Back to Home
 




برو به بخش: 11 . 10 . 9 . 8 . 7 . 6 . 5 . 4 . 3 . 2 . 1

فصل سوم

کوچه دراز نبود، تا خيابان چهارده و شايد هفت تير چراغ‌برق داشت. طولاني نبود. بازار ‏بوي نا مي‌داد، بوي ادويه مخلوط با بوي چرم، و بويي که درست نمي‌شد گفت ‏چيست يا از کجاست. خنک بود. شعاع‌هاي نور مايل مي‌تابيد. وقتي مي‌خواهند طاق ‏ضربي بزنند رگه‌رگه و دايره‌وار بالا مي‌روند. نه، بالا رفتن نيست‏‎.‎‏ اول ملاط يا بگيريم ‏سيمان را با ماله روي رديف قبلي پهن مي‌کنند و بعد آجرهاي باريک را کنار هم و روي ‏ملاط مي‌چسبانند. آسمان پيداست، هنوز هم، سرپوشي آبي و دور. با هر رگه رگه‌اي ‏از سرپوش آبي را حذف مي‌کنند، مي‌برند. و حالا ديگر فقط روزني است و نوري که ‏مايل مي‌تابد.‏

در را بسته بود، حتماً. قديمي است و چوبي. از تو بسته مي‌شود. کلون را بايد به جلو ‏راند، نه آن‎‌‎قدر که جا بيفتد و باز کردنش کليد بخواهد و يا چاقو که بشود زبانه را عقب ‏زد. ‏

به خاطر آفتاب است يا باران؟ دانه‌هاي باران فقط از همان روزن‌هاي دايره‌اي شکل، ‏آن‎‌‎هم مايل، مي‌ريزد و کف بازار را به اندازﮤ‏ يک دايرﮤ‏ کوچک خيس مي‌کند. ديوارها را ‏قطور مي‌گرفتند تا تاب طاق‌هاي ضربي را داشته باشد. پي‌ها و ستون‌ها براي همين ‏چيزها قطور مي‌شده است. تيمچه‌ها هم سقف دارد، بلند. يک طناب از سقف تا روي ‏حوض آويزان است. فانوس را به همين طناب آويزان مي‌کرده‌اند، روزهاي ابري شايد. ‏نه، عمدي در کار نبوده است، ظاهراً نبوده است، اما چه به عمد يا غير عمد نتيجه ‏يکي بوده است، تا نبينند که هست، که آن آبي روشن وجود دارد طاق زده‌اند؛ تا فقط ‏با سهم کوچکي از ابديت روبه‌رو باشند، يا حتي فراموشش کنند تکه‌اي را ـ به قدر ‏همتشان ـ ميان ديوارهاي قطور و زير طاقي ضربي محصور مي‌کردند، بعد هم سهم ‏کوچکشان را با طاقچه‌ها و رف‌ها، گچ‌بري بخاري و آينه‌کاري ستون‌ها تزيين مي‌کردند. ‏ارتفاع چهارچوب درها اغلب از قد متوسط آدم حتي کوچکتر است. شيشه‌هاي رنگي، ‏پنجره‌هاي خورشيدي بالاي درهاي دو لته‌اي از حضور مداوم عالم غيب و شهادت ‏حفظشان مي‌کرده. جمعيت خاطرشان را از شکل هشتي‌هاي هشت‌گوشه‌شان ‏مي‌شود قياس کرد.‏

روي سکو، چهارزانو، نشسته بود، عرقچين به سر. ريش نداشت. تسبيح به دست. ‏قرآن مي‌خواند، زير لب. از صبح تا شب مي‌نشيند يا مي‌ايستد، يک گله جا، بي‌تکان، ‏حتي گاه چهار زانو و روي يک چهارپايه، فقط با صداي اذان تکان مي‌خورد. توي مسجد ‏باز گستردگي آسمان هست، آن آبي روشن در آب حوض، حتي اگر براي وضو آب را به ‏هم بزنند، حضور دارد.‏

‏«الله ‌اکبر!»‏

داشته باشد. غرفه‌هاي چهار جانب صحن و انحناي گنبد و قامت بلند منارها ‏تقسيمش مي‌کنند، شکل آشنايي بهش مي‌دهند که ديگر همان نيست که در ‏بياباني مي‌شود ديد، تازه کاشي‌هاي معرق سر در ايوان و حتي گچ‌بري بالاي هلال ‏محراب را آياتي آشنا تزيين کرده‌اند. وقتي ستاره‌ها گرد آمده باشند تا صورت آشناي ‏حوت را، يا اسد و يا جدي و حمل را بسازند، و بر طبق سنت نقلي و عقلي اول صورت ‏را و بعد دست راست و بعد دست چپ را بايد شست و بعد جلو سر و روي پاها را ‏مسح کرد، درازي صورت را بايد از بالاي پيشاني جايي که موي سر بيرون مي‌آيد تا ‏آخر چانه، شست، و پهناي آن به مقداري که بين انگشت وسط و شست قرار ‏مي‌گيرد بايد شسته شود، و اگر مختصري از اين مقدار را نشويد وضو باطل است، ‏و براي آنکه تعيين کند اين مقدار کاملا شسته شده بايد کمي اطراف آن را هم ‏بشويد؛ رو به قبله مي‌ايستي و تا حضور قلب را حتي نقش سادﮤ‏ گليم شبستان ‏مسجد به‌هم نزند به مهر نگاه مي‌کني ... و بعد، بعد هم اگر مسأله‌اي پيش آمد، ‏شک ميان دو و سه مثلاً، در کتاب توضيح‌المسائل مي‌شود ديد، يا از مجتهد ‏جامع‌الشرايط پرسيد، گيرم که بوي غروب را حتي در تاريک روشن شبستان و در پناه ‏ستون‌هاي قطور مي‌شود حس کرد و حالا ديگر شصت و هشت سال را شيرين داري. ‏

‏«اشهد ان لااله الاالله.»

چادرنماز سياه با گل‌هاي ريز، ريز سفيد. با قلم شکسته نوشته بود: غروب ‏چهارشنبه، شانزدهم مهر ماه يکهزار و سيصد و چهل و هشت. ديروز خاکش نکرده. ‏پنج‌ضلعي نامنظم هنوز توي جيبش بود. حالا کجاست؟ روز هيچ وقت به صرافت پنجره ‏نيفتاده بود، اصلاً خوش نداشت به مهتابي برود. بايست مي‌رفت. صلاحي دستش ‏قوي است. ده پانزده سالي است که مي‌کشد. با گچ و روي تختـﮥ‏ سياه، يا روي کاغذ ‏نقاشي بچه‌ها و با مداد. گاهي هم آبرنگ کار مي‌کند، يا رنگ و روغن. چند تا از ‏کاغذها زرد شده بود. بوي نا گرفته بود. حالا توي آن پستو، پشت پردﮤ‏ قلمکار چه کار ‏مي‌کند؟

‏«مي‌بينيد که مشغولم.»‏

ديشب هم مشغول بوده. وقتي پرنده مي‌کشد از بال‌ها شروع مي‌کند، بال‌هاي ‏کشيده، يعني همان وقت که کبوتر بال مي‌زند و بعد خودش را رها مي‌کند تا گشوده‌‏بال روي يک سيم نامرئي تعادلش را حفظ کند. اما وقتي مي‌نشيند بال مي‌زند، آرام و ‏چند بار، و بعد مي‌نشيند روي هرﮤ‏ پشت بام. کبوتر را چطور مي‌شود کشيد تا بيشتر ‏تابوت بزند، تابوتي سفيد بر متن سياه تابلو؟ براي همين گچ آبي برداشته. طرح آدم را ‏بايد از سر شروع کرد. موهاش سياه بوده، حتماً. نبافته بود. توي عکس‌ها که بافته ‏نبود. بلند بود و ريخته بر شانه‌ها. شايد دسته کرده و روي يک شانه ريخته است، يا ‏زير حاشيـﮥ‏ چادرنمازش پنهان کرده است. از سر شروع مي‌کند يا ... مي‌شود هم از ‏دست شروع کرد، اگر بخواهد دراز کشيده بر تخت بکشدش، خفته بر پهلوي چپ، و ‏دو دست روي هم، مثل بالشي زير گونه گذاشته. بعد هم گونه را مي‌کشد، طرح گونه ‏را، خطي ظريف که به چانه مي‌رسد و بعد به گونـﮥ‏ ديگر. اگر يکي دو طره مو از لبـﮥ‏ ‏لچک بيرون زده باشد گوش چپ را بهتر مي‌تواند بکشد. کشيدن چشم‌هاي بسته ‏يکي دو دقيقه کار دارد. براي نشان دادن گردن فقط دو خط کافي است، بخصوص اگر ‏يقـﮥ‏ پيراهنش را هم بکشد. اگر چادر به‌سر بکشدش، در لفافي از پارچه‌اي سياه با ‏گل‌هاي ريز سفيد، زود مي‌تواند تمامش کند. لخت نمي‌کشد. از ديشب يا ديروز عصر ‏شروع کرده. در سردخانه تا هر وقت بخواهند مي‌شود نگهش داشت. صلاحي فقط ‏تکه تکه مي‌کشيده، دستي فقط با حلقه‌اي در انگشت دوم، بکشد. بو نمي‌افتد. ‏خوبي کار همين است. فکرش را کرده، از پيش، و حالا مست است، مست مست و ‏مي‌کشد. اگر مي‌ماندم، اگر تاب مي‌آوردم شايد مي‌توانست. به صرف اينکه بيرون از ‏مجموعه‌ايم، نتوانسته‌ايم به صلاحديد و ادب و آداب کتابهايي که مي‌گفت زندگي ‏کنيم، سنخيتي داريم. بايست مي‌ماندم. با دستمال سفيد گچ انگشت‌هايش را پاک ‏مي‌کند. قاب سيگارش را در مي‌آورد، به گيره‌اش با سر انگشت فشار مي‌داد و از ميان ‏رديف سيگارهاي نصف شده يکي را بر مي‌دارد.‏

