برو به بخش: 7 . 6 . 5 . 4 . 3 . 2 . 1 تكملـﮥ اول
من
مینویسم: دایره كاملترین است میان
اینهمه اشكال هندسی، چرا كه هر آغازش پایان
هم هست و هر پایانش آغاز، بالا و پایین هم
ندارد و از همـﮥ نقاطش تا آن مركز به یك
فاصله است، پس هستی هم بر همین دایره
است، میچرخد به گرد ما، به طفیل ما و من
هم نشستهام میان این مندل تا
همهچیز را برگردانم به همانجا كه بوده: قمر
به فلك اول و عطارد به فلك دوم و
زهره به فلك سوم و خورشید به فلك
چهارم تا برسد به فلك ثوابت و به
فلكالافلاك و نسخه را هم تیار كردهام
و مرشد من هم عمو است چه موافق باشد
چه نباشد و محراب هم ملیح خواهد بود كه با
هم میرویم به یك بیابانی دور و او
عریان بر این خاك خواهد خفت و من رو
به او مینشینم و عزیمـﮥ تسخیر میخوانم. اگر
خورشید برگشت به همان فلك چهارمش و
زمین ثابت و پایدار ماند كه هیچ، و الا كارد
میكشم و این ملیح را چهارمیخ
میكنم كه بخشنده اوست.
میگویم: عمو، اگر نشد چی؟
ـ
تو هم میشوی مثل من و هرچه
كردهای و یا نوشتهای میشوند هباءً منثورا.
ـ پس میگویی چهكار كنم؟
ـ من همین قدرها میدانستم كه در نسخههام هست.
مندلاش
را بستهاست و مربع نشستهاست
سربهگریبان: عالم صغیری كه مثالِ
عالم كبیر است. باز میگویم: كمكم كن، عمو!
ـ
ببین، پسرم، این بسته به عمل توست: یا
همینجا میمانی توی همین مندلات
و یا میروی به یك فلك دیگر تا برسی
به آنجا كه به قول مولوی در
وهم ناید. به آن مستوفی هم همین را
گفتم. راستی شنیدی كه آخرش كارش به
كجا كشید؟
ـ نه.
ـ نشستهبود حساب
كردهبود كه بیست و یك سالی نماز بدهكار
است كه اگر قضاهاشان را میخواست بهجا
بیاورد سر به جهنم میزد. میگفت: «از
من دیگر گذشتهاست.»
میگویم: من
میخوانم، عمو. اما مشكل من این است
كه با فراغ خاطر نمیخوانم. كعبـﮥ من در
آسمان است، در آن افق روبهرو. برای
همین باید زمین را مسطح كنم.
ـ در آسمان هم هست.
ـ پس خود تو چرا نرفتهای؟
ـ كجا؟
ـ رو به همان بالاها؟
ـ وقتی كوكب اینجاست، كجا میتوانم بروم؟
ـ او را هم ببر.
ـ
نمیآید، حتی حالا كه مثلاً احضارش
كردهای باز دارد پرسه میزند، به قول
ما قدیمیها كون نشیمن ندارد.
ـ احضارش كن، یا اصلاً تسخیرش كن.
ـ این مسخرهبازیها مال شما زندههاست.
ـ
ولی كوكب كه انگار هنوز زنده است، شاید هم
دوباره زنده شده و حالا دوره راه افتاده.
ـ همین است كه گرفتارم كرده، بیاو من یكی هیچ جا نمیتوانم بروم.
بویی
میشنوم. شبیه عطر یاس رازقی است انگار.
میدانم هست، همین دور و برهاست كوكب
كه صدای عمه بلند میشود: حسینآقا،
آقای دكترند و خانمشان.
میگویم: چرا نمیگویی تشریف بیاورند بالا؟
ـ
من كه نمیفهمم چرا این بانو گفته
خواباید. این بیچارهها هم رفتهاند و حالا
دوباره برگشتهاند.
ـ بیزحمت تعارف كنید بیایند بالا.
فقط
میرسم در صندوقخانه را بر روی جسد
مثالی عمو ببندم و هرچه اینطرف و
آنطرف روی زمین این اتاق پراكنده
است جمع كنم.
فقط دكتر است. باز به او
كه میداند عمل تسخیر باید بهدور از زن
باشد، حتی گفتهاند ــ در بعضی
نسخهها ــ كه بانگ سگ را نباید شنید.
دكتر
از پلكان آن طرف مهتابی بالا میآید و در
پناه دیوار جلو میآید و من میرسم عبا بر
دوش بنشینم و بر رحل كتابی را باز كنم.
بالاخره در آستانـﮥ همین در رو به راهرو
پیداش میشود. سلام و علیكی میكنیم.
میگویم: خوب، چه خبر، دكتر؟ خوبی، خوشی؟
میگوید:
غرض از مزاحمت اتفاقی است كه برای
اشرف افتاده. خودش هم میداند كه نباید بیاید
اینجا، ولی میگوید باید با شما مشورت كند.
ـ
تو كه ماشاءالله از همـﮥ جوانب این امر
مطلعی، باید و نبایدهاش را میفهمی. من هم فقط چند
روزی وقت دارم. پس چرا میخواهید خرابش
كنید؟
ـ من كه شرمندهام، اما باور كنید او
ولكن نیست؛ میگوید الا و بالله باید شما را
ببیند.
عمه از آن پایین صدا میزند: عمه، یكی را بفرست بیاید این سینی را ببرد بالا.
میگویم: عمه، من این بالا كسی را ندارم. مگر نگفتم مزاحم من نشوید؟
اما
به دكتر میگویم: میبینی؟ اینها هم
نمیگذارند. آن از بانو كه مثل روح
سرگردان همین دور و برهاست، این هم ...
ـ كوكب هم با ما دوتا همین كارها را میكند.
ـ مطمئنی؟
ـ اشرف همین را میخواهد خدمت شما عرض كند.
میگویم:
خوب، به خاطر عمو هم شده میبینمش. پس لطفاً
حالیاش كن كه این تو نیاید. اصلاً
میشود توی همان راهرو بنشیند، پشت آن در و
حرفش را بزند.
بعد كه یادم میآید، میگویم: شما هم لطف كنید یك سری به عمـﮥ ما بزنید.
