برو به بخش: 7 . 6 . 5 . 4 . 3 . 2 . 1 مجلس چهارم چند
ماهی است اینجا هستم، برگشتهام به همان نقطـﮥ
آغاز: از همینجا بوده كه شروع كردهام و رفتهام تا
آبادان و بعد برگشتهام به اصفهان، چرخزنان، و باز
از همین یك اتاق و این صندوقخانه رفتهام، گشتی
زدهام در بازار و رسیدهام بالاخره به دفتر آقا؛ درسی
خواندهام، مشقها نوشتهام و حالا هم آمدهام
به همانجا كه شروع كردهبودم، دور زدهام بر
دایرهای كه حفاظ من خواهد بود، مندل من. همینجا هم باید
تمامش كنم تا دیگر نگردد كسی و نگردد زمین و این آدمی كه اگر بر خط برود
میرسد به مرگ و به آن دهانـﮥ سیاه، اما اگر سیركنان
بلغزد بر انحنای دایرهای كه هست، باز میرسد به
همان اول كه اول هم نیست و حتی آخر، چرا كه قالب تن وانهاده
است، مثل ماری كه پوست انداختهباشد، و حالا تنها روح
صافی شدهاست بی دُرد تن و میچرخد رقصان، پروانهای
انگار به دور شمع، قطرﮤ آبی كه به دریا
رسیدهاست و دریاست دیگر و چه نیك گفتهاست قائلش كه:
- بدان
ای عزیز كه آدمی مُركَب آمد از این قالب كه تن آن است و آن روح كه صورت
است. و قالب ما از عالم سفلی است، یعنی زیر فلك قمر كه عالم اصغر
است و عالم كثرت است و عالم كون و فساد است و عالم خلق و آن روح، كه از
جوهر ملائكـﮥ سماوی است، عالم علوی است و آدمی كه مائیم
مسافرانیم كه بدین جهان فرستادهاند و آن روح آدمی به كلیات عالَم
عالِم بود، چون بدین عالم خلق بیفتاد تا به جزئیات نیز عالِم شود، آن
قالبش آلت شد، همچون آن راكب كه مقصد دیده است و راه داند، اما نه
این سنگ یا آن خار یا آن خم راه كه اینهمه به آلت این اسب خواهد
پیمود كه لقد خلقناكم ثم صورناكم ثم قلنا للملائکة اسجدوا لادم فسجدوا الا
ابلیس، كه اول این قالب كرد از طینكه انی خالق بشراً من
طین، یعنی كه از خاك، از صلصلال من حماء مسنون و آدمی را صورت
داد یعنی روح كه نفخت فیه من روحی.
بر خط ــ گفتهام ــ
البته اگر برویم كه مثلاً به كمال برسیم به همینجا میرسیم كه
حالا رسیدهاست آدمی، اما اگر بایستیم و برگ و بار
بریزیم، پوست بیندازیم، صافی میشویم بی هیچ
دُردی، شراباً طهورا. من اینها را برای همین
مینویسم، منطقی همنبودم، نبودم.
حالا
البته شبها میآیم اینجا، چیزی توی راه میخورم و
شب میآیم اینجا میخوابم. پسرعمه تقیاینها
حالا توی آن سه دری مینشینند، اجاره كردهاست از
داداشرضاش. شبها دیر میآیم تا گرفتارشان نشوم، نه
عروسعمه كه پسرعمه تقی. عروسعمه بانو انگار دیگر از حال و هوس
افتاده. دستش همیشـﮥ خدا بند شاش و گه بچههاست. پرسیدم:
حالا اینها از كی هستند؟
ـ تا چشمت دربیاد!
صبح جمعه
به جمعه هم مادر میآید. من صبح زود بیدار میشوم، جارو
را خیس میكنم و اول هم میروم توی
صندوقخانهام، یخچال و كرسی و نمیدانم هر چه هست
جلو میكشم، زیر و پشتشان را جارو میكنم. بعد هم
میآیم سروقت این اتاق و بالاخره از این راهرو و پلهها گردی
میگیرم، سماور را هم روشن میكنم، اما باز تا
میرسد، اول سری میزند به عمهبزرگه كه آن پایین
بیهوش و بیگوش افتاده، بعد هم میآید بالا. حالا
من مثلاً نشستهام چیزی میخوانم یا همینها را
مینویسم. هنوز نیامده چادرش را برمیدارد، از توی بقچه یا
تازگیها از ساكش روسریاش را درمیآورد، سر میكند و
میافتد به جان این یك گلهجا. من البته سلام
میكنم، حتی بلند میشوم، التماسش میكنم كه
بنشیند یك پیاله چای بخورد. مگر به خرجش میرود؟ میگوید:
این خانه و زندگیست كه تو داری؟
اول هم از همان
صندوقخانه شروع میكند، و نمیدانم از كدام كنج و
پسلهاش آنهمه خاك و خل و پُرز با دم جاروش میآورد توی
راهرو، بعد هم میآید، میافتد به جان این اتاق. من میروم
بیرون، روی مهتابی هی قدم میزنم و از پشت پنجرههای
خورشیدی و یا از درگاهی مهتابی مشرف به ایوان پسرعمه رضااینها نگاهش
میكنم كه چطور تاقچهها را گردگیری میكند و یا
گوشـﮥ این یك تكه گلیم را پس میزند، یا رختخوابم را
میكشد جلو و از زیر و پشتش هی خاك و خل جمع میكند و
میآورد تا توی راهرو و بعد میبردشان تا آن پایین پلهها.
بعد هم كه برد و ریخت توی سطل آشغال عمهاینها باز میآید
و مثلاً سماورم را كه خودش برام آورده، میبرد پایین و با یك
گرهبسته خاكهآجر میسابد، جام زیر سماور را
میسابد، سینی زیراستكانی را، استكان و نعلبكیهام را كه دو دست
بیشتر نیست به قرچ و قروچ میاندازد، دیگچه و نمیدانم دو سه
بشقابم را دوباره با گرد ظرفشویی كه توی یك گرهبسته دیگرش هست
میشوید و آب میكشد و میچیند توی سبد
عمهاینها و میآورد بالا. بعد باز چراغ والورم را
میبرد و زیر و بالاش را سیم و اسكاچ میكشد تا كی بیاید بالا و
این یك پیاله چای را كه من براش میریزم بخورد. میگویم:
حالا راضی شدی؟
میگوید: ای مادر، اینها كه كار نیست.
میگویم: تو كه اینهمه كار داری!
ـ
چهكاری، مادر؟ صبح زود همه كارهام را كردم، یك چیزی هم
بار گذاشتم. حالا فقط منام و بابات و این علی كه تازگیها
شاشاش كف كرده، ازم زن میخواهد. خواستگاری هركس
هم میرویم، آقا نمیپسندد. میگویم:
«مادر، خوب نیست روی دخترهای مردم نشان بگذاریم،» مگر
به خرجش میرود؟ من خودم دختردار بودم، میدانم مادرهاشان
چه میكشند. هی بفرمایید آن بالا، گز میل كنید، میوه بفرمایید.
میپرسم: خودت چی مادر، چطوری آمدند خواستگاریات، عمهها بودند دیگر؟
ـ ای مادر!
انگار بداند كه باید پوست بیندازم، شروع میكند:
ـ
من مگر همهاش چند سالم بود؟ عقدم كه كردند سیزده، چهارده سالم
بود. نمیدانستم چیبهچی است. یادم است. همان روزی
كه شبش یا عقدم بود یا عروسیام ــ یكی از این دو تا ــ
پسرخاله احمد رفتهبود بالای نردبان كه مثلاً برای من گنجشك بگیرد.
هی میگرفت و میگذاشت توی جیبش، باز میپرید،
میرفت توی لانهاش. من فكر میكردم خیلی هستند. عقلم
نمیرسید كه همان یكی است. بعد هم مزه میانداخت كه:
«این گنجشكه قشنگتر است یا آن گنجشكه؟»
اینقدر نمیفهمیدم كه دارد خودش را میگوید. لا اله الا
الله، ببین آدم را به چه حرفهایی وادار میكنند!
حرفی نمیزنم. به خاطر خود مادر است كه میپرسم، حتی حالا كه مینویسمشان.
مادر
میگوید: خوب، دیگر. ننـﮥ خدا بیامرزم آمد دعوام كرد
كه: «خجالت بكش، دختر! تو یعنی فردا میروی
خانـﮥ بخت.» من را دعوا كرد، نه پسرخاله را. خوب، حالا
دیگر وردست اوستا بودم، دم مسجد حكیم میرفتم قالیبافی. اوستا
نقشه میخواند. به نقشه نگاه میكرد یا نه؟ یادم نیست.
میگفت: «دو تا سرِ گل، سه تا ول كن!»
یا میگفت: «سهتا ته بته جقه، یكی ول
كن!» من هم میكردم. بقیهاش را دخترهای شش،
هفت ساله توكاری میكردند، خفت میزدند. كارمان همین بود.
اشاره
میكند به جلوش و با انگشت: یكی اینجا مینشست كه
یعنی اوستاست، اصلكاریها را او میزد. من هم
اینجا كه وردست بودم، با نخ روی خفتها را القاز
میزدم (با انگشتهاش چپ و راست گره میزند)، گره
میزدم و بعد با دفتین میزدم كه محكم بشود. یكی هم اینجا
بود كه خفت میزد و میآمد جلو. هفتگی كه میگرفتم
میدادم به مادرم، او هم ــ خدا بیامرز ــ میداد
به مادرجون كه برام جهاز و جامه بگیرد. میگفت: «این
منقلبرنجی را برای تو خریدم.» پایهاش برنج بود.
پایـﮥ روی زمینش هم ریختهگری بود. بعدها بابات برد فروختش.
نمیخواهد بهش حرفی بزنی.
ـ شما را داشتم، تو و
داداشحسنت و این اختر. خوب، مال دنیاست دیگر، مثل چرك كف دست
است، میآید و میرود.
ـ یعنی واقعاً هیچچی از زن و مردی نمیدانستی؟
ـ
مگر همین اختر نبود كه شب عروسیاش رفته بود لای یك پتو قایم
شدهبود؟ تا یكی دو ماه هم دست نداد. تازه، بعد از عقدش ــ
خودت كه یادت هستــ هر وقت شاهداماد میآمد، تو با حسن
میرفتید توی صندوقخانه، زیر بغلش را میگرفتید و
میآوردید توی این اتاق. چند وقت هم گرفتار بودم.
میپرسم: خودت چی؟
ـ
خوب، كسی كه نگفتهبود. بعد از عقد مادرجون یك چیزهایی
گفت، شوخی شوخی، كه مثلاً باید به دستور دلاك عمل كنی. دلاك
هم میآمد شلوار و تنكهشان را درمیآورد، دستورهاش را
میداد و میرفت. اما ما، من مادر، همهاش به این فكر بودم
كه به یك جایی میروم، یك چیزی میخورم، یك چیزی هم
میپوشم، همین.
میگویم: از خواستگاری عمهاینها میگفتی، مادر.
ـ
حالا كو تا به آنجا برسیم؟ اولش كه گفتم من هنوز بچه بودم. ده
دوازده سالم بود. سحری خربزه خوردهبودیم، پوستههاش را
بردهبودم زیر كرسی گذاشتهبودم كه موقع افطار بخورم. بعد كه
آمدم، دیدم نیست. چه گریهای كردم! بابای خدابیامرزم شوخ بود،
بردهبود گذاشتهبود روی رف تا دست من بهش نرسد. یا یك
وقتی قوطی برنجی داشتم كه توش نخودچی كردهبودم و زیر كرسی
گذاشتهبودم. آن هم نبود. توپ افطار را كه دركردند، هیچ كدام نبود.
آخرش آورد داد به من. اما باز بابام سر من میترسید، اگر به
خانـﮥ آبجیشازده میرفتم، مجبور بودم شبنشده
برگردم، چون میترسید كه حاجی شب را نصفه بكند و بیاید سر وقت
من. خواستگار اول من هم پسر نایب كون كمونچه بود. كونش اینجوری بود
(با كونـﮥ مچ و خم دست پیچیده بر آن میسازدش)، بالا پایین
میرفت. نایب دو تا پسر داشت: رحمتالله و اكبر. من را
برای رحمت میخواستند بگیرند. دایزهمحترم زن نایب بود. نایب كه
مرد، دایزه همانجا ماند. گمانم نپسندیدند،گفتهبودند:
«اینها كه چیزی ندارند.» شاید هم بابام نداد. یادم كه
نیست. گفتم كه. من همهاش دوازده سالم بود. سر قالی نشستهبودم
كه آمدند دنبالم. خواستگار دومی من همین عمهاینهات بودند.
خالهات، همین آبجی شازدهات، خواهرشوهرش
رفتهبود خانـﮥ دخترش. عمهات هم آمدهبود
آنجا. پرسیدهبود: «شما یك دختر سراغ ندارید؟» این
هم گفتهبود: «خواهر زن برادر من هست.» خوب،
وعدهكردهبودند آمدهبودند آنجا. ما صرافها
مینشستیم، كنج آن كوچهپیچی. حالا چقدر میگرفتم یا
آنها میدادند یادم نیست. بابات كه چند سال بعد من را با سه تا
بچه گذاشت و رفت، همهاش روزی سه قران خرجی میفرستاد، به
پول آنوقت. من هم سر قالی نشستهبودم. حالا دیگر وردست
شدهبودم، دفتین میزدم، گل میانداختم،
القاز میكشیدم. دار قالی توی زیرزمین یك خانهای بود
راستـﮥ مسجد حاج ممجعفر. خواستگارها هم دروازهنو
مینشستند.
ـ داری از عمهاینها میگویی؟
ـ
دارم میگویم، مادر. دایزهمحترم آمد دنبال من.
اجازهام را از اوستا گرفت. حالا چه بارانی میآمد، خدا
میداند. كوچهها هم گل و شل. دایزه جلوجلو میرفت و من هم
به دنبالش، هی هم كفشهام در میآید. من را كه حمام
نبردند. حالا اول خبر میكنند، عروس را میبرند حمام،
چسانفسانش میكنند، آرایشگاه میبرند، مثل همین اختر یا
پری بلاگرفته. چی كشیدم تا راضی شد برود حمام! شما كه نبودید ببینید
چی كشیدم از دستش. پولش دادهبودم كه بدهد دلاك بشوردش،
همهاش را دادهبود بالای قارا، كوفت كردهبود. خودش هم كه
بلد نبود تنش را بشورد. گربهشوری. نفرینش كردم. حالا دلم براش
میسوزد. این شوهره كه بهش دادیم؟
میگویم: مادر، عمهها ...
ـ
باشد، از همان اولش بگویم. خواهر حاجابوالقاسم گفتهبود:
«من یك دختر سراغ دارم.» راه و نیمراه
آمدهبودند، نه خبری نه اتری. من كه رسیدم یك دست و صورتی
شستم، پیرهنم را هم عوض كردم رفتم تو، یك چارقد سرم
كردم، یك چادر گرتی هم، كه نمیدانم مال كی بود،
ننـﮥ خدابیامرزم انداخت سرم، یك نشگون هم گرفت بغل پام كه نیشت
را ببند. وقتی رفتم تو، عمهكوچكهات تعارف كرد بروم بالا،
كنارش بنشینم. حالا یك عمه (به طرف راست و بعد چپش اشاره
میكند) اینجا نشسته، یك عمه هم اینجا. هنوز
ننشستهبودم كه همین عمهربابات گفت: «بزرگه
برای داداشم.» قدّم را میگفت، مادر. عمه بزرگه
گفت: «مگر داداشم بچه است؟»
عمهربابات از پشت سر چادرم را از سرم كشید، گفت:
«اینجا كه نامحرم نیست، دختر.» خدایی بود كه
چارقد سرم بود، گیسم را كه خوب شانه نكردهبودم، یك شانه
اینور یكی آنور، مثل حالا، اما مو داشتم یك خرمن (به موهای
گاه نقرهای و بیشتر خاكستریاش اشاره میكند)، حالا را
نبین، مادر. عمهبزرگهات گفت: «انگار
حضرت فاطمه چارقدش را كشیده روی صورتش.» پسند كردهبود، انگار.
بعد همین عمهكوچكهات، یعنی خواست كمكم كند چادرم را سرم
كنم، دستش را آورد گذاشت روی پستانم، یعنی كه بگیرد توی مشتش.
گفت: «همین خوب است، پستان ندارد.» بعدها فهمیدم
كه چرا. راستش چیزی كه نداشتم، حالا هم ندارم. بهتر، مادر.
یعنی چی كه زن دو تا مشك جلو سینهاش آویزان باشد، مثل همین اقدس
خودمان. یا این بانو كه شما دنبال كونش بودید. حالا دیگر خوب شده،
نشسته سر خانه و زندگیاش. نمیدانم از كی و كی آبستن شد كه هی
حالا شیر به شیر میزاید، هی هم ویار انار میكند و كال و
نیمكال انارهای این درخت آن پایین را میكند و داد رضا را
درمیآورد.
میگویم: مادر، باز كه رفتی سراغ خردهحسابهات؟
ـ
خوب، مادرم دیگر. فكر كردم نكند تشریف آوردهاید اینجا
كه به بانوجانتان نزدیك باشید. رفتم قسمش دادم، گفتم:
«جان این بچههات راستش را بگو!» گفت: «من
كه میبینید از حال و هوس افتادهام.» گفتم:
«جان تو و جان این بچهام. یك كاری نكن جانش را سر آنجای
تو بگذارد.» گفت: «مگر قحط مرده،
زندایی؟» دیگر همهاش را فهمیدم. خوب،
الحمدلله، راهش را پیدا كرده، میرود خانـﮥ
ننهاش اینها و با شكم پر برمیگردد. خدا زیادشان كند.
داد میزنم: مادر!
ـ خودت خواستی بگویم.
ـ من كی گفتم روی زن مردم نشان بگذاری؟
ـ
خوبه، خوبه، برای من دیگر تاقچهبالا نگذار! به قول
عمهبزرگهات: «باران آمده و تركها را
پوشانده.»
ـ حالا بالاخره میروی سر حرف خودت یا تو هم مثل این تقی ...؟
ـ بیچاره تقی، تا بوق سگ باید جان بكند تا شكم این واماندهها را سیر كند. كی دیگر نای حرفزدن دارد؟
یك چای دیگر براش میریزم و ساكت مینشینم تا مگر خودش شروع كند. شروع هم میكند:
ـ خوب نمیخواهد لب ورچینی. برات میگویم، گرچه نمیدانم اینها را برای چی میخواهی.
پابهپا
میشود، جرعهای چای میخورد، میگوید: پنجم ماه
رمضان بود، مهرم را بریدند. شب بیست و هفتم هم عقد كردند. شام روز عید
روزه هم جهاز را بردند. روز عید هم عروس را بردند. تمام شد.
میگویم: مادر از عقدت داشتی میگفتی.
ـ
من كه گفتم. بیست و هفتم كه شد خوانچههاشان را دادند آوردند.
طبقكشها میآوردند. پنجدری دایی میرزاعلی شد
مردانه. اتاق پشتیاش هم زنانه. من را هم بردهبودند
حمام، وسمه و اینها هم گذاشتهبودند. یك آینهقدی
هم جلو من گذاشتهبودند. صیغه كه خواندند داماد آمد پهلوی من نشست.
زیرچشمی نگاهش كردم. همهاش گفتهبودند شكل حاجابوالقاسم
است. من اینطوری نگاهش كردم، زیرچشمی. یك پالتو شیك
پوشیدهبود. صورتش هم مثل حالاش بود، یك كم جوانتر. من نگاهش
كردم، با خودم گفتم: «چرا پیشانیاش اینقدر
بلندست؟» جلو سرش بود، مثل حالاش مو نداشت. تو هم به او
رفتهای. میبینی كه. دوستش داشتم یا نه؟ راستش اصلاً
فكرش را نكردم. دو سال كه من را گذاشت و رفت، بعد كه آمد، من
خانـﮥ بابام بودم. وقتی آمدم اینجا، پاش را كه از
پلهها گذاشت بالا، دیدم دستش را حنا گذاشته، سرش را هم حنا
گذاشتهبود. دستهاشسرخ بود. من هم رفتم توی
صندوقخانه، كنار رختخوابهام كه گذاشتهبودند روی
میزم. وقتی آمد توی صندوقخانه كه مثلاً دست من را بگیرد، زدم زیر
دستش و آمدم بیرون. این فكر كردهبود كه من غریبی میكنم كه دو
سال نبوده. اما من حالا میفهمم كه بدم آمدهبود كه چرا خودش را
اینجوری كرده.
میگویم: مادر، تو كه باز همهاش داری چرخ میزنی؟
ـ خوب، همینطور دارم میگویم كه یادم میآید.
ـ داشتی از روز عقدكنان میگفتی.
ـ
گفتم كه. بابات آمد نشست پهلوی من. بعد هم چادر انداختند سر ما كه مثلاً
هم را ببوسیم. آكله بگیرند! من كه نمیتوانستم. این كارهایی كه
زنهای امروز میكنند اصلاً من سرم نمیشد، یا همین بانو.
به خیالت من خر بودم. زاغ سیاهتان را چوب میزدم. صداش را
میشنیدم، درست مثل گربهها وقتی بهار میشود،
مرهنو میكشید. كرم از خودش بود، مادر.
میگویم: مادر، كاری به بانو نداشتهباش.
ـ میشنگید، مادر. حالا دیگر نه. خدا خیرش بدهد كه دست از سرت برداشت.
ـ من خودم تقصیركار بودم، مادر.
میگوید:
حالا دیگر گذشته. خدا از سر تقصیرهات بگذرد (چشم میبندد،
لحظهای فقط). روز عقدكنان هوا سرد بود. از سر شب ننـﮥ
خدابیامرزم سینی گذاشتهبود دورتادور حیاط، آب ریختهبود توشان.
وقتی آمدند دیگر یخ بستهبود. شربت بهشان داد. حنابندان هم مرا
بردند حمام. دو سه نفر هم با من آمدند. دو پام را حنا بستند، مثل
بتهجقه، گلبهگل، كلهقندی
كلهقندی. یك چیزی بود شاخی بود، سوراخسوراخ داشت. با نخ
میبستند. هر كسی داشت. سوراخسوراخ داشت مثل آخوند تسبیح.
میپیچیدند دور پا. كندهكاری بود. جای این بتهها حنا
میگرفت، بقیهاش نمیگرفت. سوراخهاش یك كم
بزرگتر از آخوند تسبیح بود. با نخ میبستند. میخواباندند روی
پا، دورتادور پا همینطور نقش بتهجقه میشد، قشنگ
میشد. اما بابات كه ندید، هیچ وقت ندید. فقط كارش را میكرد و
خورخورخور. عمههات هم، صبح كه میشد، میگفتند:
«این هنوز شعور ندارد، شوهری نیست.» راستی، دستها
را هم سرانگشتی حنا میبستند، با نوك انگشت و نوك انگشت، نقطه
به نقطه. اگر كسی كار و بارش خوب بود، حمام را براش قرق میكردند. ما
خیلی كه نبودیم. سربینه هم دایره و تنبك میزدند، نه برای من. خود
حمامیها، دلاك و اوستای حمام میزدند. بعدها دیدم كه
میزدند. برای من نزدند. پول میخواستند، كلهقند
میخواستند. ما نداشتیم كه بدهیم. مُقَلِد و اینها توی حمام
رسم نبود. مقلد برایمردها بود، وقتی داماد را حمام میبردند.
هیزند از بس این مردها. سر در حمام را هم چراغان میبستند،
آینه و قرآن میگذاشتند.
ساكت میشود، روسریاش را
برمیدارد، تا میزند و میگذارد توی ساكش. موهاش را هم با
دو پنجهاش خار میكند، پابهپا میشود: باید
بروم، مادر. حالا این علی میآید هار و هور، انگار كه كوه
كنده.
ـ بابا كه هست.
ـ خوب، هست، اما
همهاش چشمش به در است. حالا اسیر من شده، دیگر از ها و هوس
افتاده. حقش است، مادر. چقدر خوب است از دستش كشیدهباشم؟
ـ بعدش چی شد، مادر؟
ـ بعد چی؟
ـ بعد از حنابندان؟
ـ
از حمام كه آمدیم بیرون، نانمان را خوردیم. برف هم
آمدهبود. اینها كه حالا میآید، برف نیست. آنقدر
برف میآمد كه توی اندرونی دایی میرزاعلی، اگر میخواستیم
از اینطرف برویم به آنطرف، از وسط دیوارهای برف
میرفتیم. یك دسته عصر آمدند، یك دسته صبح آمدهبودند.
دستـﮥ مردها آمدند و یك دسته زن. من را بردند،عروس بودم یعنی. مرده
شورم ببرد! بعدش من را بردند، از بازارچـﮥ صرافها
میبردند. مردها یك آینهقدی جلوجلو میبردند، یك شمع بلند
هم جلوم بود. شمع گچی همینهاست كه حالا هم هست. شمعهای
آن روزها همهاش از پیه بود و چربی. توی همین صندوقخانه
گذاشتهبودمش. ما خوابیدهبودیم. هی تیلیك و پیلیك صدا
میآمد. بابات رفت از همین مهتابی رضا را صدا زد. شب بود؟
نصفشب بود؟ نمیدانم. از پایین آمدند گشتند، مهتابیرا
گشتند، روی آن یكی پشتبام را نگاه كردند. تا صبح باز صدا
میآمد. صبح نمیدانم چهكار داشتم، رفتم در
صندوقخانه را بازكردم. گربههه پرید بیرون. بابات كه براشان
تعریف كرد، همهشان خندیدند. شمع قدی را خوردهبود، مادر.
میگویم: مادر، از عروسیات میگفتی.
ـ خوب، من كه داشتم میگفتم.
ـ بله، برف بود ...
ـ
آره، دیگر. یك كوه برف بود. من كفش پاشنهبلند پام بود، قدم
شدهبود اندازﮤ علم یزید. سر راه میگفتند:
«وای، عروس چه قدی دارد!» مادرجون گفت:
«عصا، موسی، كیر كوكومه، تو چش همه.» این را
میگفت تا كسی چشمم نزند. بعدش هم یكی از جوانها كه روی پشت
بام بود، برف پارو میكرد، گفت: «حالا یك پارو برف
میریزم سر عروس.» ننهام گفت: «آخر چرا،
بیمزه؟» من هم خندیدم، یواشكی. خوب شد كسی ندید،
اگر نه میگفتند: «عروس میشنگد.» یا شاید:
«حتماً با این جاهل جوانها سر و سرّ دارد.» حالا
بالاخره رسیدیم اینجا، توی آن اتاق پسرعمه رضااینهات كه تقی
با زاد و رودش رفته نشسته كه من را مثلاً بزك كنند. خانـﮥ عروس
حنابندان بود، اینجا بزك كردند كه مثلاً اتاق داماد است.
الكی. اتاق بابات همین بود كه هست. همهاش را زده به كیر گاو یا آن
عموحسینات خرج آن كوكب كرد. تنبانسرخه بود دیگر.
میگویم: مادر، با كوكب دیگر كاری نداشتهباش.
ـ راست میگویی، مادر. او هم كشید، خیلی از دست عموت كشید.
ـ از بزك میگفتی.
ـ
رسم بود، مادر. پیشانی را، از اینجا تا اینجا یكتخته
آبی میكردند، ابروها را هم وسمه میگذاشتند، بعد هم خال و
نیمخال سفید و صورتیاش میكردند. اول لنگه به لنگه
كردند. دوست داشتند پیوسته باشد، كمانی درستش میكردند.
نمیدانم كدام عمهات خبرش را برد برای بابات. آمد دم در، داد
زد: «من اینطور دوست ندارم. پاكش كنید!» آنها
باصابون و پنبه پاك كردند، بعد هم بردند سر همان منبع پشت چاه، توی
آن سرما، صورتم را شستند. اما عوضش موهام را فر زدند. فر دسته چوبی بود،
میگذاشتند توی آتش و پایین موها را فر میزدند. پشت
گیسهام را بافتهبودند، زلفهام را فر زدند. سر
بافهها را هم زنگوله میگذاشتند. خیلی كه قر داشتند، سرگیسی
میگذاشتند: موهای خودشان را میبافتند، و بعد موی یكی دیگر را
میبافتند سرش، تا موها بلند بشود. دورتادور هم زنگوله
میگذاشتند. دورﮤ من دیگر زنگوله رسم نبود.
خالهشازدهات یادم است كه زنگوله داشت، دورتادور.
من سه چهار سالم بیشتر نبود. یادم است. حاجی كه مرد، او هم تنها شد، دق
كرد، مادر. وقتِ نداریِ ما خیلی كمك حالمان بود، صلـﮥ ارحام
سرش میشد. عروسی كه برگذار شد آمدیم توی همین اتاق،
یعنی مثلاً حجله. تا ده پانزده شب هم تصرف نشدم. هر روز صبح هم این
عمهكوچكهات سركوفتم میزد كه: «به تو هم
میگویند زن؟» میترسیدم و نمیگذاشتم،
او هم تا بگویی چه، تمام بود؛ خرش كه از پل میگذشت
میرفت میگرفت میخوابید. خورخورخور! چهل و چند
سالش بود، كون دنیا را سوراخ كردهبود، آنوقت گناه او را گردن
من میانداختند، گوشه و كنایه میزدند، آنهم به یك دختر
معصوم كه هنوز عادت هم نشدهبود. بعدها زن شدم، خیلی بعد از
اینكه خیر سرش كارش را كرد و رفت خوابید. من خون خالی بودم. دلاك یا
مادرم، یادم نیست كی، بهم گفتهبودند وقتی مرد
میآید طرفت، باید زود بلند شوی بنشینی و سرفه كنی،
وگرنه خون میرود بالا، آنوقت میگویند: «دختر
نبود.» من هم كردم، از ترسم. باز خدا خیرش بدهد كه مثل این
پسر خواهرش، رضا، نكرد. این عروسعمهات كه پس و پیشش یكی
شده. نشسته مثلاً حرف میزند، یكدفعه باد ازش درمیرود.
دخترش حتی میخندد. او هم شروع میكند به رضا بد و رد گفتن
كه: «الهی به زمین گرم بخوری مرد، كه ناقصم كردی.» حالا
تا بگویی چی، دنبال كونش راه میافتد، میرود
خانـﮥ این و آن تا وقتی رضا ختنهاش را كرد یك چیزی هم پر
چادر این بگذارند. پولش خوبه، اما آنجاش نه.
میگویم: مادر، همهاش همین بود؟
ـ پس میخواستی چی باشد؟ ساز و نقاره بزنند؟
ـ یعنی همه همینطورها بودند، همـﮥ عروسها؟
ـ
خوب، یك طورهای دیگر هم بوده، حتماً. مثلاً سر عروسی همین
عالم با این درویشِ شما، من تو را داشتم و حسن مادرمرده را. تو
همهاش چهل روزت بود. گذاشتهبودمت پشت آینهقدی عروس.
خواب بودی. وقتی همه را دِه و دِه بیرون كردند، من دست حسن را گرفتم آمدم
بیرون. بعدش فهمیدم كه تو توی اتاق عروس و داماد ماندهای. به
ننهام گفتم. گفت: «اگر گریه بكند، عروس و داماد فجئه
میكنند.» فجئه میگفتند. بعد مادر خدابیامرزم چهار
دستوپا شدند و من پام را گذاشتم روی پشتش و رفتم بالا كه ببینم تو
كجایی. از بالای پرده كه نگاه كردم، از یك شیشـﮥ این پنجره
خورشیدیها كه سفید بود، دیدم عالم نشسته روی این صندلی و جناب
اتابكی هم روبهروش، روی این صندلی. بعد داماد جوراب عالم را
درآورد، انداخت روی شانهاش.
ـ چرا؟
ـ رسم بود، شاید
هم مزه میانداخت. بعد هم آن یكی را دولا شد و درآورد و انداخت
روی آن یكی شانهاش. تا كه مثلاً رفتند كه نمیدانم
چی، من جستم پایین. دلاكه كه آمد بیرون، ننهام بهش
گفت، او هم گفت: «خدا كند بیدار نشود.» بیدار
نشدی، مادر.
میگویم: مادر، پس كی عادت شدی؟
ـ
كیاش درست یادم نیست. سرد بود، آب همین منبع كه پشت چاه بود، یخ
بسته بود. یادت كه هست؟ چاه را حالا كور كردند. رضا هم دم به ساعت
پیغام میدهد كه لولهكشی كردیم سهم بدهید، برق كشیدیم سهم
بدهید.
میگویم: من اینجام، مادر. میدهم.
ـ خدا عمرت بدهد، مادر. من كه ندارم. دستم تنگ است. آن حسن هم كه آنجاست. منام و این شندرغاز علی. باز به غیرت این یكی.
میدانم
دست آخر آمدهاست تا برای درد بیدرمان دخترهاش چیزی بگیرد.
میگویم: باشد، مادر. من كه حرفی ندارم. جز شما كه كسی را
ندارم.
ـ خدا خودش چارﮤ این مرد را بكند، همهاش دنبال كون این لوشنیها بود.
ـ لوشنی؟
ـ
همین بچهمزلفها را میگویم. برای همین هم
نمیتوانست. انگار كه تا آنوقت با زنجماعت طرف
نشدهبود. شاید هم شدهبود. خودش میگفت:
«نشدم.» بعد گفت: «شدم.» خدا خودش عالم
است. ما كه از كار این مرد سر درنیاوردیم.
میگویم: مادر، حجلهات كجا بود؟
ـ
همانجا، توی آن سهدری رضا. مال عموحسین ناكامت بوده،
بعد این رضا هی بهش پول دستی داده، نمیدانم زیر و رو
كشیده، حساب و كتاب براش ساخته، از چنگش درآورده. اما
خوب، دلرحم هم هست، به خاطر آبروی فامیل دادهبود
به بابات كه مثلاً اتاق داماد است. حالا هم كه داده به این تقی،
مفتی هم نداده، كرایهاش را میگیرد. این بانو هم كه حالا
پس میرود، پیش میرود مثل گربه براش هی بچه میزاید.
باباشان كی است؟ خدا عالم است. از تو كه انگار خیری ندید.
ـ مادر!
ـ به تریج قباتان برخورد؟
ـ از حجلهتان میگفتی؟
ـ آخر مادر، اینها به چه درد تو میخورد؟
از دهانم درمیرود: میخواهم بنویسمشان.
ـ روزنامهاش كنی؟ كتابش كنی؟
میگویم:
مادر، میبینی كه؟ من باز برگشتهام به اینجا. چرا؟
حسنمان هم آنجاست. نباید بفهمیم كه چه مرگیاش
هست؟ خوب، میخواسته دنیا را عوض كند، نمیدانم با
جبر تاریخ همسو شود، آنهم با یك قبضه ... لا اله الا الله!
