بر ما چه رفته است، باربد؟
همهاش میآمدند و میرفتند، اينجا شده بود مسافرخانه، و من دست تنها. حالا فقط منام و باربد، باربد و رعنا. رعنا که مدرسه میرود. باربد هم مینشيند يک گوشهای، ساکت، و نگاه میکند. نگاهش نمیکنم. نمیتوانم. میچرخم، میروم و میآيم و از پنجره بيرون را نگاه میکنم. نمیآيند، ديگر هيچکس نمیآيد. میگفتم: «مرد، نمیبينی؟»
لبخند میزد. سبيلش را زده بود، مثل برهای که پشمش را بچينند، وقتی روزنامهها را بستند زد، به کتابفروشیها که حمله کردند، کوکتل انداختند. نگاهش نتوانستم بکنم. وقتی زد، آمد بالای سرم که: «ببين!»
خواب بودم. نه، هنوز خوابم نبرده بود. گفت: «ببين چه شکلی شدهام.»
زيرچشمی نگاهش کردم. يکی ديگر بود، غريبهای که يکدفعه بيايد توي اتاق خواب آدم. چشمهام را بستم. گفتم: «باشد صبح. میبينی که خوابم.»
صبح هم نمیتوانستم نگاهش کنم. بالای لبش سفيدتر میزد. شده بود مثل خواجهها، مخنثها، حالا میفهميدم که رنگ صورتش چه مات است، انگار ماست، انگار يک تکه ململ سفيد بکشند روی صورت آدم. میآمد جلو من سبز میشد و پقی میکرد توی صورتم. چشمم را هم میگذاشتم. وقتی میبوسيدم همهاش فکر میکردم يکی ديگر است. نمیفهميد. پشت لبش را میماليد به چانهام. میگفتم، نبايد گريه کنم. اما مگر میفهميد. باز میآمد جلو، دو گوشم را میگرفت و صورتم را میآورد بالا، پقی میکرد توی صورتم. میخنديدم و بعد چشمهام را میبستم. پشت لبش شده بود مثل قفسههای خالی. برداشتم دو تا عروسک بچه را گذاشتم توشان، يکی دو تا هم ماشين کوکی و يک خرس پشمالو. ضبط را گذاشتم توی يکی. اما باز رنگ ماسيده و مات ديوار پشت پيداست، مثل جای خالی دندانی که افتاده باشد. آنوقت هی میآمدند و میرفتند. شب و روز هم سرشان نمیشد. کيه؟ اصغر. کيه؟ رقيه. کيه، کيه؟ دو زنگ و بعد يکی. سه تک زنگ. يا تلفن میکردند. اول تلفن زنگ میزند. گوشی را برمیداری. حرفی نمیزند. باز کسی نيست. بعد مجيد است. میگفت: «خودم بر میدارم.»
موهايش را هم کوتاه کرده بود. وقتی هم بيرون میرفت، عينکش را برمیداشت. چشمهاش تاب داشت. بیعينک يک طوری میشد. میگفتم: «آخر نمیبينی، يک دفعه ماشينی بهت میزند.»
میگفت؟ «ماشين را که میبينم، دعا کن ماشينها مرا نبينند.»
و بعد راه میافتاد، لنگرش را روی اين پا و آن پا میانداخت که يعنی من کبکام و صدایی در میآورد که مثلا قهقهء کبک است. میگفت: «دعا کن شکارچیها مرا نبينند و گرنه...» برمیگشت و با انگشت اشاره تيغهء کاردی به گلويش میکشيد: «پخ!» و پقی میخنديد. و بعد يک پا اينجا، يک پا آنجا، مثل کبک، میرفت بيرون، يک ساعت، دو ساعت. همهاش میرفتم پشت شيشه. میروم پشت شيشه، نگاه میکنم، مثل باربد که حالا فقط نگاه میکند. ماشينی جلو خانه پارک شده است. دوج است. مال همسايهء روبهرويی است. يک زن و مردند و دو بچه. مرد هنوز چه حال و حوصلهای دارد. میآيد جلو پنجره، با يخهء باز. يا زنش میآيد، با پيراهن رکابی حتی، صورتی. میگفتم: «میبينی؟ مردم دارند زندگيشان را میکنند. عين خيالشان هم نيست.»
میگفت: «میفهمند، بالاخره میفهمند.»
نمیفهميد، خودش نمیفهميد. مرد همسايه میآيد جلو پنجره. سرک میکشد توی کوچه. ديدی میزند. سيگار نمیکشد. همهاش توی کوچه را نگاه میکند، گل و گردن میآيد. مثلا دارم زمين را کهنهء خيس میکشم، اشاره میکند به خودش و ادای زمين شستن مرا در میآورد. چه حوصلهای دارد! ادا در میآورد که بيايم کمک؟ و بعد دست میبرد زير طرهء مويش و میاندازد پشت سرش. يک چيزی هم به گردنش آويختهاست. روی سينهء پرپشمش تکانتکان میخورد. اللهی چيزی است. اشاره میکند به من. چه میتوانم بهش بگويم؟ دلم میخواهد يک چيزی پرت کنم توی صورتش. شايد هم آخرش يک دست بريده جستم و انداختم توی پنجرهشان. شايد هم يک بافه گيس بافته بيندازم. میاندازم، میبيند که میاندازم، يک بافهء سياه سياه کهاز ريشه درآورده باشندش، که هنوز خون پوست غلفتی کنده شده رويش باشد. گلوله میکنم و با يک تکه سنگ میپيچم توی يک روسری و میاندازم توی خانهشان. زنش میآيد جلو پنجره، سينی به دست که يعنی دارم برنج پاک میکنم يا عدس. و اين طرف و آن طرف را نگاه میکند. صدای راديوشان بلند است. میاندازم. يک روز وقتی همين طور ايستادهاست و موهاش را دارد با دست میريزد دور گردنش، بافهء پيچيده در چارقد خونی را میاندازم توی صورتش. هر طور میخواهد بشود.