بازار طولاني نيست. زود تمام مي‌شود، حالا زود تمام مي‌شود، به دهانـﮥ‏ بازار که ‏برسيم از هجوم ناگهاني نور و شايد فقدان بوي چرم مخلوط با بوي ادويه و نا مي‌شود ‏فهميد که تمام شده است. از آن بو هم ديگر خبري نيست. از فرط مستي نبود که فکر ‏مي‌کردم هست، بود و معلق ميان دهانـﮥ‏ دکان‌ها و سر در تيمچه‌ها، مثل بوي روز ‏وقتي هوا ابر باشد حتي اگر در شبستاني، روي نقش گليمي کهنه نشسته باشي. ‏انگار چيزي ميان بوي ديوارهاي کاهگلي و عطر گلاب بود، وقتي که مادر جانمازش را ‏پهن مي‌کرد، و رو به قبله، چادر سياه به سر، قامت مي‌بست.‏

کنار جوي آب و روي آسفالت پياده‌رو چند برگ چنار بود. فقط يک لحظه مي‌شود ‏ديدشان. گام‌هاي شتابزده نمي‌گذارند. اما باز هست، يکي دو تا و شناور بر آب گل‌آلود ‏جوي، و گاهي چند‌تايي بر سقف يا کاپوت ماشين‌هايي که کنار خيابان پارک کرده‌اند. ‏هوا آفتابي بود.‏

دست‌ها بايد با چيزي ور بروند، با شاخه‌اي شکسته از درختي حتي. برگ‌ها را ‏يکي‌يکي، پيش از آنکه همان باد همه ساله بوزد، کند و بر سطح آب رها کرد. فقط ‏دست‌هاست که نمي‌شود بيکار رهاشان کرد، آويخته در راستاي تن. تسبيح براي ‏همين است. با نوک سبيلش به سائقـﮥ‏ عادت بازي مي‌کند. کي است؟ دست‌ها، اگر ‏بيکار باشند، آدم انگار گمشده‌اي دارد. توي جيب که باشند باز چيزي. توي جيب ‏راست جعبـﮥ‏ سيگار بود و کبريت. هنوز داشت. براي همين مي‌کشد، ايستاده است ‏در پناه ديواري يا ستوني و دو دستش را حايل شعلـﮥ‏ کبريت کرده. نمي‌شود تاب آورد. ‏فرار هم باشد، باشد. توي پياده‌رو خيابان، سيگار زير لب، وقتي که آدم کمي هم ‏مست باشد، مي‌توان تا غروب و حتي تا شب قدم زد. بازي سايه و نور. با گامي بلند ‏از روي سايـﮥ‏ درختي رد مي‌شوي و توي نور گام‌ها را کوتاهتر برمي‌داري، و بعد دوباره ‏از روي سايه‌اي ديگر رد مي‌شوي. مي‌شود قرار گذاشت، براي انصراف خاطر هم ‏شده، و سايـﮥ‏ درخت‌ها را لگد نکرد. بي‌خيال قدم مي‌زند، توجه ندارد که از روي سايه ‏بايد زود رد شد. پنجاه سال را شيرين دارد. توي سايه، حتي سايـﮥ‏ آدم‌هاي ديگر، آدم ‏گم مي‌شود. شب خوب‌تر است، به شرطي که چراغي آن نزديکيها نباشد و يک‌‏دستي تاريکي را نور هيچ پنجره‌اي نشکند. ديگر خيال آدم راحت است. کاريش ‏نمي‌شود کرد. اين است که هست. در کوچه‌هايي که چراغ ندارند، کنار خيابان‌هايي ‏که چراغش را شکسته‌اند آدم مي‌تواند با فراغ خاطر قدم بزند. براي همين طاق ‏مي‌زدند؟ همه جا سايه بود، و به هر چند گامي فقط يک گله نور، انگار که بر زمين ‏فاصله به فاصله به شکل دايره‌هايي زرد مايل به نارنجي رنگ ريخته باشند، تازه رنگي ‏که جا عوض مي‌کند، مي‌پرد، و بعد که بر ديوار فقط لکه‌هاي نارنجي مات بماند ‏مطمئني که به‌زودي همه‌جا سايه خواهد بود، سايه‌اي خنک و مداوم. اما وقتي ‏چراغ‌هاي خيابان روشن باشد، و ماشين‌ها با نور پايين حرکت کنند سايه‌ها مدام در ‏هم مي‌روند، سايـﮥ‏ آدم را سايـﮥ‏ تيرهاي چراغ برق‌ها، درخت‌ها و حتي آدم‌ها ‏مي‌پوشانند. مست که باشي، کمي حتي، در بندش نيستي. صلاحي مست بود. ‏گفت: «يک شب توي مستي بهش گفتم، لُب و پوست کنده، بهش گفتم.»‏

براي همين مي‌گفت: «يا ما مقصريم يا آنها.» کتابها را مي‌گفت. و حالا براي تدارک ‏مافات هم شده دارد مي‌کشد. عکس‌ها را همين چند روز جمع کرده، شايد هم ‏ديشب، همان وقت که از بيمارستان برگشته، از سردخانه. نه، هيچ‌کدام زن نبوده، ‏همان که صلاحي مي‌شناخته. گفت: «لُب و پوست کنده بهش گفتم، نه به کنايه، به ‏همان زباني که شما سر کلاس‌هاتان به کار مي‌بريد.» ‏

تمثيل را پارسال هم براي يکي دو کلاسش تعريف کرده بود، اما امسال چيزهايي ‏بهش اضافه کرده بود. واقعـﮥ‏ شهادت صدر تابستان به فکرش رسيد. يادداشتش کرده ‏بود. صلاحي حتماً فقط قضيـﮥ‏ رجم را، و دست بالا، واقعـﮥ‏ مرگ شيخ بدرالدين را ‏شنيده. خودش پارسال توي دفتر سعي کرده بود براي آقاي منصف، دبير تعليمات ‏ديني و عربي، توضيح بدهد. گفته بود: «حتماً خلاف به عرضتان رسيده، مقصود من ‏اين نبوده که خدا جسم دارد، اگر هم گفته‌ام آن طرف کرسي نشسته بود، به وجه ‏تمثيل بوده، يعني که خواستم بگويم شيخ بدرالدين آن قدر معتقد به وجود ‏واجب‌الوجود بوده که حضورش را همه جا حس مي‌کرده.»‏

منصف گفته بود: «اما بچه‌ها درست خلاف اين تفسير کرده بودند.»‏

‏«مهم نيست. مي‌فهمند. من برايشان توضيح مي‌دهم، شما هم اگر فرصت کرديد ‏بفرماييد. بعدش ديگر فکر نمي‌کنم اشکالي داشته باشند.»‏

‏«آنها که نه، اما من فکر مي‌کنم اشکال اين به اصطلاح تمثيل شما اين است که انگار ‏حق با آن زن فاحشه است.»‏

‏«فاحشه؟ کي اين را گفته؟ زن زنا کرده، يک بار فقط، آن‌هم بخاطر دو قرص نان ‏جوين.»‏

‏«خوب، قبول که زنا کرده باشد و حتي به خاطر احتياج، اما گناه گناه است، مگر اينکه ‏از گرسنگي مشرف به موت بوده، که آن هم نمي‌دانم چطور مي‌شود هم مشرف به ‏موت بود هم رفت زنا کرد؟ تازه چطور ممکن است شيخي با آن همه رياضت و زهد و ‏تقوا راندﮤ‏ درگاه حق شود؟»‏

