معصوم دوم
يا امامزاده حسين، تو را به خون گلوي جدت سيدالشهدا، به آن وقت و ساعتي که شمر گردنش را از قفا بريد، من حاجتي ندارم، نه، هيچ چيز ازت نميخواهم، فقط پيش جدت براي من روسياه واسطه بشو تا از سر تقصيرم بگذرد. خودت خوب ميداني که من تقصير نداشتم. براي پول نبود، نه، به سر خودت قسم نبود. يعني، چطور بگويم، بود، براي پول بود. سه تا گوسفند ميدادند با صد تومن پول. دستگردان کرده بودند. پنج تومن و سه ريالش مال من بود. يک مرغ فروختم تا بتوانم پنج تومن و سه ريال را درست کنم. بيشتر از همه دادم. کدخدا علي فقط سه تومن داد. ميفهمي؟ من دو تومن بيشتر دادم. فداي سرت، پول که چيزي نيست. از اولش بگويم تا بداني چه کشيدم، حتي حالا، حتي ديشب. ديروز خواستم بيايم تو، بيايم خدمتت، ملکيها را گذاشتم زير بغلم، از دم در امامزاده گذاشتم زير بغلم، آمدم تو. از پلهها آمدم بالا. ريش گذاشته بودم. کلاه نمدي سرم بود. حالا نيست. کلاه نمدي را کشيده بودم پايين. مشتقي نشسته بود روي سکوي دم در، داشت قرآن ميخواند. بلند شد، انگشتش لاي قرآن بود. اينها را که ميگويم نميخواهم سرت را درد بياورم، ميدانم حالا پهلوي جدت نشستهاي، توي بهشت، زير درختها، پهلوي آب روان. مثل اشک چشم. همه هستند، همهء آن هفتاد و دو تن که قربانشان بروم هستند. ميدانم داري از من، از غريبي و مظلوميخودت حرف ميزني. چي ميگفتم؟ دارم برايت ميگويم که بداني من چي ميکشم. مشتقي تا سلام کردم اول نفهميد، اول نشناخت. گفت: «عليکالسلام.» صداش عوض شده، دو گره شده. ريشش را حنا گذاشته. گفت: «عليکالسلام، غريبهاي؟» آخر غريبهها همه ميآيند. از وقتي آن کور را شفا دادي، پسر غلامحسين افجهاي را چاق کردي همه ميآيند به پابوست. بعضيها ميگويند: «خير، معجزه نيست.» بيشتر ده بالاييها ميگويند. اما من ميدانم که هست، ميدانم که تو ميتواني معجزه کني. خيلي از ده بالاييها آمدند به پابوست. يک ماه پيش از آن بود که فهميدم ده بالاييها هم کم کم قبول کردهاند که تو معجزه ميکني. وقتي سر شام نشسته بودم، فاطمه زنم هم بود، آن دو تا بچهء صغير هم بودند. يکدفعه ديدم خانه سنگباران شد. يکي خورد توي جام پنجره که پخش اتاق شد. يکي کنار اصغرم افتاد، پهلوش افتاد. چيزي نمانده بود که بخورد تو سر بچهام. هوار کشيدم: «نامسلمانها، بيدينها، من که گناهي نکردهام. چرا اين طور ميکنيد؟» بيشتر شد که کمتر نشد. يکي از سنگها درست خورد به پشت حسين. اسم ترا گذاشتهام رويش. نذر کردم اگر پسر شد اسم ترا بگذارم رويش. حالا ده سالش ميشود. رفتم روي پشتبام. از بس عجله داشتم سرم خورد به بالاي در. فداي سرت. خوشحال شدم. هرچه بکشم حقم است. چند سياهي را ديدم که رفتند پايين. از پشتبام سيفالله رفتند پايين. بچه نبودند. از سياهيشان فهميدم. توي ولايت غربت. آخر من را چه به کار ده بالا. چشمم کور بشود. خودم کردم. ديدم اگر بروم دنبالشان، اگر داد و هوار راه بيندازم بدتر ميشود. ميداني که وقتي دهاتيجماعت سر لج بيفتد آن هم با من غريب... تو ميداني. تو خوبتر ميداني. تو توي غربت گير کردهاي. ميداني که جماعت دهاتي چه بر سر يک آدم غريب ميآورند. چيزي نگفتم. آمدم پايين. فردا شب خبري نبود. روز جمعه خيلي از ده بالاييها آمدند به پابوست. شب نصفشب توي حياط خوابيده بوديم که يکدفعه ديدم از همه طرف سنگ ميآيد. سنگريزه نبود. حتي چند تا پارهآجر انداختند. فهميدم که ده بالا هم جايم نيست. فردا صبح دست زن و بچهها را گرفتم و رفتم «خسروشيرين»، پيغام دادم به کدخدا علي که ملک و خانهام را توي ده بالا به نصف قيمت ميفروشم، اگر خريداري ياالله. ميداني چي جوابم داد؟ توي قهوهخانهء خسروشيرين بودم. بچههام روي تخت قهوهخانه خوابشان برده بود. فاطمه نشسته بود و گريه ميکرد. پسر کدخدا علي آمد. سلام نکرد. تو ميداني که دهاتيجماعت هر جا برود سلام ميکند. اما او نکرد. ايستاده بود توي پاشنهء در. گفتم: «هان، بابات چي گفت؟» گفت: «بابام گفت مفت هم گران است. کسي توي زمين تو بند نميشود.» حقم است. من حقم است، اما، ترا به جدت، آن بچههاي معصوم چه تقصيري دارند؟ حسين و اصغرم چه گناهي دارند؟ اصغر تازه سهساله است. اقلا به آنها رحم کنند. ميخواستم آنها را بياورم به پابوست، اما ترسيدم بشناسندم. آخرش هم مشتقي شناخت. توي خسروشيرين هم جايم نبود، راهم ندادند. هر جا خواستم کار کنم، نشد. صبح قهوهچي گفت: «ببين شمر، مردم خوش ندارند تو اينجا بماني. بهتر است جل و پلاست را جمع کني و از اينجا بروي.» ميبيني؟ گفت: شمر. حتي نگفت: مصطفي شمر. پول نگرفت. گفت: «شگون ندارد. باشد خرج زن و بچههات کن.» اينها را نميخواستم بگويم. چرا، ميگويم، همهاش را برايت ميگويم. اگز براي تو نگويم، اگر تو نداني، کي بداند؟ امروز هيچ، فرداي قيامت چه کنم؟ من همان روزي که ميخواستيم طاق روي امامزاده بزنيم، فهميدم، شستم خبردار شد که کارم زار است. کپهکشي ميکردم، براي تو. از ده پايين هم ده تا مرد آمده بودند. قرار بود روزي ده تا مرد بيايند. اما من خودم ميرفتم. استاد فرج را از ده بالا خبرش کرده بوديم. آدم قابلي است. ميگفتند، پدر پدرش گنبد باباقاسم را ساخته. کاشيکاريش کار استاد فرج است. وقتي معجزه کردي ما کشيديم و رفتيم دهافجه. چهار سالي آنجا بوديم. بعد رفتيم ده بالا. گفتم برايت. اما نگفتم چطور شد کهاز ده پايين بيرونم کردند. داشتم گل ميبردم براي استاد فرج. دو تا مرد هم داشتند گل پاچال ميکردند. من نذر کرده بودم که هر روز بيايم. يک هفته بود برايت جان ميکندم. از صبح تا ظهر گرما گل ميکشيدم. دو تا حيوان هم داشتم. کدخدا علي آمد بالاي سرم. از سايهاش فهميدم که بالاي سرم ايستاده. داشتم گل ميريختم توي کپه که يک دفعه دستش را آورد و مچ دستم را گرفت. گفت: «تو نميخواهد زحمت بکشي.» گفتم: «من نذر دارم.» از کجا ميدانستم که مقصود حرفش چيست؟ گفت: «ميدانم. تو اجر خودت را بردهاي، بگذار بقيهء مردم هم به ثواب برسند.» گفتم: «به آنها چه؟» گفت: «راستش را بخواهي، مردم خوش ندارند دست تو به امامزاده برسد.» ميبيني؟ آن هم کدخدا علي. اين را کدخدا علي گفت. مردم خوش ندارند! دستهء بيل توي دستم بود. اما ديدم درست نيست. من اگر بتوانم جواب يکيش را بدهم، اگر خدا از سر اين يکي تقصيرم بگذرد خيلي است. خالق و مشتقي و فرج پشت سر کدخدا علي ايستاده بودند. نميشد کاري کرد. بيل را انداختم. نگاه کردم بهامامزاده و آه کشيدم. هنوز رگ اول طاق تمام نشده بود. سنگتراش هم آورده بوديم. خودم رفتم شهر آوردم. پاي پياده رفتم ده بالا. بعد رفتم خسروشيرين. خودت ميداني چقدر راه است. دو روز منتظر نشستم تا ماشين پيدا شد. سنگتراش نميآمد. من راضيش کردم. گفتم که ثواب دارد. گفتم که تو سيد صحيحالنسبي هستي. آن وقت راه افتاد. وقتي کدخدا اين را گفت _ ميفهميکه؟ _ آمدم طرف ده. کدخدا داد زد: «اين دو تا حيوان را هم ببر.» ميفهمي؟ حيوان ديگر چه گناهي کرده؟ آمدم خانه. زنم داشت نان ميپخت. چارقد سرخي کهاز شهر برايش خريده بودم سر کرده بود. از پول همان صد تومن بود. يک پيراهن چيت هم برايش خريده بودم. پريدم که چارقد را از سرش بردارم. گره زده بود، نشد. تا کشيدم، زنم افتاد. گفتم: «بده به من، زن.» داشت نگاهم ميکرد. مثل تو، همانطور که تو نگاهم کردي نگاهم ميکرد. من چارقد را چسبيده بودم و زن داشت خودش را عقب ميکشيد. چارقد را کشيدم بلکه پاره بشود. نو بود. چقدر توي شهر گشتم تا پيدا کردم. چشمهاش داشت سفيد ميشد که فهميدم دارم چه غلطي ميکنم. ياد خودت افتادم. ياد غريبيت افتادم. من همهاش به ياد توام، آن چشمهات. تو خواب. نه، من که نميتوانم بگويم. خودت بهتر ميداني. خودتي که هر شب ميآيي سراغم. نشستم گره چارقد را باز کردم و گفتم: «زن، کي گفت اين را سرت کني؟» تقصيري نداشت. نميدانست پولش از کجا آمده. چارقد را انداختم توي تنور. بعد که نگاهش کردم ديدم رفته سهکنجي ديوار. پيراهن چيت گلدار تنش بود. ديگر نفهميدم. زنم جيغ ميزد و من پيراهنش را تکه تکه ميکردم و ميانداختم توي تنور. جيغ ميزد، هي جيغ ميزد. همسايهها از ديوار آمده بودند بالا. وقتي داد زدند: «اوهوي مصطفي شمر، چه خبر است، به زن چه کار داري؟» ديدم زنم لخت است. فقط شليته تنش بود. آن هم جلو چشمهاي آن همه نامحرم. رفتم جلو زنم ايستادم و داد زدم: «آخر، نامسلمانها، از جان من چي ميخواهيد؟» يک کنده هم برداشتم و رفتم