در حاشیه
|
در حاشیه
|
در حاشیه
|
سیاوش طالبیان
تیرماه 1382 / تهران
دوستان خوب کارگاه سلام
با نوشتن این سطور دو چیز را نشان کردهام. نخست تشکری ست از خوانندگان داستان. کسانی که مخاطب قرار گرفتند و با حضورشان در کارگاه مخاطبه را سامان دادند. هنگامی این حضور مغتنم میشود که اشتراککنندگان این مفاهمه را سهم و سودی حاصل شود. اگر این چنین باشد ــ که ما را بوده است ــ جای بسی شکرگزاری است.
دیگر میماند فهم یک سوءتفاهم. چندی پیش آقایان تقوی و فیروزی از سرلطف نکتهای را به من گوشزد کردند که همان نکته حالا شأن نزول این نوشته است. ماجرا از این قرار است که انگار بندی از دومین یادداشت من بر داستان احتباس توانایی سوء تعبیر داشته و ابهام آن مایهی کژفهمیاش شده. اشارهی من در آن یادداشت یکی سوی برخی نویسندگان همنسلم بود که تلقیشان را از سازکار نویسنده بر خطا میدانم و این همان طور که پیشتر گفته بودم، بلای فراغت از دانش است. این را به اتکای سابقه میگویم، به اتکای همنشینی سالیان در محور ادبیات. مبارزه با این جنس تفکر، در جمعهای دستچیننشده مدتهاست که مرا به خود مشغول کرده است. خُب این از کجا آب میخورد؟ چرا چنین عقیدهای هواخواه دارد؟ این سوالی است که آن یادداشت سعی در طرح آن داشت. پیش از این در جایی نوشته بودم که انگار باید بونصری باشد تا بوالفضلی به وجود بیاید و این هم باب دیگری میشود تا باز ما جای خالی گلشیری را بیشتر حس کنیم.
آشنایی با عناصر داستان و شرکت در کارگاه داستان فینفسه کسی را داستاننویس نمیکند. نویسنده دانای ادبیات است و شناخت سابقهی ادبی، دانش ادبیات کهن، آشنایی با تئوریهای داستان و نقد و هزار چیز دیگر تنها خردی از وظایف اوست. آن جا که نویسنده میتواند این دانش و توانایی را توامان کند، داستان شکل میبندد. آن جاست که همصدا میشود نویسنده با خیام:
من ظاهر نیستی و هستی دانم
من باطن هر فراز پستی دانم
با این همه از دانش خود شرمم باد
گر مرتبهای ورای مستی دانم
م.عاطف راد
atefrad@atefrad.org
با درود و ارادت
فكر مىكنم موضوعى را كه الف-آذر گرامى، در حاشیهى داستان سنگام، مطرح كردهاند، مى توانیم در چارچوب این مسئله بسط دهیم و باز كنیم:
چرا خیلى از داستانهایى كه مىخوانیم، چه كوتاه و چه بلند، بر ما اثرگذار نیستند، و با ما رابطهای برقرار نمىكنند؟
واقعیت این است كه بخش مهمى از داستانهایی كه اینجا و آنجا، از نویسندگان مشهور یا گمنام، حرفه اى یا آماتور، تازهكار یا كهنهكار، ایرانى یا غیرایرانى، مىخوانیم هیچ تاًثیر خاصى بر ذهن ما ندارند، هیچ چیز یادمان و دیرمانى ندارند، فاقد شور و جوهر زندگى هستند، موجوداتى نارس، سقط شده، مرده یا كمجان هستند كه چیز جالب توجهی ندارند و بیتفاوت از كنارشان میگذریم، بدون این كه ارتباط خاصى با آنها برقرار كرده باشیم. چرا؟
دلایل متعدد و مختلف است و مسئله از جنبههاى گوناگون و از زاویه دیدهاى متفاوت قابل دقت نظر است.
یكی از این جنبهها كه در اینجا مىخواهم به آن بپردازم، نداشتن تجربهى حیاتى است. وقتى فاقد تجربهى كافى زندگى هستیم، وقتى در بارهى موضوعى داستان مىپردازیم كه شناخت كافى از آن نداریم و در حوزهاش تجربهى حیاتى كسب نكردهایم، وقتى حرفى براى گفتن نداریم، درد كشندهاى نكشیدهایم، زخم مهلكى برنداشتهایم، رنج جانسوزى حس نكردهایم، نومیدى مرگبارى گریبان ما را نگرفته است، لذت، شادى، شور و عاطفهاى عمیق و غنى و سرشار ما را بر نیانگیخته و به هیجان در نیاورده است، و داستانى كه مىپردازیم و مىنگاریم میوه و شیرهى این دردها و زخمها و رنجها و نومیدىها و لذتها و شادىها و شورها نیست، پس چگونه انتظار داریم كه اثرگذار و یادمان باشد و با مخاطبانش رابطه برقرار كند؟
داستان باید برخاسته از تجربه حیاتى نویسنده از عشقى باشد یا نفرتى، از مهرى باشد یا كینهاى، از امیدى باشد یا یاًسى و رانه و برانگیزانندهى آن یكى از عاطفههای عمیق و هیجانانگیز روانى و انسانى باشد، حرفى براى گفتن و پیامى براى ابلاغ كردن داشته باشد، در باطن و عمق آن آرمانى، بینشى، روًیا یا كابوسى باشد تا اثرگذار و ماندگار باشد، و تازه این یكى از شرطهاى لازم است و نه تنها شرط، و به طور مسلم نه شرط كافى.
پس از تجربهى حیاتى، شرایط لازم دیگر به اختصار عبارتند از انتخاب موضوع مناسب و مهیجى كه از عهدهى پروردنش برآییم، قدرت تخیل و خیالپردازى، نیروى آفرینندگى و ابتكار، قریحهى نویسندگى، قدرت پرورش موضوع و پردازش مضمون، تسلط بر زبان و تكنیك هاى نگارش و...
