Back to Home
 
 

 

برو به بخش: 7 . 6 . 5 . 4 . 3 . 2 . 1


و شام بود و صبح بود، روزي چهارم.



كريستين و كيد

- مگر نمي‌بيني كه من نمي‌خواهم ببينمت، نمي‌خواستم ببينمت، هيچ‌وقت.

به انگليسي گفت البته،‌ و با فرياد. اما از بس جمله آشنا بود فهميدم. يك بار ديگر همين جمله را گفته بود، اما آهسته و آرام. گفته بود، نه به من، براي من. براي همين نفرتش را نه در صدايش كه در چشم‌هاي سرخ‌شده‌اش نشان داده بود، يا تلاش كرده بود كه استفاده، يا سوء‌استفاده...

آرام باش، مرد. اما اشتباه از من نبود. مي‌خواستم و بارها گفته بودم،‌ حتي به كريستين، كه من تماشاچي بودن را ترجيح مي‌دهم، روي صحنه بد بازي مي‌كنم. يعني نمي‌شود هم بازي كرد و هم فكر كرد كه بازي مي‌كنم و هم به ‌نوشتن، به ثبت كردن و يا راست ‌و ريست كردن داستاني از اين جدي بازي‌ها... خفه شدم. راستش آن‌قدر _ حالا را مي‌گويم _ زندگي _ اگر بشود اسمش را زندگي گذاشت _ در من و نه در كنار من تند مي‌گذرد كه گاه فكر مي‌كنم مجال ثبتش نيست، چه برسد به اينكه روزي از آنها خمير‌مايه‌اي براي... به هرصورت سريع است. و تاسف در همين است. نشست ندارد. مثل ديدار سرهاي آدم‌هاي مختلف است در پياده‌رو: تند و گذرا؛ سبيل نازك پشت لب؛ موي آشفته و شانه نكرده، دست، فقط يك دست؛ دو تا بي‌آنكه صورتشان را ببيني، فرصت نشد كه ببيني. و همه‌شان، يا هر يك از اين همه همان‌قدر حق دارند در موردشان بنويسي كه اين يكي، مثلا «كيد». و چرا كيد؟ مي‌دانم. اما هر اسم ديگري همين‌قدر نارسا بود، حتي اسم خودش. شايد چون شوهر كريستين است كيد بهتر است،‌ و يا چون كريستين ناچار است با او باشد، تمام عمر... كيد! كيد! كيد!

ده سال يا بيست سال ديگر وقتي بيرون خانه آن باران لعنتي _خودشان مي‌گويند: damned _ يكريز مي‌بارد و آنها، كيد و كريستين، كنار بخاري نشسته‌اند و كريستين چيزي مي‌بافد، براي بچهء رزا يا جون لعنتي، و كيد روزنامه مي‌خواند، اگر يك لحظه، فقط، حركت مغشوش و انگار ابدي ميله‌هاي بافتني متوقف شود و كيد بپرسد:

- What is the matter, love?

و كريستين بگويد:

- Nothing.

و باز ميله‌ها... كيد باش مرد، براي هميشه كيد، يا براي من.

چرا نمي‌شود در مورد همه نوشت؛ در مورد همهء چهره‌ها، همهء حركات، همهء حوادث؟ مگر اين برگ يا آن سنگ، يا مثلاً لرزش آن انگشت‌ها هنگام سيگاركشيدن از آن فرياد گوياتر نبود؟ يا مگر بايد هميشه پشت هر حركت يك فاجعه خفته باشد، يا پشت يك قول، تا ارزش نوشتن داشته باشد؟