ـ این حرفها چیه كه میزنی؟ اسلحهاش كجا بود بچهام؟
ـ
خوب، نداشت. قبول. اما مگر فقط این یكی است؟ عموحسین
چی؟ كجا رفت؟ یا آن كوكب كه حالا، آنهم شاید، توی
دیوانهخانه است؟ عمهها هم هستند، آن عمهرباب
كه تا بگویی چی، میآید گوش میایستد و هی هم از
بابا بد میگوید كه جهاز و جامه براش نگرفته و همهاش
دوره بوده و خودش با دوختودوز یك مس و تسی جور كرده.
ـ غلط كرده، مادر! بیاید جلو من بگوید تا بگذارم كف دستش. پس آن پولقلنبهها كه میگذاشت كف دستش چی بود؟
ـ وقتی دختر سرخانه بوده چی؟
ـ
آن را من نمیدانم. بابات هم كه ماشاءالله، صد
ماشاءالله، اهل حرف و نقل نیست، هیچوقت نمیگوید
كه چی بود یا چی شد.
ـ خوب، حالا اول از اتاق حجلهات بگو.
ـ یعنی جواب این نمیدانم چیها را میخواهی از حجلـﮥ من و بابات دربیاوری؟
فرود
میآیم، میدانم كه اگر بو ببرد كه چه میخواهم
بكنم، دیگر نخواهد گفت. میگویم: آن حرفها را ول
كن، مادر.
بعد آرام میگویم: داشتی میگفتی.
ـ
چه حجلهای، مادر؟ كاش گورم میشد.
ننهاماینها آمدهبودند آن اتاق رضا را
دیدهبودند و براش پرده دوختند، دو تا هم قالیچه بهم دادند.
بابات هم داشت. بعد همهاش را فروخت. یكیش را خودم دادم به همین رضا.
حالا هم هنوز دارد، همان بود كهمثل یك تكه جل میانداختند توی
ایوان، زیر پای عمهات. همینها بود. اتاق فرش بود. مرا
كه آوردند بردند توی همان اتاق، بزكم كردند، یك تور نقده هم سرم
انداختند. اصل بود. نقده مثل ملیله است. اصلش هست، بدلش هم هست. مال
من اصل بود. حالا مال كی بود؟ یادم نیست. چادر مشكی هم سرم بود، كُدری.
پیرهن هم تنم بود. ما پیرهنی بودیم، مادر. مَشتی بودیم، شلیته
نمیپوشیدیم. عمه و همین عروسعمه صغرات شلیته میپوشیدند.
كوچك بود، شلوار زیرش میپوشیدند. اما پیراهنشان كوتاه
بود،آستین نداشت، چاك داشت. وقتی راه میرفتند نافشان پیدا
بود، وقتی هم مینشستند، ناودانشان. چاقچور هم
میپوشیدند. نصفهای داشتیم و بلند كه تا زیر ران میرسید.
پارچـﮥ دبیت مشكی بود. ننـﮥ خدابیامرزم داشت. وقتی میآمد
سرم بزند، میگفتم: «مادر، چاقچورتان را
دربیاورید.» میگفت: «من كه باید زود بروم.»
من نداشتم. كت و دامن هنوز رسم نبود، نیامدهبود. من آن بالا كه
نشستم، چادرم را برداشتند. روسری سرم بود، با سنجاق تهمهره
زیر گلو میبستیم. یك نفر هم اینطرفم بود، یكی هم
آنطرفم. بعد آن تور نقده را انداختند سرم. هی هم میزدند و
میخواندند: «یار مبارك بادا.» مردهشورم را ببرند!
جهاز و جامهام را دورتادور چیدهبودند. از هرچی بگویی داشتم.
میز پایهبلند داشتم؛ سماور زرد. دو تا جام داشتم. یكیش را
دادم به همین اختر. شوهرش برد فروخت. حالا نمیخواهد حرفی بهش
بزنی. مرد است، غرور دارد. آینههام را هم بند كردهبودم
به دیوار. یك قوری قرمز داشتم، آن را هم دادم به اقدس. گمانم گذاشته
برای دخترش. این یكی حواسش جمع است، به خودم رفته، مادر. لحاف
داشتم صوف. صورتی بود. سبكتر از ساتن است. یك دست هم رختخواب
داشتم، یك جفت پشتی. روی رویهاش زری بود، رنگش سبز بود، مثل
ماهوت. با زری روش ــ گفتمــ گل و بته
انداختهبودند، مثل شاخههای جعفری. دیگر چه بگویم، مادر؟
هر تكهاش یك طوری شد.
میگویم:
میدانم، مادر، آن دفعه گفتی. دو تا لیوان یخیهات را كه
ماندهبود همین پری بلاگرفته برداشته و برده كه: «سهم من
چی میشود؟»
ـ همینها كه نبود، مادر. یك دست
لیوان داشتم، آنتیك بود، كهنهچینها خوب
میخریدند، ندادم. دادمشان به اختر. آنها را هم
شوهرشان بردند فروختند. مجری نقره داشتم، میز نقره. قرض
كردهبودند، از زن میرزاعلی. بعد كه بابات سر سه ماه گذاشت و
رفت، ننـﮥ خدابیامرزم آمد بردشان. یك چراغ یخی هم داشتم كه
نمیدانم كی خودش را همان شب عروسی زد بهش، افتاد
جیرینگی شكست. همین عمهربابات بود، گمانم. دلشان
بد شد. از كرمش شكستش. از بس حسود است. قلیان هم داشتم. هنوز دارمش. گاهی
كه یاد مادر خدابیامرزم میافتم، میشورمش، آبش
میكنم، دو تا برگ گل میاندازم توی آبش. تنباكوی حَكّام
هم كه دارم، برای روز مبادا. دو تا گل آتش با آتشگردان خودم
كه توی آن گنجه است، روشن میكنم و مینشینم دو تا پك
میزنم به یاد مادرم. من كه دودی نیستم. اما خوب، دل آدمیزاد
است، گاهی هوس میكند. گریه میكنم.
میگویم:«كجایی ببینی؟» براش میگویم
كه چی شده، تو چهكار میكنی؛ یا آن حسن كه حالا
خدا عالم است كجاست؛ یا چی میكشم از دست این علی كه سر به
جانم كرده، ازم زن میخواهد.
میگویم: مادر، حالا را ول كن!
میگوید:
همین قلیان كه نبود. سرش نقره بود، كیویجـﮥ نقره داشت. اینها
را هم دادم به همین اختر، عرضه نداشت، داد به شوهرش، برد
فروخت.
ـ كیویجه دیگر چی بوده؟
ـ پس شماها توی این
دانشكدهها چی خواندهاید؟ (انگشت اشارهاش را به دو لب
میگیرد) اینكه میگذاریم توی دهان سر نی است. خوب؟
بعد پایینترش یك چیزی است، قد یك بند انگشت، طلایی
است، نقرهطور است. مال من نقره بود.
میگویم: از عروسیات میگفتی.
ـ
خوب، شام دادند. یك شب كه بیشتر نبود. مردها خوردند و رفتند. توی
اتاق عروسعمو خوردند. بعد هم برای زنها سفره انداختند، از
اینسر اتاق تا آنسر. راستی شش تا هم سینی داشتم. عصر
بندرتختی، فرداش، كه بابات چای میریخت، من استكان
نعلبكیها را میگذاشتم توی همان سینیها و دوره
میدادم. دادم به همین اقدس. خدا خیرش بدهد. هنوز هم دارد. بابات چای
میریخت و من با سینی چای را دوره میدادم. هر كس كه چای را
میخورد یك پولی میگذاشت گوشـﮥ سینی. یك عالمه پول جمع
كردم. بابات یك هفته نشده زد به جیب. بیكار بود دیگر. عصر به عصر كه
میشد سماور را من زغال میكردم و دو تا گل آتش میانداختم
توش، تنوره هم سرش. حضرت آقا هم قوری چینی گلسرخی من را لب به
لب چای میكرد و كس و كارش را صدا میزد. من هم هی باید چای
میریختم، میگذاشتم جلو آنها. گز تعارف
میكردم به عمههات، به این رضا و یا شوهر خدابیامرز
رباب. یك گرام هم داشت، از آن قدیمیها كه روش عكس سگ بود، كوك
میكرد و صفحه میگذاشت، هی قمرخانم یا نمیدانم كی
برامان میخواند. این عمههات هم چپ و راست به من گوشه
میزدند كه: «فقط هیكل بزرگ كرده، زن كه
نیست!»
ـ آخر چرا؟
ـ چه گفتن دارد، مادر، این چیزها؟
ـ كه هنوز دختر بودی؟
ـ من كه گفتم.
ـ آخر چرا؟
ـ
چه میدانم، مادر. رسم بود دلاك میآمد عروس و داماد را
دست به دست میداد، نمیدانم آنجای دخترها را نشان
میگذاشت با یك ذره پنبـﮥ گلابزده. عروسعمه صغرات
از بس این رضا هول بوده، پیش و پسش را یكی كردهبود.
چكیدﮤ گل سرخ به بدنش ریختهبودند تا جوش بخورد. دكتر
كه نبردهبودندش. حالا هم كه داماد دارد، آبرودار است، هی ازش
صدا میآید، هر چی پاشنـﮥ پاش را میگذارد آنجاش،
چارهاش نمیشود. خدا حكم این رضا را بكند! یكی بگوید:
«آخر مرد، خیر سرت، مگر یك الف دختر، مثل برگ گل،
پریبلنده است كه هنوز هیچی نشده میخواستی...؟» خدا از
سر تقصیرش نگذرد! بابات همیك طور دیگر، مادر. كارهاشان را
میكنند، بعد میافتند به فكر زن گرفتن. تازه، بابات دلاك
را هم بیرون كرد، یعنی كه بلدم. خوب، بعد از عقد هی
گفتهبودند: «عروس نباید داد بزند، جیغ بزند. آدمها پشت
در ایستادهاند، میشنوند.» بعد این
عمهربابات تا من را میدید گوشه میزد كه:
«نكند عروس، دختر نیستی كه اینقدر ناز
میكنی؟» كسی همنبود كه ازش بپرسم چطور
میشود زن شد. دایزهمحترم هم فقط دو شب ماند، بعد هم رفت.
بابات هم كه حرف نمیزد. هنوز هم هیچچی نشده، اسم من را
گذاشتهبود، ننهحسن، یا اصلاً حسن. بالاخره یك شب دیگر
شد، شاید هم گفتهباشم: «بگذار هرچی میخواهد بشود،
بشود.» از بس این عمههات میگفتند: «زن كه
نیست، پستان هم كه ندارد.» بعد من هم جلدی بلند شدم نشستم و
سرفهكردم. صبح هم دستمالها را پیچیدم توی بقچه انداختم توی
اتاقش. نمیدانم چرا شش تا دستمال حتماً میگذاشتند.
میگذاشتند توی سوزنی. بردم انداختم جلوش. بازش كرد و وقتی
دیدشان، خون خالی بود، كِل زد و بلند شد بوسیدم و هی
قربانصدقهام رفت و هی كل زد. من فقط گریه میكردم.
خوب، من هم شدم زن. دیگر هم كسی برام تاقچهبالا نگذاشت،
اما زخمزبانها باز هم بود.
ـ بعدش چی شد؟
ـ
خوب، دلاكه را خبر كردند، آمد برداشت رفت خانـﮥ ما به
ننهام نشان بدهد. شش تا دستمال بود: چهار تاش را تا میكردند،
یعنی مال عروس. دو تاش هم سهگوش بود. سهگوشهاش مال
آقاداماد بود، مثلاً یك سوزنی هم داشت كه اینها را میگذاشتند
توش تا به لحاف پس ندهد.
ـ بعدش چی شد؟
ـ بعد كی؟
ـ بعد شب عروسی؟
ـ
فرداش كه گفتم، بندرتختی بود. روز بعدش هم دایزهمحترم رفت. ما
هم آمدیم تویهمین اتاق. چیزهام را من توی همین اتاق چیدم،
همینجا هم زن شدم، گفتم كه. پیش از ظهرش همه آمدند اتاق ما،
همین بالا، دورتادور نشستند، جواهر هم میبرد نشانشان
میداد. حالا هم همینطور است. میبرند نشان میدهند
كه اینها مال عروس است. گلگاوزبان با نبات دم كردند
دادند خوردم. دیگر از خاگینه با عسل كه از خانـﮥ عروس بایست
میآوردند خبری نبود. من این كارها را برای خواهرهات
كردهام، سهبار. اما اینجا راستش اشتباه شد، مادر.
جواهر، همان دلاكه، عصرش انگار بردهبود خانهمان و
مُشتُلُقاش را گرفتهبود. خوب، دیگر چیزی نمانده،
مادر. تو را من توی همین اتاق زاییدم. اختر هم آبادان به دنیا آمد.
حسنمان كرمانشاه به دنیا آمد، خانـﮥ ننهمصری. خوب،
دیگر برای امروزت بس است. من حالا دیگر باید بروم. این علی تا حالا حتماً
آمده، هار و هور. طلبكار هم هست. خوب، نانآور من حالا
اوست. بابات كه برای بازنشستگیاش چیزی نمیگیرد، كون نشیمن كه
نداشته، كه مثلاً سی سال سابقه داشته باشد. اینهم از بخت من
است.
پا دراز میكند، شلوارش را توی جوراب سیاهش
میكند و بند جورابهاش را میكشد تا بالای زانوهاش. بلند
میشوم، هفتگیاش را از توی جیبم درمیآورم و با
هزار خواهش میگذارم توی مشتش. میگویم: «مواظب
بابا باش، حالا دیگر گذشته.»
ـ آخرش همین برام میماند، مادر.
و
میرود، اول هم باز سری به عمهبزرگه میزند و بعد به
عمهرباب. چیزی هم به او میدهد. خودش گفتهاست:
«ثواب دارد، مادر. از بابات كه خیری ندیده. بیوه هم هست، اسیر
دست عروس هم شده.» باز هم سفارش میكند: «نان به
عمهبزرگه ندهی، مادر. براش زهر است، همـﮥ تنش باد
كرده. ولی حتماً برو سری بهش بزن.» به سهدری هم
سرمیزند، یكی یك مشت هم نخودچی كشمش توی جیب زاد و رود بانو
میكند، با تقی هم حتماً جر و منجر میكند كه: «این
چه شكل و قیافهای است به خودت گرفتهای؟ برو معالجه
كن، مرد!» و بالاخره هم میرود كه باز پای پیاده برود تا
میدان پهلوی. از آنجا هم میاندازد توی این كوچه و آن كوچه تا
برسد به خانهای كه اجاره كردهاند از پسرعمو غلامرضاش و حالا
دیگر خودش است و میرزامحمودش و این علی كه سر به جانش میكند كه
بروند براش خواستگاری، روآور هم نمیشود كه خود آقا، به قول
مادر، بالاخره دختر كدام گداگشنه را زیر سر گذاشته.
من هم
میروم بیرون، یكی دو سیخ كباب كوبیده میخورم. بعد هم
برمیگردم. اول هم سری به عمهبزرگه میزنم. پسرعمه رضا هم
هستش با زاد و رودش. خودش چاق شده، سرخ و سفید. یك عرقچین هم گذاشته
مغز سرش. كنار عمه مینشینم. حالی میپرسم. فقط سری تكان
میدهد، لحافش را هم پس میزند و پاهای بادكردهاش را
نشانم میدهد، بعد هم شكمش را. عروسعمه صغرا میگوید: آب
آورده، حسینآقا. از بس نان میخورد. تا من پام را بگذارم
بیرون، میرود سر سفرﮤ نان و یك نصفهنان
میخورد، یك نصفه هم میبرد زیر لحافش قایم میكند.
عمه فقط سری به نفی تكان میدهد. میپرسم: مگر میتواند تا آنجا برود؟
به راهرو آنطرف و بعد به صندوقخانـﮥ تهاش اشاره میكنم.
ـ چرا نتواند؟ خودش را میسراند روی زمین. تازه، نان كه كش و منی نیست، دانهای میخریم.
به
عمه نگاه میكنم. باز سر تكان میدهد. تا یك پیاله چای
بخورم، یكی میآید دنبال رضا. حتماً باز باید برود ختنه بكند،
یا سر بیماری را اصلاح كند. كیفش را برمیدارد، و كتش را به دست
میگیرد. هنوز هم پا توی كفشهای پاشنهخوابیدهاش
نكرده كه عروسعمه صغرا تر و چسب دنبالش راه میافتد. دختر
دمبختشان هم بلند میشود، چادر سر میكند،
میگوید: پس من هم رفتم خانـﮥ آبجیام.
میمانم
من و عمه و آن تولهسگ رضا كه هی از در و دیوار بالا میرود و
غشغش میخندد. میگویم: بیا، این را بگیر، برو یك
چیزی بخر.
تا میرود، عمه اشاره میكند كه كمكش كنم.
میكشمش بالا تا پشت به دیوار بدهد، یك متكا هم میگذارم پشتش.
سری تكان میدهد و لب میجنباند.
بعد هم دست
میكند آن زیر، نمیدانم كجا، یك كاسـﮥ لعابی پر از
خردهنان میدهد به من و به بیرون اشاره میكند.
نانها را میبرم، میریزم برای گنجشكها.
میآیند و هی توی سایـﮥ انار نك به زمین میزنند. ننشسته
عمه اشاره میكند به بیرون و اوناونی میكند.
میدانم باز كلاغی آمده كه باید كیشاش بدهم.
میروم
و كلاغ را فراری میدهم، حتی خم میشوم كه مثلاً
میخواهم سنگی بردارم تا از روی كنگره هم بپرد و برود. هنوز
ننشستهام كه باز میآید. گنجشكها هم هستند. عمه باز اونی
میكند و با ابروهاش اشاره میكند به زیر درخت انار.
میگویم: آخر عمه،كلاغ هم به اندازﮤ شكمش
میخورد، بیشتر كه نمیتواند.
سر تكان میدهد و
نچنچ میكند. نگاه میكنم و میبینم كه حق با عمه
است. چه تندتند هم میخورد. از پهلو تكانی میخورد، بالی تكان
میدهد و گنجشكها را میپراند. باز میروم و
میپرانمش. كارم همین است. بعدش هم باز تولهسگ رضا پیداش
میشود و من هم باید بلند شوم سری به عمهكوچكه و پسرعمه احمد
بزنم. عمهكوچكه میگوید: اینهم آخر عاقبت یك عمر نماز و
روزه.
به اتاق خواهرش اشاره میكند. پسرعمه میگوید: كفران نعمت نكن، ننه. خدا هر چی بخواهد همان است.
سبزیفروشی
دارد، زیر بازارچـﮥ مسجد حكیم، اما پسرهاش كاریاند. هر
كدام را سر یك كاری گذاشته. دخترش هم كه رفته سر خانـﮥ بختش. حالا
آنها هستند و این زنگولـﮥ پاتابوت، به قول عمه، كه
آن طرف پتـﮥ چادر به سینـﮥ عروسعمه چسبیدهاست.
میگویم: عمه، چرا عمهبزرگه حرف نمیزند؟
ـ
بازیاش است، حسینجان. از اولش هم همینطور بود،
مثل بابات. این دو تا نه انگار زبان دارند. تمام سر و سوت مردم را شب كه
میشد، خدابیامرز رجبعلی بهش میگفت، صبح كه
میپرسیدم: «خوب، چه خبر خواهر؟» فقط
میگفت: «خیر.»
پسرعمه میگوید: پس میخواستی به تو بگوید، تا تو هم به عالم و آدم خبر بدهی؟
ـ من؟ مگر بیكارم؟
میپرسم: عمه، بالاخره نفهمیدید این عموحسین ما چی شد؟
آه
میكشد: من از كجا بفهمم، عمه؟ خودش باید ردی
میگذاشت كه نگذاشته. اینها همكه میبینی. آن بابات
هم ماشاءالله، ماشاءالله نهانگار برادری داشته. اگر آن
ناكام، عمو اسداللهات، بودش حتماً پیداش میشد.
ـ خوب، شما بگویید كجا دنبالش بگردم، من میگردم.
آه میكشد و باز یك چای جلو من میگذارد: حالا دیگر كه حتماً هفت تا كفن پوسانده!
ـ كوكب چی؟ آن كه هستش.
ـ روز روزانش هوش و حواس نداشت، چه برسد به حالاش.
بعد
هم بالاخره سری به پسرعمه تقی میزنم. دو تا پسر و سه تا دختر دارند.
پسرها آن روبهرو، دستها روی زانو، نشستهاند. دخترها
میروند توی صندوقخانه و هی صدای پچپچشان
میآید. عروسعمه بانو یا این آخری را شیر میدهد یا پشت
پتـﮥ چادرش چیزی میخواند و با آن دست گهوارﮤ
بچه را تكان میدهد. وقتی بلند میشود، میبینم كه
حسینكرد میخواند. چاپ سنگی است به قطع وزیری. كتابهای
عموحسین است حتماً. تقی هم گلستان میخواند یا بوستان و هر به چند
دقیقه هم قوطی سیگارش را باز میكند و یك نصفهسیگار
میزند سر چوبسیگار و فرتفرت دود میكند. من هم
سیگاری روشن میكنم، منتظر تا كی پسرعمه شروع كند.
میگوید: خوب، بلند بشوید بروید دنبال بازیتان. دور
نروید، توی خرابه هم نروید.
به ساعتش نگاه میكند: سر پنج باید بیایید و بنشینید سر درس و مشقتان.
دخترها هنوز توی صندوقخانهاند. گاهی پقی میزنند زیر خنده. پسرعمه داد میزند: خفه!
بالاخره هم میپرسد: خوب، چه خبر، پسردایی؟ چطور شد یاد ما فقیر فقرا كردید؟
ـ وظیفهمان بود، پسرعمه.
ـ بله، معلوم است. اما اگر این عصمت نگفتهبود، عین خیالتان نبود.
ـ اختیار دارید.
باز هم سرفه میكند. بانو غر میزند: باز هم بكش، پشت هم.
ساكت
مینشینم و به گل قالی نگاه میكنم و یا دستهام،
این دستهای گناهكارم كه همینطور میرفت از این نرم و گرم
و زنده تا آنجا كه میرسید به ... بلند میگویم: لا اله
الا الله!
میگوید: بر منكرش لعنت، پسردایی!
میگویم: بیش باد!
و
پابهپا میشوم، یعنی كه خیال دارم بلند شوم. پسرعمه
میگوید: بلندشو، زن. این كتابها را اینقدر نخوان،
آخر و عاقبت ندارد.
ـ پس بروم این كتابهای جدید را بخوانم
كه همهاش از لنگ و پاچه حرف میزنند، یا نمیدانم
میخواهند دوباره زمین را بكنند مركز عالم؟
جا
میخورم. خواندهاست یعنی؟ اینها را من آن شبها یا
گاهی روزها توی آن دالان تاریك كه حالا دیگر یك لامپ به سقفش
هست، برای او نگفته باشم؟ صدای پسرها كه میآید، پسرعمه
بلند میشود، تركهای از توی تاقچه برمیدارد و
میرود توی حیاط. حتماً هم اول، پرسوجو نكرده، یكی
چهار تركه میزند كف دستشان. صدای جیغ و ویغ پسرها كه بلند
میشود، میپرسم: سر نوشتههای من كه نرفتی؟
صورتش
را میبینم: سرخ و سفید است و باز روی پل بینی و كنار لپ راستش
ككمك افتاده، انگار كه باز آبستن باشد و باز هم با همان
دو چشم سیاه درشت نگاهم میكند. سینهاش هم باز است. اما
پتـﮥ چادرنمازش را به مشت دارد و یك چشمش هم به در است.
میگوید: مگر نوبرش را آوردهای؟ اینهمه كتاب توی آن گنجه
داریم.
ـ خواهش میكنم به اتاق من نرو.
ـ اگر نروم كه گند و گه از سرت بالا میرود.
ـ خواهش میكنم.
صورت
و سینهاش را كه با پتـﮥ چادرش میپوشاند، میفهمم كه
باید تمامش كنم. پسرعمه هنوز غر میزند: پدرسوختهها! ما هم بچه
بودیم، صبح تا شب فقط توكونی میخوردیم و صدامان
درنمیآمد.
هنوز ننشستهاست كه می پرسم: عمواسدالله چی شد؟
ـ
من كه یادم نیست، نبودم اصلاً. مثل اینكه سرطان میگیرد و به
شش ماه نمیكشد كه میمیرد. یكی، نمیدانم كی،
شاید هم پدر همین دخترعمو (اشاره میكند به اتاقش كه مدتی است درش
بستهاست) انار براش میآورد، میگوید:
«نمیخواهم، میروم آنجا
میخورم.» طفل معصوم.
ـ از همین درخت كه حالا هست؟
نگاهم میكند: پس تو چی خواندهای؟ مگر یك درخت انار چند سال عمر میكند؟ این حرفها مال پنجاه سال پیش است.
میپرسم: شما فكر میكنید كوكب هنوز زنده است؟
ـ
من از كجا بدانم؟ نرفتهام كه. این عمهات رفته، بعد كه
دیوانهها تف انداختند توی صورتش، دیگر نرفت. شاید هم بعدش باز
رفته، اما به ما روآور نشده. حرف كه نمیزند. فقط هم من
میتوانم به حرفش بیاورم. یك دروغی سر هم میكنم تا لجش در
بیاید و راستش را بگوید. اینطور نگاهش نكن. همین یك پاره استخوان از
همـﮥ سر و سوت این شهر باخبر است. وقتی بابام زندهبود، هر خبری
میشد فقط به او میگفت. حالا هم كه این رضا هست. میرود
توی آن راهرو پشتی میخوابد و هی با صغرا پچپچ
میكند. خیال میكند كه ننهاش خواب است. ما كه
میدانی امین مردمایم، تا مینشینند روی صندلی كه
مثلاً سری اصلاح كنند یا حتی ریششان را بزنند، نمیدانم چرا
یاد غمهاشان میافتند. این سینـﮥ ما ...
عروسعمه میگوید: البته اگر شما بگذارید.
ـ
میدانم داغ دلت از كجاست، خانم. من حرافم، این را خودم
هم میدانم، ولی راز مردم را توی دلم نگه میدارم. باوركن
(به عروسعمه اشاره میكند)، كشتیارم میشود، لام تا كام
اگر حرفی بزنم.
عروسعمه میخندد. كتابش را
میبندد، بلند میشود، سری به بچـﮥ توی گهواره
میزند، بعد هم میرود توی صندوقخانه. تا مدتی فقط صدای
كِركِرشان میآید. پسرعمه میگوید: خوب، چه خبر؟
ـ خبرها پیش شماست، پسرعمه.
ـ
خوب، بله. اما از آن پیرزن كه آنجا خوابیده غافل نشو. همین
حالاش هم میداند توی این شهر چه خبرست، مثلاً دختر كی
نمیدانم كجا لایی داده یا زن كدام مادرمردهای كجای پشتش یك
خال گوشتی دارد اینهوا. میخواهی همین حالا بروم به حرفش
بیاورم؟
نصفهنیمه بلند میشود. میگویم: من كه باید بروم سر كارم.
ـ حالا چی مینویسی؟
صدای بانو از صندوقخانه میآید: چرت و پرت، اوستاتقی، غیبت.
پسرعمه داد میزند: تو از كجا میدانی؟ مگر این بچه است كه به اتاقش میروی؟
حالا
توی درگاهی صندوقخانه ایستاده، با صورت و سینـﮥ پوشیده:
مگر زندایی همین چند ساعت پیش نگفت كه هی از گذشتهها
میپرسد؟
نفسی از سر فراغت میكشم. چه جلتی شده
این بانو. هنوز هم خواستنی است، اما نه برای من كه باید احضارش كنم.
پاك باید بشوم و بعد كه چهل روز و چهل شب چله نشستم و قوتم را رساندم به
روزی یك بادام، من میدانم و این دنیای دون. این حرفها
حالا باشد تا بعد.
باز هم میروم دفتر. سندی
مینویسم. خرجیام میرسد، چیزی هم میماند برای پول
دستی به مادر و یك صنار و سهشاهی هم برای روز مبادا. این كارها كه
من باید بكنم خرج دارد. قید ملیح را دیگر زدهام. حتماً باز
نشاندﮤ كسی شدهاست كه سری نمیزند. چه بهتر.
گرچه دلم براش یك ذره میشود، یاد آن آدابش كه میافتم،
هی میروم توی كوچهها قدم میزنم و هی با خودم نه نه
میگویم تا خسته شوم. البته اگر خودش بیاید، دیگر نمیتوانم نه
بگویم. سری هم به مادر میزنم یعنی كه دیگر نمیخواهد بیایی.
هفتگیاش را هم میدهم، اما باز صبح جمعه پیداش
میشود، نرسیده میرود به عیادت عمه، بعد میآید
بالا، اول هم جاروش را خیس میكند و میافتد به جان آن
صندوقخانه، تا بعد بیاید سروقت این اتاق و آن راهرو و بعد هم
هرچی آشغال جمع كرده ببرد تا پایین پلهها. این بار دستدانی را هم
جارو میكند. یك گلآبپاش هم كفاش آب میپاشد
تا بالاخره بیاید بالا و بنشیند و روسریاش را بردارد،
پنجهای در موهاش بكشد، عینكش را با همان پتـﮥ روسریاش
پاك كند و حبـﮥ قندی گوشـﮥ لپش بگذارد و جرعهای چای
بخورد. میگویم: چه خبر، مادر؟
میگوید: ای مادر!
میگویم: كیها را دیدهای توی این هفته؟
ـ
مگر میرسم؟ فقط رفتم خانـﮥ دخترها. یك سری هم زدم به
عالمخانم و آن جناب درویش شما. عمهخانم مریض است، رفتتی
است دیگر. حیف! چه زنی است، مادر.
و شروع
میكند از عمهخانم گفتن، انگار كه همـﮥ سند و
بُنچاق خانوادﮤ آنها پیش اوست و من كه دل توی دلم
نیست تا بكشانمش به همین ریشهای كه به آن بازگشتهام،
همین خانـﮥ پشت بارو كه از پشتش اصفهان من شروع میشده و
میرفته تا نزدیكیهای پل شهرستان كه انگار مانده از عهد ساسانی
است، و جلوتر كه میآییم قلعـﮥ طبرك است كه انگار
پوستنوشتههای اوستاشان را آنجا
میگذاشتهاند. جلوتر هم كه طرف چپ من، پشت به آنجا
كه بنشینم ــ كه نشستهام ــ مسجد جامع است كه هر
تكهایش مال دورهای است: از دیوار بازمانده از آتشگاه گرفته تا
برسیم به سلاجقه و خوارزمشاهیان، نطامالملك و
تاجالملك، و بالاخره محراب الجایتو و محراب
شاهسلطانحسین و حتی همین حالا كه هی دارند تعمیرش
میكنند. میدان شاه هم هست و آن دو تا پل. همه هم درون زهدان بارویی
بوده كه حالا این آدمهای رونده بر خط مستقیم از هم دراندهاند،
آغوشگشوده بر هرچه هرز. دیوار را هم بعدش باید بكشم و دیواری هم به
گرد هر آدم، همانطور كه به زهدان مادر بودهایم؛
نه اینطور عریان كه هستیم یا من هستم كه این بانو میتواند
بیاید و بخواندم، مرا بخواند. علامت گذاشتم و فهمیدم. حالا دیگر
نمیتواند، برای این در وسط قفل تازه خریدهام. اگر یادم برود
چی؟ نباید یادم برود.
میگویم: مادر، چرا هیچوقت از بابات برام حرف نزدهای؟
ـ من كه خیلی ازش حرف زدهام.
ـ چهكاره بود، مادر؟
ـ
دلال قند و چای و توتون بود. حجره داشت. ده دوازده تا شریك بودند. یكی
میگفت: «من توتون میخواهم.» اینها
میرفتند براش نمونه میبردند، توی یك دستمال. دستمال توتون یا
قند را میآوردند توی خانه. این دستمال دیگر مال خودشان بود. وقتی
محتاج میشدند، میبردند میفروختند، چه آن بابا
میخرید یا نمیخرید. بابام انگار داماد سرخانه بود. اولش
ما دروازهنو مینشستیم، وقتی كه حسین ناكام مرد. من بچه
بودم. وقتی زندهبود، حاجی براش یك چیزی آورد. لگن هم دستشان
بود. بعد دیگر جانور از حلقش آمد. گمانم من كه گریه كردم ننهام بغلم
كرد، اما دیدم كه در خلوت را چفت كردند. خانه اندرونی و بیرونی داشت. ما
توی خلوتش مینشستیم. مال پدر و مادر مادرم بوده. نصف بیرونی هم مال
داییمیرزاعلی بود. دورتادور خانه هم خیلیها نشستهبودند:
زن عموكوچكه بود، دایزهآغابیبی بود، دایی بود. همه داشتند از
این خانه. بعد رفتیم پشت بارو نشستیم. ما شبانه رفتیم نشستیم. به شما عرض
كنم، شبانه رفتیم نشستیم توی آن خانه. مدرسه بود. دو دست خانه بود.
جوانهای فامیل اثاث و صندلی و میز و تابلو و همه چیز را
ریختند توی حیاط بزرگه. ما هم پردهها را زدیم و قالیها را پهن
كردیم و نشستیم. صبح كه آمدند دیدند، محصلها دیدند كه مدرسه نیست.
دعوا شد، آنها پیش بردند، مدیر و معلمها و فراشها. به
جاهای مهم كشیدهبود. آنوقت بود كه رفتیم صرافها.
عمهاینهات همانجا آمدند خواستگاری من. همهاش هم
میگفتند: «پیشانیات بلند بوده كه تا دیدیم
پسندیدیم.»
مكثی میكند، میگوید: راستی این مدرسه كه گفتم بعدها مردم ریختند خرابش كردند. عموت انگار باعثاش بوده.
میگویم: داشتی میگفتی.
پا
به پا میشود، میگوید: از این گوشه و كنایـﮥ عمهات
من خیلی برزخ بودم. تا یك شب كه بابات یك پاكت آجیل، پسته و
اینها، گرفتهبود و آمد خانه. زیر كرسی كه
نشستهبودیم، گفت: «این پستهها را مغز كن،
بگذار دهن من.» من هم گفتم: «خجالت نمیكشی با این
چروكهای توی پیشانیات.» همین شد، مادر. آقا باد كردند،
قهر كردند. گفت: «فردا صبح با ربابه روانهات میكنم بروی
خانهتان.» بعد هم تشریف بردند اتاق عمهربابات. من
را میگویی؟ خیلی ترسیدم كه ننهام حتماً دعوام میكند.
