Back to Home
 
"فيس بوک" خرداد 1395

 

حامد اسماعیلیون

این را چند ماه پیش نوشتم. جایی هم چاپ نشد. در شانزدهمین سالِ درگذشتِ هوشنگ گلشیری شاید این‌جا منتشر کردن‌اش بد نباشد:

"من فقط همین را دارم، از پس آن همه تاخت و تازها فقط همین برای‌مان مانده است. هربار که کسی آمده است و آن خاک را به خیش کشیده است با همین چسب و بستِ زبان بوده که باز جمع ‌شده‌ایم، مجموع‌مان کرده‌اند، گفته‌ایم که چه کرده‌اند مثلا غزان یا مغولان و مانده‌ایم، ولی راستش ننوشته‌ایم، فقط گفته‌ایم که آمدند و کشتند و سوختند و رفتند."

برای سومین بار "آینه‌های دردار" گلشیری را می‌خواندم. به جز کریستین و کید تقریبا تمام آثار گلشیری از داستان کوتاه تا رمان را خوانده‌ام و آینه‌های دردار را بیش از سایر کارهای او دوست دارم.

مهم است که در زمان‌های متفاوت و در دوره‌های مختلف زندگی آثاری را که دوست داشته‌ای دوباره بخوانی. این کتاب را هر به ده سال خوانده‌ام و هربار می‌بینم احساس متفاوتی نسبت به شخصیت اصلی داستان یعنی ابراهیم دارم. به ویژه آن‌که بخش زیادی از شخصیت‌های کتاب پناهنده‌های دهه‌ی شصت هستند و نویسنده یا ابراهیم نسبت به آن‌ها قضاوتی دارد که ممکن است امروزه روز مورد توافق همه‌ی ما و آنان که خارج از ایران زندگی می‌کنند نباشد در حالی‌که بیست سال پیش که برای اولین بار این کتاب را می‌خواندم جز شگفتی در هوش و تسلط نویسنده چیزی در خودم نمی‌دیدم و امروز ممکن است به خودم اجازه دهم و بگویم کاش این جمله را نمی‌نوشت و کاش این عبارت طولانی‌تر بود.

آینه‌های دردار قصه‌ی نویسنده‌ای به نامِ ابراهیم است، نویسنده‌ای ایرانی و سرشناس که برای داستان‌خوانی در اواخر دهه‌ی شصت خورشیدی احتمالا سال‌های ۶۹ یا ۷۰ به اروپا سفر می‌کند. او در شهرهای مختلف اروپا برای ایرانیان داستان می‌خواند و هربار پیامی رمزگونه از زنی دریافت می‌کند که سال‌ها پیش در دوره‌ی نوجوانی در آبادان به او دل باخته بوده است. نویسنده‌ی امروز چهل و سه ساله است با مینا ازدواج کرده که از ازدواج قبلی دو دختر داشته و پسری به نام سهراب از او دارد. با سفرِ شهر به شهرِ نویسنده، زن یعنی صنم‌بانو که ابراهیم او را سمنو صدا می‌کرده به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود و در نهایت ملاقات شکل می‌گیرد.

آینه‌های دردار داستان بلندِ جامع و پیچیده‌ای است. از یک‌سو به عشقی نافرجام و حسرت‌گونه می‌پردازد از سوی دیگر مبارزات سیاسیِ مبارزان دوران پهلوی را به نمایش می‌گذارد و در نهایت ایرانیانِ خارج از کشور را به نقد می‌کشد.

شخصیت‌پردازیِ داستان هم قابل توجه است و همین است که مرا بیش از سایر کتاب‌های گلشیری به آینه‌های دردار علاقمند کرده است. شخصیت نویسنده در داستان‌های گلشیری کاراکتر غریبی نیست. او بسیار این کاراکتر را در داستان‌هاش تکرار می‌کند اما شاید نزدیک شدن به ابراهیم صادقانه‌ترین و روشن‌ترین تصویری باشد که گلشیری از نویسنده‌ی احتمالا مغبونِ ایرانی به دست می‌دهد. نویسنده‌ای که تکلیفِ کار خودش را نمی‌داند، در چنبره‌ی سانسور، کلمات، مینا، دخترها و سرزمینی که از آن آمده گرفتار است و با زنی روبروست که با نشانه‌گذاری و پیام‌های رمزآلود آتش عشقِ کهنه‌ی او را شعله‌ور می‌کند.

"به فرض اگر طناب جرثقیلی پاره شود و آدمی که قرار بوده است آن بالا باشد آویخته از طناب فرار کند، نصفه‌ی طناب به گردن، خوب هر آدمی بسته به موقعیتش نسبت به محکوم یا این وضع عکس‌العملی نشان می‌دهد. بیشتر البته می‌خندند، یکی دو نفر گریه‌کنان روی برمی‌گردانند و یا می‌آیند که بروند به خانه‌هاشان. در این میان اگر یکی از تماشاگران یخه‌ی محکوم را بگیرد و سر طنابش را به بقیه‌ی طناب گره بزند، بعد هم بچه‌ی پنج‌ساله‌اش را بلند کند و پشت گردنش بگذارد تا بهتر ببیند...

صنم‌بانو گفت: بس کن تو را به خدا.

ـ من این‌طور می‌نویسم".

وقتی دیدار میسر می‌شود تازه ما می‌فهمیم چگونه صنم‌بانو در تمام آثار ابراهیم منتشر شده و هر تکه از او را جایی آورده است. و بعد که به ملاقات می‌رسیم با خود می‌گوییم آیا این زن را دوست دارد یا ندارد؟ می‌خواهد با او بخوابد یا نه؟ آیا دارد از آتشِ او می‌گذرد؟ آیا این کتاب ابراهیم در آتش گلشیری نیست؟

قصه‌های فرعی هم اغلب جذاب‌اند و به استادی روایت شده‌اند. قصه‌ی ارمنی‌هایی که یکی از هم‌پیاله‌هاشان را از دست می‌دهند، قصه‌ی آدم‌فروشی سعید ایمانی مهندسی که همسر سابقِ صنم‌بانوست، قصه‌ی تحقیر شدنِ ابراهیم به دستِ ایمانی، ماجرای فرج مبارز سیاسی نوجوانی که در یکی از داستان‌ها می‌آید، داستان بهمن پناهنده‌ای که سال‌هاست در فرانسه گرفتار شده است.

صحنه‌ی پایانیِ کتاب که در خانه‌ی صنم‌بانو می‌گذرد درخشان و اندوهگین است. آن دو باز هم حرف‌های نگفته دارند. با آن همه دلبری که صنم‌بانو کرده لباس عوض کرده غذا پخته تحقیقی که بر کارهای او داشته نشان‌اش داده و حتا به او وعده داده که به ایران برنگردد و پیش او بماند، اما ابراهیم او را محترمانه از خود می‌راند. خواننده‌ای که منتظرِ وصل دلدادگان در پایان داستان بوده البته جا نمی‌خورد اما مغموم و افسرده می‌شود. احتمالا این پایان با فضای کل کتاب سازگارتر است و پازل پیچیده‌ی آن را بهتر و کارآتر کامل می‌کند. به قول نویسنده:

"خوب، داستان‌نویس هم گاهی ارواح خبیثه‌مان را احضار می‌کند، تجسد می‌بخشد و می‌گوید حالا دیگر خود دانید، این شما و این اجنه‌تان."
 

بنياد را در تكميل اطلاعات اين صفحه ياري كنيد. Top


Contact Us

Contributors

Activities

Golshiri Award

About

 
Back to Index