- چرا سعيد نمي‌فهمد كه من نمي‌خواهم ببينمش، نمي‌خواستم ببينمش، هيچ‌وقت؟

به انگليسي گفت البته. گفتم. و گفتم كه آرام گفت و آهسته، همان وقت كه من هيچ‌كاره بودم، يا مي‌خواستم فقط تماشاچي باشم و از بيرون ببينم، تكه‌تكه، همان‌طور كه همهء زندگي را مي‌بينيم، يا اصلاً خودش اين‌طور است. وقتي نمي‌ديدمشان، نبودند، چيزهايي مي‌گذشت، گذشته بود، كه با يك جمله و حتي يك ساعت حرف زدن نمي‌شد همه‌شان را مرور كرد، در جريان همه‌شان قرار گرفت. چرا بترسم يا خجالت بكشم كه نشناختم، كه نمي‌توانم حق كيد، ‌كيد عزيز را ادا كنم؟ يا اصلاً: من كه براي تو نمي‌نويسم، كيد؟ اينجا براي من چيزي كه مطرح است ارتباط اين ساختمان ذهني من است، اين چيزي كه نمي‌دانم چطور و با چه مجوزي مي‌خواهد اين فروريختگي،‌ تكه‌تكه بودن‌ها، ناقص بودن‌ها و هزار چيز نداشتن‌ها را شكل بدهد. گفتم ارتباط، و مي‌بايست بگويم تحميل، يعني تحميل اين ساختمان ذهني من به اين تكه‌پاره‌ها و اين كلمات، بي‌آنكه ادعاي اين باشد كه بخواهم براي خودم، ديوار خودم پشتيواني، شمعكي از اينها فراهم كنم.

خوب، كيد،‌ كيد عزيز. موهايش بور است. اين يك. چشم‌ها سبز. اين دو. نرمك سبيلي بر پشت لب. اين سه. چانه باريك. و نمي‌دانم ديگر چه. از اينها چه مي‌توان فهميد؟ موها صاف تا روي گوش‌ها و فروآويخته تا يخهء كت يا يخهء پيراهن. اين هم شش. مي‌بيني؟ هيچ. مي‌شود گفت: عصبي يا دمدمي؛ هميشه در اوج يا در فرود؛‌ شاد شاد يا غمگين غمگين،‌آن‌قدر كه آدم فكر مي‌كند هيچ‌گاه لحظه‌اي ميان اين لحظات را نداشته است. و گاه كه در اين‌گونه لحظات است، يا فكر مي‌كني كه غافلگيرش كرده‌اي، خواب است،‌ در بيداري خواب است، بي‌صدا، آرام، نشسته كنار تو و در خواب. بيدارخواب.

- مجبور نيستي سرگرمم كني؟

و ديگر اينكه خسته، نه از كار، از بي‌هدفي. اما آخر كساني هستند،‌آنجا، در آن جزيرهء لعنتي، كه به جاي او و براي او مي‌انديشند. راديو ندارند. روزنامه؟ نديدم كه بخوانند. گاهي البته، اگر پيدا كنند، ورقي مي‌زنند. شايد هم فقط درگير با بودن يا نبودن قديمي‌شان. براي همين مشكل‌تر است،‌ زندگي. و براي همين هر چيز تازه، ‌حتي مخدر، برايشان جالب است، سرگرمشان مي‌كند. و ديگر چي؟ به غير از عرق و حرف زدن و مخدر؟ هر چه مي‌خواهد باشد. ديگر چه، ‌هان؟ زن. با زن‌ها آن‌قدر سريع خودماني مي‌شود كه ماتت مي‌برد، ‌يا حسوديت مي شود، يا فكر مي‌كني... ولش! اگر مي‌گفتم خودم هم باور نمي‌كردم. خوب، اگر نديده باشيدش چه كسي مي‌تواند كيد را از ميان انبوه جمعيت پياده‌رو چهارباغ اصفهان نشانم بدهد؟ مو بور. چشم سبز. و گونه‌هاي برجسته،‌ كمي، از لاغري. اين هم هفت. و سي ‌و دو ساله. گفتم مثل اينكه. هان،‌ چه كسي؟

