|
|
|
پیش
حمیدرضا نجفی*
hamidrnajafi@yahoo.com
گفتم:"ها!چه عجب مُقُر اومدی؟" وقتی پرسید: "پاهاتون چی شده؟"
تا آن وقت لام تا کام حرف نزده بود. تقصیر نداشت، تازهوارد دربدر، هنوز اتاق نداشت. حکایتی بود. سر و وضعش بفهمی نفهمی بد نبود. نمیخورد کارتنخواب و دولتی باشد. چون پاشنه طلا میکشید. اما هیچ اتاقی دو روز هم دوام نیاورد. از یک هفته پیش که دادندش تو تا دیروز عصر که همسایهام شد تهکریدور، سه تا اتاق عوض کرد. اولی را خودش به وکیل بند گفت. دویّمی فرداش رییس اتاق شّر و پرّش را ریخت توی حیاط، جلوی انظار مردم. هر کی بود یا اونو با شیشه میزد یا خودشو! سیبزمینی لب تر نکرد. اتاق سیّمی هم صبح که از هواخوری آمد تو دید به میمنت و مبارکی بقچه بندیلش دم در اتاق است. گفتم لابد تقصیر دارد آخر تازهوارد اینقدر سیرابی و گوشتتلخ. همهاش انگار ترش کرده. من که از روز اول تو نخش بودم گفتم:
"بیا باب! بیا ور دل خودم، آخرش همینه."
سر و کلهاش جوگندمی بود اما پیر نبود. گفتم تو دلم: اِسی نگی به کسی، تو هم شدی زوارگیر! طرف از این قیافهها بود که هم سی میِد هم چهل، یک دفعه میفهمیدی شصته! اما دو به شک نشسته بود رو بقچهبندیلش و هی ته راهرو نگاه میکرد و یک قلّاج میزد به سیگارش و از دماغ یغورش دود میداد بیرون.
لهله میزدم برای یک پک! معرفت از مردم رفته بیرون. معقول سابقه قبلیهام خدایی نه بیسیگار میماندم، نه خمار، نه گشنه و کریدور خواب! لات هم لاتای قدیم، مردمدار بودند. آدم بود از من بدتر سه چهار سال تو این سرزمین مصیبت میکشید، صنار خرجش نبود. کرم مولا، نعمت فت و فراوان. سال به سال دریغ از پارسال! این هم از عاقبت امر ما با پای آش و لاش، وگرنه تک و دو میکردم اقلاً بیسیگار نمونم، حالا نون و آب به درک! زمینگیر شدیم. یارو عینکاش هم عجیب غلطانداز بود. شکل عینک بازپرسا بود. گفتم: "عمو! ما زوارگیر نیستیم، مال بد بیخ ریش همین جاست." و بغل دیفارو نشون دادم و گفتم:"سه روز و دهشاهی که مکافات نیست!" حکماً از زخم و زیل پاهام دلچرکی بود، دست دست میکرد. هی ته راهرو رو سک میِزد. اگه تازهوارد نبود میگفتم، حتماً تو اتاقی خبرییه، نشسته بپا! گفتم یعنی طاقت نیاوردم گفتم:"دکتر! دودت برسه!"
نفهمید. چشمهاش پشت عینک قاعدة گاو.
دوباره گفتم:"سیگار اضافی نداری؟" خرفهم کنم دو انگشتمو به لبم گذاشم. دست کرد جیبش یک پاکت درآورد. خارجی میکشید. گفتم حکایتی بود! دو سه نخ برام انداخت، رو هوا قاپیدم. همانجا مهرش به دلم نشست. فهمیدم اینکاره نیست، سابقة اولشه. دوباره زل زد ته راهرو. منتظر چی بود؟ گفتم:"ملاقات تمومه داداش! اگرم حکمتو انگش نزدی، "تازه برات" فردا کاغذ میآره!
باز تحویل نگرفت. سیگارش خارجی، حال نمیداد، فقط هل و گلاب! خاموش زیرلبم بود. گفتم:"با آتیش کجام بسوزم، دکتر؟"
پاشد آمد همچین با حوصله فندک درآورد و زد که دلم سوخت. گفتم:"دکتر جون! پهناش کن همین بغل خودم شِرّ تو، آسوده! نه پول خدماتی، نه کشکی، نوکر خودت، آقای ما!"
نگاه پَر و پام کرد. گفتم:"نترس، واگیر نیست."
لب نترکاند. دوباره برگشت سرجایش رو بقچه بندیل نشست زل زد ته راهرو. دو تا پک سینهکِش کردم، بعد سه روز بیسیگاری. تنم داغ شد. خودمو پیدا کردم. گفتم:
"اون جا نشین روبروی اتاق مردم! خوب نیست."
بلند شد برود توی هواخوری. همه بیرون بودند، الا من. صدقهسر سیاهبازی با زخم و زیل پاهام هم برپا معاف بودم، هم آمار. اما هیچ اتاقی جایم نبود. از اولِ این دفعه هیچ جا راه ندادنم. حق داشتند من بودم و یک پتو شتری و یک کاسه و یک دمپایی نو و یک لُنگ، همهدولتی. غیر لُنگ که تو موقت بالا بلند کردهبودم وقت آمدن. مال رفیقام بود.
