در حاشیه
|
در حاشیه
|
در حاشیه
|
محمد تقوی
taghavi@ncc.neda.net.ir
سلام دوستان و سلام خانم شاهرخی
واقعیت این است که من در متن شما اختلاف عقیدهء چندانی با خودم ندیدم (در باب تساوی حقوق زنان). این است که سعی میکنم توضیح بدهم. من هیچ اعتقادی به عشق عرفانی ندارم، همچنین به اینکه عشق رنج است یا چیزهای دیگری با این مضمون. منظور من این بود که با الصاق واژهء بیماری به موقعیت یک شخصیت در داستان هیچ مشکلی در نقد ادبی حل نمیشود. منظورم این بود که وقتی یک انسان در چنان موقعیتی قرار میگیرد، مرتکب کارهایی میشود که با منطق و عقل روزمرهاش نمیخواند. ممکن است یک طرف رابطهای قرار بگیرد که موجب مثلاً تحقیر او میشود اما از این موقعیت کاملاً ناخوشایند دوری نمیکند و حتی به پیشواز آن میرود و علاوه بر آن که ناراحتش نمیکند به طریقی موجب خوشنودیش میشود، باز مثلاً با این توجیه که فرصتی برای ابراز احساساتش پیدا کرده است. به هر حال ممکن است دچار مصائبی بشود که در حال عادی از آن اجتناب میکند اما در این موقعیت با هر توجیهی باعث رضایت خاطرش میشود. خوب تا اینجایش میگوییم هر کسی ممکن است احساساتی بشود و اشتباه بکند که قابل اغماض است. حالا اگر دوست ما نتواند تعادلش را حفظ کند و این احساس را جایگزین کامکاری اصلی کند، میگوییم دچار بیماری شده است و سعی میکنیم با کمک پزشک درمانش کنیم. میخواهم بگویم که در بیماریهای روحی اغلب با انسانی مواجه هستیم که موفق به حفظ تعادل نشده و در یکی از تمایلاتش مبتلا به زیادهروی شده است. به همین دلیل هم هست که در اغلب این بیماریها نشانههایی از تمایلات طبیعی و معمولی انسانی یافت میشود که از قضا معمولاً مورد توجه نویسندگان قرار میگیرند. به این دلیل که گاهی با یک مورد اغراقشده بهتر میشود یک موقعیت یا تمایل یا غریزه یا انگیزه را نشان داد. وگرنه حسادت در حد معمولش که احساسی غیرعادی و غیرانسانی نیست، البته در هر حالتی احساسی انسانی است، حالا بگوییم بیمارگونه. مسئله این است که موقعیت شخصیت بیمار معمولاً به همین دلیل انتخاب میشود که مسئله برجستهتر بشود و در نقد داستان اگر بگوییم طرف بیمار بود و دیگر بر او حرجی نیست کمکی به فهم داستان نکردهایم. البته نمیخواهم بگویم که هیچکدام از نظردهندگان اینطور عمل کردهاند. منظور این است که نقد ادبی را نمیتوانی به تحلیل روانپزشکی احاله داد.
دومین نکته برمیگردد به مفهموم کلی عشق که مسئلهء من نبوده است. در ابتدا گفته بودم و باز هم میگویم که انسان موجودی به شدت متناقض است و نقضیههای او در موقعیتهای ویژه بیشتر مجال ظهور پیدا میکند. زن و مرد هم ندارد. اطلاق جهان زنانه به موقعیت راوی این داستان به دلیل زن بودن اوست و نمیشود که یک زن جهانی مردانه داشته باشد و این به این معنی نیست که تمام زنان جهان چنین جهانی دارند و با چشم راوی این داستان دنیا را میبینند و با او لمس و احساس میکنند. درست مثل این است که بگوییم روسری لباسی زنانه است. منظور اصلاً این نیست که تمام زنان جهان باید روسری بپوشند یا دوست دارند روسری بپوشند یا این ویژهگی مربوط به تمام زنان عالم است. اگر جملهء من چنین معنی را میرساند، اشتباه من بوده است. تصورش یک کم سخت است که جهان یک زن را جهانی غیرزنانه بنامیم. همانطور که جهان یک مرد به هر حال جهانی مردانه است. به هر طریق نمیتوان انکار کرد که چه بیمار و چه غیر بیمار جهان زن این داستان یکی و فقط یکی از مصادیق جهان زنانه است.