و
من فقط وقت میكنم اول
چهارپایهای برای این اشرفخانم
توی راهرو بگذارم و در را كمی پیش كنم تا
نبینماش. میگویم: میبینی، عمو؟
ـ گفتم كه من كاری به كار زندهها ندارم.
ـ مسئلـﮥ كوكب است، انگار دور و بر اینها پیداش شده.
ـ
اگر میبینندش، اصطلاحاً گفتم، میفهمند كه هستش،
بهش بگویند: «بس است دیگر.» اصلاً
سلام مرا بهش برسانند، بگویند: «تا تو
نیایی من هم نمیروم، حتی اگر تا قیام
قیامت طول بكشد.»
ـ پس تو هم
سعی كن یك نسخـﮥ درست برای من
دست و پا كنی كه من هم نشوم
مثل تو.
با صدای خفه اما دور مینالد: مگر نمیبینی مشغولم؟
دست
بر دهان میگیرم و به كف نفس و
اشراف بر تن جلو رقص این تن هنوز
خاكی را میگیرم كه همـﮥ امید من
به این عمو است كه مرشد من اوست. بعد
هم رو به درگاهی این مهتابی روبهرو
مینشینم و ذكر میگویم و وقتی به
حس بشری میفهمم و یا شاید به قوت
شامه كه این اشرف آمده و نشسته،
میگویم: سلام عرض شد، سركار خانم سماوات.
میگوید: ببخشید كه مزاحم اوقات شریف شدم، ولی مجبور بودم ...
ولی
من میگویم همـﮥ این عاملان درست
گفتهاند كه دور از زن باید بود كه در خود
این بو كه در هوا ایستاده و در این صدا
چیزی است كه حتی آدم ایستاده بر
لبـﮥ آن جهان را میلرزاند. میگویم:
بفرمایید، من گوشم.
ـ من فقط آمدهام
بپرسم كه شركت دادن ما دو تا در آن ــ
چی بهش میگویید؟ ــ احضار روح
لازم بود؟
ـ مقصود؟
ـ ببینید، من وقت
بگوومگو ندارم، شما هم انگار باید به كارهاتان برسید،
پس مجبورم یكراست بروم سر اصل مطلب. از شما
هم خواهش میكنم طفره نروید. حالا
میخواهم لطف بفرمایید بگویید چرا این بلا را سر
ما دوتا آوردید، بهخصوص سر اكبر؟
میگویم: كدام بلا، خانم؟
سكوت میكند. دیگر میفهمم. میگویم: مگر چی شده؟
میگوید:
ما قبل از این احضار روحتان یك طوری
با هم سر میكردیم. البته من دلم
میخواست باش ازدواج كنم، ولی دلم
میخواست وقتی خسته شد، وقتی دید كه
هیچ جایی ... میفهمید كه؟ وقتی فهمید
كه بیمن نمیتواند سر كند، مثل خود من
كه بیاو دیگر این زندگی و این كارها
بی معنی است ...
باز مكث میكند. میگویم: میفرمودید.
ـ
ساده نیست، آنهم وقتی نمیبینمتان.
اینطور من احساس خفت میكنم، این
كارهای شما را مسخره میدانم. ولی به خاطر
اكبر، به خاطر خودم حاضرم ...
میگویم: میخواهید بگذارید برای بعد از نهم اردیبهشت؟
ـ یعنی هنوز هم نفهمیدهاید؟
ـ
چیزهایی حدس زدم، اما مطمئن نیستم درست
باشد. حسن وراجی بی حدومرز این است
كه شنونده از لابهلای آنهمه
این در و آن در زدنها بالاخره میفهمد
كه گوینده چه میخواهد بگوید؛ ولی راستش شما
حرفتان را میخورید، چیزی كه سر نخی
بدهد ابراز نمیكنید.
تند و یكنفس
میگوید: ما دیگر زن و مرد نیستیم، اكبر حتی
میترسد بیاید توی تخت، پهلوی من.
ـ خوب؟
ـ
از همان صبح نوروز شروع شد. من صبح بیدار
شدم، دیدم نیستش. بعد دیدم رفته روی زمین
خوابیده و شمدی هم انداخته روش. خوب، هوا هنوز
سرد بود. فكر كردم شاید شب بیدار شده و فكر كرده
نكند من بیدار شوم، او هم رفته آن گوشه
خوابیده. پاهاش را جمع كردهبود توی دلش.
وقتی رفتم كه مثلاً بازوش را بگیرم
كه بیاید توی تخت بخوابد، بیدار شد و خودش را
پس كشید، اصلاً میلرزید. فكر كردم تب دارد.
نمیگذاشت نبضش را بگیرم. عرق كردهبود. گفت:
«نیا جلو، خواهش میكنم.» به من
نگاه نمیكرد، به صورتم، به تنم. شما كه
غریبه نیستید. من لباس خوابی چیزی
تنم نبود. با دو دست صورتش را پوشاند، گفت:
«خودت را بپوشان.»
آنطرف حیاط
دكتر را میبینم كه میرود و برمیگردد.
میگویم: دكتر هم میداند، همـﮥ این چیزها را
میداند.
ـ مقصود؟
ـ خوب، من از طرز قدم
زدنش میفهمم، و از اینكه درست
جایی قدم میزند كه بتوانم ببینمش.
میگوید: مطمئناید؟
ـ بیش و كم. خوب، بد هم نیست. حالا شما لطفاً دقیقاً بفرمایید بهاصصلاح چه مرگیش شده.
ـ به من كه نمیگوید، اما گمانم هرچه هست زیر سر این زنعموی شماست.
عموی
بیچارﮤ من. اما حالا مینویسم كه
نمیشنود یا بهتر نمیشنید. به كجاها
رسیدهاست حالا؟
میگویم: پس حالا دیگر شبها جدا میخوابید؟
ـ
خیلی دیر میآید، اصلاً شبها كشیك میگیرد،
وقتی هم صبح سحر میآید، میرود روی
كاناپـﮥ توی نشیمنمان مینشیند. من
هم كه از خواب بلند میشوم و
میخواهم بروم دست و صورتی بشویم و
صبحانهای درست كنم از خواب میپرد،
میآید توی اتاق خواب. ما كه دو اتاق
خواب بیشتر نداریم. یكیش مال هماست و یكیش
هم كه اتاق خواب من است. یك
نشیمن هم داریم. حمام و دستشوییمان
هم به همان نشیمن باز میشود. وقتی
من میروم مثلاً دستشویی، میآید توی
اتاق خواب میخوابد. بعد كه میآیم تا
لباس عوض كنم، میرود توی نشیمن یا حمام.
