Back to Home
 



برو به بخش: 7 . 6 . 5 . 4 . 3 . 2 . 1

مجلس‌ سوم‌ 

حسن‌مان‌ نوشته‌است‌: «پوسیدی‌ مرد، از آن‌ سوراخ‌ بیا بیرون‌!» باز هم‌ نوشته‌است‌، یا گفته‌است‌ به‌ مادر. خودش‌ حالا كجاست‌؟ كجا بود؟ هی‌ تاب‌ می‌خورد، هر به‌ چند ماهی‌ یا دست‌ بالا سالی‌ جایی‌ بود. خبرش‌ را داشتم‌: از این‌ ده‌ به‌ آن‌ ده‌، از این‌ شهر به‌ آن‌ شهر، و هر بار هم‌ یكی‌ دو تكه‌ اثاثش‌ را از این‌ اتاق‌ به‌ آن‌ اتاق‌ می‌برد، مثل‌ كولی‌ها، نه‌، مثل‌ همین‌ زمین‌ كه‌ می‌گویند هر لحظه‌ جایی‌ دیگر معلق‌ است‌ و چرخان‌، بندی‌ جاذبه‌ای‌ كه‌ می‌گویند هست‌ و نمی‌دانند چیست‌. بالاخره‌ هم‌ افتاد به‌ فلاورجان‌ و بعد هم‌ نمی‌دانم‌ بالاتر از نصرآباد كه‌ نمی‌دانم‌ كجا باشد. حالا هم‌ آن‌جاست‌ و دارد آب‌ خنك‌ می‌خورد. آن‌وقت‌ پیغام‌ داده‌است‌ به‌ وسیلـﮥ‏ مادر كه‌: «بیا بیرون‌ مرد، پوسیدی‌!»

گاهی‌ فكر می‌كنم‌ چیزی‌ بگویم‌، می‌بینم‌ نمی‌فهمد. هر بار جایی‌ است‌. این‌جا نشسته‌بودم‌ و فكر می‌كردم‌: خوب‌، حالا مثلاً جایی‌ است‌ طرف‌های‌ دست‌ راست‌ من‌، شمال‌ مثلا. بعد می‌شنیدم‌ كه‌ نه‌، آن‌طرف‌ كوه‌هاست‌، پشت‌ سر من‌. اما مگر از رو می‌رود؟ پوسیدی‌، مرد! به‌ من‌ سركوفت‌ می‌زند كه‌ ده‌ شانزده‌ سالی‌ است‌ فقط این‌ یك‌ گله‌جا نشسته‌ام‌ پشت‌ این‌ میز یا در همین‌ پستو و پشت‌ به‌ در بسته‌ای‌ كه‌ اتاق‌ من‌ است‌، من‌، منشی‌ دفتر اسناد رسمی‌ شمار‏ﮤ‏ 133، واقع‌ در خیابان‌ شیخ‌ بهایی‌ اصفهان‌ و جلوم‌ همین‌طور تا سقف‌ كتاب‌ چیده‌ام‌. مجلات‌ قدیمی‌ جلدكرد‏ﮤ‏ سردفتر هم‌ هست‌، آقای‌ كمال‌الدین‌ جناب‌ كه‌ حالا پیش‌ نم‌كرد‏ﮤ آقاست‌، سلیطه‌خانم‌، مادر همین‌ ملیح‌، نشاند‏ﮤ‏ من‌.

نه‌، این‌طور نمی‌شود. اگر همین‌طور بچرخم‌، من‌ هم‌ به‌ هیچ‌جا نمی‌رسم‌؛ گرچه‌ همه‌چیز می‌چرخد به‌ گرد من‌ كه‌ این‌جا نشسته‌ام‌ و می‌نویسم‌. یادم‌ باشد كه‌ بنویسم‌ كه‌ روز 24 یا 25 فروردین‌ 1340، وقتی‌ شنیدم‌ یوری‌ گاگارین‌ علیه‌ماعلیه دارد زمین‌ را مثلاً دور می‌زند، خواستم‌ خودكشی‌ كنم‌ كه‌ نشد. تیرماه‌ 48 بود كه‌ رفتم‌ خانـﮥ‏ ملیح‌. ملیح‌ می‌گفت‌: گور پدر امریكایی‌ها هم‌ كرده‌. خوب‌، رفته‌باشند به‌ ماه‌، تو چه‌كار به‌ آن‌ها داری‌؟

من‌ هم‌ چرخیده‌ام‌، تابستان‌ها به‌ كنار كه‌ هی‌ این‌ دكان‌ و آن‌ دكان‌ شاگردی‌ كردم‌ و تیپا خوردم‌؛ دیپلم‌ هم‌ كه‌ گرفتم‌ باز نصیبم‌ خاك‌ كف‌ بازار بود و حاج‌مولایی‌ با آن‌ شاپوی‌ قهوه‌ای‌ دوره‌سیاه‌ تا مثلاً چكید‏ﮤ‏ كار بشوم‌ و یا توی‌ پاكور‏ﮤ‏ میرزاعمو، حاج‌ابوالقاسم‌، نخ‌ و ریسمان‌ لگد كردم‌ و آخرش‌ هم‌ شدم‌ شاگرد شیرینی‌پزی‌ استادمحمد چس‌خور. حالا این‌جا هستم‌. شانزده‌ سال‌ است‌ كه‌ یك‌ جا نشسته‌ام‌ و از صبح‌ تا ظهر و از بعدازظهر تا شب‌ سند ذمه‌ می‌نویسم‌ و یا سندهای‌ صلحنامه‌ و وكالت‌ و نقل‌ و انتقال‌ خانه‌ و ملك‌ و ماشین‌ را توی‌ دفتر دوم‌ وارد می‌كنم‌ تا جناب‌ مدنی‌ وقتی‌ آمد و رأی‌ انورش‌ قرار گرفت‌ امضا بفرمایند. نوشتن‌ دفتر اندیكاتور هم‌ با من‌ است‌ و یا دادن‌ رونوشت‌ از سندی‌ قدیمی‌. همین‌هاست‌ دیگر. عرصه‌ و اعیانی‌ها هی‌ دست‌به‌دست‌ می‌شوند و هی‌ راهن‌ مرتهن‌ها سندشان‌ را تجدید می‌كنند؛ یا ماشینی‌، هر به‌ چند ماهی‌، سند نو می‌كند؛ اما من‌ این‌جا هستم‌ و یا پشت‌ آن‌ میز با آن‌ میرزاحبیب‌، آبدارچی‌ آقا، و خود آقا كه‌ حالا شاید هم‌ پیش‌ زن‌ عقدی‌ طیب‌ و طاهر خودش‌ باشد و قسم‌ روی‌ قسم‌ می‌خورد كه بندش‌ به‌ حرام‌ باز نشده‌. 

نمی‌چرخم‌. یادم‌ باشد كه‌ هی‌ نچرخم‌. ثابت‌ و پایدار باید بود همان‌گونه‌ كه‌ این‌ خاك‌ یا بهتر آن‌ زمین‌ قدیمی‌ بود، و اگر همت‌ كنم‌ خواهدبود. 

پس‌ اول‌، تابستان‌ 36، پیش‌ حاج‌مولایی‌ بودم‌، خرازی‌ داشت‌ با هزار و یك‌ جور جنس‌ و هر قلم‌ هم‌ توی‌ یك‌ قفسه‌. اگر شانه‌ می‌خواست‌ یا انگشتانه‌، چشم‌بسته‌ هم‌ می‌توانست‌ پیدا كند. من‌ هی‌ گیج‌ می‌خوردم‌. توی‌ انبارش‌ مشكل‌تر بود، هر گوشه‌ای‌ یا توی‌ هر صندوقی‌ چیزی‌ بود. می‌گفت‌: بدو برو انبار، یك‌ دوجین‌ از این‌ شانه‌ها بردار و بیار، مبادا مشتری‌ معطل‌ بشود.

انبارش‌ ته‌ تیمچه‌، زیر راه‌پله‌ها بود. دراز و نیمه‌تاریك‌ و از زمین‌ تا تاق همین‌طور قفسه‌ بود. روی‌ زمین‌ هم‌ پر بود از صندوق‌ و كارتن‌. می‌چرخیدم‌ و نبود. خودش‌ می‌آمد، دستی‌ دراز می‌كرد و یا یكی‌ دو قوطی‌ را جابه‌جا می‌كرد، می‌گفت‌: ایناهاش‌، جانم‌. 

دنبال‌ شتر می‌گشتم‌. بعد هم‌، مهرماه‌ 36، رفتم‌ دكان‌ میرزاعمو كه‌ باز نتوانستم تاب‌ بیاورم‌. بانو می‌گفت‌: تنم‌ بو می‌گیرد، نمی‌خواهم‌.

پس‌ حالا باید از دكان‌ میرزاعمو بگویم‌. حالا می‌گویم‌. داشتم‌ از بازار رنگرزها رد می‌شدم‌ كه‌ میرزاعمو را دیدم‌. توی‌ دكان‌شان‌، چهارزانو، روی‌ سكو نشسته‌بود و كلاف‌های‌ ابریشم‌ هم‌ ریخته‌بود كنار دستش‌ با همان‌ ریش‌ توپی‌ حنابسته‌. می‌رفتم‌ دنبال‌ نمی‌دانم‌ كدام‌ خرده‌فرمایش‌ حاج‌مولایی‌. رفتم‌ جلو و سلام‌ كردم‌. خیره‌ نگاهم‌ كرد، گفت‌: سلام‌ به‌ روی‌ ماه‌ آقا.

بعد هم‌ داد زد: آقامهدی‌، بیا ببین‌ كی‌ آمده‌. 

دو تا از پسرخاله‌ها آمدند. جواد نبودش‌. عموعلی‌، برادر ناتنی‌ میرزاعمو، هم‌ آمد. چاق‌ بود با موهای‌ كوتاه‌. میرزاعمو گفت‌: خوب‌، حالا بروید سر كارهاتان‌، شهر فرنگ‌ كه نیست‌.

گفتم‌ كه‌ كجا كار می‌كنم‌.

میرزاعمو می‌گفت‌: خوب‌، می‌آمدی‌ پیش‌ خودم‌. مولایی‌ كه‌ داخل‌ آدم‌ نیست‌.

از قوری‌ كنار دستش‌ هم‌ برام‌ چای‌ ریخت‌. آخرش‌ هم‌ گفت‌: حسابت‌ را كه‌ با آن‌ مولایی‌ صاف‌ كردی‌، یك‌راست‌ بیا این‌جا، یك‌ لقمه‌ نان‌ هست‌ كه‌ با هم‌ بخوریم‌. یك‌ كسبی‌ هم‌ یاد می‌گیری‌.

اولش‌ شدم‌ میرزابنویس‌ همان‌ جلو دكان‌. برای‌ لباس‌هایی‌ كه‌ می‌آوردند تا رنگ‌ كنیم‌ پته‌ می‌نوشتم‌ و می‌دادم‌ دست‌ مشتری‌. یك‌ شمار‏ﮤ‏ حلبی‌ هم‌ به‌ جادگمـﮥ‏ هركدام‌ می‌زدم‌ تا وقتی‌ رنگ‌ شد باز روی‌ كاغذ شماره‌شان‌ را بنویسم‌ و بزنم‌ به‌ دامن‌شان‌ یا مثلاً پاچه‌شان‌ و با چوب‌رختی‌ از میله‌های‌  افقی‌ دورتادور آویزان‌شان‌ كنم‌ تا مشتری‌ كه‌ آمد بدهم‌ دستش‌ و پول‌شان‌ را، اگر اسكناس‌ بود، بندازم‌ توی‌ سوراخ‌ دخلی‌ كه‌ مثل‌ قلك‌ بود، اما بزرگ‌تر و چوبی‌ كه‌ كلیدش‌ فقط پیش‌ میرزاعمو بود و با یك‌ تكه‌نخ‌ وصل‌ بود به‌ بند شلوارش‌. پول‌های‌ خرد را بایست‌ می‌ریختم‌ توی‌ كاسـﮥ‏ برنجی‌ گل‌ و بوته‌دار. بالاخره‌ هم‌ پام‌ به‌ پاكوره‌ باز شد. قرارشان‌ این‌ نبود. تقصیر خودم‌ بود. مشتری‌ آمده‌بود دنبال‌ پیراهنش‌. گمانم‌ اواسط ذیحجه‌ بود و مشتری‌ها پیراهن‌های‌ كهنه‌شان‌ را می‌آوردند تا مشكی‌ كنیم‌. می‌توانستم‌ بگویم‌: «فردا تشریف‌ بیاورید.» آقارضا داشت‌ ابریشم‌ رنگ‌ می‌كرد. میرزاعمو اگر بود یكی‌ را می‌فرستاد دنبال‌ قدم‌ كه‌ بالا بود. آقامهدی‌ گفت‌: برو بیار، دو قدم‌ كه‌ بیشتر نیست‌.

از پاكوره‌ كه‌ رد می‌شدم‌، دست‌ به‌ خمره‌ای‌ یا شاید دیوار گرفتم‌ كه‌ نلغزم‌. بعدش هم‌ خمر‏ﮤ‏ پوست‌ انار را دور زدم‌ تا قطر‏ﮤ‏ جوشان‌ رنگ‌ پاتیل‌ عموعلی‌ نریزد به‌ لباسم‌ كه‌ هنوز همان‌ لباس‌ پلوخوری‌ بود. عموعلی‌ گفت‌: با همین‌ دست‌ و پای‌ نازكت‌ می‌خواهی‌ از درخت‌ سركه‌شیره‌ بالا بری‌؟ 

مرده‌ حالا. یك‌ قاچ‌ خربزه‌ می‌خورد و همان‌جا دراز می‌كشد، می‌گوید: «نمی‌دانم‌ چرا سرم دارد گیج‌ می‌خورد.» وقتی‌ سادات‌، زنش‌، تكانش‌ می‌دهد كه‌: «بلند شو مرد، دامادت‌ آمده‌»، می‌بیند كه‌ انگار صد سال‌ است‌ مرده‌.

باز گیج‌ خوردم‌. منطقی‌ اگر نباشم‌ نمی‌شود. وقتی‌ هربار تكه‌ای‌ بنویسم‌ همین‌طورها می‌شود. ملیح‌ می‌گوید: من‌ كه‌ رفتم‌ بخوابم‌، خودت‌ سماور را خاموش‌ كن‌!

از عموعلی‌ می‌گویم‌، بعد از میرزاعمو و بعدش‌ از خودم‌ كه‌ چطور شد این‌جا آمدم‌ و به این‌جا رسیدم‌. عموعلی‌ صبح‌ به‌ صبح‌ با یك‌ بقچه‌بندی‌ بزرگ‌ به‌كول‌ می‌آمد. سادات‌ از در و همسایه‌ها می‌گرفت‌. عموعلی‌ می‌گفت‌: این‌ها را شماره‌ نمی‌خواهد بزنی‌، خودم‌ می‌دانم‌ كدام‌ مال‌ كی‌ است‌.

گمانم‌ زنش‌، سادات‌، می‌دانست‌. می‌گفت‌: حاجی‌ حرفی‌ ندارد، پاتیل‌ را كه‌ بار می‌گذارند، این‌ها را هم‌ من‌ یك‌ گوشه‌ای‌ش‌ می‌گذارم‌.

آقاجواد غر می‌زد، می‌گفت‌: آخر عمو، مگر سادات‌ چند تا عمه‌ دارد؟

چند روزی‌ نیامد. میرزاعمو می‌گفت‌: بابا، جواد، امشب‌ یك‌ سری‌ بزن‌ ببین‌ این‌ علی‌ مریض‌ نشده‌باشد.

زیر پاتیل‌ پشم‌ را بالاخره‌ خود میرزاعمو روشن‌ كرد و پشم‌ها را ریخت‌ توش‌. چند بار كه‌ پشم‌ها را زیر و رو كرد، گفت‌: «بیا ببینم‌ عباسه‌جان‌، می‌توانی‌ این‌ها را حسابی‌ غلت‌  و واغلت‌شان‌ بدهی‌ كه‌ یك‌دست‌ زرشكی‌ بشوند.» عباسه‌ جانش‌ را نداشت‌ كه‌ به‌ قول‌ حاج‌عمو یك‌بند پشم‌ها را زیر و رو كند. قدش‌ هم‌ نمی‌رسید كه‌ خوب‌ ببیند حالا باید كجا را زیر و رو كند. فردا عموعلی‌ پیداش‌ شد، دو ساعتی‌ به‌ ظهر داشتیم‌ كه‌ آمد با همان‌ بقچه‌ كه‌ حالا بزرگتر هم‌ شده‌بود. بقچه‌ را گذاشت‌ جلو حاج‌عمو، گفت‌: من‌ و این‌ چند تا تكه‌لباس‌ روی‌ هم‌ایم‌. 

سرش‌ زیر بود و با انگشت‌های‌ دست‌ چپ‌ هم‌ داشت‌ پل‌ بینی‌اش‌ را می‌مالاند. میرزاعموگفت‌: علیك‌السلام‌، داداش‌! 

عموعلی‌ خم‌ شد و یكی‌ از گره‌ها را باز كرد. گفت‌: این‌ها را سادات‌ از در و همسایه‌ها می‌گیرد، یا كس‌ و كارش‌ می‌آورند، نمی‌دانم‌ پول‌ می‌گیرد یا نه‌، من‌ یكی‌ خبر ندارم‌.

میرزاعمو خندید: می‌دانم‌ داداش‌، اما به‌ سادات‌خانم‌ سلام‌ مرا برسان‌، به‌ش‌ هم‌ بگو اقلاً قیمت‌های‌ ما را نشكند، تا بلكه‌ یكی‌ دو نفر هم‌ لباس‌هاشان‌ را بیاورند در دكان‌. این‌ كور و كچل‌های‌ این‌جا هم‌ خرج‌ دارند.

عموعلی‌ حالا نشسته‌بود و داشت‌ گره‌ بعدی‌ را به‌ دندان‌ باز می‌كرد. رضا داشت‌ كلاف‌های‌ نخ‌ را لگد می‌كرد. آقامهدی‌ رفته‌بود دنبال‌ طلب‌هاشان‌ و جواد، گمانم‌، روی پشت‌بام‌ بود. حاج‌عمو گفت‌: این‌جا نشسته‌ای‌ كه‌ چی‌؟ جعفر خودش‌ گره‌ها را باز می‌كند.

خاله‌شازده‌ هم‌ یك‌ بقچه‌ می‌فرستاد. جواد می‌آورد. هر دفعه‌ چند تكه‌ بیشتر نبود. میرزاعمو خودش‌ عصر به‌ عصر لباس‌های‌ خاله‌ را تا می‌زد و توی‌ بقچه‌ می‌گذاشت‌ و وقتی‌ گره‌ می‌زد و از قلاب‌ كنار پیراهن‌ و شلوار آویختـﮥ‏ جواد آویزان‌ می‌كرد، می‌گفت‌: بابا، بقچـﮥ‏ آبجی‌شازده‌ات‌ یادت‌ نرود. از پس‌ شما نره‌غول‌ها كه‌ برنمی‌آید، از من‌ كم‌ می‌گذارد.

به‌ سرپنجه‌ها محاسن‌اش‌ را خار می‌كرد، می‌گفت‌: وقتی‌ عُرضه‌ ندارید یك‌ خانـﮥ‏  نقلی‌ برای‌ بابای‌ پیرتان‌ بخرید و یك‌ چهارده‌سالـﮥ‏ بگو و بخند هم‌ توی‌ صندوق‌خانه‌اش قایم‌ كنید، می‌آیید چه‌كار می‌كنید؟ پا روی‌ دمب‌ آبجی‌شازده‌ می‌گذارید تا شب‌ دو پاره استخوان‌ هم‌ نباشد جای‌ من‌ را گرم‌ كند.

خاله‌شازده‌ را بچه‌هاش‌ هم‌ آبجی‌شازده‌ صدا می‌زدند، مثل‌ مادر یا خاله‌تهرانی‌ و یا خاله‌اهوازی‌. جواد دوچرخه‌ داشت‌، مثل‌ عموعلی‌اش‌. چه‌ لقمه‌هایی‌ می‌گرفت‌، انگار كله‌گربه‌. دیگ‌ گوشت‌ و آبگوشت‌ را قدمعلی‌ از همان‌ صبح‌ كنار كوره‌ بار می‌گذاشت‌ و عموعلی‌ هر به‌ نیم‌ساعتی‌ به‌ش‌ سر می‌زد و بار و دانه‌اش‌ را می‌ریخت‌ و یا نمك‌ و فلفلش‌ را می‌چشید. خودش‌ هم‌ می‌كشید و می‌داد تا قدمعلی‌ یا عباسه‌ بكوبند. نان‌ سنگگ‌ را توی‌ بادیـﮥ‏ آبگوشت‌ خرد می‌كرد، و سه‌ چهار تا پیاز با كونـﮥ‏ مشت‌ می‌شكست‌، می‌گفت‌: گرسنه‌هاش‌ بدوند.

بعد هم‌ بلند می‌گفت‌: «بسم‌الله‌.» و تا ما، من‌ و سه‌ تا پسرخاله‌ و قدمعلی‌ یا  عباسه‌، برسیم‌ لقمـﮥ‏ اول‌ را خورده‌بود و حالا باز چنگ‌ توی‌ بادیه‌ انداخته‌بود و لقمـﮥ كله‌گربه‌ای‌ می‌گرفت‌. پسرخاله‌ها و من‌ با قاشق‌ می‌خوردیم‌ و عباسه‌ و قدمعلی‌ مثل‌ عموعلی با دست‌. روز اول‌ هنوز دو تا قاشق‌ نخورده‌بودم‌ كه‌ ته‌ بادیه‌، به‌ قول‌ جواد، پیدا شده‌بود. حاجی‌ و آقامهدی‌ جدا غذا می‌خوردند. خود میرزاعمو می‌پخت‌، هر دفعه‌ هم‌ چیزی‌. گفت‌: داداش‌، مواظب‌ حسین‌ عصمت‌ باش‌!

گفت‌: این‌جا كه‌ مكتب‌خانه‌ نیست‌، باید خودش‌ یاد بگیرد كه‌ تعارف‌ نكند.

بالاخره‌ یاد گرفتم‌ كه‌ نجویده‌ بخورم‌، لقمه‌ پشت‌ لقمه‌ با دو پر پیاز و یك‌ گاز فلفل سبز. لب‌هاش‌ را غنچه‌ می‌كرد و به‌ دستی‌ قاشقی‌ را كه‌ نبود، توی‌ هوا معلق‌ نگه‌ می‌داشت‌، می‌گفت‌: بخور، پسرم‌.

حتی‌ میرزاعمو می‌خندید. عموعلی‌ سرش‌ را می‌گذارد زمین‌ و تمام‌ می‌كند. حتی‌ یك‌ آخ‌ هم نگفته‌. باید می‌نوشتم‌اش‌ تا باشد. اگر بنویسم‌ كه‌ زمین‌ همچنان‌ مركز جهان‌ است‌ و ما مثل‌ جنین‌ در دل‌ پوسته‌ در پوستـﮥ‏ افلاك‌ و عقول‌ و انفاس‌ اشرف‌ مخلوقاتیم‌ چی‌؟ نمی‌شود. عموحسین‌ فهمیده‌بود كه‌ نمی‌شود. من‌ می‌توانم‌، می‌دانم‌. عاقل‌ اگر باشم‌ و منطقی‌، می‌شود. حالا هم‌ از دكان‌ میرزاعمو باید بنویسم‌، تا بفهمم‌ چرا این‌جا هستم‌.

نتوانستم‌، گفتم‌، كه‌ مثل‌ عموی‌ پسرخاله‌ها لقمه‌ بگیرم‌ یا حتی‌ مثل‌ قدمعلی‌ كلاف‌های نخ‌ یا ابریشم‌ را خوب‌ لگد كنم‌ یا حتی‌ مثل‌ عباسه‌ یك‌نفس‌ از پله‌ها بدوم‌ بالا. از توی‌ حیاط پشت‌ پاكوره‌ شروع‌ می‌شد. خاكی‌ بود و تاب‌ می‌خورد و بالاخره‌ می‌رسید به‌ بام‌ دكان‌ عصاری‌ كه‌ آن‌ زیرش‌ دو شتر، چشم‌بسته‌، مدام‌ دور سنگ‌ چرخ‌ می‌زدند و چیزی‌ را لف‌لف‌ می‌جویدند، مثل‌ همین‌ زمین‌ كه‌ می‌گویند می‌چرخد و نباید، یا من‌ نباید بگذارم‌ كه‌ بچرخد.

باز از مطلب‌ دور افتادم‌. من‌ هم‌ نباید بچرخم‌. گیج‌ می‌شوم‌ و زمین‌ همچنان‌ خواهد چرخید. به‌قاعده‌ و پشت‌ سر هم‌ باید بنویسم‌شان‌ تا باشند، یا حداقل‌ بشوند، مثل‌ خدا، بلاتشبیه‌، كه‌ گفت‌: «باش‌» و ببود.

داشتم‌ می‌گفتم‌ روی‌ گنبدهای‌ بلندتر بازار داربست‌های‌ نخ‌ و ریسمان‌ بود، رنگ‌ به‌ رنگ‌. و این‌جا، پایین‌ پای‌ گنبدهای‌ عصاری‌ یا دكان‌ میرزاعمو و قالی‌فروشی‌ دست‌ چپی‌ داربست‌های‌ پشم‌ بود. آقاجواد و عباسه‌ روی‌ هر مچ‌ دو یا گاهی‌ چهار كلاف‌ نخ‌ یا ابریشم می‌انداختند و تا بالا می‌دویدند. اول‌ چوب‌ افقی‌ را از سر دوشاخه‌ عقب‌ می‌زدند و بعد كه‌ كلاف‌ها را توی‌ چوب‌ می‌كردند، سر چوب‌ را می‌كشیدند تا برسد به‌ دوشاخـﮥ‏ سر پایه‌. پشم‌ها را فقط می‌ریختند روی‌ چوب‌، روی‌ هر چوب‌ یك‌ رنگ‌. سوز آن‌ بالا بیشتر بود و از نخ‌ها یا پشم‌ها بخار بلند می‌شد. دم‌ به‌ ساعت‌ هم‌ باید نخ‌ها یا كلاف‌های‌ ابریشم‌ را گرداند تا دو رنگ‌ درنیایند. كار من‌ همین‌ شد. گاهی‌ هم‌ لباس‌های‌ خشك‌شده‌ را می‌آوردم پایین‌. عروس‌عمه‌ بانو می‌گفت‌: اول‌ دستت‌ را بو كنم‌ ببینم‌.

چهار ماهش‌ نشده‌بود كه‌ باز بارش‌ رفت‌. دوماه‌ بعدش‌ باز گفت‌ كه‌ آبستنم‌. سنگین‌ راه‌ می‌رفت‌ و تا جانماز می‌دید مهرش‌ را بر می‌داشت‌ و یك‌ تكه‌اش‌ را با دندان‌ می‌شكست‌ و كروچ‌ كروچ‌ می‌جوید. عروس‌عمه‌ بتول‌ دختر زاییده‌بود. بانو می‌گفت‌: برو دستت‌ را بشور.

می‌گفتم‌: شستم‌، به‌خدا، ده‌ دفعه‌ با سفید شستم‌.

می‌گفت‌: می‌دانم‌. اما من‌ كه‌ با سفید تنم‌ را نشسته‌ام‌. 

باز بو می‌كرد. می‌گفت‌: فایده‌ ندارد، هنوز بو می‌دهد. 

قدمعلی‌ نمی‌شست‌. می‌گفت‌: فردا باز مثل‌ اولش‌ می‌شود.

یك‌ كوه‌ لباس‌ را بغل‌ می‌كرد و، به‌ قول‌ حاجی‌، مثل‌ قرقی‌ از پله‌ها بالا و پایین‌ می‌برد. می‌گفت‌: اولش‌ باش‌ شرط كردم‌ كه‌ غر بی‌ غر، من‌ همین‌ام‌ كه‌ می‌بینی‌. اگر هر شب‌ بخواهم بشورم‌، سر ماه‌ دستم‌ پوست‌ می‌اندازد.

زنش‌ كه‌ سر زا رفت‌، باز رفت‌ سامان‌ و با یك‌ زن‌ بیوه‌ و دو تا دختر برگشت‌.

عموعلی‌ می‌گفت‌: باز كه‌ قُپی‌ آمدی‌، قدم‌. تو اگر عملت‌ می‌شد كه‌ بیوه‌ نمی‌گرفتی‌.

قدم‌ دست‌ زیر كلاف‌های‌ ابریشم‌ می‌كرد و می‌چرخاند. اگر پشم‌ لگد می‌كرد یا می‌رفت‌ تا بار بیاورد یا برده‌بود، من‌ بایست‌ می‌رفتم‌. به‌ چوب‌ افقی‌ گیر می‌كردند و یا حواسم‌ می‌رفت‌ به‌ گرمای‌ انحنایی‌ پنهان‌ زیر چادر پیچیده‌ به‌ گرد تن‌ بانو و باز دورنگه‌ می‌شد. میرزاعمو  می‌گفت‌: فدای‌ سرت‌، ببر بریز دم‌ دست‌ رضا تا باز رنگ‌شان‌ كند.

عموعلی‌ می‌گفت‌: نكرده كار كه‌ كار كنه‌، پروردگار چه كار كنه‌؟

میرزاعمو می‌گفت‌: تو مواظب‌ پشم‌های‌ خودت‌ باش‌! 

می‌گفت‌: پشم‌های‌ ما ریخته‌، حاجی‌.

باز با چوب‌ بلندش‌ پاتیل‌ پشم‌ را هم‌ می‌زد. مرده‌است‌ حالا. دیگر نرفتم‌. از بس‌ بانو سركوفت‌ زد. به‌ میرزاعمو گفتم‌: می‌خواهم‌ درس‌ بخوانم‌.

به‌ مادر نگفتم‌. یك‌ ماهی‌، مثل‌ معمول‌، صبح‌ها می‌آمدم‌ بیرون‌ و همین‌طور قدم‌ می‌زدم‌. تخته‌پولاد هم‌ رفتم‌ و سر قبر مادربزرگ‌ گریه‌ كردم‌. یك‌ روز هم‌ رفتم‌ كتابخانـﮥ شهرداری‌، با یكی‌ از همكلاسی‌ها كه‌ برای‌ كنكور می‌خواند. می‌خواست‌ برود دانشكد‏ﮤ‏ فنی‌. من‌ هم‌ دیپلم‌ داشتم‌. پدر دیگر نداشت‌. همان‌قدر درمی‌آورد كه‌ شكم‌ كاردخورد‏ﮤ ــ‌ به‌قول‌ خودش‌ ــ بچه‌ها را سیر كند. همین‌طوری‌ كتابی‌ انتخاب‌ كردم‌ و تا ظهر خواندم‌. سر ظهر جایی‌ چیزی‌ خوردم‌. عصر هم‌ رفتم‌ سینما. فرداش‌ یك‌ كتاب‌ دیگر انتخاب‌ كردم‌. همین‌طور. یك‌ ماه‌ كارم‌ همین‌ بود. رمان‌ و داستان‌ می‌خواندم‌. عموحسین‌ هم‌ خوانده‌بود. اتابكی‌ می‌ گوید: یك‌ جو تخیل‌ كافی‌ است‌. ببین‌، این‌ برگ‌ را نگاه‌ كن‌! خوب‌، برگ‌ حسن‌ یوسف‌ است‌،  اما اگر خوب‌ نگاهش‌ كنی‌، می‌فهمی‌ كه‌ زنده‌ است‌، حس‌ دارد، شاید هم‌ ما را می‌بیند. برای‌  همین‌ با تو اخت‌ نمی‌شود. باید اول‌ با چشم‌هات‌، نگاهت‌ نوازشش‌ كنی‌. اگر دقت‌ كنی‌، می‌بینی‌ كه‌ اول‌ از تو دور می‌شود، می‌ترسد كه‌ مبادا بخواهی‌ بكَنیش‌. باید با نگاهت حالی‌اش‌ كنی‌ كه‌ كاری‌ به‌ كارش‌ نداری‌، می‌خواهی‌ نازش‌ كنی‌، با نگاه‌. بعد از یكی‌ دو ماه‌ كه‌ همین‌طوری‌، سر ساعت‌ معین‌، بات‌ اخت‌ شد، دیگر می‌آید به‌ طرفت‌، تا ببیندت‌ به‌ طرفت‌ می‌آید، اول‌ یك‌ میلیمتر یا كمتر. بعد هی‌ بیشتر. حتی‌ وقتی‌ می‌رسد كه‌ بی‌آن‌كه‌ نگاهش كنی‌، تكان‌ می‌خورد. مثلاً داری‌ رد می‌شوی‌، می‌بینی‌ كه‌ به‌ طرفت‌ برمی‌گردد، انگار كه‌ بگوید، سلام‌!

بعدازظهر رفتم‌ بانك‌ ملی‌ سراغش‌ و بعد با هم‌ قدم‌زنان‌ تا خانه‌شان‌ رفتیم‌. دخترخاله‌ عالم‌ بعد آمد. گله‌ كرد كه‌ چرا سری‌ به‌شان‌ نزده‌ام‌. گفتم‌ كه‌ كار می‌كرده‌ام‌ و حالا یك‌ هفته‌ای‌ است‌ كه‌ نمی‌روم‌، می‌خواهم‌ ادامه‌ بدهم‌. می‌دانستند. اتابكی‌ گفت‌: تو فقط  بگو چه‌ می‌خواهی‌، بنده‌ به‌ فرمانم‌. به‌ قول‌ مولانا:
 
تا نگرید ابر كی‌ خندد چمن            تا نگرید طفل‌ كی‌ جوشـد لبن
تا نگـرید كـودك‌ حلوافـروش            بحر رحمت‌ درنمی‌آید به‌ جوش‌
 
دخترخاله‌ عالم‌ گفت‌: حالا ممكن‌ است‌ این‌ بحر رحمت‌ همین‌ حالا از این‌ جوان‌ بپرسد، دقیقاً چه‌كار می‌خواهد بكند؟

گفت‌: ای‌ به‌ چشم‌!

نمی‌دانستم‌. شاید هم‌ نمی‌شد گفت‌. از آن‌ صندوق‌ سبز آهنی‌ پدر یا بهتر عمو باید اول می‌گفتم‌ و این‌ صورت‌ مثالی‌ كه‌ حالا كنارم‌ نشسته‌ و می‌گوید: بنویس‌!

می‌گویم‌: چه‌ بنویسم‌؟

می‌گوید: از همین‌ چیزها كه‌ رفته‌است‌ تا بفهمیم‌ كه‌ بعد چه‌ باید نوشت‌ یا باید كرد. منطقی‌ هم‌ باش‌!

كه‌ چی‌ بشود؟ می‌خواندم‌ و می‌دیدم‌ كه‌ این‌ها همان‌ نیست‌ كه‌ من‌ می‌بینم‌. حالا بدتر. چرخ‌ می‌زنند و من‌ را هم‌ می‌چرخانند، انگار كه‌ افتاده‌باشم‌ توی‌ گرداب‌. فرو می‌كشندم‌. بكشند!

تا شب‌ همین‌طور می‌چرخیدم‌ تا وقتی‌ می‌رسم‌، پسرعمه‌ تقی‌ آمده‌باشد. با بار آن‌همه‌ معصیت‌ مگر می‌شد تسخیر كرد وكیل‌ این‌ یا آن‌ ستاره‌ را؟ اما باز اول‌ دست‌هام‌ را توی همان‌ منبع‌ می‌شستم‌. پسرعمه‌ تقی‌، رسمش‌ بود، رسیده‌ و نرسیده‌ اول‌ می‌رفت‌ اتاق‌ خودشان‌، بانو را هم‌ صدا می‌زد. بعدش‌ هم‌ می‌آمد اتاق‌ ما. بالای‌ اتاق‌ نشسته‌بود و، به‌ قول‌ مادر، در و بی‌در می‌بافت‌. می‌گفت‌: بالاخره‌ خودت‌ فهمیدی‌ تا آدم‌ كار نكند قدر عافیت‌ را نمی‌داند. من‌ وقتی‌ رفتم‌ در دكان‌ این‌ پسرعمه‌ رضات‌، مگر چند سالم‌ بود؟ هشت‌ سال‌. قبلاً هم‌ می‌رفتم‌، اما بعد فرق‌ كرد. همین‌ اوستارضا، روز اول‌ به‌ دوم‌ نرسیده‌ مجبورم‌ كرد جلو دكان‌ را جارو كنم‌. اما با چی‌؟ یك‌ تكه‌چوب‌ كه‌ دو تا پر سرشاخه‌ به‌ش‌ نخ‌ شده‌بود. بعد هم‌ با لولـﮥ‏ آفتابه‌ آب‌ پاشیدم‌. خط به‌ خط بایست‌ آب‌ می‌پاشیدم‌. چنان‌ با آن‌ دستش شلال‌ كرده‌بود پس‌ گردنم‌ كه‌ كم‌ مانده‌بود با صورت‌ بخورم‌ به‌ زمین‌. حالا چی‌ شده‌بود؟ میان‌ این‌ شاش‌ موش‌ آب‌ تا آن‌ بعدی‌ دو بند انگشت‌ فاصله‌ افتاده‌بود. بعدش‌ هم‌ هی‌ خرده‌فرمایش‌ بود: «بدو برو، پسر، دو تا استكان‌ از صمدخان‌ بگیر و مثل‌ تیرتخش‌ بیا!» لنگ‌ها را هم‌ می‌آوردم‌ خانه‌ كه‌ همین‌ عمه‌جان‌تان‌ بشورد.

آخرش‌ هم‌ پسرعمه‌ بو برد كه‌ نمی‌روم‌ سر كار. مادر، حالا دیگر مطمئنم‌، می‌دانست‌، اما روآور نشده‌بود. توی‌ پیاده‌رو چهارباغ‌ داشتم‌ می‌آمدم‌ طرف‌ میدان‌ پهلوی‌ كه‌ دیدمش‌. پا بر جدول‌ خیابان‌ گذاشته‌بود، یعنی‌ كه‌ دارد آن‌ طرف‌ را نگاه‌ می‌كند. فهمیدم‌ كه دیده‌است‌. رفتم‌ جلو، سلام‌ كردم‌. گفت‌: سلام‌ پسردایی‌، پارسال‌ دوست‌، امسال‌ آشنا. 

گفتم‌: من‌ كه‌ دیشب‌ دیدم‌تان‌.

ـ بنده‌ البته‌ خدمت‌ رسیدم‌، صلـﮥ‏ ارحام‌ به‌جا آوردم‌. شما كه‌ ماشاءالله‌، هزار ماشاءالله‌ وقت‌ ندارید گرد پاتان‌ را سر ما فقیر و فقرا بتكانید.

گفتم‌: من‌ كه‌ می‌دانید ...

یادم‌ نیست‌ چی‌ گفتم‌. شاید هم‌ گفته‌باشم‌، مثلاً: «دارم‌ دنبال‌ خرده‌فرمایش‌های‌  میرزاعمو می‌روم‌.» گفت‌: بله‌، می‌بینم‌. دیروز عصر هم‌ دیدمت‌. انداختی‌ از كوچـﮥ‏ صراف‌ها رفتی‌، مبادا مجبور بشوی‌ یك‌ تك‌ پا بیایی‌ دكان‌ من‌.

پیاده‌شده‌بود و حالا دوچرخه‌اش‌ را بغل‌ كرده‌بود كه‌ بیاورد این‌طرف‌. ساعت‌ یازده‌، یازده‌ و نیم‌ بود و داشتم‌ همین‌طور می‌رفتم‌ كه‌ جایی‌ چیزی‌ بخورم‌. پول‌هام‌ داشت‌ ته می‌كشید و مجبور بودم‌ نان‌ و پنیری‌ بخرم‌ و جایی‌ بخورم‌ و تا غروب‌ همین‌طور بگردم‌ كه نفهمند سر كار نمی‌روم‌.

گفت‌: نترس‌، پسردایی‌. من‌ اگر گفتنی‌ بودم‌، همان‌ دیشب‌ به‌ زن‌دایی‌ گفته‌بودم‌.

بعد هم‌ هی‌ در و بی‌در بافت‌. می‌گفت‌: یك‌راست‌ نمی‌توانم‌ بروم‌ خانه‌، می‌آیم‌ چرخی‌ می‌زنم‌.

ترك‌ دوچرخه‌اش‌ سوارم‌ كرد و تا سی‌وسه‌پل‌ رفتیم‌ و بعد هم‌ رفتیم‌ پل‌ خواجو. توی‌ غرفه‌ای‌ ایستاده‌بودیم‌. می‌گفت‌: دلم‌ پوسید. باید بروم‌ مشهد، به‌ خودش‌ متوسل‌ شوم‌ تا بلكه‌ باز بارش‌ نرود.

از عروس‌عمه‌ هم‌ گفت‌، می‌گفت‌: باید یك‌ بُر بچه‌ بگذارم‌ توی‌ دامنش‌ تا بلكه یَلَلی‌ تَلَلی‌ یادش‌ برود.

از توی‌ غرفه‌ سوزی‌ می‌آمد كه‌ نگو. اذان‌ ظهر بود. پرسید: از این‌جا كجا می‌خواهی‌ بروی‌؟

ـ من‌ جایی‌ نمی‌خواستم‌ بروم‌.

ـ فكر كردم‌ می‌خواهی‌ بروی‌ سر كس‌ و كارت‌. اسیران‌ خاك‌ چشم‌ به‌ راه‌اند. گاهی‌ برو، بد نمی‌بینی‌. به‌خصوص‌ برای‌ جوان‌ها خوب‌ است‌. آخر و عاقبت‌ كار را می‌فهمند. 

باز از عروس‌عمه‌ گفت‌ كه‌ همه‌اش‌ یك‌ پاش‌ توی‌ كوچه‌ است‌. می‌گفت‌: كون‌ نشیمن‌ ندارد، تا هم‌ بگویی‌ چی‌، قهر می‌كند، می‌رود خانـﮥ‏ باباش‌.

گفتم‌: شما نمی‌خواهید بروید خانه‌؟

گفت‌: اگر تو می‌خواهی‌ بروی‌، بنشین‌ ترك‌.

گفتم‌: من‌ كه‌ می‌دانید، حالا نمی‌توانم‌ بیایم‌.

خندید. گفت‌: بنازم‌ به‌ این‌ عصمت‌! شیرزن‌ است‌. 

