Hooshang Golshiri Foundation Home

کارگاه داستان
داستان این هفته
هفته‌های قبل
در بارهء کارگاه
در حاشیه
در حاشیه
در حاشیه

[51-46] [45-31] [30-18] [17-1]

30 . 29 . 28 . 27 . 26 . 25 . 24 . 23 . 22 . 21 . 20 . 19 . 18


نوشین شاهرخی
noshin.shahrokhi@gmx.net

با درود
زمانی که کودک بودم، اگر کسی به من می‌گفت "نامرد"، می‌گفتم: "خوب من که مرد نیستم." چندسالی طول کشید تا بار جنسی این واژگان را فهمیدم. فهمیدنی که البته بسیار دردناک بود. هرچند که هیچگاه نپذیرفتم. هنوز در جواب جملاتی با بار جنسی می‌گویم: "خوب من که مرد نیستم."
حال پرسش من از نویسندگان محترم این است که آیا نویسنده با وسواسی که برازنده‌ی اوست نباید از واژگان استفاده کند؟ شاید نویسنده از زبان راوی و یا تیپی در داستان این واژگان را استفاده کند، که طبیعتا می‌تواند هیچگونه اینهمانی با زبان نویسنده نداشته باشد، اما هنگامی که نظرمان را در باره‌ی ‌چیزی می‌نویسیم، این‌جا دیگر زبان خودمان را به‌کار می‌بریم.
خانم کشاورز پرسش من در رابطه با "تعلیق جوانمردانه" به واژه‌ی "جوانمردانه" بازمی‌گشت که البته من از نویسندگان انتظار دیگری دارم. خانم یا آقای عاطف‌راد نیز به‌درستی نادرست بودن صفت "جوانمردانه" را ذکر کردند اما با توضیحی که نوشتند، مشکل من بیشتر شد. ایشان نوشته‌اند:
"به كارگیری شگرد تعلیق توسط این یا آن نویسنده ممكن است ناشیانه یا ماهرانه باشد، هنرمندانه یا غیرهنرمندانه باشد، ساختگی و تصنعی یا طبیعی باشد، ولی جوانمردانه یا ناجوانمردانه نمی‌تواند باشد، چون نه بخششی در آن هست، نه بزرگواری و همتی، و نه كرامت و فتوتی، بنابراین مقوله‌ای است از جنسی به كلی دیگر و قضاوت خاص خود را نیز می‌طلبد."
متاسفانه ایشان نیز به بار جنسی این واژه بی‌اعتنا می‌مانند و البته با معنی‌ای که به واژه می‌دهند، گویی که تنها زمانی این واژه باید به‌کار رود که از بخشش و بزرگواری و ... صحبتی باشد. پیشنهاد می‌دهم یکبار جای این واژه را با "جوانزنانه" عوض کنید تا به ‌بار جنسی آن بیشتر پی ببرید.
با احترام.

Top


مجید موحدخواه

با سلام و احترام به خوانندگان و دست‌اندرکاران کارگاه.

آن وقت‌ها که مصیبت جنگ رخصت تنفس را گرفته بود، دوستی داشتم به نام زرباف. با خودم می‌گویم بعید نیست که روح زرباف سری به ‌اینترنت بزند، "گور‌خوان" را بخواند، فکر کردم چیزی را که می‌نویسم با نام و یاد او شروع کنم. زرباف در یک افطاری بر سر سفره‌ای از اضطراب و نادانی از انتخاب همان سالش برایم تعریف کرد که با وجود داشتن حد نصاب لازم برای رشته‌های ریاضی و تجربی به دبیرستان علوم انسانی رفته است و با وجود محاصره شدن در میان ته‌جدولی‌ها از انتخابش ناامید نبود.
اعتقاد داشت که باید باهوش‌ها و سرجدولی‌ها هم به این رشته‌ها بروند. همان‌شب در گوش من نجوا می‌کرد رزمنده باید به جست و جوی پیروزی و تلاش برای زندگی به جبهه برود نه آن طور که آن‌شب جوانک بی‌سواد مدعی، هدف از رفتن را شهادت ابلاغ می‌کرد.
زرباف هفته‌ی بعدش با سپاه محمد رفت که خودش آن مصداق باشد که حرفش را می‌زد، حیف و صد افسوس که دو هفته‌ی بعد که بازگشت آن‌قدر خسته بود که نه حرف می‌زد نه تئوری می‌داد و نه می‌توانست مصداق باشد.

سالها گذشته است اما بوی خوشی می‌آید که انگار زرباف دارد از راه می‌رسد خستگی به‌در کرده و مصداق آن تئوری‌ها که می‌داد. در حقیقت با این وجود که گورخوان از توانایی نویسنده حکایت دارد، در آن ژانر (genre) و سلیقه‌ی من نیست که مرا به خواندن برانگیزد و اگر نبود مطلب خانم شاهرخی؛ که از دل ما هم می‌گوید، آن را مرور می‌کردم و عبور می‌کردم.
در داستان دنبال صورت زیبا و تحریک‌کننده می‌گردم، می‌خواهم وقت‌ام را که به گرانی تهیه می‌کنم به ارزانی صرف نکنم. به ویژه که داستان کوتاهی چنین بلند باشد.
آن حکایت خانم شاهرخی در "حرف‌های کلی" (که دور از سخن متین صابری هم نیست که پیشنهاد بحث‌های تئوریک و مبنایی را می‌دهد) مطلوب من افتاد.
من از آن سخن این معنا را دریافتم که داستان را پربار کنیم که مخاطب را چیزی برساند.

