Back to Home
 




برو به بخش: 11 . 10 . 9 . 8 . 7 . 6 . 5 . 4 . 3 . 2 . 1



چهره‌اي آشنا، هميشه چهره‌اي آشنا هست؛ خطوطي که هر چند با لايه‌اي از ‏گوشت سايه مي‌خورد و يا از کشيدگي پوست رنگ باخته است؛ آدمي که ديده‌ايم، ‏در يک برخورد ساده، دو دست که به هم مي‌رسند و گرمي دست‌ها؛ و گاه که اين ‏خطوط در کنار استکاني بود که به سلامتي تو بلند شده بود، يا متن شعله‌اي ميان دو ‏دست. هميشه چهره‌اي هست. در کوچه‌هاي خلوت و يا در ميان جمعيتي که ‏مي‌گذرند، با شتاب و شانه به شانه و بر خطوط مضرس. يادآور تخته‎‌‎سياه، انگار که ‏همچنان همان‎‌‎جاست، ايستاده، و تکمـﮥ‏ پيراهنش هنوز از نخي آويخته است؛ يا ‏نشسته پشت نيمکتي وقتي خواسته‌اي در دفتري بغلي نمره‌اي بگذاري، سر به زير ‏از پس نيم‎‌‎نگاهي به تو بعد به دفتر. و حالا ديگر مشکل مي‌تواني به يادش بياوري، ‏آن‎‌‎هم وقتي تخته نباشد. کي است؟ وقتي چهره‌اي تنها لبي است لرزان، و نگاهش ‏برقي است زودگذر از پس لحظه‌اي که چهار انگشت و کف دست تو بر نرمي گونه‌اش ‏فرود آمده است. هميشه‎ ‎هست، اما دور است، محو، پشت همان پردﮤ‏ تور، يا ‏شعاع‌هايي که مايل مي‌تابند. از آن طرف کوچه مي‌رود، آن سوي شانه‌ها و سرها.‏

‏«سلام.»‏

دست‌ها را به دو طرف رها کرده و گاهي يکي را همچنان بر سينه نگه مي‌دارد. و باز ‏گام‌ها را بلندتر برمي‌دارد تا تو باز آن خطوط را در انبوه آن ‏‎‌‎همـﮥ‏ ديگر از ياد ببري. ‏کيست؟ و اگر سينه به سينه بر بخوري، و يا در دو صندلي کنار هم نشسته باشيد، و ‏يا نه در کنار تختـﮥ‏ سياه که پشت ميزي باشد، هميشه اسمي فراموش شده. ديواري ‏است از مه، مهي انبوه. جلو مي‌دود تا ميز ترا حساب کند، هر چند خطوط چهره‌اش ‏اندکي وقيح شده است و گونه‌ها پلاسيده است و آن پيشاني صاف را چيني ظريف ‏خط انداخته و آن موهاي سياه رها شده بر پيشاني اکنون به دقت شانه شده‌اند.‏

‏«حالا کجايي؟»‏

‏«دانشگاه آقا، حقوق مي‌خوانم.»‏

يک سال پيش هم موها همين طورها بود، روغن زده و براق و فرق را همين جاها باز ‏کرده بود، طرف چپ، با همين جواب.‏

‏«سال چندم؟»‏

‏«سوم، آقا.»‏

و بعد وقتي چين پيشاني عميق‌تر شد، موهاي جلو سرش ريخته است. دو طرف ‏شقيقه زودتر مي‌ريزند.‏

‏«زن گرفته‌ام. دو تا بچه دارم، يک پسر و يک دختر.»‏

بايد خوشحال بود و به لبخندي نشان داد که هستي. اما همچنان دور و جدايي، ‏اين‎‌‎سوي مهي که نمي‌گذارد اسمش را به ياد بياوري.‏

‏«خواهش مي‌کنم دو نمره بدهيد. معدلم فقط 25 صدم مي‌خواهد. اگر تجديد بشوم، ‏اگر امسال باز ... کتابم را گم کردم، نتوانستم.»‏

‏«اسمت چيست؟»‏

‏«کيست؟»‏

پنج‎‌‎ضلعي نامنظم توي جيب آقاي راعي بود، به اندازﮤ‏ کف دست بود. فنجان را ‏برگرداند. تکيه داده به ستون، روزنامه حالا توي جيب مرد بود، مرد عصايي. عصا به ‏دست بلند شده بود. نگاه نمي‌کرد. دستـﮥ‏ عصا نمي‌شکست. دو نفر روبه‌روي هم. ‏سيگار رفيقش را آتش مي‌زند. توي زير سيگاري آقاي راعي پنج ته سيگار بود. حالا ‏ديگر بايست پيداشان مي‌شد. سه نفر آن گوشه با سه چاي. يکي حرف مي‌زد. ‏دست‌هايش را تکان مي‌داد. دهان دوتاي ديگر باز بود. هيچ‌کدام آشنا نمي‌زدند. ديده ‏بودشان، مطمئن بود. اما هيچ خطي در حافظه‌اش نبود. بايد هر سال و براي هر ‏کلاس يک آلبوم درست کرد، با اسم و مشخصات. ديگر دير شده بود. و اينها که حالا ‏پشت نيمکت چسبيده به هم مي‌نشستند، با گردن‌هاي باريک و يقه‌هاي چرکين، ‏موهاي بلند شانه‌زده ريخته بر پشت سر و برق شيطنتي در هر دو چشم، آن‌قدر ‏نزديک و آشنا مي‌زند که فکر نمي‌کني فردا باز نتواني به يادشان بياوري. براي ديگران ‏چي؟ براي هر آشنايي که مي‌شناسيم، که مي‌شود شناخت، باش دست داد، براي ‏آن سه نفر مثلاً؟ چند سال است مي‌بينمشان؟ حلقه‌هاي دود بالاي سرشان بود، ‏معلق. ‏

