داستان دست تاريك، دست روشن
يكي دو دفتر هم نشانم داد كه از
روي يادداشتهاي رحمت پاكنويس كرده
بود. گفت : ميبينيد؟ اين همان ده
روايتي است كه قبل از آشنايي با من جمع
كرده.
ورق زد، و با همان مچ بريده به صفحهُ
چهار صدو سي و يك همان سال اشاره كرد،
گفت: من و مرحوم ابوي داشتيم اين نسخه
را عمل ميكرديم كه خودش به پاي خودش
آمد.
گفتم: مثل اينكه آن كتاب ده قصهُ محلي
را نداريد.
- بي ارزش است، تقلبي است، جناب كاظمي؛
چيزي است براي دلخوشكنك عوام، مثل
همين اسرار قاسمي ملاحسين يا طلسم
اسكندر ذوالقرنين.
وقتي بلند شدم كه مثلأ سري به رفقا بزنم،
ببينم فردا رفتني هستند يا نه، گفت:
بله،بله، حتماً تشريف ببريد، ولي حيف
شما.
دم در هم گفت: من نميگذارم بي اجازهُ كتبي من از آن مرحوم حتي يك صفحه چاپ
شود، نسخههاي مخدوش خيليها را به
خاك سياه نشانده.
با همان دست چپ دست داد و گفت اگر ميخواهم
زودتر به گورستان برسم بهتر است بروم
بالاي تپهُ پشت باغ. ميگفت: هوا امشب
روشن است، راحت ميتوانيد راه را
پيدا كنيد؛ تازه وقتي به آن بالا
رسيديد، ميتوانيد بنشينيد و تماشا
كنيد كه چطوري از ترس دوتا دوتا زير يك
پتو كز كردهاند.
يك ساعتي با هم حرف زده بوديم، وقتي هم
خداحافظي كردم، تا دم در بدرقهام
كرد، گفت: يادتان باشد، آقاي كاظمي،
اگر شمعي روشن ميكنيم كه مثلأ جايي
را روشن كنيم، طبق قاعدهُ تقابل، حتماً
جايي را تاريك كردهايم، مثلأ درون
همانهايي كه خواستهايم راهشان
را روشن كنيم.
پنجهُ دست چپش را جلوم گرفت، گفت: به قول
اساتيد اين هنر، پنجهُ روشن هم همه جا
را روشن ميكند و هم همه را به خواب
مرگ ميبرد.
سمت تپه را هم نشانم داد و بالاخره در
را پشت سرم بست. خوب، همينها بود
خلاصهُ آنچه ديدم يا شنيدم.
ميدانم كه نشده است. وقتي هم تنها
شدم، شايد از سرماي ناگهاني لرزم گرفت.
نميترسيدم، يا فكر نميكردم كه
ناگهان كسي از پشت دامن كتم رابگيرد.
در واقعيت اين چيزها، حالا ديگر
مطمئنم، پشت سر هم اتفاق نميافتد.
ماهدخت هم ديوانه نبود، چون با چنان
صغرا و كبراي منطقي حرف ميزد كه آدم
فكر ميكرد اين چيزها را از قبل با
خودش دهها بار حلاجي كرده است،
مثل وكيل گرفتن براي جلوگيري از چاپ
آدابي كه فكر ميكرد نسخهُ نامجرباند.
من از تپه بالا نرفتم، به دامنه كه
رسيدم در جهت ده به راه افتادم و
بالاخره رسيدم. ميدويدم. فكر ميكردم
كه سياهي مادهدخت را ديدهام كه
افسار اسب به دست بالاي تپه ايستاده
است. از پاي تپهُ مشرف به قبرستان آنها
را هم ديدم كه توي حياط تكيه دو طرف قبر رحمت نشسته بودند.با مشت در تكيه را زدم. صبوري پتو به دوش در را باز كرد. محسن هم بود. توي ايوان خواب بود. بچهها
را هم آورده بود كه زير يك پتو سر قبر
خوابشان بردهبود. گفتم كه چرا ميدويدم.
گفت: من كه صداي پاي اسب نشنيدم.
گفتم: اين جا مگر رسم نبوده كه پاهاي
اسب را نمدپيچ كنند؟
گفت: نكند تو هم شروع كردي؟
|