همچون صادق هدایت در توپ مرواری که تحلیلی دین‌شناسانه و تاریخی به دست می‌دهد. یا هم او که در بوف کور، تابلویی سورئالیستی از زندگی با گرایش تحلیل جنسی (Sexual) ارائه می‌دهد.
همچنین است اثر خانم دانشور، "سووشون" که تحلیلی چندین بعدی از تاریخ استعمار و مذهب تاریخی آورده است که با فرهنگ پدرسالاری و پشتوانه‌ی جامعه‌شناسی تاریخی (Historical sociology) ایرانی رمانی پربار شده را تحویل ما داده است.
و این بر نخواهد آمد مگر آن که داستان از حیثیت نقل (recite) خارج شود و وارد تعریف داستان مدرن شود. داستان‌نویس باید هم هوش آن ‌را داشته‌باشد که درک سخن کند هم باید فرصت به‌کار انداختن آن هوش را داشته‌باشد.
با کمال ادب از عقیده‌ی تقوی دوری می‌کنم و فکر می‌کنم که کارگاه جای بحث‌های کلی هم هست، از آن دسته که "چرا داستان می‌نویسیم"، با اینکه البته اختیار کارگاه با تقوی است و تصمیم با اوست.
نویسنده اگر خشم و نفرت، آرمان،....، یا هوس و غرائز خود را در داستان تخلیه می‌کند باید به من خواننده احترام بگذارد، اگر پیچیدگی کلام دارد باید به کلام پیچیده و امیدبخش حافظ نظر کند و آن حکمت‌آوری‌ها، ارسال مثل‌ها،... را که حافظ در شعرش آورده‌است، منظور همت خود بگیرد.
به آقای شادگار به ویژه به خاطر ورود ماهرانه به زبانی که استفاده از آن سخت دشوار است تبریک می‌گویم. از اشارت‌های او سود بردم. گرچه در نگارش "جعنلق" تردید کردم، شاید در اصل "جوال‌لق" بوده باشد که در آن اهانتی مثل "یابوی جوال‌لق" را در خود مستتر داشته است.
چنین حیوانی به وقت راه رفتن کنترل ندارد و به پیاده‌ها تنه می‌زند.
اما بیش از هر چیز شیوه‌ی نگاهش را تقدیر می‌کنم که انسانی بود، نه آن‌چنان تمسخرآمیز که از آن صادق هدایت و همپالکی‌هایش باشد، و نه از روی تایید بود و نه از روی ترحم.

۲۲ مه ۲۰۰۳

Top


غلامعباس موذن
ga_moazzen@yahoo.com

با سلام مجدد به کارگاه

من این را برای حاشیه می‌نویسم. امان از حاشیه که در همه جای دنیا هر چه را بخواهیم اگر در اصل نتوانیم پیدایش کنیم. می‌توانیم آنرا حتما در حاشیه‌ها بیابیم. در حاشیه‌های شهرها. در حاشیه‌های خیابانها و کوچه‌ها در حاشیه‌ی زندگیمان و...

البته داستانی که در کارگاه ارائه می‌شود برای نقد نیست برای کامل شدن است. که نقد گفتگوی خود را می‌طلبد. بعضی از دوستان وجود پیرمرد را در داستان بیپ بیپ آقای بیگدلی اضافی می‌دانند اما ای کاش جایگزینی بهتر از آنرا نیز پیشنهاد می‌کردند.
اگر پیرمرد نبود شاید داستانی ‌اتفاق نمی‌افتاد. اصلا انگار بودن همین پیرمرد است که باعث بوجود آمدن اینهمه مشکلات برای مرد خانواده است. رقابتی شاید «ادیپ گونه» که منجر به پخته شدن و تداوم این زندگیست. وجود پیرمرد بازگوی وجود قانون یا سنتی مقدس است در زندگی این قشر از مردم. اصلا محوریست که به خودی خود باعث بوجود آمدن پایه‌هایی در این بنای داستانی است.

