امروز
تلاش خواهم کرد تا یک وجه از زندگی
سرشارم با هوشنگ گلشیری را با شما در
میان بگذارم. از خودش تشبیهی را که سخت
دوست می داشت وام می گیرم، اینکه نوشتن
احضار اجنه ی وجودمان است، و تلاش می
کنم ارواح خبیثه ای را که تسخیرمان
کرده بودند احضار کنم. هیولاهایی را از
اعماق فرابخوانم و گرچه متناقض می
نماید بیست و یک سالی را که از اقبال
بلندم با او زندگی کردم سپاس بگزارم ـ
زندگی ای سرشار و یگانه، و به همین
مناسبت جان عاشق و زنده و سرشار از
شادمانی اش را بزرگ بدارم.
امروز،
در جهانی فرورفته در خشونت و بی
اعتمادی، ترس و وحشت، ما که اینجا جمع
شده ایم جزیره ای برای دانستن برای خود
بیافرینیم، برای ادبیات و آثار هوشنگ
گلشیری، به یاد وضعیت مشابهی در دهه ی
شصت ایران می افتم. اما پیش از آن،
مایلم به دوره ای دیگر اشاره کنم، دوره
ای که بسیاری از دانشجویانش از آن به
دوره ای طلایی در دانشگاه تهران یاد می
کنند. زمانی که بهرام بیضایی، رئیس وقت
گروه تئاتر دانشکده ی هنرهای زیبای
دانشگاه تهران، از گلشیری دعوت کرد
آنجا ادبیات تدریس کند. دوره ی دوم
زندان گلشیری در اواسط دهه ی پنجاه
تازه به پایان رسیده بود و حکم 5 سال
محرومیت از حقوق اجتماعی هم در دست
داشت و بنابراین بیکار هم بود. به این
ترتیب، بیضایی در دانشگاه گرچه برای
مدتی کوتاه اما با تأثیراتی درازدامن
واحه ای آفریده بود.
حال
می رسیم به دهه ی شصت. دهه ی تیره و تاری
بود، اما حضور پرنور گلشیری و کهکشان
هایی که به دور خود می آفرید، شبهایمان
را نورباران می کرد؛ او با داستان هایش
و با عشقش به ادبیات لایه های هستی ما
را روشن می کرد. سال های پس از سرخوشی
بود و آغاز دلسردی ای فراگیر. تصفیه شده
در انقلاب فرهنگی، رانده از عرصه های
عمومی، محروم شده از همه چیز مگر جادوی
ادبیات و زبان فارسی، در شرایطی بس
دشوار برای ادبیات، گلشیری جزیره های
کوچکش را میانه ی توفان می ساخت، و ما،
به یمن او که مرکز بود و نیروی محرکه،
توانستیم تاب بیاوریم و با فلج و بی حسی
ترس در پناه ادبیات و میراث ادبی مان
زنده بمانیم.
زمانه
ی جنگ هم بود، با شیشه های پنجره ها
پوشیده به مقوای سیاه و ضربدر نوار چسب
در مقابله با راکت ها و بمب های عراقی.
زمانه ای که انبوهی از سربازان و
بسیجیان و غیرنظامیان شهید می شدند،
دوره ی سوگواری دایم، کشیدن بار سنگین
آن همه جان های جوان بر شانه هامان،
هرچند که رسما ما را با این جنگ خانمان
سوز بیگانه می دانستند. به همین دلیل
بود که با نام مستعار به جنوب غرب ایران
رفت تا به چشم خود ببیند که چه می گذرد؛
طنز اما اینجاست که خطر فقط خطر قابل
درک حضور در منطقه ی جنگی نبود، که خطر
دستگیر شدن و متهم شدن هم در کار بود.
در
آن سالها احساس می کردیم وانهاده شده
ایم، گویی جهان از یاد برده بود که ما
هم بر این کره ی خاک زندگی می کنیم و حس
تنهایی بسیار عمیق ما و سکوت، سکوت
عمیقی که محاصره مان کرده بود، از یاد
رفتنی نیست. درهمین دوره بود که جلساتی
هفتگی را با دوستان نزدیک از جمله عباس
میلانی عزیز شروع کرد. سالها هر هفته
گرد می آمدیم تا از متون کلاسیک خود،
میراث غنی خود، نیرو بگیریم، مبادا از
یاد ببریم که بر قله ی آثاری ایستاده
ایم که ابدی اند، هرچه پیش آید، و شب
نمی پاید. از این متن ها که می خواندیم و
درباره شان گفتگو می کردیم دلمان قرص
می شد. سالها ادامه دادیم و گهگاه آژیر
احتمال خطر بمباران و تاریکی مطلق وقفه
در جلساتمان می انداخت. به امید راندن
ترس، در تاریکی انگار آواز می خواندیم
و چقدر می خندیدیم و حتی درباره ی شرایط
غریبی که احاطه مان کرده بود شوخی می
کردیم و به مدد همه ی اینها شجاعت و
توان ادامه یافتن به رغم همه چیز را می
یافتیم. در آن سال ها زندگی مان را با
شاهنامه و حافظ و مولوی و نظامی و
سهروردی و خیلی های دیگر غنی تر می
کردیم.