یك شب كه بیدار شدم، فكر هم میكردم
یا شاید خواب دیدهبودم كه دارد نگاهم
میكند، دیدم بالای سرم ایستاده. لباس
خواب تنم نبود. حالا دیگر با شلوار میخوابم.
پیراهن میپوشم. آن شب یكی از
پیراهنهای اكبر را پوشیدهبودم. آستینهاش را
هم بالا زدهبودم، همینطوری. دوست داشتم.
لحاف هم كه روم بود. خوب، خواب كه
رفتهبودم لحاف پس رفتهبود.
یكدفعه دیدم دارد نگاهم میكند. اكبر ــ
خودش گفته ــ خیلی به سینـﮥ زنها
حساس است. میگوید: «دست خودم نیست.»
یكدفعه فهمیدم چراغ را روشن كرده
كه مرا توی خواب نگاه كند. دست بردم
كه دكمـﮥ پیراهنم را بیندازم كه دیدم
بسته، یا همان وقت قبل از اینكه من
دست دراز كنم و یا ببینم كه باز است
بسته شد. من هم دست بردم و بازش
كردم كه یكدفعه دیدم شروع كرد
به لرزیدن، بعد هم صورتش را پوشاند كه نبیندم.
من داشتم همان كاری را میكردم
كه دوست داشت، اما او گفت: «خواهش میكنم،
باز دگمهات را ببند.»
میبینم
كه من هم دارم قدم میزنم، توی
همین یك گلهجا، از این دیوار تا آن
پنجرﮤ مشرف به ایوان پسرعمه
رضااینها. میگویم به خودم كه: «قرار
نبود كه بروی، زنعمو.» و عمو به القای ضمیر
میگوید: «ارواح كه بر زمین میمانند،
اغلب به همانجایی برمیگردند كه در
زندگی مادی تعلق خاطر داشتهاند. خوب، این
كوكب ما هم باز برگشته به همانجا، از
این مرد به آن مرد. دیگر خودت
میدانی.»
میگویم: ببخشید، حواسم پرت شد، یكدفعه نفهمیدم كجا هستم.
ـ
من داشتم میگفتم یك شب مست
آمد، طوری مست بود كه ناچار شد قبول كند كه
من كمكش كنم لباسهاش را بكند. بعد
نمیدانم چطور شد كه فكر كردم یكی دیگر دارد
كمكش میكند. مثلاً من داشتم یك
آستیناش را درمیآوردم كه دیدم
آن یكی آستین خودبهخود درآمد. شما كه
میدانید من به این چیزها اعتقادی ندارم،
بیشتر هم به خاطر اكبر آمدم و توی آن
مراسم شركت كردم، اما حالا دارم میبینم،
یعنی احساس میكنم كه ...
مكثی میكند. میگویم: مثلاً؟
ـ
همان شب وقتی داشتم دگمههای
پیراهنش را باز میكردم، یكدفعه یك
چیزی خورد توی صورتم. اول فكر كردم اكبر زده. نه،
او اصلاً چشم نمیتوانست باز كند. روی پاش
بند نبود. باز كه دست دراز كردم، دستی خورد به
صورتم. دردآور نبود، اما یكطوری بود، چنان سنگین
بود كه نزدیك بود بیفتم. من هم اكبر را
نشاندم روی یك مبل و رفتم چلچراغ وسط را
روشن كردم، بعد دیدم كه اكبر لخت ایستاده و
نگاهم میكند. البته پیراهنش را گرفتهبود
جلوش و با وحشت نگاهم میكرد. باور كنید
پیشانیاش عرق كردهبود. من هم
رفتم زیر بالاش را گرفتم و آوردمش
توی اتاق خواب و یك چیزی دورش
پیچیدم و سعی كردم بخوابانمش. خوابید. من
هم رفتم توی همان نشیمن. یكدفعه
دیدم صدام میزند به همان اسم یا
لقبی كه صدام میزد، وقتی كه ...
خودتان دیگر باید بفهمید. من كه رفتم توی
اتاق خواب، دیدم نشسته لب تختخواب، باز هم
لخت. چراغ خوابمان روشن بود. فكر كردم اگر
سینهام را ببیند، اگر بخواهد و بشود، سحر را باطل
میكنم. سینهام را باز كردم و نشستم
جلوش و باش حرف زدم از همین
حرفهایی كه زن میزند وقتی مردش را
بخواهد. اكبر فقط نگاهم میكرد. بعد من هی در و
بیدر حرف زدم كه یكدفعه دست
انداخت موهام را گرفت و شروع كرد به
عربده كشیدن. خوب، دختر من مدتی بود به اعتراض
رفتهبود خانـﮥ باباش. تنها بودیم، اما حرفها ... چطور
بگویم؟ من باور كنید شرمم میشود كه
بگویم چه نسبتهایی به من داد.
چنان هم داد میزد كه همسایه آمدهبود
دم در و زنگ خانه را میزد كه چه خبر
است.
ـ مخاطبش كه شما نبودید؟
ـ ولی
این من بودم كه داشتم میشنیدم،
تازه آن حرفها را توی روی من
میگفت.
ـ بعدش؟
ـ بعدی دیگر ندارد.
میگویم: پس چطور حاضر شده شما را بیاورد اینجا؟
ـ خودش میگوید: «میترسم دیوانهام كند.»
ـ كی؟
ـ
خودتان بهتر میدانید. من هم آمدهام
خدمتتان كه برش گردانید به همانجا كه
بوده.
