Back to Home
 
 

 

برو به بخش: 7 . 6 . 5 . 4 . 3 . 2 . 1


پس خدا آدم را به صورت خود آفريد او را به صورت
خدا آفريد ايشان را نر و ماده آفريد. خدا ايشان را بركت
داد و خدا بديشان گفت بارور و كثير بشويد و زمين را
پر سازيد و در آن تسلط نمائيد... و خدا هرچه ساخته
بود ديد و همانا بسيار نيكو بود و شام بود و صبح بود
روزي ششم.
عهد عتيق، سفر پيدايش، باب اول.


ماه عسل براي كيد


بايد جدي باشم، گريه هم نكنم. نه، گريه هم كردم، كردم. بايد دقت كنم، در انتخاب كلمات. آخر مي‌فهمد كه... حتي مي‌فهمد مستم. منطقي هم بايد باشم، مثل همان شب. حتي مي‌توانم همان‌ها را برايش بنويسم. فقط كافي است از اين يا آن يكي ذكري بكنم تا يادش بيايد. نه. اگر همه چيز را نگويم، يادش كه نمي‌آيد هيچ، تازه... همان‌ها را مي‌نويسم. نوشتن آنها راحت‌تر است. مجبور هم نيستم دنبال لغت بگردم. لغاتي را كه نمي‌دانستم خودش يادم داد، مثلاً بادكنك را. اگرهم يادم نيامد مي‌بينم، يا مي‌پرسم. حسنش هم اين است كه وقتي دنبال لغتي گشته باشم، يا مثلاً لغت كاج را كسي برايم گفته باشد جمله‌هايم، حتماً، مثل كتاب‌هاي درسي‌شان مي‌شود. بايد نامه‌ام خشك و رسمي باشد، طوري كه فكر كند ديگر تمام شده است. يا حتي فكركند ناچار است با كيد زندگي كند. البته اينها را خودش بايد بفهمد. حتماً هم مي‌فهمد. گفت: بادكنك مي‌شود Balloon و من فكر كردم Bladder بايد باشد. خوب، باز كه چي؟ اينها ديگر، هيچ‌كدام، همان بادكنك نيست، براي من نيست.

پدر دود سيگار توش كرد و نخ بست. نتوانستم بغلش كنم. پدر ناچار شد سر بادكنك را به دستم بدهد. فقط پاهاي پدر را مي‌توانستم ببينم. بادكنك سرخ بود، سرخ و بزرگ. سر نخ را پدر دور مچ من بست. و بعد بادكنك توي آسمان آبي بود، اصلاً توي آن آبي دور بود، آبي شفاف. باد كه آمد نزديك بود گريه‌ام بگيرد. پدر سيگار مي‌كشيد. بلند بود و باريك. دندان‌هاي سفيدش را مي‌ديدم. وقتي مي‌كشيد نمي‌ديدم. دود را مي‌ديدم که روي سبيلش پخش مي‌شد. سبيلش خاكستري بود. گفتم: بابا، باد دارد مي‌بردش.

گفت: نترس، محكم بستمش.

گفتم: دستم، بابا.

داشتم از روي زمين بلند مي‌شدم. دلم مي‌خواست. اما مچ دستم درد مي‌كرد. آن‌قدر سبك شده بودم و آن‌قدر درد مي‌كرد كه پدر اگر نمي‌آمد كنارم بايستد حتماً گريه‌ام مي‌گرفت.

اينها را نمي‌نويسم. نوشتن هم ندارد، يعني به انگليسي نمي‌توانم. آن شب را مي شود كاريش كرد. مثلاً مي‌نويسم: كاج‌ها سه تا بودند، بلند، همه. و ماه را انگار آويخته بودند، نه از كاج‌ها، بلكه از چيزي كه نمي‌شد ديدش. يا من نتوانستم ببينمش.

نه. خوب نشد. بايد طوري بنويسم كه ببيند، مثل عكسي كه مي‌شود با پست سفارشي برايش فرستاد. كاج‌ها تيره و بلند و انبوه بودند. ماه، آن بالا، در شكاف آبي روشن ميان كاج‌ها، بادكنكي سفيد بود. اصلاً بادكنك بود، نه ماه، سفيد هم بود و معلق هم و هميشه ثابت؛ طوري كه انگار باد هيچ‌وقت نمي‌وزيد، اگر هم مي‌وزيد به شاخه‌هاي درهم كاج‌ها مي‌خورد و نه به بادكنك كه مي‌بايست هميشه آنجا بماند، مانده بود.

آن شب هم همين‌طورها برايش تعريف كردم و گفتم: آن بادكنك سفيد يادت است؟

يادش نبود. و حتي وقتي گفتم: «انگار بادكنك سفيد هميشه آنجا بود، اگر هم نمي‌آمدم يا همان‌وقت مي‌رفتم، باز بودش.» يادش نيامد. شايد هم نديده بود؛ نگاه كرده بود اما نديده بود. نمي‌دانم. حتماً براي من فقط بادكنك بود و معلق بود و هميشه آنجا، مثل هميشه، مثل حالا، درست مثل اينكه عكسي باشد كه قابش كرده باشم و اگر بخواهم ببينمش كافي است بلند شوم و آنجا روي تاقچه‌ام، پهلوي عكس‌هاي كريستين، ببينم كه ماه، نه، بادكنك سفيد در شكاف ميان كاج‌ها معلق مانده است.

اگر جزئيات هرچيز را بنويسم شايد يادش بيايد، و حتي باور كند كه اين‌طور بوده است و بايد هم اين‌طور بماند؛ مي‌پذيرد كه نمي‌شود تغييرش داد، درست مثل همان خوابي كه ديده بود. گفت: «هرچه خواستم پاكش كنم، كنارش بزنم، نشد.» ترتيب منطقي‌اش را، نه، ترتيب توالي زماني‌اش را هم حفظ مي‌كنم. اول مي‌نويسم كه دو تك‌زنگ زدم و بعد يكي. درست هم هست. ديگر از ميخانه يا كوچه‌هاي طولاني كه بالاخره مي‌رسيد به پنجرهء روشنشان حرفي نمي‌زنم. گفتن هم ندارد. مي‌نويسم: در را كه باز كردي لباس‌خواب تنت بود، همان لباس صورتي بلند آستين‌كوتاه، لبهء آستين‌هاش تور آبي بود. مي‌نويسم. كمربندت را نبسته بودي. هيچ‌وقت نمي‌بست. از دكمه‌هاي لباس يا موهاي شانه‌كرده‌اش نمي‌گويم تا يادش نيايد كه بلوز آستين‌بلندش را پوشيده بود و دامن... حالا يادم نيست كدام يكي را. با لباس‌خواب كه مي‌نشست، اگر دقت نمي‌كرد، يا مست بود _ غريبه‌اي هم بود، بود_ پوست شفاف... اينها هم نوشتن ندارد. اما كافي است كه يادش بيايد كه با كيد، كنار كيد، اين‌طور نشسته بود، آن‌هم وقتي كه ماه آنجا ميان كاج‌ها معلق و ثابت مانده بود.

