب است و نمي‌دانم چطور است كريستين انتخابش كرده،‌ يا اصلاً كريستين را مجذوب كرده تا... خيلي هم آقا‌منشانه رفتار كرده. و گفته،‌ دست‌آخر:

- متشكرم.

كريستين خيلي دلش مي‌خواسته بزند توي گوشش،‌ يا موهاي بورش را چنگ بزند و نمي‌دانم چي. اما همان‌جا دراز كشيده روي تخت و لخت،‌ و ديده كه چطور مرد دارد توي آينه كراواتش را درست مي‌كند و سرش را شانه مي‌زند. سوت نمي‌زده، البته. كريستين سيگار مي‌كشيده. و مردك آلماني وقتي مي‌خواسته برود با وقار خم شده، خم شده و پيشاني كريستين را بوسيده. اول خواسته لب‌هاي كريستين را ببوسد. اما سيگار را كه ديده، پيشاني كريستين را بوسيده و اين‌بار به آلماني گفته: متشكرم. و رفته.

كريستين گريه نكرده، براي اينكه مي‌دانسته باش نخوابيده. اصلاً مثل اينكه مردك آلماني نبوده، وجود نداشته. براي اينكه بعد كه مردك رفته كريستين ديده كه توي آينه نيستش. آينه پرده‌ها را نشان مي‌داده و يك مجسمهء روي بخاري را و دود سيگار كريستين را، و نه مردك را با آن موهاي بور و قد بلند. چهارشانه بوده با كت راه‌راه و... پيراهن؟ رنگش يادش نيست.

حتي همان‌وقت كه روي تخت دراز كشيده بوده يادش نيامده كه متشكرم به آلماني چه مي‌شود. حالا هم نمي‌داند. حتي يادش نيست كه مردك سبيل داشته يا نه، و چشم‌هايش مثلاً سبز بوده، يا آبي. مي‌گويد:

- اينها مهم نيست. اصلاً مهم نبود.

آلماني را مي‌گويد. شايد هم مي‌خواهد بگويد مهم وقتي بوده كه مي‌نشسته كنار رزا و جون لعنتي و مي‌ديده كه چطور شوهرش دارد ريشش را مي‌تراشد و سوت مي‌زند. كريستين مي‌دانسته كه همان‌وقت هم بي‌آنكه با كسي خوابيده باشد چيزهايي براي اعتراف دارد. اما مي‌خنديده و به دروغ مي‌گفته: بهتر است من بمانم توي خانه، پهلوي بچه‌ها. تو مي‌تواني بروي. خوش بگذرد.

بچه‌ها زود مي‌خوابيده‌اند. حالا هم زود مي‌خوابند. و او، كريستين، بري را داشته و حتي آن مردك فرانسوي را و يا هركس ديگر را كه مي‌خواسته. شايد براي همين آن‌ شب دلش مي‌خواسته موهاي آن مردك آلماني جذاب و چهارشانه را چنگ بزند، و يا عمداً سيگارش را زير لبش گذاشته. اعتراف هم نكرده. ارزش اعتراف كردن نداشته. شايد چون عادت كرده بوده نگويد،‌همهء آن چيزهايي را كه ارزش اعتراف داشته.

سعيد هم فكرمي‌كند جذاب است و چهارشانه. مودب هم هست. وقتي هم شوهر كريستين فهميده، يا حدس زده، عصباني شده. كريستين تعجب كرده. و ديگر برايش مطرح شده كه چرا؟ و به خودش حق داده كه... اصلاً خيلي پيشتر به خودش حق داده؛ همهء آن شب‌هايي كه مي‌نشسته و مي‌خوانده و منتظر صداي زنگ در بوده، و يا همه‌اش ناچار ناز جون لعنتي را مي‌كشيده.

حالا چه‌ كار مي‌توانست بكند؟ هميشه چي؟ مي‌گويد:

- چه‌ كار كنم؟

و اشاره مي‌كند به مهره‌ها. مي‌دانم فقط مي‌خواهد حرفي زده باشد تا بتواند باز فكر كند كه ببيند چه كارش مي‌شود كرد. و من چي؟ با من چي؟ آن‌هم وقتي دو كنده زانو روي زمين نشسته است،‌ دو دست نهاده بر زمين،‌ فقط چهار انگشت بر زمين نهاده و موها آويخته، ريخته بر گرد صورت، ‌يعني همان طرحي كه دوست دارم...؟ صفحه كه خلوت باشد بهتر مي‌توانم فكر كنم و حالا خلوت است. و من و او هستيم، فقط. رزا و جون لعنتي خوابند. شوهر كريستين بايد دير بيايد. وقتي هم مي‌آيد گيتار نمي‌زند. مست هم نيست.