میگویم: ببینید خانم، این زمین ما
رگهرگه است، مقنیهای قدیمی هم
گفتهاند. این رگهها بالاخره میرسند
به یك رگـﮥ آهكی كه عمقش فرق
میكند: از یكی دو متر هست تا سی و چند متر یا
حتی پنجاه متر. بعد از این رگه
میرسیم به رگـﮥ آتشفشانی. اگر یك مقنی
بخواهد چاه عمیق بكند باید بداند كه آب فقط از
این رگه است كه رد نمیشود، چون
ظاهراً زیر این رگه آبی نیست، اگر هم باشد
به وسایلی دیگر احتیاج هست. اما وای اگر
این لایه شكاف بردارد، مثلاً بر اثر یخبندان یا
لرزشهای این خاك. خوب، واویلا میشود. ذهن
آدمی هم شبیه همین رگههاست. به
آن لایـﮥ زیرش نباید دست زد. دكتر حتماً
اینها را بهتر میداند. ما حالا راستش به
رگهای رسیدهایم كه آنطرف
رگـﮥ آتشفشانی است. شكاف هم برداشته و حالا
این ارواح ...
همینطور میگویم و حالا
هم میدانم كه همـﮥ این پرت و
پلاها برای این است تا عمو رخصت عمل تسخیر
دوبارهام بدهد.
ـ اگر دكتر طوریش بشود مسئولش شمایید.
ـ ما همهمان مسئول همهچیز هستیم، زیاد و كم ندارد؛ نمیشود شانه خالی كرد.
و
باز شروع میكنم و از فرضیـﮥ اكتوپلاسم
میگویم كه بعضیها معتقدند كه مثلاً از
خون یا خلأ میان سلولهای یك آدم
مادهای تراوش میكند كه گاهی
شكل یك روح را میگیرد، اما من یكی
فكر میكنم هیچكدام از اینها نیست.
داد
میزند: اینقدر حاشیه نروید، صریح به
من بگویید ببینم این كوكب یا روحش
فینفسه وجود دارد، یا اینها فقط توهم من و
دكتر است؟
ـ بعضیها گفتهاند چون فكر میكنیم هست، پس هست.
ـ
من فكر نمیكنم، احساس میكنم. همین
دیشب لباسپوشیده دراز كشیدهبودم،
یكدفعه فكر كردم بروم ببینم دكتر
چهكار میكند، بعد گفتم بگذارم كارش را
بكند، هرچه میخواهد باشد. حتی رفتم در اتاق
خواب را بستم تا خیالش راحت باشد كه مزاحم
مطالعه یا هر كاری كه میكند نیستم. بعد
خوابم برد. وقتی بیدار شدم، توی خواب و
بیداری احساس كردم چیزی به سبكی پر
بر تختـﮥ پیشانیام نشست و بلند شد. اول فكر
كردم دامن پرده بوده. نبود. هیچچیز نزدیك
من نبود كه به پیشانیام بخورد. هرچند از سر
تشكر و یا همدلی بود. بهتر بگویم پاسخ همدلی و یا
تفاهم من بود. انگار بگیرید لبی چنان بزرگ
باشد كه بتواند وقت بوسیدن تمام پیشانی
من را بپوشاند. نترسیدم، حتی به گمانم حالت
خوشی به من دست داد. چنان خوشحال
بودم كه انگار پر درآوردهام. بعدش
یكدفعه به خاطرم گذشت كه كوكب
دارد تشكر میكند، پیشانی مرا بوسیدهبود چون
اجازه دادهبودم كه با اكبر تنها باشد؛ اصلاً
قیدش را زدهبودم.
باز مكثی میكند، بعد
میگوید: نمیتوانم، من یك بار این
رابطـﮥ مثلثی را از سر گذراندهام، باز نمیتوانم
...
صدای سرفـﮥ دكتر را میشنوم. باز از
پلكان آنطرف دارد میآید. فقط میرسم بگویم:
به من فقط یكی دو شب فرصت بدهید، اگر دیدید
كه باز هستش، دیگر خود دانید. من سعیام را
میكنم، میخواهم، اگر بتوانم، برش گردانم
پیش عمو.
دكتر میگوید: تمام نشد؟ من باید بروم.
میگویم: با خودت چهكار كردی، دكتر؟
ـ چطور مگر؟
اشرف میگوید: میخواهید من بروم پایین؟
ـ
نه، احتیاجی نیست. فقط خواهش میكنم به
من فرصت بدهید، فقط دو روز. بعدش هم باید
بروم سر آن كار اصلی كه البته قربانی
میخواهد، مثل همان كبوتر كه قربانی آن
عمل شد؛ ولی مطمئن باشید قربانی آن
عمل اصلی شماها نیستید. آن بانو هم نیست. باید یك
خونی ریخته شود كه میشود.
و اشاره
میكنم به دكتر كه برود و ببرد این
اشرف را و بعد هم میروم به صندوقخانه
و لوازم عمل را دورتادورم میچینم و رو
به قبله مینشینم و رخصت عمل
میگیرم از عمو و مندل میكشم و عزیمه
میخوانم و صولجان كه چوبدست این
عمل است برمیافرازم و از موكل زهره مدد
میجویم به عددش و پس ستارهای
میسازم به سه مثلث درهمكرده بر
خاك و چندان مینگرم تا منورش كنم.
آنگاه نقطهبهنقطه بالاترش
میآورم تا بر افق روبهرو بنشانم. پس
عزیمه میخوانم و نفس حبسكرده
میدمم بر آن اختر همچنان كه مغی
پیمانه پر كند و یا كودكی به بادكنك بدمد.
میگویم: «آینه» و آینه
برمیگیرم و روبهروی آن ستارﮤ
درخشان میگیرم و عزیمـﮥ تسخیر موكل
میخوانم تا برآید آن نیلوفر از عمق گل
سیاه. برمیآید و برگ میگستراند یكیك بر
آبی راكد گل برمیآورد و گلبرگها میگستراند و
من كوكب را میبینم كه نشسته
میانـﮥ گل مثل كلالهای. میگویم:
«العجل» هزار بار و بخور در كار آتش
میكنم و تا صدای هقهق میشنوم
عمو را میبینم كه میان مندل نشسته و
عامل است با این نسخه:
- نوع دیگر:
فتیله و نقش در باب محبت كسی كه بر
شخص معیل محبت داشته باشد، به روز
یكشنبه، خواه پنجشنبه، خواه سهشنبه،
این نقش را نوشته در روغن خوشبودار روشن
كند و روی چراغ جانب خانـﮥ مطلوب كند،
به حول الهی معشوق حاضر شود و اطاعت كند،
مجرب است مع اعداد زیرین، بهطور صحیح
بنویسند. این است:
من نیز
حباب از سر چراغ برمیگیرم و روی چراغ
به جانب خانـﮥ اشرف كرده، روشن
میكنم و حباب میگذارم و ورد
میخوانم و میگویم: «بشكن!» و عمو
میگوید بشكن و همـﮥ موكلان همین
میگویند كه میشكند ...