گفتم: « اينها هرکس بيايد يا برود به رنگ محيط در میآيند، میبينی که. دو روز ديگر هم يخهاش را میبندد، حتی شده يخه حسنی میپوشد، ريش هم میگذارد.»
میگفت: «خوب، ما چی؟»
دو دستش را میگذاشت روی سرش، مثل چارقد، و مثل زنهای آبستن راه میرفت، مثل اينها که لباس فرم میپوشند، به تن خودشان کيسههای دکمهدار يخهدار میآويزند. صداش را نازک میکرد و میگفت: «خانم باجی، میآييد برويم سر قبر آقا حلوا بپزيم؟»
باز راه میرفت، پشت و پهلو قر میداد، انگار که چادر سرش باشد و حالا چادر از سرش پس رفته باشد. میگفت: «ای وای، خدا مرگم بده.» به قول خودشان چراغ میزد. میگفت: «توی دالان مسجد زکريا میبينمتان.»
میگفتم: «خوب، خوب، اين اداها را در نياور.»
با آن صورت از ته تراشيده، بیسبيل، و آن موهای کوتاه و آن صدای زيل زنانه، آدم عقش مینشست. عقم مینشيند. میروم، میآيم. يک چيزی بار میگذارم. جارو میکنم. راه
ی. سيگار نمیکشم. باربد نگاه میکند. حرف نمیزند، هيچ، لام تا کام. آنها همهاش مینشستند و حرف میزدند: «ساخت جامعهء ما سرمايهداري است.» اکبر میگفت: «در اين حرفی نيست، اما بحران داغانش کردهاست، زلزلهء انقلاب يا بگوييم قيام پايههاش را سست کرده. سردمدارانش فرار کردند. پولها را برداشتند و در رفتند. يا اصلا همانجا توی بانکهای سوييس و امريکا داشتند. حالا هم آنجا دارند کارشان را میکنند. کارگرها هم کم کم به حقوقشان آگاه شدند، شوراها يکي از نشانههاش بود. و حالا هرچه پيش میآيد، هر کاری میشود، برای استقرار مجدد همان ساخت سرمايهداری است.»
رقيه گفت: «حتی حجاب، یا کوکتل انداختن توی کتابفروشیها؟ آخر قطع ید آن آفتابهدزدها يا قطع يک دست و يک پای محارب، آنهم بالعکس، چه ربطی به سرمايهداری دارد؟»
من میخواستم بگويم. نگفتم. چای برده بودم. روسریاش افتاده بود روی گردنش. بلوز و دامن میپوشيد با جوراب ساقه بلند و کفش بیپاشنه. اسماعيل يا يکی ديگر گفت: «اينها فقط سرپوش است، برای انحراف است، بهانه است که سرکوبشان را توجيه کنند.»
رقيه گفت: «البته، اما...»
البته، البته. عقم مینشست. میگفتم: «حامد جان، اينها کیاند؟ بس نيست؟»
میگفت: «آنها، آن تیتيش مامانیها، تو که خودت میبينی، يا میروند بمبی توی خاکروبهء ميدانی میگذارند و در میروند، يا فقط شبها راديو امريکا را میگيرند تا برای اسی و نسی I who have nothing را بگذارد.» و میخواند، بلند!
I who have nothing
I who have no one
و با آن صدای بم و بلندش توی گوش من داد میزد:
I love you!
میرفتم پنجره را میبستم. میگفتم: «آخر اين سرمايهداری پدرسوخته که ديگر با کتابهای تو کار ندارد، با عشقی، با ايرج، با فرخزاد، يا حتی فردوسی، خيام. سرمايهداری که ديگر توی صندوقخانهات سر نمیکند، يا توی مغزت.»
میگفت: «میدانم، اما يک طور ديگر کار دارد...»
و همهاش با اين اماها و اين البتهها حرفشان را میزدند. مینشستند سيگار میکشيدند و حرف میزدند. جامعهء ما میشد سرمايهداری وابسته، طبقهء کارگر هم ناآگاه میشد، غير متشکل، متوهم. روشنفکرها هم که هيچ، خودبين بودند، خردهبورژوا. مشکل هم سر همين طبقهء متوسط بود. مینشستند و لايهلايهاش میکردند، مثل پرپر کردن پياز. اين يکی خردهبورژوازی راديکال بود. اين يکی سنتی. خود لايهء سنتی دو ورقه داشت. میگفتم: «حامد جان، من ديدم، گفتم که، همينطوری که با موتورش از پهلوی زنک رد شد با يک چيز تيز مثل قمه زد به دست زن. میفهمی؟ زد روی بازوی برهنهء زن و رفت. اين کی بود، هان؟ جزو کدام لايهء توست. دست زن به يک تکه پوست و گوشت آويخته بود. و او رفت. حتی نگاه نکرد.»
میگفت: «خوب، همين خودش دليل حرف ماست، زد که تو پيراهن آستين بلند بپوشی و آن دوست روبهرويیات خانهنشين بشود. بعد که خيابان را قرق کردند، سر کوچهها راهبند گذاشتند، جيب و بغل هر رهگذری را گشتند، همينها با قمههاشان يا حتی ژ3 و تيربار میروند روبهروی کارگرانی که بخواهند...»
