برو به بخش: 7 . 6 . 5 . 4 . 3 . 2 . 1
و شام بود و صبح بود، روزي سوم.
زني با چشمهاي من
حالا كه اصرار داري، باشد، برايت ميگويم. ولي وقتي ميداني، من نميدانم شنيدن اينها چه فايدهاي دارد. مثلاً آن وقتي كه... همانشب _ يادت هست كه؟_ من حس ميكردم كه تو آنجا هستي، كنار من. خوب، من مست بودم. براي همين ميخواندم. اول چند تا آواز انگليسي خواندم، با آنها. تو فقط نشسته بودي و بهگمانم سيگار ميكشيدي. راستي تو سيگار خيلي ميكشي. خواهي گفت: «به كسي چه؟» اما خوب... داشتم ميگفتم، كه تو ساكت آنجا نشسته بودي. بعد هم من يكي دو تا ترانهء ايراني خواندم، از رفيعي بود. ميدانستم كه تو هم از رفيعي خوشت ميآيد، اما آخر من هم... يعني وقتي تو گفتي _ يادم نيست كي_ خوشت ميآيد، من هم ديدم بدك نيست. اول كه با كريستين و شوهرش ميخواندم، ميدانستم كه تو نميفهمي. شايد يكي دو بند را فهميدي، اما نه همهاش را. صداي گيتار آن مرد هم بود. براي همين خودم را آزادتر حس ميكردم و هي ميخواندم. صداي من در صداي آن زن و مرد و صداي گيتار گم ميشد. بعد ديگر من ميخواندم. بهخاطر تو يا كس ديگري نبود. باور كن. خوش داشتم بخوانم. بعد يادم نيست تو بودي يا كريستين... آهان، يادم آمد، تو ليوان را بهدستم دادي. خوب، من هم خوردم. وقتي ميخورم نه كه فراموشم بشود يا مثلاً... نميدانم. يك جور سبكي، يا به اصطلاح روشني حس ميكنم، طوري كه ديگر خودم را مثل يك چيزي كه گوشهاي گذاشته باشندش حس نميكنم... ولش كن! بعد ديگر خسته شدم. آخر درست مثل يك گرام خودكار شده بودم. تو هم كه حرف نميزدي. شوهر كريستين هم خيلي وقت بود كه صدايش درنميآمد، يا حتي صداي گيتارش. بعد فهميدم كه بيرون رفته است. اما به گمانم كريستين آنجا نشسته بود. آره، آنجا روبهروي ما نشسته بود. من دراز كشيدم، رو به تو. حالا اگر به كريستين گفتهاي كه قصد بدي نداشتهاي، دلم ميخواهد باور كنم. گفتهاي: «من اهل ترحم كردن و اين حرفها نيستم.» خوب، تو خودت بهتر ميداني كه هركس مرا ببيند... ميداني ديگر. اول آدم ميگويد: چرا؟ بعد ديگر عادت ميكند، مثل يك شيء عتيقه، يك گلدان مثلاً، مينشيند يا ميايستد و منتظر ميماند كه ديگران... فقط وقتي اين كارها به قصد تحميل خودشان به آدم باشد ديگر نميشود تحمل كرد. من حرفي ندارم، هيچوقت. براي اينكه گله كردن خودش نشانهء اين است كه اهميت ميدهي. حالا هم به فرض اينكه قبول كنم كه تو بيدليل همانطور كه آنجا كنار من دراز كشيده بودي براي آنكه دستت بيكار نباشد با آن انگشت لعنتيات... مثل اينكه دارم عصباني ميشوم. ميخواستم بگويم با انگشت اشارهات_ فكر ميكنم _ پوست صورتم را لمس كردي. من نميگويم: نوازش. آخر خودت هم نگفتي. خوب، من قوي هستم. يعني عادت كردهام كه قوي باشم. يا به قول تو به خودم تلقين كردهام كه بايد قوي باشم، كه بايد هيچ انتظاري از كسي نداشته باشم. مثلاً وقتي تو داشتي پايين چشم مرا نوازش ميكردي، خوب، من خوشم ميآمد. اما يكدفعه فكر كردم نكند دارم گريه ميكنم و تو داري اشكهاي مرا پاك ميكني، آنهم جلو تو، يا اصلاً جلو كريستين. فكر كردم چون مستم نميفهمم. خوب، گريه نميكردم. اما نفهميدم، حالا هم نميفهمم تو چرا پايين چشم چپ مرا آنهم آنقدر آرام نوازش ميكردي. خوب، حالا كردي، كردي، اما تا همينقدر كافي بود ديگر. حالا نگو كه باز مست شدهام و نميدانم چي. آنهم روي گونهام را. بعد هم با دو انگشت، لالهء گوش و نميدانم پشت گوشم را. خوب، اينها هيچ. بگيريم تو هم مست بودي و داشتي بازي ميكردي، همينطوري. ولي ديگر چرا گفتي: «راحت باش، فاطمه.»؟ يا نميدانم: «خودت باش. فكر هيچچيز را نكن.» خوب، اگر گفتهام كه: «تو آدم وحشتناكي هستي.» يا كه: «من ازش ميترسم.» بيدليل كه نبوده. به كريستين گفتم انگار. ببين، من با آدمهاي ديگر راحتترم. آنها يا ميخواهند كمكي بكنند، يا ناديدهام ميگيرند، يا اگر خيلي لطف كنند مرا صندوقچهء اسرار خودشان فرض ميكنند. اما تو؟ نگو كه: «براي شناختن آدمها نميشود نشست تا آنها بيايند و نميدانم صورتك خودشان را بردارند يا هرچه دارند بريزند بيرون.» به كريستين گفته بودي. دلم ميخواست بهاش بگويم: «اين حرف يعني كه آدمها مثلاً سنگاند، يا خرگوش آزمايشگاه.» نگفتم. فكر كردم: «به من چه.» گفتم: «نكند فكر كند كه...» خوب به من چه. اما حالا كه ميشود به خودت گفت. تازه با همه چرا؟ بگيريم من يكي هيچ. كريستين هم كه... اصلاً تو چرا يكي را مجبور ميكني تمام زندگياش را براي تو، جلو چشمهاي تو روي دايره بريزد؟ چيزهايي هست كه به هيچكس نميشود گفت، به هيچكس. گاهي شايد. ميبخشي كه عصباني شدم. اما وقتي يادم ميآيد كه تو چطور با انگشتت دور لبهاي مرا لمس ميكردي... چطور بگويم؟ تو حتماً ميدانستي كه پوست من حساس است، كه من... آنوقت داشتي با پوست من بازي ميكردي. نگو كه بياختيار بود. شايد هم يكدفعه حس كردي يك تكه سنگ روبهروي تو هست، يك مجسمه. نفس كشيدن من چي؟ لرزش لبهاي من چي؟ يعني تو وقتي نه يك بار و نه دو بار انگشتت را روي لبهاي من كشيدي نديدي كه لبهاي من دارد ميلرزد؟ بهسلامتي. خوب، من عادت ندارم زياد بخورم. زود مست ميشوم. حالا بگو ببينم وقتي با انگشتت آنقدر آرام، آنقدر ماهرانه لبهاي مرا لمس ميكردي و گاهي تند، طوري كه انگار انگشت تو نيست و هست، انتظار داشتي من چهكار كنم؟ مگر منتظر نبودي كه انگشتت را ببوسم؟ براي همين چيزهاست كه به كريستين گفتم: «ازش ميترسم.» خوب، وقتي بوسيدم چرا ديگر بس نكردي؟ من ميفهميدم كه دارم ميلرزم. ميفهميدم كه لبهام دارد ميلرزد. ميفهميدم... بريز لطفاً. چرا پرش كردي كه بريزد روي ميز؟ راستي راستي دارم عصباني ميشوم. عصباني شدن هم دارد. براي اينكه من ميدانستم تو منتظري، منتظري كه انگشتت را ببوسم. اما فكر كردم اگر ببوسم تمامش ميكني، آنهم درست وقتي كه آن رفيقهء لعنتيات آن روبهرو نشسته بود. خوب، مگر ننشسته بود؟ تازه دو ساعت پيشش تمام رابطهء خودش و ترا براي من گفته بود. حالا چرا به من؟ نميدانم. به من چه كه شما دوتا... ولش كن. يكي از آن سيگارهات را بده به من. راستش را بگو، با او هم داري بازي ميكني؟ نكند آنچه را كه خواندهاي، توي رمانها مثلاً، داري روي يك آدم زنده پياده ميكني؟ دو سه ماه اول طوري رفتار كردهاي كه نه انگار آن زن وجود دارد. آمدهاي و رفتهاي، وقت و بيوقت. درست است؟ گاهي هم يكي دو هفته سراغش نرفتهاي. خودش به من نگفت. لوسين گفت، بهگمانم. بعد هم آن شب به بهانهء مستي آمدهاي و خيلي شاعرانه پشت گردنش را بوسيدهاي، فقط. بعد گفتهاي: «Excuse me.» اين را ديگر خودش به من گفت. نميفهمم. چرا ديگر Excuse me؟ يعني تو نميفهميدي كه او هم منتظر همين چيزها بود؟ نميديدي كه وقتي ميآيي خوشحال ميشود؟ خودش گفت: ساعتها كنارت مينشسته تا در خواندن فلان رمان لعنتي يا بهمان مقاله كمكت كند و يا مثلاً فلان لغت يا اصطلاح را... بعد هم نيامدي. يا نميدانم يك هفته بعد آمدي و تا خلوت شد، تا شوهرش رفت كه نميدانم گيتارش را بياورد، يا به بچهها سري بزند، به انگليسي دست و پا شكستهاي گفتهاي كه: «آن شب من مست بودم. نفهميدم كه چرا آن كار را كردم. جداً معذرت ميخواهم.» يا يك چيز ديگر. آخر آن زن درست نفهميده بود چه گفتهاي، آنهم با آن انگليسي افتضاح تو. فكر كرده بود براي اينكه شوهر دارد و دو تا بچه و يا مثلاً چون قبلاً يكي دو تا فاسق داشته تو نميخواهي باش باشي. از من ميپرسيد: "تو فكر نميكني فلاني رمانتيك باشد؟» من گفتم : نميدانم. من از كجا بدانم؟ نميشناختمت كه. تازه به من چه ربطي داشت؟ اما حالا ميفهمم كه هستي. مگر نه؟ من هيچ بهاش نگفتم. باور كن. خودش گفت. راستي اين را هم گفت كه: «ميترسم نكند اين چيزها برايش فقط يك تجربه باشد.» وقتي گفتم كه تو با من چهكار كردي، گفت. البته همهاش را نگفتم. فكر كردم شايد نسبت به من هم حسوديش بشود. فقط گفتم كه تو صورتم را نوازش كردي. از گردنم، يا از پشت گوشم حرفي نزدم. خودش هم گفت: «من ميديدم كه كنار هم دراز كشيده بوديد و آن لعنتي...» يعني تو «داشت صورتت را لمس ميكرد.» گفت: «باور كن نميخواسته اذيتت بكند. شايد هم مست بود.» من گفتم: «مردهشور اين داستان نوشتن را هم ببرد كه...» همينطوري از دهنم پريد. گفت: «كه چي؟» گفتم: «هيچ، مهم نيست. من به دل نگرفتهام.» اما خوب،عصباني بودم. تازه، وقتي يكي اينطور روبهروي آدم بنشيند و با اين دقت گوش بدهد، سنگ هم باشد به حرف درميآيد، چه برسد به آدمي كه يكي دو تا پياله هم زده باشد. اما باور كن من، حتي حالا، ترسم اين است كه اينها فقط مايهء يك داستان برايت باشد. آخر آدمها،غمهاشان مثلاً، كه مصالح نيستند. نميدانم گفتم يا نه كه ديروز به بهانهء نميدانم چي آمده بود اينجا. مثل همين بهانهء الكي تو. خوب، اگر آمدهاي كه اين شعر را با هم ترجمه كنيم ديگر چرا عرق آوردهاي؟ براي خودت؟ خوب، ميخواستي بيرون بخوري و بعد بيايي. حالا با من، خوب، ميگوييم ما دو تا ايراني هستيم، همديگر را به اصطلاح خوب ميفهميم. اما با او چرا؟ تازه وقتي ازت پرسيده كه: «چرا با فاطمه اين كار را كردي؟» براي چي بهش گفتهاي كه: «من فكر نميكردم كه...» يادت است كه؟ خوب، كريستين حسود است، حتي نسبت به من حسادت ميكند. خودش اعتراف كرد. اما ضمناً فكر كرده بود كه تو خواستهاي بهاش بفهماني: ببين من چطور آزادم. يا: ببين كه من دارم جلو تو زني را نوازش ميكنم. مگر مقصودت همين نبوده؟ من كه مثل او زودباور نيستم. بعد هم آن حرفهاي شاعرانه: صورتي آنجا بود كه نميدانم چي و من كه او را ميديدم. بعد حس كردم كه آن چينها، چينهاي ريز پايين چشمها را مي شود صاف كرد، با انگشت. ميبخشي كه دارم ادات را درميآورم. خوب، مگر نگفتهاي كه: «اقلاً ميخواستم چينها را صاف كنم.» بعد هم گفتهاي كه وقتي فلاني _ يعني من_ انگشتت را بوسيدم، ناچار شدهاي ادامه بدهي. همين چيزها را فقط مثل اينكه برايش گفته بودي. آمده بود كه از جانب تو عذر بخواهد. من نميفهمم كه او ديگر چهكاره است. براي همين بقيه را برايش نگفتم. شايد هم براي اينكه ميدانستم دوستت دارد. حالا چرا؟ خدا ميداند. شايد تو تنها مفري هستي كه... آنهم در مقايسه با آن آدم بيبخار. ولشان كن. همهشان بيبخارند. هفت سال كم نيست. من ديگر خوب ميشناسمشان. باور كن يكدفعه هوس كردم كه به كريستين بگويم: «ما دو تا همديگر را بوسيديم.» بعد گفتم: كه چي؟ زنك ميخواهد ترا داشته باشد. تازه ممكن بود فكر كند كه... ميفهمي كه؟ يعني راستش را بخواهي، نميتوانستم برايش توضيح بدهم كه چرا اين كار را كردي. خوب، من دلم ميخواست. مطمئنم. حتي يك بار فكر كردم كه لبهايت نزديك لبهاي من است و ميخواهي مرا ببوسي، يعني نفست را روي لبهايم حس كردم، همان وقت كه گفتي:«راستش را بگو كي را دوست داري؟» چرا ديگر اين را پرسيدي؟ در آن هفت سال توي انگلستان... كريستين حتماً بهات گفته. نگفته؟ يكي بود. من دوستش داشتم. بعد ديدم مسيحيبازي درآورده. اصلاً حوصلهام را سر برد. با هم كه گردش ميرفتيم احساس ميكردم از اينكه دستش را گرفتهام و نميدانم... خوب، ولش كردم. اينجا هم... نميدانم. جريان آن مردك امريكايي را كه حتماً شنيدهاي، شنيده بودي. او فقط ميخواست از من سوء استفاده بكند. يا نميدانم فارسي ياد بگيرد. من هم كه به قول خودت _اگرغلو نكرده باشي_ قشنگم، يكجور زيبايي معصوم دارم. نميدانم. صورت رنگپريده و موهاي سياه. با اين دو تا فرو رفتگي پايين گونهها. بخصوص وقتي پلكهام را ميبندم، اينطور. يادت است كه گفتي ببند؟ من از اينكه گفتي ببند دلخور نيستم،اما دلخورم كه چرا وقتي مرا بوسيدي، و چرا وقتي هنوز لبهات روي لبهاي من بود يكدفعه خشكت زد. فكر نميكنم كسي توي اتاق بود. يعني وقتي مرا بوسيدي فهميدم كريستين نبايد توي اتاق باشد. صداي در را نشنيدم. حواسم نبود. مست بودم آخر. اگر فقط ميبوسيدي و بس ميكردي يك چيزي. اما چرا ديگر آنهمه وقت خشكت زد؟ درست است كه من اول خواستم، يعني راستش فكر كردم ميخواهي مرا ببوسي. شايد هم خواستي ببوسي و بعد يكدفعه پس كشيدي، لبهاي مرا كه ديدي. شايد هم فكر كردي ممكن است فكرهايي بكنم. بعد هم با خودت گفتي: «يك بوسه كه به جايي برنميخورد.» و بوسيدي. باور كن يكدفعه فكر كردم تو نيستي كه كنار من دراز كشيدهاي، «جونز» است، همان الدنگ مسيحي. براي همين آتش گرفته بودم. آخر يكدفعه حس كردم دستت همانطور روي گردنم مانده. انگشتهات هم ديگر حركت نميكرد. خشكت زده بود ديگر. لبهات تكان ميخورد، فقط لبهات. يا اصلاً با اراده داشتي مرا ميبوسيدي. ميخواستم پس بكشم. اگر مست نبودم، اين كار را ميكردم، حتماً. زياد هم مست نبودم. اما من كه گفتم، زياد نميتوانم بخورم. تو عادت داري،تو هرچه بخوري باز ميتواني خودت را نگه داري. براي همين آن شب، اول شب گفتم: «من ازت واهمه دارم.» ميداني چرا؟ براي اينكه ديگران نگاهم ميكنند. يا دستشان را دراز ميكنند و نميدانم چي. اما تو _ حتماً_ هم فكر ميكني و هم دنبال لغت يا جملهء درخور حالت من ميگردي. ميفهمي كه؟ براي من هم بريز. هنوز مست نيستم. تازه چرا بترسم؟ بهجهنم كه مست شوم. شايد هم دلت ميخواهد من مست كنم تا حرفهام را بزنم. ديشب هم به او گفتم، به كريستين، چيزهايي. مست نبودم. و گفتم كه از تو دلخور نيستم. تعريفت را هم كردم، بيشتر براي اينكه دل رفيقهات را خوش كنم. آخر از من ميپرسيد: «حالا كه ديديش نظرت چيه؟» من گفتم كه تو آدم خوبي هستي،a nice man. خيلي ديشب با من مهرباني كرد. شايد هم از من خجالت ميكشيد. ميگفت كه تو بهاش گفتهاي فاطمه زيباست، يك زيبايي اصيل ايراني دارد. حالا چرا به او؟ نميدانم. شايد هم ميخواهي باش صريح باشي، روراست باشي. اما من فكر ميكنم كه تو بايد آدم سادهاي باشي. مثلاً همان شب كه به طرف گفتهاي: «آن شب من مست بودم، فراموش كن.» خوب، اگر قبول ميكرد چي؟ مگر دوستش نداشتي؟ بعيد هم نيست كه خواستهاي بيشتر شيفتهاش كني. نميدانم. من كه گيج شدهام. شايد هم خواستهاي آن چيزهايي را كه دربارهء زن خواندهاي، روي كريستين پياده كني، يا حتي آن چيزهايي كه نوشتهاي يا ميخواهي بنويسي. يا حتي روي من. مهم نيست. داشتم ميگفتم كه به من ميگفت جلو شوهرش و دوسه غريبه گريهاش گرفته و تو خودت را به آن راه زدهاي كه يعني من يكي چيزي نميفهمم. وقتي هم شوهرش پرسيده كه: «چه شده؟» از زن پرسيده و بعد از تو،گفتهاي: «نميدانم.» و بعد به زن گفتهاي: «ميخواهي انگشتم را برايت قطع كنم؟» يا يك همچو چيزي، كه مثلاً همان كاري را بكني كه وانگوگ كرد براي آن فاحشه. زن گفته: «بله.» و تو خنديدهاي. ميگفت كه جداً دلش ميخواسته تو جرات ميكردي انگشتت را ببري. بعد كه فكر كرده نكند مقصودت اين است كه او هم فاحشه است گريهاش گرفته و رفته بيرون. تو هم بيآنكه با او خداحافظي بكني به شوهرش گفتهاي: «من ميروم و