صدایی
میآید، خودش است، كفش پاشنهصناری
بهپا از روی مهتابی میآید. چادرش را
روی مهتابی از سر برمیدارد، میاندازد روی
همین بند كه پیراهن من روش تاب
میخورد، بعد هم میآید و پایی بر این
پل كه بر دهانـﮥ این پلكان است
میگذارد، میگوید: میرزاحسین، چرا دست
برنمیداری؟
سر به زیر میاندازم.
بوی عطرش حالا بوی كندر و اسفند را پس
میزند. چراغ بد میسوزد. سایـﮥ عمو حالا
دهانـﮥ صندوقخانه را پر كردهاست. من
همچنان ذكر میگویم كه عمل من هنوز
ماندهاست، اما به چشم سر میبینم كه
كوكب دست به دیوار میگیرد و از روی
پل جلو میآید. یلاش كوتاه است. یك
بند انگشت با شلیتهاش فاصله دارد.
گلهای ریز آبی دارد. شلوارش دبیت
مشكی است با پاچـﮥ تنگ و پرچین. از فاصلـﮥ
میان پرهیب عمو و چهارچوب در نگاهش میكنم.
حالا دیگر آمده روی همین پلـﮥ اول رو
به پشتبام نشستهاست. عمو میگوید:
آمدی؟
ـ میبینی كه.
ـ باورم نمیشود.
ـ
خوب دیگر، باوركن. خودمام. درشكهام هم
دم در است. نشستهبودم دیدم دلم آشوب
شدهاست، انگار كه توش سركه بجوشانند، یكی
هم مرتب بهم میگوید: «بلند شو،
خانمخانمها. میرزا منتظرت است.» فهمیدم باز
كاری كردهای. چرا میرزا؟ من دیگر به درد تو
نمیخورم. میبینی كه.
و من چند پر اسفند
در كار آتش میكنم تا بر سر مهر بیاید. عمو
میگوید: باز هم آب توبه بر سرت
میریزم، از این شهر و دیار هم میرویم.
ـ یك بار ریختی، دیدی كه نشد.
ـ باز هم میریزم، هر كاری بگویی میكنم.
ـ
نه، نمیشود. دیدی كه سعی كردم، اما نشد.
حتی جورابهات را وصله كردم، اما تا صدای
ساز آقابزرگ یادم میآمد، سر و دستم تكان
میخورد، یا نوك پام خودبهخود ضرب
میگرفت. آغاباجی خدابیامرز حق داشت، من بندبشو
نبودم، داشتم خودم را گول میزدم.
كارد
را برمیدارم، رخصت شكستن مندل میگیرم
و بلند میشوم. كوكب میگوید: پس میخواهی مرا
بكشی؟
عمو نگاهم میكند، میگوید: تو دخالت نكن، پسر!
میگویم: ببخشید، یك لحظه فكر كردم ملیح من است.
كوكب میگوید: فایده ندارد، میرزا.
دندانهاش
چه برقی میزند. نوك یكی از
دندانهای ثنایاش شكستهاست. عمو میگوید:
میبینی؟ همین بیشتر گرفتارم كرد. اگر خودش
بود، شاید كار را تمام میكردم. میرفتم
پایین پولی به درشكهچی میدادم
و میفرستادمش دنبال نخود سیاه.
اما حالا میرود جلو، دست زیر چانـﮥ كوكب میگیرد: باز كن ببینم لبهات را.
دست
من هم میلرزد. سرانگشت شهادت را
جابهجا بر لب گوشتالوی پایینی میگذارد و
بعد بر لب بالایی و بالاخره بر جای شكستگی
دندان انگشت میگذارد: كی زدت؟
ـ
طوری نیست، میرزا. پیش میآید. خودت كه
میدانی. گاهی آدم با دخترها دعواش میشود.
جای
زخمی روی لب پایینی است. به گردنش
هم دست میكشد. گوشها را هم میبیند و
پشت گوشها را و بعد جناق سینه را كه
جای خون مردگی است. عمو چانهاش را
میگیرد، میگوید: راستش را بگو!
ـ ول كن، میرزا. اصلاً ارزشش را ندارند.
عمو
دست میاندازد چند بافه از اینطرف و چند
بافه از آنطرف را مشت میكند، میگوید:
تو هنوز هم زن منی، میفهمی؟ باید به
من بگویی.
كوكب انگار تا جیغ نزند، لب
میگزد. بعد هم دست میاندازد گیسهاش
را از دو مشت عمو بیرون میكشد. چشمهاش
به اشك افتادهاند. میگوید: من زن
هیچكس نیستم، میرزا. چرا نمیفهمی؟
میآید توی همین درگاهی، میگوید: این چه اتاقی است؟
كفشهاش
را میكند، میگوید: برو این درشكهچی را
ردش كن. نمیخواهد باش دعوا راه بیندازی.
این بابا كارهای نیست.
تا عمو بالاخره
راه بیفتد، میآید توی همین اتاق و تا
من هم برسم كفشی به پا كنم و
بیایم توی همین راهرو، میبینمش كه
نشسته بر رختخواب پیچیده به چادرشب. هرچه
هم بر كف اتاق، روی این گلیم من
بوده، حالا روی تاقچههاست. بر گلیم هم هیچ
خردهنانی، چوب كبریت نیمسوختهای،
تهسیگاری نیست. بهدقت كه نگاه
میكنم میبینم كه جارویی نكرده. حتماً بر دو
كندﮤ زانو نشسته و در یك رفتوبازگشت
به یك چشم برهم زدن و به دو انگشت
هرچه بوده جمع كرده و ریخته توی
آن زیرسیگاری. حالا هم آینهاش را به
دست گرفته و به سرانگشت بر تیزی
دندان شكستهاش میكشد.
