داستان
معصوم دوم
گفتيد: "مصطفي، گريه ندارد،
جانم. تو اين كار را براي ثوابش ميكني."
يادتان آمد؟ يادتان آمد كه گفتيد: "من
چهل سال است دارم مردم را به ياد غريبي
جدم مياندازم اما هنوز نتوانستهام
مثل تو ازشان اشك بگيرم. ببين مشتقي
چطور دارد گريه ميكند." بعد گفتيد:
"حالا ببينم توي اين ظهر عاشورا چه
كار ميكني. ميخواهم كاري كني كه
عرش به لرزه در بيايد!" آن وقت من هم
شمشيرم را محكم گرفتم دستم و گريهام
را خوردم. گفتيد: "حالا شدي شمر.
محكم باش! تو هر چي خودت را بيرحمتر
نشان بدهي مردم را بيشتر به ياد
مظلومي جدم مياندازي. مگر نميداني
هر كس يك قطره اشك از مردم بگيرد ثواب
يك حج اكبر را ميبرد؟" من ديگر نميلرزيدم.
اما دلم ميخواست دست شما را ببوسم.
پاهاتان را ببوسم. اما همان جا وسط
اتاق، جلو شما، ايستاده بودم. مش تقي
داشت گريه ميكرد و ميزد به پيشانيش.
شما گفتيد: "ميبيني از همين حالا
چطور داري از مردم گريه ميگيري؟ از
اين به بعد مردم هر وقت ترا ببينند با
اين سيبل تابيدهات، حتي اگر عاشورا
نباشد به ياد جدم ميافتند و گريه ميكنند."
بعد ني قليان را گذاشتيد زير لبتان و
شروع كرديد به پك زدن. خالق ايستاده
بود پهلوي من. مشتقي كه خواست برود
بيرون، خالق دستش راگرفت.پسر كدخدا
نبودش. نه، نبود. شما نگاه كرديد به
كدخدا، بعد به خالق، بعد به مش تقي.بعد
گفتيد:"خوب، بلند بشويم بلكه به يك
ثوابي برسيم. تو هم محكم باش، مصطفي.
مبادا يكدفعه بزني زير گريه كه تمام
اجرت ميرود.محكم باش." خالق آمد
جلو. كدخدا هم آمد جلو.هردوتاشان زير
بازوهاتان را گرفتند. شما گفتيد:
بابا، من كه آنقدرها پير نشدهام كه
نتوانم اين دو قدم راه را بيايم."آنها
شما را بلند كرده بودند. من ديدم.
پاهاتان روي زمين نبود. داشتند شما را
ميآوردند طرف من. گفتيد: "خودم ميتوانم.
خودم ميآيم. ترا به خدا زحمت نكشيد."
من كنار رفتم. آنها شما را بردند. از در
بردند بيرون. از ايوان بردند پايين. من
هم راه افتادم. شما ميگفتيد: "ترا
به خدا خجالتم ندهيد." وقتي من
رسيدم،رسيدم به لب ايوان، شما را لب
باغچه نشانده بودند. عمامهتان يك بر
شده بود. پشتتان به من بود كه رسيدم.
پسر كدخدا هم آمد جلوتان خم شد و
پاهاتان را گرفت. من نديدم كه گرفت.
شماديديد، حتماْ. من آمدم جلوتر. پسر
كدخدا اشاره كرد، از سر شانهُ شما سرك
كشيد و اشاره كرد. من هم عمامهتان را
برداشتم. عبا از روي شانههاتان
افتاده بود. خالق گفت:"چرا معطلي
مصطفي؟ حالا ديگر عدل ظهرست." شما
كه برگشتيد، من چشمهاتان را ديدم.
نگاه كرديد. نگاه كرديد به من، به
كدخدا. كدخدا و خالق دستهاتان را
چسبيده بودند. خالق لگد پراند و گفت:
"چرا معطلي؟" صداي گريهُ مشتقي
را شنيدم. مثل زنها گريه ميكرد. در
حياط بسته بود. من ريش شما را گرفتم و
شمشير را آوردم جلو. خالق لگد پراند و
داد زد:"از قفا، احمق!" ريش شما
توي دستم بود. من ميديدم. سرتان روبه
بالا بود.چشمهاتان را ميديدم. ريش
حنابستهتان توي دست چپ من مچاله شده
بود. چشمهاتان گشاد شده بود،خيلي.
داشتيد نفسنفس ميزديد. گردنتان را
تكان داديد و چانهتان توي دست من
تكان خورد. لبهاتان باز نشد. نميتوانستيد
باز كنيد. من شمشير را گذاشتم پشت
گردنتان.
|