دوره
ای هم بود که به صفحه ی چهارده اینچ
تلویزیون سیاه و سفیدمان چشم می دوختیم
و به عکسهای تار روزنامه ها و دلمان
برای کتابهایمان می تپید که گاه به
پستو می بردیم و گاه می گذاشتیم بر قفسه
ها جلوه بفروشند، آن هم وقتی در کوچه و
خیابان جعبه جعبه یا چمدان حتی رها شده
بود و بایست مراقب می بودم به سر وقتشان
نرود که همان که داشتیم بس مان بود.
زخمی که ساواک بر او زده بود وقتی در هر
دو بار زندانش کتاب هایش را با خود برده
بود هرگز ترمیم نشد، آن قدر زیاد بودند
که کارتن هایشان کم آمده بود و مادرش
چادر شب رختخواب را داد کتابها را تویش
بریزند و ببرند. آن هراس و نگرانی اش
برای دستنوشته هایش هم تا آخر عمر با او
ماند: شاید مثل دستنوشته ی بره ی
گمشده ی راعی اقبالشان بلند نمی بود
و تا ابد از دست می رفتند. در یورش ساواک
دستنوشته ی بره جان به در برده بود
و در زندان در گوش مادر گفته بود که
ببرند به ناشر بدهند. ناشر هم چاپش کرد.
هرچند حالا سی و هشت سال است که نشده
تجدید چاپ بشود.
در
همان سال های پیش بینی ناپذیری بود که
جلسات منظمی را به راه انداخت که به
جلسات پنج شنبه ها معروف شد و دو تن از
شرکت کنندگان این سمینار هم در آن شرکت
داشتند: شهریار مندنی پور و رضا فرخ فال.
نویسندگان و شاعران غالبا جوان جمع می
آمدند و داستان ها و شعرهایشان را برای
جمع می خواندند؛ به عبارت دیگر، این
جلسات جشن ادبیات بود. روح بی قرارش نمی
گذاشت هرگز امید نشاندن نقش خویش بر
زمانه اش را از دست بنهد ـ خواه با
نوشتن خواه با کمک به نویسندگان جوان
تر؛ تمام عمر آموزگاری خستگی ناپذیر
ماند. حتی وقتی دو صفحه از مجله ای را به
او دادند که نامش مجله ی ماشین بود
تا با ادبیات پرش کند جانی تازه می یافت.
وقتی هر امیدی انگار از دست رفته بود،
با آن سرسپردگی خستگی ناپذیر و احترامش
برای ادبیات، در همگان امید و خوشبینی
می دمید.
و
داستان خودش، و تاریخ ما را انگار، می
نوشت. می نوشت بی چشمداشت انتشار، و هر
روز که می نوشت، هر لحظه منتظر می ماندم
صدایش را بشنوم که وقتی نقطه ی پایان
جمله ای را می گذارد بلند بگوید: این
یکی را هم نمی شود اینجا چاپ کرد! مثل
شهرزاد نمی نوشت تا از سرنوشتش برهد یا
به تعویقش بیندازد، می نوشت تا بفهمد
که هستیم، و به قول خودش بر ما چه رفته
است، و چرا؛ ریشه هایمان را می کاوید،
گذشته مان را، سرنوشت مان را، هشیاری و
ناهشیاری جمعی مان را تا دریابد چه شد
که به اینجا رسیدیم، و همین طور می نوشت
زمانی که نوشتنی چون نوشتن او خطایی
نابخشودنی بود؛ نابخشودنی چون از
تردیدهایی می نوشت که ریشه ی وجودش را
می جویدند و این تردیدها را در ذهن ما
هم می نشاند. و سکوتمان را می نوشت؛
داستان هایی که به قول کافکا همچون
تبری بر دریای یخ بسته ی درونمان فرود
می آمدند. با اعتقاد عمیق به آینده می
نوشت وقتی که برنامه ریزی یا حتی
اندیشیدن به لحظه ی بعد هم برای اکثر ما
تجملی بود که مبهوت تر از آن بودیم که
از عهده اش برآییم. و به ادبیات خود
متعهد ماند که لنگری در ایدئولوژی
نداشت. و این همواره او را آماج حملات
کرده بود نه فقط از جانب ایدئولوژی
مسلط زمانه که از جانب ایدئولوژی های
مخالف چه قبل و چه بعد از انقلاب. انگ
پتی بورژوا، فرمالیست منحط، و مبتذل
نویس مرتد رایج ترینشان بودند.