چند پرنده،‌ چند هزار پرنده بايد بميرند تا كسي، شاعري، ‌شعري بگويد؟ از برگ‌ها نگفتم. يا از انسان‌ها. چند ميليون؟ و چقدر شعر كم داريم و داستان. اغلب حذف مي‌كنيم ديگر. ناديده گرفتن نيست، ‌حذف كردن است،‌ به عمد هم. حذف واقعيتي است كه ديده‌اند، يا نديده‌اند. اما نشده است _ يا من دلم مي‌خواهد تا حالا چنين اتفاقي نيفتاده باشد، براي هيچ‌كس _ كه پرنده‌اي به‌خاطر آنكه شاعري شعري بگويد پرپر بزند و بميرد، ‌يا آدمي به‌خاطر اينكه كسي داستاني را. و براي من دارد اتفاق مي‌افتد. مگر نگفتم يك حركت دست،‌ عاري از هر مفهوم كنايي حتي، همان‌قدر مي‌تواند ارزش داشته باشد كه مرگ يك پرنده؟ مي‌بيني كيد، چقدر آرام شده‌ام؟ مي‌بيني كه انديشيدن به آن قالب بالقوه كه سرانجام اين فروريختگي‌ها را در بر خواهد گرفت،‌ حتماً، و گوش دادن به صداي اين كلمات چه جادوگري‌ها كه نمي‌كند؟ اما براي تو؟ مگر مي شود هميشه خواننده بود؟ نمي‌شود. مي‌دانم. اما باور كن آنها كه در متن هستند بي‌دلهره يا تشويش داشتن در مورد اين nonsenseها زندگي مي‌كنند. تعريف زندگي را، يا پيدا كردن حد و رسم انسان را بايد از روي آنها، از روي الگوي آنها پيدا كرد. اما بگذار ببينم،‌ شايد باز بشود خشمي،‌ نفرتي،‌ حسادتي چيزي با تذكار مجدد اين اسم بي‌موسوم در خود ايجاد كنم، ‌تا شايد باز بشود به‌خاطر تو هم كه شده، ‌يا به‌خاطر آن قالب كذايي قلمي بزنم.

موها بور. چشم‌ها سبز. نه، ديگر شماره‌اي دركار نخواهد بود. و اينكه:

كيد احمق است.

احمق است كيد.

احمق، كيد است.

سي سال يا سي‌ و دو سال. نمي‌دانم. و باز مثل جون لعنتي است. صبح زود بيدار شده بود _جون لعنتي را مي‌گويم. شب قبل پارتي داشتند، يا شب‌زنده‌داري چيزي. نمي‌دانم. و هيچ‌كس هم نمي‌خواست،‌ يا نمي‌توانست ساعت چهار كه هيچ، ساعت هشت حتي بيدار بشود و ببيند كه: بميرم،‌ حيوانكي جون، بيدار شده است. و جون سرفه مي‌كرد، ‌آن‌هم با فاصله. و فاصله،‌ فاصلهء از اين آدم تا آن آدم بود. من اينجا هستم. ببينيد، اين كه سرفه مي‌كند، ‌اين كه صبح زود بيدار شده است، و اسمش جون است... و سرفه مي‌كرد. تا كي؟ تا وقتي كه يكي _كريستين به‌گمانم،‌ از صدايش شناختمش _از آن اتاق داد زد:

- Yes, I know, you are there.

هست كيد يك احمق؟ نه. فكر نمي‌كنم. مي‌دانست. مي‌ديد _ با سعيد را مي‌گويم _حتي در لحظاتي كه مست بود، كه حشيش كشيده بود،‌ كه در حالتي ميان خواب و بيداري بود. و شايد اينها براي ادامهء اين با هم بودن، كنار هم خوابيدن هرشبه‌شان احتياج به وسيله‌اي، آدمي، دارند تا از خواب بيدارشان كند، ‌تا دوباره يكديگر را كشف كنند: از چشم‌ آن ديگري؛ آن فاسقهء بلندقد عينكي، با گونه‌هاي سرخ و موهاي بلند و بور و هميشه غمگين و آمادهء دلبري از هر كس و باز غمگين و تنها؛ و آن فاسق كه سعيد باشد؛ يا يكي ديگر كه مثلاً من باشم. آن‌وقت باز آن دست‌ها، آن انگشت‌هاي سفيد و كشيده و آن گردن سفيد اما كوچك و آن پستان‌هاي كوچك و دخترانه برايشان جالب مي‌شود،‌ و آن دو چشم سبز. يكي از تارهاي گيتار مدت‌هاست پاره شده است و كيد ديگر نمي‌زند، درستش هم نمي‌كند، ‌يا نمي‌تواند. و شايد هم... چرا هميشه بايد غير مستقيم يكي را شناخت،‌ يكي را حتي نگاه كرد؟ نمي‌دانم. فاسقهء كيد انگار، ‌يا يكي ديگر از همان زن‌ها كه كيد آن‌همه راحت با آنها اخت مي‌شد و شانه به شانهء آنها مي‌نشست و حرف مي زد و نمي‌دانم از چي... مي‌گفتم، يكي از همين‌ها مي‌گفت: پدرم هر شب مي‌آمد روي صندلي كنار تختم مي‌نشست و مي‌گفت:

- عزيزم، مي‌خواهي برايت قصه بگويم؟

من با شوق فرياد مي‌زدم: بله، مي‌خواهم.