پیاده‌ می‌آمدیم‌. به‌ چرخاب‌ كه‌ رسیدیم‌، گفت‌: مرد هم‌ دلخوشی‌ می‌خواهد، تا من‌ را می‌بیند ویار می‌كند كه‌ نمی‌دانم‌ انار دان‌كرده‌ می‌خواهم‌. تازه‌ آخرش‌ كه‌ چی‌؟ چهار ماهش‌ نشده‌، باز بارش‌ می‌رود.

از دهانم‌ پرید كه‌: مادرم‌ می‌گفت‌: «این‌ دفعه‌ انگار به‌خیر گذشت‌، عروس‌!»

گفت‌: همین‌جا یك‌ چیزی‌ می‌خوریم‌.

دو تا دیزی‌ خبر كرد. دست‌هاش‌ را به‌ هم‌ می‌مالید و مدام‌ از زیر چشم‌ به‌ دوچرخه‌اش نگاه‌ می‌كرد كه‌ به‌ درخت‌ چنار جلو دكان‌ زنجیر كرده‌بود. گفت‌: درست‌ بگو ببینم‌، بعدش‌ بانو چی‌ گفت‌؟

گفتم‌: من‌ توی‌ مهتابی‌ بودم‌. فقط صدای‌ مادر را شنیدم‌.

وقتی‌ نان‌ توی‌ آبگوشت‌مان‌ ترید می‌كردیم،‌ قصـﮥ‏ بابایی‌ را گفت‌ كه‌ نه‌ خرجی‌ به‌ زنش‌ می‌داد و نه‌ دست‌ به‌ حمامش‌ خوب‌ بود، اما هر شب‌ جمعه‌ به‌ شب‌ جمعه‌ كمربندش‌ را می‌كشید و یك‌ فصل‌ كتكش‌ می‌زد. در و همسایه‌ها بالاخره‌ جمع‌ شدند كه‌: «پدرت‌ خوب‌، مادرت‌ خوب‌، آخر چرا می‌زنیش‌؟» مردك‌ می‌گوید: «من‌ كه‌ خرجی‌ به‌ش‌ نمی‌دهم‌، آن‌ كار هم‌ كه‌ ازم‌ برنمی‌آید، اگر نزنمش‌ شماها از كجا می‌فهمید كه‌ بنده‌ شوهرش‌ هستم‌؟»

می‌خندید و موهاش‌ را با دست‌ صاف‌ می‌كرد. غذامان‌ را كه‌ تمام‌ كردیم‌، قوطی‌ سیگارش را درآورد و یك‌ نصفه‌سیگار برداشت‌. گفت‌: می‌بینی‌ چقدر كمش‌ كردم‌؟ آخر خانم‌ از بوی سیگار عُقش‌ می‌گیرد.

بعد هم‌ گفت‌: یادت‌ باشد از همه‌ مهمتر همان‌ دست‌ به‌ حمام‌ است‌. باید تا می‌گوید چی‌، درازش‌ كرد و یك‌ خانه‌ توی‌ بهشت‌ و یكی‌ هم‌ توی‌ جهنم‌ درست‌ كرد و گرنه‌ تا  غافل‌ بشوی‌ دیوار كه‌ هیچی‌، تاق‌ روی‌ سرت‌ خراب‌ شده؛ آن‌وقت‌ هر نامردی‌ می‌تواند بیاید توی‌ جل‌ و جای‌ آدم‌ تغوط كند.

آخرش‌ هم‌ افتاد به‌ سرفه‌ كردن‌. دو دست‌ را جلو دهانش‌ گرفت‌ و هی‌ سرفه‌ كرد. برای‌ همین‌ تا دیر وقت‌ همین‌طور می‌چرخیدم‌ تا غروب‌ برسم‌ به‌ خانه‌. صبح‌ هم‌، اول‌ وقت‌، می‌آمدم‌ بیرون‌، حتی‌ اگر می‌دیدم‌ عروس‌عمه‌ بانو توی‌ دالان‌، آفتابه‌ به‌دست‌، منتظر است‌. گفت‌: باز كه‌ چسان‌فسان‌ كرده‌ای‌؟

فقط یك‌ شانه‌ این‌ور می‌زدم‌ و یكی‌ هم‌ آن‌ور. گفتم‌: چه‌ چسان‌فسانی‌؟ دارم‌ می‌روم‌ سر كار.

ـ دستت‌ را بو كنم‌ ببینم‌.

گفتم‌: اگر بارت‌ برود، چی‌؟

ـ حرف‌ را عوض‌ نكن‌!

چراغ‌ هم‌ زد. عزب‌ بودن‌ همین‌ش‌ بد است‌. دخترخاله‌ می‌گوید: «تو باید سر و سامان بگیری‌.» ملیحه‌ فقط شب‌ جمعه‌ به‌ شب‌ جمعه‌ منتظر من‌ است‌. مجبورم‌ كرد صیغه‌اش‌ كنم‌. از ملیح‌ بعدها باید بنویسم‌.

عصر كه‌ برگشتم‌ دیدم‌ نشسته‌است‌ زیر كرسی‌ ما و با مادر و اخترمان‌ تخمه‌ می‌شكنند. سه‌  هفته‌ بود به‌ مادر خرجی‌ نداده‌بودم‌. اصلاً رو آور نشده‌بود. سردم‌ بود. ظهر همان‌ سر چرخاب‌ دیزی‌ خورده‌بودم‌ و بعد همه‌اش‌ راه‌ رفته‌بودم‌. رفتم‌ جای‌ پدر، آن‌ بالا، نشستم‌. بعد هم‌ انگار خوابم‌ برده‌بود. شاید هم‌ خودم‌ را به‌ خواب‌ زده‌بودم‌ و پا دراز كردم‌. غش‌غش‌ می‌خندید. شنیدم‌ كه‌ پسرعمه‌ رفته‌است‌. صبح‌ آمده‌بود و از مادر و پدر حلال‌بودی‌ طلبیده‌بود. دو شب‌ بعد رفتم‌ سروقتش‌. دست‌ نداد و پنجه‌ كشید. خریت‌ كرده‌بودم‌. گفت‌: به‌خدا اگر همین‌ حالا نروی‌، جیغ‌ می‌كشم‌.

عقل‌ كردم‌ كه‌ پریدم‌ بیرون‌. این‌ها دیگر گفتن‌ ندارد. گرچه‌ هست‌، همه‌ در جوف‌ این‌ فلك‌ قمر ثبت‌ است‌، مثل‌ همین‌ها كه‌ در مُقعر كر‏ﮤ‏ سر مانده‌است‌ و حالا همه‌ با هم‌، همین‌طور كه‌ می‌نویسم‌، هجوم‌ می‌آورند. با این‌همه‌ باید منطقی‌شان‌ كنم‌، یا طوری‌ بنویسم‌ كه‌ انگار از قبل‌ مقدر بوده‌اند. 

صبح‌ تا مادر چای‌ را گذاشت‌ جلوم‌، بلند شد، چادر به‌ سر كرد، گفت‌: تو امروز  نمی‌خواهد بیرون‌ بروی‌.

به‌ اخترمان‌ هم‌ گفت‌: برو آن‌ در مهتابی‌ را ببند، تا من‌ هم‌ نیامدم‌ بازش‌ نكن‌! هیچ‌كس‌  هم‌ مأذون‌ نیست‌ پاش‌ را بگذارد توی‌ این‌ اتاق‌.

گفتم‌: آخر من‌ باید بروم‌ ...

گفت‌: می‌دانم‌. ولی‌ امروز نمی‌خواهد تشریف‌ ببرید.

اقدس‌ مدرسه‌ رفته‌بود. پری‌ را بیدار كرد كه‌ ببرد. علی‌ را هم‌ سپرد دست‌ من‌ تا اگر اختر خواست‌ ظرف‌ها را بشوید، از آن‌ بالا نیفتد پایین‌.

ظهرنشده‌ پیداش‌ شد. از كیف‌ پولش‌ كاغذی‌ درآورد، گفت‌: ناهارت‌ را كه‌ خوردی راه ‌بیفت‌ برو، به‌ همین‌ نشانی‌، بگو: «حاجی‌ دیانی‌ مرا فرستاده‌.»

حاجی‌ پسرعمـﮥ‏ مادر بود. نشانی‌ استادمحمد مانی‌ بود. اول‌ خیابان‌ شاه‌، روبه‌روی‌ اتحادیه‌ شیرینی‌فروشی‌ داشت‌. بستنی‌ هم‌ می‌زد. اتابكی‌ نجاتم‌ داد. آمده‌بود كه مثلاً شیرینی‌ بخرد، گفت‌: پس‌ تو این‌جایی‌؟

ـ هشت‌ نه‌ ماه‌ است‌.

ـ به‌ ما هم‌ كه‌ سر نمی‌زنی‌؟

ـ خدمت‌ می‌رسم‌. 

ـ سربازی‌ت‌ چی‌ شد؟

ـ حسن‌ كه‌ آمد نوبت‌ من‌ می‌شود. 

گفت‌: خوب‌؟

یك‌ چیزی‌ گفتم‌ كه‌ گفت‌: این‌جا خوب‌ نیست‌، خویشاوندها اگر ببینندت‌ خوبیت‌ ندارد. می‌گویند بفرما، این‌هم‌ نتیجـﮥ‏ درس‌ خواندن‌!

می‌گفت‌: چرا نرفتی‌ كلاس‌های‌ تربیت‌ معلم‌؟

ـ معافی‌ ندارم‌.

گفت‌: اوستامحمد شب‌ به‌ شب‌ حقوق‌ به‌ت‌ می‌دهد؟

گفتم‌: آخر هفته‌.

یك‌ چنگه‌ پول‌ مچاله‌ توی‌ مشتم‌ می‌گذاشت‌ و می‌گفت‌: شنبه‌ زود بیا، حواست‌ را هم‌  جمع‌ كن‌ چیزی‌ نشكنی‌.

موهای‌ فرق‌ سرش‌ را چرخ‌ می‌داد و روی‌ طاسی‌ جلو سر می‌خواباند، اما سرخ‌ و سفیدتر از آقامقتدا بود. چطور فهمیده‌بود كه‌ شیشـﮥ‏ سرنیزه‌ را من‌ شكستم‌؟ داشتم‌ پرش‌ می‌كردم‌ كه جیرینگی‌ كرد و یك‌دفعه‌ دستم‌ پر شد از مربا. باید عرق‌ كرده‌باشم‌، یا لرزیده‌باشم همان‌طور كه‌ وقتی‌ ملیح‌ می‌آمد و دو تقـﮥ‏ كوتاه‌ می‌زد به‌ در و بعد هم‌ یكی‌ بلند و می‌گفت‌: «این‌جایی‌، میرزاحسین‌؟»

حالا ملیح‌ می‌گوید: معلوم‌ است‌ كه‌ تو را دوست‌ داشتم‌ خر احمق‌، اما تو را كه نمی‌توانستم‌ تیغ‌ بزنم‌.

می‌رفت‌ توی‌ اتاق‌ روبه‌رو تا آقا بیاید پایین‌ و سرفه‌كنان‌ برود توی‌ همان‌ اتاق‌. میرزاحبیب‌ می‌گفت‌: دخترش‌ است‌.

می‌گفتم‌: نادختری‌اش‌ است‌.

می‌گفت‌: خوب‌، بله‌، ولی‌ آخر ... 

نمی‌گفت‌. ملیح‌ می‌گفت‌: خر نشو! این‌ پاش‌ دم‌ گور است‌، اگر این‌جا را به‌ اسم‌ من‌ بكند نان‌ تو هم‌ توی‌ روغن‌ است‌.

حالا قسم‌ می‌خورد كه‌ فقط نشانش‌ می‌داده‌، همین‌. اگر هم‌ دست‌ دراز می‌كرده‌ می‌زده‌ روی‌ دستش‌ و می‌گفته‌: دست‌ خر كوتاه‌!

می‌گوید: هر دفعه‌ یك‌ جا فقط، یك‌ گوشه‌.

غروب‌ پنج‌شنبه‌ به‌ پنج‌شنبه‌ می‌آمدم‌ پیش‌اش‌، مثل‌ حالا، و تا ظهر جمعه‌ می‌ماندم‌. اول ‌پاهام‌ را می‌شست‌، یك‌ بادیه‌ آب‌ گرم‌ می‌آورد و هر دو پام‌ را با لیف‌ و صابون‌ می‌شست‌. می‌گفت‌: صبر داشته‌ باش‌!

مملی‌اش‌ را می‌گذاشت‌ خانـﮥ‏ ننه‌اش‌، زن‌ صیغه‌ای‌ آقا. گاهی‌ هم‌ كه‌ می‌آوردش‌ دفتر، می‌داد به‌ میرزاحبیب‌ كه‌ ببردش‌ بیرون‌. حالا برای‌ خودش‌ نره‌خری‌ است‌. شده‌است‌ شاگرد راننده‌. به‌  من‌ می‌گوید: بابا حسین‌، چاكریم‌! 

میرزاحبیب‌ می‌گفت‌: یك‌ جایی‌، حتماً، پاش‌ را می‌خورد، خواهی‌ دید.

هر دفعه‌ یك‌ جا. شانه‌ مثلاً این‌قدر و نمی‌دانم ‌... مادر می‌گوید: خوب‌، پس‌ اقلاً شب جمعه‌ بیا خانه‌، ببینیم‌ات‌.

می‌گویم‌: كار دارم‌، مادر.

باز دارم‌ چرخ‌ می‌خورم‌. میرزاحبیب‌ می‌گفت‌: كرم‌ از خود درخت‌ است‌ و گرنه‌ این پیرمرد آن‌ بالا نشسته‌، یك‌دفعه‌ این‌ می‌آید كه‌ برو بگو ملیح‌ آمده‌. خدا بگویم‌ به‌ زمین گرمت‌ بزند، دختر.

نباید چرخ‌ بخورم‌، گرچه‌ از ملیح‌ دلم‌ می‌خواهد بنویسم‌، یا از عروس‌عمه‌ بانو. 

از غروب‌ شروع‌ شد. جمعه‌ بود. من‌ هم‌ بودم‌. صدای‌ جیغش‌ می‌آمد. مادر كه‌ آمد بالا، گفت‌: باز می‌ترسم‌ بارش‌ رفته‌باشد.

پسرعمه‌ تقی‌ رفته‌بود دنبال‌ ماما. من‌ توی‌ مهتابی‌ خوابیده‌بودم‌. بیدار بودم‌ و به شكم‌ رو به‌ حیاط دراز كشیده‌بودم‌ تا كی‌ صدای‌ كِل‌ِ دخترعمو بلند شود. مادر هی‌ می‌رفت‌ و می‌آمد. داداش‌حسن‌ سربازی‌ بود، افتاده‌بود به‌ كرمانشاه‌. خوابم‌ برده‌بود كه از صدای‌ فریاد پسرعمه‌ بیدار شدم‌، داد می‌زد: مگر دستم‌ به‌ش‌ نرسد.

سر هشت‌ ماه‌ دردش‌ گرفت‌. گمانم‌ همان‌ فردا شبش‌ بود كه‌ مادر به‌جد ایستاد كه‌ باید نیم‌دانگ‌ پدر را بفروشیم‌ به‌ رضا و با پولش‌ یك‌ جایی‌ را رهن‌ كنیم‌. می‌گفت‌: این‌ها دیگر دارند بزرگ‌ می‌شوند، یك‌ فكری‌ بكن‌، مرد! 

حتی این خواستگارهای آخری اخترمان را نپسندیده بودند، اما مادر تا پولی از حسن‌مان‌ می‌رسید یا می‌توانست‌ از من‌ برای‌ خرجی‌ چیزی‌ بگیرد، راهی‌ بازار می‌شد. هرچه‌ می‌خرید، از ترس‌ پدر می‌برد توی‌ صندوق‌خانـﮥ‏ عمه‌كوچكه‌این‌ها می‌گذاشت‌. می‌گفت‌: می‌گویی‌ چه‌كار كنم‌، آغاباجی‌؟ از دهن‌ این‌ طفل‌های‌ معصوم‌ می‌گیرم‌، تا این‌ دو تكه‌ مس‌ را براش‌ بخرم‌.

پدر صبح‌ به‌ صبح‌ سوار دوچرخه‌اش‌ می‌شد و می‌رفت‌ میدان‌كهنه‌، قاطی‌ عمله‌بناها. دوتا عمله‌ هم‌ داشت‌. گاهی‌ صاحب‌ كارها می‌بردندش‌. بیشتر خرده‌كاری‌ می‌كرد، مثلاً كف‌ حیاطی‌ یا اتاقی‌ را سیمان‌ می‌كرد و یا پشت‌ بامی‌ را كاهگل‌ می‌مالید. غروب‌ها اگر از همان‌ دالان‌ داد می‌زد: «ننه‌حسن‌، بیا این‌ دو تا هندوانه‌ را ببر!» می‌فهمیدیم‌ كه‌ دستش‌  بند شده‌. اول‌ هم‌ دوچرخه‌اش‌ را می‌گذاشت‌ آن‌طرف‌ منبع‌، قفل‌ می‌كرد، كتش‌ را می‌كند و می‌انداخت‌ روی‌ دوش‌، بعد آستین‌هاش‌ را یكی‌ یكی‌ بالا می‌زد و می‌نشست‌ كنار باغچه‌طور وسط حیاط و باز داد می‌زد: ننه‌حسن‌! مگر كری‌، زن‌؟

مادر هرچه‌ دستش‌ بود زمین‌ می‌گذاشت‌، حوله‌ای‌ به‌این‌ دست‌ و آفتابه‌ به ‌آن‌ یكی‌، پله‌ها را دو تا یكی‌ می‌كرد. اما به‌ حیاط كه‌ می‌رسید، نه‌ انگار كه‌ پدر منتظر نشسته‌، به‌ عمه‌بزرگه‌ می‌گفت‌: «سلام‌ آغاباجی‌. خوب‌اید، خوش‌اید؟» یا از عروس‌عمه‌ صغرا چیزی می‌پرسید. پدر، بالاخره‌، دادش‌ درمی‌آمد: بجنب‌، زن‌! نمازم‌ قضا شد.

مادر باز دو سه‌ كلمه‌ای‌ با این‌ یا آن‌ عمه‌ یا عروس‌عمه‌ حرفی‌ می‌زد، و بالاخره‌ به‌ طرف‌ چاه‌ راه‌ می‌افتاد، می‌گفت‌:  مگر سر اشپختر را آورده‌ای‌؟

آب‌ از چاه‌ می‌كشید، اول‌ هم‌ یك‌ بار آفتابه‌ را خوب‌ تكان‌ می‌داد و آبش‌ را می‌ریخت‌. پدر می‌گفت‌: حالا چرا وسواسی‌ شده‌ای‌؟

ـ مگر نمی‌خواهی‌ باش‌ وضو بگیری‌؟

از جیب‌ پیراهنش‌ لیف‌ و یك‌ قالب‌ صابون‌ كاغذپیچ‌شده‌ به‌ دست‌ پدر می‌داد: اول‌، تو را به‌ خدا، خوب‌ دست‌ و صورتت‌ را صابون‌ بزن‌.

یا می‌گفت‌: به‌ آرنجت‌ هم‌ بكش‌!

مجبورش‌ می‌كرد یك‌ بار دیگر هم‌ دست‌ و صورت‌ و حتی‌ پشت‌ گردنش‌ را خوب‌ لیف‌ و صابون بزند. می‌گفت‌: نترس‌، میرزا، باز هم‌ آب‌ هست‌. پشت‌ گوش‌هات‌ را هم‌ بكش‌!

باز هم‌ می‌رفت‌ و آفتابه‌ را پر می‌كرد، می‌گفت‌: پس‌ پاهات‌ چی‌؟

ـ پابرهنه‌ كه‌ كار نمی‌كنم‌.

ـ عرق‌ كه‌ می‌كند.

بعد هم‌ حوله‌ را می‌داد تا دست‌ و صورت‌ و پاهاش‌ را خشك‌ كند. آن‌وقت‌ جوراب‌های‌ پدر را برمی‌داشت‌ توی‌ لگنچـﮥ‏ سر منبع‌ می‌انداخت‌ تا خوب‌ خیس‌ بخورند و باز از چاه‌ آب می‌كشید و توی‌ آفتابه‌ می‌ریخت‌ و تكان‌ می‌داد و آبش‌ را می‌ریخت‌ و از آب‌ تازه‌ پرش‌ می‌كرد.

غروب‌ جمعه‌ بوده‌، حتماً. از روی‌ ایوان‌ نگاه‌شان‌ می‌كردم‌. می‌دانستم‌ كه‌ این‌طورها كه پدر می‌شست‌، به‌ دلش‌ نمی‌چسبید. زورش‌ فقط به‌ اقدس‌ و پری‌ می‌رسید. می‌گفت‌: گربه‌شوری‌ نكن‌، دختر.

كیسه‌ را از دست‌شان‌ می‌گرفت‌ و اول‌ پشت‌ دست‌هاشان‌ را كیسه‌ می‌كشید و بعد هم‌ صورت‌ و حتی‌ گردن‌ و پشت‌ گوش‌هاشان‌ را. داد آدم‌ را درمی‌آورد. صدای‌ پسرعمه‌ از همان دهانـﮥ‏ دالان‌ بلند شد: مباركه‌، دایی‌!

پدر آفتابه‌ را از مادر گرفت‌: بده‌ دیگر، خودم‌ می‌ریزم‌.

مادر می‌گفت‌: گوش‌ نده‌، میرزا، حلقـﮥ‏ دور چشم‌هات‌ را هم‌ لیف‌ بزن‌.

پسرعمه‌ گفت‌: ناشكری‌ نكن‌، دایی‌.

كه‌ صدای‌ جیغ‌ را شنیدم‌ و بعد: وای‌ مادر!

از مهتابی‌ اتاق‌مان‌ نگاه‌ كردم‌. عروس‌عمه‌ بانو دست‌ به‌ دیوار گرفته‌بود و سرش‌ را گذاشته‌بود به‌ دیوار. عمه‌بزرگه‌ كارهای‌ دستش‌ را گذاشت‌ زمین‌. همچنان‌ آستین‌ به‌  تنـﮥ‏ كت‌های‌ پارچه‌ای‌ یا پوستی‌ می‌دوخت‌، بعد دورتادور جادگمه‌ای‌هاشان‌ را می‌دوخت‌ و بالاخره‌ دگمه‌ براشان‌ می‌گذاشت‌. می‌گفت‌: چی‌ شده‌، عروس‌؟ خیر است‌، انشاءالله‌!

باز صدای‌ جیغ‌ بانو آمد. دست‌ به‌ كمر گرفته‌بود. ناله‌ می‌كرد. 

تا عمه‌بزرگه‌ دست‌ به‌ دیوار بگیرد و بلند شود، مادر رسیده‌بود: آب‌ دیدی‌ یا فقط می‌گیرد و ول‌ می‌كند؟

دست‌ برده‌بود زیر چادرش‌، و می‌گفت‌: حالا كو تا وقت‌ جیغ‌!

كه‌ دیدم‌ پسرعمه‌ از پله‌های‌ آن‌طرف‌ پایین‌ رفت‌ و از در دالان‌ پیداش‌ شد، پابرهنه‌. داشت‌ پته‌های‌ پیراهنش‌ را توی‌ شلوارش‌ می‌كرد و می‌گفت‌: بروم‌ دنبال‌ ماما؟ بروم‌ دنبال‌ بلقیس‌خانم‌؟

مادر گفت‌: هنوز كه‌ وقتش‌ نیست‌، مرد. برو در سه‌دری‌ را باز كن‌، ببریمش‌ آن‌ تو.

پسرعمه‌ داد زد: دو قدم‌ راه‌ كه‌ نیست‌، بیاید اتاق‌ خودمان‌.

آمده‌بود جلو و داشت‌ زیر بال‌ بانو را می‌گرفت‌ كه‌ ببردش‌ بالا. 

بانو ناله‌ می‌كرد و پنجه‌ به‌ كاهگل‌ دیوار می‌كشید. مادر گفت‌: بهتر است‌ همین‌ پایین باشد.

ـ من‌ نمی‌خواهم‌ زیر بلیط رضا باشم‌.

ـ من‌ نمی‌دانم‌. اگر كیسـﮥ‏ بچه‌ پاره‌ بشود، كار دست‌ خودت‌ می‌دهد.

پسرعمه‌ رفت‌ روی‌ لبـﮥ‏ ایوان‌ پسرعمه‌ رضااین‌ها نشست‌ و سرش‌ را به‌ دو دست‌ گرفت‌ و گفت‌: آخر من‌ هم‌ آدم‌ام‌، غرور دارم‌.

تا عروس‌عمه‌ صغرا دسته‌كلید را پیدا كند و به‌تاخت‌ برود در سه‌دری‌ را باز كند، عروس‌عمه‌ بتول‌ و مادر بانو را رسانده‌بودند به‌ جلو پلـﮥ‏ در وسطی‌ سه‌دری‌. عمه‌بزرگه می‌كُلید و دنبال‌شان‌ می‌رفت‌: صبر كنید تا من‌ هم‌ برسم‌. بانو باز جیغ‌ كشید و خم‌ شد طرف‌ بتول‌: وای‌، مادر!

چادرش‌ كه‌ افتاد پس‌ رفتم‌ كه‌ از ایوان‌ پایین‌ و حتی‌ حیاط نبینندم‌. پسرعمه‌ هم‌ رفت‌. در را بسته‌بودند. داد زد: زن‌دایی‌، بروم‌ دنبال‌ بلقیس‌ یا نه‌؟

مادر آمد دم‌ در: چرا عجله‌ می‌كنی‌، مرد؟ برو بنشین‌ توی‌ اتاقت‌، خودم‌ خبرت‌ می‌كنم‌.

نرفت‌. همان‌جا جلو اتاق‌ قدم‌ می‌زد، تا نزدیكی‌های‌ در رو به‌ دالان‌ می‌رفت‌ و باز برمی‌گشت‌. اختر هم‌ رفت‌، راهش‌ ندادند. آمد بالا، رنگش‌ شده‌بود مثل‌ گچ‌. بعد هم‌ نشست‌ و زار زد، می‌گفت‌: چه‌ دردی‌ می‌كشد!

حالا خودش دو تا كره‌خر دارد. دو تا هم‌ دختر، مثل‌ گل. نه‌، نباید بگذارم‌ رشته‌ از دستم‌ دربرود.

پدر كه‌ آمد بالا، پرسید: این‌ دیگر چه‌ مرگیش‌ است‌؟

اختر حالا دیگر به‌ سكسكه‌ افتاده‌بود. می‌گفت‌: این‌ دیگر چه‌ دردی‌ است‌؟ آخر چرا ما زن‌ها این‌قدر بدبختیم‌؟

پدر داد زد: بلند می‌شوی‌ یا نه‌؟

شام‌ را اختر كشید. به‌ علی‌ هم‌ خودش‌ غذا داد. مادر فقط یك‌ بار آمد بالا. یكی‌ دو لقمه‌ خورد، گفت‌: می‌ترسم‌ این‌ دفعه‌ هم‌ بارش‌ رفته‌باشد.

بالاخره‌ هم‌ آمد بیرون‌ و به‌ پسرعمه‌ تقی‌ كه‌ توی‌ درگاهی‌ دخترعمو نشسته‌بود، گفت‌: برو دنبال‌ بلقیس‌.

بعد دیگر خوابم‌ برد. توی‌ خواب‌ هم‌ صدای‌ جیغش‌ انگار می‌آمد. بیدار كه‌ شدم‌ دیدم‌ پسرعمه‌ رضا چراغ‌ زنبوری‌ را سر دست‌ گرفته‌ و عروس‌عمه‌ صغرا را صدا می‌زند. حالا دیگر جیغ‌ها پشت‌ سر هم‌ بود، مثل‌ حلقه‌حلقه‌های‌ زنجیر. پسرعمه‌ تقی‌ باز روی‌ سكوی‌ دخترعمو نشسته‌بود. سیگار می‌كشید. پسرعمه‌ رضا داد زد: داداش‌، بتول‌ را بی‌زحمت‌ صداش‌ بزن‌ این چراغ‌ را ببرد آن‌ تو.

صورت‌ سرخ‌ و سفیدش‌ روشن‌ شده‌بود. عرقچین‌ سرش‌ پس‌ رفته‌بود و طاسی‌ جلو سرش‌ برق‌ می‌زد. پسرعمه‌ تقی‌ تكان‌ نخورد. پسرعمه‌ رضا تا دم‌ چاه‌ آب‌ رفت‌ و باز داد زد: بتول‌، بتول‌!

از سه‌دری‌ فقط صدای‌ جیغ‌ می‌آمد. پسرعمه‌ رضا گفت‌: بلند شو مرد، من‌ كه‌ نامحرمم‌.

ـ مگر می‌خواهند سوزن‌ نخ‌ كنند؟ سه‌ تا لامپا براشان‌ بردم‌.

ـ آبروداری‌ كه‌ باید بكنیم‌؟

ـ من‌ یكی‌ كه‌ آبرو برام‌ نمانده‌. ده‌ ساعت‌ است‌ هی‌ جیغ‌ می‌زند، اما انگار نه‌انگار.

ـ همین‌ است‌ دیگر. بعضی‌ها دیرزایند. به‌ مادرش‌ رفته‌. 

بالاخره‌ پسرعمه‌ تقی‌ بلند شد، چراغ‌ زنبوری‌ را گرفت‌ و رفت‌ دم‌ در وسطی‌، داد زد: زن‌دایی‌، چراغ‌ زنبوری‌ نمی‌خواهید؟

مادر سرش‌ را از لای‌ در بیرون‌ آورد: تو این‌جا چه‌كار می‌كنی‌، مرد؟ برو بگیر بخواب‌. انگار همین‌ حالا می‌تواند دستش‌ را بگیرد ببردش‌ دم‌ دكان‌ و به‌ش‌ امر و نهی‌ كند. 

ـ استغفرالله‌، داداش‌ داده‌، من‌ كه‌ نگفتم‌. خودش‌ خواسته‌.

مادر گفت‌: عوض‌ این‌ حرف‌ها برو روی‌ پشت‌بام‌ اذان‌ بگو، بلكه‌ فرجی‌ بشود.

ـ وقتی‌ آمد، چشم‌!

ـ حالا باید از خدا بخواهی‌، بعد كه‌ دیگر كار از كار گذشته‌. 

پسرعمه‌ حتی‌ روی‌ مهتابی‌ ما هم‌ نیامد. مادر كه‌ در را بست‌، رفت‌ سر جاش‌ نشست‌. پسرعمه‌ رضا گفت‌: حرف‌ گوش‌ كن‌، داداش‌، برو بالا اذان‌ بگو.

ـ همان‌ دو بار كه‌ رفتم‌ برای‌ هفت‌ پشتم‌ بس‌ است‌. فرداش‌ همـﮥ‏ كاسب‌های‌ میدان‌ ازم ولیمـﮥ‏ پسر می‌خواستند.

پسرعمه‌ رضا گفت‌: ناشكری‌ نكن‌، داداش‌! هرچی‌ خودش‌ می‌خواهد، همان‌ است‌.

بعد هم‌ رفت‌ پهلوی‌ تقی‌ نشست‌. با هم‌ سیگار می‌كشیدند و آهسته‌آهسته‌ حرف‌ می‌زدند.

باز خوابم‌ برد. از صدای‌ فریادهای‌ پسرعمه‌ تقی‌ بیدار شدم‌. هوا تاریك‌ و روشن‌ بود. داد می‌زد: مگر دستم‌ به‌ش‌ نرسد.

زن‌ چاقی‌ كه‌ چادرش‌ را به‌ كمرش‌ بسته‌بود، جلوش‌ را گرفته‌بود: مگر دست‌ خودش‌ بوده‌؟

پسرعمه‌ تقی‌ سر كمربندش‌ را دور مچش‌ می‌پیچاند: با همین‌ سیاهش‌ می‌كنم‌.

زن‌ چاق‌ كه‌ حتماً بلقیس‌خانم‌ ماما بود، نرم‌نرم‌ حرفی‌ می‌زد، و از جلو در نیمه‌باز عقبش‌ می‌راند.

پسرعمه‌ تقی‌ داد می‌زد: مگر آبرو برام‌ گذاشته‌؟

زن‌ باز جلو می‌آمد و آهسته‌آهسته‌ حرف‌ می‌زد. پدر هم‌ خودش‌ را رسانده‌بود. دست‌ تقی را گرفت‌ و كشیدش‌ عقب‌: بیا برویم‌ بالا یك‌ پیاله‌ چای‌ هست‌ با هم‌ می‌خوریم‌.

بلقیس‌ گفت‌: حق‌القدم‌ ما چی‌ می‌شود؟

پدر آهسته‌ چیزی‌ گفت‌. بلقیس‌ می‌گفت‌: من‌ كه‌ رفتم‌، اما به‌ش‌ بگویید، دیگر نبینم نصف‌شب‌ بیاید التماس‌ كند. (ادا درآورد)، خانم‌ بلقیس‌بیگم‌، تو را به‌ جان‌ چهار تا بچه‌هات‌، بجنب‌ و الا باز بارش‌ می‌رود.

تقی‌ دستش‌ را از دست‌ پدر كشید، و به‌ طرف‌ سه‌دری‌ دوید. باز داشت‌ كمربندش‌ را  از حلقه‌های‌ دور كمرش‌ می‌كشید. هنوز نرسیده‌بود كه‌ بلقیس‌ پیچید جلوش‌ و با دست‌ زد تخت‌ سینه‌اش‌: هش‌! كجا؟ اگر مردی‌ من‌ را بزن‌. دست‌ من‌ سبك‌ است‌. تا حالا هزار تا بچه بیشتر با همین‌ دست‌ها به‌ دنیا آورده‌ام‌. آن‌ طفل‌ معصوم‌ هم‌ كه‌ عیبی‌ ندارد. عیب‌ حتماً از خودت‌ است‌.

تقی‌ تلوتلو می‌خورد، حتی‌ عقب‌عقب‌ می‌آمد. بلقیس‌خانم‌ باز هُردود می‌كشید و جلو می‌آمد: دهنش‌ می‌چاد هركس‌ بگوید بلقیس‌ تقصیركار بوده‌. خدا اگر بخواهد، از یك تكه‌ چوب‌ هم‌ بچه‌ می‌دهد.

پدر دست‌ به‌ جلیقه‌ شده‌بود. بلقیس‌خانم‌ را كنار كشید، چیزی‌ داد. پسرعمه‌ تقی‌  آمده‌بود این‌ سر حیاط، روی‌ سكوی‌ عمه‌كوچكه‌این‌ها نشسته‌بود، كمربند هنوز دستش‌ بود. پسرعمه‌ احمد داشت‌ باش‌ حرف‌ می‌زد. مادر بالاخره‌ آمد، می‌گفت‌: من‌ كه‌ از كار خدا  سردرنمی‌آورم‌. همـﮥ‏ علامت‌هاش‌ درست‌ بود، بعد فس‌، باد زایید.

همان‌ صبح‌ رفتم‌ توی‌ صندوق‌خانه‌، صندوق‌ سبزم‌ را گذاشتم‌ جلوم‌ و هی‌ برجستگی‌هاش‌ را ناز كردم‌. دلم‌ نمی‌آمد بازش‌ كنم‌. لیاقتش‌ را نداشتم‌. حالا می‌گویم‌ باد زاییده‌است گاگارین‌ یا حتی‌ آن‌ گالیلـﮥ‏ علیه‌ماعلیه‌، كپرنیك‌، كپلر، نیوتون‌. همان‌وقت‌ هم می‌دانستم‌ كه‌ هنوز وقتش‌ نشده‌. بایست‌ كاری‌ می‌كردم‌. دری‌ اگر باز می‌شد، اجاز‏ﮤ‏ تشرف‌ می‌گرفتم‌. اتابكی‌ فقط می‌توانست‌ از تیپا خوردن‌ توی‌ قنادی‌ نجاتم‌ بدهد. گریه‌ هم‌ كردم و با همین‌ كه‌ پهلوی‌ من‌ نشسته‌ و می‌گوید بنویس‌، شرط كردم‌ اگر فرجی‌ بشود، برگردانم‌، همـﮥ‏ رودخانه را كه‌ دارد می‌رود و مثل‌ زنده‌رود خودمان‌ بالاخره‌ می‌ریزد به‌ مرداب‌ گاوخونی‌. صبحانه‌نخورده‌ راه‌ افتادم‌ و پیاده‌ تا بانك‌ ملی‌ توی‌ سپه‌ رفتم‌. آقای‌ اتابكی‌ بودش‌، گفت‌: سلام‌ و صد سلام‌ به‌ پسرخالـﮥ‏ عزیز! كدام‌ فرشتـﮥ‏ رحمت‌ صبح‌ به‌ این‌ زودی‌ تو را نصیب‌ درویش‌ كرده‌؟

ـ دیگر نمی‌خواهم‌ بروم‌ پیش‌ استاد محمد مانی‌.

قاه‌قاه‌ خندید، گفت‌: چس‌خور، هان‌؟ همین‌كه‌ به‌ ذهنت‌ برسد، یا به‌ نوك‌ زبانت‌، انگار كه‌ گفته‌ای‌.

راست‌ می‌گفت‌، نوك‌ زبانم‌ بود. گفتم‌: ذهن‌ را كه‌ نمی‌شود كاریش‌ كرد.

ـ می‌شود، البته‌ كه‌ می‌شود، مراقبه‌ و ذكر برای‌ همین‌ چیزهاست‌. وقتی‌ عادت‌ كنی‌ كه پشت‌ همـﮥ‏ رنگارنگی‌ حیات‌ جلوه‌های‌ جمال‌ حق‌ را ببینی‌، بعد دیگر این‌ صفت‌ یا آن‌ صفت‌ هر  آدم‌ را در دریای‌ هزارهزار رنگ‌ او می‌بینی‌.

همكارهاش‌ هم‌ آمدند. «سلام‌ و صبح‌ به‌خیر، درویش‌» گفتند و رفتند پشت‌ میزهاشان‌. گفت‌: خوب‌، خیر باشد، پسرخاله‌؟

ـ فرمودید بیایم‌ خدمت‌تان‌.

یكی‌شان‌ گفت‌: درویش‌ آن‌قدر در آسمان‌هاست‌ كه‌ پسرخاله‌ نمی‌بیند.

اتابكی‌ شانه‌ای‌ تكان‌ داد، گفت‌: به‌ جای‌ این‌ حرف‌ها بهتر نیست‌ صفای‌ صبح‌ را با یك‌ چای‌ شروع‌ كنیم‌؟

و زنگ‌ زد. پیشخدمت‌ كه‌ آمد، گفت‌: یك‌ چای‌ تازه‌دم‌ هم‌ برای‌ این‌ جوان‌ بیاور، تا ببینیم‌ خودش‌ چه‌ مقدر كرده‌.

و روی‌ این‌ یا آن‌ كاغذ جلوش‌ چیزی‌ نوشت‌. چای‌ را كه‌ آوردند، پرسید: خوب‌؟

آهسته‌ گفتم‌: فرمودید حقوق‌ سر هفته‌ را كه‌ گرفتم‌، خدمت‌ برسم‌ یك‌ كاری‌ برام‌ پیدا كنید كه‌ در شأن‌ مدركم‌ باشد.

ـ خوب‌، بله‌، بله‌. تو حالا چایت‌ را بخور تا من‌ به‌ یكی‌ دو جا زنگ‌ بزنم‌.

به‌ ساعتش‌ نگاه‌ كرد. ساعت‌ داشت‌. من‌ ندارم‌. پذیرش‌ همین‌ خط است‌ كه‌ می‌رسد به‌ گالیله‌ و همین‌ گاگارین‌ یا این ‌... نه‌، آن‌ روزها هنوز فلك‌ قمر را نشكسته‌بودند تا در ماه پیاده‌ بشوند. باز دارم‌ چرخ‌ می‌خورم‌. زمان‌ بر خط دایره‌ای‌ شكل‌ اگر هست‌، كه‌ هست‌، مهم ‌نیست‌ كه‌ ما در چه‌ زمانیم‌ یا حتی‌ در كجا. تكاملی‌ نیست‌، می‌چرخیم‌، مثل‌ من‌ كه‌ نشسته‌ام‌ این‌جا و برنشسته‌ بر پشت‌ این‌ حروف‌ می‌چرخم‌ و كاریش‌ هم‌ نمی‌توانم‌ بكنم‌، حتی‌ اگر هر لحظه‌ این‌ همزاد یادآورم‌ شود كه‌ منطقی‌ باید بود.

حالا منطقی‌ پیش‌ می‌روم‌ تا بسازم‌شان‌. اگر بنویسم‌شان‌ خواهندبود، برای‌ همیشه‌. حتی می‌توانم‌ جلو این‌ رودخانه‌ را سد كنم‌.

به‌ چند جایی‌ تلفن‌ كرد، یا شاید به‌ یك‌ جا. حالا می‌دانم‌. نمی‌نویسمش‌. گفت‌: برنمی‌دارد، مطمئنم‌ كه‌ هستش‌، اما از بس‌ به‌ این‌ و آن‌ رمز داده‌، حالا دیگر نمی‌داند كی‌ كی‌ است‌.

بالاخره‌ گفت‌: توكل‌ به‌ خودش‌، امروز ساعت‌ سه‌ تا سه‌و‌نیم‌ می‌روی‌ به‌ همین نشانی‌ كه‌ می‌نویسم‌، می‌گویی‌ من‌ تو را فرستاده‌ام‌. من‌ هم‌ سعی‌ می‌كنم‌ خودم‌ را برسانم‌. دیر و زودش‌ دست‌ الله‌كرم‌ است‌، اما می‌آیم‌. حواس‌ كه‌ ندارم‌. ماها به‌اصطلاح‌ مجذوب‌، شاید هم‌ مرعوب‌ جمال‌ اوییم‌، این‌ كارها (اشاره‌ كرد به‌ كاغذهای‌ جلوش) محض ــ ‌به‌ قول‌ادبا ــ كسب‌ استخوانی‌ است‌ تا جلو این‌ سگ‌ نفس‌ بیندازیم‌ كه‌ در فرقـﮥ‏ ما ترك‌ دنیا حرام‌ است‌.

همكارش‌ گفت‌: ثواب‌ هم‌ دارد.

اتابكی‌ بلندبلند خندید، اما ناگهان‌ جلو دهان‌ خودش‌ را گرفت‌، گفت‌: باز این‌ دهان‌ قهقهه‌اش‌ را سرداد.