در مورد مفهوم کلی عشق بحثی ندارم اما در این شکی نیست که زنان و مردان به دلایل مختلفی جذب هم میشوند. روشنترین اختلاف این است که لابد زنان جذب خصوصیات مردانهء مردان میشوند و زنان هم جذب خصوصیات زنانهء زنان. بنابراین اگر بتوانیم با کمک یک داستان بفهمیم که چطور این احساس در یک زن به وجود میآید به همین اندازه به درک سرشت زنانه نزدیک میشویم. در متن هم سعی کردهام که بگویم احساس و عمل مردانی که زنانشان را حبس میکنند و آنها را زندانی امیال خویش میکنند، که خیلی هم بد است و هیچطوری هم قابل دفاع نیست، رفتاری مردانه است. این به هیچوجه به این معنی نیست که همهء مردان عالم مرتکب چنین جنایاتی میشوند. فقط به این نکته اشاره کردم که در مردان زندگی عشقی رو به درون دارد. چه خوب و چه بد، بین مرد روزنامهخوان و اهل کتاب و فرهنگ این داستان با آن مرد روستایی که دو دخترش را در زیرزمین حبس میکرد یک میل مشترک وجود دارد که به نظر من به جنسیت آنها برمیگردد. "آیا انسان مونث از عشق برداشت دیگری دارد؟" فکر نمیکنم به عنوان یک مقولهء انتزاعی مثلاً اگر بخواهیم به قول شما تعریفی از عشق بکنیم، فرقی در کار باشد اما شک ندارم بین احساسات مردانه و زنانه تفاوت زیادی وجود دارد. و به همین دلیل هم هست که به نظرم نوشتن زنان اینقدر اهمیت دارد.
ظاهراً من در مورد جذابیت شخصیت "دون ژوان" اشتباه کردهام و درک محدود خودم را از دیدهها و شنیدههایم بیخودی تعمیم دادهام. بنابراین کاربرد واژهء زنان در آن جمله درست نبود. باید میگفتم بسیاری از زنانی که من دیدهام جذب این شخصیت میشوند. من هم با این نظر که زنان بسیاری امروز هستند که اصلاً نوع دیگر از زندگی را میپسندند همراه هستم و با مفهوم شریک و همراه هیچ مشکلی ندارم. اصلاً مسئله سلایق و پسند من یا شما نیست. قرار هم نیست که با ادبیات برای یک نوع زندگی که به نظر ما درست است تبلیغ کنیم. در ادبیات امکاناتی را بررسی میکنیم که میتواند و ممکن است مبتلابه انسان بشود. شاید بتوانیم نور ادبیات را به تاریکیهایی بتابانیم که دور از چشم و احساس و آگاهی ماست. مثلاً یک نفر را در نظر بگیرید که بر اثر یک ماجرای ناموسی خواهرش را به قتل رسانده است. فکر میکنید او انسان نیست و در او هیچ کشمکشی صورت نگرفته است؟ یا زنی که شوهرش را به قتل رسانده است. فرض کنیم که شوهرش میخواسته از او جدا بشود. یا اصلاً همین امیلی "گل سرخی برای امیلی" را در نظر بگیرید. عملی که امیلی مرتکب آن میشود قتل است. کم و زیاد هم ندارد، عملی غیراخلاقی هم هست. مطمئن هم هستیم که فاکنر نمیخواسته یک عمل شنیع مثل قتل را تایید کند. داستان امیلی یکی از مصادیق عشق است که از قضا باز بر وحشت زن در از دست دادن مردش حکایت میکند. او پیکر پوسیدهء معشوق را بر معشوق از دست رفته ترجیح میدهد. ببینید، این بحث، با بحث آمار طلاق فرق میکند. این خیلی خوب است که جامعهء مدرن برای زنان ما این ارمغان را به همراه آورده است که وقتی که بخواهند بتوانند از شوهرانشان جدا بشوند. در این موارد معلوم است که یک آدم عاقل و بالغ به نتیجهای رسیده و بعد دست به عمل زده است. اما مواردی را در نظر بگیرید که در یکی از دو طرف علاقه وجود داشته باشد و بخواهد جفتش را حفظ کند. مسئله نشان دادن گوشههای تاریک روح انسان است، حالا چه زن باشد و چه مرد. من