مثل چیزی كه به میرزانصرالله عمهات هم گفتهبود، شكایت
كردهبود. من هم از ترسم كه مبادا اینها باز گنده بارم بكنند،
بلند شدم از پلهها رفتم پایین توی اتاق عمهات. هنوز
ننشستهبودم كه میرزا، خدا بیامرز، دعوام كرد كه: «پانزده روز
نشده، خوب دُم درآوردهای؟» بعدش هم گفت:
«تو كه خوب دختری بودی. یك دختر خوب كه نباید به مردش این
حرفها را بزند.» عمهات هم باد كردهبود. خود بابات
هم همینطور. خوب، ما هم شاممان را خوردیم و آمدیم بالا.
همان شب انگار تصرف شدم. صدا ندا كه نكردم. میترسیدم. همین بود
دیگر، مادر. دیگر چطور و چونش به چه درد میخورد؟
ـ ناراحتت میكند؟
ـ حالا دیگر كه نه، گذشته. اما خوب ...
حرفی نمیبایست بزنم. سیگاری روشن میكنم. آب سماور را میبینم. بالاخره میگوید:
ـ
بله، دیگر. من را گذاشت آن سهكنجی (با دست اشاره میكند)
كه سرم را اینطرف و آنطرف نكنم. همان شد، كارمان تمام شد. اما
من نگران بودم، فكری بودم كه حالا كه كارش را كرد، ولم میكند
و میرود، مثل آن زنش.
ـ كدام زنش؟ مگر بابا قبل از تو هم زن داشته؟
ـ
بله دیگر. من از حرف و نقل عمهبزرگهات یك چیزهایی
فهمیدهبودم. اسمش نمیدانم خدیجه بوده، یا سلیمه. حالا
هرچی. سه ماه نشده، این بابای خیرندیدهات میگذارد و
میرود. یك خرجی هم براش میگذارد. زن بیچاره هم هر روز صبح این
اتاق و آن راهرو را جارو میكرده. اسباب جهیزش را هم گردگیری
میكرده. بعد هم یك دیگ كوچولو بار میگذاشته، مثل خود
من، وقتی بابات گذاشتم و رفت. یك روز نمیدانم داشته
چهكار میكرده كه چشمش میافتد به یك تكه كاغذ كه پشت
آینه بوده. میبرد میدهد به این رضا كه براش بخواند.
آنوقت میفهمد كه بله، طلاقنامه است. مهرش را هم
رجبعلی، شوهر آغاباجی، میدهد و زن بیچاره هم
میرود سی خودش. خوب است من، بابات كه سه ماه بعد از عروسی
گذاشت و رفت، چند دفعه پشت آینههام را نگاه كردهباشم؟
میگویم: مادر، اینها باشد برای بعد، بعد كه بابا میرود.
ـ میدانم، اینها را نمیخواهی بشنوی، هیچ مردی دوست ندارد.
میگویم: روز بعد از آن شب چی شد؟
ـ
من كه گفتم. به عمهاینهات نشان دادیم و جواهر هم برد به
ننهام نشان داد. روگُشان گرفت و یا خلعتی؟ حالا یادم نیست. من را هم
بردند حمام. بعدش هم كه گفتم، هرروز عصر اینجا، توی همین
اتاق، گراماش را روشن میكرد و عمهها و
عروسعمه و آن دخترعمو میآمدند بالا. تا یك روز كه گفت:
«باید بروم طلبم را بگیرم و بیایم.» میخواست برود
آبادان. یك روز كه رفتهبود پایین، توی اتاق
آغاباجیاینها، من هم آهسته رفتم پایین و پشت درشان گوش
ایستادم. دیدم آغاباجی میگوید: «خیر نمیبینی،
داداش. نكن!» بابات گفت: «مگر میخواهم
چهكار كنم؟ میروم و زود برمیگردم. طلب دارم.»
عمهات گفت: «نكند این را هم میخواهی مثل آن یكی بگذاری
و بروی؟» من هم سرم را كردم توی اتاق و گفتم:
«آغاباجی، مگر داداشتان یك زن دیگر هم داشته؟»
آغاباجی گفت: «خاك به گورم، كی این حرف را زده؟» گفتم:
«شما خودتان همین حالا میگفتید.» آغاباجی گفت:
«مار میرود توی گوشت، عصمت، اگر دیگر پشت در گوش
بایستی.» بعد من آمدم بیرون و از پلهها دویدم بالا، از ترسم
كه دوباره قال چاق نشود. فرداش هم رفتم خانهمان و به مادرم گفتم كه
انگار یك زن دیگر هم داشته و حالا هم میخواهد برود. گفت:
«خودش رفته دخانیات و به بابات گفته، باید برود و طلبش را
بگیرد. خوب، برود. طوری كه نیست. پول كه دستش باشد، میتواند
دكان باز كند.» بعد هم گفتند: «نمیگذاریم برود.»
آغاباجیاینها رفتند پیش فالگیر. درست كه یادم نیست. اما دیدم
كه چهار گوشـﮥ اتاق را میخكوب كردند. یك دعایی خواندند و بعد
كاغذ دعا را گذاشتند زیر قالی و با میخ كوبیدند به زمین. بابات را به حساب
میخكوب كردند. بابات هم یك روز میگفت میروم و یك روز
میگفت نمیروم. یك روز هم نمیدانم چهكار
داشت، شاید هم میخواست قالی من یا خودش را ببرد بفروشد كه
كاغذ دعا را دید. من رفتم به عمهاینهات خبر دادم كه
داداشتان فهمید و میخها را كند. راستی یادم میآید كه یك
روز ننهام آمد سرم كه «ننه، برای عیدت یك پالتو نازك
میخواهم بدوزم، این رو صندوقیات را میبرم،
عوضش آستر برای پالتوت میخرم، پول دوختش را هم
میدهم.» بابات كه شب آمد، فهمید، رفت پایین به عمههات
گفت. یك روز هم همین پسرعمـﮥ من، دیانی، آمد. دو تا آینه
بود. یكیش را به آن ستون بند كردهبودم و یكیش هم روی این بخاری بود.
آنها را برداشت. نه، نشد. من كه پسرعمهام را
دیدم، فكركردم آمده دیدنم. منقل را گذاشتم پایین كه حالا یك پیاله
چای براش درست میكنم. اما دیانی، خدا خیرداده، دست برد
این آینه را و بعد هم آن آینه را برداشت. یك دستمال چاچبی هم پهن كرد روی
زمین و آینههام را گذاشت توش و ده برو كه رفتی. گفت:
«خداحافظ.» و رفت. من هم بقچهام را برداشتم كه یعنی
میخواهم بروم حمام. دروغی گفتم. حالا كدام حمام؟ حقوردی. حمام
كه احتیاج نداشتم. رفتم خانـﮥ ننهاماینها و
بهش گفتم كه دیانی آمده و این و این را برده. شب كه این میرزامحمود
بیاید، باز قال چاق میشود. گفت: «خدا بگویم چهكارش كند.
تقصیر بابات بود كه از حمالی نجاتش داد.» حمال بوده، مادر.
بابام ضامنش شدهبود تا شاگرد یك بابایی بشود. او هم خوب مزد بابای
ما را گذاشت كف دستمان. مادرجون هم گفت: «بلند شو دست و
صورتت را خوب بشور، موهات را هم خیس كن و سرخشككن را ببند به سرت و
برو خانهتان، یعنی كه حمام بودهای. عصر خودم
میآیم سرت.» ما هم همان كارها را كردیم. سرخشككن
بستیم و آمدیم اینجا. از پلهها رفتیم بالا. عصر كه شد،
مادرجون آمد و رفت توی اتاق عمهآغاباجیات و حال و قضیه
را براشان گفت. راست و دروغاش را نمیدانم. مادرجون گفت:
«این محمدعلی آمد خواستگاری عصمت، باباش گفت: من تابوت
دخترم را روی دوش این پسره نمیگذارم. حالا از لجش آمده این كار را
كرده كه آبروی ما را ببرد.» بعد دست كرد از زیر چادرش یك جفت آینه
درآورد، گفت: «بفرمایید، اینهم آینههاش، از
آنها بهتر است.» بعد هم سفارش كرد كه به بابات نگویند.
عمهات گفت: «خودش فهمیدهبود، آمد به ما گفت.»
همین بود، مادر، جهاز و جامـﮥ من را یا ننه و بابام تكهتكه
بردند فروختند، یا همین بابات خرج اتیناش كرد، یا خودم از ناچاری فروختم.
میگویم: بابا كی رفت؟ ـ
سه ماه بعد از عروسی. ننهام هم آمد و چیزهای من را برچید، هی هم
میگفت: «قربان حجلهخانـﮥ حضرت قاسم بروم،
دختر جوان من حجلهاش را چید و ورچید.» و رود میزد. بعدش
مجریها را كه مال زنداییام بود، مجریهای نقره را
گذاشت زیر بغلش، میز را هم گذاشت زیر بغل من، همان میز نقره
را. یك بقچه و سوزنی هم بود كه آنها هم مال زنداییام
بود. اینها را بردیم دادیم به زن دایی. بقیهاش را هم ضبط و
ربط كردند. پردههام را هم بازكردند آوردند. بعدش تازه
زخمزبانها شروع شد. دایزهسلطنت گفتهبود:
«مگر دخترگیاش توی تنبانش زیادی كردهبود كه بردید شوهرش
دادید؟» به مادرم گفتهبود. عموم مریض بود. رفتیم دیدنش.
خدابیامرز به قول قدیمیها سلاطون داشت. یك بار از روی
پشتبام، سهكنج كنگرهها، خودش را
انداختهبوده پایین كه یعنی خودكشی كند. دوبار هم توی بازار
خواستهبوده تریاك بخورد كه یك بارش را بابای خدابیامرزم با چند تا
از تاجرها از توی مشتش درآوردهبودند. ما كه رفتیم بودش هنوز.
خدابیامرز روش را كرد به من و گفت: «این كی بود عمو بهش شوهرت
دادند؟» گفتم: «نمیدانم.» ننهام براش گفت
كه چی شده كه: «پنجم ماه رمضان مهرش را بریدند و اینها ده و
ده و ده آخر ماه رمضان بردندش. گفتند، بعد از ماه رمضان دكان باز
میكند، حالا هم گفته میروم طلبم را میگیرم و
میآیم و دكان باز میكنم. خوب، حالا رفته،
میآید. قسمتاش بوده.» عموفتحالله هم كه از اراك
آمد، من و ننهام رفتیم دیدنش. ننهام ازش پرسید:
«میرزامحمود نیامد در دكان شما؟» گفت: «البته، چه
جور هم. خیلی هم سرحال بود. گفت رفتیم اصفهان و دخترگی بچـﮥ برادرت
را برداشتیم و آمدیم.» ننهام هم بنا كرد به هایهای
گریهكردن. توی راه هم گریه میكرد. آمدیم خانهمان. حالا
مگر خانهمان چی هست؟ خلوت بود، اندرونی مثلاً. بیرونی هم داشت كه
آنها مینشستند. ما توی خلوت مینشستیم كه یك
پنجدری بود (با انگشت بر گلیم نقطهای را نشان میگذارد و
باز ...)، اینجا هم یك دالان بود. بعدش اینجا یك سهدری
بود كه اثاثمان را گذاشتهبودیم. در رو به كوچه اینجا
بود. توی حیاطمان هم، اینجا، یك چاه بود. این یعنی خلوت كه ما
مینشستیم كه یك در هم به بیرونی داییمیرزاعلی داشت كه بسته
بود كه ما مثلاً نرویم آنجا. توی بیرونی هم حالا دایی هست و
زندایی. دایزه آغابیبی هم هستش و زنعمو كوچكه.
جدهمان، مادرجون، هم هست. توی خلوت هم پدر و مادرمان
هست و ما دخترها و این ماشاءالله. راستی (باز نقطهای را نزدیك جایی
كه بایست پنجدری میبود نشان میگذارد) اینجا
هم، پشت همان پنجدری یك صندوقخانه داشت. فرداش یا
پسفرداش هم من رفتم سر قالی. بعد هم زد و مریض شدم و تخت و بخت
خوابیدم. باد آوردهبودم، این (دستهاش را در دو سوی
بالاتنـﮥ باریكش باز میكند) قدر شدهبودم، طوری كه
كفش توی پام نمیرفت. اینها هم زیر بالام را گرفتند،
پابرهنه، بردندم پیش حاجآقاحسن حكیم كه چهارسوق
علیقلیآقا مینشست.
میپرسم: دكتر امروزی بود، یا مثل آن طبیبهای قدیمی؟
ـ
امروزی بود، مادر. كت و شلواری بود، روی صندلی نشستهبود و یك میز
پایهكوتاه هم جلوش بود كه قلم و قلمدانش روش بود. كلاه شاپو هم سرش
بود. روی همان میز هم، مثل همین عسلی كه تو داری و نمیدانم
روش چی مینویسی، نسخه مینوشت.
ـ خوب میگفتی، مادر.
ـ
مطبش حوضخانه بود، وسطاش حوض داشت، دورتادور حوض هم
نیمكت بود. همه نشستهبودند، زن و مرد. ما كه رفتیم تو،
حاجآقاحسن گفت: «خوب، چی شده؟» اینها هم
حال و روزم را گفتند كه شوهرش دادیم، سر سه ماه گذاشته و رفته.
حاجآقاحسن هم دعواشان كرد كه مگر دخترتان را سر راه جستهبودید
و از این حرفها. بعد هم گفت كه این غمباد آورده. دوا هم داد. حالا
دواش چی بود؟ رنگ تربت بود، مثل یك تكهچوب. میشكستند و
میكوبیدند و میریختند توی سكنجبین كه من میبایست
همینطور سفت سر بكشم. پایین نمیرفت، مادر. نان هم
نمیبایست میخوردم. فقط شیر. من هم حالا از شیر بدم
میآید. این ماشاءالله هم هی میخواست ماچم كند، ننهام
نمیگذاشت، میترسید كه درد و مرضم واگیر
داشتهباشد. یكییكدانه بود، سر چهار دختر، دو تا هم كه
مردهبودند، شش تا دختر. یك روز كه ننهام رفت، از بس تو
فكر بود، یك پاش را چاقچور كردهبود، یك پاش را نكردهبود.
همینطوری رفتهبود بیرون. بعدش به من گفت. من به ماشاءالله
گفتم: «اگر آن كاسه شیر را بریزی، میگذارم ماچم
كنی.» او هم رفت و ریخت. ننهام كه آمد ده بدو دنبال ماشاءالله
با یك تكهچوب. من هم گریه كردم. گفتم كه من بهش گفتم. یك تنگ
هم داشتم كه از آن آب میخوردم. ماشاءالله كه میآمد ماچم كند،
نمیگذاشتم. میگفتم: «تو چرا از تنگ من آب خوردی؟
من هم نمیگذارم ماچم كنی.» بعدش رفتند یك گوسفند خریدند، نذر
من كردند كه خوب بشوم. نمیدانم به خورد، چی خورد كه كارد آمد. ها،
یادم آمد. رفتهبودند باغ به آوردهبودند یك عالمه. بعدش ریختند
جلو این گوسفنده. هی خوردهبود. شب كه شد، خرفت كردهبود.
میپرسم: خرفت دیگر یعنی چی؟
ـ
نمیدانم. كارد آمد، از بس به خوردهبود. پشكل پشكل بیرون
نمیرفت، شل شل بود، بیادبی میشود، شكمروش
گرفتهبود دربهدر. شب و نصفشب هم مرد. ننهام خودش
را میزد، گریه میكرد كه: «حالا كه گوسفندش مرده،
عصمت هم میمیرد.» باز بردندم پیش حاجآقاحسن. پوستین
دوشش بود. این دفعه دیگر پا برهنه نبردندم. آن دفعه، انگار
عقلشان نرسیدهبود یك جفت كفش بزرگتر پام كنند.
حاجآقاحسن خندید و گفت: «هان، خبری دارید؟»
ننهام گفت: «نخیر، حاجآقا.» یعنی كه از بابات.
حاجآقا حسن گفت: «از فراق آن مرد این زن آلوچهخشكه
شده.» یعنی كه من آلوچهخشكه شدهبودم. باز نسخه نوشت.
بالاخره ما هم خوب شدیم و رفتیم سر قالیمان. یك روز آمدند گفتند،
چهكار كنیم، چهكار نكنیم. گفتند برخیزیم برویم پیش
رمال. آنوقتش یك كوره بود، دعانویس بود، طاس میدید. منبر گلی
مینشست. من را برداشتند بردند پیش او. دورتادور اتاق آدم
نشستهبود. كوره هم آن بالا نشستهبود، یك طاس پر از آب هم جلوش
با یك آینه اینورش. همه كه رفتند، ننهام گفت كه چی شده،
كه این شوهرش رفته. گفت: «باید ببینم ستارهشان جفته یا
نه.» بعدش پرسید: «چی براش فرستادهاید؟» براش
گفتند. یك جفت گیوه بود، چای پرسفید، گز، یك پیراهن و زیرشلواری. من هم یك
نامۀ كوچولو نوشتهبودم و انداختهبودم كنار آن صندوق یعنی كه
كسی نفهمیده كه من نوشتهام. خودشان گفتند، بنویس. من هم دادم
پسرخاله احمد نوشت. همهاش هم مزه میانداخت كه: «از
گنجشكه هم بگو.» همینها بود. آنوقت كه شد، این
رملاندازه گفت: «چرا درست نمیگویید؟ پس چی براش
فرستادهاید؟ همزادش دارد نشان میدهد.» به طاس اشاره
میكرد، میگفت: «یك چیز گرد گرد است.» حالا
هم حتی میترسم، مادر. شب نیاید به خوابم.
عینكش را
برمیدارد، دستی به چشمهاش میكشد، پابهپا
میشود. باز یك چای دیگر برای خودم و مادر میریزم، قندان
را جلوش میگیرم. قندی برمیدارد و همینطور كه
جرعهجرعه چای را داغداغ میخورد، ادامه میدهد:
ـ
یكدفعه به آینه و طاس اشارهكرد و یك چوب دراز كه پهلوش بود
برداشت و زد به زمین كه: «اینها میخواهند بیایند بریزند
به جان من. چرا درست نمیگویید چه سوغاتی براش
فرستادهاید؟» ننهام گفت كه به براش دادیم، چای
دادیم و چی و چی. گفت: «چرا همان اول درست نگفتید؟» خیلی
دعوامان كرد. بعد گفت: «بروید یك قرآن را بردارید، بگذارید توی
دستمالِ زیر بغل یك پیراهن.» آنوقتها بلد نبودند
زیر بغل را سهگوشه دربیاورند، آنوقت یك دستمالطور
كوچولو میچیدند و میدوختند زیر بغل كه دستمال بالا پایین
میرفت، یك كیسه میشد. میگفت: «بقچـﮥ
زیر بغل شوهر این دختر را درآورید و قرآن را بگذارید توش، ببرید از
ناودان خانهتان رو به قبله آویزان كنید. اگر هم ناودان ندارید،
ببندید توی همان بقچـﮥ زیر بغل و بگذارید توی یك قوطی و بگذارید یك
جایی. خیلی طول نمیكشد كه قرآن میزند پشت كلهاش و
راهیاش میكند.» بعدش هم یك شیشـﮥ كوچك بود، مات
بود، مثل همین قنددان. به ننهام گفت: «این شیشه را با دو
انگشت بلندش كن.» ننهام هم بلندش كرد، گفت: «وای چه
سنگین است!» گفت: «من چند تا از آنها را
گرفتهام كردهام توی این شیشه كه بهتان آزار
نرسانند.» میترسم به خدا، مادر. خوب، دیگر حكم زور است
پس یا یزید! ما هم آمدیم خانه. ناودان كه نداشتیم، یا داشتیم؛
اما ننهام گفت: «مردم نمیگویند این چیه از ناودان
آویزان كردهاند؟» قرآن را گذاشت توی بقچـﮥ زیر بغل بابات
و بعد هم گذاشت توی یك قوطی و برد گذاشت توی صندوق خودش. بعدش هم گفت:
«بروید روی پشت بام، اسفند آتش كنید، كندر هم توش باشد، رو به
قبله. شام یكشنبه و سهشنبه، یعنی شب دوشنبه یا چهارشنبه
و بگویید: "كندر تو روانهاش كن، شوخ و مهربانش
كن، پشت به دیگرانش كن."» بعدش دیگر یادم نیست. ما هم همین
كارها را كردیم. یك هفته نشد كه بابام هی هر شب میآمد دست خالی. نه
نانی میآورد و نه آبی. میگفت: «چند وقت است كاسبی
نمیكنم، از هر راهی میروم، در رو به من بسته
میشود. هی نمونه میگیرم میبرم دم این تیمچه و آن
تیمچه، نمیخرند. نمونهها همینطور مانده روی
دستم.» چند نمونه هم داد به ننهام كه: «بیا
بیگمآغا، این چند نمونه را ببر بفروش.» فرداش،
شبش، هم همینطور. تا یك روز ننهام رفتهبود سر
صندوق و قرآن را درآوردهبود، بوسیدهبود. میگفت:
«نه من این را حبس كردهام؟ خدا هم غضبمان كرده.»
همان بود، شب كه بابام آمد، كاسبی كردهبود. چای و نبات دستش بود و
گوشت و نان. یك بشكن و بریزی میكرد كه بیا و ببین. حالا كه یادم
میآید میفهمم كه همین خبرها بوده. آنوقتها كه سرم
نمیشد. گوشت و دنبه سیخ میكرد، زغال هم توی منقل
ریختهبود اینهوا. بعدش هم هی سربهسر مادرمان
میگذاشت كه برات چی میخواهم بخرم. شب هم كه شد هی صدای
پچپچشان از صندوقخانه میآمد. ما دخترها هم حالا
بیداریم، هر چهار تامان. ننـﮥ بیچارهام هی هیسهیس
میكرد و چراغ را خاموش میكرد یا پایین میكشید، بابام هی
بالا میكشید. بعد ننـﮥ خدابیامرزم گفت: «پس باید یك چادر
حریر برام بخری.» بابام هم قول داد كه میخرد، حتی گفت كه دیگر
نمیدانم چی و چی برات میخرم. بعد دیگر من خوابم برد.
خالهشازدهات صبح كه شد سربهسر مادرمان
میگذاشت كه: «یاالله، حالا كه بابا میخواهد
برات چادر حریر بخرد، باید سلطانحقی مرا بدهی.» او هم غر
میزد كه: «شب میخرم چادر زر، صبح میرینم
سربهسر.» خوب، اینهم از ننه و بابامان. دیگر چه
بگویم؟
باز روسریاش را تا میزند، جورابش را بالا
میكشد و خداحافظیاش را میكند و میرود تا
هفتـﮥ بعد. كدام هفته بود یا ماه یا حتی فصل؟ وقتی بر دایره بگردد كه
میگردد، روز و ماه و حتی سالش مهم نیست. میآمد و
میرفت، و میگفت و هفتگیاش را میگرفت.
میگفتم: مادر، بعدش چی شد؟
ـ بعدِ چی؟
ـ
خوب، آمدش، یك سال و هشت ماه یا نه ماه بعد پیداش شد. ننه و بابام هر شب
دعواشان بود. بابام میگفت: «عصمت آینهاش دیوار
است.» همین بود، وقتی چراغ را روشن میكردند سایهام كه
میافتاده به دیوار، موهای پریشانم را میدیدهام و به قول
بابام گفتنی یك دستی به موهام میكشیدهام. یك شب میگفت:
«یكی گفته كه این مرتیكه ــ یعنی بابات
ــ میرود توی این قهوهخانهها و این
ــ چی میگویند؟ــ گنگرافش را
روشن میكند و پول میگیرد.» همهاش همین
حرفها بود. از سر قالی كه آمدم، ننهام میگفت:
«بلند شو برو، دست و صورتت را بشور، سرت را هم شانه كن. بابات حالا
میآید.»
میپرسم: بابا خرجی هم میداد؟
ـ
اولش كه نه. هنوز صداش بلند نشدهبود. این عمههات هم،
بیچارهها، خودشان را قایم میكردند، یا آهسته میآمدند،
یك چیزی هم برای من میآوردند و میرفتند، تا بعد كه بابات خرجی
فرستاد، روزی یك ریال. وقتی شما سه تا را گذاشت و رفت، بعد كه از آبادان
آمدیم، روزی سه ریال میداد. آنوقت دیگر نمیرفتم سر
قالی، شما را داشتم دیگر.
میگویم: خوب، میگفتی، مادر.
میپرسد: كجا بودیم؟
ـ میگفتی روزی یك ریال خرجی میفرستاد، تو هم میرفتی سر قالی.
میگوید:
خوب، پولهای من را جمع كردند و دادند یك سهاشرفی برام خریدند.
دوزنجیره بود، (به سینـﮥ پیراهن چیتاش اشاره میكند، روی
جناق سینه، بالاتر از خط پستانی كه ندارد) یك اشرفی اینجا بود، دو
تا اشرفی هم اینجا. این دو تا به هم زنجیر بودند. یك زنجیرش هم
میافتاد دور گردنم. این را هم بردند فروختند. كمِ مثلاً خرجی
كه میكردند. اینطوری به من گفتند. خوب، دستشان تنگ بود.
دختردار بودند. همین خالهتهرانیات را میخواستند شوهرش
بدهند. هر روز بفرمایید، بنشینید آن بالا. من كه نمیدیدم. سر قالی
بودم. تازه سر من هم میترسیدند. مثلاً وقتی جمعهها
میرفتم حمام و یك سری هم شانه میكردم، اینها
همهاش دستپاچـﮥ من بودند، نمیگذاشتند بروم خانـﮥ
آبجی شازدهات. از حاجابوالقاسم میترسیدند. حاجی،
خدابیامرز، همـﮥ ما را دوست داشت. چشمپاك بود. اما خوب دیگر،
میترسیدند كه یكدفعه هوس نان زیر كباب بكند كه مثلاً من.
آبجیشازدهات كه عروس شد، عین عروسك چینی بود. حاجی لختش
میكرده، میگذاشته توی تاقچه، میگفته: «بغل
بغل.» بعد هم میگذاشتهاش روی یك كیسهگونی، توی
مطبخ و غذاپختن یادش میداده. خیلی زنش را دوست میداشت. گفتم
كه. چشمپاك بود. آنوقت كه شد، همین دخترعمهات، خواهر
رضا و تقی آمد كه: «چه نشستهاید كه دایی محمود آمده.»
من هم رفتم حمام، لباسهام را عوض كردم. یادم هست كه همین صغرا بندم
انداخت، بعد از دو سال آزگار. نمیبایست بندم میانداختند. بد
میدانستند، یقین از ترس حرف مردم، آنهم یك الفبچه كه
هنوز عادت هم نشدهبود. نه، غلط شد. راستش یك هفته جلوترش، قبل از
اینكه بابات بالاخره بیاید، من و ننـﮥ خدابیامرزم
رفتهبودیم سر جوی آبخشان كه رختهامان را بشوریم. من
یكدفعه دیدم یك طوری شدم. رفتم پشت درختها خودم را دیدم. آمدم
بهش گفتم: «من انگار یكطوری شدهام.» گفت:
«مگر چطور شدهای؟» گفتم: «پر و پام خونی
شده.» گفت: «مادر، چرا به من گفتی؟ میخواستی به آب روان
بگویی، به نمك، به قوطی سرخاب بگویی.» یعنی حالا كه به ننهام
گفتهام، خوشگلیام را دادهام به او، اما اگر به آب و نمك
و قوطی سرخاب میگفتم خوشگلتر میشدم. بعدش ننهام
مرا برداشت آمد خانه، دو تا تخممرغ شكست و با آرد و چند قاشق خاكه
قند خوب قاطی كرد و پخت و داد به من كه بخورم. من كه دوست نداشتم. بعدش
بود كه انگار با ننهام یا نمیدانم كی آمدیم اینجا. من
هم آمدم همین اتاق. بابات هم رفتهبود حمام. وقتی آمدش، گفتند، برو
جلوش. تا بابات پاش را از پلهها گذاشت بالا، دیدم دستهاش سرخ
است، كلهاش هم سرخ. حنا بستهبود. گفتم انگار؟
ـ بله، مادر. بعدش هم رفتی توی صندوقخانه و بابام كه آمد دستت را بگیرد، زدی زیر دستش و آمدی بیرون.
ـ
بله دیگر. همین شد. باز ما شدیم زن آمیرزامحمود. ایشان هم تا آمد توی همین
اتاق، به ننهام گفت: «ده روز دیگر میبرمش
كرمانشاه.» او هم گریهكرد، بعدش به من دلداری داد كه:
«هرچه مقدر خودش است.» فرداش بابام آمد دیدنم كه: «این
را میخواهیاش؟» گفتم: «نمیدانم.»
گفت: «حالا این شوهر تو چهكاره هست؟» گفتم:
«نمیدانم. یك صندوق دارد، یك چیزهایی توش هست.» همان
صندوق كه مال بابات بود و حالا جنابعالی صاحبش شدهاید. درش را
بازكردم و نشانش دادم. ماله بود و تیشه و دیگر شاقول و گونیا و از این
چیزها. بابام گفت: «این انگار بناست. خوب، بد هم نیست. خدا را شكر
كه یك كاسبی بلد هست.» وقتی میرفتیم كرمانشاه
ــ یادم استــ
ننهام یك چارك كویچ زرد خوب گرفتهبود. یك لنگ هم به من داد،
گفت: «بیا مادر، اگر یك وقت باز همانطور شدی، این را
پارهپاره كن به خودت ببند.» آخر اولین عادت من فقط یك روز طول
كشید، بعدش انگار كه قهر كند، بند آمدهبود.
باز
پابهپا میشود. به چانـﮥ باریكش دستی میكشد، چشم
میبندد، میگوید: رفتیم كرمانشاه، مادر. شب كه رسیدیم، بابات
گفت: «این ننهمصری ننهات است.» وقتی
ننهمصری آمد بالا، دیدم چه ننـﮥ گندهای. یك عبا به دوشش
بود و یك عمامـﮥ گنده هم سرش بود. لبههای جلیقهاش هم پول
آویزان بود، دورتادور. پایین دامنش هم سكه بود. بعد كه رفتش، بابات گفت:
«حواست باشد كه یكدفعه حرفی از عمر و اینها نزنی
هان.» چند شب كه گذشت، بابات رفت بیرون. دیروقت بود. من هم گرفتم
خوابیدم. یك زیرپیراهن تنم بود. آستین نصفهای بود، دور یخهاش
تور بود. دور كمرش هم دورتادور تور داشت. یكدفعه دیدم تقتق
صدای در ما میآید. یك راهپله بود كه میرسید به یك
راهرو، مثل همین راهرو خودمان. در ما این طرف بود، مثلاً، روبهروش
هم یك در دیگر بود. همكار بابات آنجا مینشست. دیدم صدای
تقتق میآید و یكی دارد به در اتاق ما ور میرود. گفتم:
«كیه، كیه؟» صدایی نیامد. بابات كه آمد من حرفی بهش
نزدم. گفتم: «شاید یكی بوده، رفته.» فردا شبش كه باز بابات
رفت، باز از در همینجور صدا میآمد. بازگفتم: «كیه؟
پیشت!» باز هیچكس صدا نكرد. شب بعدش وقتی آمد پشت در،
در را طوری كشید كه دیدم حالاست كه چفت در كنده بشود. رفتم در را گرفتم و
داد زدم: «كیه؟» بعد كه صدا آمد، رفتم زدم به دیوار
اینطرف، طرف همین صندوقخانه. یك زنی بود كه شوهرش دم دروازه
از خر و گوسفند مردم پول میگرفت. اسم زنه میمنت بود. بابات
گفتهبود: «باش حرف نزن، این زنه بد است، من باش بودم.»
او هم آمدش. گیوههاش را یا كفشهاش را گرفتهبود دستش.
وقتی در را براش باز كردم، دیدمش. گفتم كه چی شده، كه این عموقیصر
ــ اسمش عموقیصر بودــ سه شب است
میآید مزاحم من میشود. گفت: «تو اشتباه میكنی،
حتماً گربه بوده.» گفتم: «اگر گربه است، پس چطور تا
میرزامحمود میرود، میآید میزند به در؟» بهش
هم گفتم كه امشب نزدیك بود كه چفت در را از جا دربیاورد. بعدش سفارش كرد
كه: «نمیخواهد به محمود حرفی بزنی.» گفتم كه
میگویم. شب كه بابات آمد، بهش گفتم. هر وقت میآمد از
توی كوچه، از پشت همان پنجرﮤ رو به كوچه، میگفت:
«ننه حسن، بیا در را باز كن ببینم.» اسمم را نمیآورد.
من هم در اتاق را باز میكردم، از پلهها میرفتم پایین و
در خانه را روش باز میكردم. صداش را میشناختم. حالا یادم نیست
كه آن شب من باز كردم یا این میمنت. گمانم این عموقیصر فكر كردهبود
اگر به در وربرود، من فكر میكنم بابات است، در را باز میكنم.
به بابات گفتم كه چی شده، هر سه شب را. بابات هم رفت و از راه پلهها
داد زد: «ننهمصری!» ننهمصری نیامد. رفت
پایین و آوردش بالا. بهش گفت كه: «مگر من بهت نگفتم كه
این زن من دٌت تو است؟» بعد هم تعریف كرد كه این عموقیصر این سه شب
چهكار كرده. ننهمصری رفت در اتاق عموقیصر را زد. در كه باز شد
بنا كرد به كردی یك چیزهایی گفتن. عموقیصر همهاش دستش را میزد
روی یك كتاب گنده كه: «من؟ استغفرالله!» بابات هم پاش
را گذاشت آنطرف و رفت یخهاش را گرفت و زدش سینـﮥ دیوار و
یك كتك سیری بهش زد. فردا هم رفت «پی او دی»
شكایتش را كرد. بیچاره را اخراج كردند و یا فرستادندش یك جای دیگری؟
نمیدانم. گفتهبوده: «این میرزامحمود رفته اصفهان یك
عروسك آورده.» بعد كه از آنجا رفت، بابات كرایـﮥ آن اتاق
را هم میداد تا بعدش كه خانمتهرانی آمد. چه زنی بود! شوهرش هم
خوب بود. آن میمنت پاك نبود. بابات میگفت: «باش بودم، نرو پیش
او.» یك بار هم گفت: «نبودم.» هر دفعه یك حرفی
میزد. من كه نفهمیدم كی باش بوده. یعنی وقتی كه با هم رفتیم
كرمانشاه؟ شاید هم قبل از من باش بوده. میگفت شنیدم نجار
میخواستند، من هم رفتم گفتم نجارم. بعد هم نجارها زیاد آمدند،
گفتند: «بنا میخواهیم.» گفتم: «اصلاً من بنا
هستم.» استخدامش كردهبودند. حالا هم آمدهبود
اینجا، كرمانشاه، من را هم آوردهبود. یك غذا قوتی بود
میخوردم، یك جایی هم بود كه میخوابیدم، یك سقفی هم بالای سرم
بود، دیگر به خوب و بد بابات كاری نداشتم.
