Back to Home
 



خوابگرد



مشکلش اين بود که در هر کس جايي را مي‌پسنديد. خيالش از رنگ چشمها و شکل و ‏حتي اندازهء مژگانها راحت بود. چند بار ديده بودش. سايهء چشم نمي‌زد يا چيزي که به ‏انتهاي مژگانها انحنايي بدهد. همان‌طور بود که او هم در خوابهاش ديده بود، براي همين ‏لرزيده بود و جز همان بار اول به چشمهايش نگاه نکرد. از آن شکل بيني و آن گردي چانه ‏بسيار ديده بود. شايد هم بيشتر رنگ بشره‌ها نااميدش مي‌کرد. چشم‌ها درست، اما ‏رنگ صورت مي‌بايست سبزه مي‌بود. يادش بود. همين‌طورها شد که ديگر دوره افتاد، ‏البته به پاي چشم. اگر گريباني گشوده مي‌ماند يا به عمد گشوده مي‌شد، مي‌ديد و ‏مي‌گذشت که مي‌دانست اين دو خط نازک و لرزان که در کار منحني شدن بود نه به دو ‏گوي غلتان و تپان که به گوشت‌پاره‌اي آويخته از اين سينهء استخواني مي‌انجامد. وقتي ‏هم، به سرانگشت، صاحب آن دو خط نازک و لرزان چاک سينه را مي‌پوشاند، گو که به ‏غريزه، دلگير نمي‌شد؛ که حالا ديگر پوشيده و نيمه‌عريان همه‌چيز را به عرياني همو ‏مي‌ديد مي‌ديد که ديده بودش. مهمتر از همه، از آن دو لب گذشته که اميد ديدنش را ‏نداشت، آن خال بود. اگر رمزي از وحدتش گفته بودند، او که حالا از کثرت به کسرات ‏رسيده بود، مي‌دانست که از هر جاي ديگر مهمتر است؛ مَثَل مهر نماز مومنانش مي‌ديد ‏که خاطر پريشانشان را مجموع مي‌کرد، که حالا هم و هرجا موهاي حلقه‌حلقه با آن دو ‏مرغولهء بر بناگوش خفته و بته‌جقهء انگار خيس بر پيشاني نشسته آشفته‌اش مي‌کرد ‏که اگر هم به سلسله‌اش بسته بودند زنجير مي‌گسست و سر به بيابان مي‌گذاشت. ‏البته مي‌رفت، وقتي به اينجاها مي‌رسيد: چيزي به پا مي‌کرد و به چيزکي شانه‌هاي ‏لرزان را مي‌پوشاند و سر به گريبان کرده راه مي‌افتاد، از کوچه به خيابان و از پياده‌روها به ‏هرجا که مي‌کشيدش، گاهي هم البته سر برمي‌داشت که مگر در اين زن ببيندش که ‏ساک خريد به دست از پياده‌رو چهارباغ مي‌آمد و کاکلي از موي خرمايي از روسري‌اش ‏بيرون زده بود يا در آن که خم شده بود تا به دستمالي بيني پسرکش را بگيرد. قيد ‏انحناي ميان او را هم بايست مي‌زد. گاهي هم بر نيمکت ميداني مي‌نشست و در ‏دفترچهء بغلي طرحي مي‌زد، طرح يک بيني، استخوان ترقوه‌اي که ديده بود، از دستي ‏تنها سرانگشتي را که شايد از سوز انگار نگار بسته بود. بعد هم از بس رفته بود و ‏نشسته بود، مجبور مي‌شد تاکسي بگيرد، گاهي حتي نمي‌دانست کجاست. يک بار ‏حتي _ بعد فهميد _ خوش‌خوشک رسيده بود به تپه‌هاي هزارجريب؛ يک بار هم تا آن ‏طرف جادهء خوراسگان رسيده بود.‏

سوار شده بود و تا آخر خط نشسته بود. فقط وقتي راننده گفته بود آخرش است، پياده ‏شده بود، و بعد راه افتاده بود. فکر مي‌کرد دارد به طرف جنوب مي‌رود، اما وقتي قلهء ‏برف‌پوشيده را نديد، دانست که گم شده است. اتوبان بود و دو سويش بياباني بود که تا ‏افق مي‌رفت. راه رفته را برگشت، هيچ‌وقت برنمي‌گشت. مگر نه رسمش همين بود؟ ‏مي‌دانست که همه‌چيز خراب مي‌شود. براي همين هم مجبور شد تاکسي بگيرد و بگويد ‏برساندش به چهارباغ. حتي گفت که گم شده است.‏

راننده تعجب کرد، گفت: «چي؟ شما؟»‏

چطور جرئت کرد براي او بگويد، شايد هم او مي‌گفت که مي‌گويند در اندرون ماست، ‏آن‌هم او که به هيچ‌کس نگفته بود. راننده کامله‌مردي بود با شارب آويخته بر لبها. پرسيد: ‏‏«نفهميدم، مطمئنيد که به خواب بوده؟»‏

گفت: «بله، من تنها زندگي مي‌کنم.»‏

و گفت که در طبقهء کدام‌يک از اين ساختمانهاي بلند نوساز زندگي مي‌کند. مي‌دانست. ‏گفت، مي‌رساندش.‏

گاهي هم زيرچشمي نگاهش مي‌کرد. بعد تا فکر نکند که مست است يا دود و دمي در ‏کار است، طرحهاي آن روز را نشانش داد. ده بيست تا فقط طرح بيني بود، دو تايي هم ‏گوش که يکي فقط گوشواره داشت و فقط يک ساق پا. اين يکي را توي اتوبوس کشيده ‏بود. از زن روپوش و روسري به‌تن فقط ساق پايش پيدا بود. راننده زد توي دندهء معکوس و ‏ايستاد. گفت: «ببينم.»‏

بد نشده بود. ياد آن صوفي افتاد که واقعه‌اش ديدن ساق پايي چنان زيبا بود. براي راننده ‏هم تعريف کرد. راننده شايد خوشش نيامد که ماشين را روشن کرد و راه افتاد. تند ‏مي‌رفت. مسافر ديگري هم سوار نکرد. گفت: «شايد خيلي محروميت کشيده بوده، و ‏گرنه براي ديدن ساق پاي نامحرم آدم با گزنه‌اش نمي‌زند تخم چشم خودش را درآورد.»‏

گفت: «بعدها از اولياء شد، از مقربان خدا.»‏

‏«بشود. پس من روزي هزار بار بايد با آن پيچ‌گوشتي بزنم توي هر دو تخم چشمم.»‏

از زبانش گذشت: «کاش من جاي شما بودم.»‏

‏«چه حسني دارد؟»‏

نگفت. گاهي از آينه مي‌بينند و گاهي به گوشهء چشم. مجبور هم نيستند اين‌همه راه ‏بروند، و گاهي حتي آن‌قدر بايستند تا طرف از دکان کاموافروشي درآيد.‏

راننده به دستهء طرحهايش اشاره کرد: «حالا اينها را چه‌کار مي‌کني؟»‏

‏«خوبهاش را نگاه مي‌دارم و بقيه را مي‌ريزم دور.»‏

‏«خوب که چي؟»‏

‏«بالاخره پيداش مي‌کنم.»‏

بدجوري نگاهش کرد. مهم نبود. ديگر نمي‌ديدش. جلو ساختمان پول خوبي بهش داد. ‏گفت: «باور کن ماخلق‌الله من عيبي نکرده. نقاش‌ها همه اين‌طورند.»‏

راننده خنديد: «اي بابا، مي‌دانم.»‏

بعد که مي‌خواست راه بيفتد گفت: «به دل نگير.»‏

اشکال که داشت، ولي بالاخره راهش همين بود، مگر تا خضر بيايد چهل روز صبح زود ‏نبايد جلو خانه را آب و جارو کرد؟ در اتاقش را که باز کرد اول بوي غذايي را شنيد که صبح ‏بار گذاشته بود. يک ساعتي از ظهر گذشته بود اما رفت به آتليه‌اش، يعني همان که ‏اتاق پذيرايي به حساب مي‌آمد، اگر او نبود. کسي اگر مي‌آمد توي همين نشيمن ازش ‏پذيرايي مي‌کرد. در آتليه را هميشه مي‌بست. آن ‌طرف صندلي چرخان بوم سفيد بزرگ ‏اصلي بود، پشت به پنجره، بر سه‌پايه‌اي که به سقف مي‌رسيد. نردباني هم کنارش بود. ‏بقيهء تابلوهايش را جمع کرده بود و بر هم اين طرف و آن طرف گذاشته بود و ديگر هر ‏گوشه‌اي بومهاي کوچک بود بر سه‌پايه‌اي معمولي و با طرح‌هاي معمولي. دورتادور بر ‏ماهوت سبز و گاه صورتي قاب کرده همين طرح‌ها را سنجاق زده بود، از بالا به پايين، ‏يعني مثلا گوشي اگر کشيده بود، آنجا مي‌گذاشت که بايد، دقت داشت که ديگر خودش ‏آشفته‌ترش نکند، البته گاهي جاي اجزاء را عوض مي‌کرد و بعد مي‌رفت بر صندلي ‏چرخانش مي‌نشست و نگاهشان مي‌کرد، گاهي حتي چشم‌بسته به سه سو ‏مي‌چرخيد و مي‌چرخيد. نه، نبود، و سوت بلند زودپز هم ديگر نمي‌گذاشت.‏

البته مدل زنده هم داشت، اما کمتر به آتليه مي‌بردشان. به يکي‌شان گفته بود: «زاويهء ‏من آنجاست.»‏