مي‌توانم ماتش كنم؛‌ يعني اگر آن پياده را زير حفاظ رخ جلو ببرم، با كمك فيل سياه مي‌شود وزيرش كرد. و بعد ديگر راحت است. اما نمي‌خواهم به اين زودي تمام بشود. كريستين منتظر است. فكر مي‌كند _ مي‌دانم _ نه به مهره‌ها، به بچه‌ها و من و شوهرش. شايد هم اداي فكركردن را درآورده است و فقط منتظر است. اصلاً دلش مي‌خواهد هر دو طرف را من بازي كنم.

گفته است، از پيش همهء امكاناتش را مطرح كرده است، رو كرده است. مثل بازي ورق كه رو بازي كنند، يا اصلاً مثل شطرنج. براي همين مه لندن يا مه هر شهر ديگر را بيشتر مي‌پسندد. و من مي‌دانم كه چند تا دندان‌هايش را پركرده است. و گرچه به اين زودي فراموش كرده‌ام كه انحناي شانه‌اش چطور است، اما خطوط سفيد پوست شكمش يادم است، و چين‌و چروك‌ها. مي‌گويد: وقتي آدم بزايد، آن‌هم دو تا شكم، اين‌طور مي‌شود.

حتي مي‌توانم گرمي و سفيدي گردن و خال پشت گردنش را به ياد بياورم يا ببينم،‌ حالا. اگر بخواهم، دست‌هايش را روي دو زانو مي‌گذارد، سر خم كرده روي دست‌ها و موها فقط تا روي شانه، ‌لخت حتي، انگار كه طرح مدادي «اندوه» وان‌گوگ. پستان‌هايش اما كوچكتر است. خودش هم مي‌داند و حتي گفته است كه بازوهاش زيادي لاغر است. اما دست‌ها، انگشت‌ها يا مثلاً نمي‌دانم... با پيادهء وزير‌شده‌ام اسبش را نمي‌زنم، اسبش را به بيرون پرت نمي‌كنم. اول اسب را برمي‌دارم و بعد وزيرم را جايش مي‌گذارم و مي‌گويم:

- كيش!

مهره‌ها چوبي است، كار آباده است، اگر پرتشان كنم مي‌شكنند. حتماً بايد با دست برداشت و آرام توي قوطي گذاشت. و مي‌فهمم كه احتياجي نبود كه چندتا از عكس‌هاي خانوادگي‌شان را كش بروم. براي من هيچ نداشت، چيزي اضافه‌تر مثلاً. البته حالت كريستين،‌ حالت صورت كريستين؛ يعني آن‌طوركه به بالا نگاه مي‌كند و گردنش پيداست چيزي هست؛ يا حالت دست شوهرش كه آن‌طور مهربان روي شانهء كريستين گذاشته است. رزا و جون لعنتي جلو پاي آنها نشسته‌اند،‌ عكاس كي بوده؟ گفت:

- فراموش كرده‌ام،‌ باور كن. يادم نيست.

راست مي‌گفت. يا به خاطر من گفت كه فراموشش شده است. يا به ‌خاطر من فراموش كرده است. باور مي‌كنم،‌ و دلم مي‌خواهد فكر كنم كه نبوده است _ عكاس را نمي‌گويم _ كسي ديگر به غير از من با او نبوده است؛ يعني مثلاً همان‌ وقت هم كه داشته عكس مي‌انداخته بري يادش نبوده،‌ و حتي آن مردك فرانسوي و شوهرش و يا سعيد.

نه. نبوده‌اند. و حالا كه همه را گفته است،‌و من مي‌دانم چطور توي كلاس مي‌نشسته و كجا،‌ و معلمشان كي بوده (زن چاق مو خاكستري با غبغب دو طبقه‌اي _ به قول خودش)، مي‌فهمم كه ديگر عروسك نيست، ‌حتي از اينجا كه من نشسته‌ام و مي‌توانم به انحناي گردن و شانه‌اش نگاه كنم يا دست بكشم ديگر عروسك نمي‌زند. خوب، چه‌ كار بايد بكند؟ حالا را مي‌گويم؟ حالا كه تمام آن اوج‌ها و فرودها را با هم مرور كرده‌ايم و حتي با هم در همان مه لندن قدم زده‌ايم؟ مست قدم زده‌ايم و او در تمام طول خيابان نمي‌دانم چي سرش را روي شانه‌ام گذاشته بود.

اصلاً گور پدر بعدش ‌چي‌ها. حتي از اينكه خيلي‌هاشان را فراموش كرده است، جزئيات اين يا آن يكي را، خوشحالم. اما چه‌ كار مي‌توانيم بكنيم، هميشه را مي‌گويم؟

- كيش!

فقط شاه برايش مانده است و دو پياده و يك فيل. و باز گيج است. شايد هم براي اينكه من وزير دارم و شاه و دو تا پياده، ‌يا براي اينكه من از خودم نگفته‌ام،‌ و يا براي اينكه احساس مي‌كند لباس‌پوشيده حتي مثل همان طرح اندوه است؛‌ عريان و سر خم شده روي دست‌ها.

