معصوم چهارم
حالم خوب نيست. نميتوانم به اداره بروم. ديشب دوباره خوندماغ شدم، توي خواب. بعد هم ديگر نتوانستم بخوابم. راستش ترسيدم خوابم ببرد. آخر در بيداري اختيار آدم دست خودش است. اما خواب که باشد چي؟ مقصودم البته فقط خوندماغ نيست. از کجا که آدم توي خواب حرفهايي نزند که نبايد؟ پيرزن صاحبخانه ميگفت توي خواب داد ميزدم، آنهم من. اين يکي زن خوبي است. ميگفت: «بايد سعي کنيد بخوابيد.» خوب، نميتوانم. دست خودم که نيست. شايد اگر خانهام را عوض کنم، بشود. مجبورم عوض کنم، پس نگو: «چرا هر دو سه ماهي اين کار را ميکني؟» حالا بايد بفهميکه چرا. مثلا همين بيخوابي، يا خوندماغ مگر دلايل قانعکنندهاي نيستند؟ تمام بدنم هم درد ميکند، درست مثل کسي که زده باشندش، چند نفر. شايد هم از بس راه رفتم، ديروز، خيلي که نه، يعني ناچار شدم بزنم به کوچهها، و بعد ديگر از اين کوچه به آن کوچه. بعد ديدم اگر يکدفعه برسم به يکي از همين کوچههاي تاريک، شايد هم بنبست، آنوقت چي؟ بعد هم، يعني… تو که ميداني من از آدمهاي عينکي، آنهم عينک دودي، ميترسم، بخصوص اگر صورتشان را دوتيغه کرده باشند و موهاشان هم شانهکرده باشد، و حتما هم مبادي آداب باشند. اول ازشان حذر ميکنم، راهم را کج ميکنم. بعد ميبينم نميشود. هر جا بروم هستند. ناچار باشان سلام و تعارف ميکنم؛ دست هم ميدهم، حتي همپياله ميشوم. آنوقت است که ديگر حتي توي اتاقم نميتوانم راحت باشم. باور کن يکيشان ميگفت: «اگر اتاقت دو تا کليد داشت خيلي بهتر بود.» حالا بيا و خودت را نشان نده؛ سلامشان نکن؛ وقتي يکيشان از روبهرو ميآيد، به ويترين دکانها نگاه کن؛ يا براي اينکه روبوسي نکني، سيگارت را زير لب نگه دار. فکر ميکنم همينطوري خيلي دشمن پيدا کرده باشم. براي همين گفتم، ميترسم. ديروز عصر هم همينطورها شد. داشتم توي پيادهرو چهارباغ ميرفتم که يکيشان را ديدم. آشنا نبوديم. اما من سلام کردم. از ترس نبود. آخر وقتي يکي آنطور خيره به آدم نگاه کند و لبخند بزند و خطوط صورتش هم آنقدر به همهء ديگرها شبيه باشد، چه کار ميشود کرد؟ تازه من که خورده بردهاي از کسي ندارم. اما همانوقت که ايستاديم و حال و احوالي پرسيديم، از ميخانه رفتن منصرف شدم. شايد هم بعد منصرف شدم، بعد که فکر کردم حتما حالا دارد پشت سرم ميآيد. براي همين پيچيدم توي کوچه. گفتم انگار. بعد باز برگشتم به خيابان کنار رودخانه. گفتم باز صد رحمت به جاهاي شلوغ. خوب، اگر آنجا بيشترند، باشند. خيلي دلم ميخواست لبي تر کنم، بخصوص وقتي ديدم پل از نور خورشيد نارنجي است. غروبها اينطور ميشود. تازه اگر آدم توي يکي از اين غرفهها بايستد، رو به خورشيد، و علفها را که سبز سير است نگاه کند و يا باريکهء آبي را که وقتي به انعکاس لرزان پل توي آب ميرسد آنقدر آرام ميشود و زلال که سنگهاي بزرگ خزهبسته را ميشود ديد و حتي سنگريزهاي را که موجهاي ريز و مداوم نميتوانند بغلتانندش ديگر نميتواند نخورد. باور کن يک هفته بود لب تر نکرده بودم. دلم ميخواست ميشد يک گوشهء دنج بنشينم و عرق بخورم: يک استکان و بعدش هم يک قاشق لوبيا و احيانا يک پر کباب با نان تافتون. بعدش را هم که خودت بهتر ميداني. آدم سيگاري آتش ميزند و به دود، حلقههاي دود نگاه ميکند. اينها که توقع زيادي نيست. اما مگر ميشود؟ تا ميخواهي سيگارت را آتش بزني، ميبيني باز يکي پيداش ميشود. فقط کافي است بگويند: «اجازه ميفرماييد؟» در ثاني، من به شرافت همپياله شدن معتقدم، يعني فکر ميکنم اگر استکانت را به استکان يکي زدي و گفتي: «بهسلامتي!» نبايد سعي کني همهاش حرف را بکشاني به نميدانم چي. به من چه که نميدانم کي، کجا، چي گفته. من يکي که وقتي يک گوشهء دنج پيدا کردهام دلم نميخواهد به صداي بلند فکر کنم. باور کن يک هفته پيش وقتي نشسته بودم يک گوشه و تازه داشتم گرم ميشدم و همهاش به فکر خوابي بودم که شب قبلش ديده بودم... انگار نوشتم برات. بله، نوشتم. اما نفرستادم. البته چيزي نبود. حالا هم همهاش يادم نيست. مثل اينکه کارواني بود، فرض کن کاروان شام، که به جاي بيابان داشت از ميان دو ديوار بلند و طولاني رد ميشد. البته ديواري پيدا نبود، يا چون در و پنجرهاي، نور چراغي پيدا نبود، فکر ميکنم ديوار بود، يا مثلا طولاني بود. من هم جزو اسرا بودم. از زنگ شتر و زنجير و آن حرفها که در کتب «مقاتل» يا «شهدا» هست خبري نبود. اما من مطمئن بودم که جزو آنها هستم، و حتي مريضم. گمانم فقط گردنم را با چيزي بسته بودند طوري که نميشد سرم را برگردانم يا