نفهميده بود. تازه بديش اين بود که با اينها همه‌شان يک‌راست مي‌رفت سراغ همان‌جا ‏که بايست مي‌رفت. دستي بر لب و يا چانه، بوسه‌اي بر شانه يا گردن، فقط چند بار گوي ‏پستان را _ اگر گوي بود _ به نوازشي تقديس کردن و بعد همان کاري را مي‌کرد که ‏نمي‌بايست، فقط هم به اين دليل که تازه بعد مي‌توانست مثلا گونه‌اش را ببيند يا از پرهء ‏بيني‌اش اگر خوابش برده بود طرحي بزند. بعد هم ديگر نمي‌آمدند، هيچ‌کدام. به بهانهء ‏ديدن تابلوهاش مي‌آوردشان. مي‌شناختندش. سالها پيش نمايشگاههايي در مرکز و ‏حتي همين‌جا گذاشته بود و حالا چندسال بود که هيچ‌کس حتي يک تابلو از او نديده بود. ‏اما وقتي مي‌ديدندش که مدام طرح مي‌زند فکر مي‌کردند که دارد کار مي‌کند. گاهي به ‏شوخي و يا حتي به زور مي‌خواستند به زاويه‌اش بروند که نمي‌گذاشت. کتابهاش را هم ‏گذاشته بود توي اتاقک پارکينگ. هر خانوار يکي داشت. به آنجا هم مي‌بردشان. حالا ديگر ‏نه. از وقتي از زن و بچه‌هاش جا شد ديگر دل و دماغ کتاب خواندن نداشت، چه برسد به ‏اينکه بخواهد با کسي حرفشان را بزند. اصلا عزتش سر همين کتابها باش لج افتاد، از ‏بس مهمان دعوت مي‌کرد و ميان آنها بالاخره يکي پيدا مي‌شد که برود سر قفسه‌ها که ‏از ناچاري توي ميهمانخانه هم بودند و حتي توي راهرو. همين شد. آنجا زاويه‌اش زيرزمين ‏بود. عزت مي‌گفت: «پس بفرماييد خانه دربست در اختيار آقاست؟»‏

بعد بي‌خوابي‌هاش شروع شد. نصف‌شب راه مي‌افتاد، و با يک پتو مي‌رفت توي همان ‏زيرزمين دراز مي‌کشيد. گاهي حتي توي سرسرا سر بر متکا يا حتي دست گذاشته ‏خوابش مي‌برد. اولش بهانه خواندن کتابي بود، يا تجديد خاطره يا تذکر وصفي از زني. بعد ‏هم خوابش مي‌برد. زنش به مهمانها مي‌گفت: «ترا به خدا ببينيد، نصف‌شب مي‌رود چه ‏چيزهايي را مي‌خواند.»‏

و بعد مي‌خواند، هماني را که کاغذ برش گذاشته بود و علامت هم زده بود: «و زليخا زن ‏فوطيفرع بود که عزيز مصر بود که در همهء مصر به جمال وي نبود و هنوز بکر بود، از ‏فربهي و لطافت بدان جايگاه بود که بدشواري بر پاي خاستي و بدشخواري رفتي.»‏

غلط هم مي‌خواند. مي‌گفت: «ترا به خدا ببينيد سليقه را.»‏

خودش حمام سونا مي‌رفت، هفته‌اي دوبار، دوشنبه و چهارشنبه. باسنش را هم ماساژ ‏برقي مي‌داد. شايد مي‌خواست هنوز هم همان‌طوري باشد که روزي تحسين کرده بود و ‏حتي کشيده بود. گاهي حتي گريه مي‌کرد که تو ديگر دوستم نداري.‏

مقصودش همان‌طور بود که وقتي مدلش مي‌شد و ساعتها بي‌حرکت مي‌نشست، ‏بالاخره هم يک روز ديگر تمام شد. صاف و ساده راهش نداد.گفت: «حالا که دوست داري، ‏چرا نمي‌روي تنها زندگي کني؟»‏

آخرين نمايشگاهش را براي تدارک پول رهن همين خانه گذاشت. يک چيزي هم ماند. ‏همه‌اش گل و گياه و پرنده بود. چند تک‌چهره هم داشت، نيم‌رخ زني که ديگر عزت نبود، ‏فقط رنگ سبز به‌کار برده بود و يک نيمتنه هم بود، سه‌رخ، انگار که از مس ريخته باشند. ‏خانه را که در اين ساختمانها گرفت چيزي هم براي خورد و خوراک اين سالهاش ماند. ‏عزت بچه‌ها را هم شير کرده بود، بيشتر خسرو را. حتي حاضر نشد در را به رويش باز ‏کند. گفت پس اقلا رنگهام را بدهيد.‏

خسرو در را باز کرد و کارتن را گذاشت کنار پاشنهء در.‏

صورت پري را از شکاف ميان دو پرده ديد: با بيني پخ‌شده بر شيشه و موي کوتاه‌شده‌اش ‏نگاهش مي‌کرد. از همان شب هم شروع شد. البته سابقه داشت، مگر همان ‏شبگرديهاش توي خانهء خودشان نبود؟ عزت مي‌گفت: «چرا شبها مثل ارواح توي اين ‏خانه مي‌گردي؟»‏

بي‌خوابي نبود. گاهي حتي خودش هم نمي‌دانست که چرا توي آشپزخانه، سر بر ميز ‏نهاده، خوابش برده است. يک بار حتي صبح توي مهتابي با يک پتو پيداش کرده بودند. ‏حالا ديگر مي‌دانست چه‌کار کند. طرحهايش را که به ماهوتهاي دورتادور چسباند، چيزي ‏توي آشپزخانه خورد، تلفن را کشيد، رفت رختخوابش را درست رو به بوم پهن کرد. ‏نورافکن‌هاي رو به ماهوتهاي سبز و صورتي را خاموش کرد، جز يکي که بوم بزرگ را ‏روشن مي‌کرد. دست‌بند و زنجير و دو قفلش را برداشت و به زاويه‌اش رفت. دو تا واليوم ‏پنج خورد، سيگاري هم کشيد. و بعد شروع کرد به کشيدن. هميشه اول چند گل و برگ ‏مي‌کشيد، و يک منظره که در خواب هم نديده بود. همان جويبار و يک درخت توت و بعد ‏هم نيزار دو سو که انگار جهت حرکت آب را از انحناي ني‌ها مي‌شد فهميد و بالاخره ‏مي‌رسيد به آنچه دست مي‌خواست، يا آنکه مي‌گويند در اندرون دل خسته‌اي چون او ‏بود: سردر قلعه‌اي و تنه و بعد چتر توتي کهن. تابلو معروف کوزهء ديو را همين‌طورها ‏کشيده بود. ديو از کوزه دارد تنوره مي‌کشد، سر و سينه‌اش بيرون آمده است، و نه ‏ماهيگير که او مي‌خواهد با فشار دست برش گرداند آن تو.‏

بعد هم اول سر زنجير را به ميلهء شوفاژ و يکي را هم به ميز ناهارخوري اين طرف قفل ‏کرد و حلقه‌هاي دست‌بند را به دست کرد و هر دو کليد را جايي پرت کرد. گرچه هنوز پس ‏از يک سال و اندي عادت نکرده بود، اما بالاخره خوابش مي‌برد. راستش بيشتر به گذر ‏آرام آن آب قنات فکر مي‌کرد که مي‌آمد و مي‌آمد و دست و سينه‌اش را مي‌شست و ‏مي‌رفت و خواب انگار از اعماق و با بوي خاک نم‌زدهء رس مي‌آمد و بعد ديگر تمام بود. ‏صبح گرگ و ميش بيدار مي‌شد، همان‌قدر روشن که سفيدي سربي‌رنگ دو طرف بوم را ‏هم مي‌ديد. هميشه هم تا هر دو کليد را پيدا کند به زحمت مي‌افتاد. گاهي حتي مجبور ‏مي‌شد با خط‌کش يا چوب قاب يک تابلو کليدي را جلو بکشد. تلفن را سر صبحانه وصل ‏مي‌کرد. اولين زنگ را هم عزت مي‌زد. «هستي؟»‏

‏«آره جانم.»‏

‏«ديشب خوب خوابيدي؟»‏

‏«بد نبود.»‏

‏«مي‌خواهي چه‌کار کني؟»‏

مقصودش طلاق بود. خسرو نگذاشت. گفت: «مگر جدا نشديد؟»‏

گفت: «مي‌خواهم بروم مسافرت.»‏

‏«کجا؟»‏

‏«هنوز نمي‌دانم.»‏

‏«مي‌خواهي بيايم چمدانت را ببندم. مي‌داني که ما هنوز دوستت داريم.»‏

‏«نه، متشکرم. خودم هم مي‌توانم.»‏

از اداره‌اش هم زنگ مي‌زد، عصر هم. خودش سپرده بود به همه و بيشتر به اينها که ‏مي‌آمدند تا مدل بشوند که هيچ‌وقت جواب تلفن را ندهند. عزت گفته بود: «چي شده که ‏زرنگ شده‌اي؟»‏

