Back to Home
 



برو به بخش: 7 . 6 . 5 . 4 . 3 . 2 . 1

مجلس اول

پدر را در سال 1334 بازنشسته كردند. معمولا یك‌‌راست به خانه نمی‌آمد. دوچرخه داشت و اگر تابستان بود و آخر برج‌، توی خرجین‌اش یك خربزه بود و گاهی دو هندوانـﮥ كوچك‌. باچرخ جلو در را، كه جز شب‌ها بسته نمی‌شد، چهارتاق باز می‌كرد و همان‌جا، میان شیر آب و در، تكیه می‌داد و قفل می‌كرد. هندوانه‌ها یا خربزه را _اگر آخر برج بود_بیرون می‌آورد و زیر شیر آب می‌گذاشت‌. شیر را كه روشان باز می‌كرد، دست و روش را می‌شست و بعد سر شلنگ را در شیر فرو می‌كرد و آن سرش را روی هندوانه‌ها یا خربزه میزان می‌كرد.

آب‌پاشی حیاط كار خودش بود. از بالای حیاط شروع می‌كرد و از گوشـﮥ‏ راست‌. دیوارها را همیشه در نوبت دوم می‌شست‌. پدر آب می‌ریخت و مادر ـ‌اگر نان نمی‌پخت‌ـ‌ جارو به‌دست‌، با دو پای پدر و پشنگه‌های آب و آبشرﮤ خاك‌آلود و پردوده همپا می‌شد. سه روز یك‌بار نوبت خواهر بزرگتر بود كه آن‌وقت‌ها سیزده‌، چهارده سالش بود؛ اما از بس فشار آب قوی بود و كف سیمانی حیاط را پدر شیبدار درست كرده‌بود و آبشره‌ها از این‌جا و آن‌جا از او جلو می‌زد، داد پدر را درمی‌آورد: بجنب‌، دختر!

دورتادور باغچه را پدر باریكـﮥ‏ جویی سیمانی درست كرده‌بود و بعد هم آجرهای‌مربع را لوزی‌وار، دورتادور، در خاك باغچه نشانده‌بود. آب كف‌كرده و پردوده اول‌ جوی را پر می‌كرد و بعد از روی زاویه‌های قائم میان لوزی‌ها نم آبی به باغچه می‌ریخت و هنوز یك كف دست را ترنكرده‌، پدر داد می‌زد: ببین‌، چه‌كار كرد؟

به مادر می‌گفت و خواهر بزرگتر می‌جنبید و گاهی حتی با دست و دو پا جلو آبشره‌ها را می‌گرفت و با تمام پهنای جارو آب را به دهانـﮥ‏ چاهك می‌رساند. آب در قدح‌طور دهانـﮥ‏ چاهك می‌چرخید و خاكِ گاه سرخ و دوده‌های همیشه سیاه را پایین می‌برد. بعد هم نوبت دیوارها بود: آجرهای سرخ و داغ‌. پدر انگشت شستش را بر دهانـﮥ‏ شلنگ می‌گذاشت و پشنگه‌های ضربدار آب را بر هُرم آجرهای دیوار روبه‌رو می‌پاشاند و بر دیوار طرف راست و دیوارك آشپزخانه و خواهر یا مادر ـ‌اگر نان نمی‌پخت‌ـ همان جلو باغچه می‌ایستادند و آب را كه حالا فقط كف كرده‌بود و رو به آن‌ها می‌آمد به چاهك می‌راندند.

پدر كه سر شلنگ را پای درخت كُنار، بر یك تكه‌گونی‌، می‌گذاشت و خودش می‌رفت تا فشار آب را كم كند، خواهر یا مادر بار دیگر حیاط را، از سر تا ته‌، جارو می‌كشیدند. از زمین دیگر بخار برنمی‌خاست‌. بخار دیوارها تُنُك‌تر شده‌بود و تا پدر برود و لباس كارش را دربیاورد و زیرشلواری به‌پا بیاید، دورتادور درخت كُنار آب جمع‌شده‌بود.

آب دادن به باغچه و پاشیدن پشنگه بر گل‌ها كار پدر بود. گلبرگ‌های زرد یا اصلا نارنجی لادن‌ها با آن لكـﮥ‏ قهوه‌ای وسط و پرچم‌هایی كه دیگر نمی‌شد دید، زیر قطرات ریز آب و شست و شلنگ پدر می‌لرزیدند و قطره‌های آب از برگ‌های سبز سیر و قلب‌مانند و حتی شاخك‌های سبز و تردشان سرازیر می‌شد. میمون و شاه‌پسند و شب‌بو هم داشتیم و كنار دیوار، در دو ردیف‌، لاله‌عباسی و پشت كُنار، نزدیك تنور مادر، سه تاج‌خروس‌. دست آخر هم یك تكه‌گونی را در گوشـﮥ‏ كرت سبزی‌اش می‌گذاشت و سر شلنگ را بر زاویـﮥ‏ قائمـﮥ‏ میان دو لوزی میزان می‌كرد، تا مبادا فشار آب‌، هرچند دیگر فشاری نداشت‌، ریحان یا تربچه‌ای را ریشه‌كن كند. كرت سبزی یك متر در یك متر هم نبود. خود پدر تخم‌شان را می‌پاشید و فقط همان‌قدر بود كه سبزی عصرانـﮥ‏ پدر را بدهد. اما بوتـﮥ‏ گل‌ها رامی‌خرید و یكی‌یكی‌، وقتی من و حسن با نوك مالـﮥ‏ پدر در امتداد نخی گودال می‌كندیم‌، در زمین می‌نشاند. فراهم كردن كود باغچه هم با ما پسرها بود. از آن‌طرف خاكریز گله‌های گوسفند را به كشتارگاه می‌بردند و ما سطل به‌دست به گدار آن‌طرف خاكریز می‌رفتیم و دانه‌دانه پشكل برمی‌چیدیم و وقتی خوب با نیمه می‌كوبیدیم‌، گوشـﮥ‏ باغچه می‌ریختیم تا پدر بیاید و با نوك ماله دور ساقـﮥ‏ ترد هر گل بپاشد.

گلیم را خود پدر، اگر ما دم دست نبودیم‌، كه اغلب هم نبودیم‌، می‌آورد. گوشـﮥ‏ گلیم را می‌گرفت و از گوشـﮥ‏ آشپزخانه تا كنار باغچه می‌كشاند و تاهاش را باز می‌كرد و منتظر می‌ایستاد تا خواهر چانه‌كردن خمیر را تمام كند و یا مادر از آشپزخانه بیاید و به نوك جاروی خیس گرد گلیم را بگیرد. بعد هم همان‌جا می‌نشست و یك مشت سبزی عصرانه‌اش را می‌چید: برگ‌های سبز وهنوز كوچك چند تربچه‌، چند پر هم ریحان و یكی دو پیازچه‌. پرپین هم بود، اما نمی‌خورد. خواهر می‌شست و كنار سینی‌نان گرم ـ‌اگر مادر نان می‌پخت‌ـ و نعلبكی پنیر می‌گذاشت‌. بادیـﮥ‏ آب یخ را بعد می‌آورد. آخر برج‌ها هندوانه را پدر قاچ می‌كرد. خربزه می‌ماند برای فردا، مگر وقتی دایی مادر بود یا میرزاعمو، شوهرِ خاله‌تهرانی‌.

چای را مادر قبلا دم كرده‌بود و پدر حالا دیگر خودش چراغ خوراك‌پزی و كتری و قوری را از آشپزخانه می‌آورد، و وقتی كسی‌، هركس‌، بالش پدر را می‌آورد و پدر تكیه به آن می‌زد، بچه‌های كوچكتر كه دور و بر تنور می‌پلكیدند، به سروقت پدر می‌رفتند تا از ته‌ماند‏ﮤ‏ نان و پنیر و سبزی‌اش یكی دو لقمه نصیب ببرند. سینی را كه خواهر بزرگتر می‌برد و پدر اولین چای‌اش را می‌خورد، ته‌تغاری می‌توانست بر زانوی پدر بنشیند و با سبیل جو گندمی یا دگمه‌های جلیقه‌اش بازی كند. اگر پدر سر حال بود، ساعت بغلی‌اش را از جیب جلیقه‌اش درمی‌آورد، درش را باز می‌كرد و به‌نوبت به گوش دخترها ـ‌اگر هر دو بودندـ و پسر ته‌تغاری نزدیك می‌كرد تا آن صدای آهسته اما موزون را بشنود.

آن روز ـ‌یادم است‌ـ ما هم بودیم‌، آخر برج بود و من و داداش‌حسن می‌رفتیم و می‌آمدیم‌. وقت نان پختن مادر هم بود. گاهی دو روز یك بار می‌پخت‌، اگر مهمان داشتیم‌، نه از همسایه‌ها، كه كسی به مهمانی نمی‌آمد و ما هم نمی‌رفتیم‌. همكارهای پدر هم‌نمی‌آمدند. اما ماهی یكی دو بار، تابستان‌ها بیشتر، خویشاوندی از اصفهان می‌آمد، بیشتر دایی مادر و یا میرزاعمو. مادر معمولا نان‌ها را بر سر تنور و به دیوار تكیه می‌داد و بعد كه خنك می‌شدند، دسته می‌كرد و همان‌جا، پایین پای خودش‌، بر بقچه‌ای گشوده می‌گذاشت‌. نمی‌شد كش رفت‌. خواهر بزرگتر بیشتر مواظب بود و سیخ اغلب داغ همیشه در دسترس مادر بود. اما آخرین چانه ‌ـ ‌اگر صبر می‌كردیم‌ـ نصیب ما بود. مادر خمیرهای ته قدح را با كاردك خمیرتراشی‌اش می‌تراشید و خودش چانه می‌كرد و پهن می‌كرد و بر شاطری می‌انداخت و به تنور می‌زد. وقتی مادر نان را نصف می‌كرد، هركدام گازی به‌سهم‌مان می‌زدیم و بقیه را توی مشت مچاله می‌كردیم و می‌دویدیم بیرون‌، تا به بازی ادامه بدهیم‌، فوتبال و تازگی‌ها والیبال‌. تیله‌بازی هم هنوز می‌كردیم‌. این یكی را دیگر پدر نمی‌بایست بداند. بزرگ شده‌بودیم و زشت بود. نان ته‌تغاری خشك و ترد بود، لقمه را توی دهان می‌چرخاندیم و گلوله‌های ریز و خمیر هنوز نپخته را به بیرون تف می‌كردیم‌.

مادر، هروقت نان می‌پخت‌، تنور را دم‌دم‌های آمدن پدر آتش می‌كرد: دست به‌دست می‌مالید و ما همه‌اش می‌رفتیم و می‌آمدیم‌. چانه را خواهر بزرگتر آماده كرده‌بود، همان‌قدر كه توی سینی بزرگ و گرد كنگره‌دار مسی جا بود، و مادر حتی یكی را پهن كرده‌بود، اما دستكش به‌دست می‌رفت و می‌آمد. چوب‌ها را هم یكی از ما، بسته به نوبت‌، همان صبح توی تنور چیده‌بودیم و چند تكه‌كاغذ مچاله‌شده جایی گذاشته‌بودیم‌. همان كه كبریت می‌كشید و پتـﮥ‏ چادرش را به كمر می‌بست‌، چوب‌ها یا سعف نخل‌ها گر می‌كشید و سینـﮥ‏ تنور آن‌قدر گرم می‌شد كه خمیر به آن بچسبد، اما مادر باز می‌رفت و به شله و كوفته‌اش توی آشپزخانه سرمی‌زد، یا وقتی حسابی ذله می‌شد، می‌نشست كنار باغچه و پسر ته‌تغاری‌اش را شیر می‌داد، و ما، به قول خودش‌، هار و هور هی پابه‌پا می‌كردیم‌: به مستراح می‌رفتیم یا آب به سر و صورت‌مان می‌زدیم و هی همان دور و بر می‌پلكیدیم تا وقتی كه مادر غر می‌زد: شیر داغ كه نمی‌توانم به بچه بدهم‌.

گاهی نفرین هم می‌كرد: دو دستش را توی آرد كف سینی گرد مسی می‌زد، رو به آسمان می‌گرفت و می‌گفت‌: خدایا، از دست این‌ها!

ما به‌دو می‌رفتیم و باز برمی‌گشتیم‌، حتی یكی‌مان می‌پرسید: می‌خواهی من روشنش كنم‌؟

ـ نه‌، نه‌، باز می‌خواهی آن‌قدر نفت بریزی كه همـﮥ‏ نان‌ها بوی نفت بگیرند؟

بالاخره خودش می‌آمد، دستكش را باز به دست می‌كرد و یكی دو قطره نفت بر چوبی می‌چكاند و كبریت می‌كشید و وقتی آتش حسابی از دهانـﮥ‏ تنور گُر می‌كشید، یا نان اول به نان دوم می‌رسید، پدر پیداش می‌شد. فایده‌ای نداشت‌، نمی‌شد چیزی كش رفت‌. همان‌نان ته‌تغاری هم بد نبود. دیگر عادت كرده‌بودیم‌: تكه‌ای از نان خشك و ترد را می‌جویدیم و گلوله‌های خمیر نپخته را تف می‌كردیم‌.

اما آن روز ـ ‌یادم است‌ـ وقتی رسیدیم تنور روشن بود و بوی نان سوخته می‌آمد. خواهر سیخ به‌دست بر پنجـﮥ‏ پاها ایستاده‌بود، داد می‌زد: ننه بدو، سوخت‌.

ما را هم كه دید، دستی را حایل پنج شش نان برشتـﮥ‏ دسته‌كرده بر سفره گرفت وگفت‌: آمدند ننه‌، بدو!

سراغ تنور هم كه رفت و بر پنجـﮥ‏ پا ایستاد، باز یك دستش‌، انگار حایل نان‌های پخته باشد، توی هوا بود. نانی برداشتیم‌. دید و جیغ زد: ننه‌!

نه‌، مادر پیداش نبود. دوچرخـﮥ‏ پدر به دیوار تكیه داشت‌. زیر شیر آب هندوانه یا خربزه‌ای نبود. خرجین پشت ترك هم خالی بود. حتی حیاط آب‌پاشی نشده‌بود. دوده‌ها این‌جا و آن‌جا بركف حیاط نشسته‌بود. از هوا می‌آمد، از دهانـﮥ‏ لوله‌های بلند آجری یا سیمانی آن‌طرف دیوار پلیتیِ شركت‌. شكل منار بودند. قسمت پایین‌شان حتما قطورتر بود و بعد باریكتر می‌شد، و بالاخره به دهانه‌ای باریك و گرد می‌رسید كه حلقه‌حلقه دود غلیظ بیرون می‌داد. پدر همین‌ها را می‌ساخت‌، آجرهای سرخ لندنی را، حتما، رج به‌رج روی هم می‌چید و بالا می‌رفت‌. دود، اگر هوا دم می‌كرد و شرجی می‌شد ـ‌كه مرداد و شهریور همیشه شرجی بود و بایست می‌دویدیم‌، بدویم‌، تند، تا مگر بادی به صورت‌مان بخوردـ گلوله می‌شد و پایین می‌آمد، بر یخـﮥ‏ سفید آدم می‌نشست‌، یا بر لباس‌های شسته و حتی بربند رخت‌. ما پیراهن سفید نمی‌پوشیدیم‌، نداشتیم‌. همین پارسال پیرارسالش‌، وقت صبحگاه‌، سربازها دورتادور دبیرستان را محاصره كردند و بعد هركسی را كه پیراهن سفید پوشیده‌بود بردند، ریختند توی ماشین ارتشی و بردند.

نان را نصف كرده‌بودیم و بایست می‌رفتیم‌، اما به طرف آشپزخانه رفتیم‌، صدای مادر از اتاق دوم می‌آمد. در دو اتاق جلو ما می‌نشستیم و اتاق عقبی را به زن و شوهر جوانی اجاره داده‌بودیم‌. توی طارمی غذا می‌خوردند و همان‌جا هم می‌خوابیدند. شوهر غروب‌می‌آمد، لاغر بود و سیاه‌سوخته‌. زن سفید و چاق بود، تپل‌. خنده‌رو بود. كجاست حالا؟ اذیت می‌كرد، وقتی كه قهر نبودیم‌. حالا دو هفته‌ای بود قهر بودیم‌، از ترس این‌كه باز دوباره بیفتم و آن‌طور بشوم كه شدم‌، قهر كردم‌.

مادر گفت‌: بلند شو، خوب نیست‌، بچه‌هات می‌بینند.

پدر وقتی خیلی خسته بود، یا دلش می‌گرفت ـ‌خودش می‌گفت گرفته‌است‌ـ یا دل هوا می‌گرفت و هیچ بادی نمی‌آمد و دوده‌ها پایین می‌آمدند و بر گلبرگ‌های نازك و نارنجی لادن‌هاش می‌نشستند و یا سبزی‌هاش را خال‌خال می‌كردند، دراز به‌دراز می‌خوابید، پاها باز و دست‌ها گشوده به دو طرف‌. پنج شش دقیقه‌ای بی‌حركت می‌ماند و یك‌دفعه به دمی طولانی هوا را تو می‌داد و ناگهان و در بازدم به یك نفس می‌گفت‌: های‌وای‌، مادر!

طوری كه انگار گفته‌باشد «های‌»، یا فقط «ها»، و چنان بلند كه هركس هرجای خانه بود از جا می‌پرید. باز چند دقیقه‌ای بی‌حركت می‌ماند، با پاهای گشوده و دو كف دست لَخت بر قالی‌، و های‌وای‌اش را می‌گفت‌. قرارش فقط سه‌بار بود و بعد دیگر بلند می‌شد، می‌گفت‌: خوب خوب شدم‌.

خوب خوب هم بود. تا حالا، به‌قول خودش‌، دكتر نرفته‌بود. اما حالا دمر خوابیده بود، با همان لباس كار و كفش به‌پا، و یك دست را پشت گردنش گذاشته‌بود و یكی در راستای تنش بر قالی بود، مشت‌كرده‌. مادر كنارش نشسته‌بود، دستكش نانوایی به‌دست‌راست‌: با شما هستم‌.

پدر را به ضمیر جمع صدا می‌زد، حتی وقتی دعواشان می‌شد. اگر دور بود، می‌گفت‌:«بابا حسن‌!» مرا نمی‌گفت‌. پدر هم همین‌طور. اما ضمیر مادر مفرد بود: با توام‌.

پدر تكان نمی‌خورد. صدای هق‌هق نمی‌آمد، شانه‌ای هم تكان نمی‌خورد، همان‌طور كه وقتی یاد برادر ناكامش افتاد و گریه كرد. اما آن‌طور كه خوابیده‌بود و دست راستش را مشت كرده‌بود و دست چپش را آن‌طور بر گوش چپ و پشت گردن پیچانده‌بود بایست صدایی می‌آمد، یا دست‌كم شانه‌هاش تكان می‌خورد. ما همه می‌دانستیم كه دارند بازنشسته‌اش می‌كنند ـ‌جز ته‌تغاری كه هنوز داخل آدم نبودـ منتظر هم بودیم كه همین روزها برای تسویه‌حساب به حسابداری یا جایی احضارش كنند و سابقه‌اش را بدهند. شش ماهی بود شروع شده‌بود. هرهفته‌ای توی ایستگاه یك‌، محلـﮥ‏ ما، یكی دونفر بازنشسته می‌شدند، یا بازخریدشان می‌كردند با ده پانزده سال سابقه‌. پولی می‌دادند و گاهی هم یك مقرری ماهانه روش‌، و بعد انترناش شركت می‌آمد، اثاث‌شان را بار می‌كرد. بچه‌های بزرگتر روی بارها می‌نشستند و پدر و مادر جلو، كنار دست راننده‌، و اگر بچه‌ای كوچكتر داشتند، مثل علی ما، توی دامن زن می‌نشست و اگر بزرگتر بود، مثل دردانه كه پنج سالش بود، از شیشه بیرون را نگاه می‌كرد و به ما كه دور ماشین ایستاده‌بودیم‌، می‌خندید. فقط او می‌خندید. در خانه‌شان را مأموران ادار‏ﮤ‏ رفاه قفل می‌كردند، اما ما از دیوار بالا می‌رفتیم‌، شلنگ به‌دست‌، و گل‌هاشان را آب می‌دادیم‌، مثل پدر و پشنگه‌ای‌. فقط دو یا سه روز خالی می‌ماند. می‌آمدند، زن و مردی جوان با یكی دو بچـﮥ‏ كوچك‌، فقط. پدر شصت سالی داشت‌. خودش می‌گفت ندارد. می‌گفت برای فرار از سربازی‌، سجل كه می‌گرفته‌، شناسنامه‌اش را بزرگتر گرفته‌است‌. اما شناسنامه مهم بود. پولی می‌دادند و حتماً هم ماهانه‌ای برامان منظور می‌كردند و ما حتما بایست می‌رفتیم به اصفهان‌، با اتوبوس و به خرج شركت‌. بازخرید و یا پول بازنشستگی به حساب آن روزها برای خودش پولی بود؛ می‌شد باش خانه‌ای خرید و یا دكانی علم كرد. گاهی حتی می‌شنیدیم كه مثلا توی ایستگاه هفت یا یازده دزدها، نصف‌شب‌، رفته‌اند سراغ زن و شوهر پیری‌. دست و پای زن را بسته‌بودند و در دهانش یك تكه‌كهنه چپانده‌بودند. سر پیرمرد را گوش تا گوش بریده‌بودند. اشتباهی رفته‌بودند؛ اما سی هزارتومان پول كمی نبود، گاهی حتی كسی چهل هزار تومان گرفته‌بود. ما هم نگران بودیم‌. حیاط خانه‌های ایستگاه یازده‌، وقتی ما بودیم‌، باریك و دراز بود، آن‌قدر دراز كه می‌شد توش چرخ‌سواری كرد. اما شب‌ها در و دیوار روبه‌رو دور بود و تاریك و آدم نمی‌دانست از كجای آن دیوارهای دراز دو طرف بالاخره اول دو دست و بعد سری بالا می‌آید. پدر خرجی را كه می‌داد، بقیـﮥ‏ پولش را توی جیب جلیقه‌اش می‌گذاشت یا جایی دیگر. پول خردها كه آن‌جا بود، و جلیقه‌اش را، حتی اگر هوا شرجی بود و پشتش از عرق شوره می‌بست‌، هیچ‌وقت در نمی‌آورد. شب‌ها، آن‌جا كه بودیم‌، خواب نداشتیم‌، به‌خصوص كه پشت خانه هنوز بیابان بود و به یك خیز می‌شد به طارمی رسید و بعد روی پشت‌بام آمد. ما، حتی وقتی دوازده سیزده‌ساله بودیم‌، می‌توانستیم‌، و بعد هم از پشت‌بام به روی بام آشپزخانـﮥ‏ كنار حیاط می‌پریدیم و از آن‌جا به حیاط؛ دست بر دیوار می‌گرفتیم و آویزان می‌شدیم و بعد می‌پریدیم‌. خانـﮥ‏ همسایـﮥ‏ دست راستی خالی بود. حالا البته حتما همـﮥ‏ خانه‌ها پر شده‌بود، اما می‌گفتند كسی صدایی نشنیده‌. اصلاً اشتباهی رفته‌بودند. تازه نمی‌شد سر همـﮥ‏ ماها را برید، یا دست كم دست و پای ماها را بست تا بتوانند بروند سروقت پدر. به یك چرخش سر هم می‌شد دیوارهای سه طرف حیاط را دید، و سر كه كمی بالا می‌كردیم از خط مستقیم لبـﮥ‏ پشت‌بام هیچ دستی یا سری بیرون نزده‌بود. اما، خوب‌، اغلب شب‌ها وقتی ما می‌بایست خواب‌مان برده‌باشد، پدر و مادرپچ‌پچ می‌كردند كه پول‌ها را كجا بگذارند. می‌خواستند اسكناس‌ها را چند دسته كنند و هر دسته را جایی بگذارند. مادر همه‌اش همین را می‌گفت و پدر بالاخره می‌گفت‌: خودم می‌دانم چه‌كارش كنم‌. تو بخواب‌.

پیرزن حتما از ترس چیزهایی گفته‌است‌؛ وقتی دیده سر مردش را گوش تا گوش بریده‌اند. چیزی نبرده‌بودند. چورو می‌گفت‌: دنبال پول قلمبه بوده‌اند.

مادر می‌گفت‌: آخر چی شده‌؟ چقدر به‌ت می‌دهند؟ این‌كه دیگر حقوقت نیست كه نگویی‌.

پدر همچنان ساكت و دمر خوابیده‌بود و صدای زیر خواهر بزرگتر كه حالا دیگر چهارده سالش بود، از حیاط می‌آمد: ننه‌، بدو، سوخت‌. من نمی‌توانم درشان بیاورم‌.

مادر می‌گفت‌: سوخت كه سوخت‌.

و با خودش غر می‌زد: من خودم آتش به سرم هست‌.

و به ما اشاره كرد كه برویم‌. به خواهر دوم نگفت‌. بالای اتاق نشسته‌بود، پشت به چرخ خیاطی مادر، و دیگر با عروسكش بازی نمی‌كرد. همین یكی را داشت‌. مادر براش درست كرده‌بود و طبق صورت عروسكش مثل صورت خودش بود: ابروها پیوسته و پرپشت‌، و لپ‌هاش ـ ‌به قول پدرـ دو گل هندوانه‌. مادر لپ‌های عروسك را با نوك مداد قرمزی كه به دهان می‌زد، سرخ كرده‌بود. شش سالش می‌شد. خواهر سوم آن‌جا نبود. پنج سالش بود. مادر آن‌ها را شیربه‌شیر زاییده‌بود، مثل من و داداش‌حسن‌. اغلب خانـﮥ‏ آقامقتدا بود. كارمند بود و خانه‌اش سر كوچه بود. چهاراتاقه بود با حیاط بزرگ و زمین چمن‌كاری جلو طارمی‌. عمه‌خانم می‌آمد، می‌بردش‌. بچه نداشتند. اما علی را نمی‌بردند؛ از بس عمه وسواسی بود : همه‌اش چیزی می‌شست‌، یا حیاط را می‌شست و یا زیر شیر وضو می‌گرفت‌. خانم‌خانم‌ها موهای دردانه‌خانم را ریز می‌بافت و یك روبان سرش می‌زد، هربار هم به یك رنگ‌، و پشت سرش می‌انداخت‌.

به حیاط كه آمدیم خواهر داشت نانی برشته و نیم‌سوخته را از سر سیخ می‌گرفت‌. من گفتم یا داداش‌حسن گفت‌: خاك بر سر بی‌عرضه‌ات‌!

گفت‌: نمی‌شود.

صورتش اشك‌آلود بود، شاید هم از هرم آتش تنور عرق كرده‌بود، اما زبانش را هنوز داشت‌. از در كه بیرون می‌رفتیم‌، گفت‌: شكم گنده‌ها! فقط بلدند بخورند.

وقتی برگشتیم‌، هردو، پشت به بقچـﮥ‏ نان ایستاد: پاها گشوده و سیخ به‌یك دست و نان برشته و سوخته به‌دستی كه دستكش نداشت‌. من انگشتی به طرفش تكان دادم‌. جیغش بلند شد: ننه‌!

و به من گفت‌: تو را به‌خدا نكن‌.

هر ده انگشت را تكان می‌دادم و جلو می‌رفتم‌، انگار بخواهم دست برسانم به زیربغلش‌. دهانش به خنده باز شد و یك قطر‏ﮤ‏ درشت عرق یا اشك از كرك بالای لبش روی‌چانه‌اش افتاد. می‌خندید و همین حالا و دم بود كه از غش‌غش خنده به زمین بیفتد. به حسن‌مان گفت‌: بگو نكند.