نگاه نکنم، به خورشيد که نه، نميدانم... آخر نميشود گفت چطور بود. فرض کن توي افق، وقت مغرب خورشيد را سر نيزه کرده باشند، همانطور سرخ و خونين، و تازه نيزه هم پيدا نباشد. مثلا پشت ديوار باشد. چشم و ابرو و احيانا محاسنش پيدا نبود. شايد از بس خونين بود، يا سرخ و نوراني بود پيدا نبود. اما صداي صوت قرآن ميآمد. خوب، من داشتم به همين چيزها فکر ميکردم، شايد هم ميخواستم بفهمم چرا آنقدر ميترسيدم، توي خواب، آنقدر که انگار سر بريدهء من باشد، که يکدفعه ديدم يکي دارد از پشت شيشه نگاهم ميکند. نميدانم چرا آدم زود ميشناسدشان، يا من ميشناسم، بيآنکه قبلا ديده باشمشان، درست مثل اينکه توي خواب ديده باشمشان، البته با کلاه خود و زره و حتي سبيل تابيده و چشمهاي دريده. حالا نگو: «از کجا که به تو نگاه ميکرده؟» البته آدمهاي ديگري هم بودند. اما... نميدانم. جداً داشت به من نگاه ميکرد، باور کن ديروقت هم بود. من يکي _ دست خودم که نيست _ تا ببينم يکي دارد نگاهم ميکند هول ميشوم. اين درست که سيگار بعد از يک استکان عرق ميچسبد. اما اگر بشود، اگر بگذارند با تفنن بکشم. يک کاسه ماست و موسير هم خبر کرده بودم. عرق را که نميشود هولهولکي خورد. من که خوش دارم با استکان عرقم بازي کنم. تازه اگر يکنفس بخورم گلويم ميسوزد، حتي يادم رفت انعام پيشخدمت را بدهم. با آن لباس سر تا پا مشکي و کراوات پهن آبي راهراهش آمد و ايستاد کنار پيشخان. من که نميدانم بعضيها چطور ميتوانند ايستاده عرق بخورند، آنهم تند تند، تازه ضمن خوردن هم به ديگران نگاه کنند، همهاش به يکي ديگر و نه به حلقههاي دود سيگار خودشان يا نميدانم به رنگ سبز جعفري کنار کبابشان. فرداش به آقاي زينالعابديني گفتم. گفت: آن را که حساب پاک است، از محاسبه چه باک است؟
من گفتم: اين را من ميدانم، آنها که نميدانند.
گفت: يک کم صبر کن، آنها هم ميفهمند.
صبر کنم؟ تا کي؟ تازه گيريم فهميدند که تا حالا مثلا من يکي نميدانم فلان و بهمان نبودهام. اما فردا را چي؟ اينها را البته به زينالعابديني نگفتم. فکر کردم نکند... البته آدم خوبي است. زن دارد و دو تا بچه. ميداني انگار. آدم شوخي است. ميگويد: آدمهاي دنيا دو دستهاند. يکي آنها که به گروهي، جماعتي، حزبي، باشگاهي، يا حتي سازماني، شرکتي وابستهاند. اينها خيالشان راحت است، چه چپ باشند يا راست، چه سرخ يا سياه، هر يکيشان همه است، جمع است. حتي وقتي توي اتاقشان باشند، تک و تنها، ميدانند که خيليهاي ديگر هم هستند که مثل آنها ميانديشند، يا لااقل عمل ميکنند. براي همين هرچه پيش بيايد ککشان نميگزد، جمعيت خاطرشان به هم نميخورد. اما دستهء دوم با وجود آنکه زيادند، تنهاند، هرکدام فقط يک نفر است، يک نفر در برابر بقيهء مردم دنيا، در برابر آسمان و خدا، و حتي بيخوابي يا خوابهاشان.
به نظرم ميخواست بگويد که من از زمرهء همان يک نفرهام، براي همين اينطورم. شايد. ميگفت: برو، جوان، تا دير نشده به يکي از اين گروهها، دستهها بچسب و خيالت را راحت کن.
همهاش ميگويد: «تو خطرناکي، جوان، براي همهء آن دستهها، گروهها، با بتها و محرابهاشان. براي همين ناچارند مواظبت باشند، حساب کارهات، حتي تعداد سيگارهاي روزانهات را داشته باشند.» حساب کرده است که تا ده سال ديگر چند من گوشت و نان و مثلا چند کيلو قند و چاي را نفله ميکند و يا چند هزار کيلومتر را طي خواهد کرد، و حتي چند بشکه عرق را بهسلامتي خواهد خورد. ميگويد: «بگيريم هفتهاي يک مرتبه با ضعيفه، و اگر پا بدهد ماهي يک بار هم لفت و ليسي، روي هم ميشود ششصد و چهل جماع.» دست آخر سر ده سال آخرين قسط بانکش را داده است و. .. ميگويد: من عين خيالم نيست. بيمهء عمر شدهام تا اگر از يک تن و چهل و چهار يا پنج کيلو گوشت _ خداي ناخواسته _ پانصد يا دويست کيلوش قسر در رفت، بچههام ويلان نشوند. حالا اگر دو تا آدم بايستند کنار خيابان يا حتي توي اتاقم و با هم پچپچ کنند و يکيشان دائم به من نگاه کند، خوب، بکند.
روزنامه هم ميخواند، هر روز صبح. حتي _ با من که نه _ بحث هم ميکند، با هر کس پا بدهد، تازه بلند بلند. ميگويد اين پردهها را ديدهايد؟ تا دنيا دنياست همينطورها بوده. يک طرف اشقيا هستند، همه يکشکل با کلاه خود و زره و چشمهاي دريده، و آن طرف هم احبا با ابروهاي پيوسته و يک خال توي پيشاني و يک طبق نور دور سرشان. خوب، حالا ببينم کدام طرف ميبرند؟ از طرفي سر بريده است و اسيري و آن طرف ديگر ديگ آبجوش و ارٌه و اگر هم از فردا خبري باشد مار غاشيه و گرز آتشين.
