Back to Home
 


خوب، مگر چه عيب دارد كه فرض كنيم پدربزرگ عابد ما شيخي بوده متنعم اما متقي، بگريم اسمش هم جنيد بوده، يا بايزيد؟ اما اين يكي يك اسم معمولي دارد مثلأ شيخ بدرالدين. در بخاري هم دو هيمهُ نيمه سوخته هست. و در دو طرف بخاري دو طاقچه، كه باز رويشان كتاب روي كتاب چيده‌اند. نزديك سقف دورتادور رف است و تويشان هم پر است از هر چه كه ما بخواهيم، ما گفتيم و نه شيخ، كه حتي اگر زيباترين اشياء جهان مثلأ ظرايف مصر و زنگبار يا چين‌ و ماچين باشند براي شيخ‌بدر‌الدين نبايد فرق بكند، يعني هيچ‌گاه نشده است كه ميان دو نماز يا پس از قنوت، يا حتي پيش از تعقيبات نماز وجود قدحي، گلداني بلور حضور ذهنش را به هم بزند، و يا پيش نيامده كه نيمه‌شبي بيدار شود و فكر كند: "نكند در باز مانده باشد، و كسي آمده باشد و آن كتاب را يا آن چراغ آويزي را ، گلدان بلورتراش و يا بگيريم شمعدان نقره را برده باشد؟"
نه، در هيچ چفت و بستي ندارد، و اگر هم بسته باشد يا چوبي در چفت و ريزه‌اش باشد به خاطر باد است و يا قمريها كه يك بار آمده بودند و درست ميان گلدان بلور و كاسهُ سفالين لانه كرده بودند و شيخ مجبور شده بود يك ماهي بخاري را روشن نگه دارد نكند جوجه‌ها از نم و ناي اتاق بميرند.
خوب، شيخ‌بدرالدين ما چنين آدمي است، پيري بريده از سوي‌الله و روي با خدا. سي و پنج سال پيش، درست همين روزها بود و همين قدرها سرد. يك هفته‌اي برف باريده بود. مي‌گفتند طاق يكي دو خانه فرو ريخته است، و زني و دو كودك زير آوار مانده‌اند. شيخ از مسجد به خانه مي‌رفت. از چهار سوق كه گذشت صداي ضجه‌اي شنيد. پا سست كرد، از كنار گلخن حمام بود، صداي زني بود:
"يا شيخ، مرا درياب."
آشنا مي‌زد. بارها شنيده بود. حتي در آخرين شب چله‌نشيني ديده بودش، اما ديگر سان. مي‌آمد رقصان، جام باده به دستي، و شمعي به ديگر دست، خندان لب، با همان دو گونهُ برافروخته از تب، چشمان نيمه‌خمار و گيسوان به دست باد داده، و گاهي حتي مقنعه‌اي بر روي و موي با دامني بلند، مي‌گفت:
"منم، مي‌بيني؟ به همان سان كه در همهُ خوابهات ، با همان نگار كه به لابه از خدا خواسته‌اي."
شيخ مي‌گفت: "نه، برو. مي‌شناسمت، تو دنيايي، منت سه طلاق گفته‌ام."
مي‌گفت: "نيمه‌شب است، بهار است. مي‌بيني؟ تنها منم. چه جاي دنيا؟ بخواه تا قبا را بند بگشايم، مقنعه از روي و موي برگيرم، در كنارت بنشينم، د ركنارت گيرم. بفرماي تا غنچهُ تو باشم و به دست چون توئي جامه قبا كنم و همهُ تن به سپيدي سيم تو را گردم."
شيخ مي‌گفت : "نه، خواهش دلي، آرزوي نفسي، سرشته از آتش و دخان دوزخي ."
مي‌نشست تا سپيدهُ صبح، چشم در چشم شيخ، و به هر دم به سرانگشت خضاب كرده گيسويي ديگر را حلقه مي‌كرد و تا راه شيخ ‌زند، به عتاب عناب لب به دندان مي‌گزيد.
شيخ از سر ديوار نگاهي كرد. بود، با همان دو گونهُ برافروخته از تب، چشمان نيمه خمار اما گيسوانش به گل آغشته بود، و از زخم چانه‌اش خون قطره قطره مي‌چكيد. گفت:
"يا شيخ، زنا كرده‌ام، روي خانه رفتنم نيست."
شيخ بنگريست. از پشت خرپشته‌هاي بامهاي گرمابه‌ها سرها يكان و دوگان پديدار مي‍شدند، دستار بسته، و در دو سوي شيخ، ديري بود، كه دو مرد ايستاده بودند. شيخ گفت: "يكي بنگرد مبادا كه خمر خورده باشد."
قامت دوتاي پيرزني از پناه ديواري بيرون خزيد، عصا در دست، و تا پيش پاي زن رفت. زن برخاست، تمام قامت، پشت به ديوار خرابه داد، چادر را به دستي انگار كه خرقهُ درويشان باشد رقعه‌بر رقعه دوخته، از گرد بازوان و كمر گشود و به ديگر دست دو گردهُ نان را تا پيش پاي شيخ انداخت، گفت:
"باده سهل است كه از بهر دو نان با دوني از چاشتگاه تا غروب هنگام به خلوت بودم."