پس پدر میشود
بنا، بنای دودكشها و برجهای شركت نفت، آنهم با آجرهای
سرخ لندنی. دستهاش بزرگ بود و سنگین. هنوز هم هست. هنوز هم بیم آن
دارم كه بزند، ناگهان و با آن دستهایی كه انگار صورت آدم آجر لندنی
است و آن دست تیشه، و تیشه فرود میآید با ضربی كه بتواند آجر را نصف
كند و روی دیوار بگذارد و با یك مشت دیگر در سیمان مالهكشیده بر
ردیف پایینتر فروش كند، و با گونیا و یا شاقول طراز بودنش را بسنجد.
میخندم، میپرسم: حالا این عموقیصر چند سالش بود؟
ـ خیلی پیر بود، پیرتر از بابات.
ـ انگار تو اقبالت همینها بوده؟
ـ باز هم هست. صبر داشته باش، اما راستش بساز بودم.
باز میگوید كه چه رفتهاست بر او:
ـ
خانمتهرانی ــ گفتم، مادرــ
خیلی زن خوبی بود. شوهرش اسمش حسین بود، توی «پی او دی»
بود. با این خانمتهرانی خیلی خوب بودیم. بابات میرفت یا
نمیرفت بیرون، ما با هم بودیم. شبها ــ
هرشب، مادر ــ یك مردی میآمد از همین
كوچـﮥ ما میرفت، ساعت هشت یا هشت و نیم رد میشد،
میخواند: «خوم فیضآبادی، دوسٌم قصری. خاطرخواشام،
تقصیرم چیه؟» هر شب كارش همین بود. من و خانمتهرانی
مینشستیم تا بیاید و بخواند و برود. دلمان هم براش
میسوخت. روزها هم با هم چای میخوردیم، نان میخوردیم.
دیگر كمكم سر حسن من آبستن شدم. انگار گفتم كه اولین بار كی عادت
شدم، بعدش بند آمد. كرمانشاه كه رسیدیم، چند وقت بعدش، من باز عادت شدم.
بابات میگفت: «چرا آبستن نمیشوی، چرا باز ...؟»
نمیدانم كی گفت باید بروم سر قبر یهودیها، هفتتا سنگ
بردارم، از هر قبری یك سنگ. یك ننو هم بایست میبردم توی قبرستان
یهودیها میبستم. یك عروسك هم درست كردم گذاشتم توش. بعد آن
هفتتا سنگ را بردم با خودم حمام. چهار تاش را چهار گوشـﮥ حمام
گذاشتم و سه تاش را هم انداختم توی خزینه، آب هم ریختم سرم، غسل كردم یعنی
كه چلهبری. من همـﮥ این كارها را كردم. با خانمتهرانی
رفتم. آبستن نشدم. یكی به بابات گفتهبود: «گل زرد را باید بعد
از عادت شدنش دم كند و بخورد.» بابات هم یك دوچرخه داشت، رالی بود.
پشت این دوچرخهاش یك عالم گل زرد گذاشتهبود. من هم پاك كردم و
دم كردم و خوردم. سه روز خوردم. خیلی هم بدم میآمد ازش. باز عادت
شدم. نشدهبود. بعدش ... همهاش هم میگفت:
«ننهحسن!» من هم غصهام بود كه چرا
همهاش صدام میزند ننهحسن. باز یك شب ... (نگاهم
میكند) یعنی همهاش را بگویم؟
ـ خوب، بله دیگر. اگر آن عروسك یادت رفتهبود چی یا مثلاً همان پیچیدن قرآن توی كیسـﮥ زیر بغل؟
ـ شاید، مادر. من كه از كارهای شماها سردرنمیآورم. آن از حسن، اینهم از تو.
ـ خوب، بعدش چی شد، مادر؟
ـ
یك شب بیدار میشدم، میدیدم كه یك چیزی زیر لحافم تكان
میخورد. بعد میدیدم یك پسرهای خورهای است،
پارهپوره. میگفتم: «این كیه دیگر؟» میگفت:
«توی گاراژ بود، جا نداشت بخوابد، آوردمش خانه.» یا یك بار
یكی دیگر را آوردهبود كه آمده صندوقم را درست كند، همان صندوقش كه
تیشه و مالهاش را توش میگذاشت. من را هم فرستاد اتاق
خانمتهرانی. وقتی هم رفتم پشت در گوش ایستادم، دیدم صدای تیلیك و
پیلیك در صندوق میآید. خانمتهرانی میگفت: «غصه
نخوریها. خرش بیاد، خورش بیاد، خودش میخواد بیاد،
میخواد نیاد.» یا میگفت: «مثل معروفه كه
میگن: این كه تو خلا آویزان میشه، حالا اونجا آویزون بشه. كمش
كه نمیآد.» بعد هم میگفت: «فكرش را هم نكن، بچه
كه پیدا كنند، سرشان میخورد به سنگ.» آخرش هم زد و آبستن شدم
سر همین حسنمان كه حتماً حالا توی زندانی، چیزی است.
میگویم: مادر، یعنی واقعاً نمیفهمیدی كه این پسرها را برای چی میآورد توی جل و جای تو، یا توی اتاق تو؟
ـ نه، مادر. مردهشورم را ببرد كه اینقدر خر بودم!
ـ شاید هم نمیخواستی باز برگردی پیش پدر و مادرت؟
ـ
فكر نكنم. اصلاً فكر میكردم راست میگوید. تا كمكم سر
این حسن آبستن شدم، شش هفت ماهم كه شد رفتم حمام، بعد كه برگشتم دردم
گرفت. بابات هم رفت اینها را خبر كرد. همه آمدند. گفتند حتماً ماهش
را اشتباه كرده. ریختند دورم، آب گرم كردند. ماما هم آمد. هی هم خشت
میآوردند و میچیدند روی هم و من هم میرفتم بالاشان و
زور میزدم، باز خرد میشد، باز میآوردند. این ماما هم
عمری بود، هی میگفت: «بگو یا عثمان یا عمر.» من هم
نمیگفتم. هی هم دست بهم ور میكرد. نمیشد. بعدش كه
شد خواباندندم، فهمیدم همـﮥ جانم زخم و زیلی است. خانمتهرانی
... (مكثی میكند، نم اشكی از گوشـﮥ چشمی به نوك انگشت
میگیرد) مرده حالا. خدا بیامرزدش. زن نبود، جواهر بود. آمد پیش من
گفت: «برو به این شوهر بیغیرتات بگو، مگر من را
نمیخواهی؟ اگر گفت بله، بگو این ماما چیه برای من آوردهای؟ من
مامای دولتی میخواهم.» حالا سه روز و سه شب شدهبود. من
هم مردنمردن رفتم آن تو، چهار دستوپا. همین را بهش
گفتم. رفت مامای دولتی آورد. من حالا خوابیدهبودم، دورم هم
آنها بودند كه یكدفعه در وا شد و یك خانم شیك، كیف
بهدست، آمد تو. من را كنار دیوار واستاند و شكمم را چرب كرد، گفت:
«این كه دو ماه یا سه ماه دیگر میزاید، این بلاها چیست سر این
طفل معصوم آوردهاید؟» بعد هم دعواشان كرد. خانمتهرانی
رفت بهش رساند كه ما با اینها بایست زندگی كنیم. این هم گفت،
خشتها را ببرند، من را هم برد خواباند، گفت: «بگذارید تا
هروقت میخواهد بخوابد.» من هم خوابیدم. نمیدانم یك روز
و یك شب یا شاید بیشتر خوابم بردهبود، بیدار كه شدم دیدم
خانمتهرانی بالای سرم نشسته، گفت: «بسات نیست؟ چقدر
میخوابی!» من سلام كردم بهش و بلند شدم نشستم.
حالم خوب شدهبود. تا بعد كه زاییدم، نه مثل این بانوجانتان كه
هی باد زایید تا بالاخره راهش را پیدا كرد.
از دهانم پرید كه: مگر تو هم ...؟
گفت:
نه، مادر، از این خبرها نبود. من بودم و همین یك تكهاستخوان كه حالا
هم هستش. همدم من است، مادر. نكند یكدفعه به روش بیاوری.
ـ مگر بچهام، مادر؟
ـ خدا عمرت بدهد، مادر.
ـ خوب، بعدش؟
ـ
بعد كه شد، گفتم كه، ما با هم خوب بودیم، چایمان را با هم
میخوردیم. یك روز او قندان میگذاشت، یك روز من. یك روز او چای
میریخت توی قوری، یك روز من. ناهار هم با هم میخوردیم. یك روز
گوشت و آبگوشت داشتم. خانمتهرانی بزباش پختهبود، تعارفی آورد.
گفت: «چای داری؟» گفتم: «آره. قوریام را
گذاشتهام زیر كرسی.» پرسید: «دم كشیده؟» گفتم:
«بله.» تا كه دولا شدم و دستم را دراز كردم كه مثلاً قوری را
بردارم، دیدم یكدفعه اینجای دلم درد گرفت. قوری را گذاشتم روی
زمین كرسی. بعد باز دستم را دراز كردم كه قوری را بردارم، دیدم وای،
دوباره دلم درد گرفت. گذاشتم روی پایـﮥ كرسی. بعد از كرسی قوری را
آوردم بیرون و گذاشتم روی كرسی. دیگر چای را نریختم، نمیتوانستم.
حالا دیگر درد دارد هی تابم میدهد. داد و بیدادم هوا رفت.
آنوقت خانمتهرانی رفت در آنطرف را باز كرد و از این
بالا داد زد: «ننهمصری!» گفتند:
«بله.» گفت: «بیایید بالا.» گفتم: «خانم،
میترسم مثل آن روزی بشود.» گفت: «نه، دیگر مثل آن روزی
نیستی. دردت است.» پشتش فرستادند دنبال همان مامای عمری. آمدش. خاك
و خشت را آوردند و گذاشتندم سر خشت. دخترش و عروسش میگرفتند زیر
بالم را و هی راهم میبردند. آن دفعه هم راه بردند، خیلی راهم بردند
كه نشد. گفتم كه. بعدش كه شد باز بردند سر خشت و باز راهم بردند تا بچه
بیاید به دنیا. بعدش گذاشتندم سر خشت. من هیچچی نمیگفتم. هی
سرم را همچین اینور و آنور میبردم (سرش را با آن موهای
خاكستری و نقرهای آویخته بر شانهها به اینسو و
آنسو خم میكند)، دستهام را هم اینطور به هم
میمالیدم (دست بر دست میمالد و درد را با لمس كٌند این یا آن
دست و پیچش این كف دست بر انگشتان آن یكی نشان میدهد)، یكدفعه
ننهمصری گفت: «عیسی به دین خود، موسی به دین خود. بگو، یا
علی!» من هم گفتم یا علی، جیغزدم یا علی. تا گفتم یا
علی، حسنمان به دنیا آمد. ماما هم عمری بود. آنوقت كه شد، حسن
را پیچیدند لای یك چیزی. من نگاهش كردم و دیدم یك چیز سیاهی به
اینجای دستش هست، گفتم: «وای سوسكه را به دستش، سوسكه را به
دستش!» و از حال رفتم. خالاش بود، مادر. دیدهای
كه؟ بمیرم براش. حالا معلوم نیست كجاست. خوب، آنوقت كه شد،
گذاشتهبودندم توی رختخواب. از این طناب سیاهها
ــ چی بهش
میگویند؟ــ آهان قاتمه، از این
قاتمهسیاهها دور دستم و دور مچ پاهام بستهبودند. یك شال
سبز هم مال عمر انداختهبودند دور گردنم و یك طناب هم دورتادورم
بستهبودند و سرش را هم بستهبودند به یك میخطویلـﮥ
بالای سرم. یك سیخ هم هفت تا پیاز توش كردهبودند و
گذاشتهبودند بالای سرم. حالا من یعنی هنوز به هوش
نیامدهبودم. بابات همیشه ساعت چهار یا چهار و نیم میآمد. در
این بین بابات آمدهبود. آن خانمدكتر هم آمد. من به هوش
آمدم. به هوش كه آمدم دیدم زیر پام ... خوب، دیگر اینها را
بابات از زیر پام جمع كرد برد بیرون. زیر سرم یك بالشی بود، این خانم
برداشت. دیگر بعدش، فردا پسفرداش، من خوب شدم. شام به شام هم بابات
یكی از این پیازها را از توی سیخ درمیآورد و میانداخت روی
پشتبام و میگفت: «نانخور داریم، آبخور
داریم، شیرخور نداریم.» یعنی كه مثلاً آل نفهمد كه ما شیرخور داریم
كه یكدفعه بیاید دل و جگر من را ببرد. همهاش هم سر حسن كه
آبستن بودم میگفت، این بابات میگفت: «یك زنی زاییده، آل
آمده دل و جگرش را برده.» من هم همهاش میترسیدم كه
بیاید جگر من را هم ببرد. این پیازها را یكییكی میانداخت كه
نیاید. یا میگفت: «یكدفعه هم آل آمده، یك كیسـﮥ
بزرگ هم به پشتش بوده، پر از دل و جگر زائوها. آنوقت به زنه گفته،
بچهات را میدهی یا دل و جگرت را؟ زائو هم گفته، بچهام
را نمیدهم. بعدش آل دل و جگرش را برداشته و رفته. یك بویی هم
میآمده كه نگو.» یك بار دیگر میگفت: «یك زنه
همینكه آل آمده، دست دراز كرده و یك تار موش را كنده. هرچه آل
خواسته تار مو را ازش بگیرد، نداده. بالاخره دل و جگر زنه را پسش داده.
قول هم داده تا هفت پشت بهشان كاری نداشتهباشد. تار موش را هم
پس گرفته و رفته.» همهاش همین چیزها را میگفت. من كه به
هوش آمدم، بچه را كه دیدم، فكر كردم، خوب، آله آمده و دل و جگر من
را برده. بعد كه شد دیدم زیر پام خیس است و آن خانمدكتر هم كه آمد،
فهمیدم كه نه، دل و جگرم هست، حسن هم هست. اسمش را از قبل
گذاشتهبود. گفتم انگار. بعدش ترازو آوردند و حسنمان را توی یك
كفهاش گذاشتند، توی آن كفه هم نقل ریختند، هموزنش نقل ریختند
و كشیدند. بعد هم خوردند و زدند و خواندند. بعدش قاتمهها را از دور
دست و پاهام باز كردند، اما طناب بود تا ده روز. ننهمصری
اینها همهاش بالا بودند، خودشان میپختند و
میخوردند. برنج هم بود و نان و گوشت و دیگر نمیدانم چی. بابات
میخرید و آنها میپختند. خانمتهرانی هم بود. بابات
هم دیگر همان سر چهار میآمد، نمیرفت، مثل شبهای دیگر كه
میرفت توی قهوهخانهها و بوق سگ میآمد و از پشت
پنجرﮤ رو به كوچه داد میزد:
«ننهحسن!» دیگر هم كسی را نمیآورد توی جل و
جای من. باز خدا پدرش را بیامرزد كه بالاخره حیا سرش شد.
باز
پابهپا میشود، دستی به چانـﮥ باریكش میكشد، دو چشم
میبندد، میگشاید، میگوید: سر هفت روز كه شد، رفتم حمام
با همین خانمتهرانی. یك پیاز هم كه ماندهبود، گفتند باید توی
دهانـﮥ در حمام پات را بگذاری روش و رد بشوی. من هم همین كار را
كردم. از حمام كه آمدیم ... چادر كه نداشتم. آره چادر نداشتم. وقتی آمدیم
كرمانشاه چادر سرم بود. اینجا، قبل از بهدنیا آمدن حسن چادر
نداشتم. حكم شدهبود كه با بابات برویم نمیدانم كجا. یك روز كه
شد چند تا توپ پارچه روی خر گذاشتهبودند و بعد هم آوردند توی خانه.
گفت: «كدام را میپسندی؟» من قهوهای را پسندیدم.
بابات هم داد خیاط برام كت و دامن دوخت. یك پالتو هم از ماهوت مشكی برام
دوختند. پالتو من كراواتی بود، یك باریكه از پارچـﮥ خود پالتو (به
یخهاش اشاره میكند) زیر این یخه داشت و یكی زیر آن یخه. به هم
گرهشان میزدیم و قشنگ ولشان میكردیم پایین.
دگمههاش هم، از زیر یخه تا پایین، صدف بود. دم آستینها
دگمـﮥ صدف داشت. شیك. دو تا هم كلاه داشتم. تابستانیاش از همین
حصیریها بود كه حالاییها كنار دریا میگذارند سرشان.
رباناش اما قرمز بود. آن یكی هم از ماهوت آبی بود، قشنگ.
اینطوری.
دستهاش را دو سوی انبوهی از خاكستری و گاه
نقرهای موهایی كه حالا دیگر خرمن نیست میگیرد، بالا و پایین،
بعد، پنجهای هم در آنها میكشد، میگوید:
ننهمصریاینها خیلی خوب بودند. عروسش بود و دخترش. عروسش
بچه نداشت. ناف این حسن را روی مچ پاش هم كه بریدند باز بچهدار نشد.
خوب، دیگر تمام شد. بعد تو را زاییدم، بعد هم این اختر را. اقدس و این علی
و پری را هم كه خودت دیگر یادت هست.
میگویم: مطمئنی كه بابا دیگر دنبال آن لوشنیها نمیرفت، بچهمزلفها؟
ـ
كی گفتم نمیرفت؟ گفتم خانه نمیآورد، توی جل و جای من
نمیآورد، اما باز هم بود. مثلاً من حسن را داشتم، سر تو هم آبستن
بودم. كباب هم پختهبودم، سر چراغ. بعد از توی كوچه یكی داد زد:
«اوستا محمود!» این هم كبابها را گذاشت لای یك نان سنگگ
و رفت توی كوچه. من از كنار پرده نگاه كردم، دیدم باز یك پسره است
خورهای. این هم نشاندش پشت دوچرخهاش و ده برو كه رفتی. یك
دفعه هم یكی آمد، گفت ــ نمیدانم كی
بودــ توی كوچه دعواش شده. من رفتم توی كوچه، دیدم زیر
تاقی چند تا ریختهاند سرش و دارند میزنندش. من را كه دیدند،
ولش كردند. این هم دوچرخهاش را برداشت آمد، گفت: «یكی دیگر
بهش خوشباش زده، پدر و برادرش به خیالشان من
بودهام.» یا یك وقت كه مهمانی میرفتیم، من سوار درشكه
بودم، بابات هم با دوچرخه میآمد دنبال درشكه. یكدفعه دیدم یك
پسره دست انداخت گردن بابات و ماچش كرد. باز هم هست. یك روز كه داشتم گریه
میكردم، خانمتهرانی فهمید، گفت: «چرا بهش حرفی
نمیزنی؟» من، شب كه شد، بهش گفتم. اولش كه حاشا كرد،
بعدش گفت: «همین است كه هست. من هم عروس توی خانه میخواهم، هم
داماد سر كوچه.» به خانمتهرانی كه گفتم، گفت ... یادم كه
نیست. همهاش شوخی میكرد، میخواند، سرم را گرم
میكرد تا یادم برود. برای همین چیزها هم بود كه رفت سابقهاش
را گرفت، شاید بعد از این بود كه توی كوچه زدهبودندش كه با پسر ما
چرا حرف زدهای، استعفا داد و من را آورد اصفهان. تو هم توی شكم من
بودی كه آمدیم. یك قالی خودش را فروخت و مس و تسهای من را هم فروخت.
گفت: «اینها به چه دردمان میخورند.» تشت داشتم،
لگن و دیگ، دو تا، یكی هم كوچك. همهاش را فروخت.
گفتم: مطمئنی كه بعد از همان دعوا بود كه آمدید اصفهان؟
ـ
من كه قبل و بعد چیزها یادم نمیآید، اما یادم هست بعد از آنكه
گفت من هم عروس میخواهم هم داماد، فرداش، رفتیم باغ ابریشم. من سر
حسن آبستن بودم، دو ماهم بود؟ نمیدانم سه ماهم بود؟ وقتی
میرفتیم باغ ابریشم، یك جوی بزرگ بود. این پسر ننهمصری خواهر
و مادر و زنش را شیر میكرد و میبرد آنطرف.
خانمتهرانی گفت: «نگذار شیرت كند، خودمان میرویم. این
حتماً میخواهد لاسخشكه بزند.» ما هم آنقدر رفتیم
تا رسیدیم به یك جایی كه آبش كم بود، پاچههامان را بالا زدیم و
رفتیم آنطرف. به باغ كه رسیدیم، چیزهامان را گذاشتیم تا خشك بشود.
بعد كه من و عروس و دخترشان رفتیم كه مثلاً سیب بچینیم، چند مرد گنده، از
این مردهای هیكلمند، گفتند: «اینجا چهكار
میكنید؟» گفتیم: «آمدیم سیب بچینیم.»
یكیشان گفت: «اینجا كه سیبهاش خوب نیست. بروید
آنطرفتر.» ما هم رفتیم. باز گفتند: «اینجا
را كه نگفتیم. باید بروید آن بالاتر. آن درختها سیب دارند به این
درشتی.» یكدفعه حرف مادرجون یادم آمد كه میگفت:
«هیچوقت شورتت را روی بندِ بیرون ننداز.»
مكثی
میكند، دستی به پیشانی میكشد، میگوید: شورت
نمیگفتند آن روزها، تنكه میگفتند. خدا بیامرزدش!
میگفت: «یادت باشد مادر، رختهات را بنداز روی بند، اما
تنكهات را ننداز! اگر یك نامردی ببیندش، میرود به شوهرت
میگوید، من باش بودم، این هم نشانیاش.»
نگاهم
میكند، دو چشم میبندد و میگشاید، میگوید:
اینهم از تنكـﮥ ما. خدا خودش به راه راست هدایتات كند.
امروز دیگر خیلی دیرم شد.
باز جورابهاش را میپوشد،
میكشد روی دو پاچـﮥ شلوار همچنان دبیت مشكیاش. بند
جورابهاش را هم میكشد روشان. خفتی هم میزند به بندها تا
محكمترشان كند، میگوید: بلند بشوم كه روزم شام شد.
پشت
پای مادر پایین میروم. میدانم كه چندین و چند روز است
عمهبزرگه شكماش بند آمدهاست. قوت هم نمیخورد. فقط
مردمكهاش تكان میخورند. انگار تنها صورت آدم را ببینند، و تا
ننشینی ثابت نمیشوند. می فهمم كه حالا دارد نگاهم میكند.
میگویم: چطوری، عمه؟
فقط دو لبش تكان میخورد.
صغرا میگوید: حتی اگر نان هم بهش بدهیم، نمیخورد.
مادر دست میبرد زیر لحاف عمهبزرگه، میگوید: بادش زیادتر شده.
صغرا
میگوید: از بس نان میخورد، چپ و راست، تا میگفتی چی، یك
نان تافتون را دو لقمه میكرد. دكتر هم گفت براش بد است. مگر به خرجش
رفت؟
تقی هم میآید، زنگولـﮥ پای تابوت را بغل كرده، میگوید: خوبی، ننه؟
مردمكها حالا رو به صورت پسرعمه تقی است. پسرعمه میگوید: حالا كه دیگر رفتنی است، هرچی میخواهد بهش بدهید.
صغرا میگوید: پابیرون پیدا میكند، من كه خسته شدم از بس جل و جا شستم.
تقی
میگوید: خوب، بیاوریدش توی اتاق ما، چهار طرفش را بگیریم ببریمش.
بانو از خدا میخواهد ازش پرستاری كند. كم كه بهش محبت نكرده.
بانو از پشت سر من میگوید: من كه دست تنها نمیتوانم كاریش بكنم. تازه، بچـﮥ شیرخوره دارم.
مادر
به چشم و ابرو اشاره میكند. كنارش مینشینم. آهسته توی گوشم
چیزی میگوید. فقط هندوانهاش را میشنوم. از اتاق كه
بیرون میزنم، میشنوم: از آن كوچكهاش بگیر.
رسیدهترند، مادر.
از صندوقخانهام كیسهای
هم برمیدارم و بهدو میروم سر خیابان و چهار پنج تا
هندوانه میخرم. به مشهدی عباس سفارش میكنم كه
رسیدهباشند. تا برسم، دیگر اتاق پسرعمه اینها حسابی شلوغ است.
تقی باز دارد خاطرات دوره میكند: حالا مگر من چند سالم بود؟ شش سال،
یا شاید هفت سال. آنهم توی آن سرما. آنوقت داداش رضامان دستور
فرمود بروم نان بخرم. دم دكان شاطرحسین هم تا وسط بازارچه پشت هم مشتری
ایستادهبود. پولهاشان را توی گرهبسته میگذاشتند و
از آن دریچه پرت میكردند توی دكان و بعد داد میزدند، دو چارك
بده، یا سه تا. حالا هوا آنقدر سرد بود كه سنگ میتركید. من از
لای دست و پاها رفتم جلو. یك نرهخری از پشت گردنم را گرفت و كشیدم
عقب.
مادر میگوید: اوستاتقی این حرفها كه مال بعده،
وقتی طیارهها رفتند بالا، من كه یادم است. آنوقت شما
ماشاءالله، هزار ماشاءالله بزرگ بودید.
تقی میگوید: زندایی، اینها را كه میگویم مال خیلی قبلتر است، وقتی من شش هفت سالم بیشتر نبود.
بچه
را میدهد به بانو، بعد سرفهای میكند، هونهونی هم
از ته گلوش درمیآورد، انگار كه دارد یادش میآید. مادر دارد ته
یك دیگ مسی گلهای هندوانه را با ته یك لیوان له میكند.
تقی رو به من میكند: وقتی برگشتم نگاهش كردم، دیدم چه قدی دارد. سر
من به نافش هم نمیرسید. تا دیدم شلوغ شد، با آرنجم زدم تو
آبگاهاش.
مادر میگوید: حالا باشد تا بعد. اول بیا
زیر بال مادرت را بگیر، بنشیند تا من دو تا قاشق از این آبهندوانه
را بریزم ته حلقش.
من هم كمك میكنم. مادر اول دهان
بیدندان عمه را با دم یك قاشق چایخوری باز میكند و بعد
هم قاشققاشق آبهندوانه را به دهانش میریزد. عمه حالا
دارد به سقف نگاه میكند. مادر توی حیاط آهسته میگوید: اگر
داری، مادر، ده بیست تومان بگذار كفدست این صغرا تا به عمهات
برسد. این زن بیچاره دارد از گشنگی میمیرد.
كیفش را زیر بال چادرش میگیرد، میگوید: آدم برای مردن هم باید جان داشتهباشد.
و بازمیرود تا به یك پارهاستخوانش برسد. من هم میآیم بالا و همینها را مینویسم كه دارم مینویسم.
فرداش
است كه ملیح میآید. اول هم میآید به اتاق من و هی سر و سینه
نشان میدهد. میگوید: نكند زیر سرت بلند شده، میرزاجان؟
چه جانی هم میگوید!
میگویم: والله، شما انگار خرجتان خیلی زیاد است. من هم كه یك منشی بیشتر نیستم.
ـ خیلی خری، والله!
میگویم: برو دیگر، آقا حالا پیداش میشود.
ـ پس بگو! به این پیرمرد حسادتات میشود.
میگویم: چه حسادتی؟ تو كه فقط نشانش میدهی، هر دفعه هم یك جا. راستی امروز كجا را میخواهی نشانش بدهی؟
توی دلش را باز میكند، میگوید: بفرما، اینجا را.
دگمههاش
را هم باز كرده. سینهبند هم ندارد. چه سینههایی دارد! سرم را
میاندازم پایین. اما مگر میتوانم؟ دستش را میآورد جلو و
مچ دستم را میگیرد و دستم را میبرد به طرف
سینهاش، میگوید: ببین قلبم چطور دارد میزند.
نمیگذارم
باز سحرم كند. گرچه صدای سرفههای آقا نجاتم میدهند. من نباید
باز تسلیم شیطان شوم. شیطان است این ملیح. نمیگذارد بخوابم، حتی در
خواب میآید، میگوید: مگر نمیبینی كرم مالیدهام؟
تمام
تنش را، از پیشانی تا انگشت كوچك این یا آن پا، كرم میمالد و من هم
باید منتظر بمانم تا خوب بهخورد پوستش برود. میگوید: پوست من
خشك است، اگر مواظب نباشم، چروك برمیدارد.
بلند
میشوم. توی این سن و سال دیگر شرمآور است. میگویم:
«اهم برهما سمی» منام برهما، یكصد و یازده بار،
به هر دم و بازدم یك بار. افاقهای نمیكند. این بار به جای
اناالحق یا هرچه از این دست میگویم: «ملیح شیطان است.»
بعد هم به همین تعداد و پشت سر هم هر دو روی چند صفحه را سیاه
میكنم: حسین تسلیم ملیح نخواهد شد.
فردا هم سری به
خانـﮥ مادراینها میزنم. یك چوبزیربغل هم برای پدر
میخرم، مادر تلفن كرد كه بخرم. پدر لگن خاصرهاش مو برداشته.
داشته با دوچرخهاش پیت نفت میآورده كه چرخ لنگر برداشته و
مشتیمحمود، به قول مادر، خورده زمین. عمهرباب هم هستش،
میگوید: خواهر بیچارﮤ من رو به قبله است،
آنوقت هی میشنویم كه داداش ما را سر پل دیدهاند،
نمیدانم تختهپولاد دیدهاند كه داشته پسته
میخورده.
مادر میگوید: بشنو و باور نكن، ربابهخانم. این بیچاره دندان پستهخوریاش كجا بود؟
پدر
نالهای میكند، میخواهد بلند شود. كمكش میكنم.
یادش میدهم كه چطور از چوبزیربغل استفاده كند.
مادر تا ایوان دنبالمان میآید، از بابا میپرسد: چیزی كه پر لیفهات نیست؟
پدر
فقط سری به نفی تكان میدهد. تا توی مستراح هم با پدر میروم.
مادر زودترخودش را رسانده و چهارپایـﮥ چوبی كه یك تخته از جای
نشیمناش برداشتهاند، روی دهانـﮥ مستراح میگذارد.
باز هم اشاره میكند به لیفـﮥ خودش كه یعنی مواظب پدر باشم كه
این صنار سهشاهیاش را توی مستراح نریزد. تا صدای هومهوم
پدر بلند شود توی حیاط قدم میزنم. علیمان هم میرسد.
خوب، برای خودش مردی شده. تازگیها از حسنمان خبری ندارد. با
هم كمك میكنیم و پدر را چند دور توی حیاط راه میبریم.
جلیقـﮥ پدر صدا میدهد. پولخردههاش را حتماً ریخته
توی این دو تا جیب. دو تا جیب بغل هم مادر براش دوخته برای
اسكناسهاش. مادر تا در حیاط دنبالم میآید، میگوید:
دیدی، مادر؟ صنار سهشاهیاش انگار به جانش بسته.
قول هم میدهد كه باز پس فردا بیاید به بازدیدم. میپرسم: چرا بابا نرفته عیادت عمهبزرگه؟
ـ آخر آغاباجی دو یا سه سال از بابات كوچكتر است.
ـ خوب، كوچكتر باشد.
ـ اگر آغاباجی بمیرد چی؟
دیگر
میفهمم. از روز جزا یعنی میترسد؟ دست میكنم توی جیب كتم
و هفتگی مادر را توی جیب كتش، كه كت كهنـﮥ حسن است، میگذارم،
میگویم: تو كه انگار خیلی كار داری، باشد تا هفتـﮥ بعد.
ـ من كه باید به آغاباجی سر بزنم. یك تك پا هم میآیم اتاق تو. اگر
آغاباجیاش مریض نباشد، باز یك بهانـﮥ دیگری پیدا میكند.
از حرفهای علیمان میفهمم كه نگران چیست. نمیدانم
چرا، به سر خیابان نرسیده، یاد ملیح میافتم. وقتی هم یك صد و
یازده بار منترای اهم برهما سمی را میخوانم، باز میبینم كه
هستش. جزء به جزء به یادش میآورم، و هربار كه چشم میبندم و
میگشایم جایی دیگر یادم میآید، انگار به من هم
همانطورها نشان میدهد كه به آقا. همینطور هم باید
بنویسماش، سلولبهسلول احضارش كنم تا همینطور
بماند و دیگر نرود با هركس كه سر راهش پیدا میشود. میدانم تا
نبینمش این خارخار راحتم نمیگذارد: به تمامی و خفته بر تشك تخت
تكنفرهاش، همانطور كه دراز میكشد و من دیگر
مأذونام كه دست بر پوست او بكشم و یا آن نوك قهوهای سوخته را
به دو لب بگیرم و دست بكشم بر آن حجم لرزان و لغزنده كه دانههای
ریز، انگار كه نرمهبارانی بهناگهان بر انحنایی از همان آرد
بیده باریدهباشد و حالا پوست تا قطرهقطرهها را بچشد،
جابهجا دو لب غنچه كردهاند ...
نه، اینطورها
نمیبایست بنویسم. او مینویسد كه در من است و روزی بالاخره
مهارش میكنم. تا از همین مشهودات كه هست یاری بجویم، از میدان پهلوی
به خانـﮥ درویشها زنگ میزنم. وقتی پشیمان میشوم كه
دیگر دیر شده. عالم است و اول هم حال خالهعصمت را میپرسد، بعد
هم حال بقیه را، یك به یك، بهجز حسن كه انگار هیچوقت با
آنها آبش توی یك جو نرفتهاست. صالح هم باز حال همه را
میپرسد. وقتی از عمه میپرسم، لحن عوض میكند،
میگوید: سر شما به سلامت باشد، پسرخاله. چهلماش دیروز بود.
ـ من، باوركنید، خبر نداشتم.
ـ
فقط شما نیستید، همـﮥ خویشاوندان ما فقیر فقرا را
ــ به قول رفقای سابقــ بایكوت
كردهاند. راستی داداش چطور است؟ تازه خبری ازش ندارید؟
ـ بیخبر نیستیم. من، باور بفرمایید، خبر نداشتم و گرنه حتماً خدمت میرسیدم.
ـ حالا دیگر گذشته، زندهها را باید دریافت. راستی عمه چند تا كتاب داشت، دوتاش را گفته بدهم به تو، فرصت كردی سری به ما بزن.