اگر هم يکي بگويد: «خوب که چي؟» ميگويد: «تو کدام طرفي هستي، هان، بالاي نيزه را بيشتر ميپسندي يا توي ديگ را؟»
يک روز که من گفتم: «بعضيها هم بودهاند که نه اين طرفي شدند و نه آن طرفي.» مغلطه کرد که... حالا درست يادم نيست که چي. همهء حرفهاش را هم نميشود نوشت. زينالعابديني سر نترسي دارد. يا که... نميدانم. آخر فکر ميکند: جنگ لازمهء پيشرفت و تنها وسيلهء بقاي نوع انسان است. تمام اختراعات و اکتشافات نيم قرن اخير را حاصل جنگطلبي ميداند. تازه ميگويد: «اگر تا ده سال ديگر هيچ جنگي پيش نيايد و يکدفعه جمعيت زمين بشود هفت ميليارد يا بيشتر، تکليف من و بچههام چه ميشود؟» از جيرهبندي بدش ميآيد. آخر يک بار مزهاش را چشيده است. بيست سالش بوده. يک بار _ يادم نيست کي _ ميگفت: «مال دزدي طعم ديگري ميدهد. ميداني، جماع درست و حسابي همان بود که...» نميدانم کجا، آنهم با زني که به خاطر پول حاضر شده بود. انگار ميگفت بيشتر از اينکه زنک گريه ميکرده و به در نگاه ميکرده لذت برده است. اما بعضي وقتها حرفهايي ميزند که اگر به خاطر رعايت آداب معاشرت نباشد من يکي حتما گوشهايم را ميگيرم. وقتي هم بلند ميشوم و در را ميبندم يا از پنجره به بيرون سرک ميکشم داد ميزند و مرتب يک چيزهايي بلند بلند ميگويد و روي ميز ضرب ميگيرد. البته قصدش مسخره کردن من نيست. اما خوب، گاهي هم... يعني خودش ميگويد: بايد خوش بود. وقتي هم ازش ميپرسم: «چرا با حاصل رنج ديگران؟» ميگويد: بابا تو هم گندش را درآوردهاي. آخر يک شوخي ساده که اينهمه...
شوخي ساده؟ واقعا قباحت دارد. آدم از مستراح برگردد، سيگارش را هم تازه روشن کرده باشد، کرکرهها را بالا بزند و به کوچه نگاه کند که مثلا کي گداي کور پولش را دوباره مياندازد، يک جايي، همان نزديکيها، و هر وقت کسي دور و برش نباشد مياندازد، بعد هم ميگردد، دست ميکشد روي زمين، وجب به وجب جلو ميرود يا عقب. وقتي هم پيداش ميکند ميخندد، بلند، طوري که انگار پولي پيدا کرده است... ميگفتم يا آدم دارد مثلا خيلي آهسته سوت ميزند که همکار آدم در ميآيد که: «يک بابايي تلفن کرد. انگار تو را ميخواست.» گمانم يک ماه پيش بود. اول فکر کردم شايد باز... يادت است که؟ همان قضيهء پسر پيرزن را ميگويم. برايت نوشتم، انگار. خوب، درست است که به آنها گفتم اصلا نديدهامش. اما آخر من هم جاي آنها بودم باورم نميشد. اما به تو که ديگر دروغ نگفتم. مهمتر از همه من از تلفن _ نه که بترسم _ خوشم نميآيد. وقتي چشمم به تلفن ميافتد، به گوشي و شمارههاش، چندشم ميشود. آدم نميداند کي ممکن است، همين حالا، تلفن کند و تو را بخواهد. تازه وقتي تلفن زنگ ميزند، از کجا ميشود فهميد که کي است. زينالعابديني اين را ميداند. چطور؟ نميدانم. شايد از بس گفتهام: «لطفا، ببينيد کي است؟» خوب، من از خودت ميپرسم: اگر کسي تلفن بکند و نگويد کي است و از کجا، و تازه اسم تو را هم بداند و بعد نميدانم... آن دفعه هم همينطور شد. برايت که نوشتم. نه، انگار يادم رفت پستش کنم. باور کن. شايد هم براي اينکه نميشد، نميتوانستم، يادم رفت. پس ديگر نميخواهد مرتب بنويسي: چرا نامه نميدهي؟ يا نميدانم شش ماه است ازت خبري نداريم. خبري که نيست. يا به قول زينالعابديني من هم دارم سهم گوشت و نان و جماعم را نفله ميکنم. از زينالعابديني پرسيدم: «نگفت کي است؟» يا گمانم: «نگفت چه کار دارد؟» گفت: «نه، حرفي نزد. فقط سراغ تو را گرفت. گفتم نميدانم، همين حالا تشريف بردند بيرون.»