با پوزش از دوستان
۸۲/۳/۱

Top


الف ــ آذر
mona_a1359@yahoo.com

گورخوان داستان دلبستگیست. از همان دلبستگی‌هایی كه وقتی آدم آن را میخواند با آن احساس غریبگی نمیكند و یك جورهایی خودش را در داستان میبیند و به یاد خاطرات خوش كودكی و دلبستگی‌های گاه و بیگاه دوران نوجوانی و آن وقتهایی كه تازه چشمش باز شده بود و اطرافش را و آدمها را جور دیگری میدید، نگاهش فرق كرده و متوجه تفاوتها و جاذبه‌های جنس مخالفش شده بود و اینها او را شگفت‌زده و هیجان‌زده كرده بود می‌اندازد. به یاد اولین عشق‌ها و دل‌بستن‌ها كه تا سالها بعد همچنان در یاد میماند. برای برخی به همان پررنگی روزهای اول و برای بعضی دیگر تنها خاطره‌ای رنگ پریده ‌اما فراموش‌ناشدنی.
گورخوان داستان چنین عشقیست. هم چنین داستان عشقی نامتعارف اما شدنی! ابتدا شاید سوژه كمی ‌تكراری به نظر بیاید. همان داستان نخ‌نماشده‌ی عشق پسر فقیر به دختر پولدار یا بر عكس! اما پرداخت بسیار خوب داستان، زبان مناسب و پرهیز از فانتزی و رو آوردن به واقع‌گرایی و توجه به واقعیات چنین روابطی داستان را از خط تكرار خارج و آن را به اثری خواندی و زیبا و كم‌نقص بدل كرده.
زبان و نثر داستان: زیبا و در داستان به درستی جا گرفته و با آن عجین شده و از آن زیباتر توصیف صحنه است. و یكی از عوامل موفقیت، جذابیت و گیرایی داستان همین پرداخت به‌جا و دقیق به توصیفات است. گرچه گاهی به نظر میرسد كه در فضاسازی و توصیف مكان بر خلاف شخصیتها خصوصا حسنی و زن ـ كمی‌دریغ شده‌ اما در كل به گونه‌ای‌ایست كه انگار فیلمی ‌را بر روی پرده سینما مقابل خود میبینیم كه این حسن بزرگی برای یك داستان است.
زاویه دید اول شخص است و این نیز دلیل دیگری بر باورپذیری و زیبایی داستان. راوی جوانیست از طبقه كم‌بضاعت چه از نظر مالی و چه فرهنگی‌ اما پرداخت خوب داستان باعث شده كه خواننده از هر قشر و طبقه‌ای چنین عشقی را با همه بدی و خوبی‌هایش تجربه كند... و ما چیزی را میبینم و عاشق چیزی میشویم كه راوی میشود و میبیند. در توصیفات توجه چندانی به سیمای زن نمیشود و ما زن را از اندام و چادر مشكی. صدای ناز و دستان زیبایش میشناسیم. دقیقا همان چیزهایی كه راوی میبیند و به آن توجه میكند و این به دلیل استفاده به‌جا از زاویه دید اول شخص است كه خواننده آن میشود كه راوی هست و اگر غیر از آن بود مثلا از روش دانای كل استفاده میشد شاید توصیفات كاملتر میشد اما دیگر جذابیت اولیه را نداشت و هر خواننده‌ای برداشتی میكرد و حتی ممكن بود جنس چنین عشقی را هم درك نكند. اما خوشبخانه زكاوت نویسنده باعث شده كه خواننده به آنچه توجه كند كه او خواسته و با مهارت خواننده را به سمت و سویی هدایت كرده كه خود خواسته و موفق و در راه موفق نیز شده است.
انگونه كه از توصیفات راوی از ظاهر زن به نظر میرسد جوان عشقی مجنون‌وار دارد اما از نوع بسیار ابتدایی و بدوی و تكامل‌نیافته‌ی آن! همانطور كه مجنون عاشقانه چشم‌های لیلی را میپرستید جوان نیز توجهی ویژه به دستان زن دارد و نمیتوان این توجه را تنها به دلیل دانست كه زن چادر به سر داشته و مثلا صورتش پیدا نبوده! یا چون دستهایش پیدا بوده‌اند مركز توجه قرار گرفته‌اند! چه حتی در لحظه گردباد و جداشدن چادر زن باز این دستهای اوست كه چادر را سفت و سخت به خود میپیچد و توجهی به سیمای زن نمیشود!!!
از همان سطرهای اول متوجه تفاوت فرهنگی و طبقاتی بین عاشق و معشوق میشویم! جوان از قشر پایین اجتماع برخاسته. فردی عامی‌ گاهی ساده و كم‌سواد طوری كه معنی خیلی از حرفایی را که میزند هم نمیداند! و این از لحن داستان هم پیداست چرا كه داستان از زبان همین فرد بیان میشود و به خوبی هم از پس نشان دادن درون و برون چنین فردی برمی‌آید.خصوصا زمانی كه پسر گوش ایستاده و حرفهای زن و خواستگار را میشنود این تفاوت فرهنگی به شدت تمام خود را به رخ میكشد و حتی خواننده را به خنده می‌اندازد. زن به پسر بی‌توجه است. خورشیدیست كه هر روز طلوع میكند بی‌انكه خود ببیند چشم‌ها را خیره میكند. زن بی‌آنكه پسر را حتی به درستی نگاه كند نگا‌های پسر را متوجه خود كرده. زن آنطور كه از او انتظار میرود رفتار میكند همان وقار، تشخص، و تكبر عیان و را دارد و این بروز این عشق ناكام تك‌نفره را بیشتر بروز میدهد. گرچه خواننده هم مثل خود جوان این عشق را چندان جدی نمیگیرد و همانطور كه گفته شد آن را به حساب یكی از همان تجربه‌های عاشقانه دوران جوانی میگذارد.... در كل باید گفت داستان از درونمایه و پیرنگ و بافت محكمی ‌برخوردار است زبان و نثر داستان اگر نگوییم بی‌نقص كم‌نقص است و كاملا با تارو پود داستان عجین شده. و تقریبا تمام خصوصیات یك داستان خوب و ممتاز شدن را دارد و كمتر انتقادی برآن وارد است و البته وقتی به توضیح داستان كه نشان میدهد اولین تجربه نویسنده است خواننده را به شگفتی و تحسین وامیدارد و نوید آینده‌ای روشن و را برای آقای شادگار میدهد و باید به ‌ایشان تبریك گفت. به ‌امید و انتظار داستان‌های دیگری از این نویسنده خوب و توانا......
راوی آنگونه كه خود میخواهد و میپسندد درباره‌ی بقیه شخصیتها اظهار نظر میكند و از آنجا كه داستان اول شخص است و راوی داستان‌گو و مركز اطلاع‌رسانیست گاه نمیدانیم كه آیا واقعیت همان است كه راوی میگوید یا آن تنها تصورات خود راوی است و برداشتهای شخصی او كه در داستان نمود پیدا كرده.
نویسنده حرفهایش و نوع تفكر و در واقع دغدغه‌های فكریش را در باره مرگ از زبان زن و هیكل ـ كه نماینده قشر آگاه و دردمند و متفكر جامعه (كه میتواند شامل نویسندگان نیز شود!) و نه (از قشر حسنی و پسرـ بیان میكند و البته نویسنده اجازه نقد تفكر خود (برای یكجانبه به قضاوت ننشستن و در واقع امكان دادن به خواننده برای تایید یا تكذیب یكی از این دو طرز فكر را داده و پیری در اینجا نقش منتقد یا گروه فكری مخالف را ایفا میكند. پیری نیز جملات مخالف را بر ضد این اندیشه بیان میكند و اجازه نقد اندیشه زن هیكل و این قشر به او داده میشود كه این اجازه نه به دلیل اندیشمندبودنش كه به دلیل درویش‌مسلكی و كبر سنی‌اش و یا شاید نبود شخصیت مناسب دیگری برای ادای چنین جملاتی بوده. در یك كلام زن و هیكل در یك جبهه و پیری در جبهه‌ای دیگر قرار میگیرند اولی معتقد به آخرت و دومی ‌معتقد به دنیا كه البته گروه اول از قشر روشن‌فكر آراسته، باسواد مرفه و دومی ‌از طبقه‌ای پایین با ظاهری دلم بهم‌زن!!!
آدم احساس میكند هیكل گویی به مرگ زودهنگام خود وقوف كامل داشته و وقتی میمیرد مرگش خلاف حرفای راوی در مورد منفور بودنش سندی مطهر او و قشر اوست. (از نگاه نویسنده)
مرفه درگیر غصه و كم‌سواد سرگرم و شاد. انگار پیام داستان این است هرچه بشتر میفهمی ‌بیشتر غصه میخوری.
آدمهای مرفه را روشنفكر و بیسواد را مادی و عامی ‌میداند.
تصویر دیگر از قشر مرفه و روشنفكر و قشر عامی این یكی دردمند و آن یكی بیدرد برعكس همیشه!!! حتی عشقش هم عامیست.
تفاوت فرهنگی و زبانی شدید طوری كه انسان را شوكه میكند. نویسنده با به دنبال هم آوردنشان تعمدی پررنگ بودنش را تایید میكند. (مراد صحنه صحبتهای زن و هیكل در باره فلسفه مرگ كه بحث به یكباره با جمله بسیار عامیانه و خشن حسنی قطع و ضربه‌ای سخت بر خواننده زده میشود.)
با مرگ هیكل او به آرمانش میرسد یعنی عشق و بعد مرگ. گویی مجنون واقعی اوست (هیكل) نه جوان. و مرد آنقدر برای زن مهم است كه نه هفته‌ای یكبار كه روزی یكبار به آنجا می‌آید. عشق مرد در برابر عشق دو جوان آرمانیست عشق برای پسر و حسنی به‌مانند بازی بچه‌گانه‌ای و یك مسابقه تنها برای كم كردن روی حریف است! طوری كه وقتی برق و بوی پول را میبینند به راحتی اسرار معشوق را لو میدهند! (كدام عاشق راستینی چنین میكند؟)
زن چطور میدانسته مرد زودتر از او میمیرد؟ !و چنین حرفهایی كمی‌ عجیب میاید. انگار این قشر از جامعه چنان مطهرند از عالم غیب هم وحی میگیرند!
پریدن داستان از آن بحث‌های مهم و دغدغه فكری هر آدمی‌ به جمله‌ای از دهان یك كم‌سواد خیلی ناگهانی و شوك بزرگیست و ممكن است ضربه‌زننده باشد. البته از نوع منفی‌اش!
شاید علت توجه دو پسر به زن و مرد عجیب بودن و متفاوت بودن آنها باشد با خانواده دو پسر. در این صورت این از آن نوع عشق‌های عرفانیست كه با چنین طبقه‌ای چنان جور در نمیاید.
جوانی كه خیلی بدیهات را نمیداند حتی از رابطه دقیق زن و شوهری هم نمیداند پس باید عشقی پاك، كودكانه و البته خامی‌ داشته باشد.
رابطه جوان و زن خیلی كوتاهست و چند جمله كه زن با عتاب و جوان با لج و بغض بیان میكند.
(راستش من همان روز اولی كه این داستان در سایت قرار گرفت بعد از دوبار خواندنش این نقد را (اگر بشود اسمش را نقد گذاشت و چه بهتر كه بگوییم نظر!) بر داستان نوشتم. اما به دلیل خام و بی‌تجربه بودنم در این وادی جرات و جسارت فرستادنش را در خود ندیدم و تا اینكه دیروز چشمم قسمتی از نظر نویسنده محترم اثر و توضیحات ایشان در مورد داستان افتاد كه ابتدا بسیار شوكه و بعد بینهایت مسرور شدم به دو دلیل: اول اینكه نظر نویسنده نیز در مورد عشق جوان همانند عقیده من بود و دوم به دلیل درك درست اندیشه نویسنده ـ البته از نظر خودم!ـ بود. به همین دلیل بعد از تقریبا دو هفته به سراغ نظر خود رفتم و میتوان گفت كه به میمنت این تفاهم! بالاخره جسارت بیان نظرم را در خود دیدم! گرچه شاید بسیار دیر... (البته لازم به ذكر كه بخش اعظم نظریات نویسنده را هنوز نخواندم....)

