خوابگرد
مشکلش اين بود که در هر کس جايي را ميپسنديد. خيالش از رنگ چشمها و شکل و حتي اندازهء مژگانها راحت بود. چند بار ديده بودش. سايهء چشم نميزد يا چيزي که به انتهاي مژگانها انحنايي بدهد. همانطور بود که او هم در خوابهاش ديده بود، براي همين لرزيده بود و جز همان بار اول به چشمهايش نگاه نکرد. از آن شکل بيني و آن گردي چانه بسيار ديده بود. شايد هم بيشتر رنگ بشرهها نااميدش ميکرد. چشمها درست، اما رنگ صورت ميبايست سبزه ميبود. يادش بود. همينطورها شد که ديگر دوره افتاد، البته به پاي چشم. اگر گريباني گشوده ميماند يا به عمد گشوده ميشد، ميديد و ميگذشت که ميدانست اين دو خط نازک و لرزان که در کار منحني شدن بود نه به دو گوي غلتان و تپان که به گوشتپارهاي آويخته از اين سينهء استخواني ميانجامد. وقتي هم، به سرانگشت، صاحب آن دو خط نازک و لرزان چاک سينه را ميپوشاند، گو که به غريزه، دلگير نميشد؛ که حالا ديگر پوشيده و نيمهعريان همهچيز را به عرياني همو ميديد ميديد که ديده بودش. مهمتر از همه، از آن دو لب گذشته که اميد ديدنش را نداشت، آن خال بود. اگر رمزي از وحدتش گفته بودند، او که حالا از کثرت به کسرات رسيده بود، ميدانست که از هر جاي ديگر مهمتر است؛ مَثَل مهر نماز مومنانش ميديد که خاطر پريشانشان را مجموع ميکرد، که حالا هم و هرجا موهاي حلقهحلقه با آن دو مرغولهء بر بناگوش خفته و بتهجقهء انگار خيس بر پيشاني نشسته آشفتهاش ميکرد که اگر هم به سلسلهاش بسته بودند زنجير ميگسست و سر به بيابان ميگذاشت. البته ميرفت، وقتي به اينجاها ميرسيد: چيزي به پا ميکرد و به چيزکي شانههاي لرزان را ميپوشاند و سر به گريبان کرده راه ميافتاد، از کوچه به خيابان و از پيادهروها به هرجا که ميکشيدش، گاهي هم البته سر برميداشت که مگر در اين زن ببيندش که ساک خريد به دست از پيادهرو چهارباغ ميآمد و کاکلي از موي خرمايي از روسرياش بيرون زده بود يا در آن که خم شده بود تا به دستمالي بيني پسرکش را بگيرد. قيد انحناي ميان او را هم بايست ميزد. گاهي هم بر نيمکت ميداني مينشست و در دفترچهء بغلي طرحي ميزد، طرح يک بيني، استخوان ترقوهاي که ديده بود، از دستي تنها سرانگشتي را که شايد از سوز انگار نگار بسته بود. بعد هم از بس رفته بود و نشسته بود، مجبور ميشد تاکسي بگيرد، گاهي حتي نميدانست کجاست. يک بار حتي _ بعد فهميد _ خوشخوشک رسيده بود به تپههاي هزارجريب؛ يک بار هم تا آن طرف جادهء خوراسگان رسيده بود.
سوار شده بود و تا آخر خط نشسته بود. فقط وقتي راننده گفته بود آخرش است، پياده شده بود، و بعد راه افتاده بود. فکر ميکرد دارد به طرف جنوب ميرود، اما وقتي قلهء برفپوشيده را نديد، دانست که گم شده است. اتوبان بود و دو سويش بياباني بود که تا افق ميرفت. راه رفته را برگشت، هيچوقت برنميگشت. مگر نه رسمش همين بود؟ ميدانست که همهچيز خراب ميشود. براي همين هم مجبور شد تاکسي بگيرد و بگويد برساندش به چهارباغ. حتي گفت که گم شده است.
راننده تعجب کرد، گفت: «چي؟ شما؟»
چطور جرئت کرد براي او بگويد، شايد هم او ميگفت که ميگويند در اندرون ماست، آنهم او که به هيچکس نگفته بود. راننده کاملهمردي بود با شارب آويخته بر لبها. پرسيد: «نفهميدم، مطمئنيد که به خواب بوده؟»
گفت: «بله، من تنها زندگي ميکنم.»
و گفت که در طبقهء کداميک از اين ساختمانهاي بلند نوساز زندگي ميکند. ميدانست. گفت، ميرساندش.
گاهي هم زيرچشمي نگاهش ميکرد. بعد تا فکر نکند که مست است يا دود و دمي در کار است، طرحهاي آن روز را نشانش داد. ده بيست تا فقط طرح بيني بود، دو تايي هم گوش که يکي فقط گوشواره داشت و فقط يک ساق پا. اين يکي را توي اتوبوس کشيده بود. از زن روپوش و روسري بهتن فقط ساق پايش پيدا بود. راننده زد توي دندهء معکوس و ايستاد. گفت: «ببينم.»
بد نشده بود. ياد آن صوفي افتاد که واقعهاش ديدن ساق پايي چنان زيبا بود. براي راننده هم تعريف کرد. راننده شايد خوشش نيامد که ماشين را روشن کرد و راه افتاد. تند ميرفت. مسافر ديگري هم سوار نکرد. گفت: «شايد خيلي محروميت کشيده بوده، و گرنه براي ديدن ساق پاي نامحرم آدم با گزنهاش نميزند تخم چشم خودش را درآورد.»
گفت: «بعدها از اولياء شد، از مقربان خدا.»
«بشود. پس من روزي هزار بار بايد با آن پيچگوشتي بزنم توي هر دو تخم چشمم.»
از زبانش گذشت: «کاش من جاي شما بودم.»
«چه حسني دارد؟»
نگفت. گاهي از آينه ميبينند و گاهي به گوشهء چشم. مجبور هم نيستند اينهمه راه بروند، و گاهي حتي آنقدر بايستند تا طرف از دکان کاموافروشي درآيد.
راننده به دستهء طرحهايش اشاره کرد: «حالا اينها را چهکار ميکني؟»
«خوبهاش را نگاه ميدارم و بقيه را ميريزم دور.»
«خوب که چي؟»
«بالاخره پيداش ميکنم.»
بدجوري نگاهش کرد. مهم نبود. ديگر نميديدش. جلو ساختمان پول خوبي بهش داد. گفت: «باور کن ماخلقالله من عيبي نکرده. نقاشها همه اينطورند.»
راننده خنديد: «اي بابا، ميدانم.»
بعد که ميخواست راه بيفتد گفت: «به دل نگير.»
اشکال که داشت، ولي بالاخره راهش همين بود، مگر تا خضر بيايد چهل روز صبح زود نبايد جلو خانه را آب و جارو کرد؟ در اتاقش را که باز کرد اول بوي غذايي را شنيد که صبح بار گذاشته بود. يک ساعتي از ظهر گذشته بود اما رفت به آتليهاش، يعني همان که اتاق پذيرايي به حساب ميآمد، اگر او نبود. کسي اگر ميآمد توي همين نشيمن ازش پذيرايي ميکرد. در آتليه را هميشه ميبست. آن طرف صندلي چرخان بوم سفيد بزرگ اصلي بود، پشت به پنجره، بر سهپايهاي که به سقف ميرسيد. نردباني هم کنارش بود. بقيهء تابلوهايش را جمع کرده بود و بر هم اين طرف و آن طرف گذاشته بود و ديگر هر گوشهاي بومهاي کوچک بود بر سهپايهاي معمولي و با طرحهاي معمولي. دورتادور بر ماهوت سبز و گاه صورتي قاب کرده همين طرحها را سنجاق زده بود، از بالا به پايين، يعني مثلا گوشي اگر کشيده بود، آنجا ميگذاشت که بايد، دقت داشت که ديگر خودش آشفتهترش نکند، البته گاهي جاي اجزاء را عوض ميکرد و بعد ميرفت بر صندلي چرخانش مينشست و نگاهشان ميکرد، گاهي حتي چشمبسته به سه سو ميچرخيد و ميچرخيد. نه، نبود، و سوت بلند زودپز هم ديگر نميگذاشت.
البته مدل زنده هم داشت، اما کمتر به آتليه ميبردشان. به يکيشان گفته بود: «زاويهء من آنجاست.»