جيب و بغل و حتی لای کتابهای رعنا را هر روز صبح دم در مدرسه میگردند. حامد که اداره میرفت میگفت، میگردند. اکبر کار گرفته بود. نمیدانم کجا. دستهاش اول تاول زد و پوست انداخت، بعد کم کم سفت شد، پينه پيدا کرد و بعد ديگر وقتی دست میداد، انگار يک تکه آهن میگذاشت توی دست من. میگفت: «مخلصيم، خانم. میبخشيد کهاينهمه مزاحم میشويم.» میگفت: «بايد رفت توی مردم، با مردم بود تا فهميد که دردشان چيست.»
آنوقت فکر میکرد درد فقط اين است که بچههای آدم مریض بشوند و پول دوا نداشته باشند، پول دکتر نداشته باشند. ما هم نداريم. کرايهء خانه شش ماه است عقب افتاده. حقوق حامد را قطع کردند، يک سال میشود. رعنا چيزيش نيست. میرود مدرسه. باربد هم باکيش نيست، فقط حرف نمیزند، آرام شده است. مینشيند توی اتاقش. دفترهای نقاشی و مداد رنگیهايش را میآورم، مینشينم برايش میکشم. ماشين میکشم، نگاه میکند. گربه میکشم، نگاه میکند. درخت میکشم، سنگ، پرنده. هر چه بتوانم يک طوری میکشم، همانطور که خودش میکشيد، تا وقتی بابا حامدش بود و میکشيد. نگاه میکند، نگاهم میکند. رعنا هم که از مدرسه برمیگردد میآيد کنارش مینشيند و برايش نقاشی میکشد. میبرد دست و صورتش را میشويد. پاک است، اما باز میشويد. موهاش را شانه میزند. دستش را میگيرد، میبردش بيرون، میبردش دم در. مینشينند جلو در، رعنا روی اين سکو، باربد روی آن يکی. فوتبال بازی بچهها را تماشا میکنند. باربد حتی دست تکان نمیدهد، حتی چشمش دنبال توپ نمیدود. فقط جلوش را نگاه میکند، جايی را که نمیدانم کجاست، يک چيزی را میبيند که نمیدانم چيست. رعنا میآيد بالا، از پلهها، نفسزنان، سرش را میگذارد روی دامن من، صورتش را توی دامنم فرو میکند و میگويد: «مامان! مامان!»
حامد نمیفهميد. میگفتم: «تو بچه داری. اينها نخود سياه است. کارگر ما همين اکبر است يا آن دهاتیهای از ده آمده. کارگر صنعتیاش هم توي دستگاه شرکت نفت است، يا ذوب آهن. آبادانش را که عراقيها داغان کردند. کارگرهاش حالا شدهاند دستفروش، يا نصفه حقوقبگير، يا بازنشسته. میماند چند تا و نصفی کارخانه کهاگر مواد خامش را وارد نکنند میخوابد. آنوقت شما میخواهيد اينها را متشکل کنيد؟»
کتابش را میبست، عينکش را بر میداشت و نگاهم میکرد، با آن چشمهای
چپ شدهاش و رگهای سرخ توی سفيدی چشمهاش. میگفت: «خوب؟»
میگفتم: «اکبر نمیداند، نمیفهمد، نرفته است تا با کارش زندگی کند. زن و بچه هم ندارد. میداند حداکثر يک سال است، دو سال است. ماموريت دارد، هدف دارد، آنها نه.»
اکبر میگفت: «از يک جايی بايد شروع کرد. فکر میکرديم کافی است اسلحه به دست بگيريم و شليک کنيم، يکی دو تا بانک بزنيم، دو تا مامور شکنجه ترور کنيم، دو تا امريکايی، تا مردم دست در بياورند.»
صادق يا نمیدانم کی میگفت: «خواهش میکنم گذشتهها را پيش نکشيم. من موافق نيستم. اين چيزها خيلی جاي بحث دارد.»
حامد میگفت: «چرا نکشيم؟»
خوب، چرا نکشيم؟ من به حامد میگفتم: «برويم به خيلي گذشتههای دور، نه فقط از همين مشروطه به اين طرف.»
میگفتم: «تو که آمدی خواستگاری يادت هست؟ وقتی فهميدند چه کارهای، عقايدت چيست، چه قشقرقی به پا کردند! میگفتند، دست تر نمیشود بهت گذاشت. پدرم میگفت، پس آقا معلم جنابعالی هستند؟ پس اين حرفها را از ايشان ياد گرفتهای، برای همين تارکالصلوة شدهای؟»
حالا هم میگويد: «خودت خواستی، پس بکش!» حتی نمیآيد نوهاش را ببيند. میگويد: «اگر میدانستم، خودم لوش میدادم. شماها ضدانقلابيد.»
تازه ياد گرفته است. ضدانقلاب! من و حامد و رعناي نه ساله. پدر میگويد: «اين که ديگر بچه نيست، به حد تکليف رسيده.»
میگويم: «چه تکليفی؟ شوهرداری، بچهداری، پختوپز، يعني که مثلا يک نرهغول پنجاه شصت ساله بخوابد بغلش؟»
میگويد: «چرا پنجاه شصت ساله؟ پانزده ساله.»