ـ فكر كردم اگر مزاحم نباشم سر راه یك تك پا بیایم خدمتتان.
ـ بدین مژده گر جان فشانم رواست ...
یك
تك پا چند ساعتی طول میكشد. شامی هم میخورم. نمیدانم از
كجا فهمیدهبودند كه رفتهام خانـﮥ پدری. عالم
میگوید: تارك دنیا شدهای، پسرخاله؟
میگویم:
تارك دنیا كه نه، دیگر حرص نمیزنم. دنیا هم كه میبینید، هستش،
چه تركش كنیم، چه بخواهیم مالكش شویم، انگارنهانگار كه ما هستیم.
داداش ما میخواست، یا هنوز هم میخواهد عوضش كند، آنطوری
بسازدش كه آرزوش را دارد، فعلاً هم آنجاست. من فقط از هی جلو رفتن
خستهام. میگویم، مگر نمیشود عقب رفت، اصلاً ایستاد؟
اتابكی
میگوید: خوب، خوب، كه میخواهی منكر ذات این دنیا بشوی كه به
سوی معبود در حركت است، هر ذرهاش رقصكنان میخواهد به
منبع نور برسد، یا به دریای احدیت؟
میگویم: ظاهراً كه مدام دارد چرخ میزند، برمیگردد به همان اول.
ـ احسنت، من هم همین را میگویم.
ـ پس جلو رفتنی نیست، همهاش دور خودش تاب میخورد؟
اتابكی میگوید: نمیشود با چرخزدن، رقصرقصان جلو هم رفت؟
میگویم:
جلو برویم كه چی؟ مگر آن منبع نور یا آن ذات احدیت از جایی كه
شروعكرده، دورتر رفته كه باید هی برویم جلو؟ فكر نمیكنید كه
باید عقب برویم تا مثلاً برسیم به همانجا كه آمدهایم؟
و
میفهمم كه دیگر داریم پرتوپلا میگوییم، به قول خودم،
چرخ میزنیم. با اینهمه خیلی محبت میكنند، حتی
میخواهند آستین بالا بزنند و برام فكری بكنند. میگویم: من
همینطور بهترم، تازه، خانواده حالا به من احتیاج دارد.
كتابها دو تا است. عمه پیچیدهاست توی یك كاغذ كادو و روش نوشته: برای پسر عصمت.
پیاده
میآیم به طرف خانه. همینطور خوشخوشك راه میآیم و
تمام راه هم به ملیح فكر میكنم و تا راهم نزند، هی مجسم میكنم
كه حالا با كیست و باز كه میسازمش، ذرهذره، باز
میخواهم. بالاخره از ترسم با تاكسی میآیم خانه و تخت و بخت
میخوابم. صبح میفهمم كه عمه دیروز عصر تمام كرده. اول به دفتر
تلفن میكنم و به میرزاحبیب میگویم كه عصر میآیم. جنازه
را بردهبودند گذاشتهبودند مسجد دروازهنو. از
همانجا هم تابوتش را بلند میكنند و باز میآورند توی
خانه. دور خانه چرخی میزنیم و بعد میگذاریماش توی
نعشكش و ما هم با اتوبوس یا ماشینهای خویشاوندان میرویم
تختهپولاد. پسرعمه رضا قبر خودش را به مادرش میدهد. من هرچه
میكنم گریهام نمیگیرد. بانو و عروسعمه صغرا قیامت
میكنند. مادر و علی هم آمدهاند. دخترها هم با زاد و رودشان و
دامادها. من باز میزنم به راه و به دنیا فكر میكنم و این
عاقبتش و باز به یاد ملیح میافتم. لعنت بر ملیح كه هی میرود
از این مرد به آن یكی و سیری هم ندارد! تا انصراف خاطری پیدا كنم
میروم تا بازار كفاشها و یك جفت گیوﮤ
تختآجیدﮤ نوك برگشته میخرم و از بازارچـﮥ
كهنهچینها هم یك شلوار دبیت مشكی و یك پیراهنمشكی
یخهحسنی.
وقتی به خانه میرسم و جای عمه را دیگر
نمیبینم گریهام میگیرد. رفتهاست. میروم
بالا و اول گیوه و لباسها میگذارم توی یك بقچه و بعد هم
مینشینم و هی گریه میكنم به حال خودم و به حال عمه، اصلاً
برای همـﮥ مردم دنیا. باید كاری بكنم. بعدش نمیدانم چه
میشود كه یاد كتابهای عمهخانم می افتم. كاغذ كادو را
باز میكنم، جر میدهم. یكیشان همان طلسم اسكندر
ذوالقرنین است كه عمو هم دارد. آن یكی تنگ لوشا است كه ندیدهبودم.
بعد از ظهر هم میآیم دفتر. كارهای عقبمانده را میكنم و
شب هم میروم سراغ ملیح. نه، میبرندم، كشكشان یا بهتر
خِركشان میبرندم.
تنها است، و نهانگار كه مدتی است
ندیدهامش. باز هم اول وادارم میكند كه دوشی بگیرم و بعد هم
میآید كت و كولم را حسابی مشتمال میدهد. نمیگذارد
ناخنكی بزنم، میزند روی دستم كه: دست خر كوتاه!
بعدش
هم باز همان آدابش است، همان روشن كردن چراغ خواب و نمیدانم مراسم
كرممالیدن به همـﮥ تن و بدنش و من برای انصراف خاطر، تنگ لوشا،
میراث عمهخانم، را باز میكنم و ورق میزنم و در نور
كمرنگ اما قرمز صنایع و بدایع نقاش ناشناس را میبینم و گاهی
طالعم را میخوانم:
- بر آید در این درجه عمعوقای حكیم به
مثال جوانی خوبروی سیاهموی، دست كنیزك خوبروی گرفته و
با او سخن میگوید، چنانكه كسی نشنود و میخندد. و از
جانب راست او (كه چپ نقش باشد) برآید صندوقچهای به قیر اندوده كه سر
ریحانای ملك برِِ عم او در صندوقچه فرستادند. چون سر بدید در حال بمرد و
آن صندوقچه سالی بماند و كسی دست بدو نبرد و در آن خانه بستهبودند
تا آنگاه كه مردی بیامد از ولایت فارس و در آن خانه رفته، آن
صندوقچه و سر با هم بسوخت و از جانب چپ (كه راست نقش باشد) سفرهای
است پرِ نان خوردنی از جهت سفر، حمالی بر گردن نهاده تا او را به
مجمع برد. هركه بر این درجه زاید در نعمت خدایان زید و آرزوهای خود
بیابد و گمنامی اختیار كند و در آن سعادت بماند.
ملیح یكدفعه نسخـﮥ خطی را از دستم قاپ میزند. میگوید: احمق، حالا وقت كتاب خواندن است؟
میگویم: ملیحجان، تو كارت را بكن، چهكار به من داری؟
ـ پس برای كی دارم این كارها را میكنم؟
كتاب
را پرت میكند به طرف من و پشت به من مینشیند، دوزانو. همان
كنیزك است یعنی؟ گریه میكند. من اینجا چه میكنم؟ اما
میروم و دست به شانهاش میزنم. خودش را عقب میكشد:
مگر نگفتم دست به من نزن!
باز میچرخد و پشت به من
مینشیند. میداند كه اینطور بیشتر خواستنی است، با آن
خال روی شانـﮥ راست. میگویم: معذرت میخواهم.
ـ معلوم است كه دیگر مرا دوست نداری.
ـ مزخرف نگو!
بعد هم میگویم: تو را به خدا كارت را تمام كن!
باز
صدای هقهقش بلند میشود. كتاب را باز میكنم. درجـﮥ
نهم از برج قوس را براش میخوانم. توضیح هم میدهم،
میگویم ببین من در قوس به دنیا آمدهام، در ماه آذر یعنی.
مادرم فقط یادش است كه سرد بود و انارها به چه درشتی بود. اگر نهم آذر
باشد، خوب من میشوم این عمعوقای حكیم و تو هم این كنیزكی كه دارم با
او حرف میزنم و چیزی میگویم كه كسی نمیشنود. این سر هم
كه توی این سبد است شاید سر حسن ما است كه آنجاست، زندان است. عمو
هم عموی من است كه دیگر نیستش، مرده است، حتماً. بقیهاش
را دیگر نمیدانم چیست یا چه میشود. اما آخرش معلوم است
كه من گمنام خواهم بود و البته سعادتمند.
میگوید: تو را به خدا جمعش كن، من میترسم.
باز
آدابش را از سر میگیرد، نمیدانم همانجایی را كه دست
زدهام كرم میمالد و صبر میكند تا خوب به خورد پوست
برود. بعد هم مینشیند روبهروی آینه و سرش را برس میكشد
و من هی دلم میخواهد و هی به نفس اماره هی میزنم كه صبور باش.
بالاخره هم موهاش را دسته میكند، از یك حلقـﮥ لاستیكی رد
میكند و بعد هم میرود پیراهن خواب آستینكوتاه
نارنجیاش را میپوشد و بالاخره میآید و میرقصد،
برای من میرقصد و هی از تن و بدنش كوزه میسازد و دسته براش
میگذارد و بعد دستهاش، انگشتهاش، ریزریز بازیبازی
میكنند، یكی را رقصانرقصان جلو میدهد تا آنهای
دیگر به نوبت بیایند و نازش كنند و من دلم هی غنج میزند كه بلند شوم
و آن انگشتها، نوكشان را، یكییكی ببوسم. بعد بالاتر
میآیند تا شانهها و بعد هم سر و بالاخره بالا میروند،
مثل دو ساقـﮥ لرزان ریواس و یا دو شاخـﮥ بی برگ و بار و
تازهرستـﮥ انار از تنـﮥ تنش كه در نرمهبادی
میلرزد. بالاخره آن بالاها میلرزند، انگار به دعا
برافراشتهباشند و من با دو چشم اشكآلود روی یك سینی
همراهیاش میكنم و ریزریز ضرب میگیرم. بعد تازه
پابازیاش شروع میشود: پایی جلو و پایی عقب میگذارد و به
دستی موهاش را از حلقـﮥ گیسوش رها میكند و دو دست را زیر موها
میبرد و پریشانشان میكند و بر شانه و پشت میریزد
و آن زیر، تا ریشـﮥ موها انگشتهاش را میسراند و پوست
گردن را ناز میكند و پایین میآید و دل من را در قند و عسل غلت
و واغلت میدهد تا وقتی سر مینهم، و بلند میگویم: خودم
چاكرتام، ملیح!
بالاخره هم میرود طرف تاقچه و من میگویم: نه، خواهش میكنم، من دیگر نیستم، توبه كردهام.
گوش
نمیدهد ملعون. با شیشـﮥ روی تاقچه بازیبازی میكند
و بالاخره میریزد توی یك استكان كمر باریك و میگذارد روی
تختـﮥ پیشانیاش و سر خمانده بهپشت و با دو
دست چرخان و لرزان میآید رو به من و من كه دلنگرانم كه
مبادا بریزد، به دستهاش كه انگار بالبال زدن كبوتری سفید
باشند نگاه میكنم تا كی بیاید و پشت به من شود و كمر خم كند تا من
هم بگیرم و باز توبهام را بشكنم و هی اسكناس بگذارم میان شكاف
سینهاش و هی در دل باز به خودم تف و لعنت بكنم و باز بخواهم و
بیمزه هی بخورم تا وقتی كه دیگر خودش بیاید و بنشیند روی زانوی من و
بگذارد فقط شانهاش را ببوسم و گونهاش را. بعد هم برود توی آن
یكی اتاق و بالاخره صدام بزند كه: میرزاحسینجان!
ملیح ملعون!
نصفشب
هم میآیم بیرون، خراب و خرد و هی از این كوچه به آن كوچه تاب
میخورم. یك جایی هم كنار یك مادی، از بس مستم، میگویم كاش
بیفتم آن تو و تمام و هی هم لعنت به خودم و به ملیح و به این نفس كه افسار
من را میكشد و میبرد و باز كه توبه میكنم، بازم
میبرد. بالاخره میرسم به دروازهنو و یكراست
میروم حمام، غسلمیكنم، یك لیف و صابون هم میگذارم
مشرحیم بهم بزند. بعد هم میآیم خانه و جانمازم را
میاندازم و دو ركعت نماز حاجت میخوانم و پس از سلام سر
میگذارم بر مهر و میگویم: خدایا كمكم كن، تو مندل من باش از
دست این ملیح!
و به هایهای گریه میكنم. بعد هم
نماز صبح را میخوانم و باز لباس میپوشم و میآیم دفتر و
هی سند نقل و انتقال توی این دفتر و آن دفتر وارد میكنم و هی رونوشت
میدهم از سندهای قدیمی و چندغاز چندغاز جمع میكنم تا وقتی
مادر میآید و آن صندوقخانه را جارو میكند و بعد این
اتاق و آن راهرو را و بالاخره با چشم گریان میآید و
مینشیند كه: «این عمهات هم راحت شد، مادر»،
خجالتش را نكشم.
یك چای تازهدم براش میریزم و میگویم: خوب میگفتی، مادر.
میگوید: از كجاش بگویم؟
میگویم: از باغ میگفتی، رفتهبودید با عروس و دختر ننهمصری باغ.
میگوید: اینها را ننویسی، مادر.
میگویم: بعدش چی شد، بعد كه آمدید پیش ننهمصریاینها؟ آن مردها چهكاره بودند؟
ـ
هیچچی. صاحب باغ بودند، یا شاید آشنای
ننهمصریاینها. من كه بو بردم كه این
ذلیلشدهها میخواهند گولمان بزنند، به عروس و دختر
ننهمصری گفتم كه نباید برویم بالاتر. اینها خیالات برامان
دارند. بعدش كه شد ما برگشتیم، مثل اسبهایی كه میدوند، رٌپ
رٌپ شروع كردیم به دویدن. وقتی رسیدیم، نفسزنان، و برای
ننهمصری گفتیم كه چی شد، او هم شروع كرد بد و بیراه گفتن كه باباشان
را درمیآورم. شوهرش هم بود، كور بود. یك تكهچوب
برداشتهبود و داد و بیداد میكرد. بعدش مردها آمدند، یك عالمه
سیب و گیلاس برامان آوردهبودند. وقتی ننهمصری بهشان
گفت، حاشا كردند كه ما راستش را بهشان میگفتیم، غرضی
نداشتیم. دروغ میگفتند، مادر. غرض داشتند. خلاصه بهخیرگذشت،
آنهم توی ولایت غربت. غروب كه برگشتیم، بابات از دماغمان
درآورد، كه باغرفتنات دیگر چیه؟ بعد هم، سر تو كه آبستن بودم،
اخراج كرد. فینیش میگفتند. ما هم چیزهامان را فروختیم و آمدیم
اصفهان. وقتی وارد اصفهان شدیم توی یك درشكه من نشستهبودم، توی یك
درشكه هم بابات. خیلی هم چیز آوردهبودیم. من سر باز بودم.
درشكهچی گفت: «حالا كه میرسی خانهتان، كس و كارت
میریزند دورت و تكهتكهات میكنند. چیزی نداری سرت
كنی؟» گفتم: «چرا.» روسری ابریشمی داشتم، درآوردم و
انداختم سرم. كلاهم دستم بود و كیف و نمیدانم این چیزها. پالتو شیك
هم تنم بود. همینطوری وارد همین خانه شدم. اینها هم ریختند
دور ما، میخواستند من را قیمهقیمه كنند. جلدیهمین
عمـﮥ خدابیامرزت رفت و یك چادرنماز آورد انداخت روی سر من.
میپرسم: مگر توی اصفهان زنها هنوز حجاب داشتند؟
ـ
آره، مادر. چادرنماز سرشان میكردند، یا اگر میخواستند بروند
بیرون به پالتوهاشان یك كلاهطوری میدوختند (به پشت گردنش
اشاره میكند) به این پشت، میكشیدند سرشان، تا پاسبانی كسی
میدیدند، میانداختند پشت سرشان. خوب، من واردخانه شدم با دو
تا كلاه، یكی آبی، یكی سفید. نمیدانم كلاههام را چهكار
كردم. خلاصه، رفتند ننهمان را خبر كردند. فرداش كه شد، نه، چند وقت
بعدش بابات رفتش آبادان و باز آمدش. گفت: «گرم بود، خرماپزان
بود.» و آمدش. حالا من سر تو آبستن بودم، چهار ماهم بود یا پنج
ماهم، یادم نیست. بعدش یك روز روضهخوان داشتند، من هم
نشستهبودم بالای این منبع و یك كم تخمهخربزه داشتم یا
تخمههندوانه. همین عمهات بو دادهبود،
عمهربابات. یكدفعه دیدم زیر دل و كمرم درد میكند.
من هم رفتم بالا. شب كه شد بابات انگار میخواست یك گهكاری
بكند. من نگذاشتم، زدم زیرش. بلند شدم چراغ را روشن كردم.
عمهآغاباجیات رفت دنبال ماما. صغرا آمدهبود بالا، از
حسادتش گفت: «حالا شبی كی میرود دنبال ننهاش؟» من
هم شاخ را گذاشتم توی جیب بابات، گفتم: «آنجا كه ولایت غربت
بود، همه را دورم جمع كرد، اینجا نمیرود ننهام را
بگوید؟» دیگر عقل بههم رساندهبودم. بابات هم از توی جاش
بلند شد و رفت دنبال ننهام، آوردش. از قضا آنها آن شب یك
كارهایی كردهبودند، ننـﮥ خدابیامرزم انگار تنبانش دستش بوده،
وقتی بابات در زده. من كه حواسم نبود، اما تا درد امانم را میبرید،
یا علی و یا خدا، دست دراز میكردم كه ننهام را بغل كنم، خودش
را عقب میكشید. من هم با خودم میگفتم: «یعنی چه؟
توی ولایت غربت خانمتهرانی میگذاشت بغلش كنم، سرم را بغل
میكرد، ماچم میكرد، اینجا ننهام
نمیگذارد.» باز كه درد زور میآورد، میرفتم
كه ننهام را بغل كنم، دوباره خودش را عقب میكشید. بعدش دیدم
ننهام نیست. حالا سرد هم هست، مثل چی. وقتی آمد، دیدم خیس خیس است.
من را كه بغل كرد، دیدم تنش مثل یخ سرد است. شستم خبردار شد. خوب،
رفتهبود سرش را كردهبود زیر آب منبع. چون میگویند تا
حضرت فاطمه حاضر نشود، بچه نمیآید به دنیا. گفتم:
«ننهام رفته توی آب منبع.» ننهام هی حرف توی حرف
آورد. من هم یك پالتو داشتم، آوردم دادم بهش. پوشید و دیگر من را
سفت گرفت توی بغلش. بعد ماما را آوردند و من را كردند سر خشت. در این بین
آبجیشازدهات آمد. من كه زاییدم، همینكه از سر خشت بلندم
كردند، به آبجیام گفتم: «از ننهام سلطانحقی
بستان، دیشب رفته حمام.» ننـﮥ بیچارهام هم گفت:
«خفهشو، حرف نزن! چشمت میكنند.» من رفتم
توی رختخوابم. آغاباجی آمد بالا،گفت: «صغرا خیلی غصهاش است،
نهتا دختر زاییده. اوستارضا كه آمد، پرسید، چی زاییده؟ گفتند، پسر،
به همین خاطر صغرا تب كرده و خوابیده.» از نه تا دختر، مادر، همین
دوتا براش ماندهبودند. بعدها، الحمدلله پسردار هم شد، همین خل و چلی
كه حالا دارند. صغرا كه آمد بالا، ننهام گفت: «پسر چیه،
عروس؟ این عصمت من را ببین، فقط این، موقع پیری و كوری، به فریاد من
میرسد. حالاش هم آقاماشاءالله، بهخدا، روزگارم را سیاه
كرده.» هی ریشخندش میكرد، اما صغرا كه گوش نمیداد. دیگر
هی اینها میآمدند و میرفتند. روز پنجم كه شد،
مشتیمحمود تشریفشان را بردند، زدند به چاك.
بابایخدابیامرزمان هم آمدند، یك درشكه گرفتهبودند. یك جفت
قالیچه، همین نورهكشیدهها را كه حالا داریم، و تشت و
رختخوابهامان و دیگر آت و آشغال را ریختند توی درشكه و ما هم با
بابا و ننهمان و دو تا بچه، تو به كول و این حسن مادرمرده به
دنبالمان رفتیم خانـﮥ بابامان، منبر گلی. خوب، با هم بودیم. یك
روز كه میشد بابات خرجی نمیداد، این ننه و بابامان دعواشان
میشد. اصلاً روزی سه ریال برامان قرار گذاشتهبود. با پست
میآمد، توی پاكتهای گنده بود، دورتادورش هم تمبر
زدهبودند. هر دفعه پنجاه تومان میفرستاد. بعدش دیگر پول نداد.
بابام میگفت: «هی پیغام میدهد كه پول دادم، من هم
گفتم بهش بگویید آنهایی را كه فرستادی، خوردند و پای خربزه هم
ریختند.» یعنی كه خوردند و رفتند خلا و حالا هم كودش را
ریختهاند پای این خربزه گرگابها. همین حرفها بود دیگر.
دعواشان كه شد، همین منقل كه من حالا دارم بابام پرت كردند وسط حیاط،
سماور را پراند بیرون، استكان و نعلبكیها را پراند بیرون، توی حیاط.
من هم از حمام آمدهبودم. خاكسترها دود شدهبود رفتهبود
هوا. سر خرجی دعواشان شدهبود دیگر. بابام میگفت: «هی
پولك و قند میبری میگذاری توی آن اتاق، تمام
میشود.» این حسن مادرمرده، نه به تو شیر میدادم،
همهاش پولك میخورد. تا پولكیاش تمام میشد،
ممهاش را همچین (زبان درمیآورد) میداد بیرون. ما هم یك
پولك دیگر بهش میدادیم. او هم میگذاشت گوشـﮥ لپش و
ممهاش را هم میگذاشت دهنش. باز كه تمام میشد، یكی دیگر.
حالا هم من دارم میشنوم. ننهام كه مرا دید، هیسهیس كرد.
یك روز هم رفتهبودم نقل خلال گرفتهبودم ... (دستی تكان
میدهد) خوب دیگر همهاش دعواشان بود. یك روز هم ننهام
نبود. دو تا آقا آمدند در خانه كه سجل میدهیم. یك كیف گنده هم
دستشان بود. من هم رفتم یك قالیچه كنار حیاط براشان پهن كردم.
شناسنامـﮥ خودم و بابام را بردم و برای شما دو تا شناسنامه گرفتم.
ننهم كه آمد، دیدهبود در باز است، آهستگی سرش را
آوردهبوده تو، اینها را دیدهبود، هول كردهبود كه
نكند من یكی را آوردهام توی خانه یك گِلی به آب بگیرم. گفت:
«عصمت، اینها كیاند آوردهای توی خانه؟»
گفتم، اما باز دعوام كرد كه: «چه معنی میدهد كه دختر
جوان دو تا مرد را توی خانه راه بدهد؟» باز هم همان بگومگوها بود.
من هم با خودم گفتم: «میدانی یا نه، من باید بروم خانـﮥ
خودمان.» اما به ننهام نگفتم. شما را برداشتم و آمدم همین
بالا. شباش هم نرفتم. آنها هم چیزهام را آوردند.
آباجیام، شازده، میآمد سرم. توی یك كیسه یك خرده ماش
میریخت؛ توی یك جوراب یك خرده برنج. میبست به كمرش،
یعنی یك بند میبست به كمرش و اینها را دورتادور،
كیسهكیسه، میبست به آن بند. قند بود، چای بود، زردچوبه بود.
از هرچی كه بگویی. گاهی هم یك چیزهایی میفروختم. سوزنیام را
فروختم، استكان نقرههام را. چیز و چون میگرفتم برای شماها.
جلدی هم تمام میشد. یك تنگ دانهنشان داشتم فروختم. از بس
گرانی بود، پولش به یك هفته هم نكشید. شما را هم گذاشتم سر كار. تو را در
دكان آن اوستاقاسم، این حسن را هم در دكان همین رضا. چیزی كه بهتان
نمیدادند. یادم است كه یك روز ظهر هیچچی نداشتیم. حسن كه از
سركارش آمد، من یك هویج تراشیدم دادم دستش. خورد. یكی دیگر هم تراشیدم
دادم كه توی راه بخورد. آنوقت شب كه میشد، این
عمهرباباتاینها دور هم مینشستند و غذاشان
را میخوردند. پسرعمواینها هم آنطرف حیاط. این
رضااینها هم اینطرف. آنوقت ما چی داشتیم؟ هیچچی.
فرداش باز من دوره میافتادم یك چیزیام را میفروختم. یه
پنج متر ساتن داشتم فروختم به همین عمهات. رختهای اختر
مادرمرده را فروختم به آبجیشازدهات. همینطورها بود و
بود. اینها هم میآمدند سرم. بابام آمد سرم، برای شما گندم
برشته آوردهبود و نمیدانم دیگر چی. آبجیشازدهات
هم ــ گفتم ــ میآمد سرم. توی جیبهاش
هم نخود و لوبیا میكرد از ترس حرف و نقل آدمهای حاجی
خدابیامرز. ننهام هم میآمد سرم. بابات هم كه مردن مردن خرجی
میداد یا اصلاً نمیداد. من هم گاهی یك تكه از چیزهام را
میفروختم و با خوب و بد دنیا میساختم. تا یك روز آمدش. نه،
اینطور نشد. من خانـﮥ ننهام اینها بودم كه خبرم
كردند آمدهاست. این عمهربابات هم یك بچهای را
دادهبود بغلش كه این پسر تو است، یعنی كه مزه. در این بین بابات تا
من را دید و تو را بغلم دید، بچه را گذاشت زمین و گفت: «این
بچـﮥ من است.» یعنی تو. یك ده روزی ماند و بعد ما را برداشت و
برد آبادان. رفتیم خانـﮥ خواهر شوهر فاطمهخانم، یعنی مثلاً
آستین پوستین باخواجـﮥ بابات. یك اتاق گرفتیم و نشستیم. چه اتاقی،
مادر؟ از بس نم و نا داشت و از در و دیوارهاش گچ و خاك
میریخت. من هم هر دفعه این گچ و خاكها را میكردم توی یك
تكه كاغذ و میگفتم: «میخواهم اینها را ببرم
اصفهان و نشان ننهام بدهم.» غصهدار بودم از بس. بعدش
كمكم كه من این كارها را میكردم، بابات سر غیرت آمد،
رفتهبود دنبالش. یك روز آمد و گفت: «خانه بهمان
دادند.» سهاتاقه بود، توی گواتر سرخها. هر دفعه هم این
فاطمهخانم تشریف میآوردند. خدا میداند چرا. من كه گفتم
از كار این مرد سر درنیاوردم. تا زد و ما سر این اختر آبستن شدیم. تو هم
هر دفعه كه میشد غش میكردی. اولش هم همیشه تب میكردی.
سه روز بود تب كردهبودی. یك روز لامپ این اتاقمان
سوختهبود، بابات هم یك چهارپایه گذاشت كه برود بالا، لامپ را عوض
كند. من هم چهارپایه را گرفتهبودم. تو هم آن كنار خوابیده
بودی. من كه نگاهت كردم، دیدم یك طوری شدهای: چشمهات پیدا
نبود، دهنت هم یكوری و دستها اینجوری (دستهاش را
كج میكند)، پاهات هم یك طوری بود. خیلی بد شدهبودی. من را
میگویی، گفتم: «بیا ببین بچهام چهاش شده.»
این همان پیرونی اولیات بود. آنها میگفتند پیرونی، ما
میگفتیم لیسه. من تو را بلندت كردم. به حسن گفتم: «برو، ننه،
به اینها بگو بیایند ببینند بچهام چهاش شده.» او
هم رفت. درشان را زد. كوچولو بود. بهشان گفتهبود.
همسایهها هم آمدند و تو را انداختند روی كولشان و
غیهكشان رفتند به طرف مستراح. بردند توی مستراح، یعنی كه
آنهاییها عوضت كردهاند و اینها دارند
میروند كه تو را پس بگیرند. من هم رفتم تو را ازشان گرفتم و بردمت
توی اتاق و تو را گرفتم توی بغلم. كمكم كف از دهنت آمد و شاشیدی،
توی بغل من. من حایلت را داشتم و بهحساب تهات را
گرفتهبودم كه جان از آنجات در نرود. چشمهات كه
آمد سر جاش، فهمیدم كه بهخیر گذشته. نگاهت كردم، دیدم الحمدلله،
عوضت نكردهاند كه مثلاً تو را ببرند و بچـﮥ خودشان را بگذارند
جای تو (میخندد). شاید هم عوضت كردهاند، وگرنه این كارها چیه
كه میكنی؟
میگویم: خوب، بعد؟
ـ آنها
یك تكهپارچه سوزاندند و گوشهاش را مالیدند به پیشانیات.
گلگاوزبان هم درست كردند و از گوشـﮥ دهنت ریختند توی دهنت. در
این بین دیدم بابات نیستش. كجاست، كجا نیست؟ بعد كه سرحساب شدیم،
دیدیم رفتهبود ــ مرد بیعقل ــ تمام
گلهای اطلسی را كندهبود. آنقدر گل اطلسی داشتیم كه نگو.
همه را كندهبود و گفتهبود: «حالا كه گلم رفته، گل
میخواهم چهكار؟» همسایهها گفتند. دعواش
كردهبودند. دو سه روز كه گذشت، نه، انگار دو هفته بعدش دوباره تو تب
كردی و من همهاش چشمبهراه بودم كه حالا تب كرده، دوباره
همانطور میشود. آنوقت بابات نذر كردهبود، یك
گوسفند برات خریدهبود. گوسفنده هم سیاه بود. حسن میرفت پوسته
میریخت جلوش. دوباره تو همانطور شدی. اینها آمدند
گفتند: «پس چرا نبردیدش دكتر؟» ما هم بلند شدیم، بابات گفت،
آمدیم خانـﮥ دخترخالـﮥ بابات. انگار گوسفنده را هم بردیم.
آنها گفتند باید تو را بگذاریم توی پالان خر. بعدش پالان آوردند و
تو را گذاشتند توش و یك زنگوله هم گرفتند بالای سرت و هی تكان
دادند. اما تو كه نمیشنیدی. بیهوش بودی، انگار. بعد هم بردیمت دكتر.
دكتر هم یك آبی، شربتی داد. بهت میدادم. نمیدانم، روز
گذشته، آمپول هم بهت زدیم یا نه. كمكم بهتر شدی. بابات یك شب،
نصفشب بود ــ درست یادم است ــ بلند شد گفت:
«گواترمان تنهاست. یكی میآید چیزهامان را برمیدارد و
میبرد.» و رفت. خیلی هم ترسیده بود. ما هم آمدیم
خانهمان. حالا من هفت ماهم است، سر این اختر. داشتم باغچهمان
را آب میدادم. باغچه هم باز شدهبود باغستان گل. دستنبو هم
داشتیم دورتادور باغچه. سر لولـﮥ آب یك تكه آهن بود، سنگین
بود، تا آمدم برش دارم كه بگذارم آن طرف، یكدفعه یك چیزی زیر دلم
افتاد پایین. من هم دولادولا آمدم رفتم توی اتاقمان. بابات كه آمد،
گفت: «چهات است؟» گفتم. دخترخاله هم باش بود انگار. سرش
را میزدی، تهاش را میزدی، همهاش خانـﮥ ما
بود. چه سرّی بود؟ من كه نفهمیدم. آنها هم ما را برداشتند و بردند
پیش یك ماما. من را خواباند و زیر دلم را، رگ و پیهای زیر دلم را،
پس و پیش كرد، اما درست نشد. ما هم آمدیم خانه، همینطور هم من
میتابیدم، میتابیدم. حالا این دخترخاله هم هستش. شب هم ماند.
شوهر داشت و سه تا بچه. بعد هم رفت. من هم همانطورها بودم، دولادولا
كارهام را میكردم تا وقتی كه درست و حسابی دردم گرفت. بابات رفت
ماما آورد، دخترخالهاش هم آمد با زاد و رودش. بعد هم یك مامای دیگر
هم آوردند. گفتند باید تاقباز بخوابی. من اینطوری بلد نبودم بزایم.
آنها خشت میگذاشتند و خاك میریختند، اینها من را
خواباندند. یكیشان یك دستش را میگذاشت اینجا (به پایین
سینهاش اشاره میكند) و یك دستش را هم اینجا و هل
میداد رو به پایین و آن یكی آن پایین دیگر نمیدانم
چهكار میكرد تا بالاخره بچه به دنیا آمد. همین اختر بود. بعد
كه میخواستند بروند پول نداشتیم مزد ماما را بدهیم، یكیشان
دست برد و روپوش اختر را با سرپیچاش برداشت و رفت. ساتن بود، خیلی
قشنگ بود. دادهبودم براش دوختهبودند. برد. بعدش بابات رفت از
یك جایی پول گرفت و برد دادش و آنها را گرفت و آورد. سر این اختر،
مادر، من خیلی سخت زاییدم. پدرم درآمد. هفتم هم رفتم حمام، توی خانه. همین
دخترخاله بردم حمام. تا هفتم بودش با زاد و رودش. میپختند و
میخوردند. من را برد حمام و زیر دلم را چرب كرد و گفت:
«صاف بایست!» من هم به هر مردن مردنی بود صاف ایستادم.
انگار زیر دل و كمرم صدا هم كرد. اما راستش باز هم دولا بودم. بعد دیگر
خوب شدم. چهل روزش نشدهبود كه بابات آمد و گفت: «جمع كن كه
باید برویم.» طیاره رفتهبود بالا، صدای بمب و اینها
میآمد. میگفتند: «توپ در میكنند.» خلاصه
دوباره اخراج كرد، فینیش كرد. چیز و چونمان را برداشتیم و آمدیم
اصفهان، از راه اراك. اول ننهام آمد، بعد هم بابام. بابام حسن را
برداشت و ــ دور از حالا ــ بوسید، بعد تو را و بعدش هم اختر
را. گفت: «بیگمآغا، این دخترت، این هم حسن، آن هم حسین، این
هم كه زیاد كردهاند.» من چای و نانخشكه گذاشتم جلوش، یك
لقمه گذاشت دهنش و رفت. ظهر نشده، یا عصرش آمد ــ درست یادم
است ــ رفتم توی دالان جلوش. انگار دیروز است. گفتم:
«چرا نمیآیید بالا؟» گفت: «كمرم درد میكند،
بابا. از این پلهها نمیتوانم بیایم بالا. برو ننهات را
روانهاش كن بیاید.» ننـﮥ بیچارﮤ ما هم
رفتش. چند روز بعدش من اختر بغلم بود و تو و حسن هم به دنبالم. این
عمـﮥ خدابیامرزت هم انگار آمد. رفتیم دیدن بابام. یك قندان بود، كنار
بابام، پر از نان شیرینی بود، هی این حسن كون سرك میرفت جلو كه
بردارد، این ننـﮥ ما بهش چشمغره میرفت. بابام هم
هی با چشم و ابرو اشاره میكرد كه بردارد، ننهام
نمیگذاشت. حتی نگذاشت شماها را ببوسد. بابام نمیدانم چی
گرفتهبود كه میگفتند واگیر دارد. خوب، هی میرفتیم و
میآمدیم تا یك روز این خالهعزتات آمد كه: «آبجی
اگر میخواهی بابات را یك دفعـﮥ دیگر ببینی همین حالا باید
بیایی.» من هم جلدی شما را برداشتم و با عمههات راه افتادیم و
انداختیم از آببخشان رفتیم منبر گلی، خانـﮥ
باباماینها. من كه ندیدیمش. روش را پوشاندهبودند (دستی
بر صورتش میكشد). زار و زیلون بود.