مي‌نويسم: چراغ راهرو روشن نبود. بود البته. چراغ ايوان روشن نبود. مي‌نويسم كه روشن بود تا فكر نكند عمداً مي‌خواهم صحنه را رويايي‌تر توصيف كنم. تازه آن پوست سفيد و شفاف زانوها يا مثلاً انحناي ظريف استخوان‌هاي ترقوه چي؟ كيد حتماً ديده، دست هم كشيده. ده سال، يعني ده تا سيصد و شصت ‌و پنج شب فرصت زيادي است. اما آن شب حق نداشت، كريستين نمي‌بايست اجازه بدهد كه... اين را بايد خودش بفهمد. اگر هم فكر كند: «پس چي؟ شوهرم بوده.» بعد هم بايد فكر كند: وقتي كيد به آن جزيرهء لعنتي برود چي؟

نه، اينها را نمي‌نويسم. فقط مي‌نويسم كه روبه‌روي هم نشسته بوديد. بچه‌ها، رزا و جون، خواب بودند. شايد هم توي اتاق‌خوابشان، روي تخت‌هاشان، دراز كشيده بودند. اتاقشان كه تاريك بود. اول ماه را ديدم و بعد كاج‌ها را. از راهرو كه گذشتم ديدم. به حوض نگاه نكردم. همان‌وقت هم فهميدم كه دلم نمي‌خواهد ببينم بادكنك دارد مي‌لرزد، توي آب حوض حتي. روي ايوان دو تا صندلي بود، پهلوي هم. صندلي‌هاي راحتي‌شان بود. كيد رو به حوض و كاج‌ها و ماه نشسته بود. كريستين هم قبلاً، حتماً، نشسته بوده كنار كيد. روي عسلي دو تا ليوان ودكا بود. من پشت به ستون ايستادم. مي‌نويسم: براي اينكه ماه را نبينم.

بايد طوري بنويسم كه فكركند اگر من نمي‌آمدم آنها مي‌توانستند ساعت‌ها توي همان دو تا صندلي راحتي _ بگيريم پهلوي هم _ بنشينند و به ماه نگاه كنند و آن آبي شفاف. تازه اگر هم ماه حركت مي‌كرد و پشت كاج‌ها مي‌رفت مي‌توانستند بفهمند كه يك لحظه پيش ماه بادكنك سفيدي بوده است معلق توي فضاي شكاف ميان كاج‌هاي بلند و تيره و انبوه.

اينها را كه آن شب، يك‌طوري، برايش گفتم، يادش نيامد كه يك صندلي ديگر كه آورد من پشت به كاج‌ها نشستم. كيد كه چراغ را روشن كرد من نمي‌خواستم، به عمد نمي‌خواستم، باوركنم كه حالا ديگر ماه نيست، آنجا، ميان كاج‌ها. اينها را هم گفتم. حتي گفتم: من درست مثل كسي بودم كه نادانسته كنار دو تا آدم، يك زن و يك مرد، پيدايش مي‌شود و بعد در حاشيهء عكس فقط سري است با لبخند و دو چشم خيره.

مي‌نويسم، مقصودم دو تا آدمي است كه دست در دست، لبخند به لب، و چشم دوخته به دوربين و پشت به فواره‌هاي ميدان و يا غرفه‌هاي خالي پل ايستاده باشند. بعد هم، مثل همان شب، مي‌گويم كه براي همين باز ودكا خوردم و لبخند به لب نشستم، خيره به كيد، و منتظر وقتي كه بگويد: لطفاً كنار برويد، عكس خانوادگي است.

كيد سيگار مي‌كشيد و از چيزي حرف مي‌زد، يا در مورد كسي. نمي‌نويسم كه از گورجيف. هميشه از گورجيف حرف مي‌زد. از كالين ويلسن هم حرف مي‌زد، اما كمتر.

و ديگر اينكه از آن شب هم مي‌توانم بگويم. مي‌نويسم كيد آمد كنارت نشست و دست كشيد به موهات. موهاش، آن‌وقت‌ها، كوتاه بود. به زحمت مي‌رسيد به شانه‌ها. اگر سرش را تكان مي‌داد پوست سفيد و شفاف‌ گردنش پيدا مي‌شد و آن خال سياه پشت گردنش. و حالا چي؟ شايد اگر موهايش را دسته كند و بريزد جلو سينه‌اش بشود ديدش. موهاي خرمايي و نرمش تمام پستان چپ را مي‌پوشاند. كاش خودش به صرافت اين مي‌افتاد كه عكسي بگيرد و برايم بفرستد، چند تا بگيرد: نيمرخ، تمام‌رخ و از پشت سر حتي.

يادم باشد كه از عكس فرستادن حرفي نزنم. از روي همين عكس‌هايي هم كه دارم مي‌توانم حدس بزنم كه حالا چه شكلي شده است، حالا كه موهايش حتماً بلندتر شده‌اند. چشم‌هايم را كه ببندم مي‌توانم. بلند بود و خرمايي، نرم و بلند. و من به‌ خاطر خال سياهش هم كه شده دلم مي‌خواست كوتاه بود، تا روي شانه‌ها، مثل همان وقت‌ها. گفت: از لوسين خوشت مي‌آيد؟

گفتم: از موهاش فقط.

گفت: براي اينكه بور است؟

گفتم: نه.

گفت: پس چي؟

نگفتم. نمي‌دانستم. بور بود و بلند و نرم. به كريستين موي بلند نمي‌آمد. يا من نمي‌خواستم موهايش آن‌قدر بلند بشود كه خال سياهش را نشود ديد. همان شب بود كه انگار خم شدم و خال را بوسيدم. مست بودم. وقتي ديدم كه كيد دارد لوسين را مي‌بوسد زياد خوردم. به كريستين نگفتم، همان شب نگفتم.

مي‌نويسم كه لوسين از اينجا رفته است تا اگر هم آن شب يادش بيايد فكركند كه كيد حالا هم مي‌تواند، مثل همان شب، روي پنجهء پا بلند شود و لوسين را ببوسد. از پنجره‌طور آشپزخانه ديدم. اتاق تاريك بود. از قدهاشان فهميدم كه بايد كيد باشد و لوسين. عينكي بود. يادم باشد ننويسم كه كيد وقتي مي‌خواست به اتاق نشيمن بيايد لب‌هايش را پاك كرد. مي‌نويسم: وقتي توي اتاق آمدم كيد داشت دست مي‌كشيد به موهاي تو، آن‌قدر آرام كه انگار دست نبود، يا دست كيد نبود.

كريستين انگار فهميده بود. سرش زير بود و با ريشه‌هاي قالي بازي مي‌كرد يا به‌گمانم با كبريت. سيگارش توي زيرسيگاري بود. پارتي داده بودند. روز تولد كريستين بود.