كه هر كدام از اینها موضوع قابل بحث و بسطى است و مىتوان به هر كدام از آنها به طور جداگانه پرداخت.
وقتى هیچ كدام از این پیششرطها، یا اغلب آنها مهیا نیست، پس نتیجه كار نیز جالب و جذاب نیست، و اثرى هم بر جا نمىگذارد، اما بالاخره تصمیم گرفتهایم داستانى بنویسیم، حرفی هم براى گفتن نداریم، درد و رنجى هم نكشیدهایم، لذت و شادى قابلتوجهاى را هم تجربه نكردهایم، هیچ گونه تجربهى زندگى مهمى هم نداریم، بدبختى یا خوشبختى بزرگى هم نصیبمان نشده كه بخواهیم به آن شاخ و برگ دهیم، قدرت پرورش و پردازش موضوع را هم نداریم، یا كم داریم، حوصلهى گشتن دنبال موضوع مناسب هم در ما نیست، از نظر قریحه و تخیل هم كمبود و مشكل داریم، پس باید چه بكنیم؟ این كه روشن است، حلال همهى مسائل لاینحل و بازكنندهى همهى گرههاى كور و علاج هر درد بیدرمانى تكنیك است...تكنیك...
تكنیك برطرفكنندهى هر كمبود و پركنندهى هر جاى خالى است!...
این تنها راه حل مسئله است.
استفاده از تكنیكهاى عجیب و غریب تقلیدى یا من در آوردی، پیچیده كردن موضوع و زبان، پیچاندن هیچ یا چیزى ناچیز در انواع و اقسام لفافهها و پوششهاى پرزرق و برق غلطاند از ایهامگونه یا تعلیقنما، مغلق گفتن یا در پردهى ابهام سخن راندن، به رقص هفت حجاب واداشتن عروسكى شكسته و زشتمنظر، سیال كردن جریان ذهن، آنقدر كه ذهنیت تبدیل شود به دودى پراكنده یا بخارى متصاعدشونده، جادو كردن واقعیتها، بازى با كلمات، لفاظىها و ادا درآوردنها، ایجاد درگیرىهاى تصنعى پریشانسازندهى ذهن، نیرو بر باد ده، و وقت تلف كن، به خاطر هیچ و پوچ، و بالاخره چاشنى كردن اندكى یا مقدار مبسوطى از انواع سسهاى خوش رنگ و آب تحریك كننده...
هیچ وقت از خاطرم نمىرود آن صحنهى زیبا در آن فیلم ارزشمند را كه كارگردان برای امتحان، از خانم جوان هنرپیشه خواست كه در خیابانى دراز راه برود و خود او هم پشت سرش آمد تا ببیند كه چهره و ظاهر خانم جوان طالب نقش اصلى چقدر جذاب و جلب توجه كننده است و چه اثرى بر رهگذران مى گذارد.
خانم جوان از جلو و كارگردان به دنبال او، مدتى راه رفتند، و كارگردان دید كه هیچ كس توجهى به خانم جوان نمىكند و چهره و رفتار او هیچ اثر خاصى بر بینندگان و رهگذران ندارد. داشت از این خانم جوان ماًیوس مىشد كه ناگهان دید همه با چشمهاى گردشده و دهانهای بازمانده غرق تماشاى خانم جوان شدهاند و هر كس از راه مىرسد، مىایستد و محو تماشاى او مىشود. كنجكاو شد كه بفهمد خانم جوان چه شگردى به كار برده كه چنین جذاب و جالب شده است، با عجله دوید جلو و خود را رساند روبروى خانم جوان، با كمال شگفتى مشاهده كرد كه ایشان دارند به رهگذران شكلكهاى مضحك و عجیب در مىآورند و در حقیقت این شكلكهاى غیرعادى و مسخره است كه باعث جلب توجه رهگذران شده است!...
تكنیك و زبان در این گونه داستانها، چیزى در حد شكلك درآوردن و از این راه جلب توجه كردن است.
تكنیك كه در واقع شیوهى ساخت اثر است و باید برخاسته از طرح و نقشهى كار و متناسب با مواد اولیه، مصالح، پایهها، اسكلت، نهاد و بنیاد اثر باشد و زبان كه نحوهى اجرا و روبناى اثر است، مىخواهد جاى همه چیز را بگیرد، هر نقیصه و كمبودى را رفع كند، ضعفها را به قوت، و عیبها را به حسن بدل كند و از بیهنرى هنر بیافریند، و این هرگز امكانپذیر نیست و باعث كمتاًثیر شدن اثر مىشود و خسته كردن ذهن خواننده یا شنونده.
ملیحه تیرهگل
لس انجلس
17 ژوئن 2003
در حاشیهی داستان «سنگام»، از مجموعهی «خاکستری»، نوشتهی مهرنوش مزارعی
ماهزادهی امیریی عزیز
توجهی که به شرکت من در کارگاه داستان ابراز کردهاید، مرا خوشحال کرد. آخر من از آن دسته قلمبهدستان نیستم که میگویند و مینمایانند که مخاطب لازم ندارند. من سخت به مخاطب نیازمند هستم. من دربارهی داستانهای هفته در کارگاه، حرف، فراوان دارم؛ داشتهام. به ویژه داستانهای «رودخانهی تمبی» نوشتهی خسرو دوامی و همین داستان «سنگام» نوشتهی مهرنوش مزارعی. اما، صرف نظر از کمبود وقت (که البته امری متعارف است و صرف نظرکردن از آن گاهی غیرممکن)، من در طول ماه گذشته، سخت درگیر جابهجائی بودهام (هنوز هم هستم). دارم برای چندمین بار مهاجرت میکنم. البته این بار از ایالتی به ایالت دیگر در همین مملکت بیدر و پیکری که یک زمان به «ینگه دنیا» معروف بود؛ اما به سبب وسعت، در درون خودش ینگه دنیاهای فراوانی دارد.