ميبيني؟ تشريف بردهاند بيرون؟ که چي؟ حالا آن بابا چه فکرهايي کرده، البته به جناب زينالعابديني ربطي ندارد. وقتي هم ميپرسم: «خوب، چي گفت؟» ميگويد: «نميدانم. اما راستي گفت: باز هم تلفن ميکنم.» اصلا اينها هيچکدام رفيق نيستند. براي همين من با هيچکس رفيق نيستم. با اين يکي مجبورم. همکارم. درست است که توي اين شهر غريبم، اما خوب، توي اين ده سال که ميتوانستم دوستاني دست و پا کنم. تو يکي اقلا ميداني که من آنقدرها دست و پا چلفتي نيستم. اما آدم چطور ميتواند مطمئن بشود که... ببين مثلا نشستهاي توي اتاقت، زير کرسي، چشمهات را هم بستهاي و همينطوري داري براي خودت فکر ميکني. خيلي هم سعي ميکني به يک جوي آب فکر کني، يا يک درخت، يا حتي به آن جامهاي معرق اتاق خودمان، يا مثلا به مادر: به موهاي سفيدش، سنجاق زير گلويش. يا اگر خيلي ديروقت باشد و از توي کوچه هيچ صداي پايي شنيده نشود به مرحوم ابوي مثلا وقتي که... تو يادت نميآيد. آخرين باري که ديدمش هيچ شبيه عکسش نبود: تکيده بود، انگار يک پرده پوست کشيده باشند روي استخوانهاي صورت آدم. توي همهء عکسهاي خانوادگي موهاش انبوه است، مجعد است، مثل موهاي خودت. اما من هميشه، يعني هر وقت به پدر فکر ميکنم سر تراشيدهاش يادم ميآيد. چشمهاش سياه و براق بود. ريش گذاشته بود _ به يک قبضه هم نميرسيد _ با تک و توکي تارهاي سفيد در بناگوشها و چانه. فقط از چشمهاش فهميدم که پدر است. تو بغل مادر بودي. اول به مرحوم ابوي نگاه کردي، بعد گريه کردي و سرت را زير دامن چادر مادر پنهان کردي. يادت آمد؟ خوب، من داشتم به پدر فکر ميکردم. هرچه ميکردم يادم نميآمد دستهاش کجا بود. توي جيبهاش نبود، يا به ميلهها که مثلا ميلهها را مشت کرده باشد. حالا فکر ميکنم پشت سرش بود، منطقا ميبايست آنجا بوده باشد. ميدانم که حتما برميداري مينويسي: «چر ا به پدر، تازه چرا فقط به اين صحنه فکر ميکني؟» من که گفتم ديروقت بود. تازه اين صحنه براي من مثل يک عکس کهنهء دستمالي شده است که احيانا دو سه جاش شکسته باشد و قسمت پايينش، از گردن به پايين، پاره شده باشد. وقتي تو چنين عکسي داشته باشي چه کار ميکني؟ مگر سعي نميکني بقيهاش را به ياد بياوري، يا لااقل بسازي؟ حالا چرا؟ اين ديگر دست من و تو نيست. شايد براي اين است که توي شناسنامهمان اسمش هست يا چون هر کس فاميلمان را بشنود زود ياد پدر ميافتد: «شما با فلاني چه نسبتي داريد؟» آنجا هم گفتند. يکيشان ميگفت: به فرض که شما راست بگوييد، پدرتان چي؟
راستي، تصميم گرفتهام نام فاميلم را عوض کنم. چي؟ نميدانم. شايد هم از زينالعابديني خواهش کردم اجازه بدهد از نام فاميلش استفاده کنم. فردا ازش خواهش ميکنم. تو مختاري. اما من مجبورم. ببين، وقتي لشکريان ابنزياد يا حجاج _ يادم نيست کدام _ به مدينه حمله ميکنند، به روايتي 12000 نفر از عامه را ميکشند، حتي 700 تن از مهاجران و انصار را هم ميکشند. باز روايت است که تا چند سالي کسي دختر به شرط بکارت به شوهري نميداد. خوب علي بن الحسين (ع) در يکي از اين دو حمله ساکن مدينه بودهاند و براي صيانت ذات و حفظ نقطهء حق به روضهء جدشان پناه ميبرند. بعضيها نوشتهاند خدا ميان او و لشکريان دشمن پردهاي کشيد. بعيد هم نيست به خاطر حرمت حرم مطهر متعرض نشدهاند. روايتي هم هست که لشکريان شام متعرض خانهء حضرت نشدند و بسياري از عامه و تابعين که بدان خانه پناه برده بودند از تعرض مصون ماندند. اما حالا، مثلا آدم بست نشسته است، آن هم توي اتاق خودش زير کرسي که يکدفعه کسي با سنگ ميزند به شيشهء پنجره ات. حالا اگر چراغت خاموش باشد، باشد. باز ميزند. تو فقط فرصت داري دمپاييهات را بپوشي و يادت ميرود موهات را صاف کني. و احتمالا حتي يادت ميرود کتابي را که تازه تمامش کردهاي يک گوشهاي بيندازي، مثلا زير بالش بگذاري. تازه مگر اين آدمها يک جا مينشينند؟ مگر ميشود بهشان گفت: «لطفا به کتابهاي من دست نزنيد.» يا: «من کتاب امانت نميدهم.»؟ باور کن يکيشان آمده بود و از من سراغ کتابهاي نميدانم چي را ميگرفت. درست است که آنها را خواندهام (دو تاش را توي دستفروشي پيدا کردم) اما خوشم نيامد، مزخرف بودند. تازه چطور ميتوانستم به آن بابا بگويم که خواندهام، که اينها رمان نيست، که بهتر است برود و نميدانم چند کتاب جامعهشناسي گير بياورد. بعد که چاي براش آوردم، گفت: اي رنده، تو که گفتي هيچکدامشان را نداري؟
گفتم: چي را؟
آن وقت دست کرد زير کرسي و کتاب را درآورد. درست مثل اينکه پرچم پيروزي دستش باشد تکانش ميداد. بعد هم چند صفحهء آن را بلند بلند خواند. وقتي هم گرام را روشن کردم، بلندتر خواند. اصلا داد ميزد. حالا نگو: «از بس گيجي.» آخر من کتاب را گذاشته بودم پشت قفسهء کتابها. جلدش را هم کنده بودم و خودم با دو تا مقوا برايش جلد درست کرده بودم. باور کن همين يکي را پسنديدم. راستش دلم ميخواست يک دفعهء ديگر بخوانمش. تازه فکر کردم شايد دارد دستش را زير کرسي گرم ميکند. براي همين گفتم من هيچ دوست و آشنايي ندارم. مثلا اين يکي گفته بود فلاني _ يعني من _ دستش لرزيده و نميدانم چاي را ريخته است روي لحاف کرسي. ميبيني؟ آخر يکي پيدا نميشود به اينها بگويد: «به شما چه؟» کتاب را که بهش بخشيدم، هيچ، تازه رفتم از سر خيابان تخممرغ خريدم و يک نيمي. ماست هم گرفتم. خوب، احمقم ديگر. مست که شد، گفت: تو ميترسي، تو از سايهء خودت هم ميترسي.