نفهميده بود. تازه بديش اين بود که با اينها همهشان يکراست ميرفت سراغ همانجا که بايست ميرفت. دستي بر لب و يا چانه، بوسهاي بر شانه يا گردن، فقط چند بار گوي پستان را _ اگر گوي بود _ به نوازشي تقديس کردن و بعد همان کاري را ميکرد که نميبايست، فقط هم به اين دليل که تازه بعد ميتوانست مثلا گونهاش را ببيند يا از پرهء بينياش اگر خوابش برده بود طرحي بزند. بعد هم ديگر نميآمدند، هيچکدام. به بهانهء ديدن تابلوهاش ميآوردشان. ميشناختندش. سالها پيش نمايشگاههايي در مرکز و حتي همينجا گذاشته بود و حالا چندسال بود که هيچکس حتي يک تابلو از او نديده بود. اما وقتي ميديدندش که مدام طرح ميزند فکر ميکردند که دارد کار ميکند. گاهي به شوخي و يا حتي به زور ميخواستند به زاويهاش بروند که نميگذاشت. کتابهاش را هم گذاشته بود توي اتاقک پارکينگ. هر خانوار يکي داشت. به آنجا هم ميبردشان. حالا ديگر نه. از وقتي از زن و بچههاش جا شد ديگر دل و دماغ کتاب خواندن نداشت، چه برسد به اينکه بخواهد با کسي حرفشان را بزند. اصلا عزتش سر همين کتابها باش لج افتاد، از بس مهمان دعوت ميکرد و ميان آنها بالاخره يکي پيدا ميشد که برود سر قفسهها که از ناچاري توي ميهمانخانه هم بودند و حتي توي راهرو. همين شد. آنجا زاويهاش زيرزمين بود. عزت ميگفت: «پس بفرماييد خانه دربست در اختيار آقاست؟»
بعد بيخوابيهاش شروع شد. نصفشب راه ميافتاد، و با يک پتو ميرفت توي همان زيرزمين دراز ميکشيد. گاهي حتي توي سرسرا سر بر متکا يا حتي دست گذاشته خوابش ميبرد. اولش بهانه خواندن کتابي بود، يا تجديد خاطره يا تذکر وصفي از زني. بعد هم خوابش ميبرد. زنش به مهمانها ميگفت: «ترا به خدا ببينيد، نصفشب ميرود چه چيزهايي را ميخواند.»
و بعد ميخواند، هماني را که کاغذ برش گذاشته بود و علامت هم زده بود: «و زليخا زن فوطيفرع بود که عزيز مصر بود که در همهء مصر به جمال وي نبود و هنوز بکر بود، از فربهي و لطافت بدان جايگاه بود که بدشواري بر پاي خاستي و بدشخواري رفتي.»
غلط هم ميخواند. ميگفت: «ترا به خدا ببينيد سليقه را.»
خودش حمام سونا ميرفت، هفتهاي دوبار، دوشنبه و چهارشنبه. باسنش را هم ماساژ برقي ميداد. شايد ميخواست هنوز هم همانطوري باشد که روزي تحسين کرده بود و حتي کشيده بود. گاهي حتي گريه ميکرد که تو ديگر دوستم نداري.
مقصودش همانطور بود که وقتي مدلش ميشد و ساعتها بيحرکت مينشست، بالاخره هم يک روز ديگر تمام شد. صاف و ساده راهش نداد.گفت: «حالا که دوست داري، چرا نميروي تنها زندگي کني؟»
آخرين نمايشگاهش را براي تدارک پول رهن همين خانه گذاشت. يک چيزي هم ماند. همهاش گل و گياه و پرنده بود. چند تکچهره هم داشت، نيمرخ زني که ديگر عزت نبود، فقط رنگ سبز بهکار برده بود و يک نيمتنه هم بود، سهرخ، انگار که از مس ريخته باشند. خانه را که در اين ساختمانها گرفت چيزي هم براي خورد و خوراک اين سالهاش ماند. عزت بچهها را هم شير کرده بود، بيشتر خسرو را. حتي حاضر نشد در را به رويش باز کند. گفت پس اقلا رنگهام را بدهيد.
خسرو در را باز کرد و کارتن را گذاشت کنار پاشنهء در.
صورت پري را از شکاف ميان دو پرده ديد: با بيني پخشده بر شيشه و موي کوتاهشدهاش نگاهش ميکرد. از همان شب هم شروع شد. البته سابقه داشت، مگر همان شبگرديهاش توي خانهء خودشان نبود؟ عزت ميگفت: «چرا شبها مثل ارواح توي اين خانه ميگردي؟»
بيخوابي نبود. گاهي حتي خودش هم نميدانست که چرا توي آشپزخانه، سر بر ميز نهاده، خوابش برده است. يک بار حتي صبح توي مهتابي با يک پتو پيداش کرده بودند. حالا ديگر ميدانست چهکار کند. طرحهايش را که به ماهوتهاي دورتادور چسباند، چيزي توي آشپزخانه خورد، تلفن را کشيد، رفت رختخوابش را درست رو به بوم پهن کرد. نورافکنهاي رو به ماهوتهاي سبز و صورتي را خاموش کرد، جز يکي که بوم بزرگ را روشن ميکرد. دستبند و زنجير و دو قفلش را برداشت و به زاويهاش رفت. دو تا واليوم پنج خورد، سيگاري هم کشيد. و بعد شروع کرد به کشيدن. هميشه اول چند گل و برگ ميکشيد، و يک منظره که در خواب هم نديده بود. همان جويبار و يک درخت توت و بعد هم نيزار دو سو که انگار جهت حرکت آب را از انحناي نيها ميشد فهميد و بالاخره ميرسيد به آنچه دست ميخواست، يا آنکه ميگويند در اندرون دل خستهاي چون او بود: سردر قلعهاي و تنه و بعد چتر توتي کهن. تابلو معروف کوزهء ديو را همينطورها کشيده بود. ديو از کوزه دارد تنوره ميکشد، سر و سينهاش بيرون آمده است، و نه ماهيگير که او ميخواهد با فشار دست برش گرداند آن تو.
بعد هم اول سر زنجير را به ميلهء شوفاژ و يکي را هم به ميز ناهارخوري اين طرف قفل کرد و حلقههاي دستبند را به دست کرد و هر دو کليد را جايي پرت کرد. گرچه هنوز پس از يک سال و اندي عادت نکرده بود، اما بالاخره خوابش ميبرد. راستش بيشتر به گذر آرام آن آب قنات فکر ميکرد که ميآمد و ميآمد و دست و سينهاش را ميشست و ميرفت و خواب انگار از اعماق و با بوي خاک نمزدهء رس ميآمد و بعد ديگر تمام بود. صبح گرگ و ميش بيدار ميشد، همانقدر روشن که سفيدي سربيرنگ دو طرف بوم را هم ميديد. هميشه هم تا هر دو کليد را پيدا کند به زحمت ميافتاد. گاهي حتي مجبور ميشد با خطکش يا چوب قاب يک تابلو کليدي را جلو بکشد. تلفن را سر صبحانه وصل ميکرد. اولين زنگ را هم عزت ميزد. «هستي؟»
«آره جانم.»
«ديشب خوب خوابيدي؟»
«بد نبود.»
«ميخواهي چهکار کني؟»
مقصودش طلاق بود. خسرو نگذاشت. گفت: «مگر جدا نشديد؟»
گفت: «ميخواهم بروم مسافرت.»
«کجا؟»
«هنوز نميدانم.»
«ميخواهي بيايم چمدانت را ببندم. ميداني که ما هنوز دوستت داريم.»
«نه، متشکرم. خودم هم ميتوانم.»
از ادارهاش هم زنگ ميزد، عصر هم. خودش سپرده بود به همه و بيشتر به اينها که ميآمدند تا مدل بشوند که هيچوقت جواب تلفن را ندهند. عزت گفته بود: «چي شده که زرنگ شدهاي؟»
«چطور؟»
«اينجا که بودي ما همهاش بايست تلفن را برميداشتيم تا کسي مزاحم آقا نشود؟»
«تنها هستم.»