و فكر مي‌كردم كه ديگر امشب... و پدرم مي‌گفت:

- روزي بود و روزگاري، سه تا خوك كوچك بودند كه توي يك كلبهء كوچك زندگي مي‌كردند. يك صبح آفتابي يكي از خوك‌ها...

و خوابش مي‌برد. هرشب همين‌جاها خوابش مي برد. من داد مي‌زدم: پدر، پدر،‌ بعدش چي شد؟

او خواب بود و خرناسه مي‌كشيد. هيچ‌وقت، هيچ‌وقت داستان را تمام نكرد.

مي‌دانم. اما شناختن يك آدم جز به‌طور غير مستقيم ممكن نيست. و پدر، پدر آن زن _حالا بگيريم كه خسته نبوده، مست نبوده _مگر صدها بار از پدرش، از مادرش، و حتي از مادربزرگش هر شب همين قصه را نشنيده بود؟ يا اقلاًً يك بار هم پيش نيامده كه وقتي ابن زن، لوسين مثلاًً،‌ لوسي لعنتي نق‌نقو بوده، تمام قصه را شنيده باشد؟ دست ‌آخر ممكن است پدر فكر كرده: لوسي مي‌داند؛ چه احتياجي هست كه بگويم؟ همه‌كس قصهء آن سه تا خوك را مي‌داند، هر بچه‌اي مي‌داند. و مي‌خوابيده. فكر مي‌كرده كه حالا لوسي مي‌تواند خودش بقيه‌اش را به ياد بياورد و خوابش ببرد... وقتي كساني هستند كه رأي بدهند و كساني هم كه انتخاب بشوند، در آن جزيرهء لعنتي؛ و سنتي كه مثل برج لندن خدشه‌ناپذير است؛ و چرخي كه مي‌گردد و مي‌گردد، با آن شعرها و رمان‌ها... چند ماه است كه كيد فقط آثار دي. اچ. لارنس را مي‌خواند. و من آدمي را مي‌شناسم _هيچ‌كس باور نمي‌كند، مي‌دانم _كه ده سال تمام فقط كارهاي بالزاك را مي‌خواند. وقتي ديدمش، دفعهء چهارم بود كه «دخترعمو بت» را مي‌خواند و با چه وقاري از اين مراسم ابدي خواندن و بازخواندن‌ها حرف مي زد. و شايد زنده بود تا بار ديگر بابا گوريو، زنبق دره، چرم ساغري و نمي‌دانم مثلاًً دخترعمو بت را بخواند. وقتي مي شود به ‌خاطر كريستين،‌ ديدن دوبارهء كريستين، يك هفته، يك ماه، چند ماه دوام آورد، نق‌نق نكرد و حتي ننوشت و باز سرحال بود، چرا نمي‌شود به آن پوسته تكيه داد و منتظر لحظه‌هاي اوج، يا فرود _كه خود اوجي ديگر است _ به خواب خرگوشي ادامه داد؟ همهء اينها _اين آدمهايي را مي‌گويم كه به زباني حرف مي‌زنند كه حالا من كم‌كم، اگر بخواهم، مي‌توانم بفهمم _آن‌قدر خالي، ‌و ساده‌اند، و حتي احمق كه

كيد احمق است.

كه آدم باورش نمي شود اليوت از آنها بوده است يا فاكنر و يا حتي دي. اچ. لارنس و نمي‌دانم ييتس.