میگويم: «خوب، پانزده ساله. گيرم دو سال ديگر بچه دار بشوند، آنوقت کي درس بخوانند؟»
میگويد: «تو که درس خواندهای چه گلی به سر من میزني؟»
میگويم: «خوب، ما و اين رعنا ضدانقلابيم. باشد، ما هستيم. اين باربد چی؟ بگو، هان، اين باربد چرا، چرا نبايد بچهام حرف بزند، چرا بايد همهاش بنشيند و نگاه کند؟»
باربد نگاه میکند. حتی نمیآيد دست بکشد روی سرم، يا مثلا کنارم بنشيند و پتهء دامنم را بکشد. میگويد: «گناهش گردن شماهاست. گردن توست. چرا بچه را برديش آنجا؟»
گفتم: «آخر فقط او را اجازه دادند. میفهمی؟ فقط به بچهء پنج سالهء من اجازه دادند پدرش را ببيند. حالا شما بگوييد چرا حرف نمیزند؟»
من هم نمیدانم. دکترها هم نمیدانند. دکتر صادقی، روانشناس، آشنای حامد، يک شب آمد، گفت: «شبها از خواب میپرد؟»
گفتم: «نه.»
گفت: «صداهايی در میآورد، مثلا دندانکروچه برود، دست و پا بزند، يا يکدفعه بلند شود؟»
گفتم: «نه، میخوابد.»
گفت: «قبلا که اينطورها نبود؟»
گفتم: «نه، نصف شب از اتاقشان میآمد سر وقت ما. میآمد وسط ما دو تا دراز میکشيد، لول میخورد. با آرنج میزد به پهلوی من. وقتی غلت میخوردم و مثلا به شکم میخوابيدم قلقلکم میداد. میگفتم، بخواب، باربد. حالا که آمدي، اقلا بگير بخواب. حامد دست میگذاشت روي چشمش، میگفت: چرا ديگر آن چراغ را روشن میکند؟ باربد دستش را پس میزد و توي صورتش پقي میخنديد، همانطور که حامد میخنديد. میگفت، بابا سبيل ندارد، بابا عينک ندارد.»
دکتر رفت توی اتاق بچهها. يک قطار برايش آورده بود. خودش سوار کرد و راهش انداخت، اما انگار نه انگار. باربد همانطور نشسته بود. نگاه میکرد. به قطار حتی نگاه نکرد. دکتر گفت: «بلدی نقاشی بکشی؟»
نشست پهلوش، مدادهای رنگيش را برداشت شروع کرد به کشيدن. ماشين کشيد. نشانش داد، گفت: «بيا، تو هم بکش!»
باربد فقط نگاه کرد. دستهاش را روی دو کاسهء زانوهاش گذاشته بود و نشسته بود. دکتر يک کبوتر کشيد. گفت: «پس اين را بکش!»
هی کشيد. باربد ديگر نگاه هم نمیکرد. از من پرسيد: «چيزی هم میکشيده؟»
گفتم: «بله.» آوردم نشانش دادم. گفت: «بااستعداد است. حالا چی؟»
آوردم. چند دفتر میشد، همهاش خط خطی. نگاه کرد، ورق زد. باز نگاه کرد، میچرخاند، سر و ته نگاه میکرد. عينکش را برداشت، چشمهاش را مالاند و باز نگاه کرد. باربد داشت جلوش را نگاه میکرد، اما گوش میداد. میفهميدم که دارد گوش میدهد. دکتر گفت: «نمیفهمم، اين يک چيزی هست، بايد يک چيزی توي همين خطها باشد. اگر اجازه بدهيد میبرمشان.»
چی؟ من که نفهميدم. فقط خط خطی کرده بود، رنگبهرنگ، مثل يک جور ابر سياه و سرخ، مثل يک جور خاک سياه، يا مثل موج موج دريا، اما خاکستری. نمیدانم ديگر چی. آنوقت پدر میگويد: «شماها گناهکاريد. بايد تقاصش را پس بدهيد. هی جلو بچه حرف زدید، جلو بچه حتما بحث کردید، مثل همین رعنا، فطرت هر آدم، حدیث داریم، پاک است، الهی است، اما شماها میآييد خرابش میکنيد.»
میگويم: «حالا يعنی باربد برگشته به فطرتش، هان؟»
حامد میگفت: «چه فطرتی، چه ذاتی؟ انسان را شرايط محيط میسازد، فرهنگش میسازد. يکی توی افريقا در شرايط عشيرهای زاييده میشود، يکی اينجا.»
پدر میگفت: «اما همهشان، همه به يک چيزی معتقدند.»
میگويم: «پدر، خوب، اما اين معتقدان تو بايد بقيه را، آنهايی
را که به چيز ديگری معتقدند يا نيستند بخورند، هان، زنده زنده بخورند؟»
میگويند، يکی هست که گوش آدمها را میخورد، برای تبرک و تيمن میخورد. توی صف ملاقاتیها گفتند دخترکی از ملاقات پدر و مادرش برگشته، پرسيدهاند که: «خوب، چه خبر؟» گفته: «بابا ريش داشت. مامان دست نداشت.»
پدر میگويد: «دروغ است. شايعه است.»
میگويم: «چرا؟ پس چرا در همهء زندانها را باز نمیکنند تا خبرنگارها بروند ببينند؟ حداقل جسد مجيد را تحويل بدهند به يک موسسهء بينالمللی، به يک تيم پزشکی تا ببينند چه بر سر او آوردهاند.»
میگفت: «آنها دشمناند. میفهمی؟ دشمن!»
میگويم: «تازه مگر نبايد ما را به چهار ميخ کشيد، مگر نبايد حد زد، مگر نبايد دست و يک پايمان را بريد؟» میگويد: «خوب، اگر حکم اين باشد، بايد بريد. مگر با عضو فاسد چه کار میکنند؟ طبيب میگويد، بايد بريد، میبرند.»
