داستان مردي با كراوات سرخ
آقاي س.م. شمارهُ 9/12356 از كنار پيادهرو
خيابان ميآمد. يك كتاب زير بغلش بود
كه جلد چرمي داشت.
نتوانستم بفهمم چه كتابي است يا چاپ
چه سالي است. من از روبرو به او
برخوردم. خيلي به مغزم فشار آوردم. حتي
يك بار به عكسي كه در جيبم بود و از
پرونده برداشته بودم نگاه كردم تا او
را شناختم.باز از آن طرف خيابان
برگشتم و سر چهار راه منتظرش ايستادم.
به نظر من آدمهاي عينكي، بخصوص آنها
كه عينك دودي به چشم دارند و يا حتي
عينك نمره، خطرناكترين و يا دست كم
مشكوكترين آدمها هستند. براي
اينكه ما نميدانيم پشت آن شيشهها
چه ميگذرد. و آيا ما را ديد، يا نه؟ و
آيا به دقت ديد و شناخت؟ به همين دلايل
بود كه مجبور شدم كلاهم را به دست
بگيرم و كراواتم را باز كنم و توي جيبم
بگذارم تا باز از نزديك بتوانم ريشش
را، عينكش را و حتي كراوات سرخش را ...
البته من نميدانم چرا آقاي س.م.
مخصوصاً كراوات سرخ ميزند. در صورتي
كه اصلاْ به كت و شلوارش نميآيد. و
شايد بهتر باشد كراوات زرشكي بزند يا
حتي سورمهيي. اينها را بهتر است
خودتان در وقت مقتضي بپرسيد. شايد
همين يكي را دارد. نميدانم. يادتان
باشد بپرسيد!
وقتي روبرويش رسيدم ديدم كه سيگاري
زير لبش گذاشته است و دنبال كبريت ميگردد.
كبريت را پيدا كرد، تكانش داد و آن را
انداخت و دوباره گشت. وقتي درست ميخواستم
از پهلويش رد بشوم و داشتم مقررات
اداري را تكرار ميكردم، گفت:
- آقا، كبريت خدمتتان هست؟
من كبريت نداشتم. البته شما مسبوقيد
كه آن وقتها سيگار نميكشيدم. همان
وقت فهميدم كه براي امثال من كبريت يا
فندك و حتي پاشنهكش و خودنويس و يا
ناخنگير از ضروريات است تا در فرصتهاي
مقتضي بتوانيم سر صحبت را باز كنيم.
دمغ شدم، و از همان جا رفتم يك فندك
خريدم.قيمت فندك را هر چند خيلي گران
است در صورت حساب ماهانه منظور نكرده
بودم، فكر ميكردم بهتر است جزو
وسايل شخصي به حساب بياورم. اما كلاه
را كه تازه خريده بودم منظور داشتهام.
|