عزت «دروغگو» را با کوبيدن گوشي بر تلفن موکد ميکرد. باز زنگ زد. اين بار خودش گفت: «ميبخشي عزيزم، ميداني که دوستت دارم.» راستش تنها بود، اما اگر اين تکهپارهها را به حساب نميآورد که در مجموع حتي همو نبودند که ديده بود، شايد به خواب. همهاش زيادي يا کم داشتند. يکي از پستانهاي يکيشان نوک نداشت. عزت اشتباهش اين بود که ميخواست همانطور بماند که بود، در آنهمه نيمرخ که از او زده بود و آن يکي دو برهنه که پيش خودش بود. شکمبند ميبست و هر روز هم پيش يک دکتر پوست بود. نه، ديگر ترک خورده بود و همان گويي نبود که افلاطون ميگفت کامل است و ميغلتد و ميآيد و بعد دونيمه ميشود و هر نيمه نيمهء ديگرش را ميجويد و اگر روزي فکر کرده بود که نيمهاش عزت است، حالا ديگر عزت رفته بود خيلي دور از او. خودش چي؟ هزار پاره شده بود، هزار تکهگوشت و هر تکهاي به دست يکي مانده بود، مثل تابلوهاش. اول هم عزت شروع کرد، شايد براي برانگيختن حسادتش از همکارش ميگفت ياستارهء سينمايي، وقت و بيوقت، انگار که برنامهريزي کرده بود _ حالا ميفهميد_ حتي سعي کرد يک بار بکشاندش به خانهء همکاري که مثلا روابط خانوادگي هم پيدا کنند؛ تا مگر به ضرب چشم شهلاي همکار مردش دو نيمه بغلتند به طرف هم و بعد باز يکي بشوند، کرهاي يگانه و کامل. ديگر هر حرکت، هر حرف و حتي اشاره معني دوگانهاي داشت. براي همين هم او راه افتاد، توي خواب حتي. يک بار حتي توي جادهء يزد پيداش کرده بودند. خواب بوده و پشت فرمان. نفهميده بود کي و چرا به اينجا آمده است. خاکآلوده هم بود، سر تا پا، و آنجا کنار جاده دهانهء يک قنات بود. عزت جاي تنش را بر پشتهء قنات پيدا کرد. پليس راه خبرش کرده بود. شنيد انگار که شايد سکته کرده و مثلا گذرانده و حالا خواب است، اما خودش ميدانست که وقتي فهميده که حالا توي بياباني است که نميشناسد، دو قرص و شايد سه تا پنجميلي خورد و خوابيد، سر بر فرمان. عزت ميگفت: «آخر چرا رفته بودي دم چاه؟»
خسرو گفت: «بابا حتما از قبل نقشه کشيده بوده، اگرنه چرا دو تا پتو برداشته؟»
بعد هم پتوها را نشانش داد و خنديد.
برگشت، عزت رانندگي ميکرد، ميگفت: «ماتم که چطور توانستهاي توي خواب اينهمه راه را رانندگي کني؟»
سر بر داشبورد ماشين گذاشت و منتظر ماند. هميشه ترکيببند هر تلفنش يا دعوايش اين بود: «من باور کن دوستت دارم.»
وقتي توي جادهء شيراز تصادف کرد، ديگر ماشين را بهش ندادند. دست خسرو بود. تصديق هم داشت. عزت گفت: «تو فقط تلفن کن، من يا خسرو ميآييم ميبريمت، هر جا بخواهي.»
اگر هم خانه نبود، ردش را پيدا ميکرد. به اين دوست و آن دوست تلفن ميزد، گاهي هم ميآمد که ببيند مبادا باز تلفن را کشيده باشد، همانطور بلندبالا و حتما شکمبند بسته، کيف سياه بر شانه، روپوشي آخرين مدل بر تن. ميگفت: «نگران شدم.»
نميآمد تو. ميفهميد که دارد بو ميکشد، اگرکسي آمده بود، آنهم توي اين راهروهاي طولاني و اين درهاي هميشهبسته رو به هرجا، حتما عطري مانده بود. براي همين به دختري که مدام تلفن ميزذ تا نقاشيهايش را بياورد که استاد ببيند گفته بود فقط به يک شرط ميتواني بيايي که هيچ عطري نزني.
پيشنهاد دستبند و زنجير را او کرد. تابلوهاش را حتي باز نکرد، فقط از خودش گفت. روانپزشکي ميخواند و توي تيمارستان کار ميکرد.
گفت: «حتما شبها توي خواب راه ميرويد؟»
فقط گفت: «شايد.»
چطور ميتوانست بگويد، آنهم براي او که آنهمه لاغر بود با آن دو پستان کوچک انگار دو ليموي کوچک با آن شکم آنهمه صاف. يک دستش را به پايهء شوفاژ بست و يکي را هم به پايهء ميز، بعد هم کليد قفلها و دستبند را انداخت جايي. گفت: «حالا ديگر نميتواني برداري.» همانطور خفته بر قالي نگاهش ميکرد و وقتي پشت به بوم سفيد ايستاد و گفت: «چرا مرا نميکشي؟»
گفت: «شوخي نکن.»
«چرا، مگر من چه عيبي دارم؟»
گريه هم کرد، وقتي بر دو پا نشست سر خمکرده بر دو کاسهء زانو انگار که اندوه ونگوگ باشد، اما از روبهرو. هيچ توضيحي فايده نداشت. عزت ميگفت: «نکند ميترسي آخرش باشد و بعد فردا ديگر نتواني دلگي بکني.» يعني که مثلا داشت ميمرد. همانشب چند بار زنگ زد. چقدر التماس کرد تا دختر گوشي را برندارد. حالا ديگر شوخياش گرفته بود، قلقلکش ميداد و ميخواست باز هم. بالاخره خودش را کشاند تا کنار تلفن. نميگذاشت. روي سينهاش آنهمه موي سفيد داشت و نميدانست. وقتي باز تلفن زنگ زد برداشت. معلوم بود که عزت است:
«کجا بودي؟»
«دستشويي.»
«من خيلي زنگ زدم، دوباره داري هله و هوله ميخوري؟»
«نه، حالم خوب است.»
«دله شدهاي عزيزم، دله. گوشي را بده دست او.»
اين ديگر شيوهء قديمياش بود. پرسيد: «خسرو چطور است؟»
«عاشق شده. حتما به تو رفته.»
دختر باز داشت قلقلکش ميداد. با سر و دست التماسش کرد و بعد منتظر ماند تا باز بشنود: «ميداني که دوستت داريم، يعني من دوستت دارم. خسرو که نميخواهد سر به تنت باشد.»
اين جملهء آخر ديگر تازگي داشت.
شايد اگر از نفرت خسرو نگفته بود آنطور نميکرد. به دختر گفت: «نه، جانم. تو مثل شاهدهايي، پسربچههاي نوخط، با اين کمرت و اين سرين که فقط توي دو مشت جا ميگيرد، زن مجلس و محفلي، دست بالاش يک ساقي کمرباريک. آمديم و زد و آبستن شدي، ميخواهي بچه را کجات جا بدهي؟»
حسابي عصبي شد، داد ميزد، نزديک بود بوم بزرگ را بيندازد روي او. بالاخره هم با خطکش چوبي کليد را کشيد جلو. ناچار شد فرود بيايد. گفت: «شايد هم بعد از يک ماه که خانهء شوهرت نان و سيبزميني و پلو به چنگ و چنگال خوردي عوض بشوي.»
يعني بعدها که مثلا دو سه شکم زاييد. دختر داد ميزد: «پس تو زني ميخواهي با سينههاي مَشکي که رانهاش اينهوا باشد.»
خندهدار بود، تصور آن دو ران انگار خيزران که قرار بود بعدها اينهمه جا باز کند. عزت هر هفته ميرفت ماساژ ميداد و بيشتر ميخواست کفلهاش پي نياورند. نياورده بودند. فقط از پوست چروکخوردهء شکمش ميشد فهميد که زاييده است. فردا پياده و سواره تا ميدان کهنه رفت. طرحي نزد. همانجا چيزي خورد. پياده و سواره تا پل آمد و به پارک آنطرف رفت. چطور نفهميده بود که پاييز رسيده است. فقط دو طرح زد، آنهم روي دو کاغذ به اندازهء کف دست. و بعد روي نيمکت، سر بر پشتي نهاده، خوابش برد. عزت ميگفت: «هر وقت چلچليات گذشت، قدمت روي چشم.»
مگر چقدر خوابيده بود که پارک اينهمه خلوت بود. مفصل زانوي چپش درد ميکرد. با کسي قرار نداشت. وقتي هم رسيد تلفن را کشيد. بايست کاري ميکرد. آن بار توي ماشين شايد سکته بوده. وقتي زنگ در را زدند فهميد که دخترک طرحها يا شايد نقاشيهايش را نبرده است. حتما زن چاق سرايدار گفته که هستند. کاش فقط عزت نباشد. چطور وقت پيدا ميکند؟ پري بود. با روپوش و مقنعه وکيف مدرسه. يکراست به آتليهاش رفت، گفت: «بابا تو که هنوز يک خط هم نکشيدهاي؟»
مقنعه و روپوشش را که کند گفت: «ميخواهي من مدلت بشوم؟»
نگاهش نکرد، حتما با همان پستان انگار دو ليمو بود. دستي تکان داد، گفت: «خجالت بکش!»
«ببينم بابا، مگر مدلهاي تو همه بايد حتما لخت باشند؟»
گفت: «تو ديگر شروع نکن.»
اصلا نيامده بود که شروع کند. با هم چيزي گرم کردند و دوتايي توي آشپزخانه روبهروي هم نشستند و خوردند. پرسيد: «مادرت ميداند؟»
«گفتم ميروم خانهء يکي از دوستهايم.»