در فنجان قهوه اما هميشه هست، بايد باشد، بايد آن‌قدر نگاه کرد تا باز ببينيش. زني ‏است که مي‌رقصد، طرح مبهم دو دست و گيسوان افشان، و چهره به هر خط و خالي ‏که بخواهي، که حتي همين ديروز سر کلاست ديده‌اي. دندانهايش ريز و سفيد بود و ‏لب‌ها باريک و قيطاني. سرخ مي‌زد، نه از بزک. و گونه‌ها برافروخته از شرمي دخترانه. ‏به هر ناميش که بنامي، يا بي‌نام، اما رقصان، به گرد آتشي که نمي‌شود ديد. بقيه، ‏خط پهني که مي‌شود جاي سرهاشان گرفت، گرد بر گرد آتش نشسته‌اند. دوازده ‏نفرند، نه، يازده نفر، دستها حلقه کرده به گرد زانوان. هيچ‌وقت نتوانسته‌اي بشماري. ‏يکي دو تا هميشه پشت حرير سرخ دامن چرخان زن پنهان مي‌مانند. حضور آتش را ‏تنها از رنگ پوست دو پاي زن مي‌شود دريافت، يا از رنگ مس تافتـﮥ‏ دامني که در ‏بادهاي شرقي در اهتزاز است. و جاي خالي هميشه همان‌جاست که متن سفيد ‏فنجان تداوم خط پهن قهوه‌اي را مي‌شکند. کي است؟ تنها در خواب مي‌شود ديدش. ‏يکي دوبار ديده بودش، و گاهي اگر مست بود آن‌قدر که خط را لکه‌اي قهوه‌اي نبيند، ‏بريدگي ميان ابتدا و انتهاي خط طرح کسي مي‌شد نشسته، گاهي بر دو زانو و دو ‏کف دست بر کاسـﮥ‏ زانوان، و يا چمباتمه‌زده و دستها حلقه‌کرده بر گرد زانوان. اما ‏پوست دست‌هاش هميشه سرخ مي‌زد، يا بيشتر به رنگ مس تافته مي‌مانست. حالا ‏نبود. زن مي‌رقصيد. مستي حالا ديگر آن‌قدرها نمي‌پايد، فقط همان لحظه‌هاي اول ‏وقتي که عرق، تلخ، از گلو پايين مي‌رود و رويش يک قاشق ماست مي‌خوري _ ‏مي‌چسبيد. پيشاني که داغ شد و دست‌ها بي‌آنکه اراده کني سيگار را روشن کرده ‏باشند مي‌شود ديدش. کسي هست. و حالا نبود. سفيد بود. اما زن همچنان ‏مي‌رقصيد، با دامني به رنگ مس تافته، و باد آن‌قدر تند مي‌وزيد که گوشـﮥ‏ دامن ‏سبک و چرخان مي‌رفت تا از زمينـﮥ‏ قهوه‌اي روشن بگذرد و آن جاي هميشه خالي را ‏بپوشاند. سيگار همين وقت‌هاست که مي‌چسبد. ‏

کوتاهترين فاصله ميان دو نقطه خط راست است، از در تا اينجا، تا صندلي روبه‌روي ‏راعي. پردﮤ‏ تجيرمانند را کنار مي‌زنند و تو مي‌آيند. وحدت اگر بيايد، اول همين ميز را ‏نگاه مي‌کند. بلندقد و لاغراندام و رنگ کراوات هميشه متناسب با پيراهن و کت و ‏شلوار و حتي جورابش. از در تا اينجا پانزده يا حداقل شانزده قدم است، شانزده قدم ‏معمولي هشتاد سانتي‌متري. پشت ميز دو تا نشسته‌اند. دور مي‌زند، از ميان ستون ‏و آن صندلي بايد رد بشود و بعد از کنار آن که جلو صندوق ايستاده است. آدم‌ها تکان ‏مي‌خورند. از اين طرف يا ...؟ تکان مي‌خورد. مي‌شود هفده قدم. دو هفته بود نديده ‏بودش. هر بار هم دکمه سردست تازه‌اي مي‌زند. عبداللهي هم نديده بودش. ‏مي‌گفت: «حوصله داري؟ اين بابا ديگر نعش است، آدم که نمي‌تواند تا آخر عمر لاشـﮥ‏ ‏يکي را به صرف اينکه روزي دوست بوده‌اند به دوش بکشد. کسي که مرد، مرد ديگر، ‏بايد خاکش کرد.»‏

راعي گفته بود: «اگر همه بخواهند همين‌قدرها بي‌رحم باشند، تو يکي بايد خيلي ‏مواظب خودت باشي.»‏

‏«نبودم هم به درک، اگر هم يک روزي ديدي واقعاً نعشم، تلفن کن بيايند ببرندم. ‏تشييع هم نمي‌خواهم.»‏