طرفشان. آنها هم غيبشان زد. زنم گريه نميکرد. فقط دستش را گذاشته بود به گلوش و نگاهم ميکرد. گفتم: «بلند شو يک چيزي تنت کن.» گفت: «ترا به خدا رحم کن.» من که کاري نکردهام که... نه، کردم. کردم. حالا هم آمدم خدمتت. درست است که من تقصيرکارم، درست است که من پيش تو، پيش جدت سيدالشهدا روسياهم، اما آنها هم هستند، آنها که پول روي هم گذاشتند، پول دستگردان کردند، گوسفند خريدند، صد تومن جمع کردند. من هم دادم، من هم پنج تومن و سه ريال دادم. اما آخر کف دستم را که بو نکرده بودم. آنها خودشان بودند، خودشان ايستاده بودند و ميديدند، ميديدند و گريه ميکردند. من هم گريه ميکردم. خودت که ديدي چطور گريه ميکردم. حالا همه تقصيرها را گردن من بار کردهاند. جمع شدند که بايد از اينجا بروي، خانه و آب و ملکت را ميخريم، برو افجه. برو ده بالا. برو حسروشيرين. هر جا خواستي برو، اما اينجا جات نيست. آقا خوش ندارند تو اينجا باشي. کدخدا علي رفت ده افجه زمين برايم خريد. خانه خريد، از پول خودم. از پول ملک خودم خريد. آنها يک شاهي ندادند. هنوز گل طاقت خشک نشده بود که رفتيم افجه. حياط را بعد انداختند. وقتي من ده بالا بودم شنيدم که دارند برايت حياط ميسازند. حوض هم ساختهاند. نشنيده بودم. حالا ديگر کسي به من نميگويد. حتما وقتي آن چلاق را شفا دادي ساختهاند. ماهي دارد. چه ماهيهاي درشتي! ماهيهاي قناتاند. خودم گفتم، قبر آقا را بايد کنار قنات بسازند. اما تو که نبودي. تو که نميداني. شايد هم حالا بداني. حالا همهچيز را ميداني. ميداني که چطور مشتقي وقتي من را شناخت نگاهم کرد. بلند شد و گفت: «تويي، مصطفي شمر، مگر نگفتيم اينجا پيدات نشود؟» گفتم: «من آمدم شکايت شما را به آقام بکنم.» مچ دستم را گرفت. من زور آوردم بيايم تو. هلش دادم، با شانه هلش دادم. توي دستم چهار بسته شمع بود. نميخواستم بندازمش. ميدانم پيش تو عزيز است، اما من از قصد نکردم. همان طور که مچ دستم را گرفته بود افتاد روي زمين. مچ دستم را ول نکرد، نه، نکرد. آن وقت شروع کرد به داد زدن. داشت داد ميزد، هي داد ميزد: «اوهوي فرج، فرج برو صحرا کدخدا علي را خبر کن.» پتهء شلوارم را چسبيده بود. من گفتم الله و بالله بايد بيايم خدمتت، هر طور شده بايد بيايم. اگر ميآمدم ديگر نميتوانستند بيرونم کنند. آمدم طرف در. ضريحت را ميديدم. خوب ميلههايي برايت گذاشتهاند. اين شيشههاي رنگي هم خوب است. دست مريزاد! آينهکاريهاي ستونها هم خوب است. کار يک شهريست. حالا نميتوانم ببينم. با يک شمع نميشود ديد. باشد يک شمع ديگر برايت روشن ميکنم. بگذار روشن بشود، بگذار مشتقي بفهمد. چهل تا شمع است. نذرت کردم. چهارتا چهارتا هم ميتوانم روشن کنم: براي چهار گوشهء قبرت.يعني راستش را بخواهي تو ديگر حالا از غيب خبر داري، ميتواني قلب من روسياه را بخواني، ميترسم. از تاريکي ميترسم. اما تو که ميداني اگر مشتقي بفهمد، اگر ببيند که ضريح روشن شدهاست چه ميکند. هنوز نرسيده بودم به ضريح، دستم داشت ميرسيد، مشتقي هم خودش را دنبالم ميکشيد روي زمين، ميکشيد و داد ميزد که جماعت ريختند تو. نفهميدم کيها بودند. با بيل آمده بودند تو. حتي گيوههاشان را نکنده بودند. ميبيني که سرم را بستهام. نديدم کي بود. از پشت سر زد. من داشتم ميآمدم طرف ضريح. مشتقي دو تا پام را چسبيده بود. نميشد زدش. خاطر تو را خواستم که نزدمش. فهميدم که آمدند تو. داد زدند: «اوهوي شمر، کجا ميروي؟ مگر نگفتيم...» هنوز نرسيده بودم، هنوز دستم نرسيده بود که يک چيزي خورد توي سرم. به همين جا که حالا بستهاست زد، با پشت بيل زده. هنوز هوشم سر جا بود. ضريح را ميديدم. اين ميلهها را ديدم. آينهکاريهاي دور ضريح را ديدم. دستم را که دراز کردم فقط توانستم انگشتهام را بمالم روي آينهها. توي آينهها فقط خون ميديدم. دو تا پام هنوز دست مشتقي بود. هنوز ميتوانستم خودم را روي زمين بکشم اما او نميگذاشت. داشتم انگشتهام را ميکشيدم روي آينههات که سرخ شده بود که يکي ديگر زد. زد توي کمرم. با دستهء بيل زد. بعد همهشان زدند. داد ميزدند، فحش ميدادند و ميزدند، آن هم پهلوي ضريح آقا. من به تو پناه آورده بودم. اما دهاتيجماعت يادش