|
|
|
سقفِ سفید
فرید امینالاسلام*
farid45_amin@yahoo.co.uk
بیدار میشوم. هوا روشن است. میپرم میروم جلوی آینه. خودم را نگاه میكنم. رنگم پریده. چشمام قرمز شده. موهام به هم ریخته. موهام رنگ قهوه است. قرمزی لبهام پاك شده. آب میزنم به صورتم. نگاه میكنم به آینه. قطرههای آب از صورتم میچكد. قطرهء آخر طول میكشد تا بِچكد. صورتم را خشك میكنم. بوی بنفشه میآید، بوی شَهد. اِشتهام باز میشود. مینشینم روی بنفشه. گلبرگها، بنفشِ روشن، رگههای زرد، وسط سفید. میمَكم. شیرین است. نوكِ بالهام را لاك میزنم. لاكهام را خودم درست میكنم. بنفش به اضافهء آبی و رگههای زردِ كمرنگ كه نامنظم كشیده شدهاند روی آن. مینشینم جلوِ آینة. قرمزی را میمالم به لبهام. شانه را در آینه میبینم كه از بالا به پایین سُر میخورد. بلند میشوم. میپَرم. میروم بیرون. میایستم كنار درختها، گوشهء خیابان. روبروم پُر است از بنفشه. روی چمنِ یكدستِ سبز. بوی نَرها میآید. بوی لجنِ سبز. آنها بنفشهها را له میكنند. میآیند طرف من. سفید هستند. سفیدی كه لای سبزهاست. از آنها میترسم. فرار میكنم. میپَرم آن طرفتر. میایستم یك جای دیگر، كنار درختهای دیگر.
از توی خودروهای رنگارنگ تماشام میكنند. با رنگها و نَرهای مختلف. آبی روشن، ارغوانی، سبزِ زیتونی، مِشكی، قرمز گوجهای. بنفش سیر میایستد كنارم. همرنگ نوكِ بالهایم. شیشهاش میآید پایین. میروم داخل. مینشینم روی صندلی عقب، وسطِ نَرها. یكی از بقیه گندهتر است. بوی لجنِ سبز میآید. درختها با سرعت از كنار پنجره رد میشوند. اسمم را میپرسند. میگویم: "پروانه". باد سیلآسا میریزد تو.
میرسیم خانه. باغچهء حیاط پر است از بنفشه، زرد، قرمز، بنفش. چمنِ سبزِ یكدست. یك پروانهء دیگر مینشیند روی بنفشهها، بعد میپَرد .
نَرها میروند توی باغچه. بنفشهها را له میكنند. آنها، دنبال او هستند. سفید هستند. میترسم. او را میگیرند. میآورند پیشِ من. نشانم میدهند. زیبا است. بالهاش بنفش است با زمینهای آبی و رگههای زردِ كمرنگ و لكههای قهوهای كه نامنظم پخش شدهاند. او بالهایش را چسبانده به هم. تكان نمیخورد. نَرها میخندند. من و او را میبرند خانه.
یكی از آنها می بَردِمان طبقهء بالا. به اطاقی كه تخت یك نفره آنجاست. سقفش سفید است. مثل همه سقفهایی كه هر روز میبینم. پروانهها چسبیدهاند به سقف. زرد، قهوهای، با خالهای قرمز و بنفش. او را میچسبانند به سقف.
آنها میروند و میآیند، به نوبت. بعد، با هم میرقصیم. میخندیم. من را میاندازند وسط. دورم حلقه میزنند. میرقصند. میرقصم. بالبال میزنم. آواز میخوانند. آواز میخوانم. یكی از آنها آواز میخواند. بُغض میكنم. بلند میشوم. میگویم خستهام و میخواهم بِپرم. میخندند. نمیگذارند بِپرم. درازم میكنند روی تخت. بالهام را جمع میكنم.
نگاه میكنم به سقفِ سفید. به بقیه كه خشك شدهاند. همهء آنها به من نگاه میكنند. بوی لجنِ سبز میآید. جفتم از پنجره میآید تو. میپَرد دورم. قهوهای است با خالهای زرد و رگههای بنفش. میپرد دورِ بقیه كه چسبیدهاند به سقف. مینشیند كنار آنها. بالهایش را جمع میكند. نگاه میكند به من. به او نگاه میكنم، ساعتها. گُندِهه میاندازدَم زمین. بالهام را باز میكنم. سفید میافتد روم. دیگر نمیتوانم بِپَرم. میخواهم خودم را آزاد كنم. نمیتوانم. نگاه میكنم به سقفِ سفید. آزاد میشوم. نمیتوانم بِپَرم. بنفشهها را میبینم. میخواهم خودم را برسانم به آنها. نمیتوانم. بالهام خشك شدهاند. بیحال میشوم. جفتم دورم میپَرد. دیگر نمیتوانم نَفَس بكشم. همه جا سفید میشود.
|
فرید امینالاسلام در سال ۱۳۴۵ در تهران متولد شده است و در همین شهر زندگی میکند و به کار نوشتن داستان و فیلمنامه مشغول است. از او داستانهایی در مجلات کارنامه، کلک و نشریات ادبی دیگر منتشر شده است. اخیراً از او کتابی با عنوان "نگارشی بر داستانهای مینیمال" نیز به جاپ رسیده است. امینالاسلام در مسابقهء داستان سایت پندار جایزهء سوم را از آن خود کرد و داستان "اسیر جنگی" او به عنوان بهترین داستان مینیمال برگزیده شد.
|
|
|
|
© تمام حقوق داستـان فـوق متعلق به نویسندهء آن است.
|