Top


محمد تقوی
taghavi@ncc.neda.net.ir
4/3/82

سلام دوستان
مثل اینکه اندک اندک این صفحه هم دارد شکل می‌گیرد.
اول می‌خواهم از دوستانی که داستان می‌فرستند خواهش کنم فایل حاوی داستان را در یک فایل مستقل و در قالب WORD به ای‌میل ضمیمه فرمایند و به آدرس کارگاه ارسال کنند. بعضی از دوستان با فرم نظرخواهی داستان می‌فرستند یا از سرویس‌هایی مثل parsmail استفاده می‌کنند و داستان را به شکل ای‌میل و در بدنهء نامه می‌فرستند که مشکلاتی ایجاد می‌کند. علاوه بر این ممکن است صفحه‌بندی داستان هم از دست برود.
خواهشم را تکرار می‌کنم:

داستان را در قالب WORD و به صورت ضمیمهء ای‌میل ارسال بفرمایید. در ضمن زندگینامه‌ء مختصری هم از خودتان همراه با داستان برای کارگاه بفرستید. لطفاً نسخه‌ای از داستان را ارسال بفرمایید که کاملاً نهایی باشد. اصلاح مجدد داستان دشوار است. لطفاً تقدیم‌نامچهء داستان را هم مرقوم نفرمایید چون بار اضافه به داستان می‌دهد و در کارگاه اثر مطلوبی نمی‌گذارد.

خواهش دومم برمی‌گردد به نحوهء استفاده از فرم نظرخواهی. خیلی خوب است که بالای متن عنوان داستان مورد بحث نوشته شود. به‌خصوص که در دوهفتهء گذشته بیش از یک داستان در کارگاه مطرح بوده است. گاهی نظراتی به کارگاه می‌رسد که پیدا کردن ربطشان چندان ساده نیست. مثلاً این نظر که امروز دریافت کرده‌ام:
"زبان در داستان گاهی خوب می شود و گاهی پرت. در واقع حس ثابتی ندارد و با احساس نویسنده خیلی وقت‌ها كش و قوس نمی آید ولی در كل خوب بود."
صرفنظر از برخورد کیفی نویسندهء نظر با داستان، مشکل می‌شود تشخیص داد که این اظهارنظر به کدام داستان برمی‌گردد. البته اگر نویسندهء محترم این نظر وقت بیشتری به نقد داستان مورد نظرش اخنصاص می‌داد، شاید چنین مشکلی هم پیش نمی‌آمد. بنابراین خواهشم را تکرار می‌کنم:
لطفاً‌ برای نظر ارسالی خود عنوان بگذارید. اگر راجع به داستان نظر می‌فرستید، اسم داستان را همان ابتدا مرقوم بفرمایید. اگر هم برای صفحهء حاشیه نظر می‌فرستید، لطفاً با همین عنوان بنویسید.
خواهش سومم این است که از این پس برای یادداشت‌های خود تاریخ بگذارید. هنوز تصور خیلی روشنی ندارم. همین‌قدر بگویم که این تاریخ‌ها در آینده هر نوع پردازشی را آسان می‌کند و به احتمال زیاد به دردمان می‌خورد. بنابراین:
لطفاً برای یادداشت‌های خود تاریخ بگذارید. خواهش می‌کنم تاریخ را به هجری شمسی بنویسید. لطفاً اسم و آدرس پست الکترونیکی خود را هم همان ابندا مرقوم بفرمایید.