من ماجراي مدينه را برايش گفتم، و حتي از هجرت پيامبر و پناه بردن به غار و عنکبوت و تاري که سد عصمت دوستان شد حرف زدم. کتابهام را هم نشانش دادم، جاي انگشت شست تر شده با آب دهان. پاکت نامههاي پاره شده را هم ديد و جاي خالي عکسهاي آلبوم را. از يک نفرهاي زينالعابديني هم برايش حرف زدم. نفهميد. به ديگران هم گفته بود. در مورد کتاب هم حتم دارم. براي اينکه يک هفته بعد يکي از همانها آمده بود اداره سراغ من. همکارم ميگفت. مطمئنم که اين دفعه را دروغ نميگفت. شايد هم ميگفت. گفت: يک آدم چهارشانهء بلندبالا بود. اگر هم کوتاهقد بود و نميدانم لاغر فرقي نميکرد. زينالعابديني ميگفت: تو کاراته بلدي؟
خودش چيزهايي سرش ميشود. ميگفت: «آدمهايي هستند که ميتوانند با يک ضربهء دست گردن يا مهرهء پشت آدم را بشکنند.» گمانم کتابش را خوانده است. به من هم پيشنهاد کرده بخوانم. ميگفت: «به دردت ميخورد، جوان. اگر بخواهي ميتوانم بهت امانت بدهم.»
گفتم: متشکرم.
راستش دلم ميخواست بخوانم، اما فکر کردم حتما در عوض از من کتاب ميخواهد، آن هم چه کتابهايي. بعد مگر ميشد گفت: «من کتاب به هيچکس امانت نميدهم، حتي به کسي که همکار آدم است، و نميدانم _ به قول خودش _ با مرحوم ابوي سابقهء معرفت داشته است»؟ تازه چرا بدهم؟ تو که ميداني من روي همهء کتابهايم مهر زدهام، با تاريخ خريد، و جاي خريد و مبلغ خريد. زينالعابديني ميگفت: «زنها هم بلدند.» خودم هم توي يکي از همين فيلمهاي امريکايي ديدم. اسمش يادم نيست. اگر هم يادم بود برايت نمينوشتم. چه فايده دارد؟ يک زن باريکاندام موسياه که آدم فکر ميکند فقط براي اين خوب است که روي دست بلندش کند، يا مثلا مثل يک بچه روي زانو بنشاندش و با موهاي سياه و بلندش بازي کند و شايد پوست سفيد گردنش را ناز کند، با يک ضربه _ باور کن! _ يک نره غول را نقش زمين کرد. يارو کارد هم دستش بود. حتي وقتي زينالعابديني گفت: «ميتواني بيايي خانه مان بخواني.» حاضر نشدم. ترسيدم دوباره همان حرفها پيش بيايد و يا مثلا توي مستي قول و قراري بگذارم که نبايد. دخترک چاي آورد. معلوم است که چرا. مادرش که بود. برادرش هم بود. البته بدک نيست. ازش خوشم ميآيد. دانشجو است. سر ميز شام نشسته بود پهلوي من. آبجو خورد. من هم آبجو خوردم. عرق هم بود، تلخ و تند و با بوي کشمش. نخوردم. ترسيدم مست بشوم و حرفهايي بزنم. يادت است که به تو قول دادم ديگر هيچوقت توي کافه يا اين جور جاها بيشتر از يک چتول عرق نخورم. شايد تو هم مثل دخترک بگويي: «توي مهماني که اشکالي ندارد.» ظاهرا که ندارد، آن هم وقتي يک دختر قشنگ موسياه با گونههاي برافروخته براي آدم بريزد. اما ببين، مثلا همان شب وقتي همکارم سرش گرم شد، افتاد به حرف. دخترک هم به گمانم مست بود که... آن هم با دو ليوان آبجو. براي همين نبايد زياد عرق خورد. زينالعابديني به من چه. من نبايد زياد بخورم، بخصوص در جمع. البته گاهي ميشود آن هم توي اتاقم، تازه وقتي فرداش تعطيل باشد و ساعت هم حدود يازده و دوازده شب باشد. يک صفحهء کلاسيک ميگذارم. صداش را بلند ميکنم، زياد که نه، يعني آنقدر که اگر مست شدم و يکدفعه... ميفهميکه؟ آخر ديدهام که آدم وقتي مست باشد چطور به حرف ميافتد، آن هم بلند بلند. من که اين طورم. نميدانم برايت نوشتم يا نه که يک شب که زيادهروي کردم چي شد؟ تقصير خودم نبود. نه، تقصير خودم بود که به همکارم گوش دادم. يک تکه از روزنامه را برايم خواند. حتي آمد پهلوي ميزم و چند تا عکس را نشانم داد. من احمق هم توي راه يک روزنامه خريدم و چهارلا کردم و گذاشتم توي جيبم، جيب بغلم. گفتم ميروم خانه و ميخوانمش. نميدانستم که عرق ندارم. ساعت ده بود که ناچار شدم بيايم بيرون. به يکي از همين بارها رفتم. گران تمام شد. قبلا ميدانستم. ودکا لايم خوردم. دو تا. باز هم خوردم. چند تا؟ يادم نيست. بعد که آمدم بيرون و ديدم خيابان خلوت است و يا مثلا ساکت است و از همه بدتر آن طاق سبز روي خيابان و گله گله دايرههاي روشن ميان برگهاي سبز و نسيميکه با گردنم بازي ميکرد نگذاشت بروم خانه. ماه آنقدر بزرگ بود، آنقدر سفيد بود، آن هم معلق و ثابت بالاي شاخهها، بالاي طاقي سبز، که نميشد مست مست نبود. سر راهم، يک جايي، سرپايي خوردم و بعد راه افتادم توي خيابان و نميدانم و پيچيدم توي کوچهها و گمانم بالاخره يک جايي کنار يکي از همين جويهاي پر آب نشستم. درست يادم نيست کجا. فقط سطح تاريک و روشن آب يادم است و لرزش مهتاب و انعکاس شاخهها در آب. انگار گريه هم کردهام. شايد هم حرفهايي زده باشم. گفتم که نبايد زياد مست کرد. مثلا من هم اگر هوشيار بودم اقلا صداي پا را پشت سرم ميشنيدم. و يا لااقل... من که باورم نميشود آن حرفها را، آن هم بلند زده باشم. اما آخر پاسبان گشت که با من دشمني نداشت. گفته است: «نشسته بود کنار جوي آب و بلند بلند ميخواند.» انگار روزنامه را برايش خواندهام و نميدانم حرفهايي زدهام. گفته است بهش توهين کردهام و باش دست به يخه شدهام. البته من انکار کردم. آخر حرفهايي به من نسبت ميدادند که توي مستي هيچ، توي خواب هم بعيد است بزنم. اما صبح فهميدم، از لکههاي جلو پيراهنم و يخهء کتم که بعيد هم نيست. البته خون بينيام بند آمده بود. ديگر نديدمش. اعتراف کردم که زياد خوردهام و قول دادم، کتبا، که ديگر افراط نکنم، اما آنها ميخواستند بنويسم که خودم را به مستي زدهام. ننوشتم. براي همين با خودم شرط کردم که هيچوقت بيرون که هستم نخورم، زياد نخورم. البته همکارم اگر دلش خواست ميتواند. خانهء خودش است. گفتم که مست شد. بعد هم با دخترش جر و بحث کرد، طوري که اگر تلويزيون روشن نبود و صداش را _ گمانم مادر _ بلند نکرده بود حتما بد ميشد. همکارم آدم مودبي است، اما بالاخره دخترش را به گريه انداخت. رک و راست به دخترش ميگفت: «آخر شما انچوچکها چي ميگوييد؟» حق هم داشت. فرداش البته از دختر عذر خواسته بود. خودش گفت. اما آن شب دستبردار نبود. حتي وقتي شطرنج بازي ميکردند يکي از مهرههاي سياه را برداشت و گفت: «حالا اگر مردي ببر.» گمانم دختر با سفيد بازي ميکرد. سرخ شده بود. ميگفت، آخر بابا، من که مرد نيستم، در ثاني اين بازي است، قرارداد است.