نبود، هنوز نبود، اما شروع شده بود، مسأله فقط يکي دو چين زير چشم نبود، يا دو ‏سه دنداني که کشيده بود، اشکال اين بود که فکر مي‌کرد ايستاده است بر خاک، و ‏پنجرﮤ‏ خودش را دارد، آن‌هم وقتي چشم‌اندازش نه بند رخت يا کاج يا حتي خيابان بود ‏که ديواري بود صاف و خاکستري، بي‌هيچ روزني، يا حتي کنگره‌اي، سکويي. گفته ‏بود: «چشم، يادم مي‌ماند.»‏

سيگار زير لب حرف مي‌زند، بي‌آنکه با دو انگشت سبابه و وسطي گرفته باشدش. ‏گوشـﮥ‏ راست، نه، گوشـﮥ‏ چپ دهانش هست و بعد وسط و دوباره چپ. و حرف ‏مي‌زند. دو دستش را توي جيب‌هاي شلوارش کرده است و از بالا حرف مي‌زند. يک ‏سر و گردن بلندتر است و آن يکي از پايين، از عمق يک سر و گردن نگاه مي‌کند. به ‏سيگار؟ چطور مي‌تواند گوش بدهد؟

نشستند، روبه‌روي هم، پشت ميزي که کنار در و چسبيده به شيشه‌هاست، ‏شيشه‌هاي قدي. تمرين کرده است، حتماً. روبه‌روي آينه ايستاده و سيگار زير لب ‏حرف زده، تنها. در بارﮤ‏ چي؟ شعري را چند بار از حفظ خوانده است، يا حرف زده، فقط ‏چند جملـﮥ‏ کوتاه را تکرار کرده است، دست‌ها توي جيب. و حالا ديگر مي‌تواند از عهدﮤ‏ ‏جمله‌هاي بلند هم بر آيد. ‏

‏«همان که سيگار زير لب حرف مي‌زند. يادت آمد؟»‏

‏«اسمش چيست؟»‏

دود را فقط از گوشـﮥ‏ چپ دهانش بيرون مي‌دهد. از بيني‌اش بيرون نمي‌آيد. و آن يکي ‏از فاصلـﮥ‏ يک متر و عمق يک سر و گردن نگاه نمي‌کند، با فنجان قهوه‌اش بازي مي‌کند ‏تا نبيند که سيگار ... و گوش مي‌دهد. حرف زدن ديگر چه فايده‌اي دارد؟ آن‌همه تمرين! ‏دست راست را مشت کرده، روي ميز گذاشته است. دست چپش پيدا نيست. حتماً ‏روي لبـﮥ‏ ميز است. حسنش اين است که انگشت‌هاش زرد نمي‌شود.‏

وحدت بود، با همان خطوط آشنا. بي‌آنکه صدايي بکند روبه‌رويش نشسته بود. کت ‏راه‎‌‎راه پوشيده بود. راعي گفت: «چطوري، دير کردي؟»‏

‏«دير کردم؟ تو زود آمده‌اي. تازه چهار و ربع است.»‏

ريشش را نتراشيده بود. دو روز مي‌شد. راعي پرسيد: «چي مي‌خوري؟»‏

‏«خودش مي‌آورد. راستي کجا بودي؟ چند روز است دنبالت بودم، کارت داشتم.»‏

دست به چانه‌اش مي‌کشيد. گره کراواتش شل بود.‏

‏«چه کاري؟»‏

‏«هيچي. فقط مي‌خواستم اگر اجازه بدهي چند شب بيايم خانه‌ات. مزاحم که ‏نيستم؟»‏

‏«چيزي شده؟»‏

‏«نه، همين‌طوري. مي‌خواستم يک هفته‌اي خانه نباشم.»‏

‏«با عفت حرفيت شده؟»‏

‏«نه بابا، هيچي نيست، فقط خواستم ...»‏

راعي گفت: «باز شروع کردي؟»‏

پايين گونه‌هاش باز گود افتاده بود. ريش دوروزه‌اش هم بي‌چيزي نبود، يا اين‌طور که ‏سيگار مي‌کشيد و ديگر حتي فرصت نمي‌کرد دود را حلقه کند و بخصوص دورگه شدن ‏صدا و خستگي لحن و اين عدم صراحتش، و اينکه وقتي پک مي‌زد چشم‌هاش را ‏مي‌بست مبين چيزي بود که راعي چند ماهي بود منتظرش بود. گفت: «قرصي چيزي ‏خورده‌اي؟»‏

‏«چه قرصي؟»‏

‏«خودت مي‌داني.»‏

بالاخره نگاه کرد: «نه جان تو، چهار ماه است که لب نزده‌ام، نه، پنج ماه، من که به تو ‏دروغ نمي‌گويم.»‏

