نعش نویسنده[1]
به
مجموعهی تمام متون مکتوب نویسندههای
اصیل، یعنی آنهایی که به زبان اصلیشان
مینویسند (مثلا هدایت) یا به آن زبان
چنان تسلط دارند که انگار زبان اصلیشان
است (مثلا بکت یا اسحاقپور)، کُرپوسها[2]
میگوییم. نیز فرض است که دائرة
المعارف خلاصهای از تمام شاخههای
علم را مجموع کرده باشد. و مجموعهی
تمام نوشتههای یک نویسنده کُرپوس
آثار او را میسازد. اغلب زمانی
کلمهی کُرپوس را به کار میبریم که
میخواهیم به تمام آثار نویسندهای
اشاره بکنیم. پس کُرپوس هرگز مجمل
آثار نیست. کُرپوس است که پیکر ادبی یا
هنری نویسنده یا هنرمندی را میسازد.
مرده ریگ یک نویسنده کُرپوس/نعش اوست.
قاموس
یا فرهنگ جامع کُرپوس/نعش یک زبان است و
خزانهایست برای استعارههای مردهی
آن زبان، حتی اگر آنها که لغات قاموس
را جمع آوردهاند سعی کرده باشند
دلالتهای نخستین آن استعارهها را
هم نشان دهند. قاموس از این رو به
گورابهای میماند که نعش زبان را در
آن حفظ میکنند. این امر دربارهی
زبانشناسی کُرپوس[3]
نیز صادق است، روشی که در آن بسامد و
کثرت استعمال واژگان را عمودی بررسی میکنند،
یعنی الگوهای مکرّر را میکاوند. اگر
متن را در هیأت یک کل و افقی میخوانند،
زبانشناسی کُرپوس کُرپوسهای متون
را عمودی بررسی میکند.
هنگامی
که مؤلفی میمیرد نعشی را به جا میگذارد
که آثار اوست. هنگامی که اثر منتشر نشدهای
از مؤلفی پیدا میشود، یا اگر دقیقتر
بگویم، هنگامی که کار ادبی جدیدی از او
چاپ میشود، موجودیتی به کرپوس الصاق
میشود که به هر رو دیر زاده است، یعنی پس از مرگ والد
آمده است. posthumous
نیز به اثر یا کودکی میگویند که پس از
مرگ مؤلف یا والد آمده باشد. خود کلمه
نیز مرکب است از post
که صفت عالی «بعد آمدن» یا «پس آمدن»
است و بنابراین یعنی «واپسین آمده» با humare
که یعنی خاک کردن (ساخته از humus،
خاک). پس کودکیست که پس از مرگ والد به
دنیا میآید و از همین رو واپسین است.
پس نعش را از خاک درمیآورند و به او
عضوی جدید یا در واقع زادهای جدید میدهند.
هنگامی
که درمییابند که مؤلف و والد مرده است،
آنگاه که میبینند چیزی جز نعشی نیست،
مایملک او مرده ریگ او میشود تا
صاحب شوند. و درست اینجاست که اخلاق
دستنوشتهها سر برمیآورد. با مؤلف
طوری رفتار میکنند که انگار منشأ
اثرش است و بس و بر سر همهی آنچه
گذاشته و رفته بر اساس سنّت، مذهب،
حقوق عرفی و عقل عرفی یا سلیم تصمیم میگیرند
و این همه متعلق حقوق اخلاقی نیز هستند.
خانواده و ناشر مؤلف، گاه بسته به وصیت
او، بر سر هیأت و اندازهی کرپوس/نعش
او تصمیم میگیرند.
گاه
وصیت مؤلف نیز هست که کرپوس او را قالب
میریزد. بسیاری از نویسندگان تلاش
کردهاند که کرپوسشان را با وصیت و
استنابه شکل بدهند و البته اغلب
نتوانستهاند. وصیت و استنابه و
خواست فرد قریب الموت درواقع خواستیست
پسین، یعنی بعیدترین خواست اوست، به
معنای همان پُستوموس؛
خواستیست که پس از مرگ قرار است محقق
شود. غریب است که گاه میبینیم که
خواست مؤلفان پیش از مرگ خواست این هم
بوده که هم به نعششان شکل بدهند، هم به
کرپوس آثارشان. بگذارید مثالی بیاورم:
د. ا. ف دو ساد وصیت کرده بود که در ملک
خودش به خاک سپرده شود. در وصیتنامهاش
نوشته بود که میخواهد دست در نعشش
نبرند و بر گورش هم هیچ نشانی نگذارند.
«باید که نشان گور من از صحنهی روزگار
محو شود چنانکه گمان میکنم یاد من
از اذهان همگان خواهد رفت مگر آنانکه
مهربانانه تا به آخر دوستم داشتهاند
و آنانکه یاد شیرینشان را تا گور با
خود میبرم.» ساد را در دار المجانین
شرانتون خاک کردند. گورش سنگنبشت
نداشت و تنها نشانی که بر آن بود صلیبی
بود ــ باور میکنید؟ صلیب! گور او
امروز دیگر پیدا نیست، درست همانطور
که خواسته بود. با این همه، بعدتر نبش
قبر کردند، جمجهاش را از گور
درآوردند و به جمجمهشناسی دادند.