- كيش!

مي‌گويد: چطور است ولش كنيم؟ من ديگر نمي‌توانم فكر كنم.

گوش نمي‌دهم و منتظر مي‌شوم. سيگار او را هم آتش مي‌زنم. مي‌گويد:

-راستي تو فكر مي‌كني من چه ‌كار بايد بكنم؟

مي‌گويم:

- We shall play another game.

و مي‌خندم. با شوهرش ديگر نمي‌تواند ادامه بدهد. مسالهء ترس از اعتراف كردن و اين حرف‌ها نيست. گفت: باز هم مي‌توانيم همان‌طور كنار هم بايستيم.

مقصودش آن عكس خانوادگي بود كه من برداشته بودم. به كريستين گفتم. و گفتم كه از دو ساق كشيده و خوش‌تراشش خوشم آمد.

از خندهء راحت و بي‌دغدغه‌اش هم گفتم. گفت: اشتباه مي‌كني،‌ قبلش دعوا كرده بوديم. ناچار بودم. آخر مي‌خواستم عكسي براي پدر و مادرم بفرستيم. براي همين توي آن عكس مي‌خندم.

آن‌قدر خوب، آن‌قدر راحت خنديده بود كه انگار... نفرستاده بودند. و همين يكي را هم داشتند. گفت كه: قبل از اين هم وضع همين‌طورها بوده.

شايد مي‌خواست بگويد: حالا هم باز مي‌توانيم همان‌طور قرينه بايستيم و عكسي بيندازيم. خوب، مي‌توانند. و كريستين هم باز مي‌تواند همان‌طور بخندد و شوهر كريستين هم مي‌تواند دستش را روي شانهء كريستين بگذارد. مساله اين چيزها نيست. مساله شايد اين باشد كه كريستين نمي‌خواهد، يا نمي‌تواند مثل آن روزها كه فقط رزا را داشته‌اند كار كند. و مي‌داند كه من هيچ دلم نمي‌خواهد دست چپم را روي شانهء كريستين بگذارم و جون لعنتي جلو پايم بنشيند، عروسك به دست، و رزا جلو كريستين با عينك و كتابش مثلاً.

كريستين يادش نمي‌آيد، صورت مردك آلماني را. و من نمي‌خواهم مثل آن مردك آلماني بشوم، فراموش بشوم و حتي مثل سعيد باشم. گاهي سري مي‌زده، وقتي شوهر كريستين نبوده و بچه‌ها خواب بوده‌اند. مي‌گفت: «مي‌فهميدم كه من برايش مهم نيستم،‌ اما... نمي‌دانم.» مي‌گويم: «فكر مي‌كنم با چهار حركت مات باشي.»

با تعجب نگاهم مي‌كند: چي؟

يا: چطور؟

برايش توضيح مي‌دهم كه: ببين، با وزير كه كيشت بدهم ناچاري بروي توي اين خانه. بعد كه اين پياده را حركت بدهم و به جايش رخ را بگذارم باز كيشي...

و همين‌طور،‌ مي‌گويد: خوب، بازي كن ببينم.

اين‌بار به فارسي مي‌گويد. شروع مي‌كنم، يعني اول فيل را بر مي‌دارم... و يك‌دفعه مي‌بينم كه صفحه خلوت مي‌شود. از سي ‌و دو تا مهره فقط، خوب، معلوم است ديگر، اگر فيل را بزنم پنج مهره مي‌ماند. براي كريستين فقط شاه مي‌ماند. مي‌مانم. و او مانده است، يا منتظر است. صداي كليد را كه مي‌شنود يك سيگار بر مي‌دارد، يكي هم تعارف مي‌كند. شوهر كريستين كليد دارد، اما اول به در خانه ور مي‌رود. ‌وقتي هم تو مي‌آيد به آشپزخانه مي‌رود.

مي‌دانم كه ديگر بازي كردن بي‌معني است، آن‌هم وقتي كريستين موهايش را دسته مي‌كند و مي‌ريزد روي سينه‌اش، از روي شانهء چپ. و من بي‌آنكه نگاه كنم مي‌دانم كه خال سياهي پشت گردنش هست. فيلش را برمي‌دارم و مي‌گويم:

- كيش.

كريستين باز فكر مي‌كند و فكر مي‌كند. مي‌فهمم كه ديگر اداي فكر كردن را در نمي‌آورد. يعني مي‌تواند بفهمد كه بازي تمام است و حتي من مي‌توانم به جاي او هم بازي كنم. شايد هم منتظر همين است. به جاي او هم بازي مي‌كنم. مي‌گويد: خوب، حالا تو خودت چه‌كار مي‌كني؟

و حتماً مقصودش شطرنج نيست،‌ يا هست.


ادامه


BackTop

 

Contact Us Contributors Activities Golshiri Award About

 

Back to Index