باز سر به زير انداخت. سيگارش را توي زيرسيگاري خاموش کرد، به نيمه حتي ‏نرسيده بود. هر دو کف دستش را روي ميز گذاشت، فقط يک لحظه، و باز دست بر ‏دست گذاشت. نمي‌دانست چه کارشان کند؟ سيگاري بردار، زود باش. نمي‌تواني، ‏مي‌دانم. سنخيت من و تو، يا من و تو و صلاحي در همين چيزها هم هست. اما ‏تفاوتمان در اين است که يکي مدام در حالت تعليق است، بر آن قله يا اين فرود، ‏همين‌طور که تو هستي. اما ما، يا من، بر نقطه‌اي از خطي افقي ايستاده‌ايم يا ‏نشسته‌ايم. جعبـﮥ‏ سيگار جلوش بود. راعي هم مي‌خواست سيگاري بکشد، اما ‏بايست منتظر مي‌ماند. مگر غير از برداشتن نخي سيگار، يا ور رفتن با ليوان چاي و ‏ليموش _ اگر پيشخدمت در اين کت کهنـﮥ‏ راه‌راه و با اين کراوات صورتي و پيراهن ‏سفيد، بي‌هيچ دکمـﮥ‏ سرآستيني، به جاش آورده باشد _ کار ديگري هم مي‌توانست ‏بکند؟ اما نمي‌شد، همين که اينجا روبه‌روي هم نشسته بودند کافي بود. راعي دو ‏سيگار روشن کرد. يکي به وحدت داد. گفت: «خوب، پس عفت هم فهميده، هان، مثل ‏آن دفعه؟»‏

‏«ببين، اصلاً مسألـﮥ‏ آن قضيه نيست. عفت هم خانه است. اگر باور نمي‌کني بلند شو ‏بهش تلفن بکن. تازه اگر شروع کرده بودم که نمي‌آمدم خانـﮥ‏ تو.»‏

‏«پس چه خبر شده که مي‌خواهي بيايي آنجا؟»‏

داشت انگشت شستش را توي يقه‌اش مي‌چرخاند. گره کراواتش را شل‌تر کرد. ‏يقه‌اش باز بود. دکمه‌اش افتاده است، حتماً. راعي گفت: «داري به من دروغ ‏مي‌گويي، عفت نيستش، همه چيزت داد مي‌زند که نيست. خوب، با وجود اين ‏نمي‌دانم دلت مي‌خواهد بگويي چه مرگيت هست، يا نه؟»‏

‏«چه فايده؟ باور که نمي‌کني. هيچ‌کس باور نمي‌کند.»‏

‏«چي را؟»‏

‏«خوب، براي همين دنبالت مي‌گشتم. حالا هم زود آمدم گفتم بلکه قبل از اينکه ‏ساطع پيداش بشود يا عبداللهي، باهات حرف بزنم.»‏

مچ دست راستش را بر لبـﮥ‏ ميز گذاشت، و تمام کف و انگشتان را رو به راعي و بر ‏خطي مايل نگه داشت. مي‌لرزيد. من اينم، مي‌بيني؟ و نه به راعي، يا به دست که ‏به ليوان چاي و ليموش _ که بالاخره آورده بودند _ نگاه مي‌کرد. راعي دست روي ‏دستش گذاشت و تا مگر قرار بگيرد، مگر خلجانش را فرو بنشاند، بر سطح ميز ‏فشارش داد. گفت: «دارم گوش مي‌دهم.»‏

‏«ببين، من ديگر دارم ذله مي‌شوم. البته ربط چنداني به عفت ندارد، اما يک چيزهايي ‏پيش آمده که نمي‌فهمم. مثلاً همين هفتـﮥ‏ پيش از تاکسي که پياده شدم ديدم سر ‏کوچه، زير تير چراغ‌برق ايستاده. پشتش به من بود. تا از کنارش رد شدم راه افتاد. از ‏همين کلاه کپي‌ها سرش بود. کوچه هم خلوت بود. هنوز سر شب بود، مطمئنم، اما ‏توي کوچه هيچ‌کس نبود. چند قدم که رفتم ايستادم، به يک بهانه‌اي، يادم نيست ‏چي. صداي پاش را نمي‌شنيدم. وقتي نگاهش کردم ديدم دارد با نقاب کلاهش بازي ‏مي‌کند. صورتش را نديدم. اما مطمئنم که خودش بود، مي‌شناختمش. باز هم ديده ‏بودمش. کجا؟ يادم نبود. اما مطمئن بودم که اين چند روز مرتب ديده‌امش. من هم ‏برگشتم و از جلوش رد شدم و رفتم توي بقالي سر کوچه يک چيزي بخرم. سيگار ‏خريدم و نمي‌دانم يک ظرف ماست. از پشت شيشـﮥ‏ بقالي نگاه کردم ديدم کنار ‏خيابان ايستاده است و نگاهم مي‌کند. يکي دو نفر توي بقالي بودند. صبر کردم تا ‏مش صفر راهشان انداخت. بعد ازش پرسيدم: "تو اين بابا را مي‌شناسي؟" مش صفر ‏هم که ديدش گفت: "نه، اين طرف‌ها که نمي‌نشيند، اما عصر تا حالا همين دور و برها ‏پرسه مي‌زند." گفتم: "سراغ کسي يا جايي را نمي‌گرفت؟" گفت: "نه، از من که ‏چيزي نپرسيد. حالا مگر چيزي شده؟" گفتم: "نه. اما خوب آدم شک مي‌کند، بخصوص ‏وقتي بفهمد يکي چند ساعتي يک گله‌جا ايستاده باشد." گفت: "شايد منتظر کسي ‏است. دزد که نيست. مي‌خواهيد ازش بپرسم؟" گفتم: "نه، چه فايده؟ اگر هم چيزي ‏باشد که نمي‌گويد. معمولاً نمي‌گويند." وقتي آمدم بيرون ديدم باز رفته سر کوچه، زير ‏همان تير چراغ‌برق ايستاده بود. پشتش به من بود. گفتم، مي‌زنم از آن کوچه مي‌روم. ‏سر کوچـﮥ‏ مستعانيه که رسيدم ديدم دارد مي‌آيد. از زير سايـﮥ‏ درخت‌ها داشت ‏مي‌آمد، دستهاش را توي جيبش کرده بود. سرش زير بود. خوب، من هم تند کردم و تا ‏دم در خانه پشت سرم را نگاه نکردم. کليد داشتم اما زنگ زدم. خواستم عفت بيايد و ‏خودش ببيندش تا بلکه باورش بشود. پرسيد: "کيه؟" گفتم: "منم، بيا دم در اينها را ‏بگير." گفت: "چي، سه طبقه بيايم پايين؟" گفتم: "خواهش مي‌کنم." حتي گفتم: "تو ‏بيا، خودت مي‌فهمي." گفت: "دوباره رفتي کشيدي، هان؟" در را باز کرده بود. گفتم: ‏‏"خواهش مي‌کنم، عفت." نمي‌توانستم بهش بگويم. مطمئن بودم که همان حوالي ‏است. نمي‌شد گفت، تازه عفت هم گوشي را گذاشته بود. دوباره هم که زنگ زدم ‏برنداشت. نگاهش که کردم ديدم ايستاده روبه‌روي در همسايه. کبريت کشيده بود ‏گمانم داشت اسم روي زنگ درها را مي‌خواند.»‏