زمانی که شاهکارش از دست رفته بود،
پسرش ایستاد تا بر عمل مأموران نظارت
کند تا تمام و کمال آثارش را بسوزاندند،
از جمله اثری ده جلدی را.[4]
البته دیگر او نه در فرهنگ عامه گمنام
است نه در نزد محققان (هر چند در فرانسه
هنوز یک کوچهی بنبست به نامش نیست و
البته ایستگاه و خیابان کم به نام
روبسپیرِ جلّاد حکومت ترور نکردهاند).
از این
میان معروفترین مثال، همه میدانیم،
ماکس برود[5]
است که به استنابهی کافکا تن نداد و
آثار منتشرنشدهی
او را نسوزاند. مثال دیگر هم
همینگوی است. او وصیت کرده بود که
بتأکید هیچ کدام از نامههایی که در
طول حیاتش نوشته است هرگز منتشر نشود.
اما اُکتبر گذشته انتشارات دانشگاه
کمبریج سومین جلد از هفت جلد نامههای
همینگوی را منتشر کرد.
سوژهی
مطیع قانون، در اصطلاح کانت، قانون خرد
را میپذیرد و به آزادی خود بدل میسازد.
آزادی در فرمانبری خردمندانه نهفته
است. من چون گورنگارم، یعنی کسیام که
با مردگان و برای آنها کار میکند،
دیدهام که چطور اعقاب و میراثخواران
خود را به آزادیای میسپارند که
قانون به آنها میدهد و پس، چطور
آزادنه به کرپوس/نعش شکل میدهند. حق
قالب ریختن از این نعش راه متمدنانهایست
برای جان تازه بخشیدن به مؤلف و قانون
این حق عتیق را مشروع کرده است. مضحک
است وقتی میبنیم که شباهتی هست میان
عمل مرده ریگ برندگانی که نعش را زنده
میکنند و آنان که میپندارند روح از
پشت مرد به فرزند میرسد. پرسش کهنیست
که اگر آفریدگار آدم ابو البشر را از
جسم و ماده آفرید و از روخ خود در او
دمید، چگونه است که اخلاف او نیز روح
دارند؟ نباید از یاد ببریم که در
بسیاری از ادیان و نیز در نزد
اپیکوریان انسان موجودی مرکّب از تن و
روح است نه تنی به علاوهی روح.
ترتولیان نیز باور داشت که مایع آب پشت
حامل تن انسان و گرمای آن حامل روح اوست.
برای من بخشیدن دستنوشتههای هوشنگ
گلشیری به دانشگاه استنفورد سر پیچی از
این قانون شنیع عتیق نیز بوده است که هر
چند بوی عتیقه میدهد اما هنوز بر فکر
آدمها مسلط است. فرهنگ ما نیز مملو از
زادههاست، کسانی که حق بدعت و دست
بردن ملک طلقشان است چون از همان نسباند.[6]
در
قانون مدرن نیز انحصار در درست همسر و
فرزندان نویسندهی مرده است، مگر
آنجا که نویسنده شخصیتی ملّی به حساب
بیاید. گاه کرپوس شخصیتی ملّی را از
خانوادهی نزدیکش بیگانه میکنند تا
از آن نعشی مشترک، تنی عام بسازند،
گوشتی قربانی و همگانی که مؤمنان مانند
تن مسیح پس از رستاخیز و فوج فوج میخورند.
من معتقدم که گلشیری نمیخواست هیچ
کدام از این نعشها شود، زیرا حتی گفته
بود که نمیخواهد مانند آل احمد
خیابانی به نامش کنند و نیز هرگز وصیتنامهای
ننوشته بود.
گلشیری
این تن غیرشخصی را به معاینه دیده بود.
در خانه روشنان که
او کاتب است نعش مهدی اخوان ثالث را میبیند.
در داستان نام او «شاعر» است. اشیاء،
مایملک گلشیری، به زبان او سخن میگویند
و تعریف میکنند که کاتب به شاعر گفته
است:
بر سکو که خواباندندت، به این پهلو،
چه آرام بود صورتت، با سر و صورت خیس و
دو چشم بسته انگار خوابیده بودی، لبخند
بر لب. دو خط کنار لبهات عمیقتر از
حالا بود، سایهدار بود. لب پایینیت را
غنچه کرده بودی، انگار بخواهی کلمهای
را بگویی اما یادت نیاد.
و در
واقعیت هم او نعش اخوان را در غسّالخانه
دیده بود. و در داستان مایملک او که ما
ترکش خواهند شد، شاعر را توصیف میکنند:
«موهای بلند شاعر خیس بود و همخانهی
بوی کافور… میگفت: تا در عکس بیفتند
زیر تابوت را میگرفتند.»