همکارم ميخنديد، بلند ميگفت: نه، بازي کن، بازي کن و از پدر پيرت ببر. ده يالا بازي کن ديگر.
دختر ميگفت : اقلا رختان را برداريد.
ميگفت: نه، من دلم ميخواهد اين يکي را بردارم.
مهره را توي مشتش ميفشرد. نفهميدم کدام بود. ميگفت: اگر بردي بعد از اين هميشه حق با توست.
بعد هم شروع کرد به مسخره کردن من، آن هم جلو دخترش. البته مست بود. ميگفت: «آقاي فلاني آخرش از عقب تير ميخورند. شايد هم همين حالا تير خورده باشند.» قصهء لوسي است. شنيدهاي که؟ يک سرباز امريکايي توي همين جنگ جنوب آسيا به رفيقش ميگويد: «رفيق، خون چه رنگ است؟» رفيقش ميگويد: «چطور مگر؟» آن يکي ميگويد: «اگر خون رزد باشد به نظرم من از عقب تير خوردهام.» تازه آدمي اين حرف را ميزد که به دخترش ميگفت: «وقتي ملتي ميتواند توي ماه انسان پياده کند چهار تا آدم پابرهنهء با چشمهاي مورب غلط ميکنند بهش بگويند بالاي چشمت ابروست.» ميگفت: «تو آدم تحصيلکرده بيشتر ارزش داري يا صد تا مثل اين بقال سر محل، يا مثلا آن عملهاي که امروز باغچهمان را بيل ميزد؟ خوب، معلوم است که تو. پس اين تويي که حق داري زنده بماني. اصلا تو حاضري زن يک آدم پابرهنه بشوي، هان، حاضري؟»
دخترک ميگفت: «بابا، ارزش يک آدم به مدرک يا مقامش نيست. بلکه بايد ديد چه کار ميکند. همان پابرهنهها ميخواهند آدم نو، دنياي نو را بسازند، دنيايي که ديگر توش...»
زينالعابديني داد ميزد: «همه مساوي باشند، هان؟ و تو به همين دليل از يک ملت بزرگ، با آن تمدن و تکنيک برتر ميخواهي تسليم يک مشت آدم پابرهنه بشود؟ اگر تسليم شدند ميداني چه ميشود؟ فرداست که هر دو سه ميليون آدمي ميخواهند براي خودشان زندگي کنند و نميدانم آقابالاسر نداشته باشند، نه، ممکن نيست. اصلا من ميگويم: زندهباد هيتلر، زندهباد گوبلز!»
من که دخالتي نکردم. همان شب هم تصميم گرفتم ديگر خانهشان نروم. آخر يکدفعه ديدي مست کردم و مثل آن شب شد. باور کن اگر همکارم پادرمياني نکرده بود، يعني به دو سه تا دوست و آشنا رو نميانداخت، حتما تا حالا دستم بند بود. آن شب هم جلو دخترش به من گفت: «من به تو پيشنهاد ميکنم با اين دختر ازدواج کني. شما دو تا مثل دو قطب مثبت و منفي هستيد. خوب ميتوانيد همديگر را خنثي کنيد. تازه وقتي دو سه تا بچه ريختند دور و برتان، آن قدر دستتان به ريق اين يکي، يا نميدانم کوفت و زهرمار آن يکي بند ميشود که يادتان ميرود يک روزي مشتش ميکرديد.»
من که فکر نميکنم دخترش راضي به اين ازدواج باشد. براي اينکه از امثال من و پدرش انتقاد ميکرد. ميگفت: «گيرم که ماشين بخريم و مثلا سالي يک بار هم به کنار دريا برويم يا به جاي چلو باقالا و يخمي لوبيا، خاويار و ويسکي و چه و چه بخوريم يا مثلا...» بعد هم از حادثهء آن شب حرف زد. حتما زينالعابديني برايش گفته بود. ميبيني؟ نميشود به هيچکس اعتماد کرد. حتي پرسيد: «هنوز هم خوندماغ ميشويد؟» ميگفت: آدم ديگر ناچار است انتخاب کند.
اما من همهاش ميخواستم از داستان برايش حرف بزنم، از داستانهاي چخوف يا داستايفسکي. حتي شروع کردم که خلاصهء يکي دو داستان را برايش بگويم. همان که زن و مرد سوار سورتمه ميشوند و مرد طوري که دخترک نبيند يا فکر کند که صداي باد است يا صداي سورتمه، توي گوش دختر ميگويد: «دوستت دارم.» يا حتي داستان آن بابا که هر چند ماهي کيلومترها پياده ميآيد تا سرش را مجاني اصلاح کند، آن هم پهلوي آرايشگري خويشاوند که دخترش را به او قول داده است. و داستان از جايي شروع ميشود که دخترک نامزد شده است و سلماني اواسط کار _ وقتي درست نصف سر آن بابا راتراشيده است _ ميفهمد که... اما مگر ميگذاشت. ميگفت ادبيات حالا ديگر مقولهء پرتي است.