يک پر ليموي ديگر توي چايش انداخت و هم زد. راعي گفت: «خوب؟»‏

‏«تازه اين يکيش بود.»‏

‏«حالا چقدر مي‌کشي؟»‏

‏«نمي‌کشم، نمي‌توانم، خودت که مي‌داني. گفته اگر دوباره شروع کني ازت طلاق ‏مي‌گيرم.»‏

داد زده بود. راعي گفت: «اگر هم آهسته مي‌گفتي مي‌شنيدم، حتي ممکن بود باور ‏کنم.» ‏

چه چيز را مي‌خواهد پنهان کند؟ چشم‌هايش را مي‌مالد، و باز چايش را هم مي‌زند. ‏نه، هيچ طوفاني در پي اين سکوت نيست. راعي گفت: «شب‌ها چي، هر شب ‏خوابش را مي‌بيني؟»‏

‏«بعضي شب‌ها.»‏

سر بلند کرد. لبهايش مي‌لرزيد: «خوب، که مي‌خواهي بگويي خواب ديده‌ام، خيال ‏کرده‌ام، هان؟ خوب، اقلاً راحت بگو باور نمي‌کنم.»‏

‏«گفتم که. اما دلم مي‌خواهد باور کنم.»‏

دو تومان کنار نعلبکي گذاشت و بلند شد: «همه‌تان مثل هميد.»‏

گره کراواتش را محکم مي‌کرد. راعي دستش را گرفت: «خواهش مي‌کنم، بنشين، ‏عصباني نشو. خانـﮥ‏ من و تو ندارد. اگر مي‌خواهي همين حالا کليد را بهت مي‌دهم. ‏دو تا دارم.»‏

نشست: «متشکرم. مي‌دانستم که موافقت مي‌کني، اما به عبداللهي حرفي نزن.»‏

‏«مگر آنها هم مي‌دانند؟»‏

‏«بله، خودم بهشان گفته‌ام، ديشب گفتم. اما فقط خنديدند. توي ميخانه بوديم. گفتم: ‏‏"اگر باور نمي‌کنيد بياييد تا نشانتان بدهم. حالا که مي‌آمدم تو ديدمش، از تاکسي ‏پياده مي‌شد، آن‌طرف خيابان. پالتو تنش است، آن‌هم حالا. مطمئنم که هنوز هم ‏ايستاده، همان روبه‌رو."»‏

‏«خوب؟»‏

‏«نيامدند. فقط گفتند: "پسر شيره نخور. چند دفعه بهت گفتيم نخور؟ کبدت را داغان ‏مي‌کني." گفتم: "اين جيب‌هاي من." بعد هم تمام جيب‌هايم را جلو رويشان ريختم ‏روي ميز. ساطع گفت: "من فردا مي‌آيم با عفت حرف مي‌زنم، راضيش مي‌کنم بساط ‏را توي خانه علم کند. قول مي‌دهم." گفتم: "تو مستي." مست هم بود، ‏نمي‌فهميد.»‏

راعي گفت: «اگر مي‌تواند بگذار ترتيبش را بدهد. اين طور که بهتر است. يکي دو تا ‏صبح بزن، عصر هم دو تا، بعد هم بنشين کارت را بکن.»‏

‏«تو هم که همه‌اش حرف آن را مي‌زني. درد من که آن لامذهب نيست. خوب، بعضي ‏وقت‌ها، يعني وقتي عرق مي‌خورم، اگر زياد بخورم، هوس مي‌کنم. خودت که خوب ‏مي‌داني آدم چه حالي مي‌شود. اما باور کن اين‌همه مدت فقط دو بار زده‌ام، آن‌هم ‏کم، باور کن!»‏