اما این بنده خدا چی؟ هم سر و وضعاش خوب بود هم پتو و پارچ و تشکیلاتش مرتب، همه شخصی. دست و دلباز هم که بود. یارو دم در هواخوری پابهپا میکرد. گفتم:"اثاثت دکتر! این جا بد سرزمینیه! عصا از کور میدزدند."
دیدم دودل است. گفتم:"برو حواسم هست بهش!"
رفت تا دم در، عقبگرد زد. پتو و تشکیلات را سرنبش آورد، انداخت کنار من. گل از گلم باز شد:
"ایوالله، تازه شدی آدم حسابی!"
سر تکان داد. چهار میخآش کنم تو نزند گفتم:
"اینجا آب و هواش بهتره!"
دلش خنک شود، گفتم:"هیچ ننه بابا سردستهای هم نمیتونه بهت بگه تو!"
هیچی نگفت و مشغول اثاثش بود. غیر از همه چند تا کتاب داشت قاعده کتاب دعا. روش خارجی نوشته بود. گفتم:
"حیف پَر و پام یار نیست دکتر کمک کنم! شرمنده."
باز هیچی نگفت. الکی گفتم:"آخ پام."
هیچ نگاه نکرد. تازه تازه داشت گوشی میآمد دستم که چرا هیچ اتاقی جاش نیست. عین دیوار لال بود. اما نبود. روز اولی که داشت به وکیلبند میگفت اتاقشو عوض کنه، شنیدم حرف میزد. خیلی هم لفظ قلم میشکست. "اگر ممکنه، من رو به اتاق دیگه منتقل کنید!"
به کی میگفت. به امیر پلنگ، وکیلبند! که بیقدر این حرفها تو کَتش نمیرفت. گفت: "ببین داداش! اینجا منتقل پنتقل بازی نداریم! چشه اتاق به اون تمیسی. بچههاشم مشدی و با حال."
داده بودش اتاق شیش. اتاق ناصر خرسه و دار و دسته. گفت:"زیاد راحت نیستم!"
خیال میکرد هتله. آن اتاق همه خلاف، لابد اذیت شده بود. یا اذیت کرده بود. رسید بگوش ناصر خرسه. زنازاده ناصر بلند شده بود وسط اتاق شلوار خودشو کشیده بود پایین که:
"داداش بفرما، راحت باش."
پَر و پاش عین فرچه واکسی پُرمو. بیخود نمیگفتن ناصر خرسه. همه هم خندیده بودند. این بدبخت زده بود بیرون. باز نشسته، تکیه به دیفار زل زده بود ته راهرو. گفتم:
"داداش اینجا دیگه راحتی؟"
هیچی نگفت. گفتم:
"من یک کمی زیادی حرف میزنم ها، خیالی نیست؟"
رو کرد به پنجرة هواخوری. فهمیدم خیالی نیست.
گفتم:"مخلصت اسفندیار! بهم میگن اسی، لقبم نگی به کسی! بیکس."
لبتر نکرد. خنده که جای خود. گفتم:
"دار و ندار همین که میبینی و سی چل تا سابقه."
نگاهم کرد. روگرداند. فهمیدم سه کردم. گفتم:
"نه بابا شوخی کردم! همهاش سه تا سابقه گداخونه دارم. یکی هم جزیره که قِسِر در رفتم. یکی هم اردوگاه آب "حیات" که با اجازهات نزدیک بود قبضو بگیرم که نشد. الانم سه ماه بیس تومن، خدمت شوما، که همت مولا باید تا تهش بلیسم و خدا بخواد اونور عید بیرون."
سیگارش نمکگیرم کرده بود. باز هیچی نگفت. عینکشو برداشت. چمباتمه نشست و رو به هوا گرفتش. شروع کرد پاک کردن.
گفتم:"حکمتو انگشت زدی؟"
سرش رو برگرداند. نگاهش عین گیج و ویجها بود. باز هیچی نگفت. خط و خال بر و بازومو نگاه کرد. عینکشو زد. چشماش دوباره گاوی شد. ملتفت شدم ذرهبینییه. دیدم طالب نیست حرف بزنه. شروع کردم در و بیدر گفتن که مثلاً سرش گرم بشه. خدا وکیلی از یک چیزایی میگفتم که سنگ بود زبون میاومد. اما لامصب لب نترکوند. یک وری شدهبود روی یک ساک مشکی که بو بردم، چیزای بدردبخورش اون توست. از سابقة کتککاریها و رفیقبازیها میگفتم، وسط ملأ عام شلاق خوردن بودم که دیدم انگار به یک ورشه، سرشو گذاشت رو ساک و بیست و یک انگشتشو دراز کرد سمت من و خوابید. یعنی نخوابید چون عین اگزوز واحد دود میکرد. آتیش به آتیش! حالا باز این یک قلمش حرفی! هر چی هم خرج به پست ما میخورد از خودمون نرگداتر و آویزونتر. نصفه سیگار اول را که خاموش کردهبودم در آوردم. ترک عادت موجب مرض است.