نكردم‌، حوصله‌اش را نداشتم‌، اگر نه می‌شد ـ‌ بی‌آن‌كه دست بهش بزنم‌ـ كاری كرد كه از خنده ریسه برود و ما هرچه بخواهیم نان برداریم و دربرویم‌. به‌دو رفتیم‌، تمام كوچه را دویدیم و سر كوچه حتماً دیگر یادمان رفت‌، یا وقتی پیچیدیم به پشت خانه‌ها و به میدان رسیدیم‌، یادمان رفت‌. بچه‌ها والبیال بازی می‌كردند. تور والبیال را دانگی خریده‌بودیم و عصربه‌عصر تیرك‌ها را از سه كنج حیاط خانـﮥ‏ چورو این‌ها می‌آوردیم و در دو گودال می‌نشاندیم و سنگ دورشان می‌ریختیم و تور را به میخ‌هاشان بند می‌كردیم‌. سر سلامتی می‌زدیم‌، اما گاهی كه از ایستگاه‌های دیگر می‌آمدند بازی تیغی می‌شد. اغلب بزرگتر و حتی بلندتر از ما بودند. توی ایستگاه سه دیلاقی بود كه همان‌طور ایستاده آبشار می‌زد، از وسط زمین‌. اما می‌باختند و جر هم می‌زدند. پدرها، انگار بخواهند از ما حمایت كنند، همان نزدیكی‌ها روی پل می‌نشستند و زیرچشمی ما را می‌پاییدند. یك بار كه باختند و ما پول را از داور گرفتیم‌، توپ ما را برداشتند و دستش‌ده كردند و بردند. آقامقتدا هم بود. دید، اما كاری نكرد. گفت‌: گفتم‌بازی می‌كنید. نفهمیدم كه‌.

و حالا هروقت مسابقه‌ای بود، شورت و زیرپیراهنی به‌تن و كركاب به‌پا می‌رفت و می‌آمد و زیرچشمی نگاه‌مان می‌كرد.

تا غروب بازی می‌كردیم و شب باز، شام خورده و نخورده‌، توی كوچه بودیم‌. كوچه و خیابان مثل روز روشن بود. پدر مخالف بود، شامش را كه می‌خورد، می‌رفت در را قفل می‌كرد و كلید را می‌گذاشت زیر سرش‌. وقتی شنید با سنگ سگی را كشته‌ایم جد گرفت كه نباید برویم‌. سگ‌ها، كه بالاخره نفهمیدیم از كجا، شب‌ها گله‌ای می‌آمدند، از كوچـﮥ‏ ما داخل می‌شدند و كوچه به كوچه جلو می‌رفتند تا حتماً برسند به ایستگاه یازده و دوازده‌.

ایستگاه سه دبستان ما بود، وقتی آن‌جا می‌نشستیم‌، عصرها توی لوله‌های بزرگ فاضلاب كه هنوز كار نگذاشته‌بودند، راست‌راست می‌دویدیم و یا از بدنـﮥ‏ داغ‌شان سرمی‌خوردیم پایین‌. سر لوله‌های باریك یك دایر‏ﮤ‏ آهنی بود كه به ضرب سنگ یا ته تیشـﮥ‏ پدر كنده می‌شد و جان می‌داد برای طوقه‌بازی‌. سر یك تكه‌سیم را خم می‌كردیم و از بقیه‌اش دسته می‌ساختیم‌. طوقه كه راه می‌افتاد، دیگر می‌شد همـﮥ‏ ایستگاه را رفت و برگشت‌.

ایستگاه چهار یخ می‌دادند: تابستان‌ها هر روز صبح سیاه سحر من یا حسن‌، بسته به نوبت‌، می‌رفتیم و ربع قالب سهم‌مان را لای گونی می‌پیچیدیم و بر سر و یا شانه به خانه می‌آوردیم‌. اگر دیر می‌رفتیم قالب یخ دیگر نیم‌قالب هم نبود، باریك هم می‌شد و ربع قالب ما، اگر هم خوب توی گونی می‌پیچیدیمش و به‌دو هم می‌آمدیم‌، همین‌قدر بود كه تا پیش از ظهر بكشد و بعدازظهر كاسـﮥ‏ آب پدر بی‌یخ بماند.

بعد هم ایستگاه شش بود. دبیرستان‌مان آن‌جا بود كه دیگر حتماً نمی‌رفتیم‌، هرچند من از مثلثات و انشا تجدیدی آورده‌بودم‌. ایستگاه هفت بازار بود و پلی كه به اهواز می‌رفت‌. بعد از ایستگاه یازده را ـ‌می‌گفتندـ باز ساخته‌اند. بیشتر از این‌كه سگ‌ها كوچه به كوچه می‌رفتند عصبانی شده‌بودیم‌. بو می‌كشیدند و جلو می‌رفتند و تا آن‌جا كه ما دنبال‌شان گذاشته‌بودیم‌، هیچ كوچه‌ای را بو نكشیده وانمی‌گذاشتند. یك شب یك دسته ته كوچـﮥ‏ ما با سنگ جلوشان را گرفتند. سگ‌ها برگشتند. چند نفری‌منتظر ایستاده‌بودیم‌، سنگ به‌دست و سر كوچه‌، همان‌جا كه هر شب بوكشیدن‌شان را شروع می‌كردند. نانی هم از همین كوچه شروع می‌كرد. عصرها می‌آمد، طبق بر سر و درست از سر كوچه داد می‌زد: نانی‌، نان داغ‌، نان تازه‌!

زن‌های عرب هم از همین كوچه شروع می‌كردند، صبح‌ها، طبقی كوچكتر از طبق نانی بر سر، اما پر از ظرف‌های لعابی كوچك سرشیر و یك دبـﮥ‏ بزرگ شیر در وسط. اُم لیلی داد می‌زد: شیر، شیر و سرشیر!

سگ‌ها واقعاً لج‌مان را درآورده‌بودند وگرنه بازی كه زیاد بود. البته موش هم آتش زده‌بودیم‌، یكی دو بار، و بعد دیگر ول كرده‌بودیم‌. موش كه نبود، موش خرما بود، به چه بزرگی‌. دهانـﮥ‏ یك گونی را كه بر دهانـﮥ‏ لوله‌های راه‌آب خیابان‌ها به جوی سیمانی می‌گرفتیم و از آن سر سنگ می‌انداختیم و یا چوبی تكان‌تكان می‌دادیم‌، یكدفعه ته گونی پر می‌شد و چیزی توی گونی لول می‌خورد. بازی نبود. سگ‌ها كه برگشتند بستیم‌شان به رگبار سنگ‌. سگ‌ها از دسته‌ای به دسته‌ای می‌رفتند و سنگ‌ها با صدای خفه به سر یا شكم‌شان می‌خورد. یكی دو تا كه برگشتند و ته كوچه سنگباران شدند، باز برگشتند. یكی از همین دو تا بود كه وقتی برگشت‌، به ضرب سنگ توی جوی آب افتاد و دیگر نتوانست بالا بیاید. سنگ كه به سرش می‌خورد دیگر صدای خفه نمی‌كرد، یا صدای خفه در صدای جیغه‌های سگ پنهان می‌ماند. پدرها از بوی لاشه‌اش فهمیدند و دیگر، برای ما حداقل‌، بازی شب‌ها قدغن شد.

شب‌ها مثل روز روشن بود. كشتی هم می‌گرفتیم‌، توی چمن جلو طارمی خانـﮥ‏ آقامقتدا این‌ها. پدر با این هم مخالف بود. می‌گفت‌: آخرش به دعوا می‌كشد.

شاید هم می‌ترسید كه سربازها باز بریزند و بالاخره ما را بگیرند، گرچه دیگر حكومت نظامی نبود و گاهی كه روی دیوار خانه‌ای كسی مثلا نوشته‌بود: «كار، بهداشت‌، فرهنگ برای همه»، همان صبح زود پاك می‌شد.

پدر كلید را می‌گذاشت زیر بالش‌اش و می‌خوابید. می‌شد از دیوار بالا رفت‌، دیوار را طی كرد و از روی بام آشپزخانه به پشت‌بام رسید و از پشت‌بام همسایه روی طارمی‌شان پرید، نه از طارمی خودمان كه زن و شوهر غذا می‌خوردند و زن ـ‌گرچه قهر بودیم‌ـ تا فرصت می‌كرد زبانك می‌انداخت‌. از لبـﮥ‏ طارمی كه به پایین آویزان می‌شدیم‌، دیگر توی كوچه بودیم‌. مادر نمی‌خواست به پشت‌بام رفتن بكشد، می‌ترسید كه قر بشویم‌. این‌طور می‌گفت‌. شاید هم از ترس شوهر زن بود كه انگار بویی برده‌بود و تازگی‌ها چپ‌چپ نگاهم می‌كرد. شاید هم می‌ترسید كه همسایه‌ها توی حیاط‌هاشان خوابیده‌باشند. پدر كه خوابش می‌برد یا غلت می‌زد، مادر كلید را برمی‌داشت و در را آهسته باز می‌كرد. بعد از شام پدرها دیگر روی پل جمع نمی‌شدند. پل‌ِ كنار میدان بازی مال ما می‌شد. دو طرف و رو به هم می‌نشستیم و هربار یكی چیزی می‌خواند. صدا نداشتیم‌، اما می‌خواندیم تا بالاخره چورو سر غیرت می‌آمد و «جبلی‌» می‌خواند. با آن صدای گره‌دارش و جوزك بزرگی كه زیر پوست قهوه‌ای روشنش بالا و پایین می‌رفت‌.

گاهی هم مثل عرب‌ها كف می‌زدیم و با هم می‌خواندیم تا بالاخره مادرها یكی‌یكی می‌آمدند و صدامان می‌زدند.

بچه‌ها داشتند والبیال بازی می‌كردند. جای ما معلوم بود، در ثانی دو نفر بودیم‌، یكی این‌طرف می‌ایستاد و یكی آن‌طرف‌. داداش‌حسن وسط را خوب می‌گرفت و جدی بازی می‌كرد و جر هم نمی‌زد و من می‌توانستم بسازم‌، اما اگر پام روی خط می‌رفت و داور هم می‌دید، جر می‌زدم‌. چورو آبشار می‌زد. بلندقد بود و سیاه‌سوخته‌. امیرو، اگر می‌آمد، كفش به‌پا بازی می‌كرد. ماها، همه‌، پابرهنه بودیم‌. عصرها دیگر هوا آن‌قدر داغ نبود، حتی اگر شرجی نبود. ظهر اگر بود، قیر آسفالت خیابان‌ها نرم می‌شد و حباب می‌بست‌، بنفش و نارنجی‌، و پای آدم‌، اگر بی‌هوا می‌رفت‌، در داغی نرم قیر فرومی‌تپید.

چورو اول كركاب‌هاش را آویزان می‌كرد به یكی دو میخ تیرك‌ها و بعد می‌آمد می‌ایستاد جای آبشارزن و تا آخر هم تكان نمی‌خورد. غرغرو نبود، اما اگر دو یا سه یا حداكثر چهار بار توپ را درست یك وجب بالای تور نمی‌فرستادم با مشت محكم می‌زد توی شبكه‌های تور یا اصلا كركاب‌هاش را برمی‌داشت‌، به پا می‌كرد و تلق تلق می‌رفت‌. اما زود برمی‌گشت‌، همین‌كه صداش می‌زدیم می‌آمد. كركاب‌هاش را آویزان می‌كرد و منتظر می‌ایستاد. خوب آبشار می‌زد. دفاع به عهد‏ﮤ‏ دیگران بود. برای جا خالی هم حسابی سوراخ بود. تكان نمی‌خورد. فقط می‌زد، محكم و دقیق و مُك یكی دو متری آن‌طرف خط وسط، به‌خصوص اگرمی‌دید كه زنی دارد نگاه می‌كند، مثلا زن حسابدار ادار‏ﮤ‏ رفاه‌. اغلب پنجره را باز می‌كرد و نگاه می‌كرد و گاهی شب‌ها، وقتی دیر وقت بود، سایه‌اش می‌افتاد روی همان‌پنجره‌، یا دو سایه می‌افتاد و ما از همان روی پل هم می‌دیدیم و شب همه‌اش غلت و واغلت می‌زدیم و یا هرچه شعر از بر بودیم توی دل‌مان می‌خواندیم تا مبادا دست به خودمان بزنیم و به قول سیدعربی كور شویم‌. كیف می‌داد، از فیلم‌های سینمای بهمنشیر هم بیشتر، به‌جز تارزان‌.

زن همسایـﮥ‏ ما هم گاهی می‌آمد و می‌ایستاد توی باغچـﮥ‏ جلو طارمی كه كرت‌بندی‌اش را ما كرده‌بودیم و از لای سفساف‌هایی كه من و داداش‌حسن كاشته‌بودیم‌، یا به‌فرض سعید، نگاه‌مان می‌كرد. از غش‌غش خنده‌اش می‌فهمیدیم كه هستش و نگاه می‌كند. من اگر بد می‌ساختم كف هم می‌زد. نشای باغچه‌مان را هم من و داداش‌حسن كاشته‌بودیم‌، خواب بودند كه می‌كاشتیم‌. شوهرش اگر بود، می‌بردش تو و شب‌، شام كه می‌خوردیم‌، صدای بگوومگوشان می‌آمد. بالاخره یك روز عصر آمد، نمی‌توانست بازی كند. اما جانش را می‌كند و نمی‌شد. چپ دست بود و توپ با دستش جفت نمی‌شد. سوراخ سوراخ بود و قدسی‌جون می‌خندید و سینه‌های مشكی‌اش می‌لرزید و دو چال قشنگ گوشـﮥ‏ لب‌هاش‌، وقتی می‌خندید، طوری دل‌ریشه‌ام می‌كرد كه انگار سنگی را بر جام شیشه‌ای بكشند. اذیت می‌كرد، دو دستش را می‌گذاشت روی چال‌هاش‌، می‌گفت‌: چال نه‌.

نبودش‌، داشتند می‌رفتند، اثاث جمع می‌كردند. قهر بودیم‌. آمد در حمام را باز كرد و درست ایستاد روبه‌روی من كه لخت بودم‌، سرم را می‌شستم‌، و هی خندید و خندید، مثل دیوانه‌ها. مادر نبود، هیچ‌كس نبود. فقط می‌خندید. ظهرها وقتی مادر به اتاق جلو نم آبی می‌زد و پنكـﮥ‏ سقفی را روشن می‌كرد و همان‌جا روی چادرش می‌خوابید، می‌رفتم توی اتاق‌شان و یه‌قل دو‌قل بازی می‌كردیم‌، من و او و خواهر بزرگتر. اول آن‌ها بازی می‌كردند و من هم می‌رفتم‌. جر می‌زد. برنده می‌بایست پانزده تا پشت‌دستی به نفر سوم و ده تا هم به دومی بزند. دستش را درست نمی‌گرفت‌. من‌، اگر می‌باختم‌، درست می‌گرفتم و او آن‌قدر محكم می‌زد كه اشكم می‌پاشید. نوبت من كه می‌شد باز نمی‌گرفت‌، گرچه می‌دانست محكم نمی‌زنم‌، و من تا درست بر پشت دست‌هاش بزنم‌، مچش را بالاخره پیدا می‌كردم‌، محكم می‌گرفتم و با دست دیگر می‌زدم‌. توی دلش پنهان می‌كرد، یا زیر زانوهاش می‌برد، و نمی‌گذاشت‌. حتی اگر فقط چند‌تایی پشت دست چاقش می‌زدم‌، جاش می‌ماند. نمی‌فهمید، مرتب نخودی می‌خندید. می‌گفت‌: چرا نمی‌گویی داداش‌حسنت هم بیاید بازی‌؟

دوست نداشت‌. نمازش ترك نمی‌شد، گرچه حالا دیگر داشت به فارسی نماز می‌خواند، همان ترجمـﮥ‏ نماز تعلیمات دینی‌مان را حفظ كرده‌بود و می‌خواند. هرچه هم سیدعربی براش استدلال كرد به‌خرجش نرفت‌.

چورو می‌دانست كه قهریم‌. به امیرو نگفته‌بودم‌، اما می‌دانست‌، حتی می‌دانست كه دارند دنبال جا می‌گردند. از ترس نبود كه قهر كردم‌، اما خوب‌، آقامحسن به قدسی‌جون گفته‌بود: بگذار ببینم‌تان‌، می‌دانم چه‌بلایی سر هر دو تان بیاورم‌.

خودم هم شنیدم‌، یك شب كه بگومگو داشتند، طوری بلند می‌گفت كه ما هم بشنویم‌. مادر نمی‌دانست‌، یا می‌دانست و به روی خودش نمی‌آورد. اخترمان نگفته‌بود، نمی‌دانست‌. حسن دیده‌بود، اما نمی‌گفت‌. می‌گفت‌: ولش كن‌!

همان شب كه سگ‌ها قفل كرده‌بودند، گفت‌. با سنگ می‌زدیم‌شان و باز ول نمی‌كردند. جیغه می‌كشیدند و پشت به پشت زور می‌زدند كه باز بشوند. نمی‌شد. آقامحسن توی باغچه نبود. قدسی‌جون آمده‌بود بیرون و نگاه می‌كرد. خواهر چورو هم بود، با سر باز كف‌ می‌زد و هی با پشت دست آب دهانش را پاك می‌كرد و كف می‌زد، یا مثل زن‌های عرب كل ‌می‌كشید. آقامحسن چوب به‌دست آمد، گفت‌: بروید عقب ببینم‌.

و با چوب محكم زد وسط سگ‌ها، روی آن‌جای آن یكی كه نر بود، دوبار. از هم جدا شدند و دویدند. یكی‌شان به پل كه رسید، نشست و خودش را لیسید. آقامحسن گفت‌: خجالت بكشید. شب است‌، مردم خوابیده‌اند.

داداش می‌گفت‌: مردك دیوانه است‌.

می‌گفت‌: ولش كن‌، كار دست خودت می‌دهی‌.

می‌دید كه دنبال هم می‌كنیم‌، یا می‌فهمید كه داریم یه‌قل دو‌قل بازی می‌كنیم‌. نمازش را می‌خواند. می‌گفت‌: «من می‌خواهم با خدا به زبان خودم حرف بزنم‌.» سیدعربی می‌گفت‌: «همه باید به زبان مشترك نماز بخوانند، به‌زبان كتاب خدا.» داداش‌حسن به‌ خرجش نمی‌رفت‌، اما مثل سیدعربی اگر چشمش به‌ صورت نامحرم می‌افتاد، حتماً پولی به ‌فقیر می‌داد، یك ریال‌. سیدعربی بیشتر می‌داد، نمی‌گفت چقدر.

چورو آن روز یا می‌زد به تور، یا توپ را می‌فرستاد خارج‌. تقصیر من هم بود. هیچ‌وقت نمی‌گذاشت جا عوض كنیم‌. خوب می‌زد، محكم و دقیق‌. حالا نمی‌زد. وقتی نوبت جابه‌جا شدن رسید، از داداش‌حسن پرسید: بابات بازنشسته شده‌؟

گفت‌: نمی‌دانم‌.

ـ شده‌، بابام گفت‌.

همه نگاه‌مان می‌كردند. فقط چورو سرش زیر بود و داشت به دو انگشت پاش یك ریگ‌ كوچك را می‌گرفت‌. بازی گرم نمی‌شد. بالاخره هم چورو كركاب‌هاش را برداشت‌، زمین انداخت‌، پا به‌بندهاشان كرد و رفت‌، هرچه هم ما، همه‌، صداش زدیم‌، برنگشت‌. پدرش رانند‏ﮤ‏ شركت بود. میانه‌بالا بود. مادرش بلندقد بود و چاق‌. همین چورو را داشتند و خواهر بزرگترش را. نمی‌گذاشتند از خانه بیاید بیرون‌. می‌گفتند، یك روز لخت مادرزاد آمده بیرون و همه‌اش كل زده‌، وقتی كه ما نبودیم‌. اغلب توی خانه‌، ساكت‌، یك گوشه می‌نشست و انگشت كوچكش را می‌مكید، یا لبـﮥ‏ دامنش را به دهان می‌گرفت و می‌مكید. شب‌ها، مادر می‌گفت‌، تا چادر یا چارقد یا چیزی از مادر چورو را روش نمی‌انداختند، خوابش نمی‌برد. چشم‌هاش ریز بود و دورتادورش سرخ سرخ‌، با مژه‌های قی‌بسته‌. اما بینی‌اش قلمی بود. لب‌هاش‌، به آدم كه نگاه می‌كرد، مدام می‌لرزید، مثل قدسی‌جون كه می‌دانست چطور می‌شود پره‌های بینی را لرزاند. وضع‌شان بد نبود. البته چندان هم خبری‌شان نبود. همه مثل هم بودیم و درها، همه‌، برای همه باز بود و هركس می‌رسید می‌شد یك گوشـﮥ‏ سفره بنشیند، یا یك استكان چای بخورد و برود. بچه كه بودیم هیچ‌وقت مهمان‌بازی نمی‌كردیم‌، عروس و دامادی داشتیم‌. و حالا هم قدسی‌جون اذیت می‌كرد. قلقلك می‌داد و می‌رفت‌، پایی جلو پای دیگر می‌گذاشت و دستی‌، دست چپ‌، بر انحنایی كه زیر دامن چین‌دارش می‌لرزید و به دست راست موهاش را از زیر لچك كوتاهش دسته می‌كرد و پشت گردنش می‌ریخت‌. قهر و آشتی سرش نمی‌شد، برمی‌گشت زبانك می‌انداخت و نخودی می‌خندید.

امیرو امیر چاخان بود. بد آبشار نمی‌زد. اگر می‌آمد، كه گاهی می‌آمد، سردستـﮥ حریف می‌شد. ازدواج كرده‌بود. و حالا دیگر مدام كفش به پا می‌كرد. كفش به‌پا هم بازی می‌كرد. گفت‌: پس می‌روید، اصفهان‌؟

حسن گفت‌: بله‌.

می‌گفت‌: «ما همشهری هستیم‌.» چاخان می‌كرد. نجف‌آبادی بودند. پدرش كوتاه‌قد بود و عینكی‌. كبوترباز بود و عصر به عصر كبوترهاش را می‌پراند. مادرش بوشهری بود، شاید هم بندرعباسی‌. درست نمی‌دانستیم‌. امیرو نمی‌گفت‌. بلندقد بود و مِینار سر و گردن و سینه‌اش را می‌پوشاند. جای سوراخ حلقه‌ای كه دیگر نبود در پر‏ﮤ‏ بینی‌اش مانده‌بود، یك لكـﮥ‏ كبود، و نقطه‌ای سیاه و گلولـﮥ‏ گوشتی سرخی كه تكان‌تكان می‌خورد. ناس می‌جوید و مدام تف می‌كرد و با دستـﮥ‏ مینارش پاك می‌كرد. همین ‌یك پسر را داشتند. بی سر و صدا زنش دادند. عروس‌شان را نمی‌دیدیم‌، حتی وقتی برای تماشای كبوترها می‌رفتیم‌. تا آن روز كه امیرو خواست توی خانه‌شان كشتی بگیریم‌، توی اتاق و روی قالی بزرگی كه زمینه‌اش سرخ بود و گل و بوتـﮥ‏ بزرگ و سفید و زرد و غیره وسطش بود. روی چمن جلو طارمی آقامقتدا می‌زدمش‌، از بس دیلاق بود و پاهاش توی دست و پای آدم می‌آمد. دو پا را كه می‌چسبیدم‌، تخت و بخت می‌افتاد. نمی‌دانستم چرا پیله كرده‌. دیدمش‌. چادر سرش بود، چیت گلدار با گل‌های ریز سفید. فقط دو چشمش پیدا بود و از توی درگاهی اتاق عقبی نگاه‌مان می‌كرد. امیرو تا بفهمم گردنم را گرفته‌بود و داشت پشت پا می‌زد. راحت زمینم زد و روی سینه‌ام نشست‌. چه رجزی می‌خواند! انگشت بلند و سیاهش را توی صورتم تكان می‌داد. بعد كه بلند شد باز رجز خواند: من همه‌تان را می‌زنم‌.

همه را كه نه‌. اما، خوب‌، گاهی‌. انگشتش را تكان می‌داد. دیگر آن چشم‌ها یادم رفت و آن دستی كه حالا زیر چانه بود و اجازه داده‌بود لبخندش را ببینم‌. دندان‌هاش سفید بود، انگار شیری‌، مثل دندان‌های دردانه‌خانم خودمان‌. می‌گفتند، اصفهانی است‌. مادر می‌گفت : اصفهانی‌ها كه این‌طور حرف نمی‌زنند.

پاهای دیلاقش را گرفتم و تخت و بخت انداختمش‌، دیگر ضربه كردنش كاری نداشت‌. وقتی بلند شدم‌، زنش نبود. امیرو باز چاخان می‌كرد كه حسابت را می‌رسم‌، می‌گفت‌: حالا صبر كن‌، می‌بینی‌. بی‌خبر حمله می‌كنی‌؟

از خانه‌ای هم كه در اصفهان داشتند می‌گفت‌، یا این‌كه با پدرش دوب هم رفته‌است و پدر او را زوركی فرستاده تو. می‌گفت سینمای تاج هم رفته‌. فیلمش تارزان یا لورل هاردی‌، كه ما می‌دیدیم‌، اگر پنج ریال داشتیم‌، نبود. بریم و بوارده را هم دیده‌بود. با اتوبوس‌های كارمندی رفته‌بودند، دو ریالی بود و بلیط‌فروشش دستـﮥ‏ كیسه‌ای چرمی را به گردن می‌آویخت و كیسه تا پهلوی چپ یا راستش پایین می‌آمد. ما هم رفتیم با دوچرخه و دوتركه‌. اما سینمای ما همان بهمنشیر بود. تابستانی بود. لورل كه موهای سیخ‌سیخش را می‌كشید از خنده ریسه می‌رفتیم‌.

پابه‌پا می‌آمد، می‌گفت‌: ناراحت نباشید، یك طوری می‌شود.

بلندتر از ما بود و رنگش به رنگ مادرش رفته‌بود. موهاش را بریانتین می‌زد و فرق باز می‌كرد، تابستان‌ها. پارسال مجبور شد بزند، وقتی مدیر همه را مجبور كرد بزنند. وقتی كت و شلوار می‌پوشید و كراوات می‌زد، به‌خصوص كه تازگی‌ها كرك‌های چانه‌اش را می‌تراشید، نه‌انگار كه همكلاس ما است و املای فارسی‌اش آن‌قدر غلط دارد. یك روز كه مدیر در را باز كرد و مبصر برپا داد، او را كه دید، عقب‌عقب برگشت‌. امیرو كنار نیمكت جلو ایستاده‌بود و مثل معلم فارسی‌مان سر خم كرده‌بود وبا یكی حرف می‌زد. مدیر گفت‌: ببخشید، نمی‌دانستم شما سر كلاس تشریف دارید.

نفهمید، آن‌هم با آن كلاس شلوغ‌. امیرو باز خیط كاشت‌، برگشت كه نمی‌دانم چی بگوید، یا یك بازی دیگر در بیاورد كه مدیر پرید تو: برو بنشین‌، لندهور دراز!

اسم مدیر را گذاشته ‌بودیم زنبور. می‌آمد پشت پنجره و بینی‌اش را می‌چسباند به توری پنجره و توی كلاس را نگاه می‌كرد. چه معلم داشتیم و چه نداشتیم مثل زنبور صدای‌وز وز درمی‌آوردیم‌.

امیرو گفت‌: بابام می‌گوید: «نوبت ما هم می‌شود. این‌ها می‌خواهند از شر ما قدیمی‌ها راحت بشوند.»

دیگر غروب شده‌بود و وقت شام بود. همان سر شب شام می‌خوردیم‌. مادر اول سپرتاس پدر را پر می‌كرد. دو طبقه بود و توی هم می‌رفت‌. درش را پدر می‌بست‌، دسته‌اش را وصل می‌كرد و به سر نخی كه دور میخی می‌پیچید، گره می‌زد. سر دیگر را كه می‌كشید، به میخی پایین تر می‌بست‌. سپرتاس‌، میان زمین و هوا، تكیه‌داده به دیوار تا صبح می‌ماند. از ترس گربه یا ما نبود؛ یا بود و بعد هم می‌خواست توی نسیمی كه شب‌ها می‌وزید خنك بماند. بعد باز نوبت پدر بود. برای بقیه توی یك ظرف می‌كشید، اما اگر نبودیم جدا می‌گذاشت‌، و توی یك ظرف‌.

پدرها، آن‌ها كه می‌آمدند بیرون‌، پرسه‌زنی‌های شبانه‌شان را بعد از شام شروع می‌كردند. آقامقتدا تنها قدم می‌زد، گاهی هم با پدر امیرو، اگر برای قدم زدن می‌آمد. امیرو می‌گفت‌، همه‌اش دعوا دارند. كركاب به‌پا می‌رفتند و می‌آمدند، دو لِین ما را دور می‌زدند و گاهی تا آن‌طرف میدان بزرگی كه مال مسابقه‌های فوتبال ما بود، می‌رفتند و تا كلانتری‌. شاید كلانتری را هم دور می‌زدند و از پیاده‌رو خیابان حاشیـﮥ‏ نخلستان می‌آمدند. بقیـﮥ‏ پدرها، اگر اهل قدم زدن بودند، نه مثل پدر كه نمی‌رفت‌، همان لین ما و خودشان را دور می‌زدند و یا دو خانـﮥ‏ حسابدار رفاه و خانم و آقایی كه می‌گفتند دبیرند. دبیر شهر بودند. بچه هم نداشتند. تازه آمده‌بودند. امیرو گفت‌: بابام می‌گوید تا خانه را خالی نكنید، حساب‌تان را تسویه نمی‌كنند.