راعي گفت: «باز هم ديديش؟»‏

‏«پس چي؟ همين ديشب. وقتي آمديم بيرون، ساطع گفت: "کوش پس؟" گفتم: ‏‏"خواهش مي‌کنم داد نزن." گفت: "مي‌گويم کوش؟" گفتم: "حتماً همين دور و برها ‏است. چه کار مي‌خواهي بکني؟" آن‌قدر مست بود که نگو. رفت جلو دو سه عابر را ‏گرفت که: "شما چرا اين آقا را تعقيب مي‌کنيد؟" نزديک بود با يکي دست‌به‌يقه بشود. ‏گفتم: "من که گفتم يارو پالتو تنش است." اما دست‌بردار نبود. من و مصلح ناچار ‏شديم از طرف معذرت بخواهيم. مي‌گفت: "اگر راست مي‌گويي پس چرا نمي‌گذاري ‏پيداش کنم؟" داد مي‌زد: "پس کجايي؟ کجا قايم شده‌اي؟" گفتم: "من مي‌روم، تنها ‏مي‌روم. شماها که رفيق نيستيد." راه که افتادم، ديدم دارند دنبالم مي‌آيند. گفتند: ‏‏"ما هم مي‌آييم." گفتم: "من که جايي نمي‌روم." مصلح گفت: "پس بيا سوار ماشين ‏بشو تا برسانيمت." گفتم: "نه، پياده مي‌روم." گفتند: "خودت خواستي، فردا نگويي ‏نامرديد." ساطع کنار پياده‌رو نشسته بود، استفراغ مي‌کرد. من ديگر نايستادم. ‏نفهميدم چي شد.»‏

مصلح بود. بلند قد و همان‌قدرها شيک که بود. کيف کوچکي به دست راست و يک ‏مجله به دست چپ: «سلام، چطوري؟»‏

بعد هم زد روي شانـﮥ‏ وحدت: «حالش چطور است؟»‏

‏«کي؟»‏

‏«رفيقت را مي‌گويم، همان که شبها مي‌رساندت به خانه.»‏

وحدت گفت: «خواهش مي‌کنم دوباره شروع نکن.»‏

‏«شروع نکنم؟ خودت قبلاً شروع کرده‌اي. مگر ريشت را براي همين نگذاشته‌اي تا ‏همه بفهمند که يک مرگيت هست؟»‏

‏«امروز هم نرسيدم، دير بود، صبح دير بلند شدم.»‏

‏«خوب، اين يکي هيچي، اما اين کت راه‌راه را چه مي‌گويي، آن‌هم تو؟ مگر براي همين ‏آن را نپوشيده‌اي تا يارو فکر کند، نه بابا، جناب وحدت که اين طور لباس نمي‌پوشد؟»‏

راعي گفت: «چيزي آن تو داري؟»‏

به مجله اشاره کرد که هنوز لوله شده توي دست مصلح بود.‏

‏«نه، همين طوري خريدم. فکر نمي‌کردم قبل از پنج پيداتان بشود.»‏

وقتي نشست، به راعي گفت: «مي‌داني، يک هفته است که همه را کاس کرده که ‏يک بابايي کار و زندگيش را گذاشته و افتاده دنبال آقا.»‏

وحدت مجله را گرفت، باز کرد. ورق مي‌زد. مصلح گفت: «تو چه مرگيت شده؟ ديروز ‏سه بار بهت زنگ زدم، ساعت هفت، نه، و يک بار هم آخر شب. نکند باز تلفن را ‏کشيده بودي؟»‏

‏«نه، خانه نبودم.»‏

عبداللهي و ساطع با هم رسيدند. حالا ديگر کامل شده بودند، چهار طرف ميز، بي ‏هيچ ديوار مهي، حرکات همه آشنا. ساطع با آرنج به بازوي وحدت زد: «درست شد. ‏سر خر را ردش کردم.»‏

وحدت با تعجب نگاهش کرد: «چي درست شد؟»‏

ساطع بلند گفت: «ساعت خواب. به همين زودي يادت رفت؟»‏

وحدت سر جنباند، پلک زد، چند بار، و بالاخره همان لبخند آشنا لبهاي نازکش را از هم ‏گشود. «آهان، يادم آمد. قربان تو! ممنون، جداً ممنونم. اما فعلاً منصرف شده‌ام.»‏

‏«نفهميدم، به اين زودي منصرف شدي؟ ظهر يک ساعت تمام ور زدي، حالا مي‌گويي ‏منصرف شدم، ممنونم.»‏

ساطع داشت شارب‌هايش را مي‌جويد. عبداللهي گفت: «چيه؟ چي شده؟ مگر ما ‏غريبه‌ايم؟»‏

وحدت گفت، به ساطع: «خواهش مي‌کنم مطرحش نکن. بعد دليلش را برايت ‏مي‌گويم.»‏

‏«چرا مطرح نکنم؟»‏

و رو به ديگران گفت: «آقا پيش از ظهر آمده توي اتاق من يک ساعت ور زده تا بالاخره ‏فهميدم مي‌خواهد بيايد خانـﮥ‏ ما اطراق کند. مي‌گفت، يک هفته، فقط يک هفته تا ‏نمي‌دانم آن بابا ردش را گم کند. من هم ديدم شايد دلش خواست دودي بگيرد، خوب، ‏با هر دوز و کلکي بود نسرين را راضي کردم برود آبادان، با بچه‌ها. سر راهم هم رفتم ‏بليط هواپيما گرفتم که همين امشب دکش کنم. حالا آقا مي‌فرمايند منصرف شدم.»‏