منتها به محضی که کامپیوترم را در مکان تازه علم کنم، با کارگاه داستان بیشتر خواهم بود. امیدوارم دربارهی برخی از پیشنهادهای تازهای که در مورد «سنگام» مطرح شده (از جمله نظر آقای محمد رمضانی که «این همانی» را مطرح کردهاند و یا نظر شما که «مرد اثیری» را) برای کارگاه (در «حاشیه» البته) بنویسم.
مهرنوش مزارعی
mernoosh@earthlink.net
با تشکر و سپاس فراوان از مسئولین و دستاندرکاران "کارگاه" و کلیه خوانندگان "سنگام"، چه آنانی که با محبت فراوان یادداشتی بر آن نوشتند، چه آنهایی که برایم مستقیما ایمیل فرستادند و چه كسانی که وقتی را صرف خواندنش کردند و سری به تائید و یا تکذیب تکان دادند.
خواندن تمام نوشتهها برایم مفید بود، هرچند که با بعضی موافق نبودم. دوست عزیزم آذر بهرامی به چند نکته اشاره کرده بودند که با بیشتر آنها موافق نیستم اما حتما از چند یادآوری ویرایشی در چاپ جدید داستان استفاده خواهم کرد.
تقوی عزیز به درستی نوشته بود "من واقعاً نمیدانم چقدر از اینهایی که گفتم از ناخودآگاه مزارعی برآمده و چقدرش از خودآگاه او اما شک ندارم که عمیقاٌ ریشه در ناخودآگاهش دارد. ظرایف بسیاری هم هست که باید آگاهانه به آنها اندیشه شده باشد..." فکر میکنم هرصدایی که از داستان برآید و هر روای داستانی، بخشی از ناخودآگاه نویسنده است که گاهی تا زمانی که داستان به پروسه اشتراک "نویسنده، متن، خواننده" نرسیده باشد آن صدا برای خود نویسنده هم ممکن است ناشناخته بماند. وظیفه نویسنده اینست که اجازه دهد این صدا، این راوی، شخصیت مستقل خودش را پیدا کند و از دخالت بیجای خودآگاهش در این پروسه خودداری کند. و اینکه تا چه حد در این راه موفق شود دیگر بستگی به زیرکی او دارد.
در خاتمه باز از همه تشکر میکنم. در ضمن کسانی که مایل هستند نوشتههای دیکر مرا بخوانند (هرچند که قرار است مجموعهای از داستانهایم در ایران چاپ شود البته با حذف چند داستان) میتوانند از طریق ایمیل با من تماس بگیرند تا با کمال میل برایشان بفرستم.
از آقای یوسف علیخانی، خانم زیتون و یاشار احدصارمی هم که در وبلاگ خود به این داستان لینک داده بودند تشکر میکنم. خانم ملیحه تیرهگل نقدی بر كتاب "خاكستری" دارند كه علاقهمندان نوشتههای ایشان میتوانند در وب سایت www.sokhan.com بخوانند.
علیاکبر کرمانینژاد
kermanialiakbar.blogspot.com
سلام به همه
نمیدانم چرا کلمهی داستان برای من کمی سنگین است و چرا دوست دارم همیشه از واژهی قصه استفاده کنم (که با عرض معذرت همه جا به جای واژهی داستان از کلمه قصه استفاده میکنم).
قصه خوب شروع میشود و مرز بین دنیای واقعی قصه و تخیل را به خوبی میشکند. تصویرها خیلی قشنگند اما بعد از یکی دوصفحه آن انسجام اولیه از دست میرود و نویسنده به تکرار مکررات میپردازد و علاوه بر اینکه مخاطب را دچار گیجی و سردر گمی میکند، خودش هم در این دام چاله گیر میافتد. عناصر قصه رها شده باقی میمانند. روند قصه کند میشود. و بالطبع قصه کشدار و بیمحتوی میشود. شاید اینطور نباشد ولی عیبهای بالا، دیگر حالی برای کشف کردن و حتا ادامه قصه نمیگذارد و همهی ویژگیهای خوب آن را تحتالشعاع قرار میدهد. ای کاش کار یا کارهای دیگری از این نویسنده در دسترس بود.
ع - ر - صابری
hedayat2000us@yahoo.com
۵شنبه ۵/۴/۸۲
در باره اتاق گفتگوی کارگاه داستان
سلام به همه دوستان خوب کارگاه
همانطور که میدانید قرار بر این است که اتاق گفتگوی کارگاه داستان تشکیل شود. در مورد چرایی موضوع قبلا حرف زدهایم اما ظاهرا بر سر چگونگی آن هنوز باید تجربه کنیم.
اصل قضیه بر سر این است که چیزی باشد وسط تا حرف بزنیم و من فکر کردم که برای این هفته همین داستان غفارزادگان باشد - گمانم برای شروع بد نباشد - بله؟
میتوانیم درست عین یک جلسه حضوری نقد و بررسی دور هم جمع شویم. حالا اگر خود آقای غفارزادگان هم باشند که دیگر عالی است. اصل قضیه یک جوری شروع کردن است.
از دوستانی که مایلند شرکت کنند خواهشمندم نکات زیر را رعایت کنند:
۱ - برنامه چت pal Talk را نصب کرده و برای خود یک ID انتخاب کنند.
۲ - ID مرا که Saberi7 میباشد به لیست pal talk خود اضافه کنند.
۳ - بعنوان برنامه گفتگوی کمکی یا جانشین از yahoo messenger استفاده میکنیم پس لازم است که ID خود را به من بدهید برای اینکار ID مرا که hedayat2000us میباشد به لیست yahoo messenger خود اضافه کنید تا سر موعد شما را بهاتاق گفتگو دعوت کنم.