اين‌طور كه نمي شود، باورش نمي‌شود. حتماً هم يادش مي‌آيد كه همان شب پشت گردنش را، خال سياه را، بوسيدم. بايد بنويسم: فقط چراغ حباب‌دار سقف روشن بود و تو نشسته بودي پشت به در و كيد داشت موهايت را صاف مي‌كرد؛ چند تار مو را مي‌گرفت و روي سفيدي گردنت پخش مي‌كرد. حتماً يادش نمي‌آيد كه موهايش كوتاه بود و پشت به ديوار، روي زمين نشسته بود. همان شب بود كه فهميدم چشم‌هايش درشت است و چه زود مي‌تواند گونه‌اش را از اشك خيس كند. دو تا ليوان دستم بود. عرق يك استكان، شكر دو قاشق. آبليمو و يخ هم داشت. اگر نگاهم نمي‌كرد حتماً برمي‌گشتم، بي‌آنكه صداي در حتي بلند شود. حتماً هم وقتي آمدم تو صداي در را نشنيده بود، ازبس سر و صدا بود و توي آن اتاق بث و ديويد و نمي‌دانم كي‌ها داشتند مي‌رقصيدند. ليوان را كه به دستش دادم فهميد. بعدها گفت. و گفت كه از پريدگي رنگم فهميده كه بايست چيزي اتفاق افتاده باشد، و از اينكه ليوان دوم را دادم به لوسين. كيد خودش داشت. اگر مست نبودم، اگر يك نيمه ليوان توي آشپزخانه نخورده بودم، حتماً نمي‌بوسيدمش، يا اگر لوسين و كيد نمي‌رفتند، دست در دست، تا توي آن يكي اتاق برقصند. گفت: چي شده؟

گفتم: هيچ. فكرمي‌كنم زياد خورده‌ام.

گفت: باز كه نمي‌خواهي؟

گفتم: مي‌خواهم.

گفت: پس چرا آن يكي ليوان را دادي به لوسين؟

همان شب بود كه پرسيد: «از لوسين خوشت مي‌آيد؟» و بعد حتماً فكر كرده است اگر موهايش بلند بود، يا مثلاً بور بود... اصلاً اين يكي را نمي‌نويسم. از چيز ديگري حرف مي‌زنم. مهم نيست چي. مثلاً از فاطمه. مي‌گويم كه ديدمش. حتي مي‌نويسم كه باش خوابيدم، طوري كه باورش بشود. مي‌گويم كه از بس چراغ اتاقش بي‌نور بود و يا مثلاً مست بودم فراموش كردم كه نمي‌بيند. نه. مگر نگفتم كه ترتيب توالي زماني را بايد رعايت كنم، يا لااقل همه‌چيز را با جزئيات كاملش بنويسم؟ مي‌نويسم ديشب بود. تاريخش را هم مي‌نويسم و اينكه... حتماً نشنيده كه فاطمه يك هفته پيش مرد. كيد هم حتماً حوصلهء نوشتن اين چيزها را ندارد. باز فكر مي‌كنم يكي دو جمله از كالين ويلسن يا گورجيف نقل مي‌كند. و از حال و احوال بچه‌ها مي‌پرسد.

فاطمه تند رفتن اتوبوس و انحراف به چپ يا راست را حس كرده. اما نديده كه آن روبه‌رو... و بعد وقتي صداي تصادم بلند شده تمام بوده، يا يكي دو دقيقه بعد تمام كرده است.

مي‌نويسم كه چراغ اتاق خوابش خاموش بود. نه، باورش نمي‌شود. از رنگ مات صورت فاطمه حرف مي‌زنم و موهاي سياه و بلندش. اگر بنويسم كه چراغ آن يكي اتاق روشن بود مي‌شود اينها را هم نوشت، و حتي از پستان‌هاي كوچك و دست‌هاي باريك و سفيد فاطمه گفت و شايد از سايه‌اي كه مردمك‌هاي سياه و ثابت و هميشه خيره‌اش را مي‌پوشاند.

فاطمه اگر زنده بود، حتماً، مي‌بخشيدم. كريستين نمي‌تواند و از عصبانيت هم كه شده از هيچ‌كس نمي‌پرسد. مي‌دانم كه باور مي‌كند. حتماً يادش مي‌آيد كه از فرورفتگي پائين گونه‌ها و دو خط ظريف كنار لب‌هاي فاطمه تعريف مي‌كردم. چشم‌هايش را اگر مي‌بست انگار فقط طرحي ظريف بود _ درست مثل وقتي كه پلك‌هابش را بسته‌اند_ آن‌قدر پريده‌رنگ كه انگار هميشه صورتكي سفيد بر چهره داشت. مي‌نويسم كه هفته‌اي يك بار مي‌بينمش، چهارشنبه‌شب‌ها مثلاً، ساعت شش ‌و نيم. مي‌نويسم كه قرار گذاشته‌ايم عرق و سيگار را من ببرم و فاطمه غذا بپزد؛ و داريم كتابي _ مهم نيست چي _ترجمه مي‌كنيم. يادم باشد بگويم كه فاطمه خانه‌اش را عوض كرده است. يادم باشد كه از لوسين حرفي نزنم. حتماً كيد نوشته است كه چند روز پيش رفت.

و ديگر اينكه از برگشتن بچه‌ها هم مي‌توانم حرف بزنم. آن شب هم گفتم. از پشت شيشه ديديمشان، توي سالن فرودگاه بودند، كيف به دست، با دامن‌هاي كوتاه و دو روبان سرخ و دست در دست مهماندار بلندقد و موبور و حتماً انگليسي. مي‌نويسم كيد بود كه نمي‌دانست چه‌كار كند. البته نه اين‌طور صريح. دربان گفته بود: «خودشان مي‌آيند. عجله نكنيد.» اول من بچه‌ها را ديدم. و به كريستين گفتم: آنجا هستند، پهلوي پله‌ها.

اما كريستين كه يادش نيست. آن شب هم كه مي‌خواستم قانعش كنم برود، يادش نبود. گفتم: كيد اول ديدشان و گفت، به تو:«عزيزم، آنجا هستند، پهلوي پله‌ها.»

كريستين به شيشه مي‌زد. كيد هم مي‌زد، با كليد. و من فقط ايستاده بودم. مهماندار خم شده بود و با رزا حرف مي‌زد. كيد آن‌قدر با كليدش به شيشه زد تا مردي كه توي سالن در يك صندلي راحتي فرو رفته بود نگاه كرد. كيد _ مطمئن نيستم كه كيد بود، اما مي‌نويسم كيد_ با اشارهء دست بچه‌ها را نشان داد. مي‌نويسم تو نديدي كه وقتي بچه‌ها نگاه كردند چطور کيد قد كشيد. همين‌طور هم شد. روي پنجهء پا بلند شد و دست تكان داد. بچه‌ها دست‌هايشان را از دست مهماندار بيرون كشيدند و دست تكان دادند، نه براي من، حتما. مي‌خنديدند. اگر مهماندار باز دست‌هايشان را نمي‌گرفت حتماً مي‌دويدند، تا پهلوي شيشه‌ها. مهماندار هم نگاه كرد و خنديد.