بله، بريدهاند: دست مامان دخترک را تا حتما بگويد. گفته: «بابا ريش داشت. مامان دست نداشت.» کاش باربد هم میگفت. آنوقت آنها مینشستند آنجا، توی سالن، سيگار میکشيدند و حرف میزدند. مجيد میگفت: «آقايان، آقايان، داريد شلوغ میکنيد، توی حرف هم میدويد. ناسلامتی من رئيس جلسهام. وقت بگيريد. خواهش میکنم. حالا نوبت خانم است، بعد هم صادق، بعد هم خود من.»
موهای جلو سرش ريخته بود. ريخته بودند توی خانهشان. خودش نبود. آمد اينجا يک هفته ماند، صبح تا شب مینشست يک گوشه. کاغذهای زرد نازک را دسته میکرد، کاربن میگذاشت و رونويس میکرد، يک دسته، يک کوه اعلاميه. سيگارش دود میکرد. چايش سرد میشد. میگفتم: «مجيدخان، چايتان سرد شد.»
میگفت: «سرد میخورم.»
عصر میزد بيرون و شب ديروقت برمیگشت. توي خيابان گرفتندش. حامد که میآمد عصباني میشد. میگفت: «نبايد میرفت بيرون، اصلا نبايد برود.»
مجيد شب میآمد، ديروقت، با کلی خبر. يک شب ماخ اولای نيما را آورده بود، جلد چرمي، رزکوب. میگفت: «کنار کوچه پيداش کردم. يک گونی بزرگ پر از کتاب گذاشته بودند کنار کوچه و رفته بودند، انگار که پلاستيک آشغال را بگذارند. يک پسربچه داشت باهاشان ور میرفت. من که رسيدم، اين کتاب را انداخت و در رفت.»
بعد هم نشستند و با هم خواندند. «زن هرجايی» را بلند میخواندند!
همه شب زن هرجايی
به سراغم میآمد
برای من هم خواندند.
در يکی از شبها
يک شب وحشتزا
که در آن هر تلخی
بود پابرجا،
و آن زن هرجايی
کرده بود از من ديدار،
گيسوان درازش _ همچو خزه که بر آب _
دور زد به سرم
فکنيد مرا
به زبونی و در تک و تاب
میگفت: «ما اينها را به چشم میديديم و باور نمیکرديم. میدانی، يک روز توی زندان دو تا سنگک دوآتشه برايشان آورده بودند. آقايان توی سلول پهلويی بودند. خرجشان را جدا کرده بودند. من تازهوارد بودم. گفتم: خوب، پيرتر از ما هستند. احترامشان واجب است. سنگکها را بردم دم سلولشان و به يکیشان دادم. چپ چپ نگاهم کرد. نانها را به دو انگشت گرفت، مثل اينکه دم دو تولهسگ مرده را بگيرند. برد گوشهء حياط انداخت توی سطل خاکروبه. بعد هم دستش را توي حوض آب کشيد، سه بار. سنگکهای خشخاشی دوآتشه انگار هنوز گرمای تنور را داشتند. يکی از مريدهاشان آورده بود. من نمیدانستم. همهمان نمیفهميديم. ما نجس بوديم. ساواکیها نجس نبودند. شاه هم نبود. رختهاشان را روي بند پهن نمیکردند. هميشهء خدا عبا و رداشان را روی تنها درخت بند میانداختند. بهار حتی شکوفههاش را نديديم. يکیشان شورتش را روی سر خشک میکرد، از صبح تا ظهر توی حياط راه میرفت، شورت به سر. هر روز صبح تا ظهر کارش همين بود. راه میرفت، راه میرفت، شورت به سر.»
مجيد میخنديد و میزد به پيشانيش، به جلو سرش که طاس بود. میگفت: «چقدر خر بوديم! میديديم و نمیفهميديم.»
میگفت: «باور کنيد دو تاشان توی حياط پلاستيک به کفشهاشان میپيچيدند و راه میرفتند! خش، خش!»
میخنديد، بله: «خش، خش! صبح و عصر، خش، خش! با همديگر بحثی نداشتند. برای اينکه همه چيز روشن بود. روشن است، از پيش. فقط بايد کتابش باشد تا باز کنی و روايتش را ببينی. خش، خش! مجادلهشان هم اغلب سر شکم بود و نقل شبهاشان شوخیهای رکيک جنسی. لواط و جماع، همين. باور کنيد.»
توی گوش حامد چيزهايی گفت و بعد با هم خنديدند. من رفتم توی آشپزخانه. صدای خندهشان میآمد. حامد به بهانهای آمد و برايم گفت. واقعا که! خنده نداشت. گفتم: «شما هم مثل آنهاييد، دو روی يک سکهايد، وگرنه...»
اخم میکرد. میگفت: «دوباره شروع نکن! ما خودمان کرديم، خودمان هم بايد پايش بايستيم.»
بعد هم خم شد و از توی کشو دو پلاستيک آشغال برداشت، به پايش کرد و دور ساقهايش پيچيد و دو نخ پلاستيک دورشان گره زد. گفتم: «حامد نکن، مجيد مهمان ماست. ناراحت میشود.»
انگشت بر لب گذاشت و از آشپزخانه زد بيرون. خش، خش! خش، خش! مجيد میخنديد. شکمش را گرفته بود و میخنديد. حامد نمیخنديد، هيچ. خيلی جدی روی کاشیها خش میزد، خواستم بگويم: «بس است ديگر.» اما نتوانستم، از بس خندهدار راه میرفت، گشاد گشاد، انگار که قر باشد، يا نخواهد خشتک خيسش به رانهاش بمالد. مجيد هم بلند شد. يک تکه روزنامه پاره کرد و گذاشت روی سرش و کنارش راه افتاد. با هم میرفتند و میآمدند. مجيد با يک دست آن تکه کاغذ را انگار که شورت خيسش باشد گرفته بود و يک دستش به شلوارش بود که نيفتد. من هم میخنديدم. سينی چای را گذاشتم زمين و نشستم. گفتم: «ترا به خدا بس کنيد!»
