Back to Home
 



برو به بخش: 7 . 6 . 5 . 4 . 3 . 2 . 1

مجلس دوم

خانـﮥ‏ پدری دروازه‌نو بود، برِ كوچه‌ای عریض و خاكی كه یك سرش به بازارچه‌ای با تاقی چوبی می‌رسید و سر این‌طرفش به خیابانی كه هنوز حتی زیرسازی هم نشده‌بود. از میدان پهلوی بود تا سقاخانه‌ای كه پشتش شاید امامزاده‌ای بود یا مسجدی. سر ادامه‌اش حرف بود و خود خیابان را برِ قبرستان كهنـﮥ‏ آبخشان كشیده‌بودند. عمه‌بزرگه می‌گفت‌: آن‌قدر استخوان مرده درآوردند كه نگو.

اهل محل ریخته‌بودند سر عمله‌های بیچاره‌، با بیل و چوب و سنگ و سقط. شیون هم كرده‌اند، انگار كه همین امروز و دیروز عزیزشان را به خاك سپرده‌اند. بچه‌ها را هنوز  آن‌جا خاك می‌كرده‌اند: شب و نصف‌شبی می‌رفته‌اند و چال‌شان می‌كرده‌اند. عمله‌ها از فردا فقط شب‌ها كار كرده‌بودند. استخوان‌ها را توی گونی می‌ریختند و می‌بردند.

پسرعمه تقی می‌گوید: این‌جا خودش تاریخچه‌ای دارد كه جز من كسی نمی‌داند.   قبرستان بود، اما هنوز دایر بود. اما خوب‌، تك و توك خاك می‌كردند. شب‌ها هم محصل‌ها می‌آمدند و استخوان می‌بردند. مردم هم كه فهمیدند، كمین نشستند، بعد هم ریختند سرشان. یكی‌شان را آن‌قدر زده‌بودند كه از حال و كار رفته بود. یك جمجمه دستش بوده و توی جیب‌هاش هم پر بوده از خرده‌استخوان. بعد هم ریختند و مدرسه را خراب كردند. خرابه‌اش هنوز هست. خودت كه دیده‌ای.

از پشت شیشـﮥ‏ دكانش به جایی در وسط خیابان اشاره می‌كرد، به خاكی نرم كه باریكـﮥ‏ جای چرخ دوچرخه‌ای بر آن خط انداخته‌بود. می‌گوید: پدر بزرگت همین‌جا خاك است‌، مطمئن‌ام.

به قبرهای وسط میدان دست نزده‌بودند. سنگ قبرها را البته برده‌بودند. چند درخت كاج هم همان وسط مانده‌بود. می‌گفت‌: قبر حسین‌دودی آن‌جاست‌، درست پای آن كاج بزرگ. من این‌جا بودم كه سنگش را بردند.

می‌گفت‌: همـﮥ‏ این‌ها هم زیر سر دایی‌حسین بود، عموی جنابعالی. مردم را تحریك كرده‌بود، بعد هم گفته‌بود: «این لانـﮥ‏ فساد را باید خراب كرد.» مردم هم ریخته‌بودند و مدرسه را خراب كرده‌بودند. 

دكان سلمانی‌اش دونبش بود، كه فقط نبش رو به میدان در داشت. دورتادور میدان دكان‌های تازه‌ساز بود. غیر از چهارباغ و این یكی كه اسم نداشت‌، سه خیابان دیگر هم از میدان جدا می‌شد: یكی فروغی بود كه به دروازه‌تهران می‌رسید؛ دو تای دیگر  این دست ما بود. این یكی مدرس بود كه به توقچی می‌رسید و آسفالته بود، اما اسم باریكه‌خیابانی را كه ادامـﮥ چهارباغ بود كاوه گذاشته‌بودند كه فقط تا تیمارستان آسفالته بود. كوكب آن‌جا بود. فقط عمه به دیدنش می‌رفت. حالا نه‌، چون این آخری‌ها حتی نتوانسته‌بود از سوراخ یا درز در ببیندش. هنوز چشمش را نگذاشته‌بود كه یك‌دفعه خیس خیس شده‌بود. خنده‌ای هم می‌شنود یا نه‌؟ یادش نیست. با پتـﮥ‏ چارقد چشمش را پاك می‌كند و باز سرش را می‌برد جلو كه ببیند كی بود. فقط دو لب سیاه غنچه‌كرده می‌بیند و دو لپ ورقلنبید‌ﮤ‏ كك‌مكی. باز همان چشمش خیس خیس می‌شود. این بار صدای خنده را هم می‌شنود، و حتی می‌شنود كه دارند سر نوبت‌شان دعوا می‌كنند.

چهارباغ دوخیابانه بود. پسرعمه تقی می‌گفت‌: چهار خیابان است.  

فضای وسط را دو تا حساب می‌كرد. دو باریكـﮥ‏ كناری مخصوص دوچرخه بود و وسطشان هم پیاده‌رو حساب می‌شد كه فاصله به فاصله سنگاب‌طور سیمانی كار گذاشته‌بودند و توشان گل كاشته‌بودند.  

نصف‌جهان اگر بود به این انتهای چهارباغش نبود و این كاج‌های مانده از قبرستان ‌قدیمی و یا چهار ردیف چنارهای ده دوازده‌سالـﮥ‏ دو طرف هر خیابان. یك مادی هم بود كه خیابان كاوه را قطع می‌كرد. تا نصفه آب داشت‌، زلال بود و آن‌قدر كند می‌رفت كه اگر برگی یا كاغذی بر آب نبود، انگار ایستاده‌است. دو طرفش هم درخت‌های زبان‌گنجشك بود، و چند تایی توت. گاهی سكوطوری هم داشت با دو آجر لق و پق بر لب آب و پلكانی خاكی. زن‌ها بر سكو می‌نشستند و رخت‌هاشان را آب می‌كشیدند. مادر و مادربزرگ همین‌جا می‌آمدند. مادر یك‌دفعه می‌بیند كه خیس شده. می‌رود پشت و پسلـﮥ‏ درخت‌ها كه خودش را ببیند. خون خالی بوده. چند ماه فقط شوهرداری كرده‌بود و حالا هفت هشت ماهی بوده كه میرزامحمودش رفته‌بوده آبادان. عمه‌كوچكه نمی‌گذاشته كهنه‌های ما را توی خانه‌، مثلاً توی منبع‌، آب بكشد.

پسرعمه همان فردا صبح مرا ترك دوچرخه نشاند و به دكانش آورد. مشتری اولش بودم. باریك بود و بلند با موهای صاف و سیاه‌، و مثل حسن‌مان فرق باز كرده‌بود و دایم موهایی را كه روی پیشانی و چشم چپش می‌ریخت با همان دستی كه شانه را گرفته‌بود، پس می‌زد. گفت‌: خوب موهایی داری.

اول همـﮥ‏ ماشین‌ها و دو تیغ و چند قیچی‌اش را روی چراغ الكلی‌اش گرفت‌، بعد آمد سر وقت من. شانه را در حلقه‌حلقه موهای مغز سر فرو می‌كرد و بالا می‌كشید و با قیچی‌اش تراز می‌زد. گفت‌: با سدر بشوی. از من می‌شنوی این تابستانی از ته بزن. اگر خواستی من با نمره‌چهار می‌زنم‌، یا اصلاً دو، بعد هم برو حمام دروازه‌نو، پیش اوستامحمد. بگو اوستاتقی من را فرستاده‌، دیگر كاریت نباشد.

گفتم‌: فقط تابستان‌ها می‌توانیم موی بلند داشته‌باشیم. 

گفت‌: چه بهتر. پیاز موهات قوی می‌شود. برای همین هم این‌قدر پرپشت است. به كی رفته‌؟  

قیچی را به هم می‌زد و از بالای گوش تا مغز سر بر انحنای موهایی كه حالا كوتاه شده‌بود می‌رفت و نوك تاری از این‌جا و خم مویی از آن‌جا می‌چید.

ـ به خانواد‏ﮤ‏ ما كه نرفته. بابات موهاش مثل ماها صاف بوده. دایی‌ات كه موهاش خرمایی است. البته دیگر پیش من نمی‌آید. بچه كه بود می‌آمد، اما حالا، خوب‌، می‌رود پیش اوستااكبر.

به جایی در اوایل خیابان فروغی اشاره كرد. چینی نازك بر تختـﮥ‏ پیشانی بلندش‌، كه  شاید به پیشانی من می‌مانست‌، پیدا شد. گونه‌هاش فرو رفته‌بود. رنگ روش سبزه بود. قیچی بازشده‌اش بر فراز انحنای این‌طرف ماند: پس به كی رفته‌ای‌؟   

نوك دو سه تاری را چید و باز ماند: شاید به خدابیامرز میرزانعمت‌الله رفته‌باشی. البته وقتی می‌آمد دكان ما مویی نداشت.

چین محو شد و لب‌های سیاه‌شده‌اش به لبخند باز شد. دندان‌هاش یك‌دست سفید بود. گفت‌: همین‌طوری سری می‌زد، به همان دكان زیر بازارچه. مال داداش‌رضا بود، اما خوب‌، من می‌چرخاندم. او كه نمی‌رسید. اما سر شب می‌رفت سر دخل و هرچه بود و نبود می‌ریخت توی جیبش‌، سر هفته هم یك چیزی می‌گذاشت توی دخل و می‌رفت. زمان جنگ بود. داداش‌حسنت هم پیش خودم بود. كاری كه نمی‌كرد. تو را هم گذاشته‌بودیم پهلوی اوستاقاسم. مسگری داشت. خدا بیامرزدش‌، مرد. یك شب كه داشته می‌رفته خانه‌، باران هم می‌باریده‌، یك‌دفعه زمین زیر پاش دهن باز می‌كند و می‌افتد آن تو. می‌گفتند: «مست بوده.» گردن خودشان. خیلی شوخ بود.

خندید: ای داد و بیداد! 

حالا پشت سر را داشت تراز می‌كرد و می‌خندید. بعد ایستاد و از توی آینه نگاهم كرد:  انگار همین دیروز بود. حسن‌تان گریه‌كنان آمد كه‌: «اوستا، بیا!» گفتم‌: «چی شده مگر؟» نمی‌توانست حرف بزند. نگاه كردم‌، دیدم زیر بازارچه‌، جلو دكان اوستاقاسم‌، آدم‌ها از سر و كول هم بالا می‌روند. فكر كردم نكند بلایی سر تو آمده‌، پریدم بیرون. مردم داشتند می‌خندیدند. رفتم جلو، دیدم اوستاقاسم درازبه‌دراز ته دكان‌خوابیده‌، یك نخ هم بسته‌بود به بی‌صاحبی‌اش. یك سرش را هم بسته‌بود به میخ دیوار. تو هم ایستاده‌بودی كنار دیوار و هی نخ را تكان می‌دادی.

خندید. توی آینه و به شست تاری را كه نبود نواخت‌: داشتی ساز می‌زدی.

یادم نیامد. دكان هنوز هم بود. سكو در انتهای دكان بود كه حالا روش تا تاق لگن و لگنچه‌های سفیدشده را چیده‌بودند. سر تكان داد. دیگر نمی‌خندید: مردك چنان خروپفی می‌كرد كه بازارچه را برداشته‌بود. حالا من چند سالم بود؟ شانزده سال‌، بگیر هفده سال. پریدم توی دكان‌، با همان تیغ كه دستم بود نخ را بریدم و با لگد گذاشتم توی آبگاهش. دست تو را هم گرفتم و آوردم بیرون.

باز سیفون را برداشت و موهام را خیس آب كرد. گفتم‌: دعواتان كه نشد؟

ـ نه‌، اصلاً به روی خودش نیاورد. جلّتی بود. بلند شده‌بود، انگار نه‌انگار. بعد هم ـ‌ من كه ندیدم‌، كاسب‌های محل می‌گفتندـ نخ را گرفته‌بوده كه یعنی «كی این را به ما بسته‌؟» خوب‌، این‌طور كرده‌بود، یعنی كه‌، چه می‌دانم. نخ را باز كرده‌بود و بی‌صاحبی‌اش را داده‌بود توی شلوارش و باز دراز كشیده‌بود و باز، انگار كه ساز بزند، شروع كرده‌بود به خروپف.

موهای سرم را به هر ده انگشت مشت‌مال می‌داد، گفت‌: خدا بیامرزدش‌، هر روز یك بازی در می‌آورد، مثلاً یك اسكناس می‌انداخت جلو دكانش و پشت به بازارچه می‌نشست‌، اما  توی آینه می‌دید. تا زنی یا مثلاً مردی دولا می‌شد، نخ را آهسته می‌كشید. انگار آدم‌ها را نشان می‌كرد. بیشتر سربه‌سر حاج‌خانم‌ها می‌گذاشت‌، تا توی دكان می‌كشاندشان‌، بعد هم خم می‌شد، پول را برمی‌داشت و انگار نه‌انگار. گاهی حتی چیزی به‌شان قالب می‌كرد: طاسی‌، آفتابه‌ای برمی‌داشت و می‌گفت‌، مثلا: «آخرش پنج تومان.» ردخور هم نداشت. گاهی البته فحشش می‌دادند یا ناله و نفرین می‌كردند. آن‌وقت خودش را می‌زد به كری.

باز شانه را به دست گرفت. دیگر راحت شانه می‌شد. گفت‌: چی می‌گفتم‌؟ آهان‌، داشتم از میرزانعمت‌الله می‌گفتم. كجا بودم‌، كجا رفتم‌؟ شاید هم این شب جمعه‌ای اوستاقاسم خدابیامرزی می‌خواسته. یادم باشد فردا بروم سر قبرش. وقتی مرد، هیچ‌كس را نداشت. مرده‌اش را ما بلند كردیم. دیگر آن بازارچه روح نداشت. بله‌، یك گلوله نمك بود. میرزانعمت‌الله هم شوخ بود، اما این آخری‌ها دیگر از دل و دماغ افتاده‌بود، می‌آمد این‌جا كه مثلاً می‌خواهد سرش را اصلاح كند. گفتم كه‌، خدابیامرز مو نداشت.

دست كشید بر پرپشتی موهایی كه حالا دیگر كرنلش به دو تیغـﮥ‏ تق‌تق‌كن قیچی صاف‌شده‌بود: این‌جاش كه طاس طاس بود، فقط پشت سرش یك‌كم مو داشت‌، این‌جاها.

به شانه پنبه می‌زد: من می‌دانستم كه آمده شماها را ببیند. گمانم با مادرت حرفش شده‌بود. من هم یك كم به سرش ور می‌رفتم. یكی دو تا مو را كوتاه می‌كردم. صورتش را با ماشین نمره یك می‌زدم. این‌جا و زیر خط ریشش را تیغ می‌انداختم. هر دفعه هم چیزی برای شما دو تا می‌آورد: مسقطی‌، یا حلوا، یا گز. گاهی هم یك دستمال نخودچی و كشمش. می‌گفت‌: «برو داداشت را هم صداش بزن‌، با هم بخورید.» همه‌اش هم از توی آینه شما دو تا را نگاه می‌كرد. بعد هم عرقچین‌اش را به سر می‌گذاشت و می‌نشست پهلوی شما دو تا. اگر پسته داشت براتان مغز می‌كرد. تا می‌رفتم كه مثلاً براش یك پیاله چای بریزم‌، یا از قهوه‌چی آن بغل بیاورم‌، می‌دیدم رفته‌است. پول اصلاحش را گذاشته‌بود و رفته‌بود.

قیچی دندانه‌دندانه را در موهای سر فرو كرد و یك چنگه مو را از میان‌ همان انبوهی كه مانده‌بود، چید، می‌گفت‌: قلق سر تو فقط دست من است.

سرم را چرخاند: می‌بینی‌؟ ناراحت نشو، سرت‌، بفهمی‌نفهمی‌، كتابی است. خدا راشكر كن كه دو كله‌ای نشده‌ای.

با پهنای كف دست آن قسمت كتابی‌ساز سر را پوشاند: سر میرزانعمت‌الله گردِ گرد بود. دایی‌حسین‌، عموی تو، هم سرش گرد است.

حالا دیگر با قیچی دندانه‌دارش چنگ چنگ از پشت سر می‌چید: شاید هم به زن‌دایی رفته‌ای. بعید هم نیست به دایی‌حسین رفته‌باشی. من ده سیزده سالم بود كه غیبش زد. شناسنامه كه می‌دادند، گفته‌بود: «بنویسید، غمدیده‌، میرزاحسین غمدیده.» بعد هم كه آمد و این آشوبی كه گفتم راه انداخت‌، باز غیبش زد. دیگر هم پیداش نشد كه نشد.

باز به شانه پنبه می‌زد. توی آینه می‌خندید: می‌دانی چرا؟

نمی‌دانستم‌، گفتم. گفت‌: می‌دانستم. بابات كه نگفته. از بس كم‌حرف است‌، پارسال كه می‌آمد پهلوی من‌، توی همان دكان زیر بازارچه‌، لام تا كام حرف نمی‌زد. خوب‌، آدم كه نمی‌تواند همین‌طور  مدام حرف بزند و هیچ جوابی نشنود. گاهی فكر می‌كردم‌، شاید گوش نمی‌دهد. البته گوش می‌دهد، اما انگار چیزی یادش نیست. فلان دنیا را سوراخ كرده‌، این‌همه سفر رفته‌، نمی‌دانم زده و خورده اما انگار نه‌انگار. می‌گفتم‌: «دایی‌، بالاخره دایی‌حسین چی شد؟ چه بلایی سرش آمد؟» می‌گفت‌: «من نمی‌دانم‌، خودت كه می‌دانی.» من الحمدلله‌، به هركس رفته‌باشم به بابای شما نرفته‌ام. 

گفتم‌: از عموحسین می‌گفتید.

خط پرموی پنبه را از شانه گرفت‌: بله. خوب شد یادم آوردی. او هم هر فرقه‌ای كه بگویی زده‌بود، هر كاری كه بگویی كرده‌بود. بعد هم كه خاكسترنشین زنش شد، آن‌هم چه زنی. خوب دیگر، نصیب و قسمت است. اصلاً دار دنیاست‌، هرچه از این دست بدهیم از آن دست پس می‌گیریم‌؛ كرد و دید.

به پشت دست بر چشم چپ كشید. گفتم‌: چرا نام فامیلش را گذاشته‌بود غمدیده‌؟

ـ من كه گفتم. در ادار‏ﮤ‏ سجل احوال گفته‌بود: «پسر چهارده‌ساله‌ام توی رودخانه غرق شده.» به عمه‌بزرگه‌ات گفته‌بود: «دست‌شان انداختم.» براش چای آورده‌بودند، ازش دلجویی كرده‌بودند. گفته‌بوده‌: «اشك‌شان را در آوردم.» حالا چی بود؟ مدتی بود كه سلیطه‌خانمش گم شده‌بود. همه‌جا را گشته‌بود. بعد هم ـ ‌من كه یادم‌نیست‌ـ تا شیراز هم رفته‌بود دنبالش‌، تا بندرعباس یا بوشهر. كارش دیگر همین شده‌بوده. دكانش را تخته كرد و افتاد دنبال آن زن.

آینه را به آستین پیراهن پاك می‌كرد. پشت سرم گرفت. پشت سر را انگار با همان ماشین نمره نمی‌دانم چندش زده‌بود. گفتم‌: دست‌تان درد نكند.

سرم را چرخاند تا بتوانم نیمرخم را ببینم. گفت‌: می‌بینی‌؟ سرت حالا گرد گرد است.   

خودش هم چرخید. طرﮤ‏ موی صاف و سیاه روغن‌زده‌اش روی چشم چپ افتاده‌بود. موهای پشت سرش هم بلند بود، اما سرش واقعا گرد بود. كی اصلاحش می‌كرد؟ طاس كوچك را برد. حتماً از كتری توی پستو آب توش ریخته. با پنبه پشت گردن و دور و بر دم‌خط را خیس كرد: خیال می‌كنی این كار را كسی به من یاد داده‌؟ داداش‌بزرگ‌مان كه همه‌اش دنبال ختنه‌اش بود، یا سلمانی سر خانه بود. من‌، هرچی بلد شدم‌، خودم یاد گرفتم. چشم‌بسته می‌توانم ریش بتراشم. یك‌دفعه هم كردم‌، خدابیامرز اوستاقاسم سر قوزم انداخت. گفته بود: «قپّی می‌آید. همین‌طوریش هم ده جای صورت آدم را زخمی می‌كند.» با كاسب‌های محل قرار گذاشتم. وقتی آمد سرش را اصلاح كند، شوخی شوخی به همین صندلی كه تو روش نشسته‌ای بستیمش. لشی بود. اصلاً به روی خودش نیاورد. بعد كه دید دارند چشم من را    می‌بندند، داد و بیدادش بلند شد. خلاصه‌، سرت را درد نیاورم‌، چشمم را بستند و من هم تیغ ریش‌تراشی را با مِصقل تیز كردم و بعد همان‌طور چشم‌بسته صورتش را تراشیدم. كلی التماس كرد تا حاضر شدم صورتش را كف صابون بزنم.  

باز آینه را به آستین پاك كرد. لنگ را باز كرد. موهای حلقه حلقه و سیاه من را بر زمین تكاند. فقط دست توی جیب شلوارم كردم. داشتم‌، اما نمی‌دانستم چقدر باید بدهم. گفت‌: خجالت بكش‌!

بعد هم چای ریخت. رسیده و نرسیده‌، دم می‌كرد. توی پستو یك چراغ خوراك‌پزی داشت. كتری دودزده‌اش آب داشت. فقط روشن كرد و توی قوری چای ریخت. شستش و بر دهانـﮥ بی‌بخار آن گذاشت. پرسیده‌بودم‌: حالا چند وقت است كه این‌جا دكان گرفته‌اید؟  

ـ شش ماه‌، بگیر شش ماه و نیم.

این را دیگر چرا پرسیدم‌؟ ساعت هشت ربع كم بود، وقتی پرسیدم. استكان و نعلبكی‌ها را توی سینی كوچك گذاشته‌بود. باز از دهانم پرید: مشتری‌ها بیشتر بعدازظهرها می‌آیند؟

گفت‌: بله‌، اما خوب‌، هنوز روی پیكره نیفتاده. تازه‌، خدا خودش می‌رساند. من كه خرج  زیادی ندارم. من هستم و عروس‌عمه‌ات. یك اتاق هم از ارث ننه و بابامان هست.

گفتم‌: اجار‏ﮤ‏ این‌جا را كه باید بدهید.

گفت‌: درست می‌شود، اولش هر كاری سخت است. باید صبر داشت. مشتری‌های دروازه‌نویی این‌جا براشان دور است‌، بیشتر كاسب‌های محل بودند. تازه‌، یك آرایشگاه اول صراف‌ها هست‌، یكی هم آن‌طرف مسجد حكیم. این‌جا هم هست. شاگرد خودم بوده. كارش گرفته. جوان‌های دور و بر میدان بیشتر آن‌جا می‌روند. جوان است و دكانش را هم چسان‌فسان كرده‌، همه‌جور مجله‌ای هم دارد.

بقیـﮥ‏ چای‌اش را خورد: از وقتی آمدم این‌جا، دیگر چشم دیدنم را ندارد. مرا كه می‌بیند، راهش را كج می‌كند. خوب دیگر، آدم‌ها این‌طورند. یك الف بچه بود كه ‌آمد در دكان من. مُفَش را نمی‌توانست بالا بكشد. حالا بیا و ببین. یك خانه خریده. البته پدرزنش هم كمكش كرد.

استكان را توی نعلبكی‌اش گذاشت‌، انگشت اشاره‌اش را به طرف جایی كه اول فروغی‌بود، تكان‌تكان داد:

      گرفریدون شود به نعمت و ملك            بی‌هنر را به هیچ كس مشمار
      پرنـــیــان و نســیــج بــر نااهـل        لاجــورد و طــلی‌ست بر دیــوار

بلند شده‌بود، بیت دوم را ایستاده خواند. بعد خم شد، سینی خودش را برداشت‌: تو، پسردایی‌، می‌خواهی چه‌كار كنی‌؟

ـ من‌؟ چطور؟   

ـ درس خواندن خوب است‌، اما آدم باید هنری داشته‌باشد، نباید دست‌شكسته باشد.

استكان كمر باریك میان دو انگشت شست و اشاره‌ام بود. فقط یك جرعه خورده‌بودم. گفتم‌: یعنی ...؟  

و فقط به آینه‌اش‌، یا شاید چراغ الكلی‌اش اشاره كردم. گفت‌: نه‌، نه‌، مقصودم كار خودم نیست. فقط خواستم بگویم‌، این دو سه سال ...

طر‏ﮤ‏ موی صاف روغن‌زده‌اش را از روی چشم چپ عقب زد. مادر می‌گفت‌: سر آدم را می‌خورد، خدا به داد مشتری‌هاش برسد.

اما فقط همین نبود. آبادان وقتی دعوا می‌شد، اولش حرف و نقلی نبود، می‌رسیدند توی دل هم و یك‌دفعه مشت‌ها به كار می‌افتاد، چپ و راست. كمتر هم گلاویز می‌شدند. یكی می‌افتاد، یا زیر چشم یكی بادنجانی سبز می‌شد، و لب آن یكی چاك می‌خورد. بعد دیگر جداشان می‌كردند، یا آن‌ كه زده‌بود، می‌رفت‌، بی‌حرف. گاهی البته برای بیشتر كردن ضرب مشت فحشی هم می‌پراندند، اما از گله‌گزاری و شمردن كس و كار آدم خبری نبود. برای همین شاید پدر این‌همه كم‌حرف بود، یا جمله‌هاش ـ‌ اگر چیزی می‌گفت‌ـ كوتاه بود. پسرعمه از پدر هم گفت‌، از این‌كه كون نشیمن نداشت. گفت كه شاهد بوده كه مادر چه می‌كشیده‌، وقتی با سه بچـﮥ‏ قد و نیم‌قد توی همین اتاق حالای ما زندگی می‌كرده. بعد نمی‌دانم‌، یاد برادرش هم افتاد كه كارش سكه بوده. عموی پدر هم كه در اصل پسرعموی پدر بوده و وضعش‌، ای‌، بد نبوده. ده دوازده‌تا نان‌خور داشته اما گاهی نان می‌آورده‌، یك طبق، و به هركس چندتایی می‌داده. نانوا بوده. نان‌ها را می‌گذاشته سر یك طبق‌كش‌، دو تا از پادوها جلو و خودش هم عقب. گفت‌: خوب‌، حالا بابات هرچی بوده‌، پیر شده‌، بازنشسته شده‌، این‌جا هم بندبشو نیست‌، دیگر نمی‌تواند شما دو تا را ـ‌ دخترها به كنار‌ـ بگذارد مدرسه.   

گفتم‌: فقط دو سال دیگر مانده.

ـ بله‌، می‌دانم‌، اما از كجا؟ درآمدش كو؟

باز گفتم‌: فقط دو سال مانده.

ـ بعد هم باید بروید سربازی‌، می‌شود سه سال‌، بگیر چهار سال.   

سینی را باز بر میز پایه‌كوتاه وسط دكان گذاشته‌بود. دست به چانه‌اش می‌كشید: اگر    یكی بودید، یا دو تا، سه تا، می‌شد؛ اما ماشاءالله هفت هشت سر نان‌خورید. تازه فقط یك اتاق دارید، آن‌هم  فقط سه در پنج.

گفتم‌: شما می‌گویید ما چه كنیم‌؟  

ـ من چه بگویم‌؟ صلاح مملكت خویش خسروان دانند. شبانه بروید، یا حداقل تابستان‌ها كار كنید. خوب كه نیست‌، دو تا جوان همین‌طور صبح تا شب بیكار و بیعار توی خانه بمانند، آن‌هم  توی آن اتاق.

پرسیدم‌: آخر چه‌كاری‌؟

گفت‌: كار هست. ماشاءالله تا بخواهی خویشاوند دارید. این‌جا البته خرج خودش را هم در نمی‌آورد. اما می‌توانی بروی پیش حاج‌ابوالقاسم. چند تا شاگرد دارد، شماها هم روش.   

استكانم را كه گذاشتم‌، سینی دوم را هم برداشت. گفتم‌: برویم رنگرزی‌؟

برگشت‌: بله رنگرزی‌، سلمانی. اصلاً تو می‌توانی بروی پیش پسرعمـﮥ‏ مادرت‌،   حاجی‌دیانی‌، صبح تا عصر می‌روی آن‌جا، شب‌ها هم می‌روی كلاس شبانه. زحمت دارد، اما عوضش دیگر چشمت به دست این و آن نیست.   

از بالای رنگی كه بر شیشه‌های رو به میدان كشیده‌بودند، زنی نگاه‌مان می‌كرد. چادر به‌سر بود. پتـﮥ‏ چادرش را به دندان گرفته‌بود. پسرعمه هم حتماً دیده‌بود، گرچه به من نگاه می‌كرد. گفت‌: نه‌، نه. درست نشده.

گفتم‌: چی‌؟

هر دو سینی را جلو آینـﮥ‏ قدی‌اش‌، روی پیشخان‌، گذاشت. از كشو یك لنگ دیگر در آورد. تكاند. سفید بود و تمیز، یك گوشه‌اش وصله داشت. گفت‌: بیا بنشین. 

آن‌طور  كه پشت صندلی ایستاده‌بود، لنگ به‌دست‌، انگار می‌خواست از نو سرم را اصلاح كند. به زن نگاه كردم. داشت به طرف در می‌آمد. تا نشستم‌، صدای در آمد. پسرعمه از توی آینه می‌توانست ببیندش. لنگ را باز جلو سینه‌ام انداخت و پشت گردنم گره زد. داشت گوشه‌های لنگ را توی یخه‌ام فرو می‌كرد كه زن آمد تو. سلامش در گریـﮥ‏ بچه گم شد. پسرعمه دیگر نگاهش نمی‌كرد، گفت‌: حالا یك سری برات درست كنم كه حظ كنی.

چرا می‌خواست زن را دست به‌سر كند؟ باز سیفون را به دست گرفته‌بود و داشت  پشنگه‌هاش را بر مغز سر تا خط پیشانی می‌ریخت. به پشت سر كاری نداشت. اما باریكـﮥ‏ آبی بر پشت گردنم می‌لغزید. به زن كه بچه را بر صندلی كنار دیوار می‌نشاند، گفت‌: چرا نمی‌روید پیش اوستااكبر؟

زن گفت‌: فقط می‌خواهم سرش را ماشین كنید.   

پسرعمه تقی گفت‌: باباش هم آن‌جا می‌رود.

داشت موی سرم را مشت‌مال می‌داد، با فشار كف دست خواب موها را به چپ و راست می‌گرداند. زن گفت‌: چیزی كه طول نمی‌كشد.

گفت‌: می‌بینید كه مشتری دارم.

ـ صبر می‌كنم.  

و خواست كنار پسربچه‌، بر صندلی لهستانی‌، بنشیند. پسرعمه تقی بُرُس را   برداشت‌، گفت‌: من بچه‌ها را اصلاح نمی‌كنم‌، تحمل گریه‌شان را ندارم. 

رو به من گفت و برس را به ضرب كشید. زن گفت‌: قول می‌دهم گریه نكند.

راستی راستی شانه و قیچی را برداشت. شانه را در موها كرد و قیچی را به صدا در آورد. نه‌، نزد؛ برگشت رو به زن‌: خانم‌، صد دفعه عرض كنم‌؟ من اصلا و ابدا بچه‌ها را اصلاح نمی‌كنم. 

زن بلند شد، دست بچه را گرفت. غر می‌زد، فقط خدا به‌دورش را شنیدم. پسرعمه داشت فرق باز می‌كرد، خط صافی طرف چپ از مغز سر تا خط پیشانی‌، گفت‌: این‌هم از دشت اول ‌صبح‌مان.

موها بر تاق گنبدی مغز سر نمی‌خوابید. آقامقتدا موهاش صاف بود و نرم. روغن هم می‌زد. باز برس كشید. حالا فقط چند تاری این‌جا و آن‌جا در راستای قبلی‌شان خم شده‌بودند. گفت‌: البته اولش مشكل است‌، اما خواب موها هم مثل هر چیز دیگر بسته به عادت است.

گفتم‌: من همان‌طور را بیشتر دوست داشتم.

گفت‌: ما خانواده‌، همه‌مان‌، فرق باز می‌كنیم. داداش‌حسنت هم فرق دارد. در ثانی رطوبت هوا مو را فرفری می‌كند. چند ماه كه این‌جا بمانید، موهات صاف می‌شود، خواهی دید.

بعد شانه زد، از چپ به راست. آقامقتدا موها را بر طاسی سر، كناربه‌كنار، می‌خواباند. چند قطره روغن هم به كف دست ریخت. دست به دست مالید و باز موها را، حتی موهای پشت سر را كه خواب خودشان را داشتند، مالش داد، گفت‌: یكی دو هفته باید به‌شان ور بروی. كاری كه ندارد. باید عادت‌شان داد.

شانه زد. می‌چرخید و دستی حایل شانه‌، موها را رو به پایین شانه می‌زد. خط فرق سر خیلی باریك بود و موهای خیس‌، حالا، بر فرق سر خوابیده‌بودند، اما هیچ‌كدام به شقیقه نمی‌رسید. سر چرخاندم. گرد شده‌بود. پسرعمه پشت سرم ایستاده‌بود. چانه‌اش را به دست گرفت‌: می‌بینی‌؟ صورت همـﮥ‏ ما گرد است‌، اما مال تو یك كم دراز است‌، تازه سرت هم كتابی است. شاید زن‌دایی تو یكی را زیادی به پهلو خوابانده.

باز آینه را به آستین پاك كرد. گفتم‌: دست‌تان درد نكند.

با همان لنگ پشت گوش‌ها را هم پاك كرد و بر یخه و آستین‌هام زد. گفت‌: فقط مانده‌است سبیل بگذاری.   

خودش سبیل داشت‌، فقط باریكه‌ای بر بالای لب. پدر هم داشت‌، اما سبیل پدر پرپشت بود و جوگندمی. گفت‌: از من می‌شنوی‌، شب‌ها، یك هفته فقط، یك عرقچین بگذار سرت‌، یا اصلاً با دستمال ببند. بعد دیگر خودش می‌ایستد.

مثل داداش‌حسن نشده‌بودم‌، یا پسرعمه. نوك بینی هر دوشان رو به پایین بود. بینی من به كی رفته‌بود كه پره‌های بینی‌ام به آن تنگی بود؟ مادر می‌گفت‌، شیر می‌چكاندم توی بینی‌ات‌، بعد می‌نشستم با سنجاق سر در می‌آوردم. مادر بزرگش یادش داده‌بود.

باز رفت كه چای بریزد و چیزی می‌گفت كه یادم نیست‌، یا گوش ندادم كه یادم بماند.   دست توی جیبم كردم و آهسته پولی ـ‌كه حالا یادم نیست چقدر‌ـ روی پیشخان گذاشتم وبرس را روش كشیدم. چراغ خوراكپزی‌اش دود می‌كرد. از حسین دودی هم حرف زد. بعد یاد مرگ مادربزرگ افتاد. گفت‌: حالا بنشین‌! كجا می‌روی‌؟ من كه می‌بینی‌، كار ندارم.

گفتم‌: می‌روم همین دور و برها.

گفت‌: اگر گم شدی كه بلدی بگویی كجا را می‌خواهی‌؟

خداحافظی كردم و آمدم بیرون.

حتی گفت‌: اگر خواستی‌، می‌توانی دوچرخـﮥ‏ مرا برداری و همین دور و برها گشتی بزنی. 

از چهارباغ پایین تا سر صراف‌ها را دیروز پیاده آمده‌بودم. اصفهان همین بود. خط رودخانه كه شرقی غربی بود؛ قبرستان تخته‌پولاد آن طرف رودخانه بود و ما این‌ طرف بودیم. تازه چهارباغ شمالی و جنوبی بود. میرزاعمو گفت‌: صبر كن حساب و كتابم رابكنم‌، خودم می‌رسانمت.

خودم آمدم‌، پیاده. یادم داد كه چطور بروم. انداختم توی كوچه و بعد از كسی پرسیدم. دیوار بلند و گله‌به‌گله كاهگل ریخته را كه دیدم و بعد در چوبی و كهنـﮥ‏ خانه را، دیگر رسیده‌بودم. دالان تاریك بود و خنك و بوی مستراح تا انتهای آن و حتی تا وقتی كه پا بر آجر فرش حیاط گذاشتم‌، می‌آمد. همیشه می‌آمد. دهانـﮥ‏ مستراح بزرگ بود و تا چشم به تاریكی‌اش عادت كند، می‌بایست همان دم در درنگ كنیم. بچه‌ها، جایی‌،   دور و بر آن دهانه می‌نشستند و غرولند عمه‌كوچكه را در می‌آوردند. به همان بزرگی دهانـﮥ‏ كرخلاهای مسجدهایی بود كه بعدها دیدم. آفتابـﮥ‏ مسی را روی یك نیمه‌آجر خیس و ناصاف می‌گذاشتیم. شب‌ها یك چراغ‌موشی روی پله‌ها بود. عمه‌كوچكه‌، همان روز اول‌، حتی پیش از آن‌كه به منبع پشت چاه برسم‌، گفت‌: عمه‌جان‌، قربان دستت‌، ته آفتابه نجس است‌، توی منبع نزن‌، با كاسه بریز توش.

یك‌راست به خانه رفتم و توی همان دالان‌، به یكی دو پنجه‌، خواب موها را از جلو به عقب كردم و چند بار هم بر خط فرق سر، كه حتماً نمانده‌بود، كشیدم. پدر هم از جلو به بالا شانه می‌زد. جلو سرش ریخته‌بود. اگر بنا بود بریزد، یا از خط پیشانی تا مغز   سر طاس بشود، نه مثل آقامقتدا، كه مثل پدر می‌شدم. مثل پدر شده‌ام‌، حالا.   

در انتهای دالان یك راه‌پله به مهتابی می‌رفت كه این سرش‌، بر تاق دالان و شاید مستراح‌، اتاق پسرعمه و زنش بود. صبح چادر ململ به سر داشت‌، كه حتی وقتی نمی‌خواست صبحانه را بچیند، پس می‌رفت. به دست چپش چند جفت النگو بود و سینه‌ریزش‌، وقتی خم می‌شد، از میان یخه‌اش بیرون می‌آمد و روی استكانی كه برای من چای می‌ریخت‌، تاب می‌خورد. پله‌ها را آب پاشیده بودند و مهتابی هم گلاب‌پاش شده‌بود و صدای جارو می‌آمد. خودش بود، چارقد به سر داشت و همان پیراهن آبی با گلهای پنج‌پر سفید را پوشیده‌بود. آستین‌كوتاه بود. جلو اتاق‌شان را جارو می‌كرد. 

گفت‌: خدا مرگم بدهد!

به خاطر بازوهای لختش گفت. عمه‌كوچكه پارسال هم گفته‌بود: عمه‌جان‌، تو دیگر، ماشاءالله‌، مرد شده‌ای‌، یاالله بگو. 

گفتم‌: ببخشید. 

چادرش را از بند رخت برداشت. این مهتابی باریك میان ما و آن‌ها مشترك بود. عرضش دو متر هم نبود، اما به طول حیاط بود. درِ آن‌طرف بسته‌بود. شام دیشب را توی    ایوان پسرعمه رضا خورده‌بودم. اول عمه‌بزرگه را دیدم. گریه‌اش گرفت. چاق‌تر  شده‌بود. عروسش می‌گفت‌: از بس نان خالی می‌خورد.

عمه می‌گفت‌: این‌ها همه‌اش پف است.  

صورتش كه چاق بود، غبغب هم داشت و چند طره موی حنایی از چارقدش بیرون زده‌بود. گفت‌: چقدر مثل آن ناكام شده‌ای.

به عمه‌كوچكه هم گفت‌: دور از جانش‌، تا دیدمش‌، گفتم‌، نكند خودش باشد.

حالا توی ایوان نشسته‌بود و جادگمه می‌دوخت. عروس‌بزرگش هم بود. پیداش نبود. نخ كلاف می‌كرد. چرخش پیدا بود. یك باغچـﮥ‏ مستطیل‌شكل هم جلو ایوان بود، با یك درخت انار. عمه‌كوچكه گفت‌: عمه‌، آن در بسته.

یك قفل توی چفت و ریزه‌اش بود. وقتی برمی‌گشتم‌، عروس‌عمه چادر به‌سر توی درگاهی اتاق‌شان ایستاده‌بود، می‌خندید، گفت‌: چرا گذاشتی موهات را این‌قدر كوتاه بكند؟

گفتم‌: طوری نیست.

حتماً دست به سرم كشیده‌ام‌، تا اگر هنوز خط فرقی مانده‌بود، نبیند. یكی دو پله پایین نرفته‌بودم كه گفت‌: اگر می‌خواهی بروی توی اتاق‌تان‌، كلیدش این‌جاست.

جوراب هم نپوشیده‌بود.   

گفتم‌: نه‌، حالا باشد تا بعد.

به اتاق ما یك راه هم از توی حیاط بود. پسرعمه تقی ‌این‌ها پارسال آن‌جا هم می‌نشستند. زیر اتاق ما اتاق پسرعمه رضا این‌ها بود و پهلوش اتاق دنگال عمه‌كوچكه با پسرعمه احمد و عروسش و سه بچه. روبه‌رو، توی اتاق دم دالان‌، دخترعمو ـ‌ دختر پسرعموی پدرـ می‌نشست با دو پسر و دو دختر. اتاق عموحسین حالا اتاق مهمانخانـﮥ‏ پسرعمه رضا این‌ها شده‌بود، سه‌دری بود و جلوش دو پلـﮥ‏ سراسری می‌خورد. باغچه‌طور وسط حالا بیشتر گود شده‌بود و وسطش آب ایستاده‌بود. اگر عمه‌كوچكه حواسش نبود، آب صابون را هم همان‌جا  می‌ریختند، نه توی مستراح یا جلو خانه. چاه و منبع پشت گودال بود، با چرخ چاه و دو تختـﮥ‏ پهن كه جای نشستن هركس بود كه همت می‌كرد تا منبع را پر كند. منبع سیمانی بود و تازه‌ساز. پارسال پدر سیمانی‌اش كرد. 

عمه‌كوچكه گفت‌: می‌خواستی بروی بگردی‌، عمه.  

عمه‌بزرگه گفت‌: بگرده كه چی‌؟ یك‌دفعه دیدی گم شد.

عمه‌كوچكه‌گفت‌: گم بشود؟ مگر بچه است‌؟

داشت ظرف‌هاش را همان كنار گودال وسط كاهگل‌مالی می‌كرد. همین‌طوری گفتم‌: عمه‌،كلید آن بالا پیش شماست‌؟   

گفت‌: چرا؟ این پایین كه این‌همه اتاق هست.  

برای كت یا جلیقه‌های پوست بر‏ﮤ‏ بچگانه جادگمه باز می‌كرد، یا دگمه می‌دوخت. آستین كت‌ها را هم با دست كوك می‌زد. گاهی هم كلاف نخ گلوله می‌كرد. گفتم‌: من تجدیدی دارم‌، باید درس بخوانم.

عمه‌كوچكه‌گفت‌: برو توی اتاق ما. حالا كه كسی نیست.

گفتم‌: نمی‌خواهم مزاحم بشوم.

عمه‌بزرگه گفت‌: عروس‌، اوهوی عروس‌! 

از بالای مهتابی صداش آمد: چیه‌، خانم‌باجی‌؟  

ـ برو این در را باز كن‌، قالی‌ای‌، چیزی هم بنداز توش.