نميرود. بعد نفهميدم. اما يادم مانده که دستم رسيد به ضريح، حتي صورتم رسيد. صورتم را ماليدم به آينهکاريهاي دور ضريحت. دستم را دراز کردم تا به سنگ، به همين سنگ برسانم تا بلکه بتوانم يکي از ميلهها را بگيرم. نشد. دستم نرسيد. مشتقي نميگذاشت. آنها هم ميزدند. اگر رسيده بود اگر پنج انگشتهام را قطع ميکردند ول نميکردم. بعد ديگر نفهميدم. دستم که به ضريح رسيد نفهميدم. بعدش را خودت بهتر ميداني. اصلا خودت همهاش را ديدي. بچههام را گذاشته بودم توي حبيبآباد. سي تومن دادم تا ما را بردند. گفتم که خسروشيرينيها هم چشم ديدنم را نداشتند. آنها هم ميدانستند. حتما آنجا هم فهميده بودند که تو معجزه کردهاي. به حبيبآباد هنوز خبرش نرسيده. اما ميدانم که ميرسد. مني که زمين داشتم، خانه و زندگي داشتم، آبرو داشتم حالا رفتهام آنجا، با روزي سه تومن. ميداني با روزي سه تومن. تازه معلوم نيست چطور بشود. واي که اگر آنها هم بفهمند! اول ميگويند: «مصطفي.» بعد، بعد پيلهورها يادشان ميدهند که بگويند : «مصطفي شمر.» بعد ديگر يادشان ميرود بگويند: «مصطفي.» ميگويند: «شمر.» اگر هم نگويند، اگر پيلهورها هم نگويند، همه ميدانند. روي پيشاني من نوشته. تو نوشتهاي. خودت نوشتهاي تا همه بدانند. به هوش که آمدم ديدم من را کنار قلعه خرابه انداختهاند. فقط يک سگ آنجا بود، شب بود. سگ داشت پارس ميکرد که بيدار شدم. بوي خون شنيده بود. سرم را بسته بودند. يک چراغ بادي هم پهلوم بود با يک بقچهبسته نان و اين شمعها. شمعها خوني بود. هنوز هم خوني است. سياهيشان را آن طرف قلعه ديدم. نتوانستم بشمارم، سرم گيج ميرفت. خودت ميداني چند تا بودند. بلند شدم. يکي داد زد: «اوهوي مصطفي، راهت را بگير برو. تو نبايد توي اين ده پيدات بشود.» صدا صداي خالق بود. ميشناسيش؟ همان که آمد تو را پيدا کرد؟ همان که خبر داد توي خانميرزا يک سيد هست، يک سيد صحيحالنسب هست. تو را ديده بود. آمد به جماعت دهاتي گفت که فقط آنجا پيدا ميشود، اما يک کم خرج دارد. پول دستگردان کردند. من نداشتم که بدهم. اصلا نميدانستم براي چي ميخواهند. اگر ميدانستم کور ميشدم ميدادم. اما نه، نميدادم، اگر ميدانستم نميدادم. شمعها را برداشتم، فقط شمعها را. نان ميخواستم چه کنم؟ سگ داشت عو ميکشيد. بقچه را باز کردم و ريختم جلوش. از همانجا گنبدت پيدا بود. نميخواستم بروم اما چارهاي نداشتم. آنها آنجا ايستاده بودند. اگر ميرفتم طرف ده خودت ميداني چي به سرم ميآوردند. چراغ را برداشتم و راه افتادم. توي جاده فهميدم که خون هنوز بند نيامده. حالا هم تمام تنم را خيس کرده. حتما از ديوار امامزاده که پريدم پايين زخم سرم باز شد. اما بگذار بيايد. مگر خون من از خون تو، از خون جدت، از خون آن هفتاد و دو تن رنگينتر است؟ سر تپه که رسيدم ديگر سياهيشان را نديدم، نتوانستم ببينم. پاهام جان نداشت. همان جا سر تپه نشستم. باز صداي خالق بلند شد، گفت: «مصطفي، اوهوي مصطفي!» سگها داشتند پارس ميکردند. خيلي بودند، همهء سگهاي ده بودند. به تپه نرسيده بودند. اما از صداشان فهميدم که دارند ميرسند. آن وقت من، يک تن آدم با يک چراغ! ميدانستم که جو آب ندارد، اما تشنهام بود. هرچه گشتم آب پيدا نکردم. يک جايي لاي علفها، زمين گل بود. اينها گفتن ندارد. هرچه کشيدم حقم بود. اما ميگويم تا بداني. ميگويم تا بداني من هم توي ولايت غربت چه کشيدم. ميگويم تا پيش جدت شفيع بشوي. پتهء پيراهنم را توي گلها خيس ميکردم ميگذاشتم دهنم. دهنم هنوز خشک بود که سگها از بالاي تپه صدا کردند. دو تا مرد هم بالاي تپه بودند. با چراغ بادي آمده بودند. داشتند سگها را هي ميکردند. من هم راه افتادم. از جو که رد شدم فهميدم که ديگر نميتوانم از تپهء آن طرف بروم بالا، زدم از کنار جو. از پشت درختها صدا زدند: «مصطفي، اوهوي مصطفي!» من هم چراغ را زدم به سنگ. ميفهميکه براي چي؟ بعد پيچيدم دور تپه. بعد زدم توي حاصل. صداي سگها را هنوز ميشنيدم. همان جا رو به آسمان، طاقباز، خوابيدم و براي مظلومي خودم، بعد براي مظلومي تو، براي لب تشنهء جدت گريه کردم. مثل حالا هي گريه کردم. باز صداي خالق را شنيدم. صداي خودش بود. اما ميدانستم که ديگر نميتوانند پيدام کنند. فقط گريه کردم. براي غريبي بچههام توي حبيبآباد گريه کردم. براي فاطمه زنم گريه کردم. او هم خيلي کشيد، او هم خيلي سرکوفت شنيده، توي ده بالا، توي افجه. توي خسروشيرين، توي حبيبآباد. توي ده پايين، حمام که رفته بود، زنها نگذاشته بودند بقچهاش را پهلوشان پهن کند. پشت کرده بودند به زن، آن هم يک زن پابهماه. ديگر کسي باش حرف نميزد. وقتي حسينم به دنيا آمد کسي نيامد به دادش برسد. خودم بچه را گرفتم. خودم ناف حسين را چيدم. همان شب اسمش را گذاشتم. به ياد مظلومي تو اسمش را گذاشتم حسين. صداي خالق بند نميآمد. يکريز داد ميزد. چراغهاشان را ديدم. گفتم، اگر پاهام جان گرفت ميروم. ميروم دورتر، يک جايي کنار قنات ده بالا. بعد ديگر صداشان را نشنيدم. هوشم برده بود. صبح که بلند شدم آفتاب زده بود. همولايتيها آن طرف درختها، توي حاصلهاشان بودند. من رفتم لاي گندمها. خوشههاي گندم را دانه دانه کردم و خوردم. ميدانستم حرام است. خودت گفتي، خودت توي دههء عاشورا گفتي حرام است. گفتي، مال ديگران را نبايد خورد، به زن نامحرم نبايد نگاه کرد، اگر غريبي ديديد به ياد غريبي امام رضا کمکش کنيد. من نميتوانستم نخورم. دو روز بود يک تکه نان نخورده بودم. پاي پيادهاز بيراهه آمدم به پابوست، دو روز. حتي شبها نخوابيدم. خودت من را طلبيده بودي، اگر نه نميتوانستم تاب بياورم. تا شب همان جا، توي گندمها، دراز کشيدم. آفتاب داغ بود، مثل ظهر عاشورا، مثل همان روز. من چي بگويم؟ خودت بهتر ميداني. نذر کرده بودم. غصهء سر من را نخور. فداي سرت. فقط من را ببخش. ميدانم ميبخشي. من از ديوار تو آمدم بالا. اما ميبخشي، تمام گناههام را ميبخشي. مگر تو نگفتي حضرت رسول آن يهودي راکه هر روز روي سر پيغمبر خدا خاکستر ميريخت بخشيد، وقتي هم مريض شد رفت عيادتش؟ مگر خودت نگفتي تمام اهل مکه را بخشيد. هند جگرخواره را که جگر حمزه را خورده بود بخشيد؟ حضرت علي هم بخشيد. آمدم طرف ده. کنار ده، توي حاصل کمين نشستم تا چراغهاي ده خاموش شد. بعد از کنار قبرستان آمدم. سگها که پارس کردند بند دلم پاره شد. دوباره برگشتم توي حاصل، صداشان که بند آمد باز راه افتادم. ديگر جان نداشتم. دستم را گرفتم به ديوار خانهها و آمدم. يکدفعه بالاي سرم، روي ديوار خانهء خالق، سگش را ديدم. پارس کرد و پريد پايين. بعد نکرد. سياهيش را ميديدم. داشت دم تکان ميداد. ميبيني؟ سگ خالق يادش بود. اشک توي چشمهام جمع شده بود. دست کشيدم به سرش و براي تو گريه کردم، براي غريبي خودم. تکيه دادم به ديوار خالق. خودت بهتر ميداني که هرچه کرد او کرد. سگ صفت دارد اما آدم ندارد. حالا من از تو ميپرسم: تو را به جدهات، فاطمهء زهرا، بگو کي گفت ده امامزاده ميخواهد؟ مشخالق بود، نه؟ حالا چي شده بود؟ نميخواستند از ده بالا کمتر باشند. نميخواستند عاشورا بنهکن بروند آنجا. همهاش سر دعواي قنات شد. وقتي قنات ده پايين بيآب شد گفتند از قنات ده بالاست. دعوا که شد، آن دو تا جوان _ بچهء خالق و پسر يدالله _ تو دعوا مردند. کسي نفهميد کي آنها را کشت. اما وقتي کدخدا، مشتقي، خالق، پسر کدخدا باشند و ببينند، باشند و گريه کنند، خوب، ميفهمند که کي دارد ميکشد. دهاتي يادش نميرود. گناهي نداشتند. ميخواستند دهشان برکت داشته باشد. قناتشان پرآب بشود. ميگفتند، زمين ده پايين غصبي است، خدا غضبش کرده. خالق آمد تو را پيدا کرد. آمد گفت: توي خانميرزا يک سيد پير روضهخوان هست، نفسش حق است، سيد جليلالقدري است. دهاتيها دستگردان کردند پول گذاشتند روي هم. من نداشتم. خرج راهت را دادند. پول روضهخواني دهه را هم از پيش دادند. گفتند: اگر يک ماه قبل از عاشورا اين کار را نکنيم دهات ديگر ميبرندش. دست پيش را گرفتند. يادت است با چه جلالي آوردندت توي ده، بردندت خانهء کدخدا؟ ما مردها آمديم به دستبوست. يادت ميآيد که من چطور دستت را بوسيدم؟ سه دفعه بوسيدم. تو نشسته بودي آن بالا، داشتي قليان ميکشيدي. کدخدا اين طرفت نشسته بود، خالق آن طرفت. جماعت ميآمدند و ميرفتند. يکي يک چاي ميخوردند و ميرفتند. من هم آمدم. يادت ميآيد وقتي دستت را ميبوسيدم، گفتي: «اسمت چي است، مشهدي؟» من گفتم: «غلامتان مصطفي.» گفتي: «اين سبيلها چي است گذاشتي، مصطفي؟ شکل شمر ذيالجوشن شدهاي»؟ يادتان آمد؟ بعد دختر فرج را برايت گرفتند. شب عروسيت من يادم است. دست ميکشيدي به ريشت. ريشت را حنا گذاشته بودي. قشنگ شده بود. وقتي ميخواستند رخت دامادي تنت کنند گفتي: «ديگر از ما گذشته، بابا.» کسي به خرجش نرفت. اما ديگر ساز و دهل نزدند. محض خاطر جدت نزدند. زنها کل ميزدند. چوببازي هم شد. من فقط يک نوک پا آمدم و رفتم. نميتوانستم ببينم. اگر چشمم توي چشمهات ميافتاد... ميفهمي که؟ خالق ميگفت: «ثواب دارد. هرکس که حاجتش را بگيرد دعات ميکند. هرکس را شفا بدهد تو هم به ثواب ميرسي. تازه فکر دهمان باش.» زنم نميدانست. خبر نداشت. صبح برايت سرشير آورد. وقتي آمد گفت: «آقا همان سر شب...» بعد خنديد. من هم خنديدم. قصد بدي نداشتيم. من ميدانستم که تو ميتواني. دختر فرج بد نبود. آب و رنگي داشت. حتما ميداني که با چه عزتي کدخدا گرفتش براي پسرش. توي ده بالا که بودم شنيدم. همين فرج بود که رفت شهر کلاه و زره خريد و آورد. کلاه کوچک بود. اما زره به اندازه بود. چکمه هم خريده بود، با يک شلوار سرخ. چند تا پر مرغ هم کنديم و گذاشتيم نوک کلاه. همينهاست که آويزان کردهاند سر علم تعزيهشان. ميبيني؟ آنجاست. تسمههاي زره را کدخدا بست. من داشتم ميلرزيدم. خالق گفت: «مصطفي، مصطفي!» چکمهها پام نميرفت. حسين دلاک صورتم را تراشيد. سرم را تراشيد، از ته. وقتي موهاي سرم را تراشيد تازه کلاه قد سرم شد. اما هنوز يک کم پيشانيم را ميزد. نوک سبيلم را چرب کرد، تابشان داد. وقتي به نوکهاش نگاه کردم خودم از خودم ميترسيدم. من از کجا ميدانستم؟ آن روز که دستت را بوسيدم، سه دفعه، وقتي خواستم از حياط بروم بيرون، کدخدا آمد پشت سرم و گفت: «نکند سبيلت را بزني. بگذار همينطور باشد. آقا خيلي پسنديدند. فردا هم کته ميفرستم با بچههات بخور.» چکمهها تنگ بود، گفتم که. کدخدا و خالق چقدر زور زدند تا پام کردند. نوک پنجهها و پشت پاهام را ميزد. کدخدا ميگفت: «اين که پا نيست، بيل است.» اما نخنديد. هيچکس نخنديد. من خوشحال بودم. حالا که ميگويم خوشحال بودم خجالت ميکشم. نميدانم، شايد ثواب داشت. يک شمشير هم دادند دستم. شمشير که نبود. قبضه نداشت. فقط يک تيغه بود. تيزش کرده بودند. برق ميزد. حسن دلاک تيزش کرده بود. وقتي آمدم خانهء کدخدا ديدم توي کاهداني نشسته و دارد تيزش ميکند. لرزيدم. حسن دلاک نگاهم کرد و گفت: «خدا قوت.» خواستم برگردم. اما خالق دم در جلو راهم سبز شد. گفت: «کجا، مصطفي؟ مگر صد تومن با سه تا گوسفند کم چيزيست؟ ميتواني يک تکه زمين بخري. اصلا از ملک خودم، هر جاش را بخواهي با حقآبه به تو ميدهم تا از مرد اين و آن شدن راحت بشوي. تازه فکر ثوابش را بکن.» آمدم توي اتاق. ديدي که ؟ خالق گفت: «اول برو دست آقا را ببوس.» من که نميخواستم بيايم. پسر کدخدا آمد دنبالم. من توي جماعت بودم. داشتيم توي ميدان ده سينه ميزديم، من محکمتر از همه ميزدم. کسي تا آن وقت توي ده ما سينه نميزد. ميرفتيم ده بالا سينه ميزديم. من براي تو ميزدم که يکدفعه شنيدم پسر کدخدا ميگفت: «مصطفي، مصطفي!» جلو دکان فرج ايستاده بود و داد ميزد. من را نميديد، رفتم. گفت: «بابا ميگويد سينهزني بس است. ظهر است ديگر.» مردم نميدانستند. از کجا بدانند؟ همه پس رفتند _ از وقتي کدخدا همهاش دنبال من ميفرستاد يا توي روضه پهلو دست خودش مينشاند همه به من احترام ميگذاشتند. جماعت پس رفت و من آمدم خانهء کدخدا. گفتم حسن دلاک را ديدم که داشت شمشير زنگزده را تيز ميکرد. بعد لباس را پوشيدم. بيشتر از آن شلوار سرخ ترسيدم. کلاه زره داشت، دو طرفش داشت. کلاهآهني بود. سنگين بود. خودت بقيهاش را بهتر ميداني. چرا بگويم؟ وقتي آمدم تو، توي دهنهء در يادت است؟ تو آن بالا نشسته بودي. استکان چاي دستت بود. چاي نبات بود. قليان هم جلوت بود. خالق پشت سرم بود. زد به پشتم، گفت: «سلام کن، مصطفي.» تو خنديدي. چاي هنوز دستت بود. داشت دندانهام به هم ميخورد. شمشير را گرفته بودم پشت پردهء اتاق. من سلام نکردم. گفتم که. اما تو گفتي؟ «عليک السلام، مصطفي، خوب به تو ميآيد.» بعد نگاه کردي به کدخدا که آن طرف تو ايستاده بود. دست به سينه ايستاده بود، دولا شده بود و شانههاش تکان ميخورد. من هم داشتم گريه ميکردم. اما تو نديدي. نديدي که مثل حالا داشتم اشک ميريختم. نگاه ميکردم. به نوک سبيلم، به چکمههام و گريه ميکردم. هرچه کهنه کشيدند پاک نشد، آخرش فرستادند دکان محمدعلي، ده بالا، واکس آوردند و زدند به چکمهها. وقتي به شلوار سرخم نگاه کردم باز دندانهام به هم خورد. خالق پاچهء شلوار را کرد توي چکمهها. اگر خالق نايستاده بود پشت سرم ميرفتم بيرون. پسر کدخدا هم بود. صداي گريهاش را ميشنيدم. کدخدا گفت: «مصطفي، چرا معطلي؟ اول برو دست آقا را ببوس.» خالق هلم داد. حتي دست چپم را گرفت و کشيد طرف شما. پام پيش نميآمد. آمدم جلو شما. گريه ميکردم. ميدانم که ديديد. ديديد که گريه ميکردم. گفتيد: «مصطفي، گريه ندارد، جانم. تو اين کار را براي ثوابش ميکني.» يادتان آمد؟ يادتان آمد که گفتيد: «من چهل سال است دارم مردم را به ياد غريبي جدم مياندازم اما هنوز نتوانستهام مثل تو ازشان اشک بگيرم. ببين مشتقي چطور دارد گريه ميکند.» بعد گفتيد: «حالا ببينم توي اين ظهر عاشورا چه کار ميکني. ميخواهم کاري کني که عرش به لرزه دربيايد!» آن وقت من هم شمشيرم را محکم گرفتم دستم و گريهام را خوردم. گفتيد: «حالا شدي شمر. محکم باش! تو هر چي خودت را بيرحمتر نشان بدهي مردم را بيشتر به ياد مظلوميجدم مياندازي. مگر نميداني هر کس بک قطره اشک از مردم بگيرد ثواب يک حج اکبر را ميبرد؟» من ديگر نميلرزيدم. اما دلم ميخواست دست شما را ببوسم. پاهاتان را ببوسم. اما همانجا وسط اتاق، جلو شما، ايستاده بودم. مشتقي داشت گريه ميکرد و ميزد به پيشانيش. شما گفتيد: «ميبيني از همين حالا چطور داري از مردم گريه ميگيري؟ از اين به بعد مردم هر وقت ترا ببينند با اين سبيل تابيدهات حتي اگر عاشورا نباشد به ياد جدم ميافتند و گريه ميکنند.» بعد ني قليان را گذاشتيد زير لبتان و شروع کرديد به پک زدن. خالق ايستاده بود پهلوي من. مشتقي که خواست برود بيرون، خالق دستش را گرفت. پسر کدخدا نبودش. نه، نبود. شما نگاه کرديد به کدخدا، بعد به خالق، بعد به مشتقي. بعد گفتيد: «خوب، بلند بشويم بلکه به يک ثوابي برسيم. تو هم محکم باش، مصطفي. مبادا يکدفعه بزني زير گريه که تمام اجرت ميرود. محکم باش.» خالق آمد جلو. کدخدا هم آمد جلو. هردوتاشان زير بازوهاتان را گرفتند. شما گفتيد: «بابا، من که آن قدرها پير نشدهام که نتوانم اين دو قدم راه را بيايم.» آنها شما را بلند کرده بودند. من ديدم. پاهاتان روي زمين نبود. داشتند شما را ميآوردند طرف من. گفتيد: «خودم ميتوانم. خودم ميآيم. ترا به خدا زحمت نکشيد.» من کنار رفتم. آنها شما را بردند. از در بردند بيرون. از ايوان بردند پايين. من هم راه افتادم. شما ميگفتيد: «ترا به خدا خجالتم ندهيد.» وقتي من رسيدم، رسيدم به لب ايوان، شما را لب باغچه نشانده بودند. عمامهتان يکبر شده بود. پشتتان به من بود که رسيدم. پسر کدخدا هم آمد جلوتان خم شد و پاهاتان را گرفت. من نديدم که گرفت. شما ديديد، حتما. من آمدم جلوتر. پسر کدخدااشاره کرد، از سر شانهء شما سرک کشيد واشاره کرد. من هم عمامهتان را برداشتم. عبا از روي شانههاتان افتاده بود. خالق گفت: «چرا معطلي مصطفي؟ حالا ديگر عدل ظهرست.» شما که برگشتيد، من چشمهاتان را ديدم. نگاه کرديد. نگاه کرديد به من، به کدخدا. کدخدا و خالق دستهاتان را چسبيده بودند. خالق لگد پراند و گفت: «چرا معطلي؟» صداي گريهء مشتقي را شنيدم. مثل زنها گريه ميکرد. در حياط بسته بود. من ريش شما را گرفتم و شمشير را آوردم جلو. خالق لگد پراند و داد زد: «از قفا، احمق!» ريش شما توي دستم بود. من ميديدم. سرتان رو به بالا بود. چشمهاتان را ميديدم. ريش حنابستهتان توي دست چپ من مچاله شده بود. چشمهاتان گشاد شده بود، خيلي. داشتيد نفس نفس ميزديد. گردنتان را تکان داديد و چانهتان توي دست من تکان خورد. لبهاتان باز نشد. نميتوانستيد باز کنيد. من شمشير را گذاشتم پشت گردنتان. کدخدا گريه کرد. صداي گريهاش بلند بود. صداي گريهء مشتقي را نميشنيدم. من شمشير را کشيدم پشت گردنتان. خالق گفته بود: «با يک