پهلوي هم ايستاده بودند، كريستين و كيد، چسبيده به شيشه‌ها. دست تكان مي‌دادند و مي‌خنديدند. نديدم اما فكر مي‌كنم كريستين گريه كرد. در كيفش را كه باز كرد فهميدم. اين يكي البته نوشتن ندارد. خودش هم مي‌داند كه چه زود گريه‌اش مي‌گيرد. اما بايد بنويسم كه كيد با پشت دست چشم‌هايش را پاك كرد. كريستين نديده، حتماً. امكان هم دارد ديده باشد و حالا يادش رفته باشد. مي‌نويسم كيد پشتش را به ما، من و تو، كرده بود و چشم‌هايش را پاك مي‌كرد، با پشت دست _ يادم باشد. توصيف حالت بچه‌ها هم بي‌تاثير نيست. كيد نشست تا همقد بچه‌ها بشود. نمي‌دانست كدام يكي را اول ببوسد. نمي‌نويسم تو دست مرا گرفتي. تازه كه چي؟ خودش گفت: «براي اينكه فهميدم احساس مي‌كني زيادي هستي.» آن شب گفت. و گفت كه: «خواستم يك‌طوري به تو بفهمانم كه مي‌فهمم.»

گفتم: خوب، مگر تو ناچار نشدي مرا به بچه‌ها نشان بدهي؟

و مي‌خواستم بگويم: «معرفي كني.» لغتش يادم نيامد. دو سه ماهي مي‌شد كه مي‌شناختمشان. اما طوري كه كريستين مرا به بچه‌ها نشان داد معرفي كردن بود.

گفت: پس چه خيال مي‌كني؟ كيد پدرشان است.

گفتم: تو چي؟

گفت: دوباره شروع نكن. ده سال كافي است. اگر دلت مي‌خواهد از اينجا بروم چرا صريح نمي‌گويي؟

نمي‌خواستم. اما قول داده بودم به خودم كه جدي باشم، كه منطقي باشم. باز هم گفتم. يادم نيست كه ديگر چي. و حالا چي؟ كريستين فراموش مي‌كند، همه‌چيز را. فقط فكر مي‌كنم احساس فلان لحظه را مي‌تواند به ياد بياورد. اما يادش نمي‌آيد كه چه گفته، يا ديده. براي همين تمام آن ده سال با كيد فراموشش شده. عكس هم زياد ندارند. گاهي و تك و توكي، اما هميشه با بچه‌ها، با كيد و بچه‌ها، و نه تنها و دست در دست. بچه‌ها هميشه هستند: روي زانوي كيد؛ كنار كريستين؛ نشسته جلو پاي آنها؛ پشت به چمن سبز و حوض و مرغابي‌ها؛ يا كنار نيمكتي كه پيرزني رويش نشسته است. چيزي مي‌بافت. كريستين نمي‌شناختش. گفت: «من اصلاً نديدمش. كسي روي نيمكت نبود.» توي عكس هست و مي‌بافد.

براي همين‌ چيزهاست شايد كه فراموش كرده است. با من چي؟ يادم باشد كه عكس‌هايش را نفرستم، و حتي به دروغ چيز‌هايي از خودم دربياورم، مثل آن شب.

از آن روز هم مي‌گويم كه روبه‌روي هم نشسته بودند، پشت ميز. دو ليوان ودكا دو طرف و زيرسيگاري وسط. آرنج‌هاي كريستين روي ميز بود، دو طرف ليوان ودكايش. دست‌ها زير چانه و سيگار به لب، خيره شده به كيد. مي‌نويسم: كيد با فندك گازي‌اش اول سيگار ترا روشن كرد، و بعد سيگار خودش را. طوري مي‌نويسم كه فكر كند عكسي است كه مي‌تواند هميشه نگاهش دارد. آرنج‌هاي كيد هم دو طرف ليوانش بود. نه. فقط آرنج دست راستش روي ميز بود، آن طرف ليوان، و با دو انگشت همان دست سيگارش را نگاه داشته بود. دست چپ توي جيب، و خيره به كريستين، يا به دود سيگار كريستين، طوري كه انگار شب قبل نگفته بود: «فاحشه!»

به كريستين گفت. داد زد، فحش مي‌داد. و من لغت فاحشه‌اش را فهميدم. نه، اين يكي را نمي‌نويسم. حتماً يادش مي‌آيد كه پشت در ايستاده بود، توي كوچه. گريه نمي‌كرد. به جاي اين يكي مي‌نويسم كه سعيد سلام رسانده است تا فكر كند حسودم و با من نمي‌تواند زندگي كند. و حتي مي‌گويم از «بري» بنويسد، بنويسد كه برخوردشان چطور بوده است. يا وادارش مي‌كنم كه باز از اولين عشقش حرف بزند، مثل همان شب.

بري فقط هيجده يا نوزده سالش بوده. و كريستين هم همين حدودها. نيمه‌لخت يا لخت مي‌نشينند رو به پنجرهء باز و سيگار گلواز مي‌كشند. گفت: «براي اينكه گريه‌ام نگيرد، يا بري صداي گريه‌ام را نشنود سيگار كشيدم و آن‌قدر دود را تند فرو دادم تا سرفه‌ام بگيرد.» يادش نبود كه بعد چطور شد يا چرا بري...

درمورد من چي؟ فقط يك عكس دارد: سيگار به لب و نيم‌رخ. مي‌نويسم كه ازآب ‌و هواي هالي‌فاكس برايم بنويسد. مي‌نويسم كه اينجا هم سرد شده است. مي‌نويسم كه سردم است. از آن شب هم مي‌گويم. يك‌تا پيراهن بودم. آخر آنجا، پهلوي كريستين كه نشسته بودم و منطقي بودم، هيچ فكر نمي‌كردم كه دارد شروع مي‌شود. البته حرف زدم، از پائيز گفتم و از شب‌هاي زمستان و از كوچه‌هاي طولاني و يازده پيچ و حتي بيست‌ و يك پيچ و از بن‌بست‌ها. حتي گفتم: «مي‌دانم وقتي بروي شب‌ها بايد همهء اين كوچه‌ها را پياده بروم و تنها و حتماً مست.» اما نمي‌دانستم كه از همان شب بايد شروع كنم. از سرما فهميدم كه دارد پائيز مي‌شود. از آن زالوي سرد و خيس و لزج كه داشت روي مهره‌هاي پشتم راه مي‌رفت فهميدم كه از حالا بايد تاب بياورم (يادم باشد بپرسم كه زالو به انگليسي چه مي‌شود) و بعد يك‌دفعه ديدم دارم برگ‌هاي خشك را لگد مي‌كنم. سرگرمي خوبي بود. دست‌ها توي جيب‌هاي شلوار، سر خم شده روي سينه، سعي كردم بي‌آنكه طول قدم‌ها را بلند يا كوتاه كنم طوري راه بروم كه هيچ برگي را لگد نكنم، طوري كه انگار پائيز نيامده است؛ انگار سردم نيست؛ و انگار كريستين هيچ‌وقت نمي‌رود. نشد. لگد كردم. بعد برگ‌ها آن‌قدر زياد شدند كه ناچار شدم طول قدم‌ها را بلندتر كنم يا كوتاه‌تر. باز نشد و باز يك برگ ديگر را لگد كردم. مي‌توانستم لگد كردن يك برگ و حتي چند برگ را ناديده بگيرم. ناديده هم گرفتم. اما بعد ديدم، فهميدم كه شروع شده است. پائيز شروع شده بود و حتي آن شب‌ها و كوچه‌ها. و چه زود هم. بعد گفتم وقتي كريستين برود _ مثل حالا كه رفته است _ مگر نبايد توي كوچه‌ها قدم بزنم و به پنجره‌هاي روشن نگاه كنم و به درهاي بسته و حتماً زير تمام تاقي‌ها بايستم؟ خوب، از حالا شروع مي‌كنم. مست مست هم نباشم، نباشم. شايد هم از بس برگ زياد بود پيچيدم توي كوچه. اگر كوچه درخت داشت و نيمه‌ تاريك نبود حتماً از آن طرف نمي‌رفتم.