‏«چطور؟»‏

‏«اينجا که بودي ما همه‌اش بايست تلفن را برمي‌داشتيم تا کسي مزاحم آقا نشود؟»‏

‏«تنها هستم.»‏

عزت «دروغگو» را با کوبيدن گوشي بر تلفن موکد مي‌کرد. باز زنگ زد. اين بار خودش ‏گفت: «مي‌بخشي عزيزم، مي‌داني که دوستت دارم.» راستش تنها بود، اما اگر اين ‏تکه‌پاره‌ها را به حساب نمي‌آورد که در مجموع حتي همو نبودند که ديده بود، شايد به ‏خواب. همه‌اش زيادي يا کم داشتند. يکي از پستانهاي يکي‌شان نوک نداشت. عزت ‏اشتباهش اين بود که مي‌خواست همان‌طور بماند که بود، در آن‌همه نيم‌رخ که از او زده ‏بود و آن يکي دو برهنه که پيش خودش بود. شکم‌بند مي‌بست و هر روز هم پيش يک ‏دکتر پوست بود. نه، ديگر ترک خورده بود و همان گويي نبود که افلاطون مي‌گفت کامل ‏است و مي‌غلتد و مي‌آيد و بعد دونيمه مي‌شود و هر نيمه نيمهء ديگرش را مي‌جويد و ‏اگر روزي فکر کرده بود که نيمه‌اش عزت است، حالا ديگر عزت رفته بود خيلي دور از او. ‏خودش چي؟ هزار پاره شده بود، هزار تکه‌گوشت و هر تکه‌اي به دست يکي مانده بود، ‏مثل تابلوهاش. اول هم عزت شروع کرد، شايد براي برانگيختن حسادتش از همکارش ‏مي‌گفت ياستارهء سينمايي، وقت و بي‌وقت، انگار که برنامه‌ريزي کرده بود _ حالا ‏مي‌فهميد_ حتي سعي کرد يک بار بکشاندش به خانهء همکاري که مثلا روابط خانوادگي ‏هم پيدا کنند؛ تا مگر به ضرب چشم شهلاي همکار مردش دو نيمه بغلتند به طرف هم و ‏بعد باز يکي بشوند، کره‌اي يگانه و کامل. ديگر هر حرکت، هر حرف و حتي اشاره معني ‏دوگانه‌اي داشت. براي همين هم او راه افتاد، توي خواب حتي. يک بار حتي توي جادهء ‏يزد پيداش کرده بودند. خواب بوده و پشت فرمان. نفهميده بود کي و چرا به اينجا آمده ‏است. خاک‌آلوده هم بود، سر تا پا، و آنجا کنار جاده دهانهء يک قنات بود. عزت جاي تنش ‏را بر پشتهء قنات پيدا کرد. پليس راه خبرش کرده بود. شنيد انگار که شايد سکته کرده و ‏مثلا گذرانده و حالا خواب است، اما خودش مي‌دانست که وقتي فهميده که حالا توي ‏بياباني است که نمي‌شناسد، دو قرص و شايد سه تا پنج‌ميلي خورد و خوابيد، سر بر ‏فرمان. عزت مي‌گفت: «آخر چرا رفته بودي دم چاه؟»‏

خسرو گفت: «بابا حتما از قبل نقشه کشيده بوده، اگرنه چرا دو تا پتو برداشته؟»‏

بعد هم پتوها را نشانش داد و خنديد.‏

برگشت، عزت رانندگي مي‌کرد، مي‌گفت: «ماتم که چطور توانسته‌اي توي خواب اين‌همه ‏راه را رانندگي کني؟»‏

سر بر داشبورد ماشين گذاشت و منتظر ماند. هميشه ترکيب‌بند هر تلفنش يا دعوايش ‏اين بود: «من باور کن دوستت دارم.»‏

وقتي توي جادهء شيراز تصادف کرد، ديگر ماشين را بهش ندادند. دست خسرو بود. ‏تصديق هم داشت. عزت گفت: «تو فقط تلفن کن، من يا خسرو مي‌آييم مي‌بريمت، هر ‏جا بخواهي.»‏

اگر هم خانه نبود، ردش را پيدا مي‌کرد. به اين دوست و آن دوست تلفن مي‌زد، گاهي ‏هم مي‌آمد که ببيند مبادا باز تلفن را کشيده باشد، همان‌طور بلندبالا و حتما شکم‌بند ‏بسته، کيف سياه بر شانه، روپوشي آخرين مدل بر تن. مي‌گفت: «نگران شدم.»‏

نمي‌آمد تو. مي‌فهميد که دارد بو مي‌کشد، اگرکسي آمده بود، آن‌هم توي اين راهروهاي ‏طولاني و اين درهاي هميشه‌بسته رو به هرجا، حتما عطري مانده بود. براي همين به ‏دختري که مدام تلفن مي‌زذ تا نقاشيهايش را بياورد که استاد ببيند گفته بود فقط به يک ‏شرط مي‌تواني بيايي که هيچ عطري نزني.‏

پيشنهاد دست‌بند و زنجير را او کرد. تابلوهاش را حتي باز نکرد، فقط از خودش گفت. ‏روانپزشکي مي‌خواند و توي تيمارستان کار مي‌کرد. ‏

گفت: «حتما شب‌ها توي خواب راه مي‌رويد؟»‏

فقط گفت: «شايد.»‏

چطور مي‌توانست بگويد، آن‌هم براي او که آن‌همه لاغر بود با آن دو پستان کوچک انگار دو ‏ليموي کوچک با آن شکم آن‌همه صاف. يک دستش را به پايهء شوفاژ بست و يکي را هم ‏به پايهء ميز، بعد هم کليد قفل‌ها و دست‌بند را انداخت جايي. گفت: «حالا ديگر ‏نمي‌تواني برداري.» همان‌طور خفته بر قالي نگاهش مي‌کرد و وقتي پشت به بوم سفيد ‏ايستاد و گفت: «چرا مرا نمي‌کشي؟»‏

گفت: «شوخي نکن.»‏

‏«چرا، مگر من چه عيبي دارم؟»‏

گريه هم کرد، وقتي بر دو پا نشست سر خم‌کرده بر دو کاسهء زانو انگار که اندوه ون‌گوگ ‏باشد، اما از روبه‌رو. هيچ توضيحي فايده نداشت. عزت مي‌گفت: «نکند مي‌ترسي آخرش ‏باشد و بعد فردا ديگر نتواني دلگي بکني.» يعني که مثلا داشت مي‌مرد. همان‌شب چند ‏بار زنگ زد. چقدر التماس کرد تا دختر گوشي را برندارد. حالا ديگر شوخي‌اش گرفته بود، ‏قلقلکش مي‌داد و مي‌خواست باز هم. بالاخره خودش را کشاند تا کنار تلفن. ‏نمي‌گذاشت. روي سينه‌اش آن‌همه موي سفيد داشت و نمي‌دانست. وقتي باز تلفن ‏زنگ زد برداشت. معلوم بود که عزت است:‏

‏«کجا بودي؟»‏

‏«دستشويي.»‏

‏«من خيلي زنگ زدم، دوباره داري هله و هوله مي‌خوري؟»‏

‏«نه، حالم خوب است.»‏

‏«دله شده‌اي عزيزم، دله. گوشي را بده دست او.»‏

اين ديگر شيوهء قديمي‌اش بود. پرسيد: «خسرو چطور است؟»‏

‏«عاشق شده. حتما به تو رفته.»‏

دختر باز داشت قلقلکش مي‌داد. با سر و دست التماسش کرد و بعد منتظر ماند تا باز ‏بشنود: «مي‌داني که دوستت داريم، يعني من دوستت دارم. خسرو که نمي‌خواهد سر ‏به تنت باشد.»‏

اين جملهء آخر ديگر تازگي داشت.‏

شايد اگر از نفرت خسرو نگفته بود آن‌طور نمي‌کرد. به دختر گفت: «نه، جانم. تو مثل ‏شاهدهايي، پسربچه‌هاي نوخط، با اين کمرت و اين سرين که فقط توي دو مشت جا ‏مي‌گيرد، زن مجلس و محفلي، دست بالاش يک ساقي کمرباريک. آمديم و زد و آبستن ‏شدي، مي‌خواهي بچه را کجات جا بدهي؟»‏

حسابي عصبي شد، داد مي‌زد، نزديک بود بوم بزرگ را بيندازد روي او. بالاخره هم با ‏خط‌کش چوبي کليد را کشيد جلو. ناچار شد فرود بيايد. گفت: «شايد هم بعد از يک ماه ‏که خانهء شوهرت نان و سيب‌زميني و پلو به چنگ و چنگال خوردي عوض بشوي.»‏

يعني بعدها که مثلا دو سه شکم زاييد. دختر داد مي‌زد: «پس تو زني مي‌خواهي با ‏سينه‌هاي مَشکي که رانهاش اين‌هوا باشد.»‏

خنده‌دار بود، تصور آن دو ران انگار خيزران که قرار بود بعدها اين‌همه جا باز کند. عزت هر ‏هفته مي‌رفت ماساژ مي‌داد و بيشتر مي‌خواست کفل‌هاش پي نياورند. نياورده بودند. ‏فقط از پوست چروک‌خوردهء شکمش مي‌شد فهميد که زاييده است. فردا پياده و سواره ‏تا ميدان کهنه رفت. طرحي نزد. همان‌جا چيزي خورد. پياده و سواره تا پل آمد و به پارک ‏آن‌طرف رفت. چطور نفهميده بود که پاييز رسيده است. فقط دو طرح زد، آن‌هم روي دو ‏کاغذ به اندازهء کف دست. و بعد روي نيمکت، سر بر پشتي نهاده، خوابش برد. عزت ‏مي‌گفت: «هر وقت چلچلي‌ات گذشت، قدمت روي چشم.»‏

مگر چقدر خوابيده بود که پارک اين‌همه خلوت بود. مفصل زانوي چپش درد مي‌کرد. با ‏کسي قرار نداشت. وقتي هم رسيد تلفن را کشيد. بايست کاري مي‌کرد. آن بار توي ‏ماشين شايد سکته بوده. وقتي زنگ در را زدند فهميد که دخترک طرحها يا شايد ‏نقاشي‌هايش را نبرده است. حتما زن چاق سرايدار گفته که هستند. کاش فقط عزت ‏نباشد. چطور وقت پيدا مي‌کند؟ پري بود. با روپوش و مقنعه وکيف مدرسه. يک‌راست به ‏آتليه‌اش رفت، گفت: «بابا تو که هنوز يک خط هم نکشيده‌اي؟»‏

مقنعه و روپوشش را که کند گفت: «مي‌خواهي من مدلت بشوم؟»‏

نگاهش نکرد، حتما با همان پستان انگار دو ليمو بود. دستي تکان داد، گفت: «خجالت ‏بکش!»‏

‏«ببينم بابا، مگر مدلهاي تو همه بايد حتما لخت باشند؟»‏

گفت: «تو ديگر شروع نکن.»‏

اصلا نيامده بود که شروع کند. با هم چيزي گرم کردند و دوتايي توي آشپزخانه روبه‌روي ‏هم نشستند و خوردند. پرسيد: «مادرت مي‌داند؟»‏