«پس تو هم راهش را ياد گرفتهاي؟»
با آن دو چشم سياه براق نگاهش کرد. اين چال روي چانه به کي رفته بود؟
«من نميخواهم مثل تو بشوم.»
«چي؟»
سر به زير انداخت: «تو خيلي بدبختي!»
با همان لحني ميگفت که عزت دوستت دارمهاش را ميگفت. بعد از دبيرستانش حرف زدند، اعتراف نکرد که کسي را پيدا کرده. گفت: «من ميخواهم فقط يکي را دوست داشته باشم، تا آخر براي يکي فقط...»
حتما عزت توي غرغرهايش گفته بوده که چه پدر دلهاي داشتهاند. از همان ماه اول ازدواج شروع شد. ايام عيد رفته بودند کاشان و او يکدفعه آن دو چشم را ديد، در فاصلهء يک بار بسته و باز کردن چادر که مثلا به جاي اين چشم آن يکي را به ديدهباني بنشاند. ديگر فهميد. وقتي به هتل برگشت آن روي عزت را ديد. طرحها را هم که نشانش داد باور نکرد که براي طرح زدن بوده است. پارهشان کرد و تا صبح لباسپوشيده پشت به او خوابيد و خودش وقتي بلند شد ديد توي پاگرد زير يک پتو خوابيده است. زن نظافتچي بيدارش کرد. اگار عادت داشت، گفت: «تا در را باز نبسته، برويد تو.»
در واقعا باز بود. اما عزت همانطور پشت به جاي او خوابيده بود. چه پيش آمد که بعدازظهر مهربان شد، حتي سعي کرد تکهپارههاي طرحها را بچسباند، نشد. با دندان پاره کرده بود و يکي دو تا را حتي جويده بود. براي همين مجبورش کرد باز سري به بازار بزنند. اينها را به پري نگفت، فقط توضيح داد که شکاف ميان آن دو از کجا شروع شده است، بعد هم گفت: «مادرت فکر ميکرد با تحريک حسادت من ميتواند نگهم دارد.»
نميفهميد، مثلا اگر گويندهاي حتي سر و شکلي داشت سوت ميکشيد و ميرفت جلو تلويزيون ميخ ميشد. جوانهاي بلندقامت چهارشانه را ميپسنديد. ميگفت: «اگر من ميتوانستم بکشم.»
پري نيامده بود اينها را بگويد يا چيزي بشنود. حتي وقتي پرسيد: «بابا، هنوز شبها توي خواب راه ميروي؟» مقصودي نداشت. از عزت هم گفت که اخيرا به در چشمي گذاشته است و يک چفت و کلون اضافي. ميخنديد: «از ترس توست، بابا.» بالاخره گفت. پول ميخواست، نگفت براي چي. او هم نپرسيد. قول داد و براي همين از فردا افتاد دنبال پيدا کردن جايي براي نمايشگاه. به همهء گالريدارهاي تهران تلفن کرد، ميدانست که آخري است. همينها هم برايش مانده بود که داشت، جز چند چهرهاي که از عزت زده بود و بهش نميداد. خوب، حالا فقط ميتوانست گل و گياههاش، پنجرههاي بسته و باز با آن شاخهء شکستهء شکوفهداده را به نمايش بگذارد. ديوش خوب فروش رفت. تلفني بهش گفتند. خودش فقط براي شب اول رفت، خسرو بردش. نيمساعت بيشتر نماند. ميترسيد که باز با آن يکي روبهرو شود، اسمش چي بود؟ پستان چپش نوک نداشت و حالا شوهر و دو بچه داشت، يکي هفت و يکي سهساله. اول، هميشه شب افتتاح ميآمد. نهانگار که ميشناختش. ديگر طرحي ازش نداشت. سهرخ مسي رنگ را از روي او ساخته بود. خسرو را مجبور کرد همان شبانه برش گرداند. ساعت يازده و نيم بود. قرصهاش را خورد و دستبندهايش را زد و دو کليد را جايي پرت کرد و خوابيد، رو به بوم سفيد. زاويهاش خالي بود. البته آنهمه سياهقلمهاي روي ماهوتها و بر کاغذهاي خشتي کوچک برايش مانده بود. تلفن را هم کشيد. وقتي بلند شد، هرچه گشت کليدهاش را پيدا نکرد. کجا گذاشته بودشان؟ يادش بود که با لباس خواب خوابيده بود، اما حالا اور تنش بود. کليدها توي جيب اورش بود. يک کليد ديگر رويش بود. حتما جايي رفته بود. کتابها را که توي آشپزخانه دستهکرده بر ميز ديد فهميد. ديگر منتظر آسانسور نشد. در انباري اختصاصياش قفل بود، اما چراغش روشن بود. وقتي در را باز کرد کاغذهاي نمکشيده به ياد چيزياش انداخت که نميدانست چيست. سهکنج بالا چه تارعنکبوتي بسته بود. روي ميز کوچکش هم يک دسته کتاب بود. گردشان گرفته شده بود. قفسهها تارعنکبوت نداشت، رد دستمالي جلو کتابها خط انداخته بود. کي اين کارها را کرده بود يا اصلا کي کرده بود؟ دستهء کارد را که ديد، تيرهء پشتش همانطور عرق کرد که اغلب شنيده بود. ميشناختش. لاي ديوان منوچهري بود. چيزي مثل لکهء خون خشکشده بر تيغهاش بود.
ديوان را هم برداشت. چطور توانسته بود کليدهاي دستبند و زنجيرش را توي آن تاريکي پيدا کند، و اين يکي کليد را از کجا پيدا کرده بود؟ در که باز شد باز زن سرايدار را ديد، جارو به دست. تمام چارچوب هم انگار کمش بود. دهانش کجاي صورتش بود که حالا به خنده باز شده بود؟ آنهم با جاي خالي اين دو دندان پيشين که اين را هم ديده بود. غبغب فرخلقا همينطورها بوده که امير ارسلان ميتوانسته به مشت بگيرد؟ نکند اين لبهاي زنگيانه را مزيده باشد؟ زن گفت: «چرا ايستادهايد، زود باشيد و بياييد بيرون.»
چوبي به دنبالش ميکشيد که بر سرش کهنهاي زده بود. اگر ميخواست طرحي از او بزند اولش همهاش بايست دايره ميزد: يک دايره براي صورت و بعد نيمدايرهاي به شعاعي دوبرابر صورت، اما شکم بيضيشکل بود. ديگر نگاه نکرد. کارد را لاي ديوان گذاشت. سر به زير افکنده تقريبا بيرون دويد. ميدانست که بايست بکشد، راهش همين بود. بايست به اختيار دست ميگذاشت که ديگر آزموده بود. به قصد نيمدايره زدن هم مداد طرح بر کاغذ گذاشت. نميخواست اما در ميآمد، انگار که ديده بود، حتي دست کشيده بود. به حمام رفت و وقتي برگشت ديگر ميدانست که کجاست و يا حداقل پا بر کدام پله بايست ميگذاشت تا فرو رود يا برآيد. با اينهمه بايست مطمئن ميشد. تلفن را وصل کرد. دفترچهء تلفن را جلوش گذاشت. به قول معروف، اول ساقي، بعد باقي، که تلفن زنگ زد. عزت بود: «کجا بودي؟»
«اول تو بگو.»
«شوخي نکن، گفتم کجا بودي؟ من هيچ، جدا شدهايم، اما خوب، قيم بچههات که هستم.»
«نمرده؟»
«گفتم شوخي نکن!»
«من ديشب نيامده بودم آنجا؟ ميدانم، در را از تو کلون ميکني، اما خوب، ممکن است يادت رفته باشد.»
«ممکن نيست. در ثاني، من خوابم سبک است.»
و بعد خيلي جدي گفت: «من ديشب اينجا توي اتاقم نبودهام، کجا بودهام، نميدانم.»
«خوب، جايي نرو. من همين حالا به دکتر اردلان تلفن ميکنم.»
«نه، خواهش ميکنم. من حالا خوبم. فقط خواستم مطمئن بشوم که آنجا نيامده باشم و تو هم سالمي.»
«پس چرا خودت تلفن نکردي؟»
«تو که مجال نميدهي.»
قهقهه زد: «آخر من که ميداني خيلي دوستت دارم. ازصبح تا حالا باور کن ده بار شمارهات را گرفتهام.»
بعد نوبت ساقي شد. با چشمبند ميخوابيد، ميدانست. ميگفت: «واقعا که... نميدانم چطور رويت ميشود تلفن کني؟»
«رو شدن ندارد، خواستم بپرسم ديشب خرسي کفتاري به سراغت نيامده يا حداقل کسي به درت پنجه نکشيده؟»
«کليد من را که داري.»