عمو دارد از
همین پلهها بالا میآید، یك كاسـﮥ
لعابی پر از انار دانكرده به این دست
و دو كاسه به آن دست. نكند مرحوم
عمهبزرگه دان كردهاست؟ توی
همین درگاهی گیوههاش را میكند و میرود
همه را میگذارد روی عسلی من، جلو پای كوكب.
به یك نگاه هم میفهمد. شاید آشغالها
را كه توی زیرسیگاری من میبیند
میفهمد. میگوید: نكن كوكب، اینها وفا ندارند.
كوكب دست دراز میكند، النگوهاش را نشان میدهد: اینها چی؟
ـ اینها هم وفا ندارند.
دست
توی جیبهای قباش میكند. پولی
كه ندارد، دست بالاش چند قران. میگوید: تا تو
انارت را بخوری و یك پیاله چای دم
كنی، من برگشتهام. فقط همین یك شب را بمان.
یك شب هزار شب نمیشود.
دیگر
میدانم. همه را نوشتهام. میرود توی
اتاق عمهكوچكه و تا او برود به اجاقی
جایی سر بزند، آینهاش را برمیدارد و زیر قبا
میگیرد و به یك شلنگ به دالان و
بالاخره در میرسد.
كوكب میگوید:
گوش میكنی؟ این میرزا نمیفهمد،
نمیتوانم بهش بگویم. باغ شازده بودم
با دستـﮥ آقابزرگ. دسته كه رفت من را
نگاه داشتند و بعد یكی را فرستادند دنبال آقا دَدوله.
رسمشان بود. اول سیر و پر میدادندش بخورد.
عرق هم تعارفش میكردند. اگر نمیخورد،
میخواباندندش و با قیف حلقش میكردند و بعد
هم لختش میكردند و میبستندش به درخت
و رقاصه را هم وادار میكردند تا جلوش برقصد. خوب،
آقا ددوله معلوم است كه چه بلایی
سرش میآمده. رقاصه هم نباید بهش دست
میزده. هرچه هم نمكش را بیشتر میكرده،
پولش فردا صبح چربتر بوده. به من هم
همینها را گفتند. همهشان هم بودند، همـﮥ
این كارخانهدارها، شازدهها، رئیس و رؤسا. دیروز
نوبت من بود كه برای آقا ددوله برقصم، لخت.
خوب، من حسابی چربش كردم، براش رقصیدم و
حتی سینهام را بردم جلو و گذاشتم تا
نوكش برسد به دو لب داغمهبستهاش. آقا
ددوله نعره میزد و هی میخواست
دستهاش را دراز كند و به خودش برساند و من
هی قر به كمرم گذاشتم، پشت و پهلو نشانش
دادم، جلو و عقب میرفتم.
مكث میكند و من حسین مكارم ابن محمود میگویم: میگفتی.
ـ
همین بود. یكدفعه فكر كردم برای یكی
دو النگوی بیشتر این چهكاری است كه
من میكنم؟ رفتم جلو و بغلش كردم،
كمكش كردم تا كارش را بكند. مثل گاو نعره
میكشید. تا آنها بفهمند كه چیبهچی
است، دیگر تمام بود. بعد خوب، تا خوردم زدندم و از
باغ انداختندم بیرون. اما من پشیمان نیستم.
گمانم این كار من زكات همـﮥ آن
فلانهایی است كه دادهام. خودش
قبول میكند.
میگویم: من هم از پسرعمه تقی شنیدهام، انگار از عمهبزرگه شنیدهبوده.
و
میگویم كه باز چه گفته؛ اما كوكب
دیگر گوش نمیدهد، پایین میلغزد، چادرشب
رختخواب را باز میكند، بالشی درمیآورد و سر بر
آن میگذارد و همان بالا دراز میكشد و من
پتویی روش میكشم و مینشینم رو
به این مهتابی مشرف به ایوان
پایین و گاهگاه از گوشـﮥ چشم نگاهش
میكنم كه چطور گونهاش را به ناز بر
دو دست برهمنهاده خوابانده و مثل
همان كلالـﮥ گل نیلوفر كه با حركت
سنگین آب مردابی بالا و پایین میرود،
تكانتكان میخورد.
سر غروب بالاخره
عمو پیداش میشود، با یك گرام و یكی دو
صفحه. بعد هم باز میرود و با یكی دو پاكت
برمیگردد كه یكیش پر است از شیشههای
می و توی آن یكی نمیدانم پاكت
پسته است و چند خیار قلمه و یك جعبـﮥ گز.
عمو میگوید: چرا عزا گرفتهای؟ بلند شو برو این
كاسـﮥ مزه را از عمهربابت بگیر و بیا.
وقتی
كاسـﮥ پر از ماست و خیار را میآورم، میبینم
كه كوكب نشسته پشت به همان
چادرشب رختخواب و عمو دارد یك كاسـﮥ برنجی
را به دستش میدهد، خودش هم
كاسهای را برمیدارد. میایستم و نگاه
میكنم و حالا هم میبینم كه
كوكب یك پستـﮥ خندان را مغز میكند و
میدهد به عمو و عمو با سرانگشت میزند به
پشت دستش. جای سرانگشت عمو فقط یك لحظه
رنگ میبازد و بعد ناگهان نارنجی میشود
به همان رنگ كه پشت دست ملیح
من هم هست.
عمهكوچكه خودش
سینی غذا را میآورد، میگوید: بیا داداش، گذاشتم
بالای این پلهها.
عمو میگوید: باز خرمگس معركه پیداش شد.
من
هم بلند میشوم، فقط تا همان درگاهی رو به
راهرو میروم و گوش میایستم. فقط صدای عمو
میآید: تو حالا برو، بعدش ...
باز صدایی نمیآید. عمو این بار داد میزند: میخرم برات، بهترش را میخرم.
از
توی اتاق صدای قمر بلند میشود. برمیگردم،
میبینم كه زنعمو كوكب دارد النگوهاش
را یكی یكی از دستهاش درمیآورد، بعد
هم سر بلند میكند و میگوید: كجا رفتی، میرزا؟
ـ آمدم.
عمه
میگوید: من این را به خدا با سوزن
زدن به تخم چشمهام خریدهام.
عمو میگوید: میخرم برات، زن! آبروم را یك امشب نبر!
ـ میدانم كه نمیخری، هر دفعه هم همین را میگویی.