شست پاشرو گرفتم. عجب یغور بود! عینکش را سُر داد بالا و سر بلند کرد. گفتم:"آتیش!"
باز دو ساعت بلند شد دست کرد این جیب اون جیب. خواستم با سیگارش روشن کنم. شاکی شد. یعنی دستشو بد کشید عقب، گرفت به پیرهناش که تا روز آخر سوراخ جلوی سینهاش میزد تو ذوق. گفتم: "شرمنده!" هیچی نگفت. فندکو گذاشت دم دستم و دراز کشید. این کی بود دیگه! گفتم:"بابا اقلّاً دو تا فحشمون بده نفست تازه شه!"
تا دم آمار دراز کشید. ملت رد میشدند. گوشه پتوش خاکی میشد. دست کردم تا بزنم. بلند شد. گفتم:"سام علیک!"
مچ مچی کرد، فهمیدم یعنی سلام! تو دلم گفتم بازم بد نشد یه صدایی درآورد! داشتند همه را برای آمار بیرون میکردند. ته کریدور دور و بر ما کیپ تا کیپ آدم. دیدم معذبه. منتظر بود خلوت بشه. گفتم:"من حواسم به اثاثه شما برو تو هواخوری!"
نادر یابو و هم اتاقهاش بالا سر ما بودند. نادر یابو مزه ریخت:
"اعتبار نکن دادش مردم دزد دست این نمیدن."
حالم گرفته شد. هنوز دو نخ سیگارش تو جیبم بود. توپیدم:
"تو رو سَننه یابو! بزن به چاک!"
طرف اصلاً به خودش نگرفت که یابو چی گفت. دست کرد دو نخ سیگار دیگه گذاشت رو پتو و یکی برای خودش روشن کرد و قاطی مردم شد رفت تو هواخوری. مشتمو حواله یابو کردم.
"بفرما، آش و لاش! خوردی."
بور شد و گفت:
"بعد این همه سابقه، ارباب فکلکراواتی گرفتی؟ اسی خان!"
تحویل نگرفتم و سیگار پاشنهطلارو آرتیستی با فندک یارو که نبرده بود روشن کردم و دودشو فورت کردم طرف ملت.
"بازم معرفت این فکل کراواتی! اونها که ادعاشون میشه فعلاً برن جا!"
اومد دوباره زر بزنه. داد کشیدم.
"وکیلبند مگه آمار نیست. این ملت اینجا وایسادن بالا سر من؟"
صدای امیر پلنگ از دم تلوزیون زیر هشت بلند شد.
"سه شماره بیرون همه! یک...."
انگار بلندگو قورت داده بود.
* * *
بعد آمار، شام را حکومت زدند، اما طرف پیدایش نشد.
از خداخواسته لم داده بودم اشکبوسی تو جاش. خود امیرپلنگ، سینیکش بود، جیرة غذا میداد با کمکیاش، یک عرب دو متری، به اسم فتاح. قشنگ دو متر میشد. شام سیبزمینی آبپز! هر نفر سه تا. کاسه را که دادم گفتم:
"جیره واسه دو نفر. چربش کن پلنگ!"
خندید: "چربه! غلطا اسی بیکس، همخرج پیدا کردی؟"
گفتم:"بالاخره!"
کاسه را داد دست عربه، فتاح. و خودش دو دستی از تو دیگ هفت هشت تا درشت سوا کرد. ریخت توی کاسه!
"بزن اسی! بگو اینجا بد جائیه!"
عربه، فتاح، مزه ریخت:
"خداوند بیرونیها را نجات بده!" و نیشش باز شد. پلنگ، چشمغره رفت. ساکت شد.
گفتم:"کجاست این همخرج ما پلنگ؟ پیداش نیست! نخوردیش؟"
سبیلاش را پاک کرد:
"اسی خان، کاسه آسمون هم تَرک داره! زد بیرون رفت چراغ خونه، ساندویچ بزنه!"
گفتم: "مرگ من!"
زد به دیگ با کفگیر و چرخید توی راهرو داد زد:"کاسهها حاضر، جیره هرکس دو تا!" و رو به من کرد:"جان تو! کلید درو براش وا کرد. رفت."
عربه، فتاح چرخ را هل داد. رفتند. چه صدای نکرهای دارد چرخ پلنگ!
نفهمیدم چطور یکهو دلچرکی شدم. یعنی چرا! نه راستراستی همخرج بودیم و نه روراست حرفی زده بودیم. نه قراری، نه مداری. خب دو تا سیگار بالا خواهم درآمده بود. که چه؟ گفتم، تو دلم:راست میگه پلنگ! کاسه آسمون هم ترک داره!