ضربت اگر بشود بهتر است.» اما نشد. ميکشيدم. ميکشيدم. بعد ريشتان را ول کردم که چشمهاتان را نبينم و باز کشيدم. من شنيدم، با گوش خودم شنيدم که گفتيد: «عجب!» و من باز کشيدم . کشيدم. کشيدم. بعد که کدخدا و خالق نشستند، نشستند کنار باغچه، سر شما توي دست من بود. داشت ازش خون ميچکيد. ميفهميدم که مشتقي دارد با مشت ميزند به پشتم. محکم ميزد اما من فقط به شما نگاه ميکردم. تا وقتي پسر کدخدا نگفت: «آب بياورم، بابا؟» ميزد. بعد نزد. کدخدا هنوز گريه ميکرد. خالق هم گريه ميکرد. خالق ميان گريه گفت: «آن سر بريده را بگذار زمين، شمر ذيالجوشن. برو گم شو!» من ديدم که شما هنوز نشستهايد لب باغچه. پاهاتان تکان ميخورد. دستهاتان هنوز توي دستهاي کدخدا و خالق بود. آن وقت من باز سر را ديدم که توي دستم بود، توي دست چپم بود. شمشير توي دست راستم بود. کدخدا گفت: «برو گم شو، برو آن لباسهاي لعنتي را بکن تا بشوييم.» سر از دستم افتاد. عقب عقب رفتم. به شما نگاه ميکردم، به آن تن بيسرتان. خون هنوز داشت از گلوي بريدهتان بيرون ميزد. مشتقي غش کرده بود. روي زمين افتاده بود. من نشستم روي سکوي ايوان. شمشير هنوز دستم بود. خوني بود. انداختمش. بعد کلاه را برداشتم و انداختم. چکمهها را نميشد درآورد. هرچه کردم نشد. گريه ميکردم و زور ميزدم. بعد چشمم افتاد به شمشير، آن را برداشتم و چکمهها را پاره کردم. بعد زره را درآوردم. تسمههاش را پاره کردم. شلوار را نميشد در بياورم. آن هم جلو شما که آنجا، لب باغچه خوابيده بوديد. بدن لاغرتان هنوز يادم است. دندههاتان پيدا بود. سرتان را گذاشته بودند کنار گردن. پسر کدخدا آب ميريخت و گريه ميکرد. خالق هم آب ميريخت. گريه نميکرد، فقط آب ميريخت. در که زدند پسر کدخدا رفت در را باز کرد. حسن دلاک بود. تابوت روي سرش بود. داد زد: «زود باشيد، جماعت دارند ميآيند اين طرف. گفتم سيد مرده.» پسر کدخدا گفت: «حالا بيا تو تا در را ببندم.» من هم آمدم پهلوي شما. خودم را کشاندم پهلوي شما و دستهاتان را بوسيدم. خالق گفت: «برو عقب تا کارمان را بکنيم.» من باز بوسيدم. ميترسيدم به سرتان نگاه کنم، به گلوي بريدهتان. فقط دستهاتان را ميبوسيدم. کدخدا گفت: «اوهوي مشتقي، بيا کمک کن ببينم.» مشتقي کفن را پيچيد دور شما. کدخدا گفت: «خالق، غسلش درست نبود.» خالق گفت: «جدش را کي غسل داد؟» بعد شما را گذاشتند توي تابوت. من خواستم بزنم، دستم رفت بالا که با شمشير بزنم به فرق سرم. پسر کدخدا گرفت. دستم را گرفت. مردها ريختند و شمشير را گرفتند. بعد انداختندم زمين. پسر کدخدا نشسته بود روي سينهام. کاش کشته بودم. خالق گفت: «اينها را بايد بشوييم بگذاريم براي تعزيه. ببينيد چطور چکمهها را پاره کرده. من که گفتم اين مصطفي يک کم بيعقل است، اما کي به خرجش رفت؟» ديگر نميتوانم بگويم. دهنم، زبانم خشک شده. سرم... اما ميدانم که شما همهاش را ميدانيد. ميدانيد که من چقدر براي شما گريه کردم، چقدر دنبال تابوتتان کاه به سرم ريختم، توي سرم زدم، چقدر سرم را زدم به ديوار. آن وقت آنها من را از ولايت بيرون کردند. از افجه بيرون کردند. از ده بالا، از خسروشيرين. حالا هم توي ولايت غربت. شما ميدانيد غربت يعني چه. ميدانستم که هر وقت شما معجزه کنيد ميآيند سر وقت من. اما دلم ميخواست معجزه کنيد. هر کس هم که گفت: «معجزه نکرده. اينها همهاش دروغ است.» جلوش ايستادم. توي ده بالا نميشد. غريبه بودم. اما همين جا چند دفعه سر شما دعوا کردم. حالا هم زبان تشنه، جلوتان زانو زدهام. اين شمعها را آوردم تا شش گوشهء قبرتان روشن کنم. همهاش را روشن کنم. بگذار مشتقي ببيند که قبر آقام حسين روشن شده، بگذار فردا بگويد که قبر آقام حسين نورباران شده، بگذار فردا مردم، همه، بفهمند که آقام حسين معجزه کرده. بگذار افجهايها، خانميرزاييها، ده بالاييها، خسروشيرنيها، حتي حبيبآباديها، همه، بگويند که مصطفي شمر، نه، شمر شب آمده به ضريح آقام حسين دخيل بسته، گردنش را بسته به ميلههاي ضريح. اما ترا به خون گلوي خودت قسمت ميدهم، بهآن وقت و ساعتي که شمر گردنت را از قفا بريد، پيش خدا، روز پنجاه هزار سال، شفيع من بشو! شفيع من روسياه، من...
|