بعد هم‌ رو به‌ همكارش‌ كرد، همان‌ كه‌ سبیل‌ داشت‌ اما نه‌ درویشی‌. عینكش‌ را هم‌ می‌گذاشت‌ روی‌ پل‌ بینی‌اش‌: چرا نداشته‌ باشد؟ اگر این‌ سگ‌ نفس‌ را مهار كند كه‌ به‌ پر و پای‌ این‌ و  آن‌ نپرد، ثواب‌ هم‌ دارد. 

و باز جلو دهانش‌ را گرفت‌. همكارش‌ گفت‌: ولی‌ ما را كه‌ گرفت‌، یك‌ تكه‌ از ماهیچـﮥ نداری‌مان‌ را هم‌ كند.

ـ خدا ببخشدمان‌، رفیق‌.

ـ من‌ كه‌ نمی‌بخشم‌.

ـ خوب‌ دیگر، پس‌ صفا!

ـ وفا! 

اتابكی‌ شانه‌ بالا انداخت‌، خم‌ شد و روی‌ برگی‌ كه‌ از تقویم‌ جلوش‌ كنده‌بود، نشانی‌ را  نوشت‌: گفت‌: می‌روی‌ این‌جا، می‌گویی‌ مرا اتابكی‌ فرستاده‌. دفتر اسناد رسمی‌ است‌. اسم سردفترش‌ جناب‌ است‌، كمال‌الدین‌ جناب‌. اسمش‌ را می‌نویسم‌ برات‌. كارهای‌ بانكی‌اش‌ را من‌ براش‌ راست‌ و ریس‌ می‌كنم‌. منشی‌اش‌ رفته‌. شاید یكی‌ را بخواهد. آدم‌ بدی‌ نیست‌. اولش‌ ممكن‌ است‌ ناخن‌ خشكی‌ و گوشت‌ تلخی‌ كند، اما وقتی‌ رام‌ شد، نانی‌ كنار سفر‏ﮤ‏ آدم‌ می‌گذارد. برو به‌ امان‌ حق‌، به‌ خاله‌عصمت‌ هم‌ سلام‌ من‌ و ارباب‌ كل‌ ممالك‌ محروسه‌، عالم‌ خانم‌، را هم‌ برسان‌. عزت‌ زیاد!

تا دم‌ در هم‌ آمد، و دست‌ داد، و گفت‌: روشن‌مان‌ كردی‌، باز هم‌ به‌ ما سر بزن‌. 

دیگر به‌ خانه‌مان‌ نرفتم‌. باد زاییده‌بود. همین‌طور چرخ‌ زدم‌، یا رفتم‌ به‌ كتابخانـﮥ شهرداری‌؟ یادم‌ نیست‌. یك‌ چیزی‌ هم‌ جایی‌ خوردم‌، راه‌به‌راه‌. بالاخره‌ هم‌ رفتم‌ به‌ طرف‌ دفتر اسناد رسمی‌ شمار‏ﮤ 133، یكی‌ دو جا هم‌ ساعت‌ را دیدم‌، بستنی‌فروشی‌ چمنزار و بعد از پشت‌ شیشـﮥ‏ یك‌ بانك‌ و بالاخره‌ از لای‌ در یك‌ دكان‌ كفاشی‌. یادم‌ هست‌. می‌ماند، همه‌چیز در جوف‌ این‌ كر‏ﮤ‏ مغز می‌ماند، حتی‌ آن‌ها كه‌ یادم‌ رفته‌است‌، یادمان‌ رفته‌است‌، برای‌ همین‌ بیم‌ غارت‌ غزان‌ هنوز در من‌ است‌ و گاهی‌ نیمه‌شب‌ها از بیم‌ اصابت‌ تیرهای‌ دورپرواز مغولان در پستوی‌ آن‌ اتاق‌ دفتر از خواب‌ می‌پرم‌ و از عرق‌ سرد روی‌ پیشانی‌ام می‌فهمم‌ كه‌ بیدارم‌ و نشسته‌ام‌ در مزقل‌ آن‌ بارو كه‌ صندوق‌خانـﮥ‏ ما را از توش‌ درآورده‌اند، چشم‌ به‌ راه‌ كه‌ كی‌ محمود افغان‌ حمله‌ می‌كند. حالا البته‌ این‌جا هستم‌، در همین‌ پستو، نه‌ مثل‌ حسن‌مان‌ كه‌ هی‌ چرخ‌ می‌زند. همیشه‌ هم‌ این‌جا خواهم‌ بود ثابت‌. زمین هم‌ باید ثابت‌ بماند، همان‌طور كه‌ بود. من‌ برای‌ همین‌ این‌ها را می‌نویسم‌.

آخرهای‌ شیخ‌ بهایی‌، بعد از آخرین‌ چهارراه‌، رسیدم‌ به‌ جلو دفتر. تابلو داشت‌ و یك‌ لنگـﮥ‏ درش‌ باز بود. دالانی‌ هم‌ داشت‌ كه‌ در آخر به‌ دری‌ بسته‌ می‌رسید كه‌ حتماً مستراح بود كه‌ هست‌ و بعد به‌ طرف‌ جایی‌، رو به‌ خیابان‌ شاهپور، خم‌ برمی‌دارد. كف‌ دالان‌ آجرفرش‌ بود و نم‌آب‌زده‌. جلو در هم‌ كه‌ یك‌ پله‌ می‌خورد، گل‌آب‌پاش‌ شده‌بود. باز رفتم‌ و برگشتم‌. سر ساعت‌ سه‌ رفتم‌ تو. بقیـﮥ‏ دالان‌ به‌ حیاط باز می‌شد. تا كف‌ حیاط دو پله‌ می‌خورد. و حیاط كه‌ حالا هم‌ هست‌، نقلی‌ است‌ و چهارگوش‌ با یك‌ حوض‌ در وسط، مربع‌ مستطیل‌، با چهار لچكی‌ در چهار طرفش‌. طرف‌ چپ‌، سمت‌ نسرد، دو اتاق‌ بود با دو در، درهای‌ دولنگه‌ای‌. درها همه‌ بسته‌بود. بسته‌است‌ با پرده‌های‌ كیپ‌كشیده‌. این‌طرف‌ هم‌ دو اتاق‌ هست‌. اولیش‌ اتاق‌ آقا است‌ با یك‌ میز بزرگ‌ و صندلی‌ آقا. یك‌ صندلی‌ لهستانی‌ هم‌ كنار در هست‌، برای‌ آن‌ كه‌ قرار است‌ خرج‌ محضر را بدهد. آن‌ یكی‌ هم‌ دفتر من‌ است‌ و جناب‌ مدنی ــ ‌اگر البته‌ تشریف‌ بیاورند ــ با دو میز و دو صندلی‌ پشت‌شان‌. این‌طرف‌ هم‌ چهار صندلی‌ لهستانی‌ هست‌ و یك‌ نیمكت‌ كه‌ روش‌ گلیم‌ می‌اندازیم‌. این‌ یكی‌ مخصوص‌ كور و كچل‌های‌ سند ذمه‌ای‌ است‌ كه‌ قبل‌ از انقضای‌ مدت‌ باید بپردازند.

روبه‌رو هم‌ دو در بود، كه‌ درِ سمت‌ راست‌ بسته‌بود. حالا البته‌ می‌دانم‌. پله‌ می‌خورد و  به‌ اتاق‌ خلبان‌ می‌رسد، و پا كه‌ بر پلـﮥ‏ سوم‌ بگذاریم‌ صدای‌ زنگی‌ از جایی‌ بلند می‌شود و آقا مجبور می‌شود كه‌ بوق‌ را بگذارد پشت‌ متكای‌ پشتش‌ و انبر را بسراند زیر لبـﮥ‏ سینی‌ و قوطی‌ معجون‌ افلاطونش‌ را توی‌ جیب‌ كتی‌ یا جلیقه‌ای‌ گم‌ و گور كند و بعد هم دستش‌ را بگیرد روی‌ دو گل‌ آتشی‌ كه‌ سرخی‌ گونه‌هاشان‌ از زیر یك‌ لایـﮥ‏ نازك‌ خاكستر سفید سفید پیداست‌. در سمت‌ چپ‌ هم‌ آبدارخانه‌ است‌ و به‌ قول‌ آقا مقر سرفرماندهی‌ میرزاحبیب‌.

هنوز به‌ وسط حیاط نرسیده‌بودم‌ كه‌ دیدمش‌. توی‌ درگاهی‌ ایستاده‌بود، با سر خم‌، كلاه‌ كركی‌ به‌سر. شلوار طوسی‌، همیشـﮥ‏ خدا، به‌ پا دارد و پیراهن‌های‌ سفید یخه‌آهار آقا را می‌پوشد، یك‌ جلیقه‌ هم‌ به‌ روش‌. زمستان‌ها هم‌ یك‌ چیزی‌ مثل‌ لباده‌ به‌ دوش‌ می‌اندازد. سیگار به‌ سیگار می‌كشد، هما سر مشتوك‌ می‌زند و می‌كشد. پرسید: حضرت‌ آقا؟

ـ با آقای‌ اتابكی‌ قرار داشتم‌.

از سكوی‌ جلو درگاهی‌ پایین‌ آمد و گفت‌: بفرمایید، جانم‌. اشتباه‌ آمده‌اید.

تا برسد، با خودش‌ غر می‌زد: همین‌طوری‌ سر می‌گذارند و می‌آیند تو، نه‌ انگار كه‌ هر دری‌ زنگی‌ دارد.

به‌ دست‌ كلاه‌ كركی‌اش‌ را جابه‌جا می‌كرد، و با كش‌كش‌ كفش‌های‌ پاشنه‌خوابیده‌اش‌ می‌آمد. وقتی‌ رسید، دست‌ دراز كرد: بفرمایید، جانم‌. ما این‌جا اتابكی‌ متابكی‌ نداریم‌. 

ـ مگر این‌جا دفتر رسمی‌ شمار‏ﮤ 133 نیست‌، دفتر آقای‌ جناب‌؟

ـ البته‌ كه‌ این‌جا دفتر است‌، دفتر جناب‌ آقای‌ كمال‌الدین‌ جناب‌، روی‌ آن‌ تابلو بالای‌ در همین‌ را نوشته‌اند، اما حقیقتش‌ فعلاً تشریف‌ ندارند.

بلندبلند می‌گفت‌ و دیگر دست‌ تكان‌ نمی‌داد. از پنجر‏ﮤ‏ روبه‌رو، بالای‌ در آبدارخانه‌، صدا آمد: حبیب‌، چه‌ خبرست‌ این‌قدر سر و صدا می‌كنی‌؟ چرا نمی‌گذاری‌ یك‌ چرتی‌ بزنیم‌؟

از كنار پرده‌ هم‌ یك‌ لحظه‌ فقط صورتی‌ را دیدم‌. میرزاحبیب‌ گفت‌: آمدم‌، آقا.

و رو به‌ من‌ گفت‌: دیدی‌ آخرش‌ كار دست‌مان‌ دادی‌؟ همین‌جا باش‌، ببینم‌ چه‌ می‌گویند.

و باز گفت‌: آمدم‌، آقا.

و به‌ طرف‌ در روبه‌رو رفت‌ و اول‌ زنگ‌ زد، دوبار، و بعد هم‌ یك‌ بار دیگر. در را باز كرد و سرش‌ را برد تو و گفت‌: فرمایشی‌ داشتید، آقا؟

صدایی‌ آمد، نفهمیدم‌. میرزاحببب‌ گفت‌: همین‌طور سر گذاشته‌ آمده‌ تو.

بعد هم‌ گفت‌: نمی‌دانم‌ كیست‌.

آخرش‌ رو به‌ من‌ پرسید: گفتی‌ با كی‌ كار داشتی‌؟

ـ با آقای‌ جناب‌.

باز سرش‌ را برد تو. راه‌پله‌ بود. گفت‌: صبر داشته‌باشید، اول‌ ببینم‌ كیست‌.

آمد جلو و آهسته‌ پرسید: تو كه‌ انگار گفتی‌ اتابكی‌؟

باز پرده‌ كنار رفت‌. لای‌ پنجره‌ باز بود. چهره‌ای‌ لاغر با بینی‌ عقابی‌ و سبیلی‌  بال‌مگسی‌ نگاهم‌ می‌كرد.

حالا می‌دانم‌ بال‌مگسی‌ می‌گویند یا هیتلری‌. از یك‌ می‌رود بالا. تا چهار می‌ماند. اگر كسی‌ بیاید كه‌ نشناسیم‌، اول‌ دو زنگ‌ می‌زنیم‌ و بعد یك‌ زنگ‌. برای‌ آشناها فقط یك‌ زنگ‌ می‌زنیم‌. برای‌ مشتری‌ها زنگ‌ نمی‌زنیم‌. اگر كاری‌ باشد كه‌ فقط از دست‌ آقا برمی‌آید، تعارف‌ می‌كنیم‌ بنشینند تا آقا پیداش‌ شود. سرفه‌كنان‌ می‌آید و عصازنان‌، لباس‌پوشیده‌، شاپو به‌سر. قبل‌ از سه‌ هم‌ به‌هیچ‌وجه‌ حق‌ نداریم‌ مزاحم‌ بشویم‌.

بالاخره‌ میرزاحبیب‌ بالا رفت‌. اول‌ هم‌ گفت‌: حالا شما بفرمایید آن‌جا بنشینید.

به‌ این‌طرف‌ اشاره‌ كرد، به‌ اتاقی‌ كه‌ من‌ هستم‌ و می‌نویسم‌. بخاری‌ نفتی‌اش‌ هنوز هم‌ هست‌، میان‌ دو میز. تابستان‌ها برش‌ نمی‌داریم‌. جایی‌ كه‌ نمی‌گیرد. تازه‌، به‌ قول‌ آقا، كسی كه‌ نمی‌رود بالای‌ اتاق‌ بنشیند. اگر كار دارد، بنشیند مؤدب‌ روی‌ یك‌ صندلی‌ یا اصلاً روی‌ همان‌ نیمكت‌. پستوی‌ این‌ اتاق‌ هم‌ دست‌ من‌ است‌. شب‌ها رختخوابم‌ را پهن‌ می‌كنم‌ و می‌خوابم‌. بعد از ناهار هم‌ می‌روم‌ آن‌ تو و چرتی‌ می‌زنم‌، از دو تا سه‌. كتاب‌های‌ خودم‌ را همان‌ دور و بر چیده‌ام‌، روی‌ هم‌. مجلات‌ قدیمی‌ آقا هم‌ هست‌. جناب‌ مدنی‌ پشت‌ همین‌ میز روبه‌رو می‌نشیند، اگر بیاید. آن‌ اتاق‌ پهلویی‌ هم‌ مال‌ آقا است‌. فقط یك‌ میز دارد، بزرگتر از میزهای‌ ما و یك‌ صندلی‌ لهستانی‌. قبلاً نوشته‌ام‌. صندلی‌ را آقا فقط به‌ كسی‌ تعارف‌ می‌كند كه‌ قرار است‌ خرج‌ محضر را بدهد. گفتم‌ انگار. بقیه‌ هم‌ می‌ایستند. می‌ماند این‌ دعای دفع‌ چشم‌زخم‌ كه‌ من‌ خودم‌ روی‌ در پستو زده‌ام‌. لازم‌ است‌. اصلاً خیلی‌ مرد می‌خواهد، آن‌طور كه‌ عروس‌عمه‌ اذیت‌ می‌كرد، قیدش‌ را بزند. خوب‌، آن‌ شب ــ‌خدا ببخشدم‌ــ رفتم‌. از روی‌ پل‌ تخته‌ای‌ روی‌ راه‌پله‌ها رفتم‌. پدر زیر كرسی‌ خودش‌ خوابیده‌بود. لای‌ درش‌ باز بود، اما صدای‌ خروپفش‌ می‌آمد. كورمال‌ در رو به‌ مهتابی‌ را پیدا كردم‌. هوا مهتابی‌ بود. پسرعمه‌ دو شب‌ بود رفته‌بود. روز قبلش‌ عروس‌عمه‌ را توی‌ دالان‌ دیدم‌، آفتابه‌ به‌دست‌، یعنی‌ دارد دالان‌ را آب‌ می‌پاشد تا بعد برود جلو در خانه‌ را گل‌آب‌پاش‌ كند. گفت‌: خوب‌ برای‌ خودت‌ ولسّو می‌زنی‌؟ 

گفتم‌: از سر كار می‌آیم‌.

ـ بگو جان‌ من‌؟

همین‌ شد. برای‌ همین‌ گفته‌اند آدم‌ عزب‌ را زمین‌ نفرین‌ می‌كند. شاید هم‌ دست‌ خود آدم نیست‌، آن‌ انحنای‌ گرم‌ و سفید گردن‌ نمی‌گذارد، یا موهای‌ ریز پشت‌ گردن‌. اگر موهای‌ بافته‌ را روی‌ شانه‌ بیندازند، به‌ سرانگشت‌ می‌شود دیدشان‌ و بعد با لغزش‌ سرانگشت‌ها مهره‌ به‌ مهره‌ به‌ خط گود و گرم‌ پشت‌ رسید، و به ‌... نگذاشت‌، گفت‌: نكن‌، بچه‌ بارم می‌رود.

قبلاً هم‌ گفته‌بود، ولی‌ با غلت‌ خنده‌. این‌ بار به‌جد گفت‌ و زد تخت‌ سینه‌ام‌. گفتم‌: همه‌ خواب‌اند.

گفت‌: نه‌، نه‌، این‌ دیگر گناه‌ كبیره‌ است‌.

انگار گفتم‌: من‌ كه‌ گفتم‌ می‌آیم‌.

منكر شد كه‌ گفته‌ام‌. وقتی‌ به‌ شیشه‌ زدم‌ فهمیدم‌ كه‌ در باز است‌. چراغش‌ هم‌ روشن بود. نباید چرخ‌ بخورم‌. از اولش‌ می‌گویم‌ و به‌ ترتیب‌ وقوع‌، نه‌ این‌طور كه‌ هستند، كه‌ چرخ‌ زنان‌ می‌آیند، مثل‌ گردباد كه‌ هر ذره‌اش‌ هر لحظه‌ جایی‌ است‌. 

چادر به‌سر، سه‌كنج‌ اتاق‌، آن‌ بالا نشسته‌بود. رختخوابش‌ را حتی‌ پهن‌ نكرده‌بود. گفت‌: چه‌كار داری‌؟ این‌جا چرا آمدی‌؟

چادرنمازش‌ را بیشتر دورش‌ پیچاند، گفتم‌: كاریت‌ ندارم‌.

صورتش‌ را هم‌ پوشاند. فقط دو چشمش‌ پیدا بود. گفت‌: برو، برو، بیدار می‌شوند.

گفتم‌: پس‌ چرا همه‌اش‌ اذیت‌ می‌كنی‌؟

ـ بعدها شاید خودت‌ می‌فهمی‌. وقتی‌ زن‌ گرفتی‌. اگر مثل‌ پسرعمه‌ات‌ نشوی‌.

ـ مگر عیب‌ و علتی‌ دارد؟

ـ نه‌، هر شب‌ هم‌ خیر سرش‌ می‌خواهد. از راه‌ نرسیده‌، صدام‌ می‌زند. این‌ چیزها را كه‌ اقلاً می‌فهمی‌.

كنارش‌ نشسته‌بودم‌ و چادرش‌ را آهسته‌، اما به‌زور، انداخته‌بودم‌ روی‌ شانه‌هاش‌. حالا پاهاش‌ را بغل‌ كرده‌بود. می‌لرزید، حتی‌ وقتی‌ دست‌ بر كاسـﮥ‏ زانوش‌ گذاشتم‌. بعد پنجه كشید. جاش‌ صبح‌ زیر چشمم‌ مانده‌بود. گفت‌: اگر بارم‌ برود، تقصیر توست‌.

به‌ یك‌ دست‌ دستم‌ را پس‌ زد و به‌ آرنج‌ آن‌ دست‌ زد به‌ سینه‌ام‌. روی‌ شانه‌هاش‌ حالا ققظ بند صورتی‌ پیراهن‌ خوابش‌ بود. گفتم‌: همین‌جا می‌نشینم‌. باور كن‌!

نمی‌گذاشتم‌ سرش‌ را بپوشاند: پس‌ چرا توی‌ دالان‌ اذیت‌ می‌كنی‌؟

ـ تو حالا نمی‌فهمی‌. گفتم‌ كه‌.

باز پنجه‌ كشید، به‌ دستم‌. جیغ‌ هم‌ زد. بعد گفت‌: دیدی‌ بالاخره‌ بیدارشان‌ كردی‌؟

گفتم‌: من‌ كه‌ كاری‌ت‌ ندارم‌.

ـ اگر پسرعمه‌ات‌ بود، فرق‌ می‌كرد. گفتم‌ كه‌ هر شب‌ خیر سرش‌ می‌خواهد. همه‌اش‌ هم‌ می‌ترسد بارم‌ برود.

باز گفت‌: گوش‌ بده‌، بیدارند. حالا حتماً یكی‌ بیدار شده‌.

گوش‌ ندادم‌. دست‌ می‌كشیدم‌ به‌ موهاش‌. اولین‌ بار بود كه‌ موهای‌ ریز پشت‌ گردنش‌ را می‌دیدم‌، زیر نور چراغ‌. توی‌ تاریك‌روشن‌ دالان‌ كه‌ چیزی‌ نمی‌شد دید. لالـﮥ‏ گوشش‌ عنابی‌بود و چند تار مو، سیاه‌، بر پیشانی‌ عرق‌كرده‌اش‌ افتاده‌بود. از دندان‌های‌ انگار كلیدشده‌اش‌ می‌گفت‌: بس‌ است‌، دیگر.

باز پاهاش‌ را بغل‌ كرده‌بود كه‌ شنیدم‌. صدای‌ عمه‌بزرگه‌ بود. از حیاط می‌آمد. پریدم‌ بیرون‌. تا دهانـﮥ‏ راه‌پلـﮥ‏ پسرعمه‌این‌ها را رفتم‌، و بعد چهار دست‌ و پا شدم‌. عمه‌ می‌گفت‌: عروس‌، هنوز كه‌ بیداری‌؟

نگاه‌ كردم‌. چراغ‌ عروس‌عمه‌این‌ها خاموش‌ بود و خودش‌ بی‌چادر و با همان‌ پیراهن‌ خواب‌ صورتی‌ از آن‌طرف‌ مهتابی‌ خم‌ شده‌بود رو به‌ حیاط: چیه‌، خانم‌باجی‌؟ چرا نصف‌شبی‌ سر و صدا می‌كنید؟

ـ چرا لخت‌ آمدی‌ بیرون‌، دختر؟ سرما می‌خوری‌.

ـ شما كه‌ من‌ را نصف‌العمر كردید.

عمه‌بزرگه‌ پرسید: طوری‌ شده‌؟

ـ نه‌.

بعد آهسته‌ پرسید: حالا چرا داد می‌زنید؟

ـ گفتم‌ نكند طوری‌ت‌ شده‌.

ـ من‌ كه‌ خواب‌ بودم‌. از صدای‌ شما بیدار شدم‌.

من‌، چسبیده‌ به‌ دیوار، چهاردست‌ وپا، منتظر بودم‌. صدای‌ عمه‌ حالا از ایوان‌ پسرعمه‌ رضااین‌ها می‌آمد: خدا به‌دور! تازه‌ دو قورت‌ و نیمش‌ هم‌ باقی‌ است‌.

یادم‌ است‌ كه‌ با یك‌ باریكه‌ پوست‌ خربزه‌ بازی‌ می‌كردم‌. عمه‌ حالا دیگر به‌ در اتاق‌شان رسیده‌بود. بانو اشاره‌ كرد كه‌ برو، و رفت‌ تو. چراغش‌ را دیگر روشن‌ نكرد. در را حتماً داشت‌ از تو چفت‌ می‌كرد. در رو به‌ پل‌ تخته‌ای‌ باز شد. اول‌ پاهای‌ پدر را دیدم‌. نیم‌خیز  شدم‌، یا همان‌طور تمام‌قد ایستاده‌بودم‌، اما می‌دانم‌ وقتی‌ با پشت‌ دست‌ زد توی‌ صورتم به دیوار خوردم‌ و بعد نشستم‌. گفت‌: خجالت‌ نمی‌كشی‌؟ مگر روی‌ مهتابی‌ جای‌ این‌ كارهاست‌؟ برو مستراح‌!

وقتی‌ رفت‌ فهمیدم‌ كه‌ دهانم‌ پر است‌ و دارم‌ می‌جوم‌، حتی‌ فرو داده‌بودم‌. هنوز هم یك‌ تكه‌ از پوست‌ خربزه‌ توی‌ مشتم‌ بود. به‌ دهان‌ بردم‌ و جویدم‌. نه‌، وقتی‌ صدای مادر آمد، فهمیدم‌ كه‌ بقیـﮥ‏ پوست‌ مشت‌كرده‌ را دارم‌ می‌خورم‌. حالا هم‌ دارم‌ می‌خورم‌. آن‌وقت‌ حسن‌مان‌ می‌گفت‌: بهشت‌ و جهنم‌ كجا بود؟

پس‌ این‌ پوست‌ خربزه‌ای‌ كه‌ هنوز می‌خورم‌، چیست‌؟ جلوه‌ای‌ از آن‌ دوزخ‌ است‌ دیگر. بعد بود كه‌ به‌ پچپچه‌شان‌ گوش‌ دادم‌. بالاخره‌ صدای‌ پدر را بلند شنیدم‌: حالا با من‌ یكی‌به‌دو می‌كنی‌ كه‌ چی‌؟ برو بیاورش‌ تو.

خون‌دماغ‌ نشده‌بودم‌. ماه‌ باز بدر تمام‌ بود و از بالای‌ كنگره‌های‌ پشت‌بام‌ عمه‌كوچكه می‌تابید و از جایی‌، از مسجد دروازه‌نو انگار، صدای‌ مناجات‌ می‌آمد. باز جویدم‌ و فرو دادم‌. گس‌ بود و ته‌مزه‌ای‌ شیرین‌ هم‌ داشت‌. حالا می‌دانم‌ كه‌ بانو از كنار پرد‏ﮤ پنجره‌شان‌ نگاهم‌ می‌كرده‌. دست‌ به‌ دیوار گرفتم‌ و از پل‌ تخته‌ای‌ روی‌ دهانـﮥ‏ پلكان‌ رفتم‌. مادر در درگاهی‌ اتاق‌ ایستاده‌بود و پنجه‌ به‌ رو می‌كشید: خوشا به‌ غیرتت‌، مادر! باز كه‌ دست‌ بردار نیستی‌؟

بعد رفت نشست‌ كنار اسباب‌ چایش‌. صبح‌نشده‌ زدم‌ بیرون‌. حالا این‌جا هستم‌. می‌مانم‌. بگذار حسن‌مان‌ مدام‌ بچرخد از این‌ ده‌ به‌ آن‌ ده‌، از این‌ اتاق‌ به‌ آن‌ اتاق‌. حالا هم‌ حتماً از این‌ بند به‌ آن‌ سلول‌. پس‌ منم‌ كه‌ باید بمانم‌، ثابت‌ بمانم‌، همان‌طور كه ‌زمین‌ باید بماند، حتی‌ اگر اتابكی‌ بگوید: در عالم‌ غیب‌ قطب‌ مركز عالم‌ است‌، حالا می‌خواهد خورشید مركز باشد یا زمین‌.

با چهار سرانگشت‌ دست‌ چپ‌ آبخورهای‌ سبیلش‌ را صاف‌ كرد، دست‌ راست‌ را بر سینه‌اش گذاشت‌ و شمرده‌ و آهسته‌، اما با صدای‌ بم،‌ گفت‌: اثباتش‌ آسان‌ نیست‌. پای‌ استدلالیان‌ این‌جا فی‌الواقع‌ چوبی‌ است‌. دو دو تا هیچ‌وقت‌ چهار تا نمی‌شود. كار با كشش‌ از جانب او ممكن‌ می‌شود نه‌ با كوشش‌ ما. با دق‌الباب‌ ما این‌ در را نمی‌گشایند. باید خودشان‌ بطلبند. ولی‌ آدم‌ خواه‌ناخواه‌ در را می‌زند، شاید دیدی‌ خودبه‌خود باز شد،آن‌وقت‌ شاید آن‌ كه‌ بیرون‌ در است‌ تو باشی‌. برای‌ همین‌ باید آماده‌بود، مثل‌ وقتی‌ كه‌ منتظر مهمان‌ عزیزی‌ هستیم‌ و خانه‌ را جارو می‌كنیم‌ و جلو در خانه‌ را آب می‌پاشیم‌. لباس‌پوشیده‌ هی‌ قدم‌ می‌زنیم‌.

باز گیج‌ خوردم‌. از میرزاحبیب‌ داشتم‌ می‌گفتم‌. نه‌، می‌نوشتم‌. می‌نویسم‌ تا باشد. توی همین‌ اتاق‌ نشسته‌بودم‌، روی‌ یكی‌ از این‌ صندلی‌های‌ لهستانی‌. میرزاحبیب‌ آمد، سینی‌ چای‌ به‌ دست‌. چای‌ را كه‌ برداشتم‌، نرفت‌. می‌فهمیدم‌ كه‌ دستمال‌ كشیدن‌ به‌ میزها را بهانه‌ كرده‌است‌. حالا دیگر من‌ دستمال‌ می‌كشم‌، صبح‌ به‌ صبح‌. گفت‌: آقای‌ اتابكی‌ از دوست‌های‌ آقاست‌؟

گفتم‌: نمی‌دانم‌، ولی‌ گفتند با آقای‌ جناب‌ آشنا هستند، كارهای‌ بانكی‌شان‌ را می‌كنند. 

پشت‌ آن‌ یكی‌ میز نشست‌، رو به‌ من‌. پاهاش‌ را توی‌ دلش‌ جمع‌ كرده‌بود. كلاه‌ كركی‌اش را بر سر كاسـﮥ‏ زانو گذاشت‌. لبه‌اش‌ را صاف‌ كرد، و دوباره‌ برگرداند: چند كلاس‌ درس‌ خوانده‌ای‌؟

ـ دیپلم‌ دارم‌. 

ـ یعنی‌ چند كلاس‌؟

ـ دوازده‌ كلاس‌. 

ـ برای‌ كار كه‌ این‌جا نیامده‌ای‌؟

ـ آقای‌ اتابكی‌ گفتند ...

گفت‌: فرمودند. 

ـ بله‌، فرمودند منشی‌ قبلی‌ رفته‌.

ـ خوب‌، می‌آیند، چند صباحی‌ لِك‌ و لِك‌ می‌كنند، كار یاد می‌گیرند، بعد هم‌ می‌روند. آن‌ سید كه‌ فقط نه‌ كلاس‌ خوانده‌بود، تازه‌ اگر راست‌ گفته‌باشد.

كلاهش‌ را بر كاسـﮥ‏ آن‌ یكی‌ زانو گذاشت‌: دوازده‌ سال‌ خیلی‌ است‌، آن‌وقت‌ برای‌ شندرغاز آمده‌ای‌ این‌جا منشی‌ بشوی‌ كه‌ چی‌؟ 

نیم‌خیز شدم‌: اگر احتیاجی‌ ندارند، زحمت‌ را كم‌ می‌كنم‌.

كف‌ پاهاش‌ را بر زمین‌ گذاشت‌ و كفش‌های‌ پاشنه‌خوابیده‌اش‌ را به‌پا كرد: حالا كجا؟ چای‌ت‌ را بخور. 

كلاهش‌ را به‌ سر گذاشت‌: آقا گفتند بپرس‌ ببین‌ چه‌كار دارد، بر و رو دارد یا نه‌، چند  سالش‌ است‌. من‌ كه‌ كاره‌ای‌ نیستم‌. 

ـ بر و رو دیگر برای‌ چی‌؟

ـ همین‌طوری‌. آقا به‌ همه‌چیز آدم‌ كار دارند. راستش‌، قبل‌ از این‌ سید یكی‌ بود كه همه‌اش‌ به‌ خودش‌ ورمی‌رفت‌، سر شانه‌ می‌كرد، گل‌ و گردن‌ می‌آمد. آقا هم‌ عذرش‌ را خواست‌.

از جیب‌ جلیقه‌اش‌ جاسیگاری‌ فلزی‌اش‌ را درآورد، باز كرد. تعارف‌ كرد. سیگار هما بود. سیگاری‌ نبودم‌. حالا روزی‌ یك‌ پاكت‌ و نیم‌ سیگار می‌كشم‌. نباید گیج‌ بخورم‌. سیگار را سر چوب‌سیگارش‌ زد: این‌جا به‌ قول‌ آقا گاهی‌ زن‌ها برای‌ مشورت‌ می‌آیند، سرّ و  سوتشان‌ پیش‌ ماست‌.

به‌ استكان‌ خالی‌ اشاره‌ كرد: باز هم‌ می‌خوری‌؟

ـ نه‌، متشكرم‌. 

ـ تازه‌ دم‌ كردم‌. اگر می‌خواهی‌ تعارف‌ نكن‌. راستی‌ پدرت‌ چه‌كاره‌ است‌؟

ـ این‌ را هم‌ آقا پرسیده‌اند؟

خندید. دندان‌هاش‌ مصنوعی‌ بود، تكان‌ می‌خورد، گاهی‌ حتی‌ صدا می‌كرد: نه‌، به‌ این كارها كار ندارند.

بلند شد، سینی‌ چای‌ را برداشت‌: آقا همه‌چیزش‌ خوب‌ است‌، فقط دست‌ بده‌ ندارد، البته‌ به‌ ما، اما تا بخواهی‌ برای‌ زن‌هاش‌ خرج‌ می‌كند. برای‌ همین‌ همه‌اش‌ هشتش‌ گرو نه‌اش‌ است‌. یادت‌ باشد، همان‌ اول‌ باید راجع‌ به‌ حقوقت‌ باش‌ طی‌ كنی‌، تا بعد مثل‌ این‌ سید نشوی‌. راستش‌ برای‌ همین‌ رفت‌. حالا هم‌ توی‌ محضر سر چهارسوق‌ كار می‌كند. از من‌ گفتن‌ بود، تا بعد نگویی‌ میرزاحبیب‌ می‌دانست‌ و نگفت‌.

تا برگردد، اتابكی‌ آمد، نفس‌نفس‌ می‌زد، گفت‌: باز این‌ ابوقراضه‌ لنگ‌مان‌ گذاشت‌. گذاشتمش‌ كنار خیابان‌ و با تاكسی‌ آمدم‌. 

میرزاحبیب‌ با دو چای‌ آمد. سلام‌ كرد و خوش‌وبش‌ كردند. حتی ــ‌یادم‌ است ــ حال‌ عمه‌خانم را پرسید، همه‌اش‌ هم‌ درویش‌درویش‌ می‌كرد، یا می‌گفت‌: «جان‌ درویش‌.» به‌ من‌ هم‌ گفت‌: تو هم‌ با این‌ اتابكی‌ گفتنت‌.

اتابكی‌ گفت‌: حبیب‌جان‌، آقا اتاق‌ خلبان‌ است‌؟

میرزاحبیب‌ خندید: پس‌ می‌خواهید كجا باشند؟

اتابكی‌ چیزی‌ هم‌ كف‌ دست‌ میرزا گذاشت‌، گفت‌: برو زنگ‌ بزن‌. راستی‌ برای‌ این‌ درویش چهار تا زنگ‌ پشت‌ سر هم‌ می‌زدی‌ یا اول‌ دو تا بعد هم‌ دو تا؟

استكانش‌ را برداشت‌ و رفت‌ سر جای‌ حالای‌ من‌ نشست‌. به‌ میرزا گفت‌: یادت‌ باشد به‌ آقا بگویی‌ ما هم‌ بلدیم‌ هو حق‌ بكشیم‌.

میرزاحبیب‌ فقط یك‌ زنگ‌ زد، و رفت‌ تو. باز صدای‌ زنگ‌ شنیدم‌. حالا می‌دانم‌ چرا پا كه‌ بر پلـﮥ‏ سوم‌ بگذاریم‌ صدای‌ زنگ‌ بلند می‌شود. مگر آدم‌ دو پله‌ یكی‌ بكند. نباید بكنیم‌. یك‌ بار ــ‌كی‌ بود؟ یادم‌ نیست‌ــ همین‌ كار را كردم‌. پله‌ها تیز و چوبی‌ است‌. زنگ را زیر پلـﮥ‏ سوم‌ كار گذاشته‌اند. وقتی‌ مرا دید، جا خورد. گفتم‌ كه‌ چه‌كار دارم‌. دستش‌ را پشت‌ گوش‌ چپش‌ گرفت‌، گفت‌: جانم‌؟ 

گفتم‌. با دست‌ اشاره‌ كرد كه‌ بلندتر. باز گفتم‌ كه‌ نمی‌دانم‌ آقای‌ صارمی‌ مثلاً آمده‌ و می‌خواهد معاملـﮥ‏ دیروز را به‌ تاریخ‌ پنج‌ ماه‌ پیش‌ ثبت‌ كنیم‌. 

با دهان‌ باز نگاهم‌ می‌كرد، بعد سر تكان‌ داد. به‌ قول‌ خودش‌ قوطی‌ معجون‌ افلاطونش‌ را برداشت‌، بازش‌ كرد، گفت‌: زبان‌ مگر به‌ دهانت‌ نیست‌؟ حرفت‌ را بزن‌.

باز توضیح‌ دادم‌، شمرده‌ و بلند. بستی‌ چسباند، قلاج‌ كشید، بالاخره‌ گفت‌: بله‌، بله‌، شنیدم‌. كر كه‌ نیستم‌. اما راستش‌ نفهمیدم‌ این‌ خانم‌ حرف‌ حسابش‌ چیه‌؟

گفتم‌ كه‌ آقا، صارمی‌ آمده‌، عجله‌ هم‌ دارد.

با نوك‌ انبر ذره‌ذره‌ خاكستر می‌ریخت‌ روی‌ گل‌ آتشی‌ كه‌ باش‌ كشیده‌بود. گفت‌: من‌ كه‌ نمی‌فهمم‌ چه‌ می‌خواهد، به‌ش‌ بگو برود، فردا بیاید با مدنی‌ حرف‌ بزند، شاید بفمهد.

گاهی‌ حتی‌ با طول‌ و تفصیل‌ شرح‌ می‌دهد كه‌ مشكل‌ خانم‌ صادقی‌ چیست‌ و چطور باید حلش كرد، كه‌ اگر مثلاً خودمان‌ عرض‌ حال‌ تمام‌ كنیم‌ كه‌ سندش‌ گم‌ شده‌، و چند نفر را هم به عنوان‌ مطلع‌ شاهد بیاوریم‌ بعد ببریم‌ ثبت‌ اسناد، یك‌ پول‌ چای‌ هم‌ بدهیم‌ به‌ كی‌ و كی‌، سر یك‌ هفته‌ می‌شود ملكش‌ را به‌ پول‌ نزدیك‌ كرد.

حالا دیگر می‌دانم‌ كه‌ نباید گیج‌ بشوم‌. تاب‌ می‌خورند آدم‌ها. آن‌همه‌ نویسنده‌ كه‌ در كتابخانـﮥ‏ شهرداری‌ و یا حتی‌ فرهنگ‌ كتاب‌هاشان‌ را خواندم‌، یا این‌جا خودم‌ دارم‌، چیده‌ام‌ روی‌ هم‌ توی‌ همین‌ پستو، فرض‌شان‌ این‌ است‌ كه‌ آدم‌ دانه‌ای‌ است‌ كه‌ باید به‌ برگ‌ و بار برسد. گاهی‌ حتی‌ از ساقـﮥ‏ درخت‌ شروع‌ می‌كنند و می‌آیند تا برسند به‌ برگی‌ كه منم‌ یا به‌ میوه‌ای‌ كه‌ بعداً خواهم‌ داد و بالاخره‌ می‌رسند به‌ هسته‌. خوب‌، گاهی بازگشت‌هایی‌ هم‌ دارند. اخیراً هم‌ همین‌ دم‌ را می‌كاوند به‌ بیداری‌ یا به‌ خواب‌، به‌ مستی‌ و به‌ قول‌ خودشان‌ به‌ عمق‌ می‌روند، انگار بخواهند از روی‌ برش‌ تنـﮥ‏ درختی‌ سن‌ و سالش‌ را بفهمند. شاید در اصل‌ علتش‌ این‌ است‌ كه‌ فكر می‌كنند این‌ هستی‌ از جایی‌ شروع‌ می‌شود و به‌ جایی‌ در آن‌ دورها ختم‌ می‌شود. من‌ می‌دانم‌ كه‌ هست‌، همه‌چیز، همان‌گونه‌ كه‌ بوده‌است‌ و هیچ‌چیز هم‌ از این‌ پوسته‌پوسته‌ها رهایی‌ ندارد، مدام‌ هم‌ چرخ‌ می‌خورند، همان‌طور كه‌ آقا چرخ‌ می‌خورد، و همـﮥ‏ آن‌ چیزهایی‌ كه‌ از او می‌دانم‌ پوسته‌ در پوسته‌ به‌ گرد هم‌ می‌چرخند و یا من‌ چرخ‌ می‌خورم‌. پس‌ تا گیج‌ نشوم‌ می‌نویسم‌شان‌.

آقا حتماً وافورش‌ را گذاشته‌ پشت‌ مخده‌، و با نوك‌ انبر روی‌ زغال‌ها خاكستر ریخته‌، بعد هم‌ كه‌ صدای‌ زنگ‌ را شنیده‌، عبای ــ‌اخیراً دیگر عبا را كنار گذاشته ــ روی‌ دوشش را درست‌ كرده‌، و بعد اگر رسیده‌ عرقچین‌اش‌ را بر سرش‌ جابه‌جا كرده‌. معمولاً می‌پرسد: جنابعالی‌؟

شوهر دخترخاله‌ عالم‌ گفته‌: مخلص‌ شما، درویش‌ اتابكی‌. 

در را كه‌ آدم‌ باز كند باز پرده‌ای‌ هست‌. اتابكی ــ ‌خودش‌ گفت ــ گفته‌: یك‌ منشی براتان‌ پیدا كردم‌، آقا. خویشاوند است‌، باسواد است‌، صفای‌ خودتان‌ را هم‌ دارد.

ـ منشی‌؟ من‌ كه‌ منشی‌ نمی‌خواهم‌. حالا بفرمایید.

وقتی‌ هم‌ می‌نشیند، می‌گوید: من‌ كه‌ دیگر این‌ معجون‌ افلاطون‌ حافظه‌ برام‌ نگذاشته‌.

تعارفی‌ هم‌ می‌كند. اتابكی‌ می‌گفت‌: من‌ كه‌ نكشیدم‌. نمی‌كشم‌. با این‌همه‌ بهتر است‌ كه‌ عالم‌ نفهمد كه‌ این‌ بابا بساط هم‌ دارد، و گرنه‌، اگر پشت‌ گوشت‌ را دیدی‌، ما را هم می‌بینی‌.