شک ندارم که انسان نیاز به دیدن این گوشههای تاریک دارد، به همین دلیل هم هست که معتقدم نباید کنکاش و سوالهایی از نوع ادبیات را با جوابهایی از نوع: چون مردسالاری بوده، چون تاریخ را مردها نوشتهاند، چون مردها میخواهند... جواب داد. اتفاقاً بزرگترین ظلمی که جامعهء مردسالار به زنان کرده است، تحمیل همین سکوت ظالمانه است. به زنان فرصت سخن گفتن داده نشده است. من که هر بار میبینم زنی جرات بیان داشته، ناچار به تحسین میشوم و به ذوق میآیم. من نگفتم که وحشت از دست دادن شوهر مساوی است با دریای درون زن. من شکستن دیوار سکوت را ستوده بودم، اینقدر که جلوی سخن گفتن زنان را گرفتهاند، که عقلشان ناقص است که روح بیمار دارند و هر بهانه و دروغ و دبنگ دیگری که بتواند این سخن را بند بیاورد. به نظرم امروز بیش از هر وقت دیگری زنان داستاننویس موظف به نوشتن از درونیات نیمهء خاموش بشر هستند. همهء ما هم باید تمرین کنیم تا این سخن را تاب بیاوریم و اگر با طرز فکرمان نمیخواند فرصت تامل بیشتر را از خودمان نگیریم:
"داستان شبهای چهارشنبه نقبی است به درونیات زنان، زنانی که در طول تاریخ بشر محکوم به سکوت بودهاند. مردان فرهیختهء بسیاری این فرصت را داشتهاند که تناقضات مردانه را بروز بدهند، در داستان، در شعر، در تاریخ و... حالا نوبت به زنان فرهیختهای است که موظف هستند دریای درون زنان و تلاطم آن را به اجتماع نشان بدهند."
اصلاً چرا باید وحشت از دست دادن شوهر اینقدر بار منفی داشته باشد؟ البته وقتی محبوب و مورد علاقه است. این به خودی خود نه نشان از ضعف زنان دارد و نه به نظرم بار منفی، همینطور که میتواند در مردان مصداق داشته باشد و مردی از از دست دادن زنش وحشت داشته باشد.
ببینید، من در مورد حقوق پامال شدهء زنان و تبعیضهای حقوقی، قضایی و اجتماعی با شما همصدا هستم اما نکتهای که به آن اشاره کردهام هیچ ربطی به اینها ندارد. مسئله این است که به نظر من شخصیت زن این داستان دارد به طرق مختلف دارد الگوپردازی میکند. حالا اسم این الگو را دون ژوان نگذاریم، بگوییم یک شخصیت جذاب و قابل توجه. شاید هم حق با شما باشد. زندگی او یک زندگی کسلکننده و خالی از هر نوع هیجان باشد، با شوهر سر به راهی که همیشه سر ساعت به خانه میآید. مهم ذهن راوی است که تمایل به الگوپردازی دارد.
شاید در بعضی موارد من خصوصیات این جامعهء جهان سومی را ناخودآگاه تعمیم داده باشم. مثل اشاره به سلیقهء زنان در شوخیها که شاید مربوط به اینجا باشد. شاید مثلاً در غرب مردها هم با همسرانشان در مورد روابط احتمالیشان با مردهای دیگر شوخی کنند. نمیدانم. به هر حال شاید بعضی از این تعمیمها درست نبوده باشد و منظور من تعمیم هیچکدام از ضعفها احتمالی این شخصیت به زنان عالم نبوده است. حرکت بین کل و جزء، و خاص و عام ذاتی ادبیات است. وظیفهء ادبیات بیرون کشیدن ساختارهایی است که بر من جمعی ما حاکم است.
به مدد هدایت بود که دریافتیم نگاه مرد ایرانی به زن نگاهی ثنوی است و زن را یا لکاته میبیند یا اثیری. شاید این تاثیرگذارترین اثر ادبی یا حرکت فرهنگی برای بیرون کشیدن این ساختار بوده باشد و به مردان این سرزمین هر دم یادآوری کند که اسیر این ساختار نشوند. جای آن دارد که انتظار بکشیم تا ببینیم درون زنان این سرزمین چه میگذرد و این ممکن نیست مگر به مدد زنان فرهیخته.