حامد انگشب بر لب میگذاشت و دو تايي میرفتند: خش، خش! مجيد را کشتند. اعدامش کردند. میشناختندش. هميشه رئيس جلسه بود. میگفت: «حالا خانم، لطفا کوتاه و خلاصه.»
رقيه میگفت: «ببينيد، آقايان، من فقط يک خبر برايتان نقل میکنم. موثق هم هست. توي شمال شهر، بله محلهء طاغوتنشينها، همانجا که حالا همه ء سردمداران فعلي هم نشستهاند، دخترکی، شلوارک به پا، داشته خانهشان يا کوچهشان را با دوچرخه دور میزده. مامورين مبارزه با منکرات میگيرند و میبرندش. پدر و مادرش خبر میشوند. همهجا میروند، تا بالاخره فردا صبح پيداش میکنند. پرسوجو میکنند، میفهمند به جرم نداشتن حجاب، يا کشف عورت قرار است حدش بزنند، صد ضربه. پدر و مادر گريه میکنند، التماس میکنند که آخر نه سالش است. گفتهاند، خوب به حد تکليف رسيده. میگويند: «قول میدهيم...»
اکبر گفت: «خانم، ببخشيد، کوتاهش کنيد. ما که وقت نداريم به قصه گوش بدهيم.»
مجيد گفت: «اگر لازم بود، من تذکر میدادم.»
رقيه گفت: «میبخشيد، کوتاهش میکنم. خوب، بالاخره پنجاه ضربه تخفيف میدهند و پدر و مادر هم کتبا تعهد میکنند که ديگر با حجاب بيايد بيرون. دختر را که میآورند، وقتی میفهمد که بايد حد بخورد، گريه میکند، میگويد، من نمیتوانم. حاکم شرع بالاخره میگويد: "سی ضربه بايد بخورد. به حد تکليف رسيده. کمتر هم نمیشود." دختر میخوابد روی نيمکت و سرش را میگذارد روی دامن مادرش. مادر میگويد: ...»
اکبر گفت: «من اعتراض دارم.»
رقيه گفت: «بله، خلاصهاش میکنم. فقط شش ضربه بهش میزنند. ششمی میخورد به نخاع شوکیاش و میميرد. تمام شد. متشکرم.»
اکبر باز داد زد: «من اعتراض دارم.»
مجيد گفت: «داد نزنيد، خواهش میکنم، اينجا که...»
خودش هم داد زده بود. بعد هم يواش حرف زدند. اکبر میگفت: «اول ببينيم چند درصد مردم ما حجاب برايشان مساله است. ببينيد، دهقانها که معلوم است. زنهای کارگر يا خانهدارهاشان يک چيزی سرشان میکنند، يا اصلا چادر سر میکنند. میماند طبقهء متوسط...»
داشت میگفت که فقط يک لايهاز طبقهء متوسط و بيشتر طبقات بالا و نمیدانم... گوش ندادم. به حامد گفتم: «اين مزخرفات چيست؟ اينها ديگر کیاند؟»
گفت: «چي شده مگر؟»
گفتم: «اگر شما فقط برای حقوق يکی هم شده نخواهيد بايستيد، براي ابتدايیترين حق آدمها، مثلا بگير آزادی عقيدهء من و تو، پس ديگر چطور میتوانيد به خاطر فلان و بهمان بايستيد؟»
گفت: «تند میروی، عزيزم. ما تازه شروع کردهايم، تازه داريم وارد تاريخ جهان میشويم، بگذار اينها اول درسهاشان را دوره کنند، بعد بالاخره میفهمند.»
خودش هم نمیفهميد. من میگويم ما تازه داريم خورده میشويم، تکه تکه میشويم. کميتهچیها که ريختند توی خانه و کتابها را بردند همين را گفتم. وقتی داشتند تشکها را میشکافتند، رويهء پشتیها را میشکافتند، گفتم. حتی شکم عروسکهای کهنهء رعنا را دريدند. گفتم: «میبخشيد، اين کارهاتان اسلامي هست يا نه، نمیدانم. اما اين اتاق من، خانهء من شبيه وقتي است که مغولها حمله کردند. عربها حمله کردند، همين.»
گفتند: «شما را هم بايد ببريم. اما به خاطر اينها نمیبريم.»
گفتم: «خوب، اينها را بکشيد، يا به اسيری ببريد. بی پدر، بی هيچ درآمدی، من چطور میتوانم بزرگشان کنم؟»
به پدر هم گفتم: «اينها میخواهند اينجا را مثل عربستان سعودی بکنند.»
گفت: «مگر بد است؟ يک چيزيت گم میشود، مثلا میافتد روی زمين، يک ماه ديگر همانجاست. میروی شرطه خانه و تحويل میگيری.»
گفتم: «ديدهام، میدانم، توی يک کاديلاک چند تا زن با چادر و روبنده میچپانند و شيخ مینشيند جلو، انگار که زن مرغ است و برای تخمگذاری همين يک خروس کافی است.»