مي‌نويسم كه ديشب هم به تاقي نرسيده ايستادم و يادم آمد كه زير همين تاقي بود كه... كوتاه‌تر از من بود. مي‌بايست روي پنجهء پا بلند شود، يا من خم شوم، خيلي نه، همان‌قدر كه گردنم را كمي خم مي‌كردم كافي بود. اينها را نمي‌نويسم. اما مي‌نويسم كه تاقي همان تاقي تاريكي بود كه بعدش كوچه پيچ مي‌خورد و مي‌رسد به آن دوراهي. حتماً يادش مي‌آيد كه كوچهء دست راستي بن‌بست است. مي‌نويسم كه به تاقي نرسيده برگشتم و باز به خيابان رسيدم و پياده‌رو وسط و آن‌همه برگ، به ميان دو رديف چراغ كه انگار تا ابد، يا تا مه ادامه داشت. مي‌نويسم كه سنگ‌هاي سيماني سنگفرش پياده‌رو وسطي چهارباغ آن‌قدر زيادند كه اگر مي‌خواستم بشمارمشان حتماً از هزار هم بيشتر مي‌شد. و بعد ديگر همزمان با قدم‌هاي معمولي مثلاً نمي‌توانستم بگويم: هزار و صد و بيست ‌و پنج، هزار و صد و بيست ‌و شش.

كريستين حتماً مي‌تواند بفهمد كه چرا باز برگشتم به همان كوچه. مي‌تواند بفهمد كه چرا كوچه‌ها بهترند، براي من شايد بهترند، وقتي که تنها باشم. مي‌نويسم كه هيچ كوچه‌اي آن‌قدر طولاني نيست كه نفس آدم بند بيايد. تازه پنجره‌هاي روشن، و سردرها و هشتي‌ها، و تاريكي تاقي و حتي چراغي كه ته بن‌بست را روشن مي‌كند و يا مثلاً كوبهء سنگين‌ درها نمي‌گذارند آدم فكر كند كه تنهاست. مي‌گويم كه پشت هر پنجرهء روشن حتماً كساني هستند كه دور بخاري يا زير كرسي حلقه‌وار نشسته‌اند. كوبه را هم كه بزني حتماً كسي مي‌آيد، كسي با سرپايي و چشم‌هاي خواب‌آلود.

- مي‌بخشيد آقا، منزل يك خانوادهء انگليسي اينجا نيست؟ يك زن و مردند و دو بچه.

خوب، نبود، آنجا نبود، هيچ‌جا نيست؛ توي هيچ كوچه‌اي، هيچ بن‌بستي، پشت تمام پنجره‌هاي روشن كريستين را نمي‌شود پيدا كرد. دو تك‌زنگ و بعد يكي. خواب هم بود، بود. مي‌نويسم كه خودم مي‌دانستم اين‌طور مي‌شود. مي‌گويم كه من سردم است. گيرم هم گريه كند، بكند. و مي‌گويم كه دوباره برگشتم و حتي به دست راست پيچيدم و مثل كسي كه اولين بار است آن بن‌بست را مي‌بيند پا به پا ماليدم. بعد برگشتم و به كوچهء دست چپ پيچيدم و سعي كردم به همان كوچه‌هايي بروم كه آشنا بودند، كه با هم به آنها رفته بوديم. حتي مي‌توانم به دروغ از بوي عطرش بنويسم. آخر وقتي مست باشم هيچ بويي را حس نمي‌كنم. مست هم بودم. شايد اگر مست نبودم بود، بوي عطر كريستين توي تمام كوچه‌هاي نيمه‌تاريك بود. دست‌آخر هم مي‌نويسم كه اينها را در يك داستان نوشته‌ام، داستاني به شيوه‌ء اول شخص مفرد. نظرش را هم مي‌پرسم. و حتي ازش مي‌پرسم كه به نظرش اين تصوير چطور است: «هرصندلي خالي مي‌تواند جاي تو باشد.» يعني تمام صندلي‌هاي خالي ميخانهء خيام، و حتي تمام نيمكت‌هاي خالي پارك‌ها و نيمكت‌هاي خالي كنار رودخانه. مگر خودش نگفت: «چقدر خوب، ساعت يازده توي اين شهر چقدر نيمكت خالي پيدا مي‌شود.» مي‌نويسم كه ساعت دوازده كنار رودخانه بودم، پهلوي يك نيمكت خالي.

وقتي پيشخدمت كافه صندلي خالي آن طرف ميزم را برداشت فهميدم كه كريستين مي‌توانست آنجا، روبه‌روي من، نشسته باشد. صندلي‌ها را روي ميز مي‌چيد. مي‌نويسم كه اين تصوير همان‌وقت يادم آمد و پشت قوطي سيگار فقط نوشتم: «صندلي.» يادم باشد ننويسم كه آن‌وقت مقصودم اين بود كه: «از همهء صندلي‌هاي خالي متنفرم.»

و ديگر اينكه... ديگر چي؟ حال ‌و احوال جون لعنتي و رزاي لعنتي را هم مي‌پرسم. و مي‌گويم كه كيد را ديدم، به دروغ. و مي‌نويسم كه كيد مي‌گفت: «همين چند ماه را مي‌مانم و بعد مي‌روم. » مي‌نويسم كه براي بچه‌ها و مخصوصاً تو دلش شور مي‌زند. مي‌نويسم كه كيد خيلي تنهاست، آن‌قدر كه ناچار آمده بود مرا ببيند و با هم رفتيم عرق خورديم، دو تايي، و توي همان كافه‌اي كه گاهي به آنجا مي‌رفتيم. كريستين مي‌گفت: چرا همه نگاهمان مي‌كنند؟

مي‌گفتم: از خودت بپرس.