* * *
رابطهء مستمر دوستان کارگاه نشان می‌دهد که این رابطه ظرفیت‌های بسیاری دارد که صفحهء نظرات کارگاه به تنهایی جوابگوی آن همه نیست. صفحهء حاشیه هم همین‌طورها شکل گرفت. همین نیاز بود که مرا بر آن داشت تا چاره‌ای بیندیشم.
ابن بود که با دوستان سایت فرهنگی پندار تماس گرفتم. از این دوستان خواهش کردم به ما اجازه بدهند جلسات زنده و on line کارگاه داستان را در اتاق‌های گفتگوی پندار برگزار کنیم. به این ترتیب ما می‌توانیم با قرار قبلی و برنامه‌ای از پیش تعیین شده به گفتگو بپردازیم. برنامهء ما از پیش در پندار اعلام می‌شود و علاقمندان در روز و ساعت مقرر در این آدرس جمع می‌شوند. به این ترتیب برنامهء این روز و ساعت اتاق گفتگوی پندار رزرو می‌شود. ورود به این اتاق‌ها برای عموم آزاد است اما شرکت‌کنندگان ملزم هستند طبق قرار و برنامهء جلسه رفتار کنند. نظر من این است که قبل از هر چیز برای ادارهء این جلسه مثل هر جلسهء دیگری احتیاج به یک مجری داریم که جلسه را اداره کند، به دوستان نوبت بدهد و به امور دیگری از این دست بپردازد. این اتاق‌ها، هم امکانات صوتی را در اختیارمان می‌گذارند و هم امکانات نوشتاری را. می‌توانیم از امکان نوشتن برای ادارهء امور جلسه استفاده کنیم و از امکان صوتی برای اعلام نظر. جلسه هم می‌تواند، هفته‌ای یک بار یا دو هفته یک بار برگزار بشود. می‌توانیم فعلاً بنا را بر هر دو هفته یک بار بگذاریم. لازم است ساعت برگزاری جلسه هم به نحوی باشد که برای همهء دوستان مناسب باشد. من قبلاً از آقای صابری خواهش کرده‌ام که این زحمت را قبول کنند و ادارهء جلسه را بر عهده بگیرند.
از دوستان خواهش می‌کنم در این مورد اعلام نظر بفرمایند.

* * *
خدمت خانم شاهرخی عزیز سلام عرض می‌کنم. خانم نوشین شاهرخی پیشنهاد کرده بودند در مورد مبحثی کلی با عنوان "ادبیات نامفهوم" صحبت کنیم. اول عذر می‌خواهم که قدری دیر به این نکته می‌پردازم. برای من از همه حالب‌تر این است که خانم شاهرخی همراه با داستان‌های این هفتهء کارگاه به طرح این پیشنهاد می‌پردازند. بعید به نظر می‌رسد که طرح این پیشنهاد ربطی به داستان‌ها نداشته باشد. اگر اشتباه نکنم باید یکی از داستان‌های کارگاه باعث شده باشد. بنابراین انتظار داشتم خانم شاهرخی به بحث بپردازند. موقعیت مناسبی به نظر می‌رسید: یک مفهوم کلی مورد علاقهء گوینده و یک مصداق مشخص.

خدمت آقای موحدخواه عزیز هم سلام عرض می‌کنم. راستش، من با طرح هیچ نوع گفتگویی مخالف نیستم.
مسئلهء ما در کارگاه این است که جمع می‌شویم تا به داستان هفتهء کارگاه بپردازیم و در این باب می‌توانیم از هر دیدگاهی به تحلیل داستان بنشینیم. اما به هر حال همیشه این داستان هفته است که برای‌مان مطرح است. مثلاً می‌توانیم به تحلیل روانشناختی داستان هفتهء کارگاه بپردازیم اما اگر بخواهیم به شکل مستقل به نحله‌ای از نقد به نام "نقد روانشناختی" بپردازیم، بدون آن‌که بخواهم ذره‌ای از ارج و منزلت این نحلهء ارزشمند بکاهم، باید بگویم از دستور کار کارگاه و داستان هفته دور شده‌ایم. در مورد مبحث "ادبیات نامفهوم" هم باید بگویم، در کارگاه می‌توانیم بگوییم این داستان به دلایلی که عرضه می‌کنیم، نامفهوم است و به استدلال بپردازیم اما اگر بخواهیم به "ادبیات نامفهوم" به عنوان محور بحث نگاه کنیم، چاره‌ای نخواهیم داشت به غیر از فراموش کردن داستان هفته. البته خانم شاهرخی هم کاملاً به این مهم واقف هستند. حتی به‌طور ضمنی پیشنهاد داده بودند که فضایی به چنین بحث‌های اختصاص داده شود. فکر می‌کنم همهء ما بر سر حفظ ساحت کارگاه و صفحهء نظرات توافق نظر داریم. حدس می‌زنم منظور جناب موحدخواه هم از این جمله: "کارگاه جای بحث‌های کلی هم هست" این نباشد که در صفحهء نظرات این کار را بکنیم. چارهء کار این است که در صفحه‌ای دیگر این کار را به انجام برسانیم و مثل کارگاه داستان مثلاً کارگاه نقد هم داشته باشیم. باید مثل کارگاه، مقاله‌ یا مقاله‌هایی داشته باشیم و فرصتی دو هفته‌ای تا روی آنها کار کارگاهی انجام بدهیم.
بدون تعارف باید بگویم که این امکان را نداریم. البته در فراخوان به "کارگاه نقد" اشاره‌ای کرده‌ام که متاسفانه فعلاً در دایرهء امکانات ما قرار ندارد. شاید بعدها بتوانبم در کارگاه داستان این‌طور عمل کنیم. یعنی به جای داستان، مقاله یا مقاله‌های مزبور را ارائه کنیم و بعد طبق روال کارگاه دربارهء آنها گفتگو کنیم.
یاران کارگاه علایق مشترک بسیاری دارند که همه در اهمیت آن متفق‌القول هستیم اما گمان من این است که طرح نظرات در هر زمینه‌ای جایگاه ویژهء خود را طلب می‌کند و نمی‌شود به همهء مسائل همزمان و یکجا پرداخت. ادبیات دریای بیکرانی است که به تمامی در کارگاه کوچک ما جای نمی‌گیرد. ما هر بار فقط می‌توانیم در یکی از کرانه‌ها پهلو بگیریم و به سیاحت بپردازیم.
فکر می‌کنم باید در پی فراهم کردن محل درخوری برای طرح این مباحث باشیم. دنبال کردن قضیهء اتاق‌های گفتگو هم به دنبال چنین نیازهایی مطرح شده است.

با احترام و آرزوی شادکامی

Top


امیررضا بیگدلی
bigdeliamir@yahoo.com
4/3/1382

من از تمام دوستان کارگاهی؛ چه آنها كه داستان من را خواندن و نظرشان را نوشتند و چه آنها كه خواندند و چیزی ننوشتند تشكر می‌كنم. راستش از آنجایی كه داستان بیب بیب من را راضی نكرده بود آن را برای كارگاه فرستادم تا از دوستان كمك بگیرم. برای همین نظرهای نوشته شده برایم بسیار مهم است. آنها را كلمه به كلمه خوانده‌ام و خواهم خواند و بارها و بارها داستان را بازنویسی خواهم كرد تا آن را به بهترین شكل ممكن در آورم و شگرد نخ‌نمایی... که به حقه‌بازی شبیه است را كنار بگذارم تا آیندگان نگویند شرم باد این...