من گفتم‌: می‌دانیم‌.

گفت‌: خوب‌، بیایید خانـﮥ‏ ما، یكی دو روز كه بیشتر نیست‌. بابام می‌گوید: «هروقت خواستند، بیایند، قدم‌شان روی چشم‌.»

از خودش در آورده‌بود. اتاق خالی‌شان كجا بود؟ خوب‌، خانه را بایست خالی می‌كردیم‌. همه همین كار را می‌كردند. اما گاهی كار اداری طول می‌كشید. همسایـﮥ‏ دست راستی‌مان هنوز هم نرفته‌بودند. بازخرید شده‌بودند. دو پسر بزرگ داشتند، سعید و مسعود. سعیدشان شر بود. دو دختر هم داشتند، كه مدام با اختر ما دعواشان می‌شد، به‌خصوص كوچكه‌شان‌. جلو خانه‌شان را كه جارو می‌كرد، خاك سرخ را یا دوده‌ها را یا بگیریم خاكـﮥ‏ سیمان و آجر و پوست و هستـﮥ‏ هر میوه‌ای را كه می‌خوردند، درست می‌آورد جلو درگاه خانـﮥ‏ ما می‌گذاشت و می‌رفت‌. اول جیغ و جیغ‌كشی بود و بعد سنگ به در می‌زدند و گاهی پای ما هم به وسط كشیده می‌شد. سعید شر بود، كوتاه بود و چهارشانه‌. ضرب مشتش حسابی داد آدم را در می‌آورد و اگر گارد آدم باز بود، با كله می‌زد توی دماغ آدم‌. اما حالا دیگر دعوایی نداشتیم‌. مادر می‌گفت‌: هارت‌وپورت‌شان دیگر كجا بود؟

از یك سال پیش تمام شد. تازه به فكر افتاده‌بودیم زمین جلو طارمی را چمن بكاریم‌. همین‌طوری شروع كردیم‌؛  با تیشه و مالـﮥ‏ پدر می‌كندیم و بعد چند تكه چمن از جایی آوردیم و كاشتیم‌. یك هفته كه گذشت چمن‌ها برگ تازه دادند، سبز روشن بود. داشتند به هم دست می‌دادند. بعد دیگر به‌جد شروع كردیم‌. دورتادور سهم خودمان را مثل پدر و به كمك شاقول و ریسمانش از سهم همسایه‌های دو طرف‌مان جدا كردیم و دورتادور را جوی كندیم و كنارش تخم سفساف كاشتیم‌. جوانه زد و دو برگ كوچك سبز باز شد. دندانه‌دندانه بود. لولـﮥ‏ آبی هم بود، مشترك با سعید این‌ها، اما سرش پَرچ بود و آچار درست و حسابی می‌خواست‌. سطل سطل از توی خانه آب می‌آوردیم و توی جوی خاكی‌مان می‌ریختیم‌. فردا، از صبح زود، كندن زمین را شروع كردیم‌. من می‌كندم و داداش‌حسن با پشت ماله كلوخه‌ها را صاف می‌كرد. كرت‌بندی‌هاش را هم من می‌كردم‌، اما نخ‌كشی و تراز كردنش با داداش‌حسن بود. یك سر نخ دور یك نیمه می‌پیچید و آن‌طرف روی پیاده‌رو باریك می‌گذاشت و سر دیگر را، پیچیده دور یك نیمـﮥ‏ دیگر، روی لبـﮥ‏ طارمی‌. بعد هم خاك را به موازات نخ پشته می‌كرد. چمنی كه كاشته‌بودیم‌، یك لكـﮥ‏ بزرگ سبز بود و نور فروردین ماه در قطره‌های زلال برگ‌های سبز سیرش قوس قزح می‌ساخت‌.

پدر روز جمعه یك كرتش را تخم سبزی پاشید، و ما، نوبت هركدام‌مان بود، توی راه از باغچه‌های جلو خانه‌های چهاراتاقه بوته‌ای را از ریشه در می‌آوردیم و لای همان گونی ربع قالب یخ‌مان‌پنهان می‌كردیم و پیش از آن‌كه در خانه را بزنیم در گودال‌هایی كه داداش‌حسن به خط مستقیم كنده‌بود می‌كاشتیم‌. یك روز یا دو روز برگ‌های كوكب یا میمون‌، مثل این‌كه بخواهند پلاسیده شوند، خم‌شده بر ساقه می‌ماندند، اما همین فرداش بود كه جان می‌گرفتند و بر دم‌برگ‌هاشان می‌ایستادند. و فردا، اگر هم شب دیروقت خوابیده‌بودیم‌، دعوامان می‌شد كه باز نوبت خودمان بشود، حتی اگر پدر بی‌خواب شده‌بود و ساعت سه بیدارمان كرده‌بود. كارت یخ و گونی را برمی‌داشتیم و می‌رفتیم‌. یدو و خیرالله را بیدار نمی‌كردیم و تا ایستگاه چهار یك‌نفس می‌دویدیم و وقت برگشتن به همـﮥ‏ باغچه‌ها سر می‌زدیم تا بلكه پُرپَرترین كوكب را پیدا كنیم‌.

یك روز صبح دیدیم همـﮥ‏ گل‌ها لگد شده‌اند، و سفساف‌ها همه از ریشه در آمده‌اند. كار كار سعید بود. تخم جن ریگ‌های تیركمانش عدل می‌خورد وسط هدف‌. دنده‌هاش جلو بود و پایین قفسـﮥ‏ سینه‌اش گود بود. می‌گفتند: «بچه كه بوده یك گربه را كشته‌.» قناری‌شان را خورده‌بود. گربه حالا شب‌ها گاهی صدای جیغش می‌آمد. سعید می‌شنید و از خواب می‌پرید و جیغ می‌زد و دور حیاط می‌دوید.

كاریش نمی‌شد كرد. دوباره دست‌به‌كار شدیم‌. این‌بار پدر یك دستمال‌بستـﮥ‏ بزرگ نشای گل خرید، اما تخم سفساف‌ها را ما پاشیدیم و شب‌ها توی طارمی می‌خوابیدیم‌. همسایه نداشتیم و پدر هم اجازه می‌داد. نه‌، نمی‌شد. ما هم نمی‌گذاشتیم سفساف‌های ‌آن‌ها حتی سر بزند. بالاخره حسابی دعوامان شد. سعید همیشه سهم من بود. مادرها هم گلاویز شدند و بالاخره پدر هم چوب به‌دست آمد و خط و نشان كشید. امیرو حتی یك ماه بعد از آن‌ها شروع كرده‌بود و حالا بلندی سفساف‌هاش دو وجب تمام شده‌بود. نشا كاشته‌ بودند. پاییز كه شد جلو همـﮥ‏ طارمی‌ها سبز بود و بعضی‌ها حتی‌، مثل بریم و بوارده‌ای‌ها، جای سفساف قلمـﮥ‏ شمشاد زده‌بودند. در هم گذاشته‌بودند. توی باغچـﮥ‏ جلوطارمی ما فقط یكی دو وجب چمن كاری بود، و دورش چند شاخـﮥ‏ سفساف‌، بلند و كوتاه‌، شكسته و دیلاق‌. زمستان كه شد دیگر ول كردیم‌. امتحان ثلث‌ دوم مسعود قلمه‌های شمشاد را دورتادور باغچه‌شان كاشت‌. نه‌، دیگر كاری‌شان نداشتیم و خودمان هم از خیر داشتن باغچـﮥ‏ كارمندی گذشته‌بودیم‌. بعد از امتحانات ثلث سوم پدر مرخصی گرفت و همه به اصفهان رفتیم‌، تنها باری كه به شهرمان برگشته‌بودیم‌. حقوق پدر دو برابر شده‌بود و می‌شد ولخرجی كرد.

دروازه‌نو، پشت بارو، خانـﮥ‏ عمه‌ها بود. خانـﮥ‏ خاله‌شازده چهارسوق علیقلی‌آقا بود: گنبدی بلند و آجری‌. زنجیری از بالای گنبد تا دسترس ما حتی آویزان بود ـ‌ اگر می‌پریدیم ‌ـ حلقه در حلقه و زنگ‌زده‌، برای آویختن چیزی كه نبود. بعد تا خانـﮥ‏ خاله همه‌اش كوچه‌های دراز و پیچ‌درپیچ بود، هزارپیچ‌، و تاقی‌های تاریك‌. دیوارهای كاهگلی خانه‌ها آن‌قدر بلند بود كه با هیچ خیزی نمی‌شد به سرشان رسید. دری با آستانـﮥ‏ كوتاه و كتیبه‌ای از كاشی فیروزه‌، با دو كوبه و گل‌میخ‌های براق‌. دالانی دراز و تاریك كه به‌ناگهان به حیاطی بزرگ می‌رسید، به صورت گرد خاله و طر‏ﮤ‏ حنایی‌رنگی كه از لای چارقدش بیرون زده‌بود.

چقدر خویشاوند! یادمان می‌رفت كه كی كی است‌، آن‌هم برای ماها كه همـﮥ‏ عیدهامان فقط پوشیدن لباس نو بود. از سفر‏ﮤ‏ هفت‌سین چیزی شنیده‌بودیم و یا فقط كوزه سبز كردن مادر را دیده‌بودیم‌: لایـﮥ‏ نرم و لزج تخم ترتیزك خیسانده را بر پارچـﮥ‏ پیچیده بر گرد كوزه می‌مالید و بعد دورتادور را خاكستر می‌پاشید. دست و روبوسی حتی رسم‌مان نبود. لباس پوشیده و نپوشیده‌، یكی دو شیرینی برمی‌داشتیم و می‌دویدیم بیرون‌. حالا اما مردها توی اتاق دنگال‌، پشت به مخده و شانه‌به‌شانه‌، نشسته‌بودند. زن‌ها همه‌جا بودند. از ما رو نمی‌گرفتند. با دو گونـﮥ‏ گل‌انداخته و لهجه‌ای كه كلمات را بایست می‌كشیدی‌: بچه‌های عصمت‌اند.

فقط تازه‌عروس خاله‌شازده رو می‌گرفت‌. لاغر و ریزه بود و صورتش را انگار نقاشی ‌كرده‌بودند. مهمانی پاگشا بود و خاله دیگر نبود، پشت دود و دمه‌ای بود كه از دهانـﮥ‏ سیاه آشپزخانه بیرون می‌زد، و جلو دیگ‌های سیاه بزرگ بر اجاق‌هایی كه آتش زیر همه‌شان گر می‌كشید، كفگیر به‌دست‌. كوتاه‌قد بود و چاق و سینی‌های آش‌رشته از زیر ملاقـﮥ‏ بزرگ او و از دهانـﮥ‏ مطبخ دست به دست می‌آمد و به میان حلقـﮥ‏ زن‌ها و به اتاق دنگال مردها می‌رفت‌. سینی‌های مسی كنگره‌دار لب‌پر می‌زد و در وسط یك دو قاشق پیازداغ‌، مثل ترنج قالی‌، قل‌های آخرش را می‌زد و خال‌های سفید كشك‌، دورتادور، تنها جایی بود كه می‌شد قاشق را پر كرد و بی‌محابا به دهان برد. با نعلبكی هم می‌خوردیم‌. بچه‌های كوچكتر توی حوض بودند، لخت بیرون می‌آمدند و باز توی آب می‌پریدند. گلدان‌های دور حوض را  حتماً پسرخاله‌ها كنار لچكی‌های چهار طرف حوض می‌گذاشتند. شمعدانی هم داشتند و فقط یك درخت انار. میرزاعمو ریش داشت‌، توپی و خاكستری كه ریشه‌هاش حنایی می‌زد، عرقچین به‌سر و عبا به‌دوش‌. در شاه‌نشین اتاق‌نشسته‌بود. قلیان می‌كشید. نو‏ﮤ‏ نمی‌دانم كدام عروسش را روی زانو نشانده‌بود. می‌گفت : این یكی شب‌ها می‌آید بغل خودم‌. حالا فقط این خدا خیرداده استخوان‌های من‌ِ پیر مرد را گرم می‌كند.

كسی ـ‌ شاید پدر عروسی كه دیگر عروس نبود، اما عروس ‌خاله حتماً بود ‌ـ می‌خندید: حاجی‌، یك شب و دو شب كه افاقه نمی‌كند، باید دیگر تجدید فراش كرد.

ـ بله‌، حقیقت می‌فرمایید، اما می‌ماند بستن زنگوله به گردن گربه كه دست خودتان را می‌بوسد. كاری هم ندارد، یعنی باید قدم رنجه بفرمایید، دو قدم هم كه بیشتر نیست‌، یك تك پا بروید دم مطبخ همین را هم به حاج‌خانم بفرمایید.

دست بر عرقچین‌، سرش را از ضربت كفگیری كه در هوا نبود می‌دزدید و به قاه‌قاه می‌خندید.

با عمه‌ها هم به تخته پولاد می‌رفتیم‌، از روی پل خواجو، پیاده و جل و پلاس به‌دوش یا دست‌. زاینده‌رود فقط باریكـﮥ‏ آبی بود در میان ریگ‌های كومه‌كرد‏ﮤ‏ دو سو و یا پیزرهای ساقه‌بلند و سبز، و یا كرت‌هایی از سبز سیر تا سبز روشن‌. مادرهمیشه عجله داشت‌، و پدر دردانه‌اش را جلو نشانده‌بود و دوچرخه به‌یك دست جلو جلو می‌رفت‌. هنوز نرسیده مادر غیبش می‌زد. جل و جامان را توی اتاقكی می‌انداختیم كه درهای چوبی‌اش از پاشنه در آمده‌بود، كنار قبرهایی كه سنگ روشان دیگر ساییده شده‌بود. مادر طرف‌های مقبر‏ﮤ‏ باباركن‌الدین‌، كنار یك چهارتاقی ویران نشسته‌بود،چادر سیاهش را به‌رو كشیده‌بود، خم شده‌بود بر دو گور كنار هم‌، پدر و مادرش‌، پدر بزرگ و مادربزرگی كه دیگر شكل و شمایل‌شان یادمان نبود، و حالا دو پشتـﮥ‏ خاك بودند. یكی‌شان دیگر حتی پشته‌ای هم نبود: نیمیش صاف شده‌بود و آبشر‏ﮤ‏ بام گنبدی چهارتاقی حفره‌ای بر پایین پاش گشوده‌بود.

مادر اول بر گور مادرش دم می‌گرفت‌: بلند شو، مادر، ببین عصمت‌ات آمده‌.

رود می‌زد و قصه‌هاش را می‌گفت‌، تكه به‌تكه می‌گفت‌، نه آن‌طور كه برای آباجی شازده تعریف می‌كرد: بمیرم مادر كه به‌سینه‌ات زدی‌، برای من و بچه‌هام‌. گفتی‌: «نرو، نان ارزان شده‌. یك چیزی هست با هم می‌خوریم‌.» آن‌وقت من چنگ زدم به صورتم كه‌: «آبروم را نبر.» خوب‌، رفتم‌، با سه بچه‌. زمان جنگ بود، پیداش كردم‌. نمی‌دانی ننه‌، به‌ چه بدبختی‌. ای‌، گذشت‌. حالا خوب‌، الحمدلله‌، بچه‌هام بزرگ شده‌اند، نان‌آور نیستند، اما خوب‌، دیگر از آب و گل در آمده‌اند. پیر و كورم كردند، ننه‌!

اصفهان همین بود: چند خانه با دالان‌های دراز و كوچه‌هایی پیچ‌در‌پیچ كه باریكـﮥ‏ آب زاینده‌رود از رودرودهای مادر جداشان می‌كرد. آب زاینده‌رود خنك و صاف بود، نه مثل آب گل‌آلود بهمنشیر. عمیق هم نبود، از بالای پل هم كه نگاه می‌كردیم اصلاً پشت آدم تیر نمی‌كشید، آن‌طور كه موج‌های ریز و سنگین و گل‌آلود و دور كارون بود. اما گرداب هم داشت‌، و آدم اگر گرفتارش می‌شد، مدام دور می‌خورد و انگار در آن ته‌ته‌ها باز همان جلبك‌ها را هم داشت‌. وقتی گردابی نبود می‌شد به‌پشت خوابید، آفتاب نه چندان گرم غروبی بر چهره‌، از كنار پیزرها، ساقه‌های سبز علف‌، ریشه‌های آزاد و رهای كند‏ﮤ درخت‌ها با جریان آب رفت‌: سینه را از هوا پر می‌كنی و بعد فقط كافی است دو دست را مثل دو بالك ماهی بر آب بزنی‌.

قبرستان آبادان كجا بود؟ هیچ‌وقت نرفته‌بودیم‌. امیرو هم ندیده‌بود. پدر سر یك ماه برگشت به‌آبادان و ما اواسط شهریور. دورتادور باغچه‌مان سفساف‌های مانده از سال قبل به ‌شانه‌مان می‌رسید و جاهای تُنُك را هم نشای سفساف نشانده‌بودند كه حالا دیگر تا زانو می‌رسید. كوكب و میمون و شاه‌پسند هم داشتیم‌. سعید می‌گفت‌: دزدها دو طرف قالی صاحب باغچـﮥ‏ ایستگاه سه را گرفته‌اند، همان كه یك تیغ میمون كاشته‌بود، بعد گفته‌اند: «یك‌، دو، سه‌.» و پرتش كرده‌اند وسط گل‌هاش و ده‌بدو كه رفتی‌.

باغچه‌شان را آب می‌داد، با شلنگ درازی كه از لولـﮥ‏ حیاط تا این‌جا می‌رسید، بعد هم از روی سفساف‌ها به‌گل‌های ما هم می‌پاشید، می‌گفت‌: ببین‌!

رنگین كمان را می‌گفت‌. حیف كه نمی‌شد توی طارمی رفت‌. پدر همسایه آورده‌بود، زن و شوهری جوان‌. می‌گفت‌: كمك‌خرج‌مان هستند.

آقامحسن جوشكار بود، همیشه از همان در طارمی می‌آمد و از همان‌جا قدسی‌جون را صدا می‌زد. صدای غش‌غش خنده‌اش كه می‌آمد، مادر می‌گفت‌: آخر من دختر جوان دارم‌، این‌طور كه نمی‌شود.

داداش‌حسن را قلقلك داده‌بود، یك بار هم موی سر مرا كشید و به اتاقش فرار كرد. حسن داشت نماز می‌خواند به فارسی و برخلاف پدر كه نمازش الاكلنگ بود و وقت قیام و ركوع مدام خودش را می‌خاراند، دو دست را در راستای بدن می‌گذاشت و چشم از مهرش برنمی‌داشت‌. اذیت می‌كرد و موهای ریز پشت گردن مرا چنان می‌كشید كه آخم بلند می‌شد. دنبالش رفتم‌. می‌خندید و روی تخت دونفره‌شان به‌رو خوابیده‌بود و یك بالش هم پشت سر و گردنش گذاشته‌بود. امیرو زیاد هم چاخان نمی‌كرد. راستش پوست آدم‌، به‌خصوص اگر پشت گردن باشد و یا پشت لالـﮥ‏ گوش‌، شور مزه است‌.

امیرو می‌گفت‌: بابای مسعود این‌ها را بازخرید كرده‌اند، اما مانده‌اند تا بلكه بتوانند مسعود را سرجای باباشان بگذارند.

می‌گفت‌: دنبال آدمش می‌گردند كه سبیلش را چرب كنند.

پدر اهل رشوه‌دادن نبود، می‌گفت‌: آخر روم نمی‌شود.

مادر می‌گفت‌: رو شدن ندارد. یك چیزی براش بگیر، تا اقلاً اضافه‌كاری به‌ت بدهد.

حالا دیگر حرف از این چیزها گذشته‌بود؛ سفره پهن بود و پدر نبودش‌، حتی سپرتاسش از میخ آویزان نبود. مادر انگشت بر بینی گذاشت و به‌سفره اشاره كرد. خودش نمی‌خورد. داشت خیاطی می‌كرد. باز انگار چادر می‌دوخت‌. گاهی هم دشداشه یا زیرشلواری می‌دوخت‌. همین چیزها را بلد بود. پشت چرخ خیاطی ژوكی‌اش می‌نشست و لبه‌های چادر را تو می‌زد و دو بار از روشان می‌رفت‌. وقتی هم نخ پاره می‌شد، اول نوك نخ را تر می‌كرد، جلو چشمش توی هوا یا رو به نور چراغ می‌گرفت‌، به دو انگشت پرزهاش را صاف می‌كرد و همین‌طوری خم می‌شد تا مگر خودبه‌خود سر باریك‌شد‏ﮤ‏ نخ از سوراخی كه نمی‌دید رد شود. حتی از آن‌طرف سوزن سر نخ را می‌گرفت و می‌كشید. نه‌، و باز تر می‌كرد. تا نمی‌گفتیم یا نمی‌رفتیم ازش بگیریم به كسی نمی‌داد. علی خواب بود. سهم ما را جدا گذاشته‌بود. روی سهم پدر بشقابی وارو گذاشته‌بود. چهار كوفته هم كنار بشقاب ما بود. به مادر نگاه كردیم‌. داشت نوك نخ را باز تر می‌كرد. یك بار كت مرا پشت و رو كرد. نو شده‌بود. خوشحال پوشیدم‌. بهمن ماه بود. كت و شلوار داداش‌حسن هنوز نو بود. پشت یخه و لبـﮥ‏ جیب‌های من رفته‌بود. اما حالا باز همان رنگ قهوه‌ای كت داداش را داشت‌، حتی پررنگ‌تر، و پرزهاش آن‌قدر بود كه خطهای سفیدش پیدا نبود. یخه‌اش باد كرده‌بود و از زیر بغل درز داشت‌. با دست دوختش‌. سوزن را خودم براش نخ كردم‌. پیاده می‌رفتیم‌، تا ایستگاه شش‌. توی راه به یوسف بر خوردم‌. دیگر باش حرف نمی‌زدم‌. همقد بودیم و كنار هم می‌نشستیم‌. تخمه می‌آورد و به من هم می‌داد، و من اگر سنجد یا نخودچی كشمش داشتم به‌ش می‌دادم‌. همـﮥ‏ تخمه‌هاش خندان بود. زنگ راحت پشت به دیوار و رو به آفتاب می‌نشستیم‌. به اشار‏ﮤ‏ دندان دو پوست از هم باز می‌شد و مغز ترد و شور، با همان طعم و بویی كه همـﮥ‏ تخمه‌هندوانه‌ها دارند، روی زبان‌مان بود. می‌گفت‌: مادرم برام خندان‌ می‌كند.

مادرش حتی اگر از صبح تا شب می‌نشست و با چكش كوچكش یكی یكی روی نوك تخمه‌ها می‌زد، حریف نمی‌شد. اما همیشه داشت و یك مشت هم به من می‌داد. حالا قهر بودیم‌. دعوامان شده‌بود. بی‌خودی بود. گفتم‌: چرا نگفته‌بودی كه یهودی هستی‌؟

گفت‌: مگر نمی‌دانستی‌؟ همه می‌دانند.

توی كلاس كنار هم می‌نشستیم‌، اما با هم حرف نمی‌زدیم‌. از پشت سرم می‌آمد. می‌دانستم‌. رسید، گفت‌: كت‌ات را بكن‌، می‌فهمند.

ـ چی شده‌؟

ـ چی شده‌؟ خوب‌، معلوم است‌.

نگاه كردم‌. نو بود، اما پرزهاش زیادی بلند بود، و آن رنگ نو با جای كاسـﮥ‏ زانوی شلوارم نمی‌خواند. تازه دامن كت هم باد كرده‌بود. هوا سرد بود و فهمیدند. مادر می‌گفت‌: نمی‌پوشی‌، نپوش‌، تا عید از كت نو خبری نیست‌.

داداش‌حسن گفت‌: این‌ها را كی آورده‌؟

اشاره‌اش به چهار كوفتـﮥ‏ كنار اسلامبولی بود، كه حالا یكیش دست من بود. مغزش آلو هم داشت‌. مادر گفت‌: از آن كوفت‌خورده بپرس‌.

به دردانه‌خانم اشاره می‌كرد كه داشت نق می‌زد: مال من را خورد.

داداش‌حسن سه كوفته را جلوش توی سفره زمین زد: بگیر، كوفتت كن‌!

مادر گفت‌: خیلی خورده‌.

حسن گفت‌: چرا ازشان گرفتی‌؟

ـ می‌بینی كه‌؟ تازه مهم كه نیست‌، تعارفی آوردند.

دردانه به لپ‌های پر من اشاره می‌كرد: بگو نخورد. دارد می‌خورد!

داداش سقلمه‌ای به‌ش زد: حالا تو این‌ها را بخور!

منتظر همین بود. صداش هنوز بلند نشده‌بود كه پدر در دهانـﮥ‏ آشپزخانه پیداش شد. لباس كار هنوز تنش بود. می‌دانست كی زده‌است‌، یا شاید از پنجره دیده‌بود. دستش سنگین بود. مادر می‌گفت‌: دست كه نیست‌.

با همان پشت دست كه اشاره می‌كرد، صورت‌مان گر می‌كشید. اگر شلال می‌كرد توی صورت كسی، حتما خون‌دماغ می‌شد، یا من خون‌دماغ می‌شدم‌. بند نمی‌آمد، بالاخره هم خودش مجبور می‌شد مرا جلو دوچرخه‌اش بنشاند و به بیمارستان ببرد. فقط با پشت دست به‌صورت داداش‌حسن اشاره كرد: لندهور، چرا بچه را می‌زنی‌؟

مادر همان‌طور كه خم شده‌بود و نوك سه‌باره ترشد‏ﮤ‏ نخ را به طرف سوراخی كه نمی‌دید می‌برد، غر می‌زد: فقط زورش به بچه‌های خودش می‌رسد.

پدر كه داشت به طرف باغچه‌اش می‌رفت‌، برگشت‌: لوس‌شان كردی دیگر.

داداش‌حسن همان‌طور نشسته‌بود، با سر خم‌شده بر سینه‌. در كش و قوس بلند شدن بود. پدر اگر می‌خواست از سر سفره بلند شود، اول كاسه یا بشقابش را پرت می‌كرد، مسی اگر بود. بشقاب‌های چینی را مادر وقتی دایی‌اش می‌آمد، می‌آورد، یا میرزاعمو. داداش‌حسن فقط بشقاب را پس زد و بلند شد. اختر داشت سوزن چرخ را نخ می‌كرد. خواهر دوم خواب بود. مادر می‌گفت‌: بچه‌های مول من كه نیستند. تازه مگر چه‌كار كرد؟

و به داداش‌حسن گفت‌: بنشین سر جات‌، غذات را بخور.

پدر گفت‌: بفرما، از گل هم نازكتر به‌شان نمی‌شود گفت‌.

مادر دستـﮥ‏ چرخش را می‌چرخاند و پتـﮥ‏ چادر را جلو می‌داد. من با یك تكه‌نان بازی‌بازی می‌كردم‌. سهم هردومان توی بشقاب بود. داداش‌حسن داشت می‌رفت توی اتاق‌.

مادر گفت‌: این‌هم از امشب‌. آخرش یك كاری كردی تا یكی‌شان سر بی‌شام زمین بگذارد.

پدر گفت‌: مگر چه‌كار كردم‌، زن‌؟ خوب‌، بچه را زده‌. تازه‌، می‌بینی كه‌؟ تمام شد دیگر؛ آن ممه را لولو برد، باید خودشان بروند كار كنند. من كه دیگر بازنشسته شدم‌.

هنوز بازی‌بازی می‌كردم و صدای چرخ مادر نمی‌آمد: بازنشسته شدی‌، چرا؟ مگر نمی‌گفتی هنوز شصت سالت نشده‌؟

ـ صد دفعه بگویم‌؟ شناسنامه مناط است‌. حالا هم چه شصت‌ساله باشم چه نباشم‌، تمام شد، همین است كه هست‌.

ـ برو مرد، حرف بزن‌، نمی‌دانم رئیس و رؤسا را ببین‌، یكی را كه حرف حساب سرش بشود.