‏«گفتم مي‌روم خانهء يکي از دوستهايم.»‏

‏«پس تو هم راهش را ياد گرفته‌اي؟»‏

با آن دو چشم سياه براق نگاهش کرد. اين چال روي چانه به کي رفته بود؟

‏«من نمي‌خواهم مثل تو بشوم.»‏

‏«چي؟»‏

سر به زير انداخت: «تو خيلي بدبختي!»‏

با همان لحني مي‌گفت که عزت دوستت دارم‌هاش را مي‌گفت. بعد از دبيرستانش حرف ‏زدند، اعتراف نکرد که کسي را پيدا کرده. گفت: «من مي‌خواهم فقط يکي را دوست ‏داشته باشم، تا آخر براي يکي فقط...»‏

حتما عزت توي غرغرهايش گفته بوده که چه پدر دله‌اي داشته‌اند. از همان ماه اول ازدواج ‏شروع شد. ايام عيد رفته بودند کاشان و او يک‌دفعه آن دو چشم را ديد، در فاصلهء يک بار ‏بسته و باز کردن چادر که مثلا به جاي اين چشم آن يکي را به ديده‌باني بنشاند. ديگر ‏فهميد. وقتي به هتل برگشت آن روي عزت را ديد. طرحها را هم که نشانش داد باور نکرد ‏که براي طرح زدن بوده است. پاره‌شان کرد و تا صبح لباس‌پوشيده پشت به او خوابيد و ‏خودش وقتي بلند شد ديد توي پاگرد زير يک پتو خوابيده است. زن نظافتچي بيدارش کرد. ‏اگار عادت داشت، گفت: «تا در را باز نبسته، برويد تو.»‏

در واقعا باز بود. اما عزت همان‌طور پشت به جاي او خوابيده بود. چه پيش آمد که ‏بعدازظهر مهربان شد، حتي سعي کرد تکه‌پاره‌هاي طرحها را بچسباند، نشد. با دندان ‏پاره کرده بود و يکي دو تا را حتي جويده بود. براي همين مجبورش کرد باز سري به بازار ‏بزنند. اينها را به پري نگفت، فقط توضيح داد که شکاف ميان آن دو از کجا شروع شده ‏است، بعد هم گفت: «مادرت فکر مي‌کرد با تحريک حسادت من مي‌تواند نگهم دارد.»‏

نمي‌فهميد، مثلا اگر گوينده‌اي حتي سر و شکلي داشت سوت مي‌کشيد و مي‌رفت جلو ‏تلويزيون ميخ مي‌شد. جوانهاي بلندقامت چهارشانه را مي‌پسنديد. مي‌گفت: «اگر من ‏مي‌توانستم بکشم.»‏

پري نيامده بود اينها را بگويد يا چيزي بشنود. حتي وقتي پرسيد: «بابا، هنوز شبها توي ‏خواب راه مي‌روي؟» مقصودي نداشت. از عزت هم گفت که اخيرا به در چشمي گذاشته ‏است و يک چفت و کلون اضافي. مي‌خنديد: «از ترس توست، بابا.» بالاخره گفت. پول ‏مي‌خواست، نگفت براي چي. او هم نپرسيد. قول داد و براي همين از فردا افتاد دنبال ‏پيدا کردن جايي براي نمايشگاه. به همهء گالري‌دارهاي تهران تلفن کرد، مي‌دانست که ‏آخري است. همين‌ها هم برايش مانده بود که داشت، جز چند چهره‌اي که از عزت زده ‏بود و بهش نمي‌داد. خوب، حالا فقط مي‌توانست گل و گياه‌هاش، پنجره‌هاي بسته و باز با ‏آن شاخهء شکستهء شکوفه‌داده را به نمايش بگذارد. ديوش خوب فروش رفت. تلفني ‏بهش گفتند. خودش فقط براي شب اول رفت، خسرو بردش. نيم‌ساعت بيشتر نماند. ‏مي‌ترسيد که باز با آن يکي روبه‌رو شود، اسمش چي بود؟ پستان چپش نوک نداشت و ‏حالا شوهر و دو بچه داشت، يکي هفت و يکي سه‌ساله. اول، هميشه شب افتتاح ‏مي‌آمد. نه‌انگار که مي‌شناختش. ديگر طرحي ازش نداشت. سه‌رخ مسي رنگ را از روي ‏او ساخته بود. خسرو را مجبور کرد همان شبانه برش گرداند. ساعت يازده و نيم بود. ‏قرص‌هاش را خورد و دست‌بندهايش را زد و دو کليد را جايي پرت کرد و خوابيد، رو به بوم ‏سفيد. زاويه‌اش خالي بود. البته آن‌همه سياه‌قلم‌هاي روي ماهوت‌ها و بر کاغذهاي ‏خشتي کوچک برايش مانده بود. تلفن را هم کشيد. وقتي بلند شد، هرچه گشت ‏کليدهاش را پيدا نکرد. کجا گذاشته بودشان؟ يادش بود که با لباس خواب خوابيده بود، اما ‏حالا اور تنش بود. کليدها توي جيب اورش بود. يک کليد ديگر رويش بود. حتما جايي رفته ‏بود. کتابها را که توي آشپزخانه دسته‌کرده بر ميز ديد فهميد. ديگر منتظر آسانسور نشد. ‏در انباري اختصاصي‌اش قفل بود، اما چراغش روشن بود. وقتي در را باز کرد کاغذهاي ‏نم‌کشيده به ياد چيزي‌اش انداخت که نمي‌دانست چيست. سه‌کنج بالا چه تارعنکبوتي ‏بسته بود. روي ميز کوچکش هم يک دسته کتاب بود. گردشان گرفته شده بود. قفسه‌ها ‏تارعنکبوت نداشت، رد دستمالي جلو کتابها خط انداخته بود. کي اين کارها را کرده بود يا ‏اصلا کي کرده بود؟ دستهء کارد را که ديد، تيرهء پشتش همان‌طور عرق کرد که اغلب ‏شنيده بود. مي‌شناختش. لاي ديوان منوچهري بود. چيزي مثل لکهء خون خشک‌شده بر ‏تيغه‌اش بود.‏

ديوان را هم برداشت. چطور توانسته بود کليدهاي دست‌بند و زنجيرش را توي آن تاريکي ‏پيدا کند، و اين يکي کليد را از کجا پيدا کرده بود؟ در که باز شد باز زن سرايدار را ديد، جارو ‏به دست. تمام چارچوب هم انگار کمش بود. دهانش کجاي صورتش بود که حالا به خنده ‏باز شده بود؟ آن‌هم با جاي خالي اين دو دندان پيشين که اين را هم ديده بود. غبغب ‏فرخ‌لقا همين‌طورها بوده که امير ارسلان مي‌توانسته به مشت بگيرد؟ نکند اين لبهاي ‏زنگيانه را مزيده باشد؟ زن گفت: «چرا ايستاده‌ايد، زود باشيد و بياييد بيرون.»‏

چوبي به دنبالش مي‌کشيد که بر سرش کهنه‌اي زده بود. اگر مي‌خواست طرحي از او ‏بزند اولش همه‌اش بايست دايره مي‌زد: يک دايره براي صورت و بعد نيم‌دايره‌اي به ‏شعاعي دوبرابر صورت، اما شکم بيضي‌شکل بود. ديگر نگاه نکرد. کارد را لاي ديوان ‏گذاشت. سر به زير افکنده تقريبا بيرون دويد. مي‌دانست که بايست بکشد، راهش همين ‏بود. بايست به اختيار دست مي‌گذاشت که ديگر آزموده بود. به قصد نيم‌دايره زدن هم ‏مداد طرح بر کاغذ گذاشت. نمي‌خواست اما در مي‌آمد، انگار که ديده بود، حتي دست ‏کشيده بود. به حمام رفت و وقتي برگشت ديگر مي‌دانست که کجاست و يا حداقل پا بر ‏کدام پله بايست مي‌گذاشت تا فرو رود يا برآيد. با اين‌همه بايست مطمئن مي‌شد. تلفن ‏را وصل کرد. دفترچهء تلفن را جلوش گذاشت. به قول معروف، اول ساقي، بعد باقي، که ‏تلفن زنگ زد. عزت بود: «کجا بودي؟»‏

‏«اول تو بگو.»‏

‏«شوخي نکن، گفتم کجا بودي؟ من هيچ، جدا شده‌ايم، اما خوب، قيم بچه‌هات که ‏هستم.»‏

‏«نمرده؟»‏

‏«گفتم شوخي نکن!»‏

‏«من ديشب نيامده بودم آنجا؟ مي‌دانم، در را از تو کلون مي‌کني، اما خوب، ممکن است ‏يادت رفته باشد.»‏

‏«ممکن نيست. در ثاني، من خوابم سبک است.»‏

و بعد خيلي جدي گفت: «من ديشب اينجا توي اتاقم نبوده‌ام، کجا بوده‌ام، نمي‌دانم.»‏

‏«خوب، جايي نرو. من همين حالا به دکتر اردلان تلفن مي‌کنم.»‏

‏«نه، خواهش مي‌کنم. من حالا خوبم. فقط خواستم مطمئن بشوم که آنجا نيامده باشم و ‏تو هم سالمي.»‏

‏«پس چرا خودت تلفن نکردي؟»‏

‏«تو که مجال نمي‌دهي.»‏

قهقهه زد: «آخر من که مي‌داني خيلي دوستت دارم. ازصبح تا حالا باور کن ده بار ‏شماره‌ات را گرفته‌ام.»‏

بعد نوبت ساقي شد. با چشم‌بند مي‌خوابيد، مي‌دانست. مي‌گفت: «واقعا که... ‏نمي‌دانم چطور رويت مي‌شود تلفن کني؟»‏

‏«رو شدن ندارد، خواستم بپرسم ديشب خرسي کفتاري به سراغت نيامده يا حداقل ‏کسي به درت پنجه نکشيده؟»‏