فرشید سنگتراش
fs320us@yahoo.com
با سلام و خسته نباشید به همه دوستان.
داستان «شبهای چهارشنبه» داستانی است که براحتی خواننده را تا به آخر میکشاند. انگیزه راوی از نوشتن این خطوط بسیار مشخص و توجیهپذیر است. نامه خطاب به زنی است که با شوهر راوی رابطهای ایجاد کرده. ما نیز مثل راوی از چند و چون و کیفیت این رابطه آگاهی نداریم. این که راوی شخصی روانی است یا سالم یا هر چیز دیگر بستگی به برداشت من خواننده دارد اما طرح اینکه احتمال پیدا کردن نامه توسط رقیب کم است یا زیاد و اصلا امکان همچنین برخوردی نسبت به رقیب واقعی و منطقی است یا خیر به نظر من کاملا بیمورد است زیرا این اتفاق افتاده نامه نوشته شده و خوانده شده. حالا چه توسط رقیب خوانده شود و چه توسط من. داستان درست وقتی شروع میشود که من بعنوان رقیب نامه را مییابم. اگر من با فردی متاهل رابطهای ایجاد کنم به خانهاش در غیاب همسرش پا بگذارم و وقتی که او به حمام رفته این نامه را میان آلبوم عکسهایشان بیابم حتما شوکه خواهم شد و برای همیشه در ذهنم خواهد ماند. اگر من به عنوان همسر راوی این نامه را بیابم یا حتی به عنوان یک آشنا یا دوست این نامه را بیابم حتما تحتتاثیر قرار خواهم گرفت. و این یعنی انگیزه درست نویسنده از انتخاب این موضوع به عنوان یک داستان.
به نظر من اگر نامه در دستهای رقیب دراز کشیده کنار شوهر راوی خوانده میشد و عکسالعمل شوهر و رقیب در هنگام خواندن نامه بیان میشد داستان میتوانست خیلی چیزهای دیگر را بیان کند و بر قدرت خود بیافزاید.
م. عاطفراد
با درود و ارادت خدمت خانم شاهرخی و آقای تقوی و سایر داستاندوستان ارجمند.
بحث جالبی كه دربارهی حالات و صفات عشق در نگارندهی نامهی داستان "شبهای چهارشنبه" و به طور كلیتر عشق زنانه مطرح شده مرا نیز تشویق به شركت در بحث و اظهار نظر نمود.
اگر عشق را عاطفهای از عواطف انسانی بدانیم كه وجه غالب بر آن احساس محبت و دلبستگی بسیار شدید به كسی یا چیزی است كه نیازهایی از مجموعهی نیازهای اساسی انسان را رفع میكند و عطشهایی از او را فرومینشاند و او را به پندار و گمان خودش (حتی اگر این پندار و گمان نادرست و بر خطا باشد) ارضاء و كاملتر میكند، در این صورت نمیتوان و نباید عشق را بیماری نامید، اما با این حال بیماری عشق و عشق بیمارگونه نیز وجود دارد، و این بیماری هنگامی عاشقان را مبتلا میكند كه دلبستگی عاشقانه چنان دچار افراط شود كه تعادل روانی، رفتاری و شخصیتیشان را بر هم بزند و در هم بریزد و عاشق را دچار اختلالهای حاد كند.
تناقضهای گوناگون، گاه شدید و گاه خفیف، در همگان هست و كم هم نیست و شاید هم جزئی از طبیعت انسانی باشد و این تناقضها نیستند كه عشق را نامكرر میكنند و تكرارناپذیر مینمایند، بلكه نامكرر بودن عشق برخاسته از نامكرر بودن منشها و شخصیتهای انسانی منحصر به فرد و نامكرر عشقورزان است.
یك اشتباه متداول و شایع در قضاوت و بررسی عشق این است كه عشقهای واقعی با عشق آرمانی یكی گرفته میشود و احكام و قضایایی كه بر یكی مصداق دارد بر دیگری نیز تعمیم داده میشود و اطلاق مییابد.