ـ رفتم‌، به‌پیر، به‌پیغمبر رفتم‌، حتی رو انداختم‌.

ـ باید یكی از آن كله‌گنده‌ها را ببینی‌، به‌شان یك چیزی بدهی‌. نمی‌دانم دعوت‌شان كنی‌.

ـ دعوت‌شان كنم‌؟ كجا؟ آن‌وقت می‌خواهی همین شله و كوفته‌ها را جلوشان بگذاری‌؟ آن دفعه بس نبود كه آبروم را بردی‌؟

ـ چی‌؟ تازه دو قورت و نیمش هم باقی است‌. با این شندرغاز می‌خواهی مرغ و فسنجان هم درست كنم‌؟

پدر مسعود و سعید هم چند تایی را دعوت كرده‌بود، برده‌بود باشگاه شركت‌. فایده‌ای نداشته‌، شاید هم داشته‌. سعید می‌گفت‌: مسعود را استخدام می‌كنند، قول داده‌اند.

پدر اهل كافه نبود. قهوه‌خانه می‌رفت‌. دایی مادر هم كه می‌آمد، كنار دستش می‌نشست و اگر دایی یك بست تعارفش می‌كرد، می‌كشید؛ چشم مادر را كه دور می‌دید، می‌كشید. دایی ماهی یك بار می‌آمد و مادر منقل جهیزه‌اش را از خاكستر ته تنور پر می‌كرد، و بعد چند مشت زغال توش می‌ریخت و یكی دو قطره نفت هم روش‌. تنوره را هم می‌گذاشت‌. دایی آتش مادر را قبول نداشت‌. اول دو بست می‌كشید، می‌گفت‌: عصمت‌، آن قوطی زغالت را بیاور ببینم‌.

زغال‌های درشت را، یكی یكی‌، با انبر انتخاب می‌كرد و دایره وار دورتادور زغال‌های حالا سرخ‌شد‏ﮤ‏ مادر می‌چید، و ردیف‌به‌ردیف بالا می‌آمد، طوری كه هر رج كوچكتر از رج زیری می‌شد. بالاخره به سقف می‌رسید. تاق گنبدی‌اش را با زغال‌های پهن درست می‌كرد، می‌گفت‌: چطور است‌، اوستا؟

پدر می‌خندید: بابا، ای والله‌!

دایی خم می‌شد و از سوراخ‌های پایین فوت می‌كرد. وقتی آتش زبانه می‌كشید، شعله‌های سرخ و آبی از سوراخ‌های دورتادور بیرون می‌زد، حتی از سوراخ‌های تاق گنبد. بعد دیگر با همان زبانـﮥ‏ بلند تاق گنبد حقـﮥ‏ وافورش را گرم می‌كرد و باز برای خودش می‌چسباند و دود نازك و بی‌رنگ را از سوراخ‌های بینی‌اش بیرون می‌داد. می‌پرسید: خوب‌، حالا شما دو تا كلاس چندم هستید؟

می‌گفتیم‌. همیشه همین را می‌پرسید، و بعد می‌گفت‌: چرا؟ مگر حسن بزرگتر نیست‌؟

و از مادر می‌پرسید: عصمت‌، حسنت كه انگار یك سال بزرگتر است‌؟

مادر می‌گفت‌: با هم رفتند دایی‌؛ بچه‌ام پاسوز پدرش شد. می‌خواست بگذاردش سر كار.

پدر می‌گفت‌: همین امسال است‌، قبول شدند یا نشدند، باید بروند سی خودشان‌.

دایی می‌گفت‌: خوب‌، حالا چه می‌خوانی‌، دایی‌؟

درس و مشق كه نبود. دایی می‌گفت‌: آهسته نوشته‌اند؟ بلند بخوان ما هم بشنویم‌.

می‌دانستم آخرش چه می‌شود. می‌رفتیم حافظ كهنه‌مان را می‌آوردیم‌. از مستأجر ایستگاه سه‌مان مانده‌بود. دو زن داشت‌. زن اول بچه‌اش نشده‌بود. دراز و باریك بود، استخوان خالی‌. سبزه بود، خودش می‌گفت‌. نصرالله‌خان صداش می‌زد: «آی سوسكی‌!» دومی سفیدرو بود و كمی چاق‌. می‌گفت‌: زن باید اقلاً یك پرده گوشت داشته‌باشد.

شیر به شیر دو تا زاییده‌بود، بااین‌همه روزها موش می‌شد و توی اتاق‌شان می‌ماند. اما شب كه نصرالله‌خان پیداش می‌شد دم درمی‌آورد: سینی مزه‌اش را درست می‌كرد، ظرف می‌شست‌، جارو می‌كرد. مادر می‌گفت‌: مثل طاووس مست می‌خرامد.

بعد سه تایی می‌نشستند سر سفره‌. نصرالله‌خان استكان اول به دوم حافظش را بازمی‌كرد و دودانگی می‌خواند. اول قربان‌صدقـﮥ‏ سوسكی‌اش می‌رفت كه باش بخورد. كوكب‌خانم نمی‌خورد، وقتی هم هووش دست نصرالله‌خان را رد نمی‌كرد، ناله و نفرینش می‌كرد. تا بخوابند حتما دعواشان می‌شد. فقط بگوومگو می‌كردند، اما فردا تا نصرالله خان پاش را می‌گذاشت بیرون‌، كوكب‌خانم گیس بافتـﮥ‏ هووش را دور مچ می‌پیچید و تا می‌خورد می‌زدش‌. یك شب هم‌، نصف‌شب‌، از سر و صداشان بیدار شدیم‌. كوكب‌خانم با كتری زده‌بود توی سر هووش‌. مادر می‌گفت‌: این‌كه زندگی نشد.

پدر می‌گفت‌: چه‌كار كنم‌؟ همین دیروز ازش پول قرض كردم‌.

كوكب‌خانم باز ظهر نشده دعوا را شروع كرد. داد می‌زد: سلیطه‌خانم برای من خواب می‌بیند، آن‌هم دو شب پشت سر هم‌.

نصرت ـ ‌مادر می‌گفت‌ـ شب‌ها توی خواب‌، انگار كه دارد خواب می‌بیند، همه‌چیز را از سیر تا پیاز تعریف می‌كند. می‌گفت‌: از آن نترس كه های و هوی دارد، از آن بترس كه سر به‌تو دارد.

نصرالله‌خان بالاخره سوسكی‌اش را طلاق داد. بعد دیگر دو به دو می‌نشستند، استكان‌هاشان را به هم می‌زدند، و مزه دهن هم می‌گذاشتند. وقتی شركت به‌شان خانه داد، حافظ‌شان‌جا ماند، روی تاقچه‌.

من نمی‌توانستم‌، داداش‌حسن هم غلط می‌خواند. از بس دایی هول‌مان می‌كرد. از حفظ بود و پیش‌پیش بقیه‌ای را كه توش  حتماً می‌ماندیم می‌خواند. پدر می‌گفت‌: حیف نان‌!

سر شام هم دایی به مادر ایراد می‌گرفت‌. چهار سال از مادر كوچكتر بود، اما خوب‌، چند دانه برنج را به دو انگشت نرم می‌كرد: عصمت‌، این برنجت كه هنوز زنده است‌!

وقتی هم به قول خودش شله و كوفته می‌شد، می‌گفت‌: پس تو چی یاد گرفته‌ای‌، دایی‌؟ مادر خدابیامرزت غذا می‌پخت كه آدم می‌خواست هر پنج انگشتش را بخورد.

مادر می‌گفت‌: آخر دایی‌، مگر من چند سالم بود كه شوهر كردم‌؟ تازه كی خانه بودم كه ببینم مادر خدابیامرزم چطور می‌پزد؟

دایی قاشق قاشق آب خورشت را دورتادور بشقاب پلو می‌ریخت‌: اگر نخوردی نان گندم‌، ندیدی دست مردم‌؟

بعد از شام هم باز می‌نشست پشت منقلش‌. گنبدش فرو ریخته‌بود و همه را جمع كرده‌بود و روش خاكستر ریخته‌بود. مادر هم می‌نشست پهلوشان‌، می‌گفت‌: دایی‌جان‌، خودتان بكشید. می‌بینید كه چند تا نان‌خور دارد.

و دایی از خویشاوندان می‌گفت‌، از خودش هم می‌گفت‌. مادر یادش می‌آورد كه بچه كه بوده‌، چقدر لوس بوده‌. می‌گفت‌: صبح كه می‌شد، یك بند نق می‌زدید.

دایی ته‌تغاری بوده‌، مثلاً آب كه می‌خواسته می‌گفته‌: من از كاسـﮥ‏ چینی مرغه آب می‌خواهم‌.

آن‌قدر می‌گفته‌، تا بالاخره یكی می‌رفته‌، كاسـﮥ‏ چینی لب‌شكستـﮥ‏ پر از چلغوز را می‌برده‌، می‌شسته و به آقازاده آب می‌داده‌. تازه مگر غذا می‌خورده‌؟ مادر لب‌هاش را به هم قفل می‌كرد: آهان‌!

می‌گفت‌: كشتیارش می‌شدیم‌، لب باز نمی‌كرد.

خاله‌ای‌، كسی‌، دایی را بغل می‌زده‌، می‌برده زیر چهارسوق علیقلی‌آقا. پولی می‌داده به متولی مسجد یا دالان‌داری تا چراغ زیر گنبد را روغن بكنند. مادر می‌گفت‌: آن بابا، زنجیر چراغ را می‌كشید بالا، تا آقا سرشان را بالا كنند و دهن‌شان را باز كنند و یك لقمه غذا بخورند. باز، هان‌.

و باز مادر لب‌هاش را جمع می‌كرد و خیره به چراغی كه نبود می‌ماند. دایی می‌گفت‌: عصمت‌!

دایی می‌خندید، دست بر زانوی باریك و لاغرش می‌زد: ای روزگار! حالا كجا هستند كه بیایند و ببینند؟

اشاره می‌كرد به منقل‌، یا به وافوری كه دستش بود: خاكسترنشینم كرد.

دایی خاطرخواه یك دختری می‌شود، قول و قرارشان را هم می‌گذارند، اما دختر بی‌وفایی می‌كند. حالا هم‌... دایی می‌گفت‌: این‌هم از زن‌برادرم‌. خواستیم ثواب كنیم‌، كباب شدیم‌.

مادر می‌گفت‌: من خبر دارم‌، دایی‌، كرم از خود درخت است‌.

دایی موهای صاف هنوز مشكی‌اش را با چهار انگشت دست چپ شانه می‌زد، سیگاری از قوطی سیگار پدر برمی‌داشت و با انگشت به پشت دست پدر می‌زد. با نوك انبر لایـﮥ‏ خاكستر یك زغال را پس می‌زد، خم می‌شد وسیگارش را روشن می‌كرد: نگو، عصمت‌، ما دیگر عشق و عاشقی‌هامان را كردیم‌. تازه كی چشمش دنبال این پیر سگ است‌؟

زانوهاش را توی بغلش جمع می‌كرد، پكی به سیگار می‌زد با گونه‌های فرو رفته‌، خیره می‌ماند: راه می‌رود می‌گوید: «نامحرم است‌.» می‌نشیند می‌گوید: «سرم باز است‌، آمده تو.» عفریته بهانه كرده‌، می‌خواهد پای من را از خانـﮥ‏ پدری ببرد.

مادر پیله می‌كرد: دایی‌، این حرف را نزن‌.

ـ نزنم‌؟ پس چی‌؟ یعنی می‌گویی خاطرخواه من شده‌، آن‌هم حالا؟

تا دیر وقت می‌نشستند، پدر حتی نمی‌خوابید. بیشتر حرفی نمی‌زد. یك بار فقط از برادر ناكامش گفت كه خاطرخواه یك فاحشه شده‌بود. می‌گفت‌: چیزخورش كرد یا نكرد، نمی‌دانم‌. اما تا پاش را گذاشت توی خانـﮥ‏ ما، برادره از این رو به آن رو شد. از صبح تا شب می‌نشستند توی آن بالاخانـﮥ‏ ما و هی صفحه روی گرام می‌گذاشتند، عرق كوفت می‌كردند و تخمه می‌شكستند. بعد هم كه زد به سرش و خدا می‌داند كجا رفت‌.

دایی دود را مثل لولـﮥ‏ باریكی از دایر‏ﮤ‏ كوچك میان لب‌هاش بیرون می‌داد: خوب‌، اوستا، از خودت بگو، تو هم كه خیلی اهل نبودی‌.

سی‌سالش هم نبود، اما بالای اتاق می‌نشست‌، پشت به یك متكا و بالشی كه روی آن می‌گذاشتیم‌. برای پدر چای می‌ریخت‌. پدر می‌گفت‌: اهل یا نااهل‌، می‌بینی كه چطور پابند این‌ها شدیم‌. پیرمان كردند، دایی‌.

دایی می‌خندید: پیر، نه والله‌، از روزی كه آمدی خواستگاری عصمت جوانتر هم شده‌ای‌.

دایی فقط یك شب می‌ماند و فردا مادر اول از همه خاكستر منقل را توی سطل آشغال می‌ریخت و سینی و منقل را با خاكه‌آجر برق می‌انداخت و می‌برد توی گنجه‌اش می‌گذاشت‌، وافور دایی را هم‌، جایی كه خودش می‌دانست‌، پنهان می‌كرد. می‌گفت‌: یك‌دفعه ‌دیدی هوس كرد.

پدر مشروب نمی‌خورد، نصرالله هرچه بفرما می‌زد، لب نمی‌زد. می‌گفت‌: من نیستم‌، خان‌.

به رخ ما هم می‌كشید. مادر می‌گفت‌: به قول آغاباجی باران آمده و ترك‌ها را پوشانده‌.

مادر آن‌طرف باریكـﮥ‏ زاینده‌رود، وقتی رودرودش را سر می‌داد، تكه‌تكه می‌گفت‌: خوشم كه نیست‌، مادر. اما خوب‌، بابای حسن دیگر اهل شده‌. برات كه گفتم‌، پسرك را آورده‌بود توی اتاق‌مان‌، توی جل و جای من‌. گفتم‌: «این دیگر كیست‌؟» گفت‌: «جا نداشت‌، آوردمش خانه‌.»

خم می‌شد و گریه می‌كرد، یا در زیر چادری كه بر صورت و سینه كشیده‌بود، مشت به سینه می‌زد: خیر نبینی‌، مرد!

صدای پا كه می‌شنید صورتش را با گوشـﮥ‏ چادر پاك می‌كرد، می‌گفت‌: اقلاً بیایید یك الحمد بخوانید.

می‌گفت‌: تره به تخمش می‌رود، حسنی به باباش‌.

مرا می‌گفت‌، وقتی خانم امیری داشت می‌گفت كه چه كرده‌ام‌. وقتی از سر كوچه‌، مثل نانی‌، بلند و كشدار داد می‌زدم‌: «آی نانی‌، نان تازه!» دماغش می‌سوخت‌، اما شكایتی نمی‌كرد. بلندقد بود، بلوز یخه‌هفت می‌پوشید، موهاش را می‌ریخت پشت سرش‌، یا با تكان سر از روی شانه‌ها به پشتش می‌ریخت‌. می‌خندید و انگشت به تهدید تكان می‌داد: ای پدرسوخته‌ها!

پدرسوخته‌گفتن‌هاش هم یك حبه قند می‌شد، وقتی آدم توی چای بزند و گوشـﮥ‏ لپش بگذارد و یا روی زبان و بعد آهسته‌آهسته مزه‌مزه كند.

از پنجره نگاه كردم‌، داشت با مادر پچ‌پچ می‌كرد. دنبال پسر بزرگش كرده‌بودم‌، همین‌طوری‌. وقتی هم از جوی سیمانی پرید، از پشت گرفتمش‌. گریه كرد. به مادر می‌گفت‌: ما توی این محل آبرو داریم‌.

یك دختر كوچك هم داشت‌. مادر می‌گفت‌: وای به حالت اگر آقای امیری بو ببرد.

سیدعربی یك ساعت تمام حرف زد، از كلاس كه آمدیم بیرون‌، امیرو روی سكوی جلو در افتاد. رنگش شده‌بود مثل گچ‌. می‌گفت‌: چیزی نیست‌، خوب می‌شوم‌.

سیدعربی می‌گفت‌: نباید تنها باشید، فكر و خیال هم نكنید.

امیرو سیگار گذاشته‌بود پشت دستش كه نكند. بعد بود كه دوب رفت‌، با پدرش‌. مادر می‌گفت‌: خودت را بنداز سر زبان مردم‌!

به پدر نگفت‌. حالا دیگر فكر و خیال هم نبود، می‌دانستم آن لرزش نرم پارچه یا مثلاً بلوز لیمویی قدسی‌جون انحنای كدام چیز نادیده است‌.

مادر گفت‌: بلند شو ننه‌، غذای حسن را ببر.

پدر گفت‌: بگذار باشد، اگر خودش خواست می‌خورد.

دستش را شسته‌بود، و هنوز از انگشت‌هاش آب می‌چكید. مادر می‌دوخت‌، تازگی‌ها كمتر. از وقتی كه توی كوچـﮥ‏ ما، چهار خانه آن‌طرف‌، خانم خیاطی آمده‌بود، كمتر براش می‌آوردند. دو بچه داشتند. پسر كوچك‌شان همسن علی ما بود. تازگی‌ها راه افتاده‌بود و از چهار خانه آن‌طرف می‌آمد و علی را كه هنوز كون‌خیزه می‌رفت پنجه می‌كشید. علی گریه می‌كرد و خانم خیاط می‌خندید: تخم پیر است‌، عصمت‌خانم‌.

داداش‌حسن كه قهر می‌كرد، دیگر كسی حریفش نمی‌شد. رفته‌بود سراغ تاقچـﮥ‏ كتاب‌هاش‌. كتاب‌های پارسالش بود. تجدیدی هم نداشت‌، اما همه را جلد كرده‌بود. مجله‌های كهنه را هم نگه می‌داشت‌. گفت‌: بردار ببر!

برگرداندم‌. مادر می‌گفت‌: من را بگو، چه خوش‌خیال بودم‌. گفتم‌، سی سال كار كرده‌ای‌، حتماً یك مایه دستی به‌ت می‌دهند.

پدر داد زد: سی سال‌؟ سی و پنج سال تمام كار كرده‌ام‌.

ـ چه فایده‌؟ پنج سال كار می‌كردی‌، بعد ول می‌كردی‌. باز ده سال نشده‌، فیلت یاد هندوستان می‌كرد. چقدر گفتم‌: «مرد، نكن‌، حالا دیگر بچه داری‌؟»

ـ حالا كه طوری نشده‌.

ـ طوری نشده‌؟

سر تكان می‌داد، و دستـﮥ‏ چرخش را می‌چرخاند. پدر اسطقس‌اش هنوز محكم بود. موهای جلو سرش ریخته‌بود و سبیلش خاكستری می‌زد. شاید هم راست می‌گفت و شناسنامه‌اش را پنج شش سالی بزرگتر گرفته ‌بود. دایی می‌گفت‌: عصمت‌، خودت را پیر و كور كردی‌. اوستا را ببین‌، ماشاءالله همان است كه بود.

شاید چهل سالش هم بیشتر بوده‌. پدر بزرگ گفته‌: داماد آدم باید كاری باشد، دست كه پشتش می‌زنی‌، خاك بلند بشود.

مادر بلند بوده و باریك‌. حتماً هم مادربزرگ می‌بردش حمام و ده‌بشور، همان‌طور كه حالا مادر خواهر بزرگ را می‌شوید و از آن صورت پوست و استخوان بالاخره دو گونـﮥ‏ گل‌انداخته در می‌آورد. دست مادر می‌لرزیده‌، استكان‌ها هم توی سینی می‌لرزیده‌اند. عمه‌ها می‌نشانندش وسط، قربان‌صدقه‌اش می‌روند و عمه‌كوچكه‌، اتاق كه خلوت می‌شود، بی‌هوا دست می‌كند توی سینـﮥ‏ مادر. سینه‌های مادر را شاید پنبه گذاشته‌ بوده‌اند. كاری به پنبه‌ها كه نداشته‌، اصلاً خوشحال شده‌، به عمه‌بزرگه گفته‌: همین خوب است‌، سینه ندارد.

مادر اصلاً به كسی حرفی نزده‌، حالا می‌زند، می‌زد، وقتی رسیده و نرسیده سر گور مادرش می‌رفت‌: چقدر می‌پرسیدی‌؟ خوب‌، نااهل بود، گفتم كه‌. حالاش را دیگر خدا می‌داند. من كه دنبالش نمی‌روم‌.

مادر از خدا می‌خواسته شوهر كند، از بس پدرش دست‌تنگ بوده‌. زن‌دایی مادر شانه را می‌دهد دستش‌، می‌گوید: یادت باشد، اگر ازت پرسیدند، چند سالت است‌؟ بگو، شانه‌، شانزده سال‌.

مادر هم بلند می‌گوید: شانه‌، شانزده سال‌.

مأمور سجل احوال می‌خندد، به دایی میرزاعلی می‌گوید: خوب‌، میرزا، پس خیر است‌. شیرینی ما كه انشاءالله یادتان نمی‌رود؟

نخ باز پاره شد. دستـﮥ‏ چرخ گیر داشت‌. خواهر بزرگتر گفت‌: این كه ندوخته‌، نخ رد كرده‌.

مادر دسته را بر عكس چرخاند، لبـﮥ‏ چادر را بیرون آورد: این‌هم از اقبال من‌.

پدر نشسته‌بود و می‌خورد. دردانه را روی زانوش نشانده‌بود. گفت‌: حالا مگر مجبوری همین امشب تمامش كنی‌؟ فردا هم روز خداست‌.

مادر گفت‌: مگر نباید اثاث‌مان را جمع كنیم‌؟

ـ حالا كو تا پول بدهند؟

مادر لبـﮥ‏ چادر را بر زانو گذاشت‌، سوزنی ازپارچـﮥ‏ پیچیده بر بدنـﮥ‏ چرخ بیرون كشید. می‌خواست نخ دوخته‌های ندوخته را بكشد. می‌دید، اما سوزن كه زد، انگشت بر دهان گرفت‌. زیرچشمی پدر را نگاه كرد، لب گزید، گفت‌: حالا چقدر می‌خواهند بدهند؟

پدر جا خورد، یا اصلاً خواست دردانه را جابه‌جا كند، اما معلوم بود كه نمی‌گوید، گفت‌: چه می‌دانم‌.

لقمـﮥ‏ آخرش را گرفت‌: هنوز كه نگفته‌اند.

به طرف در راه افتادم‌. پدر گفت‌: شما دیگر كجا، آقازاده‌؟

گفتم‌: جایی نمی‌روم‌. همین‌جا هستم‌.

شلنگ را از میخ برداشتم‌: می‌خواهم باغچه را آب بدهم‌.

ـ نه‌، لازم نكرده‌. برو درست را بخوان تا...

مكث كرد، تا یادش آمد كه تابستان است‌، ولی حتماً یادش نیامد كه تجدیدی دارم‌. نمی‌دانست كه كلاس چندم هستیم‌. دایی مادر كه می‌پرسید، او هم گوش می‌داد، بعد لبخند می‌زد. لقمه را به دهان گذاشت‌. صدای رادیو از جایی می‌آمد. از خانـﮥ امیرو این‌ها بود. لقمه را فرو داد، گفت‌: خوب‌، نخواندی هم نخواندی‌، امسال دیگر سال آخر بود.

اولین بار ایستگاه سه دیدیم‌، استادكاظم خریده‌بود. همسایـﮥ‏ دست چپی‌مان بود. خانم وطنی دست راست ما می‌نشست‌. استادكاظم پنج دختر داشت‌، نه‌، با صدیقه كه شوهر كرده‌بود، شش تا. می‌دانستند كه می‌خرد. جلو خانه را آب پاشیده‌بودند. صدیقه هم آمده‌بود و بچه به‌بغل دم در ایستاده‌بود. از سر كوچه گفتند كه آمد. یك جعبه دستش بود و دو دختر همپاش می‌آمدند، دامن كت استاد را گرفته‌بودند و می‌دویدند، از بس تند می‌آمد. من هم رفتم‌. توی اتاق استادكاظم وسط ایستاده‌بود، داشت از توی جعبه درش می‌آورد. بزرگ بود و جلوش دگمه داشت‌، چند تا. استاد باز خم شد. یك بستـﮥ‏ كوچك دیگر هم درآورد، بازش كرد. بچه‌هاش دورتادور ایستاده‌بودند.نمی‌دانستند من هم آمده‌ام‌. اگر پری ورپریده‌شان می‌دید، حتما بیرونم می‌كرد. توی جعبه یك سیم برق بود، اما مشكی‌. استاد رادیو را گذاشت روی تاقچه‌،دستمالش را در آورد، پاكش كرد، همه‌جاش را. سیمش را هم توی برق زد. بعد گفت‌: خوب‌، حالا بنشینید ببینم‌.

من هم نشستم‌، چهارزانو، كنار دخترها كه به‌ردیف روی زمین نشسته‌بودند. پری ورپریده همه‌اش لول می‌خورد، و با كاسـﮥ‏ زانوش به من می‌زد. استاد اول پیشانی‌اش را پاك كرد، بعد پیچی را گرداند. خرخر می‌كرد. پشت به ما ایستاد، گفت‌: صبر كنید ببینم‌.

باز خرخر كرد، و بعد صدایی آمد. ورپریده گفت‌: وای‌!

من گفتم‌: من كه نترسیدم‌.

بعد صدایی درست و حسابی آمد، موسیقی بود و یكی هم می‌خواند، زن بود انگار، شاید هم مرد. استاد برگشت‌، به ما نگاه كرد و گفت‌: یاالله‌، دست بزنید!

دست زدیم‌. پری با آرنجش به من می‌زد: تو نزن‌!

استادكاظم گفت‌: ای ورپریده‌، كاریش نداشته باش‌.

مادرشان هم آمد، دست نمی‌زد. با دامنش داشت دست‌هاش را خشك می‌كرد. استادكاظم كلاه شاپوش را برداشت‌، گذاشت روی تاقچه‌، كنار رادیو. گفت‌: نگاه كن‌، این‌ هم می‌رقصد.

پوست پیاز بود، نمی‌رقصید، فقط تكان می‌خورد. استاد بشكن زد و شروع كرد به قر دادن‌. پایین‌تنه‌اش را می‌چرخاند و بشكن می‌زد، چه بشكن‌هایی‌، بلندتر از نصرالله‌خان‌، وقتی به قول مادر كوفتش می‌كرد و خانمچه‌اش می‌رقصید.

توی بازار كفیشه هم دیدیم‌، داداش‌حسن هم بود. به‌دو رفتیم كه پدر را پیدا كنیم‌. استادكاظم گفت كه كجاست‌. پاتوق پدر بود. مادر داشت درد می‌كشید، سر دردانه بود. گفت‌: همان اول بازار است‌، پیداش می‌كنید.

پر آدم بود. جلو درش هم آدم بود. ایستاده‌بودند. پدر حتما تو بود. راه كه نبود برویم تو. راه نمی‌دادند. دعوا كه نبود. ساكت ایستاده‌بودند و فقط از جایی صدای خرخری می‌آمد. بعد كه از لابه‌لای پاها جلوتر رفتیم‌، صدای لرزان و دور و پر از خرخری آمد. پدر آن‌جا بود، سر یك میز، آرنج‌هاش را گذاشته‌بود روی میز و دست‌های حلقه‌كرده زیر چانه‌اش بود. گفتم‌: بابا!

نشنید. بلند داد زدم‌. یكی گفت‌: هیس‌!

از لای میز و چهارپایه‌ها هم نمی‌شد رفت‌. شاگرد قهوه‌چی آن‌همه استكان و نعلبكی توی دو دستش كود كرده‌بود. باز گفتم‌: بابا!

شاگرد قهوه‌چی هم گفت‌: هیس‌!

صدای قلیانی هم می‌آمد، اما صدای پیرمردی كه توی رادیو حرف می‌زد، بلندتر شده‌بود، اما باز می‌لرزید. پدر دید. داداش‌حسن هم آمده‌بود پهلوی من‌. صدا نمی‌زد. پدر آمد، عصبانی بود. نمی‌شد دررفت‌. میزها را دور می‌زد و می‌آمد. وقتی رسید گفت‌: این‌جا چرا آمدید؟

شاگرد قهوه‌چی گفت‌: اوستا، ببرشان بیرون‌، می‌بینی كه‌؟

داداش‌حسن نیامد. پدر برگشت‌، دستش را كشید. داشت گوش می‌داد. پدر دوچرخه‌اش را به در تكیه داده‌بود، قفل بود. گفتیم‌. گفت‌: شما بروید، من می‌روم ماما را خبر كنم‌، خودتان كه بلدید؟

پیاده آمدیم. من همیشه جلو می‌نشستم، اگر بابا سوارمان می‌كرد، داداش ترك. پدر نمی‌گذاشت من ترك بنشینم. ترك كِیف‌اش بیشتر بود.

پدر مصدقی بود، نوار هم به سینه می‌زد: «صنعت نفت باید ملی شود.» می‌گفت‌: «همه می‌زنند.»  امیرو می‌گفت‌: سگ زرد برادر شغال‌! 

مكی هم كه آمد نیامد. ایستگاه یك بودیم، كنار خیابان منتظرش ایستادیم. ندیدیمش، از بس شلوغ بود و یك عده همین‌طور دنبال ماشین می‌دویدند، یا حتی جلو ماشین. ما هم دویدیم تا آن‌طرف كفیشه. می‌گفتند یكی حتی خواسته بچه‌اش را جلو ماشین قربانی كند. بعد ترسیدیم و برگشتیم. پدر باز داداش‌حسن را ترك نشاند. توی خیابان‌ها هنوز هم جمعیت بود، پیاده می‌رفتند. پدر می‌گفت‌: ایستگاه هفت ماشین را سر دست كرده‌اند.

گاو جلو ماشین كشته‌بودند و خونش را مالیده‌بودند به چرخهاش. هرچه می‌رفتیم باز آدم بود. بالاخره پیاده شدیم. پدر گفت‌: مواظب باشید، گم نشوید.

دوچرخه‌اش را به تنـﮥ‏ درختی قفل می‌كرد. باغ جلو شهرداری بود. ما هم ایستادیم.  پدر دستهای ما را گرفته‌بود و گوش می‌داد. مكی توی یكی از مهتابی‌های شهرداری حرف می‌زد. نمی‌شنیدیم، از بس باد بود، یا دور بودیم. پدر نمی‌خواست جلوتر برود، همان نزدیكی‌های دوچرخه‌اش بودیم، اما باز سرك می‌كشید. 

مادر گفت‌: این‌ها كه كاری بلد نیستند، باید درس‌شان را بخوانند.  

پدر گفت‌: درس بی درس، باید بروند سر كار.

ـ عار! 

باز تكرار كرد: عـار. 

لبـﮥ‏ چادر را تا زد و لای چرخ گذاشت، پایه را پایین گذاشت و دسته را چرخاند: خودت این‌همه عار كردی چه گلی به سر بچه‌هات زدی‌؟  

سی سال، یا حتی سی و چند سال. عموحسین، یا میرزاحسین غمدیده، آن‌طور كه   پدر می‌گفت، دار و ندار پدری را به باد داده‌بود و یك‌دفعه غیبش زده‌بود. پدر هم كه می‌بیند دستش به هیچ عرب و عجمی بند نیست، می‌آید به ولایت غربت، به آبادان، بعد با مادر به كرمانشاه و باز به آبادان. آبادان نجار استخدام می‌كرده‌اند و او هم  می‌گوید، نجارم. بعد از بنایی سر در می‌آورد، با آن دست‌های بزرگ كه یك اشاره‌اش گونـﮥ‏ آدم را به آتش می‌كشید. آجرهای سرخ لندنی را به ضرب نوك تیشه نصف می‌كرد. وقتی هم گلوله‌های ریز و سیاه دوده را می‌دید كه، مثل یك دسته سار، روی طناب مادر نشسته‌اند، شلنگش را می‌گرفت به بند رخت و حتی به كنار، بلندترین شاخه‌های كنار. قند هم می‌شكست، به یك ضربت تیشه كله‌قند را نصف می‌كرد. بقچـﮥ‏ قند و چوب زیرقندی و چند كله‌قند را مادر جلوش می‌گذاشت. پایی كنار بقچـﮥ‏ قند دراز می‌كرد و یك‌پا جمع‌كرده، اول كله‌قندها را نصف می‌كرد، باز همه را نصف می‌كرد، آن‌وقت سراغ تكه‌های كوچك می‌رفت و از توشان مكعب‌های كوچك در می‌آورد. گاهی هم كه دردانه بود یك تكه‌قند را به دست می‌گرفت و با ضرب شست نصفش می‌كرد. ما هم می‌خندیدیم. كارش كه تمام می‌شد، همـﮥ‏ جیر‏ﮤ‏ ماهانه را توی یك قوطی حلبی می‌ریخت، خودش را می‌تكاند و می‌گفت‌: ننه‌حسن، بیا این‌ها را جمع كن‌!  

بچه‌ها كنار سفره‌ای كه نبود، خواب‌شان برده‌بود. سفره را خواهر بزرگتر جمع كرده‌بود. داداش‌حسن توی اتاق خوابیده‌بود. پدر قوطی سیگارش را باز می‌كرد ـ‌ مال عمو حسین ناكام بود، اسمش را روش كنده‌بودندـ یك سیگار هما برمی‌داشت و با نوك زبان تر می‌كرد، سر چوب‌سیگارش می‌زد، كبریت می‌كشید و رو به باغچه‌اش فوت می‌كرد. مادر حالا دیگر دشداشه می‌دوخت. نه، پدر خیال خوابیدن نداشت، حتی لباسش را نكنده‌بود. مادر  گفت‌: حالا چه‌كار كنیم‌؟

پدر سیگار دومش را داشت تر می‌كرد. بعد از شام فقط یكی می‌كشید: می‌رویم خانـﮥ‏ آقامقتدا، خودم باش حرف زدم. 

مادر دستـﮥ‏ چرخش را نگه‌ داشت‌: چی‌؟ برویم كرایه‌نشینی، با این‌همه بچه‌؟ مگر یادت رفته‌؟  

ـ دو سه روز كه بیشتر نیست. این‌جا كه نمی‌توانیم بمانیم، همین فردا پس‌فردا باید تحویل بدهیم.

تارهای خاكستری و بیشتر جو گندمی سبیل پدر وقتی كبریت می‌كشید، رنگ حنا می‌گرفت. بچه‌ها حالا حتماً روی پل جمع شده‌بودند، آن‌طرف میدان والیبال. چورو بد نمی‌خواند. گفتم: ننه‌!  

نگاه نكرد. نخ پاره نشده‌بود. خواهر بزرگتر داشت زیر شیر گوشـﮥ‏ حیاط ظرف‌ها را  می‌شست. خم شدم و رو به او باز گفتم. چرخ را نگه داشت‌: چیه‌؟ 

موهاش را شانه نمی‌زد، فقط وقتی حمام می‌رفت شانه می‌كرد. دایی می‌گفت‌: آخر  یك دستی توی صورت خودت ببر، زن‌! 

گفتم: همین امشب برو ازشان بگیر.

ـ باشد فردا. 

نخ پاره شد. نشستم، نوك نخ را تر كردم. گفتم: فردا نیستش، می‌رود سر كار.

گفت‌: فردا عصر. 

پدر غر زد: چیه سر به جانش كرده‌ای‌؟ بلند شو برو سر كارت. 

گفتم: دارم براش سوزن نخ می‌كنم. 

نمی‌رفت، مادر گفت‌: حیف نان‌! بده به من ببینم.  

این بار رفت. سر نخ را از آن‌طرف بیرون كشیدم و دادم دستش. گفتم: همین حالا.

گفت‌: حالا كه خوب نیست. شوهرش هست. تازه این‌همه كار دارم. 

می‌رفت، مطمئن بودم‌؛ گفتم: من هم باهات می‌آیم.  

گفت‌: بیرون دیگر نه. 

و آهسته گفت‌: می‌بینی كه شب شده. 

دو هفته یك‌بار، و گاهی كه سر به جانش می‌كردیم، هفته‌ای یك‌بار می‌رفت و مجله‌های كهنـﮥ‏ زن حسابدار ادار‏ﮤ‏ رفاه را می‌گرفت. اما من كه مجله نمی‌خواستم، آن‌هم حالا. كی حوصله داشت‌؟ گفتم: من هم می‌آیم. 

ـ نه خوب نیست. شوهرش نمی‌گوید: «این لندهور دیگر چرا آمده‌؟» 

گفتم: دم در می‌ایستم. 

پدر داد زد: ولش می‌كنی، یا بلند بشوم‌؟ 

مادر آهسته گفت‌: سگ بسته‌اند.  

همیشه می‌گفت. پدر حریف زبانش نبود، دایی می‌گفت. فقط دست بزن داشت. دایی  می‌گفت‌: من چه‌كاره‌ام، دایی‌؟ مرد است دیگر.

مادر گفت‌: باشد. پس اول برو رختخواب‌ها را بیاور. اما زود باید برگردی.  

پدر گفت‌: امشب كسی نباید پاش را از این خانه بیرون بگذارد.  

نه، فایده‌ای نداشت. بلند شده‌بود و داشت می‌رفت طرف در. كلید به میخ كنار در آویزان بود. حتی دست اخترمان به‌ش می‌رسید. ظرف‌ها را شسته‌بود. مادر گفت‌: می‌بینی كه شمر شده‌! 

چه‌كار می‌توانستم بكنم‌؟ آقامحسن هم آمده‌بود. تازگی‌ها همان سر شب می‌آمد، نه مثل پیشترها كه اضافه‌كاری می‌گرفت و تا هشت و نه پیداش نبود. قدسی‌جون می‌گفت‌: من كه نمی‌خواستم زنش بشوم، مجبور شدم. هی آمد و رفت‌؛ این را بیاور، آن را بیاور.

از صبح بزك می‌كرد، تا آقامحسن پاش را از پاشنـﮥ‏ در می‌گذاشت بیرون. حالا دیگر   قهر بودیم، بزك می‌كرد یا نمی‌كرد مهم نبود. اما قهر و آشتی كه سرش نمی‌شد. وقتی مادر و داداش‌حسن می‌رفتند ادار‏ﮤ‏ رفاه، یا می‌رفتند بازار كفیشه ـ‌ وقتی قهر   نبودیم ‌ـ می‌آمد. اگر باز فردا می‌رفتند، حتماً باش صلح می‌كردم، همین‌كه از پشت  چشم‌هاش را می‌گرفتم تمام بود. دست‌هام را می‌گرفت كه مثلاً ببیند كیست. مادر   می‌گفت‌: حالا چرا عزا گرفته‌اید؟ بلند بشوید لباس‌تان را بكنید.

فعل جمع كه به كار می‌برد، حتماً می‌خواست كاری بكند كه باب میل پدر نبود. پدر  آن‌طرف باغچه، دو كنده زانو، نشسته‌بود. سیگار چهارمش بود. گفت‌: دختر، برو یك پیاله چای دم كن.  

بعد از شام از چای خبری نبود، مگر وقتی دایی می‌آمد. قوری گل‌سرخی را دور از گنبدش می‌گذاشت. باز می‌جوشید. بالاخره هم فرو می‌ریخت، یك طرفش و گنبد دایی غار می‌شد. نه، غارها باید تاریك باشند، مثل همان كه پل‌دختر دیدیم، یا حداقل غاری بود كه توش خروارها هیزم آتش كرده‌باشند، آن‌هم آتشی كه دود نداشته باشد، مثل خورشیدی كه در ابرهای آن‌طرف شط‌العرب فرو می‌رفت، وقتی كه به تماشای كشتی موریشس رفته‌بودیم. خورشید هم نبود، مخمل عنابی نرمی بود كه گرم هم باشد و گاهی هم كه شعاعش به دیوار‏ﮤ‏ گنبد می‌رسید آبی بشود، شاید هم بنفش، و زبانه‌اش انگار كه صد زبانك باشند، از میان سوراخ‌های گنبد سیاه بیرون بزنند، تازه نه سرخ كه آبی فیروزه‌ای، طوری كه دست آدم خودبه‌خود، انگار كه كسی مچ آدم را بگیرد و بكشد، دراز شود تا خواب مخملی گلهای عنابی‌شان را ناز كند.

صبح‌ها دم كـردن چای با پدر بود. صبح زود، وقتـی گونی یخ به كول و خیس می‌آمدیـم، حتی اگر صف خلوت بود و دنبال بوتـﮥ‏ گلـی نگشته‌بودیم، باز بیدار بود. اول پریموسش را روشن می‌كرد و بعد تلمبه می‌زد. مادر می‌گفت‌: جهیزیـﮥ‏ باباتان است. 

یك جفت قالی نیمدار هم داشت كه مال وقتی بود كه مادر، زمان جنگ، بالاخره  داداش‌حسن و من به‌دنبال و همین اختر به‌بغل پیداش می‌كند. اتاقش بالای یك قهوه‌خانه  بوده.  

مادر گفت‌: بلند شو مرد، لباست را بكن. 

ـ بكنم كه چی‌؟ فردا كه سر كار نمی‌روم. 

مادر دستـﮥ‏ چرخش را نگه داشت‌: چی‌؟  

ـ همین كه گفتم.

سپرتاس آویزان نبود، می‌دانست‌؛ اما باز تعجب كرد. باز چرخش را به صدا در آورد. سرش را زیر انداخته‌بود. موهای شانه نكرده روی پیشانی و حتی چشم چپش ریخته‌بود. چادر چیتش روی یك شانه‌اش بود. تارهای سفید را نمی‌كند، می‌گفت‌: نكن، مادر! چه  فایده‌؟ باز در می‌آید. 

خواهر بزرگتر پریموس را نمی‌توانست روشن كند. بایستی سوزن می‌زد. نمی‌دانست. پدر گفت‌: بیخود تلمبه نزن دختر، در می‌گیرد. 

مادر گفت‌: خوب، پس بلند شو، خودت این تحفـﮥ‏ نطنزت را روشن كن.  

همان دو سه تلمبه كافی بود تا نفت از سوراخ ریز بالا بپرد. پدر سنگ را بعد روش می‌گذاشت و كبریت می‌كشید، آن وقت حسابی تلمبه می‌زد. تكان نمی‌خورد. مادر دشداشـﮥ‏ یدو این‌ها را از روی دامنش پس زد، بلند شد: همینم مانده كه تو هم آتش بگیری.

بالای سر اختر كه رسید، سنگ را برداشت و سوزن را از دستش گرفت و با آرنج هلش داد عقب. خم شد. نمی‌توانست، نمی‌دید، از بس سوراخش ریز بود. كبریت هنوز دست خواهر بزرگتر بود. نمی‌دانست. گفتم: بده به من‌! 

مادر گفت‌: تو یكی برو عقب، آن‌قدر به سرم هست.  

پدر گفت‌: ببین چه علم صراطی راه انداخته‌؟

بالای سر ما ایستاده‌بود. دست‌هاش را توی جیب گشاد لباس كارش كرده‌بود. این‌جا و آن‌جا لك سیمان داشت. پدر گفت‌: نوكش كج شده. مگر نمی‌بینی‌؟ 

مادر نمی‌دید، اما به دو انگشت راستش كرد: بیا خودت درستش كن.

حالا می‌شد رفت. از در حمام بالا كه می‌رفتیم روی بامش بودیم، بعد همین‌كه از آن‌طرف دیوار آویزان می‌شدیم، تمام بود. پدر اهل دویدن نبود. پسرعموش كه  آمده‌بود، با آن قد دیلاقش، تا هر جا می‌رفتیم می‌آمد، زیرشلواری راه‌راه به پا و با پای برهنه. دستهای درازش را تكان‌تكان می‌داد و با آن شلنگ‌های بلند و پاهای سفید می‌آمد. مادر می‌گفت‌: بالاخانه‌اش را اجاره داده‌بود.

ایستگاه شش بودیم. روی پشت‌بام پیدام كرد. مچ پاهام توی دست‌هاش بود، می‌گفت‌: اگر دیگر درس نخواندی، از همین‌جا می‌اندازمت پایین. 

مادر گفته‌بود: وای‌!

دو دستش را دراز كرده‌بود كه بگیردم. بعدش آن‌طور شدم كه می‌شدم. مادر   می‌گفت‌: خدا بگویم، مرد، چه‌كارت كند كه بچه‌ام را ناقص كردی. 

وقتی از در بالا می‌رفتم، پدر حتی برنگشت. كبریت كشیده‌بود، حتماً بعد سنگ پریموسش را سر جاش گذاشته‌بود. توی كوچه صدای پریموس را شنیدم، داشت تلمبه می‌زد. كوچه روشن بود. آقامقتدا با شورت و زیرپیراهنی ركابی، كركاب به‌پا، دم در خانه‌شان ایستاده‌بود. دیدم، اگر نه برگشته‌بودم. سلام كه كردم، گفت‌: سلام، پسرم. خوبی، خوشی‌؟  

اسِنشِل دو دستش بود. ما یك‌اش را هنوز تمام نكرده بودیم. طوری گرفته بود كه ببینم.

گفت‌:

?Can you speak English ـ

 
گفتم:

 .Yes ـ

  
همیشه می‌پرسید، بعد چیزی می‌گفت كه نمی‌فهمیدم. خندید، گفت‌: پس شما توی مدرسه چی یاد گرفته‌اید؟ 

ـ هیچی.

مغز سرش مو نداشت. موهای بلند و صاف طرف چپش را روی طاسی وسط، پهلوبه‌پهلو، می‌خواباند. چورو می‌گفت‌: ناكس، انگار جد اندر جد آسفالت‌كار بوده.  

گفت‌: نه، نه، باید بخوانی، به دردت می‌خورد. 

همه‌اش هفت می‌آوردیم، یا مثلاً ده. مثلثات و انشا تجدیدی آورده‌بودم. گفت‌: به بابات گفتم، هروقت خواستید می‌توانید بیایید خانـﮥ‏ ما. چهار تا اتاق داریم، شما می‌توانید توی یكیش بنشینید، تا وقتی كار بابات درست بشود. 

بازی كه می‌كردیم، می‌آمد همان حوالی قدم می‌زد. اگر باد و طوفان می‌شد، دست روی موهای خوابیده و براقش می‌گذاشت و می‌رفت. توی خانه‌شان دیگر مهم نبود. وقتی دردانه‌خانم را قلمدوش می‌كرد، موهای درازش روی گوش چپ می‌ریخت. دردانه می‌زد روی طاسی سر آقامقتدا و می‌خندید. آقامقتدا هم می‌خندید و شكمش تكان‌تكان می‌خورد. مادر نمی‌خواست خواهر برود، تازگی‌ها. می‌گفت‌: وقتی برویم، دل‌شان می‌سوزد. 

بچه‌ها روی پل نشسته‌بودند، دو طرف. چورو داشت می‌خواند. نه، نبایست می‌رفتم.  نرفتم. انداختم پشت خانـﮥ‏ آقامقتدا، پیاده‌رو خیابانی كه از آن‌طرف باغچه‌ها می‌گذشت. آن‌طرفش یك جوی بزرگ سیمانی بود، پر آب، ته‌اش هم لجن داشت. بعدش هم دیوار پلیتی شركت بود، با سیم‌های خاردار بالاش. وقتی این‌جا آمدیم، دیوار شركت صاف نبود. به انداز‏ﮤ‏ یك میدان شكم داده‌بود. انبار آهن‌قراضه‌هاشان بود. خیلی راحت می‌شد به انبار زد. شمش‌های سرب و سیم‌های مسی را خوب می‌خریدند. ما اهلش نبودیم، اگر می‌گرفتند مكافات بود. از جاهای دیگر می‌آمدند. پایین پای دیوار پلیتی را می‌كندند، هر شب یك كم، و بعد می‌رفتند تو. ناطور داشت، اما نمی‌دید. یك شب یكی‌شان را با تیر زدند. حكومت نظامی كه بود، زدند. ما كه به خرج‌مان نمی‌رفت‌؛ توی چمن آقامقتدا داشتیم بازی می‌كردیم، شاید هم كشتی می‌گرفتیم كه ماشین ارتشی ایستاد، بعد عقب‌عقب آمد تا درست رسید جلو طارمی آقامقتدا. ما حالا دیگر ایستاده‌بودیم و نگاه می‌كردیم، كه یك‌دفعه سربازها ریختند پایین، دو تا دو تا و از دو طرف، بعد دو صف شدند، اما تا خواستند چمن را دور بزنند، فرار كردیم و به كوچه زدیم. درِ یكی دو خانه باز بود، چند تا از زن همسایه‌ها جلو در خانه‌هاشان نشسته‌بودند. بعضی‌ها به كوچه‌های دوم و سوم و بعدتر فرار كردند. تفنگ به‌دست دنبال‌مان می‌كردند. فرداش انگار آقامقتدا گفته‌بود: تا ساعت‌ها بعد زیر پل‌ها و حتی توی آن جوی طرف نخلستان را می‌گشتند. 

چورو می‌گفت‌: شرط می‌بندم خودش خبر داده.

پدر امیرو گفته‌بود: من می‌شناسمش، این‌كاره نیست، اما خوب، بعید هم نیست. 

سعید می‌خواست با تیركمان بزندش، می‌گفت‌: از روی پشت‌بام درست می‌زنم توی مغز سرش. 

داداش‌حسن گفت‌: نه، او نبوده، ماشین مرتب می‌رفت و می‌آمد.

سعید گفت‌: برو بابا، شماها هم هی‌...

مسعود باز داد زد: سعید!

شر بود. اگر مسعودشان نبود، حتماً باز شروع می‌شد. دیگر نمی‌رفتیم. خم دیوار شركت را همان وقت‌ها صاف كردند. چند روز طول كشید تا آهن‌پاره‌های باقیمانده را بردند. ناطور داشت، چند تا چوب به‌دست، یك اتاقك هم داشتند. بالاخره هم رفتند و زمین ناصاف سرخ‌رنگ برای ما ماند كه جان می‌داد برای فوتبال. نشانه می‌گذاشتیم آن‌طرف جایی كه قرار بود گل باشد و می‌زدیم. سنگ‌هاش رااین‌طوری بیرون ریختیم، بعد هم افتادیم به جان هرچه آهن و میخ و سیخ بود. بالاخره هم با دست یا پا، یا به دم تیشه و یا پر‏ﮤ‏ ماله‌های پدر صافش كردیم. اما خاك همچنان سرخ ماند و باران كه می‌آمد خاك سرخ را تا توی كوچـﮥ‏ ما می‌آورد، و باد، فردا یا پس‌فرداش، خاك سنگین و سرخ را لوله می‌كرد و روی ما می‌ریخت.

فقط سطح خاك از میخ و سیخ پاك شده‌بود. وقتی می‌افتادیم، حتماً چیزی توی پامان  می‌رفت، یا توی كاسـﮥ‏ زانوهامان، مثل همان روز كه زانوی چپم درید. شلوارم را جر  داده‌بود. تا عید از شلوار نو خبری نبود. كندم و زانوم را با چیزی بستم. مادر می‌گفت‌: شورت به‌پا، با یك گله بچه آمدی در خانه. شلوارت دستت بود. شورتت را آن‌قدر پایین كشیده‌بودی كه زخم پات معلوم نشود. من كه خر نبودم، آن‌هم با آن‌همه بچه.

دعوا نكرد. دوا سرخ می‌زد و می‌بست. حتی می‌توانست خودش خارهای درشت را با  دندان از پای آدم بیرون بكشد، از بس زمین خار داشت، یا خرده‌آهن، یا شیشه.  صاف شد و یك‌دست، خاك نرم سرخ. جان می‌داد برای بازی. اما حیف‌! ما به كمك پوست پاهامان و دندان‌های مادرها، یا شلوارهای پاره هرچه توی خاك بود بیرون كشیده‌بودیم، اما حالا داشتند توش ساختمان می‌كردند. فقط میدان كوچك جلو طارمی‌ها مانده‌بود. میدان بزرگ پشت كلانتری به درد مسابقه می‌خورد. نفس آدم می‌برید. آن‌جا را هم داشتند می‌ساختند. خط‌كشی‌هاشان را كه كرده‌بودند، و حالا هم داشتند پی می‌ریختند. حالا كو تا هم‌محله‌ای‌های تازه سر برسند؟  

بعدش انداختم جلو طارمی‌های لین چورو این‌ها. دو كوچـﮥ‏ دیگر ایستگاه بعد بود. باز   هم بود. ایستگاه سه خودمان هم می‌نشستیم. رفته‌بودیم، مدام. فایده‌ای نداشت، اما می‌رفتم. رفاه ایستگاه چهار بود. ماشین یخ هم ایستگاه چهار می‌ایستاد. ایستگاه شش كه دبیرستان فرخی بود. خودمان هم می‌نشستیم. بازار ایستگاه هفت بود. خانه‌مان توی ایستگاه سه فقط دو اتاق داشت، جلو و عقب. عقبی را نصرالله‌خان می‌نشست. سوسكی‌اش را بالاخره طلاق داد و شب‌ها، وقتی می‌آمد، سینی مزه‌اش روی تاقچه آماده بود. با خانمچه‌اش می‌نشستند و به قول مادر كوفت می‌كردند و نصرالله‌خان، مست كه می‌شد، دو دانگ حافظ  می‌خواند. 

خانم‌وطنی، همین‌جا، شلنگ به دست می‌ایستاد. حیاط خانه و باغچه‌شان را آب پاشیده بود، و حالا نوبت جلو درشان بود. بعد سراغ كوچه می‌رفت، جلو خانـﮥ‏ ما و حتی اوستاكاظم، و بعد دیگر به هر رهگذری كه رد می‌شد، حتی اگر مرد بود، آب می‌پاشید. شرجی بود و آب خنك، به‌خصوص پشنگه‌های شلنگ، می‌چسبید. ما فرار می‌كردیم. گریه‌كنان می‌رفتیم پیش مادر. گاهی حتی از روی دیوار آب می‌پاشید روی سرمان. چهارپایه‌ای می‌گذاشت و می‌آمد بالا. مادر اگر نان می‌پخت قربان‌صدقه‌اش می‌رفت كه نكند.  

می‌گفت‌: پاك است، به‌خدا. من كه ازش چیزی ندیدم. 

ناغافل از پشت سر می‌آمد و شورتم را پایین می‌كشید و فرار می‌كرد. اذیت نمی‌كرد.  شوخی بود. گندگز، یا رطیل ـ‌اگر پیدا می‌شد‌ـ و بیشتر سوسك‌های سیاه و بزرگ همیشه دم دستم بود، توی جیب و توی یك قوطی كبریت. در می‌آوردم و دنبالش می‌كردم، تا توی خانه‌شان هم می‌رفتم. جیغ‌زنان می‌دوید، و انگار كه همین حالا دارند از پاهای سفید و لاغرش بالا می‌روند، دامنش را جمع می‌كرد و خودش را می‌انداخت توی بغل آقای وطنی. آقای وطنی چاق بود و بلندقد. با زیرپیراهن ركابی و زیرشلواری به‌پا تا دم اتاق می‌آمد، دو دست چاق و پُرموش را باز می‌كرد و خانم‌وطنی‌اش را بغل می‌كرد. می‌خندید و خانم‌وطنی برمی‌گشت و به گندگزی كه بر سر دست گرفته‌بودم  نگاه می‌كرد. جیغ می‌كشید. گندگزها دست و پاهاشان را توی هوا تكان می‌دادند و شاخك‌هاشان چپ و راست می‌شد، انگار كه بخواهند روی بازوی لخت و سفید خانم‌وطنی راه بروند. آقای وطنی می‌گفت‌: مگر چه كرده‌است‌؟ 

ـ آب می‌پاشد. 

ـ تو كه خیس نیستی، پسر؟

ـ دیروز پاشید. 

نمی‌گفتم كه شوخی می‌كند. زشت بود. می‌گفت‌: بیا بنداز به جونش. 

خانم‌وطنی جیغ می‌زد و می‌رفت لای آن دست‌های چاق و پرمو و هی می‌خواست سرش را پشت بازوهای لخت آقای وطنی پنهان كند.

عكسش را توی اتاقش زده‌بود. موهاش كوتاهتر از حالا بود، مثل ستاره‌های فیلم‌های   لورل و هاردی. صورتش قشنگتر از حالاش بود، وقتی برمی‌گشت و می‌گفت‌: پدرت را   درمی‌آورم. من را می‌ترسانی‌؟

وقتی می‌گفت، مثل عكسش می‌شد كه نیمرخ بود و همه‌اش به آدم نگاه می‌كرد و لبخند می‌زد. نبودند، جای دیگری رفته‌بودند، ایستگاه هفت شاید، یا دوازده. ایستگاه پنج هم بودند. قبل از این‌كه برویم اصفهان، دیدمش. می‌رفتیم شنا، یا شاید گنجشك‌زنی. چورو هم بود. گفت‌: چی، تویی‌؟ چه بزرگ شده‌ای.

یك‌دفعه بوسیدم. آشنا بود، اما یادم نمی‌آمد. گفت‌: من را نشناختی، پدرسوخته‌؟

همان‌طور لبخند زد، گفت‌: ببین، خانـﮥ‏ من این‌جاست، حتماً بیا، خودت تنها. 

نمی‌خواست اذیت كند. چورو می‌گفت‌: برو بزن به بدن. خوب تكه‌ای است.

نرفتم. قدسی‌جون راه نمی‌داد، می‌گفت‌: من كه نمی‌خواهم باش زندگی كنم.

از صبح تا ظهر می‌خندید. چورو دوب رفته‌بود، تعریف می‌كرد. چاخان نبود. خانم‌وطنی كجا بود؟ یك دختر برداشته‌بود، از پرورشگاه شاید. یك روز آمدند. سرد بود. دستكش داشت و پالتو با یخـﮥ‏ خز، یا این‌طور چیزها. قشنگ هم بود. اما صورت خانم‌وطنی پر از چروك شده‌بود، از مادر هم مسن‌تر می‌زد. همین فردا یا پس‌فردا بایستی به دبیرستان می‌رفتم و ریزنمراتم را می‌گرفتم. امیرو هم تجدیدی داشت. چند تا؟ نمی‌گفت. می‌گفت‌: چیزی كه نیست.

سگ‌ها تا كجا می رفتند، یا نانی، یا زن‌های عرب با آن بادیـﮥ‏ بزرگ شیر و كاسه‌های لعابی كوچك سرشیر گاومیش‌؟ 

زیر آن دامن‌های بلند و پرچین انگار چیزی نمی‌پوشیدند. یك روز كه بالا زدیم،  فهمیدیم. نمی‌توانستند كاریش كنند. با یك دست طبق را می‌گرفتند و با دست دیگرشان می‌خواستند ما را عقب بزنند. اما می‌خندیدند و به عربی فحش می‌دادند، یا گُوّاد گُوّاد می‌كردند. دیگر یادم نمی‌آمد كه حتی دیده‌باشم. كجا بود كه بزرگترین لوله را در زمین كار می‌گذاشتند تا فاضلاب بسازند؟ دهانه‌اش از قد پدر هم بلندتر بود. فردا نوبت یخ گرفتن من بود، اگر هم نبود، جلوتر نمی‌رفتم. انداختم از خیابان طرف نخلستان. كندن حفار هم یادم بود؛ آن جرثقیل‌های بزرگ با آن دست یا بازوهای بلند و   آهنی‌شان خاك رس را خروار خروار چنگ می‌زدند و در انترناش‌های باری شركت می‌ریختند و می‌بردند تا جایی بریزند. نمی‌دانستیم كجا. بعد آب بالا آمد و مد كه می‌شد، بیشتر عصرها، تا لبـﮥ‏ گودال را آب می‌گرفت، كه دیگر گودال نبود یا بركه. به‌ش حفار می‌گفتند. جان می‌داد برای شنا كردن، از جوی پرلجن كنار دیوار شركت كه صد پله بهتر بود. طولش را نمی‌شد تا كرد. فقط یكی دو تا توانستند. ما از دو سوی دریاچه می‌رفتیم و آن‌ها در آن وسط شنا می‌كردند و به محاذات ما می‌آمدند. طی كردن عرضش آسان بود. كسی می‌توانست ادعا كند شنا بلد است كه لااقل عرضش را طی می‌كرد. نزدیكترین فاصله‌اش جلبك داشت و من همه‌اش فكر می‌كردم كه حالاست كه دور پاهام بپیچند. گاهی هم غرق می‌شدند، سرشان توی جلبك‌های آن ته گیر می‌كرد، اگر شیرجه می‌رفتند. گاهی هم آن ته پاشان قفل می‌شد. برای همین هم مادرها آن‌همه می‌ترسیدند. اما نمی‌شد، از بس گرم بود و هوا انگار كه ایستاده‌باشد، مثل وقتی نفس من می‌گرفت، و هی خرخره‌ام را چنگ می‌زدم، یا سینه‌ام را. هرچه آب سرمان می‌ریختیم باز نمی‌شد. مادر زیر پنكـﮥ‏ سقفی می‌خوابید و ما، اگر هم در قفل بود، از دیوار می‌پریدیم و می‌رفتیم. توی آب بودیم كه پیداشان شد. مادر چورو با  آن پستان‌های مشكی و دامن رنگین و چرخان جلوجلو می‌آمد. از سر همان خاكریز سنگی برداشت و از آن بالا پایین آمد. به یك دست هم بال مینارش را گرفته‌بود. فحش می‌داد، فقط به چورو. بعد هم بقیـﮥ‏ مادرها بالا آمدند، چادر به‌سر یا چارقدبسته. لب آب كه رسیدند، مادر چورو سنگ را پرت كرد. به كسی نخورد، وسط آب بودیم. حالا دیگر می‌توانستیم پادوچرخه بزنیم یا فقط دو دست را مثل بالك ماهی تكان‌تكان بدهیم تا روی آب بمانیم. اما نمی‌رفتند، بایستی می‌آمدیم بیرون. لباس‌هامان را  برداشتیم و فرار كردیم. همه‌اش تقصیر مادر چورو بود؛ رفته‌بود و مادرها را یكی‌یكی از خواب بیدار كرده‌بود. دیگر نمی‌آمدیم، یا من نمی‌آمدم، حالا كه قدسی‌جون بود و ظهرها هوس یه‌قل دوقل می‌كرد، البته وقتی قهر نكرده‌بودم. از آقامحسن می‌ترسید، می‌گفت‌: كور خواندی‌! من كه نمی‌توانم به خاطر تو اسیر این مرد بشوم.

به شط بهمنشیر هم رفتیم، همان‌جا كه معمولاً گاومیش‌ها به آب می‌زدند، و در پناه  نیمدایر‏ﮤ‏ كوهان‌های سیاه و پوزه‌های فیرفیرزن و شاخ‌های نوك‌برگشته‌شان شنا كردیم. كوسه‌ها از گاومیش می‌ترسیدند، وگرنه تا پا توی آب می‌گذاشتیم، تمام بود. آدم نمی‌فهمید، آن‌قدر تند می‌زد كه یك‌دفعه می‌دید كه یك پاش نیست. برگشتم. روی پل كسی نبود. چراغ اتاق خانم حسابدار ادار‏ﮤ‏ رفاه روشن بود. نمایش نمی‌دادند. زن و شوهر خوابیده‌بودند. قدسی‌جون اذیت می‌كرد. می‌خواست طلاق بگیرد، برگردد خانـﮥ‏ پدرش. می‌گفت‌: قول بده كه می‌آیی سراغم. 

كجا؟ نمی‌دانستم. جایی در شهر بود، نزدیك اسكله‌ها. با پدر رفته‌بودیم، همان‌وقت  كه مكی آمد. كشتی موریشس دور از ساحل لنگر انداخته‌بود و جاشوها یا سربازهای  انگلیسی با بالاتنه‌های لخت و كلاه ملوانی به‌سر روی عرشه قدم می‌زدند. پرچم انگلیس هم پیدا بود، باد می‌خورد. مكی گفته‌بود، شیرهای نفت را باز می‌كنیم و آتش می‌زنیم.

ما كه نشنیدیم، از بس همهمه بود و باد توی برگ‌های باغ جلو شهرداری افتاده‌بود و   پدر نمی‌خواست جلوتر برویم، و تازه هی سرك می‌كشید و دوچرخه‌اش را می‌پایید.
  
كنار ساحل تانك هم بود، لوله‌هاشان را رو به آب یا موریشس گرفته‌بودند. كوچك می‌زد، اما می‌شد فهمید كه بزرگ است. امیرو می‌گفت، من هم رفتم.  

چاخان نمی‌كرد. بریم و بوارده هم رفته‌بود، می‌رفت، با اتوبوس‌های كارمندی.  اتوبوس‌های كارگری یك لاری بود كه دورتادورش را تور سیمی كشیده‌بودند، شبكه‌های لوزی‌لوزی. صندلی هم داشت، تخته‌ای. اما جا نبود. می‌ایستادیم، اگر پدر سوارمان می‌كرد، یا می‌رفتیم تا سكوطوری كه آن جلو بود و بر لبه‌اش ـ‌اگر جا بودـ می‌نشستیم. راننده در اتاقك خودش بود. اما ما پیاده می‌رفتیم تا ایستگاه شش، یا ایستگاه یازده، وقتی كه دبیرستان آن‌جا بود. ناهار هم برمی‌گشتیم خانه. بعد هم دست‌هامان را توی جیب‌هامان می‌كردیم، كتاب‌ها زیر بغل، می‌رفتیم. هوا سوز داشت، نوك بینی و گوش‌ها سوزن سوزنی می‌شد. به سینه‌كش آفتابی دیواری كه می‌رسیدیم، همان‌قدر می‌ماندیم كه چند تایی سنجد یا نخودچی و كشمش توی دهان بریزیم.

كار هر روزمان بود، وقتی می‌خواستیم راه بیفتیم، می‌گفتیم: خداحافظ.

مادر می‌گفت‌: خداحافظ. 

و سرش را به چیزی گرم می‌كرد. باز می‌گفتیم: ننه، خداحافظ. 

می‌گفت‌: خوب، خداحافظ دیگر. 

به سومین یا چهارمین بار كه می‌رسید، خندان می‌آمد، كیسه به‌دست. گره نخ را باز  می‌كرد، دهانه‌اش را می‌گشود و از چیزی كه توش بود، یكی یك مشت به ما می‌داد. گاهی هم انجیر داشت. توی صندوق جهیزه‌اش می‌گذاشت و كلیدش توی جیبش بود. اگر یادش می‌رفت دیگر فردا، یا پس‌فردا، كیسه خالی بود. می‌گفت‌: می‌بینید كه، همه‌اش را خودتان كوفت كرده‌اید. 

پدر در را باز كرد. پیراهن و زیرشلوار تنش بود. گفت‌: كجا رفته‌بودی‌؟  

نمی‌خواست بزند، و گرنه حرفی نمی‌زد. اما من عقب رفتم. گفت‌: حالا هم نمی‌خواهی بیایی تو؟

چند بقچه توی حیاط بود، گره‌خورده و آماده. مادر داشت شكستنی‌هاش را توی   صندوق جهیزه‌اش می‌چید. همیشه دورشان یك چیزی می‌پیچید، پیراهنی یا یك زیرشلواری، دور هركدام یكی. می‌گفت‌: از بس كرده‌ام، دیگر عامل شده‌ام.  

اما آن‌همه غذا پخته‌بود و باز شله و كوفته می‌پخت. دایی می‌گفت‌: می‌خواستی از  همسایه‌ها یاد بگیری، دایی، از هركس یك چیزی. این‌كه خورشت نیست.

مادر می‌گفت‌: دایی، آخر بوده كه من درست كنم‌؟

داداش‌حسن هم بود. می‌گفت‌: آقامقتدا آمد، گفت كه‌: «اگر می‌خواهید بیایید، همین حالا هم می‌توانید.»

اسنشل به‌دست، حتماً. داشت قالی‌های نیمدار پدر را لوله می‌كرد. خواهر بزرگتر حتماً جارو كرده‌بود. داداش‌حسن گفت‌: یاالله دیگر، تو هم كمك كن.

مادر گفت‌: چرا داد می‌زنی‌؟  

پدر گفت‌: بی حرف. یاالله ببینم. 

و یك چادرشب را بلند كرد و به دستم داد، تشك و لحاف بود. از ایستگاه شش كه به سه رفتیم روز بود. به ایستگاه یازده با باری شركت رفتیم و من و داداش‌حسن روی بارها نشستیم. بنگله‌سرخ‌ها یادم نبود، یا آن اتاقك بالای قهوه‌خانه، یا قطاری  كه مادر باش آمده‌بود، با سه بچه. مادر رود می‌زد: چی بگویم، مادر؟ از كجاش بگویم‌؟ چقدر اجاره‌نشینی كرده‌باشم خوب است‌؟

تا خانـﮥ‏ آقامقتدا راهی نبود. هفت در یعنی درست می‌شد هفت شش تا، چهل و دو  قدم. بی بار به دو قدم هم نمی‌رسید؛ یك شلنگ و سر كوچه بودیم. صندوق را من و  داداش‌حسن بردیم. پدر نمی‌آمد. بعد هم تازه از در خانـﮥ‏ آقامقتدا كه رد می‌شدیم،   بایستی نصف طول چمن را تا طارمی‌شان می‌رفتیم. چیزها را توی اتاقی كه به طارمی راه داشت می‌گذاشتیم. اتاق لخت بود، فقط یك عكس قدی به دیوار بود، با سردوشی و قپه و سینـﮥ‏ پر مدال و واكسیل و واكسیل‌بند. پرچمی هم كنارش بود، پارچه‌ای. وقتی سینی و دیگ و دیگبر را گذاشتم زمین دیدم. آقامقتدا گفت‌: پرچم انگلیس است.

گفتم: خودم فهمیدم.

ـ خیال بد نكن، بیا سرش را بگیر.

سنجاق‌های ته‌گرد را داشت از عكس در می‌آورد و به لب می‌گرفت. دو طرفش را گرفتیم. توی راهرو معطل ماند. جویده جویده گفت‌: خوب، اتاق منیر كه نمی‌شود. آن   یكی هم اتاق خانم‌خانم‌هاست. آن یكی، عادلانه اگر قضاوت بشود، نصفش می‌شود  مال من.

جلوجلو می‌رفت. می‌شد لوله كند و خودش ببرد. بعد عقب‌عقب می‌رفت و چشمش به دست‌های من بود، مبادا به دیوار بخورد: از این‌طرف.

اتاق خواب‌شان بود. خانم‌خانم‌هاش هم نشسته‌بود، چهارزانو، و داشت سرش را شانه می‌زد. از من رو نمی‌گرفت، حتی اگر عمه می‌گفت. پاهای چاق و سفیدش هم پیدا بود. چهارزانو نمی‌توانست بنشیند. موهاش را جلو سرش ریخته‌بود و با شانـﮥ‏ چوبی داشت فرق باز می‌كرد. بلند بود و سیاه و تك و توكی تارهای سفید. موهای سفید مادر بیشتر بود، حالا دیگر حنا می‌بست. بعد از حمام چادرش را توی حیاط پهن می‌كرد و می‌نشست به شانه كردن. پشتش را خواهر بزرگتر كیسه می‌كشید. آب گرم هم براش می‌برد. خانم‌خانم‌ها دامنش را كشید روی پاهاش. فرق باز كرده‌بود و گونه‌هاش سرخ‌تر می‌زد. گفت‌: این را دیگر چرا این‌جا می‌آوری‌؟ 

آقامقتدا همان‌طور پشت به او ایستاده‌بود. نگاهم كرد. لپ‌هاش را باد كرده‌بود و سر   تكان داد. اگر فوت می‌كرد، حتماً سنجاق‌ها می‌ریخت. 

خانم‌خانم‌ها گفت‌: آخر آدم حسابی، كی تو اتاق خواب زنش این لندهور را می‌برد؟

آقامقتدا بالاخره لپ‌هاش را خالی كرده‌بود. گفت‌: برویم، بابا. این‌جا هم كه  نمی‌شود.

به دیوارهای راهرو نگاه می‌كرد، یا به من‌؟

ـ خوب، چاره چیست‌؟ 

با شانه دری را باز كرد. اتاق خانم‌خانم‌ها جای سوزن‌انداز نداشت. دیده‌بودم. تمام تاقچـﮥ‏ پنجر‏ﮤ‏ رو به خیابان پر بود از چراغ‌های آویزی و كاسه و بشقاب و لاله. یك كمد هم داشت كه شیشه‌ای بود و پشت شیشه‌ها چند جفت كبوتر و یك جفت جغد بود. چینی بودند. پرنده‌های آهنی هم داشت و مجسمـﮥ‏ آدم. روی صندلی‌هاش پارچه كشیده‌بود. گلدان‌هاش را كنار دیوار گذاشته‌بود. یك صندوق آهنی هم بود، اما دیگر گل‌میخ‌های صندوق مادر را نداشت. روش ترمه پهن كرده‌بود. آقامقتدا باز جویده گفت‌: خیلی خوب، حالا موقتاً می‌زنیمش به این دیوار.  

زدیمش به دیوار. من هم كمك كردم. پرچم را هم آورد و همان‌جا كنار عكس به دیوار تكیه داد. بعد عقب رفت، از میان میز و صندلی رد شد، سرش را راست گرفت‌: خوب كه نشده، كج كج است‌؛ اما، خوب ‌...

دست بر تارهای براق خفته بر طاسی سرش كشید، انگار كه باد بیاید: خیلی بمانید، دو هفته بیشتر نمی‌شود. برویم.

گفتم: این كیه‌؟ 

گفت‌: همین‌طوری زده‌ام، كسی نیست. 

بیرون كه می‌آمدیم، آهسته گفت‌: یك قولی به من می‌دهی‌؟ 

ـ چه قولی‌؟

به سمت عكس كه پیدا نبود، اشاره كرد: همان دیگر. به كسی نمی‌خواهد بگویی، مردم دهن‌شان چفت و بست ندارد، تازه نمی‌فهمند. 

سرش را نزدیك آورد، پیشانی‌اش عرق كرده‌بود: به‌خصوص به امیرو نگو. می‌شناسیش كه.

دست می‌كرد توی جیبی كه نداشت، گفت‌: یك دقیقه صبر كن.

به اتاق خواب رفت و برگشت، شلوار به دست و با دست دیگر توی جیب‌هاش را می‌گشت. فهمیدم. گاهی از این كارها می‌كرد. می‌شد فردا شب به سینما رفت، اما  اگر هم نداشتیم می‌شد دید، از درز دیوار پلیتی پیدا بود. گاهی هم با سعید   می‌رفتیم، اگر دعوامان نشده‌بود. چفته می‌گرفت و من پا بر شانه‌اش می‌گذاشتم و  به دو دست كنگره‌های نوك تیز را می‌گرفتم. حسابی می‌شد دید، اما بایست برای سعید یا هركسی كه آن پایین بود تعریف می‌كردم، تندتند. سئانس دوم نوبت سعید بود كه تعریف كند، همه‌اش یادش می‌رفت. داد می‌زدم: سعید، حرف بزن، تخم جن‌! 

یك چیزی می‌گفت، یا می‌گفت‌: صبر كن ببینم. 

باز نمی‌گفت. اگر خودش بود، وول می‌خورد، یا می‌نشست، می‌گفت‌: می‌گویی، یا نه‌؟ 

لبه‌های تیز را محكم می‌چسبیدم و لگد می‌پراندم: بلند شو، دیگر.

و بعد تندتند تعریف می‌كردم كه حالا مثلاً جیمی كجاست وقتی تارزان و دختره را بسته‌اند به درخت. 

گفتم: نه، نمی‌گویم، باور كنید.

دویدم بیرون. مادر گفت‌: فقط همین یكی مانده.

سبك بود، از درز چادرشب سرخی آتشین رویـﮥ‏ ساتن لحاف مادر پیدا بود. تشك و  لحاف جهیزیه‌اش بود. فقط برای میرزاعمو، شوهرِ خاله‌تهرانی، می‌انداخت. اغلب   مست می‌آمد، و باز اغلب وقتی كه ما خواب بودیم. از صدای استفراغش بیدار می‌شدیم. پدر و مادر زیر دو بالش را می‌گرفتند و تا دهانـﮥ‏ چاهك وسط حیاط می‌بردند. صبح‌ها هم صبحانه‌نخورده می‌رفت، اصلاً نمی‌دیدیمش. مادر می‌گفت‌: رانند‏ﮤ‏ اتوبوس است. 

گاهی حتی نمی‌دانستیم آمده‌است، اگر استفراغ نكرده‌بود. صبح لحاف مادر را روی دیوار دیدیم. وسط ساتن قرمز، روی گل و بوته‌هاش، خاكستر پاشیده شده‌بود، مثل وقتی كه دردانه‌خانم روی تشك مادر می‌شاشید. یك‌دفعه بی‌هوا خواندیم:

شاشو، شاشو، شرمنده
جارو به دنبش بنده،
بچه‌ها بیاین تماشا
شاشو زده به حاشا. 

بعد باز خداحافظمان را گفتیم. دفعـﮥ‏ سوم بود. سرد بود و دستهامان را توی جیب‌های كت‌مان كرده‌بودیم، كتاب‌ها زیر بغل. مادر نیامد، باز داد زدیم: «ننه، خداحافظ!» كه یك‌دفعه جارو به‌دست پیداش شد. معلوم بود كه می‌خواهد بزند: پدر سوخته‌ها، مگر نگیرم‌تان. 

لحاف ظهر دیگر نبود؛ خشك‌نشده جمعش كرده‌بود. گفتم: این را خودت هم می‌توانی ببری، یك چیز دیگر بده. 

گفت‌: دیگر چیزی نیست، بقیه‌اش باشد فردا شب. 

داداش‌حسن را توی راه دیده‌بودم. مادر گفت‌: قربانش بروم، بغل كن و بدو. نمی‌خواهم همسایه‌ها بفهمند.

همسایه‌ها خواب بودند، فقط لای در خانـﮥ‏ امیری‌ این‌ها باز بود، داداش‌حسن گفت.  مادر گفت‌: سلیطه‌خانم‌!

اصلاً اسمش را همین گذاشته‌بود، اما اگر می‌فهمید كه باز از سر كوچه فریاد زده‌ایم: «نانی، آی نان تازه‌!» تهدید می‌كرد كه به پدر می‌گوید، تا سیاه‌مان كند. خانم امیری می‌پرید بیرون، به‌خصوص اگر صدای نانی را از ته كوچه می‌شنید. فرار می‌كردیم. اگر به كسی می‌گفت، حتماً جلو در و همسایه خیطش می‌كردم. همه حالا دیگر می‌دانستند. مادر می‌گفت‌: خدا به‌دور! انگار خصم‌اش را دم در چال كرده‌اند. 

پدر تا ساعت نه خواب بود. مادر همه‌اش می‌رفت و می‌آمد: بیدار شو، مرد.  برو ببین چه خاكی به سرمان شده.

بالاخره رفت. ما هم بیرون نرفته‌بودیم. همه‌اش صدای چیز جمع كردن قدسی‌جون   می‌آمد. فقط خواهر بزرگتر رفت و باز جلو در را آب و جارو كشید. جو طوری جلو خانه‌ها  بود، سیمانی، و هر همسایه‌ای كه جلو خانه‌اش را می‌شست، آشغال‌هاش را به این‌طرف می‌راند. شر درست می‌شد. خواهر بزرگتر هم شر بود. مادر دیگر حالا حوصله نداشت. سر صف آب، توی ایستگاه شش، اگر دعوا می‌شد، یك پای دعوا بود. پدر دو حلب بزرگ پر از آب را به دو سر چوبش می‌آویخت. از صبح سحر چند راه می‌رفت و بالاخره حبّانه را پر می‌كرد. ما سطل سطل می‌آوردیم. حتماً هم دعوامان می‌شد و مادر سر می‌رسید. دو پتـﮥ‏ چادرش را روی شكم گره می‌زد. گاهی كار به چوب‌كشی پدرها هم می‌رسید و زن‌ها بیخ گیس هم را، اگر  گیر چنگ‌شان می‌افتاد، می‌گرفتند. حالا دیگر حوصله‌اش را نداشت، گفت‌: بیا تو، سلیطه‌خانم. نگذار صدات را بشنوند. 

صلات ظهر ناهار خورده و نخورده می‌زدم بیرون. داداش‌حسن نیامد. جیب‌های شلوار و   حتی پیراهن آستین‌كوتاهم را از هرچه ریگ گرد كه داشتم پر می‌كردم. داداش‌حسن  همه‌اش می‌گفت‌: ده تا تیر می‌زنی، یكیش بالاخره می‌خورد.

حتی اگر یك بند گنجشك هم می‌آوردم، باز می‌گفت. از توی جعبـﮥ‏ چرخ خیاطی مادر یك تكه كش برداشتم و رفتم. هر گنجشكی كه می‌زدم، یك تكه از كش را دور یك پایش گره می‌زدم. كش می‌آمد. گنجشك‌ها كه یك جا ثابت نمی‌نشستند، مدام تكان می‌خوردند، به این‌طرف و آن‌طرف سر تكان می‌دادند و زود می‌پریدند. اما بالاخره می‌خورد. می‌افتادند، پر و بالی تكان می‌دادند. سرشان را همان‌جا به یك ضرب می‌كندم تا حرام نروند. حسن نمی‌خورد. گوشت نیم‌پخته و خونابه‌دار را به نیش می‌كشیدیم و لب‌هامان را با پشت دست پاك می‌كردیم. مادر هم نمی‌خورد، اما كباب‌شان می‌كرد. كنار نخلستان درخت زبان‌گنجشك زیاد بود. نرفتم. انداختم از میان خانه‌های تازه‌ساز میدان سرخ خودمان و از ایستگاه دو به طرف نخلستان رفتم. آن‌جا دیوار نداشت، نخل‌هاش بلند بود. وقتی به یكی‌شان می‌خورد، حتی بعد از ده تا سنگ كه حرام می‌شد، از سعفی به سعف دیگر می‌افتاد و بعد یك‌راست از آن بالا پایین می‌آمد. بال بالی می‌زد، و با یك یا هر دو بال گشوده پخش زمین می‌شد. فقط دو سه تا زدم. درخت‌های پیاده‌رو هم داشت. پُرتوپ بودند و كوتاه. صداشان می‌آمد، بعد یك‌دفعه می‌پریدند. الله‌بختكی می‌انداختم. بایستی پشت به خانه‌ها می‌ایستادم، آن‌طرف جوی سیمانی، تا به‌قول مادر چشم و چار كسی را در نیاورم. حوصله نداشتم.   ریگ‌های گرد را در چلـﮥ‏ تیركمان می‌گذاشتم و به دست چپ، تا آن‌جا كه زورم می‌رسید و كش‌هاش كش می‌آمد، می‌كشیدم و سنگ می‌رفت، سوت می‌كشید و می‌رفت. اگر می‌خورد، آن‌طرف جوی سیمانی می‌افتاد. كش مادر دراز شده‌بود. فقط گنجشك می‌زدیم. اما یك دم‌جنبانك همه‌اش آن دور و بر می‌پرید. می‌نشست بر لبـﮥ‏ جوی بی‌آب، یا روی سیم برق و مدام دم  تكان می‌داد؛ یا بلند می‌شد، چرخی می‌زد و بر بدنـﮥ‏ مایل جوی سیمانی می‌آویخت. هر جا می‌رفتم، باز بودش. همین‌طوری زدم، اما كش را تا جا داشت كشیدم. ریگش هم عالی بود. هر وقت پیدا می‌كردم برمی‌داشتم برای وقتش. هنوز داشت دم تكان می‌داد و یا می‌خواست باز بلند شود كه به‌ش خورد، به بالش. بلند شد با یك بال. یك بالش افتاده‌بود. یك‌باله می‌پرید. لنگر برداشته‌بود و به یك طرف یله می‌شد. چرخید و بال بال زد و به پایین افتاد. بالای سرش كه رسیدم، چشم‌های گردش هنوز باز بود، بعد پر‏ﮤ‏ پلك‌هاش كمی جلو آمد و دو هلال كوچك و سفید درست كرد. دمش را هنوز می‌جنباند. گوشتش حرام بود. بعد دیگر رسیدم به ایستگاه خودمان، رو به خانه‌های ایستگاه خودمان هم زدم. حتماً می‌افتاد توی خانـﮥ‏ خانم ادار‏ﮤ‏ رفاهی. مجله‌های كهنه‌شان را هم گاهی خودش می‌فرستاد. اول داستان‌های مسلسلش را می‌خواندم، بعد دیگر هرچه بود. مادر می‌گفت‌: این یك كار را دیگر بگذار كنار. 

نخلستان آن‌طرف گداری كه به سلاخ‌خانه می‌رفت، دیوار داشت. حالا دیگر به نخلستان نمی‌زدیم. هوا كه دم می‌كرد و گاهی حتی پیراهن به تن‌مان چِپ‌چِپـﮥ‏ آب می‌شد، یا پدر می‌گفت‌: «سر كار امروز سه بار پیراهنم را در آوردم و چلاندم،‌» كاظم از سر دیوار یك سطل رطب یا خرما می‌گذاشت این‌طرف. دوست شده‌بودیم. گاهی هم می‌آمد بازی، توی گل می‌ایستاد، دشداشه به‌پا. فقط بایست توپ‌های هوایی را بگیرد. نمی‌توانست. اما توپ اگر زمینی بود، فقط دو پاش را باز می‌كرد. شاید هم می‌ترسیدیم. از دیوار می‌پریدیم آن‌طرف و هركس از درختی بالا می‌رفت. میان پنگ‌های خارك می‌گشتیم. برنده كسی بود كه اولین رطب را پیدا می‌كرد: میان آن‌همه بلور براق و زرد طلایی گاهی ته یكی‌شان كمی قهوه‌ای می‌زد؛ یا وقتی دیگر همـﮥ‏ خارك‌ها رطب می‌شد، ظهر گرما، دسته‌جمعی می‌رفتیم. یكی فقط از نخل بالا می‌رفت و بقیه این‌طرف و آن‌طرف گوش به‌زنگ می‌ایستادیم. امیرو یا چورو و بیشتر یدو كه خودش عرب بود، پنگ را می‌بریدند و خوشـﮥ‏ پر و پیمان آن‌همه نیمی‌زرد و نیمی‌قهوه‌ای را پایین می‌دادند. می‌گرفتیم و می‌دویدیم و تا عرب‌ها چوب به دست برسند از دیوار این‌طرف پریده‌بودیم. خارك‌اش دهان را جمع می‌كرد، اما شیرین بود، مثل قند، و رطبش شیرین شیرین بود و پوستش به سق می‌چسبید. دیگر نمی‌رفتیم،   از وقتی جنازه را پیدا كردند، نرفتیم. پدر چه گریه‌ای كرد، آن‌هم به‌یاد آن ناكام، میرزاحسین غمدیده. حكومت نظامی بود و عصرها تا هفت فقط بیرون می‌ماندیم. هشت دیگر قدغن بود. پدرها می‌آمدند و ما را می‌بردند. بو را اول ما شنیدیم. روز دوم پدر چورو گفته‌بود: چیزی نیست، حتماً بوی لاش‌مرده است.

سگ‌هایی كه زیر ماشین می‌رفتند، می‌انداختندشان پشت خاكریز. بالاخره فهمیدند.  تابستان بود، اما دیگر هیچ‌كس توی طارمی‌ها نمی‌خوابید. پیداش كردند. توی نخلستان بر  لبـﮥ‏ جوی آب درازبه‌دراز خوابیده‌بود، لباس كار به‌تن و یك لنگ سرخ روی صورتش، انگار كه خواب است و خودش هم لنگ نمداری را روی صورتش انداخته‌است. اما از بس مگس دورش پرپر می‌كرد، می‌فهمیدیم كه خواب نیست.  

پدر چه گریه‌ای می‌كرد، می‌گفت‌: پدر سوخته‌ها پوست صورتش را كنده‌اند تا كسی  نشناسدش. 

كنار باغچه نشسته بود و گریه می‌كرد. مرده را گذاشتند توی آمبولانس و بردند. گریـﮥ‏ پدر از همان‌جا شروع شد، وقتی كه دكتر یا پرستاری خواست لنگ را از صورت مرد پس بزند. مگس‌ها بلند شدند و توی هوا چرخیدند، و لنگ كه با صدای خشی از صورت بی‌پوست مرد كنده شد، بر گوشت پخته نشستند. پدر یك‌دفعه زد زیر گریه. از  مردها فقط او گریه كرد. مادر می‌گفت‌: برادرش بوده. زنش چیزخورش كرده‌بوده. بعد هم یك‌دفعه غیبش زده.

چهل سالی داشته، شاید هم بیشتر. از سینه تا پای مرد زیر یك ورقه گل بود. وقتی مد می‌شده، آب تا سینه‌اش بالا می‌آمده. دیگر نمی‌رفتیم. جوی آب همان پشت دیوار بود. روی سرشاخه‌هایی هم كه از دیوار نخلستان بیرون زده‌بود، گنجشك بود، اما به   ضرب ریگ ـ‌ اگر از ده تا یكی می‌خوردـ حتماً آن‌طرف دیوار می‌افتادند. یكی دو تا هم  افتاد. همین‌طور رفتم تا آن‌طرف كلانتری، از پشت خاكریز. وقتی دیگر كش جای خالی نداشت برگشتم. بالا هم كه می‌گرفتم سرش به زمین می‌رسید. توی كوچه زن‌ها گله‌به‌گله نشسته‌بودند. سلیطه‌خانم دم در نشسته‌بود و در هاون كوچكی چیزی می‌كوبید. مادر حوصلـﮥ‏ كباب كردن نداشت. همسایه‌هامان داشتند اسباب‌كشی می‌كردند. مادر گفت‌: بیا  برو كمك كن. 

گفتم: می‌خواهم خودم كباب بكنم.

گفت‌: بهانه نیاور، برو كمك كن.

ـ چرا؟ 

ـ خودت بهتر می‌دانی. من كه خر نیستم.  

می‌دانست. یك طرف كمدشان را با داداش‌حسن گرفتم، طرف دیگرش را آقامحسن و   قدسی‌جون گرفتند. زبانك می‌انداخت. صبح‌ها، اگر مادر به ادار‏ﮤ‏ رفاه می‌رفت یا بازار، دیگر عالی بود. ظهرها هم می‌خوابید. دست‌های تپلش را بالاخره از لا نیم‌لاهای  گوشت لغزنده اما نرم ران‌ها یا سر و سینه‌اش بیرون می‌كشیدم و آهسته پشتش  می‌زدم. از صدای غش‌غش خنده‌اش مادر حتماً بیدار می‌شده. از صبح هم بزك می‌كرده، و تا صدای فِیدوس شركت بلند می‌شد، می‌رفت پاك می‌كرد. اما نمی‌دانست كه دارد اذیت می‌كند. شب‌ها از توی طارمی صداشان می‌آمد. قربان‌صدقـﮥ‏ هم می‌رفتند. پسر بزرگ سلیطه‌خانم به مادرش گفته‌بود. دنبالش كردم و درست وقتی آن‌طرف جوی سیمانی پرید، گرفتمش. مادر می‌گفت‌: تره به تخمش می‌رود، حسنی به باباش. 

به من طعنه می‌زد. پدر اگر می‌گفت‌: «ما دیگر، دایی، آردمان را بیخته‌ایم و الك‌مان را آویختـه»‏، مادر می‌گفت‌: خوب است، خوب است. خیال می‌كنی یادم رفته‌؟

نمی‌دانست. من و داداش‌حسن دیده‌بودیم. پسرك شِرنده‌ای ترك دوچرخـﮥ‏ پدر نشسته‌بود. از بازار كفیشه كه برمی‌گشتیم، دیدیم. صداش هم زدیم. برنگشت. ما را دیده‌بود و حالا داشت تندتند ركاب می‌زد. گوشت خریده‌بودیم و رطب. بنشن و حتی روغن‌مان را از رفاه می‌گرفتیم، ماهانه. وقتی برمی‌گشتیم، داداش‌حسن معمولاً یك رطب خودش می‌خورد و یكی هم به من می‌داد. ساك خرید همیشه دست خودش بود. گاهی هم فقط خودش می‌خورد. گفت‌: نمی‌خواهد به مادر بگویی.

گفتم: چی را؟ 

گفت‌: یعنی نفهمیدی‌؟

نمازش را می‌خواند، به فارسی. گفت‌: قدسی‌جون را هم ولش كن، برای خودت دردسر درست می‌كنی. 

گفتم: چه دردسری‌؟  

گفت‌: مگر نشنیدی آقامحسن چه گفت‌؟

تندتند می‌رفت. خودش هم نمی‌خورد. 

آقامحسن بالای ماشین رفت تا به راننده كمك كند. باز هم بود. قالی را داداش‌حسن  لوله كرده‌بود. قدسی‌جون گفت‌: بگیر، مواظب هم باش كسی نفهمد. 

یك تكه‌كاغذ توی مشتم گذاشت. درست وسط جاد‏ﮤ‏ باریك میان باغچه‌ای ایستاده‌بود كه دیگر مال ما هم نبود. سفساف‌ها آن‌قدر بلند شده‌بودند و پرتوپ كه كسی نمی‌دیدمان. كج كردم و از میان گل‌هایی كه كاشته‌بودیم رد شدم. در چوبی باز بود. آقامحسن حالا تنها بالای ماشین بود، داشت صندلی‌ها را جابه‌جا می‌كرد. كاغذ مچاله‌شده را لای سفساف‌های باغچه امیرو این‌ها انداختم. سیدعربی می‌گفت‌: نباید تنها باشید؛ آدم كه تنها  است، هزار جور فكر و خیال می‌كند. بعد دیگر دست خودش نیست.

می‌گفت‌: كور می‌شوید، دست‌تان رعشه می‌گیرد. 

می‌گفت‌: ورزش كنید، تا می‌توانید پیاده بیایید.  

نه، فایده‌ای نداشت. تازه فكر و خیال نبود. كافی بود قدسی‌جون سقلمه‌ای بزند، یا صدای غش‌غشانش از طارمی بیاید، مثل قلپ قلپ آبی كه از دهانـﮥ‏ تنگ كوزه بریزد. ایستگاه شش حبانه داشتیم. حالا فقط پدر كوزه داشت، شب‌ها روی تنور می‌گذاشت و یك ریگ پهن صاف هم بر دهانه‌اش می‌گذاشت. گلوله‌های گرد و چرب دوده شب‌ها هم پایین می‌آمدند، روی بالش یا لحاف می‌نشستند. ملافـﮥ‏ پدر، خال‌خال، سیاه می‌شد. پدر هر شب ریگ‌اش را می‌شست و می‌گذاشت بر دهانـﮥ‏ كوزه‌اش. ما حق نداشتیم بخوریم. حبانه‌مان ده سطل هم بیشتر آب می‌گرفت. آبش صبح‌ها خنك بود. نم آب از دورتادورش نشت می‌كرد، اشك می‌بست و از خط دایر‏ﮤ‏ ته‌اش می‌چكید. سیدعربی می‌گفت‌: تنها به حمام نروید. با پدرتان  بروید. 

امیرو گفت‌: آقا، توی مستراح كه دیگر نمی‌شود با كسی رفت.

همه خندیدیم. قدسی‌جون اذیت می‌كرد. مادر می‌گفت‌: كرم از خود درخت است. 

می‌آمد و می‌رفت، روی در ضرب می‌گرفت، می‌گفت‌: زود باش، به امید آغابی‌بی‌ات نباش.

سیدعربی می‌گفت‌: بعدها اگر زن گرفتید، دیگر نمی‌توانید با حلال خودتان طرف  بشوید. 

موهاش كرنلی بود، مثل ما، ما كه نه، مثل بزرگترها كه بعضی‌هاشان هم پیراهن  سفید می‌پوشیدند و یك روز هم كه دبیرستان را محاصره كردند، همه‌شان را از دم گرفتند. چند تا از سومكایی‌ها را هم گرفتند. البته فردا همه را آزاد كردند، جز مبصر ما و یكی دیگر كه كلاس ششم بود، بلند و چهارشانه، می‌گفت‌: خیال كردید. شما ریزه‌میزه‌ها را درسته قورت می‌دهند. یكی خوابش برده‌بوده، كبریت زده‌بودند به موهاش.  

می‌گفت‌: «به رُم‌»، و اشاره می‌كرد به آن‌جاش و می‌خندید. سیدعربی عصرها قرآن درس می‌داد. فقط ما ریزه‌میزه‌ها می‌رفتیم. حتی پیش از آن‌كه مدیر بگوید: «فردا همه باید موهاشان را بزنند و گرنه، نیایند.» ما كه نداشتیم، سیدعربی داشت و بیشتر بچه‌های كلاس‌های بالا. سیدعربی هم زده‌بود، از ته و با تیغ. می‌خندید. پشت سرش قلمبه بالا آمده‌بود، مثل دو كله‌ای‌ها شده‌بود. دنبالش تا دم دفتر رفتیم. می‌گفت‌: نباید به نامحرم نگاه كنید.

وقتی برگشتم، قدسی‌جون توی طارمی ایستاده‌بود. كاغذ دستش بود، صافش كرده‌بود. گفت‌: چرا انداختیش‌؟  

گفتم: مگر چی بود؟ 

گفت‌: نشانی خانـﮥ‏ بابام بود.  

ـ مگر با آقامحسن خانه نگرفتید؟ 

كاغذ را این‌بار توی جیب پیراهنم گذاشت‌: نه، طلاق می‌گیرم. بیا، منتظرتم.  

گفتم: ما می‌رویم اصفهان.

گفت‌: حالا كو تا بروید.

سیدعربی می‌گفت‌: همیشه باید درس‌تان را بلد باشید، اصلاً همه‌جا كلاس درس است.

پیاده می‌آمد، از جایی آن‌طرف كلانتری، آن‌طرف كفیشه. كنار میدان می‌ایستاد و صدامان می‌زد: با توام، آی!  

توپ را ول كردم و رفتم، شورت به‌پا. گفت‌: ضَرَبَ را صرف كن ببینم. 

دفترش را داشت درمی‌آورد و من صرف می‌كردم: ضرب، ضربا، ضربوا ...  

داشت ورق می‌زد. محمد ننه سكینه جُلّتی بود. پا به‌توپ از كنارم رد شد، حتماً گل   می‌زد. مسابقه نبود، اما خوب، نبایستی می‌باختیم: ضربت، ضربتا، ضربن. 

گفت‌: حواست به درس باشد.

به پل بینی‌اش نگاه كردم، بعد هم به موهاش كه حالا دیگر كمی بلند شده‌بود و باز می‌خواست كرنلی بشود. مضارع‌اش را هم می‌خواست، بعد هم صیغـﮥ‏ امر. دیگر امر غایب را نپرسید و دویدم، داد زد: خوب بود، پانزده. 

انشا و مثلثات تجدیدی آوردم. انشا كه معلوم است چرا. این‌ها را كه حالا می‌نویسم،   می‌ترسم نشان كسی بدهم. دبیر ریاضی نمره به جانش بسته‌بود، می‌گفت‌: خوب بود، بارك‌الله، بارك‌الله‌! 

بارك‌الله دومی را می‌كشید، و عینكش را از روی پیشانی بر دو چشمش می‌لغزاند. بعد هم با آن ته‌مداد سبزش كه اصلاً نوك نداشت، چیزی جلو اسم آدم می‌نوشت، بلند می‌گفت‌: دو. 

اگر پابه‌پا می‌كردیم، یا مثلاً سرك می‌كشیدیم، می‌گفت‌: برو بنشین. صفر.  

كی می‌توانست ثلث سوم، توی امتحان كتبی، حتی اگر خرخوانی می‌كرد، نمر‏ﮤ‏ قبولی بیاورد؟ ضریب دو هم كه می‌شد، باز كم می‌آوردیم. سیدعربی می‌گفت‌: مسخره است، جانم. خوب، لای هر قرآنی بالاخره مو هست. موی پدر یا مادر، یا خودتان. اگر هم قدیمی باشد، موی پدر بزرگ.  

ما هم شنیدیم و به‌دو رفتیم كه پیدا كنیم. می‌گفتند: امام زمان به نشانـﮥ‏ ظهورش یكی یك مو لای همـﮥ‏ قرآن‌ها گذاشته. 

لای قرآن سفر‏ﮤ‏ عقد مادر هم بود، كوتاه بود و سیاه. پیاز مو نداشت. سید‌عربی می‌گفت‌: ایمان به این چیزها نیست.

مادر می‌گفت‌: من نمی‌دانم.

پدر می‌گفت‌: شاید.  

سیدعربی می‌گفت‌: یعنی اگر كسی مو را پیدا نكرد، پس دیگر امام نیستش یا ظهورش نزدیك نیست‌؟ 

و هی حدیث می‌خواند، یا روی تختـﮥ‏ سیاه می‌نوشت و كلمه‌به‌كلمه معنی می‌كرد.  موی كرنلی‌اش را كه تراشید، كلاس فوق‌العاده‌اش شلوغ‌تر شد. حتی بزرگترها هم آمدند. دو تا از سومكایی‌ها هم بودند. با توده‌ای‌ها بزن‌بزن كرده‌بودند، یكیش مبصر خودمان. وزنه‌بردار بود. ما می‌ترسیدیم، و وقتی اتوبوس می‌آوردند كه ببرندمان، سوار   می‌شدیم و می‌رفتیم و تمام راه جاوید شاه می‌گفتیم. گلومان درد می‌گرفت، و صدامان خش‌دار می‌شد. سرمان را از شیشه بیرون می‌كردیم و داد می‌زدیم. مبصرمان نمی‌آمد. مكی هم كه آمد، دنبال ماشینش دویدیم، تا آن روز كه از پشت كلانتری آمدند. توی اتوبوس‌های كارمندی بودند، زن و مرد، یا سوار كامیون. مردها بیشتر انگار عمله بودند، با موهای دورزده. زن‌ها می‌رقصیدند. بزك كرده‌بودند و دامن می‌چرخاندند و بشكن  می‌زدند. ماشین آهسته می‌آمد. می‌خواندند:  

رپتو، آی رپتو
مصدق كلّه كدو، زیر پتو، زیر پتو.

كلمـﮥ‏ مصدق را می‌كشیدند و پا می‌كوبیدند. پدر آمد و گفت‌: بیایید خانه.

اول دست مرا چسبید، بعد داداش‌حسن را صدا زد. در خانه را بست و دیلم را پشت در گذاشت‌: خودتان كه دیدید، تمام شد، حالا باید درس‌تان را بخوانید.

همیشه همین را می‌گفت. تجدیدی نداشتیم. یادش آمد، گفت‌: من را می‌بینید؟ سی و سه سال كار كردم (كف دستهاش را نشان می‌داد)، حالا، حالا چی دارم‌؟ اگر چهار كلاس سواد داشتم‌ ... 

آه كشید. سعی كردیم، اما نمی‌كشید. انگشت گره‌دار و خط‌خطی سیمان‌برده‌اش را روی حرف الف می‌گذاشت و می‌ماند، یا روی آ. به آب، بابا نرسیده گفت‌: از ما گذشته. 

صدای مصدق كله كدو از خیابان حاشیـﮥ‏ دیوار پلیتی شركت می‌آمد. دایره و تنبك هم می‌زدند. پدر كلید را توی مشتش گرفته‌بود، نمی‌آویخت، گفت‌: شب‌ها هم دیگر نباید بیرون بروید.

از همان‌وقت شروع كرد؛ كلید را می‌گذاشت زیر سرش و می‌خوابید. غلت می‌خورد یا  نمی‌خورد، مادر كلید را بر می‌داشت، در را باز می‌كرد. آبستن بود، سر ته‌تغاری. بر  سكوی جلو در می‌نشست و می‌گفت‌: همین دور و برها بازی كنید. 

همان‌جا نمی‌ماند، اما در را باز می‌گذاشت، بعد از آن شب كه سربازها ریختند كه بگیرندمان، باز می‌گذاشت. می‌گفت‌: آخر بچه باید بازی كند. می‌خواهی توی خانه همه‌اش از سر و كول من بالا بروند؟

بوی كباب می‌آمد، حتماً اخترمان داشت كباب می‌كرد. اما باز هم اثاث داشتند، یك زیلو هم بود. من بردم. وقتی به آقامحسن می‌دادم، نگاهش كردم. كاش می‌گفتم:  «ببخشید، آقامحسن‌»، یا «حلال كنید، آقامحسن‌»،  همان‌طور كه قدسی‌جون به مادر می‌گفت، وقتی صورتش را می‌بوسید. آقامحسن گفت‌: با من كاری داری‌؟ 

گفتم: نه. 

قدسی‌جون حتی می‌خواست دست مادر را ببوسد. صدای گریه‌اش هم می‌آمد، وقتی كه زیلو را تا می‌زدم. امیرو جلو باغچه‌شان ایستاده‌بود، كراوات هم زده‌بود. موهاش را هم روغن زده‌بود و یك‌بری فرق باز كرده‌بود. زنش هم لب طارمی نشسته‌بود و سبزی پاك می‌كرد. گفت‌: می‌توانستید بیایید خانـﮥ‏ ما. ما ناسلامتی همشهری هستیم. 

گفتم: هفت هشت روز كه بیشتر نیست.  

گفت‌: باشد. آن‌ها غریبه‌اند. 

زنش گوشـﮥ‏ چادر را به دندان گرفت. فقط چشم‌هاش پیدا بود. صدای پِر پِر كبوتر كه آمد، بالا را نگاه كرد. معلق می‌زد: دو، نه، سه تا زد، بعد لبـﮥ‏ پشت‌بام نشست، كنار ماده‌اش. بغبغو می‌كرد و دنبالش می‌گذاشت. سینه پُرباد می‌كنند، گردن می‌گیرند و   جلوجلو می‌روند، با دو بال باز كه شاه‌پرهای یكی از بال‌هاشان برزمین كشیده می‌شود. گفتم: یك اتاق‌شان را داده‌اند به ما.  

گفت‌: ما كه جدایی نداشتیم. 

خبر دستگیری فاطمی را امیرو داد، خانـﮥ‏ چورو این‌ها بودیم. پدرش روزنامه می‌خرید.   برای روزنامه نرفته‌بودیم. امیرو آمد، گفت. خوانده‌بود. گفتم: مطمئنی‌؟

از بس املایش غلط داشت. همه‌اش می‌خواست من تصحیح كنم. املاها تقسیم می‌شد بین چند تایی كه از پانزده بیشتر می‌آوردند. می‌گفت‌: تشدیدها را نگیر، لامذهب.

موقع تشدید سرفه می‌كردیم، اما غلط می‌گذاشت، یك جایی، همین‌طوری، می‌گذاشت. ضربدر یك‌چهارم حساب می‌شد. گفت‌: البته كه مطمئنم. 

باور نمی‌كردیم. آورد. وقتی هم اعدامش كردند، گفت‌: می‌آیی خودكشی كنیم‌؟

گفتم: باشد، موافقم. اما با چی‌؟ 

نمی‌دانست. گفتم: با تریاك چطور است‌؟

نداشتیم. تریاك‌های دایی مادر، اگر هم چیزی ازش می‌ماند، غیب می‌شد تا مبادا  پدر هوس كند. گفتم: با طناب هم می‌شود.

قهرمان‌های هدایت، چندتاش كه خوانده‌بودیم، فقط با تریاك خودكشی می‌كردند.   امیرو با دست كشید به گردنش ـ‌ سیاه و بلند بودـ و انگشت‌هاش را روی خرخره‌اش جمع كرد، گفت‌: نه.  

من می‌خواستم، از بس مدام نفسم تنگی می‌كرد، و یك چیزی مثل حباب توی گلوم  بزرگ می‌شد و نمی‌تركید. حتی طنابش را پیدا كردم و جایی گذاشتمش. شاید دویدیم با پای برهنه، و یادمان رفت‌؛ یا بوته‌های میمونی كه می‌كندیم از یادم برد. حباب بودش، مثل آدامس بادی كه هی بادش می‌كردیم و گاهی حتی قد یك توپ سه پوسته می‌شد. نمی‌تركید و تا نرمه بادی به صورت‌مان بخورد، وقتی كه شرجی بخار آب معلق بود، می‌دویدیم. گفت‌:  امشب می‌رویم سینما، می‌خواهی، تو هم بیا. 

گفتم: كار دارم.

ـ اسباب كشی‌؟  

آن‌ها هم شنیده‌بودند. سلیطه‌خانم پدر سوخته‌! بایستی همین فردا صبح حسابی خیطش كنم. باز هم اثاث بود، بردم. راننده ماشین را روشن كرده‌بود. ساعت دیواری را  آقامحسن گرفت و یك جایی گذاشت. گفتم: این آخریش بود.  

خواستم بیایم، صدام زد و پرید پایین. گفت‌: صبر كن، كارت دارم.  

با چشم‌های ریزش نگاهم می‌كرد و نفس‌نفس‌هاش مثل سوت از میان لب‌های بسته‌اش بیرون می‌زد. دست به جیب كرد، مثل آقامقتدا. رسمش نبود. با دست راست دستم را گرفت، گفت‌: یك دقیقه بیا این‌جا .

رفتم پناه ماشین كه یك‌دفعه دستم را پیچاند و به پشتم برد. نمی‌شد كاریش كرد. داد هم نزدم، فقط گفتم: آخ‌!

دست كرد توی جیب پیراهنم. چاقوی ضامن‌دار دستش بود. بازش نكرده‌بود. كاغذ را در آورد و از همان بالای سرم باز كرد و خواند، بلند. گفتم: ول كن، آقامحسن، دستم دارد می‌شكند.

كه تقـﮥ‏ پریدن تیغه را شنیدم. چپ‌دست بود، می‌دانستم. گرفت جلو صورتم، گفت‌: خوب نگاهش كن.  

نفس‌نفس می‌زد، درست زیر گوشم و دستم را بیشتر می‌پیچاند. برگـﮥ‏ تیغه درست جلو بینی‌ام بود، با شیار عمودی هواكش كنارش. وقتی می‌زنند، اگر توی گوشت نچرخانند، هوا  به تن آدم می‌رود. گذاشت زیر چانه‌ام. گفت‌: خوب، حالا خوب گوشت را باز كن.

بلندبلند می‌گفت، درست توی گوشم. موتور ماشین روشن بود، اما اگر هم تمام گاز   بود می‌شنیدم. گفت‌: اگر آن‌جا پیدات بشود، به‌خدای احد و واحد، با همین از مردی می‌اندازمت.  

گفتم: من كه ‌... 

ـ خفه‌! 

نوك تیغه تیز بود، برداشت، دستم را بیشتر پیچاند تا خم شدم و زد به پشتم، با كند‏ﮤ‏ زانو، گفت‌: حالا برو گمشو!

برگشتم. گارد گرفته‌بود. چاقو به‌دست چپ، دست راستش را هم مشت كرده‌بود. فقط نوك تیغه پیدا بود. انگشت شستش را گذاشته‌بود روی برگـﮥ‏ تیغه. گفتم: به‌خدا تقصیر من نبود.  

گفت‌: بود یا نبود، فقط وای به‌حالت اگر باز ببینمت.  

كه از پشت سر یكی زد، راننده بود. با لگد زد. گارد نگرفته‌بود، گفت‌: برو دیگر، بچه پررو!

طناب را كجا گذاشته‌بودم كه یادم نمی‌آمد؟ قدسی‌جون حتماً جلو نشسته‌بود. امیرو   نبود. زنش همچنان سبزی پاك می‌كرد. ما كه رفتنی بودیم. اما چند روز هم چند روز   بود. پدر آمده‌بود، گلیم را داشت خودش می‌انداخت. دوچرخه‌اش را به دیوار تكیه داده‌بود. خرجینش كنار باغچه بود، یك نصفه‌پنگ رطب توش بود، زیر شیر آب دو هندوانه بود و یك خربز‏ﮤ‏ كوچك. شیر آب را روشان باز كرده‌بود. پدر گفت‌: بگو حسن هم بیاید، خودت هم هر چه می‌خواهی بردار.

مادر گفت‌: دست نگذار، خودم به‌ت می‌دهم. 

پدر گفت‌: بگذار بخورد.

مادر گفت‌: حالا توپ ببند توش.  

و راه افتاد به طرف حمام، بادیـﮥ‏ آب به‌دست، غر می‌زد: اقلاً نمی‌گوید تا آدم خیالش راحت شود.

پدر داد زد: حالا هرچی، من كه هنوز نمرده‌ام. 

خواهر بزرگتر توی حمام بود، مادر داشت براش آب می‌برد. پدر خودش داد، چند خوشه را كند و داد، گفت‌: بنشین همین‌جا بخور.  

جلیقه تنش بود با چهار جیب. پول‌خردهاش را آن‌جا می‌گذاشت. ساعتش هم بود. پیراهنش هم جیب داشت. مادر می‌گفت‌: لای بند لیفه‌اش می‌گذارد.

یك بار ریخته‌بود توی مستراح. مادر هم رفت كمك، انبر به‌دست. پول‌ها را شستند و  پهن كردند روی تنور. فقط چند اسكناس بود. پدر همان‌جا ایستاده‌بود و روی اسكناس‌ها ریگ می‌گذاشت. مادر می‌گفت‌: نمی‌رسد. 

می‌گفت‌: كشش بده تا برسد.

مادر گفت‌: نمی‌خواهد جایی بروی، اختر كه تمام شد برو خودت را بشوی. پشت دست‌هات را نگاه كن، انگار پشت ماهیتابه. صورتت را ببین. 

دیگ دیگ آب گرم درست می‌كرد و می‌آورد، با چراغ خوراك‌پزی و یا پریموس پدر، اگر  پدر بود و روشنش می‌كرد. لای در را كه باز می‌كردیم، می‌گفت‌: بیایم پشتت را كیسه بكشم‌؟

بد طوری كیسه می‌كشید، ما را كه دیگر نه، نمی‌گذاشتیم. حتی به صورت اختر  كیسه می‌كشید و اختر و اقدس و دردانه‌خانم را، یكی یكی، با گونه‌های گل‌انداخته و پشت دست‌هایی كه پوست انداخته‌بود، می‌فرستاد بیرون. وقتی كوچك بودیم به جز و وز می‌افتادیم، و باز با آن كیسـﮥ‏ مویی هی می‌كشید، و حالا باز می‌گفت‌: گربه‌شویی نكن، درست بشوی‌!  

به پدر گفت‌: شما هم بروید، اقلاً یك كیسه لیف بزنید، خانـﮥ‏ مردم كه نمی‌شود حمام رفت.

پدر داشت پریموسش را تلمبه می‌زد، گفت‌: می‌روم حمام، چای كه خوردم می‌روم. 

ـ پس این دو تا را هم ببر! 

پدر داد زد: حالا می‌گذاری دو تا پیاله چای بخوریم‌؟

پس پول گرفته‌بود، و مادر تا ذله‌اش نمی‌كرد و از دهنش نمی‌كشید، ول‌كن نبود. كت و شلوار سورمه‌ای راه‌راه‌پدر را ماهوت‌پاك‌كن می‌كشید، گاهی حتی كیسـﮥ‏ نمدار می‌زد. شاپوی قهوه‌ای را فقط ماهوت‌پاك‌كن می‌كشید. پدر سرش نمی‌گذاشت، دستش می‌گرفت، حتی اگر راه می‌رفتیم. تندتند می‌رفت، شلنگ‌انداز و ما بایست می‌دویدیم، حتی حالا كه دیگر بزرگ شده‌بودیم. اولین بار وقتی تصدیق شش ابتدایی‌مان را گرفتیم، تنش كرد. توی سینما ما دو طرف پدر نشسته‌بودیم. پدر كلاهش را به دست داشت و می‌چرخاند و سرش آن بالا مستقیم رو به پرده بود. تارزان بود. وقتی ما می‌خندیدیم، همـﮥ‏ سینمای تابستانـﮥ‏ بهمنشیر می‌خندیدند، به ما نگاه می‌كرد و لبخند می‌زد و باز نگاه می‌كرد، از همان بالا و با گردن شق. اما وقتی تارزان، دو دست بر دو سوی دهان، آن‌طور نعره می‌زد كه می‌زد و بعد به كمك ریشه‌های معلق و بلند طناب‌مانند درخت‌ها از درختی به درختی تاب می‌خورد و می‌آمد تا ما براش كف بزنیم، پدر اول به ما و بعد به همه نگاه می‌كرد و فقط كلاهش را به دو دست می‌چرخاند. بالاخره هم تارزان به دام افتاد، دست‌هاش را از پشت بستند و شكارچی‌ها با آن كاسكت‌های سفید، شورت به‌پا، تفنگ‌هاشان را چاتمه   بستند و چند قدم آن‌طرف‌تر دور آتش نشستند. پدر گفت‌: خوب، برویم. دیگر تمام شد.  

تمام نشده‌بود. گفتیم: مگر نمی‌بینید؟

كلاهش را به سر گذاشت و دست‌های ما را گرفت و از جلو صف آدم‌هایی كه نشسته‌بودند و غر می‌زدند، كشیدمان بیرون. گفتیم: بابا، آخر تمام نشده‌بود. 

گفت‌: دیگر كاری نمی‌تواند بكند. مگر ندیدید، دست‌هاش بسته‌بود، تازه با آن‌همه دشمن‌؟ دست خالی هم كه بود.

بعدش چی شد؟ نفهمیدیم. حتماً طوری شده‌؛ معمولاً با كشیدن طناب به پوستـﮥ‏ زبر   درخت یا مثلاً حلبی شكسته‌ای باز می‌كرد، یا میمونش می‌آمد و بازش می‌كرد، یا جیمی، پسر جنگل، بالاخره یك طوری. پدر می‌گفت‌: دروغ است.  

می‌رفت، تند. كلاه به‌دست و ما به دنبالش می‌دویدیم كه برسیم.

مادر گفت‌: همین امشب تمامش می‌كنیم، گور پدر حرف مردم. حالا كه همه می‌دانند از كی پنهان كنیم‌؟ 

پدر گفت‌: چرا دیگر امشب‌؟ همین حالا. بجنب، بابا.

داداش‌حسن هم بود. زن عبدو نشسته‌بود دم در، بچه به‌بغل. دختر كوچك سیدصالح هم بود، با مف‌های آویزان. در خانـﮥ‏ امیرو این‌ها باز بود، كبوترها به‌ردیف بر لبـﮥ‏ پشت‌بام نشسته‌بودند، اما توی حیاطشان كسی نبود.

حمام ایستگاه دو بود، شركت ساخته‌بود. پدر می‌گفت‌: خودتان همدیگر را بشویید.

خودش را دلاك می‌شست. تا آمد، ما دیگر خودمان را شسته‌بودیم. پدر را مشت و مال می‌داد، گفت‌: چرا ایستاده‌اید مرا نگاه می‌كنید؟ زبان كه دارید، بگویید لنگ براتان بیاورد.

دلاك رفته‌بود روی شانه‌های پدر و با دو پا تا پایین سر می‌خورد. مادر هنوز شب نشده  جاها را انداخته‌بود، توی طارمی آقامقتدا این‌ها. عمه‌خانم یك سینی چای آورد. یك بافه از موهای حنابسته‌اش از مقنعه بیرون مانده‌بود. اقدس داشت رطب می‌خورد. مادر توی یك سینی ریخته‌بود. هندوانه‌ها را گذاشته‌بود توی سینی مسی، كارد پهلوش بود. پدر همیشه پاره می‌كرد، وقتی می‌آمد. پدر چورو داشت از آن‌طرف رد می‌شد. پیراهن آستین‌كوتاه سفید پوشیده‌بود با شلوار، اما كركاب به پا داشت. صدای تق‌تق كركاب‌هاش را، حتی اگر نگاهش نمی‌كردیم، می‌شنیدیم. آن‌طرف را نگاه می‌كرد، میدان مسابقـﮥ‏ ما را، یا شاید خط كشی‌های سفید و پی‌هایی كه تازه ریخته‌بودند. دست‌هاش را پشتش قلاب كرده‌بود و می‌رفت. پدر بعد آمد، وقتی دیگر سفره را انداخته‌بودیم. حاضری بود، گفت‌: می‌خواستی  یك چیزی بپزی.  

مادر گفت‌: وقت داشتم‌؟ 

هندوانه را پاره كرد، زرد بود. دومی بد نبود. گل نمی‌كرد، قاچ قاچ می‌كرد، اما دیگر شتری‌اش نمی‌كرد، مثل خربزه كه هر قاچ را كاردی می‌كرد تا وقتی وسطش را به دست بگیریم، مثل كوهان شتر بالا بیاید. به هر كدام یك قاچ داد. ته‌تغاری خواب بود. دردانه‌خانم پیش زن آقامقتدا بود، اما یك باریكه براش گذاشت، بزرگتر از مال من و حتی داداش‌حسن. پدر همان‌طور لباس پلوخوری به‌تن و كلاه به‌دست، رو به چمن سبز چرخید. هندوانه‌اش را می‌خورد. مادر گفت‌: بلند شو دختر، برو آن ورپریده را   بیاورش.

اختر گفت‌: چند دفعه بروم‌؟  

ـ حالا كجا هستش‌؟

ـ توی اتاق خانم‌خانم‌ها. 

به من گفت‌: مادر به‌قربانت، تو برو. یاالله بگو، یادت نرود.  

در اتاق خواب بسته‌بود. صداش نمی‌آمد. عمه‌خانم روی جانمازش ایستاده‌بود، داشت نیت می‌كرد. صدای آقامقتدا می‌آمد، داشت انگلیسی می‌گفت، باز حتماً می‌پرسید:

 ?Can you speak English ـ


نپرسید. پشت به من روی یك صندلی دسته‌دار جهیزیـﮥ‏ خانم‌خانم‌هاش نشسته‌بود، كت و شلوار به‌تن. موهاش را هم كناربه‌كنار بر طاسی سرش خوابانده‌بود. روبه‌روش، به دیوار، همان عكس تمام‌قد بود. چوب پرچم را كنار عكس به دیوار میخ كرده‌بود و سر   پرچم را بالای عكس به دیوار سنجاق زده‌بود. جمله‌ای می‌گفت، یا از توی كتابش می‌خواند و به عكس نگاه می‌كرد.

داشتم عقب‌عقب در می‌رفتم كه خوردم به سینـﮥ‏ خانم‌خانم‌ها. گفت‌: می‌بینی‌؟ آقا جنی شده. هر شب كارش همین است. گفتم: دارد انگلیسی می‌خواند، اسنشل دستش است. آقامقتدا انگشت اشاره‌اش را تكان می‌داد، رو به عكس، و می‌خواند. خانم‌خانم‌هاش گفت‌: باور نكن، جانم. من می‌شناسمش.

و خندید.  

آن روز كه من هم شده‌بودم، همان‌طور كه می‌شدم، آمده‌بود. مادر می‌گفت‌: از در پریدم بیرون، جیغ‌هایی می‌زدم كه نگو. نمی‌دانستم چه‌كار كنم. یك طوری شده‌بودی،  حتی مثل وقتی نبود كه توی گواتر سرخ‌ها شدی. دست‌هات مثل دست چلاق‌ها شده‌بود، پاهات را مرتب می‌زدی به زمین. كف از دهنت می‌آمد. وقتی بغلت كردم، مثل گنجشك سرت خم شد روی شانه‌ات. 

بعدش شدم كه با قدسی‌جون قهر كردم، از بس اذیت كرده‌بود. مادر و داداش‌حسن  رفته‌بودند ادار‏ﮤ‏ رفاه. اختر هم مواظب اقدس و ته‌تغاری بود. من داشتم مجله ورق   می‌زدم، شاید هم بقیـﮥ‏ یك داستان مسلسل را می‌خواندم. قدسی‌جون زبانك انداخت و رفت توی اتاق‌شان. باز برگشت و موی مرا كشید كه اشكم درآمد. وقتی می‌رفت، پا گذاشت روی مجله كه جلو روم باز بود. پاش را گرفتم. چه زوری داشت. می‌گفت‌: ولم كن، بروم.

ولش هم كه كردم نرفت. شوخی‌شوخی انگار كشتی شد. امیرو دوب رفته‌بود، می‌گفت‌:  پدرم برام ژتون گرفت.

توی صف ایستاده‌بود و خانم، ابرو قیطانی با موهای فرزده اما سفیدچهره، هی می‌رفته دستشویی. آدامس دهنش بوده و تق‌تق صداش را در می‌آورده. به امیرو چشمك زده‌بوده. چاخان می‌كرد، شاید هم نه. بعدازظهر هم نخوابیدم. یه‌قل دوقل بازی می‌كردیم. یك هفته بود كارمان همین بود. سیدعربی گفته‌بود: نباید تنها بمانید.

مادر زیر پنكه خواب بود. داداش‌حسن توی آن اتاق بود. ما توی اتاق قدسی‌جون بازی می‌كردیم. سیدعربی می‌گفت‌: به نامحرم نباید نگاه كرد.

توی حمام نمره هم اگر پدر نمی‌بردمان، با داداش‌حسن می‌رفتیم، زمستان‌ها، كه آب   گرم كردن كار داشت. اصلاً دسته جمعی می‌رفتیم با چورو و سعید. سعید خیلی ناتو بود. از دهانـﮥ‏ راه آب توی نمر‏ﮤ‏ پهلویی را نگاه می‌كرد. درازكش می‌خوابید و می‌گفت كه حالا چه می‌بیند. یك بار حتی دست دراز كرد و تا جیغ زنی بلند نشد، دستش را پس نكشید. شسته و نشسته، گفتیم خشك بیاورند و زدیم بیرون. قدسی‌جون می‌گفت‌: من كه نمی‌خواهم  با این سیاه برزنگی زندگی كنم، طلاق می‌گیرم.
 
بعدش من سه روز توی رختخواب افتادم‌؛ همه‌اش می‌گرفت و ول می‌كرد، انگار كه یكی گلوی آدم را بگیرد، یا دو پای آدم به جلبك‌های ته آبگیر گیر كرده‌باشد و هرچه هم  دست و پا بزند، نتواند شاخك‌های باریك اما دراز و چسبند‏ﮤ‏ جلبك‌ها را از دور مچ پاها یا حتی زانوهاش باز كند. شاخك‌ها هی بیشتر می‌شد، و با تكان خودبه‌خودی آب سنگین باز شاخك‌هایی هم كه خیلی دور بودند، جلو و جلوتر می‌آمدند، پیچ و تاب می‌خوردند و می‌آمدند دور گردن و سینه‌ام می‌پیچیدند و من هرچه می‌كردم از خواب بیدار نمی‌شدم.  

مادر می‌گفت‌: چشم‌هات رفته‌بود مغز سرت. صدات هم كه می‌زدم، نمی‌شنیدی، همه‌اش چنگ می‌زدی به سینه‌ات. 

پیشترش، توی گواتر سرخ‌ها خودم را خراب كرده‌بودم. حالا نه. قدسی‌جون به مادر گفت‌: شما باید حلال كنید، هر بدی، غلطی از من دیدید، به بزرگی خودتان ببخشید.

دردانه‌خانم گفت‌: آقامقتدا با عكس حرف می‌زند، هو هو! 

آقامقتدا برگشت، پاپیون زده‌بود. گونه‌هاش مثل دو گل هندوانه بود. انگشت بر بینی‌اش گذاشت و به دردانه‌خانم گفت‌: هیس‌!

دردانه باز گفت. آقامقتدا مجبور شد بلند شود كه دردانه دررفت و خانم‌خانم‌هاش هم به دنبالش. آقامقتدا گفت‌: می‌بینی‌؟ نمی‌گذارند. 

كتابش را بست و گذاشت روی میز، پاپیونش را باز كرد، گفت‌: هر كاری جایی می‌خواهد؛ مثلاً تو، راستش را بگو، می‌توانی كله معلق بزنی و مثلاً انشا بنویسی‌؟ 

دستمالی از جیب كتش در آورد و عرق پیشانی‌اش را پاك كرد، بعد كتش را هم در آورد. اشاره كرد بروم تو، در را بست، گفت‌: فقط برای تو می‌گویم: ببین، آن اتاق كه شده مسجد، از صد متری‌اش هم نمی‌شود رد شد، یا اصلاً درش بسته‌است. حالا منیر كجاست‌؟ توی حمام، پهلوی شیر آب. آب شیر را هم قبول ندارد. می‌گوید: «دستم را كه نمی‌توانم كر بدهم‌.» پس هی بشور، هی آب بكش. آن‌هم از خانم‌خانم‌ها. همه‌اش كتاب می‌خواند. این مال كیه‌؟ حجازی، مستعان. خوب است چند بار من همـﮥ‏ كتاب‌هاش را سوزانده‌باشم‌؟ باز می‌خرد. هرچه می‌گویم: «این‌كه كار نشد»، مگر به خرجش می‌رود؟ در عوض من می‌خواهم ترقی كنم، می‌دانی ‌... 

آهسته، اصلاً زیرلبی، گفت‌: باید انگلیسی خواند. حرف ندارد. 

سر راست گرفت و بلندتر از پیش گفت‌: آن‌ها برگشته‌اند، خودت كه می‌دانی، توپ‌شان هم حسابی پر است. با این لهجـﮥ‏ كازرونی من یا اصفهانی بابات هم كه نمی‌شود انگلیسی حرف زد. به آدم می‌خندند، جانم. لهجـﮥ‏ آدم باید آكسفوردی باشد، این‌طوری. رو به عكس كرد و انگلیسی حرف زد، بلندبلند. وقتی برگشت، باز بر پیشانی‌اش عرق نشسته‌بود. پاك نكرد. گفت‌: به كسی كه نمی‌گویی‌؟ 

گفتم: نه. 

جنی نشده‌بود. حالا دیگر وقتی به سراغم می‌آمد، می‌فهمیدم، از بس خسته می‌شدم، بی‌حال و لخت، راه رفتن كه هیچ، حتی نای ایستادن نداشتم. شوهر خانم خیاط آمد و رد شد، بچه به‌كول. می‌فهمیدم دارد شروع می‌شود. خانم‌وطنی چه‌كار كرده‌بود كه آن بلا را  سرش آوردم‌؟ از سر شب سوسك جمع كردم. دور چراغ تیرهای برق پشه بود، آن‌قدر كه اگر از زیرش رد می‌شدیم، حتی ما، به سر و صورت‌مان می‌خوردند. كافی بود كهنه‌ای نفتی را سر چوبی بزنیم و روشن كنیم. آتش می‌گرفتند، جرق‌جرق صدا می‌كردند، مثل ملخ توی ماهیتابه. آتش دست به هم می‌داد و گر می‌كشید تا زیر چراغ. پشه‌ها هی می‌چرخیدند، اما گندگزها فقط یكی دو چرخ می‌زدند و به زمین یا دیوار می‌خوردند، سوسك‌ها هم. توی گونی جمع می‌كردم. آقای وطنی بودش. برای فردا می‌خواستم. به چندین چراغ سر زدم و هی جمع كردم و ریختم توی یك گونی. توی هم می‌لولیدند و می‌خواستند بیایند بالا.  گندگزها خاكی رنگ بودند و چشم‌های ریزشان شبق مشكی بود. بال بال می‌زدند و یا شاخك‌هاشان را تكان‌تكان می‌دادند. در گونی را بستم و جایی گذاشتمش. آقای وطنی فردا مجبور بود برود سر كار. توی بیمارستان كار می‌كرد، هفت، هفت و نیم می‌رفت. چند بار رفتم و از لای درز سطل زباله‌شان نگاه كردم. هنوز نرفته‌بود، یك ردیف كفش واكس‌زده، مردانه و زنانه جلوش بود و باز داشت واكس می‌زد. خانم‌وطنی داشت ظرف‌هاش را آب‌كشی می‌كرد. آشغالی صبح زود آشغال‌ها را می‌برد، سطل آشغال را می‌چرخاند و آشغال‌ها را توی گاری‌اش می‌ریخت و با جارو پاكش می‌كرد و باز سطل چرخان را سر جاش بر می‌گرداند. آقای وطنی كه رفت، من هم آهسته سطل را برگرداندم بیرون و گونی را گذاشتم توش، طوری كه وقتی چرخاندمش دهانـﮥ‏ باز گونی رو به كف سیمانی حیاط خانم‌وطنی باشد. چه جیغ‌هایی می‌زد! 

توی طارمی نشسته‌بودم، اول كف پاهام مورمور می‌شد، سوزن‌سوزن، مثل وقتی كه  خواب‌شان می‌برد. سعید داشت از پیاده‌رو آن‌طرف رد می‌شد. نگاه‌مان می‌كرد. پدر فقط كتش را كنده‌بود، درازكش خوابیده‌بود، سیگار می‌كشید. بعد باز سعید آمد، با پدرش بود. از خیابان آن‌طرف می‌رفتند، آن‌هم استاد تقی كچویی كه خودش هم بازنشسته شده‌بود، اما با بیست سال سابقه. پدر فقط دوازده سال براش مانده‌بود. هنوز نرفته‌بودند، مانده‌بودند تا بلكه مسعود دستش بند بشود. از ادار‏ﮤ‏ رفاه هم كه  آمدند، زنش گفت‌: كرایه‌اش را می‌دهیم، مفتی كه نمی‌نشینیم.  

فقط ده روز مهلت دادند. چهار تا كارگر و یك سركارگر بودند. مادر بچه‌ها گفت‌: ما هم مثل خودتانیم، جایی كه نداریم. 

سركارگر دستكش برزنتی دستش بود، جوان بود و بلندقد. می‌گفت‌: خانم اگر تا ده روز دیگر بلند نشوید، مجبوریم اثاث‌تان را بریزیم بیرون. 

بعد هم دو تا همسایـﮥ‏ روبه‌رویی آمدند. برق‌كار بودند و جوان، ده سال بیشتر كار نكرده‌بودند، نه مثل پدر كه سی و چند سال كار كرده‌بود و هر به چند سالی سابقه‌اش را گرفته‌بود و رفته‌بود به اصفهان. همه كركاب به‌پا می‌آمدند و انگار كه با هم دارند حرف می‌زنند، از آن‌طرف چمن، یا از حاشیـﮥ‏ آن‌ور پیاده‌رو رد می‌شدند، بعد هم عرض خیابان حاشیـﮥ‏ دیوار پلیتی شركت را كه طی می‌كردند و می‌انداختند از جلو طارمی‌های خانه‌های این‌طرف، تا باز وقتی لین ما را هم دور زدند، باز بیایند و رد شوند. پدر رفت تو. مادر می‌گفت‌: این‌ها مگر دیوانه شده‌اند؟ 

بد كاری كردم كه تیركمانم را دادم به پسر بزرگ سلیطه‌خانم. مادر می‌گفت‌: ما كه  تماشا نداریم.

داداش‌حسن گفت‌: بیا بگیر بخواب.

نمی‌توانستم. پاهام، هر دو پا، از نوك انگشت‌هام تا كند‏ﮤ‏ زانوها سوزن‌سوزن می‌شد و سینه‌ام خس‌خس می‌كرد. نگفتم، مثل دیوانه‌ای كه قفل كرده‌بود و هیچ نمی‌گفت.   دنبال سگ روی زمین چهار دست و پا كشیده می‌شد و با چشم‌هاش كه دودو می‌زد، نگاه‌مان می‌كرد. حتی ناله نمی‌كرد. دهانش كف كرده‌بود و سگ می‌كشیدش. كلاهش كه افتاد و سر گرش پیدا شد: نیم‌كره‌ای مسی اما عرق‌كرده و نیم‌دایره‌ایِ شوره‌بستـﮥ‏ دورش كه خاكی هم بود، دست دراز كرد و كلاه عرقچین‌طورش را برداشت و سرش گذاشت. ما دنبال‌شان می‌رفتیم، كف می‌زدیم و می‌خواندیم:

لولـﮥ‏ كمپانی، هاریو! 
هستـﮥ‏ زردآلو، هاریو! 
ناطور كله‌گنده
از بچه‌ها كی مونده‌؟

از محلـﮥ‏ ما نبود، سگ آورده‌بودش، دنبال خودش كشانده‌بود و آورده‌بود تا از كوچـﮥ‏ ما شروع كند. گفتم: ننه، دارد شروع می‌شود. 

نشنید، از بس پدر داد و هوارش بلند بود، می‌گفت‌: كی رفته سر پول‌ها؟

مادر گفت‌: حالا مگر طوری شده‌؟  

حتماً اول از ما پرسیده‌بود، رو به من و داداش‌حسن. نمی‌دیدم. شاخك‌ها و حتی ریشه‌های دراز و چسبند‏ﮤ‏ جلبك‌ها مثل بافه‌های مو، اما سبز كه هی جمع بشوند و باز نه باد كه آب پریشان‌شان كند، می‌آمدند و دور سینه‌ام می‌پیچیدند. پدر داد زد: چرا  رفتی سر پول‌ها؟ 

چنگ می‌زدم به سینه‌ام. نمی‌شد. پدر دست بزن داشت. ورمی‌آمدند و باز با موج آب نه، كه با كش و واكش‌های سنگین زیر آب می‌رفتند و می‌آمدند و با خودشان هرچه شاخك بود، دور یا نزدیك، می‌آوردند و دور گردنم می‌پیچاندند. مادر گفت‌: بله دیگر، بزن‌! این‌هم دست‌مزدم. 

گفتم: ننه، دارد شروع می‌شود.  

مادر گفت‌: همه‌اش نه‌هزارتومان گرفته‌ای، اگر ... 

كی گرفته‌بود؟ به‌عمد و به یك چرخش سر موهاش را می‌ریخت روی شانـﮥ‏ راستش تا سفیدی گردنش را ببینم. سعید این بار هم تنها بود. همین سعید بود كه گربه را  گرفته‌بود، انداخته‌بود توی گونی و برده‌بود جایی، شاید توی یك خرابه. چكش و میخ هم داشته، دو میخ بزرگ. بعد هم دو پر‏ﮤ‏ گوش گربه را به دیوار میخ كرده‌بود. گربه چنگ زده‌بود به دست‌هاش. پایین دنده‌هاش گود گود بود. چه زوری داشت‌! گارد آدم كه باز می‌شد با كله درست می‌زد توی دماغ آدم، و خون فواره می‌زد. سید مهدی لین پنج هم حتماً همین‌طورها شده‌بود: با سر شیرجه زد توی آب و دیگر بالا نیامد. سرش گیر كرده‌بود. پا را نمی‌شد كاری كرد، چه برسد به سر. دیگر نفهمیدم، هی می‌گفتم: این بچه‌ها مال كیه‌؟

و یادم نمی‌آمد كه بعدش چی‌؟ كف می‌زدم و می‌خواندم. همه‌اش خوانده‌بودیم. من فقط شنیده‌بودم كه یكی خواسته سر بچه‌اش را ببرد، مثل همان گاوی كه سر بریده‌بودند و خونش را مالیده‌بودند به چرخ‌های جلو ماشین مكی‌؛ اما می‌دیدم. كارد حتی خونی بود. نبریده‌بود. یادم بود، و هی می‌خواندم و بعدش یادم نمی‌آمد. فقط جیغ مادر را شنیدم. عمه‌خانم را صدا می‌زدند. آقامقتدا را صدا می‌زدند. مرا گرفته‌بودند، و باز  انگار با دست‌هام داشتم به سینه‌ام پنجول می‌كشیدم، گردن و حتی خرخره‌ام را خراش می‌دادم.

مادر می‌گفت‌: وقتی آمدم دیدم افتاده‌ای روی زمین. فكر كردم مرده‌ای. دهانت كف كرده‌بود، دست و پاهات چوب شده‌بود، مثل چلاق‌ها، دهانت یك‌بری شده‌بود، تخم چشم‌هات رفته‌بود مغز سرت، سفید سفید شده‌بود.

مادر می‌گفت‌: عمه‌خانم یك تكه‌آهن گذاشت روی سینه‌ات و هی قرآن خواند.

نیل هم آب زده‌بودند و دور مچ دست‌ها و ساق پاهام را خط كشیده‌بودند. چشم‌هام را  هم سرمه كشیده‌بودند و دوازده خال هم روی سینه‌ام گذاشته‌بودند، به نشان   دوازده امام.

صبح حالم بهتر بود، اما نای رفتن نداشتم. چمدانم را داشتند می‌بستند. صدای  پریموس می‌آمد. مادر گفت‌: تو باید بروی اصفهان، این‌جا بمانی، خدا می‌داند ...

تنهایی هم می‌توانستم. پارسال رفته‌بودیم، هیچ‌وقت توی اتاق خودمان نرفتیم، اتاق آفتاب‌گیر پسرعمه رضا بودیم، سه‌دری بود. مادر گفت‌: با میرزاعموت می‌روی. 

چورو هم آمد دیدنم. امیرو هم آمد. خوب خوب بودم. امیرو گفت‌: من دروازه‌نو را بلدم، اصلاً می‌پرسم. وقتی آمدیم، می‌آیم سراغ‌تان.  

مادر می‌گفت‌: اصفهانی نیستند، از لهجه‌شان می‌شود فهمید.  

میرزاعمو هنوز خواب بود، نرفته‌بود. مادر گفت‌: گفته می‌نشاندت بغل دست خودش.

صبحانه هم كه می‌خوردیم، گفت‌: نترس، توی راه عرق نمـی‌خورد. 

تا میرزاعمو بیدار بشود، آمدم بیرون. كُنار خانه‌مان از سر كوچه هم پیدا بود. چقدر بزرگ شده‌بود، نوكش درست رسیده‌بود به بام خانه. صدای گنجشك‌هاش می‌آمد. از همین‌جا هم اگر ریگی، البته گرد، می‌انداختم، حتماً به یكی‌شان می‌خورد.



ادامه


BackTop

 

Contact Us Contributors Activities Golshiri Award About

 

Back to Index