ساكم توی اتاق عروس عمه‌بزرگه بود، توی تاقچه‌شان. كفش‌هام را كندم. عمه‌كوچكه همان پارسال یادمان داده‌بود. بلند بود و باریك‌، به همان لاغری مادر. یك پسر داشت    و یك دختر. پسر و عروسش پهلوی خودشان توی همان اتاق زندگی می‌كردند. پسرعمه پهلوی پدرش كار می‌كرد. سبزی‌فروشی داشتند. كوچـﮥ‏ دروازه‌نو را كه می‌رفتیم‌، بعد از بازار سرپوشیده به چپ می‌پیچیدیم و بعد هی می‌رفتیم‌، هی پیچ و تاب می‌خوردیم و بعد انگار به راست می‌پیچیدیم و بعد باز به راست‌، تا می‌رسیدیم به یك جایی‌، نرسیده به در مسجدحكیم‌، بازارچه‌ای سرپوشیده و خنك كه چند دكان داشت و سقاخانه‌ای كه درست سر نبش كوچه‌ای بود كه به در مسجد حكیم می‌رسید. كتاب مثلثات را برداشتم. مال داداش‌حسن بود. هنوز نو بود، جلدش هم كرده‌بود. یك دفترچه و مداد هم برداشتم. حل‌المسائل خودم هم بود. اصلاً بعد مجبور شدم ساكم را هم بردارم. از پله‌ها رفتم بالا. پله‌ها بلندتر از پله‌های معمولی بود، پهن‌تر هم بود، به پهنای یك آجر نظامی‌، و بر دهانه‌اش یك تختـﮥ‏ پهن بود كه راهرو جلو اتاق را به مهتابی وصل می‌كرد. راهرو جلو اتاق را هم آب و جارو كرده‌بودند. قالیچه وسط اتاق بود، بر كف گچی و نم‌زده. دو پنجره هم رو به  حیاط داشت‌: چهار جام شیشه داشت‌، و بالاتر نیم‌دایر‏ﮤ‏ پنجر‏ﮤ‏ خورشیدی‌، با شیشه‌های‌رنگی. یك در هم وسط دو پنجره بود كه به یك مهتابی باز می‌شد، كه جلوش نرد‏ﮤ‏ چوبی بود. عروس‌عمه توی مهتابی بود. چادرش را به دندان گرفته‌بود، اما دست چاق و سفیدش پیدا بود. عمه انگار باز گریه كرده‌بود. عمه‌كوچكه گفت‌: باز شروع كردی‌؟

ـ دست خودم نیست.

 فیره می‌كشید، و دگمه می‌دوخت‌: الهی‌، زن‌، خیر نبینی كه برادر ناكامم را اسیر و اجیر خودت كردی.

چادر عروس‌عمه روی شانه‌اش افتاده‌بود. سر موهاش فر داشت‌، دورتادور، فرهای ریز. گفت‌: خانم‌باجی‌، امشب هم پسردایی همین‌جا می‌خوابد؟ 

عمه‌بزرگه گفت‌: من چه می‌دانم‌!

بعد دیگر صدای فق‌فقش نیامد، می‌گفت‌: می‌افتی‌، دختر. این نرده كه جان ندارد.

وقتی رد می‌شد، ریز می‌خندید. نمی‌شد خواند. از صندوق‌خانه صدا می‌آمد. داشت یك‌قالی لوله‌كرده را بر زمین می‌كشید. مال ما كه نبود. گفتم‌: بگذارید كمك‌تان كنم.

از روی تختـﮥ‏ بر دهانـﮥ‏ پل می‌بایست عقب‌عقب رفت. سر دیگرش را بلند كرده‌بود. چادر سرش نبود. سینه‌ریز باز بر سینه‌هاش تاب می‌خورد، به جلو و عقب. یك یا حتی دو انگشت در نرمای دو سهمی پشتش جا می‌گرفت. ریز می‌خندید. 

گفتم‌: شما دیگر نمی‌خواهد زحمت بكشید.

می‌خواستم از وسط تاش بزنم و خودم ببرم. گفت‌: نه‌، بگذارید همین‌جا باشد، باید اول جاروش كنم.  

تا جارو بیاورد پهنش كردم. صدای عمه‌بزرگه از پایین آمد: چه‌كار می‌كنی‌، عروس‌؟

ـ هیچی‌، خانم‌باجی.

ـ دوباره چیز سنگین بلند نكنی‌!   

چطور متوجه نشده‌بودم‌؟ دیگر نگذاشتم كمكم كند. داشت جارو را با آب آفتابه خیس می‌كرد. كنار‏ﮤ‏ قالی از لبـﮥ‏ مهتابی آویزان شد. باز صدای عمه‌بزرگه بلند شد: خدا مرگم بدهد، دوباره بارت می‌رود، بانو.

بانو گفت‌: من كه نیاوردم‌، خانم‌باجی.

به اتاق كه رسیدم. هنوز صدای غرغر عمه می‌آمد. عروس‌بزرگش گفت‌: 
 
این‌همه دورون از منه            كلاغ رو نودون از منه

عمه‌كوچكه گفت‌: تو نمی‌خواهد جوش بخوری. از قصد این كارها را می‌كند، دفعـﮥ‏ اولش كه نیست.

عروسش داشت می‌آمد. فقط دو چشمش پیدا بود. دخترش هم چادر به سر داشت‌، دبیت گلدار. شش سالش بود. گونه‌هاش گل انداخته‌بود. عروس‌عمه بتول لگن و بقچـﮥ‏ حمام را زیر چادر گرفته‌بود. شب قرار بود مهمان‌شان باشم. ظهر را نمی‌دانستم كجا باید سر كنم. نمی‌شد خواند. دو سالی می‌بایست همین‌جا درس بخوانیم. صندوق‌خانه هم بود. خنك‌بود و تاریك. هنوز اثاث بانو آن‌جا بود: تخت بچه با تور. عمه‌بزرگه داشت از پله‌ها بالا می‌آمد. نفس‌نفس می‌زد و دست به زانو گرفته‌بود، می‌گفت‌: دعا كن‌، دختر، این دفعه دیگر تقی نفهمد. 

گفتم‌: من كه هستم. كمك‌شان می‌كردم.

گوشـﮥ‏ آن‌طرف قالی را بلند كرده‌بود و با جارو به پشتش می‌زد، گفت‌: پس خوب بود می‌گذاشتم بید بزند؟   

عمه دست به تختـﮥ‏ پل گرفت و برگشت‌: نكن دختر، خودت را ناقص می‌كنی.

بعد هم بالا آمد. من و عمه قالی را لوله كردیم. نگذاشت بانو دست به قالی بزند. بعد هم نگذاشت من بلندش كنم. تا جلو در اتاق‌شان روی زمین كشیدیمش. عمه‌ گفت‌: بهتر است پهنش كنی.  

بانو گفت‌: نمی‌شود، یك طرفش بالا می‌ایستد.   

كنار اتاق درازبه‌دراز گذاشتیمش. یكی دو وجب هم از درازای اتاق كوتاه‌تر بود. حتماً عرضش بیشتر زیاد می‌آمد. تمام تاقچه‌ها و رف‌های دورتادور اتاق پر بود از كاسه و بشقاب و چراغ آویزدار و تنگ و استكان و نعلبكی‌، بعد هم لیوان و پارچ شربت‌خوری. بانو گفت‌: حالا بفرمایید، خانم‌باجی‌، یك لیوان شربت آب‌لیمو براتان درست كنم.

نشسته‌بود جلو گنجه‌اش. قفل بود. داشت بازش می‌كرد. عمه‌بزرگه گفت‌: نه‌، نه‌، زحمت ‌نكش.   

داشت می‌نشست. شكمش بزرگ بود، اما ساق پاهاش لاغر بود؛ رگ‌های سبزش پیدا بود. ناخن شست پاهاش بزرگ بود و گوشه‌هاش توی گوشت فرو رفته‌بود، مثل ناخن‌های پدر. اول مادر ناخن‌هاش را با قیچی می‌گرفت و بعد پدر می‌نشست و با نوك چاقو گوشـﮥ‏ ناخن‌های شست را از توی گوشت بیرون می‌كشید.  

هنوز از دهانـﮥ‏ پلـﮥ‏ رو به دالان رد نشده‌بودم كه عمه گفت‌: تو را به‌خدا، نگاهش‌كن‌، عین آن خدابیامرز است‌، راه رفتنش مثل اوست‌؛ شانه‌هاش را بالا می‌كشید، پشتش را خم می‌كرد. دست‌هاش را هم همین‌طور توی جیب‌هاش می‌كرد، توی جیب پالتوش.

هق‌هقش را كه شنیدم‌، دست‌هام را از جیب شلوارم در آوردم. بانو گفت‌: تو را به خدا، بس كنید!

تابستان‌ها را می‌توانستیم توی همین مهتابی بخوابیم‌، البته ما مردها. یك اتاق كوچك هم آن پایین داشتیم‌، زیر همین مهتابی. اتاق كه نبود، دستدانی بود. مادر، زمستان‌ها، وقتی پدر رفته‌بوده و ما، من و داداش‌حسن‌، كوچك بودیم‌، و اختر هم شیرخوره بوده‌، توی همان‌جا كرسی می‌گذاشته. داداش‌حسن حتماً آن‌جا را برمی‌داشت. می‌ماند صندوق‌خانه و این راهرو. راه پله‌ای به پشت‌بام داشت. بالا رفته‌بودم‌، چهار دست و پا. در هم انگار باز بوده. بعد یك‌دفعه متوجه می‌شوند كه نیستم. مادرنمی‌دانست بالاخره كی به صرافت پشت‌بام افتاده. میلـﮥ‏ خم‌شده را از توی ریزه در آوردم. پشت‌بام كاهگلی بود، با چند گنبد. یكیش گنبد اتاق ما بود، و آن دو تا هم گنبدهای اتاق دنگال عمه‌كوچكه. انتهای پشت‌بام دیوار‏ﮤ‏ كوتاه و خراب اما خیلی قطور بارو بود، حایل خانـﮥ‏ ما و همسایـﮥ‏ پشتی. شش گنبد در دو ردیف داشتند. كوتاه‌تر از پشت‌بام ما بود. بعد هم همین‌طور حیاط بود و پشت‌بام و گنبدهای كاهگلی. مناره‌ای هم آن دورها بود، و گاهی جایی رنگ سبز یا فیروزه‌ای گنبدی تداوم رنگ كاهگلی را می‌شكست.

 این‌جا بایست می‌ماندیم. بالاخره هم عمه‌بزرگه فهمیده‌بوده كه بالای پشت‌بامم. صدام را شنیده‌بوده. مادر توی حیاط ایستاده‌بوده‌، با سرِ باز و دو دست حتماً گشوده‌،  تا اگر بیفتم‌، بگیردم‌، مثل همان روز كه پسرعموی پدر از پشت‌بام آویزانم كرده‌بود و بعد شدم آن‌طور كه می‌شدم‌، یا شدم همین كه حالا هستم‌، كه یكی هی مجبورم می‌كند كه بنویسم. مادر می‌گفت‌: از چهار طرف رفتند.

از سه طرف حتماً، و جایی میان گنبدها پیدام كرده‌بودند. وقتی پایین می‌آمدم‌، بانو را دیدم. پتـﮥ‏ چادرش را به دندان گرفته‌بود، سینی با لیوانی شربت به دست چپ.   گفتم‌: چرا زحمت كشیدید؟   

مغز خیار هم توش رنده كرده‌بود. یخ نداشت. گفت‌: چرا گذاشتی سرت را این‌قدر كوتاه كند؟

گفتم‌: فرق هم باز كرد.  

ـ حتماً هم سرت را برد. 

همان‌طور  ایستاد تا خوردم. روی بازوی چپش یك لكه‌، بزرگتر از جای سوزن آبله بود. انگار فهمید كه بازوش را برد زیر چادرش. بر لب بالایی‌اش دانه‌های ریز عرق نشسته‌بود. چاق‌تر از قدسی‌جون بود. نه‌، نمی‌بایست. حتماً همیشه همین‌طور شروع می‌شود: همان خیره‌شدن است به دایر‏ﮤ‏ سوزن‌سوزنی آبله بر سطح صاف و انحنادار بازو. گفت‌: اگر می‌خواهید امشب این‌جا بخوابید، براتان رختخواب بیندازم.

گفتم‌: نمی‌دانم.

وقتی بالاخره رفت‌، به صندوق‌خانه رفتم. نكند این را از توی بارو درآورده باشند؟ باروها هرچه به پی نزدیك‌تر بشوند، قطورتر می‌شوند.

دیشب را توی ایوان عمه‌بزرگه ‌این‌ها خوابیده‌بودم. سر شام عمه‌بزرگه از حسین ناكام می‌گفت‌: شاید از بس خواند و خواند به سرش زد.

پسرعمه تقی گفت‌: من یكی كه پاسوز دایی‌حسین شدم.

فقط تا شش ابتدایی گذاشته‌بودندش‌، می‌گفت‌: هرچه بود و نبود فروخت.

به جای باغچه‌طور پر لجن و آب صابونِ حالا، حوضی بوده‌است شش‌گوش با پاشویه‌های‌كاشی‌، آبی فیروزه‌ای. فواره هم داشته. عموحسین توی اتاق سه‌دری‌، حالا بسته‌، می‌نشسته. عمه‌بزرگه می‌گفت‌: شاید هم آن گوربه‌گورشده چیزخورش كرد. 

عمه‌كوچكه گفت‌: غیبت نكن‌، آبجی‌! خوبیت ندارد.

سفره را توی ایوان پسرعمه رضا این‌ها انداخته‌بودند. عمه یك پاش را دراز كرده‌بود، نمی‌توانست چهارزانو بنشیند. گفت‌: چه‌كار كنم‌، خواهر؟ یاد آن كوكب كه می‌افتم آتش می‌گیرم. اول كه از من هم رو می‌گرفت. صبح نشده از صدای آب همین منبع بیدار می‌شدم. توی حوض نمی‌رفت. حسین ناكام چادر را دور و برش می‌پیچاند و بغلش می‌كرد و می‌بردش توی اتاق. دیگر تا ظهر بیرون نمی‌آمد، مگر برای دست‌به‌آب. بعد از ناهار هم یك چرت می‌خوابید. عصر اول جلو اتاقش را آب و جارو می‌كرد، غذاش را بار  می‌گذاشت. غروب نشده حسین ناكام می‌آمدش‌، دو دستش پر بود، آن‌هم  حسین كه همه‌اش سر سفر‏ﮤ‏ باباش حاضر و آماده خورده‌بود. از شیر مرغ تا جان آدمیزاد چیزی نبود كه براش نخرد. من فقط از آشغال‌هاشان می‌فهمیدم كه دیشب مثلاً خیار نوبر كرده‌اند، یازردآلو خورده‌اند. شب پرده‌ها را می‌كشیدند و گرام‌شان را راه می‌انداختند و بعد تا نصف‌شب می‌زدند و می‌خواندند. گمانم حتی براش می‌رقصید. خودم از لای پرده‌شان دیدم. حسین ناكام دو انگشتی كف می‌زد و زنش هم آن وسط می‌رقصید، آن‌هم با چه لباسی‌، همه‌اش پولك. همان شب شستم خبردار شد كه چه‌كاره است. فردا به‌ش گفتم‌: «عروس چرا چند روز نمی‌روی خانـﮥ‏ مادر و پدرت‌؟» به خاطر داداشم گفتم‌، كه پای چشم‌هاش گود افتاده‌بود.    گفت‌: «این‌جا نیستند.» حمام هم كه می‌رفت با آن ناكام می‌رفت‌، حسین از جلو و زنش هم از عقب. یك روز من هم اسباب حمامم را برداشتم و سیاهی به سیاهی‌شان رفتم. حسین همان  جا، درست جلو در حمام زنانه‌، دم دكان میرزاتقی علاف نشسته‌بود و یك چشمش همه‌اش به پرد‏ﮤ‏ جلو در بود. روم را تنگ گرفتم و رفتم تو. سر بینه نشسته‌بود، داشت با یكی اختلاط می‌كرد. رفتم توی حمام. همه‌اش چشمم به در بود. آمدش. به خدا قسم نشناختمش. چه تن و  بدنی‌! بلور بارفتن چیه‌؟ برگ گل چیه‌؟ هوش از سر آدم می‌برد. موهاش یك خرمن بود، شبق  مشكی. وقتی نشست‌، پخش كف حمام شد. والله من كه زنم‌، حال خودم را نمی‌فهمیدم. خواستم لگن دستم را ببرم بدهم به‌ش كه بنشیند روش. گفتم به تو چه زن. رفتم نشستم روبه‌روش‌، یعنی كه دارم سرم را می‌شویم. به آن ناكام حق دادم. هركس جای او بود اسیر و اجیرش می‌شد. نمی‌توانستم چشم ازش بردارم. روم را كردم به آسمان‌، رو به همان  سوراخ گنبد، گفتم‌: «خدایا، خداوندا، خودت داداشم را حفظ كن‌!» یادم است نذر كردم كه چهل تا شب جمعه چهل تا شمع ببرم درب امام. ماست هم نذر كردم. یادم نیست كه دیگر چی. همین‌طور نگاهش می‌كردم و یا مجیب و یا رحمان می‌گفتم. بعد گفتم بهتر است بروم باهاش حرف بزنم. مرا كه دید انگار مرد نامحرم ببیند، خودش را جمع كرد. قسمش دادم كه برادرم را بدبخت نكند. دستش را بوسیدم‌، پیشانی‌اش را بوسیدم. نگذاشتم دلاك بشویدش. خودم كیسه‌اش كشیدم‌، لیف و صابونش را هم زدم. پاش را حنا بستم و هی قسمش دادم مبادا آن ناكام را بگذارد و برود. خوب‌، معلوم بود كه چنان زنی با آن قد و بالا و آن چشم‌های شهلا به داداش من وفا نمی‌كند. می‌گفت‌: «میرزاباجی‌، این حرف‌ها چیه می‌زنی‌؟ من كه داداش‌تان را دوست دارم‌، دست از همه‌چیز كشیدم و آمدم سر خانه و زندگی‌اش.» گفتم‌: «حالا بله‌، اما فردا را چه دیده‌ای‌؟» خرمن موهاش را هم شانه زدم. از كت و كول انداختم. وقتی خواست پشت مرا بشوید، نگذاشتم‌، گفتم‌: «من فقط یك لیف می‌زنم.» برام گفت كه پدرش قشقایی بوده و مادرش شیرازی. خودم هم فهمیده‌بودم. من كه می‌گویم پدرش هم شیرازی بوده‌، جد اندر جد شیرازی بوده‌اند، از بس چشم‌هاش قشنگ بود، انگار كه سگ داشت. چه مژه‌هایی‌! چشم كه می‌بست‌، تا این‌جای گونه‌هاش سایه می‌افتاد. به من كه‌نگاه می‌كرد، به خدای احد واحد، چهار ستون بدنم می‌لرزید. از فرداش هم شدم كنیز بی‌جیره و مواجبش. براش غذا می‌پختم‌، اتاقش را جارو می‌كردم. اگر هوس چیزی می‌كرد، تقی را می‌گذاشتم پیش همین آبجی‌ام و می‌رفتم بازار، می‌رفتم میدان‌كهنه. نمی‌گذاشتم دست به سیاه و سفید بزند. می‌گفتم‌: «حیف این دست‌ها نیست كه ظرف بشویی‌؟» دیگر چه بگویم‌؟ برنجش را پاك می‌كردم. سبزی براش خرد می‌كردم‌، حتی مزه برای ناكام درست می‌كردم و همه‌اش هم قسمش می‌دادم كه به آن ناكام وفا كند. خدایا خودت گواهی كه  من چه كردم. آخرش هم نشد. شاید هم خدا نخواست.  

پسرعمه تقی گفت‌: خوب‌، ننه‌، خودت هوایی‌اش كردی‌، از بس لی‌لی به لالاش گذاشتی‌، فیلش یاد هندوستان كرد.

عمه‌كوچكه گفت‌: آبجی‌، حالا كه گذشته‌، پس می‌توانم بگویم‌: به این سوی چراغ‌، خودش به من گفت می‌ترسم میرزاباجی چیزخورم بكند.   

عمه‌بزرگه سر تكان داد: نگفتی‌؟ اصلاً می‌دانی خواهر، از بس به هركس و ناكس همین را گفتی به گوش آن كوكب ذلیل‌مرده هم رسید و خیالاتی شد. نمی‌گویم از خودت درآورده‌بودی‌، اما خوب‌، یك كلاغ را چهل كلاغ كه می‌كردی.  

داشت كنار‏ﮤ‏ نان‌ها را خرد می‌كرد، رسمش همین بود. لقمه كه به دهان می‌گذاشت‌،كنار‏ﮤ‏ نانی را بر می‌داشت و توی كاسـﮥ‏ كنار دستش خرد می‌كرد. وقتی كون‌خیزه خودش را  از سر سفره عقب می‌كشید، كاسه‌اش پر بود از خرده‌نان. صبح سحر هم‌، قبل از این‌كه‌بنشیند به كلاف كردن نخها یا درآوردن جادگمه‌، شاید هم پیش از نماز، مشت‌مشت خرده‌نان می‌ریخت همان جلو ایوان تا گنجشك‌ها بخورند. ظهر هم همین كار را می‌كرد و اگر كلاغی می‌آمد، با لنگه‌كفشی‌، چیزی‌، فراری‌اش می‌داد. بیشتر هم از كلاغ پیر و شل لجش می‌گرفت. حالا كاسه را میان دو پاش گذاشت و با پلك‌های فروافتاده‌، بی هیچ سایه‌ای بر پوست چین‌خورده و پلاسید‏ﮤ‏ گونه‌ها، باز هرتكه را دو یا سه تكه می‌كرد:

ـ گمانم وقتی یك روز داشتم دعا را می‌انداختم توی طاس‌، دیده‌بودم. اصلاً نگذاشت سرش آب بریزم. شسته و نشسته بلند شد. بعدش دیگر به من اطمینان نداشت. حتی نمی‌گذاشت به غذاش سر بزنم. وقتی می‌رفتم توی آشپزخانه‌، به‌دو پیداش می‌شد، همان‌جا بالای سرم می‌ایستاد. دیگش را خودم زیر خل كرده‌بودم‌، دورتادورش را هم با خاكستر پوشانده‌بودم و روش هم چند گل زغال گذاشته‌بودم. نمك و زردچوبه را از دستم می‌گرفت و خودش می‌ریخت. تا باز در دیگ را نمی‌گذاشتم و زیر خل نمی‌كردم نمی‌رفت. اصلاً لای در اتاقش را باز گذاشته‌بود و همان‌طور كه دوخت‌ودوزش را می‌كرد، یك چشمش به در آشپزخانه بود. من كه نمی‌خواستم داداشم را چیزخور كنم. می‌گفت‌: «میرزاباجی‌، تو را به خدا دست ‌بردارید، من داداش‌تان را دوست دارم‌، خیلی هم دوست دارم.» به حسین ناكام حرفی‌نزده ‌بود، اما خوب‌، فهمید. نمی‌دانم كی به‌ش گفت. كوكب برای خودم قسم خورد كه نگفته. یك روز كه رفتم دیدنش گفت. حالا دیگر هوش و حواس درستی ندارد. چقدر قربان صدقـﮥ‏ دكترها رفتم تا اجازه دادند ببینمش. اولش یادش نبود. بعد كه یادش آوردم‌،گفت. راستش‌، من از صدای بگوومگوشان بیدار شدم. تا آن روز، بینی و بین‌الله‌، حتی یك‌دفعه  صداشان را برای هم بلند نكرده‌بودند. فردا صبح هم آن ناكام نرفت سر كارش. عتیقه‌فروشی‌اش زیر همین بازارچـﮥ‏ دروازه‌نو بود. بعد هم دست زنش را گرفت و بردش. وقتی رفتم سری به اتاق‌شان بزنم‌، دیدم یك قفل تازه زده‌اند به درشان. بعدازظهر خودش تنها برگشت‌، مثل برج زهرمار. من نادان هم رفتم پشت در گوش ایستادم كه یك‌دفعه آن در را چهارتاق باز كرد و گفت‌: «بیا تو!» اصلاً دستم را گرفت و كشید تو. چه‌كرده‌بود! قالی‌ها را جمع كرده‌بود و ریخته‌بود وسط. لباس‌های دختره را هم ریخته‌بود روشان. كاسه و بشقاب‌ها، دیگ و دیگبر و هرچه كه داشتند گذاشته‌بود روی زمین. گفت‌: «بگیر ببینم دامنت را.» حالا من چقدر می‌لرزیدم‌، بماند. یك كیسه گرفته‌بود دستش و از  توش هی چیزهایی كه من این گوشه و آن گوشه چال كرده‌بودم‌، در می‌آورد و می‌ریخت توی دامنم. نخودها را هم پیدا كرده‌بود. نود و نه قل‌هوالله به‌شان خوانده‌بودم. دو تا قاپ هم بود. حالا بالای هر كدام‌شان به ملاصاحب چقدر پول داده‌بودم‌، خدا می‌داند. گوشش به خاك باشد، اوستارجبعلی. نصف‌شب بلند می‌شدم و از جیبش پول برمی‌داشتم. خدابیامرز، پول خردهاش را نمی‌شمرد. حسین ناكام گفت‌: «اگر یك‌دفعـه دیگر پات را بگذاری توی این اتاق، هردو قلم پاهات را خرد می‌كنم.» همین شد، دیگر با من هم‌كلام نشد، تا وقتی كه كوكبش غیبش زد. خوب‌، چند روز بعد رفت و آوردش. من هم دیگر می‌ترسیدم تیررس اتاق‌شان بروم‌، تا یك روز كه دیدم بقچه‌اش را زده زیر بغل و دارد می‌رود. گفتم‌: «كجا  می‌روی‌؟» گفت‌: «می‌روم حمام.» گفتم‌: «تو كه بی‌نمازی.» می‌دانستم. حسابش دستم بود. گفت‌: «می‌خواهم بروم خانـﮥ‏ كس و كارهام.» گفتم‌: «تو كه می‌گفتی این‌جا كسی را نداری‌؟» خلاصه هرچه بهانه آورد، یك چیزی گفتم. آخرش توی چشمم براق شد كه‌: «می‌خواهم بروم‌، از دست تو و داداش‌جانت خسته شدم.» بعد هم رفت. من هم از ترس آن‌ناكام سادات را برداشتم و رفتم خانـﮥ‏ خاله‌بلقیس.

پسرعمه تقی گفت‌: تو كه می‌گفتی رفتم خانـﮥ‏ بی‌بی‌؟

ـ شاید، حالا كه هوش و حواس ندارم‌، اما یادم است‌، آن ناكام‌، انگار كه موش را آتش زده‌باشند، ظهرنشده‌، آمده‌بود این‌جا. حالا چه كرده‌بود، بماند. اصلاً می‌خواسته اتاق‌شان را آتش بزند. همین پسرعمو نگذاشته‌بود. گفته‌بوده‌: «وای به حالش اگر پیداش كنم.» خانـﮥ‏ خاله‌بلقیس هم رفته‌بود. خانـﮥ‏ بی‌بی هم آمد. در كه می‌زد، من و سادات را از راه پشت‌بام فرستادند خانـﮥ‏ همسایه‌ها. شب بابای خدابیامرزتان آمد. به   همین خواهرم گفته‌بودم كجا می‌روم. چند روز بعد آمد، گفت‌: «بیا!» آن ناكام رفته ‌بود شیراز. وقتی برگشت‌، دیگر خودش نبود، یك بند انگشت توی چشمش می‌رفت. لاغر كه بود، لاغرتر شده‌بود. لباس‌هاش خاكی بود، چرب بود، یك عالمه لكـﮥ‏ گریس به سر زانوهاش‌، آستین‌های پیراهنش مالیده‌بود. همان شد، انگار آن ناكام را آن‌هایی‌ها بردند و یكی‌دیگر جاش آوردند.

اشك از لای پلك‌های بی‌مژه‌اش می‌چكید. فیرفیر هم می‌كرد. نان‌ها دیگر ریز ریز شده‌بود. پسرعمه تقی گفت‌: راستش را بخواهید، خودش زنك را هوایی كرد؛ آدم كه امیر ارسلان و سه تفنگدار بدهد دست زنش‌، همین بلاها سرش می‌آید.   

عمه‌كوچكه گفت‌: زن كه حرامی رفته‌باشد، دیگر پابندبشو نیست.

عمه‌بزرگه حالا داشت آن پایین‌، تكیه‌داده به دیوار ایوان‌، وصله به‌جورابی می‌زد. پسرعمه رضا گفت‌: بلند بشوید این سفره را جمع كنید.

ـ پسردایی‌، آن‌جا نشسته‌ای كه چی‌؟  

پسرعمه تقی بود. از دم اتاقش داد می‌زد. پاكتی به یك دست و چند نان به دست دیگرش داشت. كتاب را نشانش دادم. نان و پاكت را به بانو داد. دوچرخه‌اش را دم در دالان گذاشته‌بود. از سایـﮥ‏ نیم‌دایر‏ﮤ‏ تاقنما بایست می‌فهمیدم كه از ظهر هم گذشته. صدای اذان را هم نشنیده‌بودم. داشت از مهتابی می‌آمد، با كفش‌های پاشنه‌خوابیده‌. همان كت سرمه‌ای گشاد تنش بود، با آن یخه‌های پهن، می‌گفت: خوب، خوب، كه تا چشم من را دور دیدی موهات را زدی بالا. 

می‌خندید. كاش برای ناهار فكری كرده‌بودم، یا باز توی اتاق پسرعمه رضا مهمان ‌بودم. ناهار از بس حرف زد، نفهمیدم چی خوردم. چی گفت‌؟ یادم نیست. پیش از هر لقمه هومی می‌كرد، و بعد هنوز یكی دو بار لقمه را به دهان نچرخانده، می‌گفت: «بعدش ‌...» و  بعد یكی دوبار دیگر لقمه را می‌چرخاند و می‌گفت: «داشتم می‌گفتم‌.» تقصیر خودم بود كه از عموحسین ناكام پرسیدم. گفت: من كه یادم نیست. 

هفت هشت سالش بیشتر نبوده. تازه مدرسه می‌رفته. بعد گفت كه مكتب می‌رفته. از مكتب هم گفت، از ملاباجی مكتب. گفت كه پسرعمه رضا خلیفـﮥ‏ مكتب بوده و از بس با او لج بوده، همه‌اش شكایتش را می‌كرده. بالاخره عروس‌عمه بانو میان جانم رسید، گفت: داشتی از دایی‌حسین می‌گفتی.

گفت: گفتم كه یادم نیست. اتاقش همین سه‌دری بود كه حالا درش بسته. فقط اگر عقدی عزایی باشد، درش باز می‌شود. پارسال هم به خاطر شما درش را باز كردند.

آن‌وقت از خست پسرعمه رضا گفت، و این‌كه چطوری می‌خواهد سهم همه را بالا بكشد. می‌گفت: حالا هم دندان تیز كرده برای اتاق شما. 

پسرعمه رضا ختنه هم می‌كرد. جواز نداشت، اما وقتی می‌آمدند دنبالش، می‌رفت.  دستش خوب بود. ماها را هم خودش ختنه كرده‌بود. 

پسرعمه تقی می‌گفت: حالا دستش می‌لرزد. آخرش هم می‌ترسم كار دست خودش بدهد، اما مگر ول‌كن است. به خاطر مال دنیا باز می‌رود، زنش را هم می‌برد. می‌دانی چرا؟ فقط برای این‌كه صنار سه‌شاهی به‌ش بدهند، و نمی‌دانم نقل و نباتی پر دامنش بریزند.

عروس‌عمه بانو گفت: استاد، پسردایی از عموحسینش می‌پرسید.

پایین پای سفره نشسته‌بود. پیراهن آستین‌بلند تنش بود. چادر سرش كرده‌بود. ریز  می‌خندید. 

پسرعمه انگار داشت دست می‌كشید، بشقابش را خالی كرده‌بود. دانه‌های برنج را  از كنار بشقابش دانه‌برچین می‌كرد، و گاهی، انگار كه زنده باشند، میان دو انگشت، به امتحان، نرم می‌كرد، گفت: بله، بله، یادم است. اما من كه گفتم، از عشق و  عاشقی‌اش چیز زیادی یادم نیست. بعدها هم فقط می‌دیدم هر دفعه با یك مرد غریبه می‌آید خانه. ننه هم مجبور بود پخت‌وپزشان را بكند. اغلب مهمان‌هاش هم درویش بودند، یا معركه‌گیرهای تخته پولاد. حتی یك بار یك پرده‌دار آورد، با بچه‌درویش‌اش. خودم دیده‌بودم‌شان. ریش دو فاق سفید داشت و كلاه بوقی و یك شال پشمی هم همیشه دور گردنش می‌پیچاند. پرده‌شان را هم آورده‌بودند و تكیه داده‌بودند به آن سه‌كنج حیاط. یك روز هم كه از مكتب آمدم، دیدم رنگ ننه شده مثل گچ همین دیوار. فهمیدم بایست خبری شده‌باشد. دراتاق دایی‌حسین بسته بود. اما دو جفت گیو‏ﮤ‏ كهنه با كفش‌های خودش پشت در اتاق سه‌دری بود. بعد فهمیدم دو تا مارگیر آورده‌بود. ننـﮥ‏ ما هم آمد گوشم را گرفت و بردم توی اتاق و تا خوردم، زد. می‌گفت: «مگر از جان خودت سیر شده‌ای‌؟» بیچاره ننه كه مجبور بود برود و اتاق را ضبط و ربط كند. جارو را كه برمی‌داشت، شروع می‌كرد به دعا خواندن و هی دور خودش فوت می‌كرد. اصلاً رفته‌بود از ملاصاحب دعای نیش‌بند گرفته‌بود و بسته‌بود به بازوش. بعد هم دایی یك‌دفعه غیبش زد، من كه دیگر ندیدمش. اما پدر خدابیامرزم دیده‌بودش، توی تكیـﮥ‏ باباركن‌الدین. بابا را كه  می‌بیند، می‌گوید: «عجب، شمایید؟» بعد هم می‌گوید: «همین‌جا باشید، من می‌روم دست‌به‌آب و برمی‌گردم‌.» آفتابه را هم برمی‌دارد، كه مثلاً می‌خواهد برود. بابام می‌گفت: «همان‌جا دم حوض پاشنـﮥ‏ گیوه‌هاش را وركشید. اما یك‌راست رفت طرف مستراح‌.» یك دالان دراز بوده، بعد یك مستراح. بابام هر چه نشسته‌بوده، نیامده. می‌گفت: «وقتی دیدم یكی  دو نفر رفتند مستراح و برگشتند، دیگر شكم برد. آخرش رفتم دنبالش‌.» از دیوار پریده‌بوده و ده‌برو. دیگر هیچ‌كس ندیدش. شاید هم دیده‌اند و به ما بچه‌ها روآور نشده‌اند. 

باز هم گفت. یادم نیست كه دیگر چی. عموحسین را كه دیگر ندیده‌بود تا وقتی خود عمو باز پیداش می‌شود. پسرعمه كلاس ششم را كه تمام كرده، رفته دم دكان پدرش. می‌گفت: در كونی‌ها را من می‌خوردم، پول‌ها را رضا بالا كشید. 

دنبال پدر برای سر تراشیدن این یا آن می‌رفته، اما پدر برای ختنه‌كردن رضا را می‌برده، می‌گفته: تو عجولی، نمی‌توانی. آدم باید دل شیر داشته ‌باشد. شوخی كه نیست. تیغ تیز است و چورِ بچه هم نازك، مثل برگ گل. اگر دستت بلرزد، ناكارش می‌كنی‌.

گفت: جارو و پاروی دكان هم با من بود و بعضی وقت‌ها هم اصلاح سر بچه‌ها.

بعد هم كه پدرشان می‌میرد، پسرعمه رضا می‌شود صاحب اختیار دكان. می‌گفت: وقتی از سربازی برگشتم، آقا شده‌بود استاد و من شاگرد. خوب، البته بعدها زنم داد. برای عروسی‌ام هم خرج كرد، اما هر چه گفتم برای من یك دهانه مغازه بگیر، گوش نكرد. ننه‌مان هم كه دیگر آه نداشت با ناله سودا كند، شده‌بود كناره‌خور سفر‏ﮤ‏ آقا. استشهاد جمع كرده‌بود كه دایی‌حسین مرده. بچه هم كه نداشت. پدر شما هم كه همیشه ولایت غربت بود. تازه كلی سند و بنچاق داشت كه خرج دایی‌حسین كرده‌.

بالاخره هم به قول پسرعمه تقی سه‌دری را بالا می‌كشد. و عمه‌بزرگه هم كه هر چه داشته و نداشته عموحسین بالا كشیده‌بوده. گفت: حالا هم كه می‌بینی. 

می‌پرسم: بعد كه آمد چی‌؟

به ایوان، به همان جایی كه عمه می‌نشست و نخ كلاف می‌كرد یا جادگمه در می‌آورد و جادگمه می‌دوخت، اشاره كرد. گفت: هر دفعه می‌آمد، یك چیزی را برمی‌داشت و می‌رفت كه براش مشتری پیدا كرده‌ام. حالا چی‌ها بود؟ خدا می‌داند. همه هم آنتیك. مگر ننه جرئت داشت ندهد. داد می‌زد: «پولش را به‌ت می‌دهم، مگر می‌خواهم بخورم‌؟»

چایش سرد شده‌بود. عروس‌عمه داشت ظرف‌ها را همان جلو اتاق كاهگل‌مالی می‌كرد. نگاهش كه كردم، به سرش اشاره كرد و خندید. زیرشلوار دبیت مشكی پوشیده‌بود. گفتم: با اجازه، من می‌روم سر درسم.

یاد استاد قاسم هم افتاد، گفت: تو كه كاری بلد نبودی، همین طوری قبولت كرده‌بود كه سر هفته صنار سه‌شاهی كف دستت بگذارد. خوب، شوخ هم بود. نباید به دل بگیری.

بعد هم رفت سر پسرعمو، یعنی پسرعموی پدر این‌ها. از ایل و تبارشان یك به یك گفت و گفت كه دختره را بدبختش كرده‌اند. خوب، ترسیدند رودست‌شان بماند، دادندش به این سید. هر چه خواستگار براش می‌آمد، تا آن بینی گلابی را می‌دیدند، می‌رفتند و پیغام می‌دادند كه استخاره كردیم، بد آمد.

عروس‌عمه بانو گفت: دیرتان شد.

پسرعمه گفت: سرت را درد آوردم‌؟

گفتم: خواهش می‌كنم.

ـ به عمه حرفی نزنی.  

قول دادم. شب هم اتاق عمه‌كوچكه مهمان بودیم، همه به‌جز دختر پسرعموی پدر و بچه‌هاش. یك كاسه و بشقاب و چند نان براش تعارفی بردند. پسر عمه‌كوچكه، میرزا احمد، هم بود و پدرش میرزا نصرالله. روی گونـﮥ‏ چپ پسر عمه‌كوچكه یك سالك بزرگ‌بود، بزرگ‌تر از دایر‏ﮤ‏ سوزن‌سوزنی روی بازوی عروس‌عمه بانو. همان پیراهن ظهر تنش بود. اما جوراب پاش كرده‌بود. شوهر عمه‌كوچكه كوتاه‌قد بود و لاغر. عرقچین به سرداشت. چپق می‌كشید.

عكس عموحسین را همان شب دیدم: قبا به‌تن و ملكی به‌پا و عبای انگار نازكی بر دوش، بر چهارپایه‌ای نشسته‌بود. موهاش بلند بود، تا روی گوش. بالا زده‌بود. پیراهنش یخه‌حسنی بود.  نوك سبیلش را تابانده‌بود، كمی سر بالا. قلیان  می‌كشید. عمه‌كوچكه گفت: قلیانی نبود، همین‌طوری قلیان به دست گرفته.

عمه‌كوچكه گفت: هرچه بود زیر سر آن كتاب‌ها بود كه می‌خواند.

پرسیدم: چه كتاب‌هایی‌؟ 

گفت: من چه می‌دانم.

باز هق‌هق عمه‌بزرگه بلند شد. میرزا نصرالله گفت: می‌شود یك شب حرف آن مرحوم را نزنید؟

عمه‌بزرگه حسابی به گریه افتاد: شما هم، میرزا، این حرف را می‌زنید؟ داداشم حتماً  زنده است. كوكب می‌گفت: «می‌ترسم آخرش پیدام كند.» وقتی فهمید من كی هستم، افتاد روی دست و پام كه من را ببر یك جایی كه هیچ‌وقت دستش به من نرسد.

پسرعمه تقی گفت: اگر زنده است، پس چرا انگشت زدی زیر استشهاد؟

عمه‌بزرگه باز هق‌هق كرد. میرزانصرالله گفت: تو را به خدا ول كنید!

پسرعمه رضا گفت: كوكب كه زن نبوده. زن كه خیلی قشنگ شد، می‌افتد دست این و آن. خودم ده دفعه دیدم كه درشكه جلو پاش ایستاد. دایی همه‌اش مجبور بود با هر كس و ناكس دست به‌یخه بشود. یك دفعه هم كه ریخته‌بودند سرش و حسابی زده‌بودندش. حالا كی روكارشان كرده‌بود؟ نفهمیدم.

دختر بزرگ پسرعمه رضا، عروس‌عمه بتول، زن پسرعمه احمد شده‌بود. بلند بود و باریك. توی خانه هم روسری سرش می‌كرد. یكی از پسرهاش دوازده‌ساله بود. گذاشته بودندش قلمزنی. پسر كوچكش سه‌ساله بود. باز هم آبستن بود، پا به ماه بود، اما ندیدم كه بنشیند، یا چیزی بخورد. دیگ را خودش آورد و كاسه و بشقاب‌ها را هم خودش چید. پیاز هم پوست كند و چهار شقه كرد و كنار بشقاب‌های مسی سبزی گذاشت. چند كاسه هم ترشی گذاشته‌بود وسط سفره. آبگوشت پخته‌بودند. سر كوبیدنش پسرعمه‌ها با هم كلنجار رفتند و بالاخره پسرعمه تقی كوبید. عمه‌بزرگه كاسـﮥ‏ مسی‌اش را آورده‌بود. توی همان براش آبگوشت ریختند. هنوز تریدش را نخورده، شروع كرد به خرد كردن كناره‌های نان. می‌خواستم چیزی بپرسم، اما مگر پسرعمه تقی می‌گذاشت. نمی‌دانم چطور شد كه یاد سربازی‌اش افتاد، گفت كه دور‏ﮤ‏ خدمتش به كرمان افتاده. فرمانده پادگان آن‌قدر خاطرش را می‌خواسته كه اصلاً مرخصی به‌ش نمی‌داده. تا یك روز كه می‌فهمد كه دیشبش سگی پاچـﮥ‏ جناب سرهنگ را گاز می‌گیرد، آن وقت پسرعمه قصیده‌ای براش می‌گوید و همان صبحگاه می‌خواند:

اگرچه كلب گرفت وفشرد پای‌ شما را   چه خوب‌ شدكه نبایدگرفت‌عزای ‌شما را

همه فقط به همان مصراع اولش گوش دادند. هنوز به مصراع بیت دوم نرسیده، شروع كردند به حرف زدن. پسرعمه تقی باز همان مطلع را خواند، بلند و غرا.

عمه‌كوچكه گفت: تو را به خدا، شعرخوانی را بگذار برای بعد.