زنعمو
میگوید: بیا حسینجان، اینها را بده به
این عمهات. من باز هم دارم.
میدهم
به عمه و دست عمو را هم میگیرم و
میگویم: من وقت ندارم، عمو. بیا دیگر تو.
بعد
هم مینشینم و همانجا توی اتاقم
مندل میبندم و موكل زهره را به ذكر یا
عاشق و یا عشیق صلا میزنم و میبینم
كه این دوتا هم مینشینند و هی گز و
پسته دهان هم میگذارند و هی پیاله
فدا و نوش میكنند و به ادب و با سرانگشت بر
پشت دست هم میزنند و یا قاشققاشق غذا
دهان هم میگذارند. بعد هم كه هرچه
هست و نیست مینوشند و میخورند، عمو سینی و
بشقاب و كاسه و نمیدانم چی را میبرد
پایین و زنعمو كوكب هم باز صفحـﮥ قمر را
میگذارد و گرام را كوك میكند و تا عمو پا
توی همین اتاق میگذارد به پابازی
برمیخیزد و هی دستها را دستـﮥ كوزﮤ بدن
میكند و یا دو شاخه میكند لرزان و
برافراشته بر انتهای این كندﮤ تن و
هی هم ریز قاشقك میزند و سر و سینه و
پشت و پهلو میلرزاند و مو میافشاند بر پنجـﮥ
ماه صورت و بالاخره هم پشت به عمو
تن میخماند و روی مثل ماهش را میآورد
به محاذات صورت عمو و از آن دو لب انگار دو
برگ گل بوسهای شیر و شكر به عمو
میبخشد و عمو كه دست میاندازد كمرش را
میگیرد، مینشیند روی زانوی عمو و میگوید:
خیلی خستهام، میرزا.
عمو میگوید: من هم خستهام، باید هم بروم.
آنوقت
با هم مینشینند و گیسها را یكی یكی باز
میكنند و شانه میزنند و بعد كه خرمن موها
را ریختند روی شانهها، تا عمو تشك رویهساتن
را پهن میكند و بالش را میگذارد، زن عمو
میرود دراز میكشد تا عمو لحاف مثل پر قو را بكشد
روی زنعمو. بعد هم تا زنعمو برگ و
بارهاش را از سر شاخـﮥ دستهاش بتكاند، عمو
میگوید: میبینی، عمو؟
میگویم: من اینها را نوشتهام.
عمو
آب توی سماور میریزد و فتیلهاش را بالا
میكشد، میگوید: خوب، باز هم بنویس، بعدش هم
بگو كه هیچچیز بدتر از عادت نیست. وقتی با
هم زندگی میكردیم اغلب جاییش
رگبهرگ میشد. بیشتر رگ كتف چپش
بود. گاهی هم كه میرفت میرقصید
یك رگی توی پاشنـﮥ پاهاش جابهجا
میشد. برای همین هم میآمد سری
به من میزد. شبها هم اگر سرش را بد
میگذاشت روی بالش، اغلب گردنش
رگبهرگ میشد. اوایل فكر میكردم
میخواهد ناز كند. من هم خوشم میآمد. بعد
فهمیدم كه قضیه جدی است. كمكم
هم با رگ و پیهای تنش آشنا شدم و تا
مثلاً رگهای مچ دستهاش را با هم
مقایسه میكردم، میفهمیدم كدام یكی
است. اصلاً سرانگشتهام خودبهخود میفهمیدند كجا را
باید مالش بدهم. همیشه هم از جایی خیلی
دورتر شروع میكردم و نرمنرم
میرسیدم به همانجا كه نالهاش
را درمیآورد.
زنعمو میگوید: پس كجا رفتی، میرزا؟
ـ دارم آب گرم میكنم.
ـ
جاییم كه درنرفته، فقط همین پشتم است، طرف
چپم. دستم را كه خیلی میبرم بالا، تا مغز
سرم تیر میكشد.
عمو میگوید: میبینی،
پسر؟ عشق فقط همان كارها نیست. این هم هست
و هزار كار كوچك كه هیچكس نمیتواند
بنویسدشان. این زن را من میشناختم، بندبند
تنش را دست كشیدهبودم، انگار بگیر خودم با دستها،
با همین سرانگشتهام تراشیدهبودم، برای
همین فكر میكردم بالاخره برمیگردد و
میماند. تنها من میتوانستم بفهمم
كدام رگش جابهجا شده. همیشه هم ــ گفتم
انگار ــ از ریشـﮥ رگ شروع میكردم تا
برسم به همانجا كه خطی زیر
سرانگشتهام جابهجا میشد.
بعد هم
میرود، لبـﮥ لحاف را پس میزند. چشم
میبندم، اما باز میبینم كه همان شانـﮥ
عریان ملیح من است. كوكب دارد به
زمزمه و گاهی با ناله میپرسد كه این
كارها را عمو كجا یادگرفته. گوش نمیدهم. میدانم
كه اگر دست عمو برسد به موهای ریز پشت
گردن و یا آن خم و انحناهای توبهشكن،
خیلی سعـﮥ صدر میخواهد كه باز بگردد دنبال
یك رگ بیقابلیت كه یك جایی
جابهجا شده.
زنعمو میگوید: ولش كن، میرزا. مثل اینكه نمیشود.
ـ اینجاست دیگر.
ـ اینجا كه خوب شد، آن پایینتر است، یك كم پایینتر.
عمو میگوید: این است دیگر؟
ـ آره، آره، همین باید باشد.
ـ خوب، فقط یك كم تاب بیاور تا درستش كنم.
ـ آخ! چهكار میكنی، مرد؟
ـ باید پیداش كنم، یا نه؟ این حتماً خیلی كهنه است.
ـ
نه، آن درد كهنه كه میگفتم توی
پاشنـﮥ پام است، پاشنـﮥ چپ پام. وقتی
پابازی میكنم انگار سوزن میكنند توی
تمام این پاشنـﮥ چپ تا زیر این چفتـﮥ
زانوم.
زنعمو باز میگوید: آخ!
ـ خوب، دیگر تمام شد.
ـ
نه. میبینی كه؟ دستم را كه
میبرم بالای سرم، باز زیر كتفم درد میكند.
ـ خوب، میبینم، اصلاً دستم روش است. همین است دیگر؟
ـ آره.