چرا؟ نگفت. يعني پدرش نگذاشت. مست کرده بود. بلند بلند ميگفت: «زنده باد هيتلر!» قدم ميزد، مثل سربازهاي اساس و مثل فاشيستها سلام ميداد. بعد هم گفت: اگر گذاشته بودند، حالا دنيا يکپارچه شده بود، شده بود يک دستهگل، يک حکومت جهاني داشتيم با يک مسلک. تمام آشغالکلهها هم توي زبالهداني تاريخ بودند.
دخترش ميگفت: ببخشيد، بابا، اما شما فاشيست هستيد.
زينالعابديني ميگفت: «بله که هستم. افتخار هم ميکنم. يعني چه که هر چند ميليوني دور خودشان خط بکشند که ما هم بله، که ما هم جزو ميوهجاتيم. تازه مگر بد است که همهء مردم، همهء اين ملتهاي گرسنه، تکنيک برتر، تمدن برتر ابرقدرتها را بپذيرند؟»
ميگفت: «ويسکي يا مثلا شامپاني بهتر است يا اين عرقسگيهاي خودمان که آقاي فلاني هر شب ميخورد؟» به من اشاره ميکرد. بعد هم داد زد: «مسلم است که بهتر است به جاي گلستان هاملت بخوانيم و به جاي نميدانم شعرهاي کدام شيخ پشمالدين شعرهاي کي و کي.»
اسمهاشان را نميدانست. همهاش از زبان واحد، تمدن واحد دفاع ميکرد. ميگفت: هرکس نميخواهد، يا شعورش را ندارد بايد به زور بهش حقنه کرد، يا اصلا نابودش کرد، ريختش توي سطل آشغال.
دخترش ميگفت: «از کجا که تمدن امريکايي مثلا برتر است؟ مگر ساختن موشک نشانهء تمدن برتر، فرهنگ برتر است؟ خوب، ژاپنيها هم ميتوانند، عنقريب هم درست ميکنند. در ثاني يکي شدن، يکرنگ شدن، مثلا اينکه همه يک زبان داشته باشند، يک عقيده و يک لباس...
آقاي زينالعابديني داد ميزد: «به خودتان بگو، از خودتان بپرس.»
بعد هم گريهاش گرفت. زار زار گريه کرد. نفهميدم چرا؟ البته زياد خورده بود. زنش که آمد تو، گفت: شما جوانها چي ميدانيد که اين مرد چي کشيده.
به من اشاره ميکرد. دخترش گفت: «مادر، با من بحث ميکردند.»
زن از من عذر خواست. بعد هم زير بغل همکارم را گرفت و بردش. زينالعابديني همانطور گريه ميکرد و همهاش ميگفت: «پست متظاهر، پست متظاهر!»
متظاهر؟ کي را ميگفت؟ نفهميدم. براي همين وقتي دخترش گفت: «شطرنج بازي ميکنيد؟» گفتم: «بلد نيستم.» ميفهميکه چرا. گفت: «يادتان ميدهم، ببينيد...» بعد هم توضيح داد. من عذر خواستم. ديروقت هم بود. با تاکسي برگشتم. فکر کردم اگر پياده بيايم نکند باز کنار يکي از همين جويهاي پر آب سر در بياورم. درست است که زياد نخورده بودم. اما خوب، همان سه بطر آبجو هم گرمم کرده بود. حتما اگر قدم ميزدم باز گذارم ميافتاد به يکي از همين بارها و آن وقت معلوم نبود باز چه دسته گلي به آب بدهم. شايد اگر فاميلم را عوض کنم بشود. پاسبان گشت گفته است، باش بحث کردهام. نوشته بود: «روزنامه را نشانش دادهام و به عکسها يکي يکي اشاره کردهام و گفتهام ترسي ندارد سري که بريده است.» با تاکسي برگشتم، کليد در خانه را فراموش کرده بودم. پيرزن صاحبخانه در را به رويم باز کرد. آدمهاي خوبي هستند. يکي از پسرهاش خارج است. آن يکي را هم نديدهام. عکسش را همان شب نشانم داد. گفت: «اگر چاي بخواهيد هست.» بعد نشانم داد. عکس شش در چهار بود و يک خال سياه ميان دو ابروش بود. بعد هم گفت که چطور شده است. قيافهاش آشنا بود. انگار ديده بودمش. شايد هم عکس را جايي ديده باشم. گفت: «ميخواهد روضهخواني راه بيندازد.» خيلي تعجب کردم. آخر از آدميکه تلويزيون توي خانهاش هست و با يک چارقد توي کوچه ميرود و يکي از پسرهاش حالا حتما زن خارجي دارد اين کارها بعيد است. از من هم دعوت کرد. گفت: «خبرتان ميکنم.» ديروز بود. توي روضه به جاي چاي قهوه دادند. مردانه و زنانه جدا بود. مردها توي حياط و زنها توي اتاق، چهار آخوند دعوت کرده بودند. شوهرش نشسته بود دم در، ساکت. فقط وقتي آخوندها گريز ميزدند به پيشاني ميزد. منبر دوم بود که پيرزن از اتاق داد زد: آقا، لطفا روضهء علي اکبر را بخوانيد.
آقا که روضهء علي اکبر را خواند صداي گريهء پيرزن بلند شد. چرا علي اکبر؟ نفهميدم. آخوند سوم روضهء حضرت قاسم را خواند، بدون مقدمه. فقط ذکر مصيبت کرد. يکي که پهلوي من نشسته بود گفت: منبر اول چه روضهاي خواندند؟
گفتم: اول از وجوب نقطهء حق حرف زد بعد هم از تقيه. حديث معصوم را هم تفسير کرد.
گفت: گريز چي؟
گفتم: خطبهء حضرت زينب را خواند، بعد هم از سر بريده گفت و چوب خيزران.
گفت: فکر ميکنيد سوميچه کار ميکند؟
گفتم: نميشناسمش.
گفت: حتما از حضرت قاسم حرف ميزند.