‏«کليد من را که داري.»‏

‏«براي همين هم مي‌پرسم.»‏

‏«نه.»‏

بعد هم ساقي پرسيد: «مي‌خواهي بيايم سراغت؟»‏

‏«نه، طوري نشده.»‏

ساقي گفت: «ببين پسرم، تو بايد بيايي بخوابي، يک ماه استراحت کني. مي‌خواهي با ‏دکتر صفا حرفش را بزنم؟»‏

‏«خرگوش تازه؟»‏

باز هم گفت و شنيد. نمي‌خواست برنجاندش. باز هم تلفن کرد. به ترتيب الفبا، اگر ‏شماره‌شان را داشت، هر بار هم به همان عضوي که مي‌پسنديد فکر مي‌کرد، همان‌قدر ‏هم حرف مي‌زد که مي‌فهميد ديشب اتفاقي نيفتاده است. پري‌اش خودش تلفن کرد. ‏گفت: «بابا چي شده؟»‏

‏«هيچي پدر. يک کاري بکن آن قيم محترمت اينجا پيداش نشود، اگر نه از همين پنجره ‏مي‌اندازمش پايين.»‏

ژينوس يا نمي‌دانست کي، اصلا به‌جاش نياورد. چه بهتر! عزت راست مي‌گفت، دله بود. ‏عزت به کنار، شايد از همان کاشان شروع شد، اين عادتش بد بود که تا اين خارخار ‏راحتش نمي‌گذاشت نمي‌توانست درست ببيندشان، حتي لمسشان کند.‏

کليد دخمهء پايين را خود سرايدار آورد. از چشمي در ديدش. عجيب لاغر بود. ‏نمي‌خواست اين‌طور ببيندش، شورت به پا، حولهء حمام بر دوش. گفت: «اجازه ‏بفرماييد حالا مي‌آيم.»‏

وقتي چراغ اتاق خواب روشن نشد، فهميد که چرا خود زن نيامده است. برق ‏اضطراري که نداشتند. بايست پولي مي‌دادش، اما نه به سرايدار. چند اسکناس ‏توي جيب شلوراش آماده گذاشت. در را که باز کرد، حلقهء کليد به تکمهء برق ‏آويخته بود.‏

ظهر فهميد ديگر نمي‌تواند جلو خودش را بگيرد. چمدان سفري باز و خالي روي ‏تخت بود. با اين‌همه طرح، باز جايي چيزي کم بود. اما خوابش مي‌آمد. نان و پنيري ‏خورد. رگي در شقيقه‌اش مي‌زد. مي‌دانست که خواب يا بيدار، بسته يا باز، ‏مي‌رود. باز به ساقي‌اش تلفن کرد. هنوز صدايش خواب‌آلود بود. گفت: «من فقط ‏همين امروز را استراحت دارم.»‏

‏«مگر جمعه است؟»‏

‏«ساعت خواب!»‏

پرسيد: «تو نمي‌تواني دو تا کند هم براي پاهايم کش بروي؟»‏

‏«خيلي خوب، تکان نخور، دارم مي‌آيم.»‏

‏«نه، نه، من شايد بروم مسافرت. ولي براي حالا نمي‌خواهم. مي‌داني، راستش ‏مي‌ترسم، فکر مي‌کنم خودم نيستم که اينها را باز مي‌کنم يا مي‌بندم.»‏

‏«مگر چي شده؟ نکند ديشب باز دست‌بندها را باز کرده‌اي؟»‏

‏«صبح که بسته بود.»‏

‏«حالا مي‌خواهي چه‌کار کني؟»‏

‏«فعلا هيچ. وقتي برگشتم، بهت تلفن مي‌زنم.»‏

‏«مگر نمي‌بيني بيرون چه برفي آمده؟»‏

از کنار پنجرهء آتليه‌اش ديد، هنوز هم مي‌باريد. برگشت. پرسيد: «از کي شروع ‏شده؟»‏

‏«من نمي‌دانم. وقتي بيرون بودم هوا صاف بود.»‏

حالا که ديگر هيچ عضوِ نکشيده نداشت مي‌فهميد که از اول نمي‌بايست به وصف ‏شاعران اعتماد مي‌کرد يا حتي به قلم نقاشان. گل‌بدنشان را به اندروني ‏مي‌گذاشتند و به شعر از شاهدان مي‌گفتند و دست بالا از غلامي زرخريد يا ترک ‏شاه‌بخشيده‌اي که از خلخ و فرخار يا حتي ختا آورده بودند. و او تمام عمر دنبال ‏همين‌ها دويده بود، به قول عزت دله شده بود. با اين‌همه اينها که داشت تکه‌تکه ‏بود، همان‌طور که اينجا و آنجا ديده بود، بايست يا خود مجموع مي‌شد يا در ‏مجموع مي‌ديدشان. اما از امروز، نه، امشب ديگر گذشته بود، آن‌هم با اين ‏خستگي که گاه سرش تا روي کاغذ خم مي‌شد، و مداد از دستش مي‌افتاد. ‏بايست چيزي مي‌خورد. غذا داشت. گاهي براي چند روز مي‌پخت و هر بار به ‏اندازهء چند ملاقه‌اي گرم مي‌کرد. قرص خواب را با همان لقمهء اول خورد. ظرفها را ‏که شست اول چمدان سفرش را آماده کرد. بيشتر از کاغذ سفيد و بوم لوله‌کرده ‏و مداد، تيوب و جعبه‌هاي رنگ، شستي و قلم‌مو انباشتش. چند لباس گرم هم ‏برداشت. شناسنامه‌اش را هم برداشت و بعد که بستش، لباس‌هاش را آماده بر ‏دستهء صندلي آويخت، چتر و يک کلاه پوستي هم روي چمدان گذاشت. حالا ديگر ‏خيالش راحت بود. اگر باز امشب بازش مي‌کردند يا خودش باز مي‌کرد همه‌چيز ‏آماده بود. اين‌طور لخت که حالا مي‌خواست بشود با برفي که حتما بيرون مي‌باريد ‏به هيچ‌جا نمي‌رسيد. بعد لباس کند. سردش نمي‌شد. خوبي اين مجتمع همين ‏بود. يک نورافکن سقف را درست انداخت روي بوم سفيد که حالا حداقل قبلهء ‏خوابش بود، و باز همان جلوش رختخواب آورد و چراغ مطالعه را آورد و بالاي سرش ‏روشن کرد و ديوان منوچهري را کنار دستش گذاشت. وقتي مي‌خواست کليد ‏حلقهء دست و پاهاش را يک جايي پرت کند فهميد ديگر در اين زاويه پشت و ‏پسله‌اي نمانده است. دورتادور خالي بود. گذاشت زير سرش، و تا باز کسي، ‏غريبه‌اي بازش نکند، به رسم چله‌نشيني يا مُعَزمان با کارد دورتادورش دايرهء ‏مندل را کشيد. خوابيده به پشت کتاب را به دست گرفت و خواند. هميشه تا گريز ‏به ممدوح را مي‌خواند. آشنا بودند گرچه خيلي وقت بود که نخوانده بود، اما ‏قصيدهء در مدح شيخ‌العميد را حفظ بود، انگار همين ديشب يا شايد همين امروز ‏خوانده بود. عجيب بود، منوچهري در قصايد و بخصوص مسمط‌هايش گاهي ‏قصه‌گوي وقايع ايام او بود:‏

چنين خواندم امروز در دفتري/که زنده است جمشيد را دختري
بود ساليان هفتصد هشتصد/ که تا اوست محبوس در منظري‏

و بعد هم حتما وصف بي‌خوابي مدام دختر را مي‌آورد تا آنجا که راوي به آن خانهء ‏باستاني مي‌رود، خانه‌اي از سنگ سياه. مي‌دانست. کتاب را بست، شايد هم ‏بسته شد و همان‌قدر فرصت کرد که غلتي بزند و دکمهء چراغ مطالعه را بزند و ‏يکي دو بيت به‌خاطر مانده را از حفظ بخواند:‏

گشادم در آن به افسونگري/ بــــرافــروخــت زروار آذري‏
چراغي گرفتـم چنان‌چون بود / ز زر هريــــوه ســـر خنــجـري‏

وقتي برخاست، متوجه شد به خواب حتي آن عروس کلان‌‌سينه را نديده است. ‏مندل شايد مانع شده بود. پس اين‌بار خودش بايست مي‌رفت. دايرهء طلسم را ‏شکست. لباسهايش را پوشيد، کلاه بر سر و چمدان به دست با آسانسور تا ‏همکف آمد. زن سرايدار از پشت شيشه مي‌ديدش. لبخند مي‌زد. حتي حفرهء ‏جاي دو دندان را ديد. بيرون همچنان برف مي‌باريد، ريز، اما نشسته بود و باز ‏مي‌نشست. در حياط جاي پاهايي بود، اما کوچه سفيد سفيد بود. مگر چه ‏ساعتي بود که او اولين نفر بود و بکارت اين سفيد خفته؟ هيچ‌وقت نمي‌توانست ‏بکشد، بخصوص ته خيابان را با درختهاي سرخم‌کردهء کاج و اين ساقه‌هاي نزديکتر ‏چنار که يک بند برف رويشان نشسته بود و پرده‌اي که جدا از اين برف‌ريزه، ميان ‏آن آسمان گرفته و اين زمين سفيد معلق بود. در خيابان جاي تاير ماشين بود. ‏اميدي بود و براي هر ماشيني دست بلند کرد. تا بر خيابان اصلي مي‌خواست ‏برود. و بعد هم تکه‌تکه مي‌رفت تا مي‌رسيد به ميدان احمدآباد. رانندهء اول را ‏حتي نديد. پولي هم نگرفت. فقط يادش بود که گفت: «مسافرت تشريف ‏مي‌بريد؟»‏