‏«اين ديگر تقصير من نيست، براي اينکه شيطان هم با آنکه در هر آسماني هزار سال ‏تسبيح حق گفته بود رانده شد و آدم با آنکه بر زمين خون‌ها ريخت، به‌رغم فرشتگان ‏به تشريف لقد کرمّنا بني‌آدم مخصوص گرديد.»‏

منصف پرسيده بود: «آقاي راعي، راستش را بگوييد، شما خودتان به وجود خدا ‏معتقديد يا نه؟»‏

راعي بلند شده بود. نمي‌بايست آن قدر عصباني مي‌شد، گفته بود: «اين را انگار ‏شب اول قبر از آدم مي‌پرسند.»‏

و از دفتر آمده بود بيرون و سر کلاس‌هاش براي آنکه جنجال بخوابد تا چند ماهي از ‏تمثيلش حرفي نزده بود. صلاحي مي‌گفت: «ما حق نداريم همه چيز را خراب کنيم.»‏

نه، قصدش از ذکر تمثيل خراب کردن نبود، براي اينکه خراب شده بود، داشت مي‌شد. ‏بازارهايي ديده بود که طاقش را برداشته بودند، سي چهل سال پيش يا حتي بيشتر، ‏و به جايش از شيشه و تير‌آهن و ورقه‌هاي فلزي سقف‌طوري ساخته بودند. ديده بود ‏که بولدوزري ايوان خانه‌اي را فرو ريخت و حوض خانه را از خشت و آجر و سنگ و ‏خرده‌شيشه‌هاي پنجره‌هاي خودشيدي پر کرد. در ايوان صحن جنوبي زيباترين ‏مسجدي که مي‌شناخت تنها مسافران خارجي را ديده بود، دوربين به دست، و پشت ‏به منبر و محرابي که يک لحظه پيش از آن‌ها عکس انداخته بودند. و يک روز نزديک ‏اذان ظهر که در گوشـﮥ‏ شبستاني بر زيلويي لوله کرده نشسته بود و به بازي رنگ که ‏از نورگيرهاي مرمر طاق‌هاي ضربي بر زمين ريخته بود نگاه مي‌کرد، تنها يکي آمد. فکر ‏کرده بود، خوب، باز هم هست، يکي هم يکي است. در پناه ستون و بر گوشـﮥ‏ زيلو ‏دراز کشيد و خوابيد، کفش به پا، و با بانگ اذان تنها غلتي زد، بر دندﮤ‏ چپ، تا پشت ‏به قبله بخوابد. اينها را به منصف يا حتي رئيس دبيرستان نمي‌توانست بگويد، يا به ‏صلاحي و بچه‌ها حتي. تازه حق با صلاحي بود. جاي آداب تخليه‌شان چه مي‌توانست ‏بگذارد، آن هم وقتي خودش نمي‌توانست تاب بياورد و تا خوابش ببرد هر شب يکي دو ‏پياله مي‌خورد؟

‏«سلام.»‏

کي بود؟ چهره‌اي و لبي، و بعد آدم‌هايي که مي‌گذرند. سبيل سياه و پرپشت با ‏شارب‌هايي که لب زيرين را مي‌پوشاند. دو چشم ريز ميان چين‌ها و لايه‌هاي گوشت. ‏صورتي صاف و تيغ کشيده. يک بار هم بر خلاف خواب موها تراشيده است. ته ريش ‏سياه. با خودش حرف مي‌زند. از حرکت لب‌ها و دست‌هايش مي‌شود فهميد چه ‏مي‌گويد و يا انگشت اشاره‌اش خطاب به کي يا کجاست؟ کيف به دست با موهاي ‏کوتاه، بور. رنگ کرده است، حتماً. مثل اينکه بر خطي نامرئي قدم مي‌زند، خطي که ‏چون به کسي مي‌رسد مي‌شکند و با اندکي انحنا باز به امتداد همان خطي مي‌رسد ‏که بالاخره به چهارراه ختم مي‌شود و بعد هم ميان خطوط ديگر گم خواهد شد. کي ‏بود؟ يک لحظه و تمام. و گاه در ته ذهن چيزي هست که با حضور ناگهاني بويي، ‏صدايي از جايي، يا سوزش دردي ميان دنده‌ها شروع مي‌شود، و بعد ديگر مي‌بيني ‏نه اينجا، که جايي ديگر هستي، يک لحظه فقط، همان‌قدر که حبابي بشکند يا بترکد. ‏نه، بعد مي‌فهمي که فقط يک لحظه بود مثل برگي بر درياچه‌اي. لب‌ها همان لب بود، ‏کوچک و ظريف. چند سال پيش بود؟ اين مهم نبود، اما همان‌وقت‌ها بود که شبانه هم ‏چند ساعتي درس داشت. ميان دو دختر ديگر و در رديف دوم مي‌نشست. از طرح ‏مينياتوري صورتش خوشش آمده بود. و بعد ساعت‌هاي ديگر، اگر سر کلاس بود، ‏همان رديف دوم و نشسته در وسط دو تاي ديگر، به وجد مي‌آمد. چانه‌اش کوچک بود ‏و گرد، چشم‌هايش سياه با برقي نه حاکي از معصوميت و يا شيطنت بلکه انگار ‏بيشتر از سر حيرت گشوده بود، يا به تمسخر. براي همين شايد خمار مي‌زد، و حتي ‏همان معصوميت و شيطنت را هم داشت. پوست صورتش سبزه بود، موهاش افشان ‏و سياه و صاف، با طره‌هايي بر گوش و بناگوش، و يکي که به بته‌جقه‌اي مي‌زد خم ‏شده بر پيشاني و گاهي مرغوله‌اي بر گونه‌هاش تا گونه‌هاش را برافروخته‌تر از آن بزند ‏که از شرمي کودکانه باشد. اينها بود و ديگر اينکه ساکت بود و در انحناي گردنش، ‏وقتي سر خم مي‌کرد، مينو بود، و نه او که راعي اسمش را هنوز نمي‌دانست. فقط ‏نگاه مي‌کرد. انگار که راعي براي او نبود که حرف مي‌زد، يا شايد هم تنها به صدايي ‏در درون خودش گوش مي‌داد، اما مردمک‌هاي به‌ظاهر سياه در پناه آن مژه‌هاي بلند ‏راعي را نگاه مي‌کرد. بعد يک روز جاي خالي او را ميان آن دو تاي ديگر ديد. پيش ‏مي‌آمد. و ته کلاس نيمکت آخر يکي بود، تنها، موهاش کوتاه بود، پسرانه زده بود با ‏فرهايي ريز، حلقه‌حلقه، حلقه‌هايي که قالبي شده بود بر گرد صورتي که ديگر سبزه ‏نمي‌زد. هم او بود، آن‌طور که گردن خم کرده بود هنوز چيزي از مينو داشت. بي‌آنکه ‏درست به‌جايش بياورد اين را فهميد. ديگر عادت کرده بود. مي‌دانست دست به هر چه ‏بزند خاکستر مي‌شود و حالا که آن پوست دلخواه زير لايه‌اي از پودر و سرخاب و ريمل ‏و سايه پنهان شده بود چه مي‌توانست بکند؟ بخصوص سرخي لبها و گونه‌ها آن‌قدر ‏وقيح مي‌زد که انگار هفت‌هشت‌ساله دختري بزک کرده باشد و بخواهد نقش ‏دخترهاي بار را بازي کند. با اين‌همه طرح لبها همان بود که بود. دستش را بلند کرده ‏بود تا حرفي بزند يا چيزي بپرسد. ‏

راعي به جاي خالي نگاه کرد. و لايـﮥ‏ خاکستري روي پيشانيش را با کف دست پاک ‏کرد، بيشتر براي آنکه محملي داشته باشد که دست را نديده است، و بعد حتي سر ‏به زير انداخت تا خواندن متن درس را ادامه بدهد. حالا يادش نبود که چي. دختر گفت: ‏‏«اجازه مي‌فرماييد؟»‏

راعي نگاهش کرد، گفت: «پس تويي؟ چرا رفته‌اي آن ته نشسته‌اي؟ من که ‏نشناختمت. نکند خبري شده، هان؟ پس چرا شيرينيش را ندادي؟»‏

