به
گمانم مونتنی جایی نوشته بود که
چیزهایی را که نمیتواند یا شاید
رغبت نمیکند به یک نفر بگوید به
عموم میگوید. گاهی برای همین است
که آدم مینویسد. من هم میخواهم
از مرگ گلشیری، کیارستمی، اشتباه
و قصور پزشکی و برخورد جامعهمان
با پروندهی کیارستمی بنویسم. تن
من از هیچ پزشکی بدی ندیده. سلامت
نصفونیمهای را که دارم مدیون
پزشکانم هستم. اینها را نیز نه از
سوی یک هنرمند که از سوی یک شهروند
مینویسم.
نوشتن
این ماجرا بسیار سخت است، اما
امروز بار من سبکتر است زیرا
فرزانه طاهری پیشتر نوشته است که
در دوران بیماری هوشنگ گلشیری بر
ما و بیش از همه بر خود او چه گذشت.
او چیزهایی را نوشت که حتی به ما
نگفته بود. روزهای بیماری و احتضار
او را هرگز سعی نکردم فراموش کنم،
اما خود نسیان، که انگار کاراترین
ترفند بقا باشد، یا اصلا خود رود
لِته و نوشیدن مدام از آن این همه
سال انگار همه چیز را مدفون کرده
بود. من این همه سال چنان مغروق آن
رود نحس و در عین حال زیبا بودهام
که حتی چهرهی پدر را، آن موقع که
در گور میگذاشتیمش، شبیه
روزهایی به یاد میآورم که هنوز
بستری نشده بود: هنوز ریش و مویش را
نتراشیده بودند و هنوز چشمهایش
برق یگانهاش را داشت. و هنوز که
هنوز است عکسهای دورهی بیماری
او در کشوی میزم است و جرأت نکردهام
نگاهشان کنم.
همهمان
میدانستیم که گلشیری بر اثر
اشتباهی پزشکی درگذشته است، اما
هیچ نگفتیم. این روزهاست که از
خودم میپرسم که چرا هیچ نگفتیم.
چرا این همه سال، از ۷۹ تا امروز،
هر بار که دیدیم نوشتهاند هوشنگ
گلشیری بر اثر بیماری مننژیت، که
علت مرگش نبود، درگذشته است فقط لب
گزیدیم؟ تردید ندارم که بسیاری
مثل من تازه به این نتیجه رسیدهاند
که باید از تجربههایشان در
بیمارستانهای ایران بگویند و
این همه را مدیون تلاشهای بهمن و
احمد کیارستمی، وکلای او و کسانی
هستیم که به یادمان آوردند که حقی
داریم. میخواهم توضیح بدهم که
چرا این همه سال دست کم من چیزی
نگفتم و نیز چرا با آغاز ماجرای
پروندهی کیارستمی من و بسیاری از
مردم یاد گرفتیم که دهان باز کنیم
یا اصلا زخممان دهان باز کند.
همنسلان
من، آنهایی که دههی شصت به دنیا
آمدند یا به مدرسه رفتند، میدانند
که دست کم تا شانزده هفدهسالگی
کتک خوردن طبیعی بود. معلم اول
دبستان ما به تخته میکوبید و میگفت
اگر درس نخوانید، خونتان را پای
همین تخته میریزم. تا سالها
برخی معلمان مداد لای انگشت
گذاشتن و فشار دادن را طبیعیترین
حق خود میدانستند. در دوران
راهنمایی هم برخی معلمان مرد سنگ
تمام میگذاشتند و شادان هر روز
تعذیبمان میکردند. میگویم
تعذیب چون تخصص داشتند انگار. میدانستند
که اگر گوش را از دو طرف بگیرند و
بکشند هوا چطور میخلد تو. از دردی
که در دل و صورت ما میپیچید میفهمیدند
که زدهاند به خال. لبخند بر
صورتشان مینشست که موفق شدهاند.
داستان معلمهای پرورشی هم که
شهرهی عام و خاص است. تلخی اینها
را سالهاست که فرودادهایم.