اما بعد گفتم نه!این صحبتها نیست بیاد، تو دلم گفتم، میِزنم یک رقمی تو راه چساش، بفهمه به من میگن اسفندیار! نیومده ساندویچخور شده! دربدر. خبر نداره اینجا دیوارش بلنده، روز اول دسته دسته، روز دوم هسته هسته، روز سوم خسته خسته، روز چهارم دریغ از یک پوست پسته! تقصیر منه که بهش راه دادم، خدا بیامرز بابام میگفت، یعنی ننهم میگفت، بابام میگفت: چیگفتم، بچه یتیم دیدی معطلش نکن! آدمش نیستم که بپای شرّ و پرّش رو بدم تو این گرگستون! سیگارش رو درآوردم. همان دو نخ مرحمتی دم غروب بود. سالم و درسته. فقط از یکیشان شش پک کشیده بودم. بخودم گفتم، بیندازم تو جاش ببیند ما گشنه دو نخ سیگارش نیستیم. تازه خارجی هم حال نمیکنیم. دیدم از ته راهرو پیدا شد. هنوز هم ترش کرده بود، اما کمتر. یک روزنامه پیچیده تو پلاستیک دستهدار رو دستش. سیگارش را نیانداختم. درسته را تو جیبم کردم. شش یک کشیده را گذاشتم زیر لبم. فندکش را دست گرفتم رسید. گفتم:"یا حق! گفتم گرفتنت!کجایی؟" هیچی نگفت. فقط لب تر کرد. راحت پنجاه را داشت. کیسه را گذاشت دم دستم. گفتم:"سام علیک!" مچمچاش در آمد. نهخیر! با فکش جناغ شکسته بود. فندک را دادم دستش. گفتم:"به آتیشت بسوزم، با وفا!" فندک را انداخت. با دو انگشت سیگار را از لبم گرفت. نگاهش کرد. پرت کرد تو راهرو. رو هوا زدند، نفهمیدم کی. چون دست کرد جیباش دو پاکت ویژه، سر و ته مهر تو بغلم انداخت. جا خوردم. اما کم نیاوردم. اوسای خدانیامرزم میگفت هیش وقت بیگز، پاره نکن! بیزاغ دُزی نرو! سوخت میکنی! راست میگفت. داشتم نقشهساکشرو هم میکشیدم منِ خدا ندار! طرف بیسابقه بود. اما حکایتی بود. یک جوری بیشتر حالم گرفته شد. محض همین گفتم:
"بنویس پاحساب! اما گفته باشم دُنگم به وقتاش!"
هیچ نگفت. روزنامه را پهن کرد وسط پتو. دیدم اَبتا! چکار کرده!
"کوبیده و ریحان". از سابقهپیش به این طرف لب نزده بودم. تو دلم گفتم دیدی اسی؟ سر پیری هم خاطرخوا داری، اما نگی به کسی! با ریش سفید شدی نون خور زوّار!
رفیقم دو سه لقمه بیشتر نخورد. بقیهاش بازی بازی میکرد! حواسم بود. حالا دیگه خلقاله چپ و راست رژه میرفتند، فیلم ما را میگرفتند. دلشان خوش بود برای مبادا. اما کی به یک ورش بود؟ بی تعارف کشیده بودم جلو خودم. انگار کن دندانهام تو شکمم بود یا خیال کن توش سگ بسته بودند و او لقمهها را آن تو میجوید. طرف حتی نگاه نمیکرد و دوباره زل زده بود ته راهرو. تمام شد. بیهوا، همچین آروغ زدم که یکی از اتاقها گفت: "یه آفتابه آب بریز توش بیصاحابو!" تو دلم گفتم: اَی گفتی! بعد گفتم: "شکر!"
دیدم میخواهدسیگار روشن کند. نخ درسته را از جیبم درآوردم، رو کردم. اخمش باز شد. گذاشت لبش. برایم فندک زد. تعارفش کردم خودش اول که نکرد. اما خدایی سیگار ویژه یک چیز دیگر است. یکی دو پک که زد و زدم، بالاخره گفت:"پاهاتون چی شده؟" گفتم: "بابا صلوات ختم کنید، بالاخره مُقر اومدی!" یا گفتم، "ها چه عجب بابا" بالاخره! هر چی! طرف زبانش باز شد. گفتم:"قضیهاش مفصله دکتر، سر فرصت میگم. خلاصش کنم وقت فرار یک نامردی مارو جا گذاشت و خودش با موتور دو دره کرد رفت. شکر خدا، سر یک پرونده سنگینتر بعدش گیر کرد، بعله دایی! خدایی هم هست، جای حق نشسته! ما رو وسط خیابون نصف شب ول کرد رفت. منم خراب! حسابی خراب! جان دکتر!" گفت: "اما من دکتر نیستم!" گفتم:"پس چرا میپرسی؟ تازه منم دکتر نیستم، غصه نداره!" نیشش باز شد.
گفت:"من اسمم، جهانگیره، مادرم جهان صدام میکنه!"
گفتم:"خدا نیگرش داره، مادر چیز خوبیه! زن و بچه چی؟"
هیچی نگفت. مشغول جمع و جور کردن بساط شام شد.
گفتم:"آقا جهان شرمنده! من علیلم."
هیچ نگفت. گفتم:"بر رفیق نامرد لعنت." صاف نشست.
گفت:"رفیق نامرد وجود نداره!"
