داستان خوابگرد
بي خوابي نبود. گاهي حتي خودش هم
نميدانست كه چرا توي آشپزخانه، سر
بر ميز نهاده، خوابش برده است. يك بار
حتي صبح توي مهتابي با يك پتو پيداش
كرده بودند. حالا ديگر ميدانست
چهكار كند. طرحهايش را كه به ماهوتهاي
دور تا دور چسباند، چيزي توي آشپزخانه
خورد، تلفن را كشيد، رفت
رختخوابش را درست رو به بوم پهن كرد.
نورافكنهاي رو به ماهوتهاي سبز و
صورتي را خاموش كرد، جز يكي كه بوم
بزرگ را روشن ميكرد. دستبند و زنجير
و دو قفلش را برداشت و به زاويهاش رفت.
دو تاواليوم پنج خورد، سيگاري هم
كشيد. و بعد شروع كرد به كشيدن. هميشه
اول چند گل و برگ ميكشيد، و يك منظره
كه در خواب هم نديده بود. همان جويبار
و يك درخت توت و بعد هم نيزار دو سو كه
انگار جهت حركت آب را از انحناي نيها
ميشد فهميد و بالاخره ميرسيد به
آنچه دست ميخواست، يا آن كه ميگويند
در اندرون دل خستهاي چون او بود: سر
در قلعهاي و تنه و بعد چتر توتي كهن.
تابلو معروف كوزهُ ديو را همين طورها
كشيده بود. ديو از كوزه دارد تنوره ميكشد،
سر و سينهاش بيرون آمده است، و نه
ماهيگير كه او ميخواهد با فشار دست
برش گرداند آن تو.
بعد هم اول سر زنجير را به ميلهُ شوفاژ و
يكي را هم به ميز ناهارخوري اين طرف قفل
كرد و حلقههاي دستبند را به دست كرد
و هر دو كليد را جايي پرت كرد. گرچه
هنوز پس از اين يك سال و اندي عادت
نكرده بود، اما بالاخره خوابش ميبرد.
راستش بيشتر به گذر آرام آن آب قنات
فكر ميكرد كه ميآمد و مي آمد و دست
و سينهاش را ميشست و ميرفت و خواب
انگار از اعماق و با بوي خاك نمزدهُ رس ميآمد و بعد ديگر تمام بود. صبح گرگ و ميش بيدار ميشد همانقدر روش كه سفيدي سربيرنگ دو طرف بوم را هم ميديد. هميشه هم تا هر دو كليد را
پيدا كند به زحمت ميافتاد. گاهي حتي
مجبور ميشد با خط كش يا چوب قاب يك
تابلو كليدي را جلو بكشد. تلفن را سر
صبحانه وصل ميكرد. اولين زنگ را هم
عزت ميزد: "هستي؟"
"آره، جانم."
"ديشب خوب خوابيدي؟"
"بد نبود."
"ميخواهي چه كار كني؟"
مقصودش طلاق بود. خسرو نگذاشت. گفت:
"مگر جدا نشديد؟"
گفت : "ميخواهم بروم مسافرت."
"كجا؟"
"هنوز نميدانم."
"ميخواهي بيايم جمدانت را ببندم.
ميداني كه ما هنوز دوستت داريم."
"نه، متشكرم. خودم هم ميتوانم."
از ادارهاش هم زنگ ميزد، عصر هم.
خودش سپرده بود به همه و بيشتر به
اينها كه ميآمدند تا مدل بشوند كه هيچوقت
جواب تلفن را ندهند. عزت گفته بود: "چي
شده كه زرنگ شدهاي؟"
"چطور؟"
"اينجا كه بودي ما همهاش بايست
تلفن را برميداشتيم تا كسي مزاحم
آقا نشود؟"
"تنها هستم."
عزت "دروغگو" را با كوبيدن گوشي
بر تلفن موكد ميكرد. باز زنگ زد. اين
بار خودش گفت: "ميبخشي عزيزم، ميداني
كه دوستت دارم." راستش تنها بود،
اما اگر اين تكهپارهها را به حساب
نميآورد كه در مجموع حتي همو نبودند
كه ديده بود، شايد به خواب. همهاش
زيادي يا كم داشتند.
|