حامد میگفت: «نمیتوانند، اينجا حافظ داشته، مولوی، فردوسی، مگر میشود؟»
میگفت: «ببين، توی هند با آنهمه هندو، برهمايس و بودايی، يک بابايی به حکومت رسيد که صبح به صبح يک ليوان شير میخورد و يک ليوان هم شاش خودش. پنهان هم نمیکرد، مصاحبه هم کرد. میگفت، شاش همان دوری را طی میکند که آدم طی میکند، پس صافی میشود، صفا میآورد، طول عمر. اما نشد، نگرفت. چرا؟ برای اينکه يکريزه سنت دمکراسی آنجاها ريشه کردهاست. شاش گرسنهها هم هيچ غذائيت ندارد، بخصوص اگر هفتاد سال خورده باشندش، آنهم بی شير.»
میگفتم: «خوب، پس اينها، اين دوستان تو که همهاش لايه لايه میکنند، چرا نمیفهمند؟»
خودش هم نمیفهميد. میگفتم: «اين کتابها را جمع کن ببريم يک جا. من میگذارم توی يک ساک، روزی ده بيستتاش را میبرم میريزم يک جايي. ببين مردم چه کار کردهاند. برو ببين، کنار کانالهای آب با خرابهها چه خبر است. کتاب روی کتاب ريختهاند و رفتهاند. روزنامه که نگو، آب که میآيد فقط اعلاميه میآورد. آنوقت تو اينها را چيدهای کنار هم، روی هم؟»
میگفت: «منام و اين کتابها. اگر اينها نباشند من هم نيستم. نمیخواهم باشم.»
فقط سر کتاب که میشد حساس میشد، ققط کتاب. آخرش هم بردند، همه را بردند. قفسههای خالی با رنگ تاسيده و مات ديوار پشتشان. باربد ديگر دست نمیگذاشت. حامد يادش داده بود که بنشيند و نقاشی کند. وقتی بحث میکردند، همانجا کنارش مینشست: «بابا، ببين! بابا، ببين!»
حامد میگفت: «باشد، بعد میبينم، میبيني که کار دارم.»
کار داشتند، همهاش کار. پس ما چي؟ پدر میگفت: «پس پاسدارها چی؟ آنها هم زن دارند، بچه دارند.»
میگفتم: «مثل تقی؟»
شاگردش بود. هميشهء خدا يک جوش چرککرده يک جاييش بود، روی چانه، يا نوک بينی. چشمهاش را زير میانداخت و سلام میکرد. سربهراه بود، امين هم بود، نمازخوان. میگفتم: «حامد، چرا نمیفهمی؟ شماها که داريد لايه لايه میکنيد، جايي هم برای اين تقی پيدا کنيد. اينها توی کدام طبقهاند؟ از توی کدام قوطی شما درآمدهاند؟ يک دفعه ژ3 به دست گرفت و رخت پاسداری پوشيد و حالا هم حتما به شکار شماها میرود. من میدانم، من توی چشمهاش نگاه کردهام، همانوقت که دختر بودم. همين که موهای سرم پيدا میشد، سرش را زير میانداخت و میرفت. اما توی چشمهاش بود که همانوقت اگر میتوانست، يک بافهء موی سرم را غلفتی از پوست سرم میکند.»
نه، نمیدانستم چيست. فقط فکر میکردم غرايز سرکوفته است. حالا هم نمیدانم، مثل همين خوابهام، ديشب و هر شب. به کی میتوانم بگويم؟ مثلا دست و پاي يک آدم را بريده باشند، يک محارب را، يک پاي چپ و يک دست راستش را بريده بودند. خواب میبينم که دارد روی يک پايش میرقصد. از کتف راستش و بالای ران چپش خون فواره میزد، اما میرقصيد، میرقصيد و میآمد به طرف من. ديشب من توی يک بيابان بودم. خوابيده بودم، به پشت و روی خاک. میآمد، میرقصيد، روی يک پا، کمرش را قر میداد، و دستش توی هوا چرخ میخورد. میآمد و بزرگ میشد، بزرگتر میشد. دستش انگار توی آسمان بود، توی ابرهايی که نبود و پايش مثل کندهای که بر زمين بکوبند توی خاک فرو میرفت و بيرون میآمد و روی سنگها کشيده میشد، خش میزد: خش، خش! و سايهاش افتاده بود روی من، روی من و باربد و رعنا، روی من و باربد و رعنا و حامد و مجيد و حتی اکبر، حتی پدر، حتی تقی وصدای خشخش پای پيچيده در پلاستيکش مثل هزار طبل پاره... نمیدانم. میآمد، میآمد. به دکتر هم نگفتم. گفتم دوبارهاز ناخودآگاه میگويد، دست آخر فکر میکند حتما دارد يک چيزيم میشود. باربد را برده بودم پيشش. گفتم: «دکتر پس چي شد؟ من اين بچه را چه کارش کنم؟»
گفت: «میبخشيد، خيلی کار داشتم. اين روزها آنقدر آدم عصبی، حتی ديوانه میآورند که سرم را نمیتوانم بخارانم.»
گفتم: «اين بايد يک چيزيش شده باشد. تازه، من میخواهم حرف بزند، دلم میخواهد بگويد آنجا چی ديده؟»
برايش گفتم، گفتم که به من اجازهء ملاقات ندادند، از صبح سياه سحر رفتم. توی صف ايستادم، دو بچه به دنبال. بردم بلکه رحمشان بيايد. نزديکيهای ظهر که دم در رسيدم، گفتند: «اجازهء ملاقات ندارد. تلفن میکنيم.»
نکردند. باز رفتم، به دادستانی، بهاوين، به مجلس. گفتند: «ديگر آن بازيهای زمان شاه تمام شد که بتوانيد اطلاعات رد و بدل کنيد. ما خودمان کارکشتهايم، زندانديدهايم، اين کارها را کهنه کردهايم.»