گفتم:"اَی گفتی، بی وجودتر از نارفیق خودشه، اما آقا جهان، رفیق نامرد هست. سرتو میبره، هنوز راه میری، چطور وجود نداره؟ به پستش نخوردی."
گفت:"ولی اون که رفیق حساب نمیشه! میشه؟"
حرف را میپیچاند. اما میفهمیدم چه میگوید. گفتم:
"حرفات طلا، اما سالار تا اون وقت که ملتفت نشدی نامرده که رفیق حسابش میکنی نیست؟"
ساکت شد. گفتم کم آورده! اوستای نامردم همیشه میگفت:"کلاهبرداری با جر و بحث پیش نمیره. هر چی بزه گفت تو هم بگو بع بع!"
اما کم نیاورده بود این بابا. یک چیزی گفت درست حالی نشدم. گفت:
"آدم همیشه از همون اول میدونه، اما بهخودش وعده میده که شاید اینطور نیست!"
منم الکی پراندم: "پس خودشم یک رقم نامرده!"
اما گفته بودم. بر این فک بیصاحب لعنت. یک مشت حقم است. اگر اوستا بود میزد. تنش تو قبر الان میلرزد. اصلاً قبرش کجاست سگ پدر؟ یارو انگار بهش برخورد. گفتم، تو دلم: بذار لقمه از گلوت پایین بره بعد لیچار بار مردم کن! طرف ولی گفت:"دستشویی چطور میری؟ اینجا که همیشه صف می بندن؟"
گفتم:"یک پام زیاد آش و لاش نیست. لی لی میکنم." دیدم یکی از کتابدعاها همان که رویش خارجی نوشته بود درآورد. مشغول خواندن.
گفتم:"عکس، مکس نداره نگاه کنیم."
سر بالا کرد چشماش باز گاوی شده بود. گفت:"ها! نه عکس نداره."
گفتم:"بندازش کنار، اختلاط کنیم." کتاب را بست. از ته راهرو یکی داشت غزل میخواند. گفتم:"زیر هشت سر دَم زدن؟" گفت:"نمیدونم! چی هست این سردَم؟"
گفتم:"بساط ترنا بازی،گمونم براهه؟"
گفت:"شاید!"
گفتم:"حتماً! چون یدی کچل داره غزل مادر میخونه!"
باز گفت:"غزل چی؟"
گفتم:"مادر، از پارسال پیرارسال که مادرش مرد فقط به حکم شاه این غزلو میخونه، وقتهای دیگه 5 گرم دوا هم نذرش کنی زیربار نمیره!"
پرسید: "حکم شاه؟"
گفتم:"ترنا بازی، شاه و وزیر! ندیدی تا حالا؟"
گفت:"نچ"
گفتم:"پس چی دیدی؟
پوزخند زد. سرش را انداخت پایین: "هیچ، هیچی!"
گفتم:"بچه بالا شهری؟"
گفت:"نه! نمیدونم!"
گفتم:"مثلاً شوش و اون طرفها!"
گفت:"شوش کجاست؟ شوشِ دانیال؟"
گفتم:"نه بابا، تو پاک مادرزادی! متهم آموزش پرورشی، مشق هاتو ننوشتی آوردنت حبس!" خندید. فهمیدم دندانهاش مصنوعی است. پرسیدم.
گفت:"آره، ده سال دوازه سال پیش گذاشتم."
گفتم:"چند سالته؟" وقتی گفت 35 سال جا خوردم.
گفتم:"زیاد بد نگذروندی با وفا! چقدر عملت بود؟ 25 سالگی دندون گذوشتی!"
گفت:"بازجویی میکنی؟"
دیدم راست میگوید. اما کوتاه نیامدم. گفتم:"از صبح تا حالا ما داریم خود معرف استنطاق پس میدیم، آدم نیستیم! شما بفرما بازجویی کن!"
پرسید: "سواد داری؟"
گفتم:"سابقة اولم گداخونه، بچه بودم زورکی میبردنمون سرکلاس! یک چیزایی دست و پا شکسته یاد گرفتم. تمام اینهارو ـ خط و خال سر و دستم را نشان دادم ـ خود نوشتم."
انگشت گذاشت روی بازویم. این چی، کار خودته!
گفتم:"رفیق بیکلک، مادر! میخوای واسه شومام بنویسم، خودمم بکوبمش! چهار گوشه این سرزمین! هیچ کس نیست بتونه خودش بنویسه، خودشم بکوبه رو تنِ خودش. حتی اون زرنگهاش!"
گفت:"البته، کاملاً مشخصه." یعنی داشت متلک میگفت؟ گفتم:"طالبی، بسماله، جوهر و سوزنم موجوده، سه سوت!"
هول شد: "نه! نه! متشکرم!"
دیدم پوست دستش و پاش عین دختر نازکه!اما رگها عین لولهآفتابه!
گفتم:"عجب رگهایی داری رفیق جون میده برای تزریق! مال ما که همهاش کور شده! خوش به حالت!"