‏«نه، مي‌خواهم بروم همين چندفرسخي.»‏

‏«توي اين برف؟»‏

‏«خوب، بالاها، طرف کوير شايد نبارد.»‏

تا ميدان شاه يادش مي‌ماند. با وانت رفت. چمدان را هم گذاشت پشت وانت. ‏راننده از سختي زندگي گفت. قيمت يک جفت لاستيک انگار همين يکي دو ماه ‏شده بود دوبرابر. خوب، حتما استهلاک اين چندتا را او بايست مي‌پرداخت. در ‏حافظ کمي پياده رفت، بعد حتي وقتي پياده شد يادش نماند کي بود و يا ماشين ‏چي. ميدان احمدآباد را ميان‌بر زد. به جاي مجسمهء وسط نفهميد اين چيست که ‏گذاشته‌اند. بيايند و بروند و بنشينند و برخيزند اما او بايست مي‌رفت، يا ‏کش‌کشانش مي‌بردند. بالاخره هم يک باري نصيبش شد. راننده هم‌سن‌وسال ‏خودش بود. تا کرمان مي‌رفت. تا خوابش نَبَرد سوارش کرد. مي‌گفت، شاگردش ناز ‏کرده است. مي‌گفت: «اگر قبل از يخ بستن از خوراسگان رد بشويم، ديگر قسر ‏دررفته‌ايم.»‏

توي قهوه‌خانهء خوراسگان فقط براي چاي خوردن نگه داشت، مي‌شناختندش. ‏علي‌خان بود. از قوطي کبريتش بسته‌اي درآورد، دو حب درست کرد، گفت: «شما ‏هم مي‌خوريد؟»‏

مي‌شناخت، اما مگر نمي‌بايست هوشيار مي‌رفت و يا مي‌رسيد؟ تا سگزي ‏ساکت رفتند. ديگر فقط نم‌نم باران بود. مي‌گفت: «اين بار هم جستيم.»‏

بعد ديگر فقط گاهي مي‌گفت: «آخر بابا تو هم حرفي بزن.»‏

از کدام بايست مي‌گفت؟ پرسيد: «شاگردت چرا قهر کرد؟»‏

‏«معلوم است، به ريش که مي‌رسند، ديگر رکاب نمي‌دهند.»‏

سيگار علي‌خان را که روشن کرد، افتاد به حرف. همه‌اش همين جاده را رفته بود، ‏مثل کف دست مي‌شناخت. انگار چرت هم زده بود، وقتي علي‌خان نگه داشت، ‏فهميد به کوهپايه رسيده‌اند. گفته بود: «من نرسيده به يزد پياده مي‌شوم.»‏

سر صبحانه علي‌خان از اين يکي گفت که چه زحمتهايي پاش کشيده بود. ‏مي‌گفت: «يک الف بچه بود، اين‌قدر. بيني‌اش را نمي‌توانست بالا بکشد. اول بردم ‏براش لباس گرفتم، سر تا پا. فرستادمش حمام. پشت دست‌هاش از بس چرک ‏بود ترک خورده بود. خوب، همه‌چيز يادش دادم. انگار بگير بچهء خودم باشد. ‏اولش، باور کن، دو سه سالي نگذاشتم دست به سياه و سفيد بزند. فقط بايست ‏مي‌نشست وردستم، سيگاري برايم روشن مي‌کرد، يا مثلا نواري مي‌گذاشت، يا ‏مي‌بخشيد، گاهي استکاني برايم پر مي‌کرد. آن‌وقتها مي‌خوردم. صداي بدي هم ‏نداشت، از همين تصنيفها برايم مي‌خواند. هرجا لنگ مي‌کردم شب ده بار ‏مي‌پريدم که مبادا رويش پس رفته باشد. بگويي يک بار، به مويت قسم، تلنگر ‏بهش نزدم. خوب، باهوش هم بود، زبل، همه‌چيز را ياد گرفت. تا چشم به هم ‏مي‌زدم لاستيک عوض مي‌کرد، دست تنها. من هم تلافي مي‌کردم. اگر مسافري ‏سوار مي‌کردم، پولش مال او بود. از صاحب بار، هرکس بود، اول شاگردانگي او را ‏مي‌گرفتم. اولين پياله را من دستش دادم. با زن من آشناش کردم. حالا براي من ‏شاخ و شانه مي‌کشد، کرهء بازوش را به رخم مي‌کشد. تف، که دستم نمک ‏ندارد.»‏

اشک گوشهء چشمش را که ديد سر به زير انداخت.‏

‏«مي‌دانم کي زير پاش نشسته است. بهش گفتم، يک سفر باش برو، بعدش اگر ‏نيامدي کت مرا ببوسي، اسمم را عوض مي‌کنم.»‏

علي‌خان نگذاشت حساب کند. به کفه که رسيدند زمين خشک بود، به زمزمه ‏شروع کرد به خواندن. با صداي خراشيدهء بغض‌کرده‌اش فقط دو بيت مي‌خواند. ‏دقيقا نمي‌فهميد چه مي‌‌خواند، صداي موتور نمي‌گذاشت، يا شايد براي خودش ‏مي‌خواند. نديد، اما فهميد با اشک بر گونه شايد مي‌خواهد اين را بخواند:‏

افتخار همه آفاقي و منظور مني، تو منظور مني
شمع جمع همه عشاق و به هر انجمني، به هر انجمني
به سر زلف پريشان تو دلهاي پريش
همه خو کرده چو عارف به پريشان‌سخني، پريشان‌سخني

و بعد ديگر فقط همين مصراع را خواند و خواند:‏

سيم‌اندام و ولي سنگدلي

که ديد گونه‌اش خيس خيس شده است. سريع هم مي‌رفت. آفتاب زده بود اما ‏معلوم بود که باز جلوترها برف است. گفت: «همين‌جا نگه داريد.»‏

انگار نشنيد، همچنان مي‌خواند: سيم‌اندام و ولي سنگدلي.‏

شايد هم مي‌خواند تا بعدش يادش بيايد. رو به او کرد و گفت، با همان بغض: ‏‏«بي‌پير پيرم کرد، باور کن.» نزديک هم بود بزند به يک تويوتا، يا حتي اتوبوسي که ‏از روبه‌رو مي‌آمد. بعد باز هم خواند. ديگر راستش به هق‌هق مي‌خواند، همان ‏مصراع را.‏

بلند گفت: «علي‌خان، من مي‌خواستم "تودشک" پياده بشوم.»‏

‏«چي؟ اينجا چرا؟ مگر نگفتي مي‌آيي يزد؟»‏

خلاص کرده بود و حالا داشت با دستمال بيني‌اش را مي‌گرفت: «کاري داري ‏اينجا؟»‏

‏«نه، اما يک‌دفعه ياد يک رفيق قديمي افتادم. سري بهش مي‌زنم.»‏

مي‌خواست دور بزند. گفت: «من توي قهوه‌خانه منتظرت مي‌نشينم.»‏

‏«شايد چند روز بمانم.»‏

‏«مطمئني؟»‏

‏«بله، بيست سالي است نديدمش.»‏

‏«حالا مطمئني يارو زنده است؟»‏

‏«نمي‌دانم، شايد.»‏

رويش نشد دست توي جيبش کند. علي‌خان گفت: «باز به معرفت ما پيرها. اينها، ‏اين جوانها نمک آدم را مي‌خورند...»‏

چمدانش را که از باربند بالاي اتاقک پايين مي‌آورد، گفت: «مي‌داني، دلم از اين ‏مي‌سوزد که باز بايد بگردم دنبال يک شاگرد ديگر، نه از اين نره‌خرها که کرهء ‏بازوشان اين‌هواست. مرام من اين است، گفتم انگار، من خودم بايد تربيتشان ‏کنم، براي همين هم دلم مي‌سوزد.»‏


حتي مصافحه هم کرد، گفت: «من پنج روز حداکثر بگير يک هفتهء ديگر برمي‌گردم، بگو ‏کجايي بيايم سراغت.»‏

گفت: «اگر يکي را در يزد يا بگيريم کرمان يا حتي بندر پيدا کردي چي؟»‏

خنديد: «خدا از دهنت بشنود.»‏

حالا به‌ناگهان مي‌دانست به کجا مي‌رود يا کجا مي‌برندش. گفت: «جدي گفتم، من آنجا، ‏ببين پشت آن تپه، بيست يا بيست و دو سال پيش معلم بودم. يک ده بود با شايد پنجاه ‏خانوار و يک قنات. ديوار قلعه‌اش هنوز بود.»‏

و بعد گفت وگفت تا آنجا که بانو به سراغش آمده بود، وقتي توي قنات‌خانه غسل ‏مي‌کرد. علي‌خان پرسيد: «چندسالش بود؟»‏

‏«آن‌وقتها بيست، بيست و پنج سالي داشت. نان‌بند بود، يعني مي‌رفت خانهء اين ‏و آن، نانشان را مي‌پخت، گاهي هم رخت و ظرف آنان را مي‌شست. شوهرش ‏رفته بود کويت و بعد هم خبرش را آورده بودند. دو تا دختر داشت، حالا بايست ‏شوهر کرده باشند.»‏

اشک باز غلتيد بر گونه‌هاي علي‌خان و سبيل جوگندمي‌اش را هم تر کرد. خم ‏شد و کتش را بوسيد: «بنازم به اين معرفت.»‏

نخواست بگويد که معرفتي نداشته است. علي‌خان اصرار داشت که برساندش، ‏گفت: «فقط دو سه دقيقه طول مي‌کشد.»‏