۴ - قرار ما باشد روز سهشنبه همین هفته یعنی دهم تیر ماه و یا اول July راس ساعت ۸ عصر بوقت تهران.
فریبا صدیقیم
آذردخت بهرامی عزیز
در مورد تحلیلی که از داستان "سنگام" داشتی چند نکته کوتاه به نظرم رسید که دلم خواست با تو در میان بگذارم:
1. برای رسیدن به یک باور لازم نیست معجزهای اتفاق بیفتد بلکه خود جزئیات هستند که در یک داستان، بدون آنکه خودمان اراده کنیم ما را به یک باور میرسانند. آیا فکر نمیکنید که نویسنده در این داستان تنها از طریق معجرهی همین جزییات و استفادهی هنرمندانه از نشانههاست که فضایی ملموس و باورکردنی برای ما میآفریند و ما را به دنبال کردن داستان تشویق و به نوعی وادار میکند؟ (مانند استفادهی راوی از گردنبند مروارید کبود و یا تنها رفتن او به رستوران و...)
2. در هیچ جای این داستان من ندیدم که راوی اشاره مستقیمی به عشق خود نسبت به سانجی داشته باشد. من و شما از کجا این برداشت را پیدا کردیم؟ آیا همین، حقیقت یک داستان نیست؟
3. تصور من بر این است که حتی در مورد بهترین داستانهای دنیا میتوان به تعداد جملههای خود داستان اما و چگونه و چرا آورد. من به حس قبل از تحلیل معتقدم.
این همهی تحلیل من از این داستان نیست فقط خواستم با تو گفتگوی کوتاهی داشته باشم.
لیلا عابدی
leila616161@yahoo.com
برای داستان علف جارو میخواستم این حرفها را برای قسمت در حاشیه بنویسم.
به نظر میرسد ما دچار مشكل بزرگی در حیطة داستان شدهایم. از آنجایی كه نویسندگان ما برای گفتن سادهترین حرف دچار خودسانسوری میشوند میآیند یك حرف ساده را كه میشود بدون پیچیدهگویی و پنهانكاری گفت آن قدر در طرحهای پیچیده میپیچند كه هیچ كس نمیفهمد یا اگر بفهمند فقط یك قشر به خصوص كه در اقلیت هستند.
برای همین است كه این قدر هر روز فاصلة مردم ایران با ادبیات كشورشان دور میشود. چرا باید این قدر تیتراژ كتابهایمان پائین باشد و...
فرزانه
f427a@noavar.com
درخت جارو
داستان کوتاه جالب و پر کششی بود. قلم نویسنده پخته و بدور از زواید است. و مدام در پی غافلکیر کردن خواننده.
در دنیای شلوغ ذهنی راوی قوانین واقعی را میتوان حالم دید.
بهروز توکلی
داستان را خواندم زیبا بود دلچسب و گیرا بود میشد تا آخرش به راحتی رفت دست داود خان درد نکند فکر کنم این یکی به قبلیها بچربد شاید سلیقه من باشد وگرنه هر کسی داستان خودش را مینویسد بقیه به سلیقه خواننده مربوط میشود نثر ظیبا بود موضوع گیرا بود همین.
http://rainigirl.persianblog.com
سلام.
باید بگویم یکی از داستانهایی بود که به من خیلی چسبید. البته گاهی اشتباهی در آن دیده میشد مثلاً: «... مرا روی میز آشپزخانه نشاند...» شاید درستتر بود که گفته شود «مرا پشت میز نشاند» اما در کل کشش داستان خوب بود و رغبتی برای دنبال کردن داستان تا انتها ایجاد میکرد.
سخنی با خانم آذردخت بهرامی
باز هم سلام. از خواندن داستانتان لذت بردم. شاید به خاطر همسویی زیاد آن با افکار خودم.
امیدوارم در آینده نوشتههای بیشتری از شما بخوانم.
محمد تقوی
سلام دوستان
سهشنبهء هفتهء گذشته اولین جلسهء گفتگوی زندهء كارگاه داستان را با استفاده از امكانات مسنجر پالتاك به انجام رساندیم. تعداد شركتكنندگان زیاد نبود اما جلسهء خوبی بود. در همان جلسه قرار گذاشتیم فعلاَ این جلسات را به شكل هفتگی برگزار كنیم، یعنی سهشنبهها ساعت 8 شب به وقت ایران یا صحیحتر تهران. هفتهء گذشته راجع به داستان «درخت جارو حرف زدیم». خوشبختانه نویسنده داستان هم حضور داشت. گفتگوی زنده چنان جاذبهای دارد كه ما را بر آن داشت كه مستقل از داستان هفتهء كارگاه برای موضوع گفتگو اقدام كنیم. برنامهء این هفتهء ما داستانی است از خانم فروغ كشاورز با عنوان «دزدمونا در سه كشو». به زودی برای عرضهء داستان تدارك خاصتری خواهیم دید اما فعلاَ همراه با ایمیل و با فرمت htm برای دوستان ارسال میشود. برای خواندن این فایل لازم است فایل ضمیمه را باز بفرمایید، همچنین encoding اكسپلورر شما باید روی utf-8 باشد. بنابراین اگر فایل قابل خواندن نبود از منوی View و Encoding آن را روی utf-8 بگذارید.
راهنمای مختصر ثبت نام در پالتاك.
به آدرس http://www.paltalk.com بروید. وسط صفحه پیام New user? Then… را میبینید. این گزینه برای استفادهكنندگان جدید این سایت ایجاد شده است اما بهتر است از آن استفاده نكنید. كمی پایینتر این پیام دیده میشود:
Already a Member? Click Here To Downlod PalTalk
رویش كلیك كنید. از این طریق میتوانید یك فایل اجرایی را با عنوان pal_install.exe به سیستم خود منتقل (download) كنید. این فایل را در مسیر مشخصی ذخیره كنید و آدرس آن را به خاطر بسپارید.