چي پرسيد؟ اسمش؟ يادش نبود. و ديگر تا آخر ساعت سعي کرده بود نگاهش نکند، ‏و نکرده بود. گور پدرش. هر چه مي‌خواست فکر بکند. اما وقتي از دبيرستان آمد بيرون ‏و از کنار پياده‌رو مي‌رفت، تازه سيگارش را در آورده بود که ديدش. منتظرش بود. گفت: ‏‏«اجازه مي‌فرماييد چند دقيقه‌اي مزاحمتان بشوم؟»‏

‏«خواهش مي‌کنم.»‏

ساکت رفته بودند. از غروب ديگر گذشته بود. در سايـﮥ‏ جدول جوي آب هنوز لکه‌هاي ‏برف بود، اما در هوا، ميان شاخه‌هاي خشک حتي، انگار پرنده‌اي از جنس بهار، يا ‏نفس صبايي که يکي دو هفتـﮥ‏ ديگر مي‌وزيد، در کار لانه‌سازي بود.‏

گفته بود: «عذر مي‌خواهم، نمي‌دانستم که کوتاه کردن موهاي من اين‌همه شما را ‏ناراحت مي‌کند.»‏

‏«بله، درست حدس زديد، اما حال و احوال من ربطي به شما ندارد، بيشتر مربوط به ‏خود من است، خاطرات من.»‏

‏«پس من کس ديگري را به يادتان مي‌آورم؟»‏

گفته بود: «بله، خانم و حالا هم او مرده است.»‏

‏«جداً متأسفم.»‏

‏«براي من مرده.»‏

و نگاهش کرده بود، نيم‌رخش را، بيني‌اش قلمي بود. گفت: «البته او اين سالک شما ‏را بر چانه نداشت. قشنگ است. صورتتان را مليح‌تر مي‌کند.»‏

و بعد هم گفته بود: «مي‌بخشيد، من کار دارم، قربان شما.»‏

و راه افتاده بود. دختر گفته بود: «ببخشيد که اين سؤال را مي‌کنم، اما آخر اين رفتار ‏شما آدم را کنجکاو مي‌کند.»‏

‏«خوب؟»‏

برگشته بود و پرسيده بود، و تا نگاهش نکند، به سالک چانه‌اش و آن بيني قلمي ‏خيره نشود، سيگارش را روشن کرد.‏

‏«پس براي همين مي‌ترسيد؟»‏

‏«از چي؟»‏

‏«از اينکه باز يکي ديگر پيدا بشود، و بعد، نمي‌دانم، به قول شما بميرد.»‏

‏«خوب، من ضعيفم، يک آدم که نمي‌تواند نعش چند تا را به دوش بکشد، و من حالا ‏دوتاش را دارم.»‏

و تا نگويد، يکي بر اين شانه، و يکي بر آن، گفته بود: «مي‌خواهيد برويم جايي؟» و ‏بعد هم پرسيده بود: «دست کم آبجو که مي‌خوريد؟»‏

راعي عرق خورده بود. گفته بود: «ببينيد، مي‌دانم، تقصير من بود، به شما توجه ‏داشتم، اين درست، اما فقط وقتي که فکر مي‌کردم او هستيد، نه آن آخرين دفعه‌اي ‏که ديدمش، بلکه همان وقت‌ها که صبح‌ها، بيدار و خواب، از اينکه مي‌دانستم ‏هستش، جايي، و دوستش دارم، ديگر بلند شدن، دست و رو شستن يا تراشيدن ‏ريش و حتي لباس پوشيدن به زحمتش مي‌ارزيد.»‏

‏«پس حالا فکر مي‌کنيد ديگر همه چيز تمام شده است؟ يا مثلاً اين چيزها فقط يک بار ‏و با يکي اتفاق مي‌افتد؟»‏

‏«من که عرض کردم دو تا، شايد هم بيشتر. در ثاني من که گفتم ضعيفم، نمي‌توانم، ‏اين‌طورها که هست نمي‌خواهم. مي‌دانيد گاهي آدمي به سن من فکر مي‌کند، نه، ‏به زحمتش نمي‌ارزد، آن‌هم اگر ...»‏

بالاخره هم همه را نگفته بود. نمي‌شد. البته اين را گفت که مثل هميشه، با سوء‌‏تفاهمي شروع شد. اما آن‌طور که دختر نشسته بود با گونه‌هاي برافروخته، ‏چشم‌هاي خمار، با همان انحناي گردن مينو، اما بي‌هيچ حجابي، قابي از طره‌هاي ‏سياه، گفته بود که: «حالا باور کنيد دلم مي‌خواهد مثل همان وقت ليواني را بشکنم، ‏حتي به صورت شما کشيده بزنم.»‏

مينو گفته بود: «تحمل شنيدنش را داري؟»‏

‏«اگر نمي‌خواهي نگو.»‏

و بيشتر خودش نمي‌خواست. مي‌دانست، انگار که خوابي ديده باشد، همان که ديده ‏بود يکي دو سال پيش. کوچه‌ها را نمي‌شناخت. از کوچه‌باغ‌هايي هم گذشت. يکي ‏دو تا هم همپايش بودند و بعد انگار فقط خودش بود، و کوچه‌ها پيچ مي‌خورد، به ‏دوراهي يا گاهي سه‌راهي، چهارسوقي مي‌رسيد، همچنان ناآشنا. و از جايي ‏صدايي مي‌آمد، از گردي که در هوا بود فکر کرد دارند خراب مي‌کنند. مي‌کردند. ديد. ‏بولدوزري داشت ديواري را فرو مي‌ريخت، اما باز هم بود. صداي ريزش از پشت سر ‏هم مي‌آمد و بعد انگار که همه پي‌ها، ستون‌ها را بر مردابي کار گذاشته باشند همه‌‏چيز فرو مي‌رفت. يا مي‌ريخت. و بعد ديگر شب بود، هلال باريک ماه جايي ميان ‏آسمان بود. پرسيده بود، از کسي: «پس کجاست، خانـﮥ‏ من کجاست؟»‏

اول فکر کرده بود که به اشارﮤ‏ سر انگشت دارد ماه را نشان مي‌دهد. نه، کوهي را ‏نشان مي‌داد، سياهي را که تا ماه ادامه داشت. گفت: «پشت آنجاست.»‏

و يا فقط گفت: «آنجاست.» و بعد گفت: «بايد بروي بالا، بعدش مي‌رسي.»‏

نمي‌شد، در خواب هم مي‌دانست. شب با وجود بدر تمام ماه هم نشده بود. ‏

مينو گفته بود: «من بايد بگويم، به خاطر خودم هم شده، تو بالاخره بايد بفهمي من ‏چطور آدمي هستم.»‏

راعي گفته بود: «اگر مي‌خواهي مي‌شود به همين جا تمامش کرد. ديگر هم ‏احتياجي نيست خرابش کنيم.»‏

‏«اگر بناست تمام بشود، چه بهتر که همه چيز روشن بشود.»‏

و گفته بود همه چيز را، و بعد هم خيره نگاهش کرده بود، با موهاي کوتاه‌کرده، ‏پسرانه‌زده، و همان انحناي گردن، که راعي زده بود چپ و راست. و به دختر گفت: ‏‏«زدمش، فقط، چپ و راست روي هر دو گونـﮥ‏ گل‌انداخته‌اش. حتي نپرسيدم که چرا؟ ‏يا مگر چه شده بود؟ يا مگر نمي‌ديدي، نمي‌فهميدي؟»‏

‏«آخر چرا؟»‏

‏«گفتم که نمي‌شود گفت. اما خوب همان کاري را کرده بود که مي‌کنند، حالا، به ‏سائقـﮥ‏ غريزه يا حتي عادت، و بعد فکر مي‌کنند، چون مست بوده‌اند اين طورها شده ‏است و يا، خوب پيش مي‌آيد، من که نبايد به کسي حساب پس بدهم.»‏

دختر گفته بود: «اما همه که اين‌طورها نيستند، هنوز نيستند.»‏

‏«مي‌دانم، اما براي من که همه‌اي مطرح نبود، تازه آدم که نمي‌تواند تماش کند، زود ‏تمامش کند و بگويد، خوب، بفرماييد برويد؛ يا برود و بطري مشروبي بياورد و وقتي ‏مست شدند ... مي‌فهميد که؟ براي همين وقتي جاي انگشتها را بر گونه‌هاش ديدم ‏گفتم، پولي هم گرفتي؟»‏

گريه کرده بود، نه از درد يا شرم. کاسـﮥ‏ چيني ديگر مو برداشته بود. و به دختر گفت: ‏‏«باز هم مي‌خوريد؟»‏

‏«نه.»‏

‏«اميدوارم ديگر سوءتفاهمي ـ اگر پيش آمده بود ـ در ميان نباشد.»‏

و بلند شد. دختر گفته بود: «شايد مي‌خواسته شما را امتحان کند، ببيند واقعاً چقدر ‏دوستش داريد؟»‏