وحدت گفت: «گفتم که ممنونم. اما چطور بگويم؟ مزاحم تو نمي‌شوم، مي‌روم يک ‏جاي ديگر.»‏

راعي گفت: «نمي‌شود بليط را پس داد؟»‏

ساطع گفت: «پس مي‌آيد آنجا، خانـﮥ‏ تو؟ بايد همان ظهر فکرش را مي‌کردم.»‏

وحدت گفت: «نه، جايي نمي‌روم. هيچ جا نمي‌روم.» و به راعي نگاه کرد و به ساطع. ‏بالاخره سرش را زير انداخت: «چه فايده دارد؟ دست از سرم که برنمي‌دارد. شماها ‏هم که هيچ‌کدام باور نمي‌کنيد.»‏

مصلح گفت: «ديشب هم ديديش؟»‏

‏«پس چي؟ خيال مي‌کني ول‌کن است. از شما که جدا شدم گفتم شايد اگر دير وقت ‏بروم خانه خسته بشود و برود دنبال زندگيش، يا حداقل فکر مي‌کند امشب خانه ‏نمي‌آيم. اما وقتي خواستم سوار بشوم ديدمش که ...»‏

مصلح گفت: «تو که گفتي پياده مي‌روي خانه؟»‏

‏«خوب، اول رفتم يک جايي. کار داشتم.»‏

‏«بفرماييد رفته بودم دکه.»‏

‏«بله، رفته بودم، اما نکشيدم. خواستم وقت تلف کنم.»‏

مجله را ورق زد. داشت مي‌خواند. مصلح دست گذاشت روي دستش: «خوب، تعريف ‏کن ببينم چي شده؟»‏

‏«گفتم که، وقتي خواستم سوار بشوم ... نه، وقتي از خانـﮥ‏ مش سيف‌الله آمدم ‏بيرون، ديدمش، همان پالتو تنش بود. کلاه نداشت. تا سر خيابان آمد دنبالم. من کنار ‏خيابان منتظر تاکسي ايستاده بودم. وقتي از روبه‌رويم رد مي‌شد ايستاد، نگاهم کرد، ‏خيره، بعد هم رد شد و رفت جلوتر ايستاد. فکر کردم مرگ يک بار شيون هم يک بار، ‏مي‌روم ازش مي‌پرسم ببينم باهام چه کار دارد. اما تا بهش رسيدم راه افتاد. تند ‏مي‌رفت، پشت سرش را هم نگاه نمي‌کرد. گفتم: "حضرت آقا؟" جوابم را نداد. داد ‏زدم: "حضرت آقا، با شما هستم." ايستاد. بهش که رسيدم، گفتم: "فرمايشي ‏داشتيد؟" گفت: "با شما؟ نه." گفتم: "پس چرا يک هفته است دنبال من راه ‏افتاده‌ايد؟" گفت: "بنده؟" گفتم: "بله، همين شما. هر جا مي‌روم مثل سايه تعقيبم ‏مي‌کنيد." گفت: "مستي آقا." و راه افتاد. داد زدم: "حالا را چه مي‌گويي که از عصر تا ‏همين حالا همه‌اش دنبال من راه افتاده‌ايد؟" برگشت، گفت: "مستيد."»‏

چايش را خورده بود، اما ليوان خالي هنوز دستش بود، دست چپش. مصلح گفت: ‏‏«خوب، راست گفته، مست بودي، همه‌مان ديشب مست بوديم.»‏

‏«نه، من مست نبودم، مي‌فهميدم. حتي يک لحظه پا به پا ماليدم که نکند راست ‏مي‌گويد، ديدم نه، نيستم. رفتم جلو، يقه‌اش را گرفتم، گفتم: "پس چرا توي کوچه ‏کشيک مرا مي‌داديد؟ وقتي هم من آمدم بيرون دنبال من راه افتاديد؟" گفت: "عرض ‏کردم که مستيد. در ثاني بوي گند ترياک هم ..." نمي‌دانم چي. بيني‌اش را گرفته ‏بود. گفتم: "به شما چه آقا، مگر مفتشيد؟" دستم را گرفت و هلم داد، گفت: "برويد ‏ترک کنيد، آقا. از آدم محترمي مثل شما قبيح است اين جور جاها پيداش بشود." بعد ‏هم رفت. من ناچار منتظر تاکسي ايستادم. طوري بدنم مي‌لرزيد که ديدم همين حالا ‏است که مي‌افتم. يک تاکسي خالي پيدا شد. سوار شدم، وقتي به او رسيد، دست ‏نگه داشت و بي‌آنکه حرفي بزند سوار شد، کنار راننده. راننده پرسيد: "کجا تشريف ‏مي‌بريد؟" گفت: "مگر آقا کجا پياده مي‌شوند؟" راننده گفت: "شما مسيرتان را ‏بفرماييد." گفت: "من مستقيم مي‌روم، تا هر جا رفتيد باهاتان مي‌آيم." کمي که ‏رفتيم، من به راننده گفتم: "آقا، لطفاً برويد کلانتري هفت. دو خيابان بالاتر است. هر ‏چه هم بفرماييد تقديم مي‌کنم." برگشت، گفت: "مثل اينکه دنبال دردسر مي‌گرديد؟" ‏بعد به راننده گفت: "نگه داريد، آقا. من کار دارم، حوصلـﮥ‏ سر و کله زدن با آدم‌هاي ‏مست را هم ندارم." پياده که شد، بهش گفتم: "مگر دوباره نبينمت." گفت: "من هم ‏خواستم همين را خدمتتان عرض کنم."‏