كارها شده است،‌ همهء ‌كارها شايد. و يا مي‌شود. و كار تو فقط اين است كه گوشه‌اش را بگيري، گرفته‌اي. و حالا ديگر فقط بايد نشست. وقتي آدم حشيش مي‌كشد _شايد اولين بار اين‌طور بشود _سردش مي شود، جدا از ديگران و سرد، معلق در آب سرد چاه، يا محصور در ديواره‌هايي اما نفوذناپذير، محفظه‌اي از شيشه. و هميشه از بس زمان زود مي‌گذرد، زمان ذهني، فكر مي‌كني كه در گذار بر اين خط، در فاصلهء آن لحظه و اين لحظه كه تو در آني، وقفه‌اي، يك چاه هوايي بوده است كه در آن به مدت يك لحظه نه، يك سال از ديگران، از آنها كه لبخند را مثل صورتكي به صورتشان آويخته‌اند غافل مانده‌اي، ‌حرف نزده‌اي، ‌سرگرمشان نكرده‌اي. وجودي زائد و ملال‌آور. و وقتي حرف مي‌زني فقط صورتك‌هاشان، آن‌هم جايي كه دهان است تكان مي‌خورد،‌ و بس. و ديوار. و باز... مي‌گفتم،‌ كه هميشه تو سريع‌تر از زمان رفته‌اي و مغبون و تنها و خندان،‌ گاهي به قهقهه، بي‌آنكه واقعاً شاد باشي،‌ مثل كيد، ‌درست مثل كيد. و باز دوباره چاه هوايي، حالت تعليق. و عقربه در تمام اين لحظات فقط سه دقيقه،‌ نه، دو دقيقه پيش رفته است. وقتي آنها حرف مي‌زنند يا حركتي مي‌كنند _ هرحركت بي‌معني، حتي شكستن بندانگشت‌ها يا صاف كردن موهاي بور تا روي شانه‌ها و پائين‌تر _ همه را مي‌خنداند. و تو مي‌داني كه خنديده‌اي، كه صورتك خنده با سريشم به دهان،‌ به پوزه‌ات چسبيده است و انگار هيچ‌وقت نمي‌تواني آن را بشويي، در حالي‌ كه نمي‌خواهي بخندي، آن‌هم آن‌قدر بلند. و وجود ديگران، آنهايي كه در اطراف روي صندلي‌ها يا صندلي راحتي يا حتي روي زمين پلاس شده‌اند، فقط براي خنداندن است. براي همين ضروري‌اند. هيچ‌وقت نبايد به ‌تنهايي حشيش كشيد. نمي‌دانم. اما فكر مي‌كنم جرات نكنم اين را تجربه كنم. تنها و سرد و مغبون. انگار هيچ‌كاره‌اي. و باز همان چاه. نمي‌شود درآينه نگاه كرد و به تصوير خود درآينه خنديد و وقتي تصوير مي‌خندد،‌ به خندهء تصوير خنديد و منتظر تكان خوردن صورتك چسبيده به صورت ماند و لب‌ها و دو چين كنار لب‌ها و باز. تا كي؟ وقتي هم سرحساب مي‌شوي و فكر مي‌كني گويا سال‌هاست كه مدام خنديده‌اي، گفتم كه فقط دو دقيقه طول كشيده است. و اگر بخواهي مي‌تواني باز... پاك نمي‌شود، جداً. نديده‌ام كسي بتواند پاكش كند. كيد حشيش را ترجيح مي‌دهد. به‌ تنهايي حتي اگر گيرش بيايد مي‌كشد. اگر نكشد؟ مشكل همين‌جاست، و براي همين بايد حاشيه رفت، و شايد هم براي همين تذهيب حاشيه بيشتر وقت مي‌گرفته است. كريستين چي؟ آن شب او هم مي‌خنديد. به من نگاه مي‌كرد و مي‌خنديد. سعيد نبودش. داشتم آهسته ‌آهسته جاي سعيد را مي‌گرفتم، بي‌آنكه بخواهم. يا مي‌خواستم و بازي درآورده بودم. به كريستين گفتم: مثل احمق‌ها،‌ نه؟

و اشاره كردم به صورتم، به خطوطي كه كنار لبهايم حك شده بود يا نقر.

گفت: همين‌طور است.