Top


علی صابری
hedayat2000us@yahoo.com

سلام به همه دوستان خوب کارگاه

همانگونه که اطلاع دارید قرار بر این شد که ‌اتاق گفتگوی کارگاه داستان راه‌اندازی شود.
من هم گمان می‌کنم که در یک گفتگوی جمعی و حضوری (البته از نوع مجازی آن) بسیاری از ابهامات و مشکلات و پرسشها بهتر پاسخ می‌گیرند و بویژه نویسندگان داستانها از این گفتگوها بهره بیشتری می‌برند.
همچنین می‌توانیم باب مباحث تئوریک را در این گفتگوها باز کرده و به کمک هم چیزهای تازه‌ای یاد بگیریم.
من به گمانم برای ‌اینکه چند و چون و شکل و شمایل این اتاق گفتگو (چت روم) برایمان وضوح یابد بهترین راه شروع کردن آن است همانگونه که در مورد خود کارگاه هم همینطورها بوده، پس در حال حاضر یک وعده ملاقات تعیین می‌کنیم و بسم‌الله می‌گوییم.
یک روز را در هفته برای دوستان داخل کشور انتخاب می‌کنم - این فقط برای شروع کردن است، بعدا می‌توانیم آنرا مطابق نظرات دوستان عوض کنیم:
پس شد جمعه ساعت ۸ عصر برای دوستان داخل کشور (البته این بدان معنا نیست که دوستان خارج از ایران نیایند در این ساعت، قدمشون رو تخم هر دوتا چشامون، بهتر که بیایند، بیشتر مقصود این است که اگر روز و ساعت این قرار برای آنها مناسب نبود یک روز دیگر و ساعتی دیگر را هم برای آنها انتخاب کنیم - من البته نظرم این است که اگر بتوانیم یک زمان مشترک برای همه دوستان پیدا کنیم خیلی عالی می‌شود).
عجالتا ۱۰ صبح سه‌شنبه را هم می‌گذاریم برای جمع شدن دوستان خارج از ایران تا ببینیم چه می‌شود.
لابد اطلاع دارید که قرار است از چت روم سایت پندار استفاده کنیم:
http://www.pendar.net
تقوی لطف کرده است و لینک کامل چت روم پندار را برایم فرستاده که از این طریق من براحتی توانستم وارد شوم اگر این مرحمت را در حق همه دوستان بکند بسیار ممنونش می‌شویم.
خوب این هم لینک کامل چت روم پندار:
http://207.142.8.119:1995/pendar/index.html

Top


م.عاطف راد
atefrad@atefrad.org

نیم‌نگاهى به شخصیت راوى در داستان احتباس

وقتى در داستانى كوتاه یا بلند با یكى از این آدمك‌هاى مسخ‌شده‌ى بى‌هویت روبرو مى‌شوم كه همه چیز را از دریچه‌ى تنگ و تاریك روابط بی‌بندوبار جنسى- آمیزشى مى‌بینند و ذهنى پلشتى‌پرداز و زشتى‌انگار دارند، با خودم مى گویم:
بار دیگر اشرف مخلوقات هبوط كرده در پست‌ترین هیاًت خویش.

نزد این آدمك‌هاى مفلوك روابط انسانى خلاصه مى‌شود در غریزه‌ى جنسى، دوستى خلاصه مى شود در آمیزش اندامى، و عشق خلاصه مىشود در شهوت‌پرستى كور و هم‌خوابگى. از جان و روان هم نه شناختى دارند و نه به آن علاقه و كششی دارند، فقط تن هم، و شاید فقط نیمى از تن هم را مى شناسند و شیفته‌ى آن هستند، آن هم تنها در بستر.

و چون در روابط بی‌بندوبار جنسى، نه عشق هست، نه حزم‌اندیشى و نه آگاهى، محصول رابطه بارى مى‌شود سنگین بر وجودی محقر و ناتوان كه باید هر چه زودتر از شر آن خلاص شد و آن را چون لخته گوشتى آویزان و خون‌چكان در چاه كثافت‌كارى‌ها انداخت و زحمت آن را كم كرد.
در وجود این موجود مسخ‌شده، در تمام مدتى كه مى‌خواهد از میوه‌ى نارس تن و جانش خود را برهاند، نه اضطرابى هست، نه دلشوره و دلهره‌اى، نه ترسى و نه تاًسفى، نه ‌اندوهى، نه دغدغه‌اى و نه عذاب وجدانى، كاملا بى‌تفاوت است و بى‌احساس، درست مثل درختى كه قرار است دستى میوه‌ى نارسش را بكند و به زمین بیندازد و او همچنان بی‌تفاوت و سرد نگاه مى كند و هیچ احساس خاصى ندارد.
او از عشق خالى است، نیروى عشق ورزیدن در او به هرز رفته و تباه و تلف شده است، از این رو نه عشق یاری در او هست و نه عشق مادرى. یار براى او فقط همخوابه است و نه بیشتر، و اگر او را نگاه داشته نه به خاطر عشقى است كه به او دارد، بلكه به خاطر بعضى چیزهاى كم‌اهمیت است، فرزند نیز براى او لخته گوشتى آویزان و خون‌چكان است و نه بیشتر. مادر هم موجودى است كه به كار فریب دادن مى‌آید و نه بیشتر.
كابوسى هم اگر به سراغ چنین موجودى می‌رود ریشه در رنجى كه كشیده یا ماجراى مصیبت‌بارى كه بر او گذشته ندارد، بلكه ریشه در شنیده‌ها دارد و توصیفاتى كه از زبان این و آن نیوشیده، به همین دلیل است كه چنین تصنعى و بی‌روح مى‌نماید، درست به بی‌روحى خود كابوس‌بین، مسخ‌شده و منجمد.

Top


محمد تقوی
taghavi@ncc.neda.net.ir
17/3/82

سلام دوستان
روز جمعه نظرم را بر داستان براکت نوشتم اما چون دیر شده بود و با عجله راهی امامزاده طاهر بودم، فراموش کردم آن را ارسال کنم. اگر کسی مایل بود، برایم بنویسد تا فایلش را بفرستم.