در حالت آنلاین این فایل را اجرا كنید. پالتاك چند سوال معمولی میپرسد و از شما جواب میخواهد، سوالهایی مثل سوالهای یاهو هنگام ثبت نام، حتی آسانتر: آیدی، نام، نام خانوادگی، كلمهء عبور و... اگر پالتاك با جوابهای شما مشكل داشته باشد، دوباره جواب جدید میخواهد و این كار را آنقدر تكرار میكند تا به نتیجه برسد. بهتر است برای شركت در جلسات كارگاه از اسم خودتان استفاده كنید چون یكی از شرایط شركت در این جلسات هویت واقعی شركتكنندگان است. همه ما حق داریم بدانیم با چه كسی همكلام میشویم. بنابراین اگر آیدی ما متفاوت از اسممان باشد ناچار خواهیم بود مرتب خودمان را معرفی كنیم و این مشكل ایجاد میكند. اگر اسم ما یك آیدی تكراری در پالتاك بود، میتوانیم با یك شماره یا تغییر كوچك دیگر مشكل را حل كنیم. پالتاك از شما یك آدرس ایمیل هم میخواهد و پس از پایان سوال و جوابها، ایمیلی به همین آدرس میفرستد. این ایمیل حاوی آیدی و كلمهء عبور شماست و همچنین یك شماره سریال كه من هم كاربرد آن را نمیدانم. خوب است این ایمیل را حفظ كنید تا بتوانید در صورت نیاز دوباره به آن رجوع كنید.
مسنجر پالتاك شباهت زیادی به مسنجر یاهو دارد و هر كسی كه از مسنجر یاهو استفاده كرده باشد با كمی كنكاش میتواند از مسنجر پالتاك هم استفاده كند. لطفاَ پس از ثبت نام در پالتاك با ایمیل، آیدی خود را به آقای صابری خبر بدهید.
آدرس ایمیل آقای صابری: hedayat2000us@yahoo.com
آیدی پالتاك ایشان هم این است: saberi7
آیدی پالتاك من هم این است: taghavi. میتوانید هر دو ما را به لیست پالتاك خودتان اضافه بفرمایید. برای شركت در جلسه كافی است قبل از ساعت 8 در اینترنت باشید. از آنجا كه صابری قبلاَ شما را به لیست خودش اضافه كرده، متوجه حضور شما میشود و شما را به جلسه دعوت میكند. باكسی با مضمون دعوت روی صفحه نمایش شما ظاهر میشود و كافی است به سوالی كه میپرسد جواب مثبت بدهید. به این ترتیب وارد محیط گفتگو میشوید.
این محیط نیز شباهت زیادی به مابهازای خود در یاهو دارد. این باكس از سه پنجره تشكیل میشود. سمت چپ و پایین، صفحهء ویرایشگر شماست و امكاناتی را در اختیار شما میگذارد كه برای نوشتن لازم است. پنجره بالای ویرایشگر پنجرهای است كه شما را به دیگران مربوط میكند و در واقع میتوان گفت كه اتاق اصلی گفتگو آنجاست. وقتی شما پیام خود را مینویسید و ارسال میكنید، پیام شما به آن پنچره منتقل میشود و در معرض دید همهء حاضران قرار میگیرد، همانطور كه پیامهای نوشتاری دیگران از همین طریق پیش چشمان شما قرار میگیرد.
سمت راست باكس كنفرانس پنجرهء دیگری قرار دارد كه فهرست اسامی حاضران را نشان میدهد.
پایین پنجرهء ویرایش (سمت چپ) تصویر یك میكروفون و بلندگوی كوچك دیده میشود. اگر سیستم صوتی شما مشكلی نداشته باشد این دو تصویر باید دیده بشوند. وویس كنفرانس یك محیط گفتگوی صوتی است، بنابراین باید از قبل از نصب و كاركرد صحیح میكروفون و بلندگوی خود مطمئن بشوید. با كلیك كردن روی علامت میكروفون یا فشار دادن كلید كنترل روی صفحه كلید و پایین نگه داشتن آن تریبون در اختیار شما قرار میگیرد و میتوانید سخن بگویید. صدای شما را همه میشنوند. اسم سخنران در فهرست حاضران بالا میرود و در صدر قرار میگیرد، همچنین تصویر میكروفون كوچكی جلوی اسم سخنران چشمك میزند.
در حاشیهء پایینی باكس و در سمت راست آن دگمهء close قرار دارد كه كاركردش معلوم است. سمت چپ دگمهء close دگمه دیگری قرار دارد با عنوان req talk كه به تصویر یك میكروفون خاكستری رنگ مزین است. این دگمه در حین گفتگو كاربرد بسیار زیادی دارد. از این دگمه برای نوبت گرفتن استفاده میشود. اگر روی این دگمه كلیك بفرمایید تصویر یك دست كوچك كنار اسم شما در فهرست شركتكنندگان قرار میگیرد. این یك نشانه است برایاینكه همه متوجه بشوند شما میخواهید حرف بزنید. همانطور كه قبلاَ هم گفتم اسم سخنران در صدر جدول قرار میگیرد حالا اضافه میكنم كه اسم دوستان داوطلب نیز به ترتیبی كه نوبت گرفتهاند پایین اسم سخنران قرار میگیرد. به این ترتیب همه در جریان نوبتها قرار میگیرند و هر كس در نوبت خود سخن میگوید. اگر دوستی از نوبتش صرفنظر كند با كلیك دوباره روی req talk میتواند علامت دست را از جلوی اسمش بردارد و از نوبت خارج بشود. نوبت هر سخنران وقتی تمام میشود كه خودش اعلام كند. فعلاَ برای سخنران محدودیتی قائل نیستیم. فقط توجه داشته باشید كه ادارهء جلسه به عهدهء صابری است و اجرای تذكرات او الزامی.