میگویم: چهشكلی بود، مادر، بابات؟
ـ
یك تهریشی داشت، ریش سفیدی داشت و شابگاه هم سرش میگذاشت.
رسید به بابات. قدش هم ــ دور از حالا ــ قد بابات بود.
اما بابای من لاغرتر بود، تر و فرز بود، شوخ بود. دیگر نمیدانم
بشكنهایی میزد كه صداش هفت تا خانه میرفت. خیلی هم مؤمن
بود، نجس و پاكی سرش میشد. مریض كه بود، یك روز من و ننهام
زیر بالش را گرفتیم و آوردیمش كه مثلاً دم درگاه پیشابش را بكند. حاضر
نشد. هومهوم كرد و با دستش اشاره كرد به باغچه. وقتی هم ننهام
میخواست زیرشلوارش را بكشد پایین، باز هومهوم كرد ــ
حرف كه نمیتوانست بزند ــ و به من اشاره كرد. من كه
رفتم عقب، ننهام درش آورد و او هم پیشابش را كرد. یك چكهاش كه
چكید بهش، باز هومهوم كرد. همینطورها بودند
قدیمیها، نه مثل حالایی، كه جنب راه میافتند توی
خیابانها. نجس و پاكی سرشان نمیشود.
میگویم: خوب، میگفتی، مادر.
ـ
اصلاً همهاش دوازده روز طول كشید. مادرجون هنوز زندهبود،
ننـﮥ بابام. یادم است كه وقتی داشتند مردﮤ
بابام را برمیداشتند دایزهآغابیبی تكه میگرفت
میگذاشت دهن مادرجون. خلاصه، آبجی شازدهات آمد، گریه كرد، رفت
پیش حاجیابوالقاسم كه: «كمِ مِهرم مردﮤ
آقام را بردار.»
میگویم: مگر بابات خودش نداشت؟
ـ
خوب، دستبهنقد كه نه. اینها ده دوازدهتا شریك
بودند. یك حجره داشتند توی قیصریه، آن گوشوارههای بالا. با دخانیات
كار میكردند. دخانیات حتماً یك چیزی میداد بهشان، اما
حالا كو تا یكی برود دخانیات؟ خلاصه، مردﮤ بابام را حاجی
خدابیامرز برداشت. سر دست تا چهارسوق علیقلیآقا بردندش، بعد هم
بردندش تختهپولاد خاكش كردند. باز ایناش خوب بود كه من بودم.
ننهام كه مرد من ولایت غربت بودم. ندیدمش. خبرش را برام آوردند. به
شماها كه نگفتم. رفتم توی حمام، یعنی كه میخواهم سرم را بشورم.
همانجا آب دوش را باز كردم و نشستم به گریه كردن و بعد هم سرم را
گرفتم زیر آب كه یعنی حمام بودم.
میگویم: بعدش چی شد؟
ـ
خوب، بعد كه بابامان را خاك كردیم، آمدیم خانه. من سه روزی ماندم. نه كه
آبادان بودم و كرمانشاه، عقلم نمیرسید كه باید یك هفته بمانم. شماها
را گذاشتهبودم پیش یكی. وقتی رسیدم این بالا، دیدم بابات تب كرده و
لرز كرده. از عمـﮥ خدابیامرزت پرسیدم، گفت: «این داداش ما
همینطور است، یكی كه میمیرد، تب و لرزش میگیرد.»
چهلم بابام نشده رفتش آبادان. ما هم دوباره آمدیم سر خانه و زندگی
خودمان. من هم یك سینی ورشو داشتم ــ اینها چیه من دارم
میگویم؟ ــ خلاصه سه سینیكوچك هم داشتم، بنا كردم به
چیز فروختن. پیراهنهای شیك شیك داشتم، گل مخملی. اصلاً، جان تو،
دستم را توش نكردهبودم. یك پیراهن ساتن سفید داشتم، باز دستم را توش
نكردهبودم. یك گلمخملی سفید داشتم، دستم را توش
نكردهبودم. همه را، یكییكی، فروختیم و خوردیم. اینها،
همه را، كرمانشاه دوختهبودم، خیاط دوختهبود، یا آبادان
دوختهبودند. هی میبردم بازار، میفروختم. این
عمههات هم خیلی اذیتم میكردند، عمهبزرگهات نه،
همین ربابه. من آدمدار بودم، رفتوآمد داشتم. سه تا بچه هم
گِلِ دستم بود، بیخرجی. بابا هم كه دیگر نداشتم. میرفتم
نان میگرفتم و میآمدم. قند و شكر هم میرفتیم با این
رباب، مثل صف نماز پشت هم مینشستیم و هی ورجهورجه
میكردیم میرفتیم جلو تا برسیم به یك جایی تا قند و شكر
بهمان بدهند.
میگویم: نان چی، مادر؟ تقی راستش را میگفت؟
ـ
پرتوپلا میگفت، مادر. سربازی بود آنوقت. شاید هم شنیده.
من كه نمیتوانستم نان بگیرم، از بس شلوغ بود. تازه بعدش چی؟
میقاپیدند. اوستارضا برام میگرفت. پول را توی یك
گرهبسته میگذاشتند و پرت میكردند توی دكان نانوایی.
گاهی هم عموكریم، بابای این دختر عمو، نان میآورد، همهاش هم
تكهپاره. تا بعد كه دیگر به اینجام (به گلوش اشاره
میكند) رسید. شما را گذاشتهبودم یعنی سر كار، تو كه پیش آن
اوستاقاسم مسگر بودی. چیزی كه بهت نمیداد. بعد كه آن كار را
كرد، دیگر نگذاشتم بروی. همان كه مثلاً خواب بوده و تو نخ را
میكشیدی، یعنی كه ساز میزنی. خودت كه باید یادت باشد؟
ـ خیلی خوب یادم نیست، مادر. اما پسرعمه تقی تعریف كرده ...
میگوید: من همهاش یادم است، مادر، انگار همین دیروز بوده ...
ـ حسنمان هم انگار شاگرد اوستارضا شدهبود؟
ـ
آره، دیگر، مادرمرده. صبح میرفت تا شب. موها را جارو میكرد،
چای میآورد. نمیدانم قیچیها و ماشینهای اصلاح را
میگرفت روی چراغ الكلی. ظهر به ظهر هم میآمد خانه. اول هم سری
به مطبخ میزد. اگر روی اجاق ما دیگی بود خوش و خرم میآمد
بالا. وگرنه میرفت دم خانه، روی سكوی در خانه مینشست. گاهی
همین دخترعمو سربهسرش میگذاشت، دم آمدن حسن دیگ ما را از لای
خل درمیآورد و نمیدانم كجا میگذاشت. من میدیدم
بچهام نیامد، میرفتم پایین كه مثلاً ببینم كجاست.
میدیدم نشسته روی سكوی در خانه. بعدش دیگر چیزی نبود كه بفروشم.
بابات هم خرجی نمیفرستاد. حسن هم فهمیدهبود كه دیگر
دیگی در كار نیست. گفتم: «باید خودم بروم آبادان.» همین شوهر
دخترخالـﮥ بابات كه آمد، گفتم، من هم میآیم. این خانه را گرو
گذاشتم پیش رضا و با شوهر فاطمهخانم راه افتادم. ننـﮥ
خدابیامرزم كه آمدهبود گاراژ، یك دمراهی هم برای شما
گرفتهبود، میگفت: «حالا كه نان ارزان شده، داری
میروی؟» جلو این شوهر دخترخالهاینها را
میگفت. من پنجه كشیدم به صورتم كه آبروم را بردی. خدابیامرز دنبال
ماشین میدوید و میگفت: «بمیرم الهی، عصمت خودش را
زد.» همین بود، مادر، دیگر من مادرم را ندیدم.
گریه
نمیكند، اما دست میبرد جورابش را میكشد بالا، باز خفتی
به بند جورابش میزند و میگوید: بلند بشوم بروم، روزم شام شد.
یكراست،
حتماً، به خانه نمیرود. اول میرود تختهپولاد و
مینشیند سر گور مادرش و رود میزند: كجایی كه ببینی، مادر، كه
چی به سر عصمتات آمده؟ آن از شوهرم كهتخت افتاده، هی هم
میگوید هایوای اما باز بلند نمیشود. حسن هم كه
آنجاست. حسین هم كه زده به سرش و نمیدانم چرا ته بنـﮥ ما
را میخواهد دربیاورد.
فردا شب كه میروم عیادت بابا،
علی میگوید كه مادر عصر جمعه پیداش شده با چشمهای سرخ.
میگویم: مادر، باز رفتی سر قبر ننـﮥ خدابیامرزت؟
ـ غیر از آنجا كجا را دارم بروم، مادر؟
پدر
هنوز هم میكٌلَد و راه میرود. حرفی هم نمیزند،
هیچوقت. لب ایوان كنارش مینشینم، سیگاری براش روشن
میكنم، میگویم: چطوری، بابا؟
ـ خوبم.
ـ چه خبر؟
ـ خیر.
میگویم: وقتی رفتی آبادان، ما سه تا بچه را گذاشتی و رفتی، كجاها زندگی میكردی، اصلاً چهكار میكردی؟
ـ كار میكردم، بابا.
ـ كجا؟
ـ شركت نفت، بنا بودم، بنج میساختم.
ـ كجا زندگی میكردی؟
ـ یادم كه نیست، بابا. از ننهات بپرس، یادش است.
مادر میگوید: میبینی، مادر؟ همیشه همین بوده، یادش نیست.
پدر
هم بلند میشود نالان میرود توی اتاق نشیمن دراز میكشد
فقط یك بار میگوید: «هایوای!» و پتو را
میكشد روی سرش.
مادر میگوید: یك سری بزن به این برادرت ببین مرده است، زنده است؟
میگویم: من كه حرفی ندارم، اما اینها كه میدانی فقط به پدر و مادرها اجازﮤ ملاقات میدهند.
مادر
را راهی میكنم تا با علیمان برود، فقط مادر توانستهبود
ببیندش. دهسال بهش دادهاند. قرار هم هست منتقلش كنند به
شیراز یا نمیدانم مشهد. مدام میچرخد. آنوقت
میشنوم كه باز روش اعتراف كردهاند. یا میشنوم هرچه
داشته گفتهاست. باورم كه نمیشود. میدانم زیر سر این
كیوانی است، دوست سابق حسنمان. هر شب هم یك میخانهای
میرود و همینطور پشت سر حسن صفحه میگذارد. بالاخره
پیداش میكنم، حتی باش دست وروبوسی میكنم. بعد هم با هم
میرویم به یك میخانه، همان ستارهآبی. من اول سیر و پر
میخورم. ماهیچهای چرب و چیل میخورم و بعدش هی به
سلامتیاش میخورم. اول هم توی دلم میگویم: «خدایا،
مرا ببخش كه به حساب این خبیث همینطور باید رسید.» ودكا را با
پپسی میخورم و برای او سِك میریزم. میگویم:
«حسنمان از طریق مادر پیغام داده كه اگر كاری
داشتهباشیم بیاییم سراغ تو.» مدام هم شاخ توی جیبش
میگذارم كه دوستی بالاتر از این حرفهاست و هی لیوانش را لبالب
پر میكنم. بیرون كه میآییم روی پاش بند نیست و همهاش هم
میگوید: «من كه میبینی كارهای نیستم.»
میبوسمش و هی از مردانگی میگویم و نمیدانم از عقد رفاقت
كه توی زندان سالها پیش بستهبودند. یك جایی هم كنار
پیادهرو میافتد به استفراغ. شانهاش را میمالم و
بعد كمكش میكنم تا دست و صورتش را بشوید. آخرش هم
میبرمش تا كنار رودخانه و از آنجا تا روی سیوسهپل
و همهاش هم از آن روزها میگویم كه به خانهمان
میآمدند و بحث میكردند و من از پشت در گوش میدادم.
میگویم: «من از همانوقت ارادتمند شدم.» به دلم هم
برات میشود كه از توی غرفه بیندازمش پایین و تمام، اما عقل
میكنم و باش راه میآیم و به حرفهاش گوش میدهم كه
از آنروزها میگوید و از آرزوهاشان و اینكه با این
چریكبازیها مخالف بوده و این حسن گوش نمیداده. باز هم
حالش به هم میخورد و پیادهرو وسط چهارباغ را به گند
میكشد تا بالاخره میرسیم به جلو خانهشان كه توی
شیخبهایی است. هنوز هم زنگ در را نزده كه میگویم:
«مادرم سلام رسانده و گفته، این تقاضانامه را برسانی به مسئولش تا
بلكه حسن را منتقلش كنند به همین زندان اصفهان.» و بعد كه پاكت را
از جیب بغلم در میآورم و میدهم به دستش، باز میبوسمش و
هی هم جلو خودم را میگیرم كه درست توی صورتش استفراغ نكنم. بعد هم
هی میزنم به قدم و ده برو كه رفتی. بعد هم كه معلوم است:
میروم پیش ملیح خودم و باز كه میبیند مستم وادارم میكند
اول دوشی بگیرم تا آنوقت آدابش را شروع كند.
دو روز بعدش
است كه احضارم میكنند، تلفنی. میبایست بگویم: «با سرهنگ
نادری كار دارم.» فقط گوشی را میدهم دست علی كه اگر گرفتاری
پیش آمد مواظب پدر و مادر باشد. صبح راه میافتم و با تاكسی
میروم تا میدان مجسمه و بعد پیاده تا جلو در ساواك. به در
ماشینرو تقهای میزنم تا دهان و بینی كسی را از دریچه
میبینم. میگویم كه با كی كار دارم. راهم میدهند و
میبرندم توی یك اتاق كه فقط یك صندلی دارد و جام پنجرهاش هم
مات است. اول مینشینم و یك سیگاری میكشم و بعد میافتم
به راه رفتن و باز سیگاری میكشم و مینشینم. تا بالاخره
یكی میآید نام و نام خانوادگیام را میپرسد و
میرود. و باز یكی دیگر میآید و بعد از نام و نام خانوادگی،
نسبتم را با حسنمان میپرسد و توی یك پرونده مینویسد و
میرود. باز سیگاری میكشم و همینطوری راه
میروم و بعد بالاخره مینشینم كه یكدفعه در باز
میشود و نادری میآید تو با همان قد بلند و دستهای
آویخته. من هم بلند میشوم و سلام میكنم كه خندان جواب
میدهد و دست دراز میكند و من هم دست دراز میكنم كه
یكدفعه پاش را میبینم كه توی دست من است و كشیده را هم
خوردهام. فحش مادر هم میدهد كه: «كی اجازه داد
سیگار بكشی؟» بعد هم به یك كاشی اشاره میكند كه باید بروی
همانجا بایستی، تكان هم نخوری تا من بیایم.
وقتی بالاخره میرود، سر بالا میكنم و میگویم: خدایا، شكرت كه من را هم بینصیب نگذاشتی.
ساعت
یك است كه بالاخره میآیند و سوار یك ماشینم میكنند و توی راه
هم چشمبندم میزنند تا میرسیم به یك جایی كه
پیادهام میكنند و دستم را میگیرند و میبرندم و
وقتی چشمبندم را باز میكنند، یك پاسبان جیب و بغلم را
میگردد و هرچه دارم میگیرد، اما پاكت سیگارم را كه چند نخ
بیشتر ندارد، پس میدهد. بعد هم میبردم و ته یكراهرو
میاندازدم توی یك سلولی كه كفاش یك زیلو است و دو تا پتو هم
گوشهاش هست. بعد گمانم ناهاری میخورم. چلو و كباب است. وقتی
میخواهم سیگاری بكشم میبینم كبریت ندارم. هرچه هم به در
میزنم كسی نمیآید. باز میزنم و میگویم باید بروم
دستشویی. بالاخره یكی میآید و مرا میبرد. وقتی
برمیگردم، خواهش میكنم كه سیگارم را روشن كند. میگوید:
«كبریتم كجا بود؟» بالاخره نادری پیداش میشود، استكانی
چای به دست دارد. میگوید: چطوری میرزاحسینجان؟
میلرزم، میگویم: بد نیستم.
میگوید: یك میرزاحسینجانی ازت بسازم تا خودت حظ كنی.
ـ اختیار با شماست، جناب سرهنگ.
ـ امشب میخواهم با هم برویم ستارهآبی. چطوره؟
ـ هر جا شما دستور بفرمایید.
میگوید: حالا فعلاً بیا این چای را بخور، تا بعد.
دست دراز نمیكنم، اما میبینم كه چه خوشرنگ است. بخار هم از روش بلند میشود.
ـ نترس، بگیر.
میگیرم
و كف دستم را حایلاش میگیرم. هنوز داغ است. داد میزند:
سركار، بیا سیگار این میرزاحسین ما را روشن كن.
و
میرود. نشستهام روی آن دو پتوی سربازی، استكان هنوز دستم است،
جرعهجرعه میخورم و پكی هم به سیگارم میزنم. هنوز به نصف
نرسیده كه باز در باز میشود. این یكی انگار سرباز وظیفه است.
میگوید: بفرمایید، جنابسرهنگ كارتان دارد.
منتظر
است، انگار. پشت میزی نشستهاست. سیگار را توی راه با دو انگشت خاموش
كردهام كه بهانه دستش ندهم. میگوید: پس سیگارت كو، به این
زودی كشیدی؟ نكند عملی هم هستی، پسر؟
استكان نیمخورده را میگذارم روی میز. میگوید: برو بنشین روی آن صندلی.
به
صندلی طرف راست میز اشاره میكند. مینشینم. فندك روی میزش را
برمیدارد، جعبـﮥ سیگاری هم از جیبش درمیآورد، تعارف
میكند. یكی برمیدارم. روشنش میكند و میگوید: خوب،
تعریف كن ببینم.
میگویم: از چی، جنابسرهنگ؟
ـ خودت بهتر میدانی، اصلاً از بچگی بگو، بگو كی ابنهایت كرده؟
حرفی
نمیزنم. میگوید: پس اقلاً از ملیحهخانمتان تعریف
كن. از كرممالیدناش برام بگو تا ما هم یاد بگیریم.
باز
حرفی نمیزنم. ناگهان میزند، سوتزنان چیزی میآید و
میخورد به دستم و سیگار را پرت میكند. بعد بلند میشود،
داد میزند: دستت را بگیر ببینم.
انگار كه همان ناظم
دبیرستان فرخی باشد، ده بیستتایی كف هر دستم میزند، اگر هم
دستم را پس بكشم به پام میزند كه چندان هم درد نمیآید. بعد
میگوید: برو روی آن صندلی بنشین، آن سهكنج، همهچیز را
بنویس، از اولش هم بنویس.
یك صندلی مدرسهای
دستهداراست، یك دسته كاغذ ماركدار هم روش. اول هم نام و
نام خانوادگی و بعد تحصیلات و بعد نمیدانم اولین آشنایی با افكار
ماركسیستی و همینطور كتابهایی كه خواندهام و
نمیدانم چه كسی تبلیغام كردهاست و از این مزخرفات.
خندهام میگیرد. ویرم میگیرد كه از تنگ لوشا بنویسم و یا
از اكسیر اعظم یا صورالدرج، اما جلو خودم را میگیرم. مینویسم
كه من با تكامل و نمیدانم ترقی مخالفم چه برسد به این كه ماركسیست
باشم. بالاخره هم از زمان آشنایی با كیوانی میپرسند. مینویسم
از دوستان دورﮤ جوانی حسنمان است و من هم ارادت دارم
و از كمكهاش برای رفع گرفتاری خانواده ممنونم. هی هم چربش
میكنم و از خجالتاش درمیآیم. باز هست و من باز چیزهایی
مینویسم و اغلب هم صفحه سیاه میكنم، همهاش هم نگرانم
مبادا بفهمند كه چه میخواهم بكنم و نگذارند. نمیتوانند،
مطمئنم. بعدش دیگر شلوغ میشود، داد و بیداد است. یكی است كه انگار
با اسلحه دستگیرش كردهاند، شاید اصلاً زدهباشد به كوه، اما او
از شكار میگوید و از رسم ایلات كه برای زدن گرگ و دفاع از احشام ایل
باید تفنگ داشتهباشند. یك بار هم میبرندش و بعد
میآورند. حالا دیگر با ناله و گاهی حتی آخ و واخ حرف میزند.
باز صدای كشیده میآید و بعد سوت شلاق. بالاخره جنابسرهنگ
میگوید: حالا برو خوب فكرهات را بكن تا بعد.
بعد هم
میآید سروقت من، كاغذ را میگیرد و میبرد، هی
میخواند، بلندبلند و فحش میدهد و گاهی حتی میخندد،
تهدید هم میكند. بالاخره فریاد میزند: بیا پسر، این را ببرش
زیرزمین ببینم.
نمیبرندم. باز برم میگردانند به همان
سلول. شب هم چیزی میخورم و همهاش هم مشكل سیگار و حتی كبریت
است. شب هم تا آه سحر خوابم نمیبرد. تازه بعدش جنب میشوم.
ملیح ملعون! توی خواب هم راحتم نمیگذارد. تازه خودش نبود،
سلیطهخانم بود. اینهم از اقبال من. صبح هم هرچه میگویم
كه به حمام احتیاج دارم كسی گوش نمیدهد. ناچار با آب خالی شورتم را
میشویم و با تیمم نمازم را میخوانم. بعد از تشهد هم گریه
میكنم، با تن ناپاك از خدا میخواهم كه كمكم كند تا نگویم كه
چه میخواهم بكنم و مهمتر اینكه اینها را كه
مینویسم و طومارهای عمو و كتابهای خطی و چاپیاش و یا آن
دو كتاب عمهخانم را حفظ كند. بعد پاسبانی میآید، دفتر به دست.
این یكی كوتاهقد است و خندهرو، میگوید: از بیرون چی
میخواهی برات بخرم؟
فقط سیگار سفارش میدهم و كبریت. میگوید: كبریت قدغن است. دیگر چی؟
شورت
هم میخواهم، اما نمیگویم. شورت تر را پوشیدهام. باز
نادری احضارم میكند، باز تهدید میكند، بالاخره هم
میخواهد دلالتام كند و از محاسن ترقی و دنیای پیشرفته
میگوید. الحمدلله كه چنین ملاعینی طرفدار رفتن به جلو هستند. من از
محاسن ایستادن و از اتقان و ثبات براش میگویم و از كمال و جمال
دایره، از انحنایی كه دایره دارد. بالاخره ذاتش را نشان میدهد و حرف
را میكشاند به ملیح و انحناهای زنها و همهاش هم
میخواهد براش دقیقاً تعریف كنم كه چطور و كی. اسم من را هم
گذاشتهاست: شیخنا حسینجان.
ملعون! بعد هم یكی
را صدا میزند تا بیاید و شلوار مرا بكشد پایین و بعد هم دست
میزند به شورت خیس من و هی تهدید پشت تهدید كه اگر نگویی دیشب چه
خوابی دیدهای، میكشم پایین و همین چوب را ... هر روز صبح هم
اول سری به من میزند كه: «چطوری، شیخنا حسینجان؟»
و بعد هم میرود سر بحث تغییر و نمیدانم تكامل و هی دلیل
میآورد كه: ببین، شیخنا حسینجان، من هیچ شباهتی به پدرم
ندارم، پدرم هم به پدرش. من حالا ماشین سوار میشوم، جدم احتمالاً
سوار الاغ میشده، فكر هم میكرده زمین مركز سیارات و
ثوابت است ...
از دهانم درمیرود كه: هنوز هم هست.
ـ بله، چی فرمودید؟
ـ
عرض كردم، زمین مركز همـﮥ هستی است، مسطح هم هست و این كوهها
هم مثل میخاند، به نص مٌنزَل وتدند كه زمین را نگه
میدارند.
ملعون میخندد: مرگ من، ما را گرفتهای، شیخ؟
بعد
هم دیگر ولكن نیست. یك روز هم اجازه میدهد كه بستـﮥ مادر
را تحویلم بدهند. لباس زیر است و نمیدانم مسواك و خمیردندان و
دهبیست پاكت سیگار شیراز. خود نادری هم حضور دارد، میگوید:
اینهم مادر است تو داری؟
بخـﮥ پالتوش را نشانم میدهد كه: ببین!
از بالا تا پایین جر خوردهاست. باورم نمیشود. میگویم: یك پیرزن كه جان این كارها را ندارد.
میگوید:
خودش هم همین را میگفت. گرفت كه مثلاً راضیام كند اینها
را بدهم به تو، بعد نمیدانم چی شد كه جر خورد تا پایین.
گمانم خندهام میگیرد، كه میگوید: یك خندهای نشانت بدهم.
فردا
هم باز میآید، لباسش فرق میكند، راهراه است این.
میگوید: خوب، شیخنا حسینجان، دیشب در خواب خدمت كدام
جنده رسیدی؟
میگویم: ملیحهخانم جنده نیست، بهاصطلاح تكپران است. صیغه میشود، صیغـﮥ هركس كه بپسندد.
ـ مبارك است، مبارك است، شیخ.
باز
هم بحث را میكشد به مسطح بودن زمین كه: پس این كشتیها چی كه
وقتی به ساحل نزدیك میشوند، اول نوك دودكش یا مثلاً دكلشان را
میبینیم، بعد پایینتر را؟
میگویم: ما اول قبول كردهایم، بعد دنبال دلایلاش گشتهایم، وگرنه قدما هم همین چیزها را میدیدند.
نمیفهمد،
باز دلیل میآورد و من شب رو به كعبه میایستم، نه آسمان و یا
كهكشانی كه نمیدانیم هست یا نیست و از ته دل میگویم: خدایا،
خودت كمكم كن.
چند روز بعد باز برای بازجویی صدایم میزنند.
به اتاق دیگری میبرندم و چشمم را باز میكنند. یكی دیگر هم
هست. نادری هم بالای سرش ایستادهاست و نعره میزند: كه
رفتهبودی شكار پازن با رضا و دو تا از خویشاوندان؟
همان
زندانی قبلی است، از صداش میشناسمش. میگوید: بله،
جنابسرهنگ. هرسال میزنیم به كوه، گاهی ده روز بیست روز كوه
میمانیم.
كه میزند پشت گردنش. مرا كه
میبیند، انگار گل از گلش بشكفد، خندان میگوید:
صباحالخیر، یا شیخنا حسینجان.
بعد هم میگوید،
به زندانی: نگاهش كن، این همان است كه گفتم بهت، مأمور ما را برده،
مستش كرده، بعد هم خواسته از بالای سیوسهپل بیندازدش پایین.
میگویم: دروغ گفته، جنابسرهنگ. باور بفرمایید.
بازمیرود
سراغ زندانی كه اسمش یا نام خانوادگیاش انگار اللهقلی است،
همهاش هم میخواهد وادارش كند بنویسد كه زدهاند به كوه
كه مثلاً جنگ چریكی راه بیندازند و از طریق نمیدانم دهات شهر را
محاصره كنند. نگاهش میكنم. باورم نمیشود. جثهای ندارد.
مدام هم نادری تهدیدش میكند كه باز میبردش زیرزمین و دستبندش
میزند. میگوید: مثل بچـﮥ آدم بنویس، از اول هم تعریف كن.
سیفالله همه را نوشته. خوب است نشانت دادم.
ـ دعوای ایلی داشتیم، من كه عرض كردم.
باز
میزند، این بار با شلاق و درست بر دو دست نهاده بر میز. خط قرمز را
میبینم و بعد كه سیاه میشود. بعد میآید سراغ من،
و باز دلقكبازیاش گل میكند، حتی برای اللهقلی
تعریف میكند كه با كیوانی چه كردهام، یعنی كه مستش
كردهام و خواستم از بالای پل بیندازمش پایین. یك
جندﮤ نشانده هم دارم و تازه معتقدم كه زمین مركز عالم است.
فكر هم میكند اینطورها میتواند خجالتم بدهد.
میگویم: اعتقادات من ربطی به اتهامم ندارد. من هم هرگز
نخواستهام این كیوانی ملعون را از توی غرفهها بیندازم
پایین.
یكدفعه دست دراز میكند و یخهام را میگیرد: چی گفتی؟
ـ عرض كردم من فقط خواستم به حرمت دوستی قدیم كمك كند داداشحسن را منتقلش كنند به اصفهان، همین.
ـ نه، همان را بگو، همین حالا هم بنویس، همین را كه حالا گفتی.
به
اللهقلی هم میگوید: تو كه شنیدی كه گفت نمیخواسته از
غرفه بیندازدش پایین؟ اینجا كه ما حرف از غرفه نزدیم.
اللهقلی میگوید: من متأسفانه حواسم جمع نوشتن بود.
باز
میزندش با همان شلاق دستش كه مدام دور دستش تاب میدهد. چه آخ
و واخی میكند این چریك كوهستان! مرا هم میفرستد پایین
تا به قول خودش برای پاهام كفش راحتی بدوزند. خودش هم میآید و مدام
میگوید: باید راستش را بنویسی.
ـ من كه عرض كردم، جنابسرهنگ.
تهدید
میكند كه اگر اعتراف نكنم كه میخواستهام كیوانی را از
بالای پل بیندازم پایین، باز شلوارم را میكشد پایین. هرچه عجز و
التماس میكنم به خرجش نمیرود. میگویم: حالا كه زور است
پس یا عمر!
ـ بله؟ چی فرمودید؟
داد میزند: بده ببینم این كابل را.
خوشبختانه
با آمدن یكی دیگر، دوست كوهستانی
اللهقلی حواسش میرود به او. فردا باز
همین بساط است و باز پسفردا. میگویم:
خداوندا، مرا ببخش.
بعد كه باز پیله
میكند به شلوار بنده، حرفی نمیزنم.
وقتی هم میكشد پایین و نمیدانم با
چوب اشاره میكند به مقعد بنده، دندان
سر جگر میگذارم. میگوید: پس بگو، اصلاً
خوشات میآید.
شب هم
اللهقلی را میآورند پهلوی من. لام تا
كام حرفی نمیزند، همانها را میگوید
كه به نادری هم میگفت. میپرسد:
تو اینجا چهكار میكنی؟
میگویم: دعا میكنم به جان شما.
ـ جدی پرسیدم.
ـ من هم جدی جواب دادم.
ـ عجب جلّتی هستی تو دیگر.
ـ مقصود؟
ـ
همین دیگر كه زمین مسطح است و
نمیدانم تغییر و حتی تكامل توهم است
و ما همهاش دور میزنیم.
میگویم:
ببین جوان، من اینها را از برادر
تنیام خیلی شنیدهام، پس فكر
نكن فقط تویی كه میخواهی دلالتم
كنی كه من هم نمیدانم بزنم
به كوه و پازن شكار كنم.
میگوید: بله، میدانم. موفق باشی، شیخنا حسینجان.
وقتی
هم صدای گریههای پس از نماز شبم
بیدارش میكند، غلتی میزند، پشت به
من، میگوید: بابا، تو دیگر كی هستی؟
من
هم سر بر مهر میگذارم و با سوز دل
میگویم: خداوندا، اینها را، برادرم حسن و
این اللهقلی را و حتی آن جناب
سرهنگ نادری را دلالت كن تا این دنیا را
كه تو به بهترین وجه آفریدهای
خرابش نكنند.
غرمیزند: تو را به خدا
مسخرهبازیهات را نگهدار برای همان
جنابسرهنگ نادری، بگذار من بخوابم.
حرفی
نمیزنم. نماز صبح را كه میخوانم باز
دراز میكشم، ولی مگر میگذارد بخوابم؟
همهاش ناله میكند، دندهبهدنده
میشود. صبح از حرفهای نادری
میفهمم كه سه ماه است
اینجاست. باز هم میبرندش و بیست و
چهار ساعت بعد میآورندش. پاهاش را مالش
میدهم، دلالتش میكنم كه استغفار
بطلبد، میگویم: ببین، مثلاً اگر این
انگشتهای من همه مساوی بودند، من
حتی نمیتوانستم یك قاشق را
بهدست بگیرم، چه برسد به اینكه
این پاهای آش و لاش تو را مالش بدهم.
آدمها هم همینطورند، خدا همینطور خواسته.
مثل افلاك كه سلسلهمراتب دارد، آدمها
هم سلسهمراتب دارند. در خلقت خداوندی
كه نمیشود دست برد، معصیت دارد.
میگوید:
بله، میدانم. حالا لطفاً یك دستی بكش
به این پشتم، كتفم گمانم در
رفتهباشد.
پس این ملاعین دستبند
هم میزنند، یا شاید ــ همینطور كه
شایع است ــ دستبند قپانی. در دل
میگویم: خداوندا، مرا امتحان نفرما، اگر هم مقدر
است، راضیام به رضای تو؛ اما كاری
نكن كه جلو این یك پارهاستخوان
شرمنده بشوم.
مقدر نكردهاند.
جنابسرهنگ بالاخره موافقت میكند كه
فقط بنویسم كه خواستهام جناب كیوانی
را ــ به قول خودش ــ مچل كنم.
مینویسم و در انتهای هر پاسخ هم امضا
میكنم. اما مگر ملعون ولكن است، باز
از ملیحه میپرسد و باز میخواهد كه با شرح
جزئیات بنویسم كه آداب جماع ما مثلاً
چیست، انگار كه بخواهد نسخه كند و بفرستد جایی تا
بر اساس آن عامل شوند. بالاخره هم
میفرستد به زندان شهربانی، بند یك.