بعد باز آقا به‌ رسم‌ خودش‌ می‌پرسد: حالا كی‌ این‌ را گفتم‌، بعدازظهر كه‌ نبود، ساعت‌ سه‌؟ 

ـ جمعه‌ بود، سر ظهر. با حاج‌تقی‌ خدمت‌ رسیدم‌. 

ـ حاج‌تقی‌؟ بشنو و باور نكن‌. جان‌ تو نباشد، مرگ‌ یك‌دانه‌ پسرم‌ حاجی‌ شكمی‌ است‌.

حبیب‌ می‌گوید: آقا بچه‌اش‌ كجا بود؟

اتابكی‌، بعدها از حبیب‌ شنیدم‌، یك‌ لول‌ خرج‌ آقا كرده‌بود، حتی‌ كشیده‌بود. خود حبیب دیده‌بود. می‌گفت‌: این‌ درویش‌، غلط نكنم‌، حرفه‌ای‌ است‌.

آقا حالا هم‌ گاهی‌ سراغ‌ او را می‌گیرد، گله‌ می‌كند كه‌: خرشان‌ كه‌ از پل‌ گذشت‌ دیگر انگار نه‌انگار. ولی‌، بی‌خیالش‌، حسین‌جان‌، باز هم‌ گذر پوست‌ به‌ دباغخانه‌ می‌افتد.

ظهر به ظهر سر یك می‌روم بالا. آن‌جا، بالا دست اتاق، می‌نشینم، گوشت‌ها را كه قصاب تكه‌تكه كرده، و آقا روی تخته تكه‌تكه لسه و پوسته‌شان را گرفته، سیخ می‌كنم، می‌آورم می‌دهم به حبیب تا كباب كند. آقا می‌گوید: می‌بینی؟ باز برداشته، این دفعه دیگر از سر هر سیخ دو تا برداشته.

سیخ حبیب جداست. با چه دقتی هر چه پیه و چربی هست از گوشت‌ها جدا می‌كند. آخرش هم هر چه لسه و پوسته هست، جدا می‌گذارد برای حبیب. میرزاحبیب می‌گوید: دندان كباب‌خوری‌ام كجا بود؟

بعد می‌خورد، سینی نان و كباب ما را كه آورد. چند پر سبزی هم توی یك بشقاب می‌گذارد. آقا می‌چرخد رو به من و سینی را می‌كشد جلو. می‌گوید: بسم‌الله.

با دست می‌خورد، بعد از ناهار هم دستش را می‌گیرد توی كاسـﮥ‏ برنجی كنار منقل تا من از پارچ آبی روی دستش بریزم.

بعد از ناهار هم دو بستی می‌كشد و در و بی‌در حرف می‌زند، بیشتر هم از دست سلیطه‌خانمش، زن صیغه‌ای، می‌نالد. سر ماه به سر ماه پیداش می‌شد. حالا یك سالی است دیگر نمی‌بینمش. می‌آمد و به قول حبیب تیغ می‌زد و می‌رفت. ملیح می‌گوید: مادرم كجا بود؟

میرزا می‌گوید: صیغه؟ جرئتش را ندارد. حالا صبر كن، بگذار آقا سرش را بگذارد زمین، ببین چطور پیداش می‌شود.

ملیح هفته‌ای یك روز می‌آمد، هنوز هم می‌آید. می‌گوید: پس خرج این خانه و زندگی را كی می‌دهد؟

همه‌اش هم می‌گوید: شب جمعه به جمعه فقط مال توام. نمی‌خواهی، آب توبه بریز سرم، عقدم كن، خرجم را هم بده تا من همه‌اش بشوم مال تو.

اوائل با مملی‌اش می‌آمد. مملی حالا برای خودش یلی است. شده‌است شاگرد رانند‏ﮤ‏ كامیون. هر به چند روزی هم شهری است. مرا كه می‌بیند، می‌گوید: چاكریم، باباحسین.

همه‌اش همین‌طورهاست. همه‌چیز به هر دم هست. نمی‌شود درخت را از روی برش طولی یا حتی عرضی تنه‌اش دوباره ساخت، یا مثلاً عمق وجود كسی را با این خرده‌ریزه‌ها كشف كرد. من می‌خواهم ــ ‌اگر بشود این‌همه آدم را سلول به سلول ساخت‌ ــ با نوشتن احضارشان كنم، مثل همان دفتر معاملات سال‌های قبل كه توی كمد اتاق آقا هست. كنار هم چیده‌ام‌شان. كافی است شماره و سال سندی را بدانم تا همـﮥ‏ سابقه‌اش را پیدا كنم، صورت وضعیت همـﮥ‏ آن املاك و مستغلات، ماشین‌های سواری، دوج یا انترناش كه دست به دست شده‌اند، گو كه خانه را خراب كنند، یا ماشین‌ها اسقاط بشوند و دیگر هیچ بنی‌بشری نخواهد كه بخردشان. من هم همین‌طور باید بنویسم، كلمه‌به‌كلمه، و هر كلمه یا جمله به ازای یك سلول تا بعد به‌ناگهان این جهان چرخان و سرگردان را ... نه، نه، پیشاپیش نباید حرفش را بزنم. منطقی هم باید باشم، گرچه دلم می‌خواهد از آن روز غروب بگویم كه عروس‌عمه بانو می‌گفت: فقط می‌گذارم ببینیش.

نه، این‌ها گفتن ندارد.

بالاخره ساعت چهار آمدند پایین. هنوز هم ساعت چهار بعدازظهر می‌آید. من از ساعت سه و نیم می‌روم پشت میزم می‌نشینم. كاری اگر مانده‌است می‌كنم. بالاخره هم آقا می‌آید، سرفه‌كنان و عصازنان. پا كه بر پلـﮥ‏ هشتم بگذارد، صدای زنگ را می‌شنوم. بعد پنج بار تق‌تق عصاست و باز شدن در رو به حیاط، آن‌هم با عصا. یا اللهی هم می‌گوید، و قبل از این‌كه پا به حیاط بگذارد، مدتی در درگاهی می‌ایستد، چند بار سرفه می‌كند، دستمالش را از جیب شلوارش درمی‌آورد. بزرگ است و سفید. می‌تكاند و تا می‌زند، دو بار، و بعد كه خلطی در آن انداخت، باز تا می‌زند و در جیب شلوارش می‌گذارد.

تازگی‌ها كت و شلوار و جلیقه می‌پوشد، زیر یخـﮥ‏ سفید آهاردارش كراوات می‌زند. اما كلاه شاپوش همان است كه قبلاً هم بود، چند سال پیش كه یخه‌حسنی می‌پوشید با جلیقه. عبا هم به دوش می‌انداخت. می‌گوید: لباس را آدم عاقل برای سرما و گرما نمی‌پوشد. هر دوره اقتضای یك لباسی را دارد. مردم نه به ما كه به لباس‌مان پول می‌دهند. وگرنه توی سر سگ بزنی محضردار هست.

اول هم سری به میرزاحبیب می‌زند تا بداند چه كسی آمده و چه‌كار دارد. بالاخره می‌آید، دستی بر كاسـﮥ‏ زانوی چپ از پلـﮥ‏ جلو همین اتاق می‌آید بالا. ناله هم می‌كند. بعد هم می‌رود آن‌جا گوشـﮥ‏ راست میز مدنی می‌نشیند. سری برای این و آن تكان می‌دهد، باز سرفه می‌كند و دستمال بزرگش را از جیب شلوارش درمی‌آورد، می‌تكاند، تا می‌زند و خلطی اگر هست توی آن می‌اندازد، باز تا می‌زند و در جیب می‌گذارد. اگر مشتری جاسنگینی باشد یا زن بر و رو داری، بعد از سرفه از خلط خبری نیست، فقط دو گوشـﮥ‏ دهان را پاك می‌كند و می‌گوید: ای داد و بی‌داد، پیر شدیم و باز از رو نمی‌رویم.

شانزده سال است كه همین را می‌گوید. هنوز هم سر و گوشش می‌جنبد. اتابكی گفت: دود از كنده بلند می‌شود.

ایستاده‌بودم، میرزاحبیب هم دست به درگاهی ایستاده‌بود. چشم به دهان آقا می‌دوزد، و بعد تا حاج‌تقی پیداش بشود، سیر تا پیاز را براش تعریف می‌كند.

آقا گفت: ولی آن‌طور كه باید و شاید نیست، مگر صاحب كرامتی نفس حقی به ما هم بدمد و این مرده را از این خواب سالیان برانگیزد. به قول لسان‌الغیب:

آنان كه خاك را به نظر كیمیا كنند        آیا بود كه گوشـﮥ چشمی به ما كنند

اتابكی زد زیر خنده، بلند می‌خندید و دست بر زانو می‌كوبید: زدی، استاد، حقا كه حریفی. باشد، قبول. شما گنجشك‌اش را پیدا كنید، سنگش با من.

ـ مگر من مرده‌ام درویش كه تو می‌خواهی سنگش را بزنی؟ گفتم آن صاحب‌مرده را كرامت كن، هو حقی براش بكش، بلكه زنده‌شود. نامردم اگر بعد از این كرامت سر بر آستان نگذارم.

ـ والله، آن مرده دیگر عیسی‌دمی می‌خواهد كه در چنتـﮥ‏ درویش نیست.

آقا هم می‌خندید، ریز. باز سرفه كرد، و دستمالش را درآورد، تكاند و دو گوشـﮥ‏ دهان را پاك كرد: پس ما نیستیم، درویش. شرط ما همین است. حتی اگر سقنقور هم در آن حلقه‌تان به هم برسد، خودم تمام عمر مرید آستان‌تان می‌شوم.

ـ گیرم كه زنده‌شد، بعد كه باید سر بگذارید. پس جز رؤیت روی ماهش نصیبی نمی‌برید.

ـ یعنی می‌فرمایید یك شب هم به سالك‌هاتان رخصت نمی‌دهید با حلال خودشان به دل سیر وداع كنند؟

اتابكی باز بلند خندید: كسی كه با حلال خودش رودربایستی ندارد. با حرام است كه آدم می‌خواهد جولانی بدهد.

ـ باشد، ما به رؤیت هم قانع‌ایم.

اتابكی گفت: این‌طور كه من آن بالا دیدم، كار به دست خودتان است. یك ماهی ترك آن معجون بكنید، خودبه‌خود مرمت می‌شود.

تا آقا باز سرفه كند و دستمال بتكاند، گفت: این‌هم پسرخالـﮥ‏ ما كه خدمت‌تان عرض كردم.

ایستاده‌بودم. میرزا دست به دیوار درگاهی ایستاده‌بود، خنده بر لب. گوش به دهان آقا داشت. آقا عینكش را از جیب كتش درآورد، به چشم گذاشت، نگاهم كرد، و بعد بر پل بینی‌اش گذاشت. به میرزا گفت: برو چای بیاور، مرد! نكند تو هم التماس دعا داری؟

میرزاحبیب راست ایستاد: ای آقا، مرده و زنده‌اش دیگر برای من فرقی نمی‌كند.

ـ خدا از ته دلت بپرسد. باشد، تو برو چای بیاور، قول می‌دهم، اگر درویش سقنقور لطف كرد، به تو هم چند نخودش را بدهم، تا ضعیفـﮥ‏ تو هم بی‌نصیب نماند.

حالا می‌فهمم كه هروقت بخواهد میرزا را دك كند، چای می‌خواهد، وگرنه میرزا حساب دستش است كه كی باید چای بیاورد و برای كی.

آقا گفت: حالا چرا ایستاده‌ای؟

همین‌جا كه حالا نشسته‌ام، نشستم. پرسید: می‌گفتی، اسمت چیست؟

اتابكی گفت: عرض كردم كه، حسین است، راستش پسرخالـﮥ‏ ارباب كل ممالك محروسه‌ است. دیگر خود دانید.

آقا باز عینك را به چشم گذاشت و نگاهم كرد: حداقل دیپلم كه داری؟

بله‌ای گفتم. اتابكی گفت: كرم كتاب است، از صبح تا شب توی كتابخانـﮥ‏ شهرداری یا فرهنگ جا خوش كرده. ما كه فكر می‌كنیم وقت تلف كردن است، چاه باید از خودش آب بدهد، نه این‌كه مدام آب بریزیم توش.

آقا آهسته گفت: میرزا كجایی؟

بعد سرفه كرد، چند بار. اتابكی بلند شد، رفت پایین. میرزا انگار نبودش. صداش می‌زد. آقا داد زد: باز گمانم رفته سر خیابان. بی‌زحمت صداش بزنید.

گفتم: اجازه بدهید، من صداش می‌زنم.

آهسته پرسید: خوب، بیشتر چه كتاب‌هایی می‌خوانی؟

می‌دانستم حرف از رمان نباید بزنم. گفتم: بیشتر به تاریخ علاقه دارم.

ـ مثلاً؟

گفتم: تاریخ ایران باستان‌؛ از پرویز تا چنگیز.

باز هم اسم بردم. اسم بعضی‌ها را، راستش، در فهرست كتابخانه گذری دیده‌بودم. پرسید: خوب، بارك‌الله، از این ترجمه‌ها كه نیست؟

دیگر مؤلف یا مترجم بعضی‌هاشان یادم نبود. اتابكی آمد. به‌شتاب آمده‌بود، و نفس‌نفس می‌زد: ما اولش باید یك فكری سی خودمان بكنیم.

آقا گفت: بله دیگر، اگر حضرت قطب سقنقوری هم كرامت كنند، درویش همه‌اش را كف‌لمه خواهد كرد.

میرزاحبیب هم رسید: فرمایشی داشتید، آقا؟

آقا گفت: این جوان از كی تا حالا این‌جا نشسته‌بود؟ چرا نیامدی مرا خبر كنی؟

ـ خودشان فرمودند نمی‌خواهد مزاحم آقا بشوی، منتظر می‌مانم.

حتی شانزده سال پیش درسش را روان بود. می‌گوید: چای اگر بخواهد، یعنی فقط بگوید برو چای بیاور، باید گم و گور بشوم. اما وقتی می‌گوید: «چند تا» یعنی كه باید بیاورم. اگر بخواهد روآور نشود كه یادش رفته، من‌ام كه یادش نیاورده‌ام. اگر بخواهد دبه بیاورد كه از مشتری‌ها پول پیش نگرفته، من را شاهد می‌آورد. به هركس پولی بدهد رسید می‌گیرد، اما خودش هیچ‌وقت خدا به فلك هم رسید نمی‌دهد. می‌مانند زن‌هاش. زن‌ آقا، بینی بین‌الله، جواهر است. ارث پدری دارد، و چشمش به دست آقا نیست. اما می‌گوید: «یك مو هم از خرس غنیمت است.» شب به شب جیب و بغلش را می‌گردد، و هرچه هست و نیست بابت خرج و مخارج برمی‌دارد، بعد هم می‌بخشد به این و آن. گمانم فكر می‌كند حرام است. آقا هم كه فوت آب است، قبل از این‌كه برود، فقط یك صنار سه‌شاهی‌ای می‌گذارد ته جیبش، بقیه را هم می‌گذارد توی كشو میزش و شب به شب قفلش می‌كند. اما امان از آن سلیطه‌خانم. تازه كه آمده‌بودم، به من می‌پرید كه چرا خبرش نكرده‌ام كه خانم می‌آید؟ قسم می‌خورد كه یك هفته است دشت نكرده. بعد هم مرا صدا می‌زد تا شهادت بدهم. یا اصلاً خودش را به مریضی می‌زد، و درازبه‌دراز می‌خوابید كه دیسك كمر امانش را بریده، و دیگر نمی‌تواند بلند شود. حالا دیگر سلیطه‌خانمش هم دست آقا را خوانده، می‌گوید: «من خوب می‌فهمم كه چه دردی می‌كشی.» مرا می‌فرستد دواخانه كه براش نمی‌دانم شیاف چی بگیرم. وقتی برمی‌گردم صدای بگو و بخندشان تا دم دالان می‌آید.

تا همین یك سال پیش وقتی می‌آمد، به آقا كه می‌گفتم، می‌گفت: حسین‌جان، قربان دهنت، برو یك طوری دست به‌سرش كن.

نمی‌شود. می‌گوید: خر خودتی، جانم. وقتی در خانه‌ام را از پاشنه درمی‌آورد، باید فكر حالاش را می‌كرد.

آقا گفت: حالا چرا این‌جا ایستاده‌ای من را نگاه می‌كنی؟ برو چند تا پیاله چای بیاور.

بعد هم عینك را گذاشت روی پل بینی‌اش، و چشم‌بسته نگاهم كرد، گفت: خوب، جوان، داشتی می‌گفتی.

اتابكی گفت: عرض كردم، پسرخالـﮥ‏ عیال است. دیپلم دارد، می‌خواهد بیاید خدمت‌تان چیزی یاد بگیرد.

ـ خوب، بیاید یاد بگیرد. این‌جا همه می‌آیند یاد می‌گیرند، بعد هم می‌روند سی خودشان. باز هم من‌ام و این حبیب. توی این شهر به هر دفتری كه سر بزنی، ظاهراً هیچ‌كس حتی اسم جناب را نشنیده، اما اگر خوب ناخن بزنی، از سر دفتر گرفته تا منشی، بالاخره یكی‌شان این‌جا شاگردی كرده.

اتابكی گفت: بر منكرش لعنت‌!

به من هم نگاه كرد، و سری تكان داد، گفت: تازه، آدم به همین چیزها زنده است. نگاه كه می‌كند می‌بیند، یكی این‌جا، یكی آن‌جا دعاگو هستند.

بلند شد و سینی چای را از دست حبیب گرفت و گذاشت روی میز. یك چای، اول، جلو آقا گذاشت و یكی هم جلو من. می‌گفت: قلوب بنی‌آدم مزرعـﮥ‏ جمال خداوندی است. خوشا به حال كسی كه بتواند دانـﮥ‏ حقی در قلب كسی بنشاند.

آقا سرفه كرد، دستمال تكاند، و خلطی در آن انداخت: ما كه، اگر خدا قبول كند، بیشتر زارع مزرعه‌جات خداوندیم. گرچه این تخم‌ها كه ما صادر فرموده‌ایم، همه‌شان سر از مبال درآورده‌اند.

اتابكی باز بلند و با غلت خندید: خدا عوض‌تان بدهد، تازه این مزرعه‌جات، به قول شاعر، زمین شوره‌اند:

زمین شوره سنبل برنیارد           در او تخم عمل ضایع مگردان

با این‌همه اشكال از تخم‌هاست. باوركنید ...

ـ من كه عرض كردم دست به دامن احباب بشوید، تا هو حقی بزنند، بلكه ما هم یك كور و كچلی پشت سر تابوت‌مان گریه كند.

ـ چشم، استاد. به دیده منت. شما دست این پسرخالـﮥ‏ ما را بگیرید، ما هم در عوض این تخم‌ها را می‌دهیم دست دراویش تا نفس حقی به‌شان بدمند.

ـ باشد، حرفی نیست، فقط قول بده دست نااهل ندهی كه ماییم و همین نوای بی‌نوایی.

اتابكی باز بلند خندید. آقا بلند شد، تكیه‌داده بر عصا، یكی دو بار سرفه كرد: این جوان اگر خواست، بیاید.

راه افتاد به طرف اتاق خودش. اتابكی نگاهم می‌كرد. شانه بالا انداختم. دنبالش راه افتاد: حالا شما یك امتحانی ازش بكنید، ببینید خط و ربطش چطور است. ذهن و هوشش كه خوب است. كتاب‌خوانده‌ است. خدا را چه دیده‌اید، شاید این یكی پابند شد و نرفت.

ـ نه، نه، می‌روند. بهتر. آب كه یك‌جا بماند، می‌گندد، مثل من. تازه كو مشتری؟

بالاخره، امتحانم كرد. برگه‌ای داده‌بود دست میرزاحبیب تا رونویس كنم. سند ذمه بود. به خط شكسته می‌نویسد. پخته است. فقط دو اشتباه داشتم. حالا دیگر چشم‌بسته می‌دانم. هنوز هم چندان چیزی از او نمی‌ماسد. وقتی سندها را امضا می‌گیرم و مشتری می‌پرسد: «حالا چقدر تقدیم كنیم؟» تسبیحش را از كشو میزش در می‌آورد، چند دانه‌ای را به سرانگشت رد می‌كند، یا عینكش را بر پل بینی‌اش می‌لغزاند، دستی جلو دهان می‌برد، یكی دوباری سرفه می‌كند، و بالاخره قلم را برمی‌دارد توی شیشـﮥ‏ جوهر می‌زند، گوشـﮥ‏ سند و جلو مالیات و حق‌التحریر و تمبر ارقامی می‌نویسد، جمع می‌زند و باز عینكش را روی پل بینی‌اش می‌لغزاند: خوب، این‌ها پول دولت است، به حسین هم یك چیزی بدهید. آن میرزاحبیب هم التماس دعا دارد. می‌ماند حق دفتر. نخواستید هم ندهید، خدای ما هم بزرگ است.

مالیات را می‌دانم دولا پهنا حساب می‌كند، یا حق‌التحریر را. اغلب هم صفحاتی را در دفتر سفید می‌گذارد، تا اگر روزی روزگاری به معامله‌ای برخورد كه باید قبل از مرگ كسی ثبت شده‌باشد، یا كسی بخواهد وكالتنامه‌ای قبل از سفری بدهد، آن‌جاها بنویسد. این‌جاهاست كه صنار سه‌شاهی نصیب ما هم می‌شود. سر ماه هم نگاه می‌كند كه یكی دو صفحه بیشتر سفید نماند. یكی دو روز صفحات سفید مانده را پر می‌كنیم. درآمد اصلی‌اش بیشتر از همین راه‌هاست. در تنظیم وكالتنامه یا گرفتن انحصار وراثت و تقسیم ارث و راضی‌كردن وراث به سهم‌الارث استاد است. خطم را كه دید، گفت: معلوم بود كه افتضاح است، اما بهتر از آن سید جد به‌كمرزده است كه حالا رفته منشی آن هپل و هپو شده.

به اتابكی نگاهی كرد: همین دفتری كه سر چهارسوق است. اسم سردفترش چی بود؟ هنوز كه هنوز است سند را با صاد می‌نویسد.

اتابكی گفت: حالا چه‌كار كند؟

ـ مشغول شود، تا ببینیم چه می‌شود. روزی ما كه دست خودمان نیست.

ـ فقط دو ماه، استاد.

ـ دو ماه چی؟

اتابكی به دنبالش راه افتاد. از آن اتاق صدای پچ‌پچ‌شان می‌آمد. یادم نمی‌آید كه بعد از سه ماه حتی حقوقی داده‌باشد. حتی حالا هم آخر هر ماه باز می‌گوید: همین چند روز پیش مگر به‌ت ندادم؟

با مشتری‌ها هم همین‌طورهاست. اگر از پیش پولی گرفته‌باشد، تا نگویند، روآور نمی‌شود. می‌گوید: به بنده دادید؟ مطمئن‌اید؟

دوشنبه‌ها هم، وقتی می‌روم بالا كه دخترتان آمده، نه انگار كه از دیروز منتظر بوده. غروب یك‌شنبه می‌رود اصلاح و صبح دوشنبه، اول وقت، می‌آید. معلوم است كه حمام كرده و پیراهن تمیز پوشیده. گاهی حتی كراوات می‌زند. جلیقـﮥ‏ نو می‌پوشد. بند ساعت جیبی‌اش را از جادگمه‌ای جلیقه می‌آویزد، و دم به ساعت هم به ساعتش نگاه می‌كند. وقتی هم می‌رود به اتاق خلبان، به میرزا می‌سپارد كه تا ساعت چهار در را برای احدی باز نكند.

میرزاحبیب می‌پرسد: حتی اگر ملیحه‌خانم باشد؟

ـ ملیحه‌خانم دیگر كی باشند؟

ـ دخترتان، آقا.

ـ دختر من؟ من دخترم كجا بود، مرد؟

وقتی هم سر ساعت دو و نیم می‌روم بالا كه خبرش كنم كه دخترتان آمده، می‌گوید: آخر جانم، عزیزم، من دخترم كجا بود؟ این دختر آن سلیطه‌خانم است. آمده جان من پیرمرد را بگیرد.

می‌گفتم: توی حیاط است. می‌خواست بیاید بالا، با پسرش.

ـ با پسرش؟ مگر پسر هم دارد؟

بلند می‌شد، كلاهش را به سر می‌گذاشت. عصاش را از پشتی صندلی برمی‌داشت، چرخی می‌زد. یادش كه می‌آمد، عصا را به دستم می‌داد: بگذار سر جاش.

باز می‌چرخید، دست در جیب جلیقه می‌كرد، چیزی را آن تو جابه‌جا می‌كرد. می‌گفت: به‌ش بگو برود توی آن اتاق تا من بیایم.

پرده را كه پس می‌زدم، می‌گفت: به حبیب هم بگو پسره را ببرد سر چهارراه، یك بستنی براش بخرد.

پایین‌تر كه می‌آمدم، آهسته می‌گفت: گوش‌ات با من است؟ یك‌طوری به حبیب بگو كه ملیحه‌خانم نفهمد.

بعد هم با خودش غر می‌زد: آخر از جان من چی می‌خواهند این‌ها؟

ملیح بلندبالا است و تركه. چادر بدن‌نما سرش می‌كرد. هنوز هم می‌كند. حالا دیگر تنها می‌آید. اول هم سری می‌زند، می‌گوید: چطوری، میرزاحسین؟
توی دلش را باز می‌كند، چشمك می‌زند، می‌گوید: برو خبرش كن پول توجیبی مرا بدهد، می‌خواهم بروم.

با دست اشاره می‌كنم كه برود سراغ حبیب. با دست خودم كه نمی‌توانم كلاه قرمساقی سر خودم بگذارم؟ می‌گوید: احمقی دیگر. این پیرمرد كه عملش نمی‌شود. من فقط مال توام، حسین‌جان.

چه جانی می‌گوید، انگار یك حبه قند، انگار یك قلپ شربت آبلیمو كه یك عالمه یخ توش ریخته‌باشند. نه، این‌طور نمی‌شود. از همان ملیحه‌خانم كه اول شناختم باید بگویم، نه از این كه شب جمعه به شب جمعه منتظر من است. هر دو پام را اول می‌شوید، خشك می‌كند. این‌ها را نوشته‌ام. وقتی هم می‌خواهم، یا دست به‌ش می‌زنم، می گوید: «چته، هولی؟» اول هم باید شام‌مان را بخوریم. بعد هم كه چراغ را خاموش می‌كند و آن لامپ كوچك قرمز را روشن می‌كند، تازه كرم‌مالی‌اش شروع می‌شود، لخت. دست هم نمی‌گذارد به‌ش بزنم. می‌گوید: دست خر كوتاه‌!

از اول باید شروع كنم، گرچه می‌دانم نمی‌شود. سعی باید بكنم. اولین بار كی بود كه تنها آمد؟ یكی دو سال انگار با سلیطه‌خانم می‌آمد. دختر خانمی بود. وقتی سلیطه می‌رفت بالا، می‌رفت لب حوض و آب به ماهی‌ها می‌پاشید. یا با آب‌پاش میرزا به گل‌ها آب می‌داد. یك روز هم كه هوا سرد بود و حوض یخ‌بسته بود آمد بالا، گفت: اجازه می‌دهید؟

رفت جلو بخاری. چادرش افتاده‌بود روی شانه‌هاش. داشت دست‌هاش را روی بخاری گرم می‌كرد. من داشتم نمی‌دانم چه‌كار می‌كردم كه مثل حالا سرم پایین بود. گفت: یعنی من این‌قدر زشتم كه حتی نمی‌شود نگاهم كرد؟

گفتم: اختیار دارید.

گفت: پس چرا نگاهم نمی‌كنی؟

حرفی نزدم. گفت: آهان، فكر می‌كنی من دختر آقام، برای همین می‌ترسی.

نگاهش كردم. چادرش پس رفته‌بود، و داشت بر گردی شكم برآمده‌اش دست می‌كشید. گفت: می‌بینی كه بچه نیستم.

سبزه بود، می‌دانستم. بارها از همین‌جا كه حالا نشسته‌ام، دیده‌بودمش. آن روز لكی روی بینی‌اش افتاده‌بود. آمد جلو با شكم برآمده، گفت: دستت را بگذار این‌جا، ببین چطور تكان می‌خورد.

گفتم: پس شوهر كردی؟ به كی، كِی؟

خندید، با آن دندان‌های ریز و سفید كه حالا از دود سیگار زرد شده. نه، نباید چرخ بزنم. گفت: مگر خرم كه آقا بالاسر برای خودم جور كنم؟ این‌ام تقصیر مامان سلطنت بود.

مكث كرد، بعد جلو چادرش را انداخت روی شكمش، گفت: نه، راستش تقصیر خودم شد، خودم خواستم‌؛ فكر می‌كردم دوستم دارد و پاش می‌ایستد. وقتی فهمید، افتاد به التماس كه زن دارم و دو تا بچه.

از زبانم دررفت: نامرد!

ـ چرا نامرد؟ خودم خواستم، خودم‌ام بزرگش می‌كنم.

باز جلو چادرش را پس زد، گفت: حالا می‌خواهی دست به‌ش بگذاری ببینی چطور تكان می‌خورد؟

به حیاط نگاه كردم. میرزاحبیب روی سكوی آبدارخانه‌اش نشسته‌بود و سیگار می‌كشید. نگاه‌مان نمی‌كرد. می‌دانستم كه گوش می‌دهد.

گفتم: حالا یعنی باباش ...

یادم نیست چی گفتم. خیال ندارم از خودم بسازم، گرچه می‌دانم هست، همـﮥ‏ آن لحظات در لوح هست، مقدر كرده‌است همه را. بعید هم نیست كه مقدر كرده‌باشند كه من عرش و لوح را باز بسازم. می‌سازم. ملیح گفت: ارواح باباش، مامان سُلی نگذاشت قسر دربرود. مجبورش كرد این‌ها را بسلفد.

دست زیر اشرفی گردنبندش كرده‌بود و نشانم می‌داد. باز گفت: این‌ها را هم خودش داد، مامان نمی‌داند، گفته‌ام خودم از پول خودم خریده‌ام. پیش خودت بماند، هنوز هم می‌بینمش.

به هر مچش چهار تا النگو طلا بود. رفت و نشست روی نیمكت. چادرش را دورش گرفته‌بود. هنوز روی شانه‌هاش بود. خرمن موهای سیاهش را دسته كرد و انداخت جلوش. گفتم: مباركت باشد!

گفت: سلامت باشی‌!

لبخند می‌زد، و به نوك زبان لب بالاش را تر می‌كرد، گفت: نكند این حرف‌ها را به حبیب بزنی، یا به آقا؟

گفتم: نه، خیالت راحت باشد.

ـ هفته‌ای یك روز می‌آید پیشم. وقتی مامان سلی خواب است. با سنگ می‌زند به شیشـﮥ‏ اتاقم تا بروم ببینم مامان خواب است یا نه. چراغ را كه روشن می‌كنم خودش دیگر می‌فهمد. كلید دارد.

گفتم: چرا به‌ش نمی‌گویی عقدت كند؟

ـ عقدم كند؟ مگر جانم را از سر راه جسته‌ام. حالا كه هیچ‌كاره است، همه‌اش می‌گوید: «با این شكم چطور می‌توانی برقصی؟» می‌گویم: «تو خرجم را بده، من هم می‌نشینم توی خانه.»

ـ مگر می‌رقصی؟

ـ چه‌جورم. با این شكم پر بیشتر هم سوكسه پیدا كرده‌ام.

گمانم بلند شده‌بود كه برقصد كه صدای سلیطه‌خانم آمد: ملیح‌جون، بیا بالا مامان، به آقا سلام كن، می‌خواهیم برویم.

همیشه همین‌طورها بود. می‌رفت بالا كه مثلاً سلام كند. اولش هم گاهی البته به من هم سر می‌زد. مدنی اگر بود، می‌نشستند به لیچار بافتن. می‌رفتم بیرون كه یعنی می‌خواهم به آبدارخانـﮥ‏ حبیب سر بزنم. كركر خنده‌شان تا آن طرف حیاط هم می‌آمد. تا مدتی مدنی دوشنبه‌ها پیداش می‌شد. آقا هم فهمیده‌بود. پشت سرش لغز می‌خواند: خوشم باشد. پس بفرمایند ما این‌جا نجیب‌خانه باز كرده‌ایم.

گاهی حتی جلو مدنی می‌گفت: چطور است بگویم ملیح هر روز بیاید، تا شما را هم زیارت كنیم؟

مدنی باز چند تار مو را از جلو چشم چپش پس می‌زد، می‌گفت: این حرف‌ها چیه؟ ملیح‌جون جای بچـﮥ‏ من است.

بعد دیگر پیداش نشد. ملیح آن‌جا، روی نیمكت نشسته‌بود، و مدام برمی‌گشت به حیاط نگاه می‌كرد. می‌گفتم: چی شده، منتظر كسی هستی؟

می‌گفت: تو چه‌كار به من داری؟ كارت را بكن.

بعد هم می‌رفت توی حیاط. اول اگر برگی، چیزی روی آب حوض بود، با یك تكه‌چوب جلو می‌كشید، دسته‌شان می‌كرد. سری هم به گل‌ها می‌زد. برگ‌های زرد یا خشك شمعدانی‌ها را می‌كند، یا تكه‌چوبی پای ساقـﮥ ‏میمون كه خم شده‌بود، فرو می‌كرد. آخرش هم فواره را باز می‌كرد، بعد هم كفش و جورابش را می‌كند و می‌نشست لب حوض و دو پا بر پاشویه مدام آب می‌پاشید به ماهی‌ها. اگر هم سر ساعت دو و نیم می‌رفتم كه به آقا خبر بدهم كه ملیح آمده، یكی دو مشت هم به من می‌پاشید.

آقا می‌گفت: ملیح كیه؟

می‌گفتم: دختر سلطنت خانم.

ـ حالا سلطنت برای ما خانم شده؟

لباس‌پوشیده نشسته‌بود، و با خاكستر منقلش بازی‌بازی می‌كرد. حتماً از شیشه دیده‌بود كه خیلی وقت است كه آمده. می‌گفتم: اجازه می‌دهید بیاید بالا خدمت‌تان؟

ـ كه چی؟ نه، لازم نكرده. برود توی مهمانخانه، خودم می‌آیم.

زمستان‌ها از صبح حبیب بخاری آن اتاق را هم روشن می‌كرد. تنها اثاث اتاق چند تكه قالی كهنه است و هفت هشت صندلی استیل و یك كاناپه، و یكی دو عسلی. ملیح به در اتاق نرسیده، چادرش را برمی‌داشت، در را باز می‌كرد و می‌رفت روی كاناپـﮥ‏ كنار بخاری می‌نشست. بعد انگار كه یادش آمده‌باشد، می‌آمد، در را می‌بست و پرده‌ها را هم كیپ می‌كشید. اگر هم با بچه‌اش می‌آمد، می‌دادش دست میرزاحبیب كه ببردش توی كوچه یك چیزی براش بگیرد. وقتی هم آقا می‌آمد پایین، می‌سپرد به میرزا كه مواظبش باشد توی حوض نیفتد.

اما آقا همیشه همین‌طورها می‌آید، بدون عصا و شق و رق، پا به حیاط می‌گذارد. سرفه هم نمی‌كند. می‌رود سراغ میرزا، می‌گوید: ببینم، حبیب، چقدر پول پیشت هست؟

از تنخواه چیزی می‌گیرد، توی جیب جلیقه‌اش می‌گذارد، بعد هم یك‌راست می‌رود به همان اتاق. در را هم پشت سرش می‌بندد.

حبیب می‌گفت: تا بود آن سلیطه تیغش می‌زد، حالا نوبت این است.

حالا دیگر می‌گوید: ما، راستش، فقط وقتی می‌رویم خلا، یادش می‌افتیم. این آقا، ماشاءالله، هنوز هم ول‌كن نیست. زنش هست، آن سلیطه‌خانم هم بگیر ماهی یك‌ بار. این‌هم از این یكی. خدا خودش قوت بدهد.

یك ساعتی آن تو می‌ماندند. هنوز هم می‌مانند. می‌گوید: خر نشو، فقط نشانش می‌دهم. صد دفعه بگویم؟ هر دفعه هم یك جا. اگر هم بخواهد دست‌درازی كند، می‌زنم روی دستش.

با من هم كه هست، می‌گوید: دست خر كوتاه‌!

اول هم چراغ خواب را روشن می‌كند، بعد تمام تنش را كرم می‌مالد. می‌گوید: هر شب می‌مالم. باید خوب خوردش برود. و گرنه پوستم چروك می‌شود.

گاهی حتی صداشان را برای هم بلند می‌كردند. بعد صدای ریزریز خندﮤ ملیح می‌آمد. میرزاحبیب در محضر را تا سر چهار باز نمی‌كرد. حتی اگر در را از پاشنه درمی‌آوردند، از آبدارخانه‌اش تكان نمی‌خورد. آشنا هم بود، بود. اول هم آقا می‌آمد، سرفه‌كنان. بازمی‌رفت بالا. ملیح اگر پسرش را آورده‌بود، می‌بردش دست‌به‌آب. زوركی هم شده می‌بردش. یا خودش می‌رفت. می‌گوید: آب كه باید به سر و صورتم بزنم؟ سرم را پس كجا شانه كنم؟

میرزاحبیب می‌گفت: والله، خوب است. من كه ده سال بیشتر است پشت به ضعیفه می‌خوابم.

می‌گوید: این معجون كه دیگر برای آدم حال باقی نمی‌گذارد.

یاد گرفته لفظ قلم حرف بزند، انگار نسخه‌بدل آقا. هنوز هم صبح، اول وقت، می‌كشد. خودش كلید دارد. از سر شب یكی دو تا زغال جكسون زیر خل می‌گذارد، تا صبح كه می‌آید نخواهد آتش روشن كند. شب‌ها، قبل از این‌كه برود، می‌كشد. آقا می‌گوید: ساده‌ای، والله. من ده دفعه بیشتر مچش را گرفته‌ام. ظهرها هم می‌كشد. مطمئنم.

سلطنت اوائل ماه پیداش می‌شد. حالا مدتی است نمی‌آید. ملیح می‌گوید: واریس دارد، آقا خودش می‌رود سراغش. بعضی وقت‌ها هم یك چیزی می‌دهد به میرزاحبیب ببرد در خانه به‌ش بدهد.

چاق بود و كوتاه. به حیاط نرسیده، چادرش را برمی‌داشت، و یكی دو مشت آب به صورتش می‌زد و با پتـﮥ‏ چادرش خشك می‌كرد. تا میرزا می‌رفت آقا را خبر كند، همین‌جا، جلو من، بزك می‌كرد. سایـﮥ‏ چشم هم می‌كشید. می‌گفت: چه كنم، حسین‌جان؟ متاع ما همین است كه می‌بینی.

قر هم می‌داد و می‌خواند: متاع كفر و دین بی‌مشتری نیست ...

بعد هم پیله می‌كرد به من كه: تو لب تر كن، بقیه‌اش با من. دختر هم توی دست و بالم هست، بكر و باكره.

وای به وقتی كه آقا نبودش. می‌گفت: به‌ش بگو، من فردا، همین‌وقت این‌جام. كاری نكند كه باز توی خیابان یخـﮥ‏ كتش را جر بدهم.

فرداش هم، اول وقت، پیداش می‌شد. میرزا می‌گفت: ماشین‌اش را می‌گذارد دو كوچه بالاتر، تا آقا فكر كند نیامده.

اگر هم میرزا دیر می‌كرد، می‌رفت توی درگاهی و داد می‌زد: مگه رفتی عروس بیاری، مرد؟

به من می‌گفت: كرم از خود درخت است. من این سید جدبه‌كمرزده را می‌شناسم.

آقا هنوز اول ماه نشده، تا صدای زنگ در بلند می‌شود، چهاردست‌وپا تا پنجر‏ﮤ‏ مشرف به حیاط می‌رود، از كنار پرده نگاه می‌كند، اگر خودش باشد، می‌گوید: تو برو پایین، حسین‌جان، یك‌طوری سرش را گرم كن، تا من حاضر بشوم. اصلاً بگو مریض است، همین امروز دكتر آوردیم بالا سرش.

سلطنت می‌گوید: برو حبیب، به‌ش بگو عزرائیل آمده جانت را بگیرد.

بالاخره، وقتی آقا اذن ورود می‌داد، سلطنت‌خانم اول كل می‌كشید، بعد بشكن می‌زد و می‌خواند:

ـ گل درآمد از حموم
ـ سنبل در آمد از حموم
ـ شازده‌داماد را بگو
ـ عروس درآمد از حموم

بعد هم چرخ و نیم‌چرخی می‌زد، سر و دستی می‌افشاند، چشم و ابرویی می‌آمد و می‌رفت بالا. تا مدتی هم صدای جر و منجرشان می‌آمد، بعد فقط صدای غش‌غشان سلطنت بود و هیس‌هیس آقا.

میرزاحبیب می‌گفت: حالا است كه خرش كند و جیب و بغل‌اش را خالی كند.

دیگر نمی‌آید. مدتی است. گفتم. عموحسین هم كشیده‌بود. كوكبش حالا آن‌جاست. توی تیمارستان انتهای خیابان كاوه، طرف راست. یادم باشد سری به‌ش بزنم. لازم است. عمه‌بزرگه رفته‌بود تا از درز در یا سوراخ كلیدی، جایی نگاهش كند. این‌ها را گفته‌ام. از عموحسین، اما، باید باز هم بگویم، البته بعد كه گفتم از حسن‌مان چی كشیدم، از بس كون نشیمن نداشت. هنوز هم ندارد. سربازی رفته‌بود، البته افسر بود. افتاده‌بود به كرمانشاه. وقتی برای مرخصی آمد، فهمید، گفت: هنوز هم دست برنداشتی؟ مگر نمی‌بینی آبستن است.

من دیگر باش كاری نداشتم. خودش ول‌كن نبود. سنگین می‌آمد و از پله‌های آن‌طرف مهتابی می‌رفت پایین، آفتابه به‌دست. داداش‌حسن‌مان فقط دو شب ماند. مادر اول استكان را زیر شیر سماور می‌گرفت و توی جام زیر سماور خالی می‌كرد و یك چای دیگر براش می‌ریخت. می‌گفت: خوب، تعریف كن، مادر.