نشست: «شايد، بله، من هم همين حدس را زدم. مي‌دانيد، سرش را بر زانويم ‏گذاشتم و موهاش را ناز کردم. اما ديگر او نبود. گفتم که. موهاش را درست مثل خود ‏شما کوتاه کرده بود. دستم که به پوست گردنش رسيد، آن‌همه زود، فهميدم کف ‏دست يا سر انگشتانم ديگر آن انحنا و آن پوست سبزه و گرم را حس نمي‌کند. براي ‏همين هم، شايد، سيگارم را پشت دستم گذاشتم، همان‌طور که او بر زانوي من گريه ‏مي‌کرد، سيگار را گذاشتم، حتي خم شدم يکي دو بار و به سيگارم پک زدم تا مبادا ‏خاموش بشود. نه، درد يا سوزشي حس نکردم. تعجبم همه‌اش از اين بود. حتي بوي ‏سوختگي را نمي‌شنيدم. سر بلند کرد و ديد. از بوي گوشت سوخته فهميده بود. ‏سيگار را گرفت و پرت کرد، گفت: «چرا، براي چي اين کار را کردي؟» گفتم: «خوب بايد ‏يک کاري مي‌کردم.» گفت: «اگر مي‌خواهي باز هم بزن!» گفتم: «براي همين دستم ‏را سوزاندم، اگر تو را نمي‌زدم مطمئن مي‌شدم که ديگر تمام است. اما وقتي جاي ‏انگشت‌هام را روي صورتت ديدم فهميدم هنوز با وجود اين موهاي کوتاه‌شده، و ‏نمي‌دانم چي، دوستت دارم.» گفت: «پس حالا ديگر تمام شده، همه‌چيز، نه؟» ‏گفتم: «تو هم براي همين چيزها، براي اينکه هر طور شده تمامش کني، رفتي، نه؟ ‏نکند با اولين آدمي که توي کوچه‌تان برخوردي ...»‏

ديگر خسته بود. چرا مي‌بايست مي‌گفت. دختر فقط نگاهش مي‌کرد، با همان برق ‏چشم‌ها. گفت: «سالک روي چانه‌تان واقعاً قشنگ است.»‏

‏«متشکرم. موهام چي، اگر بلند بود؟»‏

‏«حالا که نيست.»‏

گفت: «شما هم مثل بقيه هستيد، هيچ فرقي نداريد.»‏

‏«بله مي‌دانم، او هم همين را گفت. حتي گفت، حالا من اينم، با آن گذشته و اين‌ها ‏که گفتم، درست انگار مسافري از راه برسد با کوله پشتي و همـﮥ‏ بار و بنديلش و ‏بگويد، منم، تنها نه، بلکه با اين‌ها، با اين خرت و پرت‌ها.»‏

‏«خوب؟»‏

‏«من ديگر خيال نداشتم دوباره دستم را بسوزانم، براي اينکه ممکن بود هر روز خرت و ‏پرت تازه‌اي بياورد.»‏

و از دختر پرسيد: «باز هم مي‌خوريد؟»‏

‏«اگر شما بخوريد.»‏

باز هم آبجو خورد. و گفت: «بعدش چي شد؟»‏

‏«هيچ، تمام بود، مي‌دانستيم، مثل همان کاسـﮥ‏ چيني که مو برداشته باشد. کافي ‏است تلنگري بهش بخورد تا بفهمي که مو برداشته. اينکه آدم باز روي طاقچه نگهش ‏مي‌دارد براي اين است که نمي‌تواند قبول کند، يک‌دفعه بپذيرد که هان تمام شد. در ‏ثاني من و او زيادي عريان شده بوديم، نمي‌شود تمام روز و شب از درون و برون عريان ‏جلو کسي راه رفت، نشست و حتي خوابيد.»‏

‏«خوب، دنيا که تمام نشده، باز هم آدم ناچار است صبح بلند شود، دست و صورتي ‏بشويد، ريشش را بتراشد.»‏

‏«بله، مي‌دانم، اما راستش اين کارها ديگر عادت شده است، مي‌توانم، شايد هم ...»‏

‏«شايد چي؟»‏

‏«هيچ. ببينيد، بگذاريد روراست باشيم. شما حاضريد همين حالا برويم خانـﮥ‏ من؟ ‏کسي نيست. چيزي مي‌خوريم، حرف مي‌زنيم تا صبح، اگر هم وقت نداشته باشيد ‏فقط يکي دو ساعت، نمي‌دانم، با هم مي‌خوابيم و بعدش هم فراموش مي‌کنيم، انگار ‏نه انگار.»‏

‏«من که ...؟ چي خيال کرديد؟»‏

‏«خوب، شما هم مثل من هستيد. من هم هنوز همين‌طورها هستم.»‏

و دست چپش را دراز کرد. نمي‌لرزيد: «ببينيد هنوز هست، انگار هم جايش مي‌ماند.»‏

دم در هم گفت: «مي‌خواهيد برسانمتان؟»‏

‏«معلوم است که نمي‌خواهيد. اما به هر صورت متشکرم که به من اعتماد کرديد.»‏

اعتماد کرده بود؟ نه. نمي‌کرد، آن‌هم بعد از آنکه تمام عکس‌ها، نوارها، نامه‌ها و حتي ‏گلوبند جا مانده‌اش را برايش فرستاده بود، همراه با عکس زني لخت، خفته بر تختي، ‏پاها گشوده، بي هيچ ستر عورتي، و عورت آنچنان زشت که خودش را هم به ‏دل‌آشوبه انداخته بود.‏

کاش بودش، و باز مي‌شد رفت، پياده حتي. رفته بود. تمام راه توي اتوبوس، خواب و ‏نيم‌خواب فکر کرده بود، جلوش زانو مي‌زنم، با سر آويخته، بسته‌چشم، و مي‌گويم: ‏‏«ببين.» يا که: «من اينم.» نمي‌شد. نمي‌توانست. اگر مي‌توانست، اگر نمي‌ترسيد ‏که پيرزن وحشت کند، مي‌گفت: «کاش بغلم مي‌کردي يا حداقل دستت را ‏مي‌گذاشتي روي سرم و همان‌طور که من به سيري دل گريه مي‌کردم، و حتي جرأت ‏آن را نداشتم که سرم را بگذارم روي دامنت، با انگشت‌هاي دراز استخوانيت موهام را ‏شانه مي‌زدي.»‏

در که باز شده بود مادر بود. پنج صبح بود. سماور را روشن کرد. گفت: «چي شده؟»‏

‏«هيچ، آمدم شما را ببينم، دو سه روزي اينجا باشم.»‏

‏«پس چرا مرا نبوسيدي؟»‏

با خنده گفت: «حالا مي‌بوسم.»‏

‏«بنشين سر جات، شوخي هم نکن.»‏

خم شد و فتيله را بالا کشيد: «راستش را بگو.»‏

‏«باور کن هيچ طوري نشده.»‏

بايست مي‌گفت: «خواهش مي‌کنم حرف نزن، فقط باش، با دست‌هات، با لچک سرت ‏و با اين دو چشم هنوز درخشان و اين چين‌هاي ريز و درشت پايين چشم‌ها و کنار ‏لب‌هات، آن‌قدر اخت با اين پوست و اين طرح صورتت که انگار هميشه همين‌طورها ‏بوده‌اي، و مي‌ماني، و يا انگار اين طرﮤ‏ خاکستري همين‌گونه که حالا هست هميشه ‏با لالـﮥ‏ گوشت ملازمه داشته است.»‏

مادر گفته بود: «پس اقلاً اول يک لقمه نان و پنير بخور، بعد هر قدر که دلت خواست ‏سيگار بکش.»‏

‏«چشم.»‏

خورده بود، چند لقمه، و هر لقمه را با جرعه‌اي از چاي شيرين دم کشيده‌اش فرو برده ‏بود. گفته بود: «چيزي نيست. تمام مي‌شود. همين که مي‌بينمت، باز مي‌بينم ‏سماورت روشن است، و قل‌قلش اتاق را برداشته است کافي است.»‏