پسرعمه تقی ساكت شد. به كاسـﮥ‏ آبگوشتش یا شاید بخاری كه از تریدش بلند می‌شد، نگاه می‌كرد. هنوز پیاز چهارقاچ‌شده‌اش دست نخورده‌بود. بعد هم با دست كاسه را پس زد و كون‌خیزه پس كشید. عمه‌كوچكه گفت: چی شد، خاله، مگر من چی گفتم‌؟

ـ هیچی، فقط به دلم نمی‌نشیند بخورم. 

ـ چرا؟

خم شد و دو انگشت در كاسـﮥ‏ ترید كرد. یك مو بود، بلند و سیاه. عمه‌كوچكه گفت: خدا مرگم بدهد.  

همه نگاه می‌كردند. پسرعمه تقی مو را از میان نان‌های تریدشده بیرون می‌كشید. یكی دو خرده نان به وسط و یكی به ته‌اش چسبیده‌بود. 

میرزانصرالله داد زد: صد دفعه گفتم، وقتی به غذا سر می‌زنید، یك چیزی سرتان بكنید.

عروسش گفت: من كه همیشه روسری به سرم هست.


میرزا نصرالله گفت: با تو كه نبودم، عروس، این خاله‌ات را گفتم.

پسرعمه تقی گفت: سیاه است.

عمه‌كوچكه گفت: شاید توی نان بوده.

میرزا نصرالله گفت: توی نان بوده، توی كوفت بوده، بالاخره یك جایی بوده.

عمه‌بزرگه گفت: مادر، شاید به لباس خودت بوده‌.

پسرعمه تقی مو را برد تا نزدیك بینی مادرش:

ـ درست نگاه كن، این موی زن است، نه مرد.

موهای من بلند بود، اما نه به این بلندی، تازه فر هم داشت. البته به ته این یكی  خرده نان آویزان بود و حالا هم داشت یك قطر‏ﮤ‏ درشت آبگوشت از ته‌اش می‌چكید. چكید. پسرعمه احمد گفت: تو را به خدا حال‌مان را به‌هم نزن، ورش دار ببر بیرون.

پسرعمه تقی بلند شد، با همان موی بلند سیاه آویخته از دو انگشت شست و اشاره. دیگر هم برنگشت. عمه‌كوچكه داد زد: خاله‌جان، پس كجا رفتی‌؟

صدایی نیامد. عروس‌عمه بانو گفت: براش گذاشتم، بعد كه اخلاقش سر جا آمد، می‌خورد.

بعد از شام رفتم سراغ پسرعمه تقی. داشت كتاب می‌خواند. چای هم درست كرده‌بود. به سینی غذا كه عروس‌عمه براش آورده‌بود، دست نزده‌بود. گفت: دیدی‌؟ اصلاً گوش نمی‌دهند.

گفتم: واقعا این شعر را سر صبحگاه خواندید؟

گفت: پس چی‌؟ تازه جناب سرهنگ آن‌قدر خوشش آمده‌بود كه بیست روز برام مرخصی نوشت.

تا مبادا بخواهد همـﮥ‏ قصیده را برای من یكی بخواند، پرسیدم: پسرعمه، كتاب‌های عموحسین چی شدند؟

كتاب را بست. كلیات سعدی بود، جلد چرمی. گفت: نكند فكر می‌كنی این هم مال عموحسین‌ات است‌؟  

گفتم: نه به خدا، فقط خواستم بفهمم چه می‌خوانده‌.

ـ چی می‌خواند؟ من كه نمی‌دانم. فقط چند تا كتاب دعا و گمانم دیوان خطی شاه نعمت‌الله ولی را پیدا كردم. بالای رف اتاق سه‌دری بود. وقتی می‌خواستند رنگش بزنند پیدا كردند.

بلند شد، دسته‌كلیدی از جیبش درآورد.

ـ هنوز دارم‌شان‌.

قفل دولابچـﮥ‏ روبه‌رو را باز كرد. روی قفسه‌هاش ‌كیپ تا كیپ و روی هم چیده كتاب بود. گفت: از دست این بانوست كه درش را قفل می‌كنم.

كتاب‌ها را دسته دسته برمی‌داشت و پایین می‌گذاشت. بعد هم دست دراز كرد و یك كتاب بی‌جلد پیدا كرد، گفت: بفرما، این هم ارث عموی گرامی‌ات‌.

كناره‌هاش و حتی شیرازه‌اش خوردگی داشت. خطی بود و «و لَهُ ایضاً»‌هاش را با جوهر قرمز نوشته‌بودند. مقطع غزل‌ها با جوهر آبی بود. پسرعمه داشت بقیـﮥ‏ كتاب‌هاش را توی دولابچه‌اش می‌چید. دو لنگـﮥ‏ دولابچه را كه بست و قفل را توی چفت و ریزه كرد، گفتم: حیف، ناقص شده.  

گفت: موش خورده. حالا موش چطور رفته آن بالا، روی رف‌؟ خدا می‌داند.

كتاب را بستم و به‌ش دادم. داشت سیگاری می‌پیچید. گفتم: پس اهل مطالعه هم بوده‌؟

گفت: نمی‌دانم. 

اخم كرده‌بود و حالا داشت لبـﮥ‏ كاغذ سیگارش را با زبان تر می‌كرد. روی قوطی  سیگارپیچش هم كنده‌كاری بود، مثل جاسیگاری پدر. برش داشتم. گفت: بله، این هم بود.  

گفتم: بابام هم جاسیگاری‌اش را دارد. 

ـ اگر می‌خواهیش، برش دار. عموت بوده.

روی درش كنده شده‌بود: میرزاحسین غمدیده. مال پدر هم میرزا داشت‌؟ گفتم: من همین طوری برش داشتم.

ـ نه، رودربایستی نكن، من نمی‌خواهم بی رضایت شما چیزی توی خانه و زندگی‌ام بیاید.

گذاشتم زمین. نیم‌خیز شدم: می‌بخشید، انگار امشب خُلق‌تان سر جاش نیست. 

به راه‌پله كه رسیدم، دیدم عروس‌عمه بانو گوش ایستاده‌است. دو چال هم پایین گونه‌هاش داشت. پشت لب بالایی‌اش كرك داشت. پیراهن یخه‌هفت پوشیده‌بود.  

پسرعمه تقی داد زد: پس اقلاً می‌خواستی این كتاب را ببری.

گفتم: نه، متشكرم.

 گفت: گفتم یعنی ببری مطالعه كنی.

عروس‌عمه بانو با سر اشاره كرد كه یعنی محلش نگذار، یا شاید حالا ولش كن. نمی‌دانستم كجا بروم. همه هنوز توی اتاق عمه‌كوچكه بودند. دخترعمو داشت توی منبع ظرف‌هاش را آب می‌كشید. هنوز به اتاق خودمان نرسیده‌بودم كه صدای داد و بیداد پسرعمه تقی بلند شد، داد می‌زد: صد دفعه بگویم كه من نمی‌خواهم سر سفر‏ﮤ‏ این و آن بنشینم‌؟  

من كه دو روز بود سر سفر‏ﮤ‏ این‌ها بودم. صدای كاسه هم آمد. سینی هم انگار افتاد توی دهانـﮥ‏ پلكان و تا آن پایین رفت. چراغ را روشن نكردم، از شیشـﮥ‏ پنجره‌ها نگاه كردم. فقط یك لنگه در اتاق‌شان باز بود و عروس‌عمه بانو جارو به‌دست در دهانـﮥ‏ در ایستاده‌بود، بی‌چادر. كی رختخواب مرا انداخته‌بود؟ بوی عطر صابون گرفته‌بود. كاش توی ایوان انداخته‌بودند. اما پسرعمه‌ این‌ها هم توی ایوان می‌خوابیدند، گیرم آن طرف ایوان. پشه‌بند می‌زدند و صبح به صبح جمع می‌كردند. فردا ظهر حتماً سر سفر‏ﮤ‏ پسرعمه رضا بودم. اگر می‌ماندم، همین طور دور می‌زدند. بایست می‌رفتم خانـﮥ‏ خاله‌شازده‌ این‌ها. اگر تا چهارسوق علیقلی‌آقا می‌رفتم، بقیه‌اش دیگر آسان بود. از بقال و چقال‌های چهارسوق هم می‌شد نشانی حاجی ‌ابوالقاسم را پرسید. حتماً می‌شناختندش. خوابم برد، یا فقط چشم‌هام را هم گذاشته‌بودم‌؟ یادم نیست. تشك نو بود و نرم، بوی عطر هم می‌داد. غلت كه می‌زدم، سرمای شبانه‌اش مورمورم می‌كرد. رویـﮥ‏ تشك هم نرم بود. ساتن صورتی بود. بعد كه چراغ روشن شد، دیدم. پسرعمه تقی بود.

گفت: چیه، جوان‌؟ حالا مگر وقت خوابیدن است‌؟  

گفتم: دراز كشیده‌بودم.

ـ بله، برای همین هم صدای خورخورت تا آن طرف ایوان می‌آمد. 

چه خوب كه لحاف را روی خودم نینداخته‌بودم، با آن رویـﮥ‏ ساتن آبی‌اش. پشه‌بندشان را زده‌بودند. شب مهتابی بود، اما كسی توی پشه‌بند نبود. سیدعربی از دشك و لحاف‌های نرم و تازه حلاجی‌شده خبر نداشت. پسرعمه رفت توی مهتابی. سرش را خم كرد. پشت به من داشت. بالش را گذاشتم به دیوار و پشت به‌ش دادم كه نبیند. گفت: از من كه نرنجیدی‌؟

گفتم: چرا؟

ـ پس حتماً ناراحت شدی، و گرنه نمی‌پرسیدی.  

همان‌جا توی درگاهی، پشت به یك لنگـﮥ‏ در نشست، دوزانو. دو دست را دور زانوهاش حلقه كرد و چانه را روی یك كاسـﮥ‏ زانو گذاشت. عروس‌عمه بانو داشت نگاه‌مان می‌كرد، آفتابه به دست داشت و توی درگاهی دالان ایستاده‌بود. از پایین صدای پچ‌پچ می‌آمد. شاید داشتند رختخواب‌هاشان را می‌انداختند. چراغ دخترعمو هنوز روشن بود. درهاشان را كیپ بسته‌بودند. توی اتاق می‌خوابیدند. پسرعمه تقی سر بلند كرد، گفت: هیچ  می‌دانستی كه عموت پیش از این‌كه غیبش بزند یك سالی آمد توی این اتاق‌؟

چه می‌توانستم بگویم‌؟ از پشت شیشـﮥ‏ پنجر‏ﮤ‏ این طرف نوك روشن سه گنبد اتاق سه‌دری پیدا بود. گفت: پس نمی‌دانستی‌؟

باز چانه بر كاسـﮥ‏ زانو گذاشت: دیگر حسابی خانه‌نشین شده‌بود.

دست توی جیب پیراهنش كرد. حتماً دنبال سیگارپیچش می‌گشت. داد زد: آهای زن، آن قوطی سیگار من را بردار بیاور! 

بعد به من گفت: فقط بعد از شام و ناهار یكی دو تا سیگار می‌كشم. گاهی هم می‌شود سه تا، یا دست بالا چهارتا. یكی هم بگیر صبح، همه‌اش می‌شود هفت تا. همین هم خیلی است. سیگار دشمن معده است. 

گفتم: چرا عموحسین آمد اینجا؟

ـ بله، یادم است. خودش می‌گفت نمی‌تواند جای خالی كوكب‌جانش را ببیند. اما ننه فكر می‌كند كه می‌خواسته تنها نباشد. شاید هم می‌ترسیده تنهایی به سرش بزند. اما من یكی فكر می‌كنم فقط به‌خاطر وجود این صندوق‌خانـﮥ‏ شما بوده. راستش این خانه اولش مال پدر بزرگ ماها بوده، افتاد توی ارث و میراث. آن اتاق شد مال خاله؛ سه‌دری را هم دایی‌حسین برداشت. این اتاق زیری هم با آن كه من نشسته‌ام مال ننـﮥ‏ ما شد. پدر تو هم كه نبود، خوب همین را هم كه به‌ش دادند، خیلی است. آن اتاق دخترعمو هم انگار مال پدر پدرشان بوده، یا شاید از پدربزرگ خریده‌اند. حالا هم رضا برای همه‌اش دندان تیز كرده. اول گفت خرج ننه را می‌دهم. این اتاق زیری را به اسم خودش كرد، آن سه‌دری را هم كه از چنگ دایی‌حسین بیرون كشید. مانده اتاق شما.

عروس‌عمه میان جانم رسید. چادر سرش بود. گوشـﮥ‏ چادر به‌دندان، دست لختش را دراز كرد: بفرمایید، استاد!

پسرعمه تقی نمی‌دیدش. نیم‌خیز شدم كه بگیرم و براش ببرم. پسرعمه گفت: خودت  بیا بده به من‌.

كفش پاشنه‌بلند پاش بود. چطور صدای كفش‌هاش را نشنیده‌بودم‌؟ تا مهتابی مشرف  به ایوان فقط چند قدم بود. از زمین گچی، هر چند لخت، آن‌طور كه او قدم برمی‌داشت، صدایی برنمی‌خاست. به شیشه‌های رنگی پنجر‏ﮤ‏ این طرف نگاه كردم، از بس مچ پاهای لختش سفید بود، میان جوراب لوله‌كرده و پتـﮥ‏ چادری كه پس می‌رفت. پسرعمه داد زد: نمی‌توانستی دوتا پیالـﮥ‏ چای هم دستت بگیری و بیایی‌؟

نگاهش كردم. انگار توی راهرو منتظر بود. باز به پیشانی زد. چادرش را رها كرده‌بود و نور راهرو و اتاق پاش را روشن می‌كرد. پسرعمه گفت: از من به تو نصیحت، هیچ‌وقت به زن‌ها رو نده، و گرنه سوارت می‌شوند.

داشت به حیاط نگاه می‌كرد، شاید به پنجره‌های تاریك و درهای بستـﮥ‏ اتاقی كه دیگر اتاق دایی‌حسینش نبود. سیگارش را بعد پیچید. عروس‌عمه بانو چای را آورد، خم شد و همان دم در گذاشت و رفت. پسرعمه گفت: دیدی‌؟ خدا نكند احتیاج آدم به آن‌ها بیفتد.

از پله‌ها پایین می‌رفت، صدای تق‌تق كفش‌های پاشنه‌بلندش حتی از پایین پله‌ها می‌آمد. سینی چای را كه جلو درگاهی گذاشتم، گفتم: داشتید از عموحسین می‌گفتید.

ـ به كجا رسیده‌بودم‌؟

ـ می‌گفتید كه چرا عموحسین آمد توی این اتاق.

ـ خوب، بله، حالا دیگر ده سیزده سالم بود. مدرسه نمی‌رفتم. خیلی چیزها سرم می‌شد، از بس آدم‌های جور واجور می‌دیدم. صبح می‌رفتم تا شب، جان كردی می‌كندم. از این سر شهر تا آن سرش دنبال پدرم می‌دویدم. دستش خوب بود و بزرگان برای سرتراشی می‌بردندش یا برای خون گرفتن. به خانه‌هایی می‌رفتیم كه آدم لوچ می‌شد. چیزهایی می‌شنیدم كه اگر می‌گفتم خون به پا می‌شد. همـﮥ‏ اسرار مردم پیش دلاك جماعت است، سلمانی‌ها هم از سیر تا پیاز مشتری‌هاشان را می‌دانند؛ مردم تا می‌نشینند سرشان را اصلاح كنند، سر درددل‌شان باز می‌شود. پدرم، خدابیامرز، می‌گفت: «ما باید یك گوش‌مان در باشد، یكیش دروازه‌.» شازده ‌ملك كالسكه‌اش را می‌فرستاد دنبال ما. نقرس داشت و ماهی یك بار زالو می‌انداخت. به اندرونی هم می‌بردندمان. یك بارهم بردندمان صارمیه. باغی هم طرف‌های آتشگاه داشتند، آقا دَدوله را كنار چاه گاو بسته‌بودند به درخت، لخت. بابای خدابیامرزم اول حاضر نشد موی سر و ریشش را بتراشد. گفتند خودش را هم می‌بندند. نقلش خیلی است، باشد برای یك روز دیگر. من، پسردایی، باور كن تا همان ده دوازده سالگی، با همین دو چشمم چیزهایی دیده‌ام كه اگر بخواهم برات بگویم تا قیام قیامت طول‌می‌كشد. آن وقت می‌گویند تقی حراف است. خوب، هستم، اما حرف هم دارم. این داداش‌رضای ما را ببین، انگار نه‌انگار كه جایی بوده، یا پسر آن پدر بوده. آدم سیر نمی‌شد، وقتی خدابیامرز به حرف می‌افتاد، آن‌قدر هم تند می‌رفت كه باد به گردش نمی‌رسید. من همه‌اش دنبالش می‌دویدم. گاهی البته با كالسكه می‌فرستادند دنبالش كه بادكش‌شان كند و یا زالو بیندازد. گفتم انگار. اما از اولش انگار در پیشانی‌نوشت ما نبود كه وضع‌مان خوب بشود. آخر همان زمان بابامان، هر صنار سه‌شاهی كه گیرم می‌آمد، شب می‌ریختم توی چپـﮥ‏ بابامان تا مثلاً بعدها سرمایـﮥ‏ كارمان بشود. سر هفته هم آن‌خدابیامرز پول‌ها را می‌شمرد و توی یك دفترچه به سیاق می‌نوشت كه مثلاً بنده‌زاده، تقی، به تاریخ فلان چقدر پیش او امانت دارد. دفترچه را هنوز دارم. اگر تو پشت گوش‌هات را دیده‌ای، من هم پول‌هام را دیده‌ام. همه‌اش را رضا بالا كشید، گفت، خرج دوا و درمانش كردم. خوب، كرد، اما از دخل دكان می‌كرد، از كار من‌.

در وقفـﮥ‏ پك زدن به سیگار، پرسیدم: ببخشید، عموحسین چرا آمد توی این اتاق‌؟

برگشت: من كه گفتم، به‌خاطر آن صندوق‌خانه بود. می‌بینی كه، دنج است، تازه دیوارهاش آن‌قدر قطور است كه هیچ‌كس نمی‌تواند پشتش گوش بایستد. آن در رو به مهتابی را می‌بست. این در پایین رو به حیاط را هم از پشت چفت می‌كرد. دیگر خودش بود و خودش. هر وقت هم می‌خواست برود بیرون، از همین مهتابی می‌رفت. نه كسی آمدنش را می‌دید و نه رفتنش را. یادم است، یك شب، نصف شب، یك صدایی از راه‌پله‌ها شنیدم. انگار كه مثلاً این تاق‌ضربی‌ها توی راه‌پله‌ها هُوار شده‌باشند. من توی صندوق‌خانـﮥ‏ این اتاق زیری خوابیده‌بودم. رضا یك سالی بود زن گرفته‌بود. آخر ده سال نه، نه سال و شش ماه از من بزرگتر است. همین اتاق زیری دست ما بود. زمستان هم بود. آن‌قدر برف آمده‌بود كه توی حیاط از میان برف‌ها كوچه باز كرده‌بودیم كه دیواره‌هاش دو قد من بود. هنوز هم می‌بارید. یك هفته بود می‌بارید. دیگر نه شب داشتیم نه روز. هی می‌بارید. هنوز برف روی پشت‌بام‌ها را پارو نكرده‌بودیم كه باز این هوا برف می‌نشست. خیلی از تاق‌ها هوار شد روی سر مردم. باز هم می‌آمد، آن هم با این تاق‌های خشت و گلی عهد بوقی. شب‌ها انگار كه تاق ترق و توروق می‌كرد. ننه می‌گفت: «ذكر می‌گویند.» بله، ذكر می‌گفتند، اما وای به وقتی كه به سجده می‌رفتند. استغفرالله‌! چی دارم می‌گویم‌؟ این تاق‌های ضربی، اگر نمی‌دانی بدان، نشت نمی‌كنند، كه مثلاً از یك جایی‌شان آب چكه‌چكه بریزد پایین. اولش نم می‌كشد، از این سر تا آن سر. همـﮥ‏ تاق گل خالی می‌شود و یك دفعه مثل كوه می‌آید پایین. تازه بدی تاق‌چشمه این است كه پای آدم توی گل و كاهگل‌اش فرومی‌رود. وقتی هم برف یخ ببندد، برف و كاهگل و گل با هم به دم پارو می‌روند. برای همین باید قبل از كاهگل غلتك روش انداخت. چه سالی بود! دم به ساعت یا روی پشت‌بام بودیم و یا زیر كرسی منتظر هوار تاق می‌نشستیم. 

گفتم: داشتید از عموحسین می‌گفتید.

گفت: صبر داشته باش تا به‌ش برسم.

بلند شد، آمد توی اتاق، لنگـﮥ‏ در را بست و چفتش را انداخت. یك كفش گذاشت برای زیر تنه‌اش و یكی جلوش تا دو پای لختش را روی آن بگذارد، گفت: خیلی عجولی، پسردایی.

گفتم: ببخشید.  

ـ نه، دلخور نشدم‌؛ اما خوب، حوصله هم خوب چیزی است. اگر یك كلاف بدهند دست تو كه بفرما گره‌هاش را باز كن، حتماً بیشتر گوریده‌اش می‌كنی، دست آخر هم پاره‌پاره‌اش می‌كنی، می‌اندازی دور. ببین، مثلاً توی همین اتاق، این پنجره‌های خورشیدی فكر می‌كنی چقدر كار برده‌؟ خوب می‌شد یك جام یك‌دست گذاشت، بعد مثلاً رنگش زد. اما آن بابایی كه  این‌ها را درست كرده هر شیشه را به یك رنگ انتخاب كرده و بعد توی چوب‌های این وسط را درآورده تا هر شیشه درست جا بیفتد. یا بگیر این درها، همین منبت‌كاری‌شان كلی كار برده. یا همین قالی زیر پات، یك گره یك گره درست شده. حالا چله‌كشی‌اش بماند، یا نقشه‌كشی‌اش یا رنگرزی پشم‌هاش. همین‌طوری كه نیست‌.

گفتم: به‌خدا، من قصدی نداشتم.

ـ می‌دانم، اما جوانی و خام. خوب، طوری نیست، می‌بینی و می‌رسی. حالا چه می‌گفتیم‌؟ بله، آن سال چه كشیدیم، بماند. برای عموحسینت همین جای تو كرسی گذاشته‌بودیم. ننه خاكه براش لای خل می‌كرد و می‌گذاشت زیر كرسی‌اش. غذاش را هم بیرون می‌خورد. اما حالا یك هفته بود از اتاقش بیرون نیامده‌بود. البته برای دست‌به‌آب تشریف می‌آوردند. ننه براش غذا می‌برد، می‌داد من ببرم. هرچه می‌زدم به در، باز نمی‌كرد. ننه می‌گفت: «بگذار پشت درش و بیا.» خوب، ظاهراً داداش‌رضا خرجش را می‌داد. می‌دانی از همان سربند حواسش جمع بود، نه مثل من. دست‌آخر هم، می‌دانی چه‌كار كرد؟ یك صورت‌حساب بلندبالا گذاشت جلوش، از پول ناهار و شامش گرفته تا قند و چای و سهم كاهگل پشت‌بام‌ها. حتی قیمت همـﮥ‏ چیزهایی را هم كه فروخته‌بود باش حساب كرده‌بود. دایی‌نگاهی كرده‌بود، یكی دو جا را بلند خوانده‌بود، بعد هم پرسیده‌بود: «خوب كه چی‌؟ می‌گویی حالا من چه‌كار كنم‌؟» داداش‌رضا هم زبر و زرنگ دست كرده‌بود توی جیبش و صلحنامـﮥ‏ اتاقش را گذاشته‌بود جلوش. بعد هم گفته‌بود: «شما فقط اینجا را امضا كنید!» همین، یك امضا. همین‌طوری مفت و مسلم اتاق دایی‌حسین ناكام را بالا كشید. تازه گفته‌بود: «خودتان كه می‌بینید، ماها جامان تنگ است، ننه هست، تقی هم هست، من و زنم هم هستیم‌.» خوب، بی‌ربط كه نمی‌گفت، اما می‌توانست برود توی اتاق دایی‌حسین. دایی كه حرفی نداشت. حالا هم كه می‌بینی فقط گذاشته برای مهمانی یا عزایی، چیزی‌.

پرسیدم: یعنی بعدش دایی آمد توی این اتاق‌؟

ـ صبر كن ببینم. آن زمستان ‌... بله، در آن اتاق بسته بود. داداش‌رضا و زنش توی همین اتاق زیری زندگی می‌كردند، با من و ننه. ما دو تا توی صندوق‌خانه‌اش می‌خوابیدیم. دیدی كه‌؟ یك راه هم به ایوان دارد.

صدای عمه از راه پله‌ها آمد: ننه، تقی، این قدر دروغ و دلنگ به هم نباف‌!

همان‌طور كه می‌گویند، مثل فنر از جا پرید: من دروغ و دلنگ به هم می‌بافم‌؟

به یك خیز به جلو راهرو رسیده‌بود. چطور رفت كه سرش به بالای در نخورد؟ سر من كه تا آن وقت سه بار خورده‌بود. شاید هم بعدها خورد، بارها. صداش آمد: نفهمیدم، شما دوتا اینجا گوش ایستاده‌اید كه چی‌؟

صدای خندﮤ عروس‌عمه بانو هم آمد. بایست دخالت می‌كردم. سرم این بار نخورد. گفتم: سلام عمه، بفرمایید.

پسرعمه داد زد: می‌بینی‌؟ این هم از ننه‌مان، آن هم یعنی وصلـﮥ‏ تن من است. بگذار بیایم توی اتاق‌.

عروس‌عمه داشت پله‌ها را دو تا یكی می‌كرد و می‌رفت. عمه گفت: ننه، دست من را بگیر بیایم بالا.

دستش را من گرفتم و كشیدمش بالا. عمه دست به زانو گرفت و آمد، گفت: والله، همین حالا رسیدیم. او چه تقصیری دارد. من به‌ش گفتم بیاوردم بالا.

پسرعمه رفت توی اتاق. زیر بازوی عمه را گرفتم. تشك را جمع كردم تا بنشیند. پسر عمه داشت باز سیگار می‌پیچید، گفتم: امشب انگار دارد زیادتر می‌شود.

ـ مگر می‌گذارند؟

دست‌هاش می‌لرزید. عمه نشست، گفت: خوب نیست، ننه، پشت سر داداشت این قدرحرف نزن، بزرگت كرده، حق پدری به گردنت دارد.

ـ تو كه می‌گفتی گوش نایستاده‌بودم‌؟

عمه گفت: راستش را بخواهی از همان پایین هم می‌شنیدم. گفتم نكند داداشت بشنود، دوباره جنگ و دعوا بشود.

ـ خوب، بشود.  

و انگار همان آن بنا بود دعوا بشود، از جا پرید. گفتم: عمه، ما فقط داشتیم دربار‏ﮤ‏ عموحسین حرف می‌زدیم‌.

آن نی‌نی‌های میشی به اشك نشسته، از میان آن چین‌های ریز و مژه‌های واسوخته و گاه قی‌بسته و حالا خاك‌شده نگاهم كرد: بله عمه، شنیدم، اما این حرف‌ها آخر و عاقبت ندارد. اصلاً به آن ناكام چه‌كار دارید؟ تازه، تو چرا آمدی تك و تنها اینجا بخوابی‌؟ جا كه كم نبود.

پسرعمه گفت: مگر بچه است‌؟

ـ اگر بچه بود كه خیالم راحت بود. بچه‌ها فقط می‌ترسند، اما بزرگ‌ترها ... بلاهایی سر بزرگ‌ترها می‌آید ...

آه كشید و سری به دو سو تكان داد. پره‌های بینی‌اش می‌لرزید: خدا نكند تو مثل او بشوی. اما خوب، من كه دلم هی مثل سیر و سركه می‌جوشد. گفتم، بیایم راضی‌ات كنم، بروی چند شب را توی مهتابی بخوابی، یا اصلاً بیا آن پایین، پیش خودم.

پسرعمه بلندبلند خندید. بر زانوی راستش می‌زد: شروع شد، حالا دیگر خدا به فریادت برسد.

گفتم: چرا؟

گفت: همیشه همین‌طورها شروع می‌شود. راستش تقصیر ندارد. فكر می‌كند داداش‌جانش از بس تنها ماند، به سرش زد.

عمه گفت: زبانت را گاز بگیر، تقی. آن ناكام تا آن آخری‌ها چاق و سالم بود، از من و تو هم بهتر.

پسرعمه باز خندید: بله، سالم بود، بر منكرش لعنت‌!

رو به من كرد: اصلاً می‌دانی، همین‌جا چله‌نشین شده‌بود، بله، همین‌جا. این ننـﮥ‏ ما هم به‌حساب شده‌بود خدمتكار آقا.

پرسیدم: همان سال برفی‌؟

ـ كدام‌؟

باز خندید، این بار نه خنده‌اش بلند بود و نه دو ردیف دندان‌های سفیدش را دیدم. گفت: نه، آن وقت تازه شروع كرده‌بود به احضار ارواح.

عمه گفت: چرت‌وپرت نگو، ننه.

براق شد: چرا چرت‌وپرت‌؟ مگر یادت نیست‌؟ به خدا قسم، همین ننـﮥ‏ ما نصف‌شب من را بیدار كرد و گفت: «بلند شو، ببین چه خبر است‌.» خوب، البته نصف‌شب نبود، یعنی راستش ده یازده هم نبود. اما آن وقت‌ها ماها همان سر شب می‌خوابیدیم. بگیر من آنجا خوابیده‌بودم، بالای كرسی، ننه هم آنجا، پایین. عروس‌عمه و پسرعمه‌ات هم اینجا، توی همین اتاق زیری، كرسی گذاشته‌بودند. خوب، اولش من خوابالو بودم. یك كم گوش دادم و باز خوابیدم. گفتم: «چیزی نیست‌.» باز بیدارم كرد. خوابم می‌آمد. از بس از صبح تا شب جان می‌كندم. حالا دیگر دنبال خان‌داداشم می‌دویدم. هنوز روش نمی‌شد عروس را دنبال خودش ببرد. تازه وقتی هم برای سرتراشی یا ختنه نمی‌رفتیم، همه‌اش وادارم ‌می‌كرد دكان و جلو دكان را جارو بكنم. از بس وسواسی بود. حالا هم هست. می‌بینی كه، هر وقت می‌آید، لباس كنده و نكنده، دست‌هاش را صد دفعه می‌شوید. تازه، وای اگر ...

عمه گفت: تقی، باز كه شروع كردی‌؟

گفتم: خوب، می‌فرمودید كه این دفعه صداهایی شنیدید.

براق شد: من گفتم‌؟ نه. اصلاً صدا نبود. كه مثلاً صدای چوبی یا عصایی باشد؟ نه، اصلاً. مثلاً بگیر یكی این رختخواب را بغل كند و هی بزند زمین، باز بغل كند و ول كند. خوب، گفتم: «چیزی نیست. حتماً دایی خواب می‌بیند و پاش را می‌زند زمین‌.» خودم هم باورم نشد، برای این كه این دیوارها كه آجری نیست، خشتی است، آن‌هم خشت خام، دو تای آجرهای نظامی است. مثلاً ما اگر این‌جا برویم بالای یك بالابلندی و با دو پا جفت بزنیم روی زمین، پایین خیال می‌كنند داریم راه می‌رویم. بالاخره ننه گفت: «بلند شو، برو ببین دایی‌ات طوریش نشده‌باشد.» نمی‌خواستم. مگر دایی چه گلی به سر من زده‌بود؟ همه‌اش هم خرده‌فرمایش داشت. صنار سه‌شاهی می‌داد كه نمی‌دانم برو كوفت بگیر. تا جوباره می‌رفتم و براش می‌گرفتم. توی راه هم همه‌اش می‌لرزیدم كه نكند بفهمند كه توی جیب پالتوم چی قایم كرده‌ام. تازه وقتی به‌ش می‌دادم، زورش می‌آمد جواب سلامم را بدهد. عباش را می‌انداخت سرش و می‌آمد تو. تازگی‌ها هم هر وقت می‌رفت بیرون با چند تا یاردانقلی برمی‌گشت. یكی‌شان، به خدا درست یادم است، از همان پهلوان‌پنبه‌های تخته‌پولادی بود.

عمه گفت: تقی‌! 

ـ چیه‌؟ می‌خواهی بگویی نبود؟ خودم با این دو تا چشم‌هام دیده‌بودمش. 

گفتم: آن شب را می‌گفتید. 

عمه نگاهم كرد. پلك‌هاش را بست. چشمك نزد.

ـ خوب، بالاخره، از بس همین ننه قربان و صدقه‌ام رفت، آمدم بیرون، آن‌هم از زیر آن  كرسی داغ. حالا بیرون هم همین‌طور مدام برف می‌آید. روی زمین هم، تا كجا برف نشسته‌بود، برف روی برف. چراغ گردسوز را بالا كشیدم و رفتم. از همان توی ایوان‌ داد زدم: «دایی‌!» چراغش روشن بود. هیچ صدایی نیامد. چند دفعـﮥ‏ دیگر هم صدا زدم. خوب جرئت نمی‌كردم بیایم بالا، از بس بداخلاق بود. تازه، ترسیدم یكی از همان  یاردانقلی‌ها در را باز كند. من هم همه‌اش ده دوازده سالم بود. یك بار، یكی ازكتاب‌هاش را برداشته‌بودم، نمی‌دانی چه علم‌شنگه‌ای به پا كرد، تازه آن وقت كوكبش هم بود. یك دولابچه داشت، مثل همین دولابچـﮥ‏ خود من، اما بزرگ‌تر. توی صندوق‌خانه بود. در صندوق‌خانه را نمی‌بستند، اما در دولابچه قفل بود. اما از درز یكی از تخته‌هاش می‌شد آن تو را دید. اصلاً تخته شل بود.

عمه سر از سینه بلند كرد و گفت: بگو خودم شلش كرده‌بودم، تقی‌.

و باز پلك‌ها فرود آمدند و سر سنگین‌شده بر سینه خم شد. پسرعمه لبخند به‌لب نگاه می‌كرد، انگشت بر لب گذاشت و ادای خوابیدن را در آورد. گفتم: خوب‌؟

ـ انگار همین دیروز بود. یك سیخ درست كرده‌بودم و نوكش را همچین كج كرده‌بودم. تخته را كنار زدم و كتاب را كشیدم جلو و با هر ضرب و زوری بود درش آوردم. حالا چه‌قدر لرزیدم، بماند. بعد بردمش دكان، تا وقتی داداش نیست بخوانم. خوب تصدیق ابتدایی را گرفته‌بودم، ششم ابتدایی آن روزها را. می‌دانی، ما تو مكتب گلستان می‌خواندیم‌.

صدای خورخور عمه بلند شد و همراه با صدای بازدم سر بر سینه خم می‌شد و به دم بالا می‌آمد. پرسیدم: حالا چی بود؟

ـ چه می‌دانم. من كه نفهمیدم‌.

ـ به زبان خارجی بود؟ 

 ـ نه‌.

چشم‌هام سنگین بود، یا خورخور آرام و تكان مداوم سر عمه داشت خوابم می‌كرد. شاید هم چشم بستم و حتی خوابم برد. اما می‌شنیدم كه از مكتب می‌گفت و بعد كه مدرسه رفته‌بود و بعد ... گفتم: پس اصلاً صدایی نبود، عمه فقط خیال می‌كرده‌؟

گفت: نه، صدا بود. گفتم كه مثل صدای كشتی ‌گرفتن دو تا آدم بود. برگشتم تو و به ننه گفتم: «چیزی نیست، بگیر بخواب‌.» اما از ترس می‌لرزیدم. تازه لحاف را كشیده‌بودم سرم كه صدای نعره‌هایی بلند شد، انگار دو نفر با هم نعره می‌زدند. یكیش البته صدای زنانه بود، نه، زنانه نبود؛ صدای، بگیر، یك مرد مخنّث بود. خلاصه پریدم بیرون، دیدم یك چیزی دارد از پله‌ها می‌آید پایین، انگار مثلاً تاق بیاید پایین، یا آدم گلوله بشود و پله به پله بغلتد پایین. خلاصه صدای ناله هم بود. بعد یك دفعه دیدم یكی آن پایین پله‌ها گلوله شده. گفتم: «دایی‌!» چراغ دستم بود، اما شعله‌اش پایین بود. خاله ‌این‌ها هم آمده‌بودند. داداش‌رضا آخرش آمد، از بس خوابش سنگین است. وقتی بلندش كردیم، نه، باید بگویم وقتی گلولـﮥ‏ دایی را باز كردیم، یعنی سر دایی را از میان پاهاش بیرون كشیدیم و دو دستش را از دور پاهاش باز كردیم، تازه فهمیدیم دایی‌حسین است. راستش، پسردایی، می‌خواهی باور كن، می‌خواهی نكن، دایی‌حسین را انگار گره زده‌بودند. حالا چه قیافه‌ای داشت‌؟ بماند. خوب، حتماً شنیده‌ای كه یكی مثلاً موهاش سیخ  شده، اما ندیده‌ای. ولی بدان هیچ حرفی بی‌حكمت نیست. موهاش راستی‌راستی سیخ ایستاده‌بود، مثل تیغ‌های جوجه‌تیغی، با چشم‌های گشاده و یك‌تا پیراهن و یك‌تا زیرشلواری به‌پا، آن‌هم توی آن سرما. ماها حتی زیر كرسی كلی لباس تن‌مان‌بود، با كت می‌خوابیدیم. دایی برگشت و پله‌ها را نگاه كرد. صدایی از بالا می‌آمد. دویدم طرف بالا. توی همین راهرو را نگاه كردم. هیچ‌كس نبود. دایی گفت: «نرو تو! خودش می‌رود.» بعد افتاد، سرش افتاد روی سینه‌اش. زیر دو بال‌اش را گرفتیم و بردیم زیر كرسی خودمان. آخرش هم كه من و پسرخاله و داداش‌رضا آمدیم بالا، هیچ‌كس نبود. در پشت‌بام بسته‌بود. همین‌جا شمع كه دست پسرخاله بود خاموش شد. حالا كبریت هم نداشتیم. نه، ببخشید، وقتی خواستیم برویم توی صندوق‌خانه خاموش شد. الحق والانصاف پسرخاله شجاع‌تر از من بود، اما خوب، شمع دست او بود. گفت: «حالا می‌روم كبریت می‌آورم‌.» تا برگردد، من یكی كه نصف‌العمر شدم. فقط صدای نفس‌نفس داداش‌رضا می‌آمد. اما راستش انگار تاق ذكر می‌گفت، تریك تریك صدا می‌داد.

عروس‌عمه از توی راه‌پله‌ها یا از مهتابی پسرعمه را صدا زد. پسرعمه بلند گفت‌: آمدم، بابا.

بعد سرش را جلو آورد: از من می‌شنوی، هیچ‌وقت زن نگیر.

عمه سر بلند كرد، به یك چشم نگاه‌مان می‌كرد، غر زد: بله دیگر، مرگ خوب است، اما برای همسایه.

پسرعمه پرسید: چی‌؟ 

سر عمه به راست و چپ لنگر برداشت و خورخورش بلند شد. پسرعمه گفت: من نمی‌دانستم، تازه وقتی كنار گوش آدم ‌...

سر عمه ثابت شد، این بار هر دو چشم را تا نیمه باز كرد: خوب است كه اقلاً یادت نرفته. 

ـ چرا یادم برود؟ مگر كار ناشرع كردم‌؟ 

عمه خندید: می‌دانی، عمه، یك شب، نصف‌شب ـ‌چطور بگویم‌؟ـ خودش را از درز در به داداش‌اش نشان داد، داد می‌زد: «پس من چه‌كار كنم‌؟ آخر من هم زن می‌خواهم‌.»

پسرعمه گفت: باور كن، این بامبول را زن رضا ... لا اله الا ‌الله.

و خندید. عمه دیگر راست نشسته‌بود. روسری‌اش را درست كرد، یكی دو طره، تاری سفید و تاری حنایی، را از بالای گوشش زیر چارقد كرد، گفت: این را نگو، ننه. داداشت خودش دیده‌بود. تازه، مگر گفتم تقصیر تو بوده‌؟ خوب، جوان بودی، آن‌ها هم كه سیرمانی نداشتند. رضا هم كه محل نمی‌گذاشت. مجبور بودی.

در جمله‌های آخر دیگر چشم‌هاش را بسته‌بود و حالا تازه داشت سرش به راست لنگر برمی‌داشت كه پسرعمه گفت: بلند شو، ننه. برو بخواب‌.

خودش هم بلند شد، زیر بال عمه را گرفت. عمه چشم‌بسته گفت: خودم پای منبر شنیدم كه حتی عرق آدم عزب نجس است. خوب، نداشتیم، اما تو هم، ماشاءالله، صبر نداشتی‌.

نیمه‌چشمی گشود: آتش‌اش خیلی تند بود، نصف‌شب داد می‌زد: «آخر لامذهب‌ها، به فكر من هم باشید.»

پسرعمه دیگر داشت به طرف در هلش می‌داد: برو بخواب، ننه، دیگر داری چرت‌وپرت می‌گویی.

به راهرو كه رسیدند، داد زد: تو دیگر اینجا ایستاده‌ای كه چی‌؟ برو بگیر بخواب.

تنها برگشت، می‌خندید، غش‌غش. وقتی هم از خنده بر تشك نشست، گفت: چه كارها كه آدم نمی‌كند. به خدا قسم نمازم ترك نمی‌شد. تمام سحرهای ماه رمضان روی همین مهتابی مناجات می‌كردم. صدام بد بود، اما خوب، دو دانگ می‌خواندم. خاطرخواه زیاد داشتم‌.دخترها كه هیچ، گاهی حتی زن‌های شوهردار به بهانـﮥ‏ تراشیدن سر بچه‌هاشان می‌آمدند در دكان و هی قر و قمیش می‌آمدند. اما من نگاه‌شان نمی‌كردم.

این بار به سوی ایوان انگشت شهادت تكان داد:

انگشت مكن رنجه به در كوفتن كس        تا كس نكند رنجه به در كوفتنت مشت‌

گفتم: مگر چه‌كار كرده‌بودید؟

با تعجب نگاهم كرد، و اول همان انگشت شهادت را شكست و بعد یكی دیگر را: مگر نشنیدی ننه چی گفت‌؟ لای در را باز كرده‌بودم و مردی‌ام را از لاش داده‌بودم بیرون.

و باز یكی دیگر را شكست و خندید: استغفرالله و ربی اتوب الیه.

گفتم: خوب، سخت است‌.

ـ راست گفته‌اند كه جوان باید پانزده سال كه شد، ازدواج كند. من هیجده سالم بود، آن‌وقت، بگیر، آن‌ها توی همین اتاق و من توی اون راهرو می‌خوابیدیم. مگر خوابم می‌برد؟ شاید ده شب بود كه تا صبح چشم به هم نگذاشته‌بودم‌.

اخم كرد و نوك دماغش را كشید: بینی و بین‌الله، داداش ما هم جوانمردی كرد، اصلاً به روی خودش نیاورد. اما من یك هفته‌ای رفتم به خانـﮥ‏ همین عمو سیف‌الله.

پسر عموی پدر را می‌گفت. بعد یاد مرگ پسرعمو افتاد و من وقتی چشم باز كردم دیدم ساكت است و باز دارد سیگاری می‌پیچد، گفت: می‌كشی‌؟

گفتم: نه.

گفت: خوب، بگیر بخواب. نترسی‌ها! من دو سال تمام توی این اتاق زندگی كرده‌ام. تازه پدر و مادرت هم اینجا بوده‌اند.