ديگر هم برنميگردم.» اول كيفت را برداشتهاي، و نميدانم كتابهايي را كه به آنها امانت داده بودهاي يكييكي توي كيفت گذاشتهاي و بعد گفتهاي: «Excuse me, I won’t come here again.» يا يك جملهء مسخرهء ديگر. زن كه صداي در را شنيده فكر كرده كه يكي از آن سه غريبه رفته است بيرون، يا دست بالا شوهرش. بعد كه فهميده تو رفتهاي و گفتهاي كه برنميگردم گريه كرده،جلو شوهرش. خودش گفت، به شوهرش گفته كه تو آدم وحشتناكي هستي، كه تو _ نميدانم _ با او بازي كردهاي و خواستهاي بهاش بگويي كه فاحشه است. و از اين حرفها. شوهر هم عصباني شده، نه از دست تو، از دست زنش. و گفته تقصير زن است. يا نميدانم... من نميخواستم اينها را برايت بگويم. خودت بهتر از من ميداني. اما ميخواستم بهات ثابت كنم كه رفتارت خوب نيست _حرف سر من نيست_ با ديگران، با آن زن مثلاً، گرچه نخواستهاي هيچوقت پيشقدم بشوي. بعد هم كه برگشتهاي، آنهم بهواسطهء تلفن يا پيغام زن و حتي شوهر، باز سرد بودهاي، طوري كه انگار نميشناسيش. انكار نكن. تو ميدانستهاي كه چه ميكني،كه چطور بايست... با من هم حتي. مثلاً چرا آن روز كه با من قرار داشتي، با وجود آنكه خودت پبشنهاد كرده بودي، نيامدي؟ در ثاني چرا به خودم نگفتي؟ وقتي تو ميتواني با آن انگليسي دستوپاشكستهات براي معشوقهات توضيح بدهي، چرا نميتواني به من بگويي؟ خيال ميكني كه مثلاً دلم ميشكند؟ من پذيرفتهام. قبول كردهام. حتي بر خلاف اين رمانتيكبازيهاي تو، ديگر برايم عادي شده است، آنقدر كه احتياجي نيست كسي رعايتم را بكند،حتي تو. خوب، حالا اگر گفتم: «پيراهن تازهام را ميپسندي؟» دليل نميشود كه براي تو پوشيده باشمش. تازه، آن روبان سرخ چي؟ چرا گفته بودي: از بس بزرگ بود، و از بس نميدانم فاطمه غليظ آرايش كرده بود...؟ آنهم به كريستين. من ميتوانستم از يكي از دخترها خواهش كنم كمكم كند. اما فكر كردم شايد... خوب، خودم اينكار را ميكنم، هميشه. قبول دارم كه نميتوانم، مثلاً خط ابرو را، يا دور چشمها را... اما تو بايد اينها را فهميده باشي. ديشب هم كه به كريستين گفتم: «كسي كه ديگر نميخواست مرا ببيند چرا وعده كرد؟» نتوانست جوابم را بدهد. نميدانم، يك كمي من و من كرد و گفت كه تو آن شب، يعني همان شب كه با من قرار داشتهاي، رفتهاي عرق خوردهاي، يك نيمي يا بيشتر. بعد هم شب رفتهاي خانهء آنها. همهاش دمغ نشستهاي و سيگاركشيدهاي. بعد هم گفتهاي به كريستين كه: «با فاطمه وعده كردم، اما نرفتم.» گفتهاي كه: «حالا حتماً با آن پيراهن تازه و روبان سرخ بزرگش منتظرنشسته است، منتظر زنگ در.» بعدش هم گفتهاي كه نميدانم... حدس ميزنم البته. گريه نكرده بودهاي،شايد هم كرده بودهاي و او نخواست به من بگويد. اما گفت كه تو آن شب، همان شبي كه من پيراهن تازهام را پوشيده بودم و آن روبان سرخ و به قول تو بزرگ را... ولش كن. گفته بودي كه: «من ميتوانستم صورتش را، موهاش را، دستهاش را ببينم، آن دوتا انگشت سفيد و كشيدهاش را ببينم كه دراز ميكرد تا سيگار را از من بگيرد.» يا مثلاً : «من ميتوانستم پستانهاش را ببينم و پوست سفيد و براق دو تا رانش را.» اينها را شوهركريستين به من گفت. بعد هم مثل اينكه گفتهاي: «مساوي نبوديم.» نميدانم از اينكه تو آزاد بودهاي و من نبودهام احساس كردهاي... و از اين مزخرفات. پس فرق تو با آن الدنگ مسيحي،با همان جونز چي است؟ او هم... مهم نيست. اما من ميخواهم بپرسم: «چرا مساوي نيستيم؟» مثلاً ببين _ فقط براي اينكه روشنت كنم _ خوب، براي من صدا، زنگ صدا، لحن، و نميدانم قطع و وصلهاي كلام يك آدم همانقدر مهم است كه حجم براي تو. براي همين هم... نه. شايد فكر كني كه من ميخواهم... مهم هم نيست. هرچه ميخواهي فكر كن. من بهاش گفتم كه آن پيراهن دامن كوتاه را من براي تو نپوشيده بودم. گفته حتماً بهات؟ همينطوري پوشيده بودم. گفتم كه. شايد هم دلم نميخواست وقتي كه تو بعد از يكي دو تا ديدار كوتاه به سراغم ميآيي _ آنهم به بهانهء انگليسي خواندن_ توي ذوق بزنم. ميداني من بيشتر از اين دلخورم كه چرا گفته بودي: «فاطمه درست مثل يك تكه سنگ بود، يك مجسمه بود.» چرا مجسمه؟ نميفهمم. حتماً آن شب كه لبهات را... خوب، كه مرا بوسيدي، يكدفعه حس كردي كه: نه، اين بابا سنگ نيست،حس ميكند، شايد هم بيشتر از من، يا كريستين. براي همين هم بعد كه با انگشتهات پوست گردنم را لمس كردي و بعد پشتم را، وقتي ديدي كه من دستم را جلو آوردم تا همينطوري بگذارم روي صورتت، خشكت زد. قبل از اينكه دست من برسد به صورتت خشكت زد. من هم دستم را گذاشتم روي شانهات و بعد روي بازوت. تو شايد داشتي نگاهم ميكردي، به خرگوش آزمايشگاهت، به پاهام و نميدانم به پستانهام. من خيلي سعي كردم كه براي يك لحظه هم شده نفس نكشم، از بيني حتي، مثل تو. صداي نفست را نميشنيدم. تو چطور ميتواني كنار يك زن دراز بكشي و گردنش را نوازش كني، لبهات هم روي لبهاش باشد و باز اينطور نفست را حبس كني؟ يا آنقدر آرام نفس بكشي كه فقط كسي كه لبهاش را ميبوسي بفهمد كه داري نفس ميكشي؟ تازه با آن زن... بعد از آنهمه نميدانم... ميفهمي كه؟ چرا ازش پرسيدهاي: «با كي بودهاي؟» كه: «كدام مرد...؟» به تو چه، مرد؟ به تو چه كه با كيها بوده؟ مگر مقصود تو اين نيست كه...؟ خوب قشنگ هم كه هست. من جداً نميفهمم. تازه مگر نميداني وقتي از يك زن بپرسي، آنهم از كسي كه تو را دوست دارد: «بعد از من با كي رفيق ميشوي؟» آتشش ميزني؟ او به من گفته، بارها، به تو هم گفته كه دوستت دارد. گفته كه حاضر است از همهء زندگياش دست بكشد تا با تو باشد. فقط مانده مسالهء بچههاش. اينها بس نيست؟ يا آن مطالعه كردنش؟ نميدانم، هر دفعه كه ميبينمش، يك كتاب لعنتي ديگر دستش گرفته. حتي دارد شعر ميگويد. براي تو حتماً خندهدار است. ميدانم. اما باور كن. براي من خواند. يكيشان بدك نيست. دربارهء تو بود. حتماً برايت خوانده است. خودش گفت: «نخواندهام.» گفت ميترسد كه تو فكر كني براي اين شعر ميگويد كه بيشتر بهاش علاقه پيدا كني. اين كارها بس نيست؟ تازه آنهم براي تو؟ تويي كه حتماً حاضر نيستي باش ازدواج كني. حاضري؟ خوب، اگر طلاق بگيرد چي؟ خودش گفت: «من حاضرم فقط همينطوري، بي هيچ قرار و مداري باش زندگي كنم.» براي من يك تهليوان بيشتر نريز. آنوقت تو در عوض... خودش به من گفت. متشكرم. گفت كه تو جلو او، درست جلو او، آن زنك، لوسين، را بوسيدهاي. نه يك بار و نه دو بار. بعد هم خنديدهاي، بلند. خوب، لوسين هم دلخور شده بود. به خود من گفت، دلخور است. شايد هم از خودش كه چرا تن در داده است. با من هم همينطور رفتار كردي. مگر نه؟ تازه وقتي خواستم صورتت را نوازش كنم يكدفعه خشكت زد. پشيمان شدي حتماً كه چرا گذاشتهاي به اينجاها بكشد. شايد هم قبلاً فكر نميكردي كه اينقدر آسان بشود با اين يكي هم بازي كرد. يا اصلاً ميخواستي ثابت كني به من كه: ببين تو هم قوي نيستي. خوب، اگر اينها نبود، چرا يكدفعه دستت را گذاشتي روي پستان من؟ مگر نميخواستي كاري كني كه دست من _ كه به قول تو مثل يك تكه چوب روي شانهات يا نميدانم بازويت بود_ تكان بخورد؟ بعد هم به پاهاي من نگاه كردي. نكردي؟ يادم است كه صورتت را از من جدا كردي و من حس كردم موهايت به پيشانيام ميخورد. شايد ميخواستي حركات مرا در ذهنت ثبت كني، حركات جسم مرا فقط. اما بدان كه براي من جسم مطرح نيست، حتي گاهي فراموش ميكنم كسي كه آنجا نشسته است جسم دارد، حجمي را پر كرده است. مثلاً حالا تو فقط نفس كشيدنت براي من مطرح است و بوي سيگارت. در مورد خودم هم گاهي همينطور است. اصلاً من مثل شماها نيستم. مثلاً مجبور نيستم از ترس نگاه ديگران خودم را، حركاتم را، مهار كنم. آن شب هم، خوب، من به تو نزديكتر شدم، براي اينكه تو داشتي دست ميكشيدي به گلوي من. و بعد ميخواستي يخهء مرا باز كني. اما وقتي ديدي من دارم دست ميكشم به شانهات و بعد به گردنت، خشكت زد. يعني درست وقتي كه داشتم لالهء گوشت را لمس ميكردم، دستت همانطور روي پستان راست من ماند. و انگار گفتي: «راستش را بگو كي را دوست داري؟» مگر مجبور بودي حرف بزني؟ آنهم آنطور احمقانه؟ من كه به تو گفتم نميشناسيش. پس چرا باز پرسيدي، و هي آن اسمهاي مضحك دهاتيوار را تكرار ميكردي؟ مثلاً براي اينكه غافلگيرم كني، دو سه تا اسم آشنا دنبال هم رديف كردي و وسط آنها هم اسم خودت را. من نميگويم عاشق نشدهام، خوب، شدهام. اما انتظاري از كسي نداشتهام. حالا هم ندارم. فكر نكن مستم كه دارم اينها را برايت ميگويم. شايد هم مستم. نميدانم. يكي بود ديگر. گفتم انگار. اينجا هم آن امريكايي بود. تازه، راستش وقتي بهاش راه دادم كه تو سر وعدهات نيامدي، فرداي همان روز. دو سه دفعه هم آمدم همان كافه كه پاتوق تو بود. نميدانم چرا. كارم احمقانه بود، نه؟ تو نبودي. من كه صدايت را نشنيدم. يا شايد هم بودي و حرف نزدي. يك بار هم كه از يكي از دوستانت پرسيدم، گفت: «اينجا بودش، رفت.» من نميدانم چرا مطمئن بودم كه هستي. نبودي،هان؟ سر همان ميز؟ اين كارها ديگر چه بود؟ آنوقت مينشيني تنگ دل كريستين و ميگويي كه: «من به فاطمه احترام ميگذارم.» كه چي؟ نميدانم. مثلاً براي اينكه من خوب مطالعه كردهام؟ كه هر كتابي را كه آن شب اسم بردي خوانده بودم؟ و از اين مزخرفات. كه مثلاً... براي من ديگر نريز، اگر هم دلت ميخواهد بريز. يككم بيشتر. نترس، من ديگر مستبشو نيستم، آنهم جلو تو. تا بعد بروي سراغ كريستين و بگويي: «وقتي من پهلوي فاطمه هستم از اينكه مساوي نيستيم» و نميدانم «امكاناتمان يكي نيست خجالت ميكشم و به همين دليل خدا نيست.» چرا نيست؟ من مطمئنم كه هست. احتياج به دليل و برهان هم ندارد. يعني ميخواهم بگويم اگر نباشد... يعني من، دلم گواهي ميدهد، ميخواهد كه باشد. نگو كه چون احتياج دارم، چون ضعيفم و نميدانم ازاين مزخرفات. ناچارم بپذيرم كه هست. نميخواستم اين حرفها را پيش بكشم. تو هم حتماً نيامدهاي كه اين چيزها را بشنوي. اما دلم ميخواهد بهات بگويم كه فكر نكن ديگران نميفهمند. نميشنوند. مثلاً فكر نكن كه شوهر كريستين نميفهمد. يا اگر ميفهمد برايش مهم نيست. درست است كه صميمي نيست. من هم قبول دارم كه ميخواهد تظاهر به غمگين بودن بكند، يا اصلاً با كارهاي احمقانهاش همه را متوجه خودش بكند. اما آخر او هم آدم است. كريستين ميگفت: «ما ديگر هيچ رابطهاي با هم نداريم، من بهخاطر بچههاست كه باش زندگي ميكنم.» و نميدانم چون او با اين و آن بوده و از اين حرفها كه خودت ميداني. خودش گفت كه براي تو هم تعريف كرده. اما گريهء شوهرش را چه ميگويي؟ همين يك ماه پيش بود انگار. اما يادم نيست كيها بودند. داشت گيتار ميزد. گيتار ميزد و ميخواند. زنش هم بود، و يكي دو تاي ديگر. گفتم. داشت گيتار ميزد كه يكدفعه صداي گريهاش را شنيدم. هنوز گيتار ميزد. من نميدانم تو از صداي گريهء يك مرد چه ميفهمي. اما من مجبورم از همان صدا، از همان بهقول تو هقهق، تشخيص بدهم كه طرف تا چه حد غمگين است، يا كه مثلاً چرا گريه ميكند. آن شب البته صداي گيتارش نميگذاشت. ميدانستم كه بايد چيزي باشد كه ميخواهد اينطور با صداي گيتار صداي گريهاش را بپوشاند. نميتوانست. آنهاي ديگر حتماً ميديدند، اشكهاش را مثلاً، يا شانههاش را، لرزش شانههاش را. اما براي من صدا مطرح بود، فقط. اگر نزديكم بود شايد دست ميگذاشتم روي شانهاش. دلم ميخواست پهلويش باشم. اما نميتوانستم. ميترسيدم با تكان خوردن مانع گريه كردنش بشوم. كريستين گفت: «What is the matter, ducky?» من فقط فهميدم كه صداي گيتار بلندتر شد. فكر ميكنم فقط با مضراب روي تارها ميكشيد تا صداي خودش را خفه كند. بقيه ساكت بودند. يكيشان _به گمانم لوسين_ دست مرا گرفت و فشار داد. من هم دلم ميخواست دستش را فشار بدهم، يا دست يكي ديگر را. اما نمي شد. پشت دستم را گرفته بود و فشار ميداد، طوري كه ناخن انگشتش در پوست دستم فرو ميرفت. شايد فكر ميكرد نميفهمم كه كي دارد گريه ميكند و يا ميخواست با فشار دستش به من هم بفهماند كه جريان چيست. وقتي شوهر كريستين داد زد: «Don’t touch me!» فهميدم كه زنش خواسته نوازشش بكند، يا مثلاً شانههاش را بگيرد، يعني از فشار دست لوسين فهميدم. بعد ديگر صداي گيتارش را نشنيدم. فقط صداي گريه، صداي هقهق بود، بلند. كاش باز هم ميزد. البته با اين حرفها نميخواهم ناراحتت كنم. اما تو بايد بداني، بايد بفهمي. حتماً كريستين برايت نگفته، اگرنه كار به اينجاها نميكشيد. بعدش هم وقتي صداي هقهق دور شد، اول فكر كردم شايد دعواشان بشود، مثل ما ايرانيها زنش را بزند. ترسيدم. اما از كم شدن فشار دست لوسين فهميدم كه نه. كاش ميزد. كاش چپ و راستش ميكرد تا زنش ميفهميد كه او هم هست. از بس احمق است. نميفهمد كه گاهي هم بايد... مثل تو. البته محكم نزدهاي، اما خوب، دردش آمده بود. نگفت كه چرا. اصلاً به من چه. داشتم ميگفتم كه وقتي شوهر كريستين گريه كرد اول نفهميدم كه چرا. راستش از اين طرف و آن طرف چيزهايي شنيده بودم، دربارهء تو و كريستين؛ و اينكه گاهي آنجا پلاسي؛ و يكي دو شب هم آنجا خوابيدهاي. من كه نميشناختمت، اما چون باز هم كارهاي كريستين سابقه داشت فكر نميكردم به تو ربطي داشته باشد. بعد كه شوهر كريستين مرا به خانه رساند، فهميدم كه حدسم درست نبوده. راستي من نميدانم چرا همه حرفهاشان را به من ميزنند. شايد خيال ميكنند كه من نميشنوم، يا اگر هم ميشنوم فقط يك شنوندهء بيطرفم. آن شب هم كه كريستين قضيهء تو و خودش را به من ميگفت باز همين فكر را كردم و حتي به خودم قبولاندم حق دارد. خوب، من اين وسط كارهاي نيستم. مثلاً يك عكسام يا همان مجسمه كه تو گفتهاي، يا اصلاً صندوقچهاي كه مي شنود و در خودش نگه ميدارد. ديگران شايد نميتوانند. درست مثل اينكه من آدمي سنگ صبوري است كه هرگر نميتركد. من هم دلم ميخواهد كه اينطور باشم، كه صندوقچهء اسرار همه باشم. اما وقتي مست ميشوم چي؟ وقتي، مثلاً آن شب بعد از آنكه در اتاق باز شد و تو دستت را پس كشيدي و من هم پس كشيدم و به پشت خوابيدم به خودم گفتم: «آنها حق نداشتهاند، بهخصوص كريستين حق نداشته است آن حرفها را به من بزند، آنهم با آن آب و تاب.» براي من هم بريز. كبريت را هم بده به من، دلم ميخواهد خودم روشنش كنم. ميداني، بعضي وقتها دلم ميخواهد براي يك لحظه، نه، لااقل چند دقيقه هم شده تو چشمهات را ميبستي. مثلا حالا. بيا خودت كبريت بزن، نميدانم چرا دستم ميلرزد. خوب، شايد هم هنوز عصباني باشم. نه، گمان نميكنم. كريستين ميگفت: «تو وقتي مست مي شوي بيشتر دوستش داري.» ميگفت آن شب هم كه پشت گردنش را بوسيدهاي مست بودهاي، آنقدر كه وقتي داشتي ميرفتي به ديوار خوردهاي و بعد يكدفعه شق و رق راه افتادهاي. شب كريسمس هم مست بودهاي. كريستين ميگفت: «من هم مست بودم.» شوهر كريستين به من گفت _ همان شب