اینها ــ به قول مادر ــ گفتن ندارد. اما
اگر ننویسم، نخواهند بود، موكل مثلاً مریخ و زهره
و زحل نمیبینند كه چه كشیدهام از
دست این اعوان ظلمه كه حالا
میخواهم بایستد هرچیز و فقط چرخزنان بگردد
به گرد این خاك كه بر عزت اوست
كه به طوافش لبیكگویان میچرخند.
پس منطقی هم باید باشم.
بند یك
همهاش هشت در دوازده متر است، با هفت
سلول: چهار سلول اینطرف و سه تا هم
روبهروشان. دستشویی و مستراح هم همان
روبهرو است. یك منبع آب هم توی
حیاط و چسبیده به دیوار دستشویی هست. هر
سلول را بهگمانم مخصوص یك نفر
ساختهاند، اما حالا در سلول اولی طرف چپ
منام و این قادر كه كرد است و چه
هیكلی هم دارد. بعدش غلامرضاست كه
زدهاست با مشت چشم یكی را در
آوردهاست و بعد هم یك دزد است و در
آن آخری هم یك ابدی است. طرف
راست سلول رضاست كه
همپروندﮤ اللهقلی است و یك
هفتهای است كه در را به روش
بستهاند و هی صدای نالهاش میآید و
گاهی هم در آهنی را تكانتكان میدهد
تا بیایند و بلكه ببرند دستش را گچ بگیرند. در
سلول بعدی مجتهد یا مجتهدی است كه
همه مجتهد صداش میكنند و بعد هم
اللهقلی است كه تا صلات ظهر میخوابد
و فقط وقت غذا پیداش میشود. یك هفته بعد از
من اللهقلی را آوردهاند.
ما چند نفر،
من و این قادر و مجتهد و اللهقلی
همخرجایم و آن سه تای دیگر هر
كدام جداجدا غذاشان را روی اجاق زغالی
گرم میكنند و میخورند. ما چند نفر هم توی
اتاق ما سفره میاندازیم و صبح و ظهر و
شب دور یك سفره غذا میخوریم. رضا ــ
به قول قادر ــ پنج روز است كه
دستش مو برداشته یا حتی شكسته.
میگویم: چرا؟ كی شكسته؟
ـ با
پاسبانها كه آمدهبودند برای تفتیش
سلولها درگیر شد، آنها هم بردندش زیر هشت و
ریختند سرش و با باتوم و مشت و لگد بهحسابش
رسیدند، حالا هم انگار دستش مو برداشته، اما
نمیآیند ببرندش اورژانس.
میروم
دم در و با كف دست میزنم به
پنجرهپنجرههاش. بالاخره كلیددار میآید،
میگویم: چرا این زندانی را نمیبرید
اورژانس؟ ما كه از دست نالههاش شب و
روز نداریم.
ـ ببینم شیخ، نكند تنت میخارد؟
دیگر
چه میتوانم بكنم؟ فقط صبح و ظهر و شب
میبرندش دستشویی و باز در را روش میبندند.
اللهقلی فقط سر ناهار و شام پیداش میشود ــ
گفتم انگار ــ بعد هم میرود توی
سلولش. ما میرویم توی آفتاب، پتویی
پهن میكنیم. من یك صرف و نحو
عربی به قادر درس میدهم و از روی
قرآن مجتهد نمونههایی براش پیدا
میكنم. مجتهد فقط زیر نظر من تمرین خط
میكند و این غلامرضا یا طناب میزند و یا
مدام از میلـﮥ بالای در دستشویی تنـﮥ
لشاش را میكشد بالا، هر دفعه هم سیصد
چهارصد بار. گاهی هم مینشیند كنار دست مجتهد و با
هم پچپچ میكنند. طنابزدناش
هم شدهاست عذاب الیم برای همه.
یك بار از من سادهدل قول میگیرد
كه بشمارم. از هزارتا هم بیشتر میزند و من
از نفس میافتم و او باز ورجهورجه
میكند. بالاخره هم میشود همخرج ما،
آنهم به پیشنهاد مجتهد. من هم حرفی
ندارم. قادر میگوید: یك زندانی عادی
درست نیست با ما همخرج شود.
مجتهد میگوید: خودش خواسته.
قادر
میگوید: به ضرر خودش است، یك
پروندﮤ سیاسی هم میگذارند زیر
بغلش.
میگویم: من هم كه
جرمم، حتی اگر جرمی داشتهباشم، سیاسی
نیست.
اللهقلی میگوید: تو را به
آن خدای نیمهشبهات، ما را دیگر سیاه
نكن.
میگویم: تو برو بگیر بخواب، جانم.
حتی
صبحها حاضر نیست بیاید با هم ورزش كنیم.
یك بار كه من و قادر میرویم و پتو را از
سرش میكشیم، باز بلند نمیشود. پتو را میكشد
روی سرش و میگوید: با من كاری
نداشتهباشید.
شبش تا نصفههای شب
خوابم نمیبرد. همهاش هم تقصیر این
ملیح ملعون است كه به یادم
میآید و هی آدابش را دوره میكنم و
نمیدانم به یاد این یا آن گوشـﮥ آشكار
یا حتی پنهاناش میافتم و هرچه
هم لعنت به شیطان رجیم
میفرستم، باز ولكن نیست. چرتم
كه میبرد، كار دستم میدهد و من
بیچاره را مجبور میكند در آن شب دی
ماه بروم توی آب منبع و بعد بیایم
توی سلولمان و پتو را بكشم سرم و تا
طلوع صبح سگلرز بزنم و بالاخره هم
نمازم قضا شود.
صبح هم از سر و صدای
این اللهقلی بیدار میشوم. داد میزند:
من میخواهم افسر نگهبان را ببینم.
تا
من لباسی تنم كنم، دیگر دیر شدهاست.
با افسر انگار حرفش میشود و وقتی پا از سلول
میگذارم توی حیاط، میبینمش كه از
پنجرهپنجرههای در دارد میرود بالا. حتی
این قادر و آن غلامرضای كشتیگیر به
زحمت میتوانند از آن بالا بكشندش پایین. از
همان بالا میگوید: مگر دستم بهت نرسد.
آخرش
داد میزند: من این بابا را نمیشناسم، تا
همینجا هم ندیدهبودمش، اما درست نیست
كه مدام درد بكشد. نمیگذارد ما بخوابیم.
رنگ
افسر مثل گچ سفید است. حتماً وقتی این
یك پارهاستخوان چنگ در این
پنجرهپنجرهها میاندازد و خودش را میكشد
بالا چیزی میبیند كه ما نمیتوانیم
ببینیم. من كه یك آن فكركردم ببر
است و نه این اللهقلی و این
پنجرهپنجرهها هم صخرهاند. توی اتاق
كه مینشانیماش و یك پیالـﮥ چای
دستش میدهیم، تازه میبینم كه
چكمههاش را هم پوشیده و شلوار خاكی
مدل سربازیاش را.
تازه شب
این قادر كرد كه نمیدانم جرمش چیست،
میگوید: یك ماه بعد كه آوردندشان
اینجا، انفرادی، تازه لو رفتند. یكی از
بچههاشان كه حالا عمومی، بند چهار، است
روشان اعتراف كرده و جای اسلحهها و
نمیدانم چی را نشان داده.
باز
فردا هم همچنان تا لنگ ظهر میخوابد و وقتی
هم رضا را میبرند اورژانس، حتی نمیآید
بیرون كه دستش را ببیند كه شدهاست
اندازﮤ یك متكا. با خودم میگویم:
اینها دیگر كی هستند؟
حالا هم
میگویم: دنیای ساكت و جمعوجور ما را
همینها خراب كردهاند، نظمش را بههم
ریختهاند.
این مجتهد هم لنگـﮥ
همانهاست. میگوید: تو شیعـﮥ صفوی
هستی، جانم. دنیا عوض شدهاست، رو به
تكامل است، آنوقت تو میخواهی با
این افكار ارتجاعیات دنیا را برگردانی به
عصر بطلمیوس.
میگویم: بگو ببینم كعبه كجاست؟
با
اشارﮤ چانهاش جایی را در طرف
جنوب غربی فرضی خودش نشان میدهد و
میگوید: مقصود؟
میگویم: و دنیا هم كروی است؟
ـ البته كه كروی است.
میگویم: خجالت نمیكشی، جناب شیعـﮥ علوی؟
ـ چرا خجالت بكشم؟
میگویم:
من كه حاضر نیستم رو به آسمان و
نمیدانم افق خالی این زمین تو نماز
بخوانم.
سفسطه میكند و مرا دلالت
میكند به رسالـﮥ نماز در قطبین.
میگویم: حضرت استادی، اشتباه به
شرف عرضتان رساندهاند: من
نمیگویم این زمین كروی نیست،
میگویم نباید كروی باشد. حالا فهمیدی؟
جناب
آقا به جای جواب پقی میزند زیر خنده.
شیطان میگوید بلند شوم و همین دوات جوهر پر
از لیقه را بزنم به گری مغز سرش.
استغفراللهی میگویم و بلند میشوم و
میروم به سلول خودمان. میبینم
كه قادر كتابی وسط زانوش هست. میدهدش
پایین. میگویم: ممنون. یعنی ما هم
غریبهایم؟
دستپاچه میشود، چهارزانو
مینشیند و كتاب را میگذارد پشتش: فكر
نمیكردم تو باشی.
ـ پس چرا به من نمیدهید بخوانم؟
ـ فكر نمیكردیم علاقه داشتهباشی.
ـ حالا چی هست؟
جلدش
را نشانم میدهد. خانـﮥ قانونزده است.
میگویم: نوشتـﮥ دیكنز است ترجمـﮥ
یونسی. بد نیست.
ـ پس تو هم علاقهمندی؟
ـ من از این افسانهها خیلی خواندهام. دوای درد بیخوابیاند.
میگوید: افسانه؟ اینها، نوشتههای دیكنز، حقایق جامعـﮥ سرمایهداری است.
میگویم:
حقایق ازلی و ابدیاند، اینها فقط
برشهای فرضیاند از یك جامعـﮥ فرضی.
ـ بالاخره، میخواهی بخوانی یا نه؟
بهتر
از هیچ است، وقتی نشود المدخلالكبیر را خواند یا
مطالبالعالیه، به همینها هم میشود
قناعت كرد. چند تایی بیشتر نشانم نمیدهد. زیر
تختههای كف سلول پنهان كردهاند.
میگوید: اینها را زندانیهای قبلی
جاسازی كردهاند. روزی چند ساعت بیشتر به
هركس نمیرسد.
قرار هم میگذاریم
من بعد از ظهر بخوانم از سه تا پنج و وقتی
نوبت اوست یا اللهقلی و یا مجتهد یك
چشمم به در باشد. توی هر سلول هم چند
تایی جاسازی كردهاند، حتی توی سلول
ابدی كه نه میخواند و نه حتی با ما
حرف میزند و از صبح تا شب فقط بافتنی
میبافد. حاضر نمیشود به من هم یاد بدهد،
میگوید: تو چند وقت است اینجایی؟
میگویم: سه ماه آزگار.
ـ من با این امروز یازده سال و سه ماه و دو روز است كه در خدمتم.
میگویم: مقصود؟
ـ
مقصودم این است كه وقتی دادگاه
رفتی و از ده سال بیشتر بهت دادند،
من در خدمت حاضرم.
بالاخره چشم ما
هم به جمال رضا روشن میشود. بلندقد
است و سیاهسوخته. دست چپش را گچ
گرفتهاند. با ما هم همخرج میشود و
همهاش هم از سبیلش میگوید كه از كجا
تا كجا بوده و همین نادری از بروجن تا
اصفهان تار به تار كندهاست. میگویم:
رضاجان، حیف شد كه ما نتوانستیم از جمال
سبیل بیمثال تو فیض ببریم.
میگوید:
امشب، نصفشب، دعا كن دادگاه فقط یك
سال بهت بدهد، حتماً فیض میبری.
میگویم: هرچه خودش بخواهد، همان است.
خودش
حالا مقدر كرده تا مرا ببرند و بیاورند كه مثلاً
پروندهام را تكمیل كنند. همـﮥ اینها را
من از برادر عزیزم دارم. بازجوی جدید هم
شهیدینامی است كه مدام فقط بلد است
از معجزههای انقلاب سفید بگوید. من از شیخ
اشراق میگویم و انوار اسفهبدی، آنوقت
ایشان از حق رأی زنان برایم سرقدم
میرود. میگویم: جناب شهیدی، شما واقعاً
معتقدید كه ما خوشبختتر از پنجاه سال
پیشایم؟
میگوید: پس چی؟ هر
گوشـﮥ این مملكت دست یكی بود:
آذربایجان غربی سیمیتقو، شمال ایران میرزا
كوچكخان. خوزستان هم كه دست
شیخ خزعل بود.
میگویم: حالا اگر همـﮥ جهان دست یك نفر باشد، فقط یك حكومت چی؟
ـ باز كه زد به كلهات؟
ـ جدی عرض كردم، باید بر همـﮥ جهان فقط ...
فحش
میدهد و با پشت دست میزند توی صورتم.
باز هم میرود بر سر بیان مواهب
انقلابشان. میگویم: من اصولاً با هر
انقلابی مخالفم، حاضرم بابت این اعتقاد
هم هرچه دادگاه حكم كند با رضا و رغبت
زندانی بكشم.
بالاخره هم
دادگاهیام میكنند كه بیشترین
ادلهشان مخالفت است با انقلاب سفید و
تبلیغ بازگشت به گذشته. شش ماه
هم بیشتر زندان نمیبُرند كه فقط ده
روزش ماندهاست. دو روز آخر اللهقلی
اعلام اعتصاب خشك میكند و روز بعدش
هم رضا. برای خداحافظی به دیدنش
میروم، دلالتش میكنم كه یك بار
هم شده، به جای شنا برخلاف جریان
آب و یا با جریان، خودش را رها كند بر آب تا
ببیند چه كیفی میدهد.
با همه دست
میدهم و روبوسی میكنم و میآیم
بیرون. مادر و دامادمان، شوهر اختر، و اكبر اختر منتظرند.
سوار ماشین دامادمان میشوم و اول هم
میروم خانـﮥ مادر. پدر حالا دیگر راست راست
راهمیرود، عصا به دست البته. هنوز هم
ننشسته، عروس، زن علی، میآید و سلام
میكند. همكار علی بوده و دوماه پیش ــ
به سلامتی ــ ازدواج كردهاند و در اتاق
مهمانخانه و آن بالا، قرینـﮥ اتاق حسن،
جهیزه و جامهاش را چیدهاند. امشب هم
انگار قرار گذاشتهاند كه اتاق عروس بیفتیم.
اما من كه نمیتوانم بمانم، هنوز هم
شب نشده، یك چنگه اسكناس از
علیمان به قرض میگیرم و
میروم كه سری هم به ملیح
بزنم. نیستش. تا كی هی توی كوچه
قدم میزنم تا بالاخره پیداش میشود،
دواندوان میآید و جلو در و همسایه
میبوسدم. میگویم: این كارها چیه،
ملیحهخانم؟
گونهام را با دو انگشت
میگیرد: باز كه شدم ملیحهخانم؟ بگذار
پات برسد بالا، یك ملیحهخانمی نشانت
بدهم كه هفت تا ملیح از كنارش دربیاید.
در
راهپلهها میگویم: اگر حاضر بشوی آب
توبه سرت بریزی، خودم عقدت
میكنم.
توی روی من میگوید:
خر نشو، خرج من زیاد است. تازه، من با
یك مرد بارم بار نمیشود.
وقتی هم
میبیند كه دمغ شدهام، قول
میدهد این یك ماه را فقط مال من
باشد. باز بهتر از هیچچیز است. میگویم: پس
اقلاً یك امشب را بی هیچ آدابی برویم
توی آن اتاق.
انگشت اشارهاش
را به اینسو و آنسو تكان میدهد و
نچنچی میكند كه از عسل هم
شیرینتر است. بالاخره هم میفرستدم
كه لیف و صابونی بزنم. بعد هم میآید
و به قول خودش كوفت بدنم را میگیرد و
باز میرود سر آداب خودش و من باز
میگویم: «خودم چاكرتم، ملیح!»
و ملیح باز نمیگذارد ناخنك بزنم تا وقتش
برسد و به وقتش منام و آنهمه
نعم الهی بر سفرﮤ آن تخت
تكنفره كه نمیدانم شست پاش را
اول ببوسم و یا باز نوك زبانم را در گودی
نافش بلغزانم و هی باز بیشتر بخواهم و ملیح
بخندد و بگوید: خرجت دارد زیاد میشود، میرزاجان.
سه
روز و سه شب، به قول ملیح، كنگر
میخورم و لنگر میاندازم. بعدش صبح
اول تیرماه پنجاه و سه میروم دفتر.
میرزاحبیب آبپاش به دست خشكش میزند.
بالاخره میآید بغلم میكند و سر بر
شانهام میگذارد و گریه میكند. من
هم گریهام میگیرد، اما جلو خودم را
میگیرم. از حال و احوال آقا میپرسم.
مِن و مِنّی میكند كه میفهمم.
میپرسم: ببینم، میرزا، آقا منشی تازه
گرفته؟
ـ هنوز كه نه، ولی خوب، یكی هست كه میآید. كار كه بلد نیست ...
منشی
تازه صفاییزاد است، بیستوسهساله و
نجفآبادی. یك سالی هم دفتر 11 سابقه
داشته. پسر بدی نیست، میگوید: كو تا من
بتوانم جای شما را پر كنم.
بعد هم
میرود روی نیمكت مینشیند. میروم سر
جای خودم مینشینم، دفتر آقا را ورقی
میزنم و بعد هم آن یكی را. خط این
محمد صفاییزاد تعریفی ندارد، ولی حداقلاش
این است كه خواناست. میگویم: بد
نیست، میشود خواندش.
ـ ممنون، امیدوارم با راهنماییهای شما روز به روز بهتر بشود.
آقا
هم بالاخره پیداش میشود. شاپو و كت و شلوار
پوشیدهاست و كرواتی از عهد شاه وزوزك
زده. عصا به دست دم درگاه اتاق
ایستاده و نگاهم میكند. سلام میكنم و
بلند میشوم میایستم. میگوید: سلام،
جانم.
سرفهای میكند و دستمالش را
از جیب شلوارش درمیآورد و دو لب پاك
میكند: خوب، این چه سفری بود كه
اینهمه طول كشید؟ نكند (باز سرفه میكند،
دستمالش را با دست چپ تكانی میدهد،
بینیاش را میگیرد و یكی دو بار بینی و
دهان پاك میكند) پای زن و منی دركار
بوده كه ما را پاك فراموش كردی؟
میگویم: نایبالزیاره شدیم، آقا.
ـ خدا قبول كند، پس بیا تعریف كن ببینم كجاها رفتی، كیها را دیدی.
بالا
هم كه میروم، باز از توفیق زیارت و
نمیدانم قصد مجاورشدن ثامنالحجج
میگوید. میگویم: من كه زیارت
نبودم، آقا.
ـ ولی به من
گفتهای كه رفتهبودی مشهد مقدس و بعد
كه دیدهای كار نیست و نمیدانم
دلت هوای وطن كرده باز برگشتهای سر
خانـﮥ اول. حالا هم برو، كار را بهدست بگیر،
هرچه روزیمان باشد، با هم میخوریم.
این پسره را هم كار یادش بده، تا اگر باز
ناغافل خواستی بروی زیارت، دست تنها
نباشم.
آقا دارد لسه و پوستـﮥ گوشتها را
میگیرد كه حاجتقی پیداش میشود،
ننشسته میرود پای دستگاه و از جیبش
قوطی كوچكی درمیآورد و دو بست پشت سر
هم قلاج میكشد، بعد هم یك چای
شیرین پشتبندش میخورد. میگویم:
چی شده، حاجی؟ نكند باز با مادر بچهها
حرفتان شده؟
ـ حرفم شده؟
كجای كاری، حسینجان؟ اصلاً در به روم
باز نكرد. قفل در را هم عوض كردهبود. از
پشت در هم گفت: «برو همانجا كه
دیشب بودی.» همهاش هم تقصیر
آقاست كه خامام كرد.
آقا سرفه
میكند، اما تا دست میبرد كه دستمال را
درآورد، به صرافت دستهای چرب و چیلش
میافتد، فقط سینه صاف میكند: من كی
گفتم دیگر پیازداغش را زیاد كن؟
میپرسم: حالا چی شده؟
حاجی
میگوید: میخواهی چی بشود؟ آمدیم
ابروش را درست كنیم، زدیم چشم و چارش
را درآوردیم.
باز بستی میچسباند. میگویم: انگار، حاجی، خرج تفنگات هم زیاد شده؟
ـ
همین است، دیگر. سه شب است
میروم مسافرخانه. تازه شب اول مجبور
شدم توی گاراژ بخوابم. این نانی است
كه همین دوست سیوچندساله توی
سفرهمان گذاشت.
آقا میگوید: من
فقط گفتم یكی دو شب دیر برو، یكی را هم بگو
زنگ بزند به خانهتان، اگر خانم
برداشت سكوت كند. همین.
رو به من
میكند: خودش، حسینجان، تناش
میخارد. آقا رفته حمام بیرون، بعد هم
نمیدانم یك عطر مكشمرگما هم
زده به سر و سینهاش. تازه، بعدش
نشسته پهلوی تلفن، هركس زنگ زده،
پریده جلو كه با من حتماً كار دارند.
حاجی
میگوید: حالا كه اینطور شد، من هم
میروم یكی را صیغه میكنم. مگر
من از كی كمترم؟
آقا میگوید: مرغی كه انجیرخور است، نوكش كج است.
حاجی
میچرخد رو به من، میگوید: حالا تو چه
میگویی، حسینجان؟ من باید چهكار
كنم كه برگردم سر خانه و زندگیام؟
میگویم: بروید راستش را بگویید، همهاش را تعریف كنید.
ـ
راستش را بگویم تا بشوم مسخرﮤ
سركارخانم. نه، جانم. خودم میدانم
... (مكثی میكند) والله اگر بدانم چهكار
باید بكنم.
بعد انگار ناگهان یادش
آمدهباشد، میگوید: خوب، شما تعریف كنید، كجاها
بودید؟ سفر بودی یا نمیدانم رفتهبودی
ماه عسل؟ ما كه والله، از حرفهای
آقای جناب نفهمیدیم كه چرا نیستی.
میگویم:
رفتهبودم آبادان، دیدن خویشاوندان، بعد
دیگر پابند شدم. یك دخترخالـﮥ پدری بود،
عقدش كردیم و آوردیمش.
ـ پس شیرینیاش كو؟
شب
هم باز میروم خانـﮥ ملیح. كلید دارم.
مملی برگشتهاست، یعنی یك تك پا
آمدهاست كه برود. میماند، حتی شب.
میگوید: باباحسین، چرا این ننـﮥ ما را عقدش
نمیكنی، تا بنشیند سر خانه و زندگیاش، تا
ما هم یك بابای راستراستی پیدا كنیم؟
میگویم: من، والله، اگر حرفی داشتهباشم.
ملیح
میگوید: میبینی؟ این هم لنگـﮥ
آن بابای هیچیندارش شده. فقط وقتی
پول میخواهد، پیداش میشود. حالا هم سر
پیری بابا از من میخواهد.
جای مرا
هم میاندازد توی اتاق خودش. اما وقتی
میروم زیر لحافش، بهانه میگیرد كه:
من كه گفتم پوستم حساس است.
چهارشنبه،
صبح اول وقت هم سری میزنم
به مادر. پدر انگار پابیرون پیدا كرده. به
كمك اكبر اختر و مادر میبریمش بیمارستان.
پنجشنبهشب هم میروم سر زندگی
خودم. عمهرباب چه گریهای
میكند، میگوید: به خدا، یكدفعه فكر
كردم داداشحسینی.
وقتی هم
دارم این دو برگ كاغذ را كه از ما بهتران
پر و پرت اتاق كردهاند، مرتب میكنم،
پسرعمه تقی میآید و در و بیدر میگوید
كه: «همان صبحش یكی اول دشت
آمد كه: "من كارهای نیستم، ولی اگر
بتوانم گره از كار بندﮤ خدایی باز
كنم، دریغ ندارم." من هم گفتم، شاید
راست بگوید، نشاندمش و سرش را اصلاحی كردم
كه گفت، ای والله. بعدش هم حتی
نگذاشتم دست توی جیبش بكند. قول هم
داد كه سفارش كند زیاد سخت نگیرند. وقتی هم
میخواست برود، پرسید: "حالا مگر چهكار كرده؟"
گفتم: "والله، من فقط میدانم
همهاش سرش توی كتاب و دعاست، صنار و
سهشاهی هم كه پیدا میكند، میبرد
میگذارد كف دست این شیخ عبدالرزاق و
یكی دو نسخـﮥ خطی میخرد یا چاپ سنگی،
بعد هم میبرد میچیند توی آن
صندوقخانهاش، همهاش هم به
قول این مادر بچهها كیمیا و لیمیا و سیمیاست و یا
نجوم و تنجیم." گفت: "اینها را
شنیدهام، ولی غیر از اینها چی؟"
گفتم: "همینهاست والله." باز سر دو هفته
نشده، سر و كلهاش پیدا شد كه: "تا حالا كه
بهخیر گذشته، اما اگر راستش را نگوید، براش بد
میشود." باز من سرش را اصلاح كردم،
ریشش را دوتیغه كردم و او هی ناخن
میزد كه ببیند كی خانـﮥ تو میآید.
گفتم: "والله این پسردایی ما از عالم و
آدم بیزار است. حتی با ما كه یعنی
خویشاوندشایم، رفت و آمد نمیكند، چه برسد
به غریبهها." باز هم آمد، هر دفعه هم
یك چیزی میگفت تا وقتی عمهات
گفت كه آزاد شدهای. باز كه آمد، من
هی دعا به جان شاه كردم كه فقط دو
سال بهت دادهاند. حتی، جان تو، تشكر
هم ازش كردم. مردك كه از رو نرفت. از
وكیل تسخیریات گفت كه چه
ناخنخشكی است و اگر سفارش بعضیها نبود
حتماً دو سال كه هیچ، اقل اقلش ده
سال روی شاخش بود (میخندد)، من هم
سری براش درست كردم كه تا ده روز
نتواند از خانه بیرون بیاید. اینجاش را
...»
میگویم: ممنونم كه به فكر من بودید.
ـ تازه این را برات نگفتم ...
بالاخره بانو میان جانم میرسد، میگوید: پس این جمال و جلال چرا دیر كردند؟
فردا
صبح هم مادر میآید، باز هم اول میرود
سر وقت صندوقخانه، بعد هم میآید آن
راهرو و این اتاق را جارو میكند، دستمال
میكشد به تاقچهها و اسباب چای را
میبرد پایین، تا بالاخره بیاید و این یك
پیاله چای را كه براش ریختهام
بردارد. میگویم: میبینی، مادر، به
قول حاجتقی آمدیم ابروش را درست
كنیم، زدیم چشم و چار خودمان را درآوردیم.
ـ حاجتقی دیگر كیست؟
ـ دوست آقای جناب است، گاهی میآید دفتر.
بعد هم میگویم: خوب، میگفتی، مادر.
ـ باز كه شروع كردی، بسات نبود این بلا كه سرت آمد؟
میگویم:
یادت است كه ایستگاه یازده وقتی
شبها میرفتیم توی حیاط میخوابیدیم
چه آسمانی داشتیم، یا احمدآباد وقتی شبها
روی پشتبام میخوابیدیم و صبح خورشید
بهقاعده از طرف مشرق طلوع میكرد ...؟
ـ البته كه یادم است. من هیچچیز یادم نمیرود.
ـ
خوب، نمیخواهی این ستارهها و یا آن
ماه و خورشید همانطور كه بود دور این زمین
بگردند و ما شبها باز برویم روی پشتبام و
به آسمان نگاه كنیم و به هفت
خواهران و به ستارﮤ قطبی،
رأسالجدی و آن راه شیری و یا به
خوشـﮥ پروین و فكر نكنیم كه بسیاری از
اینها در واقع امر ممكن است نباشند، و فقط
نورشان است كه به ما میرسد؟
ـ
من كه سر در نمیآورم تو چی
میگویی. من فقط نگران اینام كه
این بابای بیچارهات را فردا صبح دست
تنها چطور ببرمش دكتر. پابیرون پیدا كرده، مادر.
میگویم:
به یكی از این نوههات بگو، به اكبر
یا به شوهر این اقدس.
ـ خودم یك
كاریش میكنم. این بابات چشم ندارد
این نوههاش را ببیند.
میگویم:
ببین، مادر، من فقط میخواهم ببینم چرا
به اینجا رسیدیم، چرا من یكی
همهاش باید دور بزنم و بالاخره به
همان جایی برسم كه عموحسینام رسید.
میگوید: خدا نكند، مادر. آن بیچاره اسیر كوكب شد، شاید هم چیزخورش كردند.
میگویم: خوب، میگفتی.
ـ به كجا رسیدهبودم؟
ـ ما را داشتی میبردی آبادان، من و حسن و این اختر را.
ـ
ای مادر، اینها چه گفتن دارد؟ حالا كه
حكم زور است، باشد. ما سر راه رفتیم اراك
دیدن عموم. این هم من را برد سر
صندوق لباس بچههاش كه: «ببین
این را برای غلامرضا خریدهام، این را
هم برای محمدرضا، این یكی هم مال
حمیدرضاست.» حالا هی لباس درمیآورد و
نشان من میدهد. گفتم: «عمو، اینها را
چرا نشان من میدهی؟ من كه
میدانم شما، الحمدلله، وضعتان خوب
است.» گفت: «اینها را نشانت
دادم تا ببینی من چقدر به فكر آبروم
هستم، تو هم اگر به فكر آبروی كس و
كارت بودی یك چیزی تن بچههات
میكردی كه در و همسایه نگویند این
غربتیها دیگر كی هستند؟» همین بود، مادر.
من هم دست شما را گرفتم و از در
خانهاش آمدم بیرون و یكراست
رفتم ایستگاه قطار، آنقدر نشستم تا
خداعمرداده، شوهر دخترخاله، پیداش شد. بعد هم
سوار شدیم و رفتیم اهواز. از آنجا هم با یك
ماشین رفتیم آبادان و از فرداش هم
افتادم دوره كه بابات را پیدا كنم با
همین اوستارمضان، یا نمیدانم اوستامرتضی.
شما هم به دنبالم. بالاخره احمدآباد توی
یك قهوهخانهای پیداش كردیم. شوهر
دخترخاله گفت: «نگاهاش كن،
آنجا نشسته. من دیگر میروم.
نمیخواهم بفهمد من شماها را
آوردهام.» من هم حسن را
فرستادم، گفتم: «بابات را كه
میشناسی، برو صداش بزن.» این
هم رفت تا پهلوی بابات و آهسته زد
روی زانوش. بابات نمیدانم ــ روز
گذشته ــ به نقل گوش میداد یا به
رادیو. حسن هم برگشت مرا نگاه كرد. اشاره
كردم (دستش را نزدیك دهان میبرد و
یكی دوبار تكان میدهد) كه حرف بزن،
بچه. باز حسن زد روی زانوی بابات.
حرف كه نمیتوانست بزند، مثلاً بگوید بابا.
بابات اول با دستش بچه را پس زد، بعد
نگاهش كرد، بلند شد. ما را كه دید، آمد بیرون.
اول هم رفت سراغ دوچرخهاش. تو را
نشاند روی تنه، حسن را هم ترك
دوچرخه. گفتم: «آمیرزامحمود، این هم
ناسلامتی بچـﮥ توست.» گفت: «حالا باشد
تا بعد.» یا اصلاً حرفی نزد، فقط به تاخت
رفت، من و این اختر هم كه بغلم بود،
به دنبالش تا رسیدیم به اتاقش. بالای
یك قهوهخانه بود. بعدش هم رفتیم
یك جای دیگر.
پابهپا میشود، آبی
توی سماور میریزد. میگوید: چه اتاقی، مادر!
قفس. بالاخانه بود. حتی كوچكتر از این بود.
پایین هم، دورتادور حیاط، اتاق اتاق بود.
توی هر اتاق هم یكی دو تا جوان بودند،
همه هم عزب. من هم جوان. من
كه میرفتم پایین كه سر شیر
ظرفهام را بشورم یا رخت شماها را، یا سوت
میزدند، یا نمیدانم قربانصدقهام
میرفتند. بعدش یك روز دیدم توی تاقچـﮥ
مستراح یكی یك صابون عطری گذاشته،
زیرش هم یك تكه كاغذ. كاغذ را كه
مچاله كردم و انداختم آن تو، بعد هم
آمدم بالا و صابون را از همان بالا پرت
كردم وسط حیاط. یك روز دیگر دو تا صابون بود، یك
طور دیگر، اما باز عطری. اینها را هم انداختم
پایین. چند تا فحش هم دادم به هركس
كه صابون گذاشته توی مستراح. بعدش
دیگر حتی نمیتوانستم بروم پایین.
همین بالا ظرفهام را میشستم و عصر هم
رختهام را برمیداشتم و با خودش
میرفتم سر شیر مكینه. تا یك روز یكی از
آن دریدههاش جلوم را گرفت كه:
«حالا كه اینطور است، یك شب
میآییم بالا و سرش را میگذاریم روی
سینهاش.»
میگویم: چرا به بابا نمیگفتی؟
ـ
میترسیدم، مادر. یك پارهاستخوان كه
بیشتر نبود. اگر آنها دستبهیكی میكردند،
كی میتوانست جلوشان دربیاید؟ من هم
رفتم خانـﮥ دخترخالـﮥ بابات. بهش
گفتم كه چی شده، بعد هم
دعوتشان كردم كه فردا بیایند خانـﮥ ما،
ازش هم خواهش كردم چند تا نرهخر از
دوست و آشناهاشان بردارند و بیاورند خانـﮥ ما تا
اینها فكر نكنند ما بیكس و كاریم.
یكیشان یخی بود، مشرمضان بود اسمش.
یخآقا بهش میگفتند، رفتهبود پایین و
یكیشان را صدا زدهبود كه: «تو برای
آبجی ما صابون عطری گذاشتهبودی؟»
طرف هم گفتهبود: «نه، جان
یخآقا، ما نبودیم.» مشرمضان هم
گفته: «حالا بچـﮥ خوبی باش، برو
بهش بگو بیاید برای من هم بگذارد، من
جان این سبیلهات عادت دارم
آنجام را با صابون عطری بشورم.»
خودش برای شوهر دخترخاله گفتهبود. انگار هم
نیش چاقو را گذاشتهبوده روی (به سیب
آدم نداریاش اشاره میكند)
اینجای طرف كه: «فقط بشنوم كه
كسی به خواهر ما نگاه چپ كرده، خودم
میآیم شیردوناش را درمیآورم.»