ابروهاش را در هم كشید: ببینم، تو خودت هم انگار همین‌جا متولد شده‌ای‌؟

گفتم: از چی بترسم‌؟

گفت: هیچی.

بلند شد. سیگارش را به لب گذاشت و قوطی سیگارپیچش را برداشت. پرسید: فردا كه سری به من می‌زنی‌؟

گفتم: باید بروم دبیرستان‌.

ـ بلدی‌؟

ـ می‌پرسم. 

ـ خوب، پس دوچرخه را برات می‌گذارم. كارت كه تمام شد، بیارش دكان. شب به‌خیر.

وقتی كه رفت، باز خوابم نبرد. مهتاب بود. حیاط تا آن‌طرف درخت انار روشن بود. پسرعمه زیرپیراهن و زیرشلوار به‌تن رفت توی پشه‌بند. از پایین صدای غرغر عمه‌بزرگه می‌آمد. پسرعمه رضا و زن و بچه‌هاش توی اتاق خوابیده‌بودند. عروس عمه‌كوچكه و شوهرش جاشان را همان جلو در اتاق‌شان می‌انداختند. نمی‌دیدم‌شان. چراغ اتاق دخترعمو خاموش بود. شوهرش دو یا سه هفته یك‌بار می‌آمد، شب‌های جمعه. همه‌اش هم دعوا داشتند. كوتاه‌قد بود، اما چهارشانه. پارسال كه سلامش می‌كردیم، فقط سری تكان می‌داد. عصر جمعه هم می‌رفت. انگار آهنگر بود. پسر هفت هشت‌ساله‌شان پیش دایی‌اش كار می‌كرد و  همان خانـﮥ‏ آن‌ها هم می‌ماند. یك پسر سه چهارساله هم داشت و یك دخترشیرخواره. دختر سیزده چهارده‌ساله‌اش صبح زود می‌رفت، شاید قالی‌بافی. باریك و سبزه بود. درهای اتاق عموحسین هم بسته بود. بالای درهاش پنجر‏ﮤ‏ خورشیدی داشت. پارسال آن‌جا بودیم. فرش بود و روی رف‌هاش پر بود از كاسه و قاب قدح، اشكدان و دیگر نمی‌دانم چی. بخاری‌دیواری چوبی هم داشت. دو ستون دو طرف بخاری، از سطح بخاری به بالا آینه‌كاری بود.آینه‌های تاق بزرگ‌تر بود، نقش‌دار، گل و بوته، یا ماهی. دراز كه می‌كشیدیم خودمان‌را توی همـﮥ‏ آن‌ها می‌دیدیم. امسال دیگر ـ‌ مگر پسرعمه رضا مهمانی می‌دادـ رنگش را هم‌ نمی‌دیدم. عمو حتماً پیش از ازدواج پدر و مادر گم شده‌بود. مادر هم ندیده‌بودش. پدر فقط همان روز كه جناز‏ﮤ‏ آن یارو را بردند، ازش حرف زد. بعد هم بلند شد و رفت دست و صورتش را شست و آمد توی اتاق. مادر پشت سماور نشسته‌بود و داشت استكان پدر را توی ‌طاس سماور می‌شست. پدر یك‌راست رفت توی آن اتاق. های و وای اولش را كه شنیدیم فهمیدیم كه باز دراز كشیده‌است، تاقباز و دست‌ها و پاها گشاده به دو سوی. ده دقیقه هم بیشتر طول كشید، اما صدای های و وای دومش نیامد. مادر از آستانـﮥ‏ آن اتاق نگاه  كرد و برگشت. چایش را هم ریخت، اما باز صدایی نیامد. مادر آهسته صدا زد: باباحسن‌!

پدر جواب نداد. مادر چای پدر را توی سینی گذاشت، حتی دست چپ را ستون بدن كرد، اما بلند نشد. به اختر گفت: بیا برو بده بابات، اما اگر خواب بود، نمی‌خواهد بیدارش كنی.

اختر آهسته گفت: بده حسن ببرد.

حسن شانه بالا انداخت و من هم شاید كاری كردم كه فهمید نمی‌برم. اگر دو های‌وای دیگرش را گفته‌بود، می‌آمد، می‌نشست و دردانه ـ‌اگر بودش‌ـ از سر و كولش بالا می‌رفت‌. مادر حبه‌قندی برداشت، توی چای زد، و استكان پدر را برداشت. هنوز جرعـﮥ‏ اول را نخورده‌بود كه باز صدای هق‌هق پدر آمد. مادر بلند شد، تا آستانـﮥ‏ آن اتاق هم رفت، نگاه هم كرد، اما تو نرفت. اشاره كرد به همه، اول به حسن، بعد به من و بعد هم به اختر كه برویم بیرون. علی خواب بود. دست اقدس را هم خودش گرفت. آمدیم بیرون، توی‌حیاط، گفت: بروید بیرون بازی كنید. 

به من و حسن گفت. خودش هم آمد بر سكوی در نشست. نمی‌رفتیم. گفت: حال پدرتان خوش نیست، چیزیش نیست، اما خوب، می‌بینید كه یاد برادرش افتاده. چند سالی از پدرتان كوچك‌تر بوده. می‌گفتند، رفته سفر. بعد فهمیدم كه گم شده، یعنی خودش غیبش زده. 

بعد هم اشاره كرد: حالا بروید، بچه خوب نیست گریـﮥ‏ پدرش را بشنود.

سر شام هم نیامد. مادر گفت: «خوابیده‌.» بعد از شام، وقتی توی چمن آقامقتدا این‌ها  بازی می‌كردیم، پدر را دیدیم كه از آن‌طرف خیابان جلو خاكریز دارد می‌رود. هیچ‌وقت نمی‌آمد بیرون كه مثلاً با كسی قدم بزند. تنها هم قدم نمی‌زد. هی رفت و آمد. تا  كلانتری، شاید، می‌رفت و بعد برمی‌گشت و مثلاً تا ایستگاه دو یا شاید سه می‌رفت و باز برمی‌گشت. از فردا دیگر همه‌چیز عادی بود، فقط یك بار كه من و حسن دعوامان شده‌بود، دعوا كه نه، فقط یكی دو مشت به هم زده‌بودیم ‌... حسن دست بزن داشت، خر زور هم بود. مشت‌بازی‌اش خوب نبود، اما وای اگر دست یا گردن آدم به چنگش می‌افتاد. بالاخره هم پیراهن حسن پاره شد، برای همین مادر چغلی ما را كرده‌بود. پدر اول گوش مرا گرفت و از زمین بلندم كرد: قدر داداشت را بدان، من ندانستم. حالا هم دیگر دیر شده.
 
وقتی حسن خواست بلند شود، پدر دست دراز كرد تا گوش او را هم بگیرد. حسن سرش را عقب كشید، یخـﮥ‏ كتش به دست پدر افتاد، گفت: بیا جلو.

سرهامان را به هم نزدیك كرد، گفت: یاالله همدیگر را ببوسید.

وقتی بوسیدیم، گوش مرا ول كرد، اما یخـﮥ‏ حسن همچنان در دستش بود، گفت: خیلی سخت  است، آدم پشت و پناه نداشته باشد، آن‌هم توی این دنیا.

دیگر هیچ‌وقت اشاره‌ای به او نكرده بود. عمه‌بزرگه می‌گفت قد و بالام به عموحسین  رفته‌است، راه رفتنم، مثلا این دست‌ها كه حتماً باید به جایی بند باشند، برای همین مجبورم توی جیبم بكنم، وقتی كه خالی باشند. به صندوق‌خانه هم سر زدم. حتی سفید نكرده‌بودند. گچی كشیده‌بودند، اما دیوار ته صندوق‌خانه خشت خالی بود و یك دستدانی كوچك هم توش در آورده‌بودند. باروها را انگار با خشت می‌ساختند، ملاطش هم ساروج بوده‌است. شاید پدر پدربزرگ این صندوق‌خانه را از دل بارو در آورده‌بود. خانه‌اش را پشت باروی شهر ساخته، این‌جا بیرون دروازه‌نو، و برِ قبرستان تاز‏ﮤ‏ آن سال‌ها. سی‌سال كه بگذرد می‌شود مرده‌ای دیگر را همان‌جا چال كرد.

فردا چند بار همـﮥ‏ محله‌مان را دور زدم. كوچـﮥ‏ دراز و پهن ما شاید خندق بوده و بعد از خندق هم قبرستان بوده. تا مرگ پدربزرگ هم مرده‌ها را آن‌جا چال می‌كرده‌اند، البته شبانه.

كوچـﮥ‏ ما به بازارچه می‌رسید. دروازه همان‌جاها بوده و بعد دیگر كوچه‌های اصلی شهر بوده: دراز و باریك و گاه حتی تاق‌دار و تاریك با بوی ماند‏ﮤ‏ دهانـﮥ‏ باز یا بستـﮥ‏ مستراح‌ها؛ دالان‌هایی كه خم داشت. توی ادار‏ﮤ‏ فرهنگ گفتند فقط سه دبیرستان رشتـﮥ ریاضی دارند، ملی‌ها به‌كنار. از اسم ادب بیشتر خوشم آمد. دفتردارش عینكی بود. وقتی خواست نگاهم كند، عینكش را روی بینی گذاشت. پانزده شهریور امتحان انشا بود و  هفدهم امتحان مثلثات، ساعت هشت و نیم. گفت: ببینم، ورزش كه دیگر تجدیدی نیستی‌؟

ـ نه.

گفت: یادت باشد، این‌جا وجبی نمره می‌دهیم‌؛ از دو وجب كمتر باشد، تك ماده می‌شوی‌.

نمی‌خندید. گفتم: من انشام بد نیست، مریض شده‌بودم.

ـ خوب، پس سه وجب بنویس‌!

پرسیدم: امتحان همین‌جاست‌؟

باز عینكش را بر بینی گذاشت و به انگشت اشاره به زمین اشاره كرد: این‌جا؟

به دور و برش هم نگاه كرد. گفتم: می‌دانم، مقصودم ‌... 

چیزی گفتم كه حالا یادم نیست. داشت می‌نوشت. راه افتاده‌بودم. گفت: ببینم، پسر.

باز عینك روی بینی‌اش بود: تو می‌خواهی این‌طور سر جلسه بیایی‌؟

به خودم نگاه كردم. كت و شلوار پوشیده‌بودم، خوب، دگمه‌های كت را همان جلو در بستم، قبل از این‌كه به در بزنم. گفتم: مگر عیبی دارد؟ 

گفت: نه. چه عیبی دارد؟ فقط می‌ترسم سرما بخوری و مجبور بشوی برای انشا از تك‌ماده استفاده كنی‌.

خودش پیراهن پوشیده‌بود. آستینش را بالا زده‌بود. چوب‌رخت پشت سرش خالی بود. بر لوحه‌ای كه به دیوار زده‌بود، با خط خوش، نوشته شده‌بود: «خدا آدم را خر بكند، اما گرفتار خر نكند.»

عینكش را بر چشم گذاشت و با صندلی‌اش نیم‌چرخی زد و به لوحه، مثل من، نگاه كرد.

در را كه پشت سرم بستم، دگمه‌هام را باز كردم. حتی لبخند نزده‌بود. دیگر ظهر  بود. بایست اول می‌رسیدم به دروازه‌دولت، بعدش را دیگر می‌دانستم. بارو تا جایی نزدیك همین‌جاها  بوده، اما فقط همان قسمت مانده‌بود، میان دو ردیف خانـﮥ‏ پشت‌به‌پشت. پسرعمه گفت: پس حسابی دستت انداخته. باید یاد بگیری. اصفهانش می‌گویند.

غش‌غش می‌خندید، حتی شروع كرد به تعریف كردن برای مشتری تازه‌اش. گفتم: با اجازه‌.

گفت: حالا كجا؟

گفتم: همه‌اش پانزده روز وقت دارم.

گفت: یك درس كه بیشتر نیست. انشا هم كه وجبی است.

لنگ سفید چهارتازده را باز كرد و تكاند و انداخت جلو سینـﮥ‏ مشتری. داشت از مكتب می‌گفت كه آمدم بیرون. دوچرخه را باز با زنجیر به درخت جلو دكان بسته‌بود. دلم  می‌خواست به خانـﮥ‏ خاله بروم. چهارسوق علیقلی‌آقا می‌نشستند. می‌پرسیدم. كاش به پسرعمه می‌گفتم. حالا هم می‌شد به خانه رفت و به یكی ـ‌ هركه دم در بود یا توی حیاط ـ گفت. در سنگین و چوبی باز بود. زنی كه داشت می‌رفت عروس‌عمه بانو بود. از كنارش كه رد شدم نشناختمش. چادرش را تنگ دور شانه و پهلوها پیچانده‌بود. كفش پاشنه‌بلند به پا داشت. همین‌طوری برگشتم. صورت و گردن و سینه‌اش باز بود. لب‌هاش را به زبان تر می‌كرد. سلام كردم و ایستادم تا اول او برود. گفت: كجا بودی‌؟ آغاباجی همه‌اش دلش شور می‌زد.

گفتم: چرا؟

از لای در لغزید تو. دالان نیمه‌تاریك بود و خم برمی‌داشت. بوی نا و بوی سنگین و انگار لزج مستراح می‌آمد. درش بسته بود، برگشت: می‌ترسد كه نكند گم بشوی. 

یك پتـﮥ‏ چادرش را همچنان دور مچ پیچیده‌بود و پتـﮥ‏ دیگر رها بود. پیراهن یخه هفت، اما این‌بار زرد لیمویی، تنش بود. چسب تنش بود. از قدسی‌جون گوشت و قالبش  بیشتر بود، حتی اگر قدسی‌جون همین یخه‌هفت را تنش می‌كرد. عطر هم زده‌بود. از پله‌ها بالا می‌رفت، آهسته. زبانك هم انگار انداخت. صدای عمه‌بزرگه آمد: عروس، عروس‌!

به حیاط كه رسیدم، باز عمه صداش زد. توی سایـﮥ‏ ایوان نشسته‌بود. تنها بود. درهای اتاق پسرعمه رضا بسته‌بود. دخترعمو داشت روی طناب رخت پهن می‌كرد. چه دماغ بزرگی داشت‌! چارقد سرش بود، اما باز باید یاالله می‌گفتم. در دستدانی این‌طرف باز بود. عروس‌عمه بتول آن‌جا بود. مرا ندید. از توی آشپزخانه بوی غذا می‌آمد. بعد هم دستدانی بود. مادر چطور توانسته‌بود توی آن سر كند، وقتی پدر نبود؟ صدای اذان  می‌آمد. گفتم: سلام، عمه.

گفت: سلام به روی ماهت، عمه. شیری یا روباه‌؟

گفتم: حالا كه امتحان نیست‌.

به طرف در راهرو نگاه كرد و باز داد زد: عروس، عروس‌!

گفتم: رفت توی اتاقش.

گفت: مگر بیرون رفته‌بود؟

صدای بانو از مهتابی آمد: آغاباجی، پس كی می‌روید نان بگیرید؟ 

عمه پوست‌ها را از روی دامنش كنار زد: خوب، بگو خودش بگیرد.

ـ اگر شلوغ نبود، خودم می‌گرفتم‌.

عمه چادر سیاهش را از بند جلو ایوان برداشت، كفش‌های كهنه و مردانه را به پا كرد: نرو بیرون، مادر، تو كه می‌دانی تقی همه‌اش دنبال بهانه می‌گردد.

گفتم: عمه، من می‌روم خانـﮥ‏ خاله‌شازده. 

گفت: خانـﮥ‏ خاله چرا؟

ـ ندیده‌ام‌شان‌.

ـ صبر كن، ناهارت را بخور، بعد برو. حالا كه خوب نیست. نمی‌گویند یك لقمه نان نداشتند كه به این بچه بدهند؟ 

عروس‌عمه با كتابی خودش را باد می‌زد: آغاباجی، تو را به‌خدا زود باشید، حالا می‌آیدش.

عمه‌كوچكه چادر سیاه به سر داشت. مسجد می‌رفت. نوه‌اش را هم دنبالش راه انداخته‌بود. در هالـﮥ‏ سیاه آن چادر صورتش گردتر و گونه‌هاش گلگون‌تر می‌زد. گفت: عمه، برو بنشین ‌توی اتاق ما، من همین حالا بر می‌گردم. آخر یك چیزی پیدا می‌شود با هم بخوریم‌.نخواستی برو توی اتاق خودتان. 

آن‌طور كه آن مدت نشان داده‌بودند، آن‌روز سهم پسرعمه رضا این‌ها بودم. اما نبودند.  نوﮤ پسری‌اش توی اتاق بود، هنوز دست به دیوار راه می‌رفت. مرا كه دید، دست از  دیوار برداشت و آمد، لنگر بر می‌داشت. قوس ران‌های چاقش به هم مالید. چانه‌اش تنها چیز قشنگ صورتش بود. گرد بود و كوچك و عنابی كم رنگ. جان می‌داد كه یك گاز، نه به‌دندان، كه به دو لب از آن سیب به غلط نشسته در زیر آن دهان بزرگ بگیرم. بعدازظهر هم می‌رفتم، رفته‌بودم. میرزاعمو گفته‌بود: «كاری داشتی برو سراغ داماد شازده‌. درویش‌اند، خرش هم می‌رود.» ظهر با عمه‌كوچكه و عروسش و نوه‌هاش چیزی خوردم، حاضری ‌بود. عمه‌بزرگه حتماً به اتاق تقی‌اش می‌رفت. نشسته‌بود و همچنان دگمه می‌دوخت. بعداز ناهار، عمه‌كوچكه گفت: بلند شو، خاله، یك پیاله چای درست كن. 

گفتم: من كه نمی‌خورم.

عمه گفت: یك پیاله كه طوری نیست. 

بعدازظهرها دراز می‌كشیدند، جز عمه‌بزرگه و عروسش كه همچنان توی ایوان می‌نشستند و صدای چرخ عروس‌عمه خواب‌آور می‌شد. عروس‌عمه بتول سفره را جمع كرد و یكی دو گل آتش توی لولـﮥ‏ سماور انداخت. حتماً این یا آن هفته می‌زایید. عمه‌كوچكه رفته‌بود توی صندوق‌خانه. یعنی این یكی را هم از توی بارو در آورده‌بودند؟ پی همین‌جاهاست. عمه یك قاب دستش بود، چوبی، قهوه‌ای سوخته. من داشتم با محمدحسین‌شان بازی می‌كردم‌. غش‌غش ‌می‌خندید. عمه با آستین عكس را پاك می‌كرد. حتماً نشان می‌داد. محمدحسین قلقلكی نبود، اما دو انگشت تاشد‏ﮤ‏ من وقتی به سرانگشت بر كف پاش می‌نشست و از پایی به پای دیگر بر پوست نرم و سفید ساق و رانش می‌دوید، از خنده ریسه می‌رفت. عمه گفت‌: این را دیده‌ای‌؟ 

خودش بود: عكس تمام قد، كهنه با كناره‌های زردشده و یك شكستگی در وسط، با قبا و عبا، اما كلاه پوستی بر سر. كنار ستونی ایستاده‌بود، دست راست بر ستون. دو نوك سبیلش را به بالا تابانده‌بود. بر انگشت‌های دست چپ انگشتری داشت، دو یا سه تا، عقیق حتماً. رنگی نبود، اما زمینـﮥ‏ عكس صورتی كمرنگ بود. این‌طرفش هم پرده‌ای قلمكار بود، بته‌جقه‌هاش را سبز كرده‌بودند.

گفتم: من كجام مثل عموحسین است‌؟

عمه‌كوچكه گفت: هیس‌!

گیوه به پا داشت. عمه هم نشست. محمدحسین بر پشت من سوار شده‌بود. از پشت سر، به‌ یك دست، دست چاقش را گرفته‌بودم و تكان‌تكانش می‌دادم. عمه گفت: گوش نده. آباجی دیگر یادش نیست. پارسال هم خیال كرده‌بود داماد همین همسایه‌مان داداش‌حسین است. سیاه سحر می‌رفت می‌نشست روی سكوی در تا ببیندش. غروب نشده هم دم در بود. تا پیداش می‌شد، قربان‌صدقـﮥ‏ جوان مردم می‌رفت. بیچاره فهمیده‌بود و همه‌اش یك كاری می‌كرد كه یك وقتی برود یا بیاید كه آباجی نباشد. شب‌ها ما بالاخره می‌رفتیم و به هر دلالتی شده، می‌آوردیمش تو. بالاخره هم خود طرف فهمید چه‌كار كند، یك روز آمد نشست كنار آباجی و باهاش حرف زد. همان بود، دیگر نرفت دم در.

خندید. به سرانگشت گوشه‌های شیشـﮥ‏ روی عكس را پاك می‌كرد. محمدحسین هم می‌خواستش‌. موش‌موش كردم تا فرار كند. غش‌غش می‌خندید. گفتم: مگر چی شده‌بود؟

موش دو انگشت پام به ران محمدحسین رسید، بالا رفت و بر پستان چاق و لرزانش دور زد. عمه گفت: بیا این بچه را برش دار.

عروس آمد، بچه را به بغل گرفت. شیون می‌كرد. عمه گفت: حالا یك دقیقه ببرش بیرون‌.

از بیرون هم صدای گریه‌اش می‌آمد. عمه عكس را برداشت، نگاهش می‌كرد: این خدابیامرز، هر عیبی كه داشت، دهنش بو نمی‌داد.

به هانفس صورت عمو را تار كرد، و باز به آستین ابروهای پرپشت، پیشانی بلند و آن كلاه پوستی یك‌بر نهاده بر فرق سر را جلا داد: ماشاءالله رشید بود، دو تا هیكل حالای تو را داشت. اما بعد، وقتی آن ذلیل‌شده گذاشت و رفت، شد عین ماسوره. قوت از گلوش پایین نمی‌رفت. شاید هم از بس سگ‌دو می‌زد. به هرجا كه بگویی رفت. زنك انگار یك قطره آب شد و به زمین فرو رفت.

با پشت آن دست چشم‌هاش را پاك كرد: زمین‌گیر بشوی، كه برادر ناكام‌مان را زمین‌گیركردی. 

سر جنباند: من چه می‌گویم‌؟ او هم دارد می‌كشد.

بلند شد و به صندوق‌خانه رفت. صدای نق‌نق محمدحسین هنوز می‌آمد. نو‏ﮤ‏ عمه چارقد به سر، همان‌طور نشسته‌بود كنار جای خالی سفره‌ای كه مادرش جمع كرده‌بود. عمه‌كوچكه آمد، نیم‌خیز شدم: اجازه می‌فرمایید؟

ـ حالا بنشین یك پیاله چای بخور. 

ـ نه، می‌خواهم بروم خانـﮥ‏ خاله‌شازده. 

ـ آن‌جا چرا؟

ـ خوب، كار دارم. می‌خواهم دامادشان را ببینم، نه برای تجدیدی، اما خوب، برای اسم‌نویسی، یكی باید سفارش‌مان را بكند.

ـ بخوان، عمه، به كسی هم نمی‌خواهد رو بیندازی، آن‌هم به آن مردك درویش؛ دست تر نمی‌شود به هیچ‌كدام‌شان گذاشت‌.

اما باز نشانی خاله را داد، بعد هم گفت: به چهارسوق علیقلی‌آقا كه رسیدی، بپرس‌.

خط جنوبی شمالی چهارباغ دو محله را جدا می‌كرد. بعد از چهارباغ همه‌اش كوچه  بود. هی تاب خوردم. كوچه‌های سنگی هم بود، ساب رفته، اما كنار هم‌؛ شكسته اما محكم. باریكـﮥ‏ جویی سنگی هم در وسط بود، و به هر صد و پنج قدم ـ‌شمردم‌ـ سنگ پهن سوراخی بر دهانـﮥ‏ حتماً چاهی، برای آب باران. باز به همان چهارسوق رسیدم. سقاخانه‌ای هم داشت. یك بقالی سر این كوچه بود. علافی به یادم آمد. حتماً برای حاجی زغال می‌برد. نشسته‌بود جلو سكوی دكان، با آستین‌های بالازده. ترازوش از تیرك سقف آویخته‌بود. كفه‌ها میزان نبود. می‌شناخت. سر چهارراه اگر به دست راست می‌پیچیدم، می‌رسیدم به كوچـﮥ‏ باریكی كه اولش تاق داشت و بعد هم سر سه‌راه بایست از دست چپ می‌رفتم. دیوارهای دو سو بلند بود و خشتی. مال خاله ‌این‌ها كاهگلی بود. همان در بود با آن لوحـﮥ‏ سردر، فیروزه‌ای. نوشتـﮥ‏ لوحه سفید بود، به همان قلم كه لوحـﮥ منشی دبیرستان ادب. زیرش را هم امضا كرده‌بود: «الاحقر صانعی‌». بوی خاك یا كاهگل یا حتی آجرهای كهنه، اما نم آب‌ زد‏ﮤ‏ دالان ختم می‌شد به بوی شاه‌پسند و اطلسی چهار لچكی چهار طرف حوض مستطیل و حالا خالی. جلو در را هم حتماً آب پاشیده‌بودند. كامله‌زنی در را باز كرد كه اول نشناختم. آستین بالا زده‌بود و لچك را پشت گردنش گره زده‌بود. پیراهنی بلند با گل‌های بزرگ سرخ به تن داشت. گفت: زن‌حاجی، بیا ببین كی آمده‌؟ 

خاله بوسیدم. دیگر خجالت نكشیدم، یا آن‌طور نبوسید كه پارسال خاله‌تهرانی بوسیدم. عروس‌ خاله هم بود؛ اتاق روبه‌رو، طرف نسرد، می‌نشستند. تازه‌ساز بود. اتاق‌های رو به قبله دست خاله بود. سه اتاق بود: یكی كوچك با صندوق‌خانه و بالاخانه‌ای كه از همان صندوق‌خانه راه داشت. اتاق وسط پنج‌دری بود. تاق چشمه‌ای بود، ایوان هم داشت‌. در اتاق سوم بسته بود. زیرزمین‌شان زیر همین اتاق‌ها بود. كوكب‌سلطان داشت حوض را می‌شست. صدای چرخ چاه از آشپزخانه می‌آمد. زیرزمین چهار پله می‌خورد. چراغ برق هم داشت. خنك بود. سه خمر‏ﮤ‏ بزرگ ته زیرزمین بود. بار و بنشن‌شان را همان‌جا می‌گذاشتند. یك لوچـﮥ‏ انگور هم بود و بیست و چند تایی هندوانه. قرابه‌هایی هم بود پر از نمی‌دانم چی و چند شیشـﮥ‏ نیزه‌ای توی تاقچه‌ها. خاله گفت: بیا خاله، كمك كن این‌ها را ببریم بالا، حالا می‌آیند هار و هور، انگار كه باباشان هیچی به‌شان نمی‌دهد.

شیشه‌های نیزه پر از آب‌لیمو بود و آب‌غوره. آن یكی سكنجبین بود. یك ردیف هم بلونی بود. ترشی بود. دو هندوانه برداشتم. خاله گفت: ببر بینداز توی آب دستك.

دستك پشت چاه بود، توی آشپزخانه. پیرمردی داشت آب می‌كشید و توی ناودان طوری می‌ریخت. آب سرد بود و هندوانه‌ها توی آب غلت و واغلت می‌خوردند. دو دیگ هم روی اجاق بود، زیر خل و خاكستر. مهمان نداشتند. از بس زیاد بودند. عروس‌ خاله عروس دومش بود. این یكی فقط یك بچه داشت. عروس بزرگش خانـﮥ‏ جدا داشت، چهار پنج‌تا بچه داشت. همان شكم اول دو قلو زاییده‌بود. وای اگر دخترهای خاله هم می‌آمدند. به خاله گفتم تا سفارش مرا به دامادش بكند. كارمند یا شاید رئیس جایی در بانك ملی بود. گفت: من كه نمی‌دانم چه بگویم، خودت برو باش حرف بزن. 

داماد دومش بود. داماد اولش همه‌اش دختردار شده‌بود، پنج یا حتی شش تا دختر. خاله نشانی خانـﮥ‏ اتابكی ‌این‌ها را هم داد. مثل مادر نشانی می‌داد: می‌رسی به یك  چهارراه. دست راست می‌رسد به مسجد نو، كه روبه‌روش بقالی حاج‌رضا است. از این راه ‌نمی‌روی. كوچـﮥ‏ روبه‌رو را كوچه‌دردار به‌ش می‌گویند، قدیم‌ها در داشته. ما اول آن‌جا می‌نشستیم، از حمام كه رد بشوی، دست راست در سوم. مال بابای خدابیامرز حاجی بود. این كوچه هم نه.

داشت خوشه‌های بزرگ انگور را توی یك قدح می‌چید. بعد هم روشان دستمال انداخت. شربت هم درست كرد. خیارها را داد كوكب‌سلطان بشوید. خودش رنده كرد. وقتی بلند شدم ‌تا خداحافظی كنم، گفت: حالا نمی‌خواهد بروی، مهمان دارند، فقرا امشب آن‌جا هستند.

گفتم: یعنی درویش‌ها؟

گفت: بله دیگر.

كوكب‌سلطان یك عالم سبزی جلوش ریخته‌بود و پاك می‌كرد. خاله گفت: همـﮥ‏ ماهی‌ها را گرفتی‌؟ 

ـ چهارده تا بودند.

ـ شانزده تا. دو تاشان را كلاغ‌ها خوردند، شاید هم آن گربه‌نره خورده. مگر دستم ‌به‌ش نرسد.

فواره باز بود. آب از دهانه‌اش بالا می‌جست و بعد خوشه می‌بست و می‌ریخت توی حوض. عروس‌ خاله توی اتاقش بود. ژاكت می‌بافت. بچه را روی پاش گذاشته‌بود و تكان‌تكان ‌می‌داد. خاله یك بشقاب پر از انگور گذاشت لب حوض، گفت: بخور خاله، باز هم خواستی برو بردار. بلدی كه. 

دست توی زلالی آب زد: توی این آفتاب جلنگه نایست، برو بنشین زیر آن درخت.

سه یا چهار بعدازظهر بود. گرم كه نبود، حتی زیر برق آفتاب، آن‌طور كه هوای آبادان بود، وقتی با نوك شست پامان بادكنك‌های سرخ و صورتی و حتی سبز قیر خیابان‌ها را می‌تركاندیم. اگر زود پا پس نمی‌كشیدیم، پوستـﮥ‏ داغ و چسبناك به شست ‌پامان می‌چسبید. یك‌پا یك‌پا دو قدم می‌رفتیم تا دردش فروكش كند. پرسید: خوب، حالا بعدش می‌خواهی چه‌كار كنی‌؟

ـ درس‌مان كه تمام شد، می‌رویم سر یك كاری.

ـ كی تمام می‌شود؟ 

ـ دو سال دیگر.

ـ دو سال‌؟

آبی به صورتش زد. وضویی گرفت. گفت: به زبان آسان می‌آید، بیچاره عصمت. هنوز هم باید بكشد.

میرزاعمو هم همین را گفت. پارسال هم تا می‌دیدمان می‌گذاشت بالا، انگار كه سربازی به سرگروهبانی یا افسری سلام بدهد. بعد پرسید: حالا عصمت كجاست‌؟

خاله كه حالا هرچه من می‌دانستم، شنیده‌بود، گفت: یك هفتـﮥ‏ دیگر می‌آیند. 

وقتی هم شنید كه پدر بازنشسته شده، گفت: حالا پس یك پول و پلـﮥ‏ حسابی دستش هست.

خاله گفت: چه پولی‌؟

و براش گفت كه چقدر. چهار پسر داشت و سه دختر. دو تایی كه زن نداشتند، آمدند. جعفر دبیرستان می‌رفت. گفت كه تا نهم بیشتر نمی‌خواند: «می‌خواهم چه كنم‌؟» آقا جواد با دوچرخه آمد. بقچه‌ای هم ترك‌اش بود كه داد به خاله. میوه‌ای خوردند، بعد  رفتند. آقاجواد دست و صورتش را چند بار صابونی كرد، لباس پوشید و باز شست. ده دفعه هم بیشتر سرش را شانه كرد. به ناخن‌های سیاه‌شده‌اش نگاه می‌كرد و باز می‌رفت سر حوض. میرزاعمو گفت: مگر با سفید نشستی، بابا؟ 

باز كه جواد صابون زد، گفت: بابا، مرگ یك‌بار، شیون هم یك‌بار. از من می‌شنوی یك بار با همان دست و بال رنگی برو در خانه‌شان. یك گردن‌بند یا یك جفت گوشوار هم توی مشتت باشد. دست‌هات را باز كن، این‌طوری. بگو من این‌ام. اگر غش كرد كه هیچی. اما اگر خندید، و تعارف كرد كه بفرمایید تو، خیالت دیگر راحت است. مثل من. می‌بینی كه شازده ‌...

خاله‌شازده در دهانـﮥ‏ آشپزخانه ایستاده‌بود، دست به چهارچوب. گفت: راست می‌گوید، مادر. همین حالا با هم می‌رویم. تا تو پول گردن‌بند را از حاجی بگیری، من حاضر شده‌ام. بیا این كاهگل را هم بگیر كه اگر كسی غش كرد، بگیری جلو بینی‌اش. 

حاجی خندید، گفت: خوب، الحمدلله كه این‌جایی. گفتم نكند رفتی خانـﮥ‏ ایران ببینی  بزمجه ویار نكرده‌باشد.

توی همان اتاقِ خاله بر متكایی نشست و پاهاش را دراز كرد. گفت: بابا، جعفر، بیا یك كم پای مرا بمال. 

نبودش. از پدر هم پرسید، گفت: ما كه بازنشستگی توی كارمان نیست.

پسرها كه رفتند، گره‌بستـﮥ‏ دستمالی را به خاله داد. خاله قفل در صندوق‌خانه را باز كرد و تو رفت. میرزاعمو گفت: حالا شما پسرها می‌خواهید چه‌كار كنید؟

گفتم: فقط دو سال مانده.

ـ می‌دانم. اما از كجا می‌خورید؟ این پول كه تا چشم به هم بزنید تمام می‌شود.

خاله از توی صندوق‌خانه گفت: یكی را پیدا كن پول‌شان را بدهند دستش. 

ـ چیزی كه نمی‌شود.

ـ خوب، میرزامحمود هم كار می‌كند.

ـ اگر كاركُن بود، همان جوانی‌اش می‌كرد. كسی كه به پول یامفت عادت كرد، دیگر كاربكن نیست.

دست دراز می‌كرد، یك توركه انگور از خوشه‌ای جدا می‌كرد و به دهان می‌گذاشت، بعد سُكَش را می‌گذاشت كنار بشقاب جلوش. هر دو دستش تا مچ رنگی بود. گفت: شما دو تا، مایه‌دست كه ندارید، پس باید درس بخوانید، به پدرتان گوش ندهید، هرطور شده بخوانید. این‌ها را می‌بینید، نرفتند دنبال درس. جعفر هم یعنی می‌رود مدرسه: لای كتاب‌هاش را باز نمی‌كند. همه چشم‌شان به این دكان است. اما مگر چند سر عائله را می‌شود با این یك دهنه دكان نان داد؟

ناله كرد، از متكا سرید. نوك انگشتان پاش را مالید: تو نمی‌دانی چرا این انگشت‌های من بی‌حس می‌شود؟

گفتم: نه. 

ـ دكترها می‌گویند از كم خونی است. یكی‌شان می‌گفت باید راه بروید. پدر آمرزیده‌! من اقلاً روزی هزار دفعه از این سر دكان می‌روم آن‌طرف، توی پاكوره‌؛ می‌روم دم دكان این مشتری، آن مشتری. كم هم كه نیستند. خوب است من روزی چند لنگه پشم را این‌ور و آن‌ور بكنم‌؟ تغارهایی كه من جابه‌جا می‌كنم ده تا دكتر هم نمی‌توانند تكان‌شان بدهند. آن‌وقت به من می‌گویند راه برو.

باز توركه‌ای به دهان گذاشت، سُكَش را در آورد، با دهان پر پوزخندی زد: پدرآمرزیده‌ها!

یخ را به سرانگشت دورتادور تار‏ﮤ‏ فیروزه‌ای گرداند. گفت: بیا تو اول بخور.

همان‌طور كه كاسه را به طرف من دراز می‌كرد، باز یخ را توش تكان‌تكان می‌داد. جلو رفتم و كاسه را گرفتم، گفت: جگر آدم را جلا می‌دهد. 

خودش هم خورد، چند جرعه و باز یخ را به انگشت اشار‏ﮤ‏ چپ دور كاسه گرداند و به انگشت اشار‏ﮤ‏ دست دیگر اشاره كرد كه بروم جلو، آهسته گفت: می‌بینی، تا یك گره‌بسته پول براشان نیاوری، از این چیزها خبری نیست.

خاله با صورت گرد و خندان در دهانـﮥ‏ تاریك صندوق‌خانه ایستاده‌بود. حاج‌عمو نمی‌دید. خاله گفت: چی داری یادش می‌دهی، حاج‌آقا؟

خندید: هیچ، جان شازده، فقط به‌ش گفتم سفارش من پیرمرد را به خاله‌اش بكند.

گونه‌های برحسته و گرد و گلگون خاله می‌لرزیدند. یكی دو طر‏ﮤ‏ سیاه را زیر چارقدش كرد. رنگ كرده‌بود، حتماً. گفت: دیگر از شما قبیح است، حاجی‌.

میرزاعمو خندید: بفرما، نگفتم‌؟

به من نگاه می‌كرد و چشمك می‌زد: امشب خانم كجاست‌؟ خانـﮥ‏ دخترش. دیشب چی‌؟ یك تك پا تشریف برده‌اند منزل عروس‌شان. فردا شب هم كه معلوم است. آن‌وقت من پیرمرد هی باید تیرهای این اتاق را بشمرم، و از این دنده به آن دنده بشوم.

كوكب‌سلطان، چادر به‌سر، دم در ایستاده‌بود. شوهرش حتماً جایی نشسته‌بود، چپق می‌كشید. گفت: دیگر فرمایشی ندارید؟ 

میرزاعمو گفت: كوكب‌سلطان، پس كو آن دختره كه می‌گفتی مثل هلوی پوست‌كنده است‌؟

پنجه به گونه كشید: خدا مرگم بدهد. من كی گفتم‌؟

میرزاعمو به من چشمك زد: چشم و چشم و حاشا؟

خاله‌شازده پشت به ما كرده‌بود، تا، حتماً، از جیب شلوار دبیت مشكی‌اش پولی در آورد. می‌گفت: سر به‌سرش نگذارید، حاجی. باورش می‌شود.

میرزاعمو گفت: زن ساده، تو هم باور كردی‌؟ این بابا مشتلقش را پیش‌پیش از من  گرفته. حالا جلو تو دارد جانماز آب می‌كشد.

كوكب‌سلطان گفت: تو را به‌خدا، حاجی، شوخی نكنید.

خاله‌شازده دو گره‌بسته هم از دم درگاهی برداشت. حتماً برنجی، قندی بود. گفت: بگیر، زیر چادرت قایم كن. در و همسایه‌ها نبینند بهتر است. این كیسه توتون را هم بده به مشهدی‌.

كوكب‌سلطان باز گفت: زن‌حاجی، به این سوی چراغ قسم ‌... 

خاله گفت: می‌دانم، می‌دانم، اصلاً این كارها خوب نیست، آخر و عاقبت ندارد. آدم كه نان و نمك كسی را خورد، نباید آشیانه‌اش را از هم بپاشد.

كوكب‌سلطان گفت: به‌خدا حاج‌خانم ‌... 

ـ می‌دانم‌ ... می‌دانم.

میرزاعمو داد زد: مشهدی، مشهدی‌باقر!

ـ بله، حاجی‌!

ریش توپی سرخی داشت. عرقچین كه از سر برمی‌داشت، لك لك، این‌جا و آن‌جای سرش كچل بود. چپقش هنوز دود می‌كرد. میرزاعمو گفت: مرد، مگر تو قول ندادی كه اگر بیو‏ﮤ‏ پولدار گیر آوردی، مرا خبر كنی‌؟ خوب، اگر خوش بر و رو هم باشد، دیگر نور علی نور است.

ـ حاجی‌جان، جان بچه‌هات ‌...

ـ نترس، مرد. حاج‌خانم كه حرفی ندارد، یعنی راستش وقت ندارد؛ از بس، ماشاءالله، بچه زاییده، دیگر نمی‌تواند به من برسد. خوب، من هم باید یكی باشد سر پیری تر و خشكم بكند. خدا را چه دیدی، شاید هم یكی دو تا بچه پس انداختیم كه دنبال جنازه‌مان بابا بابا بكنند. این نامردها كه گوش خوابانده‌اند تا ببینند ما كی سرمان را زمین می‌گذاریم تا بپرند دل و رود‏ﮤ‏ هم را دربیاورند.

مشهدی باقر سر به زیر داشت. كلاه نمدی‌اش را در دست می‌چرخاند. چپقش را در جیب‌ برآمده‌اش چپانده‌بود. خاله داشت راه‌شان می‌انداخت. به مشهدی باقر هم پولی داده‌بود. هنوز صدای التماس و درخواست هر دوشان می‌آمد. خاله برگشت، اخم كرده‌بود، گفت: آخر این حرف‌ها چیست به این بیچاره‌ها می‌زنید؟ 

ـ بیچاره‌ها؟ ساده‌ای زن‌! به‌خدا حق‌شان است. پدرسوخته‌ها!

تار‏ﮤ‏ شربت و خیار را تكان‌تكان می‌داد. جرعه‌ای خورد: حاج‌قری را همین‌ها بدبخت كردند. هی زبان ریختند كه چنین و چنان است تا سر پیری نشاندندش سر سفر‏ﮤ‏ عقد، آن‌هم با كی‌؟ با بیو‏ﮤ‏ حسن ماست‌بند. 

خاله گفت: اگر دیگر نیایند، كی را پیدا كنم‌؟

ـ پیدا می‌شود، غصه نخور.

میرزاعمو پای سرخ و تپلش را به دست چپ می‌مالید: بیچاره حاج‌قری، با چند تا عروس و داماد، حالا شب‌ها توی دكانش می‌خوابد. زن ماست‌بنده گفته: «الا و بالله باید آن زنت را طلاق بدهی تا راهت بدهم‌.» زنش هم معلوم است: چند روز پیش با بچه‌ها دست به یكی كرده‌بودند و تا خورده‌بود زده‌بودندش. 

خاله گفت: كوكب بیچاره چه گناهی دارد؟ كرم از خود درخت است‌.

ـ خوب، بله، اما این‌ها هم هی زیر پای حاجی بیچاره نشستند و خامش كردند. چشم‌شان، والله، پاك نیست. كم زن‌حاجی به‌شان رسیده‌بود؟ این‌ها هم خوب مزدش را كف دستش گذاشتند.

مچ‌هاش را هم مالید، بعد عرقچینش را برداشت. موهاش كوتاه بود و سفید. فقط وسط سرش طاس بود، خندید: زنك گفته : «دیگر مأذون نیستی قرت را برداری بیاوری این‌جا.» 

و رو به من گفت: ستون بازار بود، حالا شده مسخر‏ﮤ‏ عالم و آدم. 

خندید: حالا هم حتماً شب‌ها قرش را بغل می‌كند و می‌خوابد.

خاله گفت: حقش است.

همچنان اخم كرده‌بود و تندتند، قلاب به‌دست، چیزی می‌بافت، حتماً لیفی، یا باز  عرقچینی برای حاجی. میرزاعمو گفت: بیا خودت هم بخور.