گفت:"دلم میخواد این ترنابازیرو ببینم! میشه؟"
گفتم:"آره ولی زیاد قاطی نشو! یک وقت پیشات میکنن. ترنا بخوری جونشو نداری! شیرینکاری هم که بلد نیستی. هستی؟"
پرسید: "مثلاً؟ "گفتم: "هر چی بگن، غزل، صدای حیون، پشتکوارو، چمیدونم از این چیزا!"
گفت:"پس باید جالب باشه!"
گفتم:"اوف، چه جورم جالب! اما فقط تماشاش!"
گفت:"شما دستشویی نمیخوای بری؟"
خندیدم: "نه من دستشویی و حمومم سرهَمه! عین خارج."
خندید، رفت. اما 35 سال نمیخورد. تا شده بود. نپرسیدم حکمش چقدر است. چیکاره است. اما گفتم، فعلاً که زبان باز کرده تا بعد خدا کریم است! اما دیگر از صرافت تیغزدنش افتاده بودم. نمیدانم برای چی؟ اما خیال میکردم از ما بدبختتر است. مثل بچه یتیمها بود. "مامانم بهم میگه جهان!" قربون ننهات بری! حالا او یکی داشت بگوید بهش جهان یا جهان جان! ما که اصلاًیادمان نیست ننه داشتیم یا نه! فقط یک چند تایی فحش و نفرین یادمان بود. همهاش شکل اوستام و زنش میآمد جلو چشمم! شکم سیر هم عالمی داردها. آدم یاد چیها میافتد! حساب کنم چند سالم است؟ این یارو فکریم کرد. تو کارت عکسام نوشته چهل سال. اما همیشه مینویسد، یعنی این چهار تا آخری که فقط عکسام و جای ده انگشتم درست است. 3 تا سابقهام را لوطیخور کردند! چهل سال! بقول گفتنی: مَرده و حرفش، یک کلام! چهل سال. اوستام گور بگور میگفت: مرد پیدا کردی، اول سلام مارو برسون. دویّم ببرش پیش ننهات! لابد زن اوستا را میگفت، تون به تون! وسط سیگار دوم بودم. عربه ـ فتاح ـ هراسون بدو بدو آمد. "آقا اسماعیل! آقا اسماعیل!"
گفتم:"اسماعیل کیه؟ اسفندیار!"
گفت:"حالا هر چی؟ آقای وکیلبند گفت: بیا دم هشت! زود."
فهمیدم خبری شده! غیر از دو بار برای پیشآب، دو روز بود از جام جُم نخورده بودم. محض همین دست فتاح را گرفتم که نخورم زمین، چشمام سیاهی رفت. لیلی کردم. دیدم نه! میتوانم خودم راه برم. هول بودم زودتر برسم. پلنگ چکارم داشت؟ بیخود کسی را صدا نمیزند. رسیدم دیدم جمعیت گوش تا گوش نشسته دور سردَم. دیدم، به به! ناصر خرسه امیره، فرصت لجن وزیر، نادر یابو هم جلاد! شمع و گل و پروانه، حالا کو بلبل؟
پلنگ زیر گوشم گفت:"میخوان رفیقتو پیش کنن!"
گفتم: "چطور؟"
گفت:"هماتاق ناصر اومد پیشم، اسم و رسم این یارو پرسید."
گفتم:"تو هم گفتی؟"
بهش برخورد: "نه پس نگفتم! اندون لقّ بایع و مشتری، به من چه! گفتم گفته باشم." تو دلم گفتم: اینم بلبلش اَی زکی!
یک وقت تو این حیص و بیص ناصر خرسه با اون صدای خروسیاش جیغ زد:
"وزیر!"
فرصت لجن گفت: "امیر!"
هنوز نفهمیدم این دو تا چطوری با هم رفیقاند. همیشه هم با هماند.
"تازهوارد، جهانگیر سیفی پیش!"
دیدم یارو جلو جلو خودش سرپا شده. گفته بودم، قاطینشو! عنتر، عدل رفته نشسته جلوی چشم اینها! گفتم تو دلم، خودش لابد میخاره، به من چه!
اما اوستای مرده سگم یک بار گفت، توی مستی گفت: رفیق بیرفیق! نیست، نگرد! اما اگر یک وقت خواب ندیده دیدی و رفیق پیدا کردی ولش نکن، هیچ رقم. مست بود نمیفهمید چی میگه!
ناصر خرسه گفت: "وزیر!"
فرصت گفت: "امیر!"
گفت:"آقارو بسوز!"
نادر یابو نیشش باز شد. فرصت گفت:"امیر، آقا تازه وارده!"
ناصر گفت:"وزیر! جرمش کن!"
لجن گفت: "تازه وارد، یک غزل بخونه!"
خندهم گرفت. دیدم یارو ویز ویز کرد. امیر گفت:"وزیر چی میناله؟"
وزیر گفت:"میگه بلد نیستم!"
نادر یابو ترنا را چرخاند:"لابد خونش نمیآد!" فقط خودش خندید! آي دلش توپوزی میخواد این یابو!
ناصر گفت:"چی بلده وزیر؟"
گفت:"چی بلدی؟" فرصت گفت.