مقصودم چشم‌هاش بود، درشت بود و ميشي، طوري كه انگار مي‌شد در چشم‌هاي او ديد كه از پشت سر من كسي دارد كريستين را نگاه مي‌كند، چشم‌هاش را، يا موهاش را. موهاش را دسته مي‌كرد و مي‌ريخت جلو سينه‌اش. مي‌گفتم: مواظب باش، خال سياه پشت گردنت پيدا شده.

مي‌گفت: اگر مست نبودي مي‌بوسيدي، هان؟

بعدها، مست هم كه نبودم مي‌بوسيدم. هميشه.

و ديگر اينكه مي‌نويسم: كيد همه‌اش از تو حرف مي‌زند و نه از كالين ويلسن و حتي گورجيف. مي‌گويم كه كيد گفت: «متاركه كردن يا از اينجا رفتنش تقصير من بود.» مي‌نويسم كه كيد مي‌خواهد جبران كند. مي‌گويم كه كيد گريه كرد، مست كه شد. شايد هم گريه كند، وقتي ببينمش. نه. كريستين بدش مي‌آيد، از اينكه مرد گريه كند پيش هر كس و ناكس، بدش مي‌آيد. مي‌نويسم كه من گريه كردم، تنها كه بودم، توي اتاقم، عكس‌ها را كه نگاه كردم. بعد خوابيدم. نفهميدم كي. اما يادم است كه چراغ را خاموش كردم و همان‌طور نشسته چشم‌هايم را بستم تا بلكه چشم‌هايش را ببينم (همان‌طور كه بود: درشت، با مردمك‌هاي ميشي و هميشه براق، انگار كه شسته باشندشان)، و نه مثل عكس‌هاش كه سايه‌دار است و يا نيمه‌باز است. يادم است كه نتوانستم. نمي‌شود. حتي وقتي دو خط دو طرف لب‌ها هم يادم آمد و گونه‌هاي كمي برجسته‌اش، نشد. بعد توي خواب و بيداري فكر كردم هستش، هنوز هست، پشت پنجرهء روشن خانه‌شان با دو تا ليوان ودكا، يكي هميشه پر و ديگري خالي يا نيمه‌خالي _ تكيه داده به دو بالش و سيگار به لب. دو تك‌زنگ و بعد يكي. و فردا چهارشنبه مثلاً، صبح زود مي‌رود. فكر نمي‌كنم بلند شده باشم. اما نمي‌دانم چرا حتم دارم لباس‌هايم را هم پوشيدم و بعد يادم آمد كه نيستش، كه دو هفته پيش رفته است. و باز لباس پوشيده خوابيدم. نه. مي‌نويسم كه لباس‌هايم را كندم و خوابيدم و توي خواب فكر كردم اگر منتظر باشي، تمام شب، بد مي‌شود و بايد ببينمت. بلند شدم و لباس‌هايم را پوشيدم.

با اينكه مي‌دانستم نيستش، نمي‌دانم چرا حتم داشتم كه اگر همت كنم و بروم، يا اگر از كوچه‌ها و تاقي‌هاي تاريك و يا حتي نيمكت‌هاي خالي نترسم كافي است دو تك‌زنگ بزنم و بعد يكي. اگر از تمام كوچه‌هاي آشنا هم بروم رفته‌ام. دو تك‌زنگ و بعد يكي. و كريستين با همان پيراهن خوابش كه صورتي بود و دو دكمهء پائين آن افتاده بود، در آستانه، حتماً، پيدايش مي‌شود. با دست كوچك و سفيدش، حتماً، موهايش را عقب مي‌زند و همان‌طور مثل عكسش، مثل تمام عكس‌هايش لبخند مي‌زند.

اينها ديگر نوشتن ندارد. فقط مي‌نويسم كه گريه كردم، جلو دوستان، يا غريبه‌ها حتي. متنفر هم شد، شد. و مي‌نويسم كه با يك دختر هيجده‌ساله آشنا شده‌ام، موسياه، چشم سياه و بلندقد و باريك، با انگشت‌ باريک كشيده و گردن سفيد و بلند. نه. مي‌نويسم كه چشم‌هايش ميشي است و موها خرمايي، مثل موهاي كريستين نرم و بلند. خودش مي‌تواند توي آينه نگاه كند و ببيند، يا توي دو آينه _ يكي جلو و يكي پشت سر. مي‌نويسم: موهايت را دسته كن و از روي شانهء راست، همه را، روي سينه بريز. مي‌نويسم كه زيرگوش چپش يك خال دارد. عينكي هم هست. اسمش هم مثلا باربارا است. حتي مي‌توانم بگويم كه خودش هم او را ديده است، و خودش ما را به هم معرفي كرده، آن شب، توي پارتي روز تولدش. اگرهم بعد بنويسم كه همه‌اش دروغ است، حتي آنچه در مورد فاطمه گفته‌ام و فاطمه مرده است، باورش نمي‌شود و فكر مي‌كند که حتماً چيزهايي هست و گريه‌اش مي‌گيرد، مثل خود من، مثل ديشب. پشت به نرده‌ها نشستم، كنار يك نيمكت خالي، و سعي كردم كه كريستين را با يك مرد موبور انگليسي مجسم كنم، بلندقد و مودب. كنار هم و روي همان نيمكت. سر كريستين روي شانهء مرد انگليسي بود و مه، مه غليظ لندن يا نمي‌دانم هالي‌فاكس، تمام رودخانه را پوشانده بود. مه را خوب توانستم بسازم. مي‌نويسم وقتي چشم‌هايم نيمه‌باز باشد و مست هم باشم مي‌توانم همه‌جا را پوشيده در مه ببينم. و اگر اشك چشم‌هايم را پر كند بهتر مي‌شود. بهتر هم شده بود. مي‌نويسم همان نيمكت سنگي كنار پل خواجو بود، همان كه... فقط مي‌نويسم همان نيمكت كه سرد بود تا شايد يادش بيايد كه پرسيد: سردت كه نيست؟

گفتم: حالا نه.

بعد هم مي‌گويم مانده بودم كجا بروم كه نيمكت نداشته باشد؛ يا اگر نيمكتي باشد اقلاً يكي رويش نشسته باشد.

با پدر و مادرش و كريستين تمام آثار باستاني را ديديم. كوچه‌ها را با خودش و ميخانه‌ها را هم، حتي ميخانهء كوچك دنج و مردانه را. سرپايي چيزي خورديم و توي كوچه‌هاي جلفا راه افتاديم. مي‌نويسم كه فكر كردم باز هست، باز بايد كوچه‌اي باشد كه خودم حتي نديده باشم؛ تاقي‌هاي درازي كه فقط يك چراغ كم‌نور و تار عنكبوت گرفته دارند؛ شايد هم جوي آبي كه كنارش يك رديف درخت باشد و فاصله به فاصله چراغ‌هاي كم‌نور. و همين‌طوري راه افتادم. هرجا چيزي آشنا بود برمي‌گشتم و راه ديگري مي‌رفتم. نمي‌نويسم كه يك هفته است همه‌اش به بن‌بست برمي‌خورم، يا به ديواري كوتاه و گلي كه اگر هم از رويش رد بشوي حتماً مي‌رسي به ديواري بلند كه گلي هم نيست، يا به ديوار خانه‌اي نوساز كه زنگ ندارد. بعد هم مي‌نويسم مي‌توانم تاب بياورم.