«براي همين هم ميپرسم.»
«نه.»
بعد هم ساقي پرسيد: «ميخواهي بيايم سراغت؟»
«نه، طوري نشده.»
ساقي گفت: «ببين پسرم، تو بايد بيايي بخوابي، يک ماه استراحت کني. ميخواهي با دکتر صفا حرفش را بزنم؟»
«خرگوش تازه؟»
باز هم گفت و شنيد. نميخواست برنجاندش. باز هم تلفن کرد. به ترتيب الفبا، اگر شمارهشان را داشت، هر بار هم به همان عضوي که ميپسنديد فکر ميکرد، همانقدر هم حرف ميزد که ميفهميد ديشب اتفاقي نيفتاده است. پرياش خودش تلفن کرد. گفت: «بابا چي شده؟»
«هيچي پدر. يک کاري بکن آن قيم محترمت اينجا پيداش نشود، اگر نه از همين پنجره مياندازمش پايين.»
ژينوس يا نميدانست کي، اصلا بهجاش نياورد. چه بهتر! عزت راست ميگفت، دله بود. عزت به کنار، شايد از همان کاشان شروع شد، اين عادتش بد بود که تا اين خارخار راحتش نميگذاشت نميتوانست درست ببيندشان، حتي لمسشان کند.
کليد دخمهء پايين را خود سرايدار آورد. از چشمي در ديدش. عجيب لاغر بود. نميخواست اينطور ببيندش، شورت به پا، حولهء حمام بر دوش. گفت: «اجازه بفرماييد حالا ميآيم.»
وقتي چراغ اتاق خواب روشن نشد، فهميد که چرا خود زن نيامده است. برق اضطراري که نداشتند. بايست پولي ميدادش، اما نه به سرايدار. چند اسکناس توي جيب شلوراش آماده گذاشت. در را که باز کرد، حلقهء کليد به تکمهء برق آويخته بود.
ظهر فهميد ديگر نميتواند جلو خودش را بگيرد. چمدان سفري باز و خالي روي تخت بود. با اينهمه طرح، باز جايي چيزي کم بود. اما خوابش ميآمد. نان و پنيري خورد. رگي در شقيقهاش ميزد. ميدانست که خواب يا بيدار، بسته يا باز، ميرود. باز به ساقياش تلفن کرد. هنوز صدايش خوابآلود بود. گفت: «من فقط همين امروز را استراحت دارم.»
«مگر جمعه است؟»
«ساعت خواب!»
پرسيد: «تو نميتواني دو تا کند هم براي پاهايم کش بروي؟»
«خيلي خوب، تکان نخور، دارم ميآيم.»
«نه، نه، من شايد بروم مسافرت. ولي براي حالا نميخواهم. ميداني، راستش ميترسم، فکر ميکنم خودم نيستم که اينها را باز ميکنم يا ميبندم.»
«مگر چي شده؟ نکند ديشب باز دستبندها را باز کردهاي؟»
«صبح که بسته بود.»
«حالا ميخواهي چهکار کني؟»
«فعلا هيچ. وقتي برگشتم، بهت تلفن ميزنم.»
«مگر نميبيني بيرون چه برفي آمده؟»
از کنار پنجرهء آتليهاش ديد، هنوز هم ميباريد. برگشت. پرسيد: «از کي شروع شده؟»
«من نميدانم. وقتي بيرون بودم هوا صاف بود.»
حالا که ديگر هيچ عضوِ نکشيده نداشت ميفهميد که از اول نميبايست به وصف شاعران اعتماد ميکرد يا حتي به قلم نقاشان. گلبدنشان را به اندروني ميگذاشتند و به شعر از شاهدان ميگفتند و دست بالا از غلامي زرخريد يا ترک شاهبخشيدهاي که از خلخ و فرخار يا حتي ختا آورده بودند. و او تمام عمر دنبال همينها دويده بود، به قول عزت دله شده بود. با اينهمه اينها که داشت تکهتکه بود، همانطور که اينجا و آنجا ديده بود، بايست يا خود مجموع ميشد يا در مجموع ميديدشان. اما از امروز، نه، امشب ديگر گذشته بود، آنهم با اين خستگي که گاه سرش تا روي کاغذ خم ميشد، و مداد از دستش ميافتاد. بايست چيزي ميخورد. غذا داشت. گاهي براي چند روز ميپخت و هر بار به اندازهء چند ملاقهاي گرم ميکرد. قرص خواب را با همان لقمهء اول خورد. ظرفها را که شست اول چمدان سفرش را آماده کرد. بيشتر از کاغذ سفيد و بوم لولهکرده و مداد، تيوب و جعبههاي رنگ، شستي و قلممو انباشتش. چند لباس گرم هم برداشت. شناسنامهاش را هم برداشت و بعد که بستش، لباسهاش را آماده بر دستهء صندلي آويخت، چتر و يک کلاه پوستي هم روي چمدان گذاشت. حالا ديگر خيالش راحت بود. اگر باز امشب بازش ميکردند يا خودش باز ميکرد همهچيز آماده بود. اينطور لخت که حالا ميخواست بشود با برفي که حتما بيرون ميباريد به هيچجا نميرسيد. بعد لباس کند. سردش نميشد. خوبي اين مجتمع همين بود. يک نورافکن سقف را درست انداخت روي بوم سفيد که حالا حداقل قبلهء خوابش بود، و باز همان جلوش رختخواب آورد و چراغ مطالعه را آورد و بالاي سرش روشن کرد و ديوان منوچهري را کنار دستش گذاشت. وقتي ميخواست کليد حلقهء دست و پاهاش را يک جايي پرت کند فهميد ديگر در اين زاويه پشت و پسلهاي نمانده است. دورتادور خالي بود. گذاشت زير سرش، و تا باز کسي، غريبهاي بازش نکند، به رسم چلهنشيني يا مُعَزمان با کارد دورتادورش دايرهء مندل را کشيد. خوابيده به پشت کتاب را به دست گرفت و خواند. هميشه تا گريز به ممدوح را ميخواند. آشنا بودند گرچه خيلي وقت بود که نخوانده بود، اما قصيدهء در مدح شيخالعميد را حفظ بود، انگار همين ديشب يا شايد همين امروز خوانده بود. عجيب بود، منوچهري در قصايد و بخصوص مسمطهايش گاهي قصهگوي وقايع ايام او بود:
چنين خواندم امروز در دفتري/که زنده است جمشيد را دختري
بود ساليان هفتصد هشتصد/ که تا اوست محبوس در منظري
و بعد هم حتما وصف بيخوابي مدام دختر را ميآورد تا آنجا که راوي به آن خانهء باستاني ميرود، خانهاي از سنگ سياه. ميدانست. کتاب را بست، شايد هم بسته شد و همانقدر فرصت کرد که غلتي بزند و دکمهء چراغ مطالعه را بزند و يکي دو بيت بهخاطر مانده را از حفظ بخواند:
گشادم در آن به افسونگري/ بــــرافــروخــت زروار آذري
چراغي گرفتـم چنانچون بود / ز زر هريــــوه ســـر خنــجـري
وقتي برخاست، متوجه شد به خواب حتي آن عروس کلانسينه را نديده است. مندل شايد مانع شده بود. پس اينبار خودش بايست ميرفت. دايرهء طلسم را شکست. لباسهايش را پوشيد، کلاه بر سر و چمدان به دست با آسانسور تا همکف آمد. زن سرايدار از پشت شيشه ميديدش. لبخند ميزد. حتي حفرهء جاي دو دندان را ديد. بيرون همچنان برف ميباريد، ريز، اما نشسته بود و باز مينشست. در حياط جاي پاهايي بود، اما کوچه سفيد سفيد بود. مگر چه ساعتي بود که او اولين نفر بود و بکارت اين سفيد خفته؟ هيچوقت نميتوانست بکشد، بخصوص ته خيابان را با درختهاي سرخمکردهء کاج و اين ساقههاي نزديکتر چنار که يک بند برف رويشان نشسته بود و پردهاي که جدا از اين برفريزه، ميان آن آسمان گرفته و اين زمين سفيد معلق بود. در خيابان جاي تاير ماشين بود. اميدي بود و براي هر ماشيني دست بلند کرد. تا بر خيابان اصلي ميخواست برود. و بعد هم تکهتکه ميرفت تا ميرسيد به ميدان احمدآباد. رانندهء اول را حتي نديد. پولي هم نگرفت. فقط يادش بود که گفت: «مسافرت تشريف ميبريد؟»
«نه، ميخواهم بروم همين چندفرسخي.»
«توي اين برف؟»
«خوب، بالاها، طرف کوير شايد نبارد.»