چیزی این میان نمانده است جز نام
نیک معلمهایی که آنطور نبودند
و البته سکوت سالیان همهی ما.
من باید بیستوسهساله میشدم
تا روانکاوم بپرسد که چرا آن موقع
برای خانوادهات اینها را تعریف
نمیکردی؟ باید بیستوچهارساله
میشدم تا مادرم متحیّر نگاهم کند
که چرا آن همه سال چیزی نگفتهام.
و باید سیوچهارساله میشدم تا
اینها را بنویسم. دلیلش ساده است:
چون رعیت بودم و همهی آن بیعدالتیها
«طبیعی» مینمود.
من
همدلانه میفهمم که مرگ طبیعی
چیست، اما نمیدانم که باید بگویم
پدرم به مرگ طبیعی مرد یا نه. پس
دقیقا نمیدانم مرگ طبیعی چیست.
سالهای آخر دههی هفتاد کار ما و
شاگردان گلشیری این بود که او روزی
باری به مرگ طبیعی بمیرد. شاید از
همین بود که آن مرگ در نظرمان
طبیعی جلوه کرده بود. دست کم به
اغما رفته بود و لااقل در
بیمارستان مرده بود، هرچند به قول
کوروش اسدی سالها در چرک زیسته
بود، در عفونت، حالا گیرم که پزشکی
به اشتباه آبسهی ریه را پاره
کرده باشد و عفونت به مغز رفته
باشد و چهارده آبسهی نحس در ذهن
زیبای او نشانده باشد ــ هرگز از
یاد نمیبرم دکتر خسرو پارسای
نازنین را که در بیمارستان ایرانمهر
ما را نشاند و همانطور که
اگزوپری برای شازده کوچولو گوسفند
میکشید، مغز او را برایمان نقاشی
کرد و بعد روی آن دایره از پس دایره
کشید، آبسه از پس آبسه تا شدند
چهارده قمر بر خورشید ذهن او،
اقماری نحس که هم طبیعی بودند هم
دستساخت بشر، حاصل اشتباه پزشکی
تا از او چیزی نماند جز ظلمات.
گلشیری روزهای آخر گلشیری نبود.
هنوز پدر بود، اما هوشنگ گلشیری
نبود. آن روزها شاملو هم در ایرانمهر
بستری بود. دوبار با صندلی چرخدار
یکی را پیش دیگری برده بودند و هر
بار یکیشان خواب بود. خواب نه،
مدهوش حتی. یکبار شاملو گفته
بوده که معصومات
را بخوان. نمیدانیم کدام یکی را،
اما حتما او نمیتوانسته بخواند.
دیگر گلشیری نبود که بتواند. از
ذوق بجهد و بخواند و دستانش، انگار
که دو بال، هوا را خنج بزنند تا
کلمهای را آنطور که بشاید ادا
کند.
روزی
تا بفهمم که آن خورشید پنهان پشت
پیشانی بلندش هنوز میدرخشد یا نه،
پرسیدم که بابا، غزل سایه بهتر است
یا خانم بهبهانی؟ بی آنکه
نگاهم کند گفت بهبهانی. پس هنوز
بودش. تا آنکه دیگر نرمنرم دیگر
او نبود. او کیست؟ از کجا بیمارمان
دیگر همان عزیزمان نیست؟ او دیگر
داشت مغروق رود نسیان میشد، رود
لِته که هنوز که هنوز است بی ساغری
در آن زدن این بار تن نمیتوانیم
کشید. بعد ناگهان بیدار میشد و
روانداز را پس میزد و میگفت «وَخیزیم!»
[1]
و
میخواست بجهد که ما نگهش میداشتیم.
بعد میفهمید که جایی نمیتواند
برود، نمیتواند به تاخت پشت میز
کارش برود و شاید، به قول خانه
روشنان خودش، آن آخری را
بنویسد. از همان شکافتن آبسه است
که تلّی کاغذ نانوشته از او به جا
مانده است. حقیقت این است که
گلشیری شصتوسهساله هم درست
مانند کیارستمی هنوز سرپا بود؛ نه
میلش به زندگی فرونشسته بود، نه
جوهر خلاقیتش خشک شده بود و نه کار
عبث میکرد. در بیمارستان
کیارستمی گفته بود که درست مانند
قماربازی که مدام میبازد و چارهای
نمیبیند جز آنکه صندلیاش را
عوض کند به فرانسه خواهد رفت.