و به من گفت: جواهر است، یك موی گندید‏ﮤ‏ همین پیرزن را نمی‌دهم به گیس بلند صد تا دختر چهارده‌ساله‌.

خاله یك جرعه خورد. چشم‌هاش چه برقی می‌زد! 

ـ حاجی‌!

میرزاعمو گفت: ببخشید، عروس خانم‌! یادم نبود.

از جیب كتش قوطی سیگار هماش را در آورد. سیگاری روشن كرد. مهمانی كه می‌دادند، بر صدر مجلس نشسته، قلیان می‌كشید. خاله همچنان می‌بافت. میرزاعمو گفت: چطور است عصرها بیایی پهلوی خودم‌؟ قبض كه می‌توانی بنویسی‌؟ اصلاً، می‌دانی، فقط بیا آن‌جا  بنشین. 
 
جلو دكان، بر سكو، می‌نشست، كنار دخل. لباس هم رنگ می‌كردند. گاهی هم به پاكوره می‌رفت. در خمره‌های پر از پوست انارهای خیسانده یا ریشـﮥ‏ روناس را برمی‌داشت‌، به هم می‌زد با یك چوب بلند؛ یا می‌رفت بیرون و نالان از پله‌های خاكی بالا می‌رفت تا به ابریشم یا پشم یا كرك‌های رنگ‌شد‏ﮤ‏ آویخته بر چوب‌بست‌های روی بام‌های گنبد گنبدیِ  بازار سری بزند.

ناله‌ای كرد، و بر دست راستِ ستون‌كرده بلند شد. چراغ را روشن كرد، پرسید: اذان را  گفته‌اند؟

خاله به ساعت دیواری نگاه كرد: خیلی وقت است‌.

قلاب و لیف یا عرقچین لوله‌شده را با گلولـﮥ‏ نخ بر تاقچه گذاشت. میرزاعمو سر حوض رفت و وضو گرفت. خاله چادر به سر كرد و در رو به پنج‌دری را باز كرد. سجاد‏ﮤ‏ حاجی را جلو و سجاد‏ﮤ‏ خودش را عقب‌تر انداخت. گفتم: خاله، من باید بروم‌. می‌ترسم عمه‌ این‌ها دلواپس بشوند.

ـ مگر به‌شان نگفتی‌؟

ـ چرا، گفتم.

ـ خوب، پس برای چی می‌خواهی بروی‌؟

ـ می‌ترسم فكر كنند پیدا نكرده‌ام.

صدای اذان میرزاعمو از آن اتاق می‌آمد. خاله گره چارقدش را محكم كرد. چادرش  عربی بود، سیاه، و حالا دیگر آن دو دست چاق و حنابسته جایی میان آن چین‌ها بود. گفت: جواد كه آمد، می‌فرستمش به‌شان بگوید.

گفتم: نه، نمی‌خواهد، می‌مانم.

الله‌اكبر حاجی كه بلند شد، خاله به پنج‌دری رفت. پسرخاله رضا بعد آمد. موتور داشت. موهاش خرمایی بود، مثل موهای دایی و به همان قد و قامت او بود. بر سكوی ایوان جلو اتاق‌شان نشسته‌بود، بچه به بغل. فقط پنج شش سال درس خوانده‌بود. دست‌هاش ظریف بود و سفید. حتی گوشـﮥ‏ ناخن‌هاش رنگی نبود. گفت: درس چه فایده‌ای دارد؟ مثلاً همین آقای اتابكی كجا را گرفته‌؟ اگر حاجی خانه‌اش را از گرو بانك در نیاورده‌بود، تا  حالا ده بار حراجش كرده‌بودند.

عروس‌خاله برامان چای آورد. دیگر رو نمی‌گرفت. ریزه بود و موهاش، از همان یكی دو تار بیرون‌زده از لای چادر دبیت گلدار، می‌شد گفت خرمایی است. شاید هم بور بود. پسرخاله می‌گفت: گیرم هم من ده پانزده سال درس می‌خواندم ‌... شاید هم بد نبود. نمی‌دانم. حاجی تابستان‌ها می‌بردم دم دكان. این را بردار، آن را بگذار، بعد هم دیگر  عادت كردم‌.

گفتم: شما هم رنگ می‌كنید؟

ـ پس چی‌؟ اما دستكش دستم می‌كنم، تازه ده دفعه هم با سفید می‌شویم. 

به عروس اشاره كرد: آخر خانم خوش‌شان نمی‌آید.

پشت دست‌هاش را نشانم داد: ببین از بس شسته‌ام، پوستش رفته‌.

از اتابكی هم گفتیم. می‌دانست كه مهمان دارند. گفت: خواهرمان را هم درویش كرده‌.

گفتم: همیشه شبِ جمعه‌ها دور هم جمع می‌شوند؟

ـ نه، انگار ماهی سه شب است. نان مفت دولت را می‌خورند و علی علی می‌كنند.

بعد هم گفت: چه فقیری، چه درویشی‌؟ می‌دانی، دختره ده بیست طبق و خوانچه هم بیشتر جهیزه داشت، پنج شش تا هم گاری به دنبالش. هرچی بگویی آبجی‌شازده خریده‌بود. هر روز بازار بود. فرداش، صبح علی‌الطلوع، پیغام دادند كه نمی‌دانم چرا سینی استكان‌نعلبكی‌هاش نقره نیست.

میرزاعمو از ایوان پنج‌دری صدام زد: مگر نمی‌خواهی نماز بخوانی‌؟

بلند شدم. رسمش همین بود، تا نماز نمی‌خواندیم، از ناهار یا شام خبری نبود. حتی جواد و جعفر نمازنخوانده اجازه نداشتند سر سفره بنشینند. تا پارسال كه، صبح‌ها، توی همان اتاق خاله الاكلنگی می‌كردند و بعد ملافه را بر سرشان می‌كشیدند. وضو گرفتم. میرزاعمو از ایوان نگاهم می‌كرد. حتماً دقت می‌كرد كه از پارسال تا امسال یادم نرفته‌باشد. بعد هم لب ایوان نشست. قنوت عشاء را كه می‌گفتم، خاله قالیچـﮥ حاجی را توی ایوان پهن می‌كرد. مخده و تشك را هم آورد. زمستان‌ها حتماً توی اتاق نشیمن تخت و بارگاهش را می‌زد. حاجی اول یك جزو می‌خواند. عینك به چشم می‌زد. پسرخاله مهدی هم آمد، با زن و بچه‌هاش. حاجی فقط سری تكان داد. عروس‌خاله همدم چای درست‌كرد. جواد حتی وقت شام هم نیامد. آقامهدی و زنش هم ماندند. سفره را همان‌جا توی ایوان انداختند. میرزاعمو همچنان قرآن می‌خواند و حالا با هر صفحه‌ای كه ورق می‌زد، یك جرعه چای می‌خورد.

خورشت قیمه داشتند و مرغ. حاجی تكه‌تكه كرد و سهم هركس را توی بشقابش گذاشت. خاله بر سهم مرغ هركس دو یا سه كفگیر پلو می‌ریخت. كاسه‌های قیمه دورتادور بود. دوغ را زن آقامهدی درست كرد، بوی نعنا می‌داد. میرزاعمو گفته‌بود: تو بیا كنار من بنشین.

باز هم برای من مرغ گذاشت، دو سه قاشق هم قیمه ریخت، بعد هم باز لیوان دوغم را پر كرد. برای بچه‌ها سفر‏ﮤ‏ جدا انداخته‌بودند، توی اتاق نشیمن. عروس‌خاله همدم با آن‌ها می‌خورد؛ می‌رفت و می‌آمد. فقط چارقد به سر داشت. بلندقد بود و چهارشانه‌، انگار آبستن هم بود. فقط میرزاعمو با دست می‌خورد. وقتی دست كشید، همان‌طور كون‌سرك عقب كشید، از لب تاقچه ظرف صابون را برداشت و تا لب ایوان رفت. خاله از آفتابه آب به دستش ریخت.

بعد، از كسب و كاسبی گفتند. نوبت پشم‌های حاجی‌رضا را بایست عقب می‌انداختند، تا خودش پیداش بشود.

آقامهدی گفت‌: پدرآمرزیده همه‌اش میرزاش را می‌فرستد.

میرزاعمو گفت‌: اگر خودم باشم كه بلدم‌؛ اما تو هم نباید این‌طور باهاش حرف بزنی. انگار كن كه همین‌طور آمده سری بزند. من آن دفعه غلامی را فرستادم چای آورد. هی هم در و بی‌در حرف زدم. هندوانه هم براش پاره كردم. زیرپاكشی كردم ببینم كار و كاسبی‌شان چطور است. خوب، یارو هم نم پس نداد. اما من هم نگذاشتم حرف پشم‌ها را پیش بكشد. همین‌طور باید سر دواندش، تا وقتی بیاید حساب ما را صاف كند. حالا آمدیم و ندادند، همین پشم‌ها دو برابر طلب ماست.

میوه هم آوردند، بعد هم آجیل. عروس‌ها توی اتاق نشیمن تخمه می‌شكستند و پچ‌پچ می‌كردند. از لب پایینی عروس‌خاله همدم تا زیر چانه‌اش پوست تخمه آویزان بود، پوست به پوست‌.

میرزاعمو گفت‌: دیدی یارو را چطور سنگش كردم‌؟ پدرآمرزیده دیر آمده، زود می‌خواهد برود. گفتم‌: «هر چه همكارها بات حساب می‌كنند، من تومنی هفت ریال، بگو، شش ریال ازت می‌گیرم‌.» حالا برود كف بازار كفش پاره كند، بالاخره برمی‌گردد پهلوی خودم. آن‌وقت، می‌دانی من چه‌كار می‌كنم‌؟ تومن را ازش دوازده سیزده ریال می‌گیرم.

وقتی بالاخره آقامهدی و زاد و رودش راه افتادند، جواد پیداش شد. به ایوان نیامد. سلامی كرد و رفت توی اتاق سه‌دری. میرزاعمو گفت‌: بفرما، این هم از آقازاد‏ﮤ ما.

از حال و احوال ماها هم پرسید، از پدر كه روزی چند می‌گرفته. از عمه هم پرسید. پسرعمه تقی را می‌شناخت. می‌گفت‌: «به آن خدابیامرز، باباش، رفته، وای اگر آدم به چنگش می‌افتاد. بادكش كردنش حرف نداشت، اما سر آدم را می‌برد. خدا بیامرزدش، اگر بودش دو سه بار كه ازم خون می‌گرفت حالم خوب می‌شد.»

چراغ اتاق آقارضا این‌ها كه خاموش شد، گفت‌: هنوز شب نشده، مثل مرغ می‌روند توی كتونه‌شان.

بعد هم مثل پارسال گفت خاله‌شازده كتاب روضه را بیاورد. جلد چرمی بود، صفحات اولش نبود. پارسال حسن‌مان براشان خواند. مادر هم گریه كرد. ورق زدم. خاله، چادر به‌سر، كنج ایوان نشسته‌بود و میرزاعمو یك كاسـﮥ‏ زانو را پایـﮥ‏ ستون دست راستش كرد. باز هم ورق زدم. گفت‌: همین‌طوری یك جاش را بخوان‌!

همه‌اش را از حفظ بود. نمی‌توانست بخواند. خط قرآنی را می‌توانست. سیاق هم می‌دانست‌.

چه خواندم كه یادم نیست‌؟ نمی‌توانم پیدا كنم. خاله چه گریه‌ای می‌كرد؛ از زیر چادر مشت بر سینه می‌زد. در صندوق‌خانـﮥ‏ عمو حسین كتاب جودی هم بود. اما روایت زعفر میان طومارهاش هست، كاغذی باریك و دراز كه از این سر تا آن سر اتاق بود، به خط شكسته.
 
ناگاه گردی پدید آمد، چنانچه چشم چشم را نمی‌دید. مقارن این‌احوال شخصی پدید آمد، مهیب‌شكل و عجیب‌صورت، بر مركبی نشسته، كه تنها سر و تن به اسب می‌مانست و پاهاش همه به مثابـﮥ‏ پای شیر بود. از میان همان گرد سلام كرد. جواب شنید. پس، نشسته بر همان مركب، سر خم كرد و زمین را بوسه داد. خطاب آمد كه‌: تو كیستی كه در این هنگامـﮥ‏ بلا بر این مظلوم غریب سلام می‌كنی‌؟

گفت‌: من مهتر پریانم و مولای سید آخرالزمان.

فرمودند: این‌جا به چه‌ كار آمده‌ای‌؟

گفت‌: مرا دستوری ده تا با این لشكر بی‌حد و این سپاه بی‌عدد دمار از این قوم شوم برآورم.

از میان آن گرد پریان بسیار، فوج در فوج، ایستاده‌بودند، پا بر خاك و سر بر افلاك، چشم‌ها كاسه‌های خون و لب و لفج‌ها آویزان، و هر یك گرز‏ﮤ‏ گاوسری به دست و استخوان ماهی آدم‌خوار به دست دیگر، هروله‌كنان. فرمودند: خدای مزد دهد. بازگردید كه شما را دستوری قتل آدمیان نیست كه شما جسم لطیف‌اید و اینان شما را نبینند و كشتن نتوانند، اما شما می‌بینید و همه را می‌كشید. این ظلم است.

گفت‌: ما به صورت به آدمیان مانند شویم و هم به قامت و زور آن‌ها، آن‌گاه حرب كنیم.

از نوحـﮥ‏ پریان نیز گفته‌بود. میرزاعمو بر پیشانی می‌زد. عرقچین را وقتی دست ستون سر می‌كرد، پس زد. گفت‌: پیر بشوی، پسرم‌.

پیر شده‌بود با آن موهای سفید پشت سر و گوش‌ها و با آن شكستگی ناخن‌ها كه رنگ ‌رناسی یا زرشكی، یا حتی رنگی مثل سایه در خطوط شكستگی‌هاشان مانده‌بود.

فردا هم به تخته‌پولاد رفتیم. رسم‌شان بود. به یك كرشمه دو كار بود، هم زیارتی‌بود و هم تفریح. توی تكیـﮥ‏ باباركن‌الدین غرفه‌ای گرفتند. دو سه پتو برای همه و قالیچه‌ای برای میرزاعمو پهن كردند. پسرخاله‌ها هم آمدند. فقط آقا مهدی ماشین داشت. از همان صبح هم دیگ را سر چراغ خوراك‌پزی بار گذاشتند. عروس‌خاله همدم همـﮥ كارها را می‌كرد. عروس كوچك ـ‌به قول خاله‌ـ دسته هاونش را توی دامنش گذاشته‌بود و جانم و قربان می‌كرد. دیواری كه عموحسین از روش پریده‌بود، حالا خراب بود. باز هم قبر بود و تكیه. خاله رسیده و نرسیده روش را تنگ و تیر گرفت و رفت. آن‌همه گور را، كهنه و نو و پهلوبه‌پهلو، پارسال هم دیده‌بودم. مرحوم مغفور خلدآشیان حاجیه‌خانم صدقی ولد مرحوم حاجی ‌حسن صدقی. سنگ قبر شكستگی داشت، خطی مضرس، مثل وقتی كه برق بزند، از این ضلع تا آن ضلع می‌دوید و مغفو را به‌حدس مغفور می‌كرد. پشته‌های خاك تازه و با لكـﮥ‏ نم آبی‌؛ انگار كه همین دم صبحی متولی ریخته‌باشد. یك گلدان سفالی شمعدانی بر سر جوان ناكام. قاری پایین پای قبری نشسته‌بود. عكس هم گاهی داشتند، جوان‌ها. تا تكیـﮥ‏ مادر شازده خیلی راه بود. به اسم مادربزرگ نبود. نمی‌دانستم، اما پرسان‌پرسان رسیدم. سیاهی خاله بود، خم‌شده بر مرحوم مغفور میرزا نعمت‌الله قناد و بیگم‌آغا. حتماً رود می‌زد. سنگ‌ها تازه بود. از صدای پام‌، شاید، برگشت. نكند پیشانی كه بر گور بگذارند، گام‌های زندگان را بهتر می‌شنوند. گفت‌: بنشین، خاله‌جان‌!

دیگر می‌دانستم. سنگی برداشتم. قبرستان آبادان باید یك جایی بیرون شهر باشد. عرب‌ها حتماً بچه‌هاشان را پای نخل‌ها چال می‌كردند. با هر خط و یا هر ضربه بر گور الحمدی باید خواند. گفت‌: داشت خراب می‌شد. حاجی خودش سنگ روشان انداخت. خوبیت نداشت‌.

به‌ناگهان دو گونـﮥ‏ گلگون را به سیاهی چادر پوشاند و رودرودش برخاست، نه آن‌گونه مدام و بی هیچ شكستگی كه مادر سر می‌داد، كه مقطع به قطع و وصلِ مادر مادر مادر گفتنی كه او می‌كرد. سر برداشت و باز به هر پتـﮥ‏ چادر اشكی ـ‌ اگر به كاسـﮥ‏ چشم مانده‌بودـ پاك كرد، گفت‌: نمی‌دانی چه‌قدر برای شما دو تا كشید، توی سرمای زمستان كهنه‌تان را می‌برد، می‌شست. آن‌قدر سرد بود كه با سنگ یا چوبی بایست یخ را می‌شكست.

مادر هم گفته‌بود، وقتی نفرین می‌كرد، یا مشت خمیری‌اش را به سینه می‌زد؛ اما می‌گفت‌: «من شسته‌ام‌.» شاید هم با هم می‌رفته‌اند. بر گور پدر بزرگ دیگر رودرودی نكرد، فقط زیر لب الحمد خواند. با آن قد كوتاه، كلاه شاپو به‌سر، قبا به‌تن و ملكی‌های كار آباده به‌پا ـ‌ آن‌طور كه مادر می‌گفت‌ـ از صبح تا شب بازار را زیر و رو می‌كرد تا مگر چای یا تنباكویی به تاجری بفروشد. در آبخشان هم قبرستان بود. بیرون درواز‏ﮤ‏ طوقچی، به سمت راست كه بپیچیم، بوده‌است. اصلاً هر محله‌ای قبرستانی داشته‌است. عمه‌ها دیگر نمی‌توانستند بر گوری بنشینند و رودی بزنند. زیارت اهل قبور می‌خواندند، به نیت همـﮥ‏ رفتگان خاك. حالا دیگر همه به این‌جا می‌آمدند. همـﮥ‏ آن‌هایی كه در دو سوی رود بودند. و زاینده‌رود از میان آن انبوهیِ سبزی درختان چنار و گاه صنوبر یا سپیدار به پل مارنان می‌رسید، بعد به پل چوبی كه به یك ریال می‌شد بر آن گذشت‌: تخته‌هایی لرزان و لغزنده و دستگیر‏ﮤ‏ طنابی كه گره به گره تا آن‌سو كشیده شده‌بود. بعد هم سی‌وسه‌پل بود، با دهانه‌ها و غرفه‌هاش‌. پل خواجو را قبلا دیده‌بودم. با پدر و مادر از همین راه آمدیم. بر صحن‌جای‌ بالای پله‌ها و گاه دو سوی دهنه‌ها و حتی توی غرفه‌ها چیزی پهن می‌كردند و می‌نشستند. بر آخرین پله، پارسال كه می‌نشستیم و به آب خیره می‌شدیم ـ‌ نه به آبی كه از دو سو می‌آمد، كه به موج‌هایی كه پیش پای پله‌ها می‌رفتندـ به‌ناگهان همـﮥ‏ پل قایقی می‌شد سنگی، انگار كه نشسته بر بلم، بر آب كارون یا بهمنشیر می‌رانیم. غروب باز نشستم‌، اما نشد. میرزاعمو گفت‌: پس آن كاهو كو؟

پتوها را بر سكوی زیر پل انداخته‌بودیم. میرزاعمو قالیچه به‌دست به دیوار تكیه داده‌بود. تا كاسه‌های كوچك پر از سكنجبین را دورتادور بچینند و كاهوی شسته به آب جاری را من و آقاجواد بیاوریم، همه گردبرگرد نشسته‌بودند. میرزاعمو گفت‌: به شما هم می‌گویند جوان‌؟ ما از این سر تا آن سر می‌دویدیم‌.

حالا هم می‌پریدند. به صف ایستاده‌بودند، به یك شلنگ پا بر لبـﮥ‏ سنگی آن‌طرف دهانه می‌گذاشتند و فاصله‌به‌فاصله از سر آب غران آن زیر می‌پریدند و باز شلنگ دیگری بر می‌داشتند، تا برسند به آن‌طرف پل. بعد از آن‌طرف شروع می‌كردند. یكی هم لنگی بردوش، جلو دهانـﮥ‏ آخر قدم می‌زد، گفت‌: بفرما.

برگشتم. بر سكوی آخر نشسته‌بودند، كناربه‌كنار و پشت به‌دیوار. یك كاسه لعابی هم در پناه پاهای یكی‌شان بود، با یك قاشق. از بغلی داشت توی لیوانی می‌ریخت. به آن یكی داد. سبیل سیاه و پرپشت داشت. به دهان برد و نگاهم كرد، گفت‌: به جمال تو، جوان‌!

یك‌نفس خورده‌بود. ماست و خیار داشتند. بر شیر سنگی آن‌طرف دو بچه سوار بودند، حتماً پدرشان بود كه این‌طور دست حایل‌شان داشت. به دست چپ بازوی دخترش را چسبیده‌بود. می‌خندید. در تاقچـﮥ‏ آخری سماور بزرگی هم به راه بود. شاگرد قهوه‌چی كوهی از نعلبكی و استكان بر سر یك دست داشت و لنگی بر دوش چپ. میرزاعمو گفت‌: كجا بودی‌؟

ـ رفتم دوری بزنم.

گفت‌: برو تو هم بپر! این‌جا را می‌بینی‌؟ قد تو كه بودم از همین‌جا می‌پریدم توی آب و از آن‌طرف بالا می‌آمدم. آبش كه این‌قدر نبود، به لب این سنگ‌ها می‌رسید.

تا سر پله‌ها هم رفت. فقط چند بچه توی آب كم‌عمق آن جلو غلت می‌خوردند. گفت‌: خوب دیگر، هركسی پنج‌روزه نوبت اوست. حالا ما باید برویم، مثل همین آب.

در كناره‌ها بیشه‌ای از كبوده و چنار بود، سایه‌دار. آب خم بر می‌داشت و می‌رفت تا پل شهرستان، كه پارسال دیدیم، با جواد و جعفر رفتیم. بعد هم دیگر حتماً گاوخونی بود. وقتی راه افتادند، به خاله گفتم، من می‌روم خانه‌مان‌.

گفت‌: كجا؟

گفتم‌: همان اتاق كه هست.

گفت‌: خدا به‌دور، یعنی می‌خواهید حالا، این‌همه آدم، توی آن قوطی زندگی كنید؟

گفتم‌: صندوق‌خانه‌اش هم هست.

گفت‌: حالا تو پهلوی ما بمان، تا عصمت بیاید.

ـ درس دارم.

خاله گفت‌: اگر بخواهی امشب می‌توانی بروی سراغ آقای اتابكی، جمعه‌ها همیشه خانه‌ است‌.

گفتم‌: باشد بعد.

بعد گفت‌: اصلاً فردا برو سر كارش.

نشانی بانك ملی مركز را هم داد، همان‌طور كه می‌داد، گفت‌: از همان دم بپرس، به‌ت می‌گویند.

پیاده راه افتادم. گفتم، بلدم. مگر نه این‌جا متولد شده‌بودم، توی همان‌ اتاق، شاید هم توی همان صندوق‌خانه، پشت به بارو؟ تمام مسیر را از كنار رودخانه رفتم. فاصلـﮥ‏ دو پل بیشه نبود، اما گاهی گندم و جوی كاشته‌بودند. بچه‌ها هم شنا می‌كردند. گرداب بود. نرسیده به پل از سد كناره بالا آمدم. تا به چهارباغ برسم، فقط یك بار پرسیدم. دیگر از گم‌شدن در امان بودم. انگار كنار‏ﮤ‏ رودی دیگر بود عمود بر آن رود كه از غرب به شرق می‌رفت، با درخت‌های بلند و كهن چنار در دو سو. یعنی همه‌اش همین است‌؟ شهر چهار قسمت می‌شد: این‌سوی رود و آن‌سو؛ این‌سوی چهارباغ و آن‌سو. نرسیده به چهارباغ پایین پیچیدم توی كوچه‌ای‌: پهن و ماشین‌رو بود. داشت غروب می‌شد. اول به چهارسوقی رسیدم، با چند دكان و چراغی گردسوز بر سر پیشخان بقالی و چراغ زنبوری آویخته از تیرك جلو دكان قصابی. از كوچـﮥ‏ روبه‌رو رفتم و پیچیدم، كوچه‌به‌كوچه، كوچه‌هایی هفت‌پیچ، راهروهایی دراز و باریك و تاق‌دار و تاریك، جز آن یكی كه چراغ بی‌نورش دایره‌ای بر زمین می‌انداخت. بایست دیگر به دروازه‌نو رسیده‌باشم. تا دبیرستان ادب از همین‌جاها رفته‌بودم. نمی‌خواستم بپرسم. الاحقر صانعی. لوحـﮥ‏ بالای سرش را برای همین وقت‌ها زده‌بود. مگر نه این‌جا شهر من بود، و حالا باز می‌خواست شهر من باشد؟ به یك مادی هم رسیدم. پر آب بود و دو طرفش درخت بود. دنباله‌اش را نگرفتم. به كوچه‌ای پیچیدم، از سیبه‌ای برگشتم. دیگر بایست به مركز این قطعه، كه در آن بودیم، رسیده‌باشم. شمال را از كدام ستاره پیدا می‌كنند، وقتی آسمان ابری نباشد؟ آسمان پر ستاره بود، اما ریز بودند. در آن باریكـﮥ‏ آن فراز تنها دب اكبر پیدا بود. فاصله به فاصله چراغ‌های كم‌نور بر تیرهای چوبی و ناصاف شهرداری ادامه داشت. در خم آن یكی كوچه است و یا در انتهای این كوچه بعد از این دوراهی كه گذشت‌؟ همین‌طور می‌رفتم. از كسی‌نپرسیدم. شب مهتابی هم بود. ترسی نبود. اما بالاخره كه چی‌؟ این‌جا چرا همان سر شب می‌خوابند؟ چراغ زنبوری قصابی خاموش بود. بقال داشت تخته‌های دكانش را می‌گذاشت. نپرسیدم، چون این بار دیگر رودررو نگاهم می‌كرد. از راهی دیگر بایست می‌رفتم‌. باز كوچه بود، تاقی، سردرهایی و لوحه‌ای كاشی بر سردر. دری كه باز بود. مردی كه بر سكوی جلو در نشسته‌بود و سیگار می‌كشید. در كویر مناره می‌ساختند، و گاهی حتی آتشی بر سر مناره می‌افروختند. صدای ونگ و ونگ بچه‌ای هم می‌آمد. خورشت چی پخته‌بودند؟ نه، دیگر گم شده‌بودم در رود‏ﮤ‏ هزارپیچ شهری كه شهر من داشت ‌می‌شد، و من كم‌كم می‌بایست جزئی از اندرونه‌اش می‌شدم. باز به سردری آشنا، دری چوبی با كوبه و گل‌میخ‌های آشنا برخوردم. همان كوچـﮥ‏ تاق‌دار تاریك بود. دایر‏ﮤ‏ نور بر سنگفرش افتاده‌بود. از باریكه راه دست چپ رفتم. فقط یك در بود، یك لنگه‌اش باز بود، هشتی داشت و بعد دالانی خنك و دراز. اگر هوا ابری باشد، بی‌قطب‌نما، لنج‌ها بر دریایی كه آن‌سوی افق ارغوانی مغرب آبادان بود، چطور می‌توانند ساحل خودشان را پیدا كنند؟ نه، این شهر من نبود، این‌جا كه پس از این‌همه راه‌رفتن به هیچ خیابانی نمی‌شود رسید، با آدم‌هایی كه سر شب می‌خوابند و دالانهایی ـ ‌اگر خم داشته‌باشند چه‌بهتر‌ـ كه در بوی مانده و لزج‌شان رگه‌ای از آن عطر آشنا هست آغشته به بوی عرق پشت گردن آن كوكب جزِ جگرزده و یا همین عروس‌عمه بانو كه داشت اذیت می‌كرد. قدسی‌جون حالا كجا بود؟ در هوای شرجی فقط وقتی بینی با رنگ ارغوانی پشت گردن مماس بشود، می‌شود فهمید عطری هم زده‌است. این‌جا جمعه‌ها به سروقت اموات می‌روند. زینبیه هم می‌روند، مثل پارسال كه رفتیم. به بیشه‌های كنار رودخانه با پسرعمه احمد رفتیم، با دوچرخه. برای ما كرایه كرده‌بود. شنا هم كردیم. یكی یك لنگ كرایه كردیم و پریدیم توی آب‌. پسرعمه گفت‌: مواظب باشید، آن‌طرف گرداب است.

آرام بود، با چند نیم‌دایره در وسط كه مثلا موج‌اند. همه‌اش یك پهنه آب بود، همان‌قدر كه ده بیست دست می‌شد زد، آن‌هم برای ما كه شنا را در آبادان یاد گرفته‌بودیم، نه این‌طور كه پسرعمه بلد بود: یك‌ور می‌شد و دست‌هاش آن زیر كارهایی می‌كرد. رفتم، چیزی نبود. كمی آن وسط، آب زور داشت، بعد هم می‌چرخاند، یا می‌گرداند، مجبور می‌كرد دور بزنم، دور زدم. خوب، مهم نبود. آن‌هم برای ما كه آن حفار را عِبِر كرده‌بودیم. وقتی در میانـﮥ‏ راه سر بلند می‌كردیم، تازه نخل‌های آن‌طرف را به‌وضوح می‌دیدیم. اما این پهنـﮥ‏ كوچك، كجاش كناره بود؟ دست و پا می‌زدم. پرسیدم‌: آقا، ببخشید، دروازه‌نو كجاست‌؟

ـ از این‌طرف ‌...

نشانی داد، نه مثل خاله یا مادر، اما همان‌طورها بود: «می‌رسی به یك سه‌راه، بعد یك كوچه هست كه ‌...» كامله‌مردی بود، پایی بر ركاب دوچرخه و پایی بر سكو، گفت‌: اصلاً می‌دانی، همین كوچه را بگیر و راست برو، بعد ...

آن‌همه روده در روده پیش چشمش می‌آمد. به چهارباغ پایین رسیدم. نه، رود نبود، ساحل بود، با سرشاخه‌های چنارهایی كه به نسیم شبانه تكان‌تكان می‌خوردند. هنوز ترددی بود. پسرعمه تقی در را باز كرد، گفت‌: تا حالا كجا بودی‌؟

ـ گم شدم.

خندید: گم شدی‌؟ كجا؟

ـ نمی‌دانم‌.

آن‌قدر خسته ‌بودم كه وقتی بالاخره پام به ماسه‌های رودخانه خورد، درازبه‌دراز، نه بر گرمای ماسه‌ها كه بر خنكای رختخواب پهن‌شده‌ام خوابیدم. می‌شنیدم كه صدام می‌زنند، كسی داشت از من می‌گفت، اما گذاشتم با بوی علفی كه به پشنگ مداوم امواج خیس شده‌بود، به‌خواب بروم‌.

نه، فردا صبح بند كفش را نبستم تا به كوچه بزنم. بگذار باشند. انگار شوریِ عرق پشت گردن را به‌لب‌ها همان فردا چشیدم. شاید پس‌فردا بود. هزار كلاف در هم گره‌خورد‏ﮤ‏ كوچه‌ها پشتوانـﮥ‏ سال‌های پس از آنم شد، هرگاه كه او سر به‌جانم می‌كرد، وقتی كه دیگر آن‌قدر بزرگ شده‌بود كه می‌شد با او بگوومگو كرد. با من است حالا. او می‌نویسد.

صبحانه را كجا خوردم‌؟ یادم نیست. پسرعمه تقی صبح زود رفته‌بود. پشه‌بندشان نبود. آفتابه به‌دست، همان صبح، با عروس‌عمه بانو سینه‌به‌سینه شدم. این‌طرف و آن‌طرف كرده‌بودیم، اما به سینه‌اش خوردم‌؛ یا او خورد و رفت. چیزی هم گفت و غلت‌غلت گل‌خنده‌ای هم آمد. همین بود. آن رنگ عنابی پشت گوش بهتر. نه، آن روز نبود. عمه‌بزرگه هنوز بساطش را توی ایوان پهن نكرده‌بود. عروس‌عمه بتول داشت رخت می‌شست. مگر ساعت چند بود؟ عروس‌عمه بانو دست دراز كرده‌بود تا انار كوچك آویخته از شاخه‌ای را بچیند. تا همین‌جا یادم است و حتی سفیدی مچ و برق دو النگوی طلاش‌. یادم است كه درست بعدش بود كه روی پشت‌بام با تشت عروس‌عمه بانو و یك تكه‌چوب و نخی بزرگ و یك تكه پنیر برای كلاغ پیر و شل نه دام كه تله گذاشتم. اگر به چوب می‌خورد، تشت خودبه‌خود می‌افتاد، وگرنه هر روز صبح یا ظهر بایست می‌رفتم و كمین می‌نشستم. بعد از صبحانه هم معقول از مسیر خیابان رفتم. می‌پرسیدم. پیشخدمت به پله‌ها اشاره كرد: طبقـﮥ‏ سوم‌.

طبقـﮥ‏ سوم نبود. به همـﮥ‏ اتاق‌ها سر زدم. پارسال دیده‌بودمش، یا حداقل موهای صاف و سبیل پرپشتش یادم بود. پیشخدمت چای به‌دست پرسید: دنبال كی می‌گردی‌؟

گفتم‌: آقای اتابكی‌.

گفت‌: طبقـﮥ‏ سوم.

همكف را حساب نمی‌كنند. جناب اتابكی پشت میزی نشسته‌بود، با همان سبیل پرپشت و آبخورهایی كه به لب زیرین می‌رسید. پدر می‌زد. سید عربی می‌گفت‌: «رسم بوده‌است، سنت است. حرام بودن یا نبودنش را نمی‌دانم‌.» پدر می‌گفت‌: «اگر آب بخورند، انگار شراب خورده‌اند.»

پرونده‌ای پر از برگه‌های یك‌شكل جلوش بود و همان‌طوركه حرف می‌زد، ورق می‌زد. سلام كردم. شنید؟ باز ورق زد. گفت‌: خاكساریه‌!

پوزخندی هم زد، یا چیزی كه نیشخندش هم می‌شود گفت، اگر پشت‌بندش اهه‌ای هم از ته حلق مددی كند. گفت‌: می‌نشینند دورتادور. مرشد یك سر ریسمان آب ندیده و حتماً مرشدبافتـﮥ‏ بی‌گره و دیگر نمی‌دانم چی را به دست می‌گیرد، بعد ریسمان را همین‌طور بر گردن هر مرید ره‌گم‌كرده مثل لام الفی لا می‌آویزند ... یعنی ‌...

به انگشت خطی بر پشت گردن كشید و بر سینه لایی ساخت و ادامه‌اش را باز از پشت گردن رد كرد. نگاهم كرد و به همان انگشتی كه لای عربی كشیده‌بود، به صندلی اشاره كرد، گفت‌: چند دقیقه بفرمایید بنشینید.

بعد گفت‌: خوب، آن سر ریسمان باز می‌رسد به دست مرشد، یعنی كه مثلا حلقـﮥ‏ ذاكران نیستند، محوند. بعد هم می‌افتند به ذكرگویی، با هم‌.

یكی از پشت میز كناری گفت‌: خوب، چه عیبی دارد؟

گفت‌: من كه نگفتم عیب دارد! اما آخر چرا؟ تازه این چه جور محو ذات است‌؟

جوان روبه‌رویی گفت‌: من كه می‌گویم همه‌اش دكان است.

ـ چه دكانی، جانم‌؟ اگر ما را می‌گویی كه چیزی به كسی نمی‌دهیم، حتی چیزی هم دستی می‌گیریم.

كامله‌مرد كناری گفت‌: برای كشتن نفس اماره این كارها را می‌كنند. حتی شنیده‌ام هركس منظور نظر قطب بشود، اول می‌فرستندش تكدی بكند.

اتابكی گفت‌: همه كه نه، بعضی‌ها را.

جوان گفت‌: دیدید گفتم‌؟

ـ بله فرمودید، ولی، خوب، مقصود؟

ـ همین دیگر؛ آدم را تحقیر می‌كنند، وقتی عبد و عبیدشان شدی، دیگر حسابی سوارت می‌شوند.

اتابكی براق شد: درست همان كاری كه توی حزب می‌كردند؟

جوان به صندلی‌اش تكیه داد: فرق می‌كند، این را دیگر خودتان بهتر می‌دانید.

ـ بله، فرق می‌كند. بندگی آن‌جاست، اما این‌جا رسیدن به صفا و خلوص است، یكی‌ شدن است با معبود، این كارها هم ـ‌حالا به خاكساریه كاری نداریم‌ـ فقط وسیله است، حتی مرشد یا قطب وسیله‌اند.

كامله‌مرد پرسید: یعنی می‌فرمایید، وقتی یكی دوره افتاد و از همـﮥ‏ خلق خدا تكدی كرد، آن‌وقت می‌رسد به صفا؟

ـ من كه نگفتم ما می‌كنیم. خوب، آن‌ها رسم‌شان این است، مثلا ببینید، اگر قطب، یا یكی از پیران فرقه، ببیند كه این بابا هنوز منیت دارد، ازش می‌خواهد پُرسه ‌برود. خوب، فكر می‌كنند كه وقتی آدم آبرودار راه بیفتد و برای شندرغاز مداحی كند، مثلاً یك راستـﮥ‏ بازار را برود یا حتی در همان محلـﮥ‏ خودش تكدی كند، دیگر منیتش كشته می‌شود.

ـ مثل درویش‌ها؟

ـ بله، دیگر. با همان لباس درویشی.

جوان گفت‌: نه، نشد؛ اگر با لباس خودش باشد، یك چیزی. لباس درویشی، با آن كشكول و تبرزین و كلاه هشت یا دوازده ترك، تازه با آن قبا و عصا مانع می‌شود تا مردم بشناسندش كه فلانی است.

اتابكی دست لای برگه‌ها گذاشت و پرونده را بست‌: درست می‌فرمایید، احسنت‌! ما در حزب بهتر عمل می‌كردیم. شما یادتان نیست، اما من خوب یادم است‌: بعضی از رفقا رفته‌بودند طرفِ دار و دستـﮥ‏ ملكی. بعد كه رادیو مسكو موضعش را اعلام كرد، ناچار برگشتند. ولی ما مبادا فكر كنی با سلام و صلوات قبول‌شان كردیم. خیر. می‌دانی ما چه‌كار كردیم‌؟ مجبورشان كردیم در میان جمع، چه در حوزه‌ها و چه در جلسات و حتی در كارخانه یا اداره‌شان، از خودشان انتقاد كنند. خوب، این بابا بعد از این دیگر عبد و عبید خواهد شد، هرچه پیش بیاید، گوشش به كمیتـﮥ‏ مركزی است، یا بهتر، به رادیو مسكو.

پرونده را باز كرده‌بود. زیر هر برگه كاربنی می‌گذاشت. نگاه نمی‌كرد. جوان خواند:

    صاحــبدلی بـه مدرســه آمــد ز خـانــقـاه       بشكست عهد صحبت اهل طریق‌را
    گفتــم میــان عالــم و عابـد چه فــرق بود          تا اختـیار كردی از آن ایـن فریــق را؟
  گفت آن گلیم خویش به در می‌برد ز موج        وین جهد می‌كند كه بگیــرد غریق را

چه قهقهه‌ای می‌زد اتابكی‌! دو دست بر لبـﮥ‏ میز گذاشت و تمام اتاق انگار به فراز و فرود شكستن و ریختن چیزی مثل جامی شیشه می‌لرزید. پیشخدمت آمد تو. چیزی به دستش نبود، پرسید: باز چی شده، جناب اتابكی‌؟

ـ هیچی جانم، هیچی‌.

این بار دست بر دهان خندید، اما باز نه صدا كه خرده‌ریزه‌های همان چیز بر سطح میز و حتی بر كف اتاق می‌ریخت. بلند شدم، نفهمیدم چرا. انگار از گوشـﮥ‏ چشم دید، دست از دهان برداشت. حالا خنده فقط غلت‌غلت صدایی بود ملایم، با فرود و فرازی به‌قاعده‌، همان‌طور كه من هم می‌توانستم. كامله‌مرد هم می‌خندید، گفت‌: درویش، مگر قول نداده‌بودی كه این‌طور نخندی‌؟

خندان گفت‌: نشد، جان شما نتوانستم. یك‌دفعه منفجر شدم. راستش یادم آمد كه ما هم وقت چله‌نشینی حتی خواب‌هامان را برای قطب نقل می‌كنیم. بعد دیدم ما، همه، فرق نكرده‌ایم‌: عادت شاید با ژن آدم می‌رسد به بچه‌های آدم‌.

جوان گفت‌: بله، مثل همین قهقهه‌تان كه گمانم ته‌ماندﮤ‏ عادات حزبی است‌.

ـ بله، بله، درست می‌فرمایید. همه‌اش عادت است. معذرت می‌خواهم، شما هم به تقلید از اجداد محترم‌مان به شعر سعدی، علیه‌الرحمه، استناد فرمودید. ما هم، به‌خدا خنده‌دار است، همین كار را می‌كردیم، مثلا داشتیم سوسیالیسم را بومی می‌كردیم. چه اجباری بود؟ درعوض بایست برگردیم به خودمان، به فطرت‌مان، به همان كه داشته‌ایم. به قول‌ مولوی‌ ...

و خواند به صدایی بم‌:

           بــنــمــود مـــه وفــا از ایــن‌جــا    هــرگــز نــرویــم مـــا از ایــن‌جا
           این‌جــا مدد حــیات جان اســت   ذوق است دو چشم را از این‌جا
           این‌جاست كه پا به گل فرورفت   چــون بــرگیریـــم پــا از ایــن‌جــا

گفتم‌: ببخشید، جناب اتابكی، من خدمت‌تان رسیدم كه ‌...

چطور گفتم كه نفهمید؟ گفت‌: كار اداری كه ندارید؟

شاید به‌تبع آن انفجار ناگهانی او گفتم‌: من پسر عصمت‌ام‌.

در زیر آن دو ابروی پرپشت، دو چشم نیم‌خفته‌اش را باز كرد: چی‌؟

نگاهم می‌كرد و به‌لب زیرین آبخورهای سبیلش را مزه‌مزه می‌كرد: بله، بله‌! پس تویی‌؟

چرخید و دو دست گوشتالود بزرگش را بر دو كاسـﮥ‏ زانو گذاشت‌: چه عوض شده‌ای‌!

حال و احوال پدر و مادر را هم پرسید. اسم داداش یادش نیامد. همه‌اش هم می‌گفت‌: «خوب، خوب‌.» بالاخره هم پرسید: خوب، از دست من چه خدمتی ساخته‌است‌؟

گفتم‌: ما بناست بیاییم اصفهان، می‌خواهیم همین‌جا ادامه بدهیم‌.

ـ خوب‌؟

یك طوری همه‌چیز را گفتم. گفتم یك تجدیدی دارم. می‌شد تك‌ماده كرد، گر چه این خطر بود كه سال دیگر از همین درس بمانم. مهمتر از همه اسم‌نویسی بود و در همان دبیرستان. باز گفت‌: خوب‌؟

نفسی كشیدم. گفتم‌: همین دیگر.