گفت: «نه، جاده ندارد، مي‌بيني که. فقط مال‌رو است، مثل آن سالها.»‏

بالاخره چمدان به‌دست به راه افتاد. علي‌خان از پنجرهء ماشين براش دست تکان ‏مي‌داد. از تپه که پايين مي‌رفت ديگر نديدش. از ديوار قلعه ديگر چيزي نمانده بود، ‏اما دروازه هنوز بود ودرخت توت کنار جوي آب. در جوي آبي جاري نبود. زمين خيس ‏بود و توي جوي اينجا و آنجا آبي جمع شده بود. زنها همين‌جا بر اين سنگها رخت ‏مي‌شستند. بانو را اولين بار همين‌جا ديده بود. گليمي را لگد مي‌کرد و با تکان ‏پاها حجم عظيم و لرزان سينه‌هاش را مي‌لرزاند. سراغ مدرسه را گرفت. زنها ‏رويشان را بيشتر گرفتند، حتي بانو. اينجا هم مدير بود هم معلم و حتي ‏مستخدم. بانو نشانش داد، اما همچنان پا بر گليم مي‌کوبيد و رانهايش تکان‌تکان ‏مي‌خورد. همان‌جا فکر کرد کاش مي‌شد طرحي ازش بزند، گرچه دو سال بعد به ‏هنرها رفت، اما مي‌کشيد. در کوچه کسي نبود. دبستان سينهء تپهء روبه‌رو بود، ‏پرچمش حتي پيدا نبود. خانهء بانو پايين پاي ديوار جنوبي دبستان بود. دبستان دو ‏اتاق بيشتر نداشت، يکي دفتر بود و يکي اتاق درس. هنوز بود، و بيشتر از چهار ‏کلاس نداشت، با دري بسته و شيشه‌هاي شکسته. ديوارهاي دورتادور، اينجا و ‏آنجا، فرو ريخته بود. مظهر قنات در مزارع تودشک بود، اينجا فقط سه دهانه به ‏قنات داشت که يکي پانزده و يکي حتي بيست و سه پله مي‌خورد. مدتي توي ‏همان دفتر دبستان سر کرد، بعد که مردها ديمشان را کاشتند و به شهر يا کويت ‏يا هر جاي ديگري رفتند، آن‌قدر خانه خالي ماند که توانست خانهء قنات‌دار سوم را ‏بگيرد. فقط پانزده پله مي‌خورد. در خانه‌اي که مي‌نشست قفل بود. سگي از ‏جايي پارس کرد. پس کسي حتما هست. مردها وقتي براي کار مي‌رفتند زنها در ‏چند خانه مي‌ماندند. ديوار خانه‌هاي بعدي همه ريخته بود و يک لنگه در فقط به ‏قفلش بند بود اما قوقولي‌قوقوي خروسي ‌_ چه بي‌وقت!_ به جلو کشاندش. خانه ‏را شناخت. سگ بر ديوار خانه ايستاده بود. ديگر پارس نمي‌کرد. در زد. منتظر صدا ‏نبود. در کلون نبود. پسرکي زير نارون وسط حياط با چيزي بازي مي‌کرد. ماشين ‏باري بود که اتاقکش مانده بود و فقط سه چرح داشت. ديدش. مات نگاه مي‌کرد. ‏به کي رفته بود؟ دست به دهان و بعد يک چشم کشيد و با صدايي مثل زوزه‌اي ‏فروخورده گفت: «بي‌بي.»‏

گفت: «نترس جانم، کاريت ندارم. کسي اينجا نيست؟»‏

حالا ديگر درست گريه مي‌کرد. تا مگر کسي پيدا شود، همان‌جا کنار باغچه ‏ايستاد. پشتهء آجري دهانهء قنات آن‌طرف باغچه بود. حتي زمستانها، ‏همين‌وقتها، آب قنات آن‌قدر گرم بود که ديگر مجبور نبود براي حمام تا تودشک ‏برود. بانو، اولين بار، بي‌چادر از همين پله‌ها آمد پايين، گفت: «چه خبره، آقاي ‏مدير، چرا غسل خشک و خالي؟»‏

آب قنات تا سينه‌اش مي‌رسيد، شورت هم داشت، اما باز تا شانه در آب نشست. ‏بانو آمد بر پلهء آخر نشست و پاچين‌هايش را يکي يکي بالا زد: «زود باش تا ‏کسي نيامده تمامش کن.»‏

هميشه همين‌طور بود. گاهي هم، مثل وقتي که خانه عوض کرد، نصف‌شب توي ‏خواب مي‌آمد سراغش، مي‌گفت: «به همه لچک‌به‌سرها گفته‌ام، شما ماهي ‏سالي مردي داريد، من چي؟ مدير مال من، اما خوب بهتر است نفهمند، اگرنه ‏چشمم را درمي‌آورند.»‏

حتي نمي‌گذاشت تکان بخورد. لباسش را هم نمي‌کند، گاهي حتي نشسته بر ‏مردي او مي‌نشست و بعد مي‌رفت. مي‌گفت: «مي‌بيني که، اين بابا مراد ‏همين‌طور دنبال من است. فکر مي‌کند هنوز هم پدرشوهر من است. اگر بو ببرد، ‏آبرو برايم نمي‌گذارد.»‏

شنيد: «هي بي‌بي کجايي؟ غريبه‌اي اومده!»‏

صدا از چند خانه آن‌طرف مي‌آمد. پسر دويد به طرف اتاق. چمدانش را در ايوان به ‏ديوار تکيه داد. تا يکي بالاخره پيدا شود بر لبهء ايوان نشست. باز که صدا را شنيد ‏مطمئن شد که کدخداست، عصازنان و دست‌به‌ديوار مي‌آمد: «کجايي، بي‌بي‌؟»‏

گفت: «منم کدخدا، مدير سابق.»‏

‏«کدام يکي؟»‏

باش مصافحه هم کرد، اما مطمئن بود که نمي‌شناسد. گفت: «همه رفتند، حالا ‏کسي ديم نمي‌کارد. قنات هم فقط يک دم موش آب دارد. چشمهء زهرا را هم که ‏ديدي؟»‏

آب جويبار از چشمه بود که به يکي دو باغ آب مي‌داد. حالا جز همان توت درختي ‏نديده بود.‏

وقتي بر سکو نشست، گفت: «اقلا اين پسره کجاست؟»‏

‏«رفت توي اتاق، کدخدا.»‏

کدخدا داد زد: «هي برزو، برو اين بي‌بي‌ات را صدا بزن، يک پياله چاي دم کند.»‏

برزو آمده بود دم در و به طرف قنات اشاره مي‌کرد: «رفته آب بياره.»‏

کدخدا بلند شد: «بندهء خدا حق دارد نمي‌شنود.»‏

گفت: «شما زحمت نکشيد، خودم صداش مي‌زنم.»‏

پله‌ها حالا حتي ديگر سنگي هم که لق بخورد نبود. دست به ديوارهء نمور گرفت و ‏پايين رفت. در نور حلقهء چاه دايرهء روشنايي پيدا بود. آن‌روزها سنگ سنگ که ‏پايين مي‌رفت، وقتي چشمش به تاريکي عادت مي‌کرد و بوي گل رس نم‌زده و ‏بعد بوي آب را مي‌شنيد، بالاخره آب را مي‌ديد که آرام و حتما گرم مي‌گذشت. ‏شنيد: «تويي کدخدا؟»‏

چند پله پايين‌تر لغزيد. تکهء خاک رسي از زير پايش کنده شد و يکي دو پله پايين ‏سريد. بوي آب را هم شنيد و همان بوي کهنه و ترش را که وقتي بانو آن پايين‌ها ‏بود، بي‌چراغ موشي يا شمع مي‌توانست پايين برود.‏

گفت: «منم بانو، مدير سابق.»‏

‏«کدام يکي؟»‏

ديگر رسيده بود که بي‌بي گفت: «چه پير شده‌اي!» آب همان دم موش بود، و ‏بي‌بي داشت از کاسه‌اي کوچک به دهانهء کوزه‌اش آّب مي‌ريخت.‏

بلند شد، هنوز همان راستاي قامت را داشت. گفت: «چي شده ياد ما کردي؟»‏

‏«از اين طرف رد مي‌شدم، گفتم سلام عرض کنم.»‏

يک دستهء کوزه را به کمک گرفت، تا بالا برسند، گفته بود که با چه آمده است. ‏حتي گفت: «مطمئن نيستم بيدار باشم.»‏

بالاي کرسي نشست و کدخدا بعد از همان پيالهء اول رفت. گفت: «خوشا به ‏غيرت تو، از اين همه مدير يکي برنگشت پشت سرش را نگاه کند.»‏

پرسيد: «بقيه کجاند؟»‏

‏«گفتم که، دست زن و بچه‌شان را گرفتند و رفتند، اينجا حالا ما همين سه‌تاييم و ‏آن عيال زمينگير من هم هست. مي‌روم بهش خبر بدهم. به ما هم سري بزن. ‏قابلت چيزي نداريم.»‏

بعد هم عصازنان راه افتاد. سر شب دور کرسي نان تريدکرده در کشک خوردند. ‏بي‌بي وقتي بلند شد تا چراغ روشن کند يا پاي قدح نشست تا کشکي بسايد ‏هنوز هم همان بود که منوچهري گفته بود:‏

چو آبستنان اشکــم آورده پيش/ چو خرمابنان پهن فرق سري
بسي خاک بنشسته بر فرق او/ نهاده بـه سر بر گلين‌افسري
بر و گـردن ضخـم چون ران پيـل / کف پاي او گرد چون اسپري‏

برزو را برد پايين پاي کرسي خواباند. گفت: «پسر رباب است. دو تا ديگر هم ‏داشت. شوهرش که مرد، رفت زير ماشين، دست بچه‌هاش را گرفت و رفت. گفتم ‏اين را بگذار پيش من.» ‏

گفت: «يادت است، بانو. من عصرها مي‌نشستم آنجا توي ايوان مدرسه و تو هي ‏مي‌آمدي بيرون و مي‌رفتي تو، يا دم همين باغچه‌ات رخت مي‌شستي؟»‏

بي‌بي دست برد زير کرسي، قوري را درآورد و چاي ريخت و گذاشت توي سيني ‏روي کرسي: «يادم که مانده، همه‌تان آنجا مي‌نشستيد.»‏

گفت: «از آنجا حياط خانهء تو پيدا بود. اين ديوار مدرسه هم نبود. اصلا مدرسه فقط ‏دو اتاق داشت، يادت آمد؟ من اول فقط يک روزي خانهء کدخدا بودم، بعد آمدم توي ‏همان دفتر مدرسه. سال بعد خانهء مش‌تقي نصيبم شد. تو همين‌جا، صبح که ‏داشتم غسل مي‌کردم، آمدي سراغم.»‏