وویس كنفرانس از لحاظ تعداد شركتكنندگان محدودیت دارد و اگر هفتههای بعد این جلسات مورد استقبال قرار بگیرد به جای وویس كنفرانس از چترومهای پالتاك استفاده خواهیم كرد كه از طریق كلیك كردن روی دگمهء groups در مسنجر پالتاك در دسترس قرار میگیرد.
ندا محمدی
داستان این هفته را خواندم و لذت بردم. نویسنده به خوبی توانسته در طول داستان شخصیتها را تدریجا به خواننده معرفی كند و حتی تا حدود زیادی خواننده را منتظر نگه دارد.
اوج داستان در پایان آن است كه همه چیز بر خواننده آشكار میشود و مخاطب بیانكننده داستان شناخته میشود. من البته صاحبنظر نیستم ولی این ویژگیهایی كه به عنوان نقاط قوت داستان بیان كردم دقیقا نكاتی است كه من را تحتتاثیر قرار داد و از آنها لذت بردم و یاد گرفتم.
به امید موفقیت هر چه بیشتر خانم آذردخت بهرامی و همه كسانی كه برای اعتلای ادبیات داستانی ایران زحمت میكشند.
م. عاطفراد
چهارشنبهها هرگز
همسر بدگمان و حسودم
نامهات را از لای ضخیمترین آلبوم عكسمان پیدا كردم و با كنجكاوی تمام خواندم. همان آلبوم عكسهای مشترك پس از از دواجمان، همان كه نامه را گذاشته بودی لایش تا آن ذلیل مردهی كذایی ساخته و پرداختهی اوهام تو (همان زلیل مردهی پنداربافیهای بیمارگونهات، همان ظلیل مرده یا ضلیل مردهی كابوسهای خواب و بیداریت، هر جور كه دوست داری همان جور تلفظ كن) آن را پیدا كند و بخواند و رویش كم شود یا گورش را گم كند برود رد كارش. اما از بخت بد یا بخت خوش به جای او نامه را من پیدا كردم و خواندم و بسیار متعجب و متاًسف شدم.
میدانی آخر تنها بودم و حوصلهام سر رفته بود و برای سرگرم كردن خود در وقت تنهایی یكی از بهترین كارها ورق زدن آلبومهای قدیمی است. داشتم میان این آلبوم كت و كلفت به عكسهای مشتركمان نگاه میكردم و از دیدن خودم در كنار تو لذت میبردم كه چشمم به نامه افتاد. نمیدانستم كه نامه مال كیست. كنجكاو شدم كه آن را بخوانم. چون پاكت نداشت خودم را مجاز دانستم كه آن را بخوانم. كاغذ را باز كردم و سرگرم خواندن شدم. تا نیمههای نامه چیزی از آن سر در نیاوردم، ولی به تدریج دوزاریم افتاد و یواش یواش چنان حیرتزده شدم كه داشتم از تعجب شاخ در میآوردم، نه یك شاخ نه دو شاخ بلكه سه تا شاخ گنده سبز میشد، دو تاش روی سرم و یكی وسط پیشانیم، درست مثل كرگدن شاخدار. هر چه جلوتر میرفتم هم بر میزان حیرتم افزوده میشد و هم بر میزان تاًسفم. تاًسف از این كه در این همه مدت كه از زندگی مشتركمان میگذرد اینقدر هر دو كم و بد همدیگر را شناختهایم، هم تو مرا كم و بد شناختهای و تقریبا باید بگویم كه اصلا مرا نشناختهای و احتمالا با كس دیگری عوضی گرفتهای و هم من ترا بد شناختهام و ترا با كس دیگری عوضی گرفتهام.
وقتی دیدم كه به نظر تو من آدمی هستم خیانتپیشه، زنباره، لجباز، دست و پا چلفتی، بیوفا، حواسپرت، بداخلاق، عوضی و غیره و غیره با خودم فكر كردم كه این زن عزیز به چه چیز من دل خوش كرده و عاشق چه چیز من شده است كه حاضر به ازدواج و تداوم زندگی مشترك با من شده است و هنوز هم چنان عاشقانه دوستم دارد كه حاضر است برای حفظ من به آب و آتش بزند و هر جور صبوری و بردباری كه لازم است نشان بدهد و هر جور دوز و كلكی كه لازم است به كار ببرد تا دوباره مرا به چنگ آورد و از آن خود كند؟
با خودم فكر كردم یا دروغ میگوید كه عاشق من است و كاسهای زیر نیمكاسهاش هست، مثلا مرا به عنوان پوششی برای خلافكاریهای خودش میخواهد كه در این صورت زن دروغگوی كذابهای بیشتر نیست، یا واقعا مرا دوست دارد و عاشق من است كه پس در این صورت همجنس خودم است و خودش هم جنسش خورده شیشه فراوان دارد، یا هم كه دارد فرافكنی میكند و آن چه خود میكند به من نسبت میدهد كه دیگر نور علی نور است و شق چهارم این كه برای از میدان به در كردن رقیب و ناامید كردن او اینطور همسر خودش را بدنام و بیآبرو كرده كه باز زن غیرقابلاعتمادی است، پس هر جور كه حسابش را بكنیم زن نادرستی است كه خود را آدمی درستكار و شریف جا زده و چه خطاكار من كه تا حالا نشناخته بودمش و به اشتباه فكر میكردم كه همسر شایسته و قابلاحترام و اعتمادی است.