كه گريه كرد _ توي ماشين كه: «مشكل ما، مشكل بچههاست، اگر نه خيلي وقت است كه ما ديگر زن و شوهر نيستيم.» ميگفت: «قبلاً فكر ميكردم رابطهء كريستين با فلاني رابطهء بدني است، يك جور سرگرمي است، يا نميدانم براي انتقام گرفتن از كارهاي من است، اما حالا ميفهمم كه...» اسم تو را نميآورد. شايد نميخواست من هم بفهمم. يا رعايتم را ميكرد. كريستين هيچ رعايت نكرد. بهسلامتي. فكر نكن كه مستم. هرچند دلم ميخواهد آنقدر مست بشوم كه نفهمم،كه ديگر از اينكه تو آنجا نشستهاي _روبهروي من_ و داري مرا ميپايي، دستم را، صورتم را، موهام را... راستي كريستين ميگفت كه فرورفتگي پايين گونههات خيلي جالب است و پيشانيات بلند است و موهات انبوه و سياه. ميگفت اولين باري كه موهاي ريز انگشتهاي پات را ديده خندهاش گرفته. ميداني؟ اين چيزها براي زنها، بهخصوص يك زن خارجي، جالب است؛ موهاي سينه مثلاً. البته چيزي از رابطهء خودش با تو به شوهرش نگفته. شايد هم گفته، وگرنه از كجا ميدانست؟ براي همين گريه كرد. اما ميخواستم بگويم كه اينها ديگر عشق برايشان مطرح نيست، از بس راحت با هر كس و ناكس ميخوابند. اما خوب، كريستين عاشق تو است. ولي تو نبايد از اين مساله سوءاستفاده كني. مثلاً درست نيست كه بنشيني و بخواهي تمام حوادث زندگياش را، ريز و درشت، برايت تعريف كند. درست است كه وقتي آدم كسي را دوست دارد همهء حرفهاش را به او ميزند. كريستين ميگفت. ميگفت: «من كه نميخواهم چيزي را ازش پنهان كنم.» مقصودش شايد اين بود كه تو بايد بگذاري خودش بگويد، آنهايي را كه برايش مهم است، نه آنچه را كه تو ميخواهي. آدم كه خرگوش نيست. مگر براي اينكه تو يك داستان بنويسي كريستين چقدر بايد مايه بگذارد؟ گفتم كه حرف سر من نيست. اما ميخواستم بگويم چون شوهر كريستين فهميده بود كه رابطهء شما دو تا بيشتر از يك رابطهء ساده است، يعني خودش ديگر هيچكاره است، گريهاش گرفته بود، آنهم براي اينكه يكدفعه ضمن گيتار زدن ديده بود كه كريستين آرام نشسته است و نميدانم چشمهايش را بسته. ميگفت: «يكدفعه فهميدم به فلاني فكر ميكند و نه به من، يا به بچهها.» من بعد فهميدم كه مقصود تو بودهاي، يعني آن شب كه كريستين برايم گفت چطور با تو آشنا شده فهميدم. خوب، گفتم كه قبلاً چيزهايي شنيده بودم اما فكر نميكردم جدي باشد. كريستين ميگفت آن اوائل وقتي حرف از دوست داشتن و اين چيزها پيش ميآمده تو ميگفتهاي: «من ميخواهم بيرون صحنه باشم، مثل يك تماشاچي.» كريستين هم ميگفت بيدليل با سعيد ادامه ميداده. و نميدانم كمكت ميكرده تا انگليسي را درست حرف بزني. انگار يك داستان هم با هم ترجمه كرديد،همان وقتها، داستان خودت را. براي من خواند. خوب شده بود. حالا يادم نيست چي بود. اما يادم است كه در آن داستان، آدم داستان گويا يك زن را مسخ ميكند، ميسازد، تا جايي كه بتواند تمام حركات و عكسالعملها و حتي تفكرات او را حدس بزند. درست نميگويم؟ خوب، همينطورها بود ديگر. اما خواستم بگويم خودت هم همينطوري. من از خودم حرفي نمي زنم. با كريستين هم تو همينطورها رفتار ميكني. آخر يك تكه سنگ، يك آدم كه تو تمام چيزهاش را بداني به چه درد ميخورد؟ نكند ميخواهي پس از خالي كردنش، پس ار آنكه مثل انار آبلمبوش كردي، دورش بيندازي،هان؟ انكار نكن. شايد هم براي اين ازش خواستهاي تمام حوادث عشقياش را تعريف كند تا...نميدانم. گفتم كه من گيج شدهام. اما خوب، اين را ديگر مي فهمم كه تو با آدمها درست مثل چوبشكنها، نه، مثل خراطها رفتار ميكني و بعد هم انتظار داري آن خاكارهها، خردهچوبها باز جمع بشوند، يا تو جمعشان بكني، به هم بچسبانيشان تا يكي ديگر بشوند، يك آدم تازه شايد كه باز بشود پيچ و مهرههاش را باز كرد... درست نميگويم؟ با من هم، حالا حتي، داري همين كار را ميكني. شايد هم نه، يعني شايد من براي تو... نميدانم. اما، باوركن به حدس و گمان و گاهي از حرفهاي اين و آن فهميدهام كه مثلاً چندسال داري و نميدانم... آن روز هم كه با تلفن مرا وعده گرفتي، آنهم با چندتاي ديگر _ يادت است كه؟_ خواستم اتاقت را ببينم. كنجكاو شده بودم، يعني خواستم ببينم كجا مينشيني. خودت ميزت را نشانم دادي و آن تخت را. تخت يكنفره بود. كريستين گفت دورتادور اتاقت فقط كتاب هست. و نمي دانم يك عكس از دختركي كه با پيراهن تور و لبخند به لب ميان سبزهها نشسته است. كريستين گفت: «عينك نداشت.» من كه خيلي تعجب كردم. آخر فكر ميكردم، يعني حالا فكر ميكنم، اصلاً حتم دارم كه تو از آدمها،از چشم آدمها ميترسي. براي همين آن شب كه گفتي، يعني با انگشتت پلكهاي مرا بستي، فكري شدم كه: چرا ديگر از من؟ ترس از ديگران يك چيزي، از لوسين مثلاً يا رزا و جون يا حتي كريستين و شوهرش. شايد هم براي همين ميخواستي چشمهاي من بسته باشد،حتي چشمهاي من. خوب، ببين، درست ببين كه دارم گريه ميكنم. حالا ديگر مهم نيست. و تو، تو لعنتي حتما داري گوش ميدهي و هي سيگار ميكشي و مرا نگاه ميكني. خوب،حالا اگر راست ميگويي صورت مرا توصيف كن ببينم، حركت اشكها را مثلاً روي گونهء پلاسيدهام. نميتواني، ميدانم. پس اقلاً بگو چرا به كريستين گفته بودي: «دلم ميخواست آنقدر قدرت داشتم كه ميتوانستم چينهاي پايين چشم فاطمه را با سرانگشتم پاك كنم.»؟ كه من مثلاً جوانتر بشوم، هان؟ بريز لطفاً. بريز. نترس، من مستبشو نيستم. يعني جلو تو مست نميشوم كه بتواني با من بازي كني. من كه كلمه نيستم، مرد. تو يكي لااقل بايد بفهمي كه تمام احساس من در پوست من است، در پوست صورت و لبها و گردن من. وجود تو، هستي تو را من با همينها حس ميكنم، با همينها شكل ميدهم. حالا ميخواهي بگويم، يا اصلاً روي يك تكه كاغذ بكشم كه صورت تو چطور است، كه موهاي تو چطور است،كه مثلاً... بهسلامتي! چرا تو نميخوري؟ ميترسي، هان؟ ميترسي كه مست بشوي؟ گرچه همه ميگويند، حتي شوهر كريستين ميگفت: «هيچوقت مست نمي شود. هرچه ميخورد مست نميشود. نميدانم اين عرقها را كجا ميريزد.» آنوقت تو فكر ميكني هيچكس نميفهمد، نميداند كه تو چهكارهاي. همه ميدانند. همه فهميدهاند كه تو چرا به خانهء آنها رفتوآمد ميكني. نگو كه براي انگليسي خواندن است. پس چرا با آنهاي ديگر نميخواني، با لوسين مثلاً؟ من از خودم حرفي نميزنم. خوب، معلوم است ديگر، عاشق كريستين كه نشدهاي. مطمئنم كه نه. پس چي؟ گرچه كريستين ميگفت كه با او بازي نكردهاي، و نميدانم زندهاش كردهاي و از اين حرفها. گفتم كه شعر ميگويد. گفتم انگار كه براي من خواند. اما تو بهاش نگو، براي اينكه ميفهمد كه من به تو گفتهام، ميفهمد كه من هم نميتوانم صندوقچهء دربسته باشم. اصلاً چرا مرا صندوقچهء دربسته ميدانند؟ مگر فراموش كردهاند كه من هم...؟ آنوقت _ يادت است؟_آن شب كه كنار پل خواجو ايستاده بوديم و تو داشتي صحنه را توصيف ميكردي تا من را سرگرم كني... من كه گوش نميدادم. ميدانستم قصدت چيست. خيال ميكردي با اين حرفها، مثلاً با توصيف دقيق نحوهء قرارگرفتن چراغها و انعكاس آنها در آب رودخانه و گفتن اينكه غرفهها نارنجيرنگاند و نميدانم... گفتم كه گوش نميدادم. همهاش توي اين فكر بودم كه به تو بگويم... يادم نيست. ميفهميدم كه ميخواستي كاري بكني كه مساوي بشويم. براي همين هم عصبانيام ميكردي. هان يادم آمد، گفتم: «كاش جايي ميرفتم كه نميتوانستم برگردم.» كريستين دستم را گرفته بود و تو داشتي حرف ميزدي. انگار من پرسيدم: «آب رودخانه چه رنگ است؟» تو اول سعي كردي چيزهايي بگويي. يادت است كه؟ بعد انگار فهميدي كه نميشود. شايد هم فهميدي كه دستت انداختهام، براي همين ساكت شدي. اما آخر تو، از پوست، پوست آدم چه ميفهمي، هان؟ هيچ. تو فقط ميبيني. نه؟ و فكر كردهاي كه مثلاً وسيلهء ارتباط آدم با آدم چشم است و زبان و گاهي گوش. براي همين گفتم: «دلم ميخواست جايي ميرفتم كه ديگر نميتوانستم برگردم.» تو نفهميدي كه چرا اين را گفتم. حالا هم هيچ دلم نميخواست جلو تو گريه كنم. مستم. خوب، ميداني عادت ندارم. آنهم وقتي تو هي ريختي. من كه حواسم نبود. تو هم حتماً ليوان مرا پر ميكردي. هرچه گفتم: «كم بريز.» گوش ندادي. يعني نخواستي، به نفعت نبود. من هم كه نفهميدم، نديدم كه تو هم بخوري. عادت هم كه نداري بگويي بهسلامتي تا بفهمم كه ميخوري. شايد هم خوردي. اگر هم براي من گريه ميكني؛ يعني اينطور كه از صداي هقهقت ميفهمم، هقهق كه نه، همين صدايي كه خودت هم حتماً ميشنوي... خواهش ميكنم. نميخواستم ناراحتت كنم. كم لطفاً. اگر دلت خواست خيلي بريز. اما فكر نكن كه ميتواني مرا مست كني. نه، من راحتم. خودت گفتي: «راحت باش. خودت باش.» بهسلامتي! نميدانم چرا دلم ميخواهد همهچيز را براي تو بگويم. با وجود آنكه ميترسم. باشد. نوش! لطفاً به كريستين نگو كه من گريه كردهام. اگر هم گفتي بگو مست بود، بگو من اذيتش كردهام، همانطور كه كردي. اما فكر نكن كه من ميخواهم از حق حيات خودم دفاع كنم، از حق بودنم روي اين زمين... يادت هم باشد نبايد از اين موقعيت نتيجه بگيري، از اين ظلم نميدانم خدا، يا طبيعت نسبت به من كه مثلاً خدا نيست. خدا هست. حتماً. اما، خوب، گاهي... خوب نيست. نبايد هم باشد. براي اينكه من... گفتم كه با پوستم حس ميكنم. حالا هم كه ميخواهي... يعني آن شب هي ميپرسيدي: «چه كسي را دوست داري؟» بايد بتواني تحمل كني، مجبوري بشنوي كه من دوستت دارم. باور كن. آنهم ترا، مثل تو آدمي را كه حالا... يا بعد _ نميدانم _ ميروي سراغ كريستين و بهاش ميگويي كه... خوب، بگو! مهم نيست. اصلاً ميتواني بروي و يك داستان در مورد من بنويسي. ميداني، حتي ميتواني اسم مرا هم بياوري. مختاري. مهم نيست. ديگر براي من مهم نيست. گفتم كه من از كسي انتظاري ندارم. از تو هم ممنونم كه ايندفعه اقلاً نخواستي بازي دربياوري و مثلاً اشكهاي مرا پاك كني، يا اين چينهاي پايين چشمم را پاك كني كه مثلاً جوانتر بشوم. بهسلامتي!
ادامه
|