تا ميدان شاه يادش ميماند. با وانت رفت. چمدان را هم گذاشت پشت وانت. راننده از سختي زندگي گفت. قيمت يک جفت لاستيک انگار همين يکي دو ماه شده بود دوبرابر. خوب، حتما استهلاک اين چندتا را او بايست ميپرداخت. در حافظ کمي پياده رفت، بعد حتي وقتي پياده شد يادش نماند کي بود و يا ماشين چي. ميدان احمدآباد را ميانبر زد. به جاي مجسمهء وسط نفهميد اين چيست که گذاشتهاند. بيايند و بروند و بنشينند و برخيزند اما او بايست ميرفت، يا کشکشانش ميبردند. بالاخره هم يک باري نصيبش شد. راننده همسنوسال خودش بود. تا کرمان ميرفت. تا خوابش نَبَرد سوارش کرد. ميگفت، شاگردش ناز کرده است. ميگفت: «اگر قبل از يخ بستن از خوراسگان رد بشويم، ديگر قسر دررفتهايم.»
توي قهوهخانهء خوراسگان فقط براي چاي خوردن نگه داشت، ميشناختندش. عليخان بود. از قوطي کبريتش بستهاي درآورد، دو حب درست کرد، گفت: «شما هم ميخوريد؟»
ميشناخت، اما مگر نميبايست هوشيار ميرفت و يا ميرسيد؟ تا سگزي ساکت رفتند. ديگر فقط نمنم باران بود. ميگفت: «اين بار هم جستيم.»
بعد ديگر فقط گاهي ميگفت: «آخر بابا تو هم حرفي بزن.»
از کدام بايست ميگفت؟ پرسيد: «شاگردت چرا قهر کرد؟»
«معلوم است، به ريش که ميرسند، ديگر رکاب نميدهند.»
سيگار عليخان را که روشن کرد، افتاد به حرف. همهاش همين جاده را رفته بود، مثل کف دست ميشناخت. انگار چرت هم زده بود، وقتي عليخان نگه داشت، فهميد به کوهپايه رسيدهاند. گفته بود: «من نرسيده به يزد پياده ميشوم.»
سر صبحانه عليخان از اين يکي گفت که چه زحمتهايي پاش کشيده بود. ميگفت: «يک الف بچه بود، اينقدر. بينياش را نميتوانست بالا بکشد. اول بردم براش لباس گرفتم، سر تا پا. فرستادمش حمام. پشت دستهاش از بس چرک بود ترک خورده بود. خوب، همهچيز يادش دادم. انگار بگير بچهء خودم باشد. اولش، باور کن، دو سه سالي نگذاشتم دست به سياه و سفيد بزند. فقط بايست مينشست وردستم، سيگاري برايم روشن ميکرد، يا مثلا نواري ميگذاشت، يا ميبخشيد، گاهي استکاني برايم پر ميکرد. آنوقتها ميخوردم. صداي بدي هم نداشت، از همين تصنيفها برايم ميخواند. هرجا لنگ ميکردم شب ده بار ميپريدم که مبادا رويش پس رفته باشد. بگويي يک بار، به مويت قسم، تلنگر بهش نزدم. خوب، باهوش هم بود، زبل، همهچيز را ياد گرفت. تا چشم به هم ميزدم لاستيک عوض ميکرد، دست تنها. من هم تلافي ميکردم. اگر مسافري سوار ميکردم، پولش مال او بود. از صاحب بار، هرکس بود، اول شاگردانگي او را ميگرفتم. اولين پياله را من دستش دادم. با زن من آشناش کردم. حالا براي من شاخ و شانه ميکشد، کرهء بازوش را به رخم ميکشد. تف، که دستم نمک ندارد.»
اشک گوشهء چشمش را که ديد سر به زير انداخت.
«ميدانم کي زير پاش نشسته است. بهش گفتم، يک سفر باش برو، بعدش اگر نيامدي کت مرا ببوسي، اسمم را عوض ميکنم.»
عليخان نگذاشت حساب کند. به کفه که رسيدند زمين خشک بود، به زمزمه شروع کرد به خواندن. با صداي خراشيدهء بغضکردهاش فقط دو بيت ميخواند. دقيقا نميفهميد چه ميخواند، صداي موتور نميگذاشت، يا شايد براي خودش ميخواند. نديد، اما فهميد با اشک بر گونه شايد ميخواهد اين را بخواند:
افتخار همه آفاقي و منظور مني، تو منظور مني
شمع جمع همه عشاق و به هر انجمني، به هر انجمني
به سر زلف پريشان تو دلهاي پريش
همه خو کرده چو عارف به پريشانسخني، پريشانسخني
و بعد ديگر فقط همين مصراع را خواند و خواند:
سيماندام و ولي سنگدلي
که ديد گونهاش خيس خيس شده است. سريع هم ميرفت. آفتاب زده بود اما معلوم بود که باز جلوترها برف است. گفت: «همينجا نگه داريد.»
انگار نشنيد، همچنان ميخواند: سيماندام و ولي سنگدلي.
شايد هم ميخواند تا بعدش يادش بيايد. رو به او کرد و گفت، با همان بغض: «بيپير پيرم کرد، باور کن.» نزديک هم بود بزند به يک تويوتا، يا حتي اتوبوسي که از روبهرو ميآمد. بعد باز هم خواند. ديگر راستش به هقهق ميخواند، همان مصراع را.
بلند گفت: «عليخان، من ميخواستم "تودشک" پياده بشوم.»
«چي؟ اينجا چرا؟ مگر نگفتي ميآيي يزد؟»
خلاص کرده بود و حالا داشت با دستمال بينياش را ميگرفت: «کاري داري اينجا؟»
«نه، اما يکدفعه ياد يک رفيق قديمي افتادم. سري بهش ميزنم.»
ميخواست دور بزند. گفت: «من توي قهوهخانه منتظرت مينشينم.»
«شايد چند روز بمانم.»
«مطمئني؟»
«بله، بيست سالي است نديدمش.»
«حالا مطمئني يارو زنده است؟»
«نميدانم، شايد.»
رويش نشد دست توي جيبش کند. عليخان گفت: «باز به معرفت ما پيرها. اينها، اين جوانها نمک آدم را ميخورند...»
چمدانش را که از باربند بالاي اتاقک پايين ميآورد، گفت: «ميداني، دلم از اين ميسوزد که باز بايد بگردم دنبال يک شاگرد ديگر، نه از اين نرهخرها که کرهء بازوشان اينهواست. مرام من اين است، گفتم انگار، من خودم بايد تربيتشان کنم، براي همين هم دلم ميسوزد.»
حتي مصافحه هم کرد، گفت: «من پنج روز حداکثر بگير يک هفتهء ديگر برميگردم، بگو کجايي بيايم سراغت.»
گفت: «اگر يکي را در يزد يا بگيريم کرمان يا حتي بندر پيدا کردي چي؟»
خنديد: «خدا از دهنت بشنود.»
حالا بهناگهان ميدانست به کجا ميرود يا کجا ميبرندش. گفت: «جدي گفتم، من آنجا، ببين پشت آن تپه، بيست يا بيست و دو سال پيش معلم بودم. يک ده بود با شايد پنجاه خانوار و يک قنات. ديوار قلعهاش هنوز بود.»
و بعد گفت وگفت تا آنجا که بانو به سراغش آمده بود، وقتي توي قناتخانه غسل ميکرد. عليخان پرسيد: «چندسالش بود؟»
«آنوقتها بيست، بيست و پنج سالي داشت. نانبند بود، يعني ميرفت خانهء اين و آن، نانشان را ميپخت، گاهي هم رخت و ظرف آنان را ميشست. شوهرش رفته بود کويت و بعد هم خبرش را آورده بودند. دو تا دختر داشت، حالا بايست شوهر کرده باشند.»
اشک باز غلتيد بر گونههاي عليخان و سبيل جوگندمياش را هم تر کرد. خم شد و کتش را بوسيد: «بنازم به اين معرفت.»
نخواست بگويد که معرفتي نداشته است. عليخان اصرار داشت که برساندش، گفت: «فقط دو سه دقيقه طول ميکشد.»
گفت: «نه، جاده ندارد، ميبيني که. فقط مالرو است، مثل آن سالها.»