گفت‌: باشد، اجازه بده بنویسم. یكی را می‌شناسم. همان‌جا دبیر است. اصلا ناظمش آشناست، آشنای قدیمی‌.

چای هم خبر كرد. گفت‌: راستی، چرا به ما سر نمی‌زنی‌؟

نشانی‌شان را هم داد: در قطعـﮥ‏ شمال شرقی نقشـﮥ‏ من بود. می‌رفتم. رفتم، بعد كه مادر و پدر آمدند. دو روز بعدش آمدند. اول مادر و داداش‌حسن و بچه‌ها آمدند.

این‌ها را بعدها هم می‌توانم بنویسم. از كلاغ پیر و شل باید نوشت. غروب‌ها یا بیشتر صبح، قبل از طلوع آفتاب نه، كه نیر اعظم، می‌رفتم روی پشت‌بام و چیزی زیر تشت می‌گذاشتم‌: پنیری یا نان‌خرده‌های عمه‌بزرگه را و بعد كمین می‌نشستم تا مگر بیاید. وقتی آمد، نفس نمی‌توانستم بكشم. اول نمی‌توانست اعتماد كند. همان دور و بر می‌پلكید. نوكی به كاهگل می‌زد، اما می‌فهمیدم كه سحر پنیر شده. روز سوم بود كه آن زیر رفت‌، زیر تشتی كه لبه‌اش را تكیه‌داده‌بودم بر تكه‌چوبی كه استوار بر پشت‌بام ایستاده‌بود. نخ را كشیدم و دیگر آن زیر بود. چه رقصی می‌كردم. بعد هم معقول رفتم و یك تكه گونی پیچیدم دور دستم و بالاخره آهسته‌آهسته دستم را بردم آن زیر و گرفتمش، از پا گرفتمش و انگار از همان پای شل. چه غار و غوری می‌كرد! بعد هم طناب را بستم به آن پای شلش و این سر طناب را بستم به ریز‏ﮤ‏ در راه‌پله‌ها و گذاشتم هرچه می‌خواهد غارغار كند. پایین كه رفتم، عمه‌بزرگه گفت‌: بالا چه‌كار می‌كردی‌؟

گفتم‌: كاری نمی‌كردم.

گفت‌: این بانو می‌گوید انگار كلاغ گرفته‌ای.

محمدحسین گفت‌: من ‌... من.

صدای غارغار چند كلاغ را كه شنیدم گفتم‌: همان شله است، عمه، كه همه‌اش نان‌خرده‌هاتان را می‌خورد. پدرش را می‌خواهم دربیاورم.

عروس‌عمه، انگار كه موش را آتش زده‌باشند، سر رسید آفتابه به‌دست، گفت‌: نگفتم‌، آغاباجی‌؟ چند روز است كارش همین شده.

محمدحسین ایستاده‌بود با دو دست گشوده و هی من ببینم، من ببینم می‌كرد. عمه‌كوچكه از توی اتاق‌شان داد زد: الله اكبر!

انگار نماز می‌خواند. كلاغ‌ها چه غارغاری می‌كردند. همین‌طور هم بر سر بام و حتی حیاط ما دور می‌زدند. عمه‌بزرگه یك‌دفعه زد زیر گریه، فق‌فق می‌كرد: نكن، جوان. بد می‌بینی. آن ناكام هم همین كارها را كرد كه حالا معلوم نیست كجا سر به بالین می‌گذارد.

محمدحسین تپل تا لب ایوان كون‌خیزه آمده‌بود و باز من ‌من می‌كرد. گفتم‌: عمه، از دور نشانش می‌دهم. بعد هم خودم می‌روم و آزادش می‌كنم.

عمه‌كوچكه بالاخره پیداش شد. هنوز چادر به سر داشت. اول هم آمد محمدحسین را برداشت و داد دست عروسش. گفت‌: این‌طور نروی بالا عمه، چشم و چارت را درمی‌آورند.

عمه‌بزرگه بالاخره بلند شد و رفت و دیگی از صندوق‌خانـﮥ‏ رضا این‌ها آورد، گفت‌:بیا عمه، بگذار سرت.

از كجا می‌دانست‌؟ آسمان سیاه بود: دور می‌زدند و غارغار می‌كردند. چندتایی هم كنار كلاغ اسیر نشسته‌بودند كه تا مرا دیدند بالی زدند و آن‌طرف‌تر نشستند. آزادش كردم، اما گرچه دیگ بر سر گذاشته‌بودم، جرئت نكردم بروم و طناب را از پاش باز كنم‌. تكه‌به‌تكه می‌پرید، گنبدبه‌گنبد و طناب را هم می‌برد. همین فقط نبود. حالا می‌فهمم كه چرا. نسخه‌اش را بعدها دیدم. این یكی دیگر بماند تا وقتش، بعد كه از پدر نوشتم و از مادر و حسن و نمی‌دانم خودم و این ملیح‌. غروبش بود كه آن‌ها هم آمدند. علی توی بغل داداش‌حسن خواب بود. ساك‌طوری دست مادر بود. من باز توی اتاق پسرعمه تقی مهمان بودم. عروس‌عمه بانو حسابی رو می‌گرفت، نه توی دالان یا توی راه‌پله‌ها. عمه‌بزرگه همه‌اش سراغ داداش‌اش را می‌گرفت. یك چیزی خورده‌بودند. رسم مادر همین بود. حتماً مثل پارسالش یك بادیـﮥ‏ بزرگ كباب شامی پخته بود. سفره را بر تخت قهوه‌خانه پهن كرد، بادیه را وسط گذاشت و جلو هر كدام از ما یكی یك نصفه‌نان یا بیشتر. پدر می‌نشست تا مادر سهمش را بدهد. ما یكی یكی برداشتیم، سهم پدر سه تا كباب بود. به هریك از ما نصف دیگر هم رسید. بقیه را برای فردا ظهر بایست می‌گذاشت. شب را همان‌جا در اتاقك مهمانخانـﮥ‏ توی راه خوابیدیم. عمه‌بزرگه باز پرسید: پس چرا داداش نیامده‌؟

مادر گفت‌: می‌آید. گم كه نشده‌.

اختر داشت اتاق را گردگیری می‌كرد. چهارپایه‌ای گذاشته‌بود و رفته‌بود بالا و با دستمال توی رف‌ها می‌كشید. یك دسته ورق هم پیدا كرد. پسرعمه تقی می‌خندید: مال‌ دایی است، دیگر.

مادر گفت‌: كدام یكی‌؟

ـ كدام ندارد، آن مرحوم كه دست به این چیزها نمی‌زد. اهل همه فرقه‌ای بود، جز این یكی‌.

عمه‌بزرگه باز فق‌فقش بلند شد: آن ناكام كه نمرده‌.

مادر می‌گفت‌: استادتقی، نكند مال خودتان باشد؟

عروس‌عمه بانو نخودی خندید: بعید هم نیست.

پدر فردا صبح با ماشین باری شركت پیداش شد. یك كوه اسباب بود، مال ما كه نه‌؛ اثاث دو خانواده بود. مال ما را پیاده می‌كرد و بعد می‌رفت بُرخوار. اثات خانواد‏ﮤ‏ پیرمردی بود با ته‌ریش سفید، كلاه ماهوتی بر سر. به ما هم كمك می‌كرد. فقط تا توی حیاط می‌آورد. چیزی كه نبود. خودشان صندلی و تخت هم داشتند و یك كمد بزرگ‌. پدر یك پارچ پر از شربت خیار براش برد. به راننده هم می‌داد. مادر می‌گفت‌: ذلیل بشوی كه ذلیلم كردی‌!

پدر را می‌گفت. داداش‌حسن گفت‌: حالا دیگر ول كن‌!

ـ من می‌شناسمش‌.

داداش‌حسن به من اشاره كرد و برای مادر لب گزه رفت. دیدم. گفتم‌: مگر چی شده‌، مادر؟

آن‌وقت بود كه حال و احوالم را پرسید. از میرزاعمو هم پرسید، بعد از خاله، آبجی‌شازده‌اش. گفتم كه فقط او را دیده‌ام. گفت‌: دیگر كه طوریت نشده‌؟

ـ نه، مادر.

نگفت كه چی شده. صندوق‌خانه را خودش باز جارو كرد. تار عنكبوت‌ها را ـ‌ هرجا كه بود‌ـ به كهنه‌ای بسته بر سر چوبی می‌گرفت. باز پرسیدم كه چی شده. فقط غر می‌زد: این‌هم آخر و عاقبتم، دوباره برگشتیم سر جای اول‌مان.

از اختر هم پرسیدم. گفت‌: دعواشان نشده.

گفتم‌: پس چی‌؟

گفت‌: هیچی، فقط آقامقتدا به بابا گفته دردانه را بدهیم به آن‌ها.

گفتم‌: چی‌؟

داداش‌حسن داد زد: تو دیگر خفه شو!

به اختر گفت. همـﮥ‏ اتاق را با گلیم فرش كردیم و یك قالی وسطش انداختیم. مادر چند پتو را دولا كرد و بالای اتاق پهن كرد. جای رختخواب‌ها توی صندوق‌خانه شد، بر كرسی‌. چراغ خوراك‌پزی هم رفت توی صندوق‌خانه. گفتم‌: مادر، بابا هم راضی بود؟

گفت‌: تو برو به كارت برس، توی كار بزرگترها دخالت نكن‌.

گفتم‌: می‌خواهم بدانم‌.

سماور و سینی و جام برنجی را دم در اتاق می‌چید. پس جاش دیگر همین‌جا می‌شد. حالا روشن نمی‌كرد. گفتم‌: مادر!

گفت‌: می‌گذاری به كارم برسم‌؟

گفتم‌: راستش را بگو.

چراغ پایه‌بلندش را روی تاقچه می‌گذاشت. یكیش را فروخته‌بود، خودش می‌گفت. گفت‌: بایست می‌زد توی دهنشان. می‌فهمی‌؟ اگر من بودم‌ ...

ظهر پسرعمه رضا مهمان‌مان كرده‌بود. باز داشتیم دور می‌زدیم. پدر مدام پایین‌بود. كنار عمه‌بزرگه می‌نشست. گاهی فقط سیگاری می‌كشید. عمه دگمه‌ای می‌دوخت یا آستینی را به تنه‌ای كوك می‌زد. حرفی نمی‌زدند. گاهی هم عمه با آه و ناله بلند می‌شد، دست بر زمین تكیه می‌داد: یا علی‌!

بعد هم می‌رفت و از توی اتاق عمه‌كوچكه یك چای می‌آورد و جلو پدر می‌گذاشت‌: بخور، داداشی‌!

پرسیدم‌: اختر، راستش را بگو، پری را می‌خواستند بخرند؟

دردانه‌مان توی حیاط بازی می‌كرد. مادر موهاش را بافته‌بود و روبان زده‌بود. اختر گفت‌: نمی‌دانم.

گفتم‌: نترس، به كسی نمی‌گویم.

گفت‌: نمی‌دانم.

داشت استكان و نعلبكی‌ها و لیوان‌ها را سر منبع آب می‌كشید. انگشت‌هام را تكان‌تكان دادم كه مثلا می‌خواهم قلقلكش بدهم. داشت ریسه می‌رفت و نعلبكی‌ها به هم می‌خورد. حتی اگر چشم می‌بست فایده‌ای نداشت. داد زد: داداش‌حسن‌!

نمی‌گفت، حتی اگر چیزی را می‌شكست.

پدر همچنان بر لبـﮥ‏ ایوان نشسته‌بود. عمه حتی نگاهش نمی‌كرد، یا از همان زیر چشم می‌دیدش. دیگر فق‌فق نمی‌كرد. شبش هم بنا شد مهمان پسرعمه تقی بشویم. مادر می‌گفت‌: چرا نمی‌گذارند به درد خودم بمیرم‌؟

با داداش‌حسن رفت خرید. حسابی بار دوشش كرده‌بود. به عمه می‌گفت‌: چقدر ارزان است، آغاباجی. باورم نمی‌شود.

داداش‌حسن می‌گفت‌: آن‌قدر میوه بود كه نگو!

هندوانه را از سر كوچه خریدیم، من و مادر. یك بار هندوانه هم بیشتر همان كنارپیاده‌رو روی زمین خالی كرده‌بودند و غروب نشده چراغ زنبوری روش روشن كرده‌بودند. مسابقه گذاشته‌بودند. ایستگاه سه هم، آبادان، یكی بود. شاطر بود. به‌ش می‌گفتند، عبدالله دنبه. شرط بسته‌بود و یك من دنبه را ـ‌سه كیلو انگار‌ـ خورده‌بود.

این‌جا هندوانه‌های كوچك را برمی‌داشتند و به ضرب دست می‌شكستند، اول گلش را می‌خوردند، بعد هم پوسته را دندان می‌زدند. یكی هم انگار داور بود. مادر هم ایستاد به تماشا. لبخند می‌زد. عبدالله بدش می‌آمد. اگر می‌گفتیم‌: «عبدالله دنبه‌!» سیخ یا گاهی سنگ ترازو را برمی‌داشت و دنبال‌مان می‌كرد. گفتم‌: مادر، می‌خواستند پری را بخرند؟

براق شد: كی این را گفته‌؟

ـ همین‌طوری، خودم می‌گویم‌.

پدر هم سرسنگین بود. بالا نیامده‌بود. پری‌مان روی زانوش نشسته‌بود. ساعت پدر دستش بود. عمه‌كوچكه براشان انگور آورده‌بود، توی یك بشقاب. دست اقدس هم بود. داداش‌حسن داشت دستدانی را راست و ریس می‌كرد. اختر براش جارو كرده‌بود. بعد هم خودش یك گلیم كهنه برد و یك پتو. كتاب‌هاش را برد و توی تاقچه‌هاش چید. گفت‌: حق نداری پات را بگذاری توی این اتاق.

گفتم‌: آخر تجدیدی دارم‌.

ـ می‌خواستی تجدیدی نشوی.

پدر نشسته‌بود. تازه اگر می‌فهمید كه حرف سر درس و مشق است، حتماً دادش درمی‌آمد. عروس‌عمه بانو توی دالان پیداش می‌شد، انگار موش را آتش می‌كردند. شاید هم از سر ایوان‌شان می‌دید كه دارم با كاسه آب می‌ریزم توی آفتابه. عمه‌كوچكه می‌گفت‌: كُر است، اما خوب، نباید ته آفتابه را بزنید توش‌.

از خم دالان كه پیچیدم، صدای تق‌تق كفش‌های پاشنه‌بلندش را از راه‌پله‌ها شنیدم. در مستراح كیپ بسته نمی‌شد و باریكـﮥ‏ نوری از سوراخ رو به كوچه چیزی را روشن نمی‌كرد. یكی از آجرهای دو طرف دهانـﮥ‏ مستراح هم لق بود. باز به شب‌ها كه چراغ‌موشی بود. روی پله‌های دالان می‌گذاشتند. در را باز كرد. بایست می‌فهمید؛ در نیمه‌بسته هم نشان‌می‌دهد كه كسی هست. باز رفت و برگشت و در را هل داد. دیگر می‌دیدم. می‌خندید. پسرعمه تقی بعدازظهر، قبل از این‌كه برود سر كار، آمد سروقت‌مان. از همان راه‌پله‌ها یا الله گفت. مادر گفت‌: یاد بگیر!

داداش‌حسن توی دستدانی خودش بود. درازاش حتی آن‌قدرنبود كه وقتی دراز می‌كشد پاهاش را جمع نكند. پسرعمه گفت‌: زن‌دایی، امشب تشریف بیاورید آن سر، دور هم باشیم‌.

مادر گفت‌: نه دیگر، ما كه حالا مسافر نیستیم‌.

داشت نخود پاك می‌كرد. اختر هم بود. پدر از همان سر ناهار بالای اتاق به پشت خوابیده‌بود. دردانه هم كنارش بود. برای علی توی صندوق‌خانه ننو زده‌بودیم. میخ طویله‌ها را داداش‌حسن كوبید. پسرعمه گفت‌: دایی، شما یك چیزی بگویید؛ میان بچه‌خواهرها كه نباید فرق بگذارید.

پدر گفت‌: زحمت است، اوستاتقی‌.

ـ چه زحمتی، دایی‌جان‌؟

ـ خیلی خوب، می‌آییم. تو برو سر كارت. من راضی‌اش می‌كنم‌.

نشسته‌بودم و سینوس و كسینوس می‌كردم. پدر، پسرعمه كه رفت، حرفی نزد. مادر غر می‌زد: آخر تا كی سر سفر‏ﮤ‏ این و آن بنشینیم‌؟

پشت دست اختر هم زد. به‌جای نخود یك مشت ریگ توی دیگ ریخته‌بود. مادر گفت‌: یك دختر دم‌بخت دارد و درازبه‌دراز گرفته خوابیده.

پدر غلت زد، رو به تاق. گفتم‌: مادر!

اختر رفت تا چند تاب به علی بدهد. مادر گفت‌: سه تا لندهور توی خانه باشند و آدم چشمش به دست مردم باشد.

پدر داشت دست‌هاش را مشت می‌كرد. گفتم‌: مادر، من یك هفتـﮥ‏ دیگر امتحان دارم.

مادر گفت‌: هی مهمانی، هی مهمانی. یك زغنبوتی خودمان می‌خوریم، دیگر.

پدر بلند شد، رفت توی صندوق‌خانه. صدای نق‌نق علی می‌آمد. مادر گفت‌: باید برود سر كار.

پدر می‌گفت‌: ببرش توی حیاط، آن حیاط به این گندگی برای همین كارهاست.

بلند شدم. نمی‌شد. پدر در صندوق آهنی‌اش را باز كرده‌بود. ماله و تیشه و شاقول و چیزهای دیگر بنایی‌اش را آن‌جا می‌گذاشت، پول‌هاش هم شاید آن‌جا بود.

داداش‌حسن در اتاقش را بسته‌بود. پا به‌دیوار، درازبه‌دراز خوابیده‌بود. گفت‌: در را ببند، برو دنبال كارت‌.

كاری نداشتم، رفتم مستراح، بی‌آفتابـه؛‏ همین‌طوری نشسته‌بودم. آجر زیر پای چپ لق بود، و آن ته انبوه درهم و برهم و توده‌شد‏ﮤ‏ اندرونـﮥ‏ ماها بود. بوی ماند‏ﮤ‏ نم زمین‌، حتی گچ دیوار و یا تیر و تخته‌های سقف هم بود، بعد بوی خاك نم آب‌زده‌، كاهگلی كه تازه آب به‌ش بپاشند. در باز شد. حتماً عروس‌عمه بانو بود. به صرافتش نیفتاده‌بودم. كاری كه نداشت. معطل كردم. صدای بسته‌شدن در كوچه كه آمد، بلند شدم. یك لنگـﮥ‏ در تا نیمه باز بود. دالان را آب‌پاشی كرده‌بود و توی كوچه، جلو در، را هم نم آبی زده‌بود. حتماً در آفتابه‌اش دیگر آبی نمانده‌بود. اما بر پله نشسته‌بود، دست بر دستـﮥ‏ آفتابه و كتابی می‌خواند. گفتم‌: این‌جا داری می‌خوانی‌؟

ـ تا چشمت در آد!

و خندید، ریز. از كنارش كه بالا رفتم، بازوش را گرفتم. گفت‌: مگر گربه‌ای، پسر؟

بعد به حیاط اشاره كرد: اگر یكی ببیند چی‌؟

پوست پشت گردن، اگر موها را افشان كنند، گرم است. می‌خندید، همان‌طور كه پارسال وقتی دخترعمو نقش زمینش كرد. مادر هم رفت. سرخاب و سفیداب كرد و رفت. گفت‌: شماها بروید توی كوچه.

رفت توی اتاق دخترعمو. فقط زن‌ها را راه می‌دادند. اختر هم رفت. می‌زدند و می‌خواندند. صدای دخترعمو بود. كل هم می‌زدند. بعد یك‌دفعه در باز شد و عروس‌عمه بانو پرید بیرون، دخترعمو هم به دنبالش. كت و شلوار تنش بود و كلاه شاپو به سرش‌. یك چیزی هم به خودش بسته‌بود، مثل دسته‌هاون، یا گوشتكوب. دو دور دورتادور حیاط دنبال بانو دوید و گرفتش. بعد هم دیگر یادشان رفت در را ببندند. داداش‌حسن می‌خواست نگذارد، رفتم. از همان سر چاه هم پیدا بود. زن‌ها دورتادور نشسته‌بودند وكف می‌زدند و دخترعمو می‌خواند، و بقیه بله می‌گفتند:

ـ عمو سبزی‌فروش‌!

ـ بله‌.

ـ سبزی كم‌فروش‌!

ـ بله‌.

ـ من نعنا می‌خوام.

ـ بله‌.

ـ تو را تنها می‌خوام‌.

ـ بله‌.

و چوبش را تكان‌تكان می‌داد، و هر دفعه به طرف یكی می‌رفت. دست به سبیل نداری‌اش می‌كشید، كتش را كه حالا یك‌كتی انداخته‌بود، از این شانه به آن‌شانه می‌انداخت و با صدای گره‌دار می‌خواند:

ماست ماست، كنگر ماست.

اینو كه دیدی دلت خواست.

و گوشتكوب میان پاش را تكان‌تكان می‌داد. آخرش هم سروقت عروس‌عمه بانو رفت. بانو می‌خندید، غش‌غش، انگار كه غلغلكی باشد. دخترعمو با صدای گره‌دار می‌گفت‌: خیال كردی كه من هم آن اوس‌تقی‌ام‌؟

و به یك دست به زمین پرتش می‌كرد. بانو می‌گفت‌: نكن، بارم می‌رود. تو را به‌خدا نكن‌!

بعد دیگر در را بستند.

دخترعمو حالا نبودش. بعدازظهرها می‌خوابیدند. عصرها را می‌آمد توی درگاه اتاق‌شان می‌نشست، چادر به‌سر. دخترش بچه را می‌آورد و می‌گذاشت توی دامنش. دخترعمو چادر را پس می‌زد و آن تود‏ﮤ‏ گوشت خط خطی‌شده‌اش را بیرون می‌كشید و نوك قهوه‌ای و حتی تیره و همچنان خط خطی را رو به هوا می‌گرفت و می‌چلاند و بعد در دهان بچه فرو می‌كرد تا ونگ ونگش بند بیاید.

عروس‌عمه گفت‌: یكی می‌بیند.

هنوز به وسط ایوان نرسیده برگشتم. پدر داشت نعره می‌زد: ول كن زن، این‌قدر سر به جانم نكن‌!

توی همان دالان پابه‌پا مالیدم. به دیوارهای قطور نمی‌شد تكیه داد. عروس‌عمه گفت‌: نكند اسهال گرفته‌ای‌؟

بازوش را از پشت گرفتم، گفت‌: وحشی‌!

برگشت. حالا آن یكی بازوش هم پیدا بود. همان‌طور ایستاده پیشانی بر نرمای چیزی كه نمی‌دیدم گذاشتم. بوی كاهگل نبود، یا بوی خاك كهنه‌ای كه بر آن آب بپاشند، یا آن بوی ترشیدگی. صدای عمه‌بزرگه آمد: بانو، بانو!

مادر و اختر برنج پاك می‌كردند. پدر توی صندوق‌خانه بود. گفت‌: كی این ننو را بسته این‌جا؟

بانو داشت حیاط را آب می‌پاشید. از صندوق‌خانه صدای كندن می‌آمد. مادر از اختر پرسید: چه‌كار می‌كند؟

ـ نمی‌دانم‌.

ـ خوب، برو ببین‌!

ـ من می‌ترسم، ننه.

مادر به من نگاه كرد، حتماً. سرم زیر بود. صدای تیشه بود، بعد هم صدای ضربه‌های چكش بر قلم. پرسیدم‌: پس من كجا درس بخوانم‌؟

مادر گفت‌: سر گور پدرت‌!

داشت موهای علی را به نوك پنجه شانه می‌زد، اما همین دم و آن بود كه بلند شود. بلند شدم. گفت‌: كجا دوباره‌؟

گفتم‌: می‌روم توی پارك، یا كنار رودخانـه؛‏ یك جایی كه بشود خواند.

خودش هم بلند شد، هنوز داشت موهای علی را صاف می‌كرد. علی می‌خندید. وقتی نمی‌خواست به دعوا بكشد، به یك چیزی ور می‌رفت. تا شلوارم را بپوشم و سری شانه كنم، نشنیدم كه بگومگویی بكنند. فقط همان صدای ضربه‌های چكش بود بر قلم. من هم رفتم كه ببینم. پدرداشت دیوار طرف راست را می‌كند. با تیشه نتوانسته‌بود. مادر و اختر فقط نگاه می‌كردند. راه افتادم كه بروم. انگار كه دیوانه شده‌باشد. مگر از باروی كهنه، گیرم كه قطور، چقدر می‌توانست در بیاورد؟ كتاب نبردم. تك‌ماده هم می‌شد كرد.

خانـﮥ‏ شوهر دخترخاله در قطعـﮥ‏ شمال شرقی بود، خیابان ملك. خاله‌شازده گفته‌بود: «از شاه‌عباس خاكی می‌پیچی طرف چپ‌.» با اتوبوس تا دروازه‌دولت رفتم. خیابان شاه شرقی و غربی بود. ادامه‌اش به سپه می‌رسید. اول شهرداری بود، بعد چهل‌ستون با نرده‌های بلند چوبی و سبز، و درختان كهن پشت نرده‌ها كه بیشتر چنار بودند. بعد هم باشگاه افسران بود: عمارت تیموری. از بیرون فقط سردر را می‌شد دید. درواز‏ﮤ‏ میدان شاه را چه بلند گرفته‌اند. میدان را دیده‌بودم، با یك خم می‌رسید به حافظ كه باز ادامـﮥ‏ شاه و سپه به حساب می‌آمد و بالاخره هم چهارباغ خواجو را قطع می‌كرد و می‌رسید به شاه‌عباس خاكی. مَلِك شمالی و جنوبی بود. بله، داشت شلوغ می‌شد. شلوغ است حالا دیگر. كاری بایست می‌كردم. نمی‌دانستم چه‌كار. شهر من حالا دیگر چند قطعه می‌شد. قطعـﮥ‏ این‌سوی‌رود را دو چهارباغ سه بخش می‌كردند. با خط شاه تا شاه عباس خاكی، به موازات رودخانه، همه‌اش شش بخش می‌شد. خانـﮥ‏ اتابكی‌این‌ها شمال شاه‌عباس خاكی و شرق چهارباغ خواجو بود. من در اندرونـﮥ‏ میان دو چهارباغ و شمال سپه گم شده‌بودم‌. می‌پرسیدم و می‌رفتم. خاله كوچه را هم گفته‌بود، اما آن‌طور كه او می‌گفت، انگار همـﮥ اندرونه را هم می‌بایست قدم‌به‌قدم و حتی خشت‌به‌خشت بدانی. تازه برای خشت یا گیرم قدم تنها درنگی كوتاه كافی بود. از همـﮥ‏ همسایه‌هاشان هم گفت. دختر بقال سر كوچه‌شان، دور از جان همه، سر زا رفته‌بود. بقال گفت‌: معلوم است كه می‌شناسم، بعد از تاقی، در سوم. خانـﮥ‏ قدیمی است‌.

جلو در آب‌پاشی شده‌بود، و هر دو لنگـﮥ‏ در چهارتاق باز بود. هشتی و دالان را هم آب‌پاشی كرده‌بودند. در ته كوچه، كه انگار بن‌بست بود، بچه‌ها توپ‌بازی می‌كردند. كوبه را چند بار زدم. بعد دیدم كه زنگ دارند. زدم. از توی حیاط كسی گفت‌: بفرمایید، در باز است‌.

طرف چپ هشتی، پرده‌ای آویزان بود. به انتهای دالان كه رسیدم، آقای اتابكی را دیدم. داشت گل‌های لچكی این‌طرف حوض را آب می‌داد، زیرپیراهنی ركابی و زیرشلواری راه‌راه به‌تن. گفت‌: تویی‌؟

سلام كرده‌بودم. سر شلنگ را بر لبـﮥ‏ آن یكی لچكی گذاشت. یك‌تیغ شاه‌پسند بود. گفت‌: عالم، بیا ببین كی آمده‌.

سینه‌اش چه پشمی داشت، سر شانه‌هاش هم. آبخورهای سبیلش به لب پایین می‌رسید، گفت‌: خوب، بالاخره سری هم به ما زدی‌؟

پنج‌دری‌شان طرف راست بود، با سه ارسی بالازده. فرش بود و مخده‌ها را دورتادور چیده‌بودند. دورتادور هم ظرف‌های میوه بود. زن میان‌سالی خدمت می‌كرد. دخترخاله از آن‌طرف آمد. درهای سه‌دری هم چهارتاق باز بود. چارقد داشت. گفت‌: تویی پسرخاله‌؟ چه عجب از این‌طرف‌ها؟

گفتم‌: مثل این‌كه مهمان دارید؟ من مزاحم شدم‌.

آقای اتابكی گفت‌: چرا مزاحم‌؟ بفرمایید مراحم.

دخترخاله گفت‌: از خودمان هستند، فقرا تشریف می‌آورند.

گفتم‌: پس باشد دفعـﮥ‏ دیگر خدمت می‌رسم‌.

آقای اتابكی سر شلنگ را به دست گرفت، انگشت شست بر دهانه‌اش گذاشت، مثل پدر، گفت‌: نه، این چه حرفی است، جوان‌؟ من همین حالا خدمت می‌رسم‌.

ـ پس این قلیان من كو؟

صدای عمه بود. خاله گفته‌بود: «عمـﮥ‏ اتابكی است، خدا رحم كند؛ عالم و آدم از دست زبانش عاصی‌اند.»

شلنگ را باز بر زمین گذاشت، گفت‌: خوب، حالا آمدیم سر تو. نگران نباش، الحمدلله این‌جا آن‌قدر اتاق هست.

دو انگشت بر پل بینی، همچنان ایستاده‌بود. بالاخره، سر بلند كرد، گفت : اصلاً شما بفرمایید توی خلوت، بفرمایید از این‌طرف‌.

به دالان اشاره كرد. خلوت پشت همان پرده بود. گفت‌: بی‌بی، پسر عصمت آمده‌.

صدایی از اتاق دیگر آمد: آخر بی‌بی من صدتا كار دارم.

ـ گفتم این قلیان من چی شد؟

بویی می‌آمد. می‌شناختم. دایی مادر هم می‌كشید، اما اسفند هم دود كرده‌بودند. گفت‌: شما بفرمایید بنشینید، من حالا می‌آیم خدمت‌تان.

خلوت حیاط كوچكی هم داشت، با سه دیوار بلند و یك باغچـﮥ‏ كوچك و یك مو كه تمام دیوار روبه‌رو را می‌پوشاند. گربـﮥ‏ چاق و پشمالو، خط‌مخالی، در سایـﮥ‏ مو نشسته‌بود و پشت پنجه‌هاش را می‌لیسید. باز صدای بی‌بی آمد: مرضیه، آهای مرضیه‌!

صدایی زیر، مثل جیرجیر موشی هم می‌آمد، بعد گفت‌: فقرا!

راستش انگار پرسیده‌بود. بعد هم صدای پقی آمد. پرده‌ای میان دو اتاق آویخته‌بود. در این اتاق فقط دو لنگه قالی كهنه و یك بالش بود. تاقچه‌ها خالی بود، اما توی رف‌ها، كناربه‌كنار، كتاب بود، جلد چرمی.

ـ آمدم، بی‌بی.

مرضیه بود، قلیانی به یك دست داشت، و نی قلیان به لب. داشت چاقش می‌كرد. پرده را كه پس زد، بی‌بی گفت‌: تو هم كه رفته‌ای آن‌طرف، پس كی به من برسد؟

ـ خوب، بی‌بی، دست تنها كه من نمی‌رسم، این‌قدر كار به سرم ریخته‌اند كه نگو.

ـ بله، بله، می‌دانم. بگذار همین‌جا. حالا هم برو یك چای بیاور برای آن پسر عصمت. كدام عصمت هست حالا؟ من كه نمی‌دانم. تازه چرا آوردندش این‌جا، پهلوی من‌؟

پچپچه می‌كردند. آن‌جا چه‌كار داشتم‌؟ برای سفارش نبود. شاید آبخورها یا اصلا سیاهی آن سبیل پرپشت به این‌جا كشانده‌بودم. بعد هم شنیدم كه بی‌بی گفت‌: ببینم جوان‌، مادرت حالش خوب است‌؟

گفتم‌: بد نیست، سلام رساند.

ـ سلام كه نرسانده، اما خوب، سلامت باشد. مادرش آغابیگم، خدا بیامرزدش، زنی بود.

باز همان صدای جیرجیر آمد و بعد صدای قل‌قل قلیان. مرضیه چای آورد و رفت. آخرین جرعـﮥ‏ چایم را كه خوردم، صدای بی‌بی از توی حیاط آمد: بیاه، بیاه‌.

با پیراهن بلند، گلدار و بلند، و موهایی آن‌همه سفید و افشان، افشان و شانه‌نكرده، از كنار دیوار می‌رفت، دستی به دیوار و به دستی كاسه‌ای. به مو نرسیده پیچید و كاسه را زمین گذاشت‌: بیاه، بیاه، همدم.

گربه خوابیده جلو خزید تا جلو كاسه. بی‌بی دست بر سر و بعد پشت گربه می‌كشید و می‌خواند:

روی به محراب نهادن چه سود        دل به بخارا و بتان طراز؟
           ایــزد مـا وسـوســﮥ‏ عـاشــقی               از تــو پذیرد، نپذیرد نماز

گربه را بر زانو نشاند، نیمرخ شد، گفت‌: بیچاره آغابیگم. چه‌ها كه نكشید! آن ناكامش كه مرد، بعد هم چهار تا دختر. میرزانعمت‌الله هم كه خوب، خبریش نبود. اما خوب، دنیاست دیگر. می‌گذرد، سه تاشان را به غربت شوهر داد. اما شازده، الحمدلله، وضعش بد نیست.

حالا رو به من بود و منگوله‌های سفید یا طره، یا بگوییم مرغوله‌های سفید با دو سه تاری خاكستری بر گرد صورتش آویخته‌بود و یكی دو بته‌جقـﮥ‏ یك‌تیغ سفید هم بر پیشانی داشت و در میان این تارها، طره‌ها، یا مثلا مرغوله و بته‌جقه طرح صورتی بود مات‌. چانه باریك، بینی كشیده، گونه‌ها فرو رفته و دو چشم مات. تنها دو خط نازك ابرو رنگی داشت. گفت‌: رفتند، ما هم می‌رویم.

با دست استخوانی، و آن انگشت‌های دراز بر سر گربه می‌كشید، گفت‌: تو كه نمی‌خواهی درویش بشوی‌؟

گفتم‌: نه‌!

بلند شد: مطمئنی‌؟

ـ نمی‌دانم‌.

گفت‌: خوب، این حرفت بد نیست.

در پشت آن پیراهن بلند، طرح تنی هم بود، همان‌طور كه دو پار‏ﮤ‏ استخوانش می‌گویند، اما فقط دو خط بود، از زیر بغل‌ها، كه به خط پاها می‌رسید، بالاخره به ساق پا كه آن‌همه باریك بود و سپید سپید. گیو‏ﮤ‏ كهنه‌ای به پا داشت. مستقیم تا باغچه آمد، اول نیمـﮥ‏ طول مستطیل و بعد تمام عرض را طی كرد، ایستاد، گفت‌:

ـ روی به محراب نهادن چه‌سود؟

ـ بی‌بی‌، باز شروع كردی‌؟

اتابكی بود، لباس پوشیده و خندان. تارهای سبیل پرپشت، حالا دیگر، كنار بر كنار هم خفته‌بود و تمامی لب زیرین را می‌پوشاند. بلند شدم. بی‌بی گفت‌: همین‌طوری یادم آمد.

اتابكی پرسید: شناختی‌؟

و به‌اشاره به من فهماند كه چشمش نمی‌بیند. بی‌بی گفت‌: بله، مرضیه برام گفت‌. مادرش را كه ندیده‌ام‌.

اتابكی گفت‌: سه تا پسر دارد.

نگاهم كرد: این حسین‌شان است، شانزده هفده‌ساله است‌.

و از من پرسید: درست نگفتم‌؟

بی‌بی گفت‌: اگر برای من می‌گویی كه یائسه‌ام‌؛ تكلیف حجاب را بیست سال است كه از من یكی برداشته‌اند. تازه چه حجاب سرم باشد چه نباشد، كسی نگاهم نمی‌كند.

خم شد و گربه را رها كرد و راه افتاد: قلندر منم.

اتابكی گفت‌: بی‌بی‌جان، من كه مقصودی نداشتم.

بعد آهسته گفت‌: كارت را درست كردم، تو فقط ورقه‌ات را سیاه كن، بقیه‌اش با من.

گفتم‌: خیلی ممنونم، اما من برای این كار نیامده‌بودم‌.

ـ پس برای چی آمده‌بودی‌؟

گفتم‌: می‌دانید، من فقط آمدم ببینم‌تان، نمی‌دانم چرا.

لب زیرین و حتی دندان‌هاش به خنده آشكار شد: راست می‌گویی‌؟ تعارف كه نمی‌كنی‌؟

انگار دیگر داشتیم بلندبلند حرف می‌زدیم كه بی‌بی هم شنیده‌بود. گفت‌: تو، پسر، مگر همین حالا قول ندادی‌؟

اتابكی گفت‌: پس شنیدی، بی‌بی‌؟ حالا را چه می‌گویی‌؟ یك‌دفعه دیده دلش آشوب شده، بلند شده و آمده. همین. خوب، اغلب همین‌طوری می‌شود، یك‌دفعه آدم می‌بیند طلبیده شده‌است.

بی‌بی گفت‌: دست بردار، صالح‌!

اتابكی گفت‌: باشد، شما باور نكنید.

و رو به من كرد: بگذار یك چیزی برات بگویم. بی‌بی البته شنیده، گفته‌ام براش‌. می‌دانی، من خودم ندیده‌ام، اما پیران ما، همه، یادشان است. حضرت قطب قرار بوده بیاید خانـﮥ‏ یكی از فقرا. پسرش هم در مجلس ذكر شركت می‌كرده، هفت هشت سالش بوده. ما رسم‌مان همین است، پسرهامان را با خودمان می‌بریم. پسر صاحبخانه هم هی بی‌تابی می‌كرده، می‌رفته و می‌آمده، تا سر كوچه می‌رفته و برمی‌گشته‌؛ بالاخره هم می‌رود روی پشت‌بام كه مثلا از آن‌جا ببیند حضرت‌آقا كی تشریف‌فرما می‌شوند. شاید هم آن بالا هی این‌طرف و آن‌طرف می‌دویده، كه یك‌دفعه می‌افتد توی حیاط. خوب، می‌میرد، فرقش می‌شكافد و می‌میرد، جابه‌جا. صاحبخانه و زنش هم بچه را می‌برند زیرزمین و روش ملافه‌ای می‌اندازند و انگار نه‌انگار. فقرا می‌آیند. صاحبخانه به خودش روآور نمی‌كرده، زنش هم. حضرت قطب كه تشریف‌فرما می‌شوند، همان دم در، یا شاید توی اتاق، می‌پرسند: «حسین كو؟» آخر بچه اسمش حسین بوده. فقیر می‌گوید: «حالا خدمت می‌رسد.» صفا كه می‌كنند و می‌نشینند كه قطب نقلی بگوید، یك‌دفعه می‌پرسند: «فقیر، جای حسین چرا خالی است‌؟»

صاحبخانه می‌فهمد كه آقا فهمیده‌اند، می‌گوید: «فدای سرتان شد.» می‌فرمایند: «نه‌، نه، برای خاطر ما بوده، راضی نیستیم، برو بیاورش‌.» صاحبخانه هم می‌رود و جنازه را می‌آورد و درازبه‌دراز با همان شمد خونی جلو آقا می‌گذارد. فقرا همه به گریه می‌افتند، اما آقا همه را بیرون می‌كنند، دستور هم می‌دهند درها را ببندند. بعدش می‌دانی چه می‌شود؟ یك‌دفعه‌صدای فریادی بلند می‌شود، فریادی كه مو را بر تن همه راست می‌كند. بعد هم در را باز می‌كنند، دست بچه توی دست‌شان، می‌گویند: «بیا فقیر، ببر سر و صورتش را بشوی، جای بچه نباید خالی بماند.»

نوك بینی‌اش عرق كرده‌بود. بی‌بی خواند:

ما هر دو بتـا گـل دو رنـگیـم            بنگر به چه خواهمت صفت كرد
       یك نیمـﮥ‏ آن تویی به‌سرخی              ویـن نیــم دگر مــنم چنــیـن زرد

آقای اتابكی گفت‌: حالا دیگر، بی‌بی، برای ما هم شعر و بیت می‌خوانی‌؟

گفت‌: نه جان بی‌بی، یك چیزی یادم می‌آید، دلم می‌گیرد، می‌خوانم‌.

آقای اتابكی رو به من كرد و گفت‌: اگر می‌خواهی، تو هم بیا.

ـ كجا؟

ـ من كه گفتم، امشب فقرا این‌جاند. مجلس خودمانی است، اما خوب، تو كه غریبه نیستی‌.

پرسیدم‌: حضرت قطب هم هست‌؟

چشم دراند. پره‌های بینی‌اش می‌لرزید. چشمهاش چه درشت بود: نه، نه، خودمانیم و خودمان. بزرگتری هم البته هست‌؛ ولی سعادت دیدار حضرت قطب امشب نصیب‌مان نمی‌شود.

پرسیدم‌: پس تشریف نمی‌آورند؟

لبخند زد. دیگر پره‌های بینی‌اش نمی‌لرزید، گفت‌: خوب، برویم‌؛ ممكن است، فقرا همین حالا سر برسند.

به اشار‏ﮤ‏ دست و حتی با زدن دست بر پشت به جلو می‌راندم. توی كفش‌كن پنج‌دری چند جفت كفشی هم بود. چند نفری هم نشسته‌بودند. بلند شدند. تا كفش بكنیم، اتابكی‌گفت‌: خویشاوند است، امروز سری به فقرا زده، گفتم بیاید فیض ببرد.

دست دادم. اتابكی با یكی كه سبیل سفید داشت و تسبیحی بلند به‌دست، مصافحه كرد: به شكل ضربدر دست دادند و بر پشت دست طرف مقابل بوسه زدند. صفا می‌گویند. هركس كه می‌آمد با همه و از همان دم در صفا می‌كرد. جلو من كه می‌رسیدند، دست درازشده‌ام را می‌گرفتند و تكانی می‌دادند. بعد هم اتابكی غزلی خواند، دو دانگ. صداش گرم بود. بقیه، سرها به‌زیر انداخته، گوش می‌دادند. چند تایی تسبیح می‌گرداندند. بچه‌ها همان دم در نشسته‌بودند، پهلوی آن‌هایی كه تازه می‌آمدند. بعد همان پیرمرد از كتابی خطی چیزی خواند. كنارش نشسته‌بودم، اما یك قدم جلوتر رفت و شروع كرد. همه گوش می‌دادند. نمی‌فهمیدم. اما حالا می‌دانم، حتماً از بعد و قرب می‌گفت، از تخلیـﮥ‏ جسمانی و روحانی. باز كسی چیزی خواند. خوش‌تر می‌خواند. چای هم گرداندند، پیش از حرف‌های پیرمرد. میوه هم می‌خوردند، فقط وقتی كسی آواز می‌خواند. دل‌آشوبه‌ام بهتر شده‌بود. با این‌همه صدای تیشـﮥ‏ پدر و بعد صدای ضربه‌های چكش بر قلم نمی‌گذاشت به فراغ‌ دل بشنوم كه چه می‌گویند یا می‌خوانند. به آقای اتابكی هم همین را گفتم. از تیشه و قلم البته حرفی نزدم‌. اتابكی می‌گفت‌: باید یاد بگیری به خودت، به صدایی كه از دلت می‌آید گوش بدهی. برای همین ذكر می‌گوییم تا یاد بگیریم كه این قال و مقال‌ها، مجلس‌گویی پیر یا حتی قطب پوسته‌اند، مغز در خود ماست. اگر بخواهی ماهی بگیری، باید طعمه را بگذاری سر قلاب و بیندازی‌اش توی آب. میلـﮥ‏ ماهیگیری و نخ، چوب و طعمه وسیله‌اند. اگر ماهی به چنگت افتاد، به دریا رسیده‌ای‌.