کداممان در بستر احتضار اینقدر
خلاقیم؟ اما این قمارباز جایش را
عوض میکند نه چون حریفانش قدرند،
بلکه چون دستِ او درواقع دستِ آنان
است، چارهای ندارد جز آنکه
صندلیاش را آنقدر دور ببرد که
حریفان دیگری در فرانسه نصیبش شود،
یعنی اصلا هم میزش را عوض میکند و
هم قمارخانه را. آقای خسرونیا،
پزشکِ قاضی پروندهی عباس
کیارستمی، در مصاحبهای میگوید
که شبی که کیارستمی در بیمارستان
در فرانسه بستری بوده هیچ پزشک یا
پرستاری به او سرنزده و بعد میگوید
«در هیچ نقطهای از ایران چنین
اتفاقی نمیافتد.»
به
ما گفته بودند که نیازی نیست
گلشیری را به خارج بفرستیم. پس
تجربهی من از بیماری و مرگ او به
ایران محدود است. اما دست کم چهل
روزی را در یک بیمارستان و یک
تسکینخانه، آنجا که کارش فقط
مراقبت تسکینیست، در فرانسه با
دوست محتضری گذراندهام. و این
البته تنها تجربهی من و خیلیهای
دیگر از بیمارستانهای همان فرنگ
بیروح نیست. در تمام طول مدتی که
رضا دانشور بزرگ در فرانسه بستری
بود، صبح و ظهر و شب، ندیدم که یک
بار چیزی کمتر از «آقای دانشور» او
را خطاب کنند یا یکبار حتی به او
«تو» بگویند. طوری به او میرسیدند
که انگار خوب خوب میشناسندش.
دانشور یک کتاب به فرانسوی بیشتر
نداشت: خسرو
خوبان. شهرتی چنان بههم نزده
بود که او را شایستهی آن تیمار
کند. دانشور به ماهُوَ بیمار
شایستهی آن همه بود، همچون هر
کس دیگری در آن کشور و نه حتی صرفا
آنان که اوراق هویت دارند. در آن
تسکینخانه که گفتم، سرسرایی بود
برای همراهان و اسباببازیهایی
برای کودکان تا در وقت ملاقات با
دشواری دیگری جز احتضار عزیزشان
روبرو نشوند. پشت دفترچهی بیمهی
تامین اجتماعی خودمان شبیه همین
رویا را نوشتهاند.
عزیزی
قرص خورده بود تا جانش را بگیرد. در
بیمارستانی در بولوار کشاورز نزار
افتاده بود. بستریاش نمیکردند.
سرآسیمه که رسیدیم آقای مسئول
صندوق به من گفت که حالا سه تومان (یعنی
سه میلیون تومان) کارت بکش تا بعد
بهت بگویم. و اتفاقی که در هیچ نقطه
از ایران نمیافتد؟ در همان
فرانسه اگر بلایی سرتان بیاید و به
اورژانس بروید، حساب بانکی که هیچ،
حتی اگر اوراق هویت نداشته باشید
یا حتی نامتان را ندانید به وضعتان
رسیدگی میکنند. پس نمیدانم
آقای خسرونیا در همان کشوری زندگی
میکند که ما زندگی میکنیم یا نه،
اما تردید ندارم که او میتواند
برود شبی را در بیمارستانی، دولتی
باشد یا خصوصی، یک بار در نقش
دیگری صبح کند یا اصلا پای صحبت
همراهان بیماران در هر بیمارستانی
که شد بنشیند.
تلخی
ماجرا آنجاست که در همان فرانسهی
بیروح و دور
از شور و گرمای شرقی ما بی آنکه
کسی به یادتان بیاورد میبینید که
بیمار صاحب حق است. مهم نیست که آن
شبه حق است، حق نرم و عرفیست یا
تحققی. انگار نه از سر اجبار که از
سر تعهدی، نوشته یا نانوشته، پزشک
و پرستار و بهیار به آن تن میدهند.