همین شد، مادر. دیگر تا من را میدیدند
راهشان را كج میكردند. بعدش دیگر ما
رفتیم ایستگاه شش، روبهروی گیت،
یعنی كه دروازﮤ شركت نفت، بعد
هم ایستگاه یازده، همان خانههایی
كه حیاطشان دراز بود. بعد هم چهار و آخرش
هم كه ایستگاه یك فرحآباد بودیم.
خوب، دیگر بقیهاش را هم كه خودت
بودهای و دیدهای.
باز لچكش را باز
میكند، میگذارد توی ساكش. هفتگیاش را
كه میگذارم توی جیب كت كهنـﮥ
حسن، میگوید: مادر، یك سری به بابات
بزن. دیگر حتی نای هایوای گفتن
هم ندارد.
سه روز بعدش بود انگار كه پدر
مرد. تا علیخان تلفن بكند و من صبر كنم تا
آقا از اتاق خلبان نزول اجلال كند، و
بالاخره خودم را برسانم، تمام كردهبود. بعد
هم بردیمش تختهپولاد، خاكش كردیم. چه
راحت و چه زود مرد!
مادر حالا دیگر سیاه
پوشیده، عروسدار هم شده. اما دیگر خودش
است و خودش. باز صبح جمعه پیداش
میشود. میگویم: مادر، بابا هم رفت.
میگوید:
همدمام بود، حالا كه مرده میفهمم.
این آخریها خیلی اذیت شد. تا همین چند
سال پیش صبح به صبح تیشه و
ماله و نمیدانم شاقولش را میریخت
توی خرجین ترك دوچرخهاش و بیصدا
میرفت بیرون. تیلیك و پیلیك، تیلیك و
پیلیك میرفت كجا؟ سر پل خواجو، یا بگیر جلو مسجد
چهارباغ. خودم یك روز سیاه به
سیاهیاش رفتم، دیدم نشسته آنجا.
همین اكبر ــ بچه بود، مادر ــ
دیدهبودش كه نشسته روی یكی از
این نیمكتهای وسط میدان شاه.
دوچرخهاش هم پهلوش. حالا یعنی رفته
سر كار. كسی دیگر نمیبردش. بنایی كه بلد
نبود. فقط با آجر لندنی كار كردهبود و سیمان.
پشتبامها را بلد بود كاهگلی كند. نه كه
مثل سیمان است، بلد بود. اما حالا دیگر برای
این یكی هم نمیبردندش. پیر بود دیگر.
خوب، خدابیامرز، چهكار كند؟ بنشیند ور دل من تا
بهش غر بزنم؟ میرفت مینشست
یك جایی. هی اینطرف را نگاه كن
و هی آنطرف را. حالا ظهر چی میخورد، خدا
میداند. بعد هم تیلیك و پیلیك راه
میافتاد به طرف خانه. در را با كلیدش باز
میكرد، مبادا من را بیدار كند. بعدازظهرها من یك
چرتی میزنم، برای اینكه شب
خوابم نمیبرد. هی باید بلولم از این
دنده به آن دنده. خوب، مشتیمحمود
هم اول دوچرخهاش را قفل میكرد، از
ترس نوهها. بعدش، میبرد چیزهاش را
میگذاشت توی صندوق بناییاش و باز
میرفت سر خیابان، آنطرف دكان
این علی ماستبند. یكی دو تا از آشناهاش
هم میآمدند، همهشان هم خورهای.
چی میگفتند با هم، خدا میداند. هرچه
میگفتم: «نرو با اینها بنشین»، مگر
به خرجش میرفت؟ غروب هم یك
هندوانه میگرفت اینقدر (دو دستش را
طوری میگیرد كه فقط یك هندوانه توش
جا بگیرد، اما بالاخره آنقدر گرد و كوچكش میكند
كه انگار توپ كوچكی را گرفتهاست.)
آره، مادر، همیشه آن خدابیامرز دوست داشت
یك چیزی را تنها بخورد. باز آهسته میآمد. حالا
من دیگر بیدارم. میرفت توی آشپزخانه.
هندوانه را مادر حالا به یك دست
گرفتهاست. تلنگری به حجم خیالی
هندوانـﮥ پدر میزند، بعد هم با كونـﮥ دست
به آن میكوبد و به تقلید پدر میگوید:
«آهان!» و میگوید: بعد هم چاقوش را
درمیآورد و میخورد. هستههاش را همانجا
توی پوستهاش میریخت، بیرون
نمیریخت. اما مگر من میگذاشتمش. خدا
ببخشدم. پاورچین میرفتم توی
آشپرخانه، میگفتم: «توپ بخورد توی
این شكمت!» به خرجش كه
نمیرفت. یا میآمد، حالا مثلاً جمعه است،
سماور را روشن میكرد، چای را دم میكرد.
اول هم ــ عادتش بود ــ یكی برای خودش
میریخت، میگفت: «اول ساقی، بعد
باقی.» و باز غیبش میزد. كجا؟ آنطرف
دكان علی ماستبند با همان خورهایها،
یا اصلاً باز تیلیك و پیلیك میرفت چهارباغ.
باز غروب پیداش میشد. یك دستمال
گرهبسته هم به فرمان دوچرخهاش
بود. دستمال را باز میكرد. با همان كاردش دو
جای باغچه را میكند و دو تا بوته گل
میمون و یا اطلسی اینجا و آنجا
میكاشت. كارش بود، پول بابت این
چیزها نمیداد. هرچه هم داد و بیداد میكردم
به خرجش نمیرفت. به باغچه كه
آب میداد، میآمد مینشست تنگ دل
من كه: «بلند شو، زن، این چیزها برای
فاطی تنبان نمیشود. شاممان را بكش
بخوریم. نمیخواهیم بخوابیم كه، اما
غذامان هضم میشود.» اما تا دو پیاله
چای روش میخورد، جاش را پهن میكرد و
خورخورخور. خواب هم كه نداشت. بگیر دو
ساعت، سه ساعت بعدش بیدار میشد، هی
دور حیاط میگشت، سیگاری میكشید و باز میآمد
چرتی میزد. تازه كه من چشمهام
گرم میشد، نمازش را خوانده و نخوانده،
چای را دم میكرد و من را صدا میزد
كه: «بلند شو نمازت را بخوان، زن!»
اول از همه هم برای خودش چای
میریخت: «اول ساقی، بعدش
باقی.» نمازم را كه میخواندم،
یكی هم جلو من میگذاشت. خوب،
هرچه بود، همدم بود. رفت. من باش خوب
تا نكردم، این آخریها را میگویم. خاك
براش خبر نبرد، او هم همهاش به فكر
خودش بود.
میگویم: مادر، این چند سال آخر كه دیگر نمیرفت، من كه یادم است.
ـ
من نگذاشتم. شبش رفتم یك قفل
گنده زدم به در صندوقش. هرچه دنبال
كلید گشتهبود پیدا نكردهبود. تمام شد، دیگر آمیرزامحمود
نرفت سر كار.
میگویم: بعدش چی شد، مادر؟
ـ
شماها كه دستتان بند شد، شد اسیر دست من.
درست است كه پیرمرد همهاش به فكر
خودش بود، اما كمكحال من هم بود.
خریدی میكرد. نان را كه خودش میخرید،
قند و چای میخرید، یا مثلاً، اگر تابستان بود،
خربزهای، چیزی میریخت توی
خرجیناش، نانها را میگذاشت تركش.
یكدفعه همین علیمان دویدهبود
جلوش. كوچك بود. حالا یادش نیست، فكر میكند
از اولش همینقد بوده. تنبانسرخه را
كه دیده، مادر یادش رفته. ما هنوز كوچـﮥ
پناهی مینشستیم. زمستان بود، آره
زمستان بود. پالتو بابات یادم است، شدهبود
گل خالی. علیمان دویدهبود جلوش از
ذوقش. بابات هم هی اینور كردهبود،
آنور كردهبود (با دو دست فرمان دوچرخـﮥ پدر
را اینطرف و آنطرف میدهد) برای
اینكه نخورد به بچه. خوب، افتادهبود
توی مادی جلو خانه، با سر. پیرمرد با سر و صورت
گلی آمد خانه. حالا كه برای عروس
تعریف میكنم ــ اگر حالش را داشتهباشم ــ
علی هم میخندد. علی هم گلی
شدهبود. خدایی بود كه با سر نیفتادهبود توی
مادی. حسین یادش بود، میگفت: «مادر
یك دستهنان گرفتهبود دستش، خمیر خمیر،
میگفت، حالا چهكار كنم؟» بعد فهمیدم
كه قند هم خریدهبوده، یك كلهقند.
حسین همهاش ادای من را درمیآورد
كه یك تكهقند، لجن خالی، دستم
گرفتهبودم و میگفتم: «اینهم از
كار كردن میرزامحمود!» یادش كه نبود. بابای
بیچارﮤ من مثلاً بگیر ده نار قند میآورد
توی یك تكهكاغذ (انگشت شست را بر دو بند
وسط انگشت اشاره و میانه میگذارد تا من از
فاصلـﮥ آنها تا سرانگشتها بفهمم كه ده
نار قند چقدر میشود) نخپیچ شده،
نیممثقال چای هم از جیبش درمیآورد،
میگفت: «بابا، بلند شو این را برای
من دم كن، یك پیاله چای بخورم،
بروم سر كارم.» خدابیامرز میخواست من
و نوههاش یك پیاله چای بخوریم.
من اینها را دیدهبودم. حسین هروقت
یادش میآمد، میگفت: «مادر پاكت
چای را از توی خرجین درآورد و گفت، چهكار
كردی، مرد.» خوب، بابات دیگر پشم و
پیلیاش ریختهبود، اگر آن روزها بود، حتماً
جفتمان را چپ و راست میكرد. حسین
میگفت: «مادر یك تكهقند گلی به
این دستش گرفتهبود، یك پاكت لجنی
هم به آن دستش و میگفت، من با
اینها كه نمیتوانم چای درست
كنم.» حالا كجاست كه ببیند بابا نیستش
دیگر.
میگویم: خودم رفتم شهیدی را
دیدم. قول داده منتقلش كنند به
اصفهان.
ـ اینها، مادر، حرفشان حرف نیست.
میگویم: خوب، بعدش؟
ـ
باز یك روز دیگر، همین پارسال، تا بابات
غافل شدهبود این اكبر دوچرخه را برداشتهبود
و رفتهبود توی كوچه. بعد كه دیدهبود
بابات با یك تكهچوب دنبالش گذاشته،
هول كردهبود و افتادهبود توی مادی.
بابات هم رفتهبود درش بیاورد، باز شدهبود
گل و لجن خالی. هردو تاشان میلرزیدند.
خوب، دوچرخهاش را دوست داشت،
نمیخواست كسی سوارش بشود، حتی
بچههاش. حالا كجاست كه ببیند
دوچرخهاش افتاده دست این مرتضی یا
آن اصغر اختر؟
میگویم: مادر، باز كه دور زدی؟
ـ
من كه گفتم، هرطور كه یادم بیاید،
میگویم. خوب، نداشتیم، وقتی شما دو تا
بچه بودید. بعدش آبادان كه بودیم، بد نبود.
بابات كار میكرد، من هم یك كر و كری
میكردم. البته رفاه و رسا نبود، اما آنقدر
بود كه گرسنه نمانیم. اینجا كه
آمدیم، كوچـﮥ پناهی، شماها رفتید سر كار. بابات را
هم یك روز نه یك روز میبردندش سر
كار. یك چیزی هم از بازنشستگیاش
میگرفت. اما خدابیامرز عوضبشو نبود. همین
پری یك روز داشته سر مادی ظرفها را
آب میكشیده كه یكدفعه میبیند
كه یكی از ظرفها را آب میبرد. حالا
چی بود؟ پلاستیك. بابات از داد و بیداد دختره
میآید بیرون و میبیند كه آب دارد
بشقاب را میبرد. پاچهاش را میزند بالا و
میرود توی آب. پری هم به
دنبالش. من كه رسیدم، دیدم بابات
آن دورها دارد میرود، و این پری هم
هی داد میزد: «بابا، رفت كه رفت، بیا
بالا. آبرومان را نبر.» مگر به خرجش
میرفت؟ تا نگرفتش ول نكرد. حالا مگر یك
بشقاب چند بود؟ شش تاش را میخریدیم
دهتومان. اینطوری بود دیگر.
میگویم:
مادر، این كه اینقدر از مرگ میترسید،
پس چرا اینقدر زود مرد؟ عمهبزرگه ــ من
كه یادم است ــ یك سال یا یك
سال و نیم به رختخواب افتاد. تا آن آخر
هم هوش بود.
ـ نمیدانم، مادر.
حكمتهای خدا است. ده روز بود كه مریض
بود، پابیرون داشت. سه روز و دو شب هم
بیمارستان بودیم. سه روز هم توی
خانه. همهاش پانزده، نه شانزده روز
بیشتر طول نكشید، یا اصلاً سه روز. ولی راستش
شش ماه قبلش، تو را كه گرفتهبودند،
یك روز نشستهبودیم توی ایوان. پری
هم بود با بچههاش. یكدفعه دیدم
كه لبهای بابات، هان (دو لب را
غنچه میكند، میلرزاند. چانـﮥ باریك و
پرچیناش را هم به جای چانـﮥ پهن
پدر میلرزاند. مادر غبغب ندارد، پدر داشت كه دیگر
پوست بود و آویزان.) همین پری گرفتش.
بعدش خوب شد. تا این آخریها كه اسهال
گرفت. زردی گرفت. دكترها میگفتند یرقان.
دیگر جان نداشت روی پاش بلند بشود.
سٌرسٌركی تا لب ایوان میآمد. عصاش را اگر
كسی به دستش میداد، خودش
میرفت، یا دستش را میگرفت به
لب ایوان بلند میشد و به هر
مردنمردنی بود خودش میرفت مستراح.
همهاش هم یك قاشق چایخوری
پیشاب میكرد، آنهم خون خالی.
دستی
به چند تار آویخته بر پیشانیاش میكشد،
موهای نقرهای را زیر لبـﮥ روسریاش
میبرد، میگوید: شبش، راستش را بخواهی،
كثیف كردهبود. من كه خواب بودم. از
دم ایوان تا مستراح را ــ بیادبی
میشود ــ كثیف كردهبود. خودش
زیرشلوارش را كندهبود. خودش را هم شستهبود.
شستن كه نه، گربهشوری. زیرشلوارش را
هم مچاله گذاشتهبود كنار باغچه. بعد
آمدهبود توی اتاق. زیرشلواریهاش را
میدانست كجاست، یكی را جستهبود و
پوشیدهبود. صبح كه رفتم دستنماز
بگیرم، دیدم چه خبر است. بیادبی
میشود، سبز بود و زرد. دل و جگرش بود، مادر. قوت
نمیخورد. از گلوش پایین نمیرفت.
سِرٌم بهش میزدیم. میبردیم
بهش میزدیم و بعد برش
میگرداندیم. شلنگ را برداشتم و از اینسر
حیاط تا آنسر را شستم. روز بعدش، انگار بعدازظهر بود،
از دم بشكـﮥ نفت تا دم مستراح را كثیف
كردهبود. خون ازش میرفت. داشتم
میشستم كه پری آمد، فهمیدهبود. خوب،
جوان بود. تازه، بچـﮥ گمب گلش چی؟ در
را روش باز نكردم. گفت: «بابام است،
باز كن! » گفتم: «خودم میدانم
با بابات، تو برو سر خانه و زندگیات.» از
حمام آمدهبود، ترسیدم واگیر باشد. علی هم
زنش را بردهبود خانـﮥ خواهرزنش. رحیمآقا
كه آمد، هی گنده و گوشه زد كه: «اگر
بابای من بود، میبردم
میخواباندمش.» گفتم: «من كه
حرفی ندارم، داماد بزرگتری، برو راضیاش
كن، همین حالا ببریمش.» باز آن یكی
آمد، گفت: «خرجی كه ندارد، ببریمش
بیمارستان امین.» بعدش خودت آمدی،
سهشنبه بود، نمیدانم یا چهارشنبه، با
رحیمآقا بردیمش بیمارستان. سهشنبهبود،
صبح. خدابیامرز نمیخواست. نمیگذاشت
پیراهنش را تنش كنیم. نمیدانم چی بود
به آستیناش، گیره بود یا سنجاق،
نفهمیدم. یكدفعه پوست دستش هان و
هان (با دست راست پوستی از پشت بازوی
خیالی پدر میكند) ورآمد. خون كه نیامد، آب
خالی بود. یادت كه هست؟ خوب، اكبر
رفت از زنداییاش دوا گرفت و زد به
دست بابات. نبستیمش. نمیدانستیم كه.
خدایی بود كه كسی نگرفت. اما خوب،
خون كه نیامد. دكتر گفت: «فقط خونش واگیر
دارد.» بلندش كردیم گذاشتیمش توی
ماشین رحیم. تو نمیخواستی من بمانم
پهلوش. بدش را كه نمیخواستی. خدایی
بود كه گفتند یكی باید پهلوی بیمار بماند. برای
من هم لباس بیمارستان آوردند. لباس پیرمرد
را هم عوض كردند. بعد شما رفتید. حالا من چی
كشیدم، بماند. دو روز كه بیشتر طول نكشید. صبح
چهارشنبه رفتیم، عصر پنجشنبه برگشتیم. شما
كه رفتید، عباس عزت آمد. گفت: «عباس،
من را ببر از اینجا.» گفت: «من
كه ماشین نیاوردهام. فردا صبح با
ماشین میآیم، میبرمتان.»
بعدش دكتر آمد. اول هم سرم زدند. شب پیرمرد
همهاش میگفت: «آب.» یا
میگفت: «صداشان بزن به من
قرص و دوا بدهند.» میگفتم: «بگیر
بخواب، مرد!» چشم به هم نگذاشت. باز
میگفت: «برو صداشان بزن.» صبح
هم این اكبر آمد. گفت: «بابا، تو پسر خوبی
هستی، بیا من را ببر.» گفت: «ماشین
كه دست من نیست. میروم به
بابام میگویم بیاید ببردت.» شب
كه شد، همهاش میگفت: «ای اكبر
نامرد!» یا میگفت: «اینهم
نوهات!» نمیدانم سر آن قضیه
بود و یا فقط این ماشیننیاوردن بود. تو كه
نمیدانی. یك شب، همین چند ماه
پیش، صبح سحر بیدار شد. حالا اكبر آنجا، توی
اتاق، خوابیده، روی تخت. من و بابات
هم اینجا، توی نشیمن. بابات میلرزید،
صورتش شدهبود رنگ این پیرهن تو، سفید سفید.
میگفت: «به خیالت نفهمیدم، تو
شب رفتهبودی پهلوی اكبر.» حالا مگر اكبر
چند سالش بود؟ چهارده سال، نه پانزده
سال. گفتم: «خجالت بكش، مرد!»
گفت: «این دیگر مأذون نیست بیاید
اینجا.»
دست به صورتش
میگیرد، چشمبسته، میگوید: اینها چیه
من دارم میگویم؟
میگویم: بعدش چی شد، مادر؟
میگوید:
از همانوقت به نوهاش شك
برداشت. خواب دیدهبود؟ نمیدانم. شاید
هم داشت تقاص پس میداد، تقاص
همـﮥ آن بلاهایی كه سر من آورد. گفتم
كه یك پسرﮤ خورهای را
آوردهبود توی جل و جای من. تا همین
ده سال پیش هم دنبال همین كارها بود.
یك بار حسن دیدهبودش. گمانم یك
پسرﮤ لوشنی ترك دوچرخـﮥ بابات
بوده، كه حسن دست میاندازد ترك
دوچرخـﮥ بابات را میگیرد. بابات كه
میافتد، مچ دست پسره را میگیرد، چپ و
راستش میكند، بعد هم حتماً یك دركونی
بهش زده. به من كه همهاش
را نگفت. شب كه آمد با بابات حرفش شد،
گفت: «یك بار دیگر ببینم از این كارها
بكنی، درجا میكشمت.» بابای
خدابیامرزت ازش میترسید. حسن وقتی
عصبانی میشود، هیچكس دیگر جلودارش
نیست. سر پول بازنشستگی بابات، جلو من
زدش. توی كوچـﮥ پناهی مینشستیم.
بابات رفتهبود، دیدهبود صندوقش نیست. حالا
من نادان برداشتهبودم گذاشتهبودم
توی صندوقخانه. فكر كردهبود من
بردهام خانـﮥ یكی از دخترهام. دست
بزن داشت. حسن یكدفعه دیدهبود
كه دارد من را میزند. من هم كه
نمیخوردم، اما آن خدابیامرز دستش سنگین
بود. افتادهبودم زمین كه یكدفعه
رسید. من دیگر نفهمیدم، فقط دیدم كه بابات
پخش زمین شد. بعد هم حسن گفت:
«نبینم دیگر دست روی مادر من بلند
كنی!» همان شد، دیگر دست روی من بلند
نكرد. بعدش هم دیگر زیردست من شد. داداشت
هرجا هست، خدا براش خوب بخواهد. كاش تو هم
به جای بستنشینی، باز میرفتی پهلو
این شهیدی، ببینی چرا بچـﮥ من را
منتقل نكرد به اصفهان. من كه
میبینی نمیتوانم.
دست بر
كاسـﮥ زانوش میكشد و بعد زیر چفتـﮥ زانوش را
مالش میدهد. تازگیها یك چیزی ــ به
قول خودش ــ مثل توپ زیر زانوش قلنبه
شده. انگشتی هم زیر شیشـﮥ عینكش
میبرد، نم اشكی، اگر هست، میگیرد.
میگویم: میگفتی.
ـ
به دامادهاش هم اطمینان نمیكرد، اگر
میرفتیم خانـﮥ اختر و رحیم، شب كه
میشد، خودش جاش را میانداخت سر راه،
توی راهرو. من هم توی اتاق
میخوابیدم. مگر تا صبح چشم به هم
میگذاشت؟ میگفتم: «برو بگیر بخواب،
مرد.» میگفت: «میخواهی من
بخوابم این لندهور بیاید توی جل و جای
زن من؟» این رحیم را میگفت.
اگر میشنید واویلا میشد. صبح میگفتم:
«تو برو خانه، من بعد میآیم.»
میگفت: «میخواهی من بروم، تو
با این لندهور تنها باشی؟»
میگویم: چرا به من نمیگفتی؟
ـ
تو كجا بودی، مادر؟ حسن هم كه ده بود.
علی هم كه جوان و جاهل بود. هنوز هم
بچه است، تا میگویی چه مشتش را
میزند به دیوار.
میگویم: آخر این كارها را چرا میكرد؟
ـ
خدا میداند، مادر. شاید تقاص پس میداد تا
پاك شود، تقاص همـﮥ آن بلاهایی كه سر
من آورد. حالا میفهمم كه سر
دخترخالهاش هم میرفته. عوضاش
خیلی هم كشید. بهتر است آدم همین دنیا
تقاص پس بدهد تا آن دنیا. برای همین
هم بابات راحت مرد، مثل برگ كه از
درخت بیفتد، افتاد و مرد، تب و مرگ.
میگویم:
مادر، این كه انگار با اكبر خوب بود، همهاش
میگفت: «این نوﮤ من از
همهشان بهتر است.»
ـ تو كه خبر
نداشتی، مادر. یك تك پا میآمدی و
میرفتی. خوباید، خوشاید؟ بعد هم خداحافظ.
برای من فقط این نوهها ماندهبودند.
یك روز كه دیدم پای این اكبر را از
خانـﮥ ما بریده، بهش گفتم: «اكبر
گفته، حالا كه باباجون این حرفها را
زده، یك روز میروم دنبالش و با یك
پارهآجر میزنم توی سرش.» گفت:
«مگر من چی گفتم؟ بگو بهش بیاید،
هروقت دلش خواست بیاید.» حتی
دوچرخهاش را میداد سوار شود. میگفت:
«این اكبر بهترین نوﮤ خودم
است. مرد است.» اما شب اگر میماند كه
مثلاً كمك حال من باشد، باز خاطرش جمع نبود
و جاش را میانداخت دم در اتاق من.
یك دفعه هم این عباس آمد، یعنی
دیدن خالهاش. تازه پام اینطور
شدهبود. براش گفتم كه پام چی
شده. پاچهام را بالا زدم كه نشانش
بدهم. عباس كه میدانی لش است،
شوخ است، گفت: «خاله چه پوست
سفیدی داری. بند میاندازی؟» بابات
گفت: «خجالت بكش، زن. بس است
دیگر.» اما بعدش دیگر روآور نشد. اما من
میفهمیدم كه چه میكشد. شبها
خوابش نمیبرد تا وقتی كه افتاد به
رختخواب. اولش خودش میرفت مستراح.
بعد بود كه نتوانست دیگر جلو خودش را بگیرد، تا تو
آمدی و بردیمش بیمارستان امین. شب
دوم كه عمهات هم آمد، اختر گفت:
«عمه، یك امشب را شما پهلوی برادرتان
بمانید تا مادرم بیاید خانه استراحت كند.»
عمهات گفت: «شوهر من كه مرد، مگر
داداشام یك بار آمد سراغام؟»
بعدش باز شروع كرد كه بابات همهاش
سفر بوده و نمیدانم جهیزه برای
خواهرش نگرفته و خود عمهات هی نخ
كلاف كرده و یك مس و تسی خریده.
من كه دیدم همینحالاست كه جلو
دامادها همـﮥ سَر و سرّمان را بریزد بیرون، گفتم:
«ربابهخانم، من كه جایی ندارم
بروم. تازه همدم من بوده، خودم
میمانم.» همه كه رفتند، گفت:
«پس كو این اكبر نامرد؟» خوابش كه
نمیبرد. هی هم میگفت: «دكتر را
خبركن.» مگر دكترها نوكر ما بودند؟ تازه دولتی
بود. گفتم: «اگر نخوابی، با همین عصات
میزنم توی سرت.» خدا ببخشدم.
خیلی بهش ظلم كردم. اما مگر خوابش
میبرد؟ همهاش تلاطم بود. ده دفعه
بلند شدم زیرشلوارش را عوض كردم. هی
هم میگفت: «اكبر نامرد!» صبح
هم دست و پاهاش را شستم. لگن آوردم و
پر و پاش را صابون زدم و هی آب
ریختم. باز عوضش كردم. باز دستش را نجس
كرد. نمیدانم چهاش بود كه تا پیشابش
میگرفت دستش را میبرد به خودش
میزد و نجس میكرد. شاید هم دردش
میگرفت. آخر پیشابش خون خالی بود.
آخرش رفتم ملافه آوردم، چهارلا كردم،
نصفش را گذاشتم زیرش و نصفش را روش، بعد
هم زیرشلوارش را تنش كردم. فرداش بود
نمیدانم یا پسفرداش كه دكتر آمد.
آره، چهارشنبه صبح بود كه دكتر آمد، گفت:
«مادر، چرا این پیرمرد را اینطور زجرش
میدهید؟» گفتم: «مگر چهكار
كردهایم؟» گفت: «شما فقط با ضرب
این سرم زنده نگهاش داشتهاید.
فایده كه ندارد.» گفتم: «آقای دكتر،
آدم كه پیر میشود، عروسش، حتی
بچههاش میاندازندش بیرون.»
گفت: «این حرف را نزن، مادر.»
گفتم: «من پیرم، امروز نباشد، فردا
رفتنیام؛ اما نوههام چی؟» گفت:
«مادر، این واگیر ندارد. اگر سوزن بزنی به
این مرد، بعد بزنی به خودت واگیر دارد، دیگر
هیچچی.» من كه نفهمیدم بابات
چه مرضی داشت. گفتم: «حالا میگویید
چهكار كنیم؟» گفت: «ببریدش
خانه، دیگر هم بهش سرم نزنید. هرچه
بیشتر بماند، بیشتر زجر میكشد.» علی كه آمد
بهش گفتم. باز با مشت زد به دیوار.
خوب، تقصیر زنش بود. آبستن بود. گفت: «تو
اینها را میگویی، تا بیاریش خانه.»
عصر اختر و بچههاش آمدند. به اكبر گفتم:
«برو به بابات تلفن كن،
ماشیناش را بیاورد، ببریمش خانه.»
نمیدانم كی بهش گفتهبود كه
باباجان همهاش میگوید: «اكبر نامرد!»
باز جرعهای چای میخورد. مكث
میكند. حالا دارد به جایی در بالای سرم
نگاه میكند. دیوار است. میگویم: من
كه آمدم، پس چرا حرفی نزدی؟
نگاهم
میكند، میگوید: خوب، چی باید بهت
میگفتم؟ كه بابات بهتر است توی
خانـﮥ خودش بمیرد؟ به علی هم بیخود
گفتم.
میگویم: خوب، بعد؟
ـ
همه كه رفتند، دیدم دهنش سفید سفید شده.
رفتم یك تكهچوب پیدا كردم، مثل
چوب بستنی، گاز هم گرفتم و بعد كشیدم
به دور لبهاش و توی دهنش. چند بار هم
دهنش را شستم. بعد هم آب لیمو گرفتم و
قاشققاشق دادم بهش. خیار هم
تراشیدم و با ته لیوان آبش را گرفتم و
بهش دادم. همهاش (اندازهاش را
بر سرانگشت اشاره تا یك بندش میسازد)
اینقدر شدهبود. به چه خوشمزگی
میخورد. اما باز چشمش به در بود كه كی
این اكبر یا رحیم پیداشان میشود. بعد هم
آب سیب گرفتم و دادم بهش.
میگفت: «دستت درد نكند.» آبانار
هم بهش دادم. میگفت: «چه
خوشمزه بود!» بعدش كه شد، پرسید: «پس
كو این نوهات؟» باز آب خواست، یا
میگفت: «حالا كه بهشان احتیاج
هست، پیداشان نیست.» بعد هم خودش را
كثیف كرد. دستش را هم به خودش
زدهبود. پنبه آوردم و لگن و تمام پاش
را شستم. فرداش دامادها آمدند. عباس هم بود.
گفتم: «دیگر نمیخواهم بهش سرم
بزنند. خودم هرچه بخواهد بهش میدهم
بخورد.» رحیم گفت: «خانمبزرگ،
دستی دستی كه نباید بكشیمش.» گفتم:
«میدانی یا نه؟ اصلاً از دست حرف
مردم بود كه آوردیمش اینجا.»
بالاخره، راضی شدند و رفتند رضایت دادند. بعد
پیچاندیمش و گذاشتیم توی برانكار و تا دم
ماشین عباس بردیمش و خواباندیمش عقب
ماشین. من هم نشستم پهلوش و سرش را
گذاشتم روی زانوم. میگفت:
«ممنون، عباسآقا.» شناختهبود. توی
ماشین هم كه چشمهاش را باز كرد، من
را شناخت، گفت: «خیلی ممنون. راحتم
كردی.» انگار میخواست توی خانـﮥ
خودش بمیرد. شاید هم یادش نبود. وقتی
رسیدیم به خانه، رو به قبله
خواباندیمش. میرزاعموت، شوهر خالهعزت، كه
آمد، حدیث كسا خواند، بابات هم میگفت؛ اما
زبانش درست نمیگشت. بعد به اكبر گفت:
«بیا من را بلند كن، امام كه میآید
باید جلوش بلند بشوم.» بعدش هم گفت:
«پیر بشوی، بابا.» بخشیدهبودش. حالا
ساعت هفت است. خواهرهات یك چیزی
پختهبودند، خوردیم. تو هم كه بودی. بعد
كه شماها رفتید، عمهات ماند. من و اختر و
اقدس هی كشیك میدادیم. دم به
ساعت بهش سر میزدیم. باز كه
خودش را كثیف كرد، من شستمش. عمهات
گفت: «میخواهی جلیقهات را
دربیاورم؟» گفت: «گرمم نیست،
آباجی.» فرداش گفت: «این جلیقـﮥ
مرا دربیاور.» درآوردم. گفت: «ببر بگذار
توی گنجهات، درش را هم قفل
كن.» گفتم: «میخواهی
پولهات را بگذارم زیر سرت؟» گفت:
«پانصد تومان است، مال خودت.
حلالات باشد.» همین بود، فهمیدم دیگر دارد
میرود. فرداش بود كه گفت: «من
كه رفتم، نصف بازنشستگی من را میدهند
به تو. پول كفن و دفن را هم
میدهند.» گفت، نمیدانم، بروید كجا و كجا.
علی كه رفت، ندادند. باز فرداش میرزاعموت
آمد كه حلالبودی ازش بطلبد. گفت:
«آمیرزامحمود، از حسنات رضایی؟» گفت:
«بله.» بعد اسم تو را برد، بعد هم
علی را، یكییكی همه را پرسید، اختر و اقدس
و پری را. بعد هم دامادها را پرسید. نوهها را پرسید،
یكییكی. گفت: «بله.» آخرش
پرسید: «از زنت، عصمت خانم، دختر
میرزانعمتالله مغاره، راضی هستی؟» تا
آمد بله را بگوید، یكدفعه دیدم چشمهاش
یكوری شد، اینطوری.
نگاهش
نمیكنم. تا مرا نبیند، چشمهایم را، به
ناخنهایم نگاه میكنم. بلند شدهاند.
باید بچینمشان. یادم باشد. میگویم:
بعدش؟
میگوید: دستش هم
اینجوری افتاد. خواستم عمهات را صدا
بزنم، ترسیدم كولیگری بكند. البته،
اول همه را فرستادم بیرون. خودم دو تا
دستش را جمع كردم. چشمهاش را
اینطوری بستم و روش را انداختم. بعد
دیدم دلم راضی نمیشود، رفتم دستكش
دستم كردم ــ علی خریدهبود ــ هرچه
كهنهپیله دور تنش بود، برداشتم و یك
كهنه خیس كشیدم به تنش تا جلو
مردهشور آبرومان نرود. یك زیرشلوار نو نو هم
تنش كردم و روش را انداختم.
باز
روسری را باز میكند، تا میزند و میگذارد
توی ساكش. با آن چینهای توی
پیشانی، ابروهای باریك و دماغ قلمی
نوكتیز و این دو لب باریك بیخون و
چانـﮥ باریك، گونههای فرورفته نگاهم
میكند، میگوید: همین بود. فردا صبح علی
كه از خانـﮥ خواهر عروس آمد، قال و قیامت
كرد. بعدش دخترخاله سادات آمد، روضه خواند.
زلزله شد. خوب، بقیهاش را هم كه
خودت بودی. بردیم خاكش كردیم. قبرش
را خریدهبودیم هفتصد تومان، صد تومان دیگر
هم گذاشتند روی دستمان. حالا هم فقط
من ماندم. خدا عاقبت همه را به خیر كند!
ادامه
|