‏«توي اين قنات؟»‏

بلند شد، روسري‌اش را برداشت: «انگار خيلي آتشم تند بوده.»‏

از کوزه به کاسه‌اي آب ريخت و شانهء چوبي‌اش را از رف برداشت و آمد نشست، ‏چهارزانو، کاسهء آب کنار دستش و پاچين کشيده بر دو ران و شروع کرد.‏

گفت: «آن‌وقتها بعدازظهر کارت همين بود، توي همين ايوان مي‌آمدي ‏مي‌نشستي، شانه‌ات را مي‌زدي توي کاسه و بافه بافه مويت را شانه مي‌زدي. ‏من از پنجرهء کلاس مي‌ديدمت. چه مويي داشتي!»‏

بي‌بي گفت: «خوب ديگر، حالا روزها نمي‌رسم. کاري که نيست، اما خوب، به ‏همهء خانه‌ها سر مي‌زنم. حالا ديگر پشت‌بام هم اندود مي‌کنم. نشسته‌اند شهر ‏و هي پيغام مي‌دهند که فلان کن، بهمان کن.»‏

گفت: «خيلي دوستت داشتم، بانو. عصرها مي‌زدم به آن تپه‌ها، تا بي‌بي‌زهرا ‏مي‌رفتم. تا غروب سر چشمه مي‌نشستم تا وقتي برمي‌گردم ديگر توي حياط ‏نباشي که هي ببينمت.»‏

بافه‌هاي بيشتر خرمايي و گاه سفيد و گاه خاکستري را شانه مي‌زد و چنگ‌چنگ ‏مو از سر شانه مي‌گرفت. گفت: «هي، تو از دل من که خبر نداشتي، مگر اين ‏بابامراد ول‌کن بود، انگار بگير زنش بودم. چند بار خوب است با آن چوب‌دستش ‏پشتم را سياه کرده باشد؟»‏

فرق که باز کرد، گفت: «خوب يکي هم براي من روشن کن!»‏

چطور يادش رفته بود؟ براي بانو هم روشن کرد و به دستش داد، گفت: «بانو، چرا ‏تا ديروقت چراغت روشن بود، چه مي‌کردي؟»‏

موهاي توي دامنش را جمع کرد وانداخت روي آب کاسه، گفت: «خوب، مي‌آمدي، ‏دو قدم که بيشتر نبود.»‏

گفت: «يادت نيست، گفتم که بهت، تو اولين زني بودي که مي‌ديدم.»‏

گفت: «اي آقاي مدير، من حتي يادم نيست ديشب نان کشک خوردم يا ‏آب‌پيازي؟»‏

پولور مردانه‌اش را کند. زيرپيراهنش هم مردانه بود، نکند. آمد دست راست او زير ‏کرسي نشست، دست برد باز قوري را درآورد، دو چاي ريخت. سرفه کرد، گفت: ‏‏«هنوز هم که عادت نداري، بانو؟»‏

‏«حالا گيرم نمي‌آيد. روزي بيست تا مي‌کشيدم. انيجا که مي‌بيني بقالي ندارد. ‏حالا کو تا يکي بيايد از اين‌طرف‌ها. باز وقتي بابامراد بود، مي‌رفت تودشک سيگاري ‏مي‌گرفت. خيلي خاطرم را مي‌خواست، پيرمرد ديوانه، يک شب آمد سروقتم که ‏مگر من مرد نيستم. همان چوب‌دست را گرفتم و تا خورد زدمش. گفت، بزن، ‏بي‌بي، اما بيرونم نکن. دلم سوخت براش. خوب، مرد که نبود. گاهي مي‌آمد، ‏مي‌نشست به درددل. ديگر دست برداشت.»‏

متکاي پشتشان را بالشي کرد و زيرپيراهنش را هم کند. بعد هم دست برد و ‏چراغ گردسوز را پايين کشيد. پستانهاي آويختهء سرخ با خط‌هاي سفيد همان بود ‏که ديده بود.‏

وقتي که او هم دراز کشيد، با همان لباس که تنش بود، گفت: «شبها هيچ‌وقت ‏پهلوي من نماندي، مي‌آمدي و مي‌رفتي، بعد من مي‌نشستم و نقاشي ‏مي‌کردم. همه‌اش تو را مي‌کشيدم.»‏

بانو گفت: «پس بگو، تويي، نقاش خودم.»‏

بلند شد، رفت سر صندوقش. نبود. روي رف‌ها هم نبود. گفت: «داشتمش. يک ‏جايي گذاشتمش.»‏

درازکشيده به پشت فقط به بازي سايهء عظيمش بر اين يا آن ديوار تگاه مي‌کرد، ‏گاهي يک ديوار و تمام سقف را مي‌پوشاند. بالاخره هم خوابش برد. کي ‏لباسهايش را کنده بود؟ بي‌بي هنوز خواب بود، لباس پوشيد و اول طرح کاملي از ‏صورتش زد، بعد هر عضو صورتش را جدا جدا کشيد. گردنش را هم کشيد. گوشهء ‏لحاف را لوله مي‌کرد و جلو مي‌رفت. بي‌بي بيدار شد، گفت: «آنجا نشسته‌اي که ‏چي؟ بيا ور دل خودم.»‏

احتياجي نبود، مثل همهء آن دختربچه‌ها، که اول باش بخوابد و بعد دست بکشد. ‏دست و آغوش يا بهتر دست و خواهش يکي بود انگار با هر دو پنجه بکشد يا با ‏هر ده انگشت ببيند. مي‌گفت: «خوشا به غيرت تو، گفتم پير شدم، پنج سال بود ‏مرد نديده بودم، انگار بگير هزار سال.»‏

او هم نديده بود، همه‌اش به بعد يا قبلش فکر مي‌کردند. براي همين مست ‏مي‌شدند. همين را بايست مي‌کشيد، همان‌طور که يک جفت بايست باشند. ‏صبح که خداحافظي مي‌کرد بانو مي‌گفت: «باز هم که مي‌آيي؟»‏

‏«اگر عمري بود.»‏

کدخدا مي‌گفت: «برمي‌گردند، همه‌شان، تو هم برمي‌گردي.»‏

شايد فکر مي‌کرد همان مدير آخري است که حتما منتقلش کرده بودند.‏

بي‌بي تا کنار جادهء اصلي باش آمد. نوه‌اش هم دنبالشان مي‌آمد. وقتي بالاخره ‏ميني‌بويسي نگه داشت، بي‌بي چنگش را تو جيب اوِر او کرد. گفت: «ديدي که ‏مرغها تخمي مي‌گذارند، شيري هم گاو کدخدا مي‌دهد، من هم تخمي ‏مي‌پاشم، روزي ما را خودش مي‌دهد. باشد خرجي راهت.»‏

همان پولي بود که روي طاقچه زير يک کاسهء پر از موي بانو گذاشته بود. توي راه ‏همه‌اش خواب بود. بعدازظهر رسيد. سرايدار گفت: «اي آقا، الحمدلله سلامتيد.»‏

زنش کجا بود؟ تلفن را وصل نکرد. همهء طرحهايش را بر هرجا که جا ‏داشت سنجاق کرد. بعد هم تا چيزي بخورد، همان قصيدهء منوچهري را ‏خواند. اگر مي‌خواست به شيوهء او عمل کند بايست زني مي‌کشيد که ‏خمرهء شراب بزند؛ يا خمره‌اي را به جاي تاجي از گٍل به تاجي از خرمن ‏مويي مي‌آراست و به چادري تُنُک‌تر از پر پشه سر و يال و شانه و حتي ‏سينه و اشکم همچون آبستنانش را مي‌پوشاند.‏

حمام کرد و بعد لخت لخت نورافکن تنظيم‌شده روي بوم بزرگ را روشن ‏کرد. ديگر به دست‌بند احتياجي نبود. دايرهء مندل را هم کشيد و ميان ‏دايره، رو به بوم، همان‌طور که رو به قبله دراز مي‌کشند، دراز کشيد. ديگر ‏حتي خسته هم نبود، گرسنه هم نبود، آن‌طور که اين‌سالها بود و هروقت ‏هرجا يک چيزي کم آورده بود و دويده بود يا به قول عزت مثل پروانه پريده ‏بود، مثل گنجشک‌هايي که مدام هي از اين شاخه به آن شاخه مي‌پرند ‏ونرهاشان وقت جفتگيري نه يک، نه ده، هزاربار پشت جفتشان مي‌پرند و ‏باز مي‌‌پرند.‏

حالا البته اگر مي‌خواست، اگر اين‌همه خوابش نمي‌آمد يا اين رگ جايي ‏توي شقيقه‌اش نمي‌زد، ديگر مي‌توانست بکشد. تازه چرا او مي‌بايست ‏بکشد؟ همين‌که همه‌چيز را آماده کرده بود، يکي ديگر شايد جايي ديگر، ‏اگر به اين حد از ارضا مي‌رسيد، و تازه اين‌قدر راضي بود، مي‌توانست ‏بکشد: همان‌طور که بانو حالا آمد، پشت به بوم ايستاد، لخت با آن دو ‏ساق گشاده انگار دو ستون، رانها به ستبري ران فيل و اشکمي چنان ‏بزرگ که مي‌توانست بچه‌اي هم‌چند او بزايد يا اصلا او را به دم درکشد. ‏بوي غبار برخاسته از لحاف‌کرسي‌اش را هم شنيد و بعد عطر خاک رس ‏باران‌خورده‌اي که مدتي هم پا خورده بود. چشم بست، يا شايد همان ‏دستهاي زبر بستندشان، راضي و ارضاشده، فقط همان‌قدر فرصت کرد که ‏بگويد: «قسم به تو که راحت شدم.»‏


20 بهمن 1366




BackTop

 

Contact Us Contributors Activities Golshiri Award About

 

Back to Index