از راه‌پله‌های این‌طرف می‌رفتم پایین. اقدس و پری هنوز توی دستدانی بودند. در را می‌بستند. چفت و ریزه‌ای نداشت. یكی‌شان پشت به در می‌نشست. بایست هل می‌دادم تا باز می‌شد. از درز میان دو لنگـﮥ‏ در داد می‌زدم: هنوز كه بازی می‌كنید، جونَمرگ‌شده‌ها.

می‌رفتم به طرف دالان. عروس‌عمه بانو توی دالان روی پله‌ها نشسته‌بود. باز كتاب می‌خواند. جزوه بود، شمار‏ﮤ‏ بیست و چهارم نمی‌دانم بینوایان. گفتم: منتظر آقاتان هستید؟


ـ تا چشم تو درآد!

بعد می‌رفتم مستراح. می‌دانستم كه او هم مستراح را بهانه كرده‌است. ملیح حالا می‌گوید: احمق‌جون، چرا نمی‌فهمی؟ با تو آبش را می‌خورده، با شوهرش دونه‌شو. وگرنه، چرا دم آمدن یارو یاد تو می‌افتاده؟

اول صدای بستن در می‌آمد، بعد صدای كلون. گفت: بی‌آفتابه رفتی آن تو؟

پشت در منتظر بودم. آمدم بیرون. تاریك بود، می‌دانستم پشت پیچ دالان می‌ایستد، پشت به دیوار. فقط می‌خواستم بدانم وقتی بچه چهارماهه است یا مثلاً پنج ماهه، شكم چه شكلی می‌شود. نمی‌گذاشت. گفتم: فقط دست می‌كشم.

اول چادرش را پس زدم. دامن بلوزش را به دو دست گرفته‌بود. از روی بلوز هم می‌شد فهمید كه گرم است و گرد، انگار توپ، اما نرم. گفتم: پس اجازه بده گوش بدهم.

گفت: اگر این‌قدر دوست داری، چرا زن نمی‌گیری؟

نفس‌نفس می‌زدم. دهانم را گرفته‌بود. فقط می‌گفتم: خواهش می‌كنم.

نمی‌گذاشت دگمه‌های بلوزش را باز كنم. از روی پارچه دست می‌كشیدم. سینه‌هاش همان‌طور بود كه بود. رگ نكرده‌بود. نمی‌شد دید كه نوك‌شان مثلاً قهوه‌ای سوخته است.

ملیح می‌گوید: خوب، عقدم كن، تا خودم یك كاكل‌زری برات بزایم مثل دستـﮥ‏ گل. هر شب هم می‌گذارم هرجا را بخواهی نگاه كنی.

می‌گویم: نمی‌شود، حسن‌مان آن توست، تازه من كه می‌دانی ...

از همزادم نمی‌توانم بگویم، از این‌ها كه می‌نویسم و از صندوق سبزی كه میراث عموحسین است.

همه‌جاش را بو می‌كردم. از پشت گوش‌ها شروع می‌كردم تا می‌رسیدم به خط میان سینه‌ها و بعد كه می‌رسیدم به چال كوچك اما برجستـﮥ‏ ناف، گوش‌هام را می‌گرفت و بالا می‌كشیدم تا فقط ببوسمش. شاید هم حق با ملیح باشد. می‌گوید: مگر نمی‌گویی تا می‌رسیده درازش می‌كرده؟ خوب، او هم تو را می‌خواسته كه حاضرش كنی. گفتم كه. آبش را با تو می‌خورده، دونه‌اش را با شوهرش.

از توی حیاط كه صدای كش‌كش كفش آمد، رفتم توی مستراح. عمه‌بزرگه دیگر نمی‌توانست از جاش تكان بخورد. پاهاش باد آورده‌بود. دست بالاش گاهی كون‌خیزه می‌آمد تا لب ایوان. می‌گفت: بیا عمه‌جون، این نون‌خرده‌ها را بریز برای این زبان‌بسته‌ها.

حالا نیستش. پدر را هم كنارش خاك كردیم. مادر هم آن‌جا، كنار قبر پدر، قبر خریده‌است. حتماً باز می‌رود بر سر قبر مادرش و رود می‌زند. حتماً رود می‌زده: بلند شو، ببین چه می‌كشم. حالا دیگر از دست بچه‌هاش می‌كشم. از دست این حسین، والله مادر، روزگار ندارم. تازه شاش‌اش كف كرده، از دیوار مردم می‌رود بالا.

حالا دیگر چه می‌گوید؟ بگوید. به او هم می‌رسم، گرچه می‌بینم‌اش كه نشسته‌است كنار سماورش و چای می‌ریزد، با موی خاكستری و آن‌همه تارهای سفید. بمان، مادر! آن‌وقت هر روز جمعه، صبح اول وقت، می‌رود تخته‌پولاد سر قبر مادرش و خاله‌شازده و حاجی تا بعد بیاید سر قبر عمه و پدر. آخرش هم شیشـﮥ‏ گلابش را از كیسه‌اش درمی‌آورد و توی دهانـﮥ‏ سرد و سایه‌گرفتـﮥ‏ قبر خودش خالی می‌كند و برای خودش، گور خالی خودش، حمد و قل‌هوالله می‌خواند. می‌گوید: پس كی نوبت من است كه بیایم این‌جا راحت بخوابم؟

آمد دفتر، گفت: برو ببین این برادرت توی آن ده زنده‌است یا مرده.

دی ماه 38 بود، گمانم. یك سالی بیشتر نبود كه توی دفتر كار می‌كردم. تازه هم همین پستو را كرده‌بودم اتاق خوابم. آقا گفت: شب‌ها این‌جا بخوابی كه چی؟

گفتم: می‌خواهم دیپلم ادبی بگیرم. بعد هم شبانه بروم دانشكده.

ـ خوب، این را می‌دانستم. تا بگویی چی، سرت تو كتاب است. من كه بخیل نیستم. اما این چه ربطی به این پستو دارد؟ معجزه كه نمی‌تواند بكند.

می‌دانستم می‌خواهد منتش را سرم بگذارد. گفتم: عوض‌اش یكی شب‌ها این‌جاست. راه من هم دور است، چند تا تاكسی باید سوار بشوم تا صبح زود برسم.

ـ یعنی به خاطر كار دفتر است كه می‌خواهی شب‌ها این‌جا بمانی؟

گفتم: به كارها بهتر می‌توانم برسم. به درسم هم می‌رسم.

ـ حالا شد، هم به نفع توست، هم به نفع من، یعنی به نفع دفتر. خوب، باشد، سربه‌سر می‌شویم.

آخر هفته‌ها می‌رفتم خانـﮥ‏ مادر. توی فروغی خانه‌ای اجاره كرده‌بودند. من هم كمك می‌كردم. حسن‌مان هم چیزی می‌داد، معلم شده‌بود. پدر هم گاهی كاری می‌كرد. می‌گذراندند. اواسط دی ماه بود ــ ‌گفتم‌ ــ كه مادر آمد این‌جا، گفت: برو ببین این برادرت نمرده‌باشد. دو ماه است كه هیچ خبری ازش نیست.

گفتم: پول كه نمی‌خواهید؟

ـ البته كه می‌خواهم. دستم خالی است. هر روز هم باید بروم بازار، اختر سیسمونی می‌خواهد.

نگاهم كرد، موهاش را بسته‌بود، چند تاری روی شقیقه‌ها فقط سفید بود. تقصیر حسن‌مان بود كه موهاش یك‌دفعه سفید شد. گفت: چه كنم مادر كه دستم تنگ است؟ شرمنده‌ام. ولی همه‌اش هم این نیست. مادرم، دلم هزار راه می‌رود. حسن كه می‌دانی شر و شور دارد. می‌ترسم كاری دست خودش بدهد. برو ببین طوریش نشده‌باشد.

چهارشنبـﮥ‏ هفتـﮥ‏ بعدش راه افتادم. آقا كلی منت سرم گذاشت تا اجازه داد. تا كوهپایه شصت هفتاد كیلومتری بیشتر راه نبود، اما جاده هنوز آسفالت نبود. حالا انگار جاد‏ﮤ‏ نظامی كشیده‌اند. تا كوهپایه مینی‌بوس داشت. از میدان‌كهنه سوار شدم. می‌دانستم كه صبح پنج‌شنبه هم درس دارد. راستش اضافه‌كاری گرفته‌بود. دیپلمه بود، اما چون دیپلمش ریاضی بود، دبیرستان هم درس می‌داد. عصر رسیدم. دبستان و دبیرستان همان بر جاده بود. نوساز بودند. یك آسیای بادی‌طوری هم آن‌طرف حیاط دبستان بود. می‌چرخید. بعد حسن‌مان گفت كه اصل چهار درست كرده كه مثلاً از چاه آب بكشند. مسخره می‌كرد. هرچه بد و رد بود بست به ناف همین امپریالیسم امریكا. ژاندارمری و یك قهوه‌خانه هم همان سمت جاده بود، و این‌طرف ده بود، یا بهتر، مركز بخش كوهپایه.

در حیاط دبستان و دبیرستان بسته بود. و آن دور و بر هیچ‌كس نبود. برگشتم و از قهوه‌خانه‌چی سراغ خانـﮥ‏ حسن‌مان را گرفتم. نمی‌شناخت. بعد گفت: بهتر است بروید توی ده بپرسید. اغلب اهالی می‌دانند. از بس فضول‌اند.

بالاخره، پسربچه‌ای كتاب به دست را دیدم. حسن‌مان را می‌شناخت، اما نمی‌دانست درست كجا می‌نشیند.

بعد گفت: آقای مدیر حتماً می‌دانند. من تا همین حالا خانه‌شان بودم. حوض‌شان را آب می‌كردم.

اسمش مجتبی بود، كلاس ششم بود، درسش هم‌ «ای، بد نیست‌». با امسال دوسال است كه توی ششم بوده. عصرها می‌رفت خانـﮥ‏ آقای كوهرنگی، اگر كاری بود، می‌كرد. گفت: نه، مدیر نیست. این‌جا ما به همـﮥ‏ معلم‌ها می‌گوییم آقامدیر.

مدتی در زدیم تا بالاخره صداش آمد: كیه؟

مجتبی گفت: من‌ام آقامدیر، یك آقایی از شهر آمده، دنبال خانـﮥ‏ آقامدیرها می‌گردد.

ـ داشتم حمام می‌كردم، یك دقیقه صبر كنید تا لباسم را عوض كنم.

در را كه باز كرد هنوز حوله‌ای بر سر داشت. سلام و علیكی كردیم و دست دادیم. دستم را همچنان در دستش می‌فشرد. سی و چند سالی داشت، با صورتی اسبی و سبیلی قیطانی بالای لب. به مجتبی گفت: كوری، نمی‌بینی چمدان دست‌شان است؟

گفتم: سنگین نیست.

ـ مهم نیست. باید شعورش می‌رسید این‌همه راه از دست‌تان می‌گرفت. با این شعور تازه نمره هم می‌خواهد.

دست من را محكم گرفته‌بود، و حرف می‌زد. گفت: دوازده سال است كه توی این خراب‌شده هستم.

با دست دیگرش حوله را به سر و صورتش می‌كشید. گفت: راستش داشتم غسل می‌كردم. وسواسی‌ام. همه این را می‌دانند.

دیگر گوش نمی‌دادم. كف دستم عرق كرده‌بود. بالاخره دستم را كشیدم، به كمك دست چپ انگشت‌هاش را باز كردم و دستم را درآوردم. احساس كردم با انگشت‌هاش نرم بر كف دستم كشید، انگار كه ناز كند. می‌خندید و نگاهم می‌كرد، نه چشم‌درچشم كه به گونه‌ها نگاه كرد و بعد به گردن و به سینه، همان‌قدری كه از پولور یخه‌هفت پیدا بود. گفت: اگر معطل نمی‌شوید اجازه بدهید نمازم را بخوانم. می‌ترسم قضا بشود.

مجتبی چمدان به‌دست كنار در حیاط ایستاده‌بود. چمدان را به سینه گرفته‌بود. گفتم: بگذارش زمین.

نشنید، یا نخواست بشنود. به جایی بالای سر من نگاه كرد. حیاط خانه كوچك بود و خاكی با یك حوض چهارگوش خالی و یك دهانه مظهر قنات كه بعدها فهمیدم آبش به‌نسبت گرم است و زلال، انگار جویباری گرم كه غلتان می‌رفت. ماهی هم داشت.

خانه دو اتاق بیشتر نداشت. به در آن یكی قفلی بود. تا آقامدیر بیاید، سعی كردم با مجتبی حرفی بزنم. فقط با بله و نخیر جواب می‌داد.

ـ پس انگار درس‌ت بد است؟

ـ بله.

ـ آقای كوهرنگی معلم همـﮥ‏ درس‌هاند؟

ـ بله.

ـ هر روز عصر می‌آیی این‌جا كمك آقای مدیر؟

ـ نخیر.

ـ فقط بعضی روزها كه كار دارند؟

ـ نخیر.

ـ نمی‌فهم، امروز كه این‌جا بودی، خودت گفتی حوض را آب كرده‌ای. اما این حوض كه انگار آب ندارد.

فقط به آن دورها نگاه می‌كرد. پانزده‌سالی داشت. دست‌هاش بزرگ بود و كبره‌بسته. اما گونه‌هاش گل انداخته‌بود و نرمه خطی بر عارض و بالای لبش دمیده‌بود. موهاش كوتاه كوتاه بود. پرسیدم: پس حوض را آب نمی‌كردی؟

ـ نخیر.

ـ كارهای دیگر می‌كردی، مثلاً جارو؟

ـ نخیر.

ـ برای آقای مدیر خرید كرده‌بودی؟

ـ نخیر.

ـ اصلاً تو امروز عصر این‌جا بودی یا نه؟

چمدان را جابه‌جا كرد و باز به سینه فشرد. رفتم بر لبـﮥ‏ حوض خالی نشستم و سیگاری روشن كردم. كوهرنگی از توی اتاق داد زد: فایده ندارد، این مجتبی آدم‌بشو نیست. می‌آید این‌جا درس خصوصی به‌ش بدهم، تا بلكه امسال قبول بشود، آن‌وقت می‌رود می‌گوید حوض آب می‌كرده. آخر با آن‌همه آب كه ده‌تا پله پایین هست، حوض به چه دردم می‌خورد؟ تازه ترك هم دارد، آب توش بند نمی‌شود. پارسال زمستان یادم رفت آبش را خالی كنم، ترك برداشت.

داشت شالی به گرد سر و گردنش می‌پیچاند، بعد هم پالتویی روی دوش انداخت و آمد. توی راه برام گفت كه همخانه‌اش سه روز در هفته درس می‌دهد، بعد هم می‌رود شهر. می‌گفت: من كاری در شهر ندارم. كسی منتظرم نیست. یك مادر داریم كه پیش خواهرمان است. همین و همین. این‌جا الحمدلله همه‌چیز هست.

دست به گرد شانه‌ام انداخت. سنگینی‌اش را روی من انداخته‌بود و می‌آمد. گاهی حتی سرش را نزدیك می‌آورد و به پچپچه حرفی می‌زد. گرمای نفسش را روی گردنم احساس می‌كردم. یادم نیست كه چه می‌گفت. كوچه‌ها خاكی بود با دیوارهای بلند كاهگلی. پیچ می‌خوردند. بالاخره، جلو در خانه‌ای نیمه‌باز ایستاد. چمدان را از مجتبی گرفت. گفت: خوب، حالا دیگر برو خانه‌تان. جریمه‌هات را یادت نرود بنویسی.

تعارف می‌كرد كه من اول بروم: هرچه باشد، شما مهمان مااید.

دالان به حیاطی می‌رسید آجرفرش با حوضی خزه‌بسته. روبه‌رو دو اتاق بود تودرتو با یكی یك پنجره و طرف چپ یك اتاق بود، با دری بسته. این‌طرف، دیوار به دیوار دالان، اتاقی سه‌دری بود. كوهرنگی داد زد: صاحبخانه‌ها، مهمان نمی‌خواهید؟

از پنجره‌های روبه‌رو سه سر پیدا شد. حسن‌مان نبود. نرسیده به در اتاق روبه‌رو، هر سه را معرفی كرد: آن كچل‌خان صفازاده است كه از خر نر هم نمی‌گذرد. مقرب همخرج داداش جنابعالی است، مدیر دبستان ماست. زن و بچه دارد. ظهر پنج‌شنبه می‌گیرد دستش و به‌تاخت می‌رود شهر. آن سبیلو، حضرت زنجانی است كه دست تر نمی‌شود به‌ش گذاشت.

به در سمت چپ اشاره كرد: این‌جا هم حجر‏ﮤ‏ حجةالاسلام‌والمسلمین مساوات است كه تشریف برده‌اند شهر.

تا سلام و علیكی بكنم، دو جوان دیگر هم آمدند. از بس بلندقد بودند فكر كردم معلم‌اند. دانش‌آموز بودند، و آمده‌بودند آب حوض را خالی كنند. كوهرنگی رفته‌بود توی حیاط و با آن‌ها بلندبلند حرف می‌زد: بله دیگر، باید هم آقامدیر یادتان برود. خرتان كه از پل گذشت، دیگه حاجی حاجی مكه.

وادارشان كرد كه گلیمی توی ایوان بیندازند. همان لب ایوان نشسته‌بود و دستور می‌داد كه چطور سطل‌ها را دست به دست بدهند و نه با گونی‌پاره كه با سنگ دیواره‌های حوض را تمیز كنند.

بالاخره غروب داداش‌حسن‌مان پیداش شد. كوهرنگی می‌گفت: باز هم تشریف برده‌بودید با مصطفوی قدم بزنید؟ خدا به خیر بگذراند. من كه، والله، می‌ترسم باش حتی توی حیاط مدرسه راه بروم.

داداش‌حسن به دانش‌آموزها گفت: خوب، شستید دیگر، حالا بروید خانه‌هاتان.

صفازاده گفت: باز این بابا پیداش شد.

از پنجره داد زد: هنوز كه كارشان تمام نشده. تازه ظرف‌های امروز ظهر هم مانده.

ـ باز نوبت تو شد؟

كه مرا دید. تركه و سیاه‌سوخته بود با سبیل سیاه پرپشت. كتابی هم توی جیب بارانی‌اش بود. بغلم كرد، حتی بلندم كرد و نیم‌دوری گرداندم: تو این‌جا چه‌كار می‌كنی؟

كوهرنگی گفت: هیچی بابا، آمده یك سری به من بزند، گفتم یك تك پا بیاورمش این‌جا، داداش‌جانش را ببیند تا برگردیم خانـﮥ‏ ما.

صفازاده گفت: حتماً هم اول می‌بریش قنات را نشانش بدهی كه چه آبی دارد، و چه كیفی دارد كه آدم لخت مادرزاد توش آبتنی كند؟

ـ فقط تا این‌جاش یادت مانده؟ راستش را بگو بعدش چی شد؟

حسن‌مان از پنجر‏ﮤ‏ اتاق به دانش‌آموزان گفت: یاالله، بجنبید دیگر. ظرف‌ها باشد، خودم می‌شورم.

شام را هم صفازاده پخته‌بود. بعد هم غرغركنان رفت كه ظرف‌ها را بشوید.

زنجانی صفحـﮥ‏ شطرنج را وسط اتاق بر زمین گذاشت و مهره‌های سیاه را چید. گفت: بازی می‌كنی؟

گفتم: من خیلی كم بلدم.

كوهرنگی گفت: تو بازی كن، من كمكت می‌كنم.

حسن‌مان داشت ورقه تصحیح می‌كرد، گفت: باز لش‌بازی درنیاوری.

كیسـﮥ‏ مهره‌های سفید را خالی كردم و یكی از مهره‌ها را برداشتم و یك مهره هم از جلو زنجانی به پشت سر بردم و برگرداندم: كدام را می‌خواهی؟

حالا كوهرنگی پشت سر من نشسته‌بود. چانه‌اش را گذاشت روی شانـﮥ‏ راستم. آهسته گفت: انگار حریفی، عزیز.

سیاه به زنجانی افتاد. سیگاری روشن كرد، گفت: بزرگان سیه‌مهره بازی كنند.

كوهرنگی دست به دو پهلوی من می‌كشید. گفت: ما فقیر و فقرا هم فعلاً به همین نقد راضی هستیم.

حسن‌مان گفت: كوهرنگی شب‌مان را خراب نكن. این نقد، گفته‌باشم، اگر به كله‌اش بزند، كار دستت می‌دهد.

كوهرنگی خندید، و باز جلوتر آمد. به سرانگشت پشت گوشم را ناز می‌كرد، گفت: فعلاً كه كارش دست ماست.

به من هم گفت: این‌ها همه‌شان بخیل‌اند. قلعه هم خواستی، برو.

زنجانی دود سیگارش را توی صورت كوهرنگی فوت می‌كرد. تمام سوارهاش را به‌قاعده آورده‌بود وسط. من یك پیاده جلو بودم. دود سیگار زنجانی مرا هم آزار می‌داد. وزیر به وزیر كردیم و من فیل سفیدم را قربانی كردم تا راه برای پیاد‏ﮤ‏ رونده‌ام باز شود. كوهرنگی گفت: پیاده‌ات را برو جلو، من هوات را دارم.

صفازاده هم آمده‌بود و حالا بالای سر زنجانی ایستاده‌بود و مرتب تشویق‌اش می‌كرد تا پیاد‏ﮤ‏ جلو رخ مرا بزند. زنجانی باز سیگار را توی صورت من و كوهرنگی فوت كرد، گفت: مرگ من بگذار بازی كنیم.

كوهرنگی گفت: تو بازی خودت را بكن، من هم بازی خودم را.

دست به گردن من می‌كشید: برو جلو نترس. من هوات را دارم.

زنجانی گفت: كاری نكن كه باز درازت كنم.

كوهرنگی گفت: لحاف پر قو، چه به زیر و چه به رو.

دستش را بر پوست شانه‌ام می‌لغزاند. هنوز هم، از پس این‌همه سال، بوی تنش یادم می‌آید. باز هم اتفاق افتاده. شاید آن دیگری كه در من است سربرمی‌آورد. لختم می‌كند. مثل گربه‌ای كه زیر دست نوازشگری كش و قوس می‌آید. شاید هم كسی از جنس ملیح ــ ‌حالا كه فكرش را می‌كنم ــ در من است. برای همین آدم كرخت می‌شود، می‌خواهد نبیند یا نفهمد كه ته دلش می‌خواسته ادامه یابد. كف دستش انگار خیس عرق بود. حسن‌مان گفت: لش‌بازی بس است.

بوی تند تنش و نفس‌نفس گرمش انگار مهی بود كه چشمم را تار می‌كرد. زنجانی پیاده‌ام را حتماً می‌زد. اما فقط به این علت نبود كه دستش را گرفتم و پیچاندم. بیشتر از نگاه خیر‏ﮤ‏ زنجانی خجالت می‌كشیدم. همان لرزشی را احساس كردم كه با دیدن پاهای پدر احساس كرده‌بودم. چه زوری داشت‌! بالاخره شانه‌هام را از دو دست كوهرنگی درآوردم. وقتی پاش را گرفتم نزدیك بود سماور را بیندازد. می‌خندید و باز جایی را ناز می‌كرد. از شرم یا ترس بود كه زانوهاش را گرفتم و به عقب هلش دادم. می‌خندید. وقتی بالاخره در سه‌كنج بالای اتاق گیر افتاد، دیگر نمی‌خندید. دو مچ پاش را گرفتم و پاهاش را باز كردم و جلو رفتم. می‌گفت: خجالت بكش، جوان، من جای پدرت هستم.

بازوهام را روی زانوهاش قفل كردم و دست بردم به طرف زیرشلوارش. صورتش سرخ شده‌بود و با دو دست بند شلوارش را گرفته‌بود. به دستی قلقلك‌اش دادم و به دست دیگر از زیر تنش زیرشلوارش را پایین كشیدم. همه می‌خندیدند. صفازاده گفت: بابا، ای والله‌! عجب خبره است.

می‌فهمیدم كه دارد توی هوا لگد می‌اندازد. داداش‌حسن داد زد: بس كن دیگر!

بالاخره هم مات شدم. كوهرنگی گفت: بفرما، خودت لگد به بختت زدی.

صفازاده گفت: رو را بروم. همین حالا التماسش می‌كردی.

بعدش هم صفازاده و كوهرنگی بازی كردند. نگاه نكردم. حسن‌مان باز رفت سراغ ورقه‌هاش. رفتم توی حیاط. چه سكوتی بود. گاهی از جایی صدای پارس سگی بود و باز سكوت بود. كسی بالتویی روی دوشم انداخت. داداش‌حسن بود. لب ایوان، كنارم نشست. گفت: لطف كردی آمدی.

گفتم: مادر نگرانت بود.

گفت: حالش چطور است؟

ـ بد نیست. دارد سیسمونی اختر را جور می‌كند.

ـ تو چرا خانه نمی‌روی؟ اتاق كه خیلی دارند.

توی خیابان فروغی، كوچـﮥ‏ پناهی، خانه‌ای اجاره كرده‌بودند. یك مادی هم از جلو خانه رد می‌شد. چهار اتاق داشت. از دو تاش فقط تابستان‌ها می‌شد استفاده كرد. آن دو تا سرد بودند و لخت. گفتم: شب‌ها فقط می‌توانم درس بخوانم. می‌خواهم دیپلم ادبی بگیرم، بروم دانشگاه. لازم است.

گفت: می‌خواهی برویم منزل آقای مصطفوی؟ آدم جالبی است .

ـ هرچه تو بگویی.

قبل از این‌كه راه بیفتیم، جامان را توی همان اتاق اول انداخت. از توی تاقچه چند كتاب برداشت، گذاشت زیر بغلش. یك چراغ مركبی هم برداشت، روشنش كرد. چوبی هم به دست گرفت. گفت: چند وقت پیش رئیس ناحیه را، صبح كه می‌رفته حمام، خدمتش رسیده‌اند.

بعد هم توی راه از همكارهاش گفت: این كوهرنگی، راستش، این‌كاره است. از بچه‌ها سوءاستفاده می‌كند. همه هم می‌دانند. بقیه‌شان هم اگر دست‌شان برسد، لفت و لیسی می‌كنند. می‌دانی، من كه آمدم این‌جا، ریاضیات اول و دوم و سوم دبیرستان را برداشتم، چند ساعتی هم اضافه‌تدریس به‌م دادند، املا و انشا و دستور زبان فارسی. سر كلاس دوم دبیرستان اتفاق عجیبی افتاد. انشا داشتند. من یكی یكی صداشان می‌زدم كه بیایند بخوانند. وقتی درس می‌پرسم عادت دارم توی كلاس قدم بزنم. یكی را صدا زدم و خودم از میان نیمكت بچه‌ها رفتم تا آخر كلاس. احساس كردم كه همه زیرچشمی نگاهم می‌كنند. در آخر كلاس هم كه ایستادم دیدم كه بعضی‌ها برگشته‌اند نگاهم می‌كنند. برگشتم به اول كلاس، باز زیرچشمی نگاهم می‌كردند. هیچ‌كس به جلو نگاه نمی‌كرد، یا گوش نمی‌داد. رفتم ردیف آخر، اشاره كردم كه جا باز كنند و همان‌جا نشستم. باز دیدم نگاهم می‌كنند. كسی كه من كنارش نشسته‌بودم جزو بچه‌های بلندقد كلاس نبود. لاغر بود و سفیدچهره. موهاش هم، به نسبت بقیه، بلند بود. چشم‌های درشتی داشت. از گوشـﮥ‏ چشم نگاهم می‌كرد. وقتی انشای دانش‌آموزی كه می‌خواند، تمام شد، گفتم: «اگر كسی نظری دارد، بلند شود بگوید.» هیچ‌كس حرفی نزد. مدام هم برمی‌گشتند و مرا نگاه می‌كردند. من نظرم را دادم. كسی گوش نمی‌داد. من معلم‌ام، می‌فهمم كه كی گوش می‌دهند و كی نمی‌دهند. رفتم جلو، دفتر كلاس را باز كردم كه مثلاً نمره‌ای براش بگذارم. دیدم نمره‌ها عجیب‌اند: بیست، بیست، بیست و بعد هم همه‌اش صفر، و باز یك دو تایی بیست. یكی از بچه‌ها را كه همه‌اش بیست گرفته‌بود، صدا زدم. همه خندیدند. بی‌صدا، انگار كه پوزخند بزنند. كسی بلند نشد. این بار، هم نام و هم نام خانوادگی‌اش را بلندتر صدا زدم. كسی بلند نشد. پرسیدم، فرض بگیر، ناصر نصری غایب است؟ یكی گفت: «نه آقای مدیر، هستش.» گفتم: «نصری كی است؟» همان پسرك بلند شد. گفتم: «چرا نمی‌آیی انشات را بخوانی؟» گفت: «من دفعـﮥ‏ پیش خواندم.» راست می‌گفت. بیست هم گرفته‌بود. گفتم: «حالا بیا برای من هم بخوان.» تته‌پته‌ای كرد كه نفهمیدم. بالاخره آمد. پرت و پلا بود. همان «البته می‌دانیم كه تحصیل خوب است و تابستان هوا گرم می‌شود و ما باید به حرف آقای مدیر گوش بدهیم.» یك ده‌دوازدهی به‌ش دادم. باز یكی از آن‌ها را صدا زدم كه هی بیست گرفته‌بود. درست سر نیمكتی نشسته‌بود كه مشرف به حیاط بود. این یكی بلندقد بود و سبزه. پسرك وقیح و خوش‌خنده‌ای بود كه با خط خرچنگ و قورباغه‌ای چند خطی نوشته‌بود دربار‏ﮤ‏ نمی‌دانم كارهایی كه تابستان كرده‌بود. ده هم حقش نبود. باز هروقت كه راه می‌افتادم كه بروم آخر كلاس، همه، این بار دیگر علناً، برمی‌گشتند و نگاهم می‌كردند. یكی دو تا را هم كه صفر گرفته‌بودند صدا زدم. بعضی‌هاشان بد نبودند. گیج شده‌بودم. ساعت بعد كه رفتم سر كلاس‌شان، گمانم املا داشتند. املا گفتم، بعد گفتم همـﮥ‏ دفترها را جمع كردند. رسمم هم این است كه چند تایی را تصحیح كنم و به هركس كه از هیجده بالاتر گرفته چند املا بدهم تا تصحیح كند. ضمناً املای هركس را كه تصحیح می‌كنم صداش می‌زنم كه بیاید كنار دستم تا غلطهاش را توضیح بدهم. نوبت همان جوانك وقیح كه شد، دیدم صورتش را آورده جلو، درست كنار صورت من. گفتم: «درست بایست، پسر!» خندید و گفت: «چشم آقامدیر، هرچه شما بفرمایید.» باز كه خواستم كلمه‌ای را براش توضیح بدهم صورتش را آورد جلو، گونه‌اش درست كنار صورت من بود. به عقب هلش دادم. عشوه می‌آمد. گفت: «من كه كاری نكردم.» و باز صورتش را آورد جلو. بلند شدم و با پشت دست زدم توی صورتش. داد زدم: «تو مردی، مثلاً؟» از كلاس هم بیرونش كردم.

رئیس ناحیه زنگ تفریح با داداش‌حسن حرف می‌زند. توصیه هم می‌كند كه زیاد سخت نگیرد. می‌گفت: بعد فهمیدم كه معلم قبلی‌شان این‌كاره بوده. ظاهراً می‌رفته آخر كلاس با بچه‌ها حال می‌كرده. توی دبستان هم كارش همین بوده. با فلان‌شان بازی می‌كرده. بالاخره هم یكی از بچه‌ها لوش می‌دهد و پدر طرف هم آمده و جلو معلم‌ها گذاشته توی گوش طرف.

گفت: تازه، محلی‌ها، اغلب خودشان این‌كاره‌اند. شنیدم كه توی ششم ابتدایی یكی از بچه‌ها گفته: «من همـﮥ‏ بچه‌های كلاس را بعله.» صداش زدم كه باش حرف بزنم. دوازده سیزده‌سالش بیشتر نبود. پسربچه بود، اما وقتی آمد دفتر، باور كن لرزیدم. سردم شد. چطور بگویم؟ صورت عجیبی داشت. با بینی عقابی و نوك‌تیز. رنگ بشره‌اش هم زرد بود، انگار بگیر زعفران. لباده‌ای هم پوشیده‌بود، بلند تا روی قوزك پا. انگار مردی را از چند قرن پیش احضار كرده‌باشند، كه حالا به قد و هیكل بچه‌ای مردنی جلو تو باشد. وقتی حرف می‌زد، سرش را زیر می‌انداخت و تو دماغی حرف می‌زد. صداش تیز بود، گوش آدم را خراش می‌داد. گفتم: «تو گفته‌ای با همـﮥ‏ بچه‌های كلاس بعله؟» گفت: «دروغ می‌گویند، آقای مدیر.» گفتم: «من كه می‌دانی معلم‌تان نیستم. كاری هم به كارت ندارم. فقط خواستم ببینم راسته؟» باز حاشا كرد. تهدیدش كردم. بالاخره مُقُر آمد كه: «بعله، آقای مدیر.» پرسیدم: «آخر چطوری؟» گفت: «بعضی‌هاشان آسان بود. یك چیزی به‌شان می‌دادم. بعضی‌ها خودنویس یا قلم‌شان گم می‌شد. خودم برمی‌داشتم، اما می‌گفتم من می‌دانم كی برداشته. قول می‌دادم براشان پیدا كنم. یك طوری راضی‌شان می‌كردم. با چند نفر هم خودم اول حاضر می‌شدم. بعد اگر می‌خواستند كلك بزنند، می‌گفتم: می‌روم به آقای مدیر شكایت می‌كنم. به بابام هم می‌گویم كه گولم زدی.»

حسن‌مان می‌گفت: با آن قد و آن جثـﮥ‏ كوچكش صدای عجیبی داشت، انگار بگیر كه آن صدای تیز و تو دماغی اول توی كوه انعكاس پیدا كند و بعد به گوش آدم برسد.

كوچه‌ها تاریك بود و خلوت. خانـﮥ‏ مصطفوی كنار دیوار قلعه بود. فقط قسمتی از دیوار مانده‌بود. بلند بود و تاریك و این‌طرفش، درست جلو در خانـﮥ‏ مصطفوی، خم داشت و می‌رسید به دروازه‌ای كه فقط یك ستونش مانده‌بود.

در خانـﮥ‏ مصطفوی باز بود. كف حیاط خاكی بود و یك دهانـﮥ‏ قنات داشت كنار باغچه‌ای كه فقط یك درخت گردو توش بود. یك اتاق هم بیشتر نداشت. حسن‌مان گفت: توی این‌همه همكار، فقط این بابا آدم حسابی است. سه‌شنبه تا پنج‌شنبه كلاس دارد. معلم ورزش است. چند سال، نمی‌دانم شاید ده سال پیش، قهرمان بوكس بوده. ظهر پنج‌شنبه هم می‌رود شهر تا هفتـﮥ‏ بعد. مقرب هم بد نیست. سرش به كار خودش است. ناظم دبستان است. درس هم می‌دهد، برای اضافه‌كاری.

اتاق مصطفوی لخت بود. فقط یك تشك توش بود كه سه‌كنج اتاق روی زمین پهن بود. یك صندلی هم داشت و یك عسلی. دورتادور اتاق هم تاقچه بود كه پر بود از كتاب. یك چراغ خوراك‌پزی هم داشت و یك چراغ گردسوز كه گذاشته‌بود روی عسلی. وقتی در را باز كردیم، همان بالا، پشت به لحاف و بالش، روی تشكش نشسته‌بود. عینك داشت و بینی‌اش پخ بود. نیم‌خیز شد، گفت: بفرمایید.

حسن‌مان تعارف كرد كه روی صندلی بنشینم. مصطفوی گفت: چای خواستید، بریزید.

كتری سیاه‌شد‏ﮤ‏ بزرگی روی چراغ خوراك‌پزی‌اش بود و یك قوری هم روی دهانه‌اش. فقط دو استكان داشت و یك سینی. خودش از بطری كنار دستش، كه بعد فهمیدم قزوینكا بوده، توی استكان شستی‌اش ریخت. گفت: به سلامتی‌!

انگار چیزی می‌نوشت. گفت: معذرت می‌خواهم. همین حالا تمام می‌شود.

حسن‌مان داشت كتاب‌ها را دید می‌زد. چند تایی انتخاب كرد. روی یك تكه‌كاغذ كه به دیوار بود نام كتاب‌هایی را خط زد، و این‌ها را كه برداشته‌بود، نوشت. از همان اول هم كرم كتاب بود. دبیرستان ادب كه بودیم، ظهر پنج‌شنبه ناهار نمی‌خورد و پول ناهار را می‌داد پای كتاب، جزوه‌های بینوایان. بعد هم فرستادشان برای ناشر. وقتی كتاب جلدشده برگشت، روش شمار‏ﮤ‏ یك را نوشت و گذاشت توی تاقچه. من هم خواندمش. می‌رفتم توی دستدانی پایین و می‌خواندم. اگر می‌فهمید نمی‌گذاشت. می‌گفت: تو برو سراغ آن عروس‌عمـﮥ‏ عزیزت. او هم دارد.


خودش نماز می‌خواند به فارسی. حالا دیگر نمی‌خواند.

مصطفوی كارش كه تمام شد، عینكش را توی جیب پیراهن گذاشت. استكانش را هم توی سینی گذاشت و ریخت. قرمز بود. تا آن روز نخورده‌بودم. حالا هم گاهی. با همین مصطفوی بود كه اولین بار رفتم خانـﮥ‏ ملیح. این واقعه باشد تا بعد. خیلی قبل هم، یادم باشد بنویسم، وقتی شنیدم، درست 24 فروردین 1340، یوری گاگارین علیه‌ماعلیه فقط یك روز پیش با وستوك یكش زمین را دور زده گریه كردم، چون مطمئن شدم كه دیگر افلاكی نیست. حتی خواستم خودكشی كنم. نكردم. برای همین باید بنویسم تا باشند، دوباره برافرازم‌شان، پوسته در پوسته.

هر سه استكان را پر كرد، گفت: خوب، حالا آمدیم سر دو برادران.

حسن‌مان برداشت و به من نگاه كرد. گفتم: تا حالا نخورده‌ام.

مصطفوی گفت: حالا چی؟

ـ اگر باشد، چای می‌خورم.

گفت: پس جور تو را من می‌كشم.

هر دو استكان را لاجرعه سركشید و بی‌آن‌كه بشویدشان توی یكی از آن‌ها چای ریخت. گفت: ولی یادت باشد، یك روز می‌خوری. این كار توی خون ماست، ما ایرانی‌ها.

چای را جرعه‌جرعه می‌خوردم، مزه‌اش فرقی نكرده‌بود. تازه، چای‌اش جوشیده‌بود. آن‌ها داشتند با هم حرف می‌زدند. مصطفوی اول كتاب‌های انتخابی حسن‌مان را، یكی یكی، نگاه كرد. یكیش، یادم است، زنبق دره بود. خوانده‌ام، بعدها خواندم. بعد هم راجع به دن‌كیشوت حرف زدند. حتی تكه‌ای را خواندند. مصطفوی می‌گفت: متأسفانه توی این مملكت گل و بلبل اغلب همان جلد اول را خوانده‌اند. همه‌اش از جنگ با آسیا حرف می‌زنند. اما من فكر می‌كنم جلد دوم معركه‌تر است.


داداش‌حسن از قسمت رسیدن به كاروانسرا تعریف می‌كرد. خواندش. هر دو می‌خندیدند، قاه‌قاه. این‌ها را هم خوانده‌ام. هر دو جلد را دارم. ما را، من و داداش‌حسن‌مان را، انگار بر الگوی دن كیخوته و سانخوپانزا بریده‌اند. او همه‌اش در رؤیاها سیر می‌كند، در آیند‏ﮤ‏ دوری كه نخواهد آمد، زمانی كه تساوی امكانات باشد، و من این‌جا هستم، باید همین‌جا باشم و هم‌اكنون را همیشگی كنم. شاید هم برعكس باشیم، مثل زمانی كه دن كیخوته و سانخوپانزا جا عوض می‌كنند.

برای من آن شب این چیزها خنده‌دار نبود. پیش ملیح كه می‌رفتم می‌خواندم. می‌گفت: اگر خنده‌دار است برای من هم بخوان.

نمی‌خندید. می‌گفت: خنده‌دار كجا بود؟ مسخره است.

می‌گرفتمش و آن‌قدر قلقلك‌اش می‌دادم تا بگوید غلط كردم. این‌هم باشد تا بعد.

به اصرار حسن‌مان خود مصطفوی هم چیزی خواند. حسن‌مان گفت: این داداش ما گاهی چیزهایی می‌نویسد. برای هیچ‌كس نخوانده. بد نیستند.

رو به من كرد و گفت: می‌بخشی داداش، بی‌اجازه‌ات خواندم.

بعد هم رو به مصطفوی گفت: یك شب كه بی‌خوابی به سرم زد، رفتم سر دفتر و دستك‌اش. همین‌طوری یك دفتری را باز كردم و خواندم. بیشتر خاطرات نوجوانی ما بود. آنچه مربوط به من بوده به خودش نسبت داده‌بود، و وقایع مربوط به خودش را به من.

مصطفوی اولش ناز كرد، می‌گفت: هنوز تمام نیست.

باز كه حسن‌مان اصرار كرد، گفت: باشد، ولی اول باید دودی بگیرم.

حسن‌مان نگاهم كرد، شانه بالا انداخت. مصطفوی ــ ‌تا آن شب ندیده‌بودم‌ ــ با زرورق و لوله‌ای برنجی هروئین كشید. تعارف هم كرد. حسن‌مان هم كمكش كرد. نكشید. تا حالا هم مطمئنم نكشیده‌است، از بس متعصب است. یك بار من با همین مصطفوی كشیده‌ام، بعدها. گفتن ندارد، یادم باشد ننویسم‌اش.