به
نوشتن ادامه می داد و بر زمانه اش شهادت
می داد و می کوشید دینی را که بر دوش خود
احساس می کرد به کشورش، به ادبیات
کشورش، مردمش ادا کند؛ و چون نمی
توانست منتشر کند، برخی را می فرستاد
تا در سرزمین های دیگر رنگ چاپ ببینند،
گو که با نامی دیگر. و در داستان هایش،
در این جهان های صغیر که می ساخت، بر هر
خشتش می شد نقش سنت های ادبی و ادب
کلاسیک سرزمینش را دید. گاه در داستان
هایش ما نیز می توانستیم عمق مغاکی را
که آفریده بود در پرتو نوری که او
افکنده بود ببینیم.
به
دهه ی هفتاد رسیدیم. جنگ پایان یافته
بود. صحنه تغییر کرده بود اما عدم تحمل
روشنفکران مستقل فقط شکل عوض کرده بود:
پیچیده تر شده بود. در این سالها هم
انگار نوک پا در خانه راه می رفتیم و در
اتاق خواب هایمان هم به نجوا سخن می
گفتیم. گویی گوشی پزشکی به دیوار خانه
مان بود که صدای ضربان قلبمان را هم رصد
می کرد. اما معجزه ای هم در زندگی اش رخ
داده بود، واژه پرداز، و به سرعت کار با
آن را فراگرفت و آن دیسکت ها که می شد
راحت حملشان کرد. معجزه ای بود که
دلواپسی یک عمر را تخفیف داد. اما سوای
این، زندگی و کارش کمابیش سخت می گذشت،
اما طنز قضیه اینجاست که چون عمیقا به
کاویدن امکانات دگراندیشی و تغییر از
درون باور داشت، در مظان اتهام برخی از
جامعه ی تبعیدی نیز قرار می گرفت که در
زنده ماندنش انگار و حتی توان نوشتن
داستان در این سرزمین چیزی مشکوک می
یافتند. یک نمونه اش را به یاد دارم از
نگاه این افراد به کسانی چون او که
آگاهانه انتخاب کرده بودند در زادگاه
خود بمانند و بکوشند روایتی مستقل از
روایت رسمی خلق کنند؛ در هلند بود، در
یکی از جلسات داستان خوانی اش، که
متهمش کردند عامل دستگاه اطلاعاتی است
چون مقاله ای در فرانکفورتر آلگماینه
نوشته بود به مناسبت انتخاب خاتمی در
سال 76. چون نور امیدی دیده بود.
و
اینها همه جان و تنش را می فرسود. تأثیر
غم دوستان و همکاران از دست رفته و یک
عمر فشار در ماه های آخر عمرش عیان شده
بود. سرانجام تسلیم شد و ما را مصیبت
زده در دریایی از نوشته ها و یادداشت
هایش تنها گذاشت که به دلایل بدیهی
ارزششان در چشممان چندبرابر شده بود،
چنان که اضطراب مان از آسیب دیدنشان به
اوج رسیده بود.
برای
همین مشتاق بودم امروز اینجا باشم و
آهی از سر آسودگی از سویدای دل برکشم که
بیشترشان امن و امان به دست اهلش سپرده
شده اند، پس از سال ها و سال ها که بر سر
سرنوشتشان دلمان می لرزید. و اطمینان
دارم که اگر امروز خودش اینجا بود، در
میان دوستان و همکارانش، همین احساس را
می داشت. و در پایان مایلم از برنامه ی
حمید و کریستینا مقدم در مطالعات
ایرانی دانشگاه استنفورد، کتابخانه های
دانشگاه استنفورد و تمامی کسانی که
تلاشها و کمک هایشان این امکان را
فراهم آورد تا امروز در اینجا به
مناسبت رونمایی آرشیو گلشیری جمع
بیاییم و از او و زندگی و آثارش بگوییم
تشکر کنم.
اما
از همه مهمتر می خواهم از عباس میلانی
عزیز تشکر کنم که همیشه دوست دلسوز و
خوب گلشیری و ما بوده است.
ممنونم، از همه ممنونم.
|