چرا حالا مي‌فهمم؟ حالا؟ و آن شب نفهميدم كه كيد داشت از راه گوش من و زبان من به سعيد مي‌فهماند كه نبايد بيايد، آن هم پس از رسوايي آن شب. آن شب كه... نه، گفتن ندارد. آخر سعيد، بيچاره دوستم وسيله شده بود، مثل مضحكه‌اي درجلسهء حشيش‌كشي. گفتم كه آن شب نبودش. پس وسيله‌اي براي تجديد عهد، براي جالب كردن بوسه‌ها و عشوه‌هاي كهنه شده و قالبي كريستين براي كيد، و يا براي پر باد كردن و از خواب بيدار كردن كيد.

- ببينم، عصباني كه نيستي؟

- نه.

- جدي؟

- نه، ببين، مثلا ً چقدر راحت مي‌توانم بگويم: احمق نيست كيد. احمق كيد نيست. نيست كيد يك احمق.

حالا كه از رسيدن به مركز، نگريستن به عمق چاهي كه گفتم مي‌ترسم و يا از دچار شدن به دور ابدي _نكند همين قالب بالقوه باشد؟_ از فاطمه مي‌گويم.

فاطمه دختر خوبي است. كور است. از خيلي‌ها بهتر است. نه كه معصوم باشد، اما از بس نسبت به حركاتش، احساساتش، حتي واكنش‌هاي جنسي‌اش وفادار است از هر معصومي معصوم‌تر است. فقط اين يكي اسمش بي‌مسمي نيست؛ شايد چون دير به اين احساس‌ها دل مي‌بندد، يا به ندرت زير و بم صدا، قطع ‌و وصل‌هاي كلام و نمي‌دانم چه چيزهاي ديگر برايش... قوي است. خودش مي‌گويد. حتي وقتي مست است مي‌گويد: «من قوي هستم.» و هست. يا از بس مي‌گويد آدم مي‌پذيرد كه هست و اگر عرق بخورد، كم حتي، ديگر نيست، قوي نيست. شايد هم قوي نباشد. اصلاً قوي نيست. وقتي بخواهد، تنش، لرزش تنش نشان مي‌دهد. هفت سال انگلستان بوده. از مخدر و اين‌ چيزها خوشش نمي‌آيد، ‌يا اين‌طور مي‌گويد. شايد هم با همان اگرها و شايدها بشود گفت كه از مخدر خوشش مي‌آيد. براي همين من فكر مي‌كنم كه حشيش براي آنهاست،‌ يا به آنها، به يانكي‌ها، فرنگي‌ها و همهء آنهايي كه فارسي نمي‌دانند و يا مي‌دانند و فارسي را خراب مي‌كنند بهتر مي‌آيد. نه كه چون همه‌اش روي صندلي مي‌نشينند، و دور از هم؛ يا سريع مي‌شود ترتيب كشيدنش را داد؛ ‌و اينكه براي اينها ديگر انسان فقط وسيله است، وسيله‌اي براي دور كردن ملال، مثل ترقه‌اي كه آدم را از كرختي بيرون مي‌آورد؛ و يا حتي وسيله‌اي براي رسيدن به اوج‌ها. با اين زن يا آن مرد، چه فرق مي‌كند؟ اگر بهتر بشود،‌ اگر بهتر بتواند... شرقي‌ها بهترند، ديگر. گرم. يا اصلاً پر از عقده و آب‌نديده و از بس شنا نكرده‌اند و بي‌قاعده و رسم دست‌ و پا مي‌زنند براي آب جالبتر است، تازه‌تر است. اما مي‌خواستم بگويم به‌ خاطر اين چيزها نيست، و مي‌بينم كه هست. و باز. نبايد ترسيد. نه. مگر تورات نمي‌گويد كه: «هركس خون انساني را بريزد به‌خاطر آن انسان خونش بايد ريخته شود چون به هيأت خدا، خدا انسان را آفريد»؟