باز چای ریخت و سیگاری هم روشن كرد و خواند. مكان داستان همان كوهپایه بود، یكی هم مثل مصطفوی، مصطفی نامی، كه معلم ادبیات است شب‌ها كه بی‌خوابی می‌زند به سرش، راه می‌افتد می‌رود به قبرستان كهنه كه درست پشت دیوار قلعه است. آن‌جا روی قبری می‌نشیند و سیگاری می‌كشد و بعد هم خوش‌خوشك، چراغ مركبی به‌دست، دوری می‌زند و برمی‌گردد. یك شب، زمستانی و برفی، كه بوران هم بوده، جایی نشسته‌بوده كه صدایی می‌شنود. اول فكر می‌كند صدای باد است و بوران. بعد به طرف جهت صدا راه می‌افتد: «می‌لرزید. باد برف را به صورتش می‌پاشید. بوته‌ای دامن پالتوش را گرفته‌بود و نمی‌گذاشت تكان بخورد. باد هم برف‌روبه‌ها را به صورتش می‌زد. اما از آن‌جا، جلوتر، كسی صداش می‌زد. دامنش را از دست چنگ‌كرد‏ﮤ‏ گون كند، صورتش را از برف‌روبه‌ها پاك كرد و راه‌ افتاد.»

وقتی می‌رسد، اول برف‌ها از روی سنگ قبر پاك می‌كند. سال مرگ به سال قمری چهارصد سال پیش بوده: «مرقد خلدآشیان، جنت‌مكان، فاضلـﮥ‏ مكرمه، ملیحه‌خاتون بنت حاجی بمانعلی بن ابوالفتح‌خان ابرقویی.» حساب كه می‌كند می‌بیند هفده‌ساله بوده كه این دار فانی را وداع كرده. گوش‌اش را بر سنگ می‌گذارد. صدا از همین قبر بوده. حالا دیگر ناله می‌كرده. می‌ترسد و فرار می‌كند. بعد می‌فهمد كه چراغ مركبی‌اش را جا گذاشته. برمی‌گردد كه چراغ را بردارد، این بار واضح می‌شنود: مصطفی خان، نجاتم بده. این سنگ را بردار، سنگین است. من نمی‌توانم بلندش كنم.

مصطفی هرچه می‌كند نمی‌تواند سنگ را تكان بدهد. دور و برش را نگاه می‌كند، هیچ‌چیز كه با آن بتواند سنگ قبر را تكان بدهد، پیدا نمی‌كند. برمی‌گردد به خانه. در خانه هم چیزی پیدا نمی‌كند، حتی یك تكه‌چوب. می‌رود در خانـﮥ‏ معلم‌های دیگر. بالاخره یكی به شكل و شمایل همین كوهرنگی در را باز می‌كند، خواب‌آلود، می‌گوید: این‌وقت شبی دیلم‌ام كجا بود؟

بعد هم شوخی‌اش می‌گیرد كه: البته یك دیلم دارم كه فقط وقتی كار می‌كند كه دوستان كم‌عنایت بشوند و پشت به ما بكنند.

بالاخره فرداش می‌تواند دیلمی پیدا كند. شب كه می‌شود راه می‌افتد. تمام روز برف باریده‌بوده و زمین و زمان سفید بوده. خوشبختانه شب مهتابی بوده، بدر كامل ماه.

خم می‌شد، به‌دست برف روی سنگ قبری را پاك می‌كرد. دنبال اسم ملیحه‌خاتون می‌گشت.
دستش كه از سرما كرخت می‌شد، با دامن پالتوش برف‌ها را پاك می‌كرد. بعد یك‌دفعه بوران شروع شد، بوران در شبی مهتابی. فهمید كه رسیده‌است. چراغ مركبی را روی قبری گذاشت و برف‌ها را به‌دست كرخت‌شده پاك كرد. صدای گریه‌ای شنید. زنی زارزار گریه می‌كرد.


معلوم است كه این‌ها، عیناً، همان چیزهایی نیست كه او می‌خواند. من‌ام كه می‌سازم‌شان، باز می‌نویسم‌شان، حتی مكالمه‌ها را من می‌سازم. یادم است تا همین‌جا هم خواند. گفت: بقیه‌اش باشد برای یك شب دیگر.

بحث هم كردند. حسن‌مان می‌گفت: رفتن به چهارصد سال پیش گریز از واقعیت است. این‌جا در واقعیت دهی است ویرانه با یك كارخانـﮥ‏ ریسندگی. ولی روابط هنوز ارباب رعیتی است. زمین‌ها بیشتر مال مالك‌های شهرنشین است. قنات هم مال همان‌ها است. با این‌همه مهم همین كارخانه است، كارگرهایی كه زیر یك سقف جمع می‌شوند، با هم كار را شروع می‌كنند، روی ابزار مشخصی كار می‌كنند، با هم. آن‌وقت یكی دیگر كه در تولید دخالتی ندارد، دسترنج‌شان را غارت می‌كند. پیشتاز مبارزه همین‌ها خواهندبود. رهبری از میان همین‌ها برخواهدخاست.

مصطفوی گفت: این‌ها كه جامعه‌شناسی است. من از زنی می‌خواهم حرف بزنم كه همین حالا هستش، اما می‌برمش به چهارصد سال پیش تا بهتر ببینمش.

باز هم حرف زدند. بالاخره، مصطفوی گفت: خوب، برای امشب كافی است. بقیه‌اش باشد برای یك شب دیگر.

توی راه باز حسن‌مان از مصطفوی حرف زد. گفت: هروئین داغانش كرده. دیگر، حتی اگر بخواهد، واقعیت را نمی‌تواند ببیند.

تعریف هم كرد كه این‌ها را شاید از روی زندگی زنی كه این‌جا هستش و تنها فاحشـﮥ‏ محلی است نوشته.

گفتم: من هم زنی را می‌شناسم كه گمانم این‌كاره باشد. اسمش ملیحه است. بعید نیست همان باشد.

حسن‌مان كنجكاو شد كه ملیحه كیست و كجا دیده‌امش. گفتم كه نادختری آقا است و هفته‌ای یك بار می‌آید و آقا را تیغ می‌زند.

گفت: آخر رفته‌ای توی آن دخمه كه چی؟

گفتم: بهتر از این كار توست كه هر به چند ماهی منتقل می‌شوی به یك ده دیگر.

حرفی نزد. اما حالا پیغام داده‌است كه: «پوسیدی، مرد!»

آن‌وقت خودش باز از این ده به آن ده می‌رفت. شب هم همین را به‌ش گفتم. دراز به دراز كنار هم خوابیده‌بودیم و داشت از همكارهاش می‌گفت و از مصطفوی. می‌گفت: تازه فهمیده‌ام كه چی بخوانم و چطور.

دو سه روزی كه مصطفوی می‌رفته شهر، یكی و گاهی دو كتابی می‌خوانده، آن‌وقت می‌رفته خانـﮥ‏ مصطفوی و یا با هم توی صحرا قدم می‌زده‌اند و بحث می‌كرده‌اند. گفتم: چرا نمی‌خواهی دانشكده بروی؟ شبانه می‌توانی بروی.

گفت: من این‌جام، تا شهر چهار پنج ساعت راه است.

ـ خوب، منتقل می‌شوی.

تابستان خواند، می‌رفت انجمن ایران و انگلیس. با هم قبول شدیم. بعد هم انداختندش یك جایی پشت گردنـﮥ‏ لاشتر. صبح به صبح با دوچرخه می‌رفت و عصر خسته و رفته پیداش می‌شد. از نه یا بگیریم ده تا سه، یك‌بند، درس می‌داده و بعد هم سوار دوچرخه می‌شده و به‌تاخت می‌آمده. می‌گفت: سر كلاس خوابم می‌گیرد.

آن‌وقت باز ول‌كن نبود. تازه افتاده‌بود به كلیشاد كه گرفتندش. مادر خبرم كرد. تا دو هفته‌ای ملاقات ندادند. بالاخره مادر توانست ملاقات بگیرد. بعدها من هم دیدمش، از پشت تور سیمی. ساواك آن‌وقت سر پل‌شیری بود. حسن‌مان لاغر شده‌بود، موهاش را تراشیده‌بودند. مادراین‌ها فروغی می‌نشستند، كوچـﮥ‏ پناهی. وقتی رسیدیم خانه، من یك تركه كندم. راستش، مادر می‌گوید كنده‌بودم، بعد هم افتاده‌بودم به جان گل‌محمدی‌های باغچه‌شان. چند تا بوتـﮥ‏ بزرگ گل‌محمدی داشتند. هی زده‌بودم. از صدای گریـﮥ‏ مادر فهمیده‌بودم كه دارم می‌زنم. حالا دیگر شاخـﮥ‏ لخت لرزان را داشتم می‌زدم، مثل پدر كه وقتی آن‌طور شدم كه گاهی می‌شوم، رفته‌بود و تمام گل‌های جلو بنگله‌سرخ‌ها را كنده‌بود و ریخته‌بود سرش. می‌گفته: وقتی گلم برود، گل می‌خواهم چه كنم؟

بعد بود كه افتادم توش. اولش هم با مدنی رفتم. رفتیم جلفا. من تا آن‌وقت نرفته‌بودم. همان روز كه حسن‌مان را بردند رفتم. بردندشان تهران. بیرون در ساواك، آن‌طرف ایستاده‌بودم. تا آن‌وقت دو تا اتوبوس رفته‌بود. حسن میان‌شان نبود. مادر از صبح سیاه سحر آن‌جا بود. هرچه خواسته‌بودند مادرها را رد كنند، حریف‌شان نشده‌بودند. وقتی من رسیدم، گفت: «برو توی آن كوچه، خودم خبرت می‌كنم.»

حالا هی قدم می‌زدم تا كنار مادی و باز برمی‌گشتم تا سر كوچه و سرك می‌كشیدم. مادی چه آبی داشت. اسفند بود، سرد بود. اتوبوس سوم كه آمد بیرون، مادر اشاره كرد كه بروم. كنار خیابان ایستاد، پر بود. كنار هم نشانده‌بودندشان. پشت سر اتوبوس یك جیپ بود و جلوش هم یكی دیگر. بعد هم یك كامانكار ارتشی آمد بیرون پر از سرباز، اسلحه به دست. سرهنگ سیاحتگر به مادر قول داده‌بود كه آزادش می‌كنند. مادر می‌گفت: همه‌اش می‌گوید چیزی نیست، مادر. نگران نباش.

كنار اتوبوس كه رسیدیم، دیدمش. دستش را گرفت بالا، دست پهلودستی‌اش هم بالا بود. به مچ دست‌هاشان دستبند بود. مادر گفت: الهی بمیرم مادر برات.

بعدها برام تعریف كرد. چیزی نبوده. توی یك دهی، گاونان گمانم، با یكی از همكارهاش آشنا می‌شود. با هم می‌آمده‌اند، با دوچرخه، تا لب جاده، آن‌جا هم دوچرخه‌ها را می‌گذاشته‌اند توی قهوه‌خانـﮥ‏ سر جاده، بعد با مینی‌بوس می‌آمده‌اند تا شهر، تا دانشكد‏ﮤ‏ ادبیات. طرف هم اول از ساعت براش گفته‌بوده كه مثلاً آدم مثل ساعت است. روحش كجا بود؟ حسن‌مان گفته: این‌ها را می‌دانم. فقط می‌خواهم ببینم توی این شهر خبری هم هست؟

طرف گفته: همیشه یك خبری هست، نمی‌شود نباشد.

بعد هم یكی دیگر از همكارها می‌آید سراغ‌شان. میهمان بوده یعنی. یكی دو كتاب به‌ش می‌دهند. ماتریالیسم تاریخی و تاریخ حزب كمونیست شوروی. طرف خودش چیزی نمی‌دانسته. اما وقتی ماجرای سازمان افسری را تعریف كرده، حسن‌مان گریه‌اش گرفته. با چشم باز رو به جوخـﮥ‏ اعدام. توی ذرت‌ها، با هم، قدم می‌زده‌اند و او می‌گفته كه چطور لو می‌روند و بعد چطور، هنگام انعقاد قرارداد كنسرسیوم، ده‌تا ده‌تا اعدام‌شان می‌كنند. بعدها خودش یكی دوتاشان را توی قزل‌قلعه دیده‌بود: واروژ نامی كه خوب والیبال بازی می‌كرده. یكی را هم وقتی از انفرادی می‌آورندش، می‌بیند. اسمش یادش نبود. فكر می‌كرد چند روز پیش از چهارم آبان بوده، یا مثلاً 21 آذر. یادش نبود. چند روز كه می‌ماند ازش می‌خواهند سر صبحگاه حرفی بزند كه نمی‌زند و باز برش می‌گردانند به انفرادی. می‌گفت: یك روز كه ریاست اتاق با من و یكی از دوستان بود، یعنی مثلاً متصدی تحویل‌گرفتن غذا از آشپزخانه بودیم و پهن كردن سفره و تقسیم غذا و شستن ظرف‌ها، رفت‌وروب هم با ما بود، دیدمش كه زیر شیر دستشویی‌ها داشت ظرف‌های بندشان را می‌شست. گفتم: اجازه می‌فرمایید بیایم كمك‌تان؟


طرف گفته: تو مال خودتان را بشور كه من پنج‌ سال است آرزوی شستن همین ظرف‌ها را دارم.

بعد كه می‌برندش انفرادی، حسن‌مان شب گریه‌اش می‌گیرد، سرش را می‌كند زیر پتوش و حسابی گریه می‌كند.

سروان عباسی را هم دیده‌بود، همان كه سازمان افسری حزب را لو داده‌بود. می‌گفت: آوردندش توی بند ما. دستـﮥ‏ ما كه تازه رسید و بند چهار را دادند به ما، از بند یك آوردندش توی همین بند.

همان بالای اتاق جاش داده‌بودند. یكی دوبار هم برای دستـﮥ‏ حسن‌این‌ها سخنرانی كرده‌بود كه این كارها فایده‌ای ندارد. تاریخچه‌ای هم از سازمان افسری گفته‌بوده كه كسی باور نكرده.

حسن‌مان می‌گفت: ما فكر می‌كردیم كه سیامك را او لوداده، به قول روزبه چیزهایی را گفته‌بود كه هیچ‌كس جز آن دو تا نمی‌دانسته‌اند.

حسن‌مان عادت داشته، بعد از ساعت خاموشی بیدار می‌مانده و كتاب می‌خوانده. یك شب سروان عباسی صداش می‌زند كه بیاید قهوه بخورد. حسن هم ناچار می‌رود، قهوه‌ای هم می‌خورد. عباسی می‌گوید: من فهمیدم، از چشم‌هات فهمیدم كه تو یكی حرف‌های من را باور نكردی.

حسن‌مان دیده كه وقتی قهوه می‌ریخته، دستش می‌لرزیده، طوری كه قهوه را می‌ریخته توی نعلبكی زیر فنجان.

عباسی گفته: می‌بینی؟

ـ من این‌ها را كه گفتید قبلاً هم خوانده‌بودم.

ـ كجا؟

ـ توی همین كتاب سیاه، از كتابخانـﮥ‏ زندان گرفتم.

باز دستش لرزیده. داشته برای خودش قهوه می‌ریخته. گفته: من آن كتاب را نخوانده‌ام.

بعد هم گفته: من برای خودت می‌گویم. تو هنوز جوانی، شش ماه یا حداكثر یك سال این‌جا می‌مانی، بعد هم آزاد می‌شوی، برای این‌كه فعلاً كاره‌ای نیستی. اما اگر ادامه بدهی، می‌رسی به همین‌جا كه من هستم. از من، چشم من، چیزی پنهان نمی‌ماند، می‌فهمم، از حركاتت می‌فهمم. وقتی كسی ملاقات دارد، پول هم توی دست و بالش هست، باز حاضر نمی‌شود لباس‌هاش را بدهد كسی دیگر بشوید، یا حاضر نمی‌شود نان از فروشگاه بخرد و به همین نان سربازی، پاره‌آجرها، می‌سازد، همان آش و شلـﮥ‏ زندان را هم می‌خورد، معلوم است كه چه‌كاره است. تازه تو كرم كتابی. نترس، من با این‌ها راه آمده‌ام، درست، اما این‌قدر بی‌شرف نشده‌ام كه تو یكی را به دردسر بیندازم. می‌خواهم آزاد بشوم و بروم دنبال زندگی‌ام، ولی دلم هم برای امثال تو می‌سوزد.

بعد هم تعریف می‌كند كه چطور می‌گیرندش. انگار داشته اسناد سازمان را جایی می‌برده كه اتفاقاً در چمدان باز می‌شود كه پاسبانی می‌گیردش. فكر هم می‌كرده به‌زودی آزاد می‌شود، از بس سازمان همه‌جا كادر داشته. مهمتر این‌كه قرار بوده اسناد سازمان را از آن خانـﮥ‏ امن، حداقل بعد از دو روز منتقل كنند.

گفته: من شانزده روز مقاومت كردم. می‌توانی بپرسی. افسر نگهبان بازداشتگاه فرماندار نظامی از خودمان بود، می‌دید كه مرا روی دست می‌برند و می‌آورند. حتی یكی دو بار به من سر زد، فكر كردم می‌خواهد كار را تمام كند. ما، راستش، اگر می‌دیدیم كسی دیگر نمی‌تواند مقاومت كند، می‌گفتیم رفقا طوری ناكارش كنند تا تمام كند، زیر شكنجه بمیرد. پرسید: «هنوز می‌توانی؟» گفتم: «می‌بینی كه دارم مقاومت می‌كنم.» خوب، نمی‌خواستم بمیرم، حق من بود كه نخواهم بمیرم. ولی آن‌ها چی؟ چرا از من می‌پرسیدند؟ مهمتر این‌كه باید همه‌چیز را منتقل می‌كردند. البته منتقل كردند، ولی باز اسناد را برگرداندند به همان خانـﮥ‏ امن كه من می‌شناختم. من كسی نبودم كه نشناسندم، دنبالم بودند. افسر فراری بودم. می‌دانستند كه چه‌كاره‌ام. بالاخره، فكر كردم یك جایی را بگویم. گفتم، همان‌جا را گفتم كه فكر می‌كردم حالا دیگر پاكسازی شده. نگو كه همـﮥ‏ مدارك همان‌جا بوده. عمد بوده، مطمئنم. بعد دیگر، برای من، همه‌چیز تمام شد.

حسن‌مان می‌گوید: عرض كردم كه این‌ها را من هم خوانده‌ام، شاید هم شنیده‌ام.

باز دست عباسی می‌لرزد، جعبـﮥ‏ سیگار از دستش می‌افتد روی پتو. می‌گوید: رئوس مطالب شاید همین باشد، ولی مطمئنم كه همین‌طور نیست كه من به تجربه فهمیده‌ام.

بعد هم اشاره می‌كند كه حسن‌مان برود بخوابد.

خودم هم دیدمش. با حسن‌مان رفته‌بودیم تهران. كی بود؟ یادم نیست. یادم است توی توپخانه بود. حسن‌مان گفت: نگاهش كن، خودش است، سروان عباسی است.

با موهای سفید و پیراهن سفید آستین‌كوتاه، سبد خرید به دست، داشت می‌رفت. گفتم: برویم باش حرف بزنیم.

گفت: ولش كن، بی‌ناموس است.

ـ تو كه می‌گفتی آدم بیچاره‌ای است. تازه، نگاهش كن: آدمی سبد به‌دست و پای پیاده كه نمی‌شود گفت همكاری می‌كند.

گفت: همین كارش هم ممكن است ظاهرسازی باشد.

باز حرف‌مان شد، خودش سر قوزم انداخت. مگر خودش توانسته‌بود مقاومت كند، سر هیچ و پوچ؟ البته مسئولش گفته‌بود، همه‌چیز را. اول می‌گیرندش، وقتی دانشكده اعتصاب می‌كنند، ساواك ناچار آزادش می‌كند، یك تلنگر هم به‌ش نزده‌بودند. طرف هم، به قول حسن‌مان، فكر كرده، تمام شد، آزادی چه خوب است. باز كه روش اعتراف می‌كنند، می‌گیرندش. با یك كشیده همه‌چیز را می‌گوید. اسم حسن را هم می‌برد، كه به خانواد‏ﮤ‏ زندانیان كمك كرده‌بوده و نمی‌دانم كتاب‌های حزب را به او می‌داده‌اند. حالا آمدیم سر حسن‌مان. او هم تا با مسئولش روبه‌روش می‌كنند، بالاجبار حرف‌های طرف را تأیید می‌كند، می‌گفت: درازم كردند و زدند كف پام. سیاحتگر و چند تای دیگر هم بالای سرم بودند، فحش می‌دادند و با نوك چوب به آن‌جام اشاره می‌كردند كه: «می‌كنیم آن تو.» یكی‌شان هم می‌گفته: «این‌كه تازه خوشش می‌آد. اصلاً دلش غنج می‌زند كه فرو كنیم.»

صورت‌ها را بالای سرش و دورتادور تنش می‌دیده. فریاد هم می‌زده‌اند.

حسن‌مان می‌گفت: من كه كسی را نگفتم.

گفتم: نبود كه بگویی.

شش ماه به‌ش دادند. من هم افتادم توش. با مدنی رفتیم جلفا. گفته‌ام. قبلاً نخورده‌بودم، به‌جز همان یك بار آن‌هم با همكلاسی‌های دانشكد‏ﮤ‏ شبانه توی بیشـﮥ‏ كنار رودخانه. اول مزه‌شان را می‌خوردم. هی می‌خوردم، از بس خوشمزه بود. یك‌دفعه دیدم هر چهار تا بی‌غیرت‌شان بلند شدند، چهار دست و پام را گرفتند و انداختندم توی آب، با لباس. مدنی گفت: این‌جا شراب‌هاش حرف ندارد.

خوب، آدم می‌لغزد. آن‌هم وقتی همزاد زند‏ﮤ‏ آدم ‌ ــ عموحسین مثلاً ــ نباشد، و هی درباره‌اش حرف و نقل بشنود. تلخ و گس بود. یك لیوان پر خوردم. باز هم خوردم، بی مزه. بعد از غذا هم انگار ودكا خوردیم. مدنی هی می‌خواست از یكی بگوید كه خاطرش را می‌خواست و هیچ‌وقت هم جرئت نكرده‌بود كه روآورش بشود. من همه‌اش از حسن‌مان می‌خواستم بگویم. مدنی می‌گفت: نه، تو از ملیح بگو، راستش را بگو.

می‌گفتم: من با ملیحه‌خانم چه‌كار دارم؟ برادرم آن توست، آن‌وقت از عشق و عاشقی حرف بزنم؟

می‌گفت: ای حقه‌باز!

مست كرده‌بود و باز هم خورد، برای من هم ریخت. مدام از دختری حرف می‌زد كه هنوز هم می‌آمده روی زانوی او می‌نشسته و دست گردنش می‌انداخته و گونه‌هاش را می‌بوسیده. بعد هم افتاد به تته‌پته. زبانش سنگین شده‌بود و نمی‌توانست درست حرف بزند و می‌خواست. همه‌اش از دختری می‌گفت كه موهاش، نمی‌دانم، بلند بود و چشم‌هاش شهلا. لب‌هاش را برای مدنی غنچه می‌كرده و می‌گفته: بوس‌!

گفتم: خوب، چرا نمی‌روی خواستگاری‌اش؟

ـ نمی‌شود.

گریه هم كرد و هی گفت: خدایا، چه كنم؟

نعره‌می‌زد. توی بیشه بودیم، كنار رودخانه. استفراغ هم كرد. شب‌مان را خراب كرد با آن‌همه انعكاس نور چراغ‌ها كه توی آب افتاده‌بود. رودخانه حسابی آب داشت. به آب‌بند كه می‌رسید سرریز می‌شد به این‌طرف كه دیگر تاریك بود. فروردین بود. صدای قورباغه‌ها هم می‌آمد و صدای زنجره‌ها. گاهی هم پرنده‌ای از عمق بیشه می‌خواند.

مدنی نمی‌شنید. می‌گفتم: تو گوش بده، انگار جشن است. نور چراغ‌ها را ببین كه توی این آب‌بند چطور می‌لرزند.

می‌گفت: تو نمی‌فهمی. بیچاره‌ام كرده. می‌فهمد كه چه آتشی به سرم می‌ریزد، آن‌وقت می‌آید، گونه‌اش را می‌آورد جلو، می‌گوید: «می‌خواهی من را ببوسی؟»

باز داد می‌زد: پدرم را درآوردی، دختر!

و باز استفراغ كرد. كمكش كردم تا دست و صورتش را بشوید. شب‌مان را پاك خراب كرد.

گریه می‌كرد. بعد هم به من تكیه داد. از همان كنار رودخانه می‌رفتیم. می‌گفت: ببین با خودم چه كردم؟

پشت دست چپش را می‌گفت. تاریك بود، نمی‌دیدم. می‌گفت: دست بكش، جاش هست.

بود، مثل یك جای آبله، یا یك سالك كوچك. می‌گفت: نمی‌توانم. هر شب تصمیم می‌گیرم كه دیگر نروم خانه‌شان، اما باز به یك بهانه‌ای می‌روم. تازه، اگر هم نروم تلفن می‌كند. دیوانه‌ام كرده. اگر بفهمند آبروم می‌رود.

به سی‌وسه‌پل كه رسیدیم، رفتیم بالای پل، توی غرفه‌ها. آب تمامی دهانه‌ها را تا زیر غرفه‌ها گرفته‌بود. من زیر بالش را گرفته‌بودم. می‌ترسیدم خودش را بیندازد پایین. سایـﮥ‏ غرفه‌ها و انعكاس چراغ توی آب می‌لرزید. گفت: می‌شود خواهش كنم با من بیایی؟

خانه‌شان میدان احمدآباد بود. می‌ترسید تنها برود خانه. می‌گفت: آخر یك شب كار دست خودم می‌دهم. می‌دانم.

پیاده رفتیم. توی راه همه‌اش از بر و روی دخترك حرف می‌زد. با انگشت‌هاش، حركت  دست‌هاش، موهاش را می‌ساخت. چین‌چین‌هاش را نشانم می‌داد. به گردن باریك و بلندش توی هوا شكل می‌داد. می‌گفت: می‌آید، دست گردنم می‌كند، جلو همه. آخرش می‌فهمند، مطمئنم.

چه هوایی بود! اما مگر بوی استفراغ روی كت و شلوارمان می‌گذاشت كه بفهمم‌؟ می‌گفت: مخصوصاً دامن كوتاه می‌پوشد و پای كوچكش را می‌اندازد روی آن پاش. یا می‌چرخد، جلو من چرخ می‌زند.

به خانه‌شان هم كه رسیدیم، باز نمی‌خواست تنها برود تو. با پدر و مادر و همشیره‌اش زندگی می‌كرد. دو تا اتاق بالا دست‌ِ خودش بود. می‌گفت: من كلید دارم. اصلاً بیا شطرنج بازی می‌كنیم.

نمی‌توانستم. مدتی بود منزل مادراین‌ها می‌رفتم. نبایست آن‌همه دیر می‌كردم، آن‌هم زمانی كه برادر آدم آن تو باشد.

آن‌وقت از فردا شروع شد، گاهی حتی تنها می‌رفتم. مدنی فرداش آمد دفتر. كنجكاو  شده‌بود كه دیشب توی مستی چی گفته. نگفتم. گفتم: خیلی حرف‌ها زدیم. من كه یادم‌ نیست.

گفت: من كه یادم است تو اصلا و ابداً از ملیح حرف نزدی. من مطمئنم كه گلوت پیش‌اش گیر كرده.

ـ یادم نیست. شاید هم زده باشم.

خودم تنها رفتم. باز كه مادر با پدر رفتند تهران تا حسن‌مان را ببینند رفتم. هنوز هم مانده‌ام كه چطور توانسته‌بودند پیداش كنند و اجاز‏ﮤ‏ ملاقات بگیرند. انگار  یكی ــ ‌از سر شوخی شاید‌ ــ نشانی كاخ را داده‌بوده، یعنی فرستاده‌بودشان سراغ طرف. بابا  فهمیده‌بوده، گفته: این‌جا نیست كه.

مادر گفته: این‌جاست.

می‌گفت: دم در دو تا سرباز ایستاده‌بودند، تفنگ به‌دست. من سرگذاشتم، رفتم تو. شنیدم كه گفتند: «كجا خانم‌؟» محل نگذاشتم. از پله‌ها هم رفتم بالا. می‌گفتم: «من  پسرم را می‌خواهم.» یك آقایی را دیدم، گفتم: «من پسرم را می‌خواهم.» بعد آبی‌پوش‌ها زیاد شدند. فهمیدم كجا هستم، از بس آبی‌پوش بود فهمیدم. چند تاشان دورم را  گرفته‌بودند و من هی داد می‌زدم.

بالاخره، آهسته‌آهسته با حرف و نقل پیرزن را تا دم در می‌رسانند، بعد هم نشانش  می‌دهند كه شكایتش را كجا بدهد.

می‌گفت: گریه نكردم، مادر.

همان فردا به‌شان اجازه ملاقات می‌دهند. داداش‌حسن قزل‌قلعه بوده. می‌گفت: مادر  همه‌اش به ناخن‌هام نگاه می‌كرد.

مادر انگار از كسی شنیده‌بوده كه ناخن‌هاشان را می‌كشند. حسن‌مان یك پتو هم با خودش برده‌بوده. می‌گفت: من كه منتظر نبودم. هنوز به هیچ‌كس ملاقات نداده‌بودند، حتی به آن‌ها كه پارتی داشتند. یك‌دفعه شنیدم كه صدام می‌زنند.

لباس‌های معمولی تنش بوده. گروهبان ساقی گفته: بجنب ببینم، پسر! 

هركس هم چیزی به او می‌دهد: یكی پیراهن تمیز اتوكرده می‌دهد؛ یكی كتش را، شلوارش را. كت و شلوار خودش، اول‌هاش، عیبی نداشته، اما از بس توی ساواك باش خوابیده‌بوده دیگر زانوهاش جا انداخته‌بوده. یكی حتی كفشش را واكس می‌زند، همین‌طور كه مثلاً داشته شلوارش را می‌پوشیده، واكس می‌زده. موهاش هم حالا دیگر بلند بوده.

شش ماهی آب خنك خورد، در عوض این زخم معده را نصیب من كرد. از دانشكده كه می‌آمدم بیرون، خوش‌خوشك می‌رفتم تا جلفا، پیش ماسیست. می‌شناخت. اول یك چتول می‌آورد و یك كاسه لوبیا. بعد هم نوبت كباب بود. دو سه سیگاری هم روش می‌كشیدم، می‌زدم به راه. اگر آخر هفته بود از آن‌جا تا فروغی پیاده می‌رفتم، شب‌های دیگر می‌آمدم دفتر. كلید داشتم. مدنی گاهی می‌آمد، همه‌اش نگران بود كه آن شب مستی چه گفته‌است. یك شب هم ــ ‌كی بود؟ یادم نیست ــ مصطفوی را دیدم. رفته‌بودم ستار‏ﮤ‏ آبی، پشت كلیسای وانك. دلم گرفته‌بود. شنیده‌بودم جای دنجی است. تاریخ ادبیات و نمی‌دانم تاریخ سیستان زیر بغل، از پشت شیشه نگاه كردم. از آشنایان كسی نبود. یكی هم بود كه پشت به در و جلو  پیشخان ایستاده‌بود. وقتی رفتم تو، فهمیدم مصطفوی است. اگر ندیده‌بودم، حتماً برمی‌گشتم. گفت: این‌طرف‌ها، راه كه گم نكرده‌ای‌؟

گفتم: گاهی سر می‌زنم.

ـ یادت هست كه گفتم بالاخره می‌خوری‌؟

لاغر شده‌بود، و پخ بینی‌اش بیشتر توی چشم می‌زد. فقط یك كاسـﮥ‏ لوبیا جلوش بود و یك نیمی. بفرما هم زد. گفتم: می‌بینی كه دستم پر است‌؟ 

رفتم سر یك میز نشستم. او هم آمد، كاسـﮥ‏ لوبیا به‌یك دست و لیوان پر هم به‌ دست دیگر. بعد هم رفت كیفش را آورد. گفت: داداش چطور است‌؟

گفتم كه كجاست. گفت: سیاست بد كرمی است.

برای او هم یك پرس كباب خبر كردم. از رمانش هم پرسیدم، گفت: كدام رمان‌؟ 

گفتم. گفت: یادم نمی‌آید.

تعریف كردم كه چی و تا كجا خوانده‌بود. گفت: بله، بله، هستش.

گفتم: خیلی دلم می‌خواهد كه بقیه‌اش را بشنوم.

ـ حالا كه پهلوم نیست.

یكی دو بار رفت دستشویی. بعد هم مدام بینی‌اش را با نوك ناخن می‌خاراند. دفعـﮥ‏ دوم كه از دستشویی برگشت، گفتم: انگار هنوز گرفتاری‌؟ 

گفت: نه، ترك كردم. چهار ماه است كه لب نزده‌ام.

بعد هم از زنش گفت و بچه‌هاش. منتقل شده‌بود به اصفهان. زنش هم دبیر بود. گفت: سر به جانم كرده كه اگر ببینم لب بزنی، دیگر یك دقیقه هم بند نمی‌شوم.

بعد هم افتاد به حرف زدن. سیگار به سیگار روشن می‌كرد و می‌گفت، از زمین و آسمان. گفتم: بعدش چی می‌شود؟ 

گفت: بعدِ چی‌؟

گفتم: وقتی شب دوم مصطفی با دیلم می‌رود سراغ قبر ملیحه‌خاتون‌؟ 

گفت: مطمئنی اسم روی قبر ملیحه‌خاتون بود؟

گفتم: خلد آشیان، فاضلـﮥ‏ مكرمه، ملیحه‌خاتون بنت حاجی‌بمانعلی بن ابوالفتح‌خان  ابرقویی.

گفت: چه خوب یادت مانده.

سیگاری روشن كرد، به من هم تعارف كرد، گفت: باشد، برات تعریف می‌كنم. ولی مطمئنم همان‌طور نیست كه نوشته‌ام. بعضی جاهاش یادم نیست.

بعد هم گفت كه مصطفی بالاخره سنگ قبر را بلند می‌كند، خاك را با بیلچه‌ای بیرون می‌ریزد.

گفتم: بیلچه كه نداشت.

گفت: در تحریر بعد اضافه كردم. تازه، اگر بخواهی هی ایراد بگیری، فراموشم می‌شود  كه بعدش چی بود.

گفتم: معذرت می‌خواهم. من دیگر حرفی نمی‌زنم.

باز جرعه‌ای خورد، و روش هم یك پر كباب. گفت: آخرش می‌رسد به آجرهای قزاقی روی مرده. اصلاً نمی‌دیده كه چه می‌كند. چراغ مركبی را می‌برد می‌گذارد روی یكی از آجرها. یادت كه هست‌؟ یك چراغ مركبی داشت.

فقط سر تكان دادم. گفت: 

یكی دو آجر را برمی‌دارد و می‌اندازد بیرون. یك بار وقتی خم می‌شود تا پاره‌آجری را بردارد، می‌بیند كه دستی آجر را به دستش می‌دهد. اول متوجه نمی‌شود. باز یك آجر  دیگر را از همان دست می‌گیرد كه می‌فهمد. آجر را می‌اندازد و فریاد می‌زند. حتی بلند می‌شود، دست هم به دو دیوار‏ﮤ‏ گور می‌گیرد كه می‌شنود: مگر مرده دیدی كه می‌ترسی‌؟ 
مرده نبود، زن هم بود. دستور هم می‌داده كه حالا باید پاهاش را كجا بگذارد. كمك هم كرد تا تكه‌پاره‌های كفن را از دور تن برهنه‌اش پس بزند. نمی‌توانست بنشیند. می‌گفت: دست من نمی‌رسد، تو باید مفصل هر دو زانوهام را مالش بدهی.
چراغ مركبی را هم به دست آزادشده‌اش گرفته‌بود و می‌گفت چه باید بكند.
ـ چرا می‌ترسی‌؟ مگر دستم را نمی‌بینی‌؟ گوشت آن پاها، مثل همین دست، هنوز نریخته‌است.
هر دو زانوی زن را مالش داد. سرد بود و خشك. گفت: پاهات چه سرده‌! 
ـ راه نرفته‌اند، این‌جا در خیال فقط می‌توانستم راه بروم.
به‌ناگهان فریاد زد: ابله نیستم. بله، بدیهی است كه در این‌جای تنگ راه نمی‌شود رفت. ولی اگر گوركن‌ها این آجرهای بارو را این‌همه نزدیك به تن من كار نمی‌گذاشتند، حداقل می‌توانستم پایی بجنبانم، مثل همین دست كه كنار تنم گاهی می‌شد تكانیش داد.
حالا پاها را می‌توانست جمع كند، ولی مهره‌های كمر هم بود، و مفصل شانه و آرنج و مچ دست چپ. فكر كرد اول به سراغ دست چپ باید برود. ملیحه خندید: آن دست را بعد هم می‌شود به راه آورد. نترس، خم شو، بیشتر. در آغوشت نمی‌گیرم.
اما تا دست بر پوست سرد شكم زن گذاشت، ناله‌اش بلند شد: آخ‌! 
ـ ببخشید، خانم.
ـ آن آجرت انگار كار دست‌مان داده، ولی تحمل می‌كنم، چون سردم است. می‌بینی كه  برهنه‌ام.
دست برد زیر تن زن و رگ و پی‌های دو پهلوش را مالید. باز كه دست بر شكمش گذاشت و  بر مفصل كشالـﮥ‏ ران، همان ناله را شنید، اما این بار شبیه مره‌نوی گربه‌ای جفت‌جو بود.


مصطفوی، چشم‌بسته، داشت تعریف می‌كرد، شاید هم می‌خواند از روی صفحاتی كه جلو صورتش ورق می‌خورد. می‌دانم آنچه من نوشته‌ام عین گفته‌ها یا نوشته‌های او نیست. بازنویسی‌شان كرده‌ام. قبلاً هم گفته‌ام.

باز هم گفت، تعریف كرد، با ذكر جزئیات كه چطور بالاخره زن می‌نشیند. چراغ مركبی را كه به دست مصطفی می‌دهد، خودش دست چپش را، عضلات و مفصل‌هاش را، مالش می‌دهد. بعد هم پنبه‌های گلوله‌كرده را از منافذ بدنش درمی‌آورد، پشت به مصطفی می‌كند و درمی‌آورد. تنش را می‌تكاند از خاك گور. پا بر پشت مصطفی می‌گذارد و از گور بیرون می‌آید، دست هم دراز می‌كند و مصطفی را بیرون می‌كشد: 

خندید، شبیه وقتی كه اسكلت‌ها گاهی توی فیلم‌ها می‌خندند. مصطفی آن پایین ایستاده‌بود و نگاهش می‌كرد. چراغ را كه به دستش می‌داد، روی پوست شكمش جای خراش را دید. كنار خط زخم خون‌مردگی بود و از جای زخم چند قطره خون می‌جوشید. ملیحه‌خاتون چراغ را كه گرفت، بر زمین زد، گفت: خوب، حالا من می‌دانم و تو.
 دیگر نمی‌دیدش. پرسید: چرا دستم را نمی‌گیری‌؟
ـ مگر دیوانه‌ام‌؟ تو فقط می‌دانی من از كجا آمده‌ام و كی هستم.
باز همان صدای خشك خنده‌اش را شنید. دست بر سر گرفت و منتظر ماند. خاتون گفت: حیف كه نمی‌توانم. كاش می‌شد با یكی دو تا از همین آجرها از شرت راحت می‌شدم. اما دریغ كه احمقی مثل تو پسر من است. ولی تو هم قول بده رازم را به هیچ كس نگویی، حتی به آن ملیحه‌جانت كه هفته‌ای یك‌بار می‌روی خانه‌اش و لفت و لیسی می‌كنی.
ـ كدام ملیحه‌؟


من هم از دهانم پرید: كدام ملیحه‌؟

دو چشم گشود، سری تكان داد، انگار از خوابی سنگین بیدارشده‌بود و حالا داشت رؤیایی ترسناك را با تكان سر به كناری می‌راند. پرسید: چی پرسیدی‌؟

گفتم: آخر من هم یك ملیحه‌ای می‌شناسم، نادختری سردفتری است كه آن‌جا كار می‌كنم.

ـ این دو تا شاید ربطی به هم نداشته‌باشند. ولی راستش آن وقت‌ها، قبل از ازدواج، با دخترخانمی آشنا شدم، اتفاقی. تك‌پران بود و نشاند‏ﮤ‏ یكی از دوستان. این دوست ما زن و بچه داشت و دوستان برای این‌كه ملیحه را جلو او بشكنند، هر دو تا را به باغی دعوت كردند و وقتی ملیح بیچاره مست شد، باش خوابیدند، همه‌شان. من هم بودم. این‌ها را نوشته‌ام. حالا بدكاری كردم كه جلوجلو برات تعریف كردم. صبر كن به او هم می‌رسم.

باز رفت سر قصه‌ای كه می‌گفت نوشته‌است. گفت، مصطفای ما پالتوش را می‌اندازد روی دوش زن و از راه و بی‌راه می‌آوردش به خانه. اول هم می‌فرستدش آن پایین تا توی آب قنات تنی بشوید. می‌گفت: پیراهن و ژاكت و یك شلوار هم به او می‌دهد تا تنش كند. قول هم می‌دهد كه صبح از بازار محل چیزهایی براش بخرد.

حالا دیگر با مكث‌های بسیار سخن می‌گفت و گاهی حتی جمله‌هایی را تكرار می‌كرد. دیرم هم شده‌بود. درست است كه می‌توانستم به جای خانـﮥ‏ مادراین‌ها به دفتر بروم، ولی راستش خسته بودم. گفتم: می‌خواهی بقیه‌اش را بگذاریم برای یك شب دیگر؟

سرش زیر بود، با چشم‌های بسته. سر بلند كرد، با دو چشم نیم‌بسته، به‌اصطلاح خمار، از پشت آن شیشه‌های قطور عینك نگاهم كرد: گفت: كجا بودیم‌؟ 

گفتم: بهتر نیست برویم‌؟ 

ـ البته، من حتی زودتر بایست می‌رفتم. امشب منزل حاجی، پدر عیال، میهمانیم.
میز را من حساب كردم. حتی تعارف نكرد. با هم رفتیم تا سر خیابان. تلوتلو می‌خورد و من مجبور شدم زیر بالش را بگیرم. توی خیابان نظر نگذاشت تاكسی بگیرم. گفت: هنوز هم وقت دارم، كو تا ساعت هشت.

گفتم: ساعت الان نه ربع كم است.

ـ خوب، بی‌خیالش. تا حالا حتماً رفته‌اند. من بعد هم می‌توانم بروم. شام كه خورده‌ام.