انگار عرف باشد، از سر چیزی که
لقلقهی زبان رادیو و تلویزیون
ماست: کرامت! کیست در ایران که
اخیرا گذرش به بیمارستانی افتاده
باشد و ندیده باشد که دیوارها را
به حق بیمارستان آراستهاند و بس؟
همه جا نوشتهاند که
براساس مواد ۶۰۸ و ۶۰۹ مجازات
اسلامی اگر کسی اعم از بیمار و
بستگان او به پرسنل درمانی در حین
انجام وظیفه توهین کند مشمول ۳ تا
۶ ماه حبس و تا ۷۴ ضربه شلاق و جزای
نقدی میشود. بعد هم مصادیق توهین
را آوردهاند. اما کسی میآید و
حق بیمار و همراهان را پیش چشمشان
بگذارد یا مدام گوشزد کند که اگر
در حق شما جفا کردند چه کنید؟ چرا
بیمار آنی به نوزادی تبدیل میشود
که خیال میکنند زبان آدم را نمیفهمد؟
چرا هر طور که میخواهند او را
خطاب میکنند؟ چون بیمار محتاج
است و انگار چارهای ندارد. چون او
و همراهانش گمان میکنند که
وضعشان مقدر بوده است. انگار او
نیز مانند ما در دبستان نمیداند
که میتواند اعتراض کند. آن سالها
ما، همهی ما انگار، رعیت بودیم و
نه شهروند. چرا از روزی که پروندهی
پزشکی کیارستمی و احتمال قصور
پزشکی مطرح شد همه از آن میگویند؟
من گمان میکنم که دلیلش نه شهرت
کیارستمی که تجربهایست که
بسیاری از رعایای ایران دارند. این
داستان به یاد همهمان آورد که میتوانیم
رعیت نباشیم. میتوانیم به جفا،
تقصیر یا حتی قصور اعتراض کنیم.
سوی
دیگر رعیت نبودن، یعنی سوی دیگر
زیستن در پولیس،
حیوان سیاسی بودن است. بحث بر سر
جستن ماهیتی برای انسان نیست،
بلکه بحث در این است که فقط در
اجتماعی سیاسی میتوان زندگی
اجتماعی درستی داشت. پس بحث بر سر
منافع فردی و جمعیست و تحقق یکی
در سایهی دیگری. حق درست اینجا
شکل میگیرد و توامان با آن
مسئولیت. جامعهمان را جز این اگر
ببینیم به ورطهی تفکر قبیلهای
درغلتیدهایم و من گمان میکنم،
نه، به عینه میبینم، در این سه
ماه جامعهی ما بغایت قبیلهای
با پروندهی کیارستمی برخورد
کرده است. گروهی در قبیلهی
پزشکان صف کشیدهاند و گروهی در
قبیلهی هنرمندان. کسی که در شهر
میزید و میداند که شهر چیست و
میداند که شهرنشینی با کنشگری
اجتماعی عجین است نمیتواند به
این حضیض دربغلتد. ابلهانهترین
کار درست همین است که پشتگرم به
قبیلهای یا کسانی نقدی اجتماعی
بکنیم. یکی از همکاران ما در روزنامهی
سینما نقاشی معروف سوم
ماه مه گویا را به اصطلاح از آن
خود کرده است؛ لباس سربازان جوخهی
اعدام را سفید کرده، انگار پزشک
باشند و در میان اعضای گروه مقاومت
اسپانیا که قرار است گلولهباران
شوند شجریان و تقوایی و مهرجویی و
کیارستمی را نشانده. تشبیه جوخهی
اعدام و سلاخی به قصور پزشکی
ابلهانه و یکسر قربانی خواندن
هنرمندان و دو لشکر کردنشان نتیجهی
تصوریست که در آن قبیله زیستگاه
است و بس. هنگامی که پرستاران در
فیلمی پرستاری را خطاکار مییابند
اجتماع میکنند. انگار هر پرستار
مشتی نمونهی خروار باشد نه فردی
از جامعه. برای اعتراض به ضایع شدن
حق و آنچه ناعادلانه مییابند
باید اجتماع کنند، کاری که وظیفهی
هر صنفی است. هنگامی که ظن میبرند
که پزشکی خطاکار است فریاد وااسفا
از جامعهی پزشکی برمیآید و از
زحماتشان میگویند. علیه مهرجویی
امضا جمع میکنند. انگار در جامعهمان
فرد نداریم. انگار مُهر عشیره بر
پیشانیمان زدهاند و همه مسئول
آن مُهریم نه آن چه از خود میسازیم.