عشقی كه انسان را به سوی كمال رهنمون میشود، عشق آرمانی و ایدهآل است. این عشقی است بر بنیاد آگاهی و روشنبینی كه هدف آن رسیدن به تعالی روحی، والایی، شادی، آرامش و نیكبختی است. حركتی رو به بالا، پیشرونده، پیچ و تابدار و پیچكوار عاشق است به دور معشوق كه از بركت وجود او به نور و روشنایی، به تعالی، آزادی و وارستگی برسد. اما اغلب عشقها چنین نیستند و بر حسب ویژگیهای فردی عاشق خصوصیات خاص خود را دارند، مثلا عشقهای پست یا عشق آدمهای پست هم وجود دارند و واقعی هم هستند.
اما هدف هیچ عشق سالم و غیربیمارگونهای رنج بردن و خودآزاری نیست، و عشق عرفانی كه به كلی از چنین هدفی به دور است. این عشق گریزان از رنج است و شتابان به سوی شادی و كمال، و اصلا عارف عشق را برای همین میخواهد كه در معشوق غرق و حل گردد و از رنج مفارقت و تنهایی نجات یابد.
با این حال در راه عشق رنج كشیدن نیز هست و این هزینهای است كه گاه عاشق برای رسیدن به شادی، برای رفع عطش عمیق روان و جان خود و برای ارضاء شدن و كاملتر گردیدن باید بپردازد، یعنی رنج نه جوهری از جواهر عشق، بلكه، عارضهای است كه مبتلا به عشق به ناچار ممكن است دچار آن شود و هزینهای است كه ممكن است عشق به عنوان عوارض راه یا حتی باج از عاشق بستاند، و عاشق باید زیرك و تیز باشد و بكوشد كه هر چه ممكن است كمتر عوارض بپردازد و باج بدهد.
اما وقتی تناقضهای رفتار و شخصیت عاشق از حد میگذرد و افراط در دلبستگیهای عاشقانه او را دچار انقطاب و تعارضهای درونی و گسستها و گسلهای روانی میكند عشق به اختلال و در صورت شدیدتر شدن اختلال به بیماری روانی تبدیل میشود. در چنین شرایطی است كه عشق بیمارگونه میگردد.
حسادت، بدگمانی، ترس، وهم، تردید و امثال اینها هیچ كدام همزادان یا همراهان اجتنابناپذیر عشق نیستند، اینها عارضههای روانی و رفتاری عاشق به عنوان انسانند، یعنی عاشق نه به این اعتبار كه عاشق است دچار این اختلالها و عارضهها میگردد بلكه به اعتبار انسان بودنش مبتلا به این عارضهها میشود. و ریشه اغلب این نارساییها در عقدههای سركوبشدهی درونی، خودخواهیها و انحصارطلبیها است. عاشق اگر آدمی خودخواه و انحصارطلب باشد، معشوق را دربست و به طور مطلق از آن یا اسیر خود میخواهد و چون قدرت آن ندارد كه به این خواستهی خود به طور مطلق برسد، دچار وهم خیانت، بیوفایی و دلزدگی میشود و به دنبال آن حسادت، بدگمانی و شكاكیت میآید، و پس از آن نوبت اضطرابها و تشویشها و دغدغهها میگردد و سرانجام دلهرهها و دلواپسیها به احساس ناكامی و شكست در عشق منجر میگردد.
اما عشق زنانه از یك طرف چون عشق است عناصر عمومی عشق را دارد و از طرف دیگر چون زنانه است دارای برخی از خصوصیات روح زنانه نیز میباشد و باید توجه كرد كه بسیاری از عناصر روح زنانه عناصری تاریخی، اجتماعی هستند كه فرهنگ مردسالارانه و پدرسالارانه به آن تحمیل كرده و كاملا عارضی و غیرسرشتی هستند، اگر چه ممكن است برخی از آنها در اثر مزمن شدن و سابقهی طولانی تاریخی، سرشتی نیز شده باشند، و بخشی از این عناصر نیز منشاً جنسی، هورمونی دارند و سرشتی هستند، با این وجود حتی اینها نیز میتوانند در مسیر تاریخ و به خصوص با هدایت درست دگرگون شوند و به كمال برسند. به هر حال فكر نمیكنم هیچ كدام از این عناصر حسادت، بد گمانی، شكاكیت، ترس فقدان، و تشویش از دست دادن، صرفا زنانه باشند، بلكه چنین معتقدم كه اینها به طور مشترك هم در مردان و هم در زنان، هم در عشقهای مردانه و هم در عشقهای زنانه، به وفور دیده میشوند و به عنوان عاطفهها، انگیزهها و عارضهها جنبهی عام انسانی دارند.