تازه وسوسـﮥ‏ تن و بدن عروس‌عمه هم بود. دیگر گوش نمی‌دادم. بعد هم یك‌دفعه بلند شدند و صفاكردن‌هاشان شروع شد، و همین‌طور مدام صدای چلپ و چلوپ بوسه بر پشت دست‌ها بود. بر شانه‌ها هم گاهی بوسه می‌زدند. توی هم می‌لولیدند. چطور می‌فهمیدند كه با كی مصافحه كرده‌اند و با كی نه‌؟ اتابكی، بعد كه رفتند، گفت‌: «ما به‌ش صفا می‌گوییم‌.» گفت‌: «رسم ما این است‌.»

گفت‌: پیرمرد از بزرگان ماست‌.

گفتم‌: من كه نفهمیدم چی گفت.

گفت‌: اگر بخواهی می‌فهمی، این حرف‌ها ظاهر كار است ـ‌چطور بگویم‌؟ـ اصلش در هركسی هست، مثل دانه‌ای كه در خاك باشد، بعد می‌ماند كه آبش بدهند، یا آفتاب به‌ش بتابد، البته اگر مقدر باشد. یعنی مثلاً فصلش رسیده‌باشد.

زن‌ها در اتاق روبه‌رو بودند. رفتن‌شان را دیدم، همه مثل دخترخاله چادر مشكی سرشان بود. سر شام از ذكرشان هم گفت‌: خفی و جلی. و هر كدام را هم توضیح داد. ذكر آن‌ها خفی بود، مثلا فرض بگیریم ذكر یكی دو اسم باشد مثل نام و نام خانوادگی، یا نام و نام پدر. گفت‌: ما در تمام اوقات، مشغول هر كاری باشیم، ذكرمان را می‌گوییم‌.

مثلاً همان‌وقت كه گوش می‌داده‌اند. به قول خودش، ذكر آن‌ها با: «هر نفسی كه فرو می‌رود ممد حیات است و چون بر می‌آید مفرح ذات‌» گفته می‌شود. گفت‌: «هم با دم می‌گوییم و هم با بازدم، و هر دو جزء را هم به‌ یك ‌نفس می‌گوییم. ذكرهامان هم فرق می‌كند، هیچ‌كس هم نمی‌داند ذكر آن یكی چیست، مخصوص خود آدم است‌.»

گفت‌: بله دیگر، ما به‌ صوت نمی‌گوییم، به صورت كاری نداریم، خفی است، مثل نفس كشیدن است، نفس می‌كشیم و نمی‌فهمیم، ذكر هم همین‌طور است‌.

گفتم‌: خوب، آن‌وقت چی می‌شود؟

گفت‌: مشكل است‌.

برای من باز خورشت ریخت. مشكل هم بود. خوبی‌اش این بود كه نگفت‌: پس شما توی مدرسه چی خوانده‌اید؟

حالا دیگر همه را خوانده‌ام، هرچه بود و نبود، به دم و بازدم. و ذكر را مثل اسم و كنیت، آن‌قدر باید گفت تا در باطن حاضر شود، انگار كه مثلا دانه‌ای در درون آدم از خاك دل آدم سر بر زند، و بعد دیگر همین‌طور با هر گفت و بازگفت، با مراقبه‌ای مدام‌، هی رشد كند؛ هی قوت و غذاش بدهی تا شكل بگیرد و در آدم یكی دیگر سر برآورد، توی سینـﮥ‏ آدم یا در نفسش یا اصلاً در درون پوستش، دو تن به یك قالب. بعد، مدتی كه بگذرد، بستگی به آدمش دارد، شكل مثالی ـ‌ اتابكی می‌گفت قالبش‌ـ از آدم بیرون می‌آید، در كنار آدم و یا رو در رو می‌نشیند، اصلاً هست، طوری كه می‌شود با او حرف زد،بگوومگو كرد. اما تا همین حالاش آدم دو تاست، منی هست و اویی، پس این‌ها شرك است و شرك كفر است. نباید؛ حتی وقتی هر دو یكی بشوند و از حرف و گفت بیفتند و از هر مجادله‌ای، باز كفر است. این مرحله را می‌گفت اتحاد. بعد، اگر بخت با كسی یار باشد، به توحید می‌رسد. می‌رسم، اگر برش گردانم به درون خودم. نه، باید من از میان برخیزد، به پوستـﮥ‏ آن مثال برود، همه‌اش همان مثال مورد ذكر شود.

دخترخاله گفت‌: این‌ها چیست كه به این بچه می‌گویی‌؟

اتابكی گفت‌: بچه كجا بود. جوان است، تحصیل‌كرده است.

گفتم‌: می‌شود قطب را دید؟

گفت‌: باید خودشان بطلبند، ما نمی‌رویم، ایشان می‌طلبند.

دخترخاله سر به زیر داشت، حتماً ذكرش را می‌گفت، یا شاید حالا دیگر داشت با مثال ذكرش بگوومگو می‌كرد. كنار او، آن‌طرف، در جای خالی میان او و اتابكی نشسته‌بودم. پرسیدم‌: مثال زن‌ها زن است یا مرد؟

گفت‌: فرقی نمی‌كند، تازه وقتی منیت آدم، این تو و من بودن ما، از میان برخیزد، دیگر جنسیت مطرح نیست.

نه، نمی‌شد. مگر حالا می‌شود؟ باید بگویم و یا با هر كلمه كه می‌نویسم، و در چهار سوی هر كلمه بنشانمش. نوشتنی نیست، نشاندنی است. غیر نمی‌بیندش و محرم همـﮥ‏ آن نشانده‌ها را می‌بیند كه به ترصیع می‌نشانم، و این كه هست، كه به دیده دیدنی‌است، پوست است‌؛ استخوانی است كه به میان دهانی گشاده می‌اندازیم تا بگذریم. می‌گفت‌: «نمی‌شود گفت كه چطور، اما یك‌دفعه می‌بینی كه همه‌چیز آدم را می‌گیرد، انگار بگیر كتابی را به دست گرفته‌ای، ورق می‌زنی. همه‌اش سفید است. بعد یك‌دفعه دستی می‌آید و بر چشمت كشیده‌ می‌شود، آن‌وقت بی‌آن‌كه ورق بزنی، همه‌اش را می‌خوانی‌؛ نه، ببخشید، همه‌اش را خوانده‌ای‌.»

دخترخاله گفت‌: اتابكی‌!

نه، برای من كه نبود. چلـﮥ‏ تیركمان را می‌كشیدم و ریگ گرد یا پخ‌دار می‌رفت‌، می‌خورد یا نمی‌خورد. تازه آن خیابان‌های مستقیم با آن لین‌های به‌قاعده، كوچه‌های صاف آسفالته. در خانه‌ها اغلب همه باز بود. دالانی نداشت یا هشتی‌های شش‌گوش‌. گفتم‌: منتظرم هستند.

دخترخاله گفت‌: باز هم به ما سری بزن‌!

آقای اتابكی گفت‌: صبر كن، من هم می‌آیم.

می‌خواست تا سر خیابان بیاید. گفتم‌: خودم بلدم‌.

توی راه گفت كه به كسی نگویم. گفت‌: این‌ها نمی‌فهمند.

بیشتر از حاج‌عمو دلخور بود. گفت‌: باور نمی‌كنند، من خودم دیدم، به سرم آمده‌است، یك بار به جایی رسیده‌بودم كه دیگر نمی‌دانستم كی هستم. مثلا بگیر می‌رفتم طبقـﮥ‏ پایین، قسمت حسابداری، یك‌دفعه می‌دیدم درست مثل رئیس حسابداری یا بهتر مقام معاونت همه‌چیز را می‌دانم. فرض بگیر حالا تو یك‌دفعه جات را با من عوض كنی، مثلا هرچه من می‌دانم بدانی. در عرض یك دقیقه این‌طوری می‌شدم. خودم رفته‌بودم دكتر، یعنی خانم را برده‌بودم دكتر زنانه. یك‌دفعه دیدم انگار پزشك زنانم. حتی توانستم بگویم چه دواهایی باید تجویز كرد. می‌فهمیدم كه حالا درست چه باید بنویسد. بعد یك روز رفتم دادگستری‌، یادم نیست برای چی. توی اتاقی كار داشتم. به پرونده‌ها نگاه كردم، دیدم همه‌شان را از حفظم، كلمه‌به‌كلمه، حتی شاهدها را یكی‌یكی می‌دیدم. خوب، دیدم نمی‌توانم، ازهمان‌جا رفتم سراغ بزرگ‌مان. گریه كردم كه نمی‌توانم. فرمودند: «صبر داشته‌باش‌،صالح‌.» نمی‌توانستم، سعادتش را نداشتم. اگر می‌شد، اگر فقط ...

آه كشید. دست هم داد، صفا نه. گفت‌: بی‌تعارف، باز هم سری به ما بزن، انگار كن برادر كوچك منی.

گفت‌: می‌خواهی تاكسی بگیرم برات‌؟

گفتم‌: پیاده می‌روم‌.

رفته‌ام، سال‌هاست سر در اندرونه كرده و گاه ایستاده بر كرانـﮥ‏ آن گرداب كه گردان‌ و پیچان فرو می‌كشید. هنوز هم فرو می‌كشدم. گفت‌: هرطور دلت می‌خواهد.

راه را نشانم داد. بایست می‌رفتم طرف میدان‌كهنه و از آن‌جا نمی‌دانم به كجا. نرفتم. بر همان جاد‏ﮤ‏ كوبیده رفتم كه آمده‌بودم. چرا به من این چیزها را می‌گفت‌؟ از كجا می‌دانست‌؟ عموحسین را نمی‌شناخت. پدر حتماً داشت می‌كند. دم در خانه پشته‌ای از خاك رس بود. عروس‌عمه بانو توی دالان نبود. مهمان پسرعمه تقی ‌این‌ها بودیم. تازه داشتند غذا می‌كشیدند. سفره را توی سه‌دری عموحسین انداخته‌ بودند. فقط ما مهمان بودیم. گفتم‌: من خورده‌ام.

اول به صندوق‌خانه سر زدم. حسابی كنده‌بود. از این‌طرف، بالای زغالدانی را هم كنده‌بود. خاكش را حتماً حسن برده‌بود. سر سفره ندیدمش. در دستدانی را باز نكرد. از درز در دیدمش. یك چراغ لامپا گذاشته‌بود كنارش و دراز كشیده‌بود. چیزی نمی‌خواند. به اتاق خودمان كه رفتم، مادر آمد، گفت‌: راست گفتی كه خورده‌بودی‌؟

گفتم‌: بله‌.

بعد هم گفتم كه دخترخاله و شوهرش سلام رسانده‌اند. اما نگفتم كه قرار است نمره به من بدهند. گفت‌: مرد خوبی است.

بعد گفت‌: بچه‌اش نمی‌شود.

از بی‌بی هم پرسیدم. می‌دانست كه شوهر نكرده. نگفتم كه اول به حیاط خلوت فرستادندم. گفت‌: «هر چی داشت و نداشت توی سوراخ وافور كرده‌.» تا یادش هم بوده‌، كور بوده. بعد كه می‌خواست برود، گفت‌: اما تو دیگر مأذون نیستی پات را آن‌جا بگذاری.

گفتم‌: چرا؟

گفت‌: همین كه گفتم‌.

گفتم‌: برای این‌كه درویش‌اند؟

گفت‌: نه، برای این نیست.

ـ پس چی‌؟

گفت‌: همین‌قدر به سرم هست‌.

گفتم‌: من دیگر بچه نیستم‌.

گفت‌: همین كه گفتم، شماها این‌جا نبوده‌اید، این مردم را نمی‌شناسید. وای اگر سر زبان این و آن بیفتید.

گفتم‌: آخر چرا؟ مگر اتابكی یا آن بی‌بی‌اش چه عیبی دارند؟

گفت‌: این‌قدر سر به جانم نكن‌! درضمن فكر نكن من خرم، نمی‌بینم. گوشت را خوب بازكن، مادر، این‌جا آبادان نیست‌.

رفت. پشت پاش عروس‌عمه آمد، از روی ایوان حتماً. دراز كشیده‌بودم. توی فكر همزاد اتابكی یا همـﮥ‏ آن فقرا بودم. من هم انگار داشتم ـ‌حالا البته می‌دانم كه دارم‌ـ همان كه توی سینه‌ام بود و وقتی آن‌طور می‌شدم كه شدم، به سینه‌ام چنگ می‌زدم. حالا هست، گاهی هم می‌شود ـ‌گرچه عموحسین نتوانسته‌بود‌ـ مثال ذكر را از سر باز كرد. كار دارد، اما می‌شود. و گرنه همین می‌شوم كه دارم می‌شوم‌.

گفت‌: یعنی دست‌پخت من این‌قدر بد است‌؟

توی سینه‌اش باز بود. فقط پیراهن آستین‌كوتاه تنش بود. یك قاچ هندوانه توی بشقاب گذاشته‌بود. گفتم‌: من غذا خورده‌ام‌.

مچ پاش هم گرم بود. گفت‌: می‌بینند.

از آن سر ایوان و از این پنجر‏ﮤ‏ كوچك ممكن بود. بعد بایست چه‌كار می‌كردم‌؟ فن كه نمی‌بایست می‌زدم. فقط مجبورش كردم خم شود، یا خودش خم شده‌بود تا بشقاب را بر زمین بگذارد. گفت‌: مگر جنی شده‌ای‌؟

موهاش توی صورتش ریخته‌بود. عصبانی نبود، حتی می‌خندید، ریز. عمه‌بزرگه گفت‌: عروس‌، كجایی‌؟ بیا این كاسـﮥ‏ مرا هم پر كن، من كه پا ندارم تا آن‌جا بیایم‌.

گفت‌: ول كن‌!

اول گوشت و پوستی ندارند، بعد شاید پیدا می‌كنند، آن‌وقت می‌نشینند، به‌دور از چشم هرچه غیر، و با هم می‌گویند و می‌شنوند. اتابكی می‌گفت‌: «ممكن است ذكر آدم عوض‌شود، بسته به مرحله است و تكلیفی كه تعیین می‌فرمایند.»

عمو را باید ظاهرش كنم و چشم‌درچشم روبه‌روش بنشینم. صدای پایی نیامد. من كه نشنیدم. بازوش را كشید و نشست. حتی با آرنج به تخت سینه‌ام زد و دست بی اذن من رفت كه ناگهان دیدم. پدر بود، با سر خم‌شده، توی آستانـﮥ‏ در ایستاده‌بود. عروس‌عمه گفت‌: باید ببخشید، دایی‌جان‌!

چادرش را تنگ بر سر و گرد تنش پیچاند و از همان‌قدر جایی كه كنار پدر بود، لغزید و رفت. نشسته‌بودم. فقط دو پای پدر را می‌دیدم. پابرهنه بود، دو گوشـﮥ‏ ناخن شستش بد جوری توی گوشت فرو رفته‌بود. مادر فرصت نكرده‌بود براش بگیرد. از پلكان هیچ صدایی نیامده‌بود. همان‌طور نشسته بر دو زانو منتظر ماندم. دست هم كشیدم. خواب قالی رو به پدر بود. چشم‌بسته منتظر ماندم. صدایی نشنیدم. بعد كه بالاخره بلندشدم دیدمش كه از جلو دهانـﮥ‏ چاه به سه‌دری داداش‌حسین‌اش می‌رود. سفره پیدا بود. عروس‌عمه داشت خدمت می‌كرد. داداش‌حسن هم آمد بیرون و از این‌طرف رفت. بیرون رفتم. حواسم بود كه سرم به بالای در نخورد. از پله‌های پشت‌بام بالا رفتم. چفت را بازكردم. ماه بدر تمام بود. ماه‌زده می‌شوم شاید. نسیمی می‌آمد. تك و توكی چراغ روشن بود. همه‌اش پشت‌بام بود، پشتـﮥ‏ گنبدهای خاكی. طرف دروازه‌نو چراغ گلدسته‌ای روشن بود. بر پشتـﮥ‏ گنبد اتاق خودمان دراز كشیدم. آسمانش پرستاره‌تر بود، شاید به خاطر كم‌نوری چراغ تیرهای شهرداری، یا كمی چراغ‌های خانه. حتماً در هر حیاطی یكی دو چراغ روشن بود، اما پشت دیوارها بودند، و آن سوی بام‌ها یا در پس پرده‌های آویخته، درون دالان‌هایی كه بوی ترشید‏ﮤ‏ آن دهانه‌های گشوده حتی بوی خاك یا كاهگل را محو می‌كرد.

اگر شروع می‌شد، دوباره می‌آمد، می‌شد كاری كرد. از یك جایی در اعماق سینه‌ام بود، در پشت هق‌هقی كه انگار جایی میان سینه و دو لب چهارمیخ شده‌بود و حالا حالاها بالاآمدنی نبود. ذكر به انتخاب آدم نیست. همه‌اش فكر می‌كنند كه صورتی مثالی هست، بعد كم‌كم سایه‌واری می‌شود، حد و مرزی می‌گیرد، گوشت می‌آورد.

ـ این بالا چه می‌كنی‌؟

مادر بود، گفتم‌: داشتم شهر را تماشا می‌كردم‌.

ـ تو كه انگار خواب بودی‌؟

مادر چه باریك بود! چارقد به سر نداشت. موهاش را بافته‌بود، یك بافه. بركنار‏ﮤ‏ گنبد نشست. پابرهنه بود، زانوهاش را بغل كرد و چانه بر میانـﮥ‏ دو كاسـﮥ‏ زانو گذاشت‌: با بابات حرفت شد؟

ـ چطور؟

ـ هیچی، فقط گفت‌: «برو پیش پسرت‌.» طوری گفت كه ترسیدم نكند چیزیت شده.

چرا دست دراز نكرد تا مثلا به موهای سرم پنجه‌ای بكشد، یا حداقل بر شانه‌ام بگذارد؟ توی سینه‌ام بود. به سینه چرخیدم و دو دست را ستون چانه كردم. گفتم‌: فقط آمدم كه شهر را از این بالا ببینم‌.

گفت‌: خوشت می‌آید؟

گفتم‌: نمی‌دانم‌.

ـ چیزی به‌ت گفت‌؟

گفتم‌: نه.

دیگر نمی توانستم. خس‌خس سینه‌ام نمی‌گذاشت. نشستم، حالا پیشانی‌اش را بر میان دو كاسـﮥ‏ زانو گذاشته‌بود: دیگر مهمان هیچ‌كس نمی‌شویم. خودمان یك چیزی می‌پزیم و می‌خوریم. تازه می‌خواهم همین فردا پس‌فردا همه‌شان را دعوت كنم‌.

گفتم: مگر طوری شده‌؟

گفت: نه، اما خوب نیست. ما یك بُر آدمیم. تازه پسرعمه‌ات كه آدم نیست. باز یك ریگ توی لقمه‌اش پیدا كرد. من كه سر درنمی‌آورم. خودش كوبیده‌بود. بعد یك‌دفعه  تق، یك چیزی زیر دندانش صدا كرد. فكر كردم استخوان است. بعد كه عقب نشست، به‌ش گفتم. در آورد و نشانم داد. یك ریگ كوچك بود، به انداز‏ﮤ‏ یك ماش. گفتم‌: «خودتان كه كوبیدید؟» یك‌دفعه زد توی صورت دختر مردم، داد می‌زد: «دندان كه برام نگذاشته‌.»

من هم مثل او نشسته‌بودم، دست بر شانه‌ام كه زد فهمیدم. گفت: تو هم بیا، مادر. با بابات یكی‌به‌دو نكن. حالا اختیار ما همه‌اش دست اوست. این‌جا كه می‌بینی، من كاری نمی‌توانم بكنم، كسی كه خیاطی‌هاش را به من نمی‌دهد، تازه نان هم باید بخریم.

از پله‌ها كه پایین می‌رفتیم، گفت: دو سال كه بیشتر نمانده، تازه پدرت است. خوب‌،دست بزن هم دارد، سنگین هم هست، مثل همان آجرهای سرخ. یادت كه هست‌؟

گفتم: من هم ضرب دستش را چشیده‌ام، اما نه امشب.

ـ خوب، الحمدلله كه به‌خیر گذشته.

بلند شده‌بود، گفت: تو برو پایین، بگو و بخند، انگار نه‌انگار. آهسته هم به اختر بگو علی را بیاورد.

از روی تاقچه گره‌بسته‌اش را برداشت و نشست. گفتم: می‌خواهی برات نخ كنم‌؟

سوزن را نشانم داد. نخ داشت. یك لنگه جوراب برداشت. مال پدر بود. گفت: دلم از این تقی برگشته، بی‌خود و بی‌جهت دختر مردم را زد، آن هم جلو همه. خوب، سر و گوشش می‌جنبد. جوان است، اما این‌كه راهش نیست. 

نشستم. گفت: نه، نه. بلند شو برو. پسرعمه‌هات، همه‌شان هستند، دارند بازی  می‌كنند.

گفتم: درس دارم. 

گفت: ببین، من مادرت هستم. بدت را نمی‌خواهم. این‌جا آبادان نیست. مواظب رفتارت باش‌؛ سرت را بینداز زیر و كارت به كار كسی نباشد.

آه كشید: من همـﮥ‏ امیدم حالا به شما دو تاست.

گفتم: من كه كاری نكردم.

همین‌طوری گفتم، فهمید. گفت: این تقی بچه‌اش نمی‌شود، دكتر هم می‌ترسد برود. گفتم كه بدانی‌.

روبه‌روش را نگاه می‌كرد. حالا، صبح جمعه به جمعه می‌آید، می‌نشیند با آن خرمن موی سپید و خاكستری، بینی تیر كشیده و نه چین‌ها، كه شیارهای زیر دو چشم و دو خط سایه‌دار در دو سوی لب و از گذشته‌هاش می‌گوید، از این میرزامحمودش و از ما كه این‌ها بماند برای بعد.

پسرعمه از پایین داد زد: زن‌دایی، پس كجا رفتی‌؟ 

مادر خندید: می‌بینی‌؟ نمی‌گذارد. بلند شو، تو هم بیا. 

گفتم: من كه گفتم‌.

مادر چارقد به سر كرد، بلند شد، و دو پته‌اش را از دو سو به پشت سر برد و گره زد. گفت: خوب، نخواستی نیا، اما این‌جا هم نمان‌.

نماندم. جزو‏ﮤ‏ حسن را هم گرفته‌بودم. خوش‌خط و به‌قاعده. صورت و حل همـﮥ‏ مسئله‌ها را نوشته‌بود. جواب‌ها با خط قرمز بود. همزادی نداشت. اتابكی می‌گفت: «هست، همه دارند.» اصلاً دلم می‌خواست شروع شود، این قندرون یا تیزونه یا بادكنك یا هرچه‌ كه بود، مدام داشت بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد و انگار دیگر داشت راه بر دم و بازدم می‌بست. شاید هم می‌تركید، اگر كسی كاری به كارم نداشت. برای همین شاید گوشه می‌گرفته‌اند؛ به مراقبه می‌نشسته‌اند. چراغ عروس‌عمه بانو روشن بود. خودش بود، داشت چیزی می‌برد. دو سه پاكت دستش بود و یك ظرف بزرگ آجیل‌خوری. از پله‌های آن‌طرف مهتابی پایین نرفت‌. می‌آمد، از كنار دیوار كاهگلی، توی سایه. توی ایوان پایین عمه‌بزرگه نشسته‌بود. چرت‌می‌زد. عروس‌عمه بتول سر منبع داشت چیزی آب می‌كشید. پشت به در كردم، انگار مثلاً دارم مسئله‌ای را حل می‌كنم. چراغ را خاموش كرد، تا پشت سرم هم آمد، ایستاده‌بود. آدم به‌ناگهان سردش می‌شود، همان‌طور كه كسی برهنه به‌ناگهان در معرض باد پاییزی بایستد. نه، مثل وقتی است كه مو از ترس یا سرمایی ناگهانی بر تن سیخ می‌ایستد و پوست دانه‌دانه می‌شود؛ یا وقتی خواب و بیدار پایی بر پله‌ای می‌گذاریم، اما تا پای دیگر را برمی‌داریم، می‌فهمیم كه پله‌ای در كار نیست. بیشتر پوست گردن مورمور می‌شود،  یا آن نسیم بر آن می‌گذرد. گفت: بلند شو، بیا پایین.

گفتم: نمی‌آیم، درس دارم.

ـ درس دارم، درس دارم‌!

چرا دیگر گوش‌های آدم داغ می‌شود؟ گفتم: نمی‌آیم. 

گفت: بابات زدت‌؟ 

چرخیدم: به تو چه‌!

گفت: طوری كه نشده‌بود.

گفتم: برو، تو را به‌خدا!

گفت: پس تو هم بیا. یك كاری نكن كه انگار كنند چیزی بوده. تازه طوری كه  نشده‌بود، تو فقط مثل بچه‌ها مچ پای من را گرفته‌بودی.

همین بود. بوی عطر هم یادم بود، عریان، بی آن زائده، یا بهتر، لفاف بوی تند ترشیدگی. حالا هم فقط همان بود. دست خودم نبود، همین‌طورها بود كه می‌گویند، یعنی دست به‌ناخواست و به‌ناگهان بی‌اختیار آدم می‌رود و بر انحنای جایی می‌نشیند، همان‌طور كه كبوتری پرپرزنان بر شانـﮥ‏ پدر امیرو می‌نشست و نشسته و ننشسته باز پرپر می‌زد، چند بال، پابه‌پا می‌كرد، از این پنجه تا آن پنجه، و یا بگیریم از این انگشت تا آن انگشت دست، و به جای بال دل آدم بزند، وقتی پوست كف دست و هر پنج پنجه بر گرما یا انحنای هر جا كه هست می‌لغزد.

گفتم: حالا تو برو!

راست می‌گفت. پسرعمه از آن پایین، از توی درگاهی عموحسین ناكام داد زد: پسردایی، بلند شو بیا دیگر! یك پامان لنگ است. 

بانو گفت: حالا دیگر بلند شو!

داداش‌حسن حاضر نشده‌بود بازی كند. پارسال با هم یاد گرفتیم. همه بودند. بعد از شام آمده‌بودند. فقط عمه‌بزرگه و شوهر عمه‌كوچكه، میرزانصرالله، نبودند. نشد كه بازی  كنیم. پسرعمه تقی می‌گفت: امشب دیگر وقتش است. 

دخترعمو، بچه به‌بغل، می‌گفت: گور پدرش هم كرده، دیگر بَسم است‌.

پسرعمه تقی می‌گفت: مگر كار نامشروع می‌كند، مرد است، دیگر.

می‌خندید. بعد هم گفت: می‌بینی دایی‌؟ خدا اقبال بده، ما را ببین كه از دست زن‌مان بام به بام فرار می‌كنیم، آن وقت اوستایدالله‌ ... ماشاءالله بابا!

دخترعمو گفت: تو را به‌خدا دست به دلم نگذار. آخر این هم شد مرد. هفته به هفته نمی‌آید، بعد هم كه می‌آید دستش را می‌گیرد به ‌... لا اله الا الله‌.

پسرعمه گفت: پس می‌خواستی به كجاش بگیرد؟

خواند:

گفتن از زنبور بی‌حاصـل بود            با یكی در عمر خود ناخورده نیش
     تا ترا حالی نباشد همچو ما             حال مـا باشـد تـرا افســانه پیـش
 
عروس‌عمه بتول پاهاش را جمع كرد. چادر بر شكم بر آمده‌اش كشیده‌بود. چطور  توانسته بود آن‌طور چهارزانو بنشیند؟ عمه‌كوچكه گفت: تقی، لیچار نگو.
 
پسرعمه تقی می‌خندید و بر زانوش می‌زد. به‌پدر هم پیله كرد، می‌گفت: دایی، تو را  به‌خدا سهم ما هم برسد.

پدر گفت: چه گنجی، دایی‌؟ برادر ما كه هرچه ته خانه بود و نبود فروخت. تازه توی بارو كه كسی گنج چال نمی‌كند. از سیمان هم محكم‌تر است.

پدر می‌گفت: قطر این بارو از دو سه متر هم بیشتراست. قدیم‌ها زمین كه ارزش نداشته، از همان پشت بارو پی ریخته‌اند و آمده‌اند بالا. خوب اگر یك مترش مال ما باشد، خودش خیلی است. 

عمه‌كوچكه گفت: خدابیامرز آن ناكام هم همین را می‌گفت. یك دفعه هم شروع كرد، اما فقط توانست یك بغل از توش در بیاورد كه حالا شده زغالدانی. 

اول دخترعمو رفت، اما بچه‌هاش ماندند. دختر بزرگترش دردانه‌خانم ما و محمدحسین  عروس‌عمه بتول را سرگرم می‌كرد. مادر بالاخره گفت: ما از فردا دیگر توی اتاق خودمان غذا می‌خوریم. می‌خواهیم تا پسرها درس‌شان تمام بشود، همین‌جا بمانیم.

عمه‌كوچكه گفت: حالا كه به ما رسید؟

پدر گفت: آبجی، عصمت راست می‌گوید، ما كه دیگر مسافر نیستیم. 

مادر، شب، جای ما را توی مهتابی انداخت. دراز كه كشیدیم پامان فقط یك وجب تا لبـﮥ‏ مهتابی فاصله داشت. نرده یا دیوارك نداشت. مادر می‌گفت: مواظب باشید.

مجبورم كرد كنار در و رو به راهرو بخوابم. داداش‌حسن غلت نمی‌زد. پسرعمه تقی این‌ها پشه‌بندشان را زده‌بودند. پسرعمه رضا و زن و بچه‌هاش توی ایوان خودشان  می‌خوابیدند. پسرعمه احمد و زن و بچه‌هاش جلو اتاق‌شان، توی حیاط، خوابیده‌بودند. فقط دخترعمو و بچه‌هاش توی اتاق‌شان بودند. درها را بسته‌بودند. توی دالان باز به‌عروس‌عمه برخوردم. روی پله نشسته‌بود، آفتابه به كنارش. وقتی می‌خواستم از پهلوش رد بشوم، گفت: بیا، كارت دارم‌.

گفتم: من دیگر بات كاری ندارم.

گفت: گفتم، بیا. 

بعد هم گفت: تو برو آن تو. 

با آفتابـﮥ‏ خالی رفتم. گفت: نترس، با بابات حرف زدم.

بیرون بود، پشت در بسته. گفتم: چی گفتی‌؟

گفت: می‌دانستم به تقی نمی‌گوید؛ اما خوب، ممكن بود به مادرت بگوید.

پرسیدم: آخر چی گفتی‌؟

فقط بوی تند ترشیدگی می‌آمد. صدای كوبـﮥ‏ در آمد. چرا دیگر در را كلون كرده‌بود؟ باز در زدند. تا می‌شد در مستراح را كیپ بستم. بالاخره یكی آمد. از غرولندهای دخترعمو فهمیدم كه اوستایدالله پشت در بوده. باز انگار دست خالی آمده‌بود. می‌گفت: حالا بگذار بیایم تو.

پچ‌پچ هم كردند. بعد صدای اوستایدالله آمد: مگر پولت نمی‌دهم‌؟ خودت بخر دیگر. تازه چی بگیرم‌؟ شندرغاز كه بیشتر به من نمی‌دهند.

دخترعمو گفت: به من چه‌.

باز پچ‌پچ كردند. دخترعمو گفت: باز شروع كردی‌؟

بالاخره هم رفتند. اما انگار نصف‌شب، یا شاید هنوز نصف‌شب نشده، صدای داد و قال‌شان بلند شد. چراغ‌شان روشن بود، داداش‌حسن هنوز خورخور می‌كرد. دخترعمو این‌طرف دهانـﮥ‏ چاه ایستاده‌بود. اوستایدالله توی درگاهی‌شان ایستاده‌بود. می‌گفت: حالا چرا رفته‌ای آن‌جا؟

دخترعمو گفت: مگر تو قول ندادی‌؟

داد می‌زد. استاد آهسته گفت: چرا داد می‌زنی‌؟ مردم بیدار می‌شوند. 

ـ بیدار بشوند.

ـ بی‌آبرویی در نیاور، زن‌! بیا تو.

از درگاهی آمد پایین، می‌گفت: «بیا برو تو!» بعد دیگر درست و حسابی راه افتاد، باغچه طور وسط را دور می‌زد و با دو دست گشوده دخترعمو را دنبال می‌كرد، می‌گفت: برو  تو، زن‌!

دخترعمو گفت: شوهر نمی‌خواهم، مگر زور است‌؟

پسرعمه رضا گفت: دوباره چی شده، مش‌یدالله‌؟

پسرعمه تقی هم بیدار شده‌بود و از همان مهتابی رو به حیاط خم شده‌بود، می‌گفت: مگر صد دفعه نگفتم، یك نخود كافور بریز توی غذاش‌؟ 

به‌عمد داد می‌زد، تا همه را بیدار كند. عروس‌عمه توی پشه‌بندشان نشسته‌بود.  سایه‌اش را می‌دیدم. اوستایدالله همچنان دخترعمو را دنبال می‌كرد، با همان دو دست  گشوده: برو، برو تو، زن.

دخترعمو می‌گفت: تو همین چهار تا را نمی‌توانی نان بدهی. 

پسرعمه رضا بالاخره صداش در آمد: خجالت بكشید! توی این خانه دختر و پسر دم بخت هست. این‌كه نشد كار.

بعد چراغ اتاق عمه‌كوچكه هم روشن شد. اوستایدالله، همان‌طور كه باغچه را دور می‌زد، با همان دو دست گشوده، گفت: شما به‌ش بگویید اوستارضا، زن باید تمكین كند. 

آخرش هم از پشت سر یك بافه از موهاش را گرفت. اول دخترعمو دست در آورد. بعد دیگر حسابی گلاویز شدند. یدالله بد جوری می‌زد. پسرعمه تقی می‌خندید. آمده‌بود پایین، با پای برهنه. فقط چراغ اتاق ما روشن نبود، اما سایـﮥ‏ پدر توی درگاهی مهتابی پیدا بود. گفت: بابا یكی این را بگیرد، زن را ناقص كرد.

پسرعمه احمد داشت بافـﮥ‏ مو را از چنگ استاد بیرون می‌آورد. بالاخره هم پسرعمه تقی از پشت بغلش كرد. اما مگر دخترعمو ول‌كن بود. از همان پایین می‌زد، چپ و راست‌. حتماً چشم‌هاش را بسته‌بود كه این‌طور می‌زد. استاد گفت: می‌كشمش، باید تمكین كند.

زن‌ها دخترعمو را بلند كردند. پدر انگار مواظب ما هم بود. ما كه نه، من. داداش‌حسن اصلاً بیدار نشد، شاید هم همین‌طوری خورخور می‌كرد. پدر گفت: می‌افتی، پسر، كله‌ات داغان می‌شود. 

دراز كشیدم، اما سر و ته و در پناه دیوار. داشتند صورت دخترعمو را سر منبع می‌شستند. اوستایدالله را برده‌بودند توی اتاق خودشان. دخترعمو بعد رفت. عمه‌كوچكه داشت باش حرف می‌زد، انگار دلالتش می‌كرد و بالاخره از درگاهی هلش داد تو و در اتاق را هم بست. پسرعمه تقی كل زد، بلند. همه می‌خندیدند. پسرعمه تقی می‌خواند:

ـ بادا بادا، مبارك بادا،
ـ ایشاالله مبارك بادا!
ـ كوچه تنگ و ریگیه 
ـ عروس كوتاه و خیكیه.

عمه‌بزرگه گفت: «شر درست نكن، تقی‌.» و هلش داد به طرف دالان. بعد دیگر چراغ‌ها یكی یكی خاموش شد. چراغ ما كه خاموش بود. فقط چراغ پسرعمه تقی این‌ها روشن بود. توی پشه‌بندشان بودند و صدای پچپچه‌شان می‌آمد. تا سایه‌شان را نبینم، پشت به آن‌ها  خوابیدم. اما مگر می‌شد خوابید؟ شاید هم از خورخور حسن‌مان خوابم نمی‌برد. تكانش هم‌ ه دادم، فایده‌اي‌ نداشت. بلندتر هم شد، انگار كه بخواهد مانع شود كه من پچ‌پچه‌های آن‌ها را بشنوم. نرمه‌بادی هم می‌وزید. خنك بود و غلت كه می‌خوردم، تشك حسابی خنك بود. چراغ‌شان هنوز روشن بود. صدای همان خنده‌های ریز عروس‌عمه بانو می‌آمد.

پاهام یا حتی كف دست‌هام سوزن‌سوزن نمی‌شد، ولی چیزی انگار داشت شروع می‌شد؛ اما نه به كندی دم و بازدم كه هماهنگ با ضربان نبض، برای همین هم سینه دیگر خس‌خسی نداشت، بلكه درد بود، انگار سینه نه قفسه كه قفس باشد و دنده‌ها بخواهند از هم باز شوند، آن‌قدر كه می‌ترسیدم همین حالا بشكنند، و آن مهِ حتماً سیاه و غلیظ و چسبنده از میان ترك‌ها به بیرون نشت كند و بعد همین‌طور معلق جلو صورتم بماند. برای همین باید ذكری داشت، خفی یا جلی، تا قالبی پیدا كند، تا اصلاً به مجرد بروز یا ظهور شكلی بگیرد. غلتی زدم، یا شاید دست و پایی تكان دادم كه غر حسن‌مان در آمد: «بگیر بخواب دیگر.» از جایی هم صدای مناجات كسی می‌آمد، به صوت خوش‌:

         برخیز كه عاشقان به‌شب راز كنند    گرد در و بام دوست پرواز كنند

بعد دیگر حسابی دو پام را در بغل گرفتم، خودبه‌خود. شاید هم گلوله شده‌بودم. از جایی بوی تند كافور می‌آمد، شاید هم چون به فكر مرده‌شوی‌خانه افتاده‌بودم بوش را می‌شنیدم، همین بوی تندی كه انگار به خورد متقال كفن‌ها رفته‌است. صدای غش‌غش خند‏ﮤ‏ عروس‌عمه بانو را هم شنیدم. ماه حالا درست پشت كنگره‌های لبـﮥ‏ پشت بام بود. بوی نوره هم آمد. نه، داشتم بر لزج آن راهرو تاریك و باریك می‌رفتم، دست‌ به دیوار طرف چپ. طرف راست جلو هر اتاقك پرده‌ای آویخته‌بود. هر كدام یك چراغ‌موشی داشتند. حسن‌مان گفت: چرا نمی‌گذاری، بخوابم‌؟

داد زد. آهسته گفتم: دارد شروع می‌شود. 

گفت: چی‌؟

گفتم: همان‌!

حالا دیگر راحت می‌توانستم گلوله بشوم‌؛ یا بپیچم‌؛ یا دست‌های مشت‌شده‌ام را توی گودی شكمم فرو كنم و سرم را هی به چپ و راست بپیچانم. گفت: چیزی نیست، خواب‌می‌دیدی، حتماً.

شاید هم دست بر سرم كشید، یا شانه‌هام را مالید. آن مه غلیظ را تنها در هوای شرجی یا دم‌دم‌های صبح‌های سرد زمستانی می‌شد دید. حالا دیگر، مثل درد دندان‌، سینه‌ام زق‌زق می‌كرد. مه رگه‌های سرخ هم داشت. گفت: تقصیر خودت است، ولش كن. 

باز هم چیزهایی گفت. دست بر پیشانی‌ام می‌كشید، بعد هم شانه‌هام را می‌مالید. می‌گفت: از چی می‌ترسی‌؟ فقط دو تا تجدیدی داری. 

ماه حالا درست بالای سرم بود. بدر نبود. صدای غارغاری هم می‌آمد. گفت: بگیر بخواب. 

بعد هم صدای خورخورش بلند شد. بعدها حتی باور نمی‌كرد كه همان‌طور شده‌بودم كه می‌شوم. مادر می‌گوید: به من رفته.

صبح نه از هرم آفتاب كه از تق‌تق چیزی بیدار شدم. حسن‌مان نبود. حتی جاش را جمع كرده‌بود. عروس‌عمه بانو گفت: ساعت خواب‌!

توی اتاق‌شان نشسته‌بود و كتاب می‌خواند. سماور مادر هنوز روشن بود. داداش‌حسن وردست پدر شده‌بود. اختر داشت با آفتابه آب بر خشت و ساروج بارو می‌ریخت. مادر گفت:  بیا اول یك چیزی بخور.

توی حیاط دردانه و اقدس داشتند محمدحسین را راه می‌بردند. بعد گفت: امشب خانـﮥ‏ خاله‌شازده مهمانیم.

گفتم: من درس دارم. 

گفت: تو كه، مادر، نمی‌خوانی‌.

گفتم: كجا بخوانم‌؟

وقتی كتاب و دفترم را از تاقچه برداشتم، گفت: نه، اول برو یكی دو ناوه كمك داداشت بكن‌.

داداش‌حسن گفت: اگر خواستی می‌توانی بروی توی اتاق من، درش باز است.

پدر بر چهارپایه‌ای نشسته‌بود و سیگار می‌كشید. تیشه را برداشتم، گفت: تو این‌طرف را بكن، حالا دیگر خوب خیس خورده.

اگر تا عمق زغالدانی می‌كندیم، خودش یك متری می‌شد. گفتم: بابا، تاقش نریزد.

گفت: تو كارت را بكن، آن‌هایی كه این‌جا را ساخته‌اند، فكر این‌اش را هم كرده‌اند.

مثل سنگ بود. دو دستی تیشه می‌زدم و بعد با یك دست. انگار بارو تیشه را پس می‌زد. پدر گفت: بده به من.

بعد هم یادم داد كه چطور بكنم. سر حال بود. نوبت به نوبت می‌كندیم. داداش‌حسن با ماله خاك توی ناوه‌اش می‌ریخت. پر كه می‌شد پدر می‌گذاشت روی سرش. نخواست كه من هم ببرم. رسیده‌بودیم به بالای زغالدانی كه صدای تقه آمد. صدای خمره یا سفال نبود. صدای آهن می‌داد. راحت كنده‌می‌شد. اختر بی‌خود رفته‌بود كه باز آب بیاورد. پدر گفت: بده به من ببینم. 

بعد هم به حسن‌مان گفت: حالا دیگر نمی‌خواهد خاك ببری. 

داشت با نوك تیشه دیوار را می‌خراشید. یك ورقـﮥ‏ آهن بود. گفت: آن در را ببند. 

چفت در را هم انداختم. حالا داشت با قلم و چكش دورتادور ورقـﮥ‏ آهنی را درمی‌آورد. راحت كنده می‌شد. سنگ و ریگ هم داشت. اختر به در می‌زد. پدر داد زد: تو دیگر نمی‌خواهد كمك كنی، برو مواظب بچه‌ها باش، نیفتند توی چاه. 