در دو سوي شيخ هر دو مرد خم شده بودند تا از ميان برف سنگي بجويند.
شيخ گفت: "باز نگريد باشد كه محصنه نباشد."
از دو مرد يكي در او نگريست. سنگي يافته بود، سياه چون گوي.
"مي‌شناسيمش. در تل عاشقان مي‌نشيند. شوهرش درزي است،سالي است تا به بستر خفته است."
شيخ خم شد، برف را به دست راست به يك سو زد، سنگي نه، كلوخي نه، كه خاك آغشته به برف را بايست به ميان پنج انگشت مي‌فشرد، گلوله‌اي مي‌كرد از گل. و شيخ كمر راست كرد. كوهي را گويي به پشت شيخ بر نهاده بودند. بنگريست تا درست نشانه كند. زن را دو پاي چركين بود، بي‌هيچ پاي‌افزاري و پيراهن گرچه باغي به قالب تن و طراز دامن گرد بر گرد همه از رشته‌هاي زر، اما پيش سينه را به عمد گويي چاك داده بودند تا نيمي از پستان زن آشكار شود، چون نيم قرصي نان اما به سپيدي سيم و گرد چون ترنج، آن‌چنان كه بدر ماهي از پس ابر. شيخ دست تا محاذات گوش برد. زن همچنان ايستاده بود بر دو پاي چركين، پشت بر ديوار، سر خم كرده بر شانهُ راست و قرص صورت انگار بدر تمام ماه، و خط و خال به خط و خال كودكي مي‌زد نوپا، اما اين يك چانه‌اي خون چكان داشت به نشانهُ آغاز حكم رجم كه شيخ گفته بود به زبان سر كه: 
"بر دهيد‍!" 
و خود تا دمي درنگ كند بدو كه بر سوي راستش ايستاده بود نگاهي كرد. و آنگاه گرد بر گرد همه را نگريست. از خرپشته‌هاي بامهاي گرمابه انبوه غوغائيان فرود آمده بودند و اينك همه خم شده بودند تا مگر از ميان برف سنگ بجويند و به دامن كنند. شيخ به زمزمه پرسيد: "كودكي هم دارد؟"
كسي كنارش گفت: "آري."
نگاهش كرد. غريبه‌اي بود با محاسني سياه به درازاي يك قبضه و دو چشم دو زغال برافروخته، نيشخندي بر لب، و دو دست نه به قصد ادب كه به نشان فراغت از كاري بر سينه نهاده بود.
شيخ گفت: "مي‌بينمت كه سنگي نداري."
مرد هر دو كف دست پيش روي شيخ داشت، مي‌گفت : "يكي داشتم، به فتواي شيخ انداختم."
و به اشارت سر انگشت چانهُ خون چكان زن را به شيخ نمود.
همو بود. در خوابهايش ديده بودش. شيخ چار و ناچار همان گل كه بر دست داشت به سوي زن انداخت. زن تكاني خورد، انگار كه بيدي بود در معبر باد، يا تني عريان كه سوز سرمايي از درون و برون بلرزاندش. در شيخ به عتابي شيرين لختي چندخيره ماند و چون سر تكاند تا آب دهان به سويش اندازد سنگي بر دو دندان پيشينش فرود آمد.
شيخ دو نان برداشت. هنوز داغ بود، خوشبوي و زرد، انگار گندمزاري را به قالب گردهُ ناني ريخته بودند. شيخ هر دو نان به زير عبا گرفت و به راه افتاد. نه، زن را سر گريختن نبود. اگر دست در پيش چانه مي‌داشت تا سنگ بر نشانه نيايد، اگر به يكي دو گام دور ترك مي‌رفت، شيخ حتماْ مي‌گفت، فرياد مي‌زد كه دست بازداريد. اما زن را پرواي كسي نبود، قالب تن آنان را داده بود. و كوبش و باران سنگها آنچنان بود كه گويي هزاران كلوخ كوب بر پوستيني فرود مي‌آمد.
شيخ بدرالدين چنين آدمي بود، گفتيم، بر قانون شرع، هر چه مي‌كرد يا مي‌گفت يا حتي بر خاطرش مي‌گذشت همان گونه بود كه مي‌بايست، كه در سنت آمده بود. اما سوزي مي‌لرزاندش. زمستان بود، سرد بود، باد برف‌ها را به صورت رهگذرها مي‌پاشيد. مي‌بايست عبا را به روي مي‌كشيد. تا اتاقكش يكي دو كوچه مانده بود. اما شيخ را دل خانه رفتن نبود، واله گونه مي‌گشت. گونه‌‌هاش از تب مي‌سوخت، و هر چه و هرچيز در چشمش با گردباد مي‌چرخيد. در زير طاقي خرابي درنگ كرد.
مرا چه مي‌شود؟ مگر نه در سنت آمده است كه مرد و زني را بر در مسجد خدا رجم كردند؟ و رجم واجب است بر آنكه زنا كند و محصن باشد چون بينه به آن قائم شود، يا او اقرار دهد يا حملي ظاهر شود؟

BackTop

 

 
Contact Us Contributors Activities Golshiri Award About

 

Back to Index