بايد هم تاب بياورم. كاش مي‌شد فقط يك كلمه پيدا مي‌كردم كه همهء اين جمله را مي‌رساند. آن‌وقت نامه‌اي يك كلمه‌اي برايش مي‌نوشتم، پشت و رو سياه، مثلاٌ: تاب، تاب. يا حتي تاب آوردن، مثلاً To bear. آن‌وقت ديگر مجبور نبودم اينها را ترجمه كنم، طوري كه انگار نامهء من نيست، يا براي كريستين نيست كه مي‌نويسم. نمي‌شود. مي‌دانم.

ديگر اينكه مي‌نويسم نزديك صبح بود كه به خانه رسيدم. همين‌طوري توي اتاقم زمزمه مي‌كردم. فكرنمي‌كردم كه مادرم بشنود، شايد هم مست بودم و بلند گفتم: «من سردم است و بادها خطوط مرا قطع مي‌كنند.» مي‌نويسم مادرم ژاكت برايم آورد و بخاري را روشن كرد. يادم باشد بنويسم كه خيال دارم يك پالتو پوستي بخرم و يك جفت دستكش و يك چتر حتي. دو تك‌زنگ و بعد يكي. نصف‌شب هم بود، بود. مي‌گفت: چرا پياده، آن‌هم توي اين برف؟ مگر سردت نيست؟

بود و تمام راه را مي‌لرزيدم. اما صف چراغ‌ها بالاخره مي‌رسيد به پنجرهء روشن و هميشه منتظر. دست‌هايم را كه در گرمي زير بغلش مي‌گذاشتم خوابم مي‌برد. اين را حتماً مي‌نويسم. مي‌دانم كه اين چيزها يادش نمانده است. و بعد مي‌نويسم حالا كه خواستم سيگار بكشم، حتي به عمد، دو سيگار بيرون گذاشتم. تعارف نكردم، يا مثلاً هر دو تا را آتش نزدم. فقط يكي را برداشتم. ديشب هم همين‌كار را كردم. دو هفته است كه كارم همين شده است. مي‌نويسم هروقت بخواهم سيگاري روشن كنم همين كار را مي‌كنم. اما آن‌قدر زود آتش مي‌زنم تا فرصت اين نباشد فكركنم اگر بود، اگر كريستين بود شعلهء كبريت را حتماً زير سيگارم مي‌گرفت. مي‌نويسم مي‌فهمم كه اين كارها شكنجهء مضاعف است، اما من اين‌طورم ديگر. مثلاً اگر مي‌توانستم بازي اينجا بودنش را دربياورم بهتر بود. دو ليوان، يك استكان عرق _ هرچه باشد _ شكر فقط يك قاشق، يخ يك تكهء كوچك و بعدش هم آب و آبليمو. بعد هم مي‌نشستم روبه‌روي يك صندلي خالي. ليوان را به ليوان خالي‌اش مي‌زدم و مي‌گفتم: Chears. يا مثلاً اگر به‌ جاي چراغ شمع روشن مي‌كردم شايد بهتر بود. اگر جرات اين‌كار را پيدا مي‌كردم، ديشب مثلاً، اقلاً مي‌توانستم همه‌اش را به ياد بياورم، دقيقاً و لحظه به لحظه، طوري كه درست همان نيم‌ساعت يا مثلا يک ساعت طول بكشد كه طول كشيد. مادر گفت: «ساعت سه است، مثل اينكه.» خوب، باشد. آن شب هم ساعت سه بود. اما نتوانستم. مي‌نويسم كه روشن كردم. اما حالا هم نمي‌كنم. فايده‌اي ندارد. يعني من نمي‌توانم. هميشه همان كاري را مي‌كنم كه نمي‌خواهم، كه نبايد. خودم هم مي‌فهمم شكنجهء مضاعف است. مي‌نويسم درست مثل اينكه هم سيگار را تعارف كرده باشم و كريستين نباشد بگيرد و هم اينكه فقط يك سيگار برداشته باشم، طوري كه انگار كريستين نباشد، نباشد. بعد هم ديگر احتياجي نيست از آن شب حرفي بزنم. حتماً يادش است. كف دستش بود. قوطي كوچكي بود پيچيده در كاغذ رنگين. با روبان سرخ روي در قوطي گل درست كرده بودند، خودش درست كرده بود، مطمئنم. گفتم: چي است؟

گفت: نمي‌داني؟ جدي نمي‌داني؟

مي‌دانستم. و مي‌دانست كه مي‌دانم. حتي مي‌دانست كه من اين‌طورم. يادم باشد كه از شكنجهء مضاعف حرفي نزنم. اما مي‌نويسم، درست مثل اينكه همان لحظه‌اي كه مي‌خواهي كسي را ببوسي كشيده‌اش بزني. و من، دلم مي‌خواهد بعدش گريه نكنم، گريه‌ام نگيرد، بتوانم تاب بياورم. و حتي بخندم.

قوطي را گرفتم و گذاشتم توي جيبم و گفتم: مي‌بينمت.

و خواستم از در اتاقش بيايم بيرون. آمد دنبالم. خوب، اگر بخواهم همين را بنويسم حتماً بايد از صداي پايش هم بگويم و بوي عطرش و سبكي دستش تا بلكه يادش بيايد. دستش را گذاشت روي شانه‌ام و گفت: نمي‌خواهي بازش كني؟

گفتم: حتماً قشنگ است.

و ديدم كه انگشتر كيد در انگشتش نيست. اين يكي را خودش انتخاب كرده بود و براي خودش. خوب، حالا مي‌فهمم كه حق داشت گريه كند. گريه كه نبود، فقط دو قطرهء درشت اشك بود كه چكيد، بي‌آنكه چشم‌هايش را پركند و يا مثلاً روي گونه‌اش بلغزد پائين و بعد بچكد. من فقط ديدم كه چكيد، مستقيماً از چشمش و روي كاشي‌هاي آستانهء در.

مي‌نويسم كه اگر حرفي نزدم فقط براي اين بود كه به انگليسي نمي‌توانستم. مثلاً براي من گفتن I love you درست مثل اين است كه بگويم This is a ring. يا:

- Is a gold ring in the red box?

اينها را كه نمي‌نويسم. خودش مي‌داند. گفت: كي مي‌خواهي در انگشتم كني؟

گفتم: كه چي؟

گفت: مگر نگفتي من وقتش را ندارم، اگر خواستي خودت بخر؟

گفتم: خوب، حالا كه خودت خريده‌اي، خودت هم دستت كن. به تنهايي مراسم كوچكي ترتيب بده و بعد هم...