گفتم، كيد... يا گفته‌ام كه كيد مي‌دانست: رابطهء سعيد با كريستين را و دير مي‌آمد و مي‌بايست دير بيايد و اغلب مست. و بعد ديگر مثل اينكه نبود، وجودش در لفاف همان كرختي كه مطلوب خودش بود پيچيده شده بود، يا اصلاً انگار پيله‌اي يا حتي پيراهني سر تا پا و چسبان و به اندازه‌ از وانهادگي يا اين‌طور چيزها برايش بافته بودند. زمستان بود، گويا. برف باريده بود. همان شب را مي‌گويم. و سعيد مي‌خواست قطع رابطه كند. فهميده بود؟ نه. فكر نكنم. به فهميدن اهميت نمي‌دهد. وسيله‌اند برايش ديگر، ‌كريستين يا هركس ديگر، براي نزديكي يا برگشت دوباره به زنش كه دوست دارد و داشته است و باز... و اين رشته هميشه سر دراز دارد. زود خسته مي شود. سعيد داشت دنبال يكي ديگر مي‌گشت، و كريستين مزاحم بود. و من، هيچ‌كارهء تماشاگر. زن پيشنهاد كرد: «برويم به خانهء ‌آنها.» چه بناممش؟ هرچه بخواهم مي شود. بي‌چهره. يا از بس چهره‌اش از هر مشخصه‌اي عاري است، و بي‌خط و بي‌رنگ و شايد نجيب و خانه‌دار و نمي‌دانم... نمي شناسمش. زن سعيد اسم خوبي است. زن سعيد پيشنهاد كرد: «برويم به خانهء آنها.» هنوز نزده بوديم. زود مست مي‌شود. آن شب فهميدم. من و سعيد همه‌چيز را خريديم و رفتيم. و خورديم. خوب بود، همه‌چيز، كه باز يك‌دفعه _ با آنكه برف بود و بيرون سرد _ كيد

كيد احمق است

كيد به فرود اوج بي‌پناهي يا اصلاً معلق بودن درهمان چاه هوايي كه گفتم رسيد و حشيش خواست و يا هر مخدر ديگري كه پيدا بشود. نقي زد و به پيشاني‌اش زد. يا مي‌خواست بگويد: من اينجا هستم. ببينيد: من كيد هستم. و من شوهر كريستين‌ام. يا اصلاً: منم كه سعيد فاسق زن من است. آن‌هم با حركات تند و عصبي دست و چهره و سيگار. زن سعيد يك كلمه حتي انگليسي نمي‌داند. سعيد شايد فهميد و خواست برود، به بهانهء خريدي، چيزي، تا مبادا طنابي بشود براي رهايي كيد از آن چاه سرد كه گفتم. كريستين هم رفت،‌ با سعيد. شايد براي اين رفت كه زن سعيد آن شب جداً قشنگ شده بود: آرام و ساكت و بي‌تظاهر، با دو چشم هوشيار و باز،‌ تكيه داده به مخده‌،‌ پاها دراز كرده،‌ سر تا پا سياه پوشيده. يا براي اين رفت كه به قول خودش سعيد آن‌همه nice شده بود و سرد بود و ديگر اينكه كريستين مي‌بايست باش خداحافظي كند. شايد هم هيچ‌كدام. هيچ‌چيز دليل هيچ‌چيز نمي‌شود، مثل همان خنده‌ها، وقتي آدم حشيش كشيده باشد. گفتم كه حشيش مثل اينكه براي آنهاست، يا در خور روحيهء آنها. آن شب حشيش‌كشي وقتي يكي خم شد و يك شيريني را برداشت و نگاهش كرد و گذاشت كمي آن‌طرف‌تر، همه خنديدند. و ديگري، صاحبخانه گويا _امريكايي بود_كه خم شد و يك شيريني ديگر يا همان اولي را برداشت و با دقت دنبال جايي گشت و گشت، با دقت و وسواس يك جستجوگر و باز همان جاي اولش گذاشت،‌ همه خنديدند. و ديگري، همان اولي، يك شيريني ديگر را... من هم خنديدم. تكرار مداوم اما بي‌حاصل يك حركت نبود تا پوچي را القا كند يا شكنجه را. اصلاً القاي هيچ‌چيز نبود. همه مي‌خنديديم. و من فكر كردم يك ساعت است كه دارند بازي مي‌كنند. ده دقيقه شده بود. هيچ‌وقت تا آن حد از دست ساعتم ذله نشده بودم. مي‌گفتم كه... نه، مي‌خواستم بگويم، كريستين سعيد را بوسيد،‌ يا لب به لب بوده‌اند توي ماشين و زن سعيد دم در. همين و بعد... كه چي؟ سعيد نمي‌داند. نمي‌خواهد بداند. براي آن دو تا كه با شيريني‌ها بازي مي‌كردند نفس حركت نه، نفس دقت، اداي دقت و جستجو را درآوردن شايد مطرح بود. آن‌وقت، يعني بعد از آنكه سعيد و زن سعيد رفتند ديدم كه كيد بيدار شده است، پوسته دريده شده بود و فكر مي‌كردم... نه. هيچ فكري نمي‌كردم. بهت زده بودم. آخر ما ايراني‌ها... كيد داد مي‌زد:

- فاحشه!

به كريستين مي‌گفت. و دنبالش چيزهايي كه نمي‌فهميدم. و بعد، فردا، با چه ترسي رفتم ببينمشان، و با دلهره و شادي پيدا كردن مضموني تازه كه اقلاً حالا كه بيدار شده است حتماً پشت هر حركتش فاجعه‌اي، چيزي هست. آن شب حشيش‌كشي اگر مي‌توانستم سوزني را تماماً در ران صاحبخانه فرو مي‌كردم تا ببينم باز مي‌تواند يك شيريني را بردارد، نگاه كند، نگاه كند،‌ بگردد، بگردد و بعد دو نيمه‌اش كند. و بعد؟ _ يادم نيست. كريستين و كيد و «رزا» و «جون» لعنتي مثل معمول هر هفته‌شان توي سالن هتل فلان نشسته بودند، گرد هم. نه. گرد هم نبودند. بچه‌ها داشتند اين‌طرف و آن‌طرف مي‌دويدند. و كيد و كريستين روبه‌روي هم نشسته بودند و حرف مي‌زدند. گونه‌هاشان گل انداخته بود. وقتي من رسيدم كيد داشت سيگار كريستين را با فندكش روشن مي‌كرد. فندكش گازي است.

چرا نفهميدم؟ يا اصلاً بازي كردم؟ سعيد ديگر راحت شد. يك شب، دو روز و اقلاً يك ماه، يا حتي بيشتر سربه‌راه شد و ماندگار در خانه،‌ نه به ضرورت يا به قصد فريب، بلكه با رضاي خاطر. همان روز، يعني بعد از همان ظهر كه از كيد و كريستين جدا شدم و از بچه‌ها... نه خدايا،‌ سه چهار روز بعد _آخر آنها، هر دو تاشان را مي‌گويم، فرنگ نرفته‌اند. سعيد از حشيش خوشش نمي‌آيد و زن هيچ‌گاه به هيچ مخدري لب نزده است. مي‌خواستم بگويم يك هفته بعد ديدم كه سعيد راضي است. و زن سعيد هم راضي است و گونه‌هاشان... انگار همديگر را دوباره كشف كرده بودند.

من چرا نفهميدم؟ و حالا؟ مگر مي‌شود به اين زودي و راحتي تمامش كرد؟ يا من نمي‌توانم، مثل سعيد. من براي چه؟ چه چيزي داشتم كه مي‌خواستم از ديد اين يا آن يكي، يعني از چشم ميشي و درشت كريستين دوباره ببينمش، دوباره كشفش كنم؟ من اصلاً حشيش را نپسنديدم. همان يك دفعه كافي بود، ولي مگرمي شود فراموش كرد، آن‌هم وقتي كيد آن‌همه آرام گفت كه:

- چرا سعيد باز اينجا مي‌آيد؟ مگر نمي‌بيند كه من نمي‌خواهم ببينمش؟

اما تو روي من گفت و بلند، و به من. چقدر خوب است كه كسي روبه‌روي آدم بلند بلند حرف بزند _هرچه مي‌خواهد بگويد مهم نيست، توهين هم باشد باشد_ و آدم نفهمد. يا من نفهميدم كه قبل يا بعد از اينكه گفت:

- مگر نمي‌بيني كه من نمي‌خواهم...

ولش! من احمقم. احمق منم. من احمق است.


ادامه


BackTop

 

Contact Us Contributors Activities Golshiri Award About

 

Back to Index