یك صندوق آهنی سبز كم‌رنگ بود. چفت و ریزه داشت و یك قفل فولادی زرد رنگ هم از ریزه‌اش آویزان بود. گذاشتش روی چهارپایه. اول با دست روش را پاك كرد. یكی دو بار قفل را كشید، بعد چرخاند. جلوش زانو زده‌بود. گفت: آن پیچ گوشتی را از توی صندوق بده به من.

حسن‌مان گفت: درش قفل است‌.

خودش بلند شد. كلید توی جیب جلیقه‌اش بود. صندوق پدر یك‌هوا بزرگتر بود. خودش باز رنگش زده‌بود، سبز. باز هم پشت به ما در صندوقش را باز كرد. من داشتم خاك و گرد این یكی صندوق را با تكه‌كهنه‌ای پاك می‌كردم. حسن‌مان آن‌طرف زانو زده‌بود. پدر گفت: بروید عقب.

نوك پیچ گوشتی را كرد زیر چفت. دست چپش داشت می‌لرزید. چفت راحت شكست.

رنگ لبه‌های صندوق پوسته‌پوسته شده‌بود. دو انگشتش را بر لبه گذاشت، نگاه‌مان كرد، گفت: حتی به مادرتان نباید حرفی بزنید.

باز نكرد، یا شاید زنگ زده‌بود كه راحت باز نمی‌شد. گفت: شماها دیگر بزرگ  شده‌اید، می‌فهمید كه به زن‌ها اصلا و ابدا نمی‌شود اعتماد كرد.

همین‌طور دست دراز كردم تا پوستـﮥ‏ رنگ را از بدنه‌اش بكنم، زد پشت دستم. گفت‌:گوش‌تان را خوب باز كنید، اگر عمه‌ها بفهمند، دیگر واویلا.

داداش‌حسن گفت: بابا، این‌كه خمره نیست. 

بعد به اشار‏ﮤ‏ انگشت دو برآمدگی روی درش را نشان داد: تازه‌ساز است‌.

پدر نگاهش كرد: منظور؟

ـ هیچی، فقط خواستم بگویم خمره نیست‌.

پدر فشار آورد. محكم بود. گیر داشت. دست دراز كردم و قلم را برداشتم، دادم دستش. نوك قلم را زیر لبه‌اش كرد، فشار داد. داداش‌حسن گفت: قفلش خارجی است. اصلاً زنگ نزده. 

پدر گفت: تو خفه‌!

من گفتم: چكش می‌خواهد.

باز در صندوقش را بسته‌بود. همان دو برآمدگی را داشت. قفل صندوق پدر كوچك‌تر بود. بلند شدم تیشه را آوردم، دادم دستش. جای صندوق درست بالای زغالدانی بود. پدر قلم را گذاشت زیر لبه و با ته تیشه زیرش زد. دور می‌زد. داداش‌حسن صندوق را  گرفته‌بود، بعد تا پدر بیاید قلم و تیشه را زمین بگذارد، در صندوق را راحت باز كرد. كتاب بود، كنار هم چیده. پدر اول یكی را برداشت. یادم نیست كه من كتاب را توی هوا  گرفتم یا حسن. بعد دو تا دو تا برمی‌داشت و به دست من می‌داد. بعد دیگر كاغذ بود، تا زده. ده بیست تایی هم طومار بود لوله‌پیچ شده، مثل میله‌ای محكم بود. نخی هم دورشان پیچیده شده‌بود. ته صندوق هم كاغذ پاكت گذاشته‌بودند. ورقـﮥ‏ ته صندوق نو بود، برق می‌زد. طومارها سنگین بود. داداش‌حسن گفت. پدر یكی را گرفت، نخش را پاره كرد و بازش كرد. وسطش یك نی بود. بقیه‌اش را هم نگاه كرد از هر دو طرف‌.

داداش‌حسن گفت: من كه گفتم. 

تای یكی از كاغذها را هم باز كرد. هشت یا حتی شاید شانزده تا خورده‌بود. قد یك سفره بود. داداش‌حسن گفت: سكه‌های طلا را معمولاً توی خمره می‌ریخته‌اند.

پدر كتابی را هم برداشت. جلد چرمی بود. ورق زد، جلدش را شكست، به شیرازه‌بندی‌اش نگاه كرد. گفتم: بابا، پاره‌شان نكن، حیف‌اند.

داشتم كاغذ را باز مثل اولش تا می‌زدم. یكی دیگر برداشت، انگار می‌خواست از وسط دو نیمه‌اش كند، یا همان‌طور كه قند می‌شكست لبه‌اش را بپراند. گفتم: بابا فقط كتاب است و كاغذ. چیزی توشان نیست.

با پشت دست زد توی صورتم: تو دیگر خفه شو، این‌قدر بلند حرف نزن‌!

تای یك كاغذ دیگر را باز می‌كرد. نشد، جر خورد. تای آخرش را كه باز كرد، سر كاغذ به زمین رسید. همه‌اش نوشته‌بود، به خط ریز. عنوان‌ها گاهی به جوهر قرمز بود. 

به در زدند. مادر بود. داشت در را تكان‌تكان می‌داد: چرا این در را بسته‌اید؟

به پدر نگاه كردم. حسن‌مان داشت طومار را گرد نی می‌پیچاند. پدر دست توی جیب جلیقه‌اش داشت. قوطی سیگارش را در آورد. پرسیدم: باز كنم، بابا؟

ته سیگار را چند بار بر لبـﮥ‏ براق صندوق زد، حتی با زبان تر كرد و بعد كبریت كشید. مادر داد زد: چیه، چی شده‌؟ حرف بزنید. چرا در را باز نمی‌كنید؟

كون‌خیزه تا دیوار پشت سرش عقب كشید. تكیه نداد. پك زد. داشت با سبیلش بازی می‌كرد. عادتش نبود. گفت: بلند شو، باز كن‌.

اختر هم بود، آفتابه به‌دست. نگذاشتم بیاید تو. پدر گفت: خوب، حالا ببندش.

مادر نشست. چند كتابی برداشت. جلد چرمی بود. خطی بود. سر و ته گرفته‌بود. باز  به صندوق نگاه كرد، بعد هم به دهانـﮥ‏ تازه‌ای كه بالای زغالدانی بود. گفت: بلندشو، برو به عمه‌بزرگه‌ات بگو بیاید بالا.

پدر گفت: به آن‌ها چه ربطی دارد؟

ـ همین حالا بگذار ببینند؛ و گرنه همه‌شان خیال می‌كنند حتماً چیزی بوده‌.

پدر دیگر دوزانو نشسته‌بود و سیگار داشت میان دو انگشتش دود می‌كرد. مادر به داداش‌حسن گفت: برو آهسته به عمه‌بزرگه‌ات بگو بیاید بالا، بگو بابام كارتان دارد.

پدر چشم بسته‌بود. كمر خاكستر سیگارش داشت می‌شكست. پرسیدم: بگذارم سر جاشان‌؟

هیچ‌كدام جواب ندادند. باز پرسیدم. پدر چانه‌اش را بر همان دستی گذاشت كه آتش سیگار داشت به انگشت‌هاش می‌رسید. 

عمه وقتی دید، به گریه افتاد. دیگر فق‌فق نمی‌كرد. بالاخره هم در آغوش داداش‌حسن از حال رفت. من هم كمك كردم تا توی درگاهی صندوق‌خانه بنشیند. هق‌هقش كه بلند شد، خیال‌مان راحت شد. سر به این‌سو و آن‌سو تكان‌تكان می‌داد و اشك از لابه‌لای مژه‌های واسوخته‌اش می‌جوشید: وای، وای‌!

پدر بالاخره سر برداشت: مال حسین است‌؟

ته سیگارش را انداخته‌بود. عمه‌بزرگه باز وای‌وای كرد. پدر داد زد: پرسیدم مال حسین است‌؟

نفس عمه دیگر بالا نیامد. سینه‌اش به خس‌خس افتاده‌بود، یله شد. این بار خود پدر گرفتش. كاهگل نم‌زده به هوشش نیاورد. مادر اختر را فرستاد تا از عروس‌عمه صغرا سركه بگیرد. كنزالحسینی بود و یكیش هم مرآت‌الخیال. مادر گفت: چیه، چرا عزا گرفته‌اید؟

كتاب‌ها را دسته می‌كرد و توی صندوق می‌ریخت. زیاد آمد. تازه برای طومارها و آن  همه كاغذهای تا زده جا نبود. پدر گفت: اقلاً بگذار بچه‌هات یكیش را ببینند.

چاپی هم داشت، نه مثل كتاب‌های ما. انتهای هر خط كم‌كم رو به بالا انحنا پیدا می‌كرد و بالاخره روی خودش خم می‌شد. حاشیه هم داشت، اما ریزتر، همان‌طور كه بر حاشیـﮥ‏ پرده‌های قلمكار بته‌جقه می‌زنند. پدر گفت: بده دست داداشت ببینم چی هست‌.

دادم. داداش‌حسن ورق زد. نگاه كرد یا نكرد، نفهمیدم. گفت: نمی‌توانم‌.

پدر نعره زد: پس ده سال گذاشتمت مدرسه كه چی‌؟

گفت: عربی است‌.

گفتم: نه، فارسی است، ببین ‌... 

گرفتم و همان صفحه را از جاییش خواندم:

برای محبت و بی‌تابی این طلسم را در شب جمعه بر پارچـﮥ‏ مطلوب بنویسد، و  فتیله كرده، در چراغ نو با روغن خوشبودار بسوزد و روی چراغ به جانب مطلوب كند، به مجرد روشن شدن فتیله مطلوب بی‌قرار شود.

بعدش را دیگر نتوانستم. پدر از حسن‌مان پرسید: درست خواند؟

داداش‌حسن گفت: بله، اما از اولش نخواند.

پدر گفت: همین‌جا را كه خواند، درست بود؟

ـ بله‌.

پدر از حسن‌مان پرسید: خوب، بعدش‌؟

داداش‌حسن هم نمی‌توانست. من گفتم: یك مستطیل است، خانه‌خانه. و توی خانه‌هاش نوشته یك‌؛ این‌جا 16 است‌؛ این‌جا باز یك. همین‌طور یك عددی نوشته. این‌جا هم‌ امص، یا عام 11.

پدر پرسید: بعدش چی‌؟

حالا دیگر از من می‌پرسید. هم املا و هم انشای داداش‌حسن بهتر از من بود. خطش هم پخته بود، نه مثل خط من كه گرچه استادانه است، اما هنوز هم شیرین نمی‌توانم بنویسم. تمرین كرده‌ام، سال‌هاست. نمی‌شود. می‌دانم كه قلم نسخ مثلاً چطور است. خوب است چقدر پول به فاضلی داده‌باشم یا بالای نی و مركب داده‌باشم‌؟ مشق‌های میرزای كلهر را به‌هیچ‌كس نشان حتی نداده‌ام. به نسخـﮥ‏ احضار می‌ماند. اگر «ی‌» را بنویسیم بارها، و با آن تمركزی كه لازمـﮥ‏ نوشتن است، حتماً «ی‌» مثالی یا «ی‌» نوشته بر لوح ازل حاضر می‌شود. شیخ فاضلی می‌گفت: «نفست را باید حبس كنی و بی‌آن‌كه نی را برداری كلمه را  بنویسی‌.» استاد قطعه‌نویسی بود. می‌گفت: «خدا لعنت كند عمادالكتّاب را كه خط را داد به دست عوام‌.» از دیدن كتاب‌های چاپ سنگی رعشه می‌گرفت. دارم من. هیچ‌وقت حاضر نشدم بفروشم‌شان. سرمشق‌هاش را نگه داشته‌ام. قاب‌شان می‌كنند. بشكند دست قاب‌ساز!

طوماری را باز كردم، « نوع دیگرها»‌ش را به جوهر قرمز نوشته‌بود. یكیش را خواندم از وسط:

 این علامات را كه مثل نقش است صحیح مطلق بنویسد كه خطا نخورد.

داداش‌حسن گفت: خط نخورد.

گفتم: این‌طور نوشته.

پدر گفت: می‌گذاری بخواند؟

خواندم: 

و در نوشتن به سه نوع اختیار دارد: خواه بر پارچـﮥ‏ كاغذ نوشته، عطریات و شهد بر كاغذ مالیده‌؛ یا فتیله ساخته و روغن خوشبودار پنبـﮥ‏ طاهر پیچیده و در چراغ نو نهاده، روی چراغ جانب مطلوب كرده، روشن كند و خود حاضر ماند، اگر فتيله‌ ...

دیگر نتوانستم. حسن‌مان گفت: علی‌التواتر.

پدر گفت: اگر می‌توانی چرا خودت نمی‌خوانی‌؟

ساكت شد، باز من خواندم:

علی‌التواتر شب و روز تا هفته روشن دارد، مطلوب بی‌قرار شده، بیاید. و تركیب دوم این‌كه بر شانـﮥ‏ گوسفند نوشته، شهد مالد، زیر آتش دفن كند و آتش هروقت بماند مطلوب بی‌قرار گردد. و تركیب سوم این‌كه در سفال آب‌ندیده بنویسد و زیر آتش  بدارد، مطلوب بی‌قرار شود. این عمل از طوفان است و نقش این است ‌...

دیگر حسن‌مان هم نمی‌توانست. مربع مستطیل بود، خانه‌خانه كرده، و بعد 11، 18هـ، و همین‌طور توی هر خانه چیزهایی بود و گاهی انگار یك حرف انگلیسی یا مثلا خط دیگری ‌و آخر هم: فلان بن فلان علی حب فلان بن فلان.

پدر بلند شد، طومار را گرفت و خودش به گرد نی‌اش لوله كرد، نخ پاره‌شده را باز كرد و دور طومار پیچاند و گره زد. به مادر گفت: مال آن ناكام است، خودم سر جاشان می‌گذارم‌.

عمه گفت: همه‌اش همین كارها را می‌كرد. خیر نبینی زن كه این بلاها را سر برادرم  آوردی‌.

بعد باز به هق‌هق افتاد، اما دیگر سكسكه بود. عمه‌كوچكه گفت: بلند شو، بلندشو، آبجی‌! 

زیر بالش را گرفت، فقط تا سر پله‌ها بردش. بعد خودش آمد، گفت: این‌ها را می‌خواهی چه‌كار كنی، داداش‌؟

ـ نگه‌شان می‌دارم، یادگار برادرم هستند.

آن‌قدر بلند گفت كه عمه دیگر چیزی نگفت. پدر داشت با آن دست‌های بزرگ، انگشت‌های گره‌دار، طومارها را از سر نو باز می‌كرد، سر و ته یا درست، نگاه‌شان می‌كرد و بعد لوله می‌كرد. داداش‌حسن هم رفت. عمه‌كوچكه داشت به عمه‌بزرگه می‌گفت: باز كه شروع كردی‌؟ خودت كردی، برش داشتی بردیش جوباره، پهلوی نمی‌دانم كی. من كه یادم است‌.

پدر به من گفت: این‌جا نشسته‌ای كه چی‌؟

پدر همه‌چیز را به‌قاعده می‌چید، كتاب بر كتاب و طومارها و كاغذهای چندین و چند بار تا زده را ملاطشان می‌كرد. بلند شدم. عموحسین همین كارها را می‌كرد، روی چراغ به جانب خانـﮥ‏ مطلوب، و توی همین صندوق‌خانه یا اتاق ما تا كوكبش بیاید.

پدر صندوق را آورد توی اتاق، به رف‌ها نگاه می‌كرد. به مادر گفت: آن چهارپایه را بیاور ببینم.

بر رف گذاشت. لبـﮥ‏ صندوق از رف بیرون زده‌بود. چفتش شكسته‌بود و قفل فولادی زرد  رنگش، آویخته از ریزه، هنوز تكان‌تكان می‌خورد. پدر گفت: هیچ‌كس مأذون نیست به این دست بزند.

هلش هم داد. جا نمی‌شد. از چهارپایه كه پایین آمد، دورتادور را نگاه كرد. آستین‌هاش را پایین كشید. چشم‌هاش، آن دو مردمك میشی‌اش یك طوری بود، همان‌طور كه می‌گویند، دودو می‌زد. چانه‌اش می‌لرزید. سبیلش آبخور نداشت، به لب پایین می‌گرفت‌شان. دست‌هاش را مشت كرد. می‌دانستم دارد چیزی اتفاق می‌افتد. حتماً دعوایی راه می‌انداخت. اما یك‌دفعه چهارپایه را برداشت و به طرف صندوق‌خانه رفت. همه، حتی بچه‌ها ساكت بودند، تا وقتی كه های‌وای اولش بلند شد، طوری‌كه نفس آدم بالا نیاید و یك‌دفعه و به دمی طولانی توی هوا فوت كند. های‌وای دومش بلندتر بود. مادر به اختر گفت: چرا نشسته‌ای، دختر؟ بلند شو یك پیاله چای درست كن‌.

عمه‌كوچكه هاج و واج مانده‌بود، با دهان باز نگاه‌مان می‌كرد. گوش می‌دادیم. گفت: دیوانه شده‌؟

با سومین های‌وای، بلندتر از دو تای دیگر، اختر بلند شد. عمه‌كوچكه رفت تا باز زیر بال خواهرش را بگیرد، می‌گفت: بلند شو، با گریه كه زنده نمی‌شود.

قفل حالا دیگر ایستاده‌بود. از این‌جا عین صندوق پدر بود، همان كه پول بازخریدش را  حتماً توش گذاشته‌بود، آبادان كه بودیم، وقتی آن‌طور شدم كه حالا هم می‌شوم‌.

بعدازظهر باز داداش‌حسن رفته‌بود توی دستدانی پایین. حتماً باز راهم نمی‌داد. عروس‌عمه بانو كنار باغچه‌طور وسط حیاط رخت می‌شست. آب صابون را حتماً، وقتی چشم‌عمه كوچكه را دور دیده‌بود، همان‌جا ریخته‌بود. یك لایه آب و صابون كه همان جلو تشت بود. عروس‌عمه بتول آفتابه به‌دست داشت رو به دالان می‌رفت. چارقد به سر داشت. پاهاش را گشادگشاد می‌گذاشت، انگار كه بخواهد چیزی را هل بدهد. در صندوق‌خانه را پدر از تو چفت كرده‌بود. یكی دو ساعت بیشتر نتوانستم بخوانم. باز رفتم پایین. عمه‌بزرگه آستین یك پالتو پوست بره به‌دست و تنه به‌دست دیگر، به جلوش خیره شده‌بود. شاید هم داشت چرت می‌زد، با چشم‌های باز. عمه‌كوچكه آمد بر لب ایوان نشست. لیف‌می‌بافت. گفتم: عمه، این‌ها چی بود؟

گفت: تو می‌خواندی، از من می‌پرسی‌؟

گفتم: من كه نفهمیدم‌.

گفت: می‌دانی‌؟ هركسی بختی دارد. پدر تو همیشه سفر بود، كون نشیمن نداشت. آب غربت را دوست داشت. اما داداش‌حسین یك طور دیگر بود. یكی می‌بینی عرق‌خور می‌شود؛ یكی هم ـ‌خدانكرده‌ـ دودی می‌شود. آن ناكام هم هرچی داشت و نداشت خرج همین چیزها كرد. می‌آمدم توی اتاقم، یك‌دفعه چشمم می‌افتاد به رف، می‌دیدم چراغ آویزی نیست، یا تنگ شاخدارم. خوب، به میرزا كه نمی‌توانستم بگویم، تازه برادرم بود. همه‌اش تقصیر همین خواهر خودم بود. پاش را به این كارها همین عمه‌جان‌تان باز كرد.

عمه‌بزرگه گفت: آبجی، این حرف‌ها را نزن، من چه می‌دانستم كه این‌طوری می‌شود.

ـ نمی‌دانستی‌؟ دختره را فراری دادی: هی استخوان مرده بردی زیر آجرهای درگاه‌شان چال كردی‌؛ هی نمی‌دانم آب دعا ریختی توی غذاشان، تا بالاخره دختره هوایی شد.

عمه‌بزرگه گفت: نگو خواهر، این حرف‌ها را دیگر به این‌ها نزن‌! خود خیرندیده‌اش دو تكه استخوان كرده‌بود زیر خاك كه گردن من بیندازد.

ـ نه آبجی، دیوانه است، باشد؛ خدا را خوش نمی‌آید كه آدم پشت سرش بدش را  بگوید.

عمه‌بزرگه میان شست و انگشت اشار‏ﮤ‏ دست چپش را گاز گرفت: خدا بگویم آن ملاصاحب را چه‌كار كند. گفت اگر می‌خواهی آشیانـﮥ‏ كسی را از هم بپاشانی، باید استخوان شانـﮥ‏ شتر را بگیری، خوب توی هاون بكوبی. یك دعایی هم به‌م داد كه بخوانم و به‌ش فوت كنم. اما به دلم راه نداد. به همین آفتاب قسم باز رفتم پیشش. آن‌قدر عجز و التماس كردم تا دلش رضا داد كه فقط كاری كند كه دل آن ناكام سرد بشود. خوب، نشد، روز به روز بیشتر كشته‌مرده‌اش می‌شد. بعدش رفتم پیش یك یهودی. می‌گفتند مجرب است. برای ما كه نبود، بخت‌مان است. هفت تا كاهگل به‌م داد. روشان هم چیزهایی نوشته‌بود. گفت: هرروز صبح ببرم بیندازم توی رودخانه. گفتم: «آخر ملا، من زن لچك به‌سر، چطور می‌توانم صبح زود بروم لب رودخانه‌؟» گفت: «زن حسابی، باید بیندازی توی دریا، حالا این‌جا دریا نیست، گفتم بینداز توی رودخانه‌.» بالاخره راضی‌اش كردم كه بیندازم توی مادی. صبح سیاه سحر می‌رفتم. اوستارجبعلی خدابیامرز بعد از نماز چرت می‌زد. به‌دو می‌رفتم و برمی‌گشتم. 

یكی دو كوك زد: اما نشد كه نشد. انگار شیر و شكر بودند، انگار كه ناف‌شان را برای هم بریده‌بودند.

عمه‌كوچكه گفت: چرا نشد؟ بالاخره كه رفت.

ـ من از همین می‌ترسیدم، خواهر.

داشت آستین را به تنه می‌دوخت. قطره اشكی بر پوست چروكیده و گاه لك سیاه  انداختـﮥ‏ پشت دستش چكیده‌بود. عمه‌كوچكه گفت: رفته‌بودم سر قبر آقا. نذر داشتم كه اگر این پسرعمه‌ات اهل شد، چهل و یك شمع روشن كنم. نمی‌خواست برود دم دكان باباش. بالاخره، خدا خواست و رفت. بعدش من هر روز دم غروب پای پیاده می‌رفتم، بچه به‌بغل. یك روز دیدم جوانی به پنجر‏ﮤ‏ فولادی آویزان شده و همین‌طوری های‌های گریه می‌كند. شناختمش. داداش‌حسین بود. چه گریه‌ای می‌كرد. به پهنای صورتش اشك می‌ریخت، هی هم شمع از جیب پالتوش در می‌آورد و روشن می‌كرد. پنجره را طوری تكان می‌داد كه همـﮥ‏ قفل‌های ریز و درشت پنجر‏ﮤ‏ فولادی تكان می‌خورد. تا كی منتظر شدم، بلكه برود، نرفت. حالا دخترعمه‌ات هم نحس شده‌بود و گریه می‌كرد. بالاخره رفتم آن‌طرف و یك جایی شمع آن شبم را روشن كردم. از آن‌طرف كه نگاهش كردم، دلم براش كباب شد. صورتش گر گرفته‌بود،خیس خیس بود. اشك از دو نوك سبیل مردانه‌اش می‌چكید. یك چیزی هم می‌گفت. هر چی هم پشت‌سری‌ها می‌خواستند بكشندش عقب تا آن‌ها هم به فیض برسند، حریفش نمی‌شدند. پنجره را تكان‌تكان می‌داد و هی یك چیزی می‌گفت. من كه نشنیدم. همان‌جا نذر كردم كه اگر كوكب برگردد سر خانه و زندگی‌اش، هفت هفته آش نذری بپزم، بدهم به زوار آن‌جا. خدا نخواست. بعد هم كه دیگر غیبش زد.

یك‌دفعه بلند شد، گفت: دارد غروب می‌شود، بلند بشوم یك چیزی بار بگذارم. و الا میرزا امشب دودمانم را به باد می‌دهد. 

عروس‌عمه بانو با سر باز و موهای شلال ریخته بر شانه‌ها باز داشت كتابش را می‌خواند. عموحسین ناكام توی آن زمستان سرد حتماً می‌نشسته توی صندوق‌خانه و چراغ نو را، حتماً هم هر شب یك چراغ، رو به خانـﮥ‏ مطلوب می‌گذاشته. نشستم كنار عمه‌بزرگه، پرسیدم: آخرش معلوم شد كوكب كجا رفته‌؟

داشت چرت می‌زد. یك چیزی گفت. انگار كه گفت: چرا؟ شاید هم، چی‌؟ گفتم: پیداش كرد؟ 

چند تا كوك زد، گفت: نه عمه، آخرش خودم پیداش كردم. آن هم كی‌؟ وقتی دیگر فایده نداشت. 

ـ كی‌؟

ـ همین چند سال پیش. شنیدم دیوانه‌خانه است. رفتم دیدنش، كه الهی پام می‌شكست. یكی از پیراهن‌های خودم را بردم براش با یك شلوار دبیت مشكی. نو بود. یك جفت ملكی هم براش خریدم. بالاخره شناختم. حالا دیگر رو نشان نمی‌دهد. اصلاً من را كه می‌بیند باز می‌زند به كله‌اش‌.

گفتم: باز هم می‌روید سراغش‌؟

گفت: بعضی وقت‌ها. همان پشت در می‌ایستم و از دور نگاهش می‌كنم.

بعد گفت كه چطور دیوانه‌ها به چشمش تف انداخته‌اند، و گفت: یك سالی می‌شود كه ندیده‌امش. 

گفتم: شاید تو حياط [حیات؟] نباشد.

گفت: هست، خدا نخواهد كه بمیرد. من هر شب، توی آه شب، از خدا می‌خواهم كه هر چه عمر من است بدهد به او.

تندتند كوك می‌زد، با آن دست پیر و بادكرده. شكمش نفخ داشت. نگاهم كرد. پوست پشت لبش می‌پرید، به نوك زبان قطره‌اشك كنار لبش را مكید: تا من زنده‌ام نمی‌میرد،  بعد كه من رفتم، دیگر خدا هرچه بخواهد، همان است.

انگشت اشار‏ﮤ‏ دست چپش را به لب مكید. مادر برای چای صدام زد، آهسته گفت: پیله نكن، مادر!

پدر توی اتاق نشسته‌بود، پشت به یك متكا. چای می‌خورد. او هم نمی‌خواست به خانـﮥ‏ خاله برود.

حالا اگر رأیم عوض می‌شد، شكش می‌برد. شاید هم به خاطر آبروی ما بود. عروس‌عمه داشت اذیت می‌كرد. عمه‌بزرگه می‌گفت: عروس، باز كه پا بیرون پیدا كردی‌؟

طوری گفت كه من هم شنیدم. سر منبع بودم. داداش‌حسن لباس پوشیده‌بود و حالا داشت در دستدانی‌اش را قفل می‌كرد. ماندن نداشت. من هم رفتم بالا لباس بپوشم. بعید نبود اتابكی هم بیاید. می‌شد ازش بپرسم كه مثلا هـ 111 چه می‌شود. این‌ها می‌دانند. گفت‌: نتوانستم تحمل كنم. رفتم گفتم من دارم دیوانه می‌شوم‌.

آن‌طور كه او شده‌بود، معاوضـﮥ‏ قالب بود. می‌گفت: گفتم: «من می‌خواهم همین باشم كه هستم‌.» آن‌وقت مرا بردند، به آغاز خلقت. حتماً شنیده‌ای، همان خاك شدم كه آدم را از آن ساختند، به همان قد و هیئت، سرم به آسمان می‌رسید. حوا شدم، هابیل و حتی قابیل. همین‌طور آمدم به جلو، قالب به قالب، تا رسیدم به همین قالب كه حالا دارم. فرمودند: «حالا برو، فقیر! حیف كه آدم قانعی هستی‌.»

مادر گفت: مگر نگفتی درس دارم‌؟

گفتم: هنوز وقت دارم‌.

پدر لباس پوشیده‌بود كه برود بیرون. توی دالان دیدم، آفتابه به‌دست. گفت: تو نمی‌خواهد بروی. من هم برمی‌گردم. 

باز برگشت، گفت: من می‌روم حمام. تو هم دیگر این كارها را ول كن. آب منبع كر است، درست مثل بچـﮥ‏ آدم غسل كن. بلد كه هستی‌؟ بعد هم برو توی اتاق تا من برگردم‌. كارت دارم.

مادر حرفی نداشت. نگفتم كه پدر گفته. وقتی داشتند راه می‌افتادند، گفت: از ظهر یك چیزی مانده، گرم كنید و با هم بخورید.

عروس‌عمه توی مهتابی كتاب به‌دست ایستاده‌بود و نگاه می‌كرد. همان كنار منبع لباس كندم و شورت به‌پا رفتم توی آب. خنك بود. اما ته منبع انگار یك لایه لجن بود. عروس‌عمه بانو آمده‌بود جلو چاه. می‌خواست كوزه‌شان را پر كند. گفت: غسل می‌كنم غسل  پشه، می‌خواد بشه، می‌خواد نشه.

سه بار بایست سر زیر آب می‌كردم، هر بار به نیت جایی: سر و گردن، طرف راست و طرف چپ. دلو را بالا كشیده‌بود، و داشت آهسته‌آهسته به دهانـﮥ‏ تنگ كوزه می‌ریخت. نمی‌شد لخت شد، حتی زیر آب. گفت: این كه ترتیبی شد، یك‌دفعه هم كه بروی زیر آب‌ كافی است. 

راست می‌گفت. آب دوش كه نبود. منتظر ماندم تا برود. یك دلو دیگر هم كشید، برای آفتابه. بعد جلو اتاق سه‌دری را آب پاشید. به آن‌طرف منبع كه رسید، گفت: بابات از كجا فهمیده جنب شده‌ای‌؟ نكند می‌روی توی مستراح به خودت ورمی‌روی‌؟

عمه‌كوچكه از میان درگاهی‌شان گفت: عمه، قربان دستت آن توپی‌اش را بكش، بالاخره یك خدا خیر داده‌ای پیدا می‌شود كه آبش كند. 

عروس‌عمه بانو كه رفت سراغ دالان و یا شاید جلو در، اول توپی را كشیدم بیرون‌، بعد هم آمدم بالا و حوله را دور خودم پیچاندم. می‌خندید و مهتابی را آب می‌پاشید. پدر حتماً زود می‌آمد. همان‌طور روی شورت خیس لباس پوشیدم. عروس‌عمه رسیده‌بود به این‌طرف مهتابی. نه، بایست منتظر پدر می‌ماندم. یك‌دفعه می‌رسید. غروب نشده آمد. انگورخریده‌بود. با آب چاه می‌شست، توی همان پاكت آب می‌ریخت. یكی دو خوشه گذاشت توی كاسـﮥ‏ عمه‌بزرگه. 

اول انگور را خوردیم. حرفی نمی‌زد. یكی خودش برمی‌داشت و یك خوشه هم به من می‌داد. من دانه‌دانه می‌كندم. پدر توركه‌ای به دهان می‌گذاشت و سك‌های لخت را كنار بشقاب می‌انداخت. من زودتر دست كشیدم. می‌خواستم بروم پایین كه مثلا دست‌هام را بشویم. گفت: نمی‌خواهد بروی پایین. از پارچ هم می‌توانی آب بریزی روی دستت.

برای هر دو تامان چای ریخته‌بود. استكان و نعلبكی را كه جلو من گذاشت، گفت: غسل‌كه كردی‌؟

گفتم: بله‌! 

گفت: دست ناپاك نباید به این چیزها بخورد.

برای خودش یك چای دیگر هم ریخت، گفت: بلند شو، بیاورش پایین.

می‌دانستم كه می‌گوید. براش خواندم، ورق به ورق. كاغذهای تا زد‏ﮤ‏ مستطیل یا مربع را پهن قالی می‌كردم. نقش‌هایی هم داشتند. بیشتر بته‌جقه بود و گاهی هم دایره‌ای در وسط و به جوهر قرمز. نه فلك است. نقش آدم را هم در دایر‏ﮤ‏ وسط می‌كشند، نشسته به حالت تشهد.

بدان كه مجموع عالم یك كره است و مركز او مركز زمین است و یك سطح مستدیر آن ‌بر آن مجموع محیط و از آن سطح تا مركز زمین هیچ جایی خالی نیست، بلكه اجرام  افلاك و عنصر بعضی به بعضی محیط‌اند، به مثابـﮥ‏ توهای پیاز و همه كروی‌الشكل‌اند و  زمین در وسط و بعد از او فلك قمر و بعد از او فلك عطارد و بعد از او فلك شمس و بعد از او فلك مریخ و بعد از او فلك مشتری و بعد از او فلك زحل و بعد از او فلك ثوابت و بعد از او فلك اعظم كه فلك‌افلاك خوانند و فلك اطلس خوانند، و بر این مجموع اسم عالم اطلاق كنند و زیر فلك قمر را عالم سفلی گویند و عالم كون و فساد گویند.

آدم نشسته میان آن افلاك تو در تو عموحسین ناكام نبود. نیمه‌عریان بود.

فوطه‌ای بر میان ببندند و گاه جامه‌ای سپید از صوف بر تن كنند، نشان آن‌كه با دنیا هیچ تعلقی ندارند.

بر سر هر ضلع، انگار كه بر سر سفره، می‌نشستم و می‌خواندم. نوشته‌های عربی را نمی‌خواندم. بقیه را دیگر راحت می‌خواندم، انگار كه بارها خوانده‌بودم.

نوع دیگر این نقش برای عشق مطلوب، عنایت‌فرمود‏ﮤ‏ میرعلی پناه‌صاحب: اگرخواهی كه كسی را در عشق بی‌قرار كنی، به نام چهار كسان نوشته زیر آتش دفن كنند،  مطلوب لامحاله بی‌قرار شود.

پدر هم نمی‌دانست چهاركسان یعنی چه. بر نقش‌ها خم می‌شد. عدد یا حروف هر خانه را براش می‌خواندم. چهار كسان همان فلان‌بن فلان علی حب فلان‌بن فلان بود. حالا دیگر می‌دانم. می‌نویسم تا بداند آن كه بخواهد همین بكند كه من می‌كنم.

نوع دیگر عمل حب، مجرب و آزموده، باید كه به روز پنج‌شنبه، در اول ساعت مشتری این نقش نهصد عدد بنویسد و در آرد و گندم گلوله بسته در دریا اندازد.

دو طرف كاغذ را می‌گرفتیم و تا می‌زدیم. پدر گفت: این هم برای بی‌قرار كردن محبوب‌است‌؟ 

طرح اسلیمی بود و به جای نقش همه خط بود، ریز. نتوانستم. خط شكسته بود. حالا می‌توانم، می‌نویسمش:

نوع دیگر اگر خواهی كه كسی را در عشق خود بی‌قرار نمایی این نقش را بر شانـﮥ‏ گوسپند روز یك‌شنبه بنویس، و بر شانـﮥ‏ گرمی آتش برسان، تا هروقت گرمی شانه هست، مطلوب بی‌قرار خواهد شدن.

زبان‌بند هم داشت و برای خرابی دكان كسی تا فروش او بند شود، صورتی كشیده‌بود كه‌:

بایست چهار بار بر چهار كاغذ بنویسد و در چهار گوشـﮥ‏ دكان او چال كند. زكات این صورت ترك حیوانی كردن بود به چهل روز و پرهیز از جمع شدن با زنان، و جنب نشدن.

برای پیدا كردن دزد، یا به خواب دیدن او كه كیست. و باز:

نوع دیگر عنایت‌كرد‏ﮤ‏ میرزین‌العابدین صاحب، به طریق فتیله در ساعت عطارد و مشتری نوشته، بر روغن خوشبودار روشن كند و روی چراغ جانب خانـﮥ‏ مطلوب كند، یقین است كه در سر فتیله مطلوب زود بی‌قرار شود و فی‌الحال بیاید.

صورت فتیله پنجـﮥ‏ دستی بود به جوهر سبز و بر هر انگشت عددی و یكی دو حرف بود. بر كف همان دست صورت عالم بود. طومارها را من باز می‌كردم و می‌خواندم. پدر لوله می‌كرد و نخ را دورشان گره می‌زد. هرجا كه می‌ماندم، می‌گفت: بیا، این یكی را بخوان.

برای صفت این نقش و نوشتن اسناد آن زبان ملائكه و قلم قدرت می‌باید، این ذر‏ﮤ‏ بی‌مقدار را چه یارا كه توصیف آن بر زبان آرد.

برای دفع تب هم نقشی بود. برای پیدا كردن غلام و كنیز گریخته می‌بایست آن نقش بركشیده بر طاس را از درخت، و با ریسمان، ببندند: 

چون آن نقش را بجنبانند، آن گریخته بی‌شك پریشان شود و خود نادم برگردد.

برای فرزند گم‌شده نیز همین نقش مجرب بود.

نوع دیگر: فتیله و نقش در باب محبت كسی كه بر شخص معیل محبت داشته‌باشد، به روز یك‌شنبه، خواه پنج‌شنبه، خواه سه‌شنبه، این نقش را نوشته در روغن خوشبودار روشن كند و روی چراغ جانب خانـﮥ‏ مطلوب كند، به حول الهی معشوق حاضر شود و اطاعت كند، مجرب است مع اعداد زیرین، به‌طور صحیح بنویسند. این است: 

برای دفع تب لرزه نقش را باید آدم طاهر نوشته، برای نوشیدن دهد، یا نوشته را  به بازوی آزار رسیده ببندد و یا بر گلوی او ببندد.
 
نوع دیگر، این علامت هم برای محبت است. در پارچـﮥ‏ ملبوس معشوق كه كهنه‌ باشد، بنویسد و در چراغ نوردیده روغن كنجد بسوزاند، دلبر حاضر شود و علامت این‌ است: 


آداب چله نشینی را هم خواندم. پدر سیگار پنجم یا حتی ششمش بود. سماور را خودش آب كرد. گفت: این را دوباره بخوان. 

شام كه می‌خوردیم، گفت: نمی‌خواهد به مادرت حرفی بزنی.

بعد از شام هم تسخیر شمس را براش خواندم. حالا دیگر داشت كتاب‌ها را توی صندوق می‌گذاشت و باز طومارها و كاغذهای تازه را ملاطشان می‌كرد. آخرین كتاب را داشتم ورق می‌زدم. پدر به چفت شكسته ورمی‌رفت. به صندوق‌خانه رفت. می‌دانستم كه چه خواهد كرد. پول‌هاش را كجا می‌خواست بگذارد؟ با صندوق خودش برگشت. خالی‌اش كرده‌بود. حسابی جا  داشت. كتاب‌ها را من یكی‌یكی به دستش می‌دادم. می‌چید. درش راحت بسته‌شد. قفل كرد. گفت: بیا، خودت بگذار آن بالا.

از چهارپایه بالا رفتم و صندوق پدر را گذاشتم بالای رف. عروس‌عمه بانو داشت پشه‌بندشان را می‌زد. آن‌طرف پشه‌بند غذا می‌خوردند. پسرعمه تقی نیامده‌بود.  اوستایدالله داشت منبع را پر می‌كرد. به عمه‌كوچكه گفت: این دفعه هم باز من شستم، باز هم من دارم آبش می‌كنم‌.

عروس‌عمه بتول توی آشپزخانه حتماً داشت خاكستر را از روی دیگ‌شان كنار می‌زد. عمه‌كوچكه گفت: مفت چنگ خودت، مشهدی‌.

دستـﮥ‏ دلو را به یك دست می‌گرفت و به دست دیگر سرازیرش می‌كرد توی منبع. وقتی برمی‌گشتم، عروس‌عمه بانو روی پله‌های دالان نشسته‌بود. چراغ‌موشی را گرفت، گفت: حالا دیگر چرا اخم كرده‌ای‌؟

آهسته گفتم: امشب بابام توی مهتابی می‌خوابد.

به خرجش نمی‌رفت. پوست آدم مورمور می‌شود، انگار كه سردش شده‌باشد، مثل پوست كف دست كه بخارد و آدم، حتی توی خواب، می‌خواهد بر سنگی بكشد. می‌داند خواب است، اما باز دست دراز می‌كند، گفت: ترسو!

از كنارش رد شدم. از توی همان راه پله‌ها سرك كشیدم. پدر هنوز به مهتابی نیامده‌بود. 

بوی كاهگل می‌آمد. به دیوار هم آب پاشیده‌بود. گفتم: من خودم می‌آوردم، بابا.

پام را ول كرد. پدر توی ایوان پسرعمه رضااین‌ها نشسته‌بود، كنار عمه. بقیه داشتند شام می‌خوردند. سهم عمه را حتماً توی كاسه‌اش ریخته‌بودند. داشت چرت می‌زد.  پدر داشت باز سیگار می‌كشید. رختخوابش را خودش توی مهتابی پهن كرده‌بود. از كوز‏ﮤ‏ آبش فهمیدم. ریگش را هم گذاشته‌بود درش. همان ریگ آبادان بود. رفتم توی اتاق. در صندوق‌خانه را باز گذاشته‌بود. سماور خاموش بود. نتوانستم بخوانم. پام سوزن‌سوزن می‌شد، اما می‌دانستم كه نمی‌خواهد شروع بشود. به صندوق پدر نگاه می‌كردم. چهارپایه هنوز همان‌جا بود. پدر می‌گفت: تا این‌وقت شب در دكان می‌ماند كه چی‌؟

عمه‌بزرگه گفت: نمی‌دانم، والله.

ـ خوب، دلخوشی ندارد، خواهر.

باز ساكت ماندند. میرزانصرالله می‌گفت: میرزامحمود، بفرمایید!

ـ سیرم والله، تعارف نمی‌كنم‌.

عمه‌بزرگه گفت: من كه می‌گویم آن ناكام برمی‌گردد، و الا، اگر نمی‌خواست برگردد، كه كتاب‌هاش را چال نمی‌كرد.

عمه‌كوچكه از همان توی اتاق گفت: من كه می‌گویم حتماً یك چیزهای دیگری هم هست. شاید توی همان اتاق خودش توی دیواری، جایی قایم كرده. 

عمه‌بزرگه گفت: مگر دیگر چیزی داشت‌؟ 

عمه‌كوچكه گفت: همه‌اش توی این فكرم كه چرا این‌ها را نگذاشت پهلوی من‌؟ گیرم هم كه می‌ترسیده، می‌توانست ببرد یك جای دیگر.

عمه‌بزرگه گفت: بر می‌گردد. مطمئنم‌.

باز فق‌فقش بلند شد، می‌گفت: خدا بگویم زن چه‌كارت كند.

دیگر داشت خوابم می‌برد كه پدر آمد بالا. از توی جیب جلیقه‌اش كلیدی را بیرون آورد، انداخت جلو من: بیا، باشد پیش خودت‌.

كلید صندوق بود. وضو گرفته‌بود. گفت: به كسی هم نگو كه پهلوی تو است. 

صندوقچه دیگر مال من بود. مال من شده‌است، تنها چیزی است كه نه از پدر كه از عموحسین به من رسیده‌است.



ادامه


BackTop

 

Contact Us Contributors Activities Golshiri Award About

 

Back to Index