حتماً يادش هست كه خنديدم. مي‌نويسم كه اگر بيشتر مي‌ماندم حتماً گريه‌ام مي‌گرفت، نه آن‌طور كه او گريه كرد، آن‌همه راحت. گريه كردن من حتما بايد با تكان شانه‌ها همراه باشد، هق‌هق باشد. براي همين ديشب با وجود آنكه ساعت سه بود و شمع هم داشتم فقط نشستم، پهلوي بخاري، و سيگار كشيدم. ژاكتم را هم پوشيدم. اما باز سردم بود. بعد ديدم دارد يادم مي‌آيد. نمي‌خواستم. و وقتي يادم مي‌آمد سعي مي‌كردم خرابش كنم. چشمم را بستم و خواستم بدن لخت و حتي موهاي خيسش را به ياد بياورم. اما نمي‌شد. همه‌اش دستش يادم مي‌آمد، دست و شمع روشن.

احتياجي به شمع نبود. هوا آن‌قدر روشن بود كه مي‌شد انگشتر را ديد و انگشت را. اما كريستين شمع را حتي بر چراغ‌ خواب ترجيح مي‌داد. من هم. قشنگ‌تر مي‌شد. صورتش رنگ‌پريده‌تر مي‌شد و خطوط اصلي سايه‌دار مي‌شد، ريزتر مي‌زد. پوستي گرم اما ناآشنا كه بي‌دغدغه مي‌شد بر آن دست كشيد. بر دو خط كنار لب‌ها و گونه‌ها دست كشيدم. پلك‌هايش را با سر انگشت بستم و پيشاني‌اش را بوسيدم.

مي‌نويسم دو هفته است كه ديگر دندانم را خلال نمي‌كنم و عرقم را با آب‌ليمو و شكر _ دو قاشق _ مي‌خورم. بعد هم مي‌گويم كه فقط اعتياد به او، اعتياد به عكس‌العمل‌هاي آشناي او كلافه‌ام كرده است، مثلاً به خلال دنداني كه از كبريتش برايم درست مي‌كرد. مي‌فهميد كه حالا كاغذ مي‌خواهم و خودكاري، و يا اگر لطف كند و چراغ را خاموش كند و حرف نزند و فقط سيگار بكشيم بهتر است. پشت به دو بالش نشسته بوديم. دو تا سيگار با شمع روشن كرد. پتو را تا روي سينه‌اش بالا كشيده بود.

مي‌نويسم براي اينكه يادش بيايد مي‌تواند روبه‌روي آينه بنشيند، مثل آن شب. اگر بخواهد نيمرخش را هم ببيند، همان‌طور كه من يادم است، حتماً بايد دو تا آينه داشته باشد. حتماً هم اين‌كار را مي‌كند، مثل همان سه بعد از نصف‌ شب، شب آخر. دو تا سيگار روشن مي‌كند و با شمع و يكي‌اش را... نمي‌دانم. يكي را كه حتماً مي‌كشد. و يكي ديگر را _ شايد_ توي زيرسيگاري مي‌گذارد تا همين‌طوري دود كند. و بعد هم شايد با انگشتر ور برود.

نمي‌توانستم جدي باشم. شايد مي‌خواستم به شوخي برگذارش كنم؛ يعني من با اين عمل هيچ تعهدي نمي‌كنم. گفتم: بيا، اگر مقصودت انگشتر است، اين‌ هم انگشتر.

و انگشتر را توي انگشتش كردم. كمي تنگ بود. جاي انگشتر كيد هنوز روي انگشتش بود: يك خط نازك و سفيد حلقه‌وار. انگار كه هنوز به انگشتش است. گفتم: اين يكي چي؟ چرا درش نياوردي؟

كه ديدم باز نزديك است بچكد، دو قطره. اول دستش را بوسيدم و بعد پيشاني‌اش را. و ديدم كه چشم‌هايش پر شده است. حالا مي‌فهمم كه اين گريه ديگر از خوشحالي بود، يعني آن شمع و آن نيمه‌شب و آينه و دو سيگار و مثلاً پتويي كه تا سينهء ما را پوشانده بود همان مراسم كوچكي بود كه انتظارش را داشت.

خوب، اگر گريه نمي‌كرد_ از خوشحالي حتي _ به سيم ‌آخر نمي‌زدم، يعني آن‌طور و با آن‌همه آداب، مثل يك زن و شوهر، نه، مثل مردي كه اولين بار است با زني به بستر مي‌رود. و بعد ديدم خوابش برده است، خوابش برده بود. مثل اينكه فقط همان انگشتر برايش مهم بود.

مي‌نويسم كه نمي‌خواستم رذالت كنم و فقط براي اين باش خوابيدم كه مراسم كوچكش را كامل كرده باشم. مي‌نويسم كه حالا من خودم را متعهد مي‌دانم. مي‌نويسم كه او نمي‌بايست خوابش برده باشد. بعدش هم مي‌گويم كه حالا حتي مشكل مي‌توانم آب‌تني كنم و يا به انگشت‌هاي دستم نگاه كنم و به يادش نيفتم. مي‌نويسم كه سرم را همين‌طوري شانه مي‌زنم، بي‌آنكه توي آينه نگاه كنم، يك شانه اين طرف و يكي آن طرف. حتماً هم بايد بپرسم _ از كسي_ كه رذالت به انگليسي چه مي‌شود و شكنجهء مضاعف هم. و مثلاً براي جاي انگشتر روي انگشت لغت خاصي دارند، يا نه؟

يادم باشد بنويسم كه انگشتر من را هيچ‌وقت نبايد از انگشتش دربياورد. اين جمله را ديگر به فارسي مي‌نويسم . اصلا همين‌ها را برايش مي‌فرستم و به انگليسي مي‌نويسم بدهد برايش ترجمه كنند. نه، خودم مي‌دهم ترجمه كنند. و يا يك طوري به انگليسي درش مي‌آورم. اول لغت‌هايي را كه نمي‌دانم مي‌پرسم، همه را، و بعد... نمي‌توانم. مي‌دانم. و كريستين هم حتماً نمي‌فهمد كه چرا ياد پيرزني افتاده‌ام كه روي نيمكت _ گوشهء نيمكت_ پشت سر آنها نشسته بود و چيزي مي‌بافت. و يا يادش نمي‌آيد كدام صندلي خالي را مي‌گفتم، وقتي گفتم: حالا سردم نيست.

كريستين سرش را روي شانه‌ام گذاشت و گفت: تو هيچ‌وقت نمي‌گويي «دوستت دارم». اما داري، مي‌دانم كه دوستم داري. نمي‌خواهي بگويي، نگو.

يادم باشد آخر نامه هم بنويسم: «I love you.» نه. فقط روي يك صفحه كاغذ، يا چند تا، پشت و رو، مي‌نويسم:

- I love you. I love you. I love you…



ادامه


BackTop

 

Contact Us Contributors Activities Golshiri Award About

 

Back to Index