شاید هم با بیماری روانی سرو كار دارم كه روحی پریشان و آشفته دارد و به بیماری حسادت و بدگمانی مزمن مبتلاست كه باید درمان شود.
به هر حال بسیار متاًسف و متاًثر شدم و پاك حالم گرفته شد. تصمیم گرفتم تا مشخص شدن علت نوشتن این نامه خانه را ترك كنم و در هتل اقامت كنم تا تكلیفم با تو روشن شود، اگر بیماری كه درمان شوی و اگر هم كه سالمی با این شناخت جدیدی كه از هم پیدا كردیم، به خیر و صلاح هر دو تای ماست كه از هم جدا شویم و متاركه كنیم كه ترتیبات این كار را به وسیلهی وكیلم به اطلاع سركار علیه خواهم رساند.
تقصیر خودم است. همان روز اول كه آمدم منزلتان، اتاقت را دیدم و آن بیست و سه جفت كفشت را و آن كولاژ كاغذهای آدامس و شكلات و آن دیوارنویسیها و آن پوستر زیر فرش و روی سقف، باید میفهمیدم كه با آدمی آنرمال طرفم و حساب كار دستم میآمد كه معمولا تعداد كفشهای افراد با میزان سلامت روح رابطهی مستقیمی ندارد! و كسی كه برایش خیلی مهم است كه حتما كفشش با لباسش ست باشد معمولا چشمی ظاهربین دارد و خیلی نمیشود ازش انتظار واقعبینی داشت.
به هر حال هر چه بود تمام شد و از ما گذشت، ولی از من به تو یك نصیحت كوچولو، اگر در آینده خواستی با كسی روی هم بریزی مراقب باش كه اولا اینقدر بدگمان و حسود و شكاك نباشی، دوم این كه اگر میخواستی برای معشوقه طرف نامه بنویسی و به خیال خودت شر او را از سر خود و شوهرت كم كنی، مراقب باش نامه را جایی بگذاری كه به جای معشوقه، شوهرت آن را پیدا نكند و این طور به ماهیت درونیات پی نبرد.
دستپختت را گذاشتم توی همان آرامپز تا بیشتر بپزد و برای فردا ناهار داشته باشی. مراقب باش بار سنگین بلند نكنی و به خودت صدمه نزنی.
قربانت. شوهر بدبخت فلكزدهی آشنخورده دهانسوختهی تو.
نوشین شاهرخی
18.07.03 هانوور
noshin.shahrokhi@gmx.net
آقای تقوی
شما در نقد خود بر "شبهای چهارشنبه" ابتدا از عشق بهعنوان رنج صحبت میکنید. من فکر میکنم که هر کس بر اساس تجربهی زندگی و جهانبینی خود به این مقوله بهگونهای بنگرد. اگر شما آن را رنج میدانید، من آن را لذتی مینامم که زندگی بدون آن ملالآور است. عشق را رنج نامیدن در فرهنگ عرفانی ما ریشهای عمیق دارد اما من فکر نمیکنم که امروزه نیز همهکس عرفانی بیاندیشد و یا عرفان را دربست بپذیرد. من نمیخواهم بیش از این از این مقوله بنویسم که جای آن را در این کوتهنوشت نمیبینم. اما برای آنکه به سیر نقد و نگاه شما نظری داشته باشم، پس باید کوتاه به مسایلی که شما در نقد خود برخورد کردهاید اشارهای داشته باشم.
شما در مقولهی عشق از انسان شروع میکنید اما هنگامی که به داستان میرسید، نه از زنی عاشق بلکه از جهانی زنانه نام میبرید. "داستان شبهای چهارشنبه کنکاشی عمیق در سرشت انسان مونث است."
چرا کنکاش در سرشت زنانه؟ یعنی برخورد سطحی و بیمارگونهی (با برداشت من) راوی داستان به مقولهی عشق و شریک زندگی سرشتی زنانه دارد؟
اگر عشق مقولهای انسانی برای زن و مرد است، پس چرا ناگهان از تعریف عشق بهطور عام به سرشت انسان مونث میرسید؟ آیا انسان مونث از عشق برداشت دیگری دارد؟
"من فکر میکنم زنان دوست دارند مرد زندگیشان دونژون بالقوهای باشد که اگر خیانت نمیکند به دلیل علاقهء مفرطی است که به همسرش دارد اما باید این توان را داشته باشد. یعنی این تصور از مرد به نظرم جذابیت مردانهء بیشتری برای جنس مخالف دارد."
علاقهمندم بدانم که شما چگونه به این نتیجهگیری رسیدهاید که زنان (کاش حداقل به شکل عام مطرح نمیکردید و این برداشت خود را تنها به تجربیات محدود خود تعمیم میدادید و نه به همهی "زنان") چنین تیپهایی را میپسندند. جالب اینکه شما به عنوان مرد زنان را بهتر میشناسید تا من که زن هستم، چون تا بهحال این گرایش را نه در خود دیدهام و نه در بسیاری از زنانی که میشناسم؟! در محافل زنان نیز بحثهای گوناگونی شنیدهام، از گرایش به رابطهی جنسی آزاد تا سنتی آن، که برخی از زنان بیپرده از آن سخن میگویند، اما این برداشت شما از گرایش زنان برایم تازگی داشت. شاید به این دلیل که به نظرم زمان دون ژونها به پایان رسیده است و ما در زمانهی دیگری زندگی میکنیم.
"این تمایل یکی از تناقضات انسانی است که در این داستان به زیبایی نشان داده شده است. مگر بعضی از تفاوتهای این دو جنس مخالف به این تشبیه دامن نمیزند که آنها از دو سیارهء مختلف آمدهاند؟ تناقضی که از یک طرف برای عشق ورزیدن لازم است و از یکطرف همراه است با وحشت از دست دادن شوهر."