اما نگارندهی نامه در داستان "شبهای چهارشنبه" به طور غیرعادی و اغراقآمیز حسود است و بدبین، شكاك و بدگمان، به حدی كه این خصوصیات او جنبهی بیمارگونه و رواننژندانه پیدا كرده است. ممكن است گفته شود كه روح طنزآمیز داستان چنین اغراق و بزرگنماییها را میطلبد و چنین پررنگنماییها و برجستهسازیهای اغراقآمیز مقتضی چنین روحی هست. این نظری كاملا درست و صایب است و اتفاقا هنر نویسندهی محترم نیز درست در همین نمایش اغراقآمیز خصوصیات روانپریشانهی نگارندهی نامه است، ولی با این همه وقتی منتقد با این شخصیت كه محور اصلی داستان است و همهی قضایا و مسائل از زاویهی دید و از منظر نظر او دیده و نگاشته شده است، مواجه میشود، ناچار است كه برای تحلیل داستان، خصوصیات روانی این شخصیت كلیدی را نیز مورد دقت و توجه قرار دهد و ببیند كه این زن غیرعادی و آنرمال كه دست به نگارش چنین نامهی شگفتانگیزی زده و چنین راه عجیب و غریبی را برای مبارزه با رقیب عشقیاش انتخاب كرده چگونه آدمی و دارای چگونه خصایص روحی میباشد، و به همین دلیل رویكرد روانشناسانه به چنین شخصیت غیرعادی اجتنابناپذیر است. در چهارچوب چنین رویكردی است كه میتوان برای این پرسشها به دنبال پاسخ بود: چرا نگارنده چنین نامهای برای رقیبش نوشته و آن را در چنان جای غریبی گذاشته است؟ چرا این همه اطلاعات غیرضرور و بیربط به رقیب، به او داده است؟ چرا نگارنده اینقدر به شوهرش بدگمان و شكاك است؟ چرا دائم او را در حال خیانت میبیند؟ چرا و چه چیز او را دوست دارد؟
علی قانع
ghane2002.persianblog.com
نمیدانم چرا حس میکنم با چیزهایی که از مستور خواندهام این داستان در قد و قواره کارهای او نبود و بیش از حد شخصی بنظر میامد. و از همان اول با شکلگیری داستان حسی میگفت که قرار است یکجوری دوستی و رابطه طرح شده در پایان بهم بریزد. شاید هم من هنوز تحتتاثیر "بقایای عشق خداوند" او هستم و این یکی زیاد ارضاءکننده نیست. مستور خوب مینویسد و خواهد نوشت.
علی قانع
ghane2002.persianblog.com
هر چند در داستانهای امروزیتر کمتر زبان استئاره بکار میرود و شخصیتها راحتتر حرف میزنند ولی با توجه به جو قالب بر ادبیات و جایی که بقول درویشیان حتی توی داستان هم نمیشود دامن قهرمان را هم بیش از حد مجاز بالا برد ولی در نوع خود زیبا بود و پر از تصاویر قابل رویت. باید کارهای بیشتری از نویسنده خواند تا بهتر حرف زد.
سلام دوستان
سرانجام به پایان این دورهء کارگاه داستان رسیدیم. امیدوارم که کاستیها را بر من ببخشید. این تجربهء اول بود و دورهء آینده به حتم از بسیاری از آنها بری خواهد بود. قرار است که دورهء بعدی کارگاه با طرحی نو عرضه بشود. از فرصت استفاده میکنم و از همهء عزیزانی که با شرکت در نظرخواهیها کارگاه را یاری کردند تشکر میکنم، همچنین یک تشکر ویژه از آقای فرهاد فیروزی که یار و یاور کارگاه بود و پشتیبانی فنی کارگاه را برعهده داشت.
با تشکر و احترام
محمد تقوی
|