Top


ع - ر - صابری
۱۷/۳/۸۲

سلام به همه دوستان
چند نکته هست در باب راه‌اندازی‌ اتاق گفتگوی کارگاه داستان که به اختصار عرض می‌کنم:
۱- اولین قرار ما باشد روز سه‌شنبه همین هفته ساعت ۸ عصر.
۲- من دیروز برای اولین بار و بصورت آزمایشی چت روم پندار را تست کردم، گمانم خانم شاهرخی هم آمده بودند اما به دلایلی منجمله عدم آشنایی با نحوه کار نشد حرف بزنیم اما من با مطالعه فایل کمک چت روم چیزهایی را یاد گرفتم که بعرض می‌رسانم.
۳- همین تجربه نشان داد که بهتر است محض احتیاط گفتگو در یاهو مسنجر را هم بدک داشته باشیم لذا به اطلاع دوستانی که تمایل دارند در این گفتگوها شرکت کنند می‌رسانم که آی‌دی یاهو مرا در لیست مسنجر خود اضافه کنند تا در صورت بروز مشکل آنها را به ‌اتاق گفتگو فراخوان کنم.
۴- برای ورود به ‌اتاق گفتگوی پندار از آدرسی که در یادداشت قبلی دادم استفاده کنید. برای کسانیکه بار اول به این اتاق وارد می‌شوند کار نصب برنامه کمی ‌طول می‌کشد اما به هر حال با انتخاب گفتگوی گفتاری (نه ویدئویی) و انتخاب یک نام وارد روم می‌شوید.
۵- پس از ورود به روم برای صحبت کردن یک بار روی دکمه (تالک) -- (اینجا انگار دیگر نمی‌شود انگلیسی تایپ کرد) کلیک کنید و حرف بزنید و پس از اتمام صحبت دوباره روی همان دکمه کلیک کنید.
۶- بقیه مقررات روم را من در همین اولین ملاقات خدمتتان عرض می‌کنم.

موفق باشید

Top


زیتون
http://z8un.com

سلام:)
داستان خیلی زیبایی بود. واقعا لذت بردم...
تموم لحظاتی که می‌خوندمش احساس می‌کردم اینجا نیستم...
لحظه به لحظه‌ای که قهرمان داستان خود رو با شیفتگی به جای دختر هندی می‌گذاشت آدم احساس می‌کرد باید اینطور می‌شد.... خیلی خوب پیش می‌رفت داستان...
واقعا ممنون:)

Top


نظر خانم الف ـ آذر به دو بخش تقسیم شد. بخشی از آن که به داستان سنگام مربوط است، در صفحهء نظرات کارگاه درج می‌گردد و بخش دیگر آن که جنبهء عمومی‌تر دارد و مخصوص به سنگام نیست، در حاشیه گنجانده می‌شود.
کارگاه داستان