نگاهش کرده بود. چه بايست مي‌گفت، که مثلاً: «ببين کاري نمانده است که نکرده ‏باشم. راه‌ها رفته‌ام، تا بخواهي، مثلاً آن روز که رفتيم پياده و کوله‌بار به پشت. سه تا ‏بوديم. آنها، قشقايي‌ها هم سه نفر بودند. يکي‌شان جوانتر بود. چوبش را پشت ‏گردنش گذاشته بود و از کنار جاده مي‌رفت، به موازات خط نه چندان راست جادﮤ‏ ‏خاکي، بر فرشي از علف سبز، انگار که بخواهد بر طنابي برود، با همان چابکي ‏بندبازها. پا جلو پايش مي‌گذاشت و مي‌رفت و گاهي سر برمي‌گرداند تا ببينيم که ‏لبخند مي‌زند، و همچنان پا جلو پاي ديگر مي‌گذاشت. جاده از ميان دشت پوشيده از ‏علف سبز سير مي‌گذشت و آن دورها به کوه مي‌رسيد. و بعد؟ (خودش هم ‏نمي‌دانست که بالاخره پشت آن کوه به کجا مي‌رسيد) که ناگهان ديديم، اول يکي دو ‏تا بودند، مي‌پريدند، با بالهاي رنگين و آن‌طرف‌تر مي‌نشستند. سبزي سير آن‌چنان ‏گسترده بود که خط منحني پروازشان در هيچ نقطه‌اي خط مستقيم گامهاي قشقايي ‏جوان را قطع نمي‌کرد، و بعد که لکه‌هاي سبز انگار هزار آبگير کوچک پراکنده شد ‏خطوط رنگين همه جا و هر جا خط مستقيم را قطع مي‌کرد. بالاخره وقتي به سياه‌‏چادر رسيديم، به غولي سياه اما شکسته، فرو ريخته يا چمباتمه زده بر زميني لوت، ‏انگار نه تنها گامهاي قشقايي جوان و آن دو تاي ديگر که گام‌هاي آن شهرياني که ما ‏بوديم بيگانگاني بودند که با فرود منظم يا نامنظمشان خلوت ملخ‌ها را مي‌آشفتند. ‏سنگين و کند از آنجا و يا اينجا که پايي مي‌خواست فرود بيايد بلند مي‌شدند و بر ‏همان خط منحني رنگين معهود مي‌لغزيدند و آن‌طرف‌تر، نه بر زمين که به ميان ديگران ‏فرود مي‌آمدند. لايـﮥ‏ خاک‌گون مايل به زرد چين برمي‌داشت، دو سه موجي مي‌خورد و ‏سرانجام هر چه بود زير برق آفتاب پوستي خاک‌گون مايل به زردي مي‌شد که بود.»‏

مادر گفته بود: «از مينو چه خبر؟»‏

‏«خوب است. سلام مي‌رساند.»‏

‏«چي شده؟ بالاخره تا کي مي‌خواهي ...؟»‏

گفته بود: «خواهش مي‌کنم حرفش را نزن، فقط يک چاي ديگر بريز.» ‏

و بايست مي‌گفت: «نه مادر، تو نديده‌اي، براي تو نگفته‌ام. فقط همين‌ها نبود. باز هم ‏رفته‌ام، خيلي جاها: آن‌روز که بر پشت اسبي لخت، ترسان، از ميان علف‌هايي که تا ‏شکم اسب مي‌رسيد به تاخت رفتم؛ وقتي که به لختي صخره‌هاي مشرف به چشمه ‏نشستم و به کاسـﮥ‏ غول آن پايين نگاه کردم، و حتي از همان‌جا، از ارتفاع يکي دو متر ‏سرديش را حس کردم. مي‌داني وقتي گاه گاه آب را انعکاس پاره‌هاي سفيد ابر ‏مي‌پوشاند باز هم مي‌شد ريگ‌هاي رنگين ته چشمه را ديد و حتي حباب‌هايي که بالا ‏مي‌آمدند و به سطح آب که مي‌رسيدند، بيشتر پولک بودند يا ستاره، اما کوچک، که ‏فقط يک لحظه، همان‌قدر که ديده شوند، مي‌پاييدند. اين‌ها را به مينو گفته‌ام، براي ‏همين سخت است. ديگر نمي‌شود رفت. حتي از سنگ‌هاي خزه‌بستـﮥ‏ گرد بر گرد ‏چشمه هم برايش گفتم، و آن جويبار کوچک و شفافي که شاخه‌اي سفيد بود با ‏برگ‌هايي سبز سير. خوب، اينجا، حتي بردمش دنج‌ترين کوچه‌باغ دنيا را نشانش ‏دادم، و حتي پشت به ديوار باغ چفته گرفتم تا پا بر شانـﮥ‏ من بگذارد و مجنون‌ترين بيد ‏همـﮥ‏ باغ‌ها را ببيند. خوب، نمي‌شود، يعني انگار چشمه خشکيده باشد، و بيد ‏شکسته باشد. با اين‌همه باز هم هست، به خيلي چيزها نگاه کرده‌ام؛ در آب‌هاي ‏بسياري غوطه خورده‌ام. از پرتگاهي باريکه‌راهي ديدم که نمي‌دانستم به کجا مي‌رود. ‏مي‌داني گاهي در کمرکش کوه از اينجا و آنجا با پا و حتي با دست‌هاي لخت سرمازده ‏بوته مي‌کنديم، روي هم مي‌ريختيم، يکي دو کبريت که مي‌کشيد، مينو مي‌کشيد، ‏ديگر مي‌شد دستهاي سرخ‌شده از سرمامان را حايلش بگيريم. هميشه اول دود ‏مي‌کند، اما وقتي چند ساقـﮥ‏ باريک خم مي‌شوند، و صداي جرق‌جرق بيايد، شعله‌اي ‏به سرخي زبان پرپر خواهد زد و از ميان دود بوته‌هاي تر سر برمي‌آورد و سرانجام ‏خونين و لرزان پر مي‌کشد. خوب، براي همين آمده‌ام پيش تو، براي همين فکر مي‌کنم ‏اگر هم بوته جمع کنم يکي بايد باشد تا کبريت بزند و بعد که دستهامان گرم شد مينو ‏بطري را از کوله پشتي بيرون بياورد، جرعه‌اي بخورد، و من بي‌آنکه با دستي، ‏دستمالي دهانه‌اش را پاک کنم يکي دو جرعه بخورم. تلخ است، هميشه، اما تلخ‌تر از ‏اين‌ها خورده‌ام يا ديده‌ام، همان شب‌ها که به قول تو ديگر کار از کار گذشته بود، ‏ناخلف شده بودم و کاريش نمي‌شد کرد. مي‌داني پياده مي‌رفتم، همه‌اش از کوچه ‏پس‌کوچه‌ها، از کنار مادي‌هاي پر آب، و غروب فقط همان چيزي بود که کنگره‌هاي ‏خانه‌ها و يا سر شاخه‌ها را رنگين مي‌کرد، براي اينکه نمي‌دانستم که اين طورها ‏مي‌شود، که وقتي مي‌آيد که نيمه‌شب بيدار مي‌شوي و فقط همين برايت مانده ‏است که انگشت‌هايت را بشکني و يا خود دست بر پيشاني عرق‌کرده‌ات بکشي، و ‏فکر کني که عشق بايد همين‌طورها باشد، يا حداقل اين را عشق مي‌گويند، اما براي ‏هر کس و هر جا جلوه‌اي ديگر دارد.» ‏

مادر گفت: «به درد تو نمي‌خورد، وقتي کسي همين‌طوري پيدايش بشود، يک روز هم ‏بالاخره بي‌خبر غيبش مي‌زند. تازه تو ديگر جوان نيستي، سي و پنج سالت است.»‏

گفت: «خواهش مي‌کنم مادر، من نيامده‌ام نصيحتم بکني.»‏

‏«دستت چي شده؟»‏

‏«سوخته.»‏

‏«از چي؟»‏

‏«آب جوش ريخت روش. لطفاً مي‌شود اين‌قدر سؤال نکني؟»‏

نه، نمي‌توانست بگويد، نمي‌شد، براي اينکه هميشه دير است، هيچ‌وقت نمي‌فهمي ‏که همين حالاست، يا از بس به فکر ايني که روي نيمکت بنشينيم، يا در پناه آن کاج ‏باران را نگاه کنيم فکر نمي‌کني که هستي، به همين دليل همه از گذشته مي‌گويند، ‏از اينکه بوده‌اند، يا روزي روزگاري شده‌اند، و نشانه‌هايش همان بوسه بود، لرزش ‏دست، يا انتظار زنگ در ـ وقتي مي‌داني که نيستش، رفته است.‏