لبهای
شاعر طعم تلخ امالخبائث میدهد. میگوید:
«تکهتکهام میکنند حالا، مثل شتر
قربانی که هر تکه گوشتش را به خانهای
میبرند.» و کاتب میگوید «خودکشی
بدتر است، تقلیدیش به حساب میآورند.»
کم نبودهاند نویسندگانی که خواستهاند
طوری چیزی از آن نعش بسازند. میشیما که
سپوکو کرد، شکمش را درید، یا وولف،
همینگوی و البته هدایت. پس کاتب باید
برای نعشش تصمیم دیگری بگیرد. شاعر از
مداحانی میگوید که تکه تکههای تن
شاعر را بر یخه میزنند. میگوید «مثل
تکه تکههای تن آن راوی شعر ناصری که
مؤمنانش در بازار بلخ بر سر جوالدوز به
تیمن میبردند.» پس کاتب باید بر سر
نعشش تصمیمی بگیرد، زیرا نمیخواهد
پایان کارش مثل پایان کار شاعر شود.
مدتی
قبل دوست عزیز نویسندهای را از دست
دادم. به لطف اعقابش حتی این بحث به
میان آمده بود که خاکسترش را در دو خمره
کنند و در دو شهر دفن کنند تا همه تکهای
از او داشته باشند. این بلا ممکن است
روزی بر سر نوشتههایش هم بیاید.
به هر
تقدیر، کاتب میگوید اگر ناگهان نباشد،
هیچ جا نباشد، خیال میکنند که حتما
جایی هست. و اشیاء غیاب او را اینگونه
توصیف میکنند: «بوی کاغذ نانوشته را
می دهد یا مدادی که نتراشیده باشندش.»
غیاب او، نیستیاش، برابر است با
چیزهای نانوشته نه ناگفته. او کاتب است
دیگر.
گلشیری
هرگز نه دربارهی کرپوس/نعشش تصمیمی
گرفته بود نه دربارهی ماترکش. در نیروانای
من نوشته بود «نه، من خانهای
ندارم. سقفی نمانده است. دیوار و سقف
خانهٔ من همینهاست که مینویسم.» و
باز در خانه
روشنان بهرام، فرزندش، میگوید: «خودش
نوشته من جز همینها که نوشتهام چیزی
ندارم، اینها هم مال هر کسی است که
میتواند بخواندشان.» و من گمان میکنم
که او هم آن تن و نعش همگانی را نکوهش میکرد
و هم اینکه به مایملکش تقلیلش دهند.
میبایست کاتب میماند و بس و مایملکش
فقط زمانی ارزشی مییافتند که محمل
زبان باشند، زبان او. او میخواست که
کلمات تن و حتی نعش او را تجسم بخشند.
باز تکرار میکنم که هرگز نه وصیتنامهای
نوشت نه چیزی بر زبان آورد. و هنگامی که
نویسنده وجود تنانهاش را نفی و نیست
میکند، خود به هیأت کلمات در اشیاء
مستحیل میشود تا آنها به زبان او
سخن بگویند و داستان را روایت کنند. تا
تنی برایش نماند، تا خود را از قید تن
فردی و همگانی و مشترک برهاند تصمیم میگیرد
که دیگر نباشد، اما همچنان هم باشد
منتهی به قالب
زبان و نه حتی در
زبان و بنابراین، به موجودیتی
مبدّل میشود که هیچکس نمیتواند مصرف
کند. اینها که داستان را روایت میکنند
مردم نیستند، اعقابش، قبیلهاش یا
کسانی از پشت او، همسرش یا فرزندانش (هرچند
همهمان به نوعی در داستان هستیم).
تمنّای او که فقط در زبان بماند نه در
سایهی قانون عرفی ممکن بود، نه با عقل
سلیم یا حتی در فلسفهی اخلاق. او باز و
باز هم رستگاری را فقط در داستان یافته
بود. پس منشأ کرپوس/نعش او به هیأت
منشأ اصلی و آغازین پایان میپذیرد:
زبان. پس مینویسد: ما هم رفتیم،
نعشمان را هم بردیم.
1
نام اصلی سخنرانی Corpus
of Anuthor بوده است و
تمام مطلب حول دلالتهای کلمهی corpus
میگردد که معادل دربرگیرندهای در
فارسی ندارد، از همین رو گاه لاتین
آن را در فارسی میآورم: کُرپوس
و آنجایی که میشود، نعش را. اما
اغلب همهی معناها مراد است: تن، نعش
و مجموع آثار و مجموع مکتوبات و الخ.
4 Les Journées
de Florbelle
5 Max Brod
6 و
البته با این عمل با آتشهراسیام
هم وداع میگویم. تمام این سالها
که دستنوشتهها را مرتب و محافظت
میکردم به چنان هراسی از آتش دچار
شده بودم که از هر شعلهای در شعاع
چند فرسخی آنها میترسیدم.
|