مصلح گفت: «بعد هم براي راننده تعريف کردي.»‏

‏«نه. به او چه؟»‏

راعي گفت: «باز هم ديديش؟»‏

‏«پس چي؟ همين امروز صبح. توي بقالي ايستاده بود. از پشت شيشه نگاهم ‏مي‌کرد. عينک زده بود، ذره‌بيني.»‏

عبداللهي گفت: «چرا نرفتي باز يقه‌اش را بگيري؟»‏

‏«توي محل، آن‌هم جلو بقال، سر کوچه؟»‏

راعي گفت: «يک هفته که بيايي خانـﮥ‏ من تمام مي‌شود. بساطت را هم بياور. ‏مي‌داني که من ديگر ندارم.»‏

‏«فراموش کن. آنجا هم نمي‌آيم.»‏

بلند شد. ساطع گفت: «چي شده؟ نکند فکر مي‌کني ما هم رفيق دزديم هم ...؟»‏

‏«برو بابا.»‏

و راه افتاد با پشت قوزکرده. شلوارش هم کهنه بود. اطو نداشت. کفش‌ها واکس نزده ‏و هر دو دست توي جيب‌هاي شلوار. عبداللهي گفت: «همين است ديگر، وقتي ‏کسي ايمان نداشته باشد، همين طورها مي‌شود.»‏

راعي گفت: «تو چي، يعني هيچ‌وقت برايت پيش نيامده؟»‏

‏«تو هم باور کردي؟ راستي راستي باور مي‌کني؟ آخر مگر نوبرش را آورده؟ از آن ‏گذشته مگر چه کار کرده؟ به خاطر دود و دم که يک هفته کسي را زير نظر نمي‌گيرند. ‏قاچاق‌کشي هم که مسلماً نمي‌کند.»‏

‏«خواب هم نديده‌اي؟»‏

‏«گيرم که ديده باشم، خوب که چي؟»‏

‏«يعني درست همين‌طورهاست که وحدت مي‌گفت؟»‏

‏«فرض کن گفتم، بله، مقصودت چيه؟»‏

‏«هيچ، فقط خواستم بگويم گاهي پيش مي‌آيد، براي همه، ربطي هم به ايمان و اين ‏حرف‌ها ندارد. تازه ايمان وحدت يک روزي محکم‌تر از ايمان من و تو بود.»‏

‏«بله بود، اما بعد چي؟ وقتي ديد آرزوهايش عملي نشد فکر کرد پس بايد همه چيز ‏کشک باشد، بعد هم نشست و براي خودش فلسفه‌اي سر هم کرد. هميشه همين‌‏طورها بوده، اول آدم از عالم عين سر مي‌خورد، بعد راه مي‌افتد تا براي وضعي که دارد ‏دلايل ذهني بسازد، اينجا هم که الحمدالله تا بخواهي از اين چيزها پيدا مي‌شود. اين ‏است کلام جامعه پسر داود، پادشاه اورشليم. باطل اباطيل جامعه مي‌گويد: باطل ‏اباطيل، همه چيز باطل است. انسان را از رنجي که زير خورشيد مي‌برد چه سود؟ ‏نسلي مي‌روند و نسلي ديگر مي‌آيند. اما زمين براي هميشه مي‌ماند. يادتان که ‏هست؟ آيا چيزي توان يافت که بتوان گفت: "بنگريد، اين تازه است." همـﮥ‏ کارش ‏همين شده بود، انگار که آدمي بخواهد از در و تخته و ستون و سقف هزار خانـﮥ‏ ويران ‏خانه‌اي بسازد. بعد هم افتاد در دور باطل جدال با نفس يا مدعي. حالا هم که ‏مي‌بيني، آن‌قدر گرفتار دم و دود و درگيري با عفتش هست که چيز تازه‌اي هم اگر ‏باشد نمي‌تواند ببيند. صبح که از خواب بلند مي‌شود از ترس اينکه نکند توي اداره ‏خمار بشود پنهان از چشم عفت يک حب مي‌اندازد بالا. تا ظهر هم همه‌اش به ‏ساعتش نگاه مي‌کند تا ببيند کي مي‌شود طوري در رفت. ساطع شاهد بوده. ‏مي‌تواند تعريف کند.»‏

ساطع جابه‌جا شد. داشت انگشت‌هاي مشت‌کردﮤ‏ دست چپش را مي‌شکست. ‏عبداللهي پرسيد: «درست نمي‌گويم؟»‏

ساطع فقط نگاهش کرد. انگشت کوچک دست چپ را هنوز داشت. عبداللهي ادامه ‏داد: «تا عصر همه‌اش توي اين فکر است که شبش را چه کار کند. يا به يکي تلفن ‏مي‌کند و قرار شب را مي‌گذارد و يا به خانه تلفن مي‌کند و براي دير رفتنش دروغ سر ‏هم مي‌کند. خلاصه، آقا فعلاً يا نشئه است يا توي چرت و خمار و ويران، و فقط در فکر ‏به قول خودش _مرکاس. و ديگر نه بحثي، نه مطالعه‌اي.»‏


ادامه


BackTop

 

Contact Us Contributors Activities Golshiri Award About

 

Back to Index