باز این رفیقمان ویز ویز کرد. نمیشنیدم. دور بودیم.
"میگه نمیدونم امیر!"
این دفعه چندتایی خندیدند. داشتم جوش میآوردم. ناصر خرسه گفت: "وزیر بگو تعریف کنه، بلند بلند، چطور گیر کرده آوردندش!"
یارو بلند گفت:"نه!"
از همین دور معلوم بود رنگش پرید. تیز گفتم: "بگو جورکش داره، پلنگ!"
با صدای نکرهاش داد زد.
"امیر!"
همه برگشتند. گفت: "هم خرجش میخواد جورشو بکشه!"
ناصر گفت:"وزیر!"
فرصت گفت:"امیر!"
"همخرج آقا پیش!"
نادر یابو زد رو شانه جهانگیر گفت:"بشین، حال نداری!"
و او وارفت. لیلی کردم پیش. دیدم نیش نادریابو واشد. نشستم و کف دستم را دراز کردم. زل زدم توی چشمهای گاوی جهان! شکل گاوی بود که از دَم سلاخ بلندش کرده باشند. نادریابو دلش خوش بود. خودش را جر داد آخم را در بیاورد. نشد از رو رفت! ناصر خرسه گفت:
"جمال هر چی همخرج بامعرفته صلوات!"
بلند شدم. تازه داشت دستهام گرم میشد. یواشکی شصتم را حواله یابو کردم. روگرداند. دو تایی برگشتیم ته کریدور. راحت لیلی میکردم. هیچی نگفت. توی یکی از اتاقها دیدم دارند جنس خرد میکنند. گفتم:
"سیاحت کردی، آقا جهان!"
هیچی نگفت. گفتم:"فقط میخواستی یابو تلافی سرمون دربیاره؟"
گفت:"عذر میخوام!"
درز گرفتم. گفتم:"بیخیال! ما از این توونها زیاد دادیم!"
گفت:"خیلی ممنون!"
گفتم:"ول کن حالا،گمونم بد نشد!"
گفت:"چی؟"
گفتم:"جنس تو سالن خورده زمین، داشتن تقس میکردن! بساط ترنا، سیاهبازی بود.
همچین گفت:"چی؟جنس! جنس چی؟" که انگار تا حالا نشنیده. گفتم:"اتاق حسن شاطر خبرایی بود، ندیدی؟"
گفت:"من نمیشناسم!"
گفتم:"نشناسی بهتره! مایه تیله چی تو کاره؟"
گفت:"منظورتون پوله؟"
گفتم:"نه خیر دوله! پول دیگه!" حسابی شاکیام کرده بود خودش هم فهمید!
گفت:"میخواهید چیزی بگیرید؟"
گفتم:"میخوام اشک بزنیم! اشک خدا! هستی؟"
گفت:"باید کمی فکر کنم!"
گفتم:"فکر کن!" کمی فکر کرد. یعنی نشستیم توی جامان ته کریدور! گفت:
"شما اگر مایلی بگیر اما من فعلاً نیستم!" گفتم: "یه بارگی بگو نه! خلاص!"
گفت:"چقدر میشه؟" گفتم:"یک تومن چاقشو میدن!"
دست کرد از توی جورابش یک گوله هزاری درآورد. گفتم:"هو، پولاتو اونجا نذار سه شماره آمارشو میگیرن!"
گفت:"نه مراقبم!"
گفتم:"معلومه!"
گفت:"ناخالصی نداشته باشه."
گفتم:"صدی نود جنسها ناخالصه، همون بیرونش!"
گفت:"خطرناک نیست؟"
گفتم:"ول کن بابا اسداله، خطرناک! ـ پامو نشان دادم ـ از این خطرناکتر؟ جفت پا رفتم توی کانال پرحلبی و آهنپاره و لجن! شانس آوردم. دو قدم جلوتر نیافتادم دهنة چاه کانال، جنازهام حتی پیدا نمیشد! خطر چیه؟"
گفت:"منظورم اینجاست! گیر نیافتیم؟"
گفتم:"میترسی بگیرن ببرنمون زندان؟"
خندید و هزار را داد. پایم را دراز کردم زق زق کرد. داد زدم: "فتاح!"
دیدم عربه دوید آمد: "بله آقا اسماعیل!" گفتم:"بشین! اسفندیار! اسماعیل کیه؟" هزار را دادم. گفتم: "بگو یه دونهای چاق! مهمون خارجی داریم. حواست هست؟"
گفت:"پس مزد خودم چه؟"
گفتم:"سوسمارخور! هشتصد میدی طرف دویست مال خودت!"
گفت:"نه بابا! گران شده!"
گفتم:"برو خودتو سیاه کن!" رفت.
جهان گفت:"به همین سادگی؟"
گفتم:"از اینم سادهتر! مگه تو خودت اهل فن نیستی؟"
گفت:"همیشه از تهیه کردن میترسیدم. به خاطر همین برایم میآوردند. مصرف یک یا دو ماه."
گفتم:"حکمت چیه؟"
گفت:"هنوز ابلاغ نکردند!"