به خطا نرفتهام اگر بگویم که
اطلاعیه خانهی سینما دربارهی
حکم کیارستمی نیز همینقدر قبیلهای
بود. در آن اطلاعیه به نشانهی
احترام و همدردی با خانواده و
بازماندگان کیارستمی از
سینماگران و هنرمندان دعوت کرده
بودند که بر مزار او حاضر شوند. نه!
باید از شهروندان درخواست میکردند،
از تمام کسانی که میخواهند به
یاد او، که یگانه بود، ادای احترام
کنند. نیز آنان که به حکم الحق
ناعادلانهی او معترضاند و نیز
کسانی که طعم تلخ بیمارستانهای
ایران را چشیدهاند. به رغم آن که
سینماگران و هنرمندان بسیاری بر
سر مزار او حاضر نشدند، خبرگزاریها
و وبسایتها همچنان بر حضور اینها
صحه میگذارند ولاغیر. شهروندان
این میان گویی موجوداتی غایب یا
شیشهای و یا حتی تزئینیاند. از
آنها درخواست میکنند که در
مراسم تشییع سلفی نگیرند، اما از آنها نمیخواهند
در حرکت اعتراضی شرکت کنند. از سوی
دیگر حتی این به گوش میرسد که
جراحان تصمیم گرفتهاند که دیگر
هیچ هنرمندی را جراحی نکنند. فقط
در تصور قبیلهایست که اگر چشمی
را کور کنیم نه چشمی از چشمان
اجتماع که یکچهلم از چشمان قبیلهی
بیستنفرهمان کم کردهایم. شأن
هر صنف یا اجتماعی بسته به نقشیست
که در جامعه ایفا میکند نه بسته
به کرهی بازو و گردن کلفت و
مقاومتش در برابر نقد جامعهاش.
و
مرد خود مرده بود.
فرش
قرمز همبستهی پیروزیست و برتری.
هر کسی نمیتواند بر آن قدم
بگذارد. تا آنجا که من میدانم
کیارستمی در ایران هرگز بر فرش
قرمزی پا نگذاشته بود. حالا نعش او
را بر فرش قرمزی در فرودگاه مشایعت
کردند. در کار کیارستمی اسطورههای
کهن جایی نداشتند. او مانند
موتزارت بود. نه از اساطیر جاودان
که از چیزهای زمینی و خاکی آثاری
جاودانه میساخت. اما تشییع او
همانطور که در مراسمش خواندیم،
اولین استقبال و آخرین بدرقه بود.
یکجای دیگر فقط در تاریخ، گیرم
افسانه باشد، میشناسم که
استقبال و بدرقه بر فرش قرمز یکجا
آمده باشد. در سهگانهی
ایسخیلوس (یا همان اشیل) آگاممنون
ظفرمند از نبرد تروآ باز میگردد.
کلوتایمنسترا پیش پای او فرشی
قرمز و یا ارغوانی میگسترد، فرشی
که راه رفتن بر آن نشان از منیّت و
غرور دارد و خشم خدایان را برمیانگیزد.
فرش قرمز مذبح آگاممنون میشود و
استقبال از او بدرقهاش. فرش قرمز
کیارستمی درست به همین اولین فرش
قرمز تاریخ میماند. بازآمدن به
خانه همان رفتن به گورستان است.
14
مهر 1395
|