فکر نمیکنید که در جامعهی مدرن، در همان ایران، زنانی یافت شوند که اصلا تیپهایی چون دون ژون را تحمل نکنند و یا زنانی که هم و غمشان خیلی چیزهایی دیگر باشد تا نگهداشتن همسر به هر قیمتی و یا زنانی که از عشق درکی دیگر داشته باشند. درکی امروزی که با فرهنگ امروز جهانی همخوانی داشته باشد و مبارزات فمینیستی در آن درک حک شده باشد. درکی که به زن از عشق، گنجیدن در دیگری را ندهد بلکه شریک زندگی بیش از هر چیز به معنای همراه زندگی و نه رنج که لذت زندگی باشد؟
"من منکر تاثیرات جامعهء مردسالار و تاریخ مردسالار نیستم اما به نظرم این تناقض عمیقتر از این حرفهاست."
این نگاه چه معنیای جز این میتواند داشته باشد که چنین تناقضاتی در زن غریزیتر از آنی است که به جامعهی مردسالار نسبت داده شود؟ کدام تناقض؟ همان تناقضی که شما در زنان عام کردید؟ پس این تناقض را در مردانی که همسران خود را زندانی میکنند و یا در صورت درخواست جدایی به ضرب و شتم و حتی کشتی زن دست مییازند را چگونه بررسی میکنید؟ و آیا عمومیت دادن یک نمونهی داستانی و یا واقعی به تمام مردان، توهین به جنس مرد تلقی نمیشود؟ جنسیت تنها یک لایه از هویت انسانی را تشکیل میدهد و نه تمامی هویت انسان را. انسان بر اساس شرایط زمانی، مکانی و تجربیات شخصی زندگی خود دارای هویتی پیچیده و چندلایه است و انسان را تنها بر اساس یک لایهی هویت جنسیاش بررسی کردن، به معنای در دام برخورد یک بعدی افتادن است. مثل آن است که برای تصویر رنگینکمان به یک رنگ آن بسنده شود. اما آیا تصویر یک رنگ با رنگینکمان همخوانی دارد؟
"... نوبت به زنان فرهیختهای است که موظف هستند دریای درون زنان و تلاطم آن را به اجتماع نشان بدهند."
دوست عزیز مقولهی "وحشت از دست دادن همسر" را تصویر "دریای درون زنان و تلاطم آن" خواندن بیلطفی به زن است که البته در پیشقضاوت به این جنس آمیخته است. هرکسی (چه زن و چه مرد) ممکن است در شرایط خاصی این وحشت را تجربه کرده باشد، اما آیا این مقوله در سرشت زن تنیده است و یا بیحقوقی زن در جامعهی ایران دلیل بر شدت آن در زنان است؟
من شدت آن را در زنان به دلیل بیحقوقی اجتماعی و فقر فرهنگی میبینم و نه در ذات زن. بنگرید به آمار طلاق تنها در کشور سوید که اتفاقا آقای درویشپور در این زمینه تحقیق گستردهای انجام دادهاند. در این کشور آمار طلاق ایرانیان بسیار بالاست و جالب اینکه این آمار نشان میدهد که بیشتر زنان هستند که از مردان جدا شدهاند. فکر نمیکنید مشکلات حقوقی، اجتماعی و فرهنگی در ایران سبب این است که بسیاری از زنان به محض مهاجرت به کشوری که تا حدودی از این مشکلات بری است، دست به جدایی میزنند؟ پس این گرایش نه در ذات زن بلکه در بطن جامعهی مردسالار جاریست و خصیصههای فرهنگ مردسالارانه را به زن نسبت دادن و آن را عمومیکردن توهین به جنس زن و برخورد از همان زاویهی مردسالارانه است.
"هیچ مردی با همسرش در مورد زیبایی و جذابیت مردان دیگر مزاح نمیکند، و اگر این کار را بکند همسرش آن را تحمل نمیکند یا لااقل نمیپسندد."
اینکه هیچ مردی چنین مزاحی نمیکند مقولهی متفاوتی است از اینکه همسر نپسندد. در فرهنگ مردسالارانه و چندهمسری یکطرفه (یعنی تنها از سوی مرد) مرد امکان آن را دارد که همسران و یا بهشکل غیررسمی با زنان دیگر رابطه داشته باشد. اما آیا این امکان برای زنان این جوامع وجود دارد؟ و اگر زنی به همسر خود قانع نباشد و حتی به شکل شوخی از همسر دوم (شوخیای که البته برای مردان مردسالار در جامعهی "ما"، و نه جوامع اروپایی، عادی تلقی میشود) صحبت کند غیرعادی نیست؟ در فرهنگی که بسیاری از مقولهها برای زنان تابوست اما برای مردان قابلتحمل و یا قابل تعمق، پس طبیعی است که "هیچ مردی با همسرش در مورد زیبایی و جذابیت مردان دیگر مزاح نمیکند،" اما تعجب من در این است که با اینکه صحبتی در این بارهها نمیشود، شما از نپسندیدن زنان در باب این صحبتها مینویسید و باز هم بهطور عام، همانند صحبتهای دیگرتان برای تمامی زنان. اما پرسش من از شما این است که تا حال چند نمونه تجربه کردهاید که مردان چنین شوخیهایی با زنانشان داشته باشند و نیز چند نمونه از نپسندیدن زنان در باب این صحبتها؟ و آیا نمونهها (اگر نمونهای اصلا تجربه کرده باشید) کمتر از آن نیستند که شما بهراحتی چنین مقولههایی را عام کنید و یا فکر نمیکنید عام کردن خصیصهها و یا مقولهها چه از طرف زنان و چه مردان توهین به یک جنس باشد؟ فکر نمیکنید که اینگونه نگاه به جنس زن، و برداشت از یک داستان را به سرشت زنانه تعمیق دادن، نگاهی مردمدارانه باشد؟
|