گفتم:"چقدر جنس بود؟ تا بهت بگم! من خودم دیگه یه پا حاکمم!"
گفت:"حدود پنجاه گرم!"
گفتم:"چی؟ دوا!"
گفت:"هوم!" توی قیافهام یک چیزی خواند که گفت: "چطور؟ خیلی بد میشود؟"
گفتم:"واله چی بگم. مونده به حاکم."
موی تنم سیخ شد. توی همة عمرم پنجاه گرم دوا یکجا ندیده بودم. مرا باش خیال میکردم یارو بچه محصل است. تازه مادرش هم "جهان"صدایش میکند. یا "جهان جان".
گفتم:"جهان جان! کجا گیر کردی؟"
گفت:"توی منزل!"
گفتم:"تک بودی؟"
"بله!"
گفتم:"همسایهها فروختنت؟"
"نه!"
گفتم:"صابخونه؟"
"منزل مادرم است."
گفتم:"زن و بچهات؟"
ساکت شد. بعد گفت:"ندارم یعنی سالها پیش ازدواج کردم بعد جدا شدیم."
گفتم:"تو هم از غصه افتادی تو عمل؟ ها! بعدش."
گفت:"نه، از قبل از ازدواج مصرف میکردم. بهخاطر همین کارمان به جدایی کشید."
گفتم:"صاب جنس فروخته حتماً!"
گفت:"نه!" خواست بگوید. فتاح سررسید. و دانهای را سر داد زیر تشک و رفت. برداشتم دیدم. نه بابا انصافاً مایه گذاشته!
سه سوت کاغذ لوله کردم. دیدم از من خبرهتر است. قشنگ نصف نصف زدیم تو دماغمان. گفت:"بعد از یک ماه!چقدر عالی است!"
گفتم:"تعریف کن!"
گفت:"آقا اسی! خوابیده بودم که دیدم بالای سرم دو سه نفر ایستادهاند. مأمورها بودند. مادرم خبرشان کرده بود.
گفتم:"مادرت؟"
گفت:"البته بدشانسی آوردم چون روز قبل خریده کردهبودم و همانطور روی کمد بود. حتی جستجو نکردند." حالم خوش خوش بود. گفتم:"مصیبت! لابد مادرت رو آنتریک کردند در و همسایه که مأمور بیاره بیای ترک کنی بشی رستم دستان!" خندید و پیشانیاش را خاراند.
گفتم:"از این خاله شلختهها توی صف گوشت و شیر و این چیزا زیاد نسخه میپیچن!" خندید. خاموشی زدند. خوابیدیم. خواب که نه، چرت و واچرت.
صبح دیدم نیست. یعنی دور و بر ظهر بود. فتاح داشت راهرو را تی میکشید. دیدم اثاثش نیست. گفتم:"این رفیق ما کجاست؟" گفت:"رفت حکمش را ابلاغ بزنه!" گفتم:"انگشت بزنه! نه ابلاغ." گفت:"آری بعد آمد به آقای وکیلبند گفت: سی سال حبس 5 میلیون جریمه! اثاثاش رو جمع کرد رفت سالن ابدیها."
گفتم:"بی خداحافظی!"
گفت:"داشت گریه میکرد. این را داد بدهم شما." دیدم فندکش است. گرفتم. سی سال، 5 میلیون! کجایی مادر!
و پاکت ویژه دومی را باز کردم. از دیشب دوتایی دو پاکت کشیده بودیم. دیشب! دلخور بودم. چشمم افتاد به پیراهنش که گذاشته بود بالای سرم. سوراخ آتش سیگار جلوی پیرهن بدجوری میخورد توی ذوق. شکل قلب بود. اوستای بیهمهچیزم میگفت: تو آخرش هیچی نمیشی! راست میگفت! بیمعرفت!
فتاح ـ عربه ـ همانطور که تیمیکشید گفت:"قتل کرده بود این رفیقات؟"
گفتم:"نه!"
گفت:"آدم کشته بود!"
ملخخور بامزه شده. گفتم:"آره!"
گفت:"پس چرا سی سال؟"
گفتم:" بره شکر کنه، اعدامش نکردند انترو!"
ناشتا، سیگار مزه نمیدهد. فکریام پیراهن را به کی قالب کنم، صنار سه شاهی گیرم بیاید. سوراخش فقط ناجور است. میگفت اوستام، من آدمبشو نیستم.
۸۰/۲/۶
|
حمیدرضا نجفی در سال ۱۳۴۳ به دنیا آمده و ساکن تهران است. تا کنون داستانی در نشریات چاپ نکرده است و "پیش" اولین داستان اوست که منتشر میشود. رمان "کوچه صمصمام" که برای گروه سنی نوجوانان نوشته شده بهمن ماه امسال از او منتشر شد و "پیش" یکی از پنچ داستانی است که همگی حال و هوایی مشترک دارند و به زودی با عنوان "باغهای شنی" در انتشارات نیلوفر به چاپ میرسد.
|
|
|
|
© تمام حقوق داستـان فـوق متعلق به نویسندهء آن است.
|