بالاخره چمدان بهدست به راه افتاد. عليخان از پنجرهء ماشين براش دست تکان ميداد. از تپه که پايين ميرفت ديگر نديدش. از ديوار قلعه ديگر چيزي نمانده بود، اما دروازه هنوز بود ودرخت توت کنار جوي آب. در جوي آبي جاري نبود. زمين خيس بود و توي جوي اينجا و آنجا آبي جمع شده بود. زنها همينجا بر اين سنگها رخت ميشستند. بانو را اولين بار همينجا ديده بود. گليمي را لگد ميکرد و با تکان پاها حجم عظيم و لرزان سينههاش را ميلرزاند. سراغ مدرسه را گرفت. زنها رويشان را بيشتر گرفتند، حتي بانو. اينجا هم مدير بود هم معلم و حتي مستخدم. بانو نشانش داد، اما همچنان پا بر گليم ميکوبيد و رانهايش تکانتکان ميخورد. همانجا فکر کرد کاش ميشد طرحي ازش بزند، گرچه دو سال بعد به هنرها رفت، اما ميکشيد. در کوچه کسي نبود. دبستان سينهء تپهء روبهرو بود، پرچمش حتي پيدا نبود. خانهء بانو پايين پاي ديوار جنوبي دبستان بود. دبستان دو اتاق بيشتر نداشت، يکي دفتر بود و يکي اتاق درس. هنوز بود، و بيشتر از چهار کلاس نداشت، با دري بسته و شيشههاي شکسته. ديوارهاي دورتادور، اينجا و آنجا، فرو ريخته بود. مظهر قنات در مزارع تودشک بود، اينجا فقط سه دهانه به قنات داشت که يکي پانزده و يکي حتي بيست و سه پله ميخورد. مدتي توي همان دفتر دبستان سر کرد، بعد که مردها ديمشان را کاشتند و به شهر يا کويت يا هر جاي ديگري رفتند، آنقدر خانه خالي ماند که توانست خانهء قناتدار سوم را بگيرد. فقط پانزده پله ميخورد. در خانهاي که مينشست قفل بود. سگي از جايي پارس کرد. پس کسي حتما هست. مردها وقتي براي کار ميرفتند زنها در چند خانه ميماندند. ديوار خانههاي بعدي همه ريخته بود و يک لنگه در فقط به قفلش بند بود اما قوقوليقوقوي خروسي _ چه بيوقت!_ به جلو کشاندش. خانه را شناخت. سگ بر ديوار خانه ايستاده بود. ديگر پارس نميکرد. در زد. منتظر صدا نبود. در کلون نبود. پسرکي زير نارون وسط حياط با چيزي بازي ميکرد. ماشين باري بود که اتاقکش مانده بود و فقط سه چرح داشت. ديدش. مات نگاه ميکرد. به کي رفته بود؟ دست به دهان و بعد يک چشم کشيد و با صدايي مثل زوزهاي فروخورده گفت: «بيبي.»
گفت: «نترس جانم، کاريت ندارم. کسي اينجا نيست؟»
حالا ديگر درست گريه ميکرد. تا مگر کسي پيدا شود، همانجا کنار باغچه ايستاد. پشتهء آجري دهانهء قنات آنطرف باغچه بود. حتي زمستانها، همينوقتها، آب قنات آنقدر گرم بود که ديگر مجبور نبود براي حمام تا تودشک برود. بانو، اولين بار، بيچادر از همين پلهها آمد پايين، گفت: «چه خبره، آقاي مدير، چرا غسل خشک و خالي؟»
آب قنات تا سينهاش ميرسيد، شورت هم داشت، اما باز تا شانه در آب نشست. بانو آمد بر پلهء آخر نشست و پاچينهايش را يکي يکي بالا زد: «زود باش تا کسي نيامده تمامش کن.»
هميشه همينطور بود. گاهي هم، مثل وقتي که خانه عوض کرد، نصفشب توي خواب ميآمد سراغش، ميگفت: «به همه لچکبهسرها گفتهام، شما ماهي سالي مردي داريد، من چي؟ مدير مال من، اما خوب بهتر است نفهمند، اگرنه چشمم را درميآورند.»
حتي نميگذاشت تکان بخورد. لباسش را هم نميکند، گاهي حتي نشسته بر مردي او مينشست و بعد ميرفت. ميگفت: «ميبيني که، اين بابا مراد همينطور دنبال من است. فکر ميکند هنوز هم پدرشوهر من است. اگر بو ببرد، آبرو برايم نميگذارد.»
شنيد: «هي بيبي کجايي؟ غريبهاي اومده!»
صدا از چند خانه آنطرف ميآمد. پسر دويد به طرف اتاق. چمدانش را در ايوان به ديوار تکيه داد. تا يکي بالاخره پيدا شود بر لبهء ايوان نشست. باز که صدا را شنيد مطمئن شد که کدخداست، عصازنان و دستبهديوار ميآمد: «کجايي، بيبي؟»
گفت: «منم کدخدا، مدير سابق.»
«کدام يکي؟»
باش مصافحه هم کرد، اما مطمئن بود که نميشناسد. گفت: «همه رفتند، حالا کسي ديم نميکارد. قنات هم فقط يک دم موش آب دارد. چشمهء زهرا را هم که ديدي؟»
آب جويبار از چشمه بود که به يکي دو باغ آب ميداد. حالا جز همان توت درختي نديده بود.
وقتي بر سکو نشست، گفت: «اقلا اين پسره کجاست؟»
«رفت توي اتاق، کدخدا.»
کدخدا داد زد: «هي برزو، برو اين بيبيات را صدا بزن، يک پياله چاي دم کند.»
برزو آمده بود دم در و به طرف قنات اشاره ميکرد: «رفته آب بياره.»
کدخدا بلند شد: «بندهء خدا حق دارد نميشنود.»
گفت: «شما زحمت نکشيد، خودم صداش ميزنم.»
پلهها حالا حتي ديگر سنگي هم که لق بخورد نبود. دست به ديوارهء نمور گرفت و پايين رفت. در نور حلقهء چاه دايرهء روشنايي پيدا بود. آنروزها سنگ سنگ که پايين ميرفت، وقتي چشمش به تاريکي عادت ميکرد و بوي گل رس نمزده و بعد بوي آب را ميشنيد، بالاخره آب را ميديد که آرام و حتما گرم ميگذشت. شنيد: «تويي کدخدا؟»
چند پله پايينتر لغزيد. تکهء خاک رسي از زير پايش کنده شد و يکي دو پله پايين سريد. بوي آب را هم شنيد و همان بوي کهنه و ترش را که وقتي بانو آن پايينها بود، بيچراغ موشي يا شمع ميتوانست پايين برود.
گفت: «منم بانو، مدير سابق.»
«کدام يکي؟»
ديگر رسيده بود که بيبي گفت: «چه پير شدهاي!» آب همان دم موش بود، و بيبي داشت از کاسهاي کوچک به دهانهء کوزهاش آّب ميريخت.
بلند شد، هنوز همان راستاي قامت را داشت. گفت: «چي شده ياد ما کردي؟»
«از اين طرف رد ميشدم، گفتم سلام عرض کنم.»
يک دستهء کوزه را به کمک گرفت، تا بالا برسند، گفته بود که با چه آمده است. حتي گفت: «مطمئن نيستم بيدار باشم.»
بالاي کرسي نشست و کدخدا بعد از همان پيالهء اول رفت. گفت: «خوشا به غيرت تو، از اين همه مدير يکي برنگشت پشت سرش را نگاه کند.»
پرسيد: «بقيه کجاند؟»
«گفتم که، دست زن و بچهشان را گرفتند و رفتند، اينجا حالا ما همين سهتاييم و آن عيال زمينگير من هم هست. ميروم بهش خبر بدهم. به ما هم سري بزن. قابلت چيزي نداريم.»
بعد هم عصازنان راه افتاد. سر شب دور کرسي نان تريدکرده در کشک خوردند. بيبي وقتي بلند شد تا چراغ روشن کند يا پاي قدح نشست تا کشکي بسايد هنوز هم همان بود که منوچهري گفته بود:
چو آبستنان اشکــم آورده پيش/ چو خرمابنان پهن فرق سري
بسي خاک بنشسته بر فرق او/ نهاده بـه سر بر گلينافسري
بر و گـردن ضخـم چون ران پيـل / کف پاي او گرد چون اسپري
برزو را برد پايين پاي کرسي خواباند. گفت: «پسر رباب است. دو تا ديگر هم داشت. شوهرش که مرد، رفت زير ماشين، دست بچههاش را گرفت و رفت. گفتم اين را بگذار پيش من.»
گفت: «يادت است، بانو. من عصرها مينشستم آنجا توي ايوان مدرسه و تو هي ميآمدي بيرون و ميرفتي تو، يا دم همين باغچهات رخت ميشستي؟»
بيبي دست برد زير کرسي، قوري را درآورد و چاي ريخت و گذاشت توي سيني روي کرسي: «يادم که مانده، همهتان آنجا مينشستيد.»
