|
|
|
بررسی داستان سقفِ سفید نوشتهء فرید امینالاسلام
تعداد نظرها: 2
2 . 1
فروغ کشاورز
forough_k48@yahoo.com
آنچه که مسلم است داستان نخواسته است که وصف دنیای انسانها از دید یک حیوان باشد. داستان آقای امینالاسلام داستان استحاله است. یعنی فکر میکنم که میخواسته باشد. من آنرا استحاله زن در پروانه یا برعکس، دیدم. ولی تا آنجا که من میدانم استحاله به تدریج صورت میگیرد نه به این حد ناگهانی و بیمقدمه...... تا جایی که یک فعل یا انسانی انسانی است یا حیوانی حیوانی..... اعمالی مثل لاک ناخن زدن و سوار خودرو شدن اعمالی انسانی هستند و شهد نوشیدن و به سقف چسبیدن....... به هر حال تصاویر رنگارنگ و زیبای پروانهها و اشاره به دنیای بیرحم آدمها که پروانهها را به سقف سوزن میکند تصاویر خوبی ساخته بود ولی استفاده از این تکنیک برای نوشتن دقت بیشتری میطلبید.
محمد تقوی
taghavi@ncc.neda.net.ir
زن از خواب برمیخیزد. صورنش را میشوید. با نی شیر مینوشد. کنار خیابان میایستد. مردها از خیابان عبور میکنند و به سمت او میآیند. زن از آنها میترسد و جایش را عوض میکند. ماشینها و مردهای درون آنها از روبهرویش میگذرند. سوار ماشین بنفش رنگی میشود. نامش را میپرسند: پروانه. میرسند به خانهء مردها. در باغچهء حیاط خانه پروانهای میپرد. مردها باز هم پا بر بنفشهها میگذارند و این پروانه را هم میگیرند و هر دو را به خانه میبرند. او را به اتاقی میبرند با یک تخت یک نفره و سقفی سفید، مثل سقف همهء اتاقهایی که هر روز میبیند. روی سقف این یکی اتاق تعداد ریادی پروانه سنجاق شده است. این مجموعهء خصوصی صاحب اتاق است. نوعی سرگرمی است. مردها طبق قرار قبلی به نوبت به اتاق میآیند و کام میجویند بعد زن را وسط میاندازند و میرقصند. زن میخواهد برود اما آنها آواز میخوانند. و دوباره درازش میکنند روی تخت. زن باز هم همان صجنهء هر روز و هر ساعتش را میبیند: سقف سفید. اینجا دیگر توان گریز ندارد. گندهه افتاده رویش. نقطهء اوج داستان همینجاست. پایان جسم و جان و حیات انسانی زن است. به نظر من لحظهء مرگ زن است یا شاید فتل او. روحیهء صاحبخانه از کلکسیونی پیداست که بر سقف اتاق جمع کرده.
ورود پروانهء قهوهای با خالهای زرد و رگههای بنفش لحظهء عروج اوست. او دیگر پروانه است، به تمامی. پروانهای است که تنها در عرصهء مرگ میتواند جفتش را بجوید و بیابد.
این تقریباً خلاصهء داستان بود. داستان "سقف سفید" مسیر درونی استحالهء زن به پروانه را نشان میدهد. به همین دلیل هم هست که داستان از زاویه دید من راوی روایت میشود، آن هم یک من راوی خیلی خاص که دارد با احساس یک پروانه جهان را روایت میکند و بهتدریج خواننده را برای پایان داستان و استحالهء کامل درونی آماده میکند. به نظرم نویسنده در رساندن خط روایت به این لحظهء پایانی داستان بسیار خوب عمل کرده است. درواقع داستان براساس یک استعاره یا بهتر است بگویم یک تشبیه شکل گرفته است و کل داستان را میتوان بر این اساس تبیین کرد، هم به لحاظ فرمی و هم به لحظ مضمونی که هر دو همراه با هم هستند و نمیشود آنها را از هم تفکیک کرد. برای مثال نویسنده برای وصف عبور اتومبیلها از واژهء خودرو استفاده میکند که اگر به دو وجهه تشبیه اصلی داستان توجه کنیم میتواند به معنی گلهای خودرو باشد. یا استفاده از واژهء بال به جای دست. خیلی جاها هم برای وصف یک حرکت به بخشی از تصویر پیش روی شخصیت اشاره میکند که در واقع ما را به پروانهآسا بودن او هدایت میکند. مثلاً:
"آنها بنفشهها را له میكنند. میآیند طرف من."
در واقع صحنه از این قرار است که مردها او را میبینند، از عرض خیابان و از باغچهء حاشیهء چمن میگذرند و میآیند سراغ او. در این وصف تمام اشیای اضافه حذف شدهاند. در ابتدا ممکن است این روش خواننده را در درک موقعیت دچار اشکال کند اما از همین راه است که بهتدریج ما را به سوی پروانهء درون زن رهنمون میشود. یا مثلاً در صحنهای که زن سوار اتومبیل میشود:
"میایستد كنارم. هم رنگ نوكِ بالهایم. شیشهاش میآید پایین. میروم داخل. مینشینم روی صندلی عقب، وسطِ نَرها."
باز صحنه این است که اتومبیل بنفش رنگی جلوی پای او نگه میدارد، شیشه را پایین میکشند، چیزی به زن میگویند، زن هم چیزکی به آنها میگوید. شاید روی رقمی توافق کنند یا چانه بزنند. بعد در عقب را باز میکنند، یک نفر پیاده میشود. زن سوار میشود و دوباره نفری که پیاده شده بود میرود بالا و حرکت میکنند.
اما در داستان طوری روایت میشود که انگار زن مثل یک پروانه از همان شیشهء پایین کشیدهء اتومبیل پر زده و داخل شده است. به لحاظ مفهومی هم پر زدن پروانه با وصف حال زن بسیار همخوانی دارد. مگر به پروانه میشود گفت نپر، یا به سقف سفید اتاقی سنجاقش کرد؟
پایان داستان البته تلخ است، حتی محتوی اعتراض اجتماعی خفیفی هم هست اما نکتهء خیلی مهم تکرار همان چیزی است که قرنهاست در ادبیات ما تکرار شده است. در فرهنگ ما هر وقت که شرایط زندگی بر ما سخت گرفته شده است، آزادی و کامکاری را در آن سوی مرزی جستجو کردهایم که آغازگر سرزمین مرگ است.
یک نکته دیگر بگویم و آن این است که نشان دادن یک ویژگی فرهنگی به معنای تایید آن نیست. هنرمند باید بتواند به مخزنی دست بیاید که آبشخور فرد فرد آدمهایی است که زیر چتر یک فرهنگ زندگی میکنند. بهترین کار برای میارزه با ضعفها هم همین نشان دادن آنهاست.
|
|
|
© تمام حقوق مطالب کارگاه متعلق به کارگاه داستان است.
|