رعنا روسری داشت. فرم مدرسهاش را پوشيده بود. نگذاشتندش. گفتم: «اقلا اين يکی را بگذاريد، بیتابی میکند، باباش را میخواهد.»
کاش لال شده بودم و نمیگفتم. بچهام رفت، با آن دو پای کوچکش رفت. دستش توی دست يک پاسدار بود. رفت تو. يک ساعت، دو ساعت. بعد آمد. همانطور دست توی دست همان پاسدار. يک شيرينی هم دستش بود. نمیخورد. پاسدار میخنديد. باربد نه. نمیخنديد. فقط نگاهم میکرد. گفتم: «بابات چطور بود، مادر؟»
حرف نزد. گفتم: «ديديش؟»
حرف نزد. گفتم: «چه بلايی سرش آورده بودند، هان؟»
يخهء بچه را گرفتم و تکان تکانش دادم. جيغ سرش کشيدم. حتی گريه نکرد. گفتم: «دکتر، اين چی ديده، چی شده شوهرم؟ میدانم هستش. زندهاست. من به پزشک قانونی رفتم پرسيدم. بهشت زهرا رفتم، گفتند چنين کسی را به اين اسم نياوردهاند.»
رفت نقاشیها را آورد. ريخت روی ميزش. گفت: «ببينيد، اين پسر نقاش است. معلوم است. دستش قوی است. میتوانسته چيزهايی را که میبيند يک طوری بکشد. اما من نمیدانم که حالا اينها چيست.»
بعد پرسيد: «ببينم، شما قصهء ديو و جن و پري برايش نقل نمیکرديد؟»
گفتم: «نه.»
گفت: «مادربزرگ يا پدربزرگش چی آنها که از اين چيزها بلدند، مثلا قصهء ديوی که از شيشه يا غاری تنوره میکشد، يا نمیدانم قصهء عفريت، ريحانهء جادو، اژدهای هفتسر، مار غاشيه.»
گفتم: «نمیدانم. اما از اين کتابها که پدرش برايش میخواند، دارد. آدمهای فضايي مثلا.»
میگفت: «ناخودآگاه آدم خيلی قوی است. خودآگاه ما، تعقل ما فقط يک پوسته است که رويش را گرفته، مهارش کرده. آن زيرها خيلی خبرهاست، پر است از همين چيزها، يا حداقل به شکل اين چيزها ظاهر میشود، همان ديو شاخدار که از شيشه تنوره میکشد.»
گفتم: «دکتر، من به ناخودآگاه چه کار دارم؟ من که نمیخواهم اين بچه روانکاوی بشود. میخواهم حرف بزند، میخواهم بدانم آنجا چی ديده؟»
نقاشیها را نشانم داد. ميان آنهمه خط کج و کوج، رنگ به رنگ، يک چيزی هم شکل اژدها بود، يا نمیدانم يک جايی دو تا چشم بود، دو تا چشم درشت با مردمکهای سرخ و رگهای سياه توی سفيدی چشم. دکتر میگفت که هست. يک هزارپا هم يک جای ديگر بود، يک خط شکسته را میگفت هزارپاست، آخرهاش ديگر کاغذ پاره شده بود. میگفت: «میبينيد؟ باز هم هست.»
گفتم: «آخر آن تو که جانور نديده، به باغ وحش که نرفته بود. آن تو زندانی هست و زندانبان. شکنجه هم میکنند، حد هم میزنند. جلو جمع زندانيها به دار هم میکشند. بگيريم باربد هم مثل آن دخترک ديده که باباش دست ندارد. اينها چه ربطی به ديو شاخدار دارد، يا اژدهای هفتسر؟»
میگفت: «من نمیدانم. همينهاست. من فقط همين چيزها را میفهمم. اين پسر حرف نمیزند، اگر حرف میزد میشد فهميد. حتی اشاره هم نمیکند.»
باربد حرف نمیزند، هيچ. لام تا کام. وقتي اطو میکنم لباسها را يکی يکی به من میدهد. وقتی هم خياطي میکنم، میآيد مینشيند کنار دستم. میگويم: «باربد، میشنوی؟ ببين، با سرت اشاره کن. بابا ريش داشت؟»
نگاهم میکند. میگويم و اشاره میکنم به دستم: «بابا دست نداشت؟ چشم بابا کور شده بود؟»
و دست میگذارم روی يک چشمم. يا میگذارم روی گوشم، يا گوشم را میپيچانم و دندانکروچه
ی که يعنی گوشش را خورده باشند. فقط نگاه میکند. حتی سر تکان نمیدهد. میفهمد. میدانم که میفهمد. از چشمهاش میفهمم. من مادرم، از لرزش انگشتهاش میفهمم. اما نمیگويد. حامد میگفت: «شبديز، اسب خسرو، که میميرد هيچکس جرات نمیکند برود خدمت خسرو و بگويد. خسرو گفته بود هر کس خبر مرگ شبديز را بياورد میکشمش. باربد میرود و مینشيند و مینوازد، آنقدر غمگين، آنقدر پرسوز که خسرو میگويد: "شبديز مرد؟" خودش میگويد شبديز مرد.»
پدرم میگفت: «باربد؟ يک مطرب! اسم يک مطرب را میگذاريد روی نوهء من؟ تف!»
من هم دلم نمیخواست. همهاش به دو زانوی ادب نشستن باربد جلو خسرو يادم میآمد. بدم میآمد. اما نمیگويد، حرف نمیزند، لام تا کام. اگر میگفت، حتی دو کلمه، چند جمله میگفت، میفهميدم که چه خبر است، يا آنجا چه ديده است، يا دست بالا اينجا چه میگذرد، بر ما چه میگذرد.
ارديبهشت 1361
|