الف ــ آذر
mona_a1359@yahoo.com

شاید بیشتر از یكماه نباشد كه با كارگاه آشنا شده‌ام. (و البته باید این آشنایی را مدیون آقای یوسف علیخانی بدانم چراكه آدرس اینجا را از روی وبلاگ ایشان پیدا كردم.) در طول این یكماه سه چهار داستانی را كه سایت برای نقد و نظر گذاشته بود خواندم. آنهم هر كدام را نه یكبار بلكه گاهی هفت، هشت بار.... داستانهای قبلی سایت را شاید چون دیگر زمان نظردهی‌شان گذشته بود و شاید هم گرفتاری هنوز نخوانده‌ام. دلمشغولی‌های زندگی هم برای مدتی نسبتا طولانی ـ یكی، دو سال‌ــ من را از نشر و كتاب دور كرده بود به گونه‌ای كه در این مدت بیش از یكی دو كتاب جدید به گوشه ‌اتاقم اضافه نشد. با اینكه حتی قبل از این یكی دو سال هم زیاد میانه‌ی خوبی با نوول خوانی نداشتم.... اما چندان غریبه هم نبودم. كه ‌امیدوارم این روند رو به بهبود برود! زیرا ماندگاری و ارزش یك نوول خوب كه زیبا هم نوشته شده باشد بر كسی پوشیده نیست و تاثیری را كه یك داستان خوب می‌تواند بگذارد شاید یك رمان چند صد صفحه‌ای نتواند بگذارد. اما با خواندن سه چهار داستان پیشین كارگاه موضوعی فكرم را تا به ‌امروز به خود مشغول كرده بود. موضوعی كه از خواندن داستان اول كارگاه تا به ‌امروز گاه و بیگاه به سراغم می‌آمد و باعث دلزدگی هر چه بیشترم می‌شد. دلزدگی از دغدغه اصلی زندگیم... دلزدگی از چیزی كه تا به این روز برایم همچون نماز برای زاهد و محراب برای عابد مقدس و حیاتی بود.... نوشتن.... در تمام آن سه، چهار داستان چیزی كه خودش را به من نشان می‌داد و در واقع به شدت سعی داشت كه نشان دهد زبان بود... وقتی آنها را می‌خواندم اكثرا برایم غریبه بودند انگار از جنس و زمان ما نبودند... مرا به یاد پراكندگی و آشفته‌گویی انسان‌های روان‌پریش می‌انداخت. نمی‌خواهم نسبت به آن سه، چهار داستان خرده‌ای بگیرم. قصدم نقد نیست. نقدنویسی را هم نمی‌دانم. اینجا صفحه نظرات است و من هم صرفا به عنوان خواننده‌ای عامی ‌و عادی دارم نظرم را درباره داستانهایی كه خوانده‌ام می‌گویم. مانند اندیشه‌ای كه بعد از دیدن یك فیلم، چه خوب و چه بد در ذهن تماشاگر نقش می‌بندد البته نه از آن نوع كاغذی‌اش كه برگه‌ای به تو می‌دهند تا نظرت را در تیك‌زدن گزینه‌هایش كه شاید خیلی دور‌تر از برداشت تو باشند خلاصه كنی.... البته تمام آن داستانها نكات زیبا و قشنگی هم داشتند خصوصا گورخوان كه در مورد آن هم نظرم را گفته‌ام.... اما باقی را نه. چون ترجیح می‌دهم تنها زمانی در این مباحث شركت كنم كه داستان تكانم داشته باشد. كه مرا به فكر كردن وا داشته باشد. زیرا تا چیزی نباشد كه ذهن را مشغول خود كند و زمانی كه حرف تازه یا نظری نداریم بهتر است كه خاموش باشیم.... آن سه چهار داستان را هر كدام چندین بار خواندم... شاید جنس چنین قصه‌هایی چنین باشد كه نیاز به تكرار و دوباره‌خوانی داشته باشند تا كم كم بفهمی‌شان و حتی اگر این تكرار برای بار صدم باشد باز نكته‌ای دیگر را كه قبلا پنهان بود برایت آشكار كند. مانند لایه‌های پیازی كه هر بار كه یك لایه را برداری به لایه‌ای دیگر و درونی‌تر كه به مركز نزدیك‌تر است می‌رسی و آنقدر این كار را انجام می‌دهی تا به مغز آن برسی حالا برخی ممكن است زودتر و برخی مدت زمانی بیشتر را برای این مسیر طی كنند. شاید جنس چنین داستانهایی این گونه باشد كه زبان در آنها برجستگی بیشتری تا سایر اجزا داشته باشد اما حتی تند‌ترین نوع غذا هم تا حد معینی تندی دارد و بیشتر از آن به راحتی دل خوش‌اشتها‌ترین آدمها را هم می‌زند. من احساس كردم كه موج جدیدی در ادبیات ایجاد شده و همه نویسندگان خود را ملزم و مكلف به چنین كاری كرده‌اند. می‌گویم ملزم چون در برخی این برجستگی زبان چنان خام و ناپخته و خشن به كار رفته بود كه به كلی از داستان جدا افتاده بود و در بقیه هم تا حدودی توانسته بود با داستان گره خورده و یكی شود..... یك چیزی شبیه همین موج نویی كه در سینما مدتیست با هنری سازی حالا با هر مضمون و محتوا و كیفیتی كه باشد به راه افتاده و تشویق‌های گاه و بیگاه جشنواره‌ها و فیستوالها هم مهری بر تاییدشان زده و سندیتی به آنها داده... اما اكنون بعد از مدتی می‌بینیم كه این موج رو به ابتذال آورده و حتی به موضوع برای تمسخر و مضحكه تبدیل... حالا هركس را كه هنری می‌سازد بلافاصله می‌گویند چشمی ‌به دنبال ربودن فلان نخل طلایی و بهمان تندیس و لوح و تقدیر بوده.... حالا چنین چیزی را به نوعی دیگر در داستان‌نویسی می‌بینیم.... در بعضی از آنها زبان به قدری خود را ضمخت نشان می‌داد كه انگار آدمی ‌لخت وسط یك خیابان راه می‌رود!.... شاید یك دلیلش نبود موضوع محكم و قوی باشد كه نویسنده برای پوشاندن آن نقص نقطه‌ای دیگری را پررنگ كرده.... كما اینكه اگر بیشتر آن داستانها را بخواهی ساده و خلاصه كنی می‌بینی چیز خاصی ‌اتفاق نیافتاده.... و در واقع هم خواننده را و هم غصه را پیچانده‌اند!!!! این كار ذهن خواننده را از خود داستان می‌گیرد و باید با خود و داستان كلنجار رفت. بار‌ها جمله‌ای را تكرار تا غلط دستوری‌ای كه عمدا در آن به كار رفته را تصیح و بعد جمله را یكی یكی دنبال هم ردیف كرد تا سر نخ این كلاف پیچیده و بعضا گره خورده را پیدا كنی. شاید بگویند چه بهتر از این كه داستانی آدم را به مكاشفه و درگیری وادارد. اما به نظر من این نوع مكاشفه و درگیری تصنعی است.... یكی مثل صادق هدایت می‌آید و بوف كور را می‌نویسد كه با همه پیچیدگی زبانی و مفهمومیش چنان لطیف در داستان فرو رفته كه خواننده را مثل پر كاهی در رودخانه تا به انتهای داستان می‌برد. و درعین پیچیدگی و چند لایه بودنش هر كس به فراخور خودش آن را درك می‌كند... اما بگذاریم صادق هدایت صداق هدایت باشد و ما خودمان بمانیم... چه الزامی ‌برای این گونه نوشتن است؟ بگذاریم داستان خودش زبانش را پیدا كند. چیزی را وصله نچسب آن نكنیم. متفكر نشان دادن كه این گونه نیست با قلنبه‌گویی غلط نوشتن كه فیلسوف نشان نمی‌دهیم. این دانشمندنمایی است.... این را هر آشنا به الفبای زبانی می‌تواند بفهمد... یك نویسنده باید طوری بنویسد كه همه آن را درك كنند. همه یعنی هر كسی كه آن كتاب را برای خواندن به دست می‌گیرد. در غیر این صورت لذت خواندن را از او گرفته‌ایم. نوشتن یعنی همین.... نویسندگی یعنی همین... وقتی یك نویسنده كتابی را چاپ می‌كند یا در دسترس دیگران برای مطالعه قرار می‌دهد دیگر آن اثر متعلق به او نیست متعلق به همه خوانندگانش است.... تنها نمی‌شود كه خود را دید كه اگر این طور است بهتر است آن‌ها را در دفترچه خاطرات نوشت منتقدی به یكی از به اصطلاح هنری‌ساز‌ها حرف جالبی زد. آن فیلمساز گفته بود من این فیلم را برای خود ساختم و منتقد این اصل فراموش شده را به او یادآوری كرده بود كه اگر برای خود ساخته‌ای چه لزومی‌ داشت كه آن را در پرده سینما به نمایش بگذاری.؟!!) هنر متاعیست همگانی. خاصیت و زیبایی هنر همین است كه بر همه كس، در هر قشر و سطحی اثر بگذارد نه‌اینكه تنها مختص یك گروه خاص باشد..... اما چند درصد از مردم عادی نه روشنفكر و اهل قلم با چنین داستانهایی ارتباط برقرار می‌كنند و از آن لذت می‌برند؟... نه صادق هدایت و كافكا شدن كار هر كسی نیست بوف كور زمانی نوشته شد كه مردم به‌اندازه ‌امروز آگاهی نداشتند سطح سواد و معلوماتشان خیلی پایین‌تر از حالا بود اما كتاب ماندگار شد. چرا؟؟

تا اینكه ‌امروز سنگام را خواندم و این داستان آبی بود روی آتش دل من و اینكه نه خوشبختانه هستند كسانی كه داستان را به معنای واقعی كلمه‌اش بشناسند....

Top


محمد د.
ساری

داستان سنگام در قالبی خاطره‌گونه بیان شده است اما توالی حوادث ما را به یک هدف خاصی سوق می‌دهد شخصیت مرد هندی پرداخته می‌شود مردی که عاشق زنش است و به خاطر او از سنت دیرین که با تصویر مجسمه بودا بر اعتقاد مرد تا کید شده، دست بر میدارد‌‌. به نحوی میتوان گفت مرد به بینشی مدرن در تطبیق آنچه بدان اعتقاد دارد با دنیای می‌پردازد.

Top

© تمام حقوق مطالب کارگاه متعلق به کارگاه داستان است.