گفت: «از آنجا حياط خانهء تو پيدا بود. اين ديوار مدرسه هم نبود. اصلا مدرسه فقط دو اتاق داشت، يادت آمد؟ من اول فقط يک روزي خانهء کدخدا بودم، بعد آمدم توي همان دفتر مدرسه. سال بعد خانهء مشتقي نصيبم شد. تو همينجا، صبح که داشتم غسل ميکردم، آمدي سراغم.»
«توي اين قنات؟»
بلند شد، روسرياش را برداشت: «انگار خيلي آتشم تند بوده.»
از کوزه به کاسهاي آب ريخت و شانهء چوبياش را از رف برداشت و آمد نشست، چهارزانو، کاسهء آب کنار دستش و پاچين کشيده بر دو ران و شروع کرد.
گفت: «آنوقتها بعدازظهر کارت همين بود، توي همين ايوان ميآمدي مينشستي، شانهات را ميزدي توي کاسه و بافه بافه مويت را شانه ميزدي. من از پنجرهء کلاس ميديدمت. چه مويي داشتي!»
بيبي گفت: «خوب ديگر، حالا روزها نميرسم. کاري که نيست، اما خوب، به همهء خانهها سر ميزنم. حالا ديگر پشتبام هم اندود ميکنم. نشستهاند شهر و هي پيغام ميدهند که فلان کن، بهمان کن.»
گفت: «خيلي دوستت داشتم، بانو. عصرها ميزدم به آن تپهها، تا بيبيزهرا ميرفتم. تا غروب سر چشمه مينشستم تا وقتي برميگردم ديگر توي حياط نباشي که هي ببينمت.»
بافههاي بيشتر خرمايي و گاه سفيد و گاه خاکستري را شانه ميزد و چنگچنگ مو از سر شانه ميگرفت. گفت: «هي، تو از دل من که خبر نداشتي، مگر اين بابامراد ولکن بود، انگار بگير زنش بودم. چند بار خوب است با آن چوبدستش پشتم را سياه کرده باشد؟»
فرق که باز کرد، گفت: «خوب يکي هم براي من روشن کن!»
چطور يادش رفته بود؟ براي بانو هم روشن کرد و به دستش داد، گفت: «بانو، چرا تا ديروقت چراغت روشن بود، چه ميکردي؟»
موهاي توي دامنش را جمع کرد وانداخت روي آب کاسه، گفت: «خوب، ميآمدي، دو قدم که بيشتر نبود.»
گفت: «يادت نيست، گفتم که بهت، تو اولين زني بودي که ميديدم.»
گفت: «اي آقاي مدير، من حتي يادم نيست ديشب نان کشک خوردم يا آبپيازي؟»
پولور مردانهاش را کند. زيرپيراهنش هم مردانه بود، نکند. آمد دست راست او زير کرسي نشست، دست برد باز قوري را درآورد، دو چاي ريخت. سرفه کرد، گفت: «هنوز هم که عادت نداري، بانو؟»
«حالا گيرم نميآيد. روزي بيست تا ميکشيدم. انيجا که ميبيني بقالي ندارد. حالا کو تا يکي بيايد از اينطرفها. باز وقتي بابامراد بود، ميرفت تودشک سيگاري ميگرفت. خيلي خاطرم را ميخواست، پيرمرد ديوانه، يک شب آمد سروقتم که مگر من مرد نيستم. همان چوبدست را گرفتم و تا خورد زدمش. گفت، بزن، بيبي، اما بيرونم نکن. دلم سوخت براش. خوب، مرد که نبود. گاهي ميآمد، مينشست به درددل. ديگر دست برداشت.»
متکاي پشتشان را بالشي کرد و زيرپيراهنش را هم کند. بعد هم دست برد و چراغ گردسوز را پايين کشيد. پستانهاي آويختهء سرخ با خطهاي سفيد همان بود که ديده بود.
وقتي که او هم دراز کشيد، با همان لباس که تنش بود، گفت: «شبها هيچوقت پهلوي من نماندي، ميآمدي و ميرفتي، بعد من مينشستم و نقاشي ميکردم. همهاش تو را ميکشيدم.»
بانو گفت: «پس بگو، تويي، نقاش خودم.»
بلند شد، رفت سر صندوقش. نبود. روي رفها هم نبود. گفت: «داشتمش. يک جايي گذاشتمش.»
درازکشيده به پشت فقط به بازي سايهء عظيمش بر اين يا آن ديوار تگاه ميکرد، گاهي يک ديوار و تمام سقف را ميپوشاند. بالاخره هم خوابش برد. کي لباسهايش را کنده بود؟ بيبي هنوز خواب بود، لباس پوشيد و اول طرح کاملي از صورتش زد، بعد هر عضو صورتش را جدا جدا کشيد. گردنش را هم کشيد. گوشهء لحاف را لوله ميکرد و جلو ميرفت. بيبي بيدار شد، گفت: «آنجا نشستهاي که چي؟ بيا ور دل خودم.»
احتياجي نبود، مثل همهء آن دختربچهها، که اول باش بخوابد و بعد دست بکشد. دست و آغوش يا بهتر دست و خواهش يکي بود انگار با هر دو پنجه بکشد يا با هر ده انگشت ببيند. ميگفت: «خوشا به غيرت تو، گفتم پير شدم، پنج سال بود مرد نديده بودم، انگار بگير هزار سال.»
او هم نديده بود، همهاش به بعد يا قبلش فکر ميکردند. براي همين مست ميشدند. همين را بايست ميکشيد، همانطور که يک جفت بايست باشند. صبح که خداحافظي ميکرد بانو ميگفت: «باز هم که ميآيي؟»
«اگر عمري بود.»
کدخدا ميگفت: «برميگردند، همهشان، تو هم برميگردي.»
شايد فکر ميکرد همان مدير آخري است که حتما منتقلش کرده بودند.
بيبي تا کنار جادهء اصلي باش آمد. نوهاش هم دنبالشان ميآمد. وقتي بالاخره مينيبويسي نگه داشت، بيبي چنگش را تو جيب اوِر او کرد. گفت: «ديدي که مرغها تخمي ميگذارند، شيري هم گاو کدخدا ميدهد، من هم تخمي ميپاشم، روزي ما را خودش ميدهد. باشد خرجي راهت.»
همان پولي بود که روي طاقچه زير يک کاسهء پر از موي بانو گذاشته بود. توي راه همهاش خواب بود. بعدازظهر رسيد. سرايدار گفت: «اي آقا، الحمدلله سلامتيد.»
زنش کجا بود؟ تلفن را وصل نکرد. همهء طرحهايش را بر هرجا که جا داشت سنجاق کرد. بعد هم تا چيزي بخورد، همان قصيدهء منوچهري را خواند. اگر ميخواست به شيوهء او عمل کند بايست زني ميکشيد که خمرهء شراب بزند؛ يا خمرهاي را به جاي تاجي از گٍل به تاجي از خرمن مويي ميآراست و به چادري تُنُکتر از پر پشه سر و يال و شانه و حتي سينه و اشکم همچون آبستنانش را ميپوشاند.
حمام کرد و بعد لخت لخت نورافکن تنظيمشده روي بوم بزرگ را روشن کرد. ديگر به دستبند احتياجي نبود. دايرهء مندل را هم کشيد و ميان دايره، رو به بوم، همانطور که رو به قبله دراز ميکشند، دراز کشيد. ديگر حتي خسته هم نبود، گرسنه هم نبود، آنطور که اينسالها بود و هروقت هرجا يک چيزي کم آورده بود و دويده بود يا به قول عزت مثل پروانه پريده بود، مثل گنجشکهايي که مدام هي از اين شاخه به آن شاخه ميپرند ونرهاشان وقت جفتگيري نه يک، نه ده، هزاربار پشت جفتشان ميپرند و باز ميپرند.
حالا البته اگر ميخواست، اگر اينهمه خوابش نميآمد يا اين رگ جايي توي شقيقهاش نميزد، ديگر ميتوانست بکشد. تازه چرا او ميبايست بکشد؟ همينکه همهچيز را آماده کرده بود، يکي ديگر شايد جايي ديگر، اگر به اين حد از ارضا ميرسيد، و تازه اينقدر راضي بود، ميتوانست بکشد: همانطور که بانو حالا آمد، پشت به بوم ايستاد، لخت با آن دو ساق گشاده انگار دو ستون، رانها به ستبري ران فيل و اشکمي چنان بزرگ که ميتوانست بچهاي همچند او بزايد يا اصلا او را به دم درکشد. بوي غبار برخاسته از لحافکرسياش را هم شنيد و بعد عطر خاک رس بارانخوردهاي که مدتي هم پا خورده بود. چشم بست، يا شايد همان دستهاي زبر بستندشان، راضي و ارضاشده، فقط همانقدر فرصت کرد که بگويد: «قسم به تو که راحت شدم.»
20 بهمن 1366
|