رفتیم به آن طرف خیابان و بعد از یكی دو كوچه رسیدیم به كوچه‌باغی كه می‌رسید به بیشه‌های كنار رودخانه. گفت: می‌دانی، هر شب تصمیم می‌گیرم كه فردا بمانم و باز بنویسمش، اما غروب كه می‌شود، انگار كه صدام بزنند، از خانه یك‌راست می‌آیم به همین میخانه. آن‌جا هم به‌جد با خودم قرار می‌گذارم كه فقط یك چتول  بخورم و بروم. اما نمی‌شود. اگر اقدس تن درمی‌داد كه توی خانه سور و ساتم را علم كنم، مرض نداشتم كه بیایم این‌جا. با عرق مخالفتی ندارد، از بعدش می‌ترسد.

گفتم: مگر بعدش چه‌كار می‌كنی‌؟
 
ـ گاهی می‌روم دكه. جای دنجی است، عصرها گاهی می‌روم. همان‌جا هم گاهی می‌نویسم. اما، راستش، كفاف كی دهد این باده‌ها به مستی ما؟ 

گفتم: من باید بروم. مادرم چشم‌به‌راه است.

ـ عوضش اقدس و دخترهام منتظر من‌اند.

پیله كرد كه مرا هم به دكـﮥ‏ چلپی ببرد. گفت: پیرمرد جالبی است، اغلب دوستان را می‌شناسد.

گفتم: باشد برای یك شب دیگر.

كنار رودخانه روی تنـﮥ‏ درختی نشستیم. می‌گفت: گاهی فكر می‌كنم همان مصطفی هستم. نه به این خاطر كه نام او با نام خانوادگی من هم‌ریشه است، و حتی بعضی از خاطرات مرا مال خود كرد‏ه؛‏ بلكه بیشتر به این دلیل كه خواب‌هامان مشترك است. كاش می‌شد فقط همان خواب‌ها را می‌نوشتم.

ـ خوب، بنویس.

ـ بعضی‌هاش خیلی خصوصی است، مثل همان صحنـﮥ‏ انعكاس در آینه‌كاری‌های ستون‌ها و سقف كه عیناً به سر من آمده‌است. رفته‌بودم به دیدن یكی از این خانه‌های قدیمی. در آن خانـﮥ‏ درندشت از معماری دور‏ﮤ‏ صفویه تنها یك اتاق مانده‌بود. صاحبخانه، باور كن، زغال‌فروش بود. خودشان توی یكی دو تا از اتاق‌های دیگر می‌نشستند. در این اتاق هم بسته بود. چقدر التماس كردم تا حاضر شد درش را باز كند. با آن دست و صورت سیاه و كتی كه سرشانه‌اش پاره بود، در اتاق را باز كرد و گفت: «فقط ربع ساعت.»  خودش هم ایستاده‌بود، مواظب بود. سقف اتاق، باوركن، یك تكه جواهر بود: نقاشی روی شیشه بود با گل و ماهی، ماهی‌های شناور در آب. دورتادور سقف هم آینه‌كاری بود. دیوارها هم كاشی‌كاری بود با یك مینیاتور در وسط. ستون‌ها هم آینه‌كاری بود، هزاران آینـﮥ‏ كوچك كه توی بدنـﮥ‏ ستون‌ها كار گذاشته‌بودند. همان‌طور كه داشتم به آینه‌ها نگاه می‌كردم، متوجه شدم كه زنی، انگار تكه‌ای از یك مینیاتور، نگاهم می‌كند، همان ملیحه‌خاتون بود كه وقتی مصطفی از بازار برمی‌گردد، در آینه می‌بیند: روبه‌روی آینـﮥ‏ كوچكی كه به دیوار روبه‌رو آویخته‌بود، نشسته‌بود و حالا داشت بافـﮥ‏ دیگری را می‌بافت. به صاحبخانه نگاه كردم، همچنان تكیه‌داده به ستون درگاه اتاق، سقف را نگاه می‌كرد. من هم نگاه كردم. این بار ملیحه سری تكان داد، و جهل گیس بافته‌اش را بر شانه و سینه و صورتش ریخت. بعد دیگر فقط آینه بود و تصاویر شكسته از این‌جا یا آن‌جا. پرسیدم: «شما هم دیدید؟»  انگار گوش نداد، گفت: «این آینه‌ها را طوری كار گذاشته‌اند كه هر آینه روبه‌روی یك آینـﮥ‏ دیگر است. اگر كسی این‌جا نباشد، فقط خودشان را نشان می‌دهند، این یكی آن یكی را.»  به آینه‌ای بر ستون درگاهی اشاره كرد و بعد به یكی كه روی سقف بود. گفت: «تازه از این آینـﮥ‏ روی این ستون، اگر چیزی را درست روبه‌روش بگیریم، عكسش را می‌شود، به شكل كامل، در آن آینـﮥ‏ سومی روی ضلع روبه‌رو دید. باز از توی آن می‌شود فقط آن آینـﮥ‏ سوم از ردیف دوم را دید. باز هم هست. من كه نزدیك بود دیوانه بشوم. حالا دیگر دقت نمی‌كنم. فقط می‌دانم در آن واحد ممكن نیست یك چیز واحد را در همـﮥ‏ این آینه‌ها دید.»  پرسیدم: «خدا را چی‌؟» گفت: «خوب، حالا بفرمایید توی آن اتاق یك پیاله چای با هم بخوریم.» آن اتاق دیگر یك اتاق معمولی بود، دیوارهاش را تازه رنگ سفید زده‌بودند. یك كرسی وسط اتاق بود. زنی هم بود، پیرزنی كه بالای كرسی نشسته‌بود و داشت از قوری توی دو استكان و نعلبكی كه توی دو  سینی كوچك بود چای می‌ریخت. من سلام كردم. زن همچنان سرش زیر بود. چارقد گرتی گلداری به سر داشت كه دو بالش را دور گردنش پیچانده‌بود. موهای سفیدش تا مغز سر پیدا بود. باز سلام كردم. مرد گفت: «بلندتر سلام كن، نمی‌شنود.» خودش داد زد: «مادربزرگ، آقا سلام كردند.» مادربزرگ حتی سر بلند نكرد. دامن كرسی را بالا زد و قوری گل‌سرخی را برد آن زیر. مرد گفت: «همان روبه‌روش بنشین تا ببیندت.» دامن كرسی را بالا زدم و نشستم. گرم بود. دست‌هام را هم بردم زیر و به دو پایـﮥ‏ كرسی گرفتم تا گرم‌شان كنم. مادربزرگ عینكی با دستـﮥ‏ سیمی و دو شیشـﮥ‏ ضخیم و گرد به چشم داشت. نگاهم كرد، گفت: «پسر كدام‌تان است‌؟ پس چرا من قبلاً ندیده‌بودمش‌؟» مرد گفت: «از دوستان آقانبی است، آمده اتاق مرحوم صنیع را ببیند.» 

ـ هنوز كه من هستم.
ـ درست می‌فرمایید، مادربزرگ. این آقا فقط برای دیدن آمده.
همـﮥ‏ صورتش، حتی روی چانه‌اش، چین داشت، چین‌های ریز. لب‌هاش می‌لرزید، گفت: مگر صنیع یا من پیرزن دیدن داریم، جوان‌؟ 
مرد كه چهل سالی داشت، دادزد: برای دیدن اتاق آمده‌اند، نقاش‌اند.
مادربزرگ گفت: می‌شنوم، كر كه نیستم. صد دفعه هم گفته‌ام تا من هستم صنیع را نباید بفروشید. كاشی‌های این‌جا را، درها و ارسی‌ها را فروختید، حرفی نزدم، فقط گفتم تا من هستم، به صنیع كاری نداشته‌باشید.
بعد رو به من كرد: همان‌جا مرد، رفت آن تو و دیگر بیرون نیامد. من بعد شنیدم.
چای را جرعه‌جرعه می‌خوردم و به انگشت‌های نازك و پر چروك دو دستش كه مدام داشت پارچـﮥ‏ روی كرسی را صاف می‌كرد، نگاه می‌كردم. داد زدم: ببخشید كه مزاحم شدم.
گفت: من كه هنوز زنده‌ام، مزاحم مرده‌ها نبایست می‌شدی.
بعد هم دستی تكان داد. مرد اشاره كرد. بیرون آمدیم. گفت: هر دفعه همین مكافات است. حالا می‌فهمید كه چرا نمی‌خواستم اجازه بدهم اتاق آن مرحوم را ببینید. به آقانبی هم سلام مرا برسانید، خدمت‌شان عرض كنید: «باز اگر فرمایشی باشد، در خدمت حاضرم.» 


پرسیدم: توی داستان كه چنین اتاقی نیست‌؟ 

ـ خانـﮥ‏ مصطفی یك جایی شبیه همین خانـﮥ‏ فعلی ما توی اصفهان است، دو اتاق دارد و یك سرسرا. حیاطش هم مثل همان حیاطی است كه توی كوهپایه دیدی، یك درخت گردو دارد  و یك دهانـﮥ‏ قنات. مصطفی گفتم همان صبح می‌رود بازار. یك چادر چیت و چند تكه لباس زنانه می‌خرد، پنبه و گرد پنی‌سیلین و نمی‌دانم مركوركرٌم و یكی دو نوار زخم‌بندی و چند تا چسب و یا تنزیب، یا هر چه حالا می‌گویند. وقتی از بازار برمی‌گردد، می‌بیند كه  پیراهن سفیدش توی تشت مسی كنار دهانـﮥ‏ قنات است، خون خالی. شلوارش هم، خیس خیس، به شاخـﮥ‏ درخت گردو آویزان بوده. هراسان به سرسرا می‌دود، نبوده. در اتاق خواب را كه باز می‌كند، صورت ملیح را در آینـﮥ‏ كوچك آویخته به دیوار روبه‌رو می‌بیند. ملیح نشسته‌بوده بر لبـﮥ‏ تختخواب تك‌نفره‌اش و موهاش را گیس‌گیس می‌بافته. پیراهن كهنـﮥ‏ او را پوشیده‌بوده، و زیرشلوارش را. مصطفی می‌پرسد: چرا پیراهنت خونی شده‌؟ 

خاتون می‌چرخد رو به او. گیس‌های بافته‌اش هم كه خودت می‌توانی تصورش را بكنی، می‌چرخند. دگمه‌های پیراهن را نینداخته‌بوده. سینه‌هاش همان بودند كه معمولاً وصف كرده‌اند: دو لیمو انگار و پوست شكم همان آرد بید‏ﮤ‏ قدما كه چند بار بیخته‌باشند. از دهانـﮥ‏ باز زخم شكمش هم خط باریكی از خون نه سرخ كه سیاه، انگار كه قطران، بر آن آرد بیخته جاری بوده. خاتون می‌گوید: چه زود زخم یا به قول شماها ضرب دست مبارك  یادتان رفت.

بعد به قاه‌قاه می‌خندد: گناهش گردن این مقرب است، آمده‌بود ببیند كه چرا حضرتعالی دیر كرده‌اید. بعد كه دیدند بنده، به قول خودشان، بد تكه‌ای نیستم، از والد‏ﮤ‏ آقامصطفی هم صد پله سرم، همین‌جا (به تخت اشاره می‌كند) درازم كردند، ولی هنوز دست‌به‌كار نشده‌بودند كه به سرشان زد كه اول آن تكه كاغذ را كه من این‌جا چسبانده‌بودم بكنند.
باز خندید، دو دست هم بر هم زد: بدبخت یك لنگه‌پا دررفت، توی حیاط شلوارش را پوشید.
بند لیف زیرشلوار را پایین كشید، شورت آبی تنش بود: این را هم جا گذاشت كه من با اجازه تنم كردم.
بلند شد، لباس‌ها را از دست مصطفی گرفت: دامن چین‌چین كه نداشتم، یا یك شلوار دبیت سیاه كه زن‌های این‌جا می‌پوشند.
بلوز و دامن را به تنش امتحان می‌كرد، و مدام هم خم می‌شد تا شاید این‌جا یا آن‌جا را در آینـﮥ‏ كوچك ببیند و از شادی غیه می‌كشید. اما مصطفی مدام فقط همان خط زخم را در آینه می‌دید و قطره‌قطره‌های قطران كه می‌جوشید. ناگهان، بی‌آن‌كه بخواهد، فریاد می‌زند: یك دقیقه آرام می‌گیری یا نه‌؟ 
خاتون برمی‌گردد، گره بر ابرو و با چشم‌های گشاده. مصطفی می‌گوید: خواهش می‌كنم، اول بگذار این خون را بند بیاوریم.
بعد هم جلو او زانو می‌زند. اول هم زخم را تمیز می‌كند، مركوركرم می‌زند، گرد می‌پاشد، بعد هم چسبی روی آن خط سیاه جوشان می‌چسباند، آخرش هم نوار زخم‌بندی را چند بار دور كمرگاه خاتون می‌پیچد و گره می‌زند. خاتون می‌گوید: تو همیشه موقع كار جدی نوك زبانت را به دو لب می‌گیری‌؟
مصطفی می‌گوید: من حالا باید بروم مدرسه. تا ظهر كلاس دارم. بعدش هم باید برویم شهر، دهانـﮥ‏ این زخم را باید دوخت. می‌فهمی كه‌؟ 
ـ از این بالا چه دماغ مضحكی داری. من كه همه‌اش دلم می‌خواهد دو تا تلنگر بزنم این‌جاش.
و می‌زند. مصطفی بلند می‌شود، بازوهای خاتون را می‌گیرد، تكانش می‌دهد: در خانه را هم به روی هیچ‌كس باز نمی‌كنی. من كلید دارم.


باز گفتم: من جداً باید بروم.

نگاهم كرد. صورتش را نمی‌دیدم. گفت: باشد، من هم تا سر خیابان بات می‌آیم.

توی راه می‌گفت: یادت باشد كه ملیحه‌خاتون می‌توانسته ذهن بخواند، حتی ذهن كسی كه آن طرف خط تلفن است. برای همین وقتی ساعت سوم حفیظ‌الله می‌آید سر میدان كه «آقای مدیر، ملیحه‌خاتون باتان كار دارد» نزدیك بوده فجئه كند. توی دفتر  می‌بیند كه مقرب دارد با تلفن حرف می‌زند و هی سركار خانم، سركار خانم می‌كند. گوشی تلفن را از دستش می‌قاپد، و توی دهنی تلفن داد می‌زند: كی گفت به این‌جا تلفن كنی‌؟

صداش را كه می‌شنود، لرزه بر تنش می‌افتد. فرض كن آدم نغمه‌ای را بشنود كه  مدت‌ها پیش فراموشش شده، یا مثلاً مثل وقتی است كه آدم خواب می‌بیند كه با همین قد و هیكل توی ننو دراز كشیده و مادر مرده‌اش دارد نرم‌نرم تكانش می‌دهد و لالایی می‌گوید. ظهر كه مصطفی به خانه می‌آید، می‌بیند توی تخت دراز كشیده. دو دستش هم به دو طرف باز بوده و با حركت سر صداش می‌زده. خودش هم نمی‌فهمد كه چطور می‌شود لباس می‌كند، اما تا می‌خواهد فرض كن با او بخوابد، چشمش به چسب زخم می‌افتد. دستش هم خودبه‌خود دراز می‌شود و چسب را به یك ضرب می‌كند. آن‌وقت است كه خون سیاه بدبویی می‌جوشد، یا بهتر بگویم، قل‌قل می‌زند. هركار هم می‌كند نمی‌تواند خون را بند بیاورد. خاتون هم مدام می‌خندیده، یا می‌گفته: من را باید ببری پیش این حكیم‌های جدید، خودم باش تلفنی قرار گذاشتم.

باز پیش دكتر، كه از دوستان هم بوده، همان اتفاق می‌افتد.

ـ چه اتفاقی‌؟ 

ـ این حالا باشد تا بعد. من هم دیگر خیلی دیرم شده.

خوب، من هم آمدم خانـﮥ‏ مادراین‌ها. چند شب بعد باز رفتم به همان میخانه. غروب كه  شد، سروكله‌اش پیدا شد. آمد سر میزم. اول هم از داداش‌حسن‌مان پرسید. براش گفتم كه مادر و پدر او را دیده‌اند. حالش هم بد نیست. اما همه‌اش دلم می‌خواست بقیـﮥ‏ داستان را بشنوم، بیشتر هم به خاطر ملیح. حالا البته بقیـﮥ‏ آن داستان مهم نیست. همه‌اش هم یادم نیست. گمانم ملیحه‌خاتون را چادربه‌سر می‌برد به درمانگاه. می‌فهمد كه دكتر رحمتی منتظر بوده، از مدتی پیش. ننشسته، دربان یا بگیریم منشی دكتر ملیحه‌خاتون را صدا می‌زند. چند زن و مرد كه نشسته‌بودند چشم‌غره می‌روند، به لهجـﮥ‏ محلی هم غری می‌زنند. وقتی مصطفی هم می‌خواهد برود تو، مش‌تقی جلوش را می‌گیرد: آقای دكتر فقط این خانم را صدا زدند.

به مریض‌ها هم می‌گوید بروند فردا بیایند، آقای دكتر جراحی دارند. مصطفی هم می‌رود بیرون. پشت درمانگاه قدم می‌زده كه صدای خنده‌های ریز ملیح را می‌شنود، گاهی هم صدای جیغ‌های كوتاهش را. از گوشـﮥ‏ شیشـﮥ‏ پنجره نگاه می‌كند، فقط یك لحظه دكتر را می‌بیند كه دارد دست‌هاش را می‌شوید، بعد هم انگار می‌رود پشت پاراوانی. برمی‌گردد به اتاق انتظار درمانگاه. مش‌تقی داشته آشغال‌های اتاق انتظار را با نوك جارو توی یك خاك‌انداز می‌ریخته. باز صدای خند‏ﮤ‏ ملیح را می‌شنود. ناچار می‌رود تو، حتی می‌زند تخت سینـﮥ‏ مش‌تقی. وقتی هم می‌رسد كه دكتر داشته لباسش را می‌كنده. با آن شكم برآمده و سینه و سرشانه‌های پر پشم، یك لنگه پا میان دو لنگ باز ملیح ایستاده‌بوده. نگاهش می‌كرده. چشمش كه به چسب روی شكم ملیح می‌افتد، دكتر را پس می‌زند، و می‌رود باز به یك ضرب چسب را می‌كند و می‌گوید: آخر مردك، اول این زخم را چند تا بخیه بزن، بعد دست به‌كار بشو.

كیفش را باز كرد، دفتری به قطع وزیری از توش درآود، و گفت: بگذار برات اصلش را بخوانم.

ده صفحه‌ای خواند. همه‌اش یادم نیست. بیش و كم انگار دكتر را مجبور می‌كند كه زخم را بخیه بزند، كه ده‌یازده تا بخیه می‌خورد. نه، درستش این است كه مصطفی اول چیزی تن ملیحه‌خاتون می‌كند، بعد هم به دكتر كمك می‌كند تا زخم را بشوید و بخیه بزند. دكتر می‌گفته: عفونت كرده. باید پنی‌سیلین بزنم.

ولی هرچه می‌كند نمی‌تواند رگش را پیدا كند. آخرش مجبور می‌شود بزند به رگ مچ پاش. روی زخم هم گرد پنی‌سیلین می‌پاشد. از مصطفی هم معذرت می‌خواهد، می‌بردش توی مطب و می‌گوید: من، باور كن، نمی‌خواستم. خودش اصرار كرد.

ـ یعنی از جنابعالی خواهش كرد كه بگاییدش‌؟

ـ راستش را بخواهی، نه، ولی فكر كردم می‌خواهد. نه، نه، خودت كه باید بدانی،  مطمئن بودم كه می‌خواهد، سحرم كرده‌بود.

بعد هم سرش را آورد جلو، گفت: این نشمه كیه دیگر؟ ولش كن برود، كار دستت می‌دهد.

وقتی به خانه می‌رسند، چیزی می‌خورند، بعد كه مصطفی می‌نشیند كه مثلاً چیزی  بخواند، آن‌قدر او را تحریك می‌كند، یعنی از بی‌بتگی‌اش می‌گوید كه می‌بیند چاره‌ای ندارد مگر اینكه همان‌جا درازش كند، اما تا یادش می‌آید كه چطور وسوسه‌اش كرده تا چسب را بكند، می‌رود توی حیاط. می‌گفت:

شب شده‌بود. آسمان صاف بود و پرستاره، آن‌هم به چه درشتی، شبیه همـﮥ‏ شب‌های كویری. همان‌جا بر لبـﮥ‏ ایوان می‌نشیند و سیگاری روشن می‌كند. ناگهان احساس می‌كند كه دارد براش می‌خواند با همان لحن و آهنگی كه از تلفن شنیده‌بود. صدا صدای زنی بود مست و خواب‌آلود كه یك دوبیتی عاشقانه را می‌خواند. محلی می‌خواند. معنی‌اش را نمی‌فهمید اما مطمئن بود كه عاشقانه است و از فراق مردش می‌نالد. سر تكان داد و داد زد: دست برمی‌داری یا نه‌؟
باز كه برای انصراف خاطر به آسمان نگاه كرد و بعد به شاخه‌های درخت گردو كه از باد شب‌هنگام تكان‌تكان می‌خورده‌اند، دوبیتی تكرار شد. این بار در دستگاه دشتی می‌خواند. در صداش سوزی بود كه فكر كرد كه اگر مثلاً باد این دوبیتی فراقی زن را به گوش مردش برساند، اگر آب دستش باشد، زمین می‌گذارد و راهی دیار زن می‌شود.


بلند می‌شود و به اتاق برمی‌گردد، اما پیداش نمی‌كند. پنجر‏ﮤ‏ اتاق كارش باز بوده و باد توی پرده افتاده‌بوده. بوی عطری هم توی هوا بوده، یا شاید از كوچـﮥ‏ تاریك پشت خانه می‌آمده. یك‌دفعه به وضوح می‌فهمد كه كجاست، حتی می‌بیندش به رأی‌العین. چیزی به دوش می‌اندازد و كفشی به پا می‌كند و تا قبرستان می‌دود. سیاهی‌اش را می‌بیند و می‌رود طرفش. نشسته‌بوده سر قبری و با مشت می‌كوبیده به خاك قبر: پس كجایی‌؟ 

مصطفی می‌ایستد یا شاید می‌نشیند و گوش می‌دهد. خاتون بعد انگار دوبیتی فراقی دیگری می‌خواند، از بویی می‌گوید كه در تن هر مردی هست، اما وقتی به دیدار می‌آیند می‌فهمد كه نیست. بعد باز گریه می‌كند و این بار مشت بر سنگ كوچك قبر می‌زند و می‌گوید: بگو كجا، در كدام مرد پنهانی‌؟ 

مصطفی هم می‌رود و زیر بالش را می‌گیرد و می‌آوردش به‌خانه و با خواهش و تمنا  می‌خواباندش و خودش جایی روی زمین دراز می‌كشد.

آن شب تا همین‌جاها را خواند، بعدش هم با هم رفتیم پیش چلپی، دكه‌ای كه می‌گفت اغلب دوستان می‌آیند. آخرش هم رفتیم اواخر خیابان شاه، نزدیك چهارسوق. می‌گفت: تو هم بیا، بد تكه‌ای نیست.

من راستش منگ بودم و بیشتر دلم می‌خواست بفهمم كه سرنوشت ملیحه‌خاتون چه می‌شود. توی كوچـﮥ‏ بن‌بستی جلو در خانه‌ای ایستاد. در گمانم باز بود یا شاید كلید داشت، گفت: بیا دیگر.

به دنبالش رفتم. دالان تاریكی بود كه به حیاطی می‌رسید كه چراغی در انتهاش، زیر  سققی، جایی، روشن بود. مصطفوی اما توی همان دالان از پلكانی بالا رفت، گفت: سر و صدا نكن، آهسته دنبالم بیا بالا. بپا سرت به چیزی نخورد.

پلكان تاریك بود و باریك كه پیچ هم می‌خورد. یك جایی سقف كوتاه بود و بعد باز پیچیدم و بالاخره رسیدم به ایوان و دو اتاق كه چراغ اتاق دست چپی روشن بود. گمانم از كنار پرده صورتی را دیدم، از پنجر‏ﮤ‏ همان اتاق كه چراغش روشن بود. اول مصطفوی رفت تو. بعد صدای پچ‌پچ آمد. صدای بچه‌ای را هم شنیدم. می‌خواستم برگردم، ولی باز منتظر ایستادم. كاش برگشته‌بودم. شاید همین بوده، از آغاز این‌گونه رقم زده‌اند، در لوح ازل نوشته‌بوده‌اند كه به آن‌جا برسم و یا به این‌جا كه دارم از ملیح می‌گویم.

منطقی باید باشم.

بالاخره مصطفوی بیرون آمد، گفت: برویم. بیرون به‌ت می‌گویم.

نمی‌دانم چرا باز نگاه كردم، آن یكی چراغ هم خاموش بود، اما من باز صورتی را دیدم كه می‌شناختم ولی باور نمی‌توانستم بكنم. این بار سرم به تیری كه توی سقف كار  گذاشته‌بودند خورد. توی كوچه مصطفوی توضیح داد كه طرف از این نشمه‌های تك‌پران است كه هر به سالی نشاند‏ﮤ‏ یكی است. حالا منتظر اربابش بوده و ما چون بی‌خبر رفته‌بودیم ردمان كرده.

مهم نبود. ولی باز پاپی شدم كه چرا مرا برده‌است‌؟ گفت: خوب، داداش‌ات آن‌جا است، گفتم كاری برات بكنم كه یادت برود. گناه كه نكردم. توی خیابان شاه هم خداحافظی كرد كه: «من از این‌طرف می‌روم.»

شب‌های بعد كه از میخانه برمی‌گشتیم، نرسیده به شاهپور خداحافظی می‌كرد و می‌رفت. می‌دانستم كه سراغ همان تك‌پرانش می‌رود. اول هم می‌رفته دكـﮥ‏ چلپی و بعدش هم همین خانه‌ای كه حالا من هستم. كی بود كه من هم رفتم‌؟ تاریخ‌های زندگی من را انگار حوادث ایام حسن‌مان رقم می‌زند. از زندان كه آمد، منتقلش كردند به جایی نزدیكی‌های منارجنبان، سال 41، بعد هم، سال 45 به اصفهان منتقل شد. باز هم منتقل شد. از این دبیرستان به آن دبیرستان. 48 بود كه من رفتم به خانـﮥ‏ ملیح. مصطفوی دیگر گفته‌بود كه كجا می‌رفته. از روی داستانش فهمیدم. مصطفی، به شهر كه می‌آیند، زن را عقد می‌كند و می‌بردش خانـﮥ‏ مادرش. ملیحه‌خاتون هم بعد از چند ماهی یك شب از دیوار خانه بالا می‌رود و از آن‌طرف می‌پرد پایین و دیگر غیبش می‌زند. تا شبی كه توی یك عروسی می‌بیندش كه رقاصه شده‌است. حالا دیگر مصطفای او زن و بچه داشته، و حال و حوصلـﮥ‏ ادا و اطوارهای ملیح را نداشته. گاهی البته سراغش می‌رفته. باز ردش را گم می‌كند، و یك بار كنار خیابان می‌بیندش كه منتظر مشتری بوده. آن زخم را البته داشته، هربار هم همان اتفاق می‌افتاده. بعضی اوقات مردها عصبانی می‌شده‌اند و حسابی زخم و زیلی‌اش می‌كرده‌اند. بعدش دیگر نمی‌داند كجاست. نوشته‌بود: «هستش حتماً، و می‌گردد، میان همـﮥ‏  مردها كه بوی او را دارند، اما او نیستند كه آن‌جا خاك شده‌است یا غبار، حالا كه بر قبور كهنه خانه ساخته‌اند.»

ملیح من اما هستش. حالا خواب است، توی همان اتاق كه آن شب چراغش روشن بود. او نمی‌داند كه من می‌دانم. نشاند‏ﮤ‏ من است حالا فقط و همچنان به آقا هر بار جایی را نشان می‌دهد. خودش می‌گوید: تو به این پیرمرد هاف‌هافو حسادت می‌كنی‌؟ خجالت بكش‌!

و حسن‌مان همچنان جایی است، حالا هم كه آب خنك می‌خورد. می‌چرخد مثل همین زمین كه می‌گویند می‌چرخد. اما من نمی‌چرخم، همچنان همان‌جا هستم كه بودم: توی دفتر اسناد  رسمی شمار‏ﮤ‏ 133، و گاهی هم شب‌ها می‌آیم پیش ملیح كه می‌گوید: «فقط با توام.» و من باز دلم می‌خواهد بشنوم كه با من است فقط و به آقا فقط نشان می‌دهد و هر دفعه هم فقط یك گوشه را.

چنان بلایی به سرت بیاورم ملیح كه مرغان هوا به حالت گریه كنند! نه، باید، حالا، معقول باشم و منطقی. باید هم ثابت بمانم، مثل همین زمین كه ثابت است، یا بهتر  بگویم باید ثابتش كنم، برای همین، وقتی شنیدم كه یوری گاگارین در 23 فروردین 1340 به دور زمین گشته‌است گریه كردم، زار می‌زدم و می‌گفتم دروغ می‌گویند این كفار. بعد هم مدام چشمم به دنبال همین خبرها بود تا آن‌وقت كه خواندم حالا ــ‌تیرماه 1348ــ در ماه  نشسته‌اند. نخواستم ببینم كه چطور می‌شود نشست. رفتم به همان پاتوق مصطفوی كه حالا  فقط پاتوق من بود. مصطفوی را دیگر ندیدمش. نمی‌خواهم ببینمش، حتی حالا كه باز داداش‌حسن آن تو است و گرفتار همان كرم سیاست. یك نیمی خوردم و خوش‌خوشك راه افتادم از روی همین پل فلزی آمدم تا رسیدم به سر شیخ‌بهایی. بعد به جای آن‌كه بپیچم توی شیخ بهایی و بروم توی دفتر، باز ادامه دادم تا چهارسوق و بالاخره هم رسیدم به همان بن‌بست كه تا آن شب ده‌ها بار آمده‌بودم و هی پابه‌پا كرده‌بودم و جرئت نكرده‌بودم زنگ در را بزنم. این بار یا باید خودكشی می‌كردم یا می‌رفتم و سرم را همان‌جا می‌گذاشتم كه گذاشتم: میان نرما و گرمای سینـﮥ‏ ملیح و او هی اشك‌هام را پاك می‌كرد و می‌گفت: تو چه‌كار به ماه داری یا این امریكایی‌های كون‌نشور.

روی چهارچوب در دو زنگ بود، یكی بالا و یكی پایین. بالایی را زدم و منتظر ماندم. بالاخره آمد. از صدای پاش فهمیدم كه خودش است. چادر سرش بود. سرش را آورد بیرون و نگاهم كرد، گفت: چیه حسین‌جان‌؟ تو این‌وقت شب این‌جا چه‌كار داری‌؟

گفتم: آقا گفتند به‌تان پیغام بدهم ...

گفت: آقا؟ كدام آقا؟

گفتم: آقای جناب.

ـ جناب‌؟ دروغ نگو، پسر. آقا این‌جا را بلد نیست.

كه گریه‌ام گرفت. گفت: بیا تو، این‌جا خوب نیست. مردم خواب‌اند.

بعد براش گفتم كه چرا آمده‌ام، حتی گفتم: فقط این نیست. می‌گویند درست 12  مهرماه 1336 یك ماهوار‏ﮤ‏ 92 كیلوگرمی به اسم اسپوتنیك یك در مدار زمین قرار گرفت و بعدش هم 23 فروردین 1340 یوری گاگارین، فضانورد شوروی، با سفینـﮥ‏ وستوك یكش به دور زمین گردش كرد.

گفت: گور پدرشان هم كرده. اصلاً این حرف‌ها به تو چه‌؟

من باز گریه كردم. اصلاً زوزه می‌كشیدم، و فكر می‌كردم اگر زمین گرد باشد و بچرخد پس حق با حسن‌مان است یا آن ملیحه‌خاتون كه هی دارد ــ ‌گیرم توی آن داستان خیالی مصطفوی‌ ــ دنبال مردش می‌گردد، نه من كه نشسته‌ام توی آن دفتر و شب‌ها هی كتاب قدما را می‌خوانم ــ ‌گو كه واحد اجباری دانشكده بود ــ و هی توی این‌همه كتب آسمانی دنبال دلایل مسطح بودن زمین می‌گردم. مهمتر این‌كه اگر، به فرض، این زمین با سرعت سی كیلومتر در ثانیه به دور خورشید گردش بكند و خورشید هم با سرعت دویست كیلومتر در ثانیه گرد محور كهكشان بگردد و كهكشان هم با سرعت نمی‌دانم چقدر در ثانیه، در سینـﮥ‏ خوشه و ابرخوشه بچرخد، دیگر كی می‌تواند بماند ثابت و پایدار و نچرخد از این ایمان به آن شك و از آن شك به آن شك دیگر و هی گردان و گردنده بگردد تا سرش گیج بخورد؟

این‌ها را برای ملیح گفتم، گریه‌كنان. از گالیله هم گفتم و از كپرنیك و آن كپلر علیه‌ماعلیه كه تقدس دایره را شكست و گفت اصلاً مدارات بیضوی‌اند و نه دایره. معلوم است كه به این دقت كه حالا نوشته‌ام نگفته‌ام. گفت: بلند شو، لباست را بكن، دست و صورتت را بشور، خودم یك چیزی نشانت می‌دهم كه همـﮥ‏ این‌ها كه اسم‌شان را بردی دورش گشته‌اند و هنوز هم می‌گردند.

و من اولین بار به سی‌ودوسالگی بالغ شدم. و هنوز هم می‌آیم و باز بالغ می‌شوم،  اگر این حسن‌مان بگذارد. حتی، یادم است، سرم را گذاشتم روی سینه‌اش و به سیری سیر از دست این دانشمندان و محققان گریه كردم و باز مرا فرستاد كه خودم را بشویم و باز  برگردم و ببینم كه هنوز همان‌جا است. نشانم هم داد، حتی گذاشت كه دستم را بگذارم روش و ببینم كه هست و میان آن دو خط هذلولی یا بخشی از دو بیضی هستش و خطی قاطع، عمود بر این خط افقی خاك، جایی آن پایین قاچش می‌دهد كه می‌تواند گریـﮥ‏ آدم را بند بیاورد. تازه اگر هم آدم گریه كند، دیگر از تنهایی و از سرگیجـﮥ‏ چرخیدن‌ها نیست و من باز هم خواستم و او، ملیح من، بخشیدم كه اوست بخشنده، جل و علا.

حالا هم كه این را می‌نویسم شیرمست بخشش اویم كه خوابیده‌است و سینه‌اش مثل موج‌های دریا یا بهتر تپش پنهان این خاك كه ثابت و پایدار باید باشد، بالا و پایین می‌رود، و همچنان هم پایدار می‌مانم اگر این حسن‌مان بگذارد كه گفته‌است: پوسیدی مرد، بیا از آن‌جا بیرون.

فردا شبش هم ملیح را وادار كردم تا ناخن‌هاش را كوتاه كند. خودم هم براش كوتاه كردم. ازش هم قول گرفتم كه دیگر هیچ‌جا نرقصد. یك مشت اسكناس ریختم توی دامنش و گفتم: فقط باید با من باشی.

بعدش هم مجبورش كردم كه پیراهن‌های رقصش را با قیچی بچیند. گفت: پس بگذار اول برات برقصم، بعد ...

رفت توی آن اتاق و هی صدا آمد و هی چیزی را جابه‌جا كرد تا بالاخره آمد، پرده را پس زد و پایی جلو گذاشت و بعد پایی دیگر و آن‌وقت دامن پر چین‌اش را یك دور تمام به گردش درآورد. بعد ایستاد و انگشت‌هاش را از كنار باسن‌اش ریزریز  گرداند و چرخاند. انحنای كمر و سینه را كه طی كردند، بازشدند و به آن بالا رفتند با آن دست و بازوی عریان و آن چین‌های ریز دو آستین كوتاه و پف‌كرده‌اش كه فقط سرشانه‌هاش را می‌پوشاند و هی بالاتر رفتند. بعد هم ریز دو انگشت بر هم می‌گذاشت تا ناز كنند كمر و سینه و دل هم را و باز انگشت‌ها را به این‌سو و آن‌سو می‌گرداند و  مچ‌هاش را خم می‌كرد و راست می‌كرد و پایی این‌جا و پایی آن‌جا  می‌گذاشت و گاهی چشم و  ابرو می‌آمد و یا چشمكی می‌زد كه دل را در بادیه‌ای پر از قند و عسل می‌چرخاند. من هم یك سینی برداشتم و ریزریز و آهسته رنگ گرفتم و گاهی پر دامنش را می‌گرفتم و می‌بوسیدم. وقتی هم خم شد و استكان عرق را برداشت و بر تخت پیشانی گذاشت و پشت به من سر و سینه خماند و بالاخره موهای افشانش را رو به من ریخت و هی كمر خم كرد تا  صورتش را به محاذات صورت من آورد، استكان عرق را برداشتم و به گل روی او خوردم و یك مشت اسكناس مچاله‌كرده میان خط سینه‌اش فرو كردم تا همان‌طور دست و انگشت‌هاش گرد صورتش فقط برای من بال بال بزنند.

آن‌وقت به دل فارغ نشستیم و با قیچی دامن‌هاش را چیدیم و آستین‌ها را جر دادیم و حتی سینه‌بندهای آن‌چنانی را كه نمی‌دانم كی داده‌بود و تنكه‌های حریر را كه از كجا خریده‌بود دو نصف كردیم و خندیدیم تا وقتی كه ملیح گریه كرد و من هم گریه كردم و تا طلوع صبح هی به فق‌فق‌هاش گوش دادم كه تمامی نداشت. و من هر شب جمعه به شب جمعه می‌آمدم و باز بالغ می‌شدم و صبح خرجی‌اش را روی تاقچه می‌گذاشتم و می‌رفتم خانـﮥ‏ مادر كه ببینم چی كم دارند، تا آن روز كه مادر آمد دفتر و گفت: حسن‌ام را گرفتند.

گفتم: كی‌؟ از كجا فهمیدی‌؟ 

ـ یكی از محصل‌هاش خبرمان كرد، گفت و رفت.
 
ـ چرا از سر كوچه تلفن نكردی‌؟ یا می‌گفتی علی تلفن كند.

ـ علی كجا بود؟ وقتی دیدم پسره هی برمی‌گردد و پشت سرش را نگاه می‌كند، به‌دو آمدم  این‌جا تا خبرت كنم.

بعد به تلفن اشاره كرد: حسن می‌گفت: «به تلفن نمی‌شود اعتماد كرد.» 

گفتم: به خانه هم آمده‌اند؟

ـ هنوز كه نه.

با تاكسی نیامده‌بود یا با خط. انداخته‌بود توی كوچه‌پس‌كوچه‌ها. از كوچـﮥ‏ پناهی تا بیدآباد آمده‌بود، بعد هم رسیده‌بود به كوچـﮥ‏ شازده‌این‌ها، آن‌وقت پیچیده‌بود به طرف چهارسوق علیقلی‌آقا، و از آن‌جا یك‌راست آمده‌بود تا در مسجدسید، و  از در كنار صحن پیچیده‌بود توی كوچـﮥ‏ پشت مسجد و بعد هم انداخته‌بود به كوچـﮥ‏ نمی‌دانم چی و باز به كوچـﮥ‏ زرگرباشی پیچیده‌بود و دور زده‌بود تا برسد به شاه و  بعد به شیخ بهایی تا بالاخره برسد به دفتر. گفت: كی حوصله دارد یك پیرزن را این‌همه راه دنبال كند؟ حتماً فكر كرده‌اند خل شده‌ام.

گریه هم كرده‌بود. پتـﮥ‏ چادر را می‌كشند به روی چشم و سیر و پر گریه می‌كنند. میرزاحبیب چای آورد. فهمیده‌بود كه مادر است. مادر گفت: حالا چه‌كار كنیم، مادر؟ 

گفتم: نپرسیدی كجا یا چطور گرفتندش‌؟ 

ـ مگر ایستاد؟ فقط گفت: «آقا را گرفتند.» بعد هم گفت: «خداحافظ.» و رفت.

گوشه‌ای از پتـﮥ‏ چارقد را برد زیر شیشـﮥ‏ عینكش و اشكی را كه ندیده‌بودم پاك كرد. اتاق آقا شلوغ بود. آقا داشت معامله‌ای را جوش می‌داد. حالا دیگر حق دلالی هم می‌گیرد. فقط من بودم و او. مدنی، جناب مدنی، گاهی سر می‌زد. باز مادر یك جرعه خورد و پرسید: حالا چه‌كار كنیم، مادر؟

ـ اول ببینم كجاست، تا بعد.

بعد هم گفتم: حالا تو برو، من خودم می‌روم دنبال كارش.

بلند نشد. لب‌های نازكش می‌لرزید، گفت: یك كاری نكنی كه برات دردسر درست بشود.

گفتم: نترس، مادر.

بالاخره بلند شد، رفت. می‌دانستم كه نمی‌رود. توی دالان بود، پتـﮥ‏ چادر را روی صورتش كشیده‌بود. حتماً داشت گریه می‌كرد. دست گذاشتم روی شانه‌اش. می‌لرزید. گفتم: درست می‌شود، مادر.

ـ حالا چه‌كار كنیم‌؟

ـ طوری كه نمی‌شود، كاری كه نكرده.

ـ این دفعه فرق می‌كند.

ـ چیزی هم توی خانه دارد؟ 

ـ نه، فقط كتاب‌هاش هست.

داد زدم: راستش را به من بگو! 

گفت: پهلوی من كه نگذاشته. من نمی‌دانم، اما مطمئنم كه این دفعه مثل آن دفعه  نیست.

باز گفت: گفتم كه. این دفعه مثل آن دفعه نیست.

گفتم: توی چاه كه نگذاشته‌است‌؟ 

گفت: نه.

با مكثی كه كرد، بله هم معنی می‌داد.

گفتم: پس صبركن، من همین حالا می‌آیم.

بایست به آقا می‌گفتم. گفت: مادر، توی اتاقش چیزی نیست، همین یك هفته پیش یك خروار چیز سوزاند.

ـ خوب، شاید توی همان چاه هنوز یك چیزی باشد.

ـ من نمی‌خوام تو هم به دردسر بیفتی.

گفتم: نترس، طوری نمی‌شود.

وقتی می‌رفتم غر زد كه: طوری نمی‌شود، همه‌شان می‌گویند طوری نیست.

می‌دانستم كه حسن‌مان همه‌اش همین را می‌گوید. رفتم. آقا داشت سند را تنظیم می‌كرد. معاملـﮥ‏ ماشین بود. توی گوشش گفتم: یك كاری پیش آمده، باید بروم.

گفت: حالا چرا؟ می‌بینی كه دست تنهام.