مادر گفت: «دنيا که به آخر نرسيده، يکي ديگر.»‏

نه، به آخر نرسيده بود، اما گلولـﮥ‏ نخ چرا. بعضي‌ها ممسک مي‌شوند، تکه‌تکه ‏مي‌کشند، از سر احتياط، انگار که رزق مقدرشان همين يکي دو وجب است. اما ‏بعضي‌ها عجله مي‌کنند، مي‌خواهند ببينند اگر گلوله تمام شد باز هم همان احساس ‏را دارند، مثل اينکه هزار بار مينو را ببوسي تا ببيني باز هم ـ با همـﮥ‏ خستگي ـ در ‏ضربان نبضت همان عطش هست که بود. اما راستش چه ممسک چه دست و دلباز يا ‏عجول تقصير هيچ‌وقت از گلولـﮥ‏ نخ نيست، که بي‌انتهاست، بايد باشد، اما هميشه ‏انگار که سرنوشت را اين طورها رقم زده باشند آدم فکر مي‌کند، خوب، ديگر نمانده ‏است و رها مي‌کند، و بعدها مي‌فهمد بود، کيلومترها نخ بود. خوب، براي من هم تمام ‏شد، بگير چيده شد، درست انگار که آدم بازيگوشي همـﮥ‏ هزارتوي جادويي قصه‌هاي ‏تو را دويده باشد و ديگر فقط همين مانده باشد که بنشيند، مثل من، اما نه از ‏خستگي تن، يا تنگ‌حوصله بودن روح، يا از بي‌حوصلگي، که بيشتر از اينکه ناگهان ‏ديده است همـﮥ‏ راه در بياباني دويده است بي هيچ نشان سايـﮥ‏ خنک ديواري.‏

مادر گفت: «تقصير خودت هم هست، مثل آن دفعه. هر دفعه فکر مي‌کني همين ‏است، فرشته‌اي است که به خاطر تو نازل شده. چشمت را مي‌بندي، هنوز هم، ‏درست مثل بچگيت، وقتي فتيلـﮥ‏ چراغ را پايين مي‌کشيديم. چشم‌هات را مي‌بستي، ‏با دو دستت جلو چشم‌هات را مي‌گرفتي و تا نمي‌گفتيم روشن شد باز نمي‌کردي.»‏

گفت: «اما هيچ‌وقت به دروغ نمي‌گفتيد، هميشه، چشم که باز مي‌کردم روشن بود.»‏

‏«پس مي‌خواهي بگويي ...»‏

‏«نه، اما حالا ديگر اين تو نيستي که مي‌گويي. در ثاني مهم هم نيست، من که به ‏قول خودت ديگر بچه نيستم. روشن هم نباشد، نباشد.»‏

اما مي‌بايست مي‌گفت: «باور کن اين يکي فرق مي‌کرد، يا من فکر مي‌کردم فرق ‏مي‌کند، و مي‌توانم بي‌دغدغه و هميشه ...» يا فقط بايست مي‌گفت: «من که دله ‏نيستم مادر، نبودم، از اول هم.»‏

براي همين هم آمده بود و اين طور چهارزانو نشسته بود و خواسته بود بگويد. نگفته ‏بود. گله‌اي نداشت. خوب، مي‌دانست، راه‌هاي نرفته هم بود مثلاً همان که ‏قشقايي‌ها رفته بودند، به گداري مي‌رسيد و بعد؟ گفته بودند: «سياه‌چادر اميرخان ‏همين است.»‏

و رفته بودند. يا همان گلولـﮥ‏ نخي که چيده شده بود. حتي با مينو هم اگر ‏مي‌خواست، يا مي‌توانست، مي‌شد بود، به سائقـﮥ‏ نفس اماره گفت و خفت و خورد. ‏اما که چي؟ يا با اين يکي. اسمش چي بود؟ به مادر گفته بود: «من فقط آمده‌ام ‏خستگي در کنم، چند روزي اينجا مي‌مانم، بعد مي‌روم، حالم که خوب شد مي‌روم. از ‏من هم ديگر سؤالي نکن. هيچ هم نترس، هنوز مي‌توانم بمانم.»‏

تازه چه جاي گله؟ مي‌دانست، چشمه‌هايي بود که نديده بود، در آب زلالي که اينجا و ‏آنجاش برگ‌هاي پهن و سبز نيلوفر باشد غوطه نخورده بود، يا در دريايي که آن‌قدر آبي ‏است که انگار آسماني ديگر است. حتماً هست، جاهايي که مي‌شود نشست، تنها ‏بر تنـﮥ‏ درختي خزه‌بسته، سيگار زير لب، پا روي پا، انگار که مينو هم نباشد، نباشد. ‏در عکس زني را ديده بود که اگر در جاده‌اي مي‌ديدش، حتي همان جاده که در عکس ‏بود، حتماً مي‌رفت و انگشت کوچکش را به دو انگشت شست و اشاره مي‌گرفت و ‏بي‌آنکه چيزي بگويد يا بپرسد تا آن طاقي سبز دور مي‌رفتند. پسرک کوچکي بود با ‏موهاي طلايي. پشت به دري بسته نشسته بود، چانه بر پشت انگشت‌هاي دست ‏راست. نگاه مي‌کرد، نگاهش مي‌کرد. خوب، چيزهايي بود که خواسته بود، با تمام ‏وجود، که نمي‌شد، مثلاً نمي‌شد انگشت اشاره‌اش را دراز کند و بگويد: «بلند شو ‏برويم، پسرم.»‏

قله‌هايي هم هست، ساحل‌هايي با موجهايي سنگين. اين را ديگر فهميده بود که در ‏ازدحام جمعيت تنها يک جاي کوچک از آن اوست. وقتي چهل و چند نفر باشند و اتاق ‏چهار قدم در هفت يا هشت قدم، تنها مي‌شود بر يک دنده خوابيد. خوابيده بود. در ‏صف‌هاي طولاني ايستگاه‌ها او فقط يکي بود، مهره‌اي از تسبيحي ريخته بر خاک.‏

حالا چي؟ کجا مي‌توانست برود؟ چون قصد کني زيارت اهل قبور را بايد رو به قبله ‏کني و بگويي: «السّلامُ علي‌اهلِ الدّيار من‌المؤمنين، أنتم لَنافَرّط و نحنٌ انشاءالله ‏بِکم‌لاحقون.»

و يا رو به قبله کند، انگشت شهادت بر گور مادر بگذارد و بگويد: ‏

‏«الّلهمّ اِرحَمْ غُربَتَها، وَصِلْ وحْدَتها و اِنسْ وَحشتَها.»‏

مادر گفته بود: «همـﮥ‏ عمر که تنها نمي‌تواني سر کني؟»‏

راعي نگاهش کرده بود: «مگر بالاخره نبايد تنها بود؟»‏

و تا مجبور نشود دعاي اهل قبور را بخواند، همان‌گونه، و با همان تجويد که پدر ‏مي‌خواند، برخاست. گفته بود: «ممنونم که هستي، هنوز هستي و نگران مني.»‏

ديگر نبود، غريب هم نبود. غريب او بود، صلاحي بود و نه زنش، بي هيچ رحمتي از ‏جايي، آن‌قدر که مي‌شد انگشت شهادت بر شانه‌اش گذاشت و گفت: «الّلهّم انس ‏وحشته.» و يا صلاحي بگذارد بر شانـﮥ‏ او و همين بگويد که در روايت آمده است.‏

مينو گفته بود: «ما هيچ تعهدي نسبت به هم نداشتيم. آشنا بوديم، دوست بوديم، ‏بعد هم، خوب، تو حق نداشتي که ...»‏

دست کشيده بود به گونه‌اش و مي‌گفت. راعي گفت: «مي‌دانم، اما نمي‌فهمم چرا ‏ديگر برگشتي، يا حتي تلفن کردي؟ مي‌رفتي، ادامه مي‌دادي، حالا هم البته دير ‏نشده، هنوز هم جواني، آدمهاي دنيا هم که حد و حصر ندارند.»‏

برخاسته بود. راعي گفته بود: «خواهش مي‌کنم، در را محکم به هم نزن.»‏

کجا بودش؟ اللهم ارحم غربتها، وصل وحدتها و انس وحشتها. تازه مسأله فقط مينو ‏نبود يا همـﮥ‏ زن‌هاي بي حد و حصر دنيا، مسألـﮥ‏ اين همه سال بود، اين غروب که ‏مي‌آمد و ديگر فقط رنگ نبود، و حتي صبح‌ها، شب‌هاي بي‌خوابي، و خواب‌هاي ‏بيداريش که انگار در شهري جادويي رها شده بود و از وراي پرده‌هاي تور، يا آن‌طرف ‏شعاع‌هاي نور نورگيرهاي مرمري يا روزن سردابه‌هاش جابه‌جا نقش‌هايي بود، يا حتي ‏آدم‌هاي زنده‌اي با چشم‌هاي باز هوشيار، اما تا راعي پردﮤ‏ تور را عقب مي‌زد و دست ‏دراز مي‌کرد تا طره‌اي را لمس کند، يا سر انگشت بر انحناي چانه‌اي بکشد نقش يا هر ‏چه بود مثل خانـﮥ‏ عنکبوت فرو مي‌ريخت. خوب، براي همين بايد آلبوم داشت تا هر روز ‏يا هر هفته ببينند که هنوز خودشان هستند، چيزي که ديروز مشخصـﮥ‏ آنها بود هنوز ‏هست. و او در همـﮥ‏ اين سالها فقط ديده بود، ثبت نکرده بود. آن طرح ظريف صورت ‏مينو حتي براي خودش هم نابود شده بود. صلاحي شايد براي همين چيزها بود که ‏مجبور شده بود عرق بخورد. خانم که مريض شده بود شروع کرده بود، آن‌هم هر شب. ‏نه، يک شب بالاخره سياه‌مست ليواني عرق به دست آمده بود پايين و همه چيز را ‏لُب و پوست کنده گفته بود، گفته:‏