ـ
پس، قربانت، یك كم دندان سر جگر بگذار تا درستش
كنم، این یكی دیگر خیلی عمقی است، عمقی و
كهنه. ریشهاش هم كه میبینی
اینجا یا اینجاها نیست. كنار این مهرههاست، باید
هم اول خوب گرمش كنم، آهسته آهسته
نازش كنم تا رام بشود، اینطور. بعد كه
رام شد، گرم هم شد، یكدفعه كه
اینطور بكنم ...
ـ آخ!
ـ خوب،
اینهم از این. حالا اجازه بده برویم سر
آن پاشنـﮥ پات. اول هم باید آب گرم و
نمك درست كنم و پات را بگذارم توش.
پس باید یك كم صبر كنیم تا این آب سماور
جوش بیاید.
بعد هم لبـﮥ لحاف را پس
میزند و میخزد آن زیر. زنعمو میگوید:
راستی میرزا، درست است كه میگویند
اینجادوگرها، بعضیهاشان، حتی میتوانند یك
آدم ندیده و نشناخته را بكشند؟
ـ چطور؟
ـ
خودت كه بهتر میدانی. مثلاً دنبهگدازش
میكنند، نمیدانم یك مجسمـﮥ مومی
ازش درست میكنند و سوزن میكنند توی
پك و پهلوی مجسمه؛ یا نمیدانم مجسمه
را میگذارند كنار آتش تا همینطور كه مجسمه
آب میشود آن یارو هم مثل موم
آب شود و بیفتد و بمیرد؟
ـ نسخـﮥ همـﮥ اینها هست.
ـ تو هم داری؟
ـ داشتم، اما دنبالش را نگرفتم.
ـ پس تو نمیخواهی من را بكشی؟
ـ من فقط میخواهم این رگ كهنـﮥ پاشنـﮥ پات را بگذارم سر جاش.
از
زیر لحاف میلغزد بیرون و بلند میشود این
قابلمـﮥ مرا پر از آب گرم و سرد میكند و یك
مشت نمك میریزد توش، بعد هم میبرد و
میگذارد پایین پای رختخواب و بعد هم
دست دراز میكند و پای چپ زنعمو را
میآورد بیرون. انگشتهای پاها را یكی یكی
میبوسد. بعد هم كه دست توی آب
میزند، آهسته پا را میگذارد توی آب و
هی نرمنرم مالش میدهد و بالاخره
هم میرسد به پاشنـﮥ پا. میگوید:
همینجاست دیگر؟
ـ گمانم.
ـ اینجا چی؟
ـ
آخ، مادر! نكن، میرزا. دست بهش نگذار، تو را به
جان هر كه دوست داری ولش كن.
ـ
كاریش كه ندارم. خودم هم میفهمم. این
دیگر خیلی كهنه است. من هم فقط
میخواهم بیدارش كنم، برای همین
آهستهآهسته نازش میكنم تا نفهمد كه
دارد بیدار میشود، نفهمد كه میخواهیم
بیدارش كنیم و بعد اینطور، نرمنرم،
بغلتانیم روی این دنده.
ـ بشكند دستت، مرد!
ـ
خوب، درد دارد، همـﮥ جابهجاییها درد دارند. بعدش
هم كه جابهجا شد، باز هم درد هست. حالا باید
خوابش كنیم، اینطور براش لالایی بگوییم تا
این رگ كهنـﮥ جابهجا شده توی
اینجای تازه و تنگاش جا بیفتد، حتی
بتواند كش و واكش بیاید. خوب كه جا گرفت دیگر
میشود تا جندق هم باش رفت.
ـ فقط
به یك شرط، میرزا، كه طلاقم بدهی كه
دیگر آزاد باشم، مال خودم باشم؛ اگر خواستم
بیایم، اگر نخواستم بروم سی خودم: مثلاً اگر دلم
خواست باز بروم توی دستـﮥ آقابزرگ و یا هرجا
كه پیشآمد روزگار بود.
عمو میگوید:
میشنوی، پسر؟ این را هم بنویس! بنویس
كه اگر عمو التماسش میكرد، اگر میافتاد روی
دست و پاش، خراب میشد. عشق صدقه نیست، پسر.
گدایی نباید كرد.
میگویم: عمو، دیگر دارد صبح
میشود. من باید عزیمـﮥ تسخیر موكل شمس
بخوانم و بعدش هم، همین فردا پسفردا، بروم
این ملیح را عقد محضریاش بكنم و بعد
هم بروم یك جای دور و وقتی ماه
درست وسط قرص خورشید قرار گرفت ...
ـ نترس، دیر
نمیشود. این صبح كاذب است. كو حالا تا صبح
صادق؟ پس بیا این صیغـﮥ طلاق را بخوان.
این را كه دیگر بلدی؟
ـ البته كه بلدم.
ـ
بیا آزادش كنیم برود، اگر هم خواست بیاید.
پاشنـﮥ پاش هم كه الحمدلله درست شده،
میتواند راه برود، حتی اگر تا جندق یزد باشد.
بلند
میشوم و تا از زنعمو بپرسم كه همـﮥ
حق و حقوقش را گرفته و از عمو بپرسم كه:
«وكیلام من؟» و عمو بگوید:
«بله.» من هم صیغـﮥ طلاق را
بخوانم كه«زوجـةُ موكلی كوكبُ طالقُ»
، دیگر صبح صادق دمیدهاست و بوی كهنه
و خوش تمام اتاق مرا پر میكند كه مثل
بوی هیچ عطری نیست، حتی بوی عطرهایی
كه در نسخههای «باغ معطر» عربها
آمده، بلكه بوی كهنه و سنگین تن دو
آدم است كه تنگ هم زیر یك لحاف
خفتهباشند و حالا بلند شدهباشند و رفتهباشند، مثل
ماهی كه برود و هالـﮥ گرداگردش بماند.
گریهكنان
بلند میشوم و میروم طرف رختخواب و
لحاف پر قو را پس میزنم. كسی نیست، اما جای دو سر
كناربهكنار هم روی بالش من ماندهاست.
شروع 25 مهرماه 1363، تهران تمام شد به تاریخ سهشنبه، 6 آبان، 1376، برمن، آلمان
ادامه
|