راست ميگفت. گفتم که. وقتي سومي داشت ذکر مصيبت ميکرد، پرسيدم: از کجا فهميديد؟
گفت: مگر شما همسايهشان نيستيد؟
گفتم: چطور مگر؟
حرفي نزد. آخوند بعدي نيامد. نفهميدم چرا. مجلس خود به خود به هم خورد، و من با وجود آنکه ميدانستم حتما نبايد بيرون بروم رفتم. و بعد _ گفتم انگار _ پياده آمدم خانه، بيآنکه عرق بخورم يا مثلا بروم کنار جوي آب. ساعت هشب بود که رسيدم به خانه. دو تا قرص خوردم بلکه خوابم ببرد. آن وقت گفتم براي انصراف فکر هم شده يک چيزي ميخوانم. جنايت و مکافات را برداشتم. هر چه کردم نميشد. چند سطري که ميخواندم متوجه ميشدم قبلش يادم نيست. آن وقت نشستم و همينطور سيگار کشيدم. به گمانم ساعت ده بود که صداي زنگ در را شنيدم. لحاف را روي سرم کشيدم. چراغم خاموش بود. حتي سعي کردم خوابم ببرد. آخر فکر کردم باز يکيشان آمده است. آمده بود. با من کاري نداشت. پيرزن ميگفت. بعد انگار خوابم برد. البته حالا درست يادم نيست که چي خواب ديدم. فقط عکس يادم است. عکس خودم بود. توي دستم بود. شش در چهار بود. اما انگار مچالهاش کرده بودند. يا من توي دستم مشتش کرده بودم. خط خط شده بود، خطهاي سرخ، رگههاي سرخ. درست مثل همان وقتي که صورتم را توي دستشويي ديدم، همان دفعهء اولي که خوندماغ شدم. براي همين دلم ميخواست خطها سفيد ميشد يا اقلا بتوانم باز دستم را مشت کنم. نميشد. عکس انگار به کف دستم چسبيده بود و انگشتهام سيخشده مانده بود. دهانم توي عکس باز بود، باز باز. حتي يک دندان توي دهانم نبود. گمانم کنار جوي آبي، يا کنار رودخانه نشسته بودم. اما من فقط سطح آب، سطح ساکن و بيموج آب را ميديدم و ماه را که بزرگ و سرخ بر سطح آب بدون حرکت مانده بود، درست مثل يک سر بريده که ازش خون بچکد. حالا چي گفتهام، يا بعدش چطور شده يادم نيست. اما پيرزن گفت: «داد ميزديد.» شايد وقتي صداي پا شنيدم داد زدهام يا حرف زدهام. صدا درست صداي پاي همکارم بود وقتي توي اتاق قدم ميزد و سلام ميداد و داد ميزد، دلم ميخواست صورتم را برگردانم که اين دفعه ديگر غافلگير نشوم. نميشد. يا اقلا عکس را نبينم. نشد. حتي نشد دستم را ببندم. گفتم که. بعد هم حرف زدهام. از چي؟ گفتم که يادم نيست. حتي آن قدر داد زدهام که پيرزن آمده بود و به در ميزد. ميگفت: چي شده است؟ مگر کسي توي اتاقتان هست؟
گفتم: نه، باور کنيد نيست.
مطمئن بودم. در را چفت کرده بودم. هر شب ميکنم. گفت: پس به کي ميگفتيد: همهاش براي يک تن گوشت و سه بشکه ويسکي با من اينطور کردي؟
گفتم: خواب ميديدم، خانم.
روسري سياه سرش بود. گفت: شنيديد که؟ آمده بودند که چرا روضهء علي اکبر خواندهايد؟
گفتم: به آنها چه؟
گفت: خوب، ديگر. بعد هم پرسيد: «همسايه تان بالاست؟» من گفتم: «انگار خوابند. ميخواهيد صداشان کنم؟»
من گفتم: توي خواب حرف ديگري که نزدم؟
گفت: انگار فرياد ميزديد: زنده باد سعد بن زياد.
گفتم: گفتم که خواب ميديدم.
چرا ابن زياد؟ خوب! اگر ميگفتم زنده باد جفرسن، يا فرانکلين يا لااقل هيتلر، يک چيزي. خودم هم نميفهمم. شايد اگر ميشد جايي بست نشست نميگفتم، يا شايد براي اين گفتهام که من هم خواستهام جزو دستهاي باشم، جزو لشکري، مثلا لشکر شام. يا از ترس اينکه نکند دوباره خوندماغ بشوم گفتهام، يا چون يادم آمده است که حضرت زينالعابدين هر وقت سر بريدهء گوسفندي را ميديد ياد سر بريدهء ابا عبدالله ميافتاد و گريهاش ميگرفت خوندماغ شدهام و گفتهام، داد زدهام. وقتي پيرزن رفت، بلند شدم دست و صورتم را شستم. بعد نميدانم چطور شد که وضو گرفتم. باور کن همينطوري. سه رکعت هم نخواندم. نتوانستم. سجدهء رکعت سوم بود که ديدم نميشود، نميتوانم. همانجا خمشده روي مهر گريه کردم، بيصدا. و فکر کردم اگر ميتوانستم نماز مغرب را بخوانم، يا ميان دو نماز توبه کنم، ديگر هيچوقت خوندماغ نميشدم. نشد. گفتم که. بعضيها اين طورند. حتي وقتي «الا تنصروه» را تا آنجا که ميگويد: «اذ هما في الغار اذ يقول لصاحبه لا تحزن ان الله معنا فانزل الله سکينته عليه»* تا آخر، چند بار خواندم، نشد. بعدش ديگر فهميدم هيچوقت نميشود. حتي مطمئن شدم اگر دوباره خوندماغ بشوم، هيچوقت بند نميآيد، مثل حالا که باز خوندماغم شروع شده است.
مرداد 1352
* قرآن، سورهء 9، آيهء 40...«در حالي که آن دو در غار بودند به يار خويش ميگفت: غم مخور، بيگمان خدا با ماست! پس خدا آرامش خود را بر او فرود آورد و او را به لشکرياني ياري کرد.» که اشاره است به هجرت رسول و حکايت غار.
|