‏«ببين، خوب نگاه کن، من مستم، مست مست، يک سالي است که هر شب ‏مي‌خورم، توي اتاق بالا مي‌خورم. البته اين چيزها مهم نيست، يعني شايد فکر ‏مي‌کني مي‌شود توبه کرد، اما حرف من اين است که ديگر نمي‌توانم تظاهر کنم جلو ‏تو، يا در خلوت و با خودم. اصلاً باورم نمي‌شود که حق با تو باشد، يا اين ...»‏

چيزهايي گفته، همان‌هايي که حالا فکر مي‌کند اگر راعي هم بود مي‌گفت. اما او چرا ‏مي‌خورد، آن‌هم سيد محمد راعي، و تازه هر شب، بخصوص شب‌هاي مهتابي، ‏شبهايي که باران زمين را شسته بود و بازي سايه و نور آدم را ديوانه مي‌کرد؟ و حالا ‏ديگر عادتش شده بود، مثل اينکه با تاريکي ناگهاني پس از غروب ملازمش کرده بود. ‏باقي مي‌ماند روزها، عصرها بخصوص. بايد جايي براي ايستادن داشت، جايي براي ‏نشستن، يک نقطـﮥ‏ ثابت که بشود ديد آن‌هم چند تا را، چند چهرﮤ‏ آشنا را. عينک ‏آفتابي به چشم، به عصا تکيه داده است، با تمام وزنش. نمي‌شکند. شلوغ است، ‏پيش از ظهرها و عصر. اين ميز کسي است، اين صندلي هم. پيشخدمت آدم را ‏نمي‌شناسد. کافي است هر روز به همين‌جا، و در ساعتي مشخص سري بزني تا به ‏جا بياورد. هر بار يکي دو توماني انعام کافي است تا اين چهره که در خيابان تنها يک ‏رهگذر است، ادامـﮥ‏ جسمي است که سد معبر کرده است، و توي خانه، توي آلبوم ‏روي طاقچـﮥ‏ اتاقش موهاي سرش ريخته و چيني توي پيشانيش هست و حالا ديگر ‏دستش مي‌لرزد، آشنا بزند. يک رفيق، دو تا کافي است. دور يک ميز جمع مي‌شوند. ‏سلام مي‌کنند و مي‌نشينند. چهار پايـﮥ‏ صندلي نبايد لق بخورد، و ميز اگر سنگي ‏باشد بهتر است. پشت به ديوار و رو به خيابان، رو به کرکره‌اي که مردم از پشت آن ‏مي‌گذرند ـ سايه‌هايي که مي‌گذرند ـ همان قدر ناشناس که توي خيابان. عابر است و ‏بس. اينجا پاتوق من است، اين صندلي مختص همان عصابه‌دست است، پس هست. ‏موهاش فلفل‌نمکي است، بيني کشيده، و پوست صورتي که حتي يک مو لاي ‏چين‌هاش نيست. روزنامه را به دست مي‌گيرد، به ستون تکيه مي‌دهد و پشت به ‏خيابان حتي بي ‌حرکت لب‌ها روزنامه مي‌خواند و چاي ليمويش را جرعه‌جرعه ‏مي‌خورد. اگر نيايد، چند روز، چند هفته صندلي خالي مي‌ماند. نيامده است تا به ‏ستون تکيه بدهد، نيامده است تا عصايش را به پشتي صندلي کناري بياويزد. ته ‏سيگارش را چند بار روي ميز مي‌زند، طول سيگار را با لب تر مي‌کند. فندکش را از ‏جيب جليقه درمي‌آورد. معلوم است که مرده است، نمي‌شود اين‌همه وقت مسافرت ‏باشد. آن‌وقت صندلي کنار ستون مختص کسي ديگر مي‌شود، کسي که هر دفعه ‏جايي مي‌نشست، و پيشخدمت به جايش نمي‌آورد. ‏

‏«قهوﮤ‏ ترک، لطفاً.» ‏

پيشخدمت هيچ‌وقت عوض نمي‌شود، نمي‌ميرد. چند سال است که همين آدم است؟ ‏ده سال. بي‌صدا از ميان ميز و صندلي‌ها مي‌گذرد. پول‌ها را توي جيب‌هاي گشاد ‏روپوش مي‌ريزد. باد کرده‌اند.‏

‏«سلام!»‏

با اين يکي سه نفر مي‌شوند. حرف مي‌زنند. و وقتي چهارمي آمد، سلام. مي‌خندند. ‏مثل اينکه روز اولي است که او را ديده‌اند، همين ديروز سر ساعت نيامد، پريروز با هم ‏عرق نخورده‌اند. بلند مي‌شوند، جا باز مي‌کنند. ديگر آشنا است، همان رفيق ديروزي ‏است. چرا وقتي کسي مي‌آيد، دومي يا مثلاً چهارمي، شاد مي‌شوند؟ هنوز هست، ‏هنوز مي‌تواند سر وقت بيايد، آدم‌ها، ماشين‌ها، حتي طول صف‌ها، راه‌بندان چهارراه‌ها ‏ـ هيچ‌کدام ـ چنان مانعي نيستند تا او نتواند خودش را برساند. هستند، هر چهارتا. و ‏آن‌ها که تک هستند، وقتي پشت ميزشان مي‌نشينند سري به نشان آشنايي به ‏يکي دو نفر تکان مي‌دهند، مجله يا روزنامه‌شان را باز مي‌کنند، مثل نقابي جلو ‏صورتشان مي‌گيرند تا پشت آن بتوانند براي لحظه‌اي چشم‌بسته بمانند، يا بخوابند، و ‏گاهي از فراز آن آدمي گيج را نگاه کنند. به صندلي‌ها و پشت‌هاي قوز کرده، عصاي ‏آويخته بر صندلي خالي و حرکت دست‌ها نگاه مي‌کند تا اگر جايي خالي باشد با ‏ترديد رويش بنشيند. ‏

‏«تازه به اين کافه آمده است.»‏

نمي‌گويند، گفتن ندارد. و روزنامه‌شان را مي‌خوانند. هيچ‌کس بر نمي‌گردد تا نگاهش ‏کند. همان که به گوشه‌چشمي ديدندش کافي است. غريبه مي‌ماند. روزنامه ‏مي‌خوانند يا حرف مي‌زنند. با کبريت شاه و وزير بازي مي‌کند، به تنهايي. جاي آن آدم ‏کوتاه‌قد و لاغر است. سيگار زر مي‌کشد. هنوز نيامده است. ده دقيقه، حداکثر نيم ‏ساعت ديگر پيدايش مي‌شود. پيشخدمت تنها در اين گونه موارد است که مي‌پرسد: ‏‏«چه فرمايشي داشتيد؟»‏

‏«يک چاي و دو تا شيريني تر.»‏

بايد يک ماه، هر روز، و گاهي چند ماه سر ساعتي مشخص بيايد تا جايش مشخص ‏شود، تا پيشخدمت بي‌آنکه بپرسد، ليوان شير، يا قهوﮤ‏ ترک، چاي و ليمويش را بياورد، ‏تا نگاه‌هاي آشنا آراسته به لبخندي ورودش را، زنده بودنش را پذيره شوند. ميز که ‏مشخص شد و حتي صندلي و دو يا سه چهار آدمي که بايد بيايند ـ حتي اگر دير ‏بيايند ـ ديگر احتياجي نيست که آدم ظهرها چند استکاني بزند، يا دست توي جيب ‏چپش با پنج‌ضلعي نامنظمش بازي کند. پنج‌ضلعي همان‌جا بود که بود، ديگر حالا ‏احتياجي نبود نگرانش باشد. قهوﮤ‏ ترک جلوش بود، بي‌آنکه گفته باشد. تلخ نبود.‏


ادامه


BackTop

 

Contact Us Contributors Activities Golshiri Award About

 

Back to Index