بلند گفت. وقتی می‌خواست به آدم نگاه ‌كند، عینكش را می‌گذاشت روی پل بینی عقابی‌اش. تا این كار را بكند و بالاخره بگوید، دل توی دل آدم نیست. تازگی‌ها یك عبا هم روی كت و شلوارش می‌انداخت. توی گوشش گفتم: باید بروم، یك ساعت فقط. برای مادرم‌این‌ها گرفتاری پیش آمده.

باز سر بلند كرد، عینك را بر پل بینی گذاشت: خوب، خوب، باشد. من ازشان امضا  می‌گیرم، تو بعد وارد كن. این‌ها كه غریبه نیستند.

مادر نمی‌خواست با تاكسی برویم. مجبورش كردم. گفتم: سر صندوق من كه نرفته بود؟

گفت: نترس، همان‌جا است، روی موتور چاه.

گفتم: مادر، من شنیده‌ام این‌ها متخصص دارند، بالاخره پیدا می‌كنند. تازه اگر آن چیز آهنی باشد، با دستگاه پیداش می‌كنند.

براق شد: مگر اسلحه دارد كه می‌ترسی‌؟ 

چه چیزهایی از حسن‌مان یادگرفته‌بود! دو كوچه جلوتر پیاده شدیم و بعد انداختیم از  آن‌طرف و زدیم به كوچـﮥ‏ باریكی و بعد از طرف شرقی خانـﮥ‏ مادراین‌ها سردرآوردیم. چند سالی بود كه این‌جا می‌نشستند با مادر و پدر و علی و پری. علی و حسن‌مان خرج‌شان را می‌دادند، البته اگر داداش‌حسن آن‌جا نبود. من هم بالاخره چیزی می‌دادم. خرج ملیح هم می‌كردم و هر ماه هم چیزی توی حساب پس‌اندازم برای روز مبادا ــ كه می‌دانم دارد می‌رسد ــ می‌گذاشتم. با دست خالی نمی‌شود. عموحسین دستش خالی بوده كه نتوانسته. توی كوچه ماشینی نبود. مردی داشت می‌رفت. پرسیدم: می‌شناسیش‌؟ 

ـ بله، خانه‌شان این‌جاست، تازه آمده‌اند، دو تا دختر هم دارد.

برف‌های جلو در و كنار دیوار را ریخته‌بودند وسط كوچه. حتماً كار پدر بود. مادر گفت: همین‌جا صبر كن، تا من ببینم كسی نباشد.

ـ من كه كاری نكرده‌ام كه بترسم.

خودم هم زنگ زدم. پری در را باز كرد. از چادر سرش و رنگ روش فهمیدم باید خبری باشد، اما توی دالان و حتی حیاط كسی را ندیدم. وقتی به كنار راه پله‌ها رسیدم، دیدمش كه یوزی به‌دست نشسته‌است، پشت به در مهمانخانه. رو به من گرفته‌بود. با سر یوزی‌اش اشاره كرد. دست‌هام را بردم بالا. توی حمام هم یكی بود. از پشت سرم پرید بیرون و كلت‌اش را گذاشت زیر بغلم: تكون بخوری، سوراخت می‌كنم.

كنارم بود و زیر گوشم حرف می‌زد. كوتاه‌قد بود و چهارشانه. بینی پخ‌اش را تا توی صورتم آورده‌بود جلو. توی راه‌پله‌ها هم یكی ایستاده‌بود. اسلحه نداشت. گفت: برو بایست رو به دیوار.

مادر را هم آورده‌بودند تو و در را بستند. همان كه روی راه‌پله‌ها ایستاده‌بود از مادر پرسید: این كی است‌؟

گفت: پسرم است.

رو به اتاق مادراین‌ها داد زد: بیا ببینم ملك جون‌!

دخترِ پری بود. حالا دیگر دردانه صداش نمی‌زدیم. ملك دختر اولش بود. دامن  پوشیده‌بود و موهاش را، حتماً پری، دم اسبی كرده‌بود كه توی چشمش نریزد. جلو ملك نشست و گفت: راستش را بگو ببینم. این كی تو می‌شود؟ 

ـ دایی‌جون حسین است.

و دوید طرف من. پای چپم را بغل كرد. مرد خپله داشت جیب‌هام را می‌گشت. چیزی كه نبود. دو تا خودنویس داشتم و چند تا خودكار، آبی و مشكی و قرمز. دو تا مداد هم از آن یكی جیبم درآورد. پاك‌كن هم بود و یك دفترچـﮥ‏ بغلی. دسته‌كلید را هم برداشت، اما جعبـﮥ‏ سیگار و كبریتم را سر جاشان گذاشت. گفت: جناب‌سرهنگ، این‌ها را ببینید.

جناب سرهنگ همان بود كه جلو ملك نشسته‌بود. بلندقد بود و سبیل نازكی بالای لبش بود. گفت: تو مگر چه‌كاره‌ای، مرد؟

گفتم و حتی نشانی دفتر را دادم. از اتاق‌های بالا هم صدا می‌آمد. جناب سرهنگ گفت: ولش كن، بگذار برود.

بعد هم اشاره كرد كه بروم توی اتاق مادر. پدر هم بود. پشت كرسی نشسته‌بود و سیگارش توی زیرسیگاری دود می‌كرد. اقدس داشت فرهادش را شیر می‌داد. پتـﮥ‏ چارقدش را كشیده‌بود روی صورت بچه. ملك حالا دامن كتم را چسبیده‌بود. گفتم: داداش‌ات كو؟

ـ زیر كرسی خواب است، دایی‌جون.

جناب‌سرهنگ داد زد: حرف نباشد.

آمد توی چهارچوب در. سرش را خم كرده‌بود: هیچ‌كس حرف نمی‌زند، حتی با بچه.

از اتاق بالا صدای پا می‌آمد. مادر داشت می‌گفت: آخر جناب‌سرهنگ، بچـﮥ‏ من كه كاری نكرده. همه‌اش سرش به كار خودش است.

ـ ما هم نگفتیم كه كرده. چند تا سؤال ازش می‌كنیم، اگر چیزی نبود، آزادش می‌كنیم.

از پله‌ها داشتند می‌آمدند پایین. نمی‌دیدم، اما فهمیدم چند نفرند. بعد دیدم‌شان. یكی‌شان یك گونی پر به بغل گرفته‌بود. دست آن یكی بقچه‌ای بود. سومی دو پلاستیك به دو دست داشت. صدای بی‌سیم یا همین واكی‌تاكی‌های حالاها می‌آمد. بعد جناب‌سرهنگ حرف زد. داشت می‌گفت كه ماشین را بیاورند دم در.

زیرزمین را هم گمانم گشتند. مادر دنبال‌شان رفت. ملك پهلوی من نشسته‌بود، خودش را چسبانده‌بود به من. دامن كتم هنوز به دستش بود. داشتم دست می‌كشیدم به موهاش. مادر آمد تو، به اقدس‌مان گفت: بلند شو دختر، یك پیاله چای دم كن.

اقدس بچه به بغل بلند شد. وقتی داشت بچه را زیر كرسی می‌خواباند، چادر از سرش افتاد. فرهاد نقی زد. پستانك را از روی تاقچه برداشت، مكید و دهن بچه گذاشت. گفتم: تو مواظب بچه باش، من درست می‌كنم.

هنوز نیم‌خیز نشده‌بودم كه از توی دالان كسی داد زد: تو بنشین سر جات.

چه صدای كلفتی داشت. بعد هم آمد دم در تا ببیند كه نشسته‌ام یا نه. دستـﮥ‏ كلتش از كنار دامن كتش پیدا بود. خودنویس‌ها و خودكارها و مدادهای من هنوز دستش بود. دفترچـﮥ‏ بغلی من توی همان جیبی بود كه از روی دستـﮥ‏ كلتش پس رفته‌بود. صدای مادر  آمد: زندگی بچـﮥ‏ من همین‌هاست.

جناب‌سرهنگ گفت: مادر، ما كه كاری‌شان نمی‌كنیم، بررسی می‌كنیم، اگر چیزی نبود برشان می‌گردانیم.

مدام می‌آمدند و از پله‌ها می‌رفتند بالا و با گونی‌های پر برمی‌گشتند. مادر گفت: آن دفعه كه برنگرداندند.

صدای دادش بلند شد: نفهمیدم، پس می‌خواستی جایزه هم به‌ش بدهند؟

بعد آهسته گفت: آخر این پسر است كه بزرگ كرده‌ای‌؟ والله، باید شما پدر و مادرها را اعدام كرد.

ـ برای چی‌؟ مگر كتاب خواندن هم جرم است‌؟ 

دیگر كاركشته شده‌بود. گمانم با آن‌ها باز تا زیرزمین هم رفت. جناب‌سرهنگ داشت با واكی‌تاكی حرف می‌زد، از من می‌گفت كه این‌جاست. توی حیاط مادر داشت با یكی از مأمورها یكی به دو می‌كرد: مگر سر بریده داریم كه توی هر سوراخی سر می‌كنی. بگو چه می‌خواهی تا بگویم كجاست.

نیم‌خیز شدم. یكی حالا داشت میله‌ای جابه‌جا در خاك باغچه فرو می‌كرد. دیگر نمی‌شنیدم كه چه می‌گویند. مادر بالاخره آمد، گفت: جناب‌سرهنگ، این چاه برق دارد، من گفته‌باشم. از وقتی لوله‌كشی شد، درش را بستیم.

یكی گفت: برو یك چراغ‌قوه بیار، این‌قدر هم سروصدا نكن كه همسایه‌ها را خبركنی.

ـ چراغ‌قوه‌ام كجا بود؟ 

حتماً داشت. توی همان كمد روبه‌رو بود. حالا درش باز بود. حتماً قبل از این‌كه  بیاید دنبال من باز گذاشته‌بود، آن‌هم وقتی ملك این‌جا بود و اقدس و پری. چینی‌هاش را  آن‌جا می‌گذاشت و هزار خرت‌وپرت دیگر و هر چه آجیل و شیرینی و گز كه داشت. كلیدش به جانش بسته‌بود. وقتی نوه‌ها سر به جانش می‌كردند، بالاخره باز می‌كرد و به هركدام چیزی می‌داد و باز درش را می‌بست. صندوق سبز او همین كمد بود. حتی چیزهایی را كه حالا دیگر اسقاط بود همان‌جا نگه می‌داشت، حتی برس سری كه دسته‌اش شكسته‌بود.

گفتم: مادر، چیزی كه نیست، ببرشان ببینند.

ـ مگر من حرفی دارم‌؟ گفتم در و دیوارش برق دارد كه جوان مردم طوریش نشود.

آمده‌بود سر یخچال و میوه‌هاش را توی سبد می‌چید. اشاره‌ای هم كرد كه نفهمیدم. بعد دستش را برد بالا، یعنی كه نه. چرا؟ بعد دستش را كاسه كرد و شانه‌هاش را جمع كرد، و لب پایین‌اش را جلو آورد. نفهمیدم چه می‌گوید. حسن‌مان اگر بود می‌فهمید. چند تا موزش را هم توی یك بشقاب گذاشت. دست از دلش برداشته‌بود. ملك و پری حتماً،  بعد هم شده، چیزی باقی نمی‌گذاشتند. در یخچال را باز قفل كرد. دردانه را مثل اقدس یا اختر دوست نداشت. ناتوش می‌دانست. خپله باز آمد توی آستانـﮥ‏ در: یعنی یك سیم رابط هم ندارید؟ 

مادر گفت: همین حالا می‌روم براتان می‌گیرم.

سینی را هم جلوش گرفت: بفرمایید!

خپله برگشت و به پشت سرش نگاه كرد. جناب‌سرهنگ آمد، سیبی برداشت. از حیاط صدای یكی آمد: جناب‌سرهنگ، تاریك است، نمی‌شود دید. پله هم ندارد. برق هم دارد. این را دیگر راست می‌گوید.

ـ من كه گفتم دارد. ولی مگر مقنی‌ها نمی‌رفتند پایین‌؟ همین پیرارسال دو دفعه چاه را آب انداختیم.

رفت بیرون: بیا جوان، دهنت را شیرین كن، حالا خودم می‌روم می‌گیرم.

انگار می‌خواست سیم رابط را از همسایه‌ها بگیرد. نگذاشتند. مادر گفت: همین همسایـﮥ‏ روبه‌رویی دارد. هر وقت خواستیم، داده‌اند.

سرهنگ گفت: ممنون، مادر. نمی‌خواهد زحمت بكشی.

مادر چای هم براشان برد. اقدس ریخته‌بود، اول چهار تا و بعد هم دو تا. سرهنگ  می‌گفت: می‌بینی‌؟ با این پسرت كاری نداریم، یا آن یكی كه معلم است. برای این‌كه سرشان به كار خودشان است.

بالاخره رفتند. مادر می‌گفت: كتاب‌های بچه‌ام را ریختند توی دو تا ماشین و پشت یك ماشین گنده كه درش از پشت باز می‌شد.

اغلب قفسه‌های اتاق داداش‌حسن خالی بود. فقط جای كتاب‌ها مانده‌بود. زیر قالی‌ها را هم گشته‌بودند. جای دو تكه‌كاغذ و یك روزنامه مانده‌بود. لوله‌های بخاری را  گذاشته‌بودند كنار اتاقش. دورتادور بخاری دوده بود. روی میزش هم خالی بود، كشوهاش هم. فقط چند خودنویس مانده‌بود و یك خودكار. مدادتراش‌اش روی میز بود كنار چراغ مطالعه‌اش. لباس‌هاش را وسط اتاق كومه كرده‌بودند. كمدش را هم گشته‌بودند. برده‌بودند. چی‌؟ نفهمیدم. مادر گفت: این‌جا چه‌كار می‌كنی‌؟ برو یك كاری بكن.

گفتم: چه‌كاری‌؟

ـ باز برمی‌گردند، مادر.

ـ مگر چیزهای دیگه‌ای هم هست‌؟

پدر توی راه‌پله‌ها ایستاده‌بود. آن‌دفعه، چهل روز رفته‌بود لسان‌الارض. بعد از ظهر  راه‌ می‌افتاد و عصر یا غروب برمی‌گشت. نماز حاجت می‌خوانده. حسن‌مان می‌گفت: وقتی داشتم می‌آمدم، دیدم دارد می‌آید، با كمر خمیده. مرا ندید.

صورت و پیشانی‌اش تا خط كلاه سیاه شده‌بوده. سفیدی پیشانی‌اش هم پوست انداخته‌بوده. داداش‌حسن بغل‌اش كرده‌بود. پدر گفته: دیدی آخرش حاجتم را گرفتم‌؟

نیامده خانه. چهلم‌اش بوده، و باز بایست می‌رفته و توی بیابانی لسان‌الارض نماز  حاجت می‌خوانده. نسخه‌اش را از كی گرفته‌بوده‌؟ توی صندوق عموحسین كه نبود، در جامع و مجمع‌الدعوات هم ندیدم.

مادر باز گفت: یك كاری بكن، مادر.

داد زدم: تو بگو تا من بكنم.

گفت: می‌ترسم توی چاه چیزی گذاشته‌باشد، یا شاید توی صندوق تو.

صندوق را خودم دادم پایین تا مش‌صفر بگذارد درست روی چوبی كه زیر موتور آب كارگذاشته‌بودند. چاه حالا شاید آبی نداشت، اما نمی‌شد رفت پایین. بدنـﮥ‏ چاه برق  داشت. چطور یا از كجا؟ نمی‌دانستیم. وقتی از چاه آب می‌كشیدیم و مثلاً دست توی آب حوض می‌زدیم برق می‌گرفت‌مان، همان‌قدر كه تمام تن‌مان را می‌لرزاند. همان‌وقت گذاشتیم پایین كه آب لوله‌كشی به خانـﮥ‏ آن‌ها هم رسید. گفتم: كسی دست به هیچ جا نزند تا خودم كنتور را قطع كنم.

مادر گفت: فایده ندارد، مادر. ممكن است از برق چاه همسایه باشد.

باز داد زدم: كلك نزن، مادر!

بعد هم گفتم: حالا برو چراغ‌قوه‌ات را بیاور.

به پری هم سپردم برود دم در و به بهانـﮥ‏ ملك مواظب كوچه باشد. نخواست تا سر  كوچه برود، ببیند ماشینی چیزی هست یا نه. علی اگر می‌آمد، به دنبالش حتماً باز می‌آمدند سراغ‌مان. پدر می‌گفت: توی چاه كه چیزی نیست.

مادر گفت: می‌دانم، اما یك‌دفعه دیدی گذاشته توی همان صندوق.

پدر گفت: كی‌؟ 

ـ معلوم است، من كه حسین را نمی‌گویم.

كنار موتور صندوق من پیدا بود با همان رنگ سبزش و دو برآمدگی‌اش. ته چاه هم آب بود، و این‌جا روی لولـﮥ‏ موتور و گاهی به دیوار خزه بسته‌بود. فقط تا زیر موتور لولـﮥ‏ بزرگ سفالی بود و بقیه‌اش تا این بالا خاكی بود، نم‌دار. مادر گفت: من  مطمئنم همان تو گذاشته.

گفتم: نكند با هم گذاشته‌اید؟

كتم را كندم و بعد ژاكتم را. پدر گفت: من حالا می‌روم مش‌صفر را خبرش می‌كنم.

گفتم: نمی‌خواهد. من هم می‌توانم. فقط یك تكه طناب می‌خواهم.

مادر گفت: می‌خواهی ببندی به كمرت‌؟ 

پدر هم نگاه كرد، گفت: این كه صندوق آن ناكام است.

گفتم: مگر یادتان نیست‌؟ 

و زبانم را گاز گرفتم. خوب شد كه مادر نشیند.

گره دور كمرم را پدر زد و سرش را چند بار دور مچ‌هاش پیچاند. مادر هم وسط طناب را گرفته‌بود. به مادر گفتم فقط چراغ‌قوه را بگیرد. خودم هم سر طناب را به میلـﮥ‏ پنجره گره‌ زدم. چندان هم سخت نبود. روی تختـﮥ‏ زیر موتور كه ایستادم، سر طناب را از میلـﮥ‏ قفل رد كردم و گره زدم و گفتم كه بكشندش بالا. صندوق را كه گرفتند، چاه تاریك شد. نترسیدم. اما، خوب، آدم نمی‌داند چند كله آب زیرش هست. تازه چاه‌ها اغلب دم دارند. مقنی‌ها بیشتر همین‌طورها می‌میرند. سرم هم گیج می‌رفت: گفتم: بابا! 

كه طناب به سرم خورد. دور كمرم بستم و دادزدم: پس این چراغ‌قوه كو؟

صدای مادر از آن دور آمد: خاك به سرم‌! دیدی كه چطور یادم رفت.

دست به دیوار گرفتم و پا توی فرورفتگی‌های نمدار گذاشتم. صدای مادر آمد: انگار  زنگ در است.

شاید عجله كردم كه آن‌طور لغزیدم. آویزان شدم. كورمال دنبال طناب گشتم، چشم‌بسته می‌گشتم. معلق بودن بد است، مثل همین زمین كه می‌گویند معلق است، آویخته به آن جاذبه كه می‌گویند هست و نمی‌دانند چیست. از آن ته، از عمق آب خزه‌بسته، صدایی می‌آمد، هانفسی شاید. شاید همه‌اش تقصیر این نفس‌تنگی است كه دارم. اما بالاخره تمام شد. داداش‌علی آمده‌بود. از سر كوچه شنیده‌بود كه حسن‌مان را گرفته‌اند. بقال سر خیابان گفته‌بوده. كلید در صندوق پیش مادر بود. حالا نمی‌دانست كجا گذاشته. می‌گفت: بعد كه پیدا كردم خودم بازش می‌كنم. حالا تو بیا بالا یك انگشت نمك بگذار دهنت، نكند قهره كرده‌باشی.

نمی‌شد صبر كرد، یا وقت تلف كرد تا قانع شود كه كلید را بدهد. بالاخره، پدر باز میله انداخت و چفت را از جاش درآورد. كاغذها و طومارها سر جاشان نبود. اگر اسلحه‌ای آن زیر گذاشته‌باشد، چی‌؟ بالاخره می‌گویند. دست بردم و زیر و روش را  دیدم. چیزی نبود. می‌دانستم كه اهل این كارها نیست. یادم است یك شب كه رفته‌بودم خانـﮥ‏ مادر، دفترچه‌ای به‌م داد كه بخوانم. تایپی بود. گفت: بخوان و نظرت را هم بده. اگر كتبی باشد چه بهتر.

ورق می‌زدم و مانده‌بودم كه با چه بهانه‌ای پس‌اش بدهم. گفت: فقط بیست‌وچهار ساعت وقت داری.

منصرف شدم. گرچه درس داشتم، اما از سه‌شنبه، غروب، تا فردا غروب كه تعطیل هم بود وقت گذاشتم. مگر می‌شد؟ خواندمش. تاریخ بود و از كودتای رضاشاه شروع می‌شد تا همین اواخر دهـﮥ‏ چهل. بیشتر دور‏ﮤ‏ نهضت ملی‌اش برام جالب بود. توی پستو دوره‌های خواندنی‌های آقا را خوانده‌بودم. از جلد یكی‌شان هم عكس مصدق را كنده‌بودم. هنوز هم دارمش. حالا یادم نیست كجاست. بیشتر تكیـﮥ‏ نویسنده كه نفهمیدم كیست روی همین حوادث  اخیر بود، جوان‌هایی كه توی خیابان دست به اسلحه می‌بردند، نه مثل آن‌ها كه می‌نشستند تا بیایند بگیرندشان و ده‌تا ده‌تا جلو دیوار بچینندشان. به داداش‌حسن هم گفتم. گفت: این‌ها تازه اول كار است.

ـ كدام كار؟

ـ همان كه داریم مقدمات‌اش را فراهم می‌كنیم.

ـ با چی‌؟ 

متعصب بود، آن‌وقت به من می‌گفت: تو هنوز توی گذشته‌هایی. آینده را باید پی ریخت.

گفتم: من از این آیند‏ﮤ‏ تو می‌ترسم. آن گذشته، حداقل، هر چیزی جایی داشت. آدم هم معلوم بود چه قدری دارد.

ـ یعنی كه اشرف مخلوقات بود؟

ـ همان بهتر بود، یا حالا كه نتیجـﮥ‏ نبیر‏ﮤ‏ میمون شده‌؟

گفت: برو بابا، تو هم حوصله داری.

آن‌وقت به من گفت، به برادر تنی‌اش، كه مرتجع‌ام، كه امل‌ام. آن‌هم من كه می‌خواهم از این معلق بودن، از این فردای ناشناس نجات‌شان بدهم. مهم نیست. خواهد دید، همه خواهند دید.

معلوم است كه من و حسن‌مان، از مدت‌ها پیش، راه‌مان از هم جدا شده‌بود. او دیگر  نماز هم نمی‌خواند. من هم البته كاهل‌نمازم. نمی‌رسم، از بس برای فراهم‌ كردن مقدمات متون كهن می‌خوانم و یا می‌نشینم و از روی سرمشق شیخ فاضلی می‌نویسم. البته در عوض روزهایی هست كه در هر وعده ده‌ها نماز قضا به‌جا می‌آورم و هی گریه می‌كنم و باز قامت می‌بندم. در چمدانم را بستم، گفتم: باید همین حالا ببرمش.

مادر گفت: باشد، من شب برات می‌آورمش.

گفتم: چیزی كه توش نیست.

ـ باشد.

می‌خواست همه‌اش را بریزد توی دو تا ساك حمام. می‌گفت: می‌گیرم زیر چادرم.

پدر داد زد: این‌جاست، من مطمئنم.

آن‌طرف باغچه، نزدیك سه‌كنج دیوار، ایستاده‌بود و كف پاش را به زمین می‌زد. گفت: هرچه هست، همین‌جا خاك كرده. یك روز دیدم همین‌جا چند تا موزائیك جابه‌جا شده. تازه این یكی هم تازه است، آن یكی شكسته‌بود.

گفتم: كارمان درآمد.

مادر نشسته‌بود بر لبـﮥ‏ حوض. چادرش افتاده‌بود روی شانه‌هاش. پیرش كرده‌بود این  حسن‌مان. چمدان هم دست من بود. پری می‌خواست برود. بچه به‌بغل ایستاده‌بود. مادر بالاخره راهش انداخت. ناهاری هم كشید. نتوانستم بخورم. گفتم: من باید بروم، كار دارم.

می‌انداختم از آن‌طرف و می‌رفتم تا برسم به میدان پهلوی. آن‌جا دیگر می‌شد تاكسی  گرفت.

مادر گفت: من می‌روم ببینم كسی این دور و برها نباشد.

كسی نبود. علی هم رفت ببیند. پدر، ناهارنخورده، رفت تیشه و ماله‌اش را از زیرزمین بیاورد. می‌گفت: من بلدم، كاری می‌كنم كه هیچ كس بو نبرد موزائیك‌ها جابه‌جا شده‌اند.

مادر گفت: حالا باشد تا شب. اگر حالا برسند برای بچه‌ام بد می‌شود.

گفتم: وقتش همین حالاست، بعید است به این زودی برگردند.

پدر و علی رفتند سراغ حیاط. نگذاشتم مادر دنبالم بیاید. چمدان كه وزنی نداشت. اما خوب، خیلی راه بود. مجبور بودم از كوچه پس كوچه‌ها بروم. بالاخره هم از كاوه سردرآوردم و همان‌جا تاكسی گرفتم تا سر شیخ بهایی. بعد هم اضافه دادم تا بیاورندم تا جلو دفتر. در بسته بود. كلید داشتم، دارم. میرزاحبیب توی درگاهی آبدارخانه‌اش نشسته‌بود. گفتم: این را بگذار توی پستوی من. كاغذ و نوشته‌های خودم است.
 
مخصوصاً گفتم كه وقتی می‌بیند همان را به آقا بگوید. می‌دانستم كه آقا هم مرا  دیده از گوشـﮥ‏ پرد‏ﮤ‏ یكی از پنجره‌ها. زنگ را یك بار به صدا درآوردم. حاج‌تقی داشت می‌كشید. جٌلَتی است. همان دفعـﮥ‏ دوم فهمید كه زنگ را آقا مخصوصاً كار  گذاشته. آقا خودش كباب‌ها را سیخ كرده‌بود و سیخ لسه و پوستـﮥ‏ حبیب را هم جدا  گذاشته‌بود. آقا گفت: انگار والده‌تان بودند.

گفتم: بله.
 
ـ طوری كه نشده‌؟
 
ـ نه. همین چیزهاست كه می‌دانید.

منتظر بودم كه حاج‌تقی شروع كند. چهارزانو نمی‌توانست بنشیند، از بس شكمش توی دست و پاش بود. شوخ هم هست. دلال ماشین است. یك كامیون هم آن‌وقت داشت كه می‌داد دست این و آن. آقا گفت: باز كه برای داداش‌حسنت گرفتاری پیدا نشده‌؟

گفتم: خودتان كه مسبوق‌اید، این برادر ما كون نشیمن ندارد. هر روز یك جاست.

حاج‌تقی بالاخره شروع كرد: دندان كرم‌خورده را گیرم كه آدم كلی هم پول بالاش بدهد و توش را پر كند، اما بالاخره باید كندش و انداختش دور.

رو به من كرد: درست نمی‌گویم، حسین‌جان‌؟ 

آقا نفسی تازه كرد، گفت: خوب، بله، حاجی. ولی اول باید پیش و پس كار را هم دید.

ـ دیدم، والله و بالله كه دیدم. پدر و مادرش را دعوت كردم، برادرهای ارنعوت‌اش هم آمدند. گفتم: «خودتان ببینید! این زندگی است كه من دارم‌؟» 

آقا گفت: راستش را بگو، حاجی.

نمی‌گفت. از خیلی وقت پیش پیله كرده‌بود كه می‌خواهد زنش را طلاق بدهد، تازه می‌خواست حق و حقوقش را ندهد، اغلب هم می‌آمد با آقا صلاح و مصلحت كند.

گفت: راستش همین بود كه گفتم. جان شما نباشد، جان چهار تا بچه‌ام چیزی هم زیر سر نگذاشته‌ام. تازه، اگر می‌خواستم كه می‌گرفتم، دستم كه چلاق نیست.

بعد هم خواست كه آقا راهی پیش پاش بگذارد. آقا گفت: دست بردار حاجی، راستش را بگو تا كمك‌ات كنم.

بالاخره گفت. می‌گفت: نه كه بگویم زیر سرش بلند شده، اما، خوب، مثلا ً ــ ‌حالا حسین‌آقا از خودمان است‌ــ من گردن شكسته به‌ش تخته‌نرد یاد دادم، گاهی با هم بازی می‌كردیم. حالا مدتی است كه خانم بازی نمی‌كنند، می‌فرمایند مكروه است. اما بعد فهمیدم رفته با پسر كدام عمه‌اش بازی كرده.

آقا خندید: خجالت بكش، حاجی. این كه نشد دلیل.

ـ چرا دلیل نشد؟ رفته‌بودم خانـﮥ‏ پدرزن مهمانی، دیدم خواهرزنم هی نخودی می‌خندد...

ـ پس تو كه نان زیركباب داری، دیگر چه مرگیت است‌؟

حاجی پابه‌پا شد. حالا وافور ــ ‌به قول آقا بلندگو ــ به دستش بود. تعارف هم كرد. نمی‌كشیدم. نمی‌كشم، باید منطقی باشم، حساب‌شده عمل كنم تا برگردد، همان بشود كه ابن‌سینا می‌گفت یا فارابی یا در آن‌همه حدیث و تفسیر هست. حاجی‌تقی گفت: والله، نان زیركباب ما مدتی است بیات شده.

رو به من كرد: ما كه بخت آقا را نداریم كه از آسمان مدام برامان زن ببارد.

دیگر یادم نیست كه بعدش چه گفتند. این‌ها را هم به‌حدس می‌نویسم، باید بنویسم تا باشند، مثل پدر كه هستش یا عمه‌بزرگه كه باید سلول به سلول بسازمش تا باشدش همچنان كه بود و نان‌خرده‌های سفره را ریز كند برای گنجشك‌هاش و گاهی حتی كلاغ‌ها. می‌گفت: سر آن كلاغه چی آوردی كه دیگر پیداش نیست‌؟

حاج‌تقی می‌گفت: آقا ختم روزگار است، اگر می‌خواست می‌توانست كار من را هم درست كند.

آقا گفت: ما اگر بیل‌زن بودیم، یك بیل به باغچـﮥ‏ خودمان می‌زدیم.

ـ می‌توانی، آقا، والله كه می‌توانی.

ـ گیرم هم بتوانم، چرا باید یك عمر نفرین برای خودم بخرم‌؟

ـ پس رفیق كی باید به درددل رفیقش برسد؟ 

باز پابه‌پا شد، گفت: ببینید آقا، من زن گرفتم كه قاتق نانم باشد، نه قاتل جانم. مثلاً می‌رود خانـﮥ‏ برادرش یا عمه‌اش یا خالـﮥ‏ نمی‌دانم عمه‌اش، مگر دیگر بلند می‌شود؟ تازه، می‌فهمم كه تخته‌نرد هم بازی كرده. ای بخشكی بخت‌! شب كه نه، غروب می‌روم خانه. خوب، یك سورساتی می‌آورد. خودش و بچه‌هاش یا خورده‌اند یا می‌خواهند بعد بخورند. سینی مزه جلو من است، همه چیز هست. می‌گذارد جلو من و می‌رود. بچه‌ها هم می‌روند. حتی این تخم جن، مملی من ــ دیده‌ایدش كه‌؟ ــ نمی‌آید. صداش می‌زنم به یك بهانه‌ای كه مثلاً یك چیزی بیاورد. البته همه چیز تكمیل است، اما خوب، آدم دلش می‌پوسد. من قوق قوق می‌نشینم و هی آن زهرماری را كوفت می‌كنم. حتی اگر برای مملی تخم جن چیزی خریده‌باشم، می‌آید می‌گیرد و می‌رود. اگر هم دستش را بگیرم كه بنشانمش روی زانوم و مثلاً یك قاشق ماست و خیار و نعنا بگذارم دهنش، اخم می‌كند و هی می‌خواهد برود. بعد هم تخته‌نرد را  می‌كشم جلو و با خودم بازی می‌كنم تا بلكه خانم صداش را بشنود و باز رجز بخواند: «تو كه بازی‌كن نیستی، برو دو تا گردو بردار با مملی بازی كن.»  می‌گوید: «آخر جلو این‌همه زاق و زوق بازی كردنم دیگر چیه‌؟» خوب، من هم رادیو را روشن می‌كنم و هی موج عوض می‌كنم، اما چه فایده‌؟ آدم به حرف زنده است. آخر آقا، تو بگو، مگر این زهرماری را نباید به گل روی یكی خورد؟ 

چایم را كه خوردم بلند شدم. كار هم داشتم. دلم هم شور می‌زد، هنوز هم شور می‌زند. چقدر هم این در و آن در زدم تا فهمیدم كه توی كمیته است. مادر هم ندیده‌بودش. هرروز می‌رفت. من هم رفتم ساواك. انگار كه نمی‌دانم. گفتند نمی‌دانیم كه كجاست. گفتم: می‌خواهم سرهنگ نادری را ببینم.

رفت و آمد، و باز پنجر‏ﮤ‏ آهنی را بالا زد، گفت: می‌توانی بروی كمیته.

نشانی كمیته را هم داد. شنیده‌بودم كه اول می‌برند آن‌جا. حتی می‌دانستم كه  گاهی كه كسی را می‌گیرند، چشم‌بسته دور شهر می‌گردانندش و بعد می‌برندش آن‌جا و ازش می‌پرسند: «حالا این‌جا كجاست‌؟» اگر درستش را بگوید، می‌فهمند كه  این‌كاره است یا حداقل گوشش بدهكار است. نادری آمد دم در. چه قدی داشت‌! دست‌هاش را مدام تكان می‌داد، به داداش‌حسن هم حسابی فحش داد، گفت: همكاری نمی‌كند، اگر نه همین فردا آزادش می‌كردم.

دستم را گرفت و بردم تو، گفت: بیا خودت بشنو.

رفت پشت میزش نشست و به من گفت بنشینم پشت به‌در، سرم را هم برنگردانم. بعد فرستاد كه یكی از بچه‌محصل‌ها را بیاورند. نادری گفت: خوب، بگو ببینم، بچه.

ـ چی را جناب‌سرهنگ‌؟ 

دادزد: نسناس، چی را؟ می‌خواهی دوباره مثل بلبل به حرفت بیاورم‌؟ 

ـ من كه نمی‌دانم چی را باید بگویم.

صداش می‌لرزید، بغض داشت. نادری گفت: تعریف كن برای این آقا كه كی تو را  ابنه‌ای‌ات كرده. می‌خواهد از زبان خودت بشنود.

بعد آهسته و بم گفت: می‌بخشید كه بی‌تربیتی شد، مقصودم این است كه كی تو را منحرف كرده.

پسرك بالاخره گفت كه دبیرشان، یعنی داداش‌حسن، سر كلاس براشان كتاب می‌خوانده، از صمد مثلاً. با آن‌ها كوه هم می‌رفته. كتاب هم به‌شان امانت می‌داده.

بعد هم یكی دیگر را آورد. این یكی بچه‌سال بود. ندیدم، اما فكر می‌كنم رو به دیوار می‌ایستادند، یا شاید چشم‌بند داشتند. گفت كه عضو انجمن ادبی دبیرستان است. هی هم آقاآقا می‌كرد: «آقا ما كتابداریم، بلد كه نیستیم، آقا. ماهی سیاه كوچولو را  دادیم به یكی. مال خودمان بود، آقا.»

نادری گفت: بله، نمی‌دانستی. خوب، پس چرا این‌همه شمار‏ﮤ‏ ماشین ساواك توی  دفترچه‌ات نوشته‌بودی‌؟

ـ همین‌طوری، آقا. ما شب‌ها دكان بابامان كار می‌كنیم، آقا. هر ماشینی كه می‌آمد توی تعمیرگاه همسایه‌مان، شماره‌هاشان را می‌نوشتیم. قصد بدی كه نداشتیم، آقا.

ـ جان ننه‌ات، تو گفتی، ما هم باور كردیم.

ـ باور كنید، آقا.

ـ باشد، باور كردم. اما حالا بگو ببینم كی گفته این شماره‌ها را یادداشت كنی‌؟ 

ـ هیچ‌كس، آقا.

ـ تو كه گفتی دبیر ادبیات‌مان گفته.

ـ ما كی گفتیم، آقا؟

بعد انگار یكی از همكاران حسن‌مان را آورد. دبیر عربی و تعلیمات دینی بود. می‌گفت: با ایشان حتی حرف هم نمی‌زنم.

ـ حالا بله، قبلاً چی‌؟

نمی‌گفت. حتی حاضر نشد قبول كند كه كتاب به هم امانت داده‌اند. نادری داد زد:  آهای پسر، بیا شلوار آقا را دربیاور.

نفهمیدم چرا. بعدش حرف زد، گفت كه اول بحث مذهبی می‌كرده‌اند، بعدش كشیده به مسائل روحانیت. گفت: من این‌ها را كه از سر لطف به بنده مرحمت فرمودند، نخواندم.

نادری داد زد: بیا بكش پایین شلوار این بدمصب را.

باز گفت. دیگر فهمیدم كه حسن‌مان چه كشیده‌است. حتی مرا برد و كتاب‌های دانش‌آموزان و آقاسید را نشانم داد. چقدر بقچه‌بقچه كتاب آورده‌بودند. یكی را باز كرد، گفت: این‌ها را از خانـﮥ‏ آن سید جدبه‌كمرزده آورده‌ایم.

یكیش را باز كرد، نشانم داد كه چطور زیر سطرسطر كتابی كه مدعی بود نخوانده، خط كشیده.

با این‌همه اجازه نداد با حسن‌مان ملاقات كنم. چند ماه بعد دیدیمش، مادر و اقدس اول دیده‌بودندش. سرش را تراشیده‌بودند و لاغر هم شده‌بود، پوست و استخوان.

من بعدها دیدمش. توی مجرد بود و چاق شده‌بود. گفت: یك پولی بده به دفتر. ما این‌جا به پول احتیاج داریم.

گفتم: انگار به‌ت خوش گذشته‌؟ 

ـ همه‌اش می‌خوریم و می‌خوابیم. جات خالی.

بعد هم گفت كه باید زیرپیراهن و شورت كاپیتان براش ببریم: این‌جا شپش بیداد می‌كند.

از پشت توری سیمی آن‌طرف داد می‌زد تا بشنوم. میان این تور سیمی و آن یكی چند  پاسبان قدم می‌زدند. آن‌ها از آن‌طرف داد می‌زدند و ما از این‌طرف.

حالا هم آن‌جاست. به هر ماهی، سالی جایی است، این ده و آن ده، این بند و آن بند و باز می‌رود، می‌چرخد، مثل این زمین كه می‌گویند می‌چرخد؛ اما من ثابت و پایدار می‌مانم، مركز من همین‌جاست، همین صندوق عموحسین است كه توی پستو گذاشته‌بودمش. به قول آقا: وقتی من توی این اتاق لنگر می‌اندازم، از صبح تا ظهر هر چه كرده‌ام یا هر چه دیشب غلت و واغلت زده‌ام فراموشم می‌شود، مثل بچه‌ای می‌شوم كه توی زهدان مادرش جا خوش كرده‌است. بعدش هم، سه و نیم یا چهار كه باز می‌آیم پایین، باز باید بزنم و  بخورم، ترسی هم ندارم، چون باز برمی‌گردم به لنگرگاهم كه اگر توفان نوح هم بشود باكیم نیست.

غروب همان روز هم بود كه گفت: تو كه خوب می‌دانی من چقدر دشمن دارم، این صندوق حتی اگر هیچ چیز توش نباشد، باز مایـﮥ‏ دردسر است، اگر بخواهی می‌گویم حبیب ببردش خانـﮥ‏ ما یا یك جایی دیگر تا آب‌ها از آسیاب بیفتد.

كشتم تا این‌ها را گفت. قول دادم كه خودم ببرمش. شب هم، دیروقت، بردمش خانـﮥ‏  ملیح. كاش پام شكسته‌بود و نمی‌بردمش، یا این را هم در لوح ازل نوشته‌بودند تا اول ببرمش آن‌جا. در را باز نكرد. میهمان داشت یعنی‌؟ شب جمعه به شب جمعه من می‌رفتم، هنوز هم اگر بخواهم می‌توانم بروم. در را باز نكرد. می‌دانستم كه پشت در است. صندوق را گذاشته‌بودم روی سكو. گفتم: من‌ام ملیح.

حتی صدای هانفسش را می‌شنیدم. حتماً میهمان داشته. نمی‌تواند فقط با یكی باشد، می‌دانم، مثل همان ملیحه‌خاتون مصطفی یا اصلاً مصطفوی. هی بوش را می‌شنود و می‌رود تا مگر مردش را پیدا كند كه خاك شده‌است توی قبرستان كوهپایه. با تاكسی رفتم خانـﮥ‏ عمه این‌ها. در را عروس‌عمه بانو باز كرد. با دو بال چادر برآمدگی شكم و پاهای لختش را پوشاند. گفتم: باز كه انگار مسافر توی راه داری‌؟

گفت: تا چشمت دربیاید.

با این دیگر چهار تا می‌شدند. بعد صورتش را دیدم. روی بینی و گونه‌هاش، جابه‌جا، لك داشت. زبان هم درآورد، و باز گنده‌گوشه زد. گفتم: میمون هرچه زشت‌تر، اداش بیشتر.

ـ می‌دانم كجات می‌سوزد. دستت به گوشت نمی‌رسد، می‌گویی بو می‌دهد.

گفتم: حالا می‌گذاری بیایم تو، یا نه‌؟ 

گفت: بفرمایید، پسردایی. راه گم كرده‌اید.

ـ حالا این مال كی هست‌؟

ـ تا چشمت درآد.

عمه‌بزرگه دیگر زمین‌گیر بود، پاهاش باد كرده‌بود. كلید صندوق‌خانه را از عمه‌كوچكه گرفتم و صندوق را گذاشتم آن‌جا، توی همان یك گله‌جا كه پدر بالاخره از بارو درآورده‌بود. شب هم رفتم خانـﮥ‏ مادراین‌ها كه ببینم كه تازه چه خبر دارند. حالا هم برگشته‌ام به این‌جا، به همان اتاق پدر و این صندوق‌خانه تا همین‌جا كار را تمام كنم كه می‌كنم.




ادامه


